رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

HAYLI

کاربر نودهشتیا
  • ارسال ها

    14
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    1

تمامی موارد ارسال شده توسط HAYLI

  1. پارت ۱۲ رنگش پریده بود، موهاش درهم و خیس، چشم‌هاش گشاد شده، پوست صورتش مثل کاغذ سفید. نفس‌نفس می‌زد. لب‌هاش می‌لرزیدن، ولی کلمه‌ای نمی‌گفت. هلیا داد زد: ــ «نورااااا!» پرید جلو، محکم بغلش کرد. نورا انگار فقط اون لحظه واقعیتو حس کرد. نفسش بریده‌بریده بیرون اومد. ــ «من… من… نمی‌دونم کجا بودم… من… نمی‌دونم…» ساغر و آرنوش دورش حلقه زدن. چشماش به‌شدت می‌لرزیدن. با صدایی شکسته گفت: ــ «رفتم پشت یه درخت که صدام زد… بعد یهو… یهو… انگار یه مه اومد… مثل یه پرده… هیچ‌چی نمی‌دیدم… همه‌چی تار بود… انگار اون جنگل یه‌دفعه عوض شد… من گم شدم… نه، نه… انگار… انگار گم نشدم، انگار برده شدم…» آرنوش بازوی نورا رو گرفت: ــ «برده شدی؟ نورا چی می‌گی؟» نورا زل زد به یه نقطه توی هوا. چشم‌هاش مات بود. ــ «یه صدایی… یکی همش صدام می‌زد… نمی‌تونستم فرار کنم… نمی‌دونستم کدوم طرف رو برم… بعد… یهو یه نوری دیدم… یه سایه، یه مرد… داشت می‌اومد طرفم…» هلیا با ترس گفت: ــ «مرد؟!» نورا سرشو تکون داد، انگار به سختی داشت از خواب بیرون می‌اومد. ــ «همون مرده… همونی که همیشه تو خوابام می‌دیدم… باور نمی‌کنین می‌دونم… ولی اون… واقعی بود. برای اولین بار… واقعاً دیدمش. اومد جلو… خیلی نزدیک… تا اینکه یه‌دفعه مه پخش شد… منم شروع کردم دویدن… نمی‌دونم چطور ولی بالاخره رسیدم به جاده… از اونجا تا ویلا دویدم…» هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت. توی سکوت، صدای نفس‌های تند نورا و ضربان قلب همه‌مون پیچیده بود. هلیا دست نورا رو گرفت و گفت: ــ «بیا تو… آروم باش. دیگه تموم شده.» ولی تو چشم‌های نورا… تموم نشده بود. تهِ چشم‌هاش یه چیزی پنهون بود. یه ترس قدیمی. یه چیزی که تازه بیدار شده بود
  2. پارت ۱۲ دست‌هام یخ زده بودن. توی تاریکی ویلا، کنار پنجره نشسته بودم و به نقطه‌ای خیره شده بودم که هیچ‌چی توش دیده نمی‌شد. فقط سیاهی. سیاهی‌ای که انگار داشت از لای درختا می‌خزید و تا دم پنجره می‌اومد. ساغر روبه‌روی من نشسته بود و با دوتا دستش ماگ چای رو محکم چسبیده بود، طوری که انگار اون گرمای کم‌جون، آخرین چیزیه که هنوز می‌تونه نگهش داره. آرنوش بی‌قرار از این سمت ویلا به اون سمت قدم می‌زد و مدام می‌گفت: ــ «اگه اتفاقی براش افتاده باشه؟ اگه زخمی شده باشه؟ یا افتاده باشه یه‌جایی؟ چرا جواب نمی‌داد وقتی صداش کردیم؟» هلیا، با زانوهای جمع شده روی کاناپه نشسته بود، چونه‌شو گذاشته بود روی زانوهاش، و فقط با چشم‌های مات به در نگاه می‌کرد. صدای آرنوشو برید و گفت: ــ «نورا قوی‌تر از این حرفاست… اگه مشکلی بود، خودشو بهمون می‌رسوند. شاید… شاید اصلاً این وسط یه چیزی رو نمی‌فهمیم. یه چیزی هست که نمی‌دونیم…» هیچ‌کس حرف نزد. حرفی برای زدن نبود. ته دلمون یه ترس کُند و تلخ داشت ریشه می‌دووند. سعی می‌کردیم منطقی باشیم، به خودمون بقبولونیم که شاید فقط راهو گم کرده، یا یه جایی مونده و حالا هرلحظه ممکنه برگرده. اما واقعیت چیز دیگه‌ای بود: نورا ناپدید شده بود. اونم درست جلوی چشم‌های من. ساغر، بعد از مدتی سکوت، آروم گفت: ــ «من میگم زنگ بزنیم پلیس. صبر کردن اشتباهه.» آرنوش همون‌طور که به در خیره شده بود، با صدایی دورگه جواب داد: ــ «اگه به پلیس خبر بدیم، خانواده‌ش می‌فهمن. ممکنه اول از همه بهشون اطلاع بدن…» هلیا تکون خورد، بلند شد و ایستاد، صدای نفسش لرزید: ــ «نه… هنوز نه. یه شب دیگه. فقط تا صبح. نورا خودش برمی‌گرده. من می‌دونم… یه حسی می‌گه…» در همون لحظه، سکوت ویلا با صدایی شکسته شد. تق‌تق. نه. این یه تقه معمولی نبود. صدایی خشن، محکم، که تند تند به در میکوبید. تق! تق! تق! ــ «یکی در می‌زنه؟!» صدای آرنوش لرزید. ساغر از جاش پرید، فنجون از دستش افتاد و صدای شکستن‌ش توی سکوت پر از هول، پیچید. دخترها باهم به سمت در دویدن. چراغ ویلا ضعیف‌تر از اونی بود که بتونه بیرونو روشن کنه. هلیا اول رسید، دستش رو گذاشت روی دستگیره، مکث کرد، یه نگاه سریع به آرنوش انداخت و آروم گفت: ــ «اگه یه نفره… شاید… شاید نورا باشه…» آرنوش سرشو به علامت تأیید تکون داد. نفس‌ها توی سینه‌هامون حبس بود. هلیا درو باز کرد. و اون‌جا ایستاده بود. نورا.
