Nasim ارسال شده در شنبه در ۲۱:۴۹ اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۲۱:۴۹ (ویرایش شده) به نام خداوندی که عشق را آفرید. نام رمان: طویاغ نویسنده: شوکا بهرامی ژانر: عاشقانه، کلکلی، طنز حال که میاندیشم، میبینم من به هیچ چیز احتیاج ندارم، نه هوا را میخواهم، نه گرمی و درخشندگی خورشید را نه سرمای زمستان را نه بارانهای بهاری را من تنها تو را میخواهم، اگر نشد گوشهای از خیالت را میخواهم تنها برای خودم. چه میشود اگر برای من باشی تمام کمال برای من باشی برای طویاغت باش من آنقدر میخواهمت که گاهی حتی اخم هایت را هم عشق معنا میکنم لبخندهایت دیگر مرا به جنون میکشانند شده تنها روزی برای من باشی روزی برای این طویاغ خسته باش که عاشقانه هایم را به پایت بریزم آنقدر که حتی از شمارش هم خارج است، اگر تو باشی من هم هستم پس باش تا در همیشه در کنارت باشم و نفس هایت را بشمارم. ویراستار: نکات به خوبی رعایت شده و احتیاج به ویراستار ندارید. ناظر: @ Ela6 ویرایش شده شنبه در ۱۸:۴۱ توسط مدیر ویراستار مدیر ویراستار 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در شنبه در ۱۸:۴۰ اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۸:۴۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاریهستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim ارسال شده در شنبه در ۰۹:۱۷ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۰۹:۱۷ در ۱۴۰۱/۳/۳۰ در 21:49، Nasim گفته است: به نام خداوندی که عشق را آفرید. نام رمان: طویاغ نویسنده: شوکا بهرامی ژانر: عاشقانه، کلکلی، طنز حال که میاندیشم، میبینم من به هیچ چیز احتیاج ندارم، نه هوا را میخواهم، نه گرمی و درخشندگی خورشید را نه سرمای زمستان را نه بارانهای بهاری را من تنها تو را میخواهم، اگر نشد گوشهای از خیالت را میخواهم تنها برای خودم. چه میشود اگر برای من باشی تمام کمال برای من باشی برای طویاغت باش من آنقدر میخواهمت که گاهی حتی اخم هایت را هم عشق معنا میکنم لبخندهایت دیگر مرا به جنون میکشانند شده تنها روزی برای من باشی روزی برای این طویاغ خسته باش که عاشقانه هایم را به پایت بریزم آنقدر که حتی از شمارش هم خارج است، اگر تو باشی من هم هستم پس باش تا در همیشه در کنارت باشم و نفس هایت را بشمارم. ویراستار: نکات به خوبی رعایت شده و احتیاج به ویراستار ندارید. ناظر: @ Ela6 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim ارسال شده در شنبه در ۱۸:۲۹ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۸:۲۹ (ویرایش شده) #طویاغ #شوکا_بهرامی 《پارت۱》 من چیکا هستم، دختری که مادرش با بیرحمی تمام او را در این خانه بزرگ تنها گذاشت، درست همه چیز از آن روز شروع شد، به یاد دارم پیراهن سفید زیبایی پوشیده بودم، که با موهای فرم زیادی خودنمایی میکردند، پیراهن را خودش برایم دوخته بود، خوشحال بودم، که پیراهنی نو به تن دارم، اما نمیدانستم که این پیراهن نو خبر از دوری میدهد، شاید هنوز خیلی کوچک بودم، که بوی دوری را از پیراهنی بتوانم حس کنم، آری یا من کوچک بودم، یا پیراهنها بوی دوری نمیدادند، هر چی که بود من آن پیراهن را بد شگون میدانم. درست در روزی از همین روزها بود در یک پنجشنبه داغ تابستانی که مادرم دستی روی سرم کشید و مرا از خواب بیدار کرد نگاهی به او کردم اخم داشت. مامان گفت: چیکا زود باش آماده شو بریم. - مامان کجا میخواهیم بریم؟ تو نپرس فقط زود آماده شو! سر تکان دادم و او رفت و من به پیراهن سفیدم دست کشیدم، خیلی زیبا بود دلم نمیآمد، که از تن بیرونش کنم، فقط موهای فرم را که حسابی گاهی اذیتم میکرد، را شانه زدم که صدای مامان آمد. چیکا، حاضر شدی؟ - بله مامان! زود باش دختر دیر شد. از اتاق بیرن آمدم، که دیدم مامان ساکی به دست دارد . - مامان این چیه؟ این هیچی. - میخواهیم بریم مسافرت؟ سر تکان داد، و من فارق از دنیا بالا پایین پریدم. - آخ جون ما هم میریم مسافرت، دوستم میگفت خیلی خوبه. لبخند تلخی زد. اره راست میگه خیلی خوبه از اینجا بهتره. با آن ذوق کودکانهام منظورش را نفهمیدم و به دنبالش راه افتادم. تاکسی زرد رنگی سوار شد و مرا به دنبال خود کشاند. آنقدر خوشحال بودم، که به دور اطرافم با ذوق نگاه میکردم. ناظر: @ Ela6 ویرایش شده شنبه در ۰۰:۵۳ توسط Nasim 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim ارسال شده در شنبه در ۱۲:۴۶ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۲:۴۶ (ویرایش شده) #طویاغ #شوکا_بهرامی 《پارت۲》 سوار تاکسی شدیم، با ذوق به کوچههای اطرافم نگاه میکردم، من با اینکه تا به حال مسافرت نرفته بودم، اما عاشق نامش شده بودم، شاید خندهدار باشد. ولی آدم ها گاهی عاشق نام چیزی هم میشوند. تاکسی روبهروی خانهی بزرگی نگه داشت، با تعجب به آن خانه نگاه میکردم. اینجا دیگر کجا بود یا ما اشتباه آمده بودیم، یا مسافرت یعنی از خانهای به خانهای دیگر رفتن، اما دوستم که میگفت مسافرت یعنی رفتن، به جنگل و دریا پس چرا اینجا هیچ شباهتی به جنگل و دریا نداشت، گیج شده بودم. مامان از ماشین پیاده شد و دستم را گرفت و من را هم پیاده کرد. - مامان اینجا کجاست؟ و جوابش همان سکوت بود. دستم را گرفت و مرا به سمت آن خانه برد، شروع کرد به محکم در زدن و دادوهوار کردن. مامان داد زد و گفت: حاجی این در رو باز کن! در باز شد و قامت پیر مردی نمایان شد، به پیر مرد نگاه کردم چشمان روشنی داشت، که گمان کنم آبی یا سبز بود، موهای سفید رنگ با ریش و سیبل و کت و شلواری به تن داشت و تسبیحی در یک دستش و در دست دیگرش عصایی بود که شبیه به سر اژدها بود، به عصایش خیره شده بودم، که مامان به حرف آمد. مامان: به چه عجب حاجی در رو باز کردن چشممون روشن شد. اخم، صورت پیرمرد را پوشانده بود. پیرمرد گفت: اینجا چیکار میکنی افسانه؟ مامان: خوبه حاجی، هنوز اسمم یادت مونده! پیرمرد: من تو رو هیچوقت از یادم نمیره. مامان پوزخندی زدو گفت: خوبه! مامان: الانم اومدم اینجا که نوه تو بدم دست خودت، خودت بزرگش کنی، من نمیتونم بزرگش کنم، نه پول دارم نه هیچی اون پسر بیشرفتم من رو با این بچه ول کرده، رفته پی خوش گذرونی عیاشی من نمیخوام، منم میخوام یه زندگی خوب داشته باشم. قلبم ایست کرد، آن لحظه قلبم بد جور ایستاد یعنی چه مگر میشد مادری فرزندش را نخواهد، که او مرا نمیخواست، اشک در گوشه چشمم لانه کرده بود. ناظر: @ Ela6 ویرایش شده شنبه در ۰۰:۵۴ توسط Nasim 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim ارسال شده در شنبه در ۱۶:۳۶ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۶:۳۶ (ویرایش شده) در ۱۴۰۱/۴/۲ در 12:46، Nasim گفته است: ویرایش شده شنبه در ۱۷:۲۶ توسط Nasim نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim ارسال شده در شنبه در ۱۷:۲۵ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۷:۲۵ (ویرایش شده) #طویاغ #شوکا_ بهرامی 《پارت۳》 اشک هایم یکی پس از دیگری راه خود را گرفتند و این قلب کوچکم از جای بدی شکست، با بیرحمی تمام مورد حمله قرار گرفت. دوباره صدایش این سکوت زجرآور را شکست. - حاجی نوت ارزونی خودت نخواستیم! و بعد دستش را از دستم کشید و به سمت در رفت، با صدای بسته شدن در به خودم آمدم، و به دنبالش دویدم. - مامان واستا اما او رفت به دنبالش دویدم، که سوار تاکسی شد و تاکسی از من دور تر و دور تر شد. - مامان من چی من ... سکوت کوچه بود که جوابم را میداد، تنها سکوت سختی بود که حالم را بد میکرد. روی زمین نشستم، که حضور کسی را بالای سرم احساس کردم. - دخترم بلند نمیشی؟ به صورتش نگاه کردم، زنی با صورتی گندمگون و تپل بود سرم را دوباره پایین انداختم، که دستش را به سمتم دراز کرد. بلند شو دیگه خانم کوچلو! - من نمیام! چرا؟ - چون مامانم رفته! تو بلند شو مامانت بر میگرده. - نه اون گفت دیگه بر نمیگرده! اشکی از گوشه ی چشمش چکید و گفت: بلند شو دختر نازم. - میگی مامانم بیاد. سر تکان دادو گفت: آره! دستش را گرفتم و بلند شدم. - کجا میریم اشکم را پاک کرد و گفت: میریم خونه آقاجان. - آقاجان کیه؟ تو بیا. و من به دنبالش به راه افتادم. ناظر: @ Ela6 ویرایش شده 16 ساعت قبل توسط Nasim 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim ارسال شده در شنبه در ۱۷:۴۵ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۷:۴۵ (ویرایش شده) #طویاغ #شوکا_بهرامی 《پارت۴》 به سمت همان خانهای رفتیم، که مادرم مرا آنجا رها کرد، همان پیرمرد که به گمانم آقاجان بود. به من نگاه کرد ولبخندی زد. - بیا دخترم بیا اینجا ببینمت! کمی خجالت کشیدم وپشت سر همان خانم قایم شدم و یواشکی نگاهش کردم لبخندی زد. - بیا دیگه دخترم! آن خانم هم دستم را گرفت و به من گفت: - خجالت نکش دخترم آقاجان هست. اما من بازهم خجالت میکشیدیم. که آقاجان دوباره به حرف آمد. - بیا ببینمت! قدمی به سمتش رفتم، که دستی روی سرم کشید . - چه دختر خوبی. سر پایین انداختم، دست در جیبش کرد و شکلاتی درآورد و آن را به سمتم گرفت. - بیا این مال شما خانم کوچلو. با خجالت شکلات را از او گرفتم. و دوباره کنار آن خانم مهربان ایستادم، انگار از تنها کسی که نمیترسیدم، او بود نمیدانم چرا شاید چون او وقتی ناراحت بودم، کنارم نشسته بود و هم پایم گریه کرده بود. آن خانم به خودش اشاره کرد و گفت: - میدونی من کی هستم؟ سر بالا انداختم. - من عمتم با تعجب به او نگاه کردم، مگر من هم عمه داشتم. لبخندی زد. ناظر: @ Ela6 ویرایش شده 16 ساعت قبل توسط Nasim 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim ارسال شده در شنبه در ۱۷:۵۶ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۷:۵۶ (ویرایش شده) #طویاغ #شوکا_بهرامی 《پارت۵》 به آقا جان اشاره کرد، اون هم بابا بزرگت و بعد به زنی که آنطرف ایستاده بود، اشاره کرد اون زن عموت و بعد به مردی که کنارش بود، اون هم عموت هستش و بعد به پسر بچهای که کنار آن زن و مرد ایستاده بود، اون آقا رو هم که میبینی کس نیست جز... پسر بچه به حرف آمد. - سلام منم سینا هستم. و بعد لبخند زیبایی زد، فکر کنم هم سن من بود. عمه دستم را گرفت و من را کنار آلاچیق که گوشه حیاط بود برد، خوب بیاییم ما هندوانهمون رو بخوریم. و بعد همه تایید کردند و به آلاچیق آمدند و هر کدام گوشه ای نشستند. آن پسر بچه هم دقیقا آمد و کنار من نشست. و بعد دوباره صدای سینا سکوت را شکست. - آخ جون منم از این به بعد یک دوست دارم. عمه خندید و گفت: - اره تو هم یک دوست داری. و بعد به کسی که گمان کنم، زن عمویم بود گفت: زهره جان میری همون ظرف ها رو بیاری؟ زهره خانم هم گفت: - باشه گلم و رفت. و من ماندم و به این خانواده نگاه کردم. دوباره دلم برای مادرم تنگ شد، اشکی از گوشه ی چشمم چکید. که صدای سینا آمد. - هی دختر به سویش برگشتم. قاچ هندوانه ای به سمتم گرفت و گفت: - بیا این مال تو لبخندی زدم و هندوانه را از او گرفتم. ناظر: @ Ela6 ویرایش شده 16 ساعت قبل توسط Nasim 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .