رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان اجداد خونین | yas_ys کاربر انجمن نودهشتیا


yas_ys

پست های پیشنهاد شده

نام رمان: اجداد خونین

نویسنده:yas_ys(یاسمن ناصری)

خلاصه رمان:در جهان رازها و نادیدنی های بسیاری وجود دارد که اگر آرزو کنیم پنهان بمانند هیجان درک حقیقت را از دست خواهیم داد اما اگر فاش شوند همه چیز را نابود خواهند کرد و شاید سرنوشت او نابودی بود نابودی ای که توضیح میداد چرا در این ساعت از شب تنها در خانه اش نشسته و به اتفاقاتی می اندیشد که از سر گذرانده  بود

مقدمه:کابوس هایم را مینویسم تا شاید روزی فردی برایشان دلیلی پیدا کند

خلاصه کلی:یاس از کودکی در مسیری قرار گرفته بود که خوشایند نبود اما حق انتخابی هم وجود نداشت و همه چیز هرچند به تدریج،اما پیش میرفت تا مدتی بعد از تولد نوزده سالگی اش که ناگهان همه چیز فروپاشید.
کابوس های یک در میانش،هر شبه شد و خواب را از شب و آرامش را از روزهایش گرفت.ناچار شد به چیزهایی باور پیدا کند که تا آن زمان حتی حاضر به شنیدن درمورد آنها نبود و ناگهان انگار خودش نیز به آنها پیوسته بود؛ اوایل گمان میکرد که این ها فقط خیال پردازی های ذهنش هستند اما کم کم به این باور رسید که این موضع فراتر از دیوانگیست
یاس خاطرات فردی را زندگی کرد که سرنخی برای راز کابوس هایی بود که زندگی واقعی اورا تحت شاع قرار داده بود.

ناظر:

@sarahp

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • sarahp♡ عنوان را به رمان اجداد خونین | yas_ys کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

 v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.

مدیر منتقد

@Gemma

مدیر راهنما

@زهرا آسبان

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

                   فصل اول : کابوس

پارت : اول

قدم به تاریکی و سکوت کوچه گذاشت و زمزمه وار گفت:ولی این منو به یه شیطان تبدیل نمیکنه
بدون این که جوابی دریافت کرده باشد ادامه داد:فقط خفه شو
به نحوی صحبت میکرد که مشخص نمیشد مخاطبش چه کسی است!؟
وارد خانه شد و پس از عبور از حیاط،در نیمه باز ورودی را با فشاری کامل گشود :مامان...خونه ای؟
میدانست تنهاست اما باز هم پرسید و وقتی جوابی دریافت نکرد خود را روی نزدیک ترین مبل رها کرد و تلفن همراهش را از جیبش بیرون کشید تا چک کند.
در جهان رازها و نادیدنی های بسیاری وجود دارد که اگر آرزو کنیم پنهان بمانند هیجان درک حقیقت را از دست خواهیم داد اما اگر فاش شوند همه چیز را نابود خواهند کرد و شاید سرنوشت او نابودی بود نابودی ای که توضیح میداد چرا در این ساعت از شب تنها در خانه اش نشسته و به اتفاقاتی می اندیشد که از سر گذرانده  بود
به یاد آورد زمانی را که وانیا با دیدن کوه قرصهای آرامبخشش باخنده گفته بود کلکسیونر شدی؟و یا وصیت نامه هایی که برای تک تک آشنایانش نوشته بود،لبخندهایی که نمی دانست کی به پایان رسیده اند و کابوس هایی که آغازش دور به نظر میرسید،روزهایی که به سختی شب میشد و شب هایی که روز نمیشد.
از کودکی در مسیری قرار گرفته بود که خوشایند نبود اما حق انتخابی هم وجود نداشت و همه چیز هرچند به تدریج،اما پیش میرفت تا مدتی بعد از تولد نوزده سالگی اش که ناگهان همه چیز فروپاشید.
کابوس های یک در میانش،هر شبه شد و خواب را از شب و آرامش را از روزهایش گرفت.ناچار شد به چیزهایی باور پیدا کند که تا آن زمان حتی حاضر به شنیدن درمورد آنها نبود و ناگهان انگار خودش نیز به آنها پیوسته بود؛  اوایل گمان میکرد که این ها فقط خیال پردازی های ذهنش هستند اما کم کم به این باور رسید که این موضع فراتر از دیوانگیست
سری به طرفین تکان داد و نگاهش به وسایل بیرون ریخته از کیفش افتاد به یاد نمی آورد که خودش این کار را انجام داده یا نه اما ، اهمیتی هم نداشت کمی خم شد و رول سیگار شکلی که از دوستش گرفته بود را برداشت و خیره اش شد اهلش نبود ،تقریبا ....پیشنهاد دوستش برای فاصله گرفتن از این زندگی جهنمی وسوسه کننده بود هرچند که احتمال تاثیرش پایین بنظر میرسید اما اگر میشد،اگر فقط برای چندلحظه دردهایش تمام میشد هم عالی بود مگر نه؟
از جا بلند شد و با برداشتن کبریت به جای قبلی اش بازگشت ؛رول را آتش و پک اول را زد
دوم و سوم را هم،تنها به امید ذره ای آرامش

