گلبرگی در کوه
#پارت دوم
دوباره یادم اومد که یه آدم از خدا بی خبر بابای من رو رفیق باز کرد و بابا هر چی داشتیم و نداشتیم رو فدای رفیقهاش کرد و فروخت؛ نذاشت فامیلی برامون بمونه نه آشنایی ولی الان همون رفیقهاش کجا بودن که توی یکی از خونه های پنجاه متری پایین شهر زندگی میکنیم؟ مامان بی چارهام به خاطر حرف و حدیث مردم از پا افتاد. هیچ وقت کسی رو قضاوت نمیکردم همه ی رفیق ها بد نیستن! بابای من ساده بود یا شاید هم اون ها خیلی زرنگ بودند به هر حال راحت روی سرش رژه رفتن و این سرانجام زندگی ما شد، چه قدر خوشبخت بودیم! چه زندگی آرومی و ساکتی! اما حالا چی؟ شاکر هستم اما لذت نمیبرم. همسایههامون آدم های خوبی هستن و هر از گاهی میان و بهمون یه سر میزن. خاله سودابه رو هم دوست دارم اما از وقتی فهمید پسرش یک دل نه و صد دل عاشقم شده رفت و امد کمتر شد تا خیالم از فکر پسرش بیرون بره و فقط به خاطر از پا افتادن مادرم حاضر نشد کاری کنه تا پسرش به مراد دلش برسه و از ترس این که نکنه ام اس مامانم مورثی باشه و من هم به مرور زمان درگیرش بشم پسر بی چاره رو از زندگی من طرد کرد و به نا کجا آباد فرستادتش که بنده خدا ماهی سه چهار روز میاد میمونه بعد برمی گرده و بعد میگه خوب میشه انشالله! پوزخندی از فکرهای بیهوده توی سرم پخش میشد زدم، پای کوه ایستادم و به مغزم دستور دادم تا سکوت کنه. به احترام کوه! به احترام برترین تکیه گاه! غرق عظمتش شدم، نگاهم رو از خاک ریزه ها و پله های کوتاه و طولانی تا نوک کوه کشوندم. چه قدر مثل این خاک ریزه ها کوچیک و بیاهمیت بودم، اون قدر بیاهمیت که بابای خودم من رو مثل همین خاک ریزه ها زیر پاش له کرد. کاش جای خاک ریزه کوه بودم. همین قدر سخت، همین قدر محکم. شایدم همین خاک ریزه هستن که الان کوه شدند، کوه خاک پات میشه تا تو بالاتر بری. زندگی تو این روزگار سخته، اگه کسی پشتت نباشه زود زمین می خوری، هر چند بابای من هم پشتم هست ولی حکم دره داشته که هر وقت بهش تکیه می کردم توی گودال می افتادم. نفس خسته و پر صدایی کشیدم. آروم آروم از پله ها بالا رفتم. از بین سنگ های ریز و درشت، از خاطرات تلخ و بیهودهام، از حرفها که مثل سیلی محکمی که برام آزار دهنده بود گذشتم، کاش دلم برای بودن کنار کسی قرص بود، خیالم راحت و یادم آسوده... بلاخره بعد از پونزده دقیقه به جایی که بیشتر وقت ها میرفتم، رسیدم و ایستادم. فتح کردم! دستام رو داخل جیب مانتو پاییزی طوسی رنگم گذاشتم چشمام رو بستم. هوا سرد شده بود و سوز شدیدی داشت. باد موهام رو به بازی گرفته بود و نسیم با وزش ملایمش نوازشم میکرد. نفسی عمیق و پی در پی کشیدم که بهم کمک کرد تا بغضم رو قورت بدم، گوشم به خاطر ارتفاع سوت می کشید. چه قدر برام لذت بخش بود، این جا فقط سنگ ها حکمرانی میکردند زیر سایه ی ابر های غول پیکر، مگه میشه کسی کاری به کار کوه داشته باشه؟ کوه بزرگه مثل آرزهام، مثل دردام، مثل خدا...
صدام رو صاف کردم، با دل و جون شروع به خوندن شعری کردم که محرم دردای بینهایتم بود:
- تو به این معصومی تشنه لب آرومی
غرقه عطر گلبرگ تو چه قدر خانومی
کودکانه غمگین، بی بهانه شادی
از سکوتت پیداست که پر از فریادی
همه هر روز این جا از گل هات رد میشن
آدم های خوبم این روز ها بد میشن
توی این دنیایی که برات زندونه
جای تو این جا نیست جات توی گل دونه
غرورم رو ببخش حضورم رو ببخش
من هم یه عابرم عبورم رو ببخش
تویی که اشک تو شبیه شبنمه
همیشه تو نگات یه حسه مبهمه
سنگینی نگاهی باعث شد چشمام رو باز کنم قفل نگاه پسر جوون رو بروم شدم، دیگه به خوندن ادامه ندادم اون هم حرکتی نکرد فقط نگاه کرد، صورتم رو ازش گرفتم، دلم نمیخواست همدمی این جا داشته باشم برای همین موندن رو جایز ندونستم، قدمی برداشتم که سرم گیج رفت، چشمام رو بستم و دستم رو روی سرم گرفتم، صدای بوتهایی که روی خاک کشیده میشد بهم فهموند بهم نزدیک شده بود.
-حالتون خوبه؟
دستم رو پایین آوردم و چشمام رو باز کردم، این سرگیجهها برام عادی بود من هر وقت تو ارتفاع باشم فشارم بالا میرفت و سرگیجه مهمان چند ثانیهایم میشد.
-خانوم؟