Z.farhani.79 ارسال شده در شنبه در ۰۱:۲۵ اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۰۱:۲۵ (ویرایش شده) به نام خُدا. نام رمان: مَجنونِ فَرهاد. نام نویسنده: زهرا علیفرحانی. ژانر: عاشقانه. ساعت پارت گذاری: نامعلوم. خلاصه رمان: ... مقدمه: امشب ای ماه به درد دل من تسکینی آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی کاهش جان تو من دارم و من می دانم که تو از دوری خورشید چها می بینی تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من سر راحت ننهادی به سر بالینی هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی من مگر طالع خود در تو توانم دیدن که توام آینه بخت غبار آگینی باغبان خار ندامت به جگر می شکند برو ای گل که سزاوار همان گلچینی نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید که کند شکوه ز هجران لب شیرینی تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد ای پرستو که پیام آور فروردینی حافظ ویراستار: @ زهرا بهرامی ناظر: @ Psycho ویرایش شده شنبه در ۰۹:۴۲ توسط مدیر ویراستار 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر راهنما ارسال شده در شنبه در ۱۸:۴۲ اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۸:۴۲ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاریهستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Z.farhani.79 ارسال شده در شنبه در ۰۱:۳۲ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۰۱:۳۲ بسم الله الرحمان الرحیم. پارت یک. ******** صدای قدم های تندشون رو که پشت سرم میاومدن شنیدم ولی جرئت ایستادن نداشتم؛ به راهم ادامه دادم که بلاخره یکیشون سکوت رو شکست و مانع حرکتم شد. نرگس: آرام! جایی میری که این قدر عجله داری؟ - ... نرگس: مگه با تو نیستم! شقایق: چت شده آرام! چرا جوابش رو نمیدی؟ - شما خوب میدونید کجا قراره برم و با این سوال هاتون فقط میخواید سر بحث و دعوا رو باز کنید. نرگس: اره! تو راست میگی؛ میدونستیم قراره کجا بری ولی می دونی چیه؟ گفتم برم ازش بپرسم شاید این دفعه رو عقلش برگشته باشه سرجاش و دیگه پا به اون محله کذایی نذاره. گفتم شاید دست از کار های بچگانه ش برداشته باشه. ولی خب ظاهرا اشتباه میکردم! هنوز همون مجنون خسته دلی و بعد از اون دعوای جنون آمیز با خواهرت هنوز دست از کارهات بر نداشتی. نگاهم رو به صورت برافروخته نرگس دوختم. حرف هاش حقیقت بود و حق داشت اینطور رفتارکنه. میدونستم اون ها خواهرانه دوستم دارن اما... من دوستش داشتم! تمام وجودم دیدنش رو هر چند از دور، میطلبید. شقایق: آرام جان! میدونم درک میکنی چی میگیم؛ باورکن ما فقط نگران توئیم! این کار هات آخر و عاقبت نداره دختر خوب. آخرش تنها خودت صدمه میبینی و به روحیه خودت لطمه وارد میشه. تو الان نزدیک به یک ساله که هر هفته پول تو جیبی هات رو جمع میکنی که وقتی پنج شنبه میرسه پول کرایه رفت و امدت رو جور کرده باشی. نرگس: شقایق راست میگه آرام. ببین همین کارت خودش بزرگ ترین دلیل ثابت کننده این هست که اون شخص وصله تو نیست! این وابستگیت جز نابودی خودت نتیجه دیگه ایی نخواهد داشت؛ بیا باهامون بریم خونه بیخیال اون شو. - شما برید، من باید برم ببینمش؛ ممکنه بره و فرصت دیگه ایی پیش نیاد پس... نرگس پرید وسط حرفم و گفت: - یک ساعته داریم چی میگیم بهت؟ همه حرف هامون پشم؟! اشک تو چشم هام جمع شده بود. هم نگران خودم و ایندم بودم هم اینکه برای رفتن عجله داشتم پس... راه دوم رو انتخاب کردم و گفتم: - فقط این بار.. شقایق: دفعه پیش هم همین رو گفتی! اهی کشیدم و به نرگس نگاه کردم. با صدایی آروم و مظلوم گفتم: - خواهش می کنم! نرگس به شقایق نگاهی انداخت و بعد سری تکون داد؛ در نهایت گفت: - برو، فقط دیر نکن! میدونستم از دستم دلخوره و برخلاف میل باطنیش داره این رو میگه اما زمان کافی برای دلجویی ازش نداشتم؛ تنها لبخندی بهشون زدم و با دو خودم رو به سر خیابون رسوندم، دستم رو برای اولین تاکسی تکون دادم که از شانس خوبم ایستاد. سوار شدم، آدرس رو گفتم و بعد از اون نفس عمیقی کشیدم، سرم رو به صندلی تکیه داده و چشم هام رو بستم. تا رسیدن به اونجا حداقل دو ساعت راهه... ************* @ مدیر ویراستار 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Z.farhani.79 ارسال شده در شنبه در ۲۱:۳۹ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۲۱:۳۹ پارت دو. من "آرامش امینی" هستم؛ فرزند دوم و البته آخر خانواده. خانواده