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت: دوم

با سرگیجه و بی رمقی از کف اتاقش برخواست 
چقدرخوابیده بود؟چرا کسی اورا بیدار نکرده بود؟ امیدوار بود درمقابل نشان دادن رفتاری غیر معمول از خود‌ در شرایطی که برای خودش با آن رول به وجود اورده بود فقط خوابیده باشد
خواب آلود نبود بیش تر گیج بنظر میرسید و حالات فردی را داشت که ساعات طولانی را درخواب بوده
 خانه در سکوت بود؛ به سختی خود را به سالن پذیرایی رساند هیچکس نبود و کیف و گوشی اش همچنان کنار مبل افتاده بودند
 خود را به گوشی اش رساند تا از موقعیت مکانی خانواده اش اطلاع پیدا کند 
پیامی از سمت مادرش دریافت کرده بود: عشقم، منو بابات فردا سرکار نیستیم برای همین امشب دیر میایم یاساهم همراه ماست ؛ مراقب خودت باش
 ساعت، یک بامداد را نشان میداد 
با برداشتن حوله اش به سمت حمام حرکت کرد
بنظر میرسید فقط چند ساعت زمان برایش ناپدید شده بود
 حرکت آب گرم روی پوستش آرامش دلچسبی را به بند بند وجودش تزریق میکرد،آرامشی دلچسب اما کوتاه مدت
احساس کرد کسی صدایش میزند، برگشته بودند؟
 در حمام را به آرامی گشود:مامان...بابا...کسی نیست؟
 کسی نبود؟ اما صدا را به وضوح شنیده بود
در را بست اما نگاهش ناخودآگاه به سمت سرامیک های کف حمام کشیده شد،جایی که آب از بین انگشتانش عبور میکرد
شوکه از دیدن رنگ قرمز آب قدمی به عقب برداشت منشأ خون کجا؟
نبض گردن و تپش قلبش را احساس میکرد 
جریان آب را به سمت منشا دنبال کرد و با دیدن جسد خونین خودش که از سقف حمام آویزان شده بود نفس درسینه اش گره خورد اما قبل ازاینکه صورتش را به سمت دیگری بچرخاند با ضرب و فشار دستی روی گلویش به درحمام کوبیده شد
با بازشدن چشمانش توانست هوا را با ولع به درون ریه هایش بکشد و بدون توجه به سوزش گلویش چندین بار این کار را تکرار کرد ؛نگاهش روی سقف ثابت بود 
بالاخره بعد از دقایقی توانست بنشیند 
با چشمانی سرگردان محیط اطرافش را مورد بررسی قرار داد
بر روی تشکی بالای یک سکوی عریض سنگی دراز کشیده بود ،؛بالای سرش با فاصله ی تقریبا زیادی کتابخانه ای وجود داشت باکتاب هایی با جلدهای  عجیب ،دارای  طرح های پیچیده که با چوب و چرم و  مقدار کمی فلز برای طراحی آن ها ساخته شده بود
 همان سمت پایین سکو ، کمد ،پوتین و چکمه هایی وجود داشت
نگاهش را در همان راستا به سمت مخالف سوق داد
آیینه ای قدی و شمشیری که به آن تیکه داده بود قرار داشتند
چشم هایش را روی هم فشار داد؛ در سرش احساس سنگینی میکرد
از روی سکو به زیر  آمد و به پارچه ای که حین ایستادن روی بدنش سر خورده بود نگاهی انداخت و دستی روی آن کشید لطافت پارچه او را سر ذوق آورد
لایه زیری، لباس نخی سفید رنگ بود که لایه رویی آن از حریر آبی تشکیل شده بود که به لباس خواب های خودش بسیار شباهت داشت
چندگام رو به جلو برداشت ؛ روی سطح شیشه ای قرار گرفت که روی آب بنا شده بود
بارقه های رنگی که به سطح شیشه ای تابیده میشد باعث شد نگاهش را کنجکاوانه به سمت منبع آن بچرخاند
خوردشید تقریبا وسط آسمان قرار داشت
اتاق،نیم سنگی و نیم شیشه ای بود که شامل کف، سقف و دیوار میشد
حفره ای پر شده با خاکستر و تکه های چوب در سمت سنگی اتاق قرار داشت که نشان دهنده ی آن بود که آنجا اتش برپا میکنند  
بودن در اتاقی که کاملا به دونیم سنگی و شیشه ای تقسیم میشد او را از قبل گیج تر کرده بود به حدی که سوال من چگونه به موقعیت مکانی دیگری منتقل شده ام به ذهنش خطور نکرد
از در اتاق خارج و بعد از عبور از پل شیشه ای شفافی که روی گودال آب ساخته شده بود خود را به سنگ ریزه های سفید اطراف گودال رساند و همانطور که رو به ساختمان عقب عقب میرفت تلاش میکرد ابعاد بیش تری از محیط را در محدوده ی دید خود جای دهد
سه  اتاق بزرگ و مجزا درجهات مختلف که قسمت انتهایی آنها بهم متصل شده و هرسه از ساختاری یکسان بره مند بودند و قسمت شیشه ای اتاق ها برروی گودال آب بنا شده بود که برای رسیدن به هرکدام از آنها باید از پل های کوچک تعبیه شده عبور میکردند
یاس احساس میکرد با طراح دیوانه ی آن اتاق ها کار مهمی دارد
برای بررسی قسمت های دیگر خانه وارد مسیر سنگ فرش شده ای شد
گام های کوتاه و سستش خبر از تردید میداد
او درلحظاتی که بوی دردسر به مشامش میرسید  به هیچ وجه ادم کنجکاوی نبود
دوطرف مسیر را باغچه ای با گل ها و درختچه  های کوچک احاطه کرده بود 
اما در ردیف های عقبی سمت چپ عمارت درختان به حدی تنومند بودند که تشخیص انتهای حیاط را تقریبا غیر ممکن میساختند 
و سمت راست، قبل از رسیدن به دیوار سنگی دور عمارت،ساختمانی دوطبقه با سقف شیروانی وجود داشت که پله های آن از سکوی طبقه ی اول به بالکن طبقه ی دوم امتداد پیدا میکرد و طرح خانه های شمال کشور ی بنام ایران را برای یاس تداعی میکرد که هر طبقه ی آن شامل چهار در چوبی بود که در یک ردیف عرضی قرار داشتند
مقابل خانه حوضی آبی رنگ با ماهی های کوچک رنگی به چشم میخورد
یاس رو به روی ساختمان ایستاد
سکوت،باعث گسترش حس خفقان آورش نسبت به این محیط میشد 
 جستجو را به بعد موکول کرد و به جای اولش بازگشت شاید به امید این که ماجرا به شکلی پیش روی کند که نیازی به کشف حقیقت نباشد
هرچه بیشتر فکر میکرد بیشتر گیج میشد و نمیدانست باید به دنبال چه چیزی بگردد و یا اینکه چه کاری انجام دهد؟
با به یاد اوردن موضوعی چشمانش تا حد امکان درشت شد: فصلی که درآن قرار داشتند زمستان بود ، زمستانی که سرمایش تا مغز استخوان را به آتش میکشید اما اینجا با چنین هوایی و شکوفه های روی درختان به اوایل بهار شباهت داشت….او درخواب بود؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت : سوم 

 