  3. پارت ۱۱ هلیا هوای غروب داشت به سرعت سنگین می‌شد. نور آخرین پرتوهای آفتاب مثل شراره‌های طلایی از لابه‌لای شاخه‌های درختا به زمین می‌افتاد و سایه‌های بلند و لرزانی رو روی خاک نم‌خورده پخش می‌کرد. من و نورا، هم‌چنان در سکوت دل‌چسبی که بینمون بود، مسیر برگشت به ویلا رو دنبال می‌کردیم. نسیمی نرم از دل جنگل عبور می‌کرد و بوی خزه، خاک مرطوب و پوست چوب تازه‌شکسته رو با خودش می‌آورد. هوا هنوز کاملاً تاریک نشده بود، ولی اونقدری روشنایی کم شده بود که همه‌چیز رنگی مبهم و نقره‌ای بگیره. نورا چند قدم جلوتر از من راه می‌رفت. صدای پاهاش روی برگ‌های خشک مثل زمزمه‌های آرومی تو گوشم می‌پیچید. یه لحظه نگام رفت به سمتی که جنگل غلیظ‌تر شده بود و وقتی دوباره به جلو نگاه کردم… نورا نبود. ایستادم. یه‌جوری ایستادم که انگار مغزم باور نمی‌کرد اتفاقی افتاده. فقط دو ثانیه. دو ثانیه سرمو برگردوندم. ــ «نورا؟» هیچی. ــ «نورا؟! بسه دیگه، شوخی نکن!» صدام ته گلوم لرزید. هنوز نمی‌خواستم بترسم. شاید پشت درختی پنهون شده بود، شاید خواسته بود بترسوندم. پامو گذاشتم جلوتر. ــ «نوراااا…؟!» بازم هیچی. حس کردم یه قطره عرق سرد از بین شونه‌هام سُر خورد پایین. نایستادم. با عجله به سمت نقطه‌ای که آخرین‌بار نورا رو دیده بودم دویدم. هیچ نشونه‌ای ازش نبود. حتی رد پایی. جنگل بی‌حرکت بود. سنگین. و ساکت‌تر از همیشه. ــ «نوراااااااااااا!» صدای من تو دل درختا پژواک پیدا کرد ولی هیچ جوابی نیومد. نفس‌هام تند شده بودن. دلم پیچ می‌خورد. با پاهای لرزون برگشتم به طرف ویلا. دویدم. با تمام قدرتی که داشتم. شاخه‌ها دست‌هامو خراش می‌دادن، پام چند بار به ریشه درختا گیر کرد ولی زمین نخوردم. فقط می‌خواستم برسم. قلبم کوبیده بود توی قفسه‌ی سینم و صدای قدم‌هام با تپش‌ها قاتی شده بود. وقتی به ویلا رسیدم، آرنوش از روی پله‌ها بلند شد و گفت: ــ «هلیا؟ چی شده؟ چرا این‌شکلی؟» ــ «نورا… گم شده!» ساغر از توی آشپزخونه با حوله‌ای که دستش بود، بیرون دوید: ــ «چی؟ یعنی چی گم شده؟ مگه با هم نبودین؟!» ــ «بودیم… فقط چند قدم جلوتر از من بود… یه لحظه نگاش نکردم، وقتی سرمو بلند کردم… نبود.» ــ «وای خدا! الان شوخی می‌کنی دیگه؟ نه؟ نه؟» آرنوش داشت سعی می‌کرد ساکت بمونه، ولی می‌دیدم که تو صورتش رنگ رفته. ــ «نه… قسم می‌خورم… صداش زدم، چند بار… هیچ جوابی نداد.» ساغر کفشاشو با عجله پوشید و گفت: ــ «باید بریم دنبالش. همون راهی که رفتین رو نشونمون بده.» دو دقیقه بعد، با چراغ‌قوه‌ی موبایل‌هامون وارد همون مسیر شدیم. شب دیگه کامل افتاده بود. نور ضعیف تلفن‌ها خیلی کم بود برای این‌همه تاریکی. صداهای شب، خش‌خش برگ‌ها، جیرجیر حشرات، همه‌شون بیشتر شبیه نفس‌کشیدن یک موجود بزرگ و ناپیدا بودن. آرنوش زمزمه کرد: ــ «نکنه برگشته باشه ویلا…؟» من سرمو به تندی تکون دادم: ــ «نه، اونجا نبود. باورم نمی‌شه… نورا هیچ‌وقت این کارو نمی‌کنه. هیچ‌وقت بی‌خبر غیب نمی‌شه.» ساغر با صدای لرزون گفت: ــ «یعنی… ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟ …» ایستادم و نفس‌هامو آروم کردم. سعی کردم دوباره به خودم مسلط بشم. ــ «باید تکه‌تکه این مسیر رو بگردیم. درخت‌ها، لابه‌لای بوته‌ها… هر جایی که ممکنه پیچیده باشه.» اون شب، همه‌مون با چشمای وحشت‌زده و قلب‌هایی که با هر لحظه بیشتر فرو می‌ریخت، دنبال دختری می‌گشتیم که فقط چند لحظه پیش، کنارمون قدم می‌زد. صدای نورا توی شب گم شده بود. و من، با هر دقیقه‌ای که می‌گذشت، بیشتر حس می‌کردم این گم‌شدن… عادی نیست. یه چیزی پشت این تاریکی بود. یه چیزی که داشت از توی مه جنگل بهم زُل می‌زد. و اون چیز، نورا رو برده بود.
  4. پارت ۱۰ هوا آرام‌آرام به غروب نزدیک می‌شد. رنگ طلایی خورشید خودش را پهن کرده بود روی برگ‌های درخت‌ها و بوی چوب نم‌خورده از سمت جنگل می‌آمد. سکوت خاصی فضای اطراف ویلا را گرفته بود. از آن سکوت‌هایی که نه سنگینه، نه ترسناک، فقط… عجیب آرومه. من و هلیا، بدون اینکه باهم هماهنگ کرده باشیم، تقریباً هم‌زمان تصمیم گرفتیم بریم یه دوری بزنیم اطراف ویلا. آرنوش با چشم‌های گرد و زبان‌درازش گفت: ــ «بچه‌ها قبل از اینکه تاریک شه برگردین، نمی‌خوایم نصفه‌شب دنبال دو تا دختر گمشده تو جنگل بگردیم.» ساغر با خنده گفت: ــ «وای وای، اگه گرگ دیدین چی؟» هلیا خندید و کفش‌های راحتیش رو پوشید. ــ «با قیافه‌ی نورا، گرگه خودش می‌زنه عقب. خیال‌تون راحت!» من لبخند زدم، ولی چیزی نگفتم. بیشتر دلم می‌خواست نفس بکشم. همون هوای پر از بوی جنگل رو، همون سکوتی که به طرز عجیبی بهم آرامش می‌داد. آروم از ویلا فاصله گرفتیم. خاک زیر پامون نرم بود و صدای له‌شدن برگ‌ها زیر کفشمون موسیقی ملایمی به‌پا کرده بود. هوا هنوز روشن بود، ولی کم‌کم رنگ‌ها به نارنجی و صورتی می‌زد. هلیا کنارم قدم می‌زد. بهش نگاه کردم. موهای خرمایی روشنش رو بسته بود، ولی چند تا رشته‌ش از جلوی صورتش افتاده بودن روی گونه‌هاش.دست‌هاشو توی جیب هودی خاکستری‌ش کرد. نورا: ــ « از وقتی اون مرد رو خواب می‌بینم، دیگه مطمئن نیستم خواب‌ها فقط خوابن. دیشب… اومد توی جنگل. همه‌جا مه گرفته بود. پشت سرش یه قصر متروکه بود. ولی فرقش این بود که این‌بار، اونقدر نزدیکم شد که تونستم چشمش رو ببینم.» هلیا آروم ایستاد. نور غروب افتاده بود روی صورت من و من به روبه‌رو خیره شده بودم. ــ «چه شکلی بود؟» نفسم رو آهسته بیرون دادم. ــ «سیاه. به سیاهی مطلق شب. نه یه سیاهی معمولی… یه‌جور عمیق، پر از چیزی که نمی‌تونم توصیفش کنم. انگار اون نگاه، تمام چیزایی که من نمی‌دونم رو می‌دونه. یه احساس… دگرگونی توی اون نگاه بود. پر از اندوه، پر از میل، پر از چیزی که اسم نداشت.» هلیا مکث کرد، بعد آهسته گفت: ــ «شاید تو داری یه چیزی رو به‌یاد میاری، نه اینکه کشفش کنی. شاید این خواب‌ها… یادآوری‌ان، نه خیال.» با صدای هلیا، قلبم کمی تندتر زد. ــ «فکر می‌کنی اگه واقعاً یه نفر… اون بیرون باشه، که من قراره بشناسمش، دوستش داشته باشم… و حالا داره توی خواب‌هام راه می‌ره… خطرناکه؟» هلیا سرش رو پایین انداخت. ــ «نمی‌دونم نورا. عشق، خودش همیشه یه‌جور خطره. چه توی واقعیت باشه، چه توی وهم. ولی اینکه انقدر برات واقعی شده، یه چیزو می‌فهمونه. این خواب‌ها، بی‌دلیل نیستن.» ما دوباره راه افتادیم. نور خورشید کم‌کم داشت پشت کوه‌ها پنهون می‌شد. نسیمی که از بین درخت‌ها رد می‌شد، موهامو تکون می‌داد. هلیا لبخند زد. ــ «ببین، ساغر و آرنوش احتمالاً الان دارن توی آشپزخونه کل جنگ جهانی رو سر اینکه “املت بهتره یا پاستا” راه می‌ندازن. بیا قبل از اینکه برگردیم، یه کم دیگه قدم بزنیم.» من سری تکون دادم و دوتایی، در حالی که صدای دور پرنده‌ها و خش‌خش برگ‌ها رو می‌شنیدیم، مسیر کوچیکی بین درخت‌ها رو دنبال کردیم. نور نارنجی خورشید مثل حریر، روی صورت‌هامون افتاده بود. هلیا گفت: ــ «نورا، یه چیزی هست که همیشه خواستم بهت بگم… تو یه‌جوری عجیبی. انگار یه بخشی ازت اینجا نیست. یا نبوده. نمی‌دونم، فقط… همیشه احساس کردم یه چیزی دورت هست که ما نمی‌بینیم. یه حالتی توی چشمهات هست که انگار هزار سال زندگی کردی.» لبخند کمرنگی زدم و گفتم: ــ «شاید چون از بچگی، بیشتر با خودم حرف زدم تا با آدم‌ها. شاید چون یه چیزی توی من همیشه دنبال یه صدای آشنا می‌گرده… یه چیزی که هنوز پیداش نکردم.» هلیا بازومو گرفت. ــ «امیدوارم این سفر، یه چیزایی رو روشن کنه. چون حس می‌کنم… اتفاقایی قراره بیفته.» من هم بازوشو فشردم. ــ «آره… منم همین حسو دارم. نمیدونم چم شده،همش منتظرم یه اتفاقی بیوفته.» درست همون لحظه، باد سردتری از لای درخت‌ها گذشت. هر دو برگشتیم سمت ویلا. تاریکی داشت پاورچین‌پاورچین می‌اومد. و ما، هنوز چیزی از آنچه در انتظارمان بود، نمی‌دانستیم.