یی که هیچ وقت صلح و آرامشش رو ندیدم تا اینکه یک روز در پس همون جدل و بحث ها مادرم ایست قلبی کرد و برای همیشه از بینمون رفت. باران(خواهر بزرگ ترم) برای من مادری میکرد اما خودش دیگه کسی رو نداشت که حرف دلش رو بهش بزنه چون الان چندساله که همه آشنا هامون، اعم از فامیل و دوستان به خاطر کارهای بابا ولمون کردن. ما از طبقه متوسط رو به پایین جامعه هستیم و این هم از عیاش بودن های باباس که همیشه همه داراییش رو خرج کثافت کاری هاش میکنه و البته بزرگترین عامل بدبخت بودنمون قمار کردن هاشه. بعد از مرگ مامان فرشته ام به سال نکشیده، بابا دوباره ازدواج کرد، اون هم چه ازدواجی... یه زن سلیطه از قماش خودش رو اورد تو خونه که دختری تقریبا هم سن ما داشت اما به اندازه ده تای من سر زبون دار بود. اوایل که اومدن، بابا خیلی به من و باران بی توجه شده بود و همین چیز باعث می شد مارال(زن بابا) و دخترش نهایت استفاده رو بکنن. مهشید(دختر مارال) همیشه خودش رو برای بابا لوس میکرد و میگفت که ما اذیتش کردیم؛ دوتا اشک تمساح میریخت و خودش و مادرش رو به مراد دل میرسوند؛ آخه بابا بدون توجه به حرف های ما، کمربندش رو باز میکرد و میافتاد به جون من و باران؛ بخصوص اگه اون شب تو قمار باخت داده باشه دیگه بدتر دلش رو با زدن ما خنک می کرد. البته ناگفته نمونه که باران همیشه خودش رو سپر بلای من میکرد و بیشتر ضربه ها نصیب اون می شد. من یه دختر بیست و سه ساله و باران که دوسال از من بزرگ تره بیست و پنج سال سن داره. ترم دوم دانشگاهم رو میگذرونم و باران هم که الان باید تو بهترین دانشگاه تهران درس میخوند، به خاطر کارهای بابا آینده اش تباه شد و قید درس و دانشگاه رو زد. در ابتدای سال تحصیلی یک روز که تو محوطه دانشگاه بودیم، دوماشین لوکس وارد حیاط شدن و چند مرد از اونها پیاده و به سمت دفتر ریاست به راه افتادن. میون اون ها مردی بود که با هر قدمش اقتدار و استوار بودنش رو به رخ بیننده میکشید. چهره مردونه، موهای مشکلی، هیکلی ورزیده که در اون کت تنگ مشکی خودنمایی میکرد همه و همه برای منی که سخت محتاج تکیه گاهی بودم دلیلی شد تا نتونم ازش چشم بردارم. بعد از اون روز چند بار دیگه هم اومدن تا اینکه یک روز... ************ راننده: دخترم! رسیدیم؛ حواست کجاست؟! با صدای راننده تاکسی که مرد میانسالی بود، از افکارم خارج شدم، نگاهم رو به اون دادم. نیازی به پرسیدن نرخ کرایه نبود آخه به قول شقایق: "الان نزدیک به یک ساله که اینجا پاتوقم شده." بعد از حساب کردن، وارد خیابون شدم، رو به روی شرکت یه درخت بیدمجنون تنومند بود که شاهد تمام بی قراری های منه. به سمتش حرکت کردم، وقتی رسیدم، تکیه ام رو به تنه محکمش دادم و نگاهی به ساعتم انداختم؛ نیم ساعت دیگه که تایم شرکت برای استراحت و صرف ناهار به پایان میرسید، همه کارمند ها از جمله کسی که نفسم بند نفسش بود، به سمت رستوران آخر خیابان شرکت میرفتند و این بهترین فرصت بود تا با حرکتم پشت درخت ها، اینقدر نگاهش کنم تا چهره مردونه اش تا یک هفته جلوی چشم هام زنده بمونه... **** سرم رو پایین انداخته و هنوز سرجام ایستاده بودم که ناگهان صدای خنده چند نفر به گوشم خورد! سرم رو بلند کردم، کارمندها که همه دختر و پسرهای جوون بودن از شرکت خارج میشدن. قامتم رو راست کردم، سر و وضعم رو مرتب و منتظر چشم به در شرکت دوختم. تقریبا همه رفته بودن که... که... فرهادم اومد! از در شرکت خارج شد، نزدیک به درخت شدم و بهش چسبیدم، همه وجودم چشم شده بود و دیدنش رو با عشق تو عقل و قلبم ثبت میکردم. خدای من! چقدر دوستش داشتم! محو دیدن و حرکاتش بودم سرش گرم گوشیش بود و از جا تکون نمیخورد، گویا منتظر کسی بود. یه شلوار جذب مشکی با پیرهنی سفید پوشیده بود؛ مثل همیشه تنگ و خوش دوخت بودن لباس هاش بالا تنه اش رو زیباتر و بلند تر نشون میداد. حدود پنج دقیقهایی ایستاده بود که پسری با عجله بیرون اومد، دستش رو پشت کمر فرهاد گذاشت و به راه افتادن. من هم مثل هر بار، تا دم ورودی رستوران پشت سرشون رفتم و وقتی وارد شدن، نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم. آنقدر هیجان دیدنش وجودم رو پر کرده بود که تمام قوای بدنیم سلب شده و دیگه نای حرکت نداشتم! تنها دلم میخواست گوشه ایی بشینم و بار ها و بارها رویداد دیدنش رو با خودم مرور کنم. اما الان وقت این چیزها نبود! داشت دیر میشد؛ باید زود برگردم خونه وگرنه که دوباره من و بابا کلاهمون میرفت توهم. همه انرژیم رو جمع و به سمت خیابون اصلی حرکت