rizer ارسال شده در مِی 9 اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 9 (ویرایش شده) نام رمان: سایه بر تخت ژانر: تاریخی، معمایی، دلهره آور، تراژدی نویسنده: rizer ((توجه این رمان ساخته تخیل نویسنده است و هیچ سند تاریخی ندارد)) خلاصه: فرخزاد، کاتب دربار که فردی نیک اندیش و خردمند و خوش رو است، در رویدادی غیرمنتظره موقتا برجای شاه فوت شده مینشیند، اما آیا این از خوش اقبالی یا شانس او بوده؟ یا اینکه روز های شومی در انتظار اوست؟ دسیسه درباریان؟ یا قربانی توسط منافع دیگران؟ آیا او مانند روز های گذشته انسانی پاک سرشت باقی میماند یا طمع تاج و تخت اورا احاطه خواهد کرد؟ مقدمه: میگویند که تاریخ را فاتحان مینویسند، اما اینبار، قلم از آنِ کسی بود که نه فاتح بود و نه وارث. در سرزمین سنگ و سکوت، جایی که ستونها تا آسمان قد کشیدهاند و نامها بر خاک حک شدهاند، پادشاهی مُرد؛ با تنها یک وصیت: «کاتبم، آنکه حقیقت را چون آینه بر من مینمود، تا هنگامی که وارثی شایسته پدید آید، بر تخت من بنشیند.» و چنین شد که قلم برجای تاج نشست. و مردی که عمری را در سایه نوشت، ناگاه در پرتو خورشید ایستاد. اما خورشید، که بر سنگنوشتهها روشنایی میپاشد، گاه چنان داغ میشود که سنگ را هم به آتش میکشد... ناظر: @sarahp ویرایش شده در مِی 9 توسط rizer 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در مِی 9 اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 9 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. مدیر منتقد @Gemma مدیر راهنما @sarahp ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
rizer ارسال شده در مِی 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 9 پارت ۱: وارث در سرزمین پاسارگاد در کاخ تخت جمشید همه اشراف زادگان و افراد مهم دربار گرد هم امده تا درمورد جانشین شاه از دنیا رفته صحبت کنند.... نور مشعل ها بر ستون های مرمرین میتابید و بوی کندر و صمغ فضای تالار را آمیخته با احساس اندوه میکرد وهر صدایی در وسعت تالار طنین می انداخت گویی دیوار های کاخ خود حافظ اسراز هزار ساله هستند. صدای زمزمه افراد در کاخ پیچیده و همه منتظر بودند تا مشاور اعظم پادشاه وارد شود و سخن بگوید؛ در میان آنها کاهن اعظم و سپهدار ارتش هخامنشی هم به چشم میخورد که در غم سوگواری پادشاه سپندیار لباسی سپید رنگ به تن دارند و با اخم به اطراف نگاه میکنند، گویی از وضعیت کنونی بسیار آشفته و نگرانند. فرخزاد کاتب زیباروی دربار با افتخاراتی که از جانب پادشاه دریافت کرده بود، درحالی که با قلم بر چرم مینوشت، زیر چشمی به دختر زیبای پادشاه(آریسا) که به یکدیگر علاقه داشتند نگاه میکرد. نگاه سنگین کاهن اعظم ناگهان بر فرخزاد می افتد که باعث میشود فرخزاد چشمان خودرا درویش کند. درهای عظیم تالار با صدای غرشی آهسته گشوده شد و سکوتی سنگین همه جارا فرا گرفت. مشاور اعظم، مردی سالخورده با چهره ای پوشیده از ریش سفید با گام هایی شمرده وارد شد، ردای بلندش را بر سنگ فرش سرد تالار میکشید و عصای چوبی اش با صدایی منظم بر زمین میکوبید. همه نگاه ها به او خیره بودند و فرخزاد نوشتن را لحظه ای متوقف کرد و به مشاور اعظم چشم دوخت. مشاور به آرامی به بالای پله های نزدیک تخت طلایی خالی پادشاه رفت و صدای نافذش در هوا پیچید: ای بزرگان و سروران، ای اشراف زادگان و ای نگهبانان تاج و تخت پادشاهی..... . اکنون که سرور ما سپندیار کبیر، به خوابی ابدی فرو رفته، این وظیفه ی ماست که وارثی برای تاج و تخت بیابیم. زمزمههایی از گوشه و کنار بلند شد. سپهدار با ابروانی گرهخورده به مشاور نگریست. کاهن اعظم زیر لب عبارتی را زمزمه میکرد، شاید دعایی، شاید تهدیدی. مشاور اعظم ادامه داد: از آنجایی که سرور ما تاکید کرده که بعد از مرگ او به وصیتشان عمل کنیم، من وصیت نامه ای را که در روز های پایانی عمر با عزتشان به من واگذار کرده بودند برایتان اورده ام که هم من از آن آگاه شوم هم شما. مشاور اعظم دست در آستین ردای خود کرد و طوماری پیچیده در چرم قهوهای کهنه را بیرون آورد که مهر سلطنتی بر آن خودنمایی میکرد. او با دستانی لرزان اما مصمم مهر را گشود، نگاهی به خطوط زیگزاگی و پرشکوه خط میخی انداخت، و سپس با صدایی که به تدریج محکمتر میشد خواند: «من، سپندیار، فرزند داریوش و پادشاه هخامنشی، در واپسین روزهای حیات خویش، این وصیت را به نام خدای بزرگ، اهورامزدا، بر زبان میآورم و به مشاور اعظم خود میسپارم…» چشمها به مشاور دوخته شده بود، گوشها آماده شنیدن حقیقتی که میتوانست مسیر آیندهی امپراتوری را دگرگون کند. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
rizer ارسال شده در مِی 9 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 9 (ویرایش شده) پارت 2: قلم بر تخت فرخزاد بیاختیار قلم از دستش افتاد. آریسا دست بر سینه فشرد. کاهن اعظم چشمهایش را بست و زیر لب زمزمهای نامفهوم کرد. مشاور با دستانی لرزان دوباره به طومار چشم دوخت و افزود: «وارث موقت تاج و تخت سرزمین پارس را تا تعیین جانشین اصلی انتخاب کرده ام، او فردی دلیر است که با کمک ها و مشاوره های فراوان بارها سرزمین پارس را از آتش دشمنان و بلایای گوناگون حفظ کرد، بدانید و آگاه باشید که اورا همانند پسر نداشته ام میپندارم،او فرخزاد کاتب باهوش و خردمند دربار میباشد.... باشد که اهورا مزدا سرزمین پارس را حفظ کند.» با پایان سخنان مشاور، گویی زمین زیر پای درباریان لرزید. صدای همهمهای خفه در تالار پیچید؛ برخی با ناباوری به هم چشم دوختند، برخی چهره درهم کشیدند. سپهدار با چشمانی برافروخته قدمی پیش گذاشت، مشتهایش را گره کرده بود. کاهن اعظم سرش را به آرامی تکان داد و لبهایش را برهم فشرد، گویی چیزی را پیشبینی کرده بود اما باور نداشت که بهراستی تحقق یابد. فرخزاد، که هنوز با ناباوری به طومار خیره مانده بود، گویی نفسش را فراموش کرده بود. آریسا نگاهش را از میان جمع بر او دوخت، نگاهی آمیخته به شگفتی، ترس و چیزی پنهانتر... شاید غرور، شاید وحشت از آیندهای که انتظارشان را میکشید. ناگهان فریاد سپهدار در تالار طنین انداز شد و با خشم گفت:«مگر میشود فردی که خون سلطنتی یا حتی اشراف زاده در رگ هایش نباشد بر تخت پادشاهی بنشیند؟؟ این میتواند بزرگ ترین فاجه ای باشد که سرزمین پارس به خود دیده است.» سپس کاهن اعظم جلو آمد و گفت:«شرم برما باد اگر فردی که حتی از کشور داری تجربه ای نداشته باشد برما حکومت کند، این باعث خشم و غضب خدایان زرتشت میشود» فرخزاد با صدایی آرام و دوستانه گفت:«سرورانم میدانم که پادشاه فقید به من نگاهیی ویژه داشته و من را مورد تحسین خود قرار میداد اما نگران نباشید من خود مخالف این عمل هستم و نمیتوانم بار چنین مسئولیت سنگینی را بر دوش بکشم» مشاور اعظم با صدایی لرزان اما محکم پاسخ داد: «این فرمان مستقیم پادشاه سپندیار است، و هرکس با آن مخالفت کند، نه با من، که با ارادهی شاهنشاه فقید و خواست اهورامزدا مخالفت کرده است.» سپهدار گامی جلوتر آمد، شمشیر خود را لمس کرد اما بیرون نیاورد. نگاهش چون فولاد بر چهرهی فرخزاد نشست. «اگر پادشاه در لحظههای واپسین دچار ضعف و احساسات شده باشد چه؟ آیا باید سرنوشت شاهنشاهی را به بازی بگیریم؟آن هم وقتی کشور درگیر جنگ با یونان است؟» کاهن اعظم دستش را بالا آورد و گفت: «مگر این تصمیم از خدایان نیست؟ پس بگذاریم نشانهای از آسمان آید، وگرنه این انتخاب، ما را به درهی نابودی خواهد برد.» فرخزاد، که هنوز میان شوک و ترس سرگردان بود، نفس عمیقی کشید. گویی برای نخستین بار وزن سنگین سرنوشت را بر دوش خود احساس کرد. او فقط یک کاتب بود… یا شاید نه، چیزی بیش از آن؟ ویرایش شده در مِی 9 توسط rizer 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
rizer ارسال شده در مِی 10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 10 (ویرایش شده) پارت ۳: تفرقه در دربار صدای همهمه و جو شدید مخالفت در فضا ساکن شد، آریسا (دختر پادشاه) که هنوز داغدار پدر از دست رفته اش بود نمیتوانست این صحنه را تحمل کند و با صدای پاهایش توجه ها را به سمت خود جلب کرد سپس رو به جمعیت گفت: «پدرم، شاهِ شما، در واپسین لحظات زندگیاش، کسی را برگزید که با قلم میسازد، نه با شمشیر میکشد. فرخزاد را برگزید نه بهخاطر خونش، بلکه بهخاطر عقلش. شما از ترسِ تغییر، پشت به وصیت پادشاه میکنید؟ اگر به دنبال وارث حقیقی هستید آن من هستم اما فعلا توان اداره کشور را ندارم پس ترجیح میدهم فردی با اراده و نیک سرشت زمام امور را به دست بگیرد» سپس افزود: «اگر کسی سخن از نامناسب بودنِ او دارد، پس نخست بگوید چه کسی شایستهتر است... مشاوران؟ که نتوانستند جلوی سقوط بازارها را بگیرند؟ سپهدار؟ که در دو جنگ اخیر شکست خورد؟ یا کاهن اعظم؟ که حتی پیشبینی مرگ پادشاه را نتوانست پیش بینی کند؟» تالار در سکوتی سنگین فرو رفته بود. صدای عصای چوبی کاهن اعظم، که با هر قدم روی سنگ سرد میکوبید، تنها صدایی بود که در فضا میپیچید. چشمانش، همچون آتش نیمهخاموش معبد، زیر ابروان سفیدش میدرخشید. سپهدار، با بازوانی چون تنه درخت و چهرهای درهم، چند قدم عقب رفت. لبهایش میجنبیدند، اما کلماتش فرو خورده میشدند. انگار نبردی میان غرورش و حقیقتی که شنیده بود در گرفته بود. مشاور اعظم، مردی باریکاندام با ردای بلند خاکستری، تنها سری آرام تکان داد و نگاهی گذرا به آریسا انداخت. لبخندی کوتاه، اما بیگرما، بر لبهایش نشست؛ لبخندی که بیش از آنکه نشانه تأیید باشد، به یادداشتبرداری درونی میمانست. فرخزاد هنوز خاموش بود. دستهایش روی زانو، نگاهش پایین، ولی در دلش طوفانی برخاسته بود. برای نخستینبار، صدای آریسا نه چون نغمهای درباری، بلکه همچون سپری در برابر طوفان شنیده شده بود. سپهدار با صدایی بم و خشن افزود: «و اگر این قلمبدست، فردا روزی نتواند تیغ از نیام بکشد، آیا دختر پادشاه، خود در میدان جنگ خواهد جنگید؟» آریسا پاسخ نداد. نگاهش به فرخزاد بود. تنها نگاه.... . مشاور اعظم پا پیش گذاشت و گفت: «شاید بهتر باشد شورا، به فرخزاد یک ماه زمان دهد. تا تواناییاش در اداره کشور، در تصمیمگیری و در فرمانروایی سنجیده شود.» سکوتی دوباره. سپس کاهن با اخم رو گرداند. سپهدار با کوبیدن پاشنه بر زمین، از تالار خارج شد. مشاور اعظم، هنوز ایستاده و به آریسا گفت: «تو بازی خطرناکی را آغاز کردهای... شاهدخت.» و رفت. فرخزاد تنها ماند، با سکوتی تازه، که نه