رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

Roya.S

کاربر نودهشتیا
  • ارسال ها

    38
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

1 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان پروفایل

260 بازدید پروفایل

دستاوردهای Roya.S

Contributor

Contributor (5/14)

  • One Month Later
  • Week One Done
  • Dedicated
  • Collaborator نادر
  • Reacting Well

نشان های اخیر

51

امتیاز

  1. نام رمان: جانکم نام نویسنده: Roya.S ژانر: عاشقانه ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر پارت 29 استاد آریا : صبرکن برسیم بریم یه جای خوب بعد حرف بزنیم خوبه ؟ - هوم، باشه! استاد آریا : خب خانوم خانوما چه خبر ؟ این مدت منو ندیدی خیالت راحت بود ؟ - راستش فکر نمی‌کردم روی تصمیمتون در رابطه با من انقدر پایدار باشین! استاد آریا : آها فککردی میرم دنبال یکی دیگه؟! - فکر که نه چون آمارتونو داشتم! استاد آریا : چی ؟! آمار منو ؟ از کجا ؟ با یه لبخند پهن و ادای زبون درازی گفتم: - بیتا و استاد ظهوری! استاد آریا : ای آدمای خائن، چی گفتن حالا ؟ - استاد ظهوری که از اتاق اساتید که بودین یا بیرون میرفتین عکس میفرستادن و صحبت می‌کردیم، بیتا هم آمار رفت و آمدتون و اینکه با کی رفتین با کی اومدین! البته، وقتایی که کلاس داشت و میدید شمارو . لبخند هنوز روی لبش بود، استاد آریا : که اینطور، پس شادی خانوم زیر و بم منو این مدت داشته و ولم نکرده بره؟! - معلومه که نه! استاد آریا : حالا کیفم کوک شد، یه موزیک بذار. این بار فرق داشت، احساسم، فکرم، توجهم، قلبم . موزیک رو گذاشتم و گاهی قر دار بود رقصیدیم و گاهی احساسی بود باهاش خوندیم، مسیر مشهد تا بجنورد به سرعت داشت طی میشد اما من دوسنداشتم تموم شه! تازه کشف کرده بودم که سفر باهاش چقدر میچسبه، چقدر مرد خوش اخلاق و خوش سفری میتونه باشه! استاد آریا : تقریبا نزدیکیم عزیزم میخوای یکم چشماتو ببند استراحت کن برسیم بیدارت کنم. - وای جدی میگین ؟ انقد خستم اتفاقا، ولی خب شما تنهایین که! دستشو آورد و برای اولین بار لپمو کشید، استاد آریا : بخواب جوجه بیدارت می‌کنم. با شیطنت گفتم: - اگه بدزدینم چی؟! استاد آریا : الانم دزدیدمت پس بخواب! چشامو بستم و اغراق نکرده باشم بهترین خواب ماشینی بود که داشتم. با صدای احسان چشمامو باز کردم، کش و قوسی به بدنم دادم و پیاده شدم، اومده بودیم بش قارداش. قبلا میومدم اینجا اما معمولا با دوستام میومدم، یه پارک تقریبا جنگلی که دریاچه ماهی داره و استخر روباز و یه آبشار کوچولو مصنوعی که با پله های سنگی میره بالا، بهترین لوکیشن برای پاییزه چون درختای زیادی داره و تو پاییز برگایی که میوفته از درختا منظره خیلی قشنگی درست میکنه. ماشین رو دور زدم و رسیدم بهش که گفت: استاد آریا : قدم بزنیم ؟ - آره عاشق قدم زدنم! استاد آریا : خب گوشم باهاته گلم بگو؟ - خب راجب گذشتمه! استاد آریا : گذشتت مربوط به خودته، اگر احساس می‌کنی من شخصیتی دارم که همه چیو باید یا میخوام بدونم اشتباه می‌کنی شادی! - نه ترجیح میدم گفته باشم و شما با دونستن این مسائل پا توی این رابطه بذارین! استاد آریا : باشه اگه این انتخابته گوش میدم. - داستان از دو سال قبل شروع شد، من وارد یه استارتاپ شدم و اونجا با کامران آشنا شدم و کم‌کم اومد سمتم و پیشنهاد داد بهم، درست یا غلط اون رابطه شروع شد و تا چند ماه قبل هم بود اما بخاطر خیانتش دیگه حاضر نشدم ادامه بدم چون زمانی که غرورم بشکنه و برم زیر سوال دیگه برام مهم نیست چقدر احساسم به یک نفر قوی باشه، رهاش می‌کنم، تمام این مدت سعی کرده برگرده و هزار‌ نفر رو واسطه کرده اما من دلم دیگه باهاش نیست و نمیخوام بهش هیچ فرصتی بدم، من توی اون رابطه خورد شدم و الان یه دختر شکسته‌ام که احساسش به‌شدت آسیب دیده، نیاز به زمان دارم که بتونم خود واقعیم باشم، خیلی احساساتی شدم جوری که الانم می‌بینی صدام می‌لرزه و کنترلش نمیتونم بکنم. من همینم احسان! اسمشو که آوردم سرشو چرخوند سمت من، دستام داشت میلرزید و یخ زده بود، بدون هیچ صحبتی از جاش بلند شد اومد مقابلم ایستاد و گفت : احسان : من باید خیلی خوش شانس باشم که دختر پاک و مهربونی مثل تو اومده سر راهم و قول میدم بهت تا زمانی که منه احسان زنده باشم مثل یه امانتی از طرف خدا حواسم به تو، به حالت و به زندگیمون هست، بهت قول میدم نذارم لحظه‌ای تجربه تلخی برات اتفاق بیوفته. چشمای هردومون اشکی بود، دستشو آورد سمتم که گرفتم و بلند شدم، احسان : دوسداری بچرخونمت ؟ تو چشماش نگاه کردم، با ذوق کودکانه، با چشمایی که دیگه تصمیم گرفته بودن هیجانشون رو کنترل نکنن! خیره شدم بهش و چشمامو روی هم فشار دادم و گفتم : - اوهوم! از روی زمین بلندم کرد و شروع کرد چرخیدن، چه ذوق کودکانه‌ای باهات دارم احسان، چقدر حالم کنارت خوبه واقعا . بالاخره منو گذاشت زمین و هر دو داشتیم می‌خندیدیم. احسان : میشه بغلت کنم ؟ من خیلی انتظار کشیدم دختر! رفتم بغلش و خب نسبت به من هیکلش درشت بود، گم شده بودم تو بغلش کلا، بغلش بوی هوس نداشت، خیلی با احتیاط بغلم کرده بود، طوری که احساس امنیت داشته باشم و فکر دیگه‌ای نکنم، جنتلمن بود واقعا. از بغلش با احتیاط اومدم بیرون، - بیتا منتظره، بریم ؟ احسان : مگه دیگه میشه تو رو از من جدا کرد ؟ - اذیت نکن دیگه خجالت می‌کشم! احسان : میدونم چون صورتت سرخ شده و دستات یخه! - نخیر مال سردی هواس! احسان : خیلی خب بشین بریم. رسیدیم خونه من و به بیتا گفتم بیاد پایین باهم وسایلارو ببریم بالا، وقتی اومد پرید بغلم، بیتا : وای ببین کی اومده؟! - سلام خوشگل خانوم خوبی؟! چه خبرا؟ تازه حواسش به احسان جمع شد! بیتا : سلام استاد! احسان : علیک سلام خبرنگار! بیتا یه نگاه به من کرد و هردو خندیدیم،
  2. نام رمان: جانکم نام نویسنده: Roya.S ژانر: عاشقانه ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر پارت 28 هماهنگی‌هارو انجام دادیم و احسان قرار شد ساعت چهار و نیم بیاد که وسایل رو بذاریم و راه بیوفتیم. ساعتای دوازده بود که سپهر اومد پایین و حاضر شده بود، مامان نهار رو براش زودتر کشید چون میخواست بره، نشست نهارشو خورد و بعدش اومد خدافظی کنیم. سپهر : آبجی باید برم کلاس ولی اگه کمک میخوای کنسلش کنم بمونم؟ به مهربونی سپهر لبخندی زدم و گفتم: - نه قربونت با خیال راحت برو منم که دوستم و شوهرش میان دنبالم میرم. سپهر : باشه پس مراقبت کن هرچی خواستی بگو. - چشم. با سپهر خدافظی کردم و برگشتم آشپزخونه، با مامان میز رو چیدیم و نهار خوردیم، بابا مشخص بود تو فکره! برای خودش یکم سالاد کشید و رو به مامان گفت: بابا : خب الان ما بریم که شادی تنهاس! کسی نیست کمکش کنه! مامان : دوستش و شوهرش میان کمکش، عیبی نداره، ما هم لوازمای بزرگ رو میبریم پایین قسمت پارکینگ خودمون که برای بردنشون اذیت نشن. بابا کلا با حرفای مامان زود قانع میشد، سرشو به نشانه تایید تکون داد و چیزی نگفت. میزو جمع کردیم، مامان رفت حاضر شد و اومد پایین ، بابا هم با جعبه ابزارش اومد سمت در و گذاشتش جلوی در، مامان : خدافظ دختر گلم مراقب خودت باش. بابا : شادی بابا رسیدی خبر بده، یه کارت برات گذاشتم روی میزت، بردارش که دستت خالی نباشه. - مرسی بابایی هنوز پول دستم بود خب! بابا : نه دیگه یک‌سال کار کردی فککردی همه هزینه‌ها با خودته ؟ نخیر من یدونه دختر فقط دارم، هرچی داشته باشمم براش میذارم! چشمام پر اشک شد، من خیلی کم با بابا صحبت می‌کردم چون همیشه اکثرا پیش مامانم و بیشتر هم‌صحبت همیم. لوازمارو کم‌ - کم بردیم پایین، بابا کاور تشک و پتو رو برد، مامان هم چنتا سبد و چمدون که وزنشون بیشتر بود رو برد، منم یه کاور که داخلش چند جفت کفش گذاشته بودم رو بردم پایین. بابا جعبه ابزارشو گذاشت داخل صندوق ماشین و برگشت که خدافظی کنیم، مامان هم اومد و بغلم کرد و خدافظی کرد، وقتی رفتن ریموت در رو زدم و برگشتم بالا، به احسان زنگ زدم، - الو سلام خوبین؟ استاد آریا : سلام بانو من دم در منتظرم، مریمم باهام اومد که کسی دید مشکلی نباشه. با خودم گفتم چقدر این مرد با فکره! - باشه پس منم الان میام پایین در رو براتون باز کنم بیاین داخل حیاط. چمدون خوشگلمو برداشتم، در رو بستم و رفتم سمت آسانسور، دل تو دلم نبود! بعد یک‌سال قرار بود همدیگه‌رو ببینیم! ریموت پارکینگ رو زدم و در باز شد، رفتم بیرون که منو ببینه و بیاد داخل، وقتی منو دید چراغ داد و با ماشین اومد داخل پارکینگ و من دوباره ریموت رو زدم در بسته شه، از ماشین پیاده شدن و اومدن جلوتر، احسان با نهایت ذوقی که یه از یه مرد من میشد ببینم، اومد نزدیکم و گفت: استاد آریا : وای بالاخره خانوم رونما کردن! لبخندی زدم که تمام دلتنگی‌هام توی همون لبخند شاید گم شد! احسان نمی‌دونست ولی من خیلی دلم براش تنگ شده بود! - سلام خوبین؟ چشماشو از روی من برنمیداشت که مریم اومد جلوی من و گفت: مریم : سلام دخترم خوبی؟ - سلام مریم خانوم شما خوبین؟ احسان هنوز با یه برق خاصی نگام می‌کرد، مریم که دید بهش گفت: مریم : با چشمات خوردیش بسه! استاد آریا : تنها خوردنیه که تموم نمیشه آخه! از خجالت سرمو انداختم پایین و لبخندم از زیر ذره‌بین آقا مخفی نموند! استاد آریا : چه خجالتم کشید! باشه من دیگه چیزی نمیگم! شما برید بالا من لوازمارو میذارم و بعد تماس میگیرم که بیاین راه بیوفتیم. - کمک نمیخواین؟ زشته که! استاد آریا : زشت اینه که شما دست به لوازم سنگین بزنین، پس برید بالا لطفا. تو دلم قربون صدقه این رفتاراش می‌شدم، آخ که تو چقدر خوبی آخه! تو چقدر مردی! چقدر پشتیبان و همراهمی! اما در ظاهرم هیچی مشخص نبود! با مریم رفتیم بالا، رفتم چای‌ساز رو روشن کردم و نسکافه براش حاضر کردم و اومدم نشستم پیشش، - بفرمایید، مریم : مرسی خوشگلم دستت درد نکنه بیا بشین! نشستم کنارش و مریم شروع کرد صحبت کردن: مریم : شادی جان شما به احسان علاقه داری ؟ صورتم قرمز شد از این سوال یهویی! مریم : خجالت نداره که چقدر سریع سرخ شد صورتت، دوسداشتن که گناه نیست! - خب، خب میدونین خیلی مرد با‌ملاحظه‌ و مهربونیه، باید بیشتر راجب شکل گیری یک رابطه باهم صحبت کنیم که ببینیم چطور پیش میره! مریم : خوشحالم که اینو میشنوم ازت شادی، این خیلی منطقیه و بهتره به خودت فرصت بدی برای شناخت بهتر و دوری از هیجان زیادی. - آره منم به این اعتقاد دارم، زمان نیازه. گوشیم زنگ خورد و احسان بود، گفت بریم پایین، مریم گفت اسنپ گرفته و خودش میره، هرچی اصرار کردیم که نه، بیا جا میشیم باهم میریم، قبول نکرد و منتظر شدیم اول رفت و بعد ما راه افتادیم. استاد آریا : خب شادی خانوم یه بغل میدادی بعد یک‌سال حداقل! - آروم - آروم بریم جلو لطفا! اینطوری معذب میشم! استاد آریا : باشه چشم نگران نباش، خب منتظرم بگو، صحبت قرار بود داشته باشیم؟! - آره بذارید با مامانم اول تماس بگیرم، به مامان زنگ زدم و گفتم که راه افتادم و خدافظی کردیم، برگشتم که شروع کنم به حرف زدن دیدم با چشمای گرد و لبای خندون داره نگاهم می‌کنه! - چی، چیشده؟ استاد آریا : تو مگه بچه‌گونه هم صحبت می‌کنی؟! با لحن بچه‌گونم ادامه دادم: - بله که صحبت می‌کنم! استاد آریا : من خیلی در برابرت ضعیف و بی‌جنبم! نکن دختر، نکن! - خب حالا میخواستیم صحبت کنیم،
  3. نام رمان: جانکم نام نویسنده: Roya.S ژانر: عاشقانه ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر پارت 27 امشب چقدر خوشحالم، انگار دارم وارد دنیای جدیدی با یه آدم جدید میشم، خیلی میترسم از اعتماد دوباره، از پریشون شدن و خیانت، از گریه‌های ناتموم و حتی از حضور کامران توی دانشگاه! مخصوصا که الان میخواستم با احسان برم تو رابطه! اگه دردسر درست کنه چی؟ اگه حرفای بدی راجبم بزنه چی؟ تو ذهنم با خودم حرف می‌زدم اما به این نتیجه رسیدم که گذر زمان همه چیز رو مشخص میکنه. صفحه موبایلم که روشن شد برداشتمش و دیدم پیام احسانه، باز کردمش، استاد آریا : شادی نمیتونم فکرمو کنترل کنم! تصویرت از جلو چشمم کنار نمیره دختر! تو با من چه کردی؟ تو با قلب ویرانه‌ی من چه کردی؟ با ذوقی که به دلم نشسته بود از پیامش لبخندی روی لبم اومد، اما باید باهاش فکرامو درمیون می‌ذاشتم! شروع به تایپ کردم، - استاد من باید باهاتون صحبت کنم! استاد آریا : هنوزم میگی استاد! اشکال نداره من صبرم زیاد. راجع به چی حرف بزنیم؟ - برسیم بجنورد براتون تعریف می‌کنم. استاد آریا : نترسون منو! اتفاقی افتاده ؟ - نه - نه طوری نیست صحبت سادس، اصلا فردا تو راه براتون تعریف می‌کنم خوبه؟ استاد آریا : باشه شما که مارو این یکسال منتظر گذاشتی و جزوندی، اینم روش! - هرکه طاووس خواهد و این حرفا دیگه، بله، خوب بخوابین، شبتون بخیر. آخرین وسایل رو هم گذاشتم داخل چمدون و لباس فردام رو حاضر کردم و سعی کردم بخوابم. با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم، چشمامو به سختی باز کردم هوا روشن شده بود، موبایلمو از روی میز کنار تختم با چشمای خوابالویی که نمیخواستم باز کنم مبادا خوابشون بپره سعی کردم بردارم، با تلاش های فراوان و کمک از حس لامسه عزیز موفق شدم و برداشتمش بالاخره، جواب دادم، - الو؟ استاد آریا : سلام خوابالو با این صدای مخملیت! - اوا شمایین؟ مسخرم می‌کنین ؟ خواب بودم خب! سلام! استاد آریا : نه قربونت برم بیدارت کردم اگه کاری داری تا ظهر انجام بدی که میام دنبالت. - آها مرسی مگه ساعت چنده خب ؟ بذارین یه دقه؟! موبایل رو آوردم جلوی صورتم و ساعتو نگاه کردم! خدایا ده صبح بود! من چطوری انقدر خوابیده بودم! - خدا مرگم ده صبحه! استاد آریا : بله خانوم خانوما ده صبحه پاشو! - باشه - باشه من برم ببینم کاری مونده یا نه! استاد آریا : باشه، مراقب خودت باش این چند ساعتو که بقیه روزا خودم مراقبتم. - انقد لوسم نکنین من رفتم مراقب خودتون باشین. استاد آریا : مال منی لوستم می‌کنم خوب کاری می‌کنم. - باشه - باشه خدافظ. استاد آریا : خدافظ جوجه. تلفنو قطع کردم ولی لبخندی که از این حجم زیاد توجه اومده بود روی صورتم رو نمیتونستم کنترل کنم، با خوشحالی که مشخص بود از چیه رفتم پایین، مامان : به به از خواب ناز بیدار شدی، صورتتو شستی ؟ خوشحالی داری میری نه؟ بابا : دخترم مثل فرسته هاس صورتشم نشوره تمیزه نگاش کن! سپهر : بابا چه خبره احساس می‌کنم من فرزند خوندم! بهشون می‌خندیدم فقط، همونطوری که دستم به موهام بود و داشتم میپیچیدمشون تا با گیره ببندمشون گفتم : - سلام خانواده صببخیر! مامان : بیا بشین سر میز یه چیزی بخوریم، ساعت چند میاد دنبالت ؟ بابا : کی میاد دنبالش ؟ سپهر با چشمای ریز شده نگام می‌کرد! مامان : دوستش دیگه! چند لحظه بعد خیلی آروم به مامان گفتم: - مامان، اگه بیاد اینجا که می‌فهمن! مامان : نگران نباش سپهر امروز کلاس داره باید بره، بابا هم میره خونه عزیز که شوفاژشون رو چک کنه کم‌کم هوا سرد میشه، صبح به عزیز زنگ زدم گفتم شوفاژاتون رو اومدن سرویس کنن؟گفت نه، منم برای بابا بهانه جور کردم که بره. متعجب بودم از سرعت عمل مامان و هماهنگی‌هاش! خوشحال بودم که هوامو داره! که درکم می‌کنه، با صدای شاد و متعجبی گفتم: - بابا تو دیگه کی هستی؟! مامان بهم نگاه کرد، با چشماش برام خط و نشون می‌کشید و همونطوری که انگشت اشارش رو با حالا تهدیدوار تکون می‌داد گفت: مامان : خوشحال نشو گزارش میدی به من همه چیو! مو به مو! - چشم، ساعت چند میرید ؟ مامان : بگو ساعت چهار بیاد دنبالت، من میگم با دوستت و شوهرش میری. - باشه. پیام دادم به احسان و جریان رو توضیح دادم،