کردم، بازهم دستی برای تاکسی تکون دادم، سوار شدم و به سمت خونه حرکت کردیم... ********** 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Z.farhani.79 ارسال شده در شنبه در ۲۲:۰۷ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۲۲:۰۷ (ویرایش شده) پارت سه. کلید انداختم، درب ورودی رو باز کرده و وارد حیاط شدم. عاشق باغچه کوچک انتهای حیاطم که همه گلهاش رو باران کاشته بود. باران همیشه میگه: « دیگه غیر از این گلها مونسی ندارم» برای همین همیشه وقتی کاری نداشته باشه وقتش رو اینجا و کنار بوته های زیباش میگذرونه. وارد خونه شدم، ساعت "سه و نیم" ظهر رو نشون میداد. خم شدم بند کفشم رو باز کنم که سایه یک نفر کنارم احساس شد! آروم سرم رو بلند کردم که نگاهم به چشم های خشمگین و سرخ شده باران گره خورد. -سلام! چیزی شده؟! - نه، اصلا! خیالت جمع. این ها رو از بین دندون های کلید شده اش میگفت؛ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: -چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ - پاشو بیا اتاقم تا بهت بگم. بعد از گفتن این حرف روش رو برگردوند و رفت. اگه بگم ازش نمیترسم، دروغ گفتم! آخه باران بدجور تنبیه میکرد و همیشه با پنبه سر میبره؛ یعنی جوری حال آدم رو میگیره که طرف نمیفهمه از کجا خورده. به سمت اتاقش راه افتادم، پشت در که رسیدم، آروم در زدم؛ صداش رو شنیدم که اجازه ورود داد. دستگیره در رو کشیدم پایین، در رو باز کردم و وارد شدم. - جونم آجی؟ کارم داشتی؟ - فکر نمیکنی این مظلوم نمایی هات تکراری شده و حنات دیگه برام رنگی نداره؟! - من مظلوم نمایی میکنم؟ چرا باید همچین کاری کنم اصلا؟! - ببین آرام، یه سوال ازت میپرسم مثل بچه آدم جوابم رو میدی. - باشه. - کجا بودی تا این وقت روز؟ کمی من من کردم و گفتم: - ر.. رفته بو.. دم ف.. فرهاد رو ببینم! به محظ تموم شدن جملهام چنان به سمتم خیز برداشت که با یه جیغ بنفش پریدم عقب و پا به فرار گذاشتم. دور اتاق چرخیدیم جاهامون که عوض شد ایستادم، اون هم دقیقا مقابلم ایستاد و درحالی که نفس نفس میزد گفت: - دختره چشم سفید کارت به جایی رسیده که تو چشم هام نگاه میکنی اسم اون غریبه رو میاری؟! - خب خودت گفتی! - اولا که: تو خیلی غلط کردی رفتی اونجا، دوما: صبر کن ببین چه بلایی به سرت میارم و آدمت میکنم. دفعه پیش بهت گفتم باز هم بری بد میبینی؛ پس الان بشین و تماشا کن... - آجی من دوس... - تو بی جا میکنی که دوستش داری، تو غلط اضافه میکنی که بهش دل بستی! الان بیا بهم بگو تویی که این همه آدم رو انداختی به جون خودت، اون هم به خاطر یه غریبه، اون از وجودت خبر داره؟ اصلا به ذهنش هم خطور میکنه که ممکنه هر هفته یک نفر از دور تحت نظر گرفته باشتش؟! سرم رو پایین انداختم و با صدای خیلی آهسته ایی گفتم: - بلاخره یه روز میفهمه... - اخییی.. چه احساسی! لابد با خودت فکر میکنی اگه ببینتت و بفهمه، اون هم با آغوش باز استقبال میکنه؟ هیچکی هم نه، فرهاد خان! دست هاش رو مثل پرانتز از هم باز کرد و ادامه داد: - "فرهاد کاویان" صاحب بزرگترین و معروف ترین شرکت تولیدی لباس و برند های اصلی_خارجی و ایرانی. - برای چی داری املاکش رو به رخم میکشی؟ من حتی لحظه یی به این چیزهایی که گفتی فکر هم نکردم، من فقط خودش رو میخوام! فرهاد رو میخوام تا بهش پناه ببرم؛ باران چرا نمیفهمی چی میگم؟ - خودش رو میخوای؟ به نظرت خودش وصله توئه بدبخت؟ میدونی اون چندسالشه؟! میدونی دوقلوهایی که داره چندساله ان؟! صدای باران رفته رفته اوج گرفته بود با اینکه مغزم هشدار میداد کنار بکشم اما نمیتونستم. با اینکه میدونستم کارم اشتباهه اما نمیشد دست بکشم. سرم رو انداختم پایین و گفتم: -میدونم، اما برام مهم نیست! همچنان سر به زیر ایستاده بودم اما هرچقدر منتظر موندم، صدایی از باران نیومد! با تعجب سرم رو بالا گرفتم که دیدم صورت و چشم های باران از عصبانیت سرخ شده و به کبودی میزنه؛ یه لحظه ترسیدم! - برو بیرون. صداش آروم و گرفته بود. -آجی من... ناگهان چنان فریادی کشید که بی اختیار خودم به سمت در اتاق دوییدم.. - گمشو برو بیرون گفتم! از اتاق پریدم بیرون، در رو پشت سرم بستم و به اون تکیه دادم. چشم هام بسته بود، وقتی که بازشون کردم... ******** @ زهرارمضانی🌻 ویرایش شده شنبه در ۲۲:۰۸ توسط Z.farhani.79 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Z.farhani.79 ارسال شده در شنبه در ۱۹:۱۳ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۹:۱۳ پارت چهار. با دو جفت