نشانه مخالفت، بلکه نشانه آغاز توطئه بود. ستارگان در آسمان پاسارگاد همچو الماس میدرخشیدند و صدای گوشنواز جیرجیرک ها در اطراف کاخ شنیده میشد. آریسا با شمعی در دست و با گام هایی شمرده در کاخ قدم برمیداشت که نوری کنار پنجره توجهش را جلب کرد، راهش را کج کرد و به سمت نور رفت و با دیدن چهره پریشان و پر از نا امیدی در چهره فرخزاد لبخند ملایمی به لبش نشست،اما فرخزاد آنقدر در فکر فرو رفته بود که هیچ چیزی را نمیتوانست متوجه شود. آریسا دستش را روی شانه او گذاشت و با صدایی آرام گفت: چیزی پادشاه جدیدمان را آزار میدهد؟ فرخزاد همچنان که به بیرون از پنجره خیره شده بود گفت: همانند سنگی در رود خانه ام به اجبار باید با جریان پیش بروم. ویرایش شده در مِی 10 توسط rizer خطا 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
rizer ارسال شده در مِی 10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 10 (ویرایش شده) پارت ۴: شب روشن آریسا پاسخ داد: چرا جواب آنها را ندادی؟ سکوت در مقابل فریاد نوید از ضعف تو میدهد. فرخزاد دستی روی موهای خود کشید و با صدایی که بغض در گلویش لانه کرده بود جواب داد: در مقابل نعره شیران صدای آهو شنیده نمیشود...... . آریسا گفت: «شاید پدرم چیزی درون تو کشف کرده که هر کسی توان دیدن آن را ندارد، تو در زمان حیات پدرم چندین بار با مشاوره های گوناگون مشکلات کشور را حل کرده ای، نمیتوانم بر اعتمادی که پدرم بر تو داشته چشم ببندم، درضمن خبر رسیده پسر عموی جاه طلب و فرصت طلبم (رخشاد) چند روز اینده به پاسارگاد میرسد و در کمین تاج و تخت پدرم است این بهترین فرصت است که میراث پدرم را از دست او حفظ کنم تا خود برتخت بنشینم.» فرخزاد به نشانه تایید سرش را آرام تکان داد و آرام چیزی را زیر لب زمزمه کرد. آریسا دستش را روی شانه او گذاشت و آرام از کنارش عبور کرد و گفت: فردا اولین روز توست،میخواهم ببینم اولین فرمان صادر شده از سوی تو چقدر میتواند توجه شورا را جلب کند. فرخزاد همچو پروانه ای کنار شمعش ایستاده بود و زیر لب های خشکیده اش با نا امیدی و ترس زمزمه کرد: «در میانهی بیراهی، نه پیش میروم، نه پس؛ همچون کشتی در دریا بیبادبان.» فردای آن روز اعضای شورا در اتاقی داخل کاخ دور میز نشسته و منتظر ورود فرخ زاد بودند. سپهدار کنار پسر جوانش نشسته و در گوش او زمزمه هایی میکند. کاهن اعظم چشمهایش را بسته بود و همانطور که شکم بزرگش راپشت میز پنهان کرده بود به آرامی مشغول دعا خواندن بود. خزانهدار کل (بَرزینداد) با انگشتان چاق و پرحلقهاش سکهای زرین را میان دو انگشت میچرخاند، بیآنکه به کسی نگاه کند. لبخند کجی بر لب داشت، گویی فکرش مشغول حسابیست که تنها خودش از آن باخبر است. (نیک روان)، نمایندهی مردم، به جلو خم شده بود و با کنجکاوی نگاهش میان چهرهها میچرخید؛ گاه نگاهی تند به سپهدار میانداخت و گاه با بیصبری به درِ تالار خیره میشد. (داد فرخش) رئیس دیوان دادگستری سرش مدام به اطراف میچرخاند گویی حوصله اش سر رفته، و گاه با لبخند به مشاور اعظم که دوستی دیرینه ای میان آنها بود نگاه میکرد. آریسا همانطور که به گوشه ای از میز خیره شده بود جام نوشیدنی اش سر کشید. ناگهان سربازی درِ اتاق را گشود و گفت: «هماکنون، جناب فَرّخزاد، نگهبان تاج و تختِ سرزمینِ پارس و وارثِ موقتِ امپراطوری پارس، در آستانهی ورود است.» ویرایش شده در مِی 10 توسط rizer 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.