  5. پارت ۹ بالاخره بعد از چند ساعت دور دور کردن کنار یه مغازه‌ی کوچک نگه داشتیم. پر از سینی‌های کوکو، باقالی قاتق، جوجه‌کباب، دوغ محلی و زیتون پرورده. از بس بوهای خوشمزه توی هوا می‌پیچید، همه‌مون شکممون صدا می‌داد. هلیا گفت: – «آهای آقای مغازه‌دار! ما از راه دور اومدیم، خودتو نشون بده ببینیم چی داری!» هممون زدیم زیر خنده. پیرمرد فروشنده با لبخند دندون‌نما برامون چند تا پرس غذا کشید و گذاشت توی ظرف‌های یک‌بار مصرف. یه پتو هم از ماشین برداشتیم، یه کم میوه و خوراکی گرفتیم و دوباره راه افتادیم. تو مسیر، پیچیدیم به یه جاده‌ی خاکی که به نظر می‌رسید به یه دشت باز ختم می‌شه. بعد از چند دقیقه، رسیدیم به یه بلندی. رو‌به‌رو، کوه‌ها مثل پشتی‌های سبز و عظیم ایستاده بودن. وسطشون، یه دشت پر از گل‌های زرد و بنفش، و پایین‌تر، صدای آروم یه رود. هلیا گفت: – «خب، اینجا رو ببین! یعنی منظره بهتر از این هم پیدا می‌کردیم؟» پتو رو پهن کردیم وسط چمن، کفش‌هامونو درآوردیم و نشستیم. من نشستم کمی عقب‌تر، رو به کوه‌ها. گاهی وقت‌ها لازمه کمی از بقیه فاصله بگیری تا بتونی خوب به خودت فکر کنی. توی اون سکوت نسبی، نگاهم رو از روی سبزی کوه‌ها برداشتم و رفتم توی فکر. اسمم نُوراست. تک‌فرزندم. همیشه هم بوده‌م. نه اینکه لوس یا خودخواه باشم، نه… ولی تنها بودم، از همون کودکی، بیشتر با خیال‌هام بازی می‌کردم تا با بچه‌های دیگه. مادرم همیشه می‌گفت: «نورا انگار یه چیزی رو از ما پنهون می‌کنه. یه دنیایی داره که ما رو راه نمی‌ده.» شاید حق باهاش بود. صورتم؟ نمی‌دونم چقدر باید دقیق بگم. صورتم سفیدیه که به زردی نمی‌زنه. پوستم صاف و بدون لک، با گونه‌های طبیعی گل‌انداخته. چشم‌هام درشتن. قهوه‌ای تیره، گاهی توی نور مثل مشکی به نظر میان. مژه‌هام بلندن و به‌طور طبیعی فر دارن. ابروهام کمانین و یه حالت جدی بهم می‌دن، ولی وقتی می‌خندم، اون جدیت تبدیل به لطافت می‌شه. لب‌هام کمی پرتر از معمولن، بدون آرایش هم رنگ دارن. همیشه از لب‌هام خوشم می‌اومده، انگار برای حرف زدن آفریده شدن. با این‌که توی دانشگاه رشته‌م روان‌شناسیه، ولی دوستام هر کدوم توی یه دنیا دیگه‌ن. هلیا، هم‌دانشگاهیمه اما توی رشته‌ی سینما. عاشق فیلم و تصویر و دوربینه. یه جورایی هنرمند بی‌قراره. همیشه ته حرفاش یه فلسفه هست. ساغر توی رشته‌ی گرافیکه، ولی بیشتر وقتش رو به کتاب خوندن و شعر گفتن می‌گذرونه. ظاهراً ساکته، ولی وقتی حرف می‌زنه، یه‌هو دلت می‌خواد تا ساعت‌ها فقط گوش کنی. آرنوش هم مهندسی معماری می‌خونه. پر از هیجان و ایده‌های عجیب. شوخ‌ترین و جسورترین عضو گروهمونه. اگه یه روز دعوامون نشه، باید به خودمون شک کنیم! از دوران دبیرستان با هم دوست شدیم. همون دوستی‌هایی که نه با زمان، نه با مکان از بین نمی‌رن. با وجود همه‌ی تفاوت‌هامون، یه چیزی تو دل‌مون بهم وصله. وسط این فکرها، هلیا صدام زد: – «نورا! بیا دیگه، غذا سرد شد.» لبخند زدم و برگشتم سر سفره‌ی کوچیکمون. نشستیم، کوکو خوردیم با نون تازه و دوغ محلی. آرنوش وسط غذا شعر خوند، ساغر ادای معلم‌هامون رو درآورد، و هلیا از خاطره‌ی خجالت‌آورش توی جلسه‌ی ارائه گفت. کلی خندیدیم. اشک از گوشه‌ی چشم‌هامون اومده بود. بعد از ناهار، وسایلو جمع کردیم، چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم به ویلا. هوا کم‌کم داشت به عصر می‌رسید و اون خستگی شیرین بعد از تفریح، روی تن‌مون نشسته بود. تو خونه، هر کی یه گوشه لم داده بود. من رو مبل، هلیا کنار پنجره، آرنوش و ساغر روی فرش با گوشی‌هاشون مشغول. هلیا گفت: – «خب… کسی امروز ردّی از آقای مرموز پیدا کرد؟» همه ساکت شدیم. ساغر گفت: – «نه، هیچ خبری نیست. نه پیامی، نه تماس، هیچی.» آرنوش انگشت‌هاشو توی هوا تکون داد: – «یعنی واقعاً چی به سرش اومده؟ چرا باید کلید ویلارو بده، بدون پول، بدون مدرک، بعدش هم غیبش بزنه؟!» من گفتم: – «نکنه اصلاً قرار نبوده این ویلا اجاره داده بشه؟» هلیا با اخم گفت: – «نورا! نگو این حرفو. یه‌هو حس می‌کنم دزدیم!» ساغر زد زیر خنده: – «خب آخه واقعاً یه کم عجیبه. یعنی کی همچین کاری می‌کنه؟ اگه اون صاحب ویلا نباشه چی؟» آرنوش نفس عمیقی کشید: – «اگه نبود، چرا تا حالا کسی نیومده بگه “شما اینجا چیکار می‌کنین؟”» سکوت افتاد. صدای باد از لای درخت‌ها می‌اومد. نسیم، پرده رو تکون می‌داد و من با نگاهم دنبالش می‌کردم. یه چیزی توی دلم ناآروم بود. مثل شب قبل. مثل چشم‌های اون مرد. فقط گفتم: «شاید اتفاقی براش افتاده که نتونسته بیاد،به هر حال که باید پیداش بشه،بیاین فقط صبر کنیم…» و اون لحظه نمی‌دونستم که تا چه حد، این جمله‌م قراره درست از آب دربیاد.