چشم رو به رو شدم! مارال و دخترش مهشید مقابل در اتاق ایستاده بودن؛ خدای من! مطمئننا اون ها همه چیز رو شنیده بودن... مارال با اخم و دخترش با پوزخند بهم زل زده بودن. رنگم پریده بود ولی بی خیال شدم و بدون گفتن هیچ حرفی به سمت اتاقم راه افتادم. من به اندازه کافی همه رو از دست خودم عاصی کرده بودم، از زمین و زمان برام میبارید پس دیگه این دوتا آخرین چیزی بودن که ممکن بود نگرانم کنن. در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم؛ نگاه سر- سریی به فضای به هم ریخته اتاق کردم. امروز بسکه هیجان داشتم به محض پوشیدن لباس هام، بدون مرتب کردن اتاق از خونه زدم بیرون و به همین دلیل الان اتاق نقلی و کوچکم به هم ریخته بود. حالت سرگیجه و ضعف شدیدی بهم دست داد؛ گرسنم بود اما هیچ اشتهایی برای خوردن نداشتم. ترجیح دادم زودی لباس هام رو عوض کنم و برم تو رخت خوابم بخوابم. همین کار رو کردم و رفتم زیر پتو. نفس عمیقی کشیدم، بغض بدی توی گلوم نشسته بود. چقدر دلم میخواست الان پیش فرهاد باشم! خدایا! وقتی اسمش رو میارم، یه حسی مثل برق از بدنم رد میشه! اشک تو چشم هام نشست. اگه واقعا باران نذاره دیگه ببینمش و مارال به بابا چیزی بگه، من چیکار کنم؟ خدایا! خودت کمکم کن. اشک های جاری شده روی گونهام رو پاک کردم و یاد اون روز اخری افتادم که فرهاد اومده بود دانشگاه... " یادش بخیر! اواخر سال تحصیلی بود؛ با نرگس و شقایق تو محوطه در حال قدم زدن بودیم که باز اون ماشین های گرون قیمت که حتی نمیدونستم اسمشون چیه، وارد حیاط ششه و همون آقایون ازشون پیاده شدن. دختر یکی از اساتید همکلاسیمون بود که ازش پرسیده بودیم دلیل اومدنشون چیه؛ گفته بود:« فرهاد خان که مالک یک شرکت تجاری و البته عضوی در هیئت مدیره دانشگاه هستند، مدتی رو خارج از کشور بودن و الان که برگشتن همراه چند نفر از همکاران شون برای بررسی و رسیدگی به پیشرفت کارها حضوری می اومدن. بعد از شنیدن حرف هاش دلم میخواست بیشتر بشناسمش و توی ذهنم تصورش میکردم اما از جنبه مالی چشمم رو نگرفته بود بلکه اون میزان جذابیت... تصمیم گرفتم برم و سر راهش قرار بگیرم تا از نزدیک چهره اش رو ببینم. تا اون زمان حس چندانی به فرهاد نداشتم و تنها به عنوان یک مرد مقتدر در ذهنم، گهه - گداری یاد میشد. نرگس و شقایق رو از تصمیمم مطلع کردم، مثل همیشه مخالفت کردن و گفتن: «حراست باهات برخورد بدی خواهد داشت» اما از اونجایی که مرغ من یه پا داشت، بی خیال حرف اونها به سمت راه رویی که فرهاد و همراهانش در اون قدم بر میداشتند رفتم؛ جوری وانمود کردم که خیلی اتفاقی از اونجا عبور میکنم. وقتی به هم رسیدیدم، به دلیل باریک بودن راه رو همه اونها متوجه من شدن؛ سربلند کردم و بی پروا محو صورت فرهاد شدم... از اون فاصله نزدیک جذاب تر به نظر میرسید. تصمیم من این بود که تنها نگاهی به اون بندازم و رد بشم اما... اما جوری میخ مردونگیش شده بودم که نمیتونستم از اون چشم بردارم و با چشم هایی گرد شده خیره - خیره نگاهش میکردم! کمی بعد یکی از دوستانش پرسید: -دخترم! اتفاقی افتاده؟ همین حرف کافی بود تا از افکارم خارج بشم. سری به دو طرف تکون دادم، نگاه شرمگینی به اونها انداختم که دیدم فرهاد با لبخند جذابی نگاهم میکنه و همین لبخند اون بود که دیگه از ذهنم پاک و کمرنگ نشد. با گفتن کلمه "ببخشید" به سرعت از اونجا دور و پیش دخترها برگشتم اما دیگه هیچوقت اون آرام سابق نشدم. نرگس و شقایق وقتی از وجود حس درونم نسبت به فرهاد مطلع شدن حسابی باهام دعوا کردن و اونها بودن که موضوع رو برای باران تعریف کردن تا جلوی من رو بگیره اما من... بعد از اون روز هر چقدر منتظر شدم دیگه نیومد تا اینکه در پس اون همه بی قراری، با هزار بدبختی، آدرس شرکت رو پیدا کردم و تصمیم گرفتم برم و از نزدیک ببینمش. بدون اطلاع کسی، حتی صمیمی ترین دوست هام به سمت شرکت رفتم و منتظر شدم بیاد بیرون. بعد از کمی انتظار که همه از جمله فرهاد از شرکت خارج و به سمت رستوران راه افتاده بودن، رفتم و هرآنچه لازمم بود رو از نگهبان پیر و مهربون شرکت پرسیدم. اینطور بود که الان نزدیک به یک سال، در تمام ایام هفته پول هام رو جمع میکردم، تا پول کرایهام تامین بشه. بعضی وقتها خیلی ضعف میکردم اما میترسیدم چیزی برای خوردن بخرم و بعدا کم بیارم پس تحمل میکردم و..." با شنیدن صدای دراتاق از افکارم خارج شدم. ******** @ زهرارمضانی🌻 @ زهرا بهرامی 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Z.farhani.79 ارسال شده در شنبه در ۲۲:۲۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۲۲:۲۱ پارت پنج. - کیه؟ - باز کن درو... در رو قفل کرده بودم برای همین از جام بلند شدم به سمت در رفتم، کلید رو چرخوندم و بازش کردم. باران با قیافهای خونسرد وارد اتاق شد؛ در رو پشت سرش بستم و به طرفش چرخیدم. سعی میکرد باهام سرد باشه و بی محلی کنه اما چندان موفق نبود! نگاهش دور اتاق میچرخید و من خیره اون بودم که گفت: - ناهار خوردی؟ - میل ندارم. - برو تو آشپزخونه غذات رو گرم کردم؛ بذار و بخور. - گفتم میل ندارم باران! - به درک، نخور! تقصیره منه که اومدم اینجا نازت رو میکشم. - باران معلوم هست چته؟! - هیچیم نیست؛ پاشو بیا بیرون، بابا کارت داره. - با من کار داره؟ چه کاری؟! - بیا، ما رو هم از کنجکاوی نجات بده. باران بعد از گفتن این حرف از اتاق خارج شد. بلا فاصله بعد از رفتنش لباسام رو مرتب کردم و به دنبالش راه افتادم. بابا، مارال، مهشید و باران توی سالن نشسته بودن و سکوتی سنگین بر فضا حاکم بود؛ یک لحظه ترسیدم! دلم لرزید، گواه بد می داد! گویا اتفاقی خواهد افتاد که به صلاح من نخواهد بود. رو به بابا کردم و گفتم: - سلام؛ کارم داشتین؟! بابا سرش رو بلند کرد، صورتش برافروخته و پریشون بود؛ گویا میخواست حرف هایی بزنه که دلش راضی به اونها نیست! - اره دخترم؛ بیا بشین پیشم. با شنیدن کلمه "دخترم" از زبونش ترسیدم! تو اون لحظه نمیدونم چرا، ولی دلم میخواست فرهاد کنار بود تا میون قامت مردونهاش قایم بشم. آروم رفتم و کنار باران نشستم؛ بهتره بگم پشت سرش پنهون شدم. لرز بدی به چهار ستون بدنم افتاده بود که دلیلش رو نمیدونستم! -چیزی شده؟! - امروز رفته بودم شرکت" پارس" - خب؟ - سیامک آرمان رو میشناسی؟ - دومین پسر مالک شرکت؟! - اره. - اسمش رو شنیدم. خب که چی؟ برا چی رفته بودین اونجا؟! - اون بهم گفت میتونه کاری کنه که در عرض کمتر از بیست و چهار ساعت زندگیمون زیر و رو بشه و ساکن یکی از بهترین مناطق بالا شهر بشیم! اما... اما در عوض.. شرطی گذاشت. - شرط؟ چه شرطی؟! اصلا این چیز ها رو چرا دارین به من میگین؟! نگاهی به باران انداختم، اخم هاش حسابی تو هم بود که صدای بابا رو شنیدم: - اون.. اون خواست در.. در عوض.. نفس های بابا به شماره افتاده بود و همچنین تپش قلب من هر لحظه بالاتر میرفت تا اینکه بابا عزمش رو جذب کرد، نگاهش رو به چشم های بی قرارم دوخت و یک نفس گفت: -اون ازم در خواست کار تا در عوض، تو رو به عقد موقتش در بیارم...! ******** @ زهرارمضانی🌻 @ زهرا بهرامی 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Z.farhani.79 ارسال شده در شنبه در ۰۱:۳۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۰۱:۳۰ پارت شش. بابا اونقدر جملهاش رو سریع گفت که جمع حالتش رو از دست نداد و ما چهار نفر هنوز نگاه خنثی مون رو به اون که در حال کشیدن نفس راحتی بود، دوخته بودیم. همه در حال تحلیل حرف بابا بودن که ناگهان چنان زدم زیر خنده که باران از جا پرید و نگاه متعجب و متحیر بقیه به من دوخته شد. -شوخی بی مزهایی بود بابا؛ لطفا تکرارش نکنید! اخم های بابا در هم فرو رفت و رو به من که برای بلند شدن نیم خیز شده بودم، گفت: - بشین سرجات ارام! باید در این باره صحبت کنیم. نشستم اما... یهو حس کردم نفسم بالا نمیاد! به بازوی باران چنگ زدم که نگران به سمتم چرخید و من رو در آغوش گرفت؛ با صدای لرزون رو به بابا گفتم: - بگید که حرف هاتون شوخیه! - تا به حال جدی تر از الانم نبودم. - ش.. شما ک.. که قصد.. ندارید ه.. همچین کاری کنید با.. باهام؟! - آرام! اگه به حرف هام دقت کرده باشی، گفتم که به طور موقت این اتفاق میافته و بعد برمیگردی پیشمون با تفاوت اینکه: یک جای بهتر و مدرن تر زندگی خواهیم کرد! دختر بابا! به موضوع فکر کن؛ تو میتونی زندگی هممون رو عوض کنی! چی میشنیدم؟ این پدر بود؟ اصلا مرد بود؟! آخه ادم چقدر و تا چه حد میتونه بی غیرت باشه! با شنیدن حرف هاش بند دلم پاره شد. این دقیقا همون حقیقتی بود که همیشه ازش فرار میکردم. این اتفاق که بی پناهی و بی کسیم رو ثابت میکرد، دقیقا همونی بود که تو افکارم با فرهاد باهاش مقابله میکردم و دلم گرم وجودش بود؛ اما حالا... حالا که حقیقت رو به روی منه، فرهادی وجود نداره و از نزدیک ترین فرد زندگی به خودم که باید تکیه گاهی باشه برای من، دارم ضربه میخورم. از جا بلند شدم، قدمی به عقب برداشتم، اخم هام رو در هم کشیدم و گفتم: - نه، من این اجازه رو بهتون نمیدم که با زندگیم بازی کنید و جای من تصمیم بگیرید! میگید ازدواج موقت؟ برای همین هم خیالتون راحته که قراره برگردم؟ به این فکر کردین که در پس همین قرارتون ممکنه چه بلاهایی به سرم بیاد یا اینکه قراره چیکارم کنه؟! من مهم نیستم واستون که اینجور بی خیالید؟ اصلا برای چی باید فداکاری کنم تا شما خوشبخت بشید! مگه اونموقع که این( اشاره به مهشید) اومد و به دروغ شکایت من رو بهتون کرد من مهم بودم؟ نه! معلومه که نبودم و برای راضی نگه داشتنش سیاه و کبودم میکردی؛ پس الان هم بهتره مهشید جونت رو بفرستی جلو؛ یا نه! چرا مهشید؟ لبخند مصنوعی زده، کنار مارال ایستادم و با کشیدن دست نوازشی روی موهای بلندش با لحنی پر از نفرت ادامه دادم: - مگه این مارال، دردونه بابا نبود؟! مطمئناً بهتون نه نمیگه. رو به مارال گفتم: - مگه نه عزیزم؟ سکوت کرد و چیزی نگفت؛ ادامه دادم: - همین مارال خوبه، چون من مخالف صد در صدم! راهم رو کج کردم، خواستم به طرف اتاقم برم که بابا از پشت سرم گفت: - صبر کن! اختیار دست تو نیست؛ چون... ******** @ زهرارمضانی🌻 @ زهرا بهرامی 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Z.farhani.79 ارسال شده در دیروز در ۰۲:۱۷ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در ۰۲:۱۷ پارت هفت. سر جام برای شنیدن ادامه حرف بابا ایستادم؛ به طرفش برگشته و یکی از ابروهام رو بالا انداختم. از درون آشوب بودم ولی سعی کردم کمی خودم رو بهتر نشون بدم. بابا، با دیدن انتظارم با مکثی چند ثانیهایی گفت: - اختیار دست تو نیست، چون.. چون من.. با شرطشون موافقت کردم! چی؟ موافقت کرده بود! وای، خدایا! امکان نداره.! ضربان قلبم تند میزد، اما با آنچه شنیدم به هزار رسیده بود. پاهام سست شد و دیگه تحمل وزنم رو نداشتن برای همین زانو زدم و روی زمین نشستم. مارال با ترحم، مهشید با تعجب و باران حیرت زده به ما نگاه میکردن. توی اون لحظه حس میکردم یک کوه سنگی، با تمام عظمتش، روی سرم خراب شده! "سیامک ارمان" رو هر کسی نمیشناخت، اما مایی که بابامون همچین آدمی نقل دهنش بود و همیشه به خاطر داشتن حسرت زندگیی مثل زندگی اونها ازشون صحبت میکرد، خوب میشناختیمش. سیامک یکی بود لنگه بابا اما به مراتبی پیشرفته و مدرن تر؛ از همون جوان های عیاشی بود که اهل پارتی های شبانه، مشروبات الکلی، دختر بازی و ... هستن! الان پدر نمونهای که خودش بارها تعریف کرده بود سیامک با رذالت تمام دختر ها رو بازیچه خودش قرار میده و بعد از مدتی اونها رو مثل یه تیکه آشغال میندازه، ازم چی میخواست؟ میخواست زنش بشم؟ برای مدت موقت؟! که چی بشه؟! که منم بدبخت تر از اینی که هستم بشم؟ نه! نه من این اجازه رو بهشون نمیدم که با زندگیم بازی کنن؛ حاضرم بمیرم ولی زیر دست سیامک نرم. با عزمی راسخ تو چشم های بابا خیره شدم و گفتم: -شما بیهوده وعده دادین! چون همچین اتفاقی نخواهد افتاد؛ من حاضرم بمیرم اما زن اون مرتیکه کثیف نشم. - آرام! صدات رو تو روی من بلند نکن دختره چشم سفید! کارت به جایی رسیده که رو حرف من حرف می زنی؟ - حرفتون اگه قابل احترام و هضم بود میشد دربارهاش فکر کرد؛ اما اینکه بخوای من رو برای خوشبختی خودت و رسیدن به ارزوهات بفروشی، لهم کنی، پل کنی تا رد بشی، باید بهتون بگم که شرمنده! من این اجازه رو بهتون نمیدم. - کسی هم ازت اجازه نخواست! تو چه بخوای، چه نخوای زن سیامک میشی چون من میگم... -شما برا خودت میگ... اوووف! درد بدی توی سرم و سرشونه سمت راستم پیچید. کمی از زمین فاصله گرفتم تا بفهمم دقیقا چه اتفاقی افتاده بود که من درست متوجه نشدم! من فقط سوزشی روی گونم، بوق ممتدی تو گوشم، جیغ باران و شدت ضربه برخورد سرم با کاشی کف رو حس کرده بودم! اما چرا؟ چون از حقوقم دفاع میکردم؟ برای همین؟! راستی! گفتم باران... اون چرا ساکته؟ چرا جدیدا ازم فاصله گرفته؟! نکنه.. نکنه اونهم توقع داشت قبول کنم؟! نکنه تنهام بذاره و... با ضربه بعدی که به شکمم خورد از شوک اولیه خارج و نیم خیز شدم؛ در پس اون، ضربات محکم بابا بود که حوالهام میشد و صدای التماس های خواهرم که سعی در جدا کردن بابا ازم داشت... قبلا دستهام رو حائل صورتم قرار میدادم اما الان که شدیدا ضعف کرده بودم، نای حرکت که هیچ، حتی نمیتونستم کلمهایی از دهنم خارج کنم تا مرحمی بشه برای دردم! کم _ کم حالت تهوع بدی بهم دست داد؛ هجوم طعم بد و نفرت انگیز خون به دهنم رو به خوبی حس میکردم. وخامت حالم به حدی رسید که آروم _ آروم چشمهام سیاهی رفت و... ******** @ زهرارمضانی🌻 @ زهرا بهرامی 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Z.farhani.79 ارسال شده در 11 ساعت قبل مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت هشت. *راوی: باران.