با دیدن دوباره ی گودال آب به سمتش حرکت و با رسیدن به آن سر خم کرد تا انعکاس چهره ی خودش را در آب ببیند
حسی همچون آهن ربا اورا برای انجام چنین کاری وامیداشت ،بدون دلیل...بدون فکر… 
اما همه چیز خلاف توقع و ذهنیتش پیش رفت و همین دلیلی شد که با حالت شوک خود را عقب بکشد 
با شنیدن صدای حرف زدن کسی،به سرعت سرش را بلند کرد و بی توجه به درد حاصل از رگ به رگ شدن گردنش درجا ایستاد. شخص هر چه بیشتر به حرف زدن ادامه میداد ترس بیشتری یاس را احاطه میکرد.
یاس بالاخره صدایش را بازیافت و فریاد زد:جلو نیا،جلو نیا
ناگهان زیرپایش خالی شد و در آب فرو رفت 
حین فریاد زدن بدون توجه به مکان گودال ،  به عقب حرکت کرده و همین باعث سقوطش شده بود؛ خودش را بالا کشید و تلاش کرد آب وارد شده به ریه اش را با سرفه بیرون براند.
هنگامی که دوباره نگاهش را به فرد معطوف کرد؛ ترسی که برای چند لحظه ای فراموشش شده بود دوباره در جانش ریشه دواند فرد در فاصله کمی از او ایستاده بود و دستش را به سمت یاس دراز کرده و اصوات غیرمفهومی از دهانش خارج میشد
یاس شروع به فریاد زدن کرد و روی او آب پاشید با این کار باعث جیغ کشیدن شخص مقابل شد ؛ جیغی چنان گوش خراش که باعث شد یاس دست از فریاد زدن بکشد و مبهوت تماشایش کند.
شخص که سکوت و سکون یاس را دید چشمهایش را بست و سرش را با کلافگی تکان داد.
یاس با صدای ضعیفی گفت:نمیفهمم چی میگی
شخص، متعجب چیزی گفت که این بار قابل فهم بود اما تشخیص اینکه فرد به زبان مسلط نیست و یا اینکه این یاس بود که چنین حسی داشت سخت بود
-یعنی چی نمیفهمی چی میگم؟
یاس هیجان زده شد:آها الان فهمیدم
-چرا داری این کارو میکنی؟
-پس چیکار کنم؟
-باید آماده شی
_چرا؟
_تو کاخ منتظرتن
یاس گیج و شکه نگاهش کرد و با خود اندیشید: درهرحال من اصلا از خوابام خوشم نمیاد به جای خوبی ختم نمیشه 
در پایان بحث و نتیجه گیری شخصی اش،به خود سیلی محکمی زد
خیس بودن صورتش درد و سوزش بیشتری هم ایجاد کرد.
-میتونم بپرسم چیکار میکنی؟
-اره
_خب داری چیکار میکنی؟
_نمیدونم
_از آب بیابیرون
تازه  بخاطر آورد که در آب افتاده است؛خودش را بیرون کشید و ایستاد؛به دختر نگاه کرد بین سوال پرسیدن و نپرسیدن مردد بود دست اخر به این نتیجه رسید حال که نمیتواند از خواب بیدار شود بهتر است از اطلاعاتی که آنها میخواهند در اختیارش قرار دهند استفاده کند شاید متوجه شود به چه علت آنها به سراغش امده اند 
_اینجا کجاست؟
_یعنی......
_بدون اینکه ازم سوال بپرسی به سوالام جواب بده منم قول میدم بعدا برات چیزایی تعریف کنم که تورو متعجب کنه
از چهره ی دختر مشخص بود که حال و حوصله ی خود راهم ندارد چه برسد به داستان سرایی یاس و پرسیدن سوال از او ، پس یاس ازاین حالت دختر به نفع خود استفاده کرد
-اینجا خونته
_تو کی هستی؟
-خدمتکارت
سوالات یاس درنظر دختر مضحک بود و جوابش مضحک تر و مثال: چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است را تداعی میکرد
دخترک خدمتکار کلماتش را با حالتی کشیده و مطمئن بیان کرده بود به شکلی که نشان دهنده ی خواستارش برای به پایان رساندن مکالمه ی عجیب و غریبشان بود
دختر زیبایی بود ، نوع نگاه و لباس های فاخرش اورا از زمره ی خدمتکاران بسیار دور میساخت
_ ما کجاییم؟
_ خونمون
_نه منظورم اینه که...ما تو کدوم شهریم؟
_آتور
جاخورد اما یافتن پاسخ سوال هایش مهمتر بود پس ادامه داد: به چه زبانی صحبت میکردی که من متوجه نشدم؟
-آدیش
-الان داری به چه زبانی صحبت میکنی؟
-نیاد
یاس متوجه شده بود که خود نیز به زبان دیگری صحبت میکند اما نمیفهمید که چنین چیزی چگونه امکان دارد؟به زبان نیاد سخن می گفت،زبانی که حتی از وجود آن آگاهی نداشت ؛ معنای کلماتی را میدانست که پیش از‌ این حتی نشنیده بود
بی هدف زمزمه کرد:آدیش
پیش از این نه نام نیاد وآدیش را شنیده بود و نه شهری به نام آتور را می شناخت پس بسیار دور بنظر میرسید که تمام دیده ها و شنیده هایش زاییده ذهن و تخیلاتش باشد اما چرا تاکنون از آنها خبری نشده بود؟چه چیزی را میخواستند به او نشان دهند؟
برای یافتنش باید ماجرا را دنبال میکرد اما ترجیح میداد هرچه سریع تر این خواب به پایان رسد البته اگر خواب بود!
نگاهش را کنجکاوانه به دختر دوخت مطمئن بود که او جزوی از آنها نبود و اطمینانش از اطلاعاتش نشأت میگرفت چرا که میدانست انرژی وجود آنها با انرژی وجودی او درتضاد است و شناسایی آنها را حداقل برای او ممکن میساخت
اگر هر انسان دیگری بود با این تصور که در خواب آسیبی نمی بیند از همان ابتدا احساس امنیت میکرد اما یاس متفاوت بود و بنا بر اتفاقات گذشته میدانست که آنها میتوانند در خواب روح او را گیر بیندازند ، در آن صورت دیگر هرگز بیدار نمیشد؛ ولی دختر بی خطر و جان یاس در کنارش در امان بود
خطاب به خود گفت: شاید بالاخره علت تمام اتفاقات مشخص شه
این بار بلندتر و طوری که صدایش به گوش دختر برسد گفت:گفتی باید کجا برم؟
-کاخ آتش
-پس میشه لطفا کمکم کنی تا لباسام رو عوض کنم؟
به اتاقی که درآن بیدار شده بود بازگشت و با کمک دختر خود را خشک کرد.دختر آیینه را هل داد و لباسی را با احترام از کمد قدی خارج کرد و روی سکو قرار داد. یاس که با دقت کارهای دختر را تحت نظر داشت لباس را برانداز کرد و متعجب پرسید:چرا با یه لباس اینقدر با احتیاط برخورد میکنی؟
-لباس فرم درجه ی جدید شماست
-چه درجه ای؟
-فرمانده سوم و رده چهارم دربار
 یاس بعد از پوشیدن لباس  آن را ورانداز کرد
شلورقهوه ای که پایین آن تنگ و بالای ان به شکل حلالی مانند کمی گشاد بود 
دخترک زنجیر نقره ای نازک و بلندی را به قسمتی از جا کمری وصل کرد و زنجیر به صورت حلالی شکل روی شلوار قرار گرفت
چکمه ی مشکلی نظامی تا نزدیکی زانوانش و قسمت پایین پیراهن قهوه ای ، زیر شلوار قرار گرفته بود
در سرآستین ها و وسط پیراهن جایگاه دکمه وجود داشت با این تفاوت که جنس دکمه ها از سنگ های سبک بود
یاس دست درجیب های شلوار با غرور رو به روی دختر ایستاد
_ حتما باید از طراح لباس بابت این جیبای عالی تشکر کنم
لباس ترکیبی از مد و کلاسیک بود و چنان شیک که مطمئنن هرکسی درآن لباس ها اعتماد به نفس به سراغش می امد
_ حیف استعدادی که با مرگ زود هنگام از بین رفت
_ آره 
یاس آره را به شکلی بیان کرد که انگار از عمد از او بعنوان فردی در قیدحیات یاد کرده بود
_ یادمه موقع طراحی لباس های جدید نظامی تمام مدت بهش چسبیده بودی و دلیلت هم این بود که : لباس اونقدر با اهمیت که میتونه سرنوشت افراد رو تغییر بده 
ابروهای یاس از شگفتی چنین جمله ای بالارفت
_ اونوقت کسی ازم نپرسید چطوری؟
_چرا؟
_ خب؟
_ حوصله ندارم حرف بزنم
یاس تک خنده ای کرد
_ مشخصه
دخترک برخلاف حرفش شروع به حرف زدن کرد
_ گفتی لباس ها حس های متفاوتی رو به افراد انتقال میدن و مردم برای داشتن اعتماد به نفس به ارتش ملحق میشن و اگه قراره لباس حس انزجار رو به افراد منتقل کنه قطعا خیلی ها از چنین تصمیمی صرفه نظر میکنن یا جایگاهشون میشه خوره و میفته به جونشون
دختر با مکث کوتاهی گفت:حالا میتونید برید فرمانده
به یکباره لحنش به حالت رسمی تغییر یافته بود
یاس که علت پوشیدن این لباس را بلکل فراموش کرده بود پرسید:کجا؟
دخترک با حالت عاقل اندر سفیهی گفت:کاخ آتش
-تنها؟
نگاه دخترک رنگی از تمسخر گرفت:دوست دارید افراد گارد سلطنتی رو برای همراهی شما خبر کنم؟
چطور باید توضیح میداد که نه راه را بلد است و نه حتی میداند باید چه کند؟
چاره را در حق به جانب بودن دید و گفت:تو هم با من میای
-مسئولیت خونه با منه
-من جوابگوی اونها هستم
-اما من اجازه ورود به مکانهایی که شما میرید رو ندارم
-من جوابگوی اونها هم هستم
چهره ی دخترک نارضایتی اورا نشان میداد انگار موضوعی مربوط به همراهی یاس اورا نگران کرده بود
ووردی حیاط عمارت،در چوبی عریض و طویلی بود که استحکامات بالایش را به رخ میکشید
به محض خروج از خانه سوالی به ذهن یاس خطور و بلافاصله آن را بیان کرد
_ چرا ما دیوار کشیدیم؟
_ احتمالا چون اعضای خونه روی حریم خصوصیشون حساسن
منظره ی خارج از خانه دلیل ایجاد چنین سوالی برای یاس شده بود
خانه هایی با سقف شیروانی با فاصله ی زیاد در دو طرف جاده ی سنگ فرش شده ای در دشتی سرسبز قرار داشتند و تنها مرز موجود خانه هایش حصارهای چوبی کوتاه بود
یاس دیگر نمیتوانست چشمانش را بیش از این برای اینکه ابعاد بزرگ تری از محیط را ببیند گشاد کند او محو مناظر و مردم با لباس های خاصشان شده بود که دخترک دستش را در دست گرفت و او را همراه خود کشاند
_ کالسکه؟
دختر یاس را به درون کالسکه کشید
_ نمیخوای که پیاده بری
حرفش سوالی نبود انگار از جوابش اطمینان داشت
_ نه نه معلومه نه ، حله بریم
چه زمان، از تاریخ را به اون نشان میدادند؟
چه چیزی در گذشته پنهان شده بود؟
او برای فهمیدن هر چیزی سریعا به اینترنت متصل میشد و حال کمبودش بشدت حس میشد بخصوص که نمیتوانست درک کند در کدام موقعیت مکانی روی سطح زمین قرار دارد؟ 
چنین جایی در گذشته وجود داشت؟
گذشته پراز ابهام بود...گذشته ای نانوشته و ناگفته

