رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان آیین سکوت | آرام (A.K) | کاربر انجمن نودهشتیا


Arameshx13

پست های پیشنهاد شده

رمان: آیین سکوت

نویسنده: آرام (A.K)
ژانر: معمایی | روان‌شناختی | جنایی


خلاصه:

چشم‌ها برداشته شده‌اند. قلب‌ها بیرون کشیده شده‌اند. و هنوز، هیچ فریادی شنیده نمی‌شود.
در شهرِ آرامی که شب‌ها چیزی زمزمه می‌کند، قاتلی قدم می‌زند که جسد نمی‌گذارد — نشانه می‌گذارد.
هر قربانی، مُهر یک آیین است. آیینی بی‌نام، که فقط با سکوت زنده است.

ایمان فرهمند، بازجویی با گذشته‌ای تاریک، با جنایتی روبه‌رو می‌شود که مرز بین کابوس و واقعیت را پاک می‌کند.
و در کنارش، آرام ایستاده. زنی آرام، اما نه بی‌خطر. مرموز، ساکت، و شاید خودِ پاسخ همه‌ی این معما.

در اتاق‌های بی‌صدا، در سایه‌ی نیلوفرهای سیاه، در نگاه جسدهایی که چشم ندارند، یک چیز فریاد می‌زند:
آیین آغاز شده. تو فقط دیر رسیده‌ای.

 مقدمه:

سکوت، همیشه آرام نیست.
گاهی مثل زخم کهنه‌ای‌ست درون جمجمه، که هر شب، آهسته چرک می‌کند.
در شهری که شب‌ها زمزمه می‌کند، حقیقت، سال‌هاست پوسیده؛ دفن شده زیر خاک خاطرات، زیر پوست آدم‌ها.

چشم‌ها کور می‌شوند، اما هنوز چیزهایی می‌بینند.
قلب‌ها بیرون کشیده می‌شوند، اما هنوز می‌تپند برای چیزی... برای آیینی فراموش‌شده.

قتل‌ها آغاز نشده‌اند — ادامه دارند.
و شاید این بار، قربانی آخر، خودِ بازجو باشد.

پس اگر هنوز به نور باور داری،
قدم نگذار.
اینجا، تاریکی قوانین خودش را دارد.

 


 هشدار محتوایی:

این رمان شامل صحنه‌های قتل، جزئیات کالبدشکافی، مفاهیم روانی سنگین و موضوعات مربوط به فرقه‌هاست.
مطالعه برای افراد زیر ۱۶ سال توصیه نمی‌شود.


 

ناظر:

@FAR_AX

ویرایش شده در توسط Arameshx13

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Arameshx13 عنوان را به رمان آیین سکوت | آرام کیانیان | کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • تعداد پاسخ 33
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

 v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.

مدیر منتقد

@Gemma

مدیر راهنما

@sarahp

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

 اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت اول 

فصل اول: ورود به تاریکی

صدای زنگ تلفن که اومد، خواب از سرم پرید.
یه شماره‌ی آشنا نبود، اما لحن خشک و جدی پشت خط فقط یه چیز می‌گفت:
«سریع بیا سر صحنه. پارک جنوب غربی. قتل.»

لباس پوشیدم همون‌طور که ذهنم تند می‌چرخید.
از اون تماس‌ها بود...
از اون شب‌هایی که بوی خون می‌داد.

رسیدم پارک.
خلوت. تاریک.
نوار زرد دور درخت کشیده شده بود، نور چراغ‌های دستی، صورت جدی همکارا، سکوت سنگین هوا…
همه چیز می‌گفت این یکی، فرق داره.

چشمم افتاد به سرهنگ.
تو چهره‌ش چیزی بود که معمولاً نمی‌دیدم: ترس.
یه ترس خاموش، که خودش هم نمی‌خواست کسی ببینتش.

رفتم جلو.

– «سرهنگ، چی شده؟»

سعی کرد محکم باشه، ولی نگاهش داشت لوش می‌داد.

– «این یکی... یه چیز دیگه‌ست، ایمان.»

نگاهم چرخید روی جسد.
مردی حدود ۴۵ ساله. لباس تمیز، صورت آرام.
اما بدنش...
تمام شکاف‌ها دقیق بودن.
بریدگی‌ها حرفه‌ای، بدون حتی نشونه‌ای از درگیری.

و چیزی که ته دلمو لرزوند...
چشم‌هاش نبودن.
از کاسه دراومده بودن، ولی حتی یه قطره خون اطرافش نبود.
خشک. تمیز.
یه جوری که انگار فقط... حذف شده بودن.

رد کفشاش گِلی بودن، ولی محل قتل خشک بود.
یعنی... کشیده شده بود.
تا اینجا.
اینجا صحنه‌ی قتل نبود.
اینجا فقط یه نمایشگاه بود.

زیر لب گفتم:
– «اینجا صحنه‌ی جنایت نیست. صحنه‌ی پیام‌رسانیه.»

صدای آشنا از پشت سرم اومد.

– «درست می‌گی.»

برگشتم.
آرام بود. روپوش سفید، دستکش، نگاه خونسرد اما لرزون.
انگار چیزی از درونش ترک برداشته بود، حتی اگه نمی‌خواست نشون بده.

– «شکاف‌ها ماهرانه‌ست. این قاتل... یا جراحه، یا یه نابغه‌ی دیوونه‌ست.»

خم شد، با دقت نگاه کرد.
– «چشم‌ها با مهارت برداشته شدن. بدون آسیب به بافت اطراف. یعنی تمرین زیاد. یعنی... هدف خاص.»

با دقت دهان جسد رو باز کرد.
خشک بود، مثل قفل شده.

با انبر آروم یه تکه کاغذ خشک رو بیرون کشید.

روی کاغذ، هیچ نوشته‌ای نبود.
فقط یه چیز:

نقاشی یه نیلوفر سیاه.

هر پرِ گل، دقیق و تمیز.
یه امضا.
یه نشونه.
یه تهدید.

لحظه‌ای چشمم افتاد به مچ دست مرد.
یه سوختگی.
شبیه به ستاره‌ی پنج‌پر.
ولی نه فقط یه ستاره.
یه حکاکی، با حاشیه‌هایی که شبیه به نمادهای فراموش‌شده‌ی فرقه‌ها بود.

زیر لب گفتم:
– «بردگی؟ آیین؟ یا یه چیز قدیمی‌تر...؟»

رفتم سمت سرهنگ.

– «من این پرونده رو کامل می‌گیرم.»

سرهنگ فقط سر تکون داد.
انگار هنوز داشت نفسشو پس می‌گرفت.

آرام کنارم ایستاد.
زمزمه کرد:

– «دلم می‌گه این فقط شروعشه، ایمان.»

چشم دوختم به تاریکی پارک.
به درختایی که سایه‌شون، عمیق‌تر از شب بود.
به مردی که با چشم‌های خالی، انگار هنوز داشت به یه چیزی نگاه می‌کرد...

زیر لب گفتم:

– «نه فقط شروع...
این یه دعوت بود.»

 

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت دوم

فصل 2: میان استخوان‌ها و اسناد

بعد از اون صحنه‌ی لعنتی توی پارک، ذهنم ول‌کن ماجرا نبود.
تصویر گل نیلوفر سیاه هنوز توی ذهنم پررنگ بود، درست مثل بوی خاک نم‌خورده‌ی اون پارک خاموش.

رفتم سمت اداره پلیس؛ ساختمونی که همیشه بوی کاغذ مانده، قهوه‌ی سرد و خستگی می‌داد.
اما اون روز... سکوت یه طور دیگه‌ای تو دیوارها ریشه دوانده بود.

وارد که شدم، بچه‌ها مثل همیشه پشت میزهاشون بودن، اما فضای بین‌شون پر از چیزی نامرئی بود.
چیزی مثل ترس... یا انتظار.

اولین کسی که دیدم، رامین بود، تکیه داده به میز، با اون لبخند کج معروفش که انگار همیشه یه خبر نه‌چندان خوب تهش قایم بود.

رفتم سمتش. گفتم:
– «رامین، اطلاعات مقتول. اسمش مهران عابدی. هرچی می‌تونی، حتی چیزای به ظاهر بی‌ربط.»

رامین لپ‌تاپش رو چرخوند و همزمان گفت:
– «باشه رئیس. ولی یه چیز عجیب... گزارشی از مفقودی براش نیومده.»

چشم‌هام ریز شد. صدای قدم‌هام روی کف زمین صدا می‌داد.
زمزمه کردم:
– «چطور ممکنه مردی با اون وضع کشته بشه، بعد هیچ‌کس دنبالش نباشه؟»

ده دقیقه بعد، یه پوشه نازک گذاشت جلوم.
توی چند برگ خلاصه شده بود:
– «مهران عابدی. ۴۵ ساله. حسابدار اداره آب. متأهل، همسرش زیبا صالحی. دو تا پسر: علی و عدنان. زندگی عادی، نه سابقه دعوا، نه تخلف، نه حاشیه. خانواده‌ی ساکت. پدر و مادرش فوت شده، چهار تا برادر داره که همشون اصفهان زندگی می‌کنن.»

زیر لب گفتم:
– «مردی با زندگی خاکستری. بی‌هیاهو...»

بعد نیم‌نگاهی به رامین انداختم:
– «با همسرش تماس بگیر. بگو خودش و پسرهاش بیان اداره. باید باهاشون حرف بزنیم.»

رامین سری تکون داد و راه افتاد سمت اتاق تماس.
من اما... رفتم سمت جایی که همیشه ته دلم ازش می‌لرزید:

 

پزشکی قانونی.

با صدای در، آرام، پشت شیشه‌ی اتاق dissections، سرش رو بالا آورد.
هوا اونجا مثل همیشه سنگین بود. یه لایه‌ی نازک از بوی الکل، سردی و مرگ تو فضا معلق بود.

آرام با همون خستگی محکم همیشگی، دستکش‌هاش رو درآورد و آروم اشاره کرد بیام داخل.

ایستادم کنار تختی که جسد مهران روش بود.
پوستش به رنگ خاکستر، بخیه‌ها تازه، و روی شکمش... خطوط دقیق جراحی مثل یه کتاب قدیمی بسته شده بود.

آرام گفت:
– «مهران... زنده بوده وقتی کالبدشکافی شده. دقیق، حرفه‌ای، بی‌رحم.»

لرز خفیفی تو مهره‌های کمرم دوید.
زمزمه کردم:
– «یعنی... قبل از مرگ شکمشو باز کرده؟»

آرام بدون لحظه‌ای مکث جواب داد:
– «آره. قلبشو درآورده. در حالی که هنوز نفس می‌کشیده. دلیل مرگ همینه. نه خفگی، نه ضربه.»

نفس‌هام سنگین شد.
چشمم افتاد به صورت خاموش مهران.
کاسه‌های چشم خالی. انگار چیزی از درونش بیرون کشیده شده بود، چیزی فراتر از چشم.

– «چشم‌هاش...؟»

آرام گفت:
– «بعد از مرگ. دقیق. بدون آسیب اضافه. با ابزار حرفه‌ای. این یه عمل تصادفی نیست.»

نگاه کردم به اون مرد بی‌جان.
یه قطره‌ی خیالی از ترس توی گلوم چکید.
زمزمه کردم:
– «یه امضا. یه هشدار. یا شاید... یه قرارداد.»

دستم ناخودآگاه رفت سمت اون پرونده‌ی ذهنی که تو سرم داشت شکل می‌گرفت:
قاتلی که برای معنا می‌کشه. نه برای لذت.

قاتلی که چشم‌ها رو می‌گیره چون نمی‌خواد شاهدی بمونه.
قلب رو می‌دزده، چون شاید خودش... سال‌هاست قلبی نداره.

آروم زیر لب گفتم:
– «این آدم نمی‌کشه که پنهون شه... می‌کشه که دیده بشه. و ما باید بفهمیم چی داره نشون می‌ده.»

آرام سری تکون داد. چشماش خسته ولی درخشان بود. گفت:
– «اگه ادامه بده، قربانی بعدی زنده نمی‌مونه تا حرف بزنه.
فقط ما می‌مونیم و تکه‌های باقی‌مونده.»

اون لحظه، جایی اون وسطِ اتاق سرد پزشکی قانونی،
فهمیدم:

این دیگه یه پرونده نبود.

این یه مسابقه بود.
مسابقه‌ای... برای فهمیدن، قبل از اینکه خیلی دیر بشه.

 

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل سوم: خانه‌ای با پنجره‌های بسته

نمی‌دونم چرا همیشه، قبل از روبه‌رو شدن با خانواده‌ی مقتول، حس می‌کنم دارم وارد یه خونه‌ی پر از آیینه‌های شکسته می‌شم. آیینه‌هایی که هرکدوم یه تکه از حقیقت رو نشون می‌دن، ولی هیچکدوم کامل نیستن.
اون روز، وقتی زیبا صالحی وارد اداره شد، یه لحظه حس کردم تموم اون آیینه‌های شکسته رو بغل گرفته.

چشم‌هاش قرمز بود، صداش خش‌دار.
پسرهاش، علی و عدنان، کنار دیوار ایستاده بودن؛ مثل دو سایه‌ی خاموش، که هنوز نمی‌دونستن دنیای زیر پاشون چطور فرو ریخته.

رفتم جلو، دستی برای خوش‌آمد رسمی و ناخواسته دراز کردم.
اونم، مثل همه‌ی زن‌هایی که بی‌هوا تبدیل به "بیوه" می‌شن، توی هاله‌ای از گیجی و بی‌وزنی معلق بود.

آروم پرسیدم: – «خانم صالحی، می‌دونم چقدر سخته. فقط می‌خوام کمی درباره‌ی آخرین باری که همسرتون رو دیدین، حرف بزنین.»

با انگشتای لرزون روسری‌شو مرتب کرد. پلک زد، انگار دنبال جمله‌ای می‌گشت که نلغزه: – «دیشب... بعد از شام. حدود هفت و نیم. گفت می‌ره یه کم قدم بزنه... همیشه همین کارو می‌کرد.»

یادداشت برداشتم: – «همیشه تنها می‌رفت؟ جاهای مشخصی داشت؟»

زمزمه کرد: – «گاهی پارک نزدیک خونه... گاهی جاهای خلوت‌تر. می‌گفت ذهنش باز می‌شه.»

لحنم آروم‌تر شد: – «با کسی ارتباط خاصی داشت؟ دوست؟ دشمن؟ کسی که باعث نگرانی شده باشه؟»

علی، پسر بزرگ‌تر، زیر لب گفت: – «نه... بابا زیاد معاشرتی نبود. همیشه تنها بود.»

سری تکون دادم. بعد پرسیدم: – «گوشی‌ش کجاست؟»

زیبا آروم گفت: – «تو کشوی کنار تختش. رمز نداشت.»

چند دقیقه بعد، گوشی توی دستم بود.
بازش کردم.
پیام‌ها، تماس‌ها، عکس‌ها...
همه‌چیز بیش از حد تمیز بود.
هیچ نشونه‌ای از زندگی پنهان یا روابط پنهانی.
نه شماره‌ی ناشناس، نه پیام مرموز، حتی یه جستجوی غیرعادی هم تو مرورگرش نبود.

چیزی ته دلم تیر کشید.
گاهی، خالی بودنِ همه چیز، از هزار سرنخ خطرناک‌تره.

برگشتم به دفترم. یه لحظه خیره شدم به صفحه‌ی خاموش گوشی مهران.
یه مرد با یه زندگی به ظاهر معمولی... که به طرز غیرمعمولی کشته شده بود.

چند ساعت بعد، راهرو رو طی کردم و وارد پزشکی قانونی شدم.
بوی الکل، ضدعفونی‌کننده و سرمای لعنتی، هر بار مثل سیلی می‌زد تو صورتم.

آرام، پشت میز dissections، خم شده بود روی جسد مهران.
وقتی منو دید، دستکش‌هاشو درآورد و گفت: – «اومدی.»

رفتم نزدیک.
چشمم افتاد به بخیه‌های تمیز روی قفسه‌ی سینه‌ی مرد.
بریدگی‌هایی که بیشتر شبیه جراحی بودن تا قتل.

آرام، همونطور که مشغول نوشتن بود، آروم گفت: – «زمان مرگ حدود ۹ شب. یازده ساعت قبل از کشف جسد.»

سری تکون دادم.
بعد بدون مقدمه گفتم: – «با زیبا تماس بگیرید. باید برای شناسایی رسمی بیاد. بعدش... می‌ریم سراغ برادرهاش تو اصفهان. حتی اگه اونجا هم خبری نباشه.»

آرام لحظه‌ای مکث کرد.
نگاهش یه چیزی رو لو می‌داد؛ یه پیش‌آگاهی خاموش.

و من برای اولین بار توی این پرونده، حس کردم داریم پا می‌ذاریم وسط یه بازی بی‌قانون.
بازی‌ای که فقط یه نفر قوانینشو بلده.
کسی که دقیقاً می‌دونه کی باید چشم کدوم شاهدو کور کنه.
و قلب کدوم آدمو از سینه بکشه بیرون.

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل 4: صدایی از زیر پوست شهر

تهران از اون بالا یه هیولای خسته‌ست. ساختمونا مثل دندونای زنگ‌زده‌ش چسبیدن به هم، و توی رگ‌هاش، مترو و اتوبوس و ماشین، بی‌وقفه دارن جون می‌زنن.
من از پشت شیشه‌ی ماشینم، به جنوب غربی شهر نگاه می‌کردم. جایی که پارک لعنتی اون قتل رو بلعیده بود و هنوز داشت خونسرد نفس می‌کشید.
ولی مقصد من جای دیگه‌ای بود؛ ایستگاه پلیس منطقه.

حمزه، یکی از افسرای بخش تحقیقات، منتظرم بود. همیشه با یه لیوان قهوه‌ی تلخ و نگاهی که انگار شب قبل رو خواب نرفته.

– «ایمان، چیزی پیدا کردیم. شاید کوچیک باشه، ولی بی‌ربط نیست.»
قهوه رو ازش گرفتم و نشستم روی لبه‌ی میز.
– «ببینم، چی داری؟»

یه پرونده‌ی کاهی انداخت جلو‌م. توش یه عکس بود. یه تیکه کاغذ چسبیده به پشت قبض آب مهران عابدی، ولی نه دست‌نویس، نه چاپ‌شده.
یه نقش ریز بود... شبیه همون گل نیلوفر سیاه. کوچیک‌تر، انگار مهر شده باشه.

اخمام رفت تو هم.
– «تو خونه‌ش پیدا کردین؟»
– «نه، توی اداره‌ی آب. رو میز کارش. زیر زیر‌دستی‌اش چسبیده بود.»

یه حس سرد خزید زیر پوستم.
قاتل قبل از قتل هم بهش نزدیک شده بود؟ داشت نشونه می‌ذاشت یا بازی می‌کرد؟

– «ویدئوهای دوربین‌های اطراف پارک چی شدن؟»
حمزه مکث کرد.
– «همه خاموش بودن. مثل یه کابوس تنظیم‌شده.»

همین‌طور که حرف می‌زد، گوشی ویبره رفت. آرام بود.

– «بله؟»
صدای آرومش توی گوشم پیچید، لرزون اما محکم:
– «ایمان، یه چیز عجیبی پیدا کردیم.»

بلند شدم، قهوه رو نصفه گذاشتم.
– «دارم میام.»

هوای سرد پزشکی قانونی بوی فراموشی می‌داد.
اون سکوتی که نه از نبود صدا، بلکه از حضور مرگ توی هوا آویزون بود.

در زدم، آروم وارد شدم.
آرام کنار تخت تشریح ایستاده بود، ماسک زده بود ولی چشم‌هاش برق آشنایی داشت.

– «داشتی می‌گفتی چیز عجیبی پیدا کردین؟»

بدون حرف، یه جعبه‌ی فلزی رو باز کرد.
یه جسم فلزی براق ازش درآورد. یه حلقه. اما نه یه حلقه‌ی معمولی...

– «این زیر پوست دست راستش کاشته شده بود. دقیقاً جایی که علامت ستاره‌ی پنج‌پر هم هست.»

حلقه رو گرفتم. فلز سیاه، خنک و سنگین.
کنار طرح نیلوفر، یه نوشته‌ی لاتین خیلی ریز حک شده بود.

خم شدم. سعی کردم بخونم.
آرام گفت:
– «ترجمه‌ی موقت اینه: آزادی از جسم، آغاز فرمان‌برداری.»

انگار چیزی یخ زد توی رگ‌هام.
داشتم به این فکر می‌کردم... آیا مقتول خودش وارد این بازی شده بود؟
یا کشیده شده بود؟

– «تحلیل سم‌شناسی چی میگه؟»
آرام نگاهشو انداخت رو برگه‌ها.
– «یه ذره‌ی خیلی ریز از پودر سیاه توی ریه‌هاش پیدا شده. شبیه خاکستر.
گزارش‌های باستان‌شناسی می‌گه این ترکیب توی آیین‌های کهن استفاده می‌شده؛ برای محافظت از روح در برابر نیروهای تاریک.»

چشمم افتاد به بدن بی‌جون مهران.
نور خاکستری صبح، از پنجره‌ی مه‌آلود می‌تابید روش، مثل پارچه‌ی سفید روی خاطرات پوسیده.

آرام ادامه داد:
– «یا داشته از خودش محافظت می‌کرده... یا به چیزی که نمی‌فهمیده، ایمان آورده بوده.»

سکوت کردم.
یه تصویری محو تو ذهنم شکل گرفت:
مردی با چشم‌های بسته، حلقه‌ای تو دست، و دلی پر از ترس.

از اتاق زدم بیرون.
رفتم سمت دفتر سرهنگ.
در نیمه‌باز بود.
زدم و رفتم تو.

سرهنگ پشت میزش نشسته بود، شونه‌هاش کمی خم شده بودن.
دست‌هاش بی‌هدف روی میز بازی می‌کردن با خودکار.

– «گزارش اولیه‌س، سرهنگ.»

سرش رو بلند کرد.
– «بشین ایمان.»

نشستم.
پرونده رو گذاشتم جلوش ولی چشم از صورتش برنداشتم.

– «به چی فکر می‌کنی؟»
پرسیدم.

سرهنگ لحظه‌ای سکوت کرد، بعد گفت:
– «به این‌که داریم وارد یه نبرد فکری می‌شیم... نه فقط یه تعقیب و گریز.»

مکث کرد، صداشو آروم‌تر آورد پایین:
– «اگه این یه قتل معمولی بود، الان قاتل رو داشتیم. ولی این یکی... یه پیام‌رسانه.»

با جدیت گفتم:
– «اگه این یه نمایش باشه، من بازیگرم، نه تماشاچی.
و باور کن سرهنگ، کسی که بخواد بازی ذهنی با ایمان فرهمند بکنه، باید بیشتر از یه نیلوفر و یه ستاره‌ی پنج‌پر بلد باشه.»

از دفترش زدم بیرون.
ذهنم پر از مسیرهای ناتموم.

یه چیزی داشت از زیر پوست این شهر می‌جوشید...
و من مصمم بودم پیداش کنم.

حتی اگه ته این راه، فقط سایه‌ها منتظرم باشن.

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل پنجم: ردپاهای خاموش

یه چیزی توی ذهنم قلقلک می‌داد. اون‌قدر خالی بودن گوشی و مکالمات مهران عجیب بود که نمی‌شد راحت ازش گذشت. معمولاً آدم‌ها یه جاهایی ردپا می‌ذارن. ولی مهران؟ نه پیام، نه تماس مشکوک، نه حتی یه شماره‌ی غریبه که بشه چسبید بهش.

تو اتاقم نشسته بودم، نور سرد مانیتور یه سایه‌ی لرزون انداخته بود روی دیوار روبه‌رو. عکس مهران جلوی چشمم بود. لبخند محوی روی لبش... اما حالا اون لبخند بیشتر شبیه یه راز نیمه‌باز بود.

صدای تیک پیام اومد. یکی از بچه‌ها فایل لیست مکالمات و مخاطبین مهران رو فرستاده بود. نگاهی انداختم. شماره‌ها تکراری بودن. خانواده، اداره، چند تا رفیق قدیمی. همه چیز عادی. زیادی عادی.

زیر لب گفتم:
«انگار یکی همه‌ی درها رو قبل از ما قفل کرده...»

چیزی که قبلاً هم دیده بودم تکرار شد: سکوت. نه تماس مشکوک، نه پیام رمزآلود. فقط یه زندگی معمولی که تهش، به مرگ ختم شده بود.
لبخند تلخی زدم. چشم تو چشم عکس مهران گفتم:
«تو حتی تو مرگتم حوصله‌ی راز نداشتی، مهران.»

بین شماره‌ها بالا پایین کردم. یه چیز جلب توجه کرد: یه تماس کوتاه، از شماره‌ای که توی گوشی با اسم "کله‌پوک" ذخیره شده بود.
لبخند کجی زدم. همون‌طور که زیبا گفته بود، مهران شوخ‌طبع بوده.

شماره رو شناختم. از همکارای قدیمیش بود. تماس کوتاه و بی‌معنی. شاید یه شوخی ساده... یا شاید نه.

خمیازه‌ای کشیدم. گوشی رو تو جیبم انداختم و رفتم بیرون. شب بود، هوای اداره سنگین. مثل اینکه خود ساختمونم دل خوشی از این پرونده نداره.

پایین پله‌ها، آرام رو دیدم. کتشو روی دوشش انداخته بود، گوشی تو دستش. موهاش کمی به هم ریخته بود، ولی همون برق تیز همیشه تو نگاهش بود.

– «کجا میری؟» پرسیدم.

با همون خستگی آروم گفت:
– «دارم می‌رم خونه. مغزم داره می‌سوزه.»

لبخند زدم:
– «بپر بالا، برسونمت.»

یه لحظه مکث کرد. نگاهش رفت توی صورتم.
بعد لبخند زد.
– «باشه. ولی قول بده تو راه دیگه از قاتلا حرف نزنی.»

– «قول نمی‌دم.» خندیدم.
– «ولی شاید یه سر بزنیم به صحنه‌ی جرم... باد بخوره به کله‌مون.»

چشم‌هاش برق زد. اون برق آشنا.
– «باشه. بزن بریم.»

توی ماشین، سکوت قشنگی افتاده بود. شیشه رو کمی پایین کشیده بودم. بوی نم خاک، بوی شب بارون‌خورده‌ی تهران.

رسیدیم پارک.
تاریک. خلوت. باد لابه‌لای درخت‌ها می‌چرخید. نور چراغ‌های لرزون، سایه‌های عجیبی انداخته بود روی زمین. نوار زرد هنوز دور درخت کشیده شده بود.

چراغ‌قوه‌ی ماشینو روشن کردم. هر دومون ساکت بودیم. یه جور سکوت خالص، سنگین... نه از ترس، بیشتر از احترام به مرگی که هنوز تو هواش باقی مونده بود.

آروم قدم می‌زدیم. نور چراغ‌قوه روی زمین می‌لغزید.
همین که نزدیک یه درخت کهنه رسیدیم، آرام دستم رو گرفت.

زمزمه کرد:
– «ایمان... یه چیزی اینجاست.»

دنبال نگاهش رفتم. بین شکاف‌های خشکیده‌ی تنه‌ی درخت، یه چیزی برق می‌زد.
خم شدم. انگشتام لرزید. یه زنجیر باریک... کشیدمش بیرون.

یه گردنبند.

ولی پلاکش... همون علامتی که روی دست مهران حک شده بود:
یه ستاره‌ی پنج‌پر. این بار ظریف‌تر، دقیق‌تر... انگار که مخصوص ساخته شده باشه. یه کار دست. یه پیام.

چشمم تو چشم آرام قفل شد.

اونم خیره بود به پلاک.
زیر لب گفت:
– «ایمان... این نمی‌تونه اتفاقی باشه.»

نور چراغ روی پلاک افتاد. ستاره‌ی پنج‌پر، انگار توی تاریکی می‌درخشید.
همه‌چی برای لحظه‌ای خشک شد. صدای باد، خش‌خش برگ‌ها، حتی نفس خودمون.
فقط یه چیز توی سرم زنگ می‌زد:

"یه نشونه‌ست.
و قاتل... می‌خواسته پیداش کنیم."

آرام کنارم ایستاده بود. مثل همیشه.
منم، با پلاک توی دست، حس کردم یه صفحه‌ی جدید تو این بازی تاریک ورق خورده.

و اون شب، زیر نور چراغ‌قوه‌ی زرد، فهمیدم:
قاتل نه تنها آدم می‌کشه...
داره داستانش رو هم برامون می‌نویسه.

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل ششم: سکوتی که نفس می‌کشد

ماشین آروم از کناره‌ی بلوار دور زد و پیچید تو خیابون خاکیِ باریکی که به پارک ختم می‌شد. چراغای زرد کمرنگ، مثل پروژکتور یه سینمای کهنه، روی شاخه‌های لرزون درختا سایه می‌نداخت.
هر ضربه‌ی نور، انگار یه راز تاریک رو رو می‌کرد و دوباره قایم می‌کرد.

آرام هنوز گردنبند رو توی کیسۀ مخصوصش گرفته بود. دستاش بی‌حرکت، ولی نگاهش زنده بود؛ طوری که انگار داشت با اون تکه فلز حرف می‌زد.

آروم گفتم:
ــ «فردا می‌بریمش آزمایشگاه. شاید جنس یا اثر انگشتی چیزی ازش دربیاد.»

بدون این‌که سر بلند کنه، فقط یه تکون کوچیک داد. ذهنش انگار هنوز توی ترک‌های اون درخت گیر کرده بود؛ جایی که یه نشونه، از لابلای خاک و خزه، نفس می‌کشید.

همین‌طور که داشتم ماشین رو از پارک بیرون می‌بردم، گوشی توی جیبم لرزید.
یه نگاه به صفحه انداختم: شماره‌ی کلانتری منطقه بود.

تماس رو جواب دادم.
صدای خسته‌ی اپراتور گفت:
ــ «سرگرد فرهمند؟ یه جسد دیگه کشف شده. وضعیت... خوب نیست.»

زیر لب یه چیز لعنتی زمزمه کردم که آرام نشنوه. ولی نگاهش بهم ثابت موند. نیازی به لبخند نداشتیم. فهمید. مثل همیشه.

ــ «بیا. باید بریم یه جا دیگه.»

بدون اعتراض، فقط سری تکون داد.
اون سکوتی که بین‌مون افتاده بود... بیشتر شبیه یه پیمان بود تا یه مکث.

محل گزارش، یه زمین خالی و بایر بود، درست کنار خروجی یکی از بزرگراه‌های جنوب غربی. نه درخت، نه تیر چراغ، نه حتی یه سایه‌ی انسانی. فقط خاک و تاریکی و نور سرخ و آبی ماشین پلیس که تو شب می‌لرزید.

پیاده شدیم.
مأمورا یه محدوده‌ی کوچیک رو با نوار زرد محصور کرده بودن. جسد وسط خاک افتاده بود. بی هیچ پوششی. بی‌واسطه. انگار خود خاک اونو بلعیده بود.

آرام دست‌هاشو تو جیب پالتوش فرو کرد و رفت جلوتر. منم پشت سرش.
نور چراغ قوه‌ها جسد رو روشن کرد.

مردی حدود چهل ساله. چشماش باز... ولی تهی. درست همون خلأ خیره‌کننده‌ای که تو نگاه مهران دیده بودم.

اما این یکی... فرق داشت.

روی سینه‌ش، با جسمی تیز، طرح یه دایره‌ی ناقص حک شده بود. زخم‌ها هنوز تازه بودن، خون خشک‌شده‌ی دور خط نشون می‌داد که این نشونه، قسمتی از یه مراسم بوده.

دستم رفت سمت چونه‌م. نگاه دقیق‌تر نشون داد: کف دست چپش، یه علامت ستاره‌ی پنج‌پر... عین همونی که روی دست مهران بود. حتی اندازه‌ش، انگار از روی یه شابلون واحد کار شده بود.

زیر لب گفتم:
ــ «یه امضای دیگه.»

نگاه تیز آرام روش ثابت مونده بود. بدون این‌که چشم برداره، گفت:
ــ «این قتل‌ها دارن با یه الگو جلو میرن... ولی پشت این الگو، یه آیین خوابیده.»

یه سکوت کوتاه بین‌مون افتاد. فقط صدای وزش باد خاک رو تو هوا می‌پیچوند.

تو ذهنم، تصویر تمام قربانی‌ها صف کشیدن. شکاف‌ها، علامت‌ها، گل نیلوفر، ستاره‌ی پنج‌پر... و حالا این دایره‌ی ناقص.
یه چیزی زیر پوست شهر داشت می‌جنبید. چیزی که فقط با خون آشکار می‌شد.

ــ «دقیقاً چطور باید کشف کنم این الگو چیه...؟» با خودم زمزمه کردم.

نگاه به بدن مقتول و شواهد، جواب نمی‌داد. این قتل‌ها فقط قتل نبودن. صحنه‌هایی بودن از یه مراسم تاریک... یه مکاشفه‌ی دردناک که باید رمزگشایی می‌شد.

اما یه چیز رو مطمئن بودم: این دیگه فقط یه شکار ساده‌ی قاتل نبود.
یه ریشه‌ی قدیمی‌تر و عمیق‌تر پشت این خون‌ها پنهون شده بود.
ریشه‌ای که اگه پیداش نمی‌کردم،
زیر وزنش دفن می‌شدم.

چشم‌هامو بستم. یه لحظه فقط به صداها گوش دادم. به سکوتی که زیر خاک، هنوز داشت نفس می‌کشید.

و فهمیدم: این فقط شروع قصه بود.
شروع یه نبرد بین سایه‌ها و نور...
جایی که هر اشتباه، بهای خون داشت.

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل هفتم: سکوت در اتاق تشریح

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه آدم عادی، با یه زندگی عادی، بتونه این‌قدر پیچیده باشه.
دومین جسد هم درست مثل اولی.
یه مرد بی‌سروصدا، بدون دشمن، بدون گذشته‌ای عجیب، بدون رد پایی که بشه بهش چنگ زد.
فقط یه قلب گمشده... و یه جفت چشم که دیگه توی صورتش نبود.

توی دفتر نشسته بودم.
پنجره باز بود، باد سردی می‌زد تو.
نه اون بادی که آدمو بیدار می‌کنه،
اون بادی که انگار بهت زمزمه می‌کنه:
ــ «هیچ‌چیز سر جاش نیست.»

موبایلمو گذاشتم کنار.
بلند شدم.
فقط یه جا بود که شاید این کلافگی رو کمی آروم کنه — پزشکی قانونی.
یا شاید بهتر بگم...
آرام.

در اتاق رو که زدم، صدای خسته و آشنای خودش اومد:
ــ «بیا تو.»

لبخند نصفه‌ای زدم و وارد شدم.
آرام پشت میزش نشسته بود، سرش پایین، مشغول نوشتن چیزی توی گزارش.
موهاشو محکم بسته بود، ولی چند تار لجباز از کناره‌ها بیرون زده بودن و روی صورتش افتاده بودن.
با صدای قدمام سرش رو بلند کرد.

ــ «دومیش هم...؟»

سرمو آروم تکون دادم:
ــ «مثل اولی. کاملاً معمولی. نه سابقه، نه دشمن، نه بدهی... انگار داریم دنبال یه هیولا می‌گردیم که فقط آدمای معمولی رو شکار می‌کنه.»

آرام سری به نشونه‌ی تأیید تکون داد.
پرونده رو بست و اومد سمت من.
صدای قدم‌هاش روی سرامیک‌های سرد، مثل شرشر آروم بارون تو شب‌های بی‌صدا بود.

ــ «بشین ایمان. یه دقیقه فقط بشین.
هیچ‌وقت از یه ذهن خسته کاری برنمیاد.»

نشستم. لبه‌ی تخت معاینه‌ی خالی.
جایی که چند ساعت پیش، هنوز داغ جسد روش بود.
برام عجیب نبود.
سال‌ها بود به مرده‌ها بیشتر عادت کرده بودم تا زنده‌ها.

آرام یه لیوان آب برام آورد.
خودش هم کنارم نشست.
چند لحظه سکوت کرد.
بعد، با لحنی که شبیه زمزمه بود گفت:

ــ «می‌دونی... گاهی وقتا نمی‌فهمیم چی داره می‌سوزه،
ولی بوی دود رو حس می‌کنیم.
تو الان، همون بوی دودی رو حس کردی، ایمان...
فقط هنوز آتیش رو ندیدی.»

نگاش کردم.
یه چیزی توی چشماش برق می‌زد.
نه فقط خستگی.
یه نگرانی واقعی.
نه فقط برای پرونده.
برای من.

آروم پرسیدم:
ــ «فکر می‌کنی بازم تکرار میشه؟»

لب‌هاشو محکم به هم فشار داد.
ــ «نمیدونم...»

همین یه «نمیدونم»، سنگین‌تر از صدتا «مطمئنم» بود.
یه سکوت کشدار بینمون افتاد.
فقط صدای یکنواخت دستگاه تهویه، و نور سفید چراغ‌های سقف که سایه‌ی نرم‌شون افتاده بود روی دستای آرام.

همون‌جا، توی اون لحظه‌ی بی‌صدا، انگار یه عهد بسته شد.
بی‌صدا، بی‌نیاز به حرف.
بین من و اون.
بین من و خودم.

عهدی که می‌گفت:
تا ته این جهنم باید رفت.
حتی اگه آخرش...
فقط خاکستر بمونه.

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل هشتم: پازل معیوب

چند روزی بود که فشار توی سینه‌م بیشتر می‌شد.
بی‌خبر از سرنخ‌های جدید، ذهنم مدام روی همون دایره‌ی بسته می‌چرخید.
کشف قتل‌های زنجیره‌ای یه چیز بود...
درک این که چرا فقط چشم‌ها و قلب‌ها مفقود می‌شن، چیز دیگه‌ای بود.
هرچی بیشتر فکر می‌کردم، بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که این قاتل فقط داشت جسم‌ها رو جدا نمی‌کرد...
داشت تکه‌هایی از یه گذشته‌ی شکسته رو بیرون می‌کشید.
شاید زخمی کهنه که هنوز نفس می‌کشید.

آرام کنارم ایستاده بود.
در سکوت، دوتایی به عکس‌های قتل‌ها زل زده بودیم.
یه سری اطلاعات از زندگی قربانی‌ها جمع کرده بودیم، اما هیچ‌کدوم با هم جور نمی‌شدن.
مهران عابدی، قربانی اول؛
بابک مهریان، قربانی دوم؛
هر دو مردهای به ظاهر عادی، بی‌حاشیه، بی‌دشمن.
آرام آروم گفت:

ــ «ایمان... شاید این قتل‌ها به چیزایی ربط داشته باشه که نمی‌بینیم. یه لایه‌ی پنهون... یه درد مخفی.»

نگاهش کردم.
واقعاً باور داشت این قتل‌ها تصادفی نیستن.
زمزمه کردم:

ــ «اما چرا اعضای بدن؟ چرا این شکل از مرگ؟ چرا هیچ نشونه‌ای از ارتباط بین‌شون نیست؟»

جوابی نداشت.
منم نداشتم.
فقط یه حس لعنتی بود که ته دلم می‌گفت، یه چیزی این وسط اشتباهه.
یه پازل ناقص...
یا شاید، پازلی که تکه‌هاش عمداً گم شده بودن.

روزها یکی‌یکی گذشتن، بی‌هیچ پیشرفتی.
فشار از طرف رئیس بیشتر می‌شد.
همکارا از یه طرف، رسانه‌ها از طرف دیگه، و رئیس...
همه چشم به من داشتن که این معما رو باز کنم.

اما چیزی ته دلم می‌گفت:
این فقط یه پرونده نیست.
این یه آیینه‌ست.
یه آیینه‌ی ترک‌خورده که داشت چهره‌ی خودمونو بهمون نشون می‌داد.

یه شب، بعد از یه روز خسته‌کننده‌ی دیگه، تصمیم گرفتم برگردم سراغ پرونده.
توی اتاق تاریکم، با نور زرد کمرنگ لامپ، دوباره عکس‌ها و مدارک رو ریختم روی میز.
دهمین بار. شاید صدمین بار.
ولی یه چیز فرق می‌کرد:
این‌بار دنبال ردِ اشتباه نبودم.
دنبال ردِ پنهون بودم.

تو اون لحظه، مثل یه جرقه، فکری به ذهنم زد:
«وسایل شخصی... اونجا دنبال جواب بگرد.»

صبح زود، قبل از شلوغ شدن اداره، راهی خونه‌ی مهران عابدی شدم.
یه بار دیگه. این بار، دقیق‌تر.

خونه سرد و ساکت بود.
بوی غبار خورده‌ی مبلمان، سنگینی فضا، همه چیز مثل یه خونه‌ی رهاشده بود.

شروع کردم به گشتن.
کمدها، کشوها، صندوق عقب ماشین...
هیچی نبود.
تا این‌که...
توی صندوق عقب، پشت جعبه‌ی ابزار، یه گوشی قدیمی چشمم رو گرفت.

برش داشتم.
سیم‌کارت داشت.
روشنش کردم.
صفحه‌ی زرد و ترک‌خورده‌ی گوشی جان گرفت.

اولین چیزی که دیدم:
یه لیست تماس محدود.
و یه اسم تکرارشونده:

آرزو رفیعی.

دستام یخ کرد.
پیام‌ها رو باز کردم.
مکالمات طولانی.
قرار ملاقات‌ها.
عشق‌بازی‌های پنهانی.

مهران عابدی...
مردی که همه می‌گفتن «معمولی» بود...
داشت به همسرش خیانت می‌کرد.
اونم نه برای یه هوس گذرا،
بلکه با دقت.
با مهارت.
با پنهان‌کاری کامل.

کسی چیزی نمی‌دونست.
نه خانواده، نه دوستان.
شاید حتی خود پلیس هم نمی‌خواست این‌جور چیزا رو ببینه.

گوشی رو خاموش کردم.
احساس می‌کردم یه مشت محکم خورده وسط سینم.

شاید... شاید این همون چیزی بود که قاتل می‌دید.
شاید قتل‌ها یه جور «پاکسازی» بودن.
نه کورکورانه.
نه بی‌دلیل.

شاید مهران به‌خاطر خیانتش مرده بود.
و شاید...
بقیه‌ی قربانی‌ها هم گناهانی داشتن که ما هنوز ندیده بودیم.

توی دل تاریک اون خونه‌ی خالی، یه جمله‌ی لعنتی تو سرم پیچید:

ــ «این فقط شروعشه، ایمان... تازه داری صفحه‌ی اولِ جهنم رو می‌خونی

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل نهم: شاید مجازات خیانت

دفتر بازجویی پر از سکوت بود.
نور چراغ مهتابی بالای سرم، خط باریکی روی میز انداخته بود و صورت زن جوانی که مقابلم نشسته بود، تو سایه و نور بازی می‌کرد.
آرزو رفیعی.
بی‌حاشیه بود، اما نه بی‌راز.

با دقت پرسیدم:
ــ «خانم رفیعی، ارتباطتون با مهران عابدی دقیقاً چی بوده؟»

سکوت کرد.
لب‌هاش یه لحظه لرزید. بعد، مستقیم تو چشم‌هام نگاه کرد:
ــ «صیغه‌ش بودم. مدتی می‌شد.»

اتاق کوچیک‌تر شد.
هوا انگار سنگین‌تر شد.
چیزی که مدت‌ها دنبالش می‌گشتم، حالا خودش، بدون زور، بدون فریب، نشست وسط میز.

آرزو ادامه داد:
ــ «مهران گفت با زنش اختلاف داره. منم... باور کردم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم...»

نگاهش افتاد روی دستاش. دستایی که تو هم گره خورده بودن، انگار خودش داشت خودش رو زندانی می‌کرد.

ــ «همه‌چیز بین‌مون مخفی بود. یه گوشی دیگه داشت. فقط مخصوص من. سیم‌کارتش به اسم خودم بود.»

دستم ناخودآگاه مشت شد روی میز.
تکه‌های گمشده‌ی پازل داشتن آروم‌آروم پیدا می‌شدن.

یه خاطره‌ی دور از رامین تو گوشم زنگ زد.
همون شب لعنتی، وسط خستگی و بی‌حوصلگی، که گفته بود:
(ــ راستی ایمان، فکر نکردی شاید این قتل‌ها یه الگوی دیگه دارن؟ مثلا مجازات...؟)

اون موقع، فقط یه فرض دور بود.
ولی حالا...
یه تصویر واضح داشت جلوی چشمم شکل می‌گرفت.

مهران خیانت کرده بود.
قاتل، شاید داشت خیانت‌کارها رو قصاص می‌کرد.
به سبک خودش.
بی‌رحمانه.
بی‌محاکمه.

باید بیشتر می‌فهمیدم.
باید می‌دیدم، این درد از کجا شروع شده.

شب، زنگ زدم به زیبا صالحی.
صدای گرفته و خسته‌ش توی گوشی پیچید.

ــ «الو؟»

ــ «خانم صالحی، ایمان فرهمندم. فردا می‌تونیم حضوری صحبت کنیم؟ درباره‌ی... مهران.»

چند ثانیه مکث.
نفس حبس شده.
بعد فقط گفت:

ــ «باشه. هر وقت شما بخواین.»

فردا، توی اتاق ملاقات.
زیبا نشسته بود، دست‌هاش تو هم قفل شده، مثل کسی که منتظر حکم باشه.
غم هنوز توی چشم‌هاش بود، ولی زیر اون غم... یه چیزی برق می‌زد.
یه جور خشم خاموش.
یا شاید یه ترس کهنه.

پرونده رو باز کردم. بی‌مقدمه گفتم:

ــ «خانم صالحی، یه سوال دارم. اسم آرزو رفیعی براتون آشناست؟»

چشماش خالی شد.
نه تعجب مصنوعی، نه غافلگیری شدید.
فقط یه مکث کوتاه.
بعد با صدایی آروم گفت:

ــ «نه... نمی‌شناسم. کیه؟»

خیره نگاهش کردم.
انگار داشتم تو لابه‌لای کلماتش دنبال یه دروغ قایم‌شده می‌گشتم.

ــ «کسی که با مهران ارتباط پنهانی داشته. از طریق یه گوشی جداگانه که توی ماشینش پیدا کردیم.»

صورتش یه لحظه پرید.
نه مثل آدمی که یه راز کشف شده،
بیشتر شبیه کسی که بالاخره یقین پیدا کرده بدترین کابوسش واقعی بوده.

ــ «نه... ولی حسش می‌کردم. چند ماه بود که مهران... دیگه اون آدم سابق نبود. دیر می‌اومد. سرد شده بود...»

نگاه ازش برنداشتم.
کلماتش درست بود.
ولی لحنش؟
لحنش زیادی کنترل‌شده بود.

نه اون‌قدر واضح که بگی داره دروغ میگه.
نه اون‌قدر صادق که بشه راحت باور کرد.

دلم لرزید.
شاید اونم یه چیزی می‌دونست.
شاید... خیلی بیشتر از چیزی که نشون می‌داد.

گفتم:
ــ «ممکنه این قتل... ربطی به اون خیانت داشته باشه. چیزی پشت این ظاهره.»

فقط سری تکون داد.
سکوت.
یه سکوت سنگین که هزار تا حرف نگفته تو خودش داشت.

وقتی برگشتم اتاقم، تازه نشسته بودم که رامین با یه پاکت قهوه‌ای اومد جلو.

ــ «یه چیز جدید. درباره‌ی بابک مهریان.»

پاکت رو باز کردم.
چند برگه.
و یه گزارش کوتاه:

«همسر بابک اعتراف کرده بود چند ماه بود که مشکوک شده. شک کرده بود بابک با یه زن دیگه در ارتباطه. مدرکی نداشت. فقط یه حس لعنتی.»

سرم رو بلند کردم.
چشمام تو چشمای رامین قفل شد.

این دیگه تصادف نبود.
دوتا قربانی.
دوتا خیانت.
یه الگو.

رامین زمزمه کرد:

ــ «ایمان... این فقط یه قاتل نیست. یه قاضیه. داره قضاوت می‌کنه. قصاص می‌کنه.»

توی دل تاریک اون شب، فقط یه فکر تو سرم می‌چرخید:

"قاتل، فقط آدم نمی‌کشه... داره گناه‌ها رو تاوان می‌ده."

و من، ایمان فرهمند، باید قبل از این‌که گناه بعدی رو انتخاب کنه، پیداش می‌کردم.

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_دهم

 

 فصل ۱۰: بوی مادر، آرامش ذهن

دیگه نمی‌تونستم.
حتی کافه‌ی کنار اداره هم شده بود برام یه اتاق بازجوییِ بی‌صدا.
هر گوشه‌ی این شهر، یه یادآوری لعنتی بود که هنوز هیچی نمی‌دونم.

گوشی رو گذاشتم روی حالت بی‌صدا.
بدون این‌که به کسی چیزی بگم، راه افتادم سمت خونه‌ی مامان.
از وقتی بابا بازنشسته شده بود، خونه‌شون شده بود یه پناهگاه خاموش؛
جایی که وقتی بچه بودم، بعد هر شکستی، می‌رفتم قایم می‌شدم پشت پرده‌های گلدارش.
حالا بزرگ شده بودم...
فقط فرقش این بود که شکستامو بهتر قایم می‌کردم.

در زدم.
صدای مامان از پشت در اومد، همون لحن همیشگی، با یه لبخند پنهون توی صداش:
ــ «باز اومده یه چیزی بخوره و بره، نه؟»

لبخندم واقعی شد.
ولی این‌بار، نیومده بودم چیزی بخورم.
این‌بار... فقط می‌خواستم بمونم.

در که باز شد، مامان با آغوشش بغلم کرد.
بوی خورشت بادمجون، بوی چای دارچین، بوی دستایی که دنیا رو کنار می‌زدن تا بچه‌شون یه روز بتونه نفس بکشه...
ــ «ایمان... چرا لاغر شدی پسرم؟ باز خودتو از غذا انداختی؟»
خندیدم:
ــ «مامان‌جون، پلیس بودن یعنی رژیم اجباری دیگه.»

نشستیم دور سفره.
بابا با عینک ته‌استکانیش، غرق روزنامه بود.
مامان هی با قاشق برنج می‌ریخت تو بشقابم و زیر لب غر می‌زد،
اما من فقط داشتم نگاهش می‌کردم.
دلم تنگ شده بود...
برای همین چیزای ساده.
برای خونه.
برای امن بودن.

بعد از غذا، بابا رفت برای چرت همیشگیش.
من و مامان موندیم.
چایی ریخت. نشست روبه‌روم.

دستاش، صورتش، نگاهش...
همه‌شون قصه‌ی زنده‌ی یه عمر عشق و صبوری بودن.

لحظه‌ای ساکت شد. بعد گفت:
ــ «یه چیزی تو چشمت هست، ایمان. مثل همیشه نیستی.»

سرمو انداختم پایین.
نمی‌شد از قتل گفت، از خیانت، از قلبای دزدیده‌شده و چشمای خالی.
فقط زمزمه کردم:
ــ «فقط یه کم خسته‌م. همین.»

مامان لبخند زد.
همون لبخندی که همیشه بهم یاد داده بود دنیا هنوزم می‌تونه مهربون باشه.
دستشو گذاشت رو دستم و گفت:
ــ «پسرم، هرچقدر هم قوی باشی، بعضی وقتا باید بذاری قلبت نفس بکشه.»

دستشو محکم‌تر گرفتم.
بی‌صدا.
با تمام اون چیزی که نمی‌شد گفت.

همون لحظه گوشی‌م ویبره رفت.
آرام بود.
نوشته بود:

"کجایی؟ اومدم اداره. خبری نیست ازت، نگران شدم."

لبخند کمرنگی نشوند روی لبم.
جواب دادم:

"یه کوچولو مرخصی گرفتم. خونه‌ی مامانم. دارم شارژ می‌شم."

چند ثانیه بعد نوشت:

"خوش به حالت... مامانا جادوگرن. یه چای میدن، غم میره. تو هم یه کم آروم باش، باشه؟"

نوشتم:
"سعی می‌کنم. تو هم مواظب باش."

نوشت:
"می‌رم خونه، یه کم استراحت کنم. فردا صحبت می‌کنیم."

گوشی رو گذاشتم کنار.
مامان داشت بی‌صدا چاییش رو هم می‌زد.
نور آفتاب پاییزی، زرد و بی‌حال، از پنجره افتاده بود روی میز.

همون‌جا، همون لحظه، فکر کردم:
شاید گاهی باید یه جا وایسی...
نه برای این‌که خسته‌ای،
برای این‌که یادت بیاد هنوز کی کنارته.
هنوز کجای قصه‌ای.
و اصلاً چرا داری ادامه می‌دی...

با یه نفس عمیق، لیوان چایی رو برداشتم.
طعم شیرین و تلخ دنیا،
توی یه جرعه‌ی ساده‌ی دارچین و محبت،
دوباره برگشت زیر زبونم.

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_یازدهم

 

 فصل ۱۱: جرقه‌های خاموش

صبح با صدای بوق ماشین زباله‌بر از خواب پریدم.
هنوز طعم خواب دیروز زیر زبونم مونده بود.
نه کابوس قتل‌ها، نه چهره‌ی مرده‌ها...
بلکه حرف‌های ساده‌ی دیشب با مامان، و پیام‌های کوتاه با آرام.
یه جور سبک شدن. یه جور مکث وسط طوفان.
اما حالا... دوباره برگشته بودم به همون نقطه‌ی صفر.

پشت میزم نشسته بودم.
پرونده‌ها جلوم باز بودن؛
گزارش‌های کالبدشکافی، پیام‌های گوشی مهران، صدای ضبط‌شده‌ی بازجویی آرزو رفیعی.
و اون جمله که هنوز مثل سوزن توی مغزم می‌چرخید:

"صیغه‌ش بودم... رابطه‌مون چند ماهی بود شروع شده بود. اما اون مرد، همیشه می‌خواست همه‌چیز تمیز و بی‌رد پیش بره."

مثل کسی که وسط دریا شنا کنه و پاش بخوره به چیزی سخت...
حس کردم این خیانت، فقط نوک کوه یخه.
زیرش، چیزهای بیشتری خوابیده.

رامین با یه پرونده‌ی چاق وارد شد.
بی‌مقدمه انداختش روی میز:
ــ «اینم از جیک‌ و ‌پوک بابک مهریان.»

پرونده رو باز کردم.
مهندس ساختمان. متأهل. دو تا بچه.
ظاهر زندگی‌شون مثل یه کارت‌پستال مرتب.
اما... یه شماره‌ی تکراری تو تماس‌هاش دیده می‌شد.
شماره‌ای بی‌نام، با الگویی مشکوک؛ دقیقاً هم‌زمان با سفرهای کاری بابک.
دستور دادم سیم‌کارت بررسی بشه.
جواب برگشت: ثبت‌نشده.
ردپای یه زن.

همه‌چیز داشت تکرار می‌شد.
یه نقشه، دقیق و بی‌نقص.
انگار قاتل داشت با نخ‌های نازک خیانت، ما رو سمت خودش می‌کشید.

آرام با یه لیوان چای کنارم نشست.
همون نگاه گرم، همون سکوتی که وقتای مهم ازش سر می‌زد.
– «حالت خوبه؟ خیلی خسته‌ای.»

لبخند نیمه‌جونی زدم:
– «نه... فقط... همه‌چی داره از نو شکل می‌گیره. فقط نمی‌دونم قدم بعدی‌مون چیه.»

آرام آهسته گفت:
– «با هم می‌فهمیم، ایمان.»

چشم‌هامون تو سکوت گره خورد.
اون‌جا، توی همون لحظه‌ی کوتاه، انگار بی‌صدا به هم قول دادیم:
هرچی که باشه، با هم می‌ریم جلو.

همون موقع گوشیم ویبره رفت.
پیام از اداره بود:
"جسد جدیدی کشف شده."

نفسم برید.
آرام پرسید:
– «باید بریم؟»
فقط سر تکون دادم.
دلم همون لحظه، هزار سال پیرتر شد.

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_دوازدهم

 

هوا سرد بود.
صدای باد لای درختای خشک، مثل زمزمه‌ی یه راز خطرناک توی گوشم می‌پیچید.
چراغ‌های گردون از دور چشم می‌زد.
محل حادثه: کنار راه‌آهن متروکه.
جایی که زمانی پر از رفت‌وآمد بود، حالا پر از خاک و سکوت شده بود.

قدم‌هامون آهسته و محتاط بود.
همون حس لعنتی برگشته بود؛
اون فشار سنگین ته سینه، اون بوی سرد که انگار فقط کنار جسدها هست.

کنار یه واگن زنگ‌زده، روی خاک نم‌خورده، بدن بی‌جون یه زن افتاده بود.
ترانه مهرپرور.
زن متأهلی، دو بچه، یه شوهر جراح...
و حالا، یه تکه‌ی تازه از کابوس سریالی ما.

چشم‌ها...
مثل دو مورد قبلی، بیرون کشیده شده بودن.
اثری ازشون نبود.
روی سینه‌ش... یه گل نیلوفر سیاه.
این‌بار واقعی.
گلبرگ‌ها هنوز تر بودن.
انگار همین چند دقیقه پیش، کسی با دست خودش گذاشته باشه‌شون.

و قلب...
مثل همیشه، غایب.
با مهارت جراحی شده بود.

اما این‌بار، یه چیز دیگه هم بود:
یه ستاره‌ی پنج‌پر، با دقت، روی شکم زن حک شده بود.
بزرگ‌تر.
آشکارتر.
قاتل داشت فریاد می‌زد.
پیامش داشت واضح‌تر می‌شد.

آرام کنارم نجوا کرد:
– «ایمان... این یکی فرق داره. حسش فرق داره.»
– «آره...» زمزمه کردم. «داره شکل می‌گیره. داره به ما هشدار می‌ده.»

اطراف‌مون فقط صدای دوربین‌ها و پچ‌پچ مأمورا شنیده می‌شد.
یکی از افسرها جلو اومد:
– «ترانه مهرپرور... چند روزه مفقود شده بود. شوهرش خبر نداده بود. تیم فرستادیم دنبالش.»

سکوت کردم.
ولی توی ذهنم، تکه‌های معما شروع کرده بودن به کنار هم نشستن.
با نگاهی به آرام گفتم:
– «بریم. باید جسد منتقل بشه. گزارش امشب باید روی میزم باشه.»

اونم بی‌حرف راه افتاد کنارم.
قدم‌هامون، سنگین و محکم، توی خاک سرد جا می‌موند.
یه قدم به حقیقت نزدیک‌تر شده بودیم.
ولی یه حسی ته دلم می‌گفت...
حقیقت هم داره یه قدم به ما نزدیک می‌شه.
و این‌بار... شاید یکی از ما تاب نیاره.

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_سیزدهم

 

فصل ۱۲: چیزی درون سکوت

هوای اتاق سرد بود.
همیشه سرد بود.
ولی این‌بار یه چیز فرق داشت.
یه خراش نامرئی زیر پوستم می‌دوید،
مثل خاری که نمی‌دونی از کجا اومده،
اما تا عمق استخون حسش می‌کنی.

آرام کنار میز ایستاده بود.
روپوش سفید تنش بود و موهاشو با بی‌حوصلگی جمع کرده بود.
با اینکه چند ساعت از مرگ ترانه گذشته بود،
حالت چهره‌اش هنوز جلوی چشمم بود؛
اون گل نیلوفر سیاه روی سینه‌اش...
مثل فریادی خاموش توی تاریکی.

آرام آروم گفت:
– «همه‌چیز رو دیدی، ایمان. هیچ شکی نیست.
قلب، با دقت درآورده شده...
همون روش قربانی‌های قبلی.
بی‌خون‌ریزی، بدون آسیب به بافت‌ها.»

نگاهم چسبیده بود به تخته‌ی شفاف کالبدشکافی.
خطوط برش...
دقیق. بی‌نقص. بی‌رحم.

زیر لب گفتم:
– «علامت روی شکمش...
این‌بار بزرگ‌تره. واضح‌تر.
یه پیام. نه فقط یه نشونه.»

آرام سر تکون داد.
– «داره صدای خودش رو بلندتر می‌کنه، ایمان.
دیگه زمزمه نمی‌کنه...
داره فریاد می‌زنه.»

چشم‌هاش لحظه‌ای تار شدن.
یه سایه‌ی ناآشنا توی نگاهش نشست.
مکث کرد، بعد گفت:
– «ولی یه چیز دیگه هست...
یه چیزی که باید بدونی.»

نفس توی گلوم خشک شد.
ابروهام بالا پرید.
– «چی شده؟»

چشماشو بست. فقط برای چند ثانیه.
انگار می‌خواست خودش رو جمع‌وجور کنه.
بعد، آروم گفت:
– «وقتی شکمشو باز کردیم...
یه چیزی دیدم. چند بار آزمایش کردم تا مطمئن شم.»

قلبم بی‌قرار می‌کوبید.
نفس کشیدنم سنگین شده بود.
و بعد، اون گفت:

– «ترانه باردار بود، ایمان.
چند روزه...
خیلی زود.
نه خودش خبر داشت، نه شوهرش.
پرونده‌ی پزشکی قبلی‌ش هم چیزی نشون نمی‌داد.»

مکث کرد.
با صدای آهسته‌تری ادامه داد:
– «بررسی کردم... تجاوزی در کار نبوده.»

دستم ناخودآگاه مشت شد.
یه چیزی توی وجودم مچاله شد.
فقط تونستم بگم:
– «لعنتی...»

آرام، با همون لحن آروم ولی بُرنده، پرسید:
– «به نظرت تصادفیه؟
یا قاتل... ازش خبر داشته؟»

لب‌هام خشک شده بود.
به سختی گفتم:
– «نه.
این قاتل، تصادفی انتخاب نمی‌کنه.
هر حرکتش حساب‌شده‌ست.
و اگه اینو می‌دونسته...
یعنی داره از درون زندگی قربانی‌ها تغذیه می‌کنه.
مثل یه انگل.»

آرام فنجون چای سردش رو برداشت،
ولی حتی بهش لب نزد.
فقط به خط‌های رو زمین خیره موند.
و بین‌مون،
سکوتی نشست...
سنگین، کش‌دار، بُرنده.

گفتم:
– «شاید وقتشه بریم سراغ زندگی ترانه...
بفهمیم کی بوده...
و چرا انتخاب شده.»

بدون اینکه نگاه از زمین برداره، گفت:
– «و شاید اون‌جا بفهمیم...
بعدی کیه.»

تو اون اتاق سرد،
بین بوی الکل و نور سفید چراغ‌ها،
یه صدا تو ذهنم زمزمه کرد:

"قاتل منتظره.
و ما... فقط چند قدم عقب‌تر نفس می‌کشیم."

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت_ چهاردهم

 

 فصل ۱۳: آرامش مصنوعی

توی اداره نشسته بودم.
با نگاهی مات، خیره به مانیتور،
که صدای مهران بلند شد؛ یکی از بچه‌های تحلیل اطلاعات:
– «ایمان، خلاصه‌ی اطلاعات دکتر آرش بهنیا اومد.»

پرونده رو باز کردم.
آرش بهنیا. جراح قلب و عروق، چهل‌و‌هشت ساله.
سابقه‌ی کاری تمیز.
بدون حتی یک خطای پزشکی ثبت‌شده.
جزو پزشکای خوش‌نام یکی از بیمارستان‌های خصوصی شمال تهران.

خانواده‌ای به‌ظاهر بی‌نقص:
همسرش، ترانه مهرپرورمقتول سوم
و دو تا بچه‌ی دوازده‌ساله، دختر و پسر دوقلو.
زندگی مالی مرفه.
ظاهر همه‌چیز... کامل.

اما یه نکته چشمم رو گرفت:
چند تماس ناشناس، با شماره‌ی ثابتِ ثبت‌نشده،
در هفته‌های منتهی به قتل، با تلفن خونه‌ی دکتر برقرار شده بود.

و از اون مهم‌تر...
گزارش آخر.

گلوم خشک شد وقتی خوندم:
«طبق اظهارات یکی از پرستاران بیمارستان، دکتر بهنیا در هفته‌های اخیر رفتاری غیرعادی داشته؛ بی‌حوصله، پرخاشگر، عصبی.»

به آرام گفتم:
– «می‌خوام خودش رو ببینم. بیاد اداره. نه خونه، نه بیمارستان.
باید از توی چشم‌هاش بخونم چی تو دلشه.»

آرام سری تکون داد.
اون نگاه مخصوصش رو داشت؛
وقتی حس می‌کرد داریم به قلب معما نزدیک می‌شیم

ویرایش شده در توسط Arameshx13

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_پانزدهم

 

بعدازظهر همون روز منتظر بودیم؛
تا پزشکی که همیشه جون نجات می‌داد،
شاید این‌بار بخشی از حقیقت مرگ رو برامون زنده کنه.

صندلی‌های اداره یه جور خاصی سفت بودن؛
نه اون‌قدری که بشه اعتراض کرد،
نه اون‌قدری که بشه نادیده‌شون گرفت.

صدای در بلند شد.
دکتر آرش بهنیا وارد شد.

کت‌شلوار تیره، صورت اصلاح‌شده.
اما چشم‌هاش... خسته، گنگ،
و یه‌جوری انگار آماده‌ی چیزی که خودش هم نمی‌دونه قراره چی باشه.

ایستاد. گفت:
– «سلام. گفتید بیام...»
– «سلام دکتر. بفرمایید، بشینید.»

نشست. ساکت. بی‌حرکت.
مثل کسی که توی طوفان دنبال تکیه‌گاه می‌گرده.

– «فقط چند سؤال دوستانه‌ست. نه بازداشت، نه اتهام.»

یه تای ابروش بالا رفت.
آدمای این مدلی به ظرافت کلمات حساسن.
– «خب، بفرمایید.»

– «ترانه... تغییری تو رفتارش بود؟ کسی جدید وارد زندگیش شده بود؟»

کوتاه مکث کرد.
– «ما... معمولی بودیم. دعواهایی گاه‌به‌گاه، مثل هر زندگی.
ولی نه... تغییری نبود. حداقل چیزی که من متوجه بشم.»

– «هیچ‌وقت بهش شک نکردید؟»

چند لحظه توی چشم‌هام خیره شد.
چیزی بین ناراحتی و تحقیر،
یه موج گذرا،
توی صورتش رد شد.
– «نه. ترانه اون‌طور زن نبود.»

یاد جمله‌ی زیبا افتادم:
"مهران اون‌طور مرد نبود..."
سکوت کردم.

آرش سرش رو پایین انداخت.
– «چند روز قبل از قتل... یه کم ساکت‌تر شده بود. من فکر کردم خسته‌ست.»

لبخند کم‌رنگی زدم.
نه برای همدلی. نه قضاوت.
فقط برای باز کردن راهِ حرف.

– «خسته بود. ولی نه از خونه... از چیز دیگه.»

هیچی نگفت. فقط پلک زد؛ سریع و بی‌اراده.
از اتاق که بیرون رفت، آرام وارد شد.
– «چی فکر می‌کنی؟»

زیر لب گفتم:
– «یه چیزی هست. یا نمی‌دونه... یا نمی‌خواد بدونه.»

آرام کنار پنجره نشست.
نور کمرنگ غروب، صورتش رو قاب گرفته بود.
لیوان چای توی دستش بخار می‌کرد.

من کنار میز، گوشی ترانه رو باز کرده بودم.
گوشی قدیمی. بدون رمز.
عجیب تمیز.
– «همه‌ی پیام‌ها پاک شده.»
– «از قصد. ولی بچه‌های دیجیتال یه بک‌آپ گرفتن.»

یه شماره ذخیره بود:
ب.م

ذهنم جرقه زد:
بابک مهریان.

– «اونا تماس داشتن؟»

– «آره. دو شب قبل از قتل بابک، یه تماس پنج‌دقیقه‌ای.»

دفترچه‌ی ترانه رو درآورد.
خطی زنونه، مرتب:

سه‌شنبه – ساعت ۶ – دیدار با ب.م – تحویل پرونده نور

چشم‌هام تنگ شد.
– «پرونده نور چیه؟»
– «هیچی پیدا نکردن. یا نابود شده، یا گم شده.»

همه‌چیز عجیب وصله‌دار به نظر می‌رسید.
رابطه‌ها، تماس‌ها، دیدار شبانه...
ولی نه پیام. نه عکس. نه مدرک.

گفتم:
– «یا خیلی ماهرن... یا واقعاً چیزی نبوده.»

آرام چایشو مزه کرد.
– «وقتی چیزی زیادی تمیزه،
اون‌جاست که باید بیشتر شک کرد.»

همون لحظه، گوشی‌م لرزید.
پیام از ستوان نادری:

«بررسی بهنیا تموم شد. سابقه‌ای نداره. از رابطه‌ی زنش با بابک هم چیزی نمی‌دونه. اگر خواستی دوباره بیاد، هماهنگ کنیم.»

نگاهم رفت سمت آرام.
زیر لب زمزمه کردم:
– «سکوت بعضی آدما، از هزار تا فریاد سنگین‌تره.»

آرام آروم گفت:
– «ایمان... یه چیزی هست که باید بدونی.»

نگاهش کردم.
– «چی شده؟»

مکث کرد.
بعد آروم گفت:
– «آرش هنوز نمی‌دونه که ترانه باردار بوده.
کسی بهش نگفته.
گزارش رسمی هنوز بیرون نیومده.»

فقط نگاهش کردم.
صدام گرفت:
– «تو مسئول بودی، آرام... همه‌چی باید از فیلتر تو رد بشه.
چطور این از دستت در رفت؟»

آرام سرش رو پایین انداخت.
بی‌دفاع.

– «تو همیشه یه قدم جلوتر بودی... همیشه.»

دست‌هام رو روی میز فشار دادم.
صدام لرزید.
– «برو. همین الان گزارش رسمی رو بنویس. بدون تأخیر.»

آرام بلند شد.
چهره‌ش خسته بود.
ولی مصمم.
در سکوت رفت.

و من...
موندم توی اتاقی که یه‌جوری خالی‌تر از همیشه بود.
و فکری که مثل خوره افتاده بود به جونم:

"اگه قراره کسی زخمی بشه...
چرا همیشه ما باید نفر اول باشیم؟"

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_شانزدهم

 

فصل ۱۴: نقشه‌ای برای فهمیدن

بارون، مثل ساز کوبه‌ای آروم، روی سقف ماشین می‌کوبید.
دستم بی‌حرکت روی فرمون مونده بود و خیابون‌ها بی‌هدف زیر چرخ‌های پژو سر می‌خوردن.
ذهنم پر شده بود از تصویرها: نیلوفر سیاه، ستاره‌ی پنج‌پر، اجساد بی‌چشم و بی‌قلب، فرضیه‌ی مجازات خیانت، و اون حلقه‌ی لعنتی با نوشته‌ی مرموز:
«آزادی از جسم، آغاز فرمان‌برداری.»

همون لحظه، گوشی زنگ خورد.
آرام بود.

– «سلام ایمان، خوبی؟»
– «زنده‌ام فعلاً. تو خوبی؟»
– «یه‌کم خسته‌م... ذهنم سنگینه. راستی، امروز آرش اومد اداره.»
– «خب؟»
– «وقتی بهش گفتن ترانه باردار بوده، گفت خودش در جریان بوده.»
– «چی؟!»
ناخودآگاه فرمون رو چرخوندم. ماشین نزدیک بود بزنه به جدول.

– «آرام، ترانه فقط چند روز باردار بود. این غیرممکنه. کسی جز پزشکی قانونی نمی‌تونست بدونه.»
– «می‌دونم. واسه همین زنگ زدم. اینو نباید دست‌کم بگیری.»
– «دارم میام اداره.»
– «نه ایمان... بیا خونه‌ی من. یه شام، یه حرف. شاید ذهنمون روشن‌تر بشه.»

مکث کردم.
– «...باشه. نیم ساعت دیگه اونجام.»

تا وارد خونه‌اش شدم، بوی دارچین و قهوه توی فضا پیچیده بود.
یه فنجون قهوه‌ی تلخ و یه بشقاب کیک روی میز منتظرم بود.