  6. پارت ۸ ساعتی گذشت. وسایل‌هامون مرتب شده بودن. هوا آفتابی و سبک بود. منتظر بودیم اون پسر جوون که دیشب کلید ویلا رو بهمون داده بود بیاد تا قرارداد رسمی ببندیم. اما هیچ‌ کس نیومد. گوشی‌هامون آنتن داشتن. اما شماره‌ای هم نداشتیم. فقط یه صورت محو در خاطره‌هامون مونده بود. هلیا گفت: – «بابا این چه کاریه آخه؟ آدم کلید ویلا رو می‌ده و میره، بدون هیچ مدرکی؟!» ساغر با چشم‌هایی گشاد‌شده گفت: – «نه شماره‌ای، نه اسم کامل، نه کارت شناسایی‌ای. فقط گفت «میام صبح قرارداد رو می‌بندیم».» من روی مبل نشستم. – «یعنی ممکنه کلاهبردار باشه؟ ولی آخه… چی ازمون گرفت؟ هیچی!» آرنوش پاهاشو دراز کرد. – «واقعاً هیچی نگرفت. فقط کلید داد، و رفت.» هلیا اخم کرده بود. – «ولی الان که فکرشو می‌کنم، یه چیز عجیبی تو صورتش بود. نه بد، فقط… یه جوری که انگار واقعاً منتظر ما بوده. نه اینکه فقط از سر اتفاق ما رو دیده باشه.» ساغر یه کم با نگرانی گفت: – «نکنه اصلاً صاحب اون ویلا نبوده؟» من آه کشیدم. – «اگه نبوده، چرا تا الان کسی نیومده بیرونمون کنه؟» هلیا بلند شد و رفت کنار پنجره. – «هر چی هست، به نظرم بهتره از خونه بزنیم بیرون. یه چرخی بزنیم، یه کم خرید کنیم، سرمون گرم شه. شاید تا عصر پیداش شد.» همه موافقت کردن. لباس پوشیدیم، وسایل لازم رو برداشتیم و زدیم بیرون. جاده هنوز نیمه‌مرطوب بود. صدای خش‌خش برگ‌ها زیر قدم‌هامون شنیده می‌شد. پرنده‌ها آواز می‌خوندن. انگار ویلا وسط یه رؤیای پنهان گیر افتاده بود. ولی توی دلم چیزی سنگینی می‌کرد. چیزی که از نگاه اون مرد، از چشم سیاه و عمیقش جا مونده بود… انگار هنوز داشت از دور نگاهم می‌کرد. نه توی خواب. توی بیداری. هوا آفتابی بود، از همون آفتاب‌هایی که نمی‌سوزه، فقط می‌تابه. نسیمی که از لای درخت‌ها رد می‌شد، بوی خاک نم‌خورده و چوب خیس داشت. ماشین توی خیابون‌های رشت می‌چرخید و صدای خنده‌ی ما، از پنجره‌های نیمه‌باز، پخش می‌شد توی هوای خنک بهاری. آرنوش پشت فرمون بود و آهنگ قدیمی «ابراهیم حامدی» گذاشته بود و بلند بلند باهاش می‌خوند. ساغر داشت دنبال مغازه‌های بامزه‌ی صنایع‌دستی می‌گشت، و هلیا با شوق از بساط خوراکی‌های محلی کنار خیابون عکس می‌گرفت. من کنار پنجره نشسته بودم، سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و لبخند محوی روی لبم بود. نمی‌دونم چرا، ولی توی اون لحظه احساس آرامش عجیبی داشتم. انگار اون حس سنگینی و دلهره‌ی خواب دیشب، برای ساعتی، عقب رفته بود.
  7. پارت ۷ آن شب، همه‌چیز مثل بارهای قبل شروع شد، اما… یه چیزی فرق داشت. همون جنگل تار، همون مهی که مثل پرده‌ای خاکستری روی همه‌چیز افتاده بود، ولی هوا سنگین‌تر بود. خفه‌تر. صدای جیرجیرک‌ها و زوزه‌ی دورِ باد، باهم ترکیب شده بودن و یه جور موسیقی غریب درست کرده بودن که نمی‌شد فهمید از کجاست. پاهام روی خاک نم‌خورده می‌لرزیدن. برگ‌ها زیر قدم‌هام خش‌خش نمی‌کردن. انگار جنگل نفس نمی‌کشید. هیچ صدایی نبود، جز صدای قدم‌های اون مرد… آروم، عمیق، با مکث. مثل همیشه از دل مه بیرون اومد. اندام بلند و سایه‌وارش که محو در دود و شب بود. اما این‌بار جلو نمی‌اومد تا من عقب برم. این‌بار من ایستاده بودم، محکم، و منتظر. مه کنار رفت، درست جلوی صورتم. برای اولین بار، چشمش رو دیدم. فقط یکی‌ش رو. چشم راستش. مشکی. نه اون سیاهی معمولی. سیاهِ عمیق، تاریک‌تر از شبِ بی‌ماه. انگار توی یه چاه بی‌انتها زل زده بودم. اما در عمق اون سیاهی، زندگی می‌لرزید. انگار تمام احساساتی که همیشه جرئت نکردم تجربه کنم، اونجا بودن. اندوه، خشم، اشتیاق… یه جور عشقِ بی‌زمان. مثل شعله‌ای یخ‌زده. نمی‌تونستم نفس بکشم. نه از ترس، نه از وحشت. از عظمتش. از چیزی که چشم اون مرد باهام می‌کرد. زیر لب، خیلی آهسته گفتم: – «تو… کی هستی؟» لباش تکون نخورد. فقط چشمش کمی لرزید. یه جوری که انگار اونم داره درد می‌کشه. بعد، قبل از اینکه بتونم چیزی دیگه بگم، باد شدیدی وزید و مه برگشت. این‌بار تند و خشمگین. و من… بیدار شدم. نفس‌نفس‌زنان، با عرق سردی روی پیشونیم، و قلبی که مثل طبل توی سینه‌م می‌کوبید. صبح که شد، صدای همهمه‌ی بچه‌ها از طبقه‌ی پایین می‌اومد. موهامو جمع کردم بالای سرم، لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین. بوی نون تست‌شده و چای تازه توی خونه پیچیده بود. ساغر داشت مربا می‌ذاشت وسط سفره. آرنوش رو مبل لم داده بود و با گوشی ور می‌رفت. هلیا هم با یه ماگ چای تو دستش کنار پنجره وایساده بود. – «به‌به! بالاخره بیدار شدی، خواب‌زده‌ی مرموز!» ساغر اینو گفت و برام بشقاب آماده کرد. نشستم کنار میز. لبخند زدم. – «مرموزترین خواب عمرمو دیشب دیدم.» آرنوش پرید وسط: – «دوباره همون مرده؟!» سر تکون دادم. چایم رو مزه‌مزه کردم و گفتم: – «آره. اما این‌بار… این‌بار چشمش رو دیدم.» هلیا برگشت سمت من. – «جدی می‌گی؟ چه شکلی بود؟» – «سیاه. خیلی سیاه. اما نه یه سیاهی معمولی. انگار یه دنیای دیگه توش بود. نمی‌دونم… یه جور حس عمیق، دردناک، ولی آشنا. یه طوری نگاهم می‌کرد که حس کردم منو از قبل می‌شناسه.» ساغر قاشق رو زد توی مربا و گفت: – «خب شاید این یه جور خاطره‌س. شاید توی زندگی قبلیت دیده بودیش!» آرنوش خندید: – «یا یه عاشق سابقت از قرن هفدهمه که هنوز ولت نکرده!» هلیا اما جدی بود. – «گاهی چشم آدم، چیزایی رو می‌فهمه که ذهنش هنوز آمادگیشو نداره. شاید این مرد… یه بخش از ناخودآگاهته، یا حتی یه بخشی از آینده‌ت.» ساکت موندم. چایم رو سر کشیدم. قلبم هنوز یه تپش عجیبی داشت.
  8. پارت ۶ هلیا پشت فرمان بود، نورا و ساغر روی صندلی عقب نشسته بودن و آرنوش داشت با گوشی ساغر ور می‌رفت تا ببینه کدوم ویلا بهتره. ساغر با حرص گوشی‌اش رو از دستش کشید بیرون: «ولش کن دیگه! اگه یه ویلا پیدا نکنیم امشب باید تو ماشین بخوابیم!» آرنوش خندید. «خب جذابه! خوابیدن زیر آسمون رشت! یه تجربه خاص.» هلیا گفت: «تو فقط دنبال خاص بودن می‌گردی. ما دنبال جای گرم و نرمیم.» ساغر شروع کرد به شماره گرفتن. یکی یکی تماس‌ها رو گرفت، ولی همه یا خاموش بودن، یا وقتی وصل می‌شدن، با صدایی گرفته جواب می‌دادن: «نه خانم، پره. تا دو هفته آینده رزرو شده.» نورا تکیه داده بود به صندلی و از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد. خیابون‌های رشت حالا دیگه تقریباً خلوت شده بودن. ماشین‌ها کم‌کم غیب می‌شدن توی تاریکی و مه. نورا به نور مه‌آلود چراغ‌ها خیره بود. دلش یه جور حس بی‌دلیلِ دل‌شوره داشت. ساغر نفسش رو با حرص بیرون داد: «همه‌شون یا پرن یا خاموشن. انگار نصف کشور رفته شمال!» هلیا با اخم گفت: «حالا باید چی کار کنیم؟ اصلاً نمی‌تونم امشب تو ماشین بخوابم. پشت فرمون خوابم نمی‌بره.» در همین لحظه، آرنوش که داشت بیرون رو نگاه می‌کرد، ناگهان گفت: «صبر کن! اونجا رو ببینین! اون پسره رو!» نگاه‌ها رفت سمت چپ جاده. یه پسر جوون، حدوداً بیست و چند ساله، با شلوار جین و کاپشن بارونی تیره، کنار جاده ایستاده بود. توی دستش یه تابلوی چوبی بود که با خط سفید روش نوشته شده بود: «ویلا – اجاره روزانه». هلیا زد روی ترمز. «خب… یا نجات پیدا کردیم یا قراره وارد یه فیلم ترسناک بشیم!» آرنوش با خنده گفت: «عاشق این لحظه‌هام! مرز نجات و فاجعه.» ساغر گفت: «پاشین بریم ببینیم چی می‌گه. شاید واقعا خوب بود.» هلیا شیشه رو داد پایین. پسر نزدیک شد. ته ریش داشت، چشم‌هاش قهوه‌ای روشن بودن، و لهجه‌ی ملایم شمالی توی لحنش معلوم بود. «سلام خانما. دنبال ویلا می‌گردین؟» هلیا با احتیاط گفت: «آره، ولی همه جا پره یا جواب نمی‌دن. شما ویلای خالی دارین؟» پسر سرش رو تکون داد. «آره. یه ویلا دارم نزدیک جنگل، کوچیک و جمع و جوره. دو خوابه‌س، آشپزخونه داره، تمیزه. برای چند روز هم اجاره می‌دم، قیمتشم مناسبه.» آرنوش پرسید: « برای یک هفته چقدر؟» پسر گفت: «شبی پونصدهزار. اگه هفته کامل بمونین، تخفیف می‌دم، سه میلیون و صد.» همه به هم نگاه کردن. ساغر گفت: «نسبت به قیمت‌هایی که دیدم خیلی خوبه.» هلیا شک داشت. «کجاست دقیقاً؟» پسر اشاره کرد به سمت یه جاده فرعی. «از اینجا حدود ده دقیقه با ماشین. سمت بالا، نزدیک جنگله. الان چون شبه یه‌کم تاریک و خلوته، ولی صبح که بشه، نور بزنه به درخت‌ها، می‌فهمین چه جای باحالیه. هواش تمیزه، هیچ صدایی هم نیست جز صدای پرنده و باد.» نورا زیر لب گفت: «خلوت و بی‌صدا…» پسر لبخند زد. «قول می‌دم پشیمون نمی‌شین. می‌خواین بیاین ببینین؟ اگه خوشتون نیومد، لازم نیست بمونین.» هلیا دو دل بود. نورا حس عجیبی داشت. یه چیزی توی دلش می‌گفت که این ویلا… همون‌جاست. نه همونی که همیشه دنبالش بوده، ولی… انگار یه تکه‌ از رؤیاهاش اونجاست. نورا گفت: «بریم ببینیم. شاید همین باشه.» هلیا به پسر گفت: «باشه. تو برو ما راه میفتیم پشت سرت.» پسر سری تکون داد، تابلو رو گذاشت روی دوچرخه‌ای که کنار جاده بود، سوار شد و جلو افتاد. ده دقیقه بعد، از جاده اصلی جدا شدن. مسیر باریکی بود با درخت‌های بلند که توی شب، شاخه‌هاشون مثل سایه‌های غول‌پیکر افتاده بودن روی زمین. نور چراغ ماشین، پیچ‌وخم‌های جاده رو روشن می‌کرد. ساغر گفت: «یه‌کم ترسناک نیست؟» آرنوش گفت: «ترسناک ولی جذاب. دارم ذوق می‌کنم!» نورا گفت: «یه‌جوریه… اما حس بدی ندارم.» بالاخره به یه دوراهی رسیدن. پسر پیچید سمت چپ. چند لحظه بعد، ویلا توی نور چراغ ماشین ظاهر شد. یه خونه‌ی کوچیک، با سقف شیروونی قرمز، پنجره‌هایی با پرده‌ی سفید و ایوان چوبی با دو صندلی لهستانی. دور تا دور ویلا درخت بود. سمت راست یه فضای باز کوچیک برای پارک ماشین و سمت چپ حیاط با چمن. پسر نگه داشت و پیاده شد. در رو باز کرد. «بفرمایین. برق هم وصله. گاز و آب هم هست. داخل رو ببینین.» همه پیاده شدن. داخل ویلا ساده و شیک بود. دیوارهای روشن، فرش‌های تمیز، مبل‌های راحتی، یه میز غذاخوری چهار نفره، آشپزخونه‌ای با گاز و یخچال، و دو اتاق خواب با تخت‌های دونفره. هلیا نفس راحتی کشید. «خب، بهتر از چیزی بود که فکر می‌کردم.» ساغر گفت: «من موافقم. خیلی خوبه.» نورا کنار پنجره ایستاد. پرده رو کنار زد. سیاهی مطلق جنگل اون طرف پنجره بود. ولی یه حس… یه حس قدیمی و آشنا تو دلش لرزید. پسر گفت: «اگر تایید می‌کنین، من کلید رو می‌ذارم اینجا. فردا صبح میام قرارداد ببندیم. امشب راحت باشین.» هلیا گفت: «ممنون. خیلی لطف کردی.» پسر رفت. در که بسته شد، انگار نفس همه آزاد شد. آرنوش گفت: «خب شام چی داریم؟! من دارم تبدیل می‌شم به موجود بی‌اخلاق از گرسنگی!» ساغر خندید. «تخم‌مرغ، نون، گوجه. بریم یه چیزی درست کنیم.» همه با هم رفتن سمت آشپزخونه. چندتا تخم‌مرغ نیمرو کردن، سالاد کوچیکی درست کردن و با نون سنگک و دوغ، یه شام ساده ولی خوشمزه خوردن. صدای خنده‌هاشون ویلا رو پر کرده بود. نزدیک دوازده شب، هرکدوم توی اتاق خودشون رفتن. نورا کنار پنجره خوابید. صدای جیرجیرک‌ها، باد لابه‌لای درخت‌ها، و آرامش مطلق شب، مثل لالایی بود. اما درست قبل از اینکه پلک‌هاش روی هم بیفته، یه حس گذرا از پنجره رد شد. مثل سایه‌ای که داره نگاهش می‌کنه… ولی وقتی برگشت، فقط مه شب بود. و اون فکر آشنا دوباره تو ذهنش چرخید: “شاید… این بار توی بیداری ببینمش.”
  9. پارت ۵ در حالی که هنوز ذهنم درگیر اون فیلم و شباهتش با خیال‌هام بود، با یه کش و خمی از تخت بلند شدم. باید واقعیت رو جمع می‌کردم، نه رؤیا رو. نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم. چمدونم تقریباً آماده بود. لباس‌ها، کتاب کوچیکی برای توی راه، هدفون، کرم ضدآفتاب و پتو کوچکی که بدون اون حتی سفر دور شهر هم نمی‌رفتم. اما همیشه یه عالمه خرده‌ریز آخرین لحظه پیدا می‌شه. شارژر، پاوربانک، گوش‌واره‌های کوچیکی که یادگار سفر استانبول بودن، دفترچه‌ی یادداشت، اسپری مو، چندتا ماسک، پاپیون مو که نمی‌دونم چرا هلیا دوستش داشت… یکی‌یکی همه رو توی کیف پارچه‌ای گل‌دارم جا دادم. بعد، کنار پنجره ایستادم و با انگشتام بخار شیشه رو پاک کردم. بارون قطع شده بود، ولی هوا هنوز خاکستری و سنگین بود. انگار همه‌چی آماده‌ی یه تغییره. یه چیزی تو دلم قلقلک می‌داد، شبیه پیش‌درآمدِ اتفاقی خاص. صدای بوق ماشین، بلند و پرهیجان توی کوچه پیچید. زود دویدم سمت در. مامان و بابا هم با صدای بوق، از توی آشپزخونه بیرون اومدن. مامان با نگرانی گفت: «اومدن؟» سر تکون دادم و خندیدم. «آره، صدای بوقو نشنیدین؟» بابا جلو رفت و در حیاط رو باز کرد. هلیا پشت فرمون بود، عینک آفتابی به چشم، شال رنگی و لبخند شیطنت‌آمیز همیشگی. آرنوش کنار دستش نشسته بود و ساغر از پشت سر از پنجره خم شده بود بیرون و برام دست تکون می‌داد. مامان و بابا با هم اومدن جلو. مامان یه‌کم دستپاچه رفت طرف ماشین. «سلام بچه‌ها. خیلی خوشحال شدم دیدمتون. فقط خواهش می‌کنم مواظب نورا باشید. این روزا خیلی خسته‌ست، حواستون بهش باشه.» هلیا از ماشین پیاده شد. «سلام خاله. نگران نباشید. خودم قول می‌دم مراقبش باشیم. همه‌مون به استراحت نیاز داریم. این سفر لازمه.» بابا به آرنوش نگاه کرد. «دخترا ، تند نرینا. جاده شمال شوخی‌بردار نیست.» آرنوش دست روی سینه گذاشت و جدی گفت: «چشم عمو. قول می‌دم تا سرعتمون رفت بالای ۹۰، خودمونو تحویل پلیس بدم!» همه خندیدیم. مامان با بغضی مهربون بغلم کرد. «مواظب خودت باش دخترم. هرموقع رسیدین خبر بده. هر وقت دلت تنگ شد، فقط یه تماس.» سرمو گذاشتم روی شونه‌ش. «قول می‌دم مامان. همه‌چی خوب پیش می‌ره.» چمدون رو گذاشتم توی صندوق عقب و نشستم صندلی عقب، کنار ساغر. پنجره رو پایین دادم و دست تکون دادم. ماشین به آرومی از کوچه‌ی باریک پیچید بیرون. مامان و بابا همچنان دم در ایستاده بودن. هنوز از محله خارج نشده بودیم که هلیا با لحن هیجان‌زده گفت: «خب خب خب! سفر شروع شد بچه‌ها! آماده‌این واسه یه هفته دیوونه‌بازی؟» آرنوش از تو داشبورد یه بسته چیپس درآورد. «اولین قانون سفر: هر ساعت باید یه چیز بخوریم!» ساغر گفت: «و دومین قانون: هر جا نور خوب بود، باید وایسیم عکس بگیریم!» خندیدم. توی این جمع، نمی‌شد غمگین موند. حتی اگه یه گوشه‌ی ذهنم هنوز دنبال اون تصویر خیالی واقعی‌شده بود. نزدیکای کرج بودیم که موسیقی از ضبط پخش شد. هلیا یه پلی‌لیست ترکیب قدیمی و جدید گذاشته بود. آهنگ‌های محسن نامجو، گروه دنگ‌شو، و چندتا آهنگ قدیمی خارجی که همه‌مون باهاش خاطره داشتیم. وسط جاده، کنار یه مجتمع بین‌راهی، ایستادیم. هوا گرفته ولی خنک بود. کنار جاده چند درخت گردو و یه زمین باز پر از سبزه بود. آرنوش گفت: «بریم یه کم راه بریم، خون به مغز برسونیم. منم برم یه چیزی بخورم که نمیرم از گرسنگی.» چندتا عکس گرفتیم. یکی از ساغر که پشتش به دوربین بود و شالش توی باد بالا رفته بود، یکی از هلیا که روی جدول کنار جاده ایستاده بود و دست‌هاش رو باز کرده بود، شبیه بچه‌ها. بعد از نیم ساعت دوباره راه افتادیم. مسیر طولانی بود، ولی انگار با این جمع، زمان کش می‌اومد. هر چند کیلومتر، یکی یه خاطره می‌گفت، یکی یه شوخی می‌کرد. هلیا با صدای بلند گفت: «بچه‌ها، تا حالا کسی ازشما خوابی دیده که واقعی شده باشه؟» چند ثانیه سکوت شد. آرنوش گفت: «من خواب دیدم کنکور پزشکی قبول می‌شم… اما وقتی نتیجه اومد، دیدم اشتباهی خوابم واقعی نشده!» همه خندیدن. ولی من فقط لبخند زدم. به اون جمله‌ی هلیا فکر می‌کردم. خواب‌هایی که واقعی می‌شن… من فقط فکر نمی‌کردم. من حسش می‌کردم. بچها از این موضوع خبر نداشتن،تنها چیزی که بهشون گفته بودم خواب های پریشونم راجب اون مرد بود چیزی که خودم تصور نکرده بودم،خودش اومده بود! ساعت حدود هشت شب بود که بالاخره رسیدیم رشت. آسمون کاملاً تاریک شده بود و مه لطیفی توی خیابون‌ها پیچیده بود. خیابون‌های قدیمی شهر، چراغ‌های زردرنگ داشتن و مغازه‌ها یکی‌یکی داشتن تعطیل می‌کردن. هلیا گفت: «خب بچه‌ها، برنامه چیه؟ ویلا رزرو نکردیم، ولی مطمئنم همین امشب یه جای توپ پیدا می‌کنیم.» ساغر گوشی‌اش رو درآورد. «یه چندتا شماره ویلا دارم. بذار زنگ بزنم ببینم کدومشون خالیه.» ماشین توی خیابون‌های نمور و نیمه‌تاریک شهر پیچ می‌خورد. نور چراغ‌ها روی شیشه‌ی خیس برق می‌زد. از کنار مغازه‌ی نون‌برنجی‌فروشی رد شدیم. بوی شیرینی تو هوا بود. پیامکی به مامان دادم و رسیدنمون رو اطلاع دادم، بهش گفته بودم یکی از آشناهای هلیا ویلا داره و میریم اونجا ،اگه میدونست میخایم ویلا اجاره کنیم مطمئنا نمیذاشتن برم همون جمله معروف پدر و مادرا «چندتا دختر تنهایین و خطرناکه» اما واقعیتش این بود که خیلی به این سفر نیاز داشتم پس برای همین جلوی عذاب وجدانمو گرفتم و برای اینکه نگرانشون نکنم اون جمله رو گفتم و خب فعلا راضیم از پنجره بیرون رو نگاه می‌کردم. توی دل تاریکی، حس عجیبی داشتم. نه ترس… یه جور حس انتظار. انگار چیزی توی این شهر منتظرمه . شاید توی همین تاریکی، توی همین خیابون‌ها
  10. پارت ۴ چند روز گذشته بود. روزهایی که با دوندگی، بیداری‌های طولانی، اصلاح فصل‌ها و بازبینی منابع پر شده بود. آخرین بار وقتی فایل پایان‌نامه رو روی فلش ذخیره کردم و پرینت گرفتم، یه حس عجیبی ته دلم شکل گرفت. شبیه تموم شدن یه فصل از زندگی. با همون لبخند نیمه‌کاره‌ای که فقط وقتی یه چیزی رو به‌سختی تموم می‌کنی، رو لب‌هات می‌شینه. تحویلش که دادم، استاد شایگان با رضایت سر تکون داد و گفت: «آفرین نورا خانم. این یکی از بهترین کارهایی‌یه که دیدم. به خودت افتخار کن.» با همون لبخند از دفترش بیرون اومدم. انگار بار سنگینی از روی شونه‌هام برداشته شده بود. اولین کاری که کردم، زنگ زدن به هلیا بود. «آماده شو. وقت یه استراحت حسابیه !» و حالا… چند روز بعد، صبح سفر بود. مامان ازم پرسید: «همه چی رو برداشتی؟ قرص‌هات، لباس گرم، کتابات؟» بابا هم طبق معمول گفت: «هلیا رانندگیش خوبه دیگه؟ جاده رو بلده؟» لبخند زدم و گفتم: «مامان، بابا، قول می‌دم مراقب باشم. فقط یه هفته‌ست. هوا هم قراره عالی باشه. شما نگران نباشین، بیشتر از این لازم دارم برم یه جای دور، فقط واسه استراحت میخام یکم ذهنم از درس فاصله بگیره.» آخرین بوسه رو به گونه‌ی مامان زدم، و رفتم وسایلمو جمع کنم. همون موقع گوشیم زنگ خورد. هلیا بود. «جان دل؟» «نورا! پاشو پاشو! نیم ساعت دیگه می‌زنیم بیرون، بیایم دنبالت. وسایلت رو آماده کن. ساغر هم داره ظرف خوراکیارو پر می‌کنه،نمیخاد چیزی بیاری!» «خیلی خب. نیم ساعت وقت دارم؟» «نیم ساعت، نه یه ثانیه بیشتر!» خندیدم. «باشه خانم مدیر برنامه!» و تماس قطع شد. وسایلمو از قبل چیده بودم، فقط یه سری خرده ریزه ها مونده بود.وقت داشتم براش. نشستم روی تختم. گوشی رو گذاشتم کنار، لپ‌تاپ رو باز کردم و بی‌هدف توی اینترنت چرخ می‌زدم. ذهنم هنوز کامل از پایان‌نامه جدا نشده بود… هنوز خواب اون مرد بی‌چهره هر شب میومد. گاهی حتی با صدای نفس‌هاش از خواب می‌پریدم. اما این بار، یه چیز دیگه دیدم. فیلمی از یه مکان بکر توی شمال. جایی دور، توی دل جنگل. مه‌گرفته، با یه رودخونه‌ی باریک که از وسطش می‌گذشت، و صدای پرنده‌هایی که توی پس‌زمینه محو بودن. قلبم ایستاد. دقیقاً همون جایی بود که سال‌ها پیش، وقتی بچه بودم، توی ذهنم ساخته بودم. نه با دیدن عکس یا فیلم. فقط با خیال. یه جایی که همیشه حس می‌کردم واقعی نیست، یه خیال کودکانه، یه پناهگاه خیالی. و حالا… روبه‌رویم بود. واقعی. زنده. چند لحظه فقط خیره موندم به تصویر. ناخودآگاه زمزمه کردم: «این نمی‌تونه تصادفی باشه…» اولین بار نبود. بارها شده بود که چیزی رو توی ذهنم ساخته بودم و بعد توی واقعیت، یه‌جایی، یه‌زمان، همون تصویر واقعی شده بود. ولی هر بار، انگار همون شوک، همون حس غریبه، دوباره می‌اومد سراغم. زیر لب گفتم: «داره چه اتفاقی می‌افته؟»
  11. پارت ۳ وقتی رسیدم دانشگاه، مستقیم رفتم سمت دفتر استاد شایگان. استاد راهنمای پایان‌نامه‌م بود. مردی حدوداً پنجاه‌ساله، قد بلند، با صدایی آروم و لهجه‌ی خفیف تبریزی. همیشه بوی عطر چوبی می‌داد. در زدم. «بفرمایید.» سرک کشیدم. «سلام استاد. مزاحم نیستم؟» نگاهی از بالای عینکش انداخت بهم و لبخند زد. «اوه، نورا خانم. بفرما. منتظرت بودم.» نشستم روی صندلی رو‌به‌روش. لپ‌تاپم رو باز کردم و فایل جدید پایان‌نامه رو براش نشون دادم. «چند فصل رو دوباره بازنویسی کردم، مخصوصاً فصل مربوط به رؤیای مکرر. نظرتون رو می‌خواستم.» استاد به دقت خوند. گاهی سرش رو تکون می‌داد. بعد از چند دقیقه گفت: «جالبه… خیلی جالبه. نگاهت به موضوع هم‌زمان شخصیه و تحلیلی. این نادره. فقط… پیشنهاد می‌کنم بخشی درباره‌ی اضطراب ناشی از رؤیای تکرارشونده اضافه کنی. حتی می‌تونی مثالت رو از همون مرد بی‌چهره‌ای که گفتی بیاری.» لبخند محوی زدم. «باورتون می‌شه؟ دیشب هم دیدمش. فقط این بار… حس کردم داره نزدیک‌تر می‌شه.» ابروهاش بالا رفت. «یادته چی گفتم؟ شاید پایان‌نامه‌ت داره ضمیر ناخودآگاهت رو تحریک می‌کنه. هر چی بیشتر روش کار می‌کنی، بیشتر درگیرش می‌شی.» سر تکون دادم. «درست می‌گید. ولی یه‌جور حس کنجکاوی هم هست. دلم می‌خواد بدونم آخرش چی می‌شه.» استاد لبخند زد. «همین یعنی محقق واقعی. ولی یادت نره مراقب خودتم باشی.» از اتاق که بیرون اومدم، بارون بند اومده بود. آسمون خاکستری بود ولی هنوز نفس‌کشیدن توش آسون‌تر از صبح. ساعت از دو گذشته بود. با هلیا قرار کافه داشتم. کافه «سپیدار»، پاتوق همیشگی‌مون، توی کوچه‌ای خلوت و پر درخت بود. فضای چوبی و عطر قهوه‌ش، همیشه یه جور آرامش خاص داشت. وقتی رسیدم، هلیا و آرنوش و ساغر سر میز همیشگیمون نشسته بودن. «نورا خانم بالاخره اومدی!» بغلشون کردم و نشستم. سفارش قهوه دادم و کیفم رو کنارم گذاشتم. هلیا گفت: «چهره‌ت خسته‌س. کم خوابیدی؟» لبخند زدم. «باز همون خواب لعنتی.» آرنوش، که همیشه دنبال هیجان بود، چشماشو گرد کرد: «باور کن نورا اگه یه روز این مرده‌ بی‌چهره‌ت رو نبینی، دلم برات تنگ می‌شه!» همه خندیدن. منم با خنده سری تکون دادم. ساغر گفت: «ببین. تو فقط پایان‌نامه‌تو تموم کن، بعدش دیگه باید یه استراحت حسابی بریم. جدی می‌گم. یه سفر. یه جا که فقط دریا باشه و درخت و ما.» هلیا چشمک زد. «بریم شمال. هممون بریم. ویلا رو من جور می‌کنم. بعد تحویل پایان‌نامه، یه هفته کامل استراحت.» دلم لرزید. تصویر دریا و مه و صدای موج. یه چیزی تو وجودم لبخند زد. «فکر خوبیه… خیلی خوب. واقعاً بهش نیاز دارم.» همه با هیجان شروع کردن درباره‌ی تاریخ سفر، برنامه‌ها و ویلا حرف زدن. من اما، فقط به پنجره‌ی بخارگرفته‌ی کافه نگاه می‌کردم. ذهنم یه لحظه برگشت به دیشب. به اون فاصله‌ی کم. اون نزدیکیِ بی‌چهره. نکنه سفر… خواب‌ها رو قطع کنه؟ یا شاید نزدیک‌ترش کنه؟ قهوه‌م رسید. کفِ قهوه خامه‌ای شده بود. همونطور که فنجون رو توی دستام نگه داشته بودم، زیر لب گفتم: «شاید وقتشه یه بار هم تو بیداری ببینمت…» کسی نشنید. حتی خودم هم نفهمیدم چرا اون حرفو زدم
  12. پارت ۲ نمی‌دونم چرا همیشه همه‌چی همون‌طور شروع می‌شه. مثل یه فیلم که بارها و بارها پخش بشه، اما هر بار یه جزئی کوچیک توش فرق کنه. اون شب… یا شاید بهتره بگم، اون خواب، کمی فرق داشت. برخلاف دفعات قبل، این بار اون مرد نزدیک‌تر بود. صدای قدم‌هاش بلندتر بود. نه اینکه از پشت سر بیاد، نه. انگار این بار از رو‌به‌رو می‌اومد سمتم. و من… نمی‌دویدم. فقط وایستاده بودم. بدون حرکت. بدون نفس. و فقط نگاهش می‌کردم. به جایی که باید صورتش می‌بود. جایی که مهِ غلیظ، انگار صورت رو بلعیده بود. سینه‌م بالا و پایین می‌رفت. قلبم داشت از قفسه‌ی سینم بیرون می‌زد. ولی نمی‌دونم چرا یه لحظه، فقط یه لحظه، دلم خواست بمونه. خواستم بذارم بهم نزدیک بشه. حتی یه لحظه، دستم رو دراز کردم. به سمتش. به سمت اون سایه‌ی بی‌چهره. انگار چیزی تو وجودم ازش کمک می‌خواست. انگار اون تنها کسی بود که می‌تونست از یه چیزی نجاتم بده. چیزی که خودم هنوز اسمشو نمی‌دونستم. اونم ایستاد. فقط چند قدمی فاصله بینمون بود. همون‌جا، درست رو‌به‌روم. بدون حرف. بدون حرکت. فقط اون حضور… حضور سنگینش که کل فضا رو پر کرده بود. و ناگهان… صدای زنگ ساعت. چشمهام باز شدن.نفس‌نفس می‌زدم. دست‌هام می‌لرزیدن. هنوز حس حضورش توی اتاق بود. هنوز گرمای نگاه بی‌چهره‌ش روی پوستم بود. نشستم. سرم رو بین دست‌هام گرفتم. لعنتی… بازم همون خواب. این خواب‌ها داشتن بیشتر و بیشتر ازم زمان، انرژی، و آرامش می‌دزدیدن. و بدتر از همه اینکه… حس می‌کردم دارن واقعی‌تر می‌شن. هر بار یه ذره بیشتر. یه قدم نزدیک‌تر. رفتم سمت پنجره. پرده رو کنار زدم. هوای خنکی به صورتم خورد. خیابون هنوز ساکت بود. یه ماشین تنها رد شد. از اون سکوت‌هایی بود که آدم رو به فکر فرو می‌بره. باید با هلیا حرف بزنم… شاید بگم که دارم دیوونه می‌شم. یا شاید هم نگم. چون خودمم هنوز نمی‌دونم چی داره توی مغزم می‌گذره. یه چیزی داره بیدار می‌شه… یه چیزی که مدت‌ها بوده خواب بوده. فردای اون روز با حس گیج و سنگینی بیدار شدم. صدای تند بارون به شیشه می‌خورد. یه‌جور بارونی که فقط توی پاییز تهران می‌باره؛ بی‌وقفه، بی‌رحم و بی‌حوصله. یه دوش سریع گرفتم، موهامو جمع کردم بالای سرم و مانتوی خاکستری رنگ همیشگیم رو پوشیدم. کیفم رو انداختم روی شونه‌م و از خونه زدم بیرون. مامان داشت زیر لب دعا می‌خوند و چای می‌ریخت، ولی فقط با یه لبخند خداحافظی کرد. عجله داشتم. توی راه به دانشگاه، توی مترو، مردم مثل همیشه ساکت بودن. صدای تق‌تق قطار، فکرمو کشید سمت پایان‌نامه. هنوز بخشی از منابع خارجی کامل نشده بودن. موضوعم درباره‌ی تحلیل ساختار رؤیاها در ناخودآگاه بود. یه چیزی که هر شب، تو خواب‌هام، عملاً با پوست و استخون حسش می‌کردم. شاید واسه همینه که اون مردِ بی‌چهره، انقدر توی ذهنم موندگار شده.
  13. رمان: در آغوش وهم فصل اول: بوی قهوه و خیال‌های تار پارت ۱ صبح زود بود. هنوز خورشید خودش را کامل بالا نکشیده بود که صدای قل‌قل آرام قهوه‌جوش، سکوت خانه را شکست. مامان کنار اجاق ایستاده بود، با شال بافت قهوه‌ای‌رنگش که همیشه صبح‌ها دور شانه‌اش می‌پیچید. موهای خاکستری‌اش از زیر شال بیرون زده بود و بخار قهوه روی شیشه‌های عینکش می‌نشست. من تازه از خواب بیدار شده بودم و موهام رو پشت سرم بسته بودم، با همون لباس خواب سفید گشاد که نوشته‌ی محو روی سینه‌ش دیگه خونده نمی‌شد. روی صندلی آشپزخونه نشستم. صدای کشیده شدن صندلی روی کاشی‌های سرد صبحگاهی، حس زنده‌ای بهم داد. مامان بدون اینکه نگاهم کنه گفت: «بازم خواب بد دیدی؟» مکث کردم. لبم رو تر کردم و گفتم: «نه… یعنی آره. همون تکراریه بود. بازم اون مرد بی‌صورت.» قهوه رو تو فنجون ریخت و آورد جلویم. نشست رو‌به‌روم و عینکش رو با گوشه شالش پاک کرد. «نورا… این خواب‌ها دیگه داره جدی می‌شه. شاید بهتر باشه با یه کسی صحبت کنی. با یه روانشناس.» لبخند کجی زدم. «مامان؟! خودم دارم تو همین رشته پایان‌نامه می‌نویسم.» او هم لبخند زد، ولی لبخندش غمگین بود. از همون لبخندهایی که پشتش حرف‌های نگفته زیاد خوابیده. «آره… ولی گاهی آدم خودش رو نمی‌تونه درمان کنه.» چیزی نگفتم. فقط فنجون قهوه رو برداشتم و از روی صندلی بلند شدم. چشمم به سینی صبحونه افتاد؛ پنیر سفید، گردو و نون تازه. معده‌م خالی بود ولی میلی نداشتم. فقط سر تکون دادم و گفتم: «میرم اتاقم. کار دارم.» مامان چیزی نگفت. فقط با نگاهش دنبالم کرد تا اتاقم. در رو بستم و نفس بلندی کشیدم. بوی قهوه توی اتاق پیچید. چراغ مانیتور لپ‌تاپم از دیشب هنوز روشن بود . اسناد باز بودن. صدای تق‌تق انگشتام روی کیبورد اتاق رو پر کرد. داشتم روی بخش مربوط به رؤیاها و بازتابشون در ناخودآگاه کار می‌کردم. رشته‌م روانشناسی بود و پایان‌نامه‌م دقیقاً درباره‌ی چیزهایی بود که هر شب دنبالم می‌اومدن. رؤیاهای تکراری. خواب‌هایی که شبیه فیلم‌های بی‌پایان بودن. وسط تایپ کردن، موبایلم زنگ خورد. اسم «هلیا» روی صفحه افتاد. جواب دادم: «جون دلم؟» «سلام عروسک. فردا بعد دانشگاه میای با بچه ها بریم کافه؟ می‌خوام یه کم نفس بکشیم.» «آره، چرا که نه؟ بعد از کلاسم وقتم آزاده. همون کافه همیشگی؟» «دقیقاً. ساعت دو. خودتو برسون. قول بده.» خندیدم. «قول می‌دم.» تماس که قطع شد، دوباره به فایل ورد برگشتم.چند ساعت گذشته بود و کم کم ظهر شده بود ، چشم‌هام داشت سنگین می‌شد. اما دلم می‌خواست امروز تمومش کنم. با خودم کلنجار رفتم. چند پاراگراف دیگه نوشتم، منابع رو چک کردم، ولی پلکام سنگین‌تر از اون بودن که ادامه بدم. سرم رو گذاشتم روی میز. فنجون خالی قهوه کنار دستم سرد شده بود. پلک‌هام بسته شدن. و بعد… همون‌جا بودم. توی اون فضای نیمه‌تاریکِ مبهم. صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم. همیشه همون‌قدر آهسته، همون‌قدر سنگین. مردی با قد بلند، اندامی محو، و صورتی که هیچ‌وقت ندیدم. انگار مه، جای صورتش رو گرفته بود. ولی نگاهش رو حس می‌کردم. حضوری قوی، سایه‌وار، و در عین حال آشنا. نمی‌دونم چرا همیشه ازش نمی‌ترسیدم. شاید چون با همه‌ی ترسی که از بودنش داشتم، یه حس عجیب هم ته دلم بود. حس اینکه اون فقط یه غریبه نیست… یه جورهایی به من تعلق داره. انگار بخشی از من، توی اون گم شده بود. شروع کرد به حرکت. به سمت من. منم عقب عقب رفتم. همون بازی همیشگی. همون وهمی که هر شب آغوشش رو باز می‌کرد برای من
  14. نام رمان: در آغوش وهم نام نویسنده: Hayli ژانر: تخیلی،رازآلود،عاشقانه هدف: هدف این رمان، کاوش در مرزهای باریک بین ذهن و واقعیت، بررسی تأثیرات یک قدرت درونی نادر بر روان یک انسان و نحوه‌ٔ شکل‌گیری عشق در بستری سوررئال است. همچنین از طریق روایت نورا و سرنوشت عشقش با مردی که ابتدا فقط در تخیلات او وجود دارد، می‌خواهد خواننده را در سفری احساسی و معمایی به عمق لایه‌های پنهان ذهن همراه کند. در نهایت مخاطب با پرسش‌هایی درباره ماهیت «واقعیت» و «عشق» روبه‌رو می‌شود و از خود می‌پرسد که آنچه در ذهن خلق می‌شود تا چه حد می‌تواند بر دنیای بیرون تأثیر بگذارد. ساعات پارتگذاری : متغیر خلاصه: «اگر ذهنم دنیایی می‌ساخت… چه کسی آن‌جا زندگی می‌کرد؟» نورا، دختری با اختلال ذهنی نادر، سال‌هاست با خواب‌ها و خاطراتی دست‌وپنجه نرم می‌کند که بیش از حد واقعی‌اند. تا اینکه می‌فهمد ذهنش—بر اثر جهشی ژنتیکی—توانایی خلق دنیاهای فیزیکی را دارد. هرچه در ذهنش شکل بگیرد، جایی در جهان پدیدار می‌شود. مقدمه: «قصرهایی درون مغز من» از وقتی بچه بودم، هیچ‌وقت مطمئن نبودم کدوم خاطره‌هام واقعیه. مثلاً یادمه یه بار تو هفت‌سالگی، توی باغی قدم می‌زدم که آسمونش رنگ ارغوانی داشت و درخت‌هاش نفس می‌کشیدن. بابا گفت خواب دیدی. روان‌پزشک گفت توهمه. ولی یه روز، بیست سال بعد، وقتی داشتم توی یه مقاله علمی در مورد ساختارهای ناشناخته ذهن انسان می‌خوندم، عکس همون باغ، دقیقاً همون صحنه، توی یک پروژه‌ اکتشافی ماهواره‌ای دیده شده بود. درست توی هیچ‌جای نقشه. اون شب، اولین‌بار حس کردم شاید دیوونه نیستم. شاید مغزم فقط یه زندان نیست. شاید یه دروازه‌ست. اختلالم اسم خاصی نداره. دکترها بهش می‌گن اختلالِ تشخیص واقعیت. می‌گن مرز بین رویا و واقعیت رو گم می‌کنم. نمی‌دونن من تو خواب‌هام زمین‌هایی رو می‌سازم، آدم‌هایی رو می‌بینم، و حتی عاشق می‌شم. اما اون شب… اون شب فرق داشت. برای اولین‌بار، یه نفر از خواب بیرون اومد. و من دیدمش، وسط متروی شلوغ تهران، بین آدم‌های خسته و معمولی، همون مردی که فقط باید تو ذهنم می‌بود. ایستاده بود، با همون لبخند همیشگی‌اش، و گفت: — بالاخره پیدات کردم، نورا. ناظر: @melodi
×
×
  • ایجاد مورد جدید...