آتور: آتش

آدیش: اتش

نیاد : طبیعت

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت : چهارم
یاس سکوت را شکست : راه طولانیه؟
-نه
برخلاف جواب دخترک ، یاس حدس میزد که مسیر طولانی پیش رو داشته باشند
_ وستا
دخترک با صدای جیغ مانندی کلمه را ادا کرده و به لباس یاس چنگ انداخت که این کار باعث شد یاس به سرعت بازوی اورا گرفته و اورا به سمت خود بکشد
_ ببخشید فرمانده چرخ به مانعی برخورد کرد
درشکه چی با لحنی نگران دلیل اتفاق را بازگو کرده و از صدایش مشخص بود که ترسیده است
یاس نفس حبس شده اش را با فوت از ریه اش خارج کرد 
_ به مأمورین ساخت شهری اطلاع میدم که درستش کنن
مرد با اضافه کردن این توضیح سعی داشت به اوضاع  سروسامانی دهد
یاس درجواب سری تکان داده و با جمله ی « همین کارو بکن » حرف اورا تایید کرد
یاس با یاداوری اینکه دخترک اورا چه صدا زده بود به فکر فرو رفت
اودربین سوال و جواب هایش مهم ترین سوال را که مشخص کننده ی حیاتی ترین مسئله ی وجودی این ماجرا بود را جا انداخته بودو آن هویتش بود          
وستا؟ اورا وستا صدا زده بود، پس یاس کجابود؟ و مهم تراز آن وستا کیست؟ و چه ارتباطی با او دارد؟
تنها راه حل برای کشف حقیقت ادامه دادن این ماجرا بود
_ اسمتو هجی کن
_ چرا؟
_ بجنب...
_ س  آ  ی  آ 
یاس از تکنیک هیجان وعجله استفاده کرده بود تا دختر سوالش را از یاد برده و یاس بدون دادن جوابی بتواند به خواسته اش برسد
_سایا !
چهره ی رضایتمند دختر نشان دهنده ی صحت نامش بود 
_امروز عجیب رفتار میکنی 
 باید ضربه ی آخر را وارد میکرد
_ سایا و وستا....بهم میان اگه مردم بشنون احتمالا فکرمیکنن ما خواهریم
_ جایگاه ما خیلی باهم فرق داره
این جواب مهر تاییدی بر نام وستا بود
_ کی اهمیت میده
جمله ی تاکیدی یاس ، چهره ی سایا را از غمگینی خارج کرده و توانسته بود ذهن او را نسبت به رفتار عجیب وستا گمراه کند
به بازار رسیدند جایی که شلوغ تر از حالت عادی بنظر میرسید . تقریبا همه ی مردم مشغول خریدن و فروش اجناس خاکستری و طلایی رنگ بودند و تمام بازار به این دو رنگ درآمده بود
_  انگار مردم خیلی به خاکستری و طلایی علاقه دارن
سایا با لبخند شیطنت بار و تمسخرآمیز به یاس خیره شد
_انگار ذوق درجه ی فرماندهی باعث فراموشی شده
_چی رو؟
_جشن ققنوس رو
یاس در موقعیتی نبود که بدون اینکه سایا شک کند بتواند دراین باره سوالی بپرسد پس همه چیز را به بعد موکول کرد
از قسمتی از شهر که خانه های پراکنده وجود داشت به قسمت پر تراکم واردشدند و از خانه های بهم چسبیده  دو طبقه و کوچه های باریک گذرکردند و در ناحیه ای از شهر که دارای بناهای اشرافی و مجلل بود متوقف شدند
_پیاده شو
کالسه پایین پله هایی که انتهایش مشخص نبود ایستاد
دو سمت پله ها را درختان افرا ، فرا گرفته بود
با دیدن پله های بی شمار یاس با خود میپنداشت که اواسط راه نفس کم بیاورد و همانجا بنشیند اما درکمال تعجب حالش کاملا خوب بنظر میرسید
بارسیدن به محافظان دیوار، لرزش محسوس فک یاس، توجه سایا را به خود جلب کرد : خوبی؟
_چی؟
_مشکلی وجود داره؟
یاس دستپاچه و هراسان به سمت سایا چرخید و به ساعدش چنگ انداخت : مشکلی وجود داره؟چیشده؟
سایا متعجب دستش را از دست یاس بیرون کشید:من از تو پرسیدم
_خب من هم از تو پرسیدم
_رنگت پریده
_ باشه
درون دیوار حفره ای حلالی شکل وجود داشت که باید از آن عبور میکردند
نگهبانان با دیدن آنها دست چپشان را مشت و به پشت کمر و کف دست راستشان را روی قلبشان قرار دادند این حرکت نوعی احترام نظامی بنظر میرسید 
چنین واکنشی از سمت محافظان باعث شد نفسی از سرآسودگی بکشند
نگاه یاس به سمت سایا کشیده شد
تا آن لحظه فکر نمیکرد سایا نیز مضطرب باشد اما مردمک لرزانش براین موضوع صحه می‌گذاشت ؛ بنظر سایا نیز از گیج بودن یاس نگران شده بود
سایا سعی کرد افکارش را پشت لبخند نیم بندش مخفی نگه دارد
یاس که برای پاسخ دادن به محافظان اندکی تعلل کرده بود با یاداوری اینکه او یکی از درجه داران کاخ است دلگرمی به سراغش امد و با خم کردن سرش احترام آنها را پاسخ داد
_ وقت بخیر فرمانده
نگهبانان تا حد امکان از حفره فاصله گرفتند و احتمالا این نشان از بدرقه ی آنها بود
 یاس نیز  هنگام عبور از کنارشان به لبخندی نیم بند بسنده و قبل از ورود به سایا اشاره کرد
_ اون بامنه 
_ مشکلی نیست فرمانده
حسی خوشایند وجودشان را دربر گرفت ؛ حسی که ناشی از رفتار و نگاه محترمانه ی سربازان بود
با پیموندن چندین پله ی باقی مانده یاس به سرفه افتاد ؛ او توقع رو به روشدن با چنین معماری را در این تاریخ ناشناخته نداشت 
کاخی با شکوه که پس زمینه اش کوهستانی سبز، سنگ فرش هایی یک دست و فواره ای فاخر بود 
_ برو دیگه
یاس از شوک خارج شد
_کجا؟
سایا با بالافرستادن ابروهایش اظهار بی اطلاعی کرد
_گفتی برای چه کاری اومدم؟
_ نگفتم...
 هنگامی که نگاه سایا به چشمان گرد شده ی یاس تلاقی یافت ترجیح داد هرچه سریع تر حرفش را ادامه دهد 
_جلسه با پدر
_پدر؟
با پدر خود جلسه داشت؟یا پدر سایا؟
شانه ای بالا انداخت و چندین پله را به عقب بازگشت
 به سمت یکی از محافظان دیوار رفت : با پدرم جلسه دارم،من رو به محل جلسه ببر
سرباز متعجب ، تلاش کرد احساسش را پنهان نگه دارد :در این صورت من باید پستم رو ترک کنم
_ مسئولیتش با من؟
_شمارو همراهی میکنم
سرباز به سمت دیگر محافظان سری تکان داد و با این کار مسئولیتش را به آنها محول کرد
به سمت تعدادی کالسکه، در قسمتی از محوطه روانه شدند
درشکه چیان با نزدیک شدن آنها با خم کردن سرهایشان احترام خود را به جا اوردند و مردی که در میان جمع مسن تر بنظر میرسید دوان دوان خود را به یاس رساند و با لبخندی مهربانانه او را مورد خطاب قرار داد
_ وقت بخیر فرمانده ، امروز چه خبره؟
قبل از اینکه یاس به دنبال جوابی بگردد محافظ با لحنی سرزنشگر مرد را مخاطب قرار داد
_ فکر کنم دیگه وقتشه که یاد بگیری با چه کسی چطور حرف بزنی 
_ کی به تو اجازه داده بجای ایشون حرف بزنی؟
انگار جسارت محافظ به مزاج سایا خوش نیامده و لحن تیزش گویای این مسئله بود
سایا بیش تر به دختران ساده لوح شباهت داشت نه جسور و امروز همین خصلتش او را عصبی کرده بود
قبل از هرگونه واکنشی یاس درون کالسکه نشست و سکوتش نشان دهنده ی بی رغبتی اش نسبت به ادامه ی بحث بود
از کاخ اصلی عبور کردند و وارد محوطه ای با ساختمان های دیگری شدند که نسبت به کاخ اصلی دارای ابعاد کوچیک تری بود
افراد با دیدن کالسکه ی آنها با خم کردن سر و سربازان با حالتی نظامی احترام میگذاشتند
کالسکه مقابل ساختمانی سرخابی توقف کرد 
سرباز از آن خارج و با احترامی نظامی آنهارا ترک کرد
هیچکس مقصد را به درشکه چی نگفته بود اما پیاده شدن سرباز به آنها اطلاع میداد که به مکان مورد نظر رسیده اند و بنظر میرسید از این قرار مطلع بود
_من منتظرتون میمونم
لحن درشکه چی صمیمانه بود
یاس در این مدت متوجه وجود یک نوع سیستم حمل و نقل اعم از کالا و انسان با استفاده از درشکه در کاخ شده بود
به سمت ساختمان روانه شدند
بعد از گذر از دری ساده وارد تالاری شدند که مقابلشان دری مجلل به رنگ سرخ و دوطرف در، پله هایی در جهات مختلف که اتصال دهنده ی طبقات به یک دیگر بود وجود داشت
آنها به سمت در سرخ رنگ حرکت کردند و یاس قبل از اینکه در را هل دهد به سمت سایا چرخید
سایا به دیوار تیکه زده و معلوم نبود کی فرصت کرده به فکر فرو برود؟
یاس دلش نمیخواست به تنهایی وارد آن مکان ناآشنا شود حتی اگر چاره ایم بود بنظر نمیرسید که سایا تمایلی به ادامه ی همراهی او داشته باشد پس شجاعتش را جمع و فشاری به در وارد کرد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت : پنجم

یاس سعی داشت لرزش درونی اش را پنهان نگه دارد و بعد از باز شدن در ، قدمی به جلو گذاشت و اولین موضوعی که نظرش را جلب کرد میز طویل رو به رویش بود که در قسمت بالایی آن پسری جوان و خوش سیما جای گرفته و بقیه افراد در طرفین میز قرار داشتند
پدرش کدام بود؟
دیگر زمانی برای فکر کردن نداشت چون احتمالا افرادی که در این مکان حضور داشتند به خصوص شخصی که در قسمت بالای میز نشسته از مقام بالایی برخوردار بود و قطعا قرار نبود دلایلی چون دچار شدن به یک‌ بیماری روانی چون فراموشی یا توهم آنها را قانع کند که از تعظیم نکردن در برابرشان بگذرند
 یاس احساساتشان را درک نمیکرد اما بعنوان یکی از انسان ها ، به خوبی با نگاه های سرشار از غرورشان آشنایی داشت
غروری که اگر راحتش میگذاشتند ادعایی مبنی بر خدایی میکرد انگار تمام دنیا روی انگشتان ناچیز آنها میگردد
دست چپش را مشت و به کمرش چسباند و کف دست راستش را روی قلبش قرار داد و این اطلاعات را مدیون سربازانی بود که اورا مورد احترام قرار داده بودند
بعد از لحظاتی کوتاه که برای یاس بسیار طولانی بنظر میرسید او همچنان در همان حالت قرار داشت که صدای فردی برای تصمیم گیری سریع تر به کمکش شتافت : چرا ایستادی فرمانده؟
و همزمان با این جمله به صندلی کنار خودش اشاره کرد و با این کار خیال یاس را از بابت انتخاب صندلی راحت کرد 
 نفسی از سر آسودگی کشید و با چندین گام بلند خود را به صندلی رساند و بر آن جای گرفت 
فردی که او را مخاطب قرار داده بود همان پسر خوش سیمایی بود که یاس در لحظات اولیه ورودش اورا شناسایی کرده و احتمالا لباس متفاوتش دلیل چنین موضوعی بود 
نگاه یاس به سمت افراد کناری اش کشیده شد 
سه نفر دیگر درهمان ردیف نشسته بودند 
طلاقی پیدا کردن چشمان یاس به چشمان پسر دیگری که سمت دیگرش بود و لبخند زدن پسر به او، باعث معذب شدنش شد و بعد از لبخند زدن به آن پسر ، نگاهش را گرفته و فرد رو به رویش را نیز از نظر گذراند
تنها تفاوت در لباس های افراد جمع، بجز پسر صدرنشین که لباس قرمز مشکی به تن داشت؛ در رنگ کمربند شلوارشان بود 
صندلی روبرویی یاس را دختر جوانی اشغال کرده بود و دو نفر دیگر با یک صندلی فاصله در همان فاصله نشسته بودند
نگاهش را دوباره برگرداند و روی چهره ی فرد رو به رویش که قبلا نگاه گذرایی انداخته بود دقیق شد 
او پسری ریز نقش زیبا بود یا دختری جذاب؟
فردی که نگاه یاس را به خود جذب کرده بود دارای چشمانی درشت زیتونی و موهای پسرانه به رنگ چشمانش بود 
_ فرمانده فایدیم؟
چشمان یاس به سمت صدا کشیده شد و با گرفتن رد نگاه پسر صدرنشین، به همان شخصی که موهای زیتونی داشت رسید
فرد سرش را بالا گرفت و قبل از اینکه به پسر نگاه کند نگاه خیره اش را برای لحظاتی به یاس دوخت
نگاهی که قدرت را به رخ همگان میکشید و ترس را به افراد القا میکرد ؛ ابهت کافی را داشت ؛ شاید کمی بیش از کافی
 فرد نگاهش را به سمت پسر سوق داد و خطوطی را روی پوستی که روی میز قرار داشت به پسر نشان داد ؛ احتمالا برای ازبین نرفتن نقشه اورا روی پوشت حک کرده بودند وگرنه یاس درخانه اش با کتابان کاغذی رو به رو شده بود 
فرمانده فایدیم شروع به صحبت کردن کرد؛ صدایش کلف و مردانه نبود اما بدون ظرافت و دارای لحنی محکم بود و تن آن نه آنقدر بلند بود که همه متوجه شوند و نه آنقدر آرام بود که یاس متوجه نشود اما یاس به حدی درحال تجزیه و تحلیل بود که متوجه ی حرف هایش نشد
با باز شدن در نگاه یاس از فرمانده فایدیم به فرد تازه وارد کشیده شد و با چیزی که مشاهده کرد عملا خشکش زد
شخصی که وارد شده بود با غرور و بدون کوچکترین ادای احترامی صندلی خالی کنار فرمانده فایدیم را اشغال کرد و با دیدن نگاه پر از شماتت پسر صدر نشین با لودگی سرش را چرخاند : چرا اینطوری نگاهم میکنی پدر ؟انتظار تعظیم داشتی؟
پسر با لحنی سرزنشگر پاسخ داد : این کاری بود که باید انجام میدادی
شخص پوزخند زد : حتما
آرام گفته بود اما نه آنقدری که صدایش به گوش پسر نرسد؛ بحث ادامه پیدا نکرد چون پسر با صدای رسایی شروع به صحبت کردن درمورد موضوع دیگری کرد
پدر؟ به آن پسرجوان میگفتند پدر؟ 
پدر…همه پدر صدایش میکردند...پدر همه….پدرسرزمین
آن پسر جوان احتمالا پادشاه بود که پدر خوانده میشد
یاس بازهم متوجه حرفهایشان نبود و محو دختر تازه وارد شده بود؛ دختری که اینگونه به پادشاه بی احترامی کرده بود وانیا بود ؛ دوست صمیمی اش، با همان چهره ای که آخرین بار او را به یاد داشت
غرق در افکارش بود که توسط پادشاه موردخطاب قرار گرفت : فرمانده وستا نظر شما چیه؟
 یاس با گیجی به افراد حاضر در اتاق نگاهی انداخت چه چیزی میتوانست بگوید؟ آن هم زمانی که از صحبت  هایشان حتی کلمه ای را هم نشنیده بود؟هرچند که اگر میشنید هم نمیتوانست نظر خاصی داشته باشد
-اگه ممکنه من بعدا نظرم رو اعلام کنم ، بعد از.....
وانیا میان حرفش پرید : میخواد حالا که تازه حکم فرماندهی سوم رو گرفته سنجیده تر عمل کنه
و پس از گفتن این جمله نیشخندی رو به او زد
یاس نیشخندش را با لبخندی پاسخ گفت : بله همینطوره
و توجهش را به جلسه معطوف کرد شاید بفهمد که چه اتفاقی در حال وقوع است؟
پادشاه به سمت فایدیم برگشت : فرمانده نظر شما چیه؟
فایدیم با جدیت پاسخ داد : از اونجایی که جنگ داخلی سرزمین آشا به مرزهای سرزمین ما کشیده شده و یک دژ از خاک ما به تصرف اونها دراومده نظر من اینه که اول دژ از دست رفته رو پس بگیریم و بعد از بررسی موقعیت،درباره پیشروی یا توقف تصمیم گیری کنیم
صدای ریتم انگشتهایی که روی میز ضرب گرفته بود تمرکز همه را بهم ریخت و باعث شد پادشاه خطاب به عامل این اتفاق بگوید : یوهانا، حرفی برای گفتن داری؟
وانیا به حرف آمد : همون زمان که درگیر جنگ داخلی بودن باید بهشون حمله میکردیم ، قدرتش رو داشتیم
یاس فارغ از تنش و دغدغه دیگران با خود فکر کرد که هرچقدر نام یوهانا برازنده شخصش بود نام وانیا برایش بیش از حد ملوس و مهربان بود و سازگاری چندانی با شخصیت خشک و گستاخ او نداشت
پادشاه در پاسخ به یوهانا گفت : پدر من طرفدار صلح بود و می خواست بعد از سالها جنگ و وحشت مردم در آرامش باشند
یوهاناطعنه زد : چه آرامش دلچسبی
یاس دخالت کرد : علت جنگ داخلیشون چی بوده؟
یوهانا ابرویی بالا انداخت : روز تو هم بخیر فرمانده
به وضوح شمشیر را از رو بسته بود و قصد داشت شاهد حرص خوردن تک تک اعضای جمع حاضر باشد و این موضوع باعث تعجب یاس نبود،حتی اینجا هم ذره ای عوض نشده بود و همان خلق و خوی تند و زبان نیش دار را داشت
پادشاه ، یوهانا را ندید گرفت و خطاب به وستا گفت:مشخص نیست
_علت جنگشون با ما چطور؟
_این هم همینطور
_نباید سعی کنیم بفهمیم علت چیه؟
یوهانا به صندلی تکیه زد:منتظر فرمان شما بودیم
ظاهرا این ماجرا تکراری بود چرا که همه افراد بدون توجه کردن به طعنه های او به بحث ادامه میدادند و این موضوع حتی ذره ای باعث عقب نشینی اش نمیشد
اینبار فایدیم جواب سر راست تری داد:سعی کردیم اما نتیجه ای نگرفتیم
یوهانا با بیخیالی گفت : مگه مهمه؟جنگ جنگه
به پادشاه خیره شد
_و فقط ی احمق درمقابل شمشیر دست دوستی دراز میکنه
توهین آشکارش ظاهرا بدون مخاطب بود اما به وضوح دریافت شد
باز شدن در ، رشته کلام را برید  
خدمتکاری که وارد شده بود اعلام کرد : وزرا خیلی وقته منتظرتونن
_بسیار خب
پادشاه خطاب به جمع اضافه کرد : فعلا باید همینجا به جلسه خاتمه بدیم اما این مورد باید بررسی بشه پس تا برگذاری جلسه بعدی هر فرد در حیطه اختیاراتش به موضوع رسیدگی کنه ؛ فرمانده فایدیم شما هم هرچه زودتر به مرز برید و دژ تصرف شده رو دوباره پس بگیرید
فایدیم سرش راخم کرد:بله سرورم به محض سازماندهی نیروها حرکت میکنیم
افراد از جا بلند شدند و بعد از تعظیم به سمت خروجی حرکت کردند
یاس خوشحال بود از اینکه بالاخره از آن فضای خفقان آور خلاص شده است اما با شنیدن دستور پادشاه لبخندش خشکید
-فرمانده سوم تو بمون
چشمانش را بست و در دل زمزمه کرد"کارت تمومه" و سپس چشمانش را گشود و به سمت پادشاه برگشت
یوهانا که تمایلی به رفتن نداشت، با شنیدن این حرف تصمیم به رفتن گرفت و از جا بلند شد ؛ نگاهش کاملا گویای این مسئله بود که اصلا از این که برنامه اش را برای نشستن خراب کرده اند راضی نیست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت :ششم