– «خوش اومدی، جناب کارآگاه.»
– «قهوه تلخه؟»
– «مثل واقعیت.»

خندیدم. نشستم. قهوه رو مزه کردم.
هنوز گرمای فنجون رو حس می‌کردم که آرام از اتاق کناری، تخته‌ی بزرگی بیرون کشید.
روش نقشه‌ی تهران چسبیده بود.
کنارش عکس‌های قربانی‌ها، نشونه‌ها، گل‌های نیلوفر، ستاره‌های پنج‌پر و پونزهای رنگی.

– «سوپرایز. با هم کاملش می‌کنیم.»

با هم شروع کردیم.
آرام عکس اول رو برداشت:

– «مهران عابدی. قربانی اول. تنها کسی که حلقه داشت، اونم زیر پوستش.»
– «با اون جمله‌ی لعنتی: آزادی از جسم، آغاز فرمان‌برداری
– «شاید اولین عضو حلقه بوده.»
– «یا کسی که قرار بوده نقطه‌ی شروع باشه.»

پونز بعدی:

– «بابک مهریان. قتل دوم. گردنبند با علامت ستاره‌ی پنج‌پر، پنهون شده توی تنه‌ی درخت.»
– «دو قربانی مرد. هر دو خیانت‌کار. ولی... تمیز. بدون رد ساده.»

بعد عکس سوم:

– «ترانه مهرپرور. گل نیلوفر واقعی روی سینه، ستاره‌ی حک‌شده روی شکم، و حاملگی.»
مکث کردم:
– «فقط یه چیز مبهمه... ترانه واقعاً خیانت کرده بود؟»

آرام دفترچه‌ی یادداشتش رو باز کرد:

– «قرار با ب.م. یعنی بابک مهریان. و همزمان بابک، قرار با ت.م.»
– «پس شاید فردا بریم سراغ کافه نور.»

از آشپزخونه صدا زد:
– «ایمان، دقت کردی این سبک قتل‌ها شبیه جک قصابه؟»

خندیدم:
– «جک د ریپر؟ اون یارو تو کارتون کابوس کریسمس؟»
– «نه! جک واقعی. قرن نوزدهم لندن. قاتل زنجیره‌ای. جراح‌طور می‌کشت.»
– «خب، یا یه جک وطنی داریم، یا یه تقلیدکار مریض.»
– «یا کسی که داره با خون پیام می‌فرسته.»

ساکت شدم. فقط خیره موندم به نقشه و پونزها.
انگار بین اون تصویرها، یه نفر بود... که می‌خواست پیداش کنیم.

فقط یه سوال موند:
"ما دنبال قاتلیم یا اون دنبال ماست؟"

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_هفدهم

 

بوی نعناع داغ و پیاز کاراملی، خونه رو پر کرده بود.
ولی ذهن من، جای دیگه‌ای پرسه می‌زد.

آرام پرسید:
– «ایمان، به نظرت اون جمله‌ی روی حلقه فقط یه فلسفه‌ست یا یه راهنما؟»

چند ثانیه مکث کردم.
– «آزادی از جسم، آغاز فرمان‌برداری... یعنی ترک جسم برای رسیدن به اطاعت. ولی اطاعت چی؟ یا کی؟»

آرام کنارم نشست. انگشتش رو روی نقشه کشید:
– «نگاه کن ایمان، فاصله‌ی قتل‌ها... ترتیب‌شون... شبیه یه الگوه.»

– «یه ستاره. مثل ستاره‌ی حک‌شده روی بدن ترانه.»

یه لحظه برق تو ذهنم پرید.
این قتل‌ها فقط قتل نبودن.
یه نقشه بودن. یه زبان.

– «فردا باید بریم کافه نور. بفهمیم اون قرار مرموز چی بوده.»

آرام سریع گفت:
– «آشنا دارم اونجا. اگه دوربین چیزی ضبط کرده باشه، راحت‌تر دستمون می‌افته.»

سر تکون دادم:
– «بزن بریم رسمی. وقت زیادی نداریم.»

آرام لبخند زد.
غذا رو آورد: کشک بادمجون داغ، نون سنگک، دو لیوان دوغ خنک.
نشستم پشت میز، ولی حتی مزه‌ی غذا رو نمی‌فهمیدم.
فقط اون جمله تو ذهنم تکرار می‌شد:
"آزادی از جسم، آغاز فرمان‌برداری."

بعد از شام، لپ‌تاپ روشن بود. نور آبی صفحه تو تاریکی می‌درخشید.
آرام تایپ کرد:

"Black Lotus symbol occult meaning"
نتیجه: نیلوفر سیاه = رستاخیز، تطهیر از راه درد، عبور از مرگ.

بعد جستجو درباره‌ی ستاره‌ی پنج‌پر:
پنتاگرام. محافظت یا تسلیم.
وقتی وارونه باشه:
نشونه‌ی تسلیم به نیروهای تاریک.

سومین سرچ:
"Liberation from body is the start of obedience"
نتیجه: آیینی به اسم "آخریا"
باوری که می‌گفت: «فقط با ترک جسم می‌توان به حقیقت مطلق رسید.»

آخرین جستجو:
"Black dust lungs ritual protective powder"
نتیجه: قاتل آیینی مکزیکی.
پودر خاکستر مخصوص برای تطهیر ریه‌ی قربانی.

بینمون سکوت افتاد.
آرام آروم گفت:
– «شاید دنبال عدالت نیستن. شاید دنبال رستاخیزن.»

زیر لب گفتم:
– «ایمان تاریک. تسلیم از طریق مرگ.»

چند دقیقه‌ی بعد، هم‌زمان که به نقشه نگاه می‌کردم، پرسیدم:
– «آرام... تو تهران چندتا گلخونه نیلوفر سیاه دارن؟»

چشماش برق زد. سریع تایپ کرد.
بعد از چند دقیقه برگشت:

– «هیچ جا نیلوفر سیاه پرورش نمی‌دن... فقط یه گلخونه‌ی خاص تو لواسان. سفارشی.»

لبخند تلخی زدم:
– «پس باید بریم اونجا.»

آرام آهسته سر تکون داد.
نگاهمون روی نقشه افتاد؛
روی مسیرهایی که حالا فقط راه نبودن...
بلکه امضای یه قاتل بودن.

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_هجدهم

 

فصل ۱۵: سایه‌ای پشت شیشه

صبح، با بوی خاک باران‌خورده بیدار شدم.
هوا گرگ‌ومیش بود؛ همون لحظه‌ی معلق بین خواب و بیداریِ شهر.
خیابون‌ها خلوت بودن...
مثل صفحه‌ای سفید قبل از نوشتن.

من و آرام، جلوی کافه نور ایستاده بودیم؛
ساختمونی آجری با پنجره‌های مات و چراغ‌هایی که انگار از زمان عقب مونده بودن.

در که باز شد، بوی قهوه‌ی کهنه و چوب نم‌خورده، صورتمون رو پر کرد.
مرد جوونی با یونیفرم رنگ‌رفته، بی‌حال مشغول تمیز کردن میزها بود.

کارت پلیس رو نشون دادم. با احترام سر تکون داد و ما رو پشت پیشخوان برد.
آرام لپ‌تاپ رو باز کرد. تصاویر دوربین‌های مداربسته بالا اومد.
روزها یکی‌یکی عقب رفت، تا رسید به شبی که دنبال‌اش بودیم.

تصویرها فریم به فریم جلو رفتن...
ترانه و بابک، پشت میز کنار پنجره نشسته بودن.
یه پوشه بین‌شون رد و بدل شد.
ورق زدن. حرف زدن. بی‌صدا.
نه تماس مشکوک، نه نگاه لرزان.
همه‌چیز، بیش از حد معمولی.

تا این‌که...

– «صبر کن... اینجا.»

آرام تصویر رو فریز کرد.
مردی سه میز عقب‌تر نشسته بود؛
کاپشن تیره، کلاه بافتنی پایین کشیده.
صورتش نیمه‌پنهان.
ولی انعکاسش، توی لیوان روی میز افتاده بود:
فقط یه چشم، یه گوشه‌ی گونه.

– «چیز زیادی نیست...» آرام زمزمه کرد.
– «اما کافیه.» گفتم.

رو به پیشخدمت کردم:
– «آشناست؟»
– «نه قربان. ولی یادمه... اون شب قبض نگرفت. حتی یه کلمه حرف نزد.
اومد، نشست، رفت.»

آرام زیر لب گفت:
– «ردِ بی‌صدا... همیشه خطرناک‌ترین رده.»

خیره شدم به انعکاس توی شیشه‌ی بخارگرفته:
یه سایه. یه نیمه‌چهره.
یه حضور ناتمام.

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_نوزدهم

 

بازجویی – روشنایی سرد

آرش بهنیا، با همون کت ساده و دست‌های قفل‌شده، روبه‌روم نشست.
چشم‌ها خشک. تنفس، سنگین.

– «دفعه‌ی قبل گفتی از بارداری همسرت خبر داشتی.
ولی پزشکی قانونی تأیید کرده فقط چند روزه بوده.
تو چطور فهمیدی، دکتر؟»

آرش مکث کرد. صدایش کنترل‌شده و سرد بود:
– «چون این بارداری، برنامه‌ریزی‌شده بود.
با لقاح مصنوعی.»

ابرو بالا انداختم.
– «برنامه‌ریزی‌شده؟»
– «بله. ترانه نمی‌تونست طبیعی باردار شه. دوقلوهامونم با IVF به دنیا اومدن.
همه‌ی مدارکش هست.»

– «چرا همون اول نگفتی؟»

– «وسط عزا بودم.
حوصله‌ی بازجویی نداشتم.»

– «مدارک رو امشب بیار.
تا اون موقع، فرضیه‌ی مشارکتت منتفیه.
ولی صداقت... واجبه.»

آرش سری تکون داد.
ولی توی بازدم بلندش، یه خستگی سنگین بود...
جوری که با هیچ مدرکی شسته نمی‌شد.

گلخانه – بهار، بوی مرگ می‌داد

بعدازظهر، با رامین رفتیم سمت لواسان.
جاده باریک و خیس بود.
درخت‌ها، مثل شاهدهای خاموش،
کنار مسیر صف کشیده بودن.

تابلوی گلخانه رنگ‌پریده و کج بود:
"بهار جاودان"
اما بیشتر شبیه زمستانی مرده بود.

داخل، بوی خاک نم‌خورده و بخار گرم،
هوای گلخانه رو سنگین کرده بود.

مردی میانسال با شلوار خاکی جلو اومد.
– «گل نیلوفر سیاه...؟»
– «بله. ثبت سفارش داشتین؟»

– «خیلی کمیابه. خودمون پرورش نمی‌دیم.
از خارج وارد می‌کنیم.
پارسال فقط دو مورد سفارش داشتیم.»

دفتر رو آورد.
دست‌خطی کج و پُر از خط‌خوردگی.
دو نام. دو شماره.

سریع یادداشت کردم.
به رامین پیام دادم:
"این دو اسم. فوری چک کن."

رفتم سمت دوربین‌ها.
تصاویر مه‌آلود. ریل‌های آبیاری.
و دو نفر، که وارد سالن شدن:
ماسک، عینک دودی، کلاه.
نه چهره، نه رد.
فقط یه حضور مبهم.

– «انگار خوب بلدن چطور رد پاک کنن.»

بیرون اومدیم.
بوی گل‌های خیس، مثل بوی مرگ،
تو ریه‌هام چرخ می‌خورد.

و توی ذهنم فقط یه جمله تکرار می‌شد:

"اونا جلوتر از ما حرکت می‌کنن..."

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_بیستم

 

فصل ۱۶: ردپای خاکستری

ساعت از ده شب گذشته بود.
نور مهتابی سفید، از لابه‌لای پنجره‌های کوچک اتاقم، روی نقشه‌ی پونزخورده‌ای که به دیوار چسبیده بود، می‌تابید.
آرام توی گوشه‌ای نشسته بود. ژاکتش رو دور خودش پیچیده بود، ولی چشم‌هاش هنوز بیدار و دقیق بودند.
من پشت میز نشسته بودم، غرق در عکس‌ها...
دنبال چیزی که هنوز نمی‌دانستم چیست.