  4. نام رمان: جانکم نام نویسنده: Roya.S ژانر: عاشقانه ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر پارت26 صدای ماشین بابا که وارد حیاط شد رو شنیدم و یکم بعد، بابا که از در وارد شد پریدم جلوش! - بابایی قبول شدم! ابروهاش رفت بالا، خندید و بغلم کرد و تبریک گفت. بابا : میدونستم قبول میشی، دختر من همیشه درجه یکه ! بعد تعریفای بابا و خنده های مامان بدو بدو برگشتم اتاقم که بگم احسان می‌تونه بیاد دنبالم، شمارشو گرفتم اولین بوق جواب داد، استاد آریا : سلام کبوتر سعادت خوش خبر باشی! - هستم اتفاقا، بنده هفته آینده روز پنجشنبه عصر منتظر شما هستم! استاد آریا : جدی میگی شادی ؟ وای خدایا شکرت بعد یکسال بالاخره خانوم رو میبینم! - دیگه باید میسنجیدم شما این مدت چه واکنشی دارین یا نه ؟! استاد آریا : بله شما حق داری بله، من کارامو می‌کنم پنجشنبه عصر مشهدم خوبه ؟ - خب وسایل زیاد نیست ؟ با ماشین شما میشه برد ؟ استاد آریا : اگه لوازمات اندازه قبل باشه زیاد نیست جا میشه راحت نگرانش نباش. - باشه پس میبینمتون، استاد آریا : انشاا.. به امید دیدار بانو. هم خوشحال بودم هم ناراحت! خوشحال که برمیگشتم بجنورد، ناراحت که دوستای صمیمیم نبودن! چندین روز در حال خرید وسایل آشپزخونه و لباس و اینا بودم برای بجنورد که قرار بود دوسال زندگی کنم رسما اونجا، حقوقی که این یک‌سال گرفته بودم رو پس انداز کرده بودم بیشتر برای همین، از بچگیم عاشق ست کردن لباس و خرید جینگیلی‌جات بودم! خیلی از خریدام راضی بودم، همه چی آماده بود که فردا برم، به آقای راد هم خبرداده بودم که دارم میرم، البته از روز اول استخدامیم خبرداشت که میخوام آزمون بدم و قبول بشم میرم. اومده بودیم با مامان خریدای آخر رو انجام بدیم و داشتم ویترین یه مغازه رو نگاه می‌کردم که مامان صدام زد: مامان : شادی بیا این کت پاییزه رو ببین! داخل ویترین مغازه بغلی یه کت زرشکی تیره بود که جنسش از جنس بارونی بود، خوشم اومد از رنگ و لعابش، رفتیم داخل فروشگاه و از فروشنده خواستیم لباسو بیاره برای پرو، لباسو که آورد گرفتم جلوم ببینم رنگش میاد بهم، مامان گفت : مامان : برو بپوشش رنگش که بهت اومده الان، برو ببین تو تنت چطوریه! رفتم داخل پرو و کت زرشکی رو پوشیدم و در پرو رو باز کردم، - مامان ببین چطور شده؟ مامان : چقدر شیکه! تو تنت خیلی خوب نشسته، انگار سایزت دوختنش! - ای بابا خجالتم ندین چقدر تعریف کردی مامان جان، قیمتش ولی یکم زیاد نیست ؟ میخوام یکم پول دستم بمونه برای رفتن آخه! مامان : اگع خوشت اومده بردارش، هدیه قبولی ما به تو! - اوه جدی ؟! پس میشه شما که انقدر خوبین برام شال هم بخرین ؟ مامان : خیلی خب شکل گربه شرک نشو بیا بریم حساب کنیم شال هم بخریم! با خوشحالی پشت سر مامان راه افتادم و رفتیم، خریدا که تموم شدن رفتیم سمت خونه. وارد خونه که شدیم من با خریدا رفتم بالا که همه رو مرتب کنم و وسایلای باقی‌مونده رو جمع کنم، انقدر ذوق داشتم که خستگی نمیدونستم چیه، همینطوری که درحال مرتب کردن و چیدن لباسام داخل چمدون بودم مامان با یه لیوان شیرموز اومد داخل اتاق. - وای مامان مرسی! مامان : بابات صب زود اینارو خریده که شب آخری جشن بگیریم و انرژی جمع کردن لوازمات رو داشته باشی! - خودا چینگده بابام بانمکه! قلبون بابام بلم! مامان از لحن لوسم خندید، سپهر : آبجی کمک نمیخوای ؟ - دستت درد نکنه عزیزدلم تقریبا تمومه فقط یکم لباس اضافه آوردم نمیدونم چجوری ببرمشون! بابا : بفرما! یه چمدون کرمی رنگ دست بابا بود، خیلی خوشگل و شیک بود! - وای این چقدر قشنگه! بابا : دیگه ما اینیم، گفتم چمدون خوشگل داشته باشی چون اینجور چیزارو دوسداری. سپهر : بله دیگه ما که اینجا نیستیم فقط شادی هست! به کل‌کل بابا و سپهر می‌خندیدم، دست از جمع کردن لوازمم کشیدم، حالا یه چمدون خیلی ناز داشتم که میتونستم بچینمش، با خوشحالی رفتم بیرون پیش بقیه که شام بخوریم. طبق معمول شام غذای موردعلاقه من بود، فسنجون! شامم رو خوردم و دوباره برگشتم اتاقم که چمدون قشنگمو بچینم،