یاس بعد از اینکه با نگاهش یوهانا را بدرقه کرد نگاهش را به سمت پادشاه چرخاند
صورت کشیده و خطوط چهره اش از او فرد نسبتا جذابی ساخته بود و ته ریشش سعی در مخفی نگه داشتن سن کمش داشت
نگاه با محبت و لبخند محوش استرس یاس را از قرار گرفتن در چنین موقعیتی کمرنگ کرد
ـ دخترعمه….اولین روزت به عنوان فرمانده سوم رو بهت تبریک میگم ؛ تو واقعا لیاقتش رو داری
یاس با نگاهی که برق شادی درونش جای گرفته بود لبخندش را پاسخ گفت : ممنونم پدر
_ ارمایل…
پادشاه دست یاس را در دست گرفت ؛ با این کار سرما از دور یکی از انگشتان یاس به دستش انتقال پیداکرده و در کسری از زمان تمام تنش را دربرگرفت
با کناررفتن دست ارمایل ، یاس یکه خورد ، گامی عقب گذاشت و اگر جلوی خود را نمیگرفت دستش را نیز همراه خود به عقب میکشید
_چطوره؟
_ خون؟
_ درمقابل کابوس هات ازت مراقبت میکنه
منبع سرما ، حلقه ای شفاف بود که مایع قرمز رنگی را درون خود حبس کرده بود
_وستا؟
با صدای ارمایل ، به یک باره از درون حلقه به بیرون کشیده شد و سعی کرد تمرکزش را به سمت ارمایل معطوف کند
_ ممنونم پدر
_ ارمایل...من و تو...فقط ما اینجاییم
کلمات را شمرده شمره بیان میکرد
یاس به چشمان خاکستری ارمایل خیره شد : ارمایل 
آری دراین مکان او وستا بود ؛ فرمانده ی سوم کشوری که نامش را نشنیده بود ؛ زمانی که ثبت نشده و چهره ای که متعلق به او نبود وحال چشمانش نظاره گر زندگی شخص دیگری بود ….. باید وجود و هویتش را بعنوان فرد دیگری قبول میکرد
ارمایل قدم بلندی به سمت وستا برداشت و به آرامی چند ضربه ای به شانه اش زد : من دیگه باید برم، بعد همو میبینیم
با تمام شدن جمله اش قدم برداشته را عقب گذاشت و کوتاه سری تکان داد و رفت
وستا پس از ترک اتاق با چشم دنبال سایا گشت که با چهره ی غمزده ی او که از پنجره به بیرون ساختمان خیره شده بود مواجه شد
_ مردم خوش حال بنظر میرسن
حرف سایا باعث شد وستا بفهمد که او متوجه حضورش شده است
پشت سایا ایستاد و همان منظره را بررسی کرد
_ تموم شد؟
وستا نفس آسوده ای کشید 
_ اره
_میخوام زودتر برگردم خونه
_ منم همینطور
و جلوتر از سایا به سمت در ساختمان حرکت کرد
هنوز چند قدمی بیشتر جلو نرفته بودند که شخصی او را مخاطب قرار داد
وستا با اخم ریزی به سمت صدا برگشت و به فردی نگاه کرد که در چند قدمی او ایستاده بود و با صورتی بی حالت تماشایش میکرد ؛ حال بیشتر به وانیا شباهت داشت
یوهانا فاصله بینشان را پر کرد : داری منو نادیده میگیری؟
-نه فقط متوجه حضورت نشدم
یوهانا جمله بعدی را به زبانی گفت که برای او بیگانه بود و همین اخم محوی روی پیشانی وستا نشاند ؛ احتمال داد که یوهانا به زبان آدیش صحبت کرده اما یاس متوجه نمیشد و سکوتش آنقدر طولانی شد که مطمئن بود یوهانا را ناراحت کرده است
_به زبان نیاد حرف بزن
-من نظامی نیستم ؛ به من دستور نده
-دستور نبود ؛ درخواست بود
-چی شده؟از وقتی ترفیع گرفتی اینقدر مقرراتی شدی که توی قصر همه باید باهات به زبان نیاد صحبت کنن؟
وستا حرف یوهانا را بی جواب گذاشت و به سمت سایا برگشت : ما با هم مشکل داریم؟
_دوستید
 وستا نفسش را با حرص بیرون داد و به سمت یوهانا برگشت : تو چته؟
_تو چته؟
_نکنه منم که دائم دارم بهت گیر میدم؟
_مشکل خودته اگه خوشت نمیاد
سری به تاسف تکان داد : یه وقتایی درکت سخت میشه
یوهانا تنه ای به وستا زد و حین گذشتن از کنار او زمزمه کرد : شاید چون به زبان آدمیزاد صحبت میکنم
کمی طول کشید تا وستا طعنه پنهان در جمله یوهانا را درک کرد و باعث خنده اش شد ؛ به هرحال ترجیح میداد اول با موقعیت و شخصیت یوهانا بیشتر آشنا شود ؛ برای صحبت کردن وقت بود
به سمت کالسکه حرکت کردند
کالسکه ای بنفش که مجلل تر از بقیه بنظر میرسید 
با پیشنهاد وستا قرار بر این شد بعد از خروج از کاخ ، در شهر کمی قدم بزنند
درحال قدم زدن وستا ، شهر و مردم را از نظر میگذراند خواب مهیجی بنظر میرسید
_ پس هدیت رو گرفتی
_چی؟
_ وقتی میومدیم چیزی تو دستت نبود
_ اها اره
و با این حرف گوشه ی لب وستا کمی بالا رفت
_ ارمایل؟تو چی بهش دادی؟
_اره...هیچی
سایا به حرف زدن ادامه نداد ؛ زمانی نگذشته بود که وستا باسرعت به پشت سر برگشت 
حرکات وستا ، باعث تعجب و حس ترس در سایا شد 
معلوم بود وستا نفسش را حبس کرده ، اخم هایش را درهم کشیده و اماده ی مبارزه بود و دستان لرزانش نقضی برای چشمان خشمگینش بشمار میرفت
لحظاتی طول نکشید که وستا با رها کردن نفسش روی زمین نشست
سایا با لحنی که ترسیده بنظر میرسید گفت : داری چیکار میکنی؟
_صبر کن، دیگه نمیتونم راه برم
در لحظه ای حسی تمام وجودش را در برگرفته بود ؛ حسی که باعث بند امدن نفسش شده بود ؛ حسی بی نام که برای داشتن درکی از آن او را ترس مینامیدند اما شاید جنس واقعی او تضاد بود و وجود یاس ، بیش از هر انسان دیگری با چنین تضادهایی رو به رو میشد 
وستا به دلیل استرسی که از سر گذرانده بود بدنش کرخت و بی حس بود
سایا به اطراف نگاهی انداخت : زشته ممکنه کسی ببینه
_مهم نیست
سایا دست بردار نبود ؛ دستش را زیر بازوی او برد و تلاش کرد از جا بلندش کند و وستا که چاره دیگری ندید با او همکاری کرد
مسیر برگشت از مسیر رفته کوتاه تر بنظر میرسید، شاید هوای خوب و آرامش خاطر فعلی باعث شده بود وستا گذر زمان را احساس نکند 
با رسیدن به خانه ، وستا کنار حوض آب نشست و دستش را درون آب فرو برد
پس از گذشت دقایقی صدا زد : سایا،بیا اینجا
_کار دارم، امروز نذاشتی هیچ کاری انجام بدم
_خونه به این بزرگی هیچکی جز من و تو نداره؟
_تو این خونه هیچکس جز من بی کس و کار نیست ؛ ولی نمیفهمم تو چرا الان اینجایی و مزاحم من
_من هیچی یادم نیست
او به کمک نیاز داشت پس لااقل یک نفر باید از وضعیت او با خبر میشد
_چی ؟
_ همه چیز برام عجیبه، خودم ، موقعیتم ، تو ، اینجا....
سایا با پاهای سست شده لبه ی حوض نشست
_واقعا هیچی یادت نیست؟
_یادمه اما نه زندگی اینجا رو ، نه وستا رو…..انگار یکی دیگم ، تو دنیای دیگه و زمان دیگه ای زندگی کردم
_بازم خواب دیدی؟
_من قبلا در این مورد حرف زدم
جمله اش تاکیدی بنظر میرسید
سایا به نشانه ی تایید سری تکان داد
_چی میدیدم؟
و اما خودش بهتر از هرکسی میدانست با چه چیزی رو به روست
_ نمیدونم ، هیچوقت درموردشون نگفتی ؛ فقط درمورد احساسات بعداز خواب هات میگفتی
پس تفاوتی بین اخلاق یاس و وستا وجود داشت؟یا شاید سایا نیز در این موضوع برایش غریبه بود؟
بعد از سکوتی طولانی ، سایا دوباره سر حرف را باز کرد
_ چرا اینقدر خونسردی؟حالا باید چیکارکنیم؟
_صبر….راستی بقیه کجان؟
_جشن ققنوس ، همه رفتن پیش خانواده و....همه رفتن
_  پس خانواده من...
_مادرتون کار داره
به سوال درمورد خانواده که رسید ؛ لحن سایا رسمی شده بود
_بقیه....
_شما با مادرتون زندگی میکنید
سایا فرصت تمام کردن جمله را به وستا نمیداد
_پدرم چی؟
_نمیدونم ....هیچکس نمیدونه... هیچکس حق نداره بدونه
وستا قصد داشت سوال های بیش تری بپرسید اما چهره ی غمزده و بی حوصله ی سایا ، اورا منصرف کرد و با تیر کشیدن معده اش به یاد آورد که مدت زیادی است که چیزی نخورده ؛ ناحیه درد را با دو انگشت فشار داد و از بین دندان های قفل شده اش خطاب به سایا گفت : سوراخ شد
-بله؟
-چیزی برای خوردن پیدا نمیشه؟
سایا دستپاچه گفت : چرا،چرا حاضر میکنم
وستا بی رمق، لبه ی حوض دراز کشید و زمزمه کرد : من دارم چیکار میکنم؟اگه همه این ها خوابه پس چرا تموم نمیشه؟
آدم هایی که شناخته بود ؛ نام هایی که شنیده بود و چیزهایی که دیده بود تا چه حد منطقی بودند؟
خاطره ای پیش چشمش پررنگ شد
"در باز شد و شخصی که در چهارچوب در ظاهر شده بود با وقار خاصی حرکت کرد ؛  به آرامی روی تخت نشست و نگاهش را به یاس دوخت"
یاس از روی صندلی بلند شد و بسته های قرص را روی تخت ریخت
شخص نگاهی سرسری به نام قرص ها انداخت و گفت : خوبه جدیدن
به جعبه روی میز که حاوی بسته های خالی قرص بود اشاره کرد و با خنده ادامه داد : میبینم که برای کلکسیونت چیزای جدید خریدی
یاس بی حوصله و کلافه سری تکان داد : قرار بود از این به بعد مثل آدم به حرفهام گوش بدی
شخص لبخندش را خورد ؛  حالتی جدی به خود گرفت و حین بررسی قرص ها شروع به حرف زدن کرد : اینجا کوهی از داروهای آرامبخش و خواب آور و اعصاب رو داریم ؛ اصلا چیزی مونده که توی این چهار سال امتحانش نکرده باشی؟؟
یاس کارد تیزی را از زیر تختش بیرون کشید : اگه باز هم کابوسهام تکرار بشه همون لحظه خودم رو خلاص میکنم ؛ دیگه نمیخوام ادامه بدم
لحن خاصش نشان از اعصاب متشنج و روحیه شکننده اش داشت
-چرت نگو خب؟
_اینطوری نگاهم نکن من نذاشتمش اینجا
_اعتقادشون به استفاده از کارد و چاقو برای دفع کابوسهات قبل از هرچیزی احتمالا تورو به کشتن میده
صدای یاس بخاطر وجود بغضی که سعی در فروخوردنش داشت لرزید : خستم ، وانیا من خستم میفهمی؟چهار سال گذشته و هنوز...
حرفش را نصفه رها کرد ؛ شاید بخاطر لرزش صدایش از بغض بود و یا بخاطر اینکه کلمه مناسبی برای پایان بخشیدن به جمله اش پیدا نمیکرد ؛ درهرحال ، ظاهرا دردی که می کشید غیرقابل توصیف بود
علیرغم تلاش برای پس زدن بغضش ، قطره اشکی روی گونه اش لغزید : از وقتی بچه بودم تا الان حسرت یه خواب راحت روی دلم مونده
تلخندی زد ؛ چشمان خیسش عمق درماندگی اش را منعکس میکرد
وانیا چشمانش را در حدقه چرخاند تا مانع شکستن سد اشکهایش شود ؛ گرچه گذشته اش از او فردی خودخواه و بیرحم ساخته بود اما نمیتوانست نسبت به اشک ها و درماندگی قدیمی ترین دوستش بی تفاوت باشد ؛ کسانی که در سخت ترین لحظات زندگی در کنار یکدیگر از ته دل خندیده بودند
این درست بود که در سال های اخیر بخاطر صدمه ای که به احساس یکدیگر زده بودند از هم فاصله گرفته بودند و دلخوری میانشان بود اما این هم درست بود که یاس یکی از نزدیک ترین افراد به او بود
تلاش کرد ظاهرش را حفظ کند چون چیزی که یاس اکنون به آن نیاز داشت کسی نبود که همراهش اشک بریزد بلکه کسی بود که تکیه گاهش باشد
_توی این چهارسال کابوس هام به قدری وخیم شده که دیگه نمیتونم ادامه بدم ؛ واقعا نمیتونم....
برای درک یاس باید جهنم را با چشمان او دید
وستا سرش را به طرفین تکان داد تا فکرهایش رهایش کنند
با چشم خورشید را دنبال کرد ؛ عصر شده بود
نگاهش را تا لباسش پایین کشید ؛ اگرچه سایا با احترام خاصی با آن برخورد کرده بود اما یاس با خاکی کردن آن حسابی از خجالتش درآمده و نیاز به تعویض داشت
وارد اتاق شد تا لباس دیگری برای پوشیدن بردارد
بعد از بازکردن کمد و بهم ریختن وسایل درون آن مکث طولانی کرد ، کدام هارا باید باهم میپوشید؟