در اتاق باز شد.
سیاوش سرش رو وارد کرد.
– «ایمان؟ یه خبر مهم داریم.»
با اشاره‌ای خواستم که وارد بشه. در رو بست و قدم زد تو.
– «اون مردی که تو تصویر دوربین کافه بود، همون که سه میز عقب‌تر از ترانه و بابک نشسته بود، شناسایی شد. اسمش محمود خزاعیه. چند پرونده‌ی دزدی جزئی داشته.»
آرام سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
فقط گفتم:
– «دستگیرش کردید؟»
– «آره. بی‌دردسر. الان تو بازداشت هست. منتظریم که برای بازجویی شما بیاید.»
سیاوش برگه‌ای از زیر بغلش بیرون آورد و گذاشت روی میز.
– «یه چیز دیگه هم هست... اون گلخونه‌ای که رفتید، دو نفر رو به‌عنوان خریدار نیلوفر سیاه شناسایی کرده. رامین پیگیری کرده.»
اشاره کرد به برگه:
– «اولی: شروین کاظمی، صاحب یه آتلیه عکاسی حوالی میدان قبا.
دومی: مهیار سروش... ولی هیچ‌گونه ثبت رسمی نداره، نه شماره ملی، نه شماره موبایل فعال. انگار یه اسم ساختگیه.»
چند لحظه سکوت کردم، به اسم‌ها زل زدم. لب‌هام رو روی‌هم فشردم.
– «آدرس اون آتلیه رو بده. می‌رم سر بزنم.
ممکنه چیزی پیدا نشه، ولی نمی‌گذارم هیچ احتمالی بی‌پاسخ بمونه.»
سیاوش سرش رو تکون داد.
– «و اون یکی؟ مهیار سروش؟»
نگاهم رفت سمت تخته‌ی اتاق، جایی که تصویر ثابت‌شده‌ی مردِ کافه هنوز روشن بود.
– «اون یکی... مثل یه سایه‌ست. توی دوربین گلخونه، حتی یه فریم قابل استفاده ازش نداریم.
نه صدا، نه چهره. فقط حضور محو... انگار حرفه‌ای کار کرده.»
لحظه‌ای سکوت کردم.
انگار بوی نیلوفر سیاه دوباره توی مشامم پیچید.
یه حضور بی‌صدا، که از دور به ما نگاه می‌کرد.
– «اون یه ردپای خاکستریه. نه دیده می‌شه، نه اجازه می‌ده دنبالش بری.»

آرام با صدای آرام گفت:
– «با همین هم می‌تونیم نقشه بکشیم. فقط باید بدونی از کجا شروع کنی.»
چشمانم همچنان به تصویر خیره بود.
– «و ما شروع کردیم... فقط باید زودتر بهش برسیم.»

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_بیست و یکم

 

بازجویی با خزاعی – سایه‌های بی‌چهره

اتاق بازجویی سرد بود.
محمود خزاعی روبه‌روم نشسته بود.
ساکت، با چشم‌هایی خسته و دست‌هایی بی‌حرکت.
لیوان آب رو گذاشتم جلوش. نشستم.
– «اسمت؟»
– «محمود خزاعی.»
– «حالا دقیق‌تر بگو.
کی بهت گفت بری کافه و اون دوتا رو زیر نظر بگیری؟»
مکث کرد.
لب‌های ترک‌خورده‌اش، سخت از هم باز شدند.
آروم گفت:
– «یه مرد بود. همیشه از دور قرار می‌ذاشت.
حتی یه بارم صورتشو کامل ندیدم.
همیشه ماسک یا کلاه داشت.
هیچ‌وقت نزدیک نمی‌شد.
صداشم... غیرعادی بود. بم.
انگار از یه دستگاه استفاده می‌کرد که صداشو تغییر بده.»
اخم کردم.
– «و باهات تماس می‌گرفت؟»
– «فقط پیام و تماس. هیچ‌وقت اسم نمی‌برد.
مستقیم حرف نمی‌زد. ولی...
همه‌چیز رو می‌دونست.
حتی زمانی که من هنوز کاری نکرده بودم،
انگار از قبل می‌دیده.»
رفتم جلوتر.
– «چقدر پول گرفتی؟»
لبخند تلخی زد.
– «زیاد. خیلی زیاد.
بیشتر از کل درآمدم تو پنج سال.
فقط برای این‌که از یه زن عکس بگیرم.»
ساکت شد.
بعد ادامه داد:
– «همه‌چیز از قبل آماده بود.
مکان، زمان، دستور.
برنامه‌ریزی‌شده.
دقیق.
حساب‌شده.»
چشم‌هاش تو چشم‌هام قفل شد.
اون آدم... یه عابر اتفاقی نبود.
می‌دونست داره چی کار می‌کنه.
چند لحظه نگاش کردم.
صداقت، ته صداش موج می‌زد.
از جام بلند شدم. در رو باز کردم.
رامین و حمزه پشت در بودن.
– «بچه‌ها... قضیه جدی‌تر از چیزی که فکر می‌کردیم.
اون مرد نمی‌خواست حتی یه لحظه دیده بشه.
صداشو هم با یه چیزی دست‌کاری می‌کرد.
و مهم‌تر از همه: پول داره. زیاد.»
مکث کردم.
رو به حمزه گفتم:
– «از محمود بپرس دقیقاً با چه شماره‌ای تماس می‌گرفت.
بده دست تیم سایبری.
می‌خوام ردیابی کامل انجام بشه:
صاحب خط، لوکیشن تماس، سابقه‌ی فعالیت.
هر چی هست بکِش بیرون.»
حمزه سری تکون داد.
چشماش جدی شد.
رامین گفت:
– «ولی چرا کسی باید این‌همه پول خرج کنه فقط برای تعقیب یه زن؟»
زیر لب گفتم:
– «چون چیزی داره که ارزش پنهان کردن داره.
و اون چیز، شاید یه خیانت ساده نباشه.»
سکوت کوتاهی بین‌مون افتاد.
از همون سکوت‌ها...
که معمولاً درست قبل از طوفان رخ می‌ده.

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_بیست و دوم

 

پرونده‌ی ترانه هنوز باز بود. نور زرد چراغ رومیزی افتاده بود روی صورت بی‌روحش توی عکس. جای زخم روی گردنش... چشم‌های خالیش... انگار قبل از مرگ چیزی دیده بود که هنوز داشت فریاد می‌زدش. منم نگاه می‌کردم. ساعت‌ها بود. بی‌حرکت. منتظر یه سرنخ لعنتی که بالاخره این کابوسو تموم کنه.

یه لرزش.
گوشی رو از روی میز برداشتم.
اسمش روی صفحه‌ بود: آرام.

ابروهام ناخودآگاه گره خورد.
این وقت شب؟
تپش قلبم بالا رفت. یه جور بی‌دلیل، یه پیش‌آگاهی سنگین...

جواب دادم.
«آرام؟»

و بعد...

جیغ.

نه یه جیغ معمولی.
یه صدای پاره شدن. جیغی که از ته ریه بیرون می‌کشید. جیغی که گوشت رو می‌بُرید.
دلم ریخت. قلبم داشت از قفسه‌ی سینه می‌کوبید بیرون.

«آرام! چی شده؟! حرف بزن لعنتی!»

هیچی. فقط همون جیغ. و بعد... سکوت. تماس قطع شد.

یه ثانیه فقط نگاه کردم به صفحه‌ی خاموش گوشی.
مغزم خالی بود. معده‌م پیچ خورد.

در اتاق با لگد باز شد.
رامین با صورت رنگ‌پریده و چشم‌های هراسون دوید تو.

«ایمان... یه قتل دیگه اتفاق افتاده. همین چند لحظه پیش.»

لبم خشک شده بود. صدام درنمی‌اومد.
فشار دستم روی گوشی بیشتر شد.
چشم‌هام رفت سمت عکس ترانه. اون زخم لعنتی روی گردنش.

همه‌چی به هم ریخت.
جیغ آرام توی گوشم پیچید. صدای رامین، ضربان قلبم، تصویر ترانه...

یه جمله توی سرم فریاد زد:

«نه... نکنه نوبت اون شده باشه؟!»

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_بیست و سوم

 

فصل 17: پله‌هایی به‌سوی هراس

ماشین رو همون‌جا که شب قبل پارک کرده بودم رها کردم. کلید رو توی جیبم انداختم، ولی نمی‌دونم چرا. قرار نبود چیزی باز کنم. قرار بود فقط...

برسم.

بارون تندتر می‌بارید. قطره‌ها یکی یکی به صورتم می‌خوردن، ولی هیچ کدومش برام مهم نبود.

ورودی آپارتمان تاریک بود. همون‌طور که یادم بود، دکمه‌ی آسانسور خاموش بود. خراب. مثل همیشه.

پله‌ها رو یکی‌یکی بالا می‌رفتم. قلبم داشت به طرز احمقانه‌ای تند می‌زد. نه به‌خاطر سرعت دویدن، بلکه به‌خاطر این که نمی‌دونستم پشت اون در چه خبره.

رسیدم به طبقه سوم. بوی نم و صدای آب بارون که از نورگیر می‌چکید پایین، فضارو پر کرده بود. لامپ راه‌پله نیم‌سوخته بود.

دستم به سمت زنگ رفت. نزدم.

فقط دستگیره رو امتحان کردم.

در نیمه‌باز بود.

یخ زدم.

چیزی توی ذهنم فریاد زد: نه...

آروم در رو باز کردم. صدای زوزه‌ی باد از پنجره‌ی باز توی سالن پیچید. همه‌چیز ساکت بود. حتی اون حجم سکوت، شبیه تهدید بود.

قدم‌ها آروم‌تر شدن. گوشی توی دستم بود، ولی شماره‌ای نمی‌گرفتم. فقط بالا می‌رفتم.

آپارتمان ساکت بود. پله‌ها نم‌کشیده.

رسیدم به پاگرد طبقه‌ی بالا... و همون‌جا بود که نفسم بند اومد.

چند پله جلوتر، نور کمِ مهتابی راه‌پله افتاده بود رو تن آرام. افتاده بود پایین، درست کنار دیوار، با مردی سیاه‌پوش که صورتش خون‌آلود بود.

هر دو بی‌حرکت افتاده بودن.

معلوم بود باهم درگیر شدن. پیچیده بودن به هم، انگار لحظه‌ی آخر خواسته بودن بکشن پایین.

موهای آرام خیس بودن، چسبیده به صورتش.

پیراهن خون‌آلود، تن مرد.

و آرام... بی‌حرکت.

نفسم بند اومد.

– «آرام!» صدای خودم رو نمی‌شنیدم.

چند پله رو پرش کردم. نشستم کنارش، انگشت‌هامو بردم زیر گردنش.

نبض. ضعیف، ولی بود.

دستمو گذاشتم روی صورتش. سرد نبود. فقط بی‌هوش بود.

لب‌هام بی‌صدا چیزی گفتن. دعا؟ فحش؟ التماس؟ نمی‌دونم.

و برای لحظه‌ای کوتاه، صدای خنده‌ش توی گوشم پیچید. همون خنده‌ی بی‌هوا، وقتی برای اولین بار گفت: «تو انقدر جدی حرف می‌زنی که حتی اگه بگی بریم بمیریم، من لبخند می‌زنم.»

حس کردم اگه اون لحظه چشم باز نکنه، یه تکه از من برای همیشه خاموش می‌شه.

گوشی رو درآوردم. انگشتام می‌لرزید. زنگ زدم ۱۱۵. بعد ۱۱۰. صدام می‌لرزید، ولی با دنده لج درونم خودمو نگه داشتم. آدرس دادم. گفتم:

– «یه زن... افتاده. زنده‌ست. یه مرد کنارش. دزد یا مهاجم. بیاین. سریع.»

تا برسن، خودمو چسبوندم به دیوار، کنارش.

زیر لب گفتم:

– «تو خوب می‌شی... تو فقط خوابی، آرام. همیشه قوی بودی. همیشه قوی‌تر از من بودی. فقط بیدار شو.»

صدای آمبولانس از دور می‌اومد. پلیس هم چند دقیقه بعد رسید.

من کنار آرام موندم. هیچ‌جا نمی‌رفتم.

ویرایش شده در توسط Arameshx13

Aramesh

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...