* همینطور که دست بابا رو گرفته بودم و میکشیدم، نگاهم به آرام خورد؛ بلاخره در پس این ضربات بیهوش شده بود! تمام توانم رو جمع کردم و محکم بابا رو به سمت خودم کشیدم که چند قدم به عقب برگشت. وقتی یه بابای معتاد داشته باشی که چهار تا استخون باشه یه روکش، عادیه اگه با توان دخترونت بتونی از پسش بر بیای. از فکر و نگاه کردن به بابا که نفس _ نفس میزد دست برداشتم و به سمت بدن بی جون خواهرم قدم برداشتم، زانو زدم و بالای سرش نشستم؛ صورتش رو که از بس خونی شده بود شناخته نمیشد به طرف خودم برگردونوم. صداش کردم، زدم رو صورتش، بارها و بارها این کارو تکرار کردم اما... فایده ای نداشت! از جا بلند شدم، خواستم به طرف اتاقم برم که صدای بابا رو شنیدم: - کجا؟! -میرم لباسهام رو عوض کنم آرام رو ببریم بیمارستان؛ داره جون میده! - به درک! دختره بی چشم و رو؛ بذار همی.. پریدم وسط حرفش و گفتم: -بسه بابا، بسه دیگه شورش رو در اوردین! اگه هرکس دیگهایی جای آرامش بود همین کارو میکرد؛ الان هم وقت بحث کردن نیست، یا میبریدش یا میرم از بیرون ماشین میارم اما در اون صورت برای خودتون بد میشه! بابا از ترس بی ابروییش بلاخره قانع شد و... ****** به ساعت روی دیوار اتاق نگاه کردم، الان نزدیک به "دوازده" ساعت که آرام بیهوش اینجا بستریه و من همراهش موندم. دکتر دلیل بیهوشیش رو ضعف بدنی و کسالت اعلام کرده بود، وقتی افسر آگاهی پرسید چه اتفاقی براش افتاده، از ترس بابا گفتم دم در خونه با ماشینی تصادف کرد که صاحب ماشین فرار کرده بود و... البته! کامل هم قانع نشدن. رفتم و کنار تخت آرام ایستادم، نگاهی به صورتش انداختم، هیچ جای سالمی توش نمونده بود؛ بیچاره خواهرم! از دار دنیا خودش رو بند کسی کرده بود که حتی یک بار ندیدتش چه برسه به اینکه از احساسش مطلع باشه. با یاد آوری فرهاد لحظهایی فکری از ذهنم خطور کرد... اره! خودشه! فقط فرهاد میتونه آرام رو نجات بده؛ اما به چه طریقی؟! حالا بی خیال اینها، فعلا باید فرهاد رو ببینم و اون رو از همه چیز مطلع کنم. آرام برای دیدنش زیاد اذیت شده بود پس الان بهترین فرصته که اون هم خودش رو نشون بده. البته که من شنیده بودم مرد فوق العاده مهربونیه و همیشه به همه کمک میکنه. با تصمیمی جدی به طرف در چرخیدم، ساعت " هشت" صبح رو نشون میداد؛ باید قبل از اومدن بابا یا به هوش اومدن آرام بر میگشتم. به سمت خروجی بیمارستان قدم تند کردم، تا رسیدن به اونجا حداقل دو ساعت راه بود پس با سرعت بیشتری به سمت تاکسی ها رفتم و... ******** @ زهرارمضانی🌻 @ زهرا بهرامی 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Z.farhani.79 ارسال شده در 6 ساعت قبل مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت نه. به ساختمون بزرگ رو به روم چشم دوختم؛ واقعا من با چه جراتی اومدم اینجا! اومدم بهش بگم که... سرم رو به دو طرف تکون دادم تا قبل اینکه منصرف بشم، این افکار ازم دور بشن و برای همین هم با سرعت به طرف ورودی شرکت رفتم. توی سالن ورودی، از روی راهنمای نصب شده روی دیوار فهمیدم که اتاق مدیریت جناب کاویان، طبقه پنجم هست؛ وارد آسانسور شدم و دکمه "پنج" رو فشردم. حس های متفاوتی داشتم، چیزی مثل: ترس، شرم و استرس که هرکدوم حاکی چیزی بودن. با باز شدن درب آسانسور از افکار پریشونم فاصله گرفتم، خارج شدم و مقابل دو در دیگه ایستادم که روی اونها نوشته شده بود "کنترل" و " مدیریت" خب! به طرف در سمت چپ یا همون "مدیریت" رفتم و زنگ رو زدم. دقایقی بعد، دختر آراسته و زیبایی در رو باز و با خوش رویی سلام کرد که منم به همون شکل جوابش رو دادم. وارد سالنی شدم که در هر طرفش چند اتاق وجود داشت! دختری که در رو برام باز کرده بود، میز منشی رو به من نشون داد وخودش سمت یکی از اتاق ها رفت، وارد شد و در رو پشت سرش بست. به دور تا دور سالن نگاه کردم؛ یه سالن گرد با نمای سفید _ براق که روی دیوار هاش از پوستر مدل های خارجی و ایرانی استفاده شده بود. نور پردازی بالا باعث پر انرژی بودن فضا شده و هر ببیننده ای رو سرحال میکرد. همینطور که مشغول نگاه کردم بودن به سمت منشی رفتم. به میزش که رسیدم، با احساس وجود کسی سرش رو بلند کرد؛ وقتی من رو دید کمی سکوت کرد و بعد با لحنی ملایم گفت: - سلام؛ چطور میتونم کمکتون کنم؟! با صدایی لرزان جواب دادم: - ا.. اگه ام.. امکانش هست، می.. میخوام جناب کاویان رو م.. ملاقات کنم! با تعجب نگاهی به سر تا پام انداخت و پرسید: - قرار قبلی دارین؟ -خیر. - متاسفم! جناب کاویان خیلی مشغولن و من نمیتونم کمکتون کنم؛ مگر اینکه قرار قبلی داشته باشین تا بتونید ایشون رو ببینید! -اگه الان بخواید یه قرار ملاقات برام تنظیم کنید برای چه روزی میافته؟! منشی کمی به دفتر زیر دستش نگاه کرد و گفت: - تقریبا... اوم... آها! تقریبا ده روز دیگه. اوه! خیلی بود. بابا همین دیشب گفت که به محض به هوش اومدن آرام سیامک رو میفرسته دنبالش؛ پس ده روز... خیلی دیر بود! با التماس به چشم های منشی نگاه کردم و گفتم: -خواهش میکنم بذارید همین امروز ایشون رو ببینم، کار خیلی مهمی باهاشون دارم! خلاصه... اینقدر اصرار کردم تا بلاخره قبول کرد موضوع رو باهاش در میون بذاره. منشی که به طرف اتاق مدیر رفت، دل تو دلم نبود برگرده. پنج دقیقهای گذشت که برگشت؛ قیافش دمغ بود! با شک و تردید پرسیدم: -چی شد؟ نگاهم کرد، یهو لبخندی زد و گفت: ********** @ زهرارمضانی🌻 @ زهرا بهرامی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Z.farhani.79 ارسال شده در 4 ساعت قبل مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت ده. - می تونی بری داخل. هنگ کردم! به همین راحتی اجازه داده بود یعنی؟! خندیدم که از شادی من لبخندی روی لب های منشی نشست؛ خداروشکر که از اون افادهای ها نبود وگرنه که... " بسم ا..." زیر لب گفتم و سمت اتاقش به راه افتادم؛ پشت در اتاق که رسیدم، باز هم شک و تردید به سراغم اومد و باز هم از خودم پرسیدم که:《 دقیقا چه درخواستی ازش دارم؟!》 مثلا میرفتم داخل بهش ممگفتم: « میخوام شما رو برای خواهر کوچیکم خواستگاری کنم!» سری تکون دادم و این افکار پوچ رو از خودم دور کردم؛ من همچین قصدی نداشتم و فقط میخواستم آینده آرامش رو نجات بدم و چه کسی بهتر از فرهاد خان! کسی که آوازه کمک رسانیش به جوون های دم بخت همه جا پیچیده بود و لطفش شامل حال همه میشد. حالا هم من یکی از اونها، میخواستم خواهرم رو نجات بدم و لاغیر. با فکر کردن به اینکه اون مردی بزرگمنش و سخاوتمند است، نفس عمیقی کشیدم و با پشت مچ دستم چند ضربه به در زدم. - بفرمایید. صدای محکم و گیرایی داشت؛ دستم رو بالا آوردم و روی دستگیره در گذاشتم. با اینکه از آنچه میخواستم انجام بدم مطمئن بودم اما هنوز کمی دلهره داشتم و دستم میلرزید. بلاخره دل رو به دریا زدم و با خودم گفتم: «هرچه باد آباد.» دستگیره رو به طرف پایین کشیدم، در به آرومی باز شد؛ با فشار دستم درو باز کردم و قدمی به داخل اتاق گذاشتم. خدای من، عجب آرامشی داره اینجا! آنچنان سکوتی بر فضا حکم رانی میکرد که دلم میخواست تمام وقتم رو اینجا سپری کنم. همونطور که اتاق رو زیر نظر داشتم، چشمم به چند طاق پارچه تکیه داده شده به دیوار، یک کتابخانه بزرگ با کتاب های حجیم، چند مانکن ویژه مدل لباس در گوشه و کنار، یک دست مبل چرم و میز شیشهایی، یک پنجره بلند که نمای شهر رو به نمایش گذاشته بود تلاقی کرد و در سمت راستم میز گردی وجود داشت که مردی استوار پشت اون میز نشسته و با لبخند حیرت منو تماشا میکرد! وقتی نگاهم با نگاهش گره خورد خجالت زده سر به زیر انداختم که صداش رو شنیدم: -بشین دخترم. "دخترم" فکر کنم دخترش از منم بزرگتر باشه! به سمت مبل های تکی که جلوی میز قرار داشت رفتم و روی یکی از آنها نشستم. جناب کاویان بعد از سفارش دو لیوان نوشیدنی خنک، آروم و آهسته به طرفم اومد و دقیقا رو به روی من نشست. خجالت زده خودم رو جمع و جور کردم که گفت: -راحت باش دختر جان! چرا رنگت پریده؟ - ر... ر... راستش چیزه... - از من میترسی؟ - نه، نه! فقط... - فقط چی؟ ببین تو اولین کسی نیستی که برای صحبت با من به اینجا میای، پس ازت میخوام راحت باشی و با خیال راحت با هم یک گپ دوستانه داشته باشیم. هوم؟ نظرت چیه؟! چقدر راحت بود! یک لحظه، فقط یک لحظه دلم لرزید. تازه معنی حرف آرام رو میفهمیدم که میگفت:《من فقط میخوام بهش پناه ببرم》واقعا آدم دلش میخواست تو موقع سختی هاش همه چیز رو فراموش کنه و تکیه کنه به همچین کسی. نگاهش امن و پدرانه بود؛ ای کاش ماهم همچین پدری داشتیم تا با دیدن غریبه ها دست و دلمون نلرزه، تا گدای محبت نباشیم و دنبال امنیتمون پیش غریبه ها نگردیم. سرم رو پایین انداختم تا نم اشک رو تو چشم هام نبینه؛ نمیخواستم بیشتر از این لفتش بدم پس شروع کردم و گفتم: *********** @ زهرارمضانی🌻 @ زهرا بهرامی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .