رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان آسمون آبی من | سمندون،ف‌وجدی کاربر انجمن نودهشتیا


سمندون

پست های پیشنهاد شده

نام رمان: آسمون آبی من

نام نویسنده: سمندون، ف‌وجدی

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، درام

هدفم از نوشتن رمان: خاموش شدن صداها و هیاهوی تو سرمه

خلاصه: داستان حول پسریه به نام سهیل که فردی درونگراست. تو دانشکده هنر با دختری که به شدت برونگراست اما، رازی داره که سهیل رو هم به مرور درگیرش میکنه، آشنا میشه. به مرور سهیل رو از دنیای ساختگی خودش بیرون میکشه و شخصیتش رو به چالش میکشه.

مقدمه: گاهی اوقات به این فکر میکنم چه اتفاقی می افتاد اگر انسانها توانایی حرف زدن نداشتن. صدای جهان بلندتر نمیشد؟ شاید حتی پر زدن پرنده ها و صدای قطرات بارون هم شنیده میشد! چی میشد اگه تو ذهنمون هم سکوت حاکم میشد؟ از وقتی یادمه تو هیایوی ذهنم گم شدم. صداهای ذهنم و حرف هایی که باید زده میشد و نشد انقدر بلندن که گاهی یادم میره اون لحظات گذشتن و رفتن.

دلم میخواد از خودم و تمام فکرایی که تو سرمه رها بشم. یه روزی یه جا توسط یه کسی این اتفاق حتما میوفته...

ناظر:

@FAR_AX

ویرایش شده در توسط سمندون
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • sarahp♡ عنوان را به رمان آسمون آبی من | سمندون کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.

مدیر منتقد

@Gemma

مدیر راهنما

@sarahp

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

 اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

فصل ۱

"بوم نقاشی"

#پارت۱

 

گوشی تو دستمه ، باید جوابش بدم مگه نه؟ نه ولش کن ... انقدر زنگ میخوره خاموش

میشه ، نه ولی زشتم هست از دانشگاهه ، آقای صفایی مسؤل ورودی های جدید!

 

روز اولی برای ثبت نام با خواهرم دیدمش

یه آقای تپل عینکی که یکم از موهاش ریخته بود ... آره تنهایی نرفتم ثبت نام. معموال

همیشه تنهامو عاشق تنهایی، ولی اون روز فرق داشت!

 همه جا پر بود از آدمای جدید و ترسناک!

ازسنا خواستم بیاد یه گوشه وایسته تا من کارامو کنم.

 تصور اینکه تنهایی بین اون همه آدم جدید باشم هم حتی دیوونه کننده هست!

بدون اینکه مامان بابا بفهمن رفتم خونه ...

من تو یه خونه جدا زندگی میکنم چون برام سخته دور هم زندگی کنیم. مامان بابا هم مشکلی ندارن چون خونه هامون نزدیک همه. ولی چون خیلی

کم سر میزنم مامان یکم ازم دلخوره !

اما خب بابا به خاطر اینکه رشته گرافیکو انتخاب کردم ازم شاکیه به هر حال باعث سرافکندگیش تو فامیل شدم ; این چیزیه که هر دفعه که منو میبینه بهم میگه .

 اصرار داشت بشم مهندس برق یعنی شغل خودشو ادامه بدم که از بچگی برام برنامه چیده بود ولی استعداد من چیز دیگه ایی بود.

خانواده ما خیلی شلوغ نیست دوتا عمو یه خاله یه دایی.

پسر عمو ی بزرگترم ،آرتین ،با اینکه هم سنو سال منه ولی یه پسر گنده دماغ و سوسوله اونم به خاطر اینکه تونسته مهندسی برررق امیرکبیر دربیاد .

آره نخبه اس خفنه الگو بچه های فامیله ولی من یکی آبم باهاش تو یه جوب نمیره چون جلو

بزرگترا فرشته است برا هم سنو سالای خودش عجل معلق!

از اون بگذریم یه دختر عمو دارم ، اسمش کیاناست 3 سال ازم کوچیکتره ، که یه خواهر کوچیکتر داره و اسمش کارنه.

 

خانواده مادریم شلوغ ترن و شاید قابل تحمل تر.

دایی جونم آقا کیارش که کوچیکترین فرزند خونواده اس از من 8 سال بزرگتره و هنوز

مجرده ولی شاید اگه کسی ندونه فک میکنه من داییم و اون خواهر زاده!

هیکلش از من کوچیکتره و خیلیم پر حرفه، برعکس من!

تو خیلی از مواقع کمک حالم بوده موقع انتخاب رشته ام جلو رو ی بابام وایستاد و بهش گفت

من میتونم سرنوشت خودمو تعیین کنم .

خالصه این مرد یه فرشته اس باهاش نسبت به بقیه خیلی راحتترم رفیق صمیمی ندارم ولی داییم رفیقمه.

 

و اما خاله بزرگه ، طاووس خانم، که خیلی سرد و با وقار رفتار میکنه.

وقتی خاله طاووس هست اضافه حرف زدن شوخی های چرت و پرت نداریم جز دایی

کیارشم که کلا از دو جهان فارغه .

سر مجرد موندن منو داییم نصیحتمون میکنه مدام میگه من کلی مورد مناسب دارم دست بجونبونین!

.حاجی مرتضی شوهر خالمه که مرد متشخص ومذهبیه مدیرعامل یه شرکت خصوصیه

اوایل بچه دار نمیشدن و به خاطرش حاج مرتضی نابود شده بود که ... بعلههه خدا بهشون نظر کردو پنج تا بچه داد !شاید اگه سنشون اجازه میداد هنوزم خالم حامله بود!!

اول دو تا بچه کوچیکشون سما و سمانه که 8 و 10 ساله ان .

بعدی علی آقای 19 ساله که حسابی اهل بسیج و هیات و سالم علیکمه! که اونم به خاطر حاج مرتضی است. فرمانده پایگاه بسیجشونه ، بچه بدی نیست ولی سالیقمون به هم نمیخوره برای همین خیلی به پروپای هم نمی پیچیم جز زمانی که داییم میاد و بحثهای مختلفو باز میکنه و حسابی علی رو با حرفاش آتیشی میکنه بابامم پشت بندش ، منم میشینم به شیطنت داییم میخندم.

 

در نهایت نازنین فاطمه که خاله و مامان و حاج مرتضی فاطمه صداش میکنن بقیه کلهم نازی!

نازی 23 سالشه و همسن منه از بچگی باهم بازی میکردیم ولی الان خانم شده و حاج مرتضی هم خیلی حساسه رو روابطش دیگه نمیتونم اونچنان باهاش حرف بزنم مگر در حد سلام خداحفظ .

 

کامران 27 سالشه و البته که نامزدم داره ، اهل درس نیست و پیش باباش کار میکنه . بچه ی با جنمیه خوشم میاد ازش ولی خب نمیدونم چطور باید باهاش گرم بگیرم و سر صحبتو باز کنم اصال شاید اون ازم خوشش نیاد ، بیخیال اصلا! ...

 

بعد جلسات روانشناسی پی در پی تو دوران نوجونیم به اصرار بابام ، جلوی خانواده وانمود میکردم بهتر شدم ، بیشترحرف میزدم میگفتم میخندیدم خدا میدونه چقدر برام سخت بود که خودم نباشم.

همه خیال می کردن حالم خوب شده جز خواهرم سنا که همه چیزو باهاش درمیون میذاشتم.

داییم خیلی برام زحمت کشید اما دیگه نمیخواستم زندگیش به پای یه دیوونه مثل من بسوزه.

با کی رو دروایسی دارم؟ بعدها که بزرگتر شدم دوباره همون آش و همون کاسه .

 

جلسات روانشناسی خیلی تو رفتارم تاثیری نذاشتن و شخصیت من تشکیل شده بود.

خسته بودم از اینکه آرتین خان منو روانی خطابم کنه خسته از نصیحت ها خسته از اینکه

تو مرکز توجهات باشم خسته از اینکه مدام باید تظاهر میکردم.

بزرگتر که شدم خونه رو بلاخره با کلی التماس و تمنا از بابا، تونستم جدا کنم و یه خونه

نقلی 60 متری لبالب آرامش برای خودم ردیف کنم .

 تو اجاره و رهنش بابام کمکم کرد.

نمیخواستم قبول کنم میگفتم میرم کار میکنم که با اصرار مامان خانم مغلوب شدم الانم که دیگه میشه گفت بزرگ شدم و با کمک خواهرم سعی میکنم خودمو بهتر با شرایط وفق بدم. 

تو دوران مدرسه ام دوستی نداشتم که برام ماندگار شه.

 دبستان انقدر گریه کردم که نمیخوام برم مدرسه آبجیم چند جلسه اومد و نشست پیشم ولی یه روز انقدر گریه کردم تا که از حال رفتم، مامانم تصمیم گرفت با مشورت بابام تو خونه بهم درس بده .

 اون با اینکه یه خانه داره ولی لیسانس شیمی محض داره که خانوادشو به درس ترجیح داده .

سال آخر دبستان تونستم برم مدرسه ولی هفتم هشتم و ... دبیرستان هم برام با اضظراب رو به رو شدن با آدمای جدید، تحقیر شدن ، تحویل گرفته نشدن یا طرد شدن توسط آدما وبا کلی افکار چرت و پرت دیگه گذشت.

الانم اینجام و دانشجوعه گرافیک!

 بازم با اینحال چه تظاهر کنم که خودم نیستم

چه تظاهر کنم خوبم!

همه چی عالیه!

فقط من میدونم که یه درونگرای جامعه گریزم! شاید بقیه هم اینو نامحسوس بدونن و بروز ندن،

 ولی منکه قرار نیست به کسی مستقیما حرفی بزنم الانم که

 

خونم جداست و خودمم و خودم ...

ویرایش شده در توسط سمندون
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت‌دوم

 

سنا-آخه سهیل تا کی میخوای کاراتو من برات کنم خیر سرت 23 سالته بزرگ شدی خنگول عیبه زشته!

-آخه چرا شر میکنی من کی کارامو میدم تو کنی همیشه خودممو خودم، اینسری ولی آخه

کلی آدم اونجا هست سنا میدونی که بدم میاد ، به خداهمین یه دفه ام بیا فقط یه گوشه وایسا جلو چشم باشی قول میدم روخودم کار کنم بهتر شه اوضام قول میدم خب؟

حین اینکه داخل آشپزخونه میشه تا از یخچال شربت برداره ادامه میده

سنا-آخه مرد گنده الان وقت زن گرفتنه نه که بیای حاال ... الله اکبر ! سهیل منو نیگا ، واقعا

کاری نداره تو به بقیه چیکار داری؟ مدارکو بده مسؤل برگرد تمام از همین الان شروع کن تمرین کن ...

آره خب واقعا کار سختی نیست ولی ، ولی اگه ...

اگه پام گیر کنه به پاچه شلوارم پخش زمین شم روز اولی بین اونهمه آدم تو دانشگاه آبروم بره چی؟

اگه اون روز هوا بارون بگیره یه ماشین گلو و الی بپاچه رو سرو روم بعد تاخیر کنم بعد از دانشگاه جا بمونم چی؟

آقا اصلا امکان داره اون روز زلزله بیاد جیغ و داد کنم با اون ابهتم پس تکلیف آبروم چی؟!

 

هوف ... میدونم همش دلایل چرتو پرتیه ولی اگه به این فکر کنی که احتمالش صفر نیست چی؟ اگه مضحکه عامو خاص شم؟ روبه رو شدن با کلی آدم جدید ، اگه ، اگه ...

سنا-هوی ، های کجایی ... یعنی یه ثبت نام اینقدر بهم ریخته تورو جمع کن خودتو خنگول گنده بک

عین جن زده ها زل زده بودم بهش و تو هپروت بودم ..

سنا-یه لیوان میخوای ؟ به شربت توی دستش اشاره میکنه

از روی مبل بلند میشم به اپن تکیه میدم و میگم

-پس میای ... لیوانشو از دستش میگیرم

سنا-وااااای بابا اون مال منه! باشه خنگول ولی آخرین دفه اس ها

میرم لپشو میکشم کلا یه سال فاصله سنیمونه ولی یه طور برخورد میکنه انگار ده ساله!

-راستی مامان اینا کجان

سنا-رفتن پی گواهینامه مامان

-ایول مامان بالاخره گرفت گواهینامه رو بعد عمری

هر دو خندیدیم یکمم گپ زدیم بعد در حینی که داشت غرغر میکرد زود از خونه زدم بیرون .

 

پشت انبوهی از آدما وایساده بودم منتظر بودم تا نوبتم بشه برگشتم دیدم سنا نشسته رو صندلی با گوشیش ور میره.

حضور یه آشنا بهم آرامش میداد .معموال به چهره آدما توجه نمیکنم، چرا اصلا باید به کسی توجه کنم؟ کاش هیشکی ام به من توجه نمیکرد، اما دوتا دختر نزدیکم شدن با عشوه یکیشون شروع کرد به حرف زدن :

- سلام ببخشید مزاحم میشیم میخواستم بدونم شما هم عین ما ورودی جدید هستیین؟

-ها؟ (ای درد ها ای کوفت ها)

یه خنده شیطنت آمیزی میکنه و در حینی که من سرمو دوختم زمین و قرمزو سفید میشم ادامه میده

-ببخشید حاج آقا یه نظر حلاله ها فقط داریم حرف میزنیم (دوباره هردو خندیدن)

ای خاک تو سرم فک کردن مذهبی ام؟؟؟ معلومه که آره وقتی عین جن زده ها یه جا میخکوب شی سرتم بدوزی زمین ...

به آنی سرمو آوردم بالا ولی نترسین مهره گردنم تق! نکرد 🙂

-بله؟ چی؟ نهه .. بفرمایین ،بله بله، چه حرفی؟ داشت...داشتم فک میکردم

 

حالا که چهره هاشونو میبینم خیلی متشخص تر به نظر میان سرتا پا مشکی با یه آرایش غلیظ

-هیچی گفتم ایشااالا اگه همکلاسی شیم بعد کلاسا باهم بریم یه دوری بزنیم تو درسا بهم کمک کنیم و فلان.. که به نظر میرسه مشغولین ببخشید مزاحم شدیم ، فعلا !

انقد هول بازی درآوردم بنده خداها کرک و پراشون ریخت.

بعد رفتن سراغ یه بدبخت دیگه ، خدا تروخدا با اینا همکالسی نشم ، آبروم!

در نهایت نوبت به من رسید مدارکو دادم شماره آقای صفایی رو گرفتم و در نهایت راهی خونه شدیم که کلاسا هم قرار شد از اول هفته شروع بشن .

*

 

تلفن همچنان داره زنگ میخوره ، شاید میخواد بگه قراره کلاسا زودتر شروع شه؟ شایدم با تاخیر؟

همینطور که تو فکر بودم دیدم گوشیمم خاموش شده .

 انگار دنیا رو بهم دادن !

یه نفس راحت کشیدم رو تختم پخش شدم.

 

 تو فکر این بودم که اگه قراره خبری باشه تو چنل دانشگاه میگن ! یه نگاه انداختم که اونجا هم خبری نبود .

نیمخیز شدم که برم سرویس که ناگهان ، یا خدا دوباره گوشیم!

 داره زنگ میخوره ، نه خیرانگار بیخیال نمیشه!خب سهیل چیزی نیس میگی الو سلام بله بفرمایید الو سلام بله بفرمایید راحته چیزی نیست رو ایکن سبزرنگ کشیدم که

صفایی-الو؟؟

-ها الو

صفایی- چی؟ (یه تک سرفه) آقای هدایتی ،سلام بد موقع مزاحم شدم . یه قطعه عکس شنبه اومدنی دانشگاه با خودتون بیارین این یکی پشت نویسی نشده...

-چشم

صفایی- ممنون خدانگهدار

تق(گوشی رو قطع کرد)

-خداحا...

ای داد بیداد . رو زمین کنار تختم زانو زدم دستام خیس عرق! خاک تو سرت سهراب آخه

چرا تو نمیمیری بی عقل "ها الو" چیه احمق ! کااش تلفنو بر نمیداشتی ذلیل شی سهیل .

پا میشم یه آب به دست و صورتم میزنم تو آینه روشویی خودمو نگا میکنم .

یه لبخند مسخره میاد رو لبام یه طوری پریشونم انگار از کنکور سال 99 برگشتم (اشاره به سخت بودن کنکور 99 ) پوست گندمیم به خاطر استرس سرخ شده عین بادمجون! موهام که اومدن رو پیشونیمو کنار میزنم دستمو پر آب یخ میکنم میزنم تو صورتم.

کارم که تموم شد میرم سراغ بوم نقاشی ،

 معمولا استرس دارم ولی به خاطر دانشگاه اینسری یکم زیاده و تنها راه تخلیه استرس برخلاف بقیه که میرن مهمونی زهر ماری میخورن با رفقاشون میرن بیرون ؛ نقاشی کشیدنه و اونم ، رنگ و روغن !

می شینم پشت میز رنگ آبی رو بر میدارم و رو کل بوم میکشم .

 آبی برای من یعنی آزادی

یعنی روزی میرسه مغز من خالی بشه از فکر و خیال بیهوده؟

آرزو می کردم که یه پرنده

بودم تا بتونم توآسمون انقد پرواز کنم تا بمیرم. کاش من یه تیکه ابر بودم ، کاش جزیی از

آسمان بودم. آبی ! بدون آلایش و سیاهی ..

تو کشیدن منظره ملت معمولا تمام تلاششون رو می ذارن برای کشیدن دارو درخت و مور و ملخ اما من ، من پس زمینه آبی رنگ برام مهمه .

قلمو با ظرافت خاصی روی بوم میکشم و به بافت رنگی که روش ایجاد شده و حرکت موهای قلم ، زل میزنم .

دلم می خواد موهای قلمو رو بین انگشتام فشار بدم تا رنگ آبی پخش بشه روی پوستم .

دلم می خواد بهش دست بزنم و بشم جزیی از آسمون ، آبی ! بدون آلایش و سیاهی ..

دنیای نقاشی برای من مثل دروازه ای برای ورود به یه دنیای اسرارآمیزه دنیایی که مملو از آرامشه مثل رؤیاهامون .

یه جایی که نیاز نیست چیزی بگم ،کسی رو بشناسم و یا تظاهر کنم ، فقط به دستام نیازه !

میتونم ساعت ها بکشم و فکر کنم به خودم .

 کاش می شد همیشه تو این دنیا بمونم و هیچوقت خارج نشم.

کاش نیازی برای سر و کله زدن با آدمای روی زمین نبود.

دنیا رو ،

آسمونشو ،

ستاره هاشو

،صدای پرنده هاشو

و همه چیزشو دوست دارم ولی آدماشو نه !

گاهی اوقات انقدر غرق طبیعت اطرافم میشم ، انقدر آرزو می کنم که ای کاش آسمون بودم، یادم میره منم یه آدمم و میتونم مثل بقیه کثیف باشم دورو باشم وآسیب بزنم.

کاش من یه انسان آفریده نمیشدم ، چون انسان محکوم به درد کشیدنه .

دلم میخواست آسمون باشم .

 بدون آلایش و سیاهی ، یکرنگ ، زیبا ، جذاب

 

 

بالاخره شنبه شد منم یه تاکسی گرفتم و حرکت کردم سمت دانشگاه.

به بوم نقاشیم زل زدم که یه تیکه رنگ آبی روش خود نمایی میکرد. کل چند روزو حیفم اومد اون یه تیکه رنگ آبی خوشرنگ با رنگ های دیگه مخلوط بشه و کثیفش کنه! پس فعلا گذاشتمش همونجوری بمونه ، شایدم تا همیشه !

کل محوطه پر بود از کلی آدم! یه عده چند تا حلقه تشکیل داده بودن و داشتن باهم حرف میزدن یه عده با تلفن حرف میزدن یه عده بنرها رو میخوندن 

 بی توجه به همشون پا تند کردم به سمت دانشگاه از آموزش یبار دیگه شماره کلاسمو پرسیدم .

وارد که شدم دیدم هیچکی داخل نیست جز یه خانم با مقنعه مشکی که کلش تو گوشیش بود خواستم نفس راحتی بکشم که بلند گفت

-سلااااام !

تن و بدن من که هیچی دیوارا هم لرزیدن.

 صداش تو کلاس پخش شد من هین آرومی کشیدم سرمو آوردم بالا قبل اینکه بخوام جوابشو بدم ادامه داد

-خوبییید؟من ترانه نصیری ام ، هیچکی رو نمیشناختم برا همین فورا اومدم داخل داشت حوصله ام سر میرفت ...

حین اینکه داشت حرف میزد چهره اشو حلاجی کردم

موهای مشک ی مشکی شو از وسط به دو طرف صورتش آورده بود و زیر مقنعه چپونده بود، چشماش و مژه هاش مثل موهاش مشکی بودن پوست گندمی و چهره ایی بدون آرایش.

مطمعن بودم از اون پر حرفاست!

 با یه لبخند ساختگی سرمو آروم بالا پایین کردم تا بیشتر از این ادامه نده.

ردیف دوم نزدیک دیوار نشستم و گوشیمو آوردم بیرون تا نقاشی ایی که قراره بکشمو دوباره ببینم. با خودم مشغول بودم که یک دفعه یه کله گنده از کنار صورتم خم شد رو گوشی!

؟- واااااای چه خوشگله خودت کشیدی ایوال بابا!

به آنی خودمو کشیدم عقب و چسبیدم به دیوار . بی هیچ حرفی برا چند ثانیه زل زدی م بهم .

؟-عه ببخشید ترسوندمت (یه تک خنده) آخه میدونی خیلی هولم روز اول دانشگاهو فلان و بیسار ( یه خنده نسبتا طولانی)

بی هیچ حرفی آروم رومو بر میگردونم چشمامو میدوزم زمین ، چشمام دو دو میزنن که بلاخره با یه ببخشید آروم برمیگرده سرجاش .

نفسمو که حبس کرده بودم آروم میدم بیرون و تکیه میدم به صندلی .

بچه ها آروم آروم میان داخل. یه چند نفر آشنان ! وای یا امام موسی همون دخترایی که موقع ثبت نام دیدم!

یه دختر و دوتا پسر به جمعشون اضافه شدن! وااای همکالسی هستیم که! به آنی سرمو میارم پایین که از پشت یکی بلند جیغ میزنه

ترانه-سلااااااام

یا امام حسین! اینم با ایناست؟! ترانه نصیری بود دیگه؟ دخترا میپرن بغل هم جیغ جیغ میکنن یکی از دخترا شروع می کنه به معرفی کردن

با همون دختری که باهاش همکلام شده بودم چشم تو چشم می شم.

چشام نزدیکه از حدقه بزنه بیرون ! این عرقه رو پیشونیم؟ هوا که خوبه ! وای منو شناخت . داره میاد سمتم! چرا آخه؟! نیا نیا جان عزیزت...

-عههه سالم حاج آقا (کوفتو حاج آقا) ، پس همکالسی شدیم (یه خنده با عشوه)

سرمو میندازم پایین کفشامو نگاه میکنم یه لبخند مصنوعی میزنم.

از این بددتر مگه میشه؟ کل اکیپشون دارن میان سمتم وای خدایا کمک! ضایع بازی در نیار سهیل! آروم ! نفس عمیق ... بده تو ! بده بیرون!

-به الناز خانم تو این دانشگاه همه رو میشناسن؟

یکی از پسرا با ته ریش نسبتا پرحجم و یه نیشخند تابلو رو به اون دختره میگه .

پس اسمش النازه . بهش میاد!

ترانه-الناز میشناسیش واقعا؟!

الناز-وای بچه ها یه دقیقه وایسید نه نمی شناسمش (بر میگرده رو به من) اسمتون چی شد حاج آقا‌؟

ترانه- حاج آقا؟؟؟

-نه .. حاج آقا نیستم سهیل هدایتی ام!

بعدش فورا چشامو دوختم به کفشای خودم آخه چرا این الناز چسبیده ول نمیکنه از من چی میخوای آخه تو دختر؟!

ترانه- میگم آخه اصلا قیافتون نمیخوره به حاج آقاها (دوباره خنده)

الناز-خوشبختم سهیل خان! والا یه طوری کلتونو دوختین زمین که آدم فک...

ادامه حرفش با اومدن استاد قطع شد و من یه نفس راحت کشیدم همه فورا سر جاهاشون مستقر شدن که اون پسره با ریش میشینه کنار من.

عجب شانسی دارم چرا باید اینا اینجا باشن چی بگم؟ باید فورا جیم بزنم باید کلاسمو عوض کنم، باید سرد برخورد کنم اصن هیچی نمیگم !

 واقعا حوصله سروکله زدن با آدمارو ندارم .

استاد یه برگه داد تا اسامی رو توش بنویسیم بعد شروع کرد به خوندن اسامی یکم درس داد بعد گفتن خسته نباشید کلاس تموم شد !

داشتم آماده می شدم که پاشم برم کافه ایی جایی چون تا کلاس بعد یکی دو ساعت بود

همینکه پا شدم پسر ریشو که تو حرفاش با الناز متوجه شدم اسمش بهرامه ، بازومو محکم گرفت کشید سمت خودش !

بهرام-سهیل خان یه دقیقه... عه ،نه خوشم اومد دمبل میزنی کلک؟

-چی؟!

الناز-آقا سهیل میریم کافه میاید باهم بریم اوکیه؟

صدای تالاپ تولوپ قلبمو می شنیدم

-نه کار دارم مرسی

یکی دیگه از پسرا که از قیافش شرارت میبارید گفت

؟-الناز خانم چه آقا سهیل آقااا سهیلی میکنهههه

حلقه دست بهرام دور بازوم محکم شد با غ یض گفت

-ببر صداتو امیر!

آخه امیرا چرا اینقد شرن ؟! خدا باید از این مهلکه خودمو نجات بدم مطمعنم رنگم پریده دستام که یخه!

حلقه دست بهرامو از دستم باز میکنم با هزار بدبختی دهن وا میکنم میگم

-باید برم ... کار.. واجبی دارم ببخشید!

ببخشید گفتنم همانا فرار کردن از اون معرکه همانا!  بین جمعیت خودمو گم میکنم به دیوار

تکیه میدم یکم نفس بگیرم تا به وقتش از دانشگاه بزنم بیرون . چرا اینجوریم؟

کاش می تونستم باهاشون برم ،کاش میتونستم عین آدم رفتار کنم! کاش مثل بقیه بودم چرا

زندگی من پر از "کاش" هست؟... امروز ر و بیخیال دانشگاه میشم ، اگه بمونم و اونارو ببینم چی ؟ اگه باز یه بحث دیگه ایی باز بشه اگه دستپاچگی کنم ... وای سرم !

ترانه-آقا سهیل؟

خشکم زد ، چرا اینجاست؟ نکنه بقیه بیوفتن دنبالش پیدام کنن؟ اونوقت میفهمن کار واجبی نداشتم! ضایع میشم؟ وای آبروم !

ترانه- خوبید؟!

حین اینکه نیم رخم به سمتش بود آروم تکیه امو از دیوار میگیرم و .. د برو که رفتیم!

فوری از دانشگاه میزنم بیرون . پشت سرمم نگاه نمی کنم! مطمعنم اون دختره الان میگه ... اصلا به درک! بگه هر چی میخواد بگه ! نمیدونم چرا کلید کرده بودن رو من؟!

چی شد که اینهمه راه از دانشگاه تا مرکز رو دوویدم؟ چرا داشتم می دوییدم؟ سخته .

فقط نمی خواستم باهاش حرف بزنم .

 نمیخوام با آدما سر و کله بزنم. همین!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت‌سوم

 

ایستادم تا یکم نفس بگیرم .نفسمو با صدا میدم بیرون . بازار چقدر شلوغه . چقدر آدم.

از ویترین مغازه خودم رو میبینم که صورتم خیسه خیسه .موهام ریختن رو پیشونیم فورا با دستم هم عرق پیشونیمو میگیرم هم موهامو میفرستم عقب .

از سوپری بغل مغازه یه آبمیوه می گیرم می شینم رو صندلی کنار پیاده رو و شروع به جرعه جرعه نوشیدنش میکنم .

ادمای دور و برمو به شکل یه هاله ایی که سریع میان و میرن ، میبینم .

به گربه ایی که داره باقی مونده یه تیکه سوسیس رو میخوره زل میزنم و به فکر فرو میرم .

صدای گنجشک ها مثل مته دارن مغزمو سوراخ میکنن. تا کی؟ تا کی باید فرار کنم؟ تا آخر عمرم؟

احساس میکنم دیگه خسته شدم از فرار، نه این که نخوام فقط انگار دارم نفس کم میارم .

مثل یه دونده ایی که با اینکه میخواد مقام بیاره و به خط پایان برسه ولی عضله های پاش انقدر شدید گرفتن که دیگه حتی نمی تونه راه بره!

میخواد ، ولی از توانش خارجه !

برا چند دقیقه می شینم و به عبور مرور آدما نگاه میکنم . سرمو میگیرم باال . چه زیباست!

آسمون آبی !

بعد این که یکم تو خیابونا ول میچرخم میرم خونه . کلاسمم سر هیچ رفت . بدون این که لباسام رو در بیارم می شینم رو تخت و به موکت زیر پام نگاه میکنم.

کاش تا آخر عمرم می تونستم بمونم تو این اتاق کوچیک .همیشه وقتی پامو میذارم داخل خونه ، یه آرامش عجیبی وجودمو میگیره . با اینکه تنهام ولی انگار در و دیوارا میان به استقبالم! مسخره است ولی تک تک وسیله های این خونه کوچیک ، برای منه دیوونه آرامش بخشن .

تا پا میشم برم لباسامو عوض کنم میبینم گوشم رو میز تحریرم شروع به ویبره میکنه وتا بخوام بهش برسم از روی میز میوفته. صفحه گوشیمو نگاه میکنم ، مامانمه، این موقع روز؟ چرا؟

-جانم

مامان- سلام سهیل جان مامان خوبی؟ چرا پس زنگ نمیزنی خبرنمی گیری؟ دانشگاه رفتی چطور بود؟

-هوم، خوب بود ، شما خوبید؟ (افتضاح بود ، بی اندازه مضخرف!)

مامان-همم چیه؟ مشکل که پیش نیومد؟ بی حوصله ایی چرا؟!

 مامانا چطور میفهمن؟ تا ته تو قضیه رو در نیاره بیخیالم نمیشه میشناسمش همیشه محافظه کار و نگرانه . باید خیالش ر و راحت کنم.

-(یه تک سرفه ، ب ه یه حالت بشاش ساختگی میگم) نه مامانی چه بی حوصله ایی آخه خوب خوبم نگران نباش امروزم همچی خوب پیش رفت ، چی میخواست بشه مگه؟

مامان- نه آخه یه طوری بود صدات گفتم ...

-خوابم گرفته بود به خاطر اون

مامان-باشه پس

-مامان کاری داشتی؟

مامان-وای دیدی چی شد پاک یادم رفت نمیذاری که حرف بزنم ( 😐 )امروز خاله ات مارو دعوت کرده خونشون گفته همه بیایم رو تو هم تاکید کرد دفعه پیش که نرفته بودی نارحت شده بود ، برای فاطمه میخواد خواستگار بیاد.

گل بود به سبزه نیز آراسته شد! آخه منو این همه بدبختی؟؟

-مامان میدونی نمیام پس اصرار نکنین خب؟

مامان-چی چی رو خب؟؟ دعوت کرده زشته بابا عه! این سری احتماال میخوان جواب مثبت بدن ، خانوادشونو خالت میشناسه ، آدمای به نامین خالت گفت به خاطر فاطمه هم که شده باید بیای

آخه من به نازی چیکار دارم خب؟ خالم کی گذاشته من باهاش حرف بزنم که اینقدر الکی داره اصرار میکنه ؟ قضیه بو داره به دلم افتاده یه کاسه ایی زیر نیم کاسه اس!

-مامان راستشو بگو تو که می دونی خالم ککشم نمی گزه چه باشم چه نه ، قضیه چیه؟

مامان-چه قضیه ایی آخه بچه ؟! میخواد تو مراسم خواستگاری دختر خالت باشی تنها پسر خالشی یه ذره مسعولیت پذیر باش آخه!

 -...

مامان- پس حله دیگه؟

-ماااماان !

مامان-یاااامان! ببین چند وقته فک وفامیل ندیدنت سر انتخاب رشته ات که با بابات بحثت شد

همه فک میکنن شما دوتا از هم دلخورین ، کچلم کردن از بس پرسیدن سهیل کو سهیل کو

بیا هم بقیه ب بی ننت هم خاله ات راضی باشه!

-مامان یه طوری میگی چننند وقت ، کال سه چهار ماهه دیگه!

مامان-اومدنی قشنگ یه لباس درخور بپوش فک و فامیل داماد آدم حسابین بر نداری هودی

مودی بپوشیا!

 ...-

مامان-داییتم میاد

-واقع..

مامان- فعال خداحفط عصر 30:5 ، 6 بیا خونه از اینجا با داییت میریم .

-باشه

تق!

هوف! داییم هست ، خیلی وقته ندیدمش دلم تنگش شده! باز اینطوری قابل تحملتره

ولی آخه چرا یهویی؟

فوقش یه نیم ساعت می شینم بعد جیم میشم ، اصال نمیتونم بیشتر از نیم ساعت بمونم وگرنه

تو اون فضا حتما خفه میشم! هوف کی حوصله احوال پرسی داره اونم با خانواده داماد ...

همینطوری که با فکرای چرتو پرت مشغول بودم یه چنتا لباس از کشو کمدم که نزدیک

تختم بود برداشتم و رفتم سمت حموم . انقدر دوییده بودم خیس عرق بودم. با یادآوری امروز  به حماقت و نادونی خودم خندم میگیره و سر تاسف تکون میدم . باز اگه نصیری منو نمی  دید قابل تحملتر بود ولی با این اوصاف الان با چه رویی برم دانشگاه ، کاش میشد همین  الان تبدیل به این صابون توی دستم بشم یا کاش میشد الان هرکسی باشم جز من الانم!

اگه به روم بیاره؟ اگه دوباره الناز اینا بیان سمتم؟ این سری  چه بهانه ایی بیارم؟ واقعا نمی خوام باهاشون حرف بزنم نمیخوام کسی به من توجه کنه

کاش قیافم بد بود و بیریخت!

باید لباسای گله گشاد بپوشم . هودی جوابه! شاید اینطوری کمتر جلب توجه بشه . ممکنه اصلا حین اینکه تموم فکر و ذهنم شدن  الناز و اکیپش ، اونا اصلا منو یادشون رفته باشه! کاش همینطور باشه.

میشه به آدما اعتماد کرد؟ میشه کنارشون موند و همراهشون شد؟ اگه آره چطوری؟ چرا من

از آدما بدم میاد؟ مشکل از اوناست یا من؟ فکر نمیکنم 7 میلیارد آدم مشکل داشته باشن . پس با این حال ، اونی که دیوونه است منم؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت‌چهارم

 

یه ربع به پنج آماده شدم تا کت شلوار طوسیمو با یه پیرهن سفید و یه کراوات طوسی بپوشم . تو آینه خودمو برانداز می کنم و متوجه می شم که خیلی دارم جلب توجه میکنم!

یه استرسی به جونم میوفته و کراواتو در میارم و موهامو که زدم بالا یکم پایین میارم .

کاش این شب جهنمی زودتر تموم بشه . چرا اینقدر از کاش استفاده میکنم؟

پیاده حدود یه ربع بیست دقیقه تا خونه راهه پس راه میوفتم . قدم هام رو سریع بر میدارم چون مشتاقم دایی رو زودتر ببینم .

زنگ در رو میزنم و منتظر میمونم.

سنا-بیا بالا

و درو باز میکنه ، چرا حس میکنم بی حوصله است؟ همیشه کلی سر به سرم میذاشت و تا بخواد اف‌اف بزنه پیرم میکرد . حتما اونم از این مهمونی جهنمی راضی نیست چون از خاله خوشش نمیاد. سنا دختر پر جنب و جوشیه دقیقا برخالف سلیقه خاله خانم !

-یاالله

سنا- مامااان این خوب نیست بخدا راحت نیستم !

مامان- سنا یه امشب اینقدر لوس نشو .. اوا ! سلام سهیل مامان کی اومدی؟!

 -برگردم؟

مامان- نه نه ، وایسا ، این چیه پوشیدی؟ سنا برو کتشو از اتاق بیار

سنا-سلام

-سلام ، کتم؟ مگه چندتا کت دارم؟

به سنا نگاه میکنم و فورا چشم میدزده .بعدش مامان، اونم همینطور !

 یواش یواش استرس میگیرم تا میخوام یچیزی بپرسم مامانم فورا می پره وسط حرفم

مامان- ای بابا خودم میارم! بچه های این دوره زمونه که بچه نیستن زمان ما ...

حینی که داشت غر غر میکرد و دور میشد دوباره به سنا که حس میکنم یه حالتیه نگاه میکنم و دوباره چشم می دزده ...

-سنا چیه چر...

مامان- ایناهاش ! بگیر فوری بپوش الان بابات میاد !

کت رو می گیره سمتم نگاهمو از سنا می گیرم و به کت میدوزم.یه کت مشکی که آستیناش گلدوزی شدن با کراوات مشکی و بلوز سفید ، مشخصه گرون قیمته ! ولی ... آخه چرا؟

-مامان؟

یه طوری با ظن و مشکوکانه و با چشمای ریز شده صداش میکنم که سکوت میکنه .

با صدای زنگ در مامانم که انگار از جایگاه متهم خارج شده باشه یه نفس میگیره و سمت آیفون خیز برمیداره.

مامان-بیا بالا کیارش جان

با دونستن اینکه داییم اومده یکم از اضطرابم کم میشه.

کیارش - بههههههه سلام به اهالی خانههه! سلام آبجی جاااان (رو بوسی)

مامان-سلام داداش چه لاغر شدی والا دیگه نوبت توعه زن بگیری خواهرزاده هات همه زن گرفتن موندی تو

کیارش - اووووو کو تا اون موقع (حین اینکه میاد سمت من و سنا)

کیارش-سلام کوچولوعه دایی (روبوسی) ماشالا چه بزرگ شدی!

سنا- وااااای دایی مگه چند وقته همو ندیدیم؟ من دیگه کوچولو نیستم بخدا!

کیارش -شما عین جوجه مرغین یه هفته که میگذره انقدررر بزرگ میشین که دیگه نمیشه شناختتون ! (بلند بلند میخنده)

حین اینکه سنا تو بغلشه چشمش میوفته به من، سنا رو از خودش جدا میکنه، دستشو میگیره سمت من و ادامه میده

کیارش - اصلا آبجی پسر خودتو نگا! ماشالا از منم گنده تر شده هنوز مجرده اصلا تا وقتی برای پسر شاخ شمشادت آستین باال نزنی ، من .. زن .. ن .. می .. گی .. ررررم! (دوباره قهقهه)

با این حرف داییم یکم خیالم راحت میشه و اون فکرای بچه گانه چرت و از ذهنم بیرون می رن اما با دیدن لبخند مامانم که رو لباش ماسید و چشماش ر و دزدید این سری من ادامه میدم

-دایی من حالا حالاها زن نمی گیرم ، دلت به حال خودت بسوزه قراره بشی یه پیرمرد50 ساله اونوقت دیگه کسی بهت دختر نمیده ها!

این سری فقط من و داییم می خندیم.

دلم میخواد محکم بغلش کنم و کلی باهاش حرف بزنم ، دلم خیلی چیزا میخواد ولی عقلم یه طور دیگه حکم میکنه

کیارش - خب سهیل خان ! چه خبر ماشالا بزرگ شدی آقا شدی ، شما هر چی بزرگتر میشین ما پیرتر!

یه لبخند میزنم و سرمو میارم پایین

کیارش - این چیه دستت؟

کتی که مامان داده بود رو می گیره و میگه

-سهیل میخوای اینو بپوشی؟ مگه دامادی؟ بعد با شیطنت میخنده

مامان-داداش چی میگی (کتو از داییم میگیره میده به من) امشب باید مرتب و شیک باشه کلی مهمون هست!

کیارش - مهری خانم برای خواستگاری یکی دیگه ببین چه سر دستی میشکونه برات (میزنه به بازوم ) فک کن تو عروسی خودت میخواد چیکار کنه؟(قهقهه)

مامانم سریع میخزه تو آشپز خونه. بابام که میاد همه فورا میریم پایین.

مامان- سهیل تو با داییت بیا تنها نباشه

-خب همه باهم تو یه ماشین بریم جا می شیم که

بابام بدون اینکه از ماشین پیاده شه از آینه بغل منو یه نگاه می ندازه و دوباره برمی گرده. انتظار بیشتری هم ازش ندارم .

مامان- نه مامان برو پیشش

کیارش -سهیل بیا اینجا

-باشه ، اومدم اومدم

چرا منو بین همدیگه پاس میدن خب همه تو یه ماشین جا میشیم دیگه!

تو ماشین داییم کلی حرف میزنه ، منم کلی حرف دارم ولی شنونده خوبیم ، ترجیحم اینه همیشه شنونده باشم و الم تا کام حرف نزنم ، ولی خب این عموما غیر ممکنه .

رسیدیم به کاخ خاله خانم !

یه خونه درندشت و نما کاری شده که جلوش یه فضای سبز کوچیکه دو طرفشم دوتا ستون.

بابا زنگ در ر و میزنه همگی بدون هیچ حرفی منتظر می مونیم.

بدون اینکه از پشت آیفون کسی چیزی بگه در باز میشه.

همگی وارد میشیم . فضای سنگینی به خونه حاکمه ! حتی داییمم می فهمه و فعلا سر شوخی باز نمیکنه .

سما و سمانه همونطور که حدث میزدم نیستن و فقط علی ، حاج مرتضی و خاله خانم اومدن به استقبال ما .

حاج آقا مثل همیشه سر سنگین با بابام احوال پرسی کرد با منو داییم کمی گرمتر .

علی هم خیلی شیک پوشیده و عینکشو برداشته . خب معلومه مراسم خواستگاریه !

به غیر از ما خواهر بزرگتر حاج مرتضی و مادر بزرگ پیرشون که فک میکنم 80 سال رو رد کرده بود هم بودن.

 اما... به غیر از اونا کس دیگه ایی نبود. خانواده داماد دیر کرده بودن؟

حاج مرتضی خیلی رسمی تعارف کرد بشیینیم و خاله طاووس هم به مامان و سنا تعارف کرد بشینن ، خودشم نشست و خیلی خشک به طیبه خانم ، خدمتکارشون که اونم ترتمیز پوشیده بود ، گفت وسایل پذیرایی رو بیارن .

مامانمم با خواهر و مادربزرگ حاجی احوالپرسی کرد.

پس مهمونا کجان؟

حاج مرتضی- خب سهیل جان چخبر ؟ دانشگاه میری؟ چند وقتیه ندیدمت حسابی تغیر کردی ماشاءالله!

به چهره اش نگاه نمی کردم ، با صدای ضعیفی گفتم

-لطف دارید همه چی خوبه ممنون

منو داییم رو مبل سلطنتی دو نفره بودیم علی مبل تک نفره کنار دایی ، بابام و حاجی رو مبل سه نفره ، مادر بزرگ روی یه تخت کنار ما خواهر حاجی روی یه صندلی کنار تخت.

تا حاجی خواست ادامه بده داییم با کف دستش محکم زد به رون علی و با صدای سرخوشی گفت

-بهههه آقا علی کجا بودی دایی دلم لک زده برا بحث وجدل دوباره باهات!

انقدر با لحن مسخره ایی گف که حتی حاجی هم همراه جمع شروع به خندیدین کرد .

کیارش - جسارتا خواهرجان (به خاله طاووس میگه خواهرجان) این داماد شما دیر نکر...

مامان یه تک سرفه میکنه و تقریبا با صدای بلندی میگه

- دادااش یک دقیقه میشه بیاید کارتون دارم!

دایی با یه چشم همراهش رفت وبرای چند لحظه یه سکوت اذیت کننده ایی به جو حاکم شد .

دوباره دارم عرق میکنم ! کف دستامو میمالم به پاهام که کمی خشک بشن ولی فایده ایی نداره . چرا خانواده داماد نمیان؟ چرا همه سکوت کردن؟ سنا رو می بینم که داره با انگشتاش بازی میکنه یه لباس فیروزه ایی بلند و یه کت سورمه ایی ساده و شیک پوشیده. هی به من نگاه میکنه دوباره مشغول بازی با انگشتاش میشه . دلم میخواست صدامو بلند کنم رو به همه بگم چه خبره؟

 اما یه چیزی ته گلوم ،یه چیزی مثل یه سنگ گنده راه گلومو بسته و اجازه نمیده حتی یه کلمه از دهنم بیرون بیاد .

مامانم از آشپزخونه بیرون میاد و پشت بندش داییم. چی بهش گفتی مامان؟ چرا صورتش انقدر گرفته شد؟ چرا سرش پایینه و اخماش تو همه؟

دلم میخواد ازش بپرسم دایی چی شد؟ خوبی؟ ولی .. ولی لال شدم انگار قدرت تکلمم رو از دست دادم.

بی هیچ حرفی با اون اخم غلیظش می شینه کنارم . زل زدم بهش ، اونم میدونه بهش خیره شدم ولی چرا پس برنمی گرده؟

خاله- خب ، آقا داماد! از دانشگاهتون بگید ، کی مدرک مـ...

دیگه هیچی نمی شنوم . میبینم ولی نمی شنوم . به حرکت لب های خاله نگاه می کنم .

مخاطبش من بودم؟ حتما آره خیره شده به من !..

 

برای همین مامان بعد مدتها فیلش یاد هندستون میکنه و به من زنگ میزنه؟

برای همین گفت دایی هم میاد؟ برای همین به دایی هم چیزی نگفتن؟

برای همین برای من یه کت شیک و ترتمیز می گیرن؟

برای همین حاجی با من گرم برخورد میکنه؟

برای همین سنا اینطوری میکنه؟ اونم .. ازم مخفی کرد؟ سنا؟

تا به خودم میام می بینیم دایی با چهره ایی در هم من رو آروم تکون میده

-سهیل ، سهیل؟ میشنوی؟ خوبی دایی؟

 -...

حاجی- آقا سهیل مشکلی هست؟

بابا- نه بابا ! امروز روز اول دانشگاهش بود یکم خسته است.

چرا؟ بابا چرا داری مستقیم تو چشمام نگاه میکنی و دروغ میگی؟

مامان؟ چرا چیزی نمیگی؟

-خ..خوبم ببخشید حواسم پرت مساله دیگه ایی بود.

خاله – خب پس ، همونطور که گفتم فاطمه درسش رو تموم میکنه و صاحب اختیاره ! می

خوام خودش برای خودش تصمیم بگیره برای مهریه هم با پدر و مادرت صحبت میکنیم ، با فاطمه هم حرف میزنم مشورت میکنم . شما مشکلی نداری سهیل جان؟

خاله همیشه انقدر سرد بوده؟

سرمو بی حرف به طرفین تکون میدم

دست و پاهام سر شدن.

چه اتفاقی داره می وفته؟ من همین الان می تونم از این خونه جهنمی بزنم بیرون می تونم داد و بیداد کنم تهدید کنم بشکنم پاره کنم ولی ، پس چرا نمی تونم حرکت کنم؟

اینا که اجازه نمی دادن از صد فرسنگی نازی رد شم؟ چی شده؟ شوخیه ؟ حتما شوخیه

این مبلا همیشه انقدر زبر و سخت بودن؟

به قیافه همه مامان بابا سنا خاله حاحی دایی ، یه نگاه اجمالی میندازم اینا همه خیلی جدی

هستن. همه اش جدیه ! حس می کنم دارم ذوب میشم ولی دستام یخن و عرق کردن!

سردمه ولی چرا احساس میکنم الانه که آتیش بگیرم؟ باید آتیش درونم رو خاموش کنم یا بزارم فوران کنه؟ یه ندایی درونم زمزمه میکنه آروم باشم! باید آروم باشم . باید؟

 

ویرایش شده در توسط سمندون
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت‌پنجم

خواهر حاجی با ناز و ادا میگه : سهیل خان ماشالا جوون برازنده اییه داداش سخت  نگیرین! بعد یه خنده ریز !

بدون اینکه حواسم باشه یه نیشخند صدا دار میزنم و حواس همه به خودم پرت میشه

سرد شدم . درواقع یخ! از بودن تو مرکز توجهات متنفرم!

با حفظ همون حالتم مگم

-ازدواج؟

مامان- سهیل جان بیا بریم اتاق حرف بزنیم

 ...-

مامان- سهیل؟!

دایی با همون اخم دستشو میندازه زیر بازوم و بلندم میکنه و می بره سمت اتاق ، هیچکسی هیچی نمیگه.

نمی دونم اگه داییم نبود شاید ذوب می شدم و به درون خودم فرو می ریختم ، شاید دیگه

نمی تونستم خودمو از قعر چاه وجودم بکشم بیرون .

کیارش - مهری دوربین مخفیه؟ خوبید؟!

مامان- آروو م کیارش ، صداتو بیار پایین آبرو داریم ما پیش آبجیم و شوهرش!

کیارش -تو اگه به فکر آبروت بودی این بچه رو بی خبر از همه جا میاوردی خواستگاری برای آیندش تصمیم بگیری؟!!

 

بچه ؟ داییم به من گفت بچه ؟ چون کم حرف میزنم یا چون رو حرف خانوادم نه نمیارم؟

یعنی به همین خاطر خانوادم بدون اطلاع قبلی من رو آوردن اینجا؟

تا تو عمل انجام شده قرار بگیرم و چون میدونن قرار نیست حرف رو حرفشون بیارم به خوبی و خوشی من و فاطمه رو می فرستن زیر یه سقف؟سوء استفاده؟ نه هرگز اونا خانوادمن!

یعنی همه من رو چون ساکتم مطیع تصور میکنن چون کم حرفم چون نمی خوام بین آدما باشم یه بچه؟ من فقط نمی خوام جلب توجه کنم نمی خوام بیخودی پر حرفی کنم همین! من یه آدم بالغم که میتو ن م برای خودم تصمیم بگیرم و زندگی خودمو داشته باشم باید اینارو به زبون بیارم ولی چی مانعم میشه؟

 

مامان-کیارش جان ما گفتیم اینا از بچگی باهم بودن هم بازی هم بودم زودتر ازدواج کنن هم خیال خاله از بابت فاطمه راحت بشه هم از این به بعد حاج مرتضی هوای سهیل رو داشته باشه تو شرکتش یه سمت درخور بهش بده ، آخه آدم با نقاشی به کجا میرسه؟تا کی می خواد ول بچرخه؟! حق بده نگران آینده اش باشیم صبح تا شب میچپه تو خونه اش نه تفریحی نه دوستی نه رفیقی آخه اینطور تباه میشه که کل عمرش !!

داییم درحالیکه تلاش میکنه صداشو از یه حدی بالاتر نبره ادامه میده

کیارش - این راهیه که خودش انتخاب کرده چه تباه بشه چه نه شما حق دخالت ندارید تا چه حد می خواید تو زندگ...

-دایی!

دایی و مامان با تعجب نگاهم می کنن. جلو روی من به شخصیتم توهین شد ولی دیگه نمیشه سکوت کنم! خودم باید حرمت خودمو حفظ کنم. اگه من چیزی نگم از این به بعد باید خواسته هاشونو بی چون و چرا مثل یه طفل مطیع اجرا کنم ، ولی دنیای من فرق کرده با چند سال پیشم ! اونم اینکه شناخت آدما برام سختتر شده شخصیتشون برام مبهمه ! گاهی اوقات خودمم برای خودم غریبه ام مگه من چه حرکت اشتباهی زدم که با من اینطور بخورد میشه؟ من روانی نیستم دیوونه نیستم فقط می خوام تو دنیای خودم بمونم !

-مامان! برای حفظ آبروتون میشینم چیزی نمی گم ، ولی میدونید با من دارید چیکار میکنید؟ مامان من فقط ...

این بغض نیست ،شرمه! نمیذاره حرفمو کامل کنم ، از اتاق میزنم بیرون و بلافاصله مامانمو داییم میان .

 

مامان- ببخشید خواهر جان آقا مرتضی ! ( یه خنده مصنوعی) به سری حرفایی بود که باید زده می شد ،شرمنده

مرتضی-دشمنتون شرمنده مهری خانم ، خانم فاطمه نازنین چیشد؟ فاطمه چایی هارو بیار بابا !

یه خانم با چادر سفید از آشپزخونه بیرون میاد سرمو بالا نمی یارم چون نمی دونم الان

نازی چه فکری می کنه با خودش؟ از من الان چه تصوری داره؟ فکر می کنه من میتونم مرد زندگی باشم؟ این حرفا خودموهم حتی می ترسونه و چیزی که می فهمم اینه که اصلا آماده نیستم!

همه چایی هاشون رو بر میدارن و درنهایت نازی میره میشینه کنار خالم و خاله خانم شروع می کنه به آروم حرف زدن باهاش.

مرتضی- خب مهری خانم آقا همایون ، آقا کیارش اگه اجازه بدید این دوتا جوون تو اتاق روبه رویی برن بشینن سنگاشونو وا بکنن

بابا- اجازه ما دست شماست حاج آقا!

نازی بلند میشه میره جلوی در می ایسته اما من همچنان نشستم .

بابای من اهل پاچه خواری نبود .اون از با جناقش خوشش نمی اومد . یعنی برای اینکه یه شغل گیرم بیاد این کارارو می کنه؟! برای اینکه من رو مجبور کنه از نقاشی دست بکشم؟

... امیدوارم همش خیال باشه.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • سمندون عنوان را به رمان آسمون آبی من | سمندون،ف‌وجدی کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

#پارت‌ششم

 

تا بخوام پاشم خواهر حاجی شروع می کنه به کل کشیدن!

از صدای جیغ مانندش چشمام خود به خود بسته میشن و پلک هامو به هم فشار میدم و به سمت اتاق وارد می شم.

با دست تعارف می کنم اول نازی وارد بشه .

یادم میاد بچه که بودیم قدش از من بلندتر بود و هی می زد تو سرم! اما الان به زور به

شونه هام میرسه .. از خودم خجالت می کشم . کاش من الان من نبودم ! کاش هر جایی غیر از این اتاق تنگ بودم .

چرا هوا اینقدر خفه است؟

نازی می شینه روی صندلی کنار میزش به منی که عین مجسمه سیخ سرجام ایستادم نگاه میکنه و سریع نگاهش رو می دزده .

من که می بینم جو سنگینه میرم سمت بالکن و در رو باز میکنم یکم کنارش می ایستم تا نفس بگیرم . حس میکنم به شدت دارم عصبی میشم . انقدر که می تونم سر یکی رو بشکونم. دارم فوران می کنم. من معمولا عصبی نمی شم اما اگه بشم ... ؟

نازی-سهیل خوبی؟

به آنی بر میگردم وبا غیض به صورت مظلومش نگاه می کنم . این دختر هنوزم پاک و معصومه . تقصیر اون چیه؟ دستام که به کمرم بود رو میندازم پایین و دستمو به گوشه های لبم میکشم.

-نازی !

خیره بهش نگاه می کنم ! اون اما سرش رو دوخته پایین

-تو که راضی نیستی؟! هستی؟

انقدر محکم حرف زدم که خودمم به خودم شک کردم ! خودمم تا حالا این روی خودمو ندیده بودم . تا حالا سابقه نداشته اینقدر عصبی باشم . بچه که بودم به خاطر ساکت بودنم همیشه برام تصمیم می گرفتن و من به خاطر اینکه نیاز نبود با کسی سر و کله بزنم راضی بودم . اما الان فرق کرده ! من وارد مرحله ی جدیدی از زندگیم شدم ! زندگیم رو ، دنیای خودم رو، رشته ام رو ، خونه ام رو دوست دارم و از الان به بعد براش می جنگم ! در هر حال من از تنهایی راضی ام !

 

نازی- سهیل ما هم بازی هم بودیم . تو آخه میتونی تصور کنی زن و شوهر بشیم؟! این انتخاب بزرگتراست. میگی چیکار کنم؟

-نیاز نیست کاری کنی ! الان .. الان باهم می ریم بیرون بعد من از همه عذرخواهی میکنم و از این جهنم گورمو گم می کنم!

تا حالا باهاش اینطور حرف نزده بودم ! من دیگه خسته شدم از مطیع بودم می خوام صاحب دنیای خودم باشم ، نمی خوام کسی رو راه بدم همین!

نازی- پس بابام؟ مامانت؟ چی میگن؟

-برام مهم نیست چی بگن ، اینو میدونم که از این لحظه من اختیار دارم و کسی حق تعیین تکلیف نداره ! نازی ما الان خودمون بالغیم و حق انتخاب داریم!

بعد از این حرفم یکم تو سکوت به هم خیره می شیم و بعد میرم و دستگیره در رو آروم باز می کنم . رو به روی همه می ایستم و پشت بند من نازی.

خیره چهره ی پدرم می شم .

-حاج آقا ،خاله خانم (نفس می گیرم) من و نازی به این نتیجه رسیدیم که با هم تفاهم نداریم با اجازه من مرخص می شم.

همه با بهت به من و نازی خیره شدن. یکم می ایستم ، کسی چیزی نمی گه ، به سمت در خروجی خیز بر میدارم .

بابا-سهیل! وایستا ببینم!

بدون توجه به کسی فورا از خونه میزنم بیرون و به سمت خونه خودم فرار می کنم! از دست خانواده خودم فرار میکنم! چه مضحک!

اینقدر سریع راه رفتم که کل بدنم خیس شد و پیراهن سفیدم چسید به تنم !

کراواتو می کنم و میندازمش تو جوب .

حینی که برای یه تاکسی دست تکون می دم کت تنگ لعنتیم رو از تنم می کنم!

بلافاصله سوار می شم و بی معطلی آدرس خونه ام رو میگم.

سرمو می چسبونم به شیشه و چشمامو میبندم . موهام ریختن روی پیشونی خیسم وحسابی هم عرق کردم . دلم خونه ی دنجم ر و می خواد اما ... چشمم به خیابون خالی تاریک میوفته.

مگس پر نمی زنه! یهو حوس کردم پیاده روی کنم . خلوته! شبه هیچکس هم نیست !

مطمعنم تو خونه دلم میگیره و مامان بابا فوری میرسن اونجا. عین جن زده ها می پرم میگم آقا نگه دار!

مرده که تو فکر بود می پره هوا و متعجب میگه

-چه خبرته پسر جون؟! خیلی خب آروم !

از این حرکتم و حرکتش یه لبخند محوی میاد رو لبام . پیاده می شم و سکوت اطرافم باصدای ی که از کنده شدن لاستیک تاکسی از آسفالت ایجاد میشه، می شکنه.

شب! تاریکی !آسمون آبی من کجاست؟! نیست.

به آسمون زل میزنم .به خاطر چراغها هیچ ستاره ایی نیست.سیا ه سیاه!

از کنار جاده آروم آروم قدم میزنم .سرم ر و دوختم زمین و یکی از دستام تو جیبمه و با

اونیکی کتم رو گرفم و رو شونه ام نگهش داشتم.

حس می کنم رییس مافیام که یه قرارداد بزرگش با شکست مواجه شده ، الانم داره قدم میزنه ذهنش خالی بشه. خیلی هم بی شباهت نیستم قد بلند نیستم که هستم خوشتیپ نیستم که هستم فقط یه سیگار بین لبام کمه ! مغرور هم نیستم فقط چیزی که هستم رو گفتم، حقیقت!

یه بزدل ، سوسول ترسو دیوونه احمق بازنده ، ایناهم حقیقتن! من یه عقب مونده ی ذهنیم که

با اینکه آدمم اما نمیتونم مثل اونا رفتار کنم! در عجبم چطور تونستم از اون جهنم بزنم بیرون ؟

با این فکرا مشغول بودم و گاهی به ریش خودم می خندیدم ! من امروز تحقیر شدم! تصور می کردم فکر میکنن دیگه می تونن روی من حساب کنن اما اونا هنوزم من و یه بچه ی ضعیف با یه روحیه ی ضعیف که سر هر چی گریه اش می گیره میبینن.از این همه فکر و خیال و شلوغی مغزم خسته شدم دستمو کشیدم رو صورتم وونفسمو با یه ریتم بیرون دادم .

ساعت 30:11 شبه و من فردا دانشگاهم دارم! یه کالسم هم امروز پیچوندم . حینی که آروم داشتم راه می رفتم یهو یه نفر محکم از پشت زد بهم و پخش زمین شد منم دیوار و گرفتم و متعجب برگشتم.

چی؟! این ... این اینجا چیکار می کنه؟! چی بود؟ ناصری ... آها نصیری! ترانه ن ...

 

ترانه-عهههه آقاااا سهیل شمایید؟؟

-ها .. هان؟!

از پشت سر صدای چند نفر رو شنیدم که دارن داد میزنن" وایستییییید ، وایستید خانمم!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت‌هفتم

 

-اونا ... اونا کین؟

تا به خودم بیام دیدم مچ دستمو محکم گرفت و کشید دنبالش . خواستم اعتراض کنم که دیدم

چنتا مرد قوی هیکل با کت شلوار مشکی دنبالمونن !

-هوی وایستااا ، وایستا مرتیکه کجا می بریش؟!

عالی شد ! الان باید برای جون خودمم که شده بدووم ! آخه این شب فلاکت بار چرا تموم نمیشه؟! به صورت ترانه نگاه می کنم به نظر می رسه خیلی وقته داره از دستشون فرار می کنه و خسته شده. اونا کین؟ این وقت شب یه دختر بیرون؟چرا؟

این سری من مچ دستشو تو یه حرکت می گیرم ، گازشو می گیرم د برو که رفتیم! دختر بیچاره رو مثل یه بابادک دنبال خودم می کشونم.

برمی گردم تا ببینم ازاون غول تشنا فاصله گرفتیم یا نه که با صحنه ی عجیبی رو به رو می شم!

داره می خنده! جوری که دندوناش دیده می شن و چال لپش فرو رفته! از زیر کاله هودیش موهای بلندش تو هوا شناورن ! چقدر خوشحاله؟ این دخترک دیوونه است ! منم همینطور! اون غول تشنا هم همینطور ! چرا هر چی دیوونه هست امشب ریخته بیرون؟ دیوونه شدم؟

چرا اینقدر فکرمی کنم؟ ازشون به مرور فاصله می گیریم .

می پیچیم تو یه کوچه تاریک ، آروم از لبه ی دیوار می بینم که اون چند نفر سرگردون

دنبال مارو می گیرن و بعدش راهشونو می گیرن و با عجله میرن !

ترانه- وااااای چقدر حال داد دمت گرممم

مچ دستشو که گرفته بودم سریع رهاش می کنم ! کلمات رو کشیده کشیده می گفت و مدام تکون می خورد .

-چیزه ... خانم نصیری ، م*ستید شما؟

انگشت شست و اشاره اشو به هم نزدیک می کنه و با لبخند گشاد روی لب هاش میگه

-یکوچولو !(تک خنده) اما نترس الان می پره ! انقدررر سریع دوویدی که روحمم پرید!

بعد بلند می خنده !

چه دل خجسته ای داره! حالا تو این اوضاع باید چیکار کنم؟ نه میتونم برم نه ولش کنم! اونقدر سیب زمینی نیستم که یه دختر مس*ت و تنها که چند نفر دنبالشن رو نصف شبی تو یه خیابون خلوت ول کنم!

-خانم ، میگم آدرستو بگو برسونمت خونه ات! شماره ی بابا...

تا کلمه ی بابا رو گفتم از اون حالت منگیش دراومد و خیلی ملتمسانه بازومو گرفت و پیراهنمو تو دستاش مشت کرد و با هول و ولا گفت

ترانه- نه ! نه بابا نه ! منو می کشه ، تروخدا منو نبر پیش اون!

دستش رو آروم کنار می زنم

-خانم نصیری ... من باید برم فردا صبح دانشگاهه دیر وقته ، شمارو هم که نمی تونم با این حالتون ولتون کنم !

ترانه – خب میام خونه ی تو!

-بله؟! نخیر خانم مثل اینکه هوش و حواستون سر جاش نیست ، اگه آدرس ندید مجبورم زنگ بزنم پلیس گزارش آدم ربایی بدم!

ترانه- اونا آدمای بابامن ، به خدا زیر سنگم برم پیدام میکنن تروخدا نگو به پلیس جون عزیزت!

-چی داری میگی؟

زانو میزنه و انگشتاشو بهم قفل میکنه میاره تا بالای صورتش .

ترانه- سهیل تروخدا خب؟ زنگ نزن پلیس به هیشکی نگو باشه؟ اصلا... (پا میشه) اصلا برو! من میرم خونه رفیقم! نه نه نرو ! منو اول برسون خونه پارسا بعد برو!

این دختر نصف شبی با این سر و وضع ، چیکار داره میکنه؟ پارسا کیه؟ میخواد بره پیش اون شب رو بمونه؟

-اصلا ، تو امشب اینجا چیکار میکنی؟

ترانه- به خدا با دوستام مهمونی بودیم تو ویلاشون ، باهمم بودیم بعد قرار بود با ماشین منو برسونن خونه یهو آدمای بابام اومدن مهمونی رو بهم ریختم خواستن منو بزور برگردونن خونه که در رفتم!

همه اینا رو با یه بغضی که تلاش می کرد پنهانشون کنه می گفت !

اونم داشت از دست خانوادش فرار می کرد؟ چرا همو باید تو این موقع شب ببینیم؟

اسم این ... چی بود؟سرنوشت؟

چشماش به خاطر حلقه های اشک توی تاریکی ، برق می زد! به معنای واقعی کلمه داشت به من التماس می کرد؟ منی که همین چند ساعت پیش خانوادم تو صورتم خیره شدن وتحقیرم کردن؟ منی رو که حتی آدمم حساب نکردن؟ کلی سوال تو ذهنم بود ولی اول باید به این دخترک بیچاره که داره از ترس میلرزه ، آرامش بدم یوقت پس نیوفته!

-خونه دوستت ... کی بود؟

پا پشت دستش اشک هاشو سریع پاک می کنه .

ترانه- پارسا

-پارسا ، خیلی از اینجا دوره؟

ترانه- نه نه دوتا چهار راه پایینتره

-اون غول تشنا حتما هنوزم دنبالمونن

دستاموبه کمرم زدم و تحقیرانه سر تا پاشو از نظر گذروندم

-با این سر وضع توام که نمیشه از خیابونای اصلی رفت ، پس مجبوریم از راه های فرعی بریم اگه این موقع شب گیر اراذل اوباشم نیوفتیم خیلیه!

به نظرکه می رسید کمی خجالت کشیده ، کلاه هودیشو سرش کرد و سرش ر و پایین انداخت.

سری به تاسف تکون دادم و وارد کوچه ی تاریک شدم. دختره هم مثل یه بچه گربه افتاد دنبالم . تا چند ساعت پیش فکر می کردم بدبخت ترین فرد روی زمینم اما چی شد که اینطوری شد که این دختره ی دیوونه تر از خودم و نصف شب تو پیاده رو می بینم ، خودمم گیج می کنه .

کلی سوال درباره "خانم نصیری" اون دختر شنگول روز اولی که الان یه فراری درست مثل منه، داشتم .

حینی که محتاتانه کوچه ها رو یکی یکی طی می کردیم ، بالخره نتونستم تحمل کنم و پرسیدم

-ببخشید ... چرا بابات آدم فرستاده دنبالت؟ چرا خودش نیومده؟

ترانه- چون نمی خواد برم مهمونی و پیش دوستام باشم

و بعد سکوت کرد . جواب سوال دوممو نداد و برخالف میل باطنیم که داشتم از کنجکاویم

می مردم ، منم سکوت کردم . شاید دلش نخواد بگه و من از اضافه گویی بدم میاد.

ترانه- بابام هدای ت نصیریه

 -...

ترانه- نمی شناسیش؟

-نه از کجا باید بشناسمش؟

یه خنده ی ریزی می کنه و ادامه میده

-چطور نمیشناسی ؟! بابام تاجره! صاحب بزرگترین تجارت پوشاک زنونه و مردونه تو ایرانه! تقریبا همه می شناسنش! (یه نیشخند) می دونی چند نفر واسش سر خم میکنن؟

یه آهی می کشه و بعدش چند ثانیه سکوت

ترانه-همه ازش تعریف می کنن و دوست دارن باهاش شراکت کنن ولی برای خانوادش برج زهرماره

 -...

چند ثانیه سکوت بین ما حاکم می شه و بعدش طلبکارانه ادامه می ده

ترانه- نمی خوای چیزی بگی؟!

-چی بگم؟

ترانه- اینهمه از بدبختیامو دیدی و شنیدی! باید چیزی بگی ! با خودم گفتم اینو باش! یه بچه خر پول که سر مهمونی رفتن با باباش دعواش شده و الان از خونه زده بیرون ، از منم انتظار داره حق رو به اون بدم و باباش رو فحش بارون کنم . من به فکر چی هستم و این دخترک به فکر چی؟ من امکان داره همین امشب بی خانمان بشم چون صد درصد بابام بیکار نمی شینه اونوقت این ...

یه لبخند می زنم و رو به روم رو نگاه می کنم و سیخ وای میستم

ترانه- چت شد؟! جن دیدی؟

حین اینکه داشت مقابل صورتم دستش رو تکون میداد دستشو محکم گرفم یه آخ آرومی گفت

و فورا پشت دیوار پنهون شدیم

ترانه- هوی چته وحش..

بازومو حلقه می کنم دور گردنش و دستم رو می گیرم جلوی دهنش !

چند تا مرد با هیکل درشت و کت و شلوار مشکی وسط کوچه وایستادن ! گاهی اوقات می خندن گاهی اوقات سیگار آتیش می کنن! حقیقتن ترسناکن !ولی من چرا نترسیدم؟ عموما تو این جور شرایط باید غش کنم ! پس چرا؟

آروم دستمو که الان متوجهشون شده از رو دهنش بر می دارم ،کنار گوشش زمزمه می کنم

-خودشونن؟

ترانه-آ..آره ، آدمای بابا !

نزدیک بود گریش بگیره که ادامه میدم

-اینطوری نمیشه، من زنگ می زنم یکی بیاد مارو ببره یه جای امن ، آخه چیکار کردی کل این اطراف پره از این غول تشنا؟!

اجازه حرف زدن بهش ندادم و فورا جیب هامو گشتم ، نمادین دست کشیدم روی پیراهنم ،

وای گوشیم مونده خونه خاله!

دستپاچه بهش می گم : گوشیتو بده

ترانه- ندارم که !

-ها؟!

ترانه- میگم ندار...

"کیه اونجا؟؟"

هردومون مثل فنر می پریم. متوجه حضورمون شدن!

ویرایش شده در توسط سمندون
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت‌هشتم

 

-نمی تونی اعلام صلح کنی؟! خب دوستای باباتن!!

ترانه- نه !

دوباره مچ دستمو می گیره و می کشه

-کجا میری؟!

ترانه- هر جایی غیراز اینجا!

یکم که از اون موقعیت دور میشیم ، دستم رو به یه ضرب رها می کنم حین اینکه دارم نفس نفس می زنم میگم

-راه نداره ، خودت فرار کن ... پس فردا ... برا منم دردسر میشه ، دوستای بابای توان ، چیه من میشن ؟؟ بگیرن یه فصل کتک نوش جونم میکنن

ترانه- همین الانم اگه فرار نکنیم کتکه رو میخوری! ببین! تو کمکم کن امشب ، منم جبران می کنم!خب؟

-نمی خوام جبران ، نمیخوام! بیخیال من شو من حوصله دردسر ندارم

عقب گرد میرم تا مسیرم به خونه رو از سر بگیرم.

ترانه- من چقدر بیچاره ام.

برمی گردم . بایه بغض ضعیفی آروم این حرف رو زد. نشسته و عین بچه دبستانی ها زانو هاشو بغل گرفته وبه آسفالت خیره شده . یه قطره اشک از گونه اش میچکه روی آسفالت. هر کسی جای من بود دلش می سوخت ، نمی سوخت؟

آب دهنمو قورت می دم و بهش خیره می شم . موهاش که ریخته روی صورتش و زانوهاش صحنه رو چندین برابر جگرسوز تر می کنه !!

نفسم رو صدا دار میدم بیرون و به آسمون نگاه می کنم و روش قفل می کنم .

 

حیرت آوره ! پر از ستاره است! دستام رو که به کمرم بود بی اختیار میندازم. همین یه ساعت پیش تاریک تاریک بود ! چقدر زیباست ! ولی عمرا اگه بتونه جای آسمون آبی من رو بگیره . آسمون آبی من کو؟ نیست ولی ، این آسمون هم سیاه نیست .باید توصیفش کنم؟ باید اعتراف کنم زیباست؟ امشب خیلی طولانی نشده؟ احوالات آسمون هی داره تغییر می کنه یا همش وهم و خیال منه؟ آسمون من ، چیزی می خوای بگی؟

چشمام رو از آسمون می گیرم و آروم سرمو می چرخونم به سمتش .

آروم بلند میشه و اشکاشو با نوک انگشت اشاره اش پاک میکنه.

چونه اش به خاطر بغضش داره میلرزه. سعی می کنه نفس عمیقی بکشه و بغضش رو پنهون کنه ، اما نمی تونه و گلوله های اشک دوباره روی صورتش سرازیر می شن . عصبانی میشه و با حرص ، با گوشه ی آستین هودیش محکم روی صورتش می کشه .

می خواد قوی به نظر بیاد ، ولی نیست !

چه اتفاقی برای این دخترک افتاده؟ چه اتفاقی داره برای من میوفته؟

به سمتش قدم بر می دارم و روبه روش می ایستم . به چشم های خیسش خیره میشم.

 

خالیه !

تهی از همه چی!

پره از خالی!

 

ولی چرا من به چشم هاش خیره شدم؟ اون چرا به من خیره شده؟ من از شناختن آدما چیزی سرم نمی شه. چطور فهمیدم که چشم هاش مثل آسمون شب برای من توصیف نشده است؟

سریع چشمام رو از چشماش می گیرم.

-من یه جایی سراغ دارم که نزدیکه ولی...

ترانه- واقعا دمت گرم سهیل خان!!

-آروم باش! دارم میگم ولی ممکنه اونجا به دلایلی نتونیم بریم! باید چک کنم !

ترانه- خب بریم!

-تو .. شما همیشه با همه اینقدر راحتی؟!

ترانه- خیلی ببخشیداا این شما بودی چند لحظه پیش منو بغل کردی!

-جان؟! من همچین غلط اضافه ایی نمی کنم منتهی تو اون شرایط پر حرفیت نزدیک بود سر هر دومونو به باد بده!

یه خنده ی شیطنت آمیزی می کنه و دستاشو پشت کمرش قفل می کنه دور تا دورم شروع به

راه رفتن می کنه

ترانه- ولی من شکایت می کنم حاج آقا! (دوباره خنده)

چقدر راحت میخنده اون درست زمانیکه که قبلش مثل یه فرد بیچاره داشت گریه میکرد!

 

حین اینکه حرکت می کنم به سمت خیابون اصلی میگم

-سهیل هدایتی ! نه حاج آقا نه سهیل خان ! سهـــیل هدایـــتی!

اونم میوفته دنبالم و میگه

-باشهههه بابا ! حاج آقا سهیل هدایتی خاااان ! (دوباره یه خنده)

یه سری به تاسف تکون می دم و به راهمون ادامه می‌دیم.

آروم از کنار دیوار دو طرف ر و نگاه میکنم که خوشبختانه کسی نیست .

از پیاده رو محتاطانه سمت خونه ام قدم بی میدارم.

فکر احمقانه ایه که یه دختر غریبه بیارم خونه ام ، اگه کسی ببینه ، اگه همسایه ها متوجه بشن اگه به پدرم گزارش بدن؟ تکلیف آبروم چی میشه؟ اگه خانواده ام الان اونجا منتظرم باشن و منو با یه دختر ببینن؟ حتما سرم رو بیخ تا بیخ میبرن ولی فعال چاره ی دیگه ایی ندارم .

این دختر در حال حاضر به من پناه آورده ، منی که خودم پناهی ندارم .

یه فکری به حالش می کنم.

-خانم نصیری

ترانه- بله؟

-وقتی رسیدیم از تلفن خونه می تونید به دوستتون زنگ بزن ید بیاد دنبالتون؟ وسیله ایی داره بتونه بیاد؟

ترانه- آرههه ، خودش نه ولی رفیقاش چرا .

-الان شما میخواید برید خونه‌ی یه پسر غریبه که اونم چندتا رفیق داره؟

ترانه- غریبه نیست رفیقمه !

با حالت کمی عصبی ادامه دادم

-خب دوتا رفیق دختر نداری بری پیش اونا حتما باید بری پیش چندتا پسر شب رو بمونی؟!

ترانه- چرا ولی اونا پیش مامان باباشون زندگی میکنن و نصف شبی نمیشه رفت

خونه اشون ، مهمونی النازو هم که خراب کردم نمی تونم برم پیش اون!

اون موقع اصلا اهمیت نمی دادم پای الناز یا حتی کل اکیپشون هم به این قضیه باز شده و قراره چه خاکی تو سرم بریزم ، الان برای من مهم این بود که چرا این دختر اینقدر داشت بیخیال حرف می زد؟!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت‌نهم

 

چی داری میگی؟ به پدرت بر نمی خوره تو تنهایی با یه پسر غریبه ایی و شبم قراره با چندتا پسر غریبه بگذرونی؟!

یکم سکوت می کنه چشماش رو میدوزه به کفشاش و ادامه میده

-نه

دیگه مخم داشت میترکید ! این حرفا یعنی چی ؟؟ پدر مادر هر چقدر هم که بچشون ناخلف باشه ، بهش تعصب دارن و نمیذارن کسی چپ به بچشون نگاه کنه .

ترانه- بابای من این چیزا سرش نمی شه اگه حالیش بود که زندگیمو سیاه نمیکرد!

جوابم فقط سکوت بود .مثل اینکه میونه اشون بدجور شکرآب بود .دوست نداشتم دخالت کنم. هر چی کمتر بدونم برام بهتره .دیگه حتی کنجکاوم نیستم چون تا یه حدی تا ته قضیه رو حدس زدم.

تو خیالات خودم غرق بودم که با حرف دخترک رشته افکارم پاره شد.

ترانه- تو نمی خوای دلداریم بدی؟! اصلا تا حالا با دخترا بودی؟ حالیته احساسات دخترا؟ من اینهمه حرف زدم از زندگیم اینقدر گریه کردم پس چرا تو همش سکوت میکنی ؟ خل وضعی؟

یه نیشخند میزنم . میاد روبه روم می ا یسته و طلبکارانه دستاشو به سینه اش میزنه و یه تا

ابروشو میندازه بالا .

ترانه- وایستا ببینم ! اصلا خود تو با همچین وضعی نصف شبی بیرون چیکار می کردی؟ من همه اسرارمو گفتم حاال نوبت توعه !!

-مگه من ازت خواستم بگی؟

تا خواست دهن باز کنه گفتم : الانم دیر وقته عجله کن ممکنه اون غول بیایونی های بابات دوباره سر راهمون سبز بشن !

ترانه- باشه پس فردا تو دانشگاه بگو

حتی تصور اینکه بخوام جلوی اکیپ الناز راجب اتفاقات امشب چیزی بگم دیوونه ام می کنه! واقعا نمی خوام ، نه عمرا ! می ایستم و خیلی جدی ادامه می دم

-خانم نصیری امشب شب خوبی برای من نبوده نمی تونم بی خوابی هم بکشم! پش لطفا فردا هیچی راجب امشب به هیچکسی چیزی نگید ! ما امشب همو ندیدیم، قبوله؟

آره ، اینو میدونم که اگه الان ازش قول نگیرم و از اونجایی که از پر حرف بودنش اطلاع دارم ، شب خواب به چشمم نمیاد . سطح هیجان خونم به ماکسیمم مقدارش رسیده و دیگه نمی تونم ! تازه هنوز سر و کله زدن با خانواده خودم مونده. از این همه فکر دیگه سردرد دارم میگیرم.

ترانه-از اونجایی که امشب حسابی کمکم کردی قبول می کنم اما به یه شرط

-فکر میکردم خیلی بیش از حد کمکت کردم و شرط بی شرط!

ترانه- آره خب اونکه صد درصد ولی آسونه باور کن!

-چیه؟

ترانه- شماره اتو بده !

-نمی‌دم

ترانه- پس منم به الناز میگم !

-نصیری کاری نکن همین جا وسط خیابون ولت کنم!

ترانه- خو ول کن!

ای بابا ! عجب گیر دختر تخسی افتادم! یه چشم غره ایی میرم و الکی باشه ایی میگم.

ترانه- آفرین حاج آقاااا ...

هر دو مون میخکوب می شیم سر جامون. دقیقا جلوی ما یه ماشین مشکی شاسی بلند پارک

شده که دو نفرش هم بیرونش ایستادن . کاملا تابلو ! گوشه دیوار پناه می گیریم .زمزمه وار می گم

-ترانه! خونه ام نزدیکه از میانبر میریم از همین کوچه. فقط از در ورودی تو نمیتونی بیای ممکنه کسی ببینه. از پشت خونه پنجره رو وا می کنم می پری تو. حله؟

ترانه- چه عجب اسممو صدا زدی حاج آقا

-کوفت!

آروم داشتیم زمزمه وار حرف میزدیم که آخرش می پیچیم تو کوچه و از اونجا در نهایت می رسیم خونه. خوشبختانه تو راهم به مشکل برنخوردیم.

یکی دوتا کوچه پایین تر خونه من بود . همینطور که به دیوار یکی از خونه ها تکیه زده بودم و پشت سرم ترانه ایستاده بود ، به این فکر می کردم اگه الان یکی از اعضای خانوادم اون تو منتظرم باشه چیکار باید بکنم؟ پس برگشتم سمت دخترک و بهش گفتم

-ترانه خانم امکان داره یکی از اعضای خانواده ام اون تو باشن ، اونوقت شما نمی تونی بیای تو خونه

ترانه- پس چیکار کنم؟

-من تلفنو میارم شما زنگ بزن به دوستت همون بیرون منتظر میمونم تا بیاد بعد میرم داخل

ترانه باشه ایی میگه و حرکت می کنیم به سمت خونه.

کلی فکر و خیال میاد تو ذهنم .اگه یه درصد منو با این دختره ببینن اونم دقیقا بعد از قضیه نازی چی میشه؟ چه فکری دربارم میکنن؟

آروم کلید میندازم داخل میشم. ترانه پشت خونه که یه کوچه خلوته منتظر میمونه.

خونه من اینطوریه که دو طرفشم کوچه است منتهی کوچه پشتی خلوته و از اونجا رفت آمد نمی‌کنم

چون در منتهی بهش خرابه! اگه میدونستم همچین روزی میاد حتما درستش می کردم!

قبل اینکه بخوام در ورودی خونه رو باز کنم از اینکه سکوته و کفش اضافی ای دم در نیست یکم خیالم راحت میشه.

به وضوح صدای ضربان قلبم رو می شنیدم. چرا اینجا اینقدرتاریکه. همیشه اینطور بوده؟ با پخش شدن صدای دستگیره چشمام ر و محکم می بندم. آروم سرم ر و میبرم تو که خوشبختانه وضعیت سفیده و کسی نیست! فوری خودم رو میرسونم آشپزخونه که راهش به کوچه خلوت میرسه . پنجره آهنی که خیلی از زمین فاصله نداره رو باز میکنم. قیافه متعجب ترانه رو میبینم که جلوی در خونه بغلی ایستاده.

ترانه-عههه اینجایی فک کردم اینه! (خنده)

-آرووم بیا بدو !

ترانه- ...

-خب بیا بالا دیگه!

ترانه- خو چجوری بیام مگه مرد عنکبوتی ام؟ (دستشو به سمتم دراز می کنه) بگیر دستمو خب!

-بزار تلفنو بیارم از تو کوچه زنگ بزنی به رفیقت ..

ترانه- نه نه غلط کردم خودم میام صب کن اول خونه‌اتو ببینم بعد برم!

از صداقتش خنده ام میگیره . به آنی خودشو پرت میکنه داخل و با تعجب خونه رو زیر و رو میکنه .

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت‌دهم

 

ترانه- عهههه پس خونه ات اینه ؟ چه نقلیه، حال میکنیا خودتی و خودت مگه نه؟

بدون هیچ حرفی میرم دنبال تلفن.

برق هارو می زنم و به ساعت دیواری پذیرایی نگاه می کنم . جان؟! ساعت ۱۲:۳۰ شبه ؟!

اینهمه بدبختی و دوویدن و .. همش تو یک ساعت؟ برای من اندازه ده سال بود!

تلفن رو میارم و میگیرم سمتش

ترانه- وای تروخدا خسته ام (لم میده رو کاناپه پذیرایی) بزار یکم نفس بگیرم آخه! عین چی منو کشوندی دنبال خودت! من دخترمااا ، نهیفم ، ضعیییفم!

آخه چقدراین بشر بیخیال و صد البته پرروعه! تا نصف شب منو زابه راه کرده ول کنمم  نیست! تقصیر خودته دیگه سهیل الکی برای ملت دل بسوزونی میشه این! خودت که دل بسوزون نداری.

با حفظ همون وضعیتم و گوشی به دست ، یه تای ابرومو میدم بالا و میگم

-بگیر تلفنو خسته ام لطف کن زودتر زنگ بزن بیان دنبالت !

گوشی رو میگیره و با یه اخم بچه گونه ایی دستشو میذاره زیر لبش

ترانه-امممم شماره اش چند بووود؟وای یااااادم رفتتتت

واقعا خسته بودم و سرم درد می کرد حوصله جر وبحث نداشتم . از طرفی از اینکه یه دختر غریبه تو خونه ام بود خیلی حس بدی داشتم. می خواستم یکم خشن تر برخورد کنم که صدای زنگ در میاد!

با شنیدن صدای زنگ در قلبم ایستاد!

مطمعنم ، صدای ضربان نمی شنیدم! گوشام داغ شد ، دست و پاهام سست شد و برای یه لحظه سرم گیج رفت. بدون توجه به این دختر غریبه ی تو خونه ام خیز برداشتم سمت در. خون تو انگشتام منجمد شده بود . می ترسیدم ! قفسه سینه ام تند تند بالا پایین می شد. صدای زنگ در و که پشت سر هم زده میشد رو نا واضح میشنیدم. کل ماجراهامو با نصیری فراموش کرده بودم و دوباره تو خیالاتم برگشته بودم به خونه خاله. صدای انداختن کلید رو به در رو که شنیدم بی اختیار سریع برگشتم و خوشبختانه دختره نبود! به یه ضرب در محکم باز شد و چند قدم پرت شدم عقب!

حتما صاحبخونه خبرش کرده .

مامان-وایسا همایون آروم! نگا کن رنگ به رخش نمونده !

حینی که مامان سعی می کرد سد راه بابا بشه ، من و اون زل زده بودیم به هم! چشماش غرق خون بود . تا حالا اینطوری ندیده بودمش. چه اتفاقاتی بعد من افتاده بود؟

انگشت اشاره اشو به نشانه تهدید میاره بالا .

بابا- همین الان نعشتو وسایالتو جمع میکنی گورتو گم میکنی سوار ماشین میشی ! از امروز نه تو نه این خونه نه دانشگاه کوفتیت !

مامان-همایون آروم باش سکته میکنی ، آرووم !

بابا- پسره ی روانیه نمک نشناس ! آبرومو حیثیتمو بردی پیش حاجی و خانوادش! فک میکنی چون تا حالا دست روت بلند نکردم تحفه خاصی هستی پف*یوز؟!

روانی؟ بابای من من رو رو انی خطاب کرد؟ مامانم هم باهاش هم نظره؟ من .. نکنه واقعا روانیم؟ چرا با من داره عین مجرما برخورد میشه؟ این اتاق پره از آدمای جدید که هیچ شناختی به هیچکدومشون ندارم حتی خودم! مگه من چیکار کردم؟ راس راسی میخواستن بزور اونم تو این سن برام زن بگیرن؟ اونم به خاطر یه موقعیت شغلی مسخره؟ منکه بارها می خواستم کار کنم ولی چرا نمی ذاشتن؟ لابد براشون عار بود؟ برای مهندس همایون هدایتی عار بود پسرش بشه شوفر یا پیک موتوری؟

-به خاطر یه موقعیت شغلی؟ می تونستین به خودم بگین تا برم کار گیر بیارم چ...

بابا-ببرصداتو الاغ! تو مگه زبون داری؟ مگه آدم شدی بری شغل پیدا کنی؟ حاجی کنار خودش برات یه شغل درخور در نظر داشت میتونستی بری اونجا کار کنی یکم روت باز شه یکم شبیه آدما رفتار کنی !

مامان-همایون الان تو عصبانی هستی یچی میگی دل بچه می شکنه آخه خودتو کنتر...

بابا- تو دیگه هیچی نگو که از دست داداشت عاصی ام! اون مرتیکه یبار دیگه تو زندگی من فضولی کنه زنده به گورش میکنم!

مامان-قصدش خیر بود به ولله!

بابا-خیر و شر هر چی میخواست باشه! سهیل خدا شاهده بی غیرتم اگه بذارم دوباره برگردی دانشگاه عین دخترا نقاشی کنی ول بچرخی! دوباره کنکور میدی تا یه رشته درست حسابی در بیای بیای پیش خودم تو شرکت تا از کنکور قبول نشدی حق نداری دست از درس خوندن برداری حتی اگه موهاتم عین دندونات سفید شه، گرفتی یا نه؟!

-....

بابا-با توام دراز بی مصرف ! اونجا که باید خفه خون میگرفتی بلبل شده بودی الان برای چی زل زدی به من ؟ مهری، برو وسیله هاشو بردار خودشم شده با طناب و چک و لگد بیار پایین منتظرم! سریع!

برگشت که بره ،تمام شهامت و شجاعتم رو جمع کردم تا بتونم از حقم برای زندگی دفاع کنم، با صدای محکمی گفتم

-مامان!

هر دو برگشتن سمت من .

من یه انسانم! ازش متنفرم ولی هستم! کج باشم صاف باشم چلاق باشم سالم باشم ، آدمم!

حق انتخاب دارم! بچه نیستم فقط دنیای خودم رو دوست دارم و نمیتونم آدم هارو بشناسم برای همین ارتباط با اونها سخته! این خیلی پیچیده نیست!هست؟

موقع نوجوونیم من رو بی دلیل کشوندی از این روانشناس به اون روانشناس! تا کسی بشم که تو میخوای نه کسی بشم که هستم!

من بیمار روانی نبودم! مستحق اینهمه توهین و تمسخر نبودم! من فقط یه ویژگی شخصیتی متفاوت با شما دارم، همین!

این گناه نبود ولی عین گناه کارا باهام برخورد کردین .دیگه از مطیع بودن خسته ام! من باید برای رسیدن به خودم زندگی خودم بجنگم! حتی اگه شده مقابل شما هم می ایستم !من دنیای خودم رو ، سکوت و آرامش حاکم بر اون رو دوست دارم ، نمی خوام تغییر کنم چون خودم رو هم دوست دارم!

من از این به بعد برای رسیدن به "خودم" می جنگم!

ویرایش شده در توسط سمندون
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت‌یازدهم

 

-مامان برید خونه من فردا صبح باید برم دانشگاه!

سرمو دوخته بودم زمین .برای چند لحظه، فقط چند ثانیه سکوت شد و بعدش بابا با قدم های محکم و بلند اومد سمتم و...

و در نهایت محکم خوابوند زیر گوشم. انقدر محکم بود که خم شدم و شوری خون رو توی دهنم حس کردم! از این حرکتش ناراحت نبودم! شاید حتی منتظرش هم بودم و این یعنی ...

بابا- پسره ی کثافت عوضی ، از این به بعد (برمی گرده سمت مامانم) مهری از این به بعد اگه این پسره ی هفت پشت غریبه بخواد پاشو تو خونه ی من بزاره هم تو رو می کشم هم این کثافتو!

مامانم انگشتاشو محکم رو صورتش نگه داشته ، بغض کرده وچشم هاش بین من و بابا می چرخه .

-اجاره و خرج و مخارج و بقیه کوفت و زهرماراتو از این به بعد خودت میدی! ببینم بدون من تو چیزی هستی پسره هفت خط؟! بی خانمان هم شدی ، مهری ، خدا شاهده تف تو صورتش نمی اندازم !تموم شد! پدرپسری منو تو تموم شد! آبرومو بردی تا آبروتو نبرم دست از سرت بر نمیدارم!

حین اینکه پا تند کرد به سمت بیرون مامانم با حالت ملتمسانه ای بازوشو گرفت و ضجه زد

مامان-غلط کرد!همایون فدات بشم غلط کرد! د بگو پسر ! بگو غلط کردی!

بابا بدون توجه به جیغ و گریه های مامان از خونه خارج میشه

مامان بر میگرده سمت من بدون توجه به حال زار و لب خونی ام یدونه میخوابونه زیر گوشم ولی خیلی کم جون تر از بابا.

حقم بود مگه نه؟ اینکه تنبیه بشم حقم بود؟ دنیای من پدر مادرم بود ولی الان اونا نبودن!

بیخود و بی جهت به خاطر دنیای خیالی و مضخرفم بین خودم دیوار کشیدم و هیچکسی رو راه ندادم ! اما ... تقصیر خودم نیست، دست خودم نیست!

باید کاری که مامان می گفت رو می کردم! باید میگفتم بابا غلط کردم! بابا ببخش؟

ولی من حرفی رو که باید زده می شد زدم، مطمعنم حرف اضافه نبود. باید می زدم ولی پس چرا اینطوری شد؟

 یعنی کلا باید دهنم رو برای همیشه ببندم؟

بعد مدتها حرفی که لاز بود زدم ولی گند زدم به همچی. باید خفه خون می گرفتم ! دیگه غلط می کنم اضافه حرف بزنم و چرت بگم .

آدما اگه زبون نداشتن چه اتفاقی میوفتاد؟ اصلا جنگ نمی شد و آدما ی بیگناه کشته نمیشدن! چقدر قابل تحملتر !

با "حرف" میشه روح آدمارو کشت میشه یه تشکیالت بزرگ رو زمین زد . زبون آدم خیلی تیزه. کاش میشد برای همیشه بریدش !

کاش میشد من یکی بودم عین بقیه. چرا نتونستم مثل بقیه زندگی کنم ؟

خسته ام کاش "نبودم".

مامانم هول هولکی میره ساک باشگاهمو از روی دراور بر میداره و توشو پر از لباس

میکنه . حینی که میاد سمتم میگه

مامان- بیا بریم پایین زودباش

دستم رو میگیره و می کشه سمت خودش اما من میخکوب شدم سرجام . با غیض بر میگرده و نگاهش به صورت ورم کرده و لب خونی ام میوفته .به آنی حالت چهره اش پر غم میشه چشماش پر میشه و دستشو آروم می کشه رو صورتم.

مامان- الهی نگا چه بد زد بمیرم واست ، آخه چرا اینطوری میکنی ؟ بخدا قلبم تیر می کشه وقتی شما پدر و پسر حرمت هارو زیر پا میذارین!

هر دو دستم رو میگیره

-سهیل جان تو بیا من باهاش حرف میزنم خب؟ یه امشبو کوتاه بیا خب؟

چندین سال کوتاه اومدم ولی الان دیگه نمیتونم ! کاش میشد بگم باشه و بر گردیم خونه ! اما من بزرگ شدم! کاش نمیشدم ولی شدم. باید خودمو به خودم ثابت کنم.

بی هیچ حرفی دستاشو از دستام جدا می کنم. یه لبخند محوی میاد روی صورتم ، تلخ تر از

زهر! حلقه ی اشک اجازه نمیده صورتشو واضح ببینم!

قلبم شکست! صداشو شنیدم ، حتی مامانم که همیشه بهم میگفت قوی باش امروز بهم گفت "بشکن" ! گفت تسلیم شو !

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت‌دوازدهم

 

شونه هاش ر و میگیرم و عقب عقب تا در می برمش

مامان- نکن سهیل ! مامان نکن

بدون توجه بهش بی هیچ حرفی از خونه بیرونش میکنم. صداش رو از پشت درمی شنوم که التماس می کنه در رو باز کنم. به پشت به در تکیه میدم و سرم ر و میذارم رو در.

با بغض میگم

-مامان باید بری

مامان-الهی من برات بمیرم صداتو نشنوم اینطوری. کجا برم با این وضع تو آخه؟ اصلا امشب و میمونم پیش تو .گور بابای همایون!

میدونم به سختی این حرف رو به زبون آورد. اون عاشق بابامه. چه بلایی دارم سرش میارم؟

-مامان باید بری . من ...می مونم . برو باید تنها باشم ، مامان ...خواهش میکنم

اینقدر عجز و التماس تو صدام بود که مامانم سکوت کرد.

بعد چند لحظه صدای قدم های خسته اشو که دور میشد شنیدم. قلبم ریخت. چیه نکنه میخواستی همچنان بمونه و التماست کنه؟ کم پا پیچشون بودی؟ کم براشون از بچگیت دردسر درست کردی؟ عمری اونا سوختن حالا تو بسوز!

آروم سر می خورم و می شینم روی زمین. بغضی که راه گلوم ر و سد کرده خیلی دردناکه.

چشمامو می بندم. خیلی خسته ام. کاش بخوابم و دیگه بلند نشم تا همه من جمله خودم ، از شر خودم راحت بشیم.

پلکام گرم میشه و من در نهات جلوی در خوابم میگیره.

یکم میگذره که کشیده شدن یه چیز مرطوب و نرم رو گوشه ی لبم احساس میکنم

آروم لای چشم هامو باز میکنم.

به خاطر تاریکی صورتش رو واضح نمی تونم ببینم ولی برق چشماش چرا.

داره گریه می کنه؟ چرا؟

-پاشو لامپو بزن

بدون اینکه تغییری تو وضعیتمون ایجاد بشه میگه

ترانه- باشه بزار اینجاشو هم تمیز کنم

چشمام رو میبندم و با پشت دستم دستش ر و میزنم کنار. دیگه نگران چیزی نیستم . خیلی مضطربم ولی دیگه از چیزی نمی ترسم. الان خودمم و خودم . مگه همیشه این رو نمی خواستم؟ فقط مونده تا از شر این دختره ی غریبه تو خونه ام راحت بشم .

پا میشم بدون توجه بهش لامپ و میزنم تلفن ر و برمی دارم و می گیرم سمتش

-بگیر زنگ بزن زودتر از اینجا برو

ترانه- زنگ زدم الان میاد

چه حرف گوش کن شده ، اونم دلش به حال من سوخته؟

با خودم فکرمی کنم این پارسا عجب رفیق مشتی هست. کسی تو این دنیا پیدا میشه که برای من نصف شب از خونه اش بزنه بیرون؟ برام مهم هم نیست هست یا نه ! چون از آدما متنفرم . سکوت برای من از هر چیز دیگه ایی حمایت کننده تره. 

سریع روم رو بر می گردونم تلفن رو پرت میکنم روی کاناپه ، ساکم رو که با لباسای داخلش پخش زمینه بر می دارم و میرم تو اتاق . چند تیکه لباس بر میدارم و بدون توجه به حضور دخترک میرم حموم. ای کاش وقتی بر گشتم رفته باشه.

آب ولرم که میریزه روی سرم و لابه لای موهام ، انگار درونم که درحال آتش گرفتن بود رو خاموش میکنه ، دود بلند میشه و من تو وجود خودم خفه می شم!

برای مدتی زیر دوش آب وایمیستم و چشمامو می بندم. جای زخم روی لبم میسوزه . زبونمو میزنم که مزه بد خون به زبونم میخوره.

شاید این یه فرصتیه که هر چی سریعتر خودمو تغییر بدم ، تا خودمو هم به خانواده ام هم به خودم ثابت کنم. شاید دیگه باید از دنیای خودم دل بکنم. شاید باید بیام و بین آدما باشم.

لعنتی! خیلی سخته!

باید با خودم خداحافظی کنم ولی ، در اون صورت ، از بین می‌رم، توی خودم فرو می ریزم و دیگه منی نمی مونه که بخواد ثابت بشه.

من خودم رو دوست دارم ، دنیایی که مختص خودمه و کسی اجازه داخل شدن بهش رو نداره رو دوست دارم. ولی بقیه نه . من قضاوت شدم هم از طرف خونواده هم غریبه .

من افسرده نیستم فقط کم حرفم.

هول و دستپاچه نیستم فقط تو ذهنم حرکات افراد رو حالجی میکنم.

گوشه گیر نیستم فقط ارتباط گرفتن با آدمای جدید برام سخته چون توی دنیای من تعریف نشده ان.

روانی نیستم خیال پردازم.

بیمار نیستم یه درونگرام و دوست دارم یه درونگرا بمونم !

خواهش می کنم به من این اجازه رو بدید تا پیش خودم بمونم !

 

نمی دونم چی شد که فهمیدم مدتها مثل یه مجسمه زیر دوش آب بسته ایستادم. تقریبا بدنم

خشک شده و دارم از سرما میلرزم! فورا حولم رو می پیچم دور خودم ، لباسام رو تو همون حموم تنم میکنم و میام بیرون. خوشبختانه رفته! دوباره خودم و دنیای خودم!

 

ماه اول پاییزه و هوا کم کم داره سرد میشه. سوییشرتم ر و تنم می کنم تا گرم بشم، ساعت ۳.۳۰ صبحه . می تونم یکم چرت بزنم و بعد برم دانشگاه. عمرا بتونم بمونم خونه. در و دیوارا همینجوریش هم دارن قورتم میدن! فردا کلی کار دارم. ساعت ر و کوک میکنم و لم میدم رو کاناپه. باید دنبال یه شغل پاره وقت باشم. پس اندازام فوقش تا دو سه ماه بدون احتساب خورد و خوراک کفایت میکنه. میتونم یه خونه ی ارزونتر کرایه کنم. برای بقیش باید یه فکری کنم. انگار نه انگار که تنبیه شده باشم. انگار بابام با محروم کردن من از پولش به من فرصت رشد و پیشرفت داده . باید برای خودم زندگی کنم و روی پای خودم وایستم. باید ثابت بشم حداقل به خودم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت‌سیزدهم

 

نمی دونم چی شد که خوابم برد ! شب مدام پهلو به پهلو میشدم گاهی اوقات می‌نشستم سر جام و دوباره سعی می کردم بخوابم.

بعد از اینکه با صدای آلارم از خواب بیدار که چه عرض کنم ، اصلا خوابم نبرد ، به هوش اومدم ،به زور و بی حوصله خودم رو به روشویی رسوندم.

چشمم که به خودم افتاد ، بی اختیار سرم رو یکم عقب آوردم. واقعا افتضاحه! زیر چشمام گود افتاده و چشمام کاسه خونه ! مشتم رو پر آب یخ کردم و پاشیدم تو صورتم. یکم که حالم سر جاش اومد ، مسواک زدم و اومدم بیرون .

جلوی آینه قد ی کمدم کنار میز ، ایستادم و موهامو بی هدف شونه زدم و هودی مشکی با شلوار کتان قهوه‌ا‌یی سوخته ام رو پوشیدم . کوله امو زدم پشتم و با فکر  اینکه گوشیم مونده خونه خاله بیخیالش شدم و از خونه زدم بیرون.

 هوای خنک صبحگاهی خیلی برام دلپذیر بود.

یه نفس عمیق می کشم و به آسمونم نگاه میکنم. اونم ابری و گرفته است! چند وقتیه هم پای من شدی و با احساسات من احساسی میشی. چی شده؟ تو چرا دلت گرفته؟ آسمون آبی من کو؟ برگرد. تو برخلاف بقیه ، همیشه باش!

به سمت خیابون میرم ، تاکسی می گیرم و راهی دانشگاه می شم.

روبه رو ی دانشگاه تعداد انگشت شماری آدم ایستاده بودن و تعداد کمی وارد می‌شدن. زود بود.

کلاه هودیمو می کشم روی سرم و تازه یاد زخم روی لبم میوفتم . چشام گشاد میشه و سرجام سیخ وایمیستم ! اگه کسی من رو این ریختی ببینه بدبخت می‌شم.

دور و بر رو نگاه می کنم که خوشبختانه یه سوپری می‌بینم. نفسمو با خیال راحت بیرون میدم . ماسک مشکی نداشتن. ماسکو میزنم و داخل می‌شم . یکم هم عذاب وجدان به خاطر خرج کردن بیخودیه پولم! از این فکرم خنده ام میگیره و سرم رو که تا الان پایین دوخته بودم ، میارم بالا.

چقدر آدما زیادن . ولی پس چرا من تنهام؟ اینهمه آدم. چرا محکوم به تنها بودنم؟ به خاطر دنیای خودم که محصورم کرده؟ مگه همین رو نمی خواستم؟

وارد کلاس می‌شم که چند نفر هم داخل هستن. دو سه نفر دور میز استاد حرف می زدن. دو سه نفرم سرجاشون نشسته بودن و کله ها تو گوشی. هیچکسی رو هم نمی‌شناسم و این برای من مطلوبه!

آدم ها ی غر یبه وجود ندارن ولی آشناها هستن و باهات حرف می‌زنن و زخم می زنن!

غریبه هارو دوست دارم اما یادم نمیاد از کی. شاید از اولش؟

برخالف جلسه ی اول ، می شینم ردیف اول کنار دیوار. به کسی کاری ندارم هیچکسی هم با من. به شدت احساس خستگی می کنم.

سرم روم ی ذارم روی دستام روی دسته ی صندلی.

چشمام بازه و آروم اون زیر ماسکم رو از رو ی دماغم پایین می‌کشم. دست می کشم دور دهنم و دماغم که خیس شده. کاش برای چند لحظه زمان متوقف می شد تا یکم با خودم خلوت کنم. تا یکم بیشتر فکر کنم.

باید بعد از دانشگاه می رفتم دنبال یه کار. اما با یه کار مگه میتونم از کل هز ینه ی زندگیم بر بیام؟ باید خونه رو عوض کنم. یه خونه ی ارزون تر. دنج تر و شاید دورتر از شهر؟

فکر اینجاشو نکرده بودم. به حال خودم خنده ام می گیره ولی مگه چقدر سخته ؟ می تونم از آگهی ها یه کار پیدا کنم. باید بتونم . نباید انقدر ضعیف باشم. شهر به این بزرگی حتما برای من کار داره! اگه قرار به فکر کردن بود ، تا صبح با ید تو اون وضعیت می موندم ولی دنبال جلب توجه نبودم پس سریع سرم رو میارم بالا.

چشمام به خاطر نور ناگهانی زیاد تنگ میشن . دور و برم پر از آدم شده اونم تو مدت کم. کلاه هودیم رو پایین میارم و زل میزنم به رو به روم. چقدر سر و صدا! چقدر سخت!

بچه ها که مستقر میشن سر جاشون متوجه میشم از الناز و اکیپشون خبری نیست . معلوم نیست دیشب چه آتیشی سوزوندن که امروز نیومدن . خداروشکر ! به نفع من شد.

بدون وجود اونا کلاس آرامش بیشتر ی داره. طولی نمی کشه که استاد میاد و شروع میکنه به درس دادن.

منم که انگار دلم تنگ شده باشه با دل و جون گوش می دم. دروغ چرا ، عاشق درس و دانشگاهمم.

همه چی رو درست میکنم.

به غیر ازمن همه با خودشون مشغولن و کسی به درس توجه نمیکنه.

آخه چه مرگشونه؟! اگه خوشتون نمیاد خب نیاید ! برید بیرون تا کلاس خلوت تر بشه ما یه آرامش هممون بشید ! وقتشون رو از سر راهشون آوردن!

کالس که تموم میشه بچه ها با ب ی حوصلگ ی یه خسته نباشید میگن واستاد سری ع از کالس خارج میشه

به غیر از یکی دو نفر که موندن بقیه از کلاس خارج میشن و سکوتی که ایجاد میشه کمی بهم آرامش میده. به جزوه ایی که نوشتم نگاه می کنم و تو گوشه ی سفید برگه شروع به کشیدن یه پرنده می کنم.

دست خودم ن پیست که وابسته‌ی کشیدنم و عاشقشم. شاید اگه دست خودم بود حتما رهاش میکردم ولی خب!

وقتی دستم رو روی صفحه می کشم و مداد روی صفحه نقش می ندازه بی اختیار رها میشم ! انگار که از این دنیا کنده میشم و خودمو تو یه جای سر سبز که آسمونش به خاطر غروب خورشید یکم صورتیه ، می‌بینم . یه نسیم خنک و لطیفی به صورتم می خوره و من شروع به قدم زدن م یکنم . صدای علف های بلند که به هم می خورن روحم رو جلا میده . چقدر زیباست !چقدر آروم و آرامش بخشه! صداها اینجا آزاردهنده نیستن چون انسان ایجادشون نکرده . اینجا کس دیگه ایی نیست . فقط خودمم و خودم خواهم موند.

یه گنجشک کوچیک کنار صفحه کشیدم . کاش من تو بودم پرنده ی خوش شانس! کاش من ، من نبودم!

انقدر سرجام نشستم که حس کردم چسبیدم به صندلی! از سر جام پا شدم و یکم خودم رو کش و قوس دادم!

قصد میکنم یکم برم حیاط یا از بوفه خرت و پرت بگیرم . گرسنه نیستم اما احساس ضعف میکنم.

تا می‌خوام از کلاس برم بیرون با دیدن یه جمعیت بزرگ که الناز هم بینشونه ، همون راهی که رفتم رو مثل فشنگ بر میگردم .

سرمو می‌چسبونم به سینه‌ام وماسکمو میدم بالا و به سرعت سر جام مستقر می شم. کلاه هودیمو تا روی بینیم می‌کشم و جزوه ام رو از توی کولم می‌کشم بیرون و الکی شروع به ورق زدنش میکنم .کاش گوشیم پیشم بود.

بهرام- سلااام علیکم و برکاته چخبر اهالی کلاس؟

 

چندتا از بچه ها میرن سمتش و با گرمی جوابش رو میدن. یکیشون میگه

؟-سلام داش بهرام چخبر خوبید؟ دیشب چیشد؟

بهرام- هیچـ...

الناز- وا سیاوش من میزبان بودما از من چرا نمی پرسی؟

سیاوش- سلام الناز خانم چی شد؟ به خیر گذشت؟

الناز-آره بابا چیز خاصی هم نبود . داداشم اینا اومدم قضیه رو فیصله دادن

یکی دیگه میگه : ترانه کو؟ نیومد؟

با شنیدن اسم ترانه یه ضرب سرم رو بالا آوردم و تو جمعیتی که حلقه وار جمع شده بود دنبالش گشتم.

نبود. نکنه با باباش به مشکل خورد؟ نکنه اون دوستش... اصلا به من چه؟ اگه بدونم چیزی به زندگیم اضافه میشه؟ بر میگردم و صاف میشینم سر جام که به آن در کلاس محکم کوبیده میشه

ترانه- سلاااااام بچه هااااا

ویرایش شده در توسط سمندون
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت‌چهاردهم

 

خب مثل اینکه به رفتارای ا ینجوریش داشتم عادت می کردم چون حتی یه اینچ هم تکون نخوردم. اومد. فقط کاش اصلا متوجه من نشه. به نظر می رسه به کسی چیزی نگفته . فقط کاش من رو نبینه. هیچکسی من رو نبینه. هیچوقت!

الناز- بفرما اومد

 می پره بغل الناز و با اونیکی دخترا هم دست میده و روبوسی میکنه

بهرام- خب حالا انگار یه ساله همدیگه رو ندیدن

الناز-(چشم غره ایی میره و با آرنجش میزنه به بازوی بهرام) آخه تو از احساسات دخترا چیز ی حالیته؟

بهرام- خب باشه حالا ، ترانه بده آوردیش؟

 ترانه- آره آره

بهرام- امیر برو کشیک وایستا سیاوش توام اون عنبردستو بده

نمی‌فهمیدم دارن چیکار می کنن ! از ترس اینکه شناخته بشم یه ثانیه هم بر نگشتم سمتشون. فقط متوجه شدم که جمعیت متواری شدن و فقط الناز ترانه و یه دختر دیگه به همراه بهرام و سیاوش موندن.

صداشون هم بین اون شلوغی به سختی می شنیدم . کنجکاو هم نبودم بدونم. مشخصه سرشون میخاره برای دردسر. مثل اینکه از دیشب درس نگرفتن.

کنار میز استاد ایستاده بودن که پسری که هیکل نهیفی داشت با عجله برگشت سمتشون

امیر- بهرام اومد ! اومد جمع کن!

سریع همگیشون با دستپاچگی بر گشتن سرجاشون در حالیکه سعی می کردن جلوی خنده اشون رو بگیرن.

یکی که کنارم بود با آرنج میزنه به بازوم و منم که تو خیال خودم بودم یکم جا می خورم بر می‌گردم سمتش! درحالیکه داشت از خنده روده بر میشد و چشماش پر شده بود گفت : فقط نگاه کن حاجی!

مثل اینکه همه می دونن چه خبره جز من. اما از این حرکتش یکم اخم می‌کنم و بی توجه بهش و بی هدف زل میزنم به جزوه ام. در حال حاضر تنها راه فرار از حرف زدن همینه!

چند لحظه بعد استاد کنعانی وارد میشه . یکم نچسب و سختگیره ولی برای کسی که درسش رو بخونه با بقیه استادا تفاوتی نداره.

نشستن استاد روی صندلی همانا جیغ زدنش همانا! انتظار همچین حرکتی از این مرد چاق و منظبت نداشتم! من که از این حرکتش تعجب می کنم بر میگردم و در آنی از لحظه کلاس میره رو هوا!

استاد دستشو مدام میماله روی نشیمنگاهش و حینی که دهنش رو از درد غنچه کرده کلافه به دور و بر صندلیش نگاه میکنه . بغل دستیم حین این که داشت قهقهه میزد مدام با دستش می کوبید روی بازوم و رون پام! منم از این حرکتش عاصی شدم و به دیوار بیشتر چسبیدم و از تیر راسش خارج شدم

استاد - کار کی بود؟!

بچه ها بلندتر میخندن و من فقط با تعجب به صحنه ی مقابلم خیره شدم

استاد -با شمام ! کی میخ های صندلی رو اینجور ی کرده؟ زود جواب بده

بهرام که از خنده قرمز شده با انگشت اشاره اشک گوشه چشمشو پاک میکنه و با حفظ همون حالتش میگه

بهرام- استاد همه کلاس دارن میخندن پس حتما همه مقصریم دیگه (دوباره خنده)

استاد - آقای افشاری کار )ی نکنید این ترم بندازمتون و به کمیته انضباطی معرفیتون کنم

بهرام یه خورده قیافش جدی میشه

بهرام- ببخشید استاد ... وقتی من و بچه ها جلسه ی پیش میایم خواهش میکنیم ، درخواست میکنیم امتحان کنسل بشه بعد شما میگید باشه ولی برخلاف حرفتون امتحان می‌گیرید همه هم زیروده میشیم ، انتظار بیشتر ی از ما دارید؟ جسارتا؟

استاد -آقای افشار ی شما بچه نیستید که من قبلش بهتون اطلاع بدم آزمون می‌گیرم! در ضمن همه 0 نشدن یه چند نفر که غایب شدن آقای هدایتی هم که 17 شد! ‌(بعد به سمت من اشاره میکنه) چطور ایشون میتونه بخونه شما نه؟

جمعیت اووو میکشن وهمراه بهرام با چشم دنبال من میگردن! منی که خشکم زده و چشمامو با شنیدن فامیلی خودم محکم روی هم فشار دادم ،در نهایت لو میرم ! سرم رو پایین انداختم و دستام مشت شده. آخه چرا پای من رو می‌کشید وسط! من که یه گوشه نشستم سرم تو کار خودمه ! چرا همه باید 0 بشن جز من؟ پای یه توطعه درمی ونه ! چرا باید من رو بزارن تو کانون توجهات؟ چرا باید 17 بشم که جلب توجه بشه؟

سنگینی نگاه ها رو روم حس میکنم ! یه عده شروع به پچ پچ میکنن .اگه امکانش بود فورا از این جهنم فرار میکردم ولی نمیشه . در اونصورت صد درصد مطمعن میشن که یه دیوونه‌ی تمام عیارم!

همه فهمیدن این منم حتی اونا ، حتی نصیری ! وای نکنه سر داستان رو باز کنه به همه بگه؟ از این دختر پر حرف بعید نیست ! آخه چرا منم که همیشه بدبختم! بسه کافیه ! با نگاه هاتون خوردید من رو! دنبال چی هستید آخه!؟

بهرام- بَه آقای سهیل خان اینجایـ...

ترانه-آخههه استاد چه ربطی داره؟! ما تقریبا هیچکدوم به خاطر یه مساله ایی آماده نبودیم! آخه این انصافه؟  (رو به بچه ها) انصاااافه؟

بچه ها- نهههه .. استاد راست میگه .. نه واقعا ...آره استاد!

الناز-آره استاد ما اومدیم خیلی دوستانه باهاتون در میون گذاشتیم ولی شما به اعتماد ما خ*یانت کردیید!

(رو به بچه ها) درسته واقعا آخهههه؟!

بچه ها- نههه واقعا ... نه استاد .. استاد ازت بعید بووود

استاد - آروم آروم! نظم کلاسو رعایت کنید ! من با کسی کاری ندارم فقط بگید این کار کی بود درسمونو شروع کنم!

بهرام-استاد من بودم!

سیاوش- منم بودم

الناز- استاد هممون مشارکت کردیم هممون تقصیییرکاریم ، شما بگذر

بچه ها- آره استااااااد ... استاد بگذر ... استااااااد

استاد دستش رو تو هوا تکون میده و میگه : آروم آروم! گوش دانشگاهو کر کردید . برای اولین و آخرین بار می‌گم اگه باز تکرار بشه ، دیگه بخششی در کار نیست

!بهرام- استاد به شرطی که شمام همکاری کنیا

الناز-بهرام بسه

ترانه -باااشه استاد (رو به بچه ها سرش رو تکون میده)

بچه ها- چشششششم استاد.. دمت گرم استاد ... چشم

استاد دوباره دست میکشه روی نشیمنگاهش و برمی‌گرده سمت تخته و شروع به نوشتن میکنه. چند نفر ریز میخندن و دوباره یه سکوت آرامش بخشی به فضای کلاس حاکم میشه.

خوب از این قضیه جون سالم به در بردم! نزدیک بود به باد فنا برم! نزدیک بود روحم از بدنم جدا بشه! شاید حتی مجبورم میکردن با اون همه چشمی که روم زوم شده حرف بزنم!

شاید ممکن باشه ولی ، واقع سخته !شاید اگه ترانه نبود خانواده باید میومدن جنازمو از وسط کلاس جمع  میکردن.

راستی خوانواده! یعنی الان اوضاع خونه چجوریه؟ کلی اتفاق تو مدت کم افتاد و من فرصت هلاجی کردن همه اش رو پیدا نکردم. و این برای من یکم غیر قابل درکه!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت‌شانزدهم

 

دعا دعا می‌کردم کلاس تموم نشه. نه! بشه و من زود بزنم بیرون! نمی خواستم با کسی رو به رو بشم و جواب پس بدم. نمی خواستم زیر ذره بین باشم. شاید ناخواسته اونارو رنجونده بودم. واقعا هیچ ایده‌ایی ندارم.

استاد -خسته نباشید

خب...

یک ، دو ، ... سه

به سمت در ، درست بعد از استاد ، خیز برداشتم و پشت سرش قصد خارج شدن کردم که با کشیده شدن کلاه هودیم ، چند قدمی رو که رفته بودم ، پرت شدم عقب!

الناز-وا وحشی آرومتر

بهرام-سلااام سهیل خان بودید حالا

-....

برمی‌گردم سمتشون و هودیمو درست میکنم. با بهرام روبه رو میشم . با اینکه قدم بلنده و هیکلم رو فرم، ولی بهرام تو یه ِلول دیگه‌اییه ! مثل غول چراغ جادو!

همون دختری که باهاش آشنایی ندارم دستشو سمتم دراز میکنه و میگه : سلام سهیل خان. مبینام درست حسابی آشنا نشدیم

-سلام .. اینطوری راحتم

مبینا- چیزی گفتین؟

 ترانه- عزیزم وسط دانشگاه زشته آخه دستتو بنداز

سیاوش- آره مگه نمیدونی حاج آقاست (با کنایه)

مبینا-حاج آقا؟! اوه ،جدا؟ نمیاد بهت !(خنده)

الناز-ببخشید سیا ولی کی به تو گفت اینو؟

سیاوش- خودت گفتی دیگه تو گروه الان همه میدونن!

الناز- من همچین چیزی نگفتم تو گروه! اصلا هر کی هرچی گفت باید بیای جار بزنی؟

بهرام-خب حالا شمام! سرهر چی چرته بحث میکنین! حاج آقا، کبلایی ، مشتی . مگه فرقی داره؟

دستشو دور گردنم حلقه می کنه و بوی عطر تلخ و غلیظ و حال بهم زنش خفم میکنه. از این نزدیکی خوشم نمیاد. من همچنان نگاه به زیر دوختم و کمی اخم  می‌کنم . پسره‌ی گوریل!

بهرام- تو که اینقدر بچه‌ی درس خونی هستی چرا اینقدر از من دوری می‌کنی؟ بابا من داوشی تم!

واقعا هیچ علاقه ای به بودن تو این جمع ندارم! مخصوصا اگه کسی بخواد صرفا برای نفع خودش به من نزدیک بشه! نمی دونم شاید تمام آدمای دور و برم فقط برای منفعت خودشون قصد نزدیک شدن به من رو دارن ، شاید کسی از ته دل بودن پیش من رو نمیخواد. اگه اینطور نبود که من اینهمه مدت تنها نبودم حتی اگه تمامِ من تنهایی باشه!

حس میکنم ظرفیت "بودن تو جمع" ام تکمیل شده. نیاز دارم یکم خلوت کنم و نفس بگیرم!

فقط یکم دیگه

-من با کسی مشکلی ندارم 

بهرام دستشو میزنه بین ابروهام

بهرام-خو پس اینارو باز کن دیگه (خنده)

دستشو که دوست دارم تمام استخوناشو خورد کنم میگیرم و از دور گردنم باز میکنم

-باید برم 

سیاوش- خو کجا میخوای بری هی برم برم انگار رییس جمهوره شل کن بابا! یکم پا بده

ترانه- بچه ها ولش کنید چی کارش دارید بنده ی خدارو

سیاوش-خوبه خوبه همین دیروز الناز چسبیده بود بهش الانم تو! نمی‌بینی آقا حسابی خودشو دست بالا گرفته شمارو آدم حساب نمی کنه؟

ترانه-سیا درست حرف بزن!

الناز- من کی چسبیدم بهش بیشور؟

بهرام- یه دقیقه خفه شو سیا دارم حرف میزنم باهاش

سیاوش- شمام که فقط حلوا حلوا کنیدش

چرا با من اینطوری حرف میزنه من که کاری نکردم؟ نکنه باز ناخواسته یکاری کردم خودم خبر ندارم؟

-ببخشید آقای سیاوش ، من مشکلی ایجاد کردم که اینطوری میکنی؟ 

بهرام- نه خوشم اومد (میزنه به تخت سینم) تو که بلدی حرف بزنی چرا همیشه ساکتی و ادای مظلومارو در میاری ؟

-چی داری میگی؟

بهرام- یعنی تو نمی‌دونی؟!

ترانه- بهرام آروم آخه

با همون اخم نگاهم بین ترانه و بهرام میچرخه. این غول بیابونی چی داره بهم میبافه؟

بهرام- سسس ! تو چرا امروز وکیل مدافع این شدی؟  سهیل خان این رسمشه؟ پس اتحادمون کجا رفته؟ تو مگه اهل چاپلوسی بودی ؟ بهت نمیاد مشتی

-احترام خودتو نگه دار! چی داری میگی ؟ 

سیاوش-هوی درست حرف بزنا

ترانه-سیاوش!!

بهرام- سیا فقط یدفعه دیگه بپر وسط حرفم! آقای هدایتی ! درسخونی قبول! بچه مثبتی قبول! خوشتیپم که ماشالا بزنم به تخته ! منتها از این به بعد وقتی قرار می‌زاریم برگه رو خالی بدیم شما حق اینکه بیای زرنگ بودنتو به رخ ما بکشی نداری ! کل کلاسو ضایع کردی پیش استاد! نزدیک بود نقشه امون به گ*وه بره! خوشم میاد ازت بچه‌ی خوبی هستی ولی نبینم بشی خ*ایمال استادا که اونوقت اوضامون قاراشمیش میشه! اوکی؟

-من .. چی‌میگی ؟ کدوم قرار؟ من خبر نداشتم

بهرام-حالا باشه دیگه از این به بعد دقت کن آفرین(حینی که عقب گرد میره و دستاش رو می بره داخل جیب شلوارش میگه) مراقبت کن

الناز-بهراام وایستا منم بیام ، مبینا بیا بدو

دست مبینا رو میکشه و میوفتن دنبال بهرام

سیاوش- خدافظ حاج آقا!  ترانه بیا

ترانه- باشه برو میام

سیاوش-اه بابا توام

ترانه بر میگرده به سمت من و بدون اینکه بهم نگا کنه میگه

ترانه- ببخشید سهیل ما قرار شد امتحان پریروز رو با هم به خاطر مهمونی الناز خالی بدیم چون اول ترمی هیچی یادمون نبود که بعدش اینطور شد. بهرام خودش واقعا آدم خـ...

-خیلی خب من رفتم

فورا از جام کنده میشم و بدون اینکه نگاهش کنم به سمت در خروجی حرکت میکنم. انرژیم تموم شده باید ببینمش. نیاز دارم یکم با خودم باشم.

ترانه- یه لحظه وایستا ! ( هودیمو میگیره و میاد روبه روم می‌ایسته)

-...

ترانه-میگم زخمت خوب شد؟ چرک نکنه؟

-خوبه (راهمو کج میکنم که برم ، مانعم میشه) 

ترانه- یه لحظه فقط چند ثانیه ! شمارتو ... گفتی میدی ( فورا گوشیش رو از تو جیبش میکشه بیرون و خیره منتظر من میشه)

-من تو رو نمیشناسم و دلیلی نمی بینم بخوام شماره ام رو بهت بدم، ببخشید (پا تند میکنم به سمت بیرون که اونم دنبال من گوشی بدست راه میوفته)

ترانه- خب حداقل آیدی تلگرامتو بده آدرس گروهو بفرستم بهت

-نمی خوام!

کولم رو می گیره و میکشه سمت خودش. کولم از شونه ام میوفته ولی تغیری توی حالتم ایجاد نمیشه اما ترانه که آویزون کوله من شده بود و با زمین چند سانت فاصله داشت ، نزدیک بود زمین بخوره.

ترانه- بیشور!

با حالت جیغ مانندی این رو گفت و چند نفر برگشتن سمت ما. این دختر قصد آبروی من رو داره میخواد انگشت نمام کنه. حس میکنم دارم عرق میکنم. زیر ماسکم که تمام این مدت روی صورتم بود خیسه خیسه! حیثیت و آبرو و ابهتم در خطره ! باید از این صحنه فرار کنم وگرنه دیگه دانشگاهم بی دانشگاه!

چرا ولم نمیکنی؟ نمی خوام کسی پیشم باشه فقط الان میخوام با خودم باشم! اینقدر پیچیده است؟!

تو آنی از لحظه کولمو از دستش میقاپم و قدم تند میکنم به سمت حیاط. همین که میرسم میدووام سمت حیاط پشتی . کسی اینجا نیست نکنه ممنوعه؟! به درک.

برگ های خشک زیر پام صدا میدن که یکم آرامش میگیرم. کولمو در میارم و پرتش میکنم رو زمین. به دیوارتکیه میدم وماسکمو از صورتم می کنم. سرم رو بالا میگیرم و یه نفس عمیق میکشم ، به عمیقی یه اقیانوس آبی. آسمون ! ابری نیست! منم همینطور! چقدر دلم برات لک زده بود! چقدر زیبایی! چقدر عمیقی! مطمعنم سالهاست درون تو غرق شدم ، چون نمیتونم از فکرت بیرون بیام.

یکم که نفسم میاد سرجاش، میشینم روی کاشی های خاکی.

یه زانو م ر و بالا نگه میدارم و دستمو میذارم روش. اونیکی پامو دراز میکنم. مطمعنم لباسام قراره به گند کشیده شن.

امیدوارم کسی نیاد چون واقعا این فضا لذت بخشه. باد ملایمی میاد و من به تبع اون چشم هامو میبندم. چقدر خنکه! سکوت چقدر دوست داشتنیه!

دوتا دختر پسر دست تو دست هم وارد این فضا میشن. لعنتی! یکم خودم رو جمع میکنم وکولم رو میکشم سمت خودم. رسما به گ*ه کشیده شده. همینکه میخوام تکونش بدم زلزله میاد!

ترانه- بیشوووووووووور!

یه طوری جیغ کشید که علاوه بر کلاغ های روی درختا اون دو زوج عاشقم کرک و پراشون میریزه و به آنی صحنه رو ترک میکنن.

عین برق گرفته ها از جام میپرم و در حالیکه تکیه زدم به دیوار و چشمام از حدقه زدن بیرون میگم

-آخه چته تو چرا داد میزنی ، چی میخوای ؟!

با قدم های بلند و عصبی سمتم قدم بر میداره. با دیدن این صحنه تو دلم میخندم. رسما شبیه بچه هایی شده که عروسکش رو ازش گرفته باشی!

ویرایش شده در توسط سمندون
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت‌هفدهم

 

هیمنکه نزدیکم شد خودش رو بهم رسوند دستاش رو برد به موهام و شروع به کشیدن کرد!

-آی .. آی چته بابا ولکن . وللللکنننن !

ترانه- بیشور عوضی نزدیک بود با صورت برم زمین دماغم بشکنه .. (محکم تر کشید و..قتی..می..گم..شماره اتو بده یعنی بده بیشوووور!

دستاشو محکم میگیرم

-باشه ولکن! همه ی موهامو کندی حیوون ولکن! یکی میاد الاان ..!

در آنی از لحظه مردمک چشماش گشاد میشه و روی دهنم زوم میکنه. قفل دستاش باز میشه

و من درحالیکه دو تا دستام روی سرمه خودمو پرت میکنم عقب!

رد داده! مطمعن آ دیوونه اس! اگه کسی میدید آخه چه فکری میکرد! چقدر بی عقله این دختر!

مثل بچه ها رفتار میکنه! من چقدر بدبختم گیر این افتادم! لعنت بهت که کمکش کردی

سهیل!

ترانه- عه نگا! چه بیریخت شده حتما چرک میکنه!

دستش رو نزدیک میاره اما من محکم پسش میزنم

-چته تو؟  سایکویی؟ همین چند دقیقه پیش داشتی کلمو میکندی که !

ترانه- حقت بود خب چه ربطی داره این به اون؟ چرا مواظب خودت نیستی؟ حتما باید بهت بگم احمق خان؟

حینی که داشتم سرم رو با دستم ماساژ میدادم ، موهام رو مرتب کردم و با اخمی که رو صورتم بود شروع به تکوندن لباسام کردم.

زیر چشمی حواسم به ترانه بود که زانو زده بود و کیفش رو زیر و رو می کرد. یه قوطی سفید رنگ ازش درآورد و رو به من گفت

ترانه- بیا بگیر پماده حتما بزن جاش نمونه.

من که متعجب ، با یه دست رو سرم ، داشتم نگاهش می کردم. خم شدم و شلوارم رو هم تکون دادم. برگشتم سمتش و با حالتی خنثی ادامه دادم

-نیاز ندارم ، لطف کن دنبالم نـ...

ترانه- نیازه خیلیم نیازه (کف دستمو باز میکنه) بگیرش حرف اضافه هم نزن وگرنه دو سه تا موتم که مونده میکنم. نه شماره اتو که قول داده بودی میدی ؛ دادی ، نه آیدیتو ، (با یه چهره ای مظلوم میگه) حداقل این رو بگیر خب انقدر بهت زحمت دادم

- ...

ترانه-هم اینکه ببخشید اگه سیا و بچه ها یکم پر روبازی درآوردن واقعا هیچی تو دلشون نیست

-...

ترانه- میگم .. چیزه با بچه ها امروز عصر میخوایم بریم کافه به حساب من! توام میخوای بیا .

- ...

ترانه- نترکی اینقدر حرف میزنی !

یه نیشخند میزنم و همچنان که سرم رو د وخته ام زمین میارم باله و نگاهش میکنم. چقدر تند تند حرف میزنه! به حالت چهره اش نگاه میکنم . چرا اینطوری من رو نگاه میکنه؟ بازم داره التماسم میکنه؟ چرا ؟ چرا چشم هاش اینطورین؟ چرا نمیتونم درکشون کنم؟

-من نمیتونم بیام ! الانم می خوام بر گردم کلاس هوا سوز داره.

بر میگردم که برم اما تا میخوام حرکت کنم یادم میوفته که بهش بگم لطف کنه جلوی بهرام اینا اینقدر جلب توجه نکنه ، همینکه بر میگردم محکم بهش برخورد می کنم و کتفم میره تو دماغش. آخه دقیقا پشت سر من چیکار میکنی تو دختر؟! چرا اینقدر دردسر ایجاد میکنه؟

دستشو میگیره به دماغش و چشم هاش رو محکم روی هم فشار میده.

ترانه- وای .. وای وحشی بلاخره زدیش! آخ دماغم وایی مامان! چرا انقد سفتی بیشووور!

چشم هاش پر اشک شد ، اما من خیلی طلبکارانه و راضی از این وضعیت دستامو میزنم به

سینه و یه تای آبروم رو بالا میدم و میگم

-خب چرا میچسبی به من یکم از اونطرف برو !!

ترانه که الان چشماش پر شده و قیافه اش به خاطر درد درهمه با آه و ناله دستش رو بر میداره.

کف دستش پر از خون شده. با دیدن خون چشمام از ترس گرد میشه و تو یه لحظه دستم رو بی اختیار میگیرم به دماغش و سرش رو به یه ضرب میارم بالا. صدای تق مهره گردنش رو میشنونم اما اهمیتی نداره.درسته از این دختره ی تخس و تیتیش مامانی خوشم نمیاد اما، هیچوقت عمرا اگه راضی بشم بهش یا به هیچکس دیگه ایی صدمه ایی وارد بشه.

وضعیتمون جدا مسخره اس! یه آخی میگه اما من که مضطرب شدم انگشت شست و اشاره ام رو محکمتر فشار میدم. با صدای تو دماغی ادامه میده

ترانه- آی آی ... (دستاش رو دوباره میگیره به موهام و قصد کشیدنشون رو داره) میخوای انتقام بگیری بیشور وای ولکن غلط کردم.

با دست آزادم کولمو در میارم و حینی که با اونیکی دستم دماغ ترانه رو محکم گرفتم ، با عجله از داخلش چندتا دستمال کاغذی میکشم بیرون و بدون توجه به دستای خونیش که توی موهامه و سر وضعمون ، خم میشم و دستمال کاغذی هارو می ذارم روی دماغش و دوباره با هر دو دستم دماغش رو میگیرم.

تو همین بین اونم دستاش رو از موهام بیرون میکشه و روی هوا نگه میداره. خم میشم تا ببینم خونش بند اومده یا نه که با چشم های پر اشکش مواجه میشم.

دوتا گوی شیشه ایی مشکی و براق! انقدر بهم نزدیکیم که می تونم انعکاس چهره ام رو تو چشماش ببینم.

اون منم داخل چشم هاش. چرا از خودم متنفر شدم؟ چقدر چندش آورم! چرا باید همچین کاری با یه دختر بی آزار کنم؟ چرا به من خیره شدی؟ تو از من چیزی میخوای ولی نمی تونم حدس بزنم چی. نمیتونم تو رو بشناسم. برای من مجهولی اما ، چرا سعی نمی کنم ازت فرار کنم؟ تو شبیه به منی؟ چرا الان که باید چیزی بگی ساکتی؟ چرا کاری نمیکنی؟ توام اصولا باید از من فرار کنی ، چون به قول همه من روانیم ، حوصله سر برم، و اصوال با من بودن کسل کننده است. من عموما باید همیشه تنها بمونم چون تنهایی برای من همه چیزمه ، چون لذت بخشه و درسته، دوستش دارم. اما پس چرا الان ایستادم و چشم تو چشم این دخترک شدم؟

برای چند لحظه چشم تو چشم هم بودیم که با صدای رعد و برق خفه ایی به خودم میام و با

حفظ همون حالتم چندتا پلک میزنم و به دستم که اومده پایین و دستمال کاغذی هایی که چسبیدن به دماغ ترانه نگاه میکنم.

چه صحنه ی مسخره ایی. چه سکوت اذیت کننده ای. از کی سکوت برای من آزار دهنده شده؟

صاف می ایستم سرم رو پایین میندازم و به دستای خونیم نگاه میکنم.

دوباره به ترانه نگاه میکنم که نگاهش بین موهام و صورتم و دستام میچرخه. جالبه که دیگه جیغ جیغ نمیکنه!

به صورتش نگاه میکنم تا چیزی بگم اما فورا به پشت سرم نگاه میکنه و انگار که مضطرب شده باشه ، مچ دستمو میگیره و کولم رو چنگ میزنه و از روی زمین برش میداره. جهش میزنه به اون سمت حیاط پشتی و پشت دیوارش مخفی میشیم.

از این حرکتش متعجب میشم و میخوام که حرفی بزنم اما با شنیدن صدای بهرام مو به تنم سیخ میشه.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت‌هجدهم

 

بهرام- ترانه ... کو پس گفتن اینجان

سیاوش- اوووی ترانههه ... چه می دونم حتما مارو قال گذاشتن خودشون رفتن بیرون.

ترانه از لبه‌ی دیوار اونها رو میپاد و من پشتش ایستادم و فقط صداشون رو میشنوم.

صدای قدم هاشون که دور میشن رو میشنوم. حین اینکه دور میشن سیاوش میگه

سیاوش- بهرام زنگ بزن گوشیش

بهرام-آره راست میگی

ترانه مثل جن زده ها می پره هوا ،زانو میزنه روی زمین و کولش رو زیر و رو میکنه .

صدای گوشیش که پخش میشه تو حیاط قلبم رو حس کردم که نزدیکه از دهنم بیرون بزنه.

منم کنارش میشینم و با استرس به حرکاتش نگاه میکنم .

اگه من و ترانه رو این ریختی با سر وضع آشفته ببینن چه فکری میکنن. بهرام که از من خوشش نمیاد صد درصد زنده زنده دفنم میکنه.

ترانه فورا گوشیش رو خفه میکنه

سیاوش- عه شنیدی؟

بهرام- نه چیو؟ نچ بر نمیداره ، شاید برگشته کلاس

سیاوش -حس کردم یه چیزی..

دیگه صداشون رو نشنیدم و خوشبختانه دور شدن. نفسم رو که انگار تمام مدت حبس کرده بودم با صدا بیرون میدم و به دیوار تکیه میدم .ترانه هم ولو میشه.

ترانه- وای قلبم ریخت. پیدام میکردن (یه نیشگون از ساعد دستم میگیره) اول تو رو مثل من میکردن.

من که تازه به خودم اومدم چشمم میخوره به سر و وضع ترانه. بی اختیار یه لبخند با صدا میزنم. دستمال کاغذی ها هنوز چسبیده بودن به دماغش. چه قدر این دختر بکره.

ترانه- به چی میخندی؟ خنده دارم؟! ریخت خودتو دیدی بی ریخت؟

کج میشم و یکی از دستام رو میذارم روی کاشی ها و با اونیکی دستم در حالیکه هنوز لبخندم رو حفظ کردم، آروم آروم دستمال کاغذی هارو از روی دماغش میکنم. چقدر این دختر زلاله.

آخرین تیکه های دستمال کاغذی رو جدا میکنم. هیچی نمیگه و فقط حرکات من رو دنبال میکنه. الان این سکوت مطلوبه. آفرین چیزی نگو. بزار سکوت باشه.

از توی کوله بسته دستمال کاغذی رودر میارم ،جدا میکنم دوتا میدم به اون و دوتا برای خودم بر میدارم.

حینی که مشغولم یه قطره بارون میچکه روی دستم.

دستمال کاغذی رو بین موهای آشفته ام میکشم. کمی خون روش میشینه . ولی مشخصه خشک شده. یه لبخند یا نیشخند صدا دار! با این اوضاع نمیشه رفت داخل.

چرا همیشه وقتی با این آدمیزاد سر و کله میزنم تهش میرسه به فرار؟ من همیشه درحال فرار کردن بودم اما، اما ...

-تنهایی

ترانه- چی؟

بر میگردم سمتش. بلند فکر کردم! چه جالب! لبخندم کمی پر رنگتر میشه. حین اینکه داشت به دستمال کاغذی تف میزد و نگاهش به من بود ، دستمال مرطوب شده رو میکشه روی دماغش. حالت W نشسته و با کنجکاوی نگام میکنه. بدون توجه بهش آروم بلند میشم و لباسام رو میتکونم.

-میخوای بریم بیرون؟

نفهمیدم چرا دست خودم نبود حرف زدنم. من با خودم هم اینقدر راحت نیستم . آخه چرا همچین چیزی رو بهش گفتم؟ شاید چون این فرد در حینی که آشناست غریبه است. حین اینکه هست ، نیست! حس میکنم ، درواقع باعث آزار من نمیشه ، با اینکه پر سر و صداست و خیلی پر حرف ، ولی صداش آزار دهنده نیست. وجودش رو با اینکه الان مقابلم ایستاده ، حس نمیکنم. این راحته. مثل شبح !

از این حرفم نه شرمی داشتم نه ترسی ونه هیچ نگرانی ایی.

بلند میشه و با چهره ایی متعجب لباساش رو میتکونه و رو به روم می ایسته.

ترانه- جان؟ یه بار دیگه بگو

خب دیگه نیاز نیست اینقدر آزاردهنده بشی. هنوزم از حرف زدن اضافی خوشم نمیاد. چرا باید تو همچین موقعیت هایی تخس بازی دربیاری؟

-همون که شنیدی

ترانه- عه چیشد؟! دلت به حالم سوخت اره؟ زدی مماغمو شکوندی الان میخوای جرمتو پاک کنی؟ باید دیه بدی ازت شکایت میکنم حاج آقاااااااااا

بعدش دستش رو با حالت طلبکارانه ایی میزنه به کمرش و خیره بهم نگاه میکنه. منم با همون لبخند محو روی صورتم چشم هامو میدوزم به زمین و زمزمه میکنم

-سهیل هدایتی ، نه حاج آقا نه سهیل خان

چه مکالمه ی آشنایی! حالا که دارم با یه نفر حرف میزنم حس میکنم تمام مکالماتمون

تکراری و آشناست. شاید دارم جدی جدی عقلم و از دست میدم.

ولی من همیشه میخواستم از آدمای غریبه ی اطرافم فاصله بگیرم چون بودن کنار اونا آزاردهنده است. من با خودم راحت بودم اما الان به کل افکارم دارن تغییر میکنن. ولی برای چی؟ چرا الان که خودمم خوشحالم؟ چرا آرزو نمیکنم کاش نبودم؟ من ، منِ الانم رو نمی‌شناسم . تا حالا باهاش رو در رو نشده بودم. این یکم برام ترسناکه چون معمولا پای کس دیگه ایی وسط نبود.

ترانه- والا خوبه مردم قبلا وجدان داشتن دست رو دختر مردم بلند نمی کردن .الان همه از دم بی وجدان.

-خیلی خب باشه پس من برم پی کارم.

ترانه- نه نه میام کجا؟ نمیترسی برم شکایت کنم با این سر وضعم برم وسط دانشگاه جیغ و داد راه بندازم؟

-خب اونوقت منم کله امو نشونشون میدم

ترانه پقی میزنه زیر خنده. قطرات بارون رو که میشینن روی پوست صورتم حس میکنم. صدای خنده‌اش ، درآمیخته با صدای نم نم بارون ، آزار دهنده نیست. جالبه! باعث میشه منم روی صورتم لبخند ظاهر شه. چقدر این دختر شاده. خوش به حالش. کاش ... کاش منم ... مثل ... اون بودم .

ترانه که به خاطر خنده اشک تو چشمش جمع میشه کف دستش رو محکم میکشه روی چشماش و رو بهم میگه

ترانه- خیلی خب بریم ... با این سر و وضع هیچ جا نمیشه رفت. باید اول تمیز کنیم خودمونو بعدش میتونیم تصمیم بگیریم کجا بریم.

-میریم بیرون یه دستشویی عمومی پیدا میکنیم سر و وضعمون رو تمیز میکنیم بر میگردیم دانشگاه، دیگه کجا میخوایم بریم؟دوستات دنبالتن ...

هیمنکه جمله ام تموم شد با یه قیافه مطمعن گوشیش رو در میاره ، به کسی زنگ میزنه و گوشی رو میذاره روی گوشش

ترانه- الو سلام الناز ... آره خوبم میگم چیزه من بابام اومد دنبالم قراره من رو ببره سر قرارش با همکارش ... چمیدونم حالش خوشه! ... دیگه یهویی شد نتونستم زنگ بزنم ببخشید ... اممم احتمالا نتونم بقیه ی کلاسارو بیام حالا ببینم چی میشه .. آره دیگه به بچه ها هم بگو نگران نباشن ... باشه حله .. اوکی ... بابای

-چیکار میکنی ؟ چرا کلاسارو نتونی بری؟ پاساژ همین کناره میتونیم بریم داخ ـ...

ترانه- تو به من چیکار داری گفتی دوستات دنبالتن که الان نیستن پس بهانه نیارانقدر مثبت نباش بابا! میخوام حسابی به خاطر اون شب جبران کنم!

-همینکه تو و اون رفیقات دور و برم نباشین خودش جبرانه!

ترانه- جدا؟ یعنی نمیخوای باشم؟

نمیدونم. میخوام؟ نمی خوام؟

می ترسم اگه باشی آزارت بدم و اونوقت رو رو دربایستی بمونی و نتونی بری.

نمی خوام کسی رو مجبور به موندن کنم. یا اگه بری‌ که چی؟ چی میشه مگه؟ مطمعن باش هیچی نمیشه. مگه من و تنهایی با همدیگه مسیرمون رو ادامه ندادیم؟ خب از این به بعدم میشه ، مگه نه؟ شاید اصلا ... نمیدونم.

ترانه- ببخشیدا جناب خودتون گفتین بریم بیرون دیگه ، میخوای بزنی زیرش؟

-...

ترانه- چیشد خب؟ پشیمون شدی؟

-نه

ترانه- خب پس بیا بریم بارون شدید میشه بدو!

 

مقنعه رو میکشه جلو که کل صورتش رو میگیره و حین اینکه کوله اش رو میگیره روی سرش میدو عه به سمت در خروجی. منم کشیده میشم. راستش، نمی خوام برم. این حس نگرانم میکنه. اگه کسی ببینه ممکنه چی بگه؟ طفره نرو ! یعنی الان واقعا نگران "کسی" هستی؟ اما دست خودم نیست. هیچی دست من نیست. این یکی هم دست خودم نیست و به سمتش کشیده میشم. کلاه هودیم رو میکشم روی سرم که موهام مشخص نباشن. از در میام بیرون چپ و راست رو نگاه میکنم که می بینم کنار دیوار که بارون نمیزنه ایستاده. سرم رو میندازم پایین و به سمتش قدم بر میدارم. چقدر قدم هام سنگین شدن!

-اول بریم داخل پاساژ سر و صورتمونو تمیز کنیم . تو این موقع الان اونجا خلوته

ترانه- باشه

هر دو قدم تند میکنیم به سمت پاساژ کنار دانشگاه. دور نیست ، بارون هم با اینکه شدتش کمه اما میخوایم زودتر سر و وضعمون رو درست کنیم.

داخل که میشیم ترانه کوله اش رو دوباره از شونه اش آویزون میکنه و مقنعه اش رو بی هوا میده عقب. چشمش رو ویترین یکی از مغازه ها که به نظر میرسه صاحبش نیست چون داخلش تاریکه ، قفل میشه.

هین بلندی میکشه و میگه: واااااای نگا چیکار کرده انگار بمب تو صورتم ترکیده !!

همینطور که با صورتش رو به روی ویترین مشغوله ، بدون توجه بهش راه میوفتم و میگم: بیا حالا تمیزش میکنی ، یکی میبینه

جلوی آب سرد کن می ایستیم. بدون اینکه مقنعه اش رو دربیاره ، اون رو از چونه اش در میاره و میزاره روی سرش و مشغول میشه. منم کمی اونطرف تر وایمیستم تا راحتتر کارش رو بکنه.

ترانه-آخیش ، تموم شد

مقنعه اش ر و می پوشه و حین اینکه خیسی دستش رو با تو هوا تکون دادنشون بر طرف میکنه میگه : بفرمااید حاج آقا تموم شد بیاد کله مبارکتونو تمیز کنیددد!

بدون توجه به حرفش کوله ام رو در میارم و میذارم کنار دیوار و دستم رو خیس میکنم و میکشم بین موهام. مشخصه همین یذزه خون هم کامل خشک شده. سرم رو میگیرم زیر آب.

چقدر خنکه! با اینکه هوا یخه ولی کلم داغه. حس میکنم انقدر فکر کردم مغزم آتیش گرفته. خودش فکر میکنه خودشم آتیش میزنه! خودکشی! چه مضحک! خب مگه دست تو نیست؟

کمتر فکر کن تا منم آروم بگیرم !

-آخش چه خنکه

ترانه- احمق شدی تو این سرما؟

سرم رو از زیر آب میارم بیرون و حین اینکه روی آبخوری خم شدم ، ابروهام رو دادم بالا و چشمام رو ریز کردم میگم

-به تو چه؟

ترانه- والا همینو بگو (درحالیکه داره توی آینه کوچیک دستش نگا میکنه) به درک یخ بزن منجمد شو به من چه؟ زدی دماغمو آسفالت کردی هر چیت بشه حقته! (آروم زمزمه میکنه)مرتیکه بیشور

دستمو تند تند میکشم بین موهام . بعد کلاه هودیم رو میکشم رو ی موهام ، یکم میمالم تا خیسیشون گرفته بشه.

-تو خودتو نقاشی کن منم بر میگردم دانشگاه

در حالیکه روی یه صندلی نیمکت مانند ولو شده بود ، شروع میکنه با عجله وسیله هاش رو جمع کردن و خطاب به من میگه : وایسا وایسا بیام!

بدون توجه به صدا زدن هاش با خیال راحت ، به مقصد دانشگاه ، حرکت می کنم به سمت خروجی.

چون هوا ابریه نمیتونم حدس بزنم ساعت چنده یا چقدر به کلاس مونده. گوشی نداشتن واقعا مصیبت بزرگیه! تا به خروجی میرسم ، به جا اینکه حرکت کنم و گورم رو گم کنم می ایستم. چرا؟ چرا از این پله پایین نمیری؟ چرا نمیری تا با تنهایی و سکوتت خلوت کنی؟ چرا نمیری و بین راه با آسمون حرف نمیزنی؟ ببین دلش گرفته! چرا ایستادی؟ منتظری؟ تا بیاد؟ مگه نمیگفتی تخس و سوسوله؟ پر سر و صدا و دردسرساز؟ ... شجاع؟ شاد؟ بی پروا؟

ترانه- وای اینجایی فکر کردم قالم گذاشتی رفتی آخه ازت بعید نیست!

با اومدنش رشته ی افکارم پاره شد و کپ کردم. داشتم به چی فکر میکردم؟ یادم نیست. حین اینکه دستش رو میگیره زیر آسمون میگه

ترانه- عه بارونم بند اومده تقریبا! بیا بریم

- ...

ترانه- منتظر چی هستی؟

-کجا بیام؟

ترانه- خب بریم کافه یه چیزی بخوریم بعد برگردیم دیگه ، تو این هوا میچسبه!

-برگردیم دانشگاه نیاز نیست الکی بریم اینور اونور .

برمی گرده و با فاصله ی کمی می ایسته رو به روم.

ترانه- خب اینهمه راه اومدیم بریم بیرون یه چیزی بخوریم چی میشه مگه؟ حال و هوامون هم عوض میشه ... یکم هم .. یکمم حرف میزنیم

-راجب چی میخوای حرف بزنی؟ ما چه نسبتی باهم داریم بریم بگردیم و حرف بزنیم؟ یکی ببینه چی؟

ترانه- همکلاسی هستیم دوستیم چی میشه مگه؟ چرا اینقدر سخت میگیری؟

-من راحت نیستم اینطوری، بر میگردم ظهرم کار دارم سرم شلوغه امروز نمی خوام وقت کلاسم هم بگذره .

از تک پله میام پایین و روم رو بر میگردونم که برم.

ترانه- راجب دیشب. راجب اتفاقایی که بین .. بین خانوادت افتاد ، بین خانواده ام افتاد.

نمیخوای حرف بزنی؟ خب .. خب نمیذاری به کسی بگم منم دلم داره میترکه باید با یکی حرف بزنم. میشه انقد سخت نگیری؟

درسته! اون همه چیز رو دید! اونم تحقیر شدن من رو دید! من شاید فقط پیش این دختر لحظه ایی حس کردم میتونم راحت خودم باشم و نگران چیزی هم نباشم . اما اشتباه فکر میکردم! احتمالا اونم فقط دلش به حال من سوخته! همیشه همین بوده! کسی نمیخواد باهام باشه .تو چی پیش خودت فکر کردی؟! درسته ! حس میکنم واقعا درسته! اینکه کسی واقعا دوستت نداره بلکه از روی اجبار پیشت میمونه و من از اینکه سربار باشم و کسی بخواد من رو تحمل کنه بیزارم.

نمیخوام اضافی باشم و حتی فهمیدم از دلسوزی هم بیزارم!

-نه نمیخوام . میتونی به هرکی دلت خواست بگی باهاش حرف بزنی.

بدون اینکه منتظر باشم جواب بده فوری از موقعیت دور میشم و به سمت دانشگاه میرم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...