تصمیم گرفت ابتدا پوتین هایش را از پا خارج کند پوتین را از پایش بیرون کشید و قصد داشت آن را به سمتی پرت کند که چیزی توجهش را جلب کرد ؛ تمام کفی کفش پر از سوراخ های ریز بود که او هنگام راه رفتن متوجهشان نشده بود
مانند کودکان با خودش صحبت کرد : اینا دیگه چیه؟
شانه ای بالا انداخت و این بار بدون مکث پوتینها را به گوشه اتاق انداخت
لباس هایش را درآورد تا با لباس های جدید جایگزین کند ؛ پس از دقایقی طولانی نتیجه تلاشش شد جوراب سفید پارچه ای که تا وسط ساق پایش میرسید و با بستن بند بالایش به پایش چفت کرد و لباس نخی ساده بادمجانی که تا بالای جوراب میرسید و یقه ی لباسش دارای چاکی بود که با دو دکمه ی سنگی  بسته میشد
 وستا قصد بستن آن را داشت که با دیدن انگشتر ، دور انگشت اشاره ی دست چپش ، حرف ارمایل را راجب اینکه نباید بگذارد کسی متوجه شود حلقه در اختیار وستا قرار دارد را بیاد آورد 
یکی از بندهای چرمی داخل کمد را برداشت ؛ از درون حلقه رد کرد ؛ به گردن انداخت و آن را به زیر لباسش فرستاد
در محوطه می گشت و بدون مکث و متوالی نام سایا را فریاد میکشید ؛ همین آلودگی صوتی سایا را ناچار کرده بود برای رفع مشکل دنبال منبع صدا بگردد اما به محض دیدن وستا سری به تاسف تکان داد
_هنوز هوا سرده چرا فقط با این لباس نازک میگردی؟
غر غرهای سایا را ، صدای غرشی گوش خراش ساکت کرد و وستا نیز شروع به دویدن کرد
سایا هم به دنبالش میدوید و صدایش میزد : وستا ، داری چیکار میکنی؟
_فرار
احتمال میداد که بالاخره پیدایشان شده است
_ولی داری به سمت صدا فرار میکنی
زمانی این جمله را هضم کرد که دیگر دیر شده بود و مقابلش موجودی عظیم الجثه قرار داشت که در فیلمهای تخیلی ققنوس نامیده میشد ؛ در ذهنش خطاب به خود نالید"یعنی این پرنده ی غول پیکر اینجا حیوون خونگیه؟"
به بازوی سایا چنگ زد : تورو خدا زهری ، مرگ موشی، قرص برنجی چیزی نداری؟
-چی؟
مرگ آخرین امیدش برای خلاص شدن از این شرایط به اصطلاح خواب بود ؛ دیگر حوصله ی هضم چنین مسائل دور از عقل را نداشت
 با شنیدن صدایی که سعی در آرام کردن پرنده داشت کمی نگاهش را چرخاند و فرمانده فایدیم را در کنار ققنوس دید
سایا که جوابی نگرفته بود دوباره پرسید : چی گفتی؟
وستا بهت زده به فرمانده فایدیم خیره بود اما در همان حال نام قدیمی تک تک چیزهایی را که نام برده بود به خاطر آورد و کوتاه گفت : سم
فایدیم مشغول نوازش پرنده بود
وستا با خود گفت"با این که خیلی خشگلی و ازت خوشم میاد ولی اگه بخوردت نجاتت نمیدم"
فایدیم نگاه پرخشمش را به سمت او برگرداند و وستا مانند کودکانی که کار خطایی انجام داده اند خود را پشت سایا پنهان کرد
فایدیم با لحنی عصبی و اخم هایی درهم گفت : چه خبره؟
اشاره اش به قیافه ی بهت زده و عجیب وستا بود 
نگاه وستا به دنبال کمک به سایا دوخته شد که باعث شد سایا به حرف بیاید : خانوم ما...
مکثی کرد شاید برای این که بتواند دروغی درخور تحویلش دهد ادامه داد : بدرقه ی شما اومدیم
با پایان یافتن جمله اش با آرنج ضربه ای به وستا زد و هردو نیشخند احمقانه ای را مهمان لبهایشان کردند
فایدیم کمی اخم هایش را باز کرد اما از خشونت لحنش کم نشد : هوا هنوزم سرده و تو با همچین لباسی بیرونی
سری به تاسف تکان داد و قصد داشت از کنارشان عبور کند که وستا پرسید : فرمانده شما اینجا چیکار میکنید؟
فایدیم نیم نگاهی به چهره اش انداخت و پوزخند زد : توقع داری توی خونه خودم چیکار کنم؟
وستا که فهمیده بود حرف بیجایی زده لبخند زورکی تحویل فایدیم داد : خوش اومدی
وقتی فایدیم از کنارش عبور کرد توانست نفس راحتی بکشد اما مغزش تازه توانایی تجزیه و تحلیلش را باز یافته و معنای حرف فایدیم را دریافته بود : اون گفت خونه خودش؟
سایا سری تکان داد: اره
_ولی تو گفتی غیر از خدمه فقط من و مادرم اینجا زندگی میکنیم
_اره
_پس اون اینجا چیکاره است؟
_مادرته
گمان کرد اشتباه شنیده و پرسید : کی؟
_مادرتون هستن
دیگر واقعا مطمئن نبود چه واکنشی درست است : تو گفتی سم داری؟
_احساس میکنم باید گزارش تمام اتفاقات امروزت رو به مادرتون بدم
به بازوی سایا چنگ زد : نه تو اینکارو نمیکنی ؛ اون منو میکشه
وقتی بخاطر نازک بودن لباسش اینگونه رفتار کرده بود با شنیدن اتفاقات امروز قرار بود چه کند؟
_برای کسی که چیزی یادش نمیاد حافظه خوبی داری
_داری اذیت میکنی؟
_چرا باید اینکارو بکنم؟
_من از کجا بدونم؟
سایا سرش را چرخاند : اصلا من میرم
_خب برو
_باشه، با ققنوس بهت خوش بگذره
وستا نگاهش را سمت ققنوس بی اعصاب  چرخاند ؛ لبخند مسخره ای زد و درحالی که دستهایش را به نشانه ایست جلو گرفته بود گفت : آروم باش خروس ،آروم باش 
قدمی به عقب برداشت و بلافاصله قبل ازینکه سایا آنقدر دور شود که نشود به او رسید با دویدن خود را به او رساند
تصورش از مادر ، مادری ساده و مهربان بود که در چنین وضعیتی به راحتی بتوان فریبش داد نه فایدیم که از بخت بد فرمانده ترسناکی بود
اصلا او با خود چه فکری کرده بود؟
خانواده ی دختری که در چنین سن کمی توانسته بود فرمانده ی سوم سرزمینی که نمیدانست چقدر وسعت دارد بشود ؛ قرار بود چگونه باشند؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...