  5. نام رمان: جانکم نام نویسنده: Roya.S ژانر: عاشقانه ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر پارت 25 خوشحال بودم که به عنوان برادر اینطوری نبود که بخواد بهم بگه تو دختری و ارتباطاتت باید اینطوری باشه و اونطوری باشه! رفتیم با هم سر میز شام، مامان میز رو چیده بود، شام خوردیم و هرکسی رفت پی سرگرمی خودش، بابا که داشت پرونده‌هایی که از انبار شرکتشون آورده بود رو بررسی می‌کرد، سپهر رفت سراغ بازی آنلاینش، من و مامان هم که یکم باهم صحبت کردیم و بعدش من رفتم اتاقم. موبایلمو از روی تخت برداشتم که چک کنم، نوتیف تلگرام استاد آریا بود، باز کردمT استاد آریا : ببین چقدر قشنگی تو! یه عکس نیم رخ ازم گرفته بود وقتی که میخواستم توپ رو پرتاب کنم! - عکاسش خوب بوده. استاد آریا : سوژه معرکه بوده وگرنه عکاس کاری جز عکس گرفتن نکرده! - ممنونم شما لطف دارین. استاد آریا : برگردم بجنورد منابع کنکور رو برات میفرستم که شروع کنی کم کم. - بابا چه خبره مگه ؟ کو تا کنکور! استاد آریا : چشم بهم بزنیم گذشته، چون ممکنه بری سرکار باید از هر فرصتت استفاده کنی! - باشه حق با شماس میخونم چشم. استاد آریا : چشمت سلامت دختر. فردای اون شب حدود ساعت چهار و پنج عصر از همون دفتری که رفته بودم مصاحبه باهام تماس گرفتن و گفتن برم برای تست، وقتی رفتم، تست نرم افزار کورل ازم گرفت که منم به لطف دانشگاه فول بودم این نرم افزار رو، اوکی شد و مشغول به کار شدم، دوران عجیبی بود، تجربه کار نداشتم و خیلی وقتا آقای راد دعوا و توبیخم کرد! ناراضی نبودم چون باید کار یاد می‌گرفتم، وقتی ازم میپرسیدن کارکردن چطوره ؟ فقط میگفتم عالیه، نمیخواستم از چالشاش برای بقیه بگم که فکر کنن دختر ضعیفی‌ام! ارتباط من و استاد آریا فقط شده بود استوری ها و تماس ها اون هم بخاطر شیفت کاریم نمیتونستم خیلی در ارتباط باشم، شبم که میرفتم خونه از خستگی زیاد حواسم به موبایلم نبود! کم کم احساس میکردم استاد آریا انتخاب درستیه برای من، دفترچه کنکور که اومد باهام تماس گرفت و گفت فقط بجنورد رو بزن خواهش می‌کنم! منم فقط بجنورد رو زدم، مدتی که تا کنکور بود برام کلی جزوه میفرستاد و منم میخوندم، کنکور که دادم روز اعلام نتایج خیلی استرس داشتم، خبری از استاد آریا نبود! حتی سوال هم نکرده بود نتیجه چیشده! صفحه سنجش رو باز کردم و یوزر پسوردم رو وارد کردم! چند ثانیه نفسم تو سینه حبس شده بود و انگار چشمام از دیدن نتایج فرار می‌کرد! مامان هم دست کمی از من نداشت! با استرس به من گفت: مامان : شادی من استرس می‌گیرم مامان، میرم آشپزخونه نتیجه رو بیا بهم بگو! باشه؟ - باشه مامان الان ببینم میام میگم. وارد پورتالم شدم و زدم روی نتیجه آزمون، چشمامو بستم تا صفحه آپلود شه، خیلی کند بود بخاطر حجم ترافیکش! نفس عمیقی کشیدم، مطمئن بودم قبول میشم و چشمامو باز کردم، چشمم به رنگ سبز نتیجه کنکور خورد! وای خدای من واقعا قبول شده بودم، از خوشحالی جیغ میزدم تو خونه! سپهر : آبجی چیشده طوریت شده؟ رفتم سمت در اتاقم که برم بیرون و بگم قبول شدم، سپهر منو دید که میخندم تعجب کرد! سپهر : آبجی قبول شدی نه ؟ - بله - بله - بله قبول شدم! با خوشحالی رفتم پایین پیش مامان و هی با دستم تو هوا بشکن می‌زدم! مامان : قبول شدی شادی ؟ - بله که قبول شدم چی فککردین؟! مامان : خدایا شکرت. مامان بغلم کرد و تبریک گفت. سپهر : آبجی تازه بهت عادت کرده بودم باز داری میری؟ خیلی غمگین بود از اینکه بازم دارم دور میشم ازشون! رفتم بغلش کردم. - داداشی منکه هفته درمیون میام پیشتون غصه چیو خوردی؟ سپهر : قول دادی ها! پس باشه مبارکه شیرینیش کو ؟ - چشم شیرینی هم میدم بهتون، وای برم زنگ بزنم سارا و فائزه! بدو بدو رفتم بالا و موبایلمو برداشتم، تصمیم گرفتم اول به استاد آریا خبر بدم، اولین بوق جواب داد ولی هیچی نمیگفت فقط صدای نفساش میومد، - الو - الو استاد؟ استاد آریا : شادی قبول شدی نه ؟ - از صدام مشخص نیس؟ قبول شدم، قبول شدم! استاد آریا : وای خدایا از صبح مردم انقدر استرس کشیدم دختر! تبریک میگم آفرین بهت آفرین! - مرسی - مرسی، میخوام زنگ بزنم به اون دوتا ببینم چیکار کردن! استاد آریا : باشه برو، لوازماتم جمع کن که خودم میام دنبالت! - باشه - باشه خدافظ. استاد آریا : خدافظ عزیزدل احسان. - خدامرگم من خجالت میکشم خب! خدافظ. تلفن رو قطع کرد و گذاشتم روی قلبم، انقدر هیجان داشتم و خوشحال بودم میترسیدم سکته کنم، زنگ زدم اول به سارا. - الو سلام دختر خوبی ؟ چیشد؟ دیدی سایتو؟ سارا : آره دیدم. - چرا صدات اینطوریه سارا ؟ سارا : شادی من مشهد آوردم، فائزه هم همینطور. - مگه مشهدم زده بودین ؟ سارا : آره مرتیکه برامون که ثبت نام کرده برداشته زده! - مشهد غیرانتفاعیه که! سارا : آره میدونیم ولی الان دیگه نمیشه کاری کرد، نخونیم هم که بده، تو چیکار کردی ؟ - من بجنورد آوردم! سارا : جدی ؟ خوشبحالت شادی، البته بیشتر خوشبحال استاد آریا، بهش خبر دادی ؟ - آره گفتم خیلی خوشحال شد. - سارا خیلی ناراحتم من با کی دوست بشم باز؟! سارا : ماهم خیلی ناراحتیم ولی چیکار میشه کرد دیگه سرنوشته لابد، لوازماتو جمع کن بیا اینجا که اون همخونت خونه رو تحویل نده! - نه باهم در ارتباطیم گفت با صابخونه صحبت کرده اونم قبول کرده این دو سال رو بشینم من. سارا : خوبه پس، عیبی نداره که جدا شدیم، بجاش باز همو میبینیم دیگه، قرار میذاریم. - باشه ولی غصه خوردم خب. سارا : غصه نخور الان دیگه استاد آریا هست تنها نیستی. راست میگفت! من خیلی از تنهایی میترسم! بروز نمیدم ولی واقعا تنهایی رو دوسندارم، خوبه که احسان هست، چی؟ احسان؟ چه سریع خودمونی شدی دختر! حالا آخرش که باید بگم احسان پس زودتر عادت کنم بهتره! به حرفای خودم توی مغزم خندیدم و رفتم پیش مامان، - مامان، سارا و فائزه غیرانتفاعی مشهد آوردن. مامان : بازم قبول شدن خداروشکر عیبی نداره، بیرونی جایی قرار میذارین همو می‌بینین. - هوم ولی تنها شدم! مامان : دوست جدید پیدا میکنی غصه نخور، کی باید بری ؟ - استادم گفت میاد دنبالم، به نظرتون اشکالی نداره ؟ مامان : خودت فکر میکنی آزاری برات نداره ؟ یعنی یه وقت خدایی نکرده... - نه بابا مامان تا حالا نگاه بد بهم نکرده بیچاره! مامان : خب پس اگه دوسداری بگو بیاد دنبالت اشکالی نداره. - جدی میگین ؟ یعنی موافقین ؟! مامان : خب اگه قصدش جدیه بالاخره باید با هم آشنا شیم دیگه، پس بهتره بیشتر بشناسیش. - اوه باریکلا بابا، چه یهویی تحولات ایجاد شده!
  6. نام رمان: جانکم نام نویسنده: Roya.S ژانر: عاشقانه ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر پارت 24 با موافقت جمع وارد شدیم. آقایون رفتن برای پذیرش، منتظر موندیم برگردن. وقتی اومدن مارو راهنمایی کردن به مسیری که برای ما خالی شده بود، استاد ظهوری از ما جلوتر مثل پسربچه ها با ذوق رفت سمت توپا و یکی رو برداشت و برگشت به سمتمون و گفت: استاد ظهوری : خب- خب اول من، یا اول من یا بازی خراب! داشت آماده می‌شد برای هدف گیری و زدن که حواسم به استاد آریا و مریم پرت شد، داشتن با هم صحبت می‌کردن، نگاه منو که دیدن حرفشون رو قطع کردن و اومدن پیشم که همون لحظه صدای خوشحال استاد ظهوری اومد، استاد ظهوری : اوه همه رو زدم! هرچی نگاه می‌کردم می‌دیدم فقط یدونه افتاده! - نزدین که! استاد ظهوری : چرا دیگه خورد به هدف همشون ریختن، اونا ببین! تازه فهمیدم چیشده! خندم گرفته بود نمیتونستم حرفمو کامل بگم، استاد ظهوری با گیجی نگام می‌کرد که سعی کردم بین خنده هام توضیح بدم براش، - نه نزدین چون لاین ها به هم نزدیکن دارین اشتباه میبینین، اون مال کناریه! تازه جا افتاد که اشتباه دیده و شروع کرد خندیدن، ما هم از خنده‌هاش خندمون گرفته بود! استاد آریا : چشمات آلبالوگیلاس میچینه فرزاد؟ استاد ظهوری با شرمندگی و خنده پشت سرشو دست کشید و بعد اومد سمت ما که جمع شدیم و تصمیم گرفتیم شرطی بازی کنیم و بازنده بستنی بده! دو گروه شدیم و شروع کردیم، ست که تموم شد تابلو رو نگاه کردیم و بله استاد رجبی و استاد ظهوری و محمد شوهر مریم بازنده بودن! - آخ‌جون بستنی! اما ساعتم رو نگاه کردم که ببینم چقدر زمان دارم، هشت و نیم بود! باید می‌رفتم. - متاسفم خیلی دلم می‌خواست بیشتر پیشتون باشم ولی من دیگه باید برم خونه. یه بستنی بهم بدهکارین ها! استاد آریا : ساعت چنده مگه ؟ - هشت و نیم، باید قبل نُه خونه باشم. استاد آریا : چقد زود گذشت، نمیخوام توی دردسر بیوفتی وگرنه نمی‌ذاشتم بری! استاد ظهوری : زنگ بزن بابات اجازتو ازش بگیرم! - نه دیگه وقتی سر یه ساعتی توافق می‌کنیم همون تایم برمی‌گردم خونه. استاد آریا : خیلی خب تا ماشینت میام. مریم : خب همه باهم بریم دیگه! استاد رجبی : راست میگه همه بریم که فردا باید راه بیوفتیم سمت بجنورد. - فردا میرید؟ مراقب خودتون باشید. تا قسمت خروجی باهم رفتیم و باهمه خدافظی کردم، استاد آریا هم همراهم اومد که من سوار شم راه بیوفتم بعد بره. - من می‌رفتم ها زحمتتون شد! استاد آریا : دارم برای بیشتر بودنت وقت میخرم، اینجا هم خلوته، تنها زیاد جالب نبود بیای. رسیدیم به ماشین من و برگشتم سمتش که خدافظی کنم. - خیلی ممنون بابت امشب خوش گذشت مراقب خودتون باشید. استاد آریا : خواهش میکنم شادی خانوم من ممنونم که اومدی، خیلی خب تا منصرف نشدم بشین راه بیوفت. نشستم تو ماشین و کمربندم رو بستم، استارت زدم و شیشه رو دادم پایین، بلوتوث موبایلم وصل ماشین شد و موزیکی که برام فرستاده بود پلی شد! خم شد و نگام کرد، استاد آریا : چه خوب که توهم مثل من که بهت فکر میکنم بهم فکر میکنی! - موزیک قشنگیه ولی غمگینم هست! استاد آریا : مثل تو که قشنگی و اسمت شادیه ولی نبودنت منو غمگین میکنه! - غمگین نباشید شادی برمیگرده. لبخندی زد و شیشه رو دادم بالا، خدافظی کردم، یه بوق زدم و راه افتادم سمت خونه. ترافیک بود ولی بازم خوب رسیدم، وارد حیاط شدم ماشین بابا داخل حیاط بود، پس بابا هم برگشته بود، پارک کردم و رفتم بالا، در ورودی رو کلید انداختم باز کردم، - سلام همگی! بابا : سلام دخترم خوبی خوش گذشت؟ - مرسی بابایی خوب بود خوش گذشت شما هم خسته نباشی. مامان : به به شاه‌دخت مامان تشریف آوردن! - حالا ببین ها خوبه فقط ده دقیقه بعد ساعت نُه رسیدم ها، تازه اونم ترافیک بود! موبایلم دستم بود صفحه اش روشن شد، داشتم میرفتم لباس عوض کنم، پیام رو باز کردم. استاد آریا : رسیدی شادی ؟ - بلی الان رسیدم نگران نباشید. گوشی رو گذاشتم توی اتاق و برگشتم پیش مامان اینا. - مامی شام بیاریم که خیلی گرسنمه هلاک شدیم، تازه شرط بستنی بردم ازشون وقت نشد بریم! بابا : خب میرفتی بابایی! - اوه پدر من، مگه میشه به مامان بگم نُه میام ولی نیام؟ شب رام نمیده که! راستی سپهر کو ؟ مامان : تو اتاقشه برو صداش کن بیاد شام. رفتم سمت اتاق سپهر، در زدم، - داداشی؟ سپهر : بیا تو. - سلام داداشی خوبی؟ سپهر : علیک سلام خانوم خانوما خوش گذشت؟ - خیلی خوب بود انقد خندیدیم ولی به بستنی خوردن نرسیدیم چون من باید برمیگشتم! سپهر : حالا طرف کی هست ؟ - گمشو دیوونه! سپهر : من آبجیمو میشناسم بگو ببینم! - اونجوری که فکر میکنی نه، استاد دانشگاهمه، این ترم باهاش کلاس داشتم و خلاصه اینطوری! سپهر : کاریت که نداشته ؟ - نه بابا چه فکرا میکنی ، مرد محترمیه ولی بازم من تا سال بعد گفتم فکر کنیم ببینیم چی میشه! سپهر : مراقب باش خلاصه، اون بد یا خوب مهم اینه تو خودت مراقب خودت باشی! - چشم برادر گلم چشم، پاشو بریم شام!
  7. نام رمان: جانکم نام نویسنده: Roya.S ژانر: عاشقانه ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر پارت 23 اومدم پیش مامان و باید پیشی‌وار مظلوم نمایی می‌کردم تا اجازه بده برم! -مامان! مامان : جان؟ - مامان استاد آریا و چندنفر دیگه از اساتید دانشگاهمون اومدن مشهد میخوان شب برن کوهسر بولینگ، بهم گفت میتونم باهاشون برم یا نه؟! مامان : بینشون دخترم هست ؟ - آره یه زن و شوهرن که گفت دوستاشونن. مامان : خیلی خب فقط حواست باشه زیادی صمیمی نباشی که اگر کسی دیدی فکری نکنه. - باشه حواسم هست، عصر میرم مصاحبه، از اونجا میرم کوهسر. مامان : باشه. با خوشحالی از رضایت مامان، بعد نهار رفتم اتاقم و استراحت کردم، ساعت موبایلمو کوک کردم روی سه‌ونیم که وقت برای حاضر شدن و رسیدن به لوکیشن مصاحبم رو هم داشته باشم. با صدای ساعت موبایل بیدار شدم، رفتم حاضر شدم و برای مصاحبه کت‌وشلوارمو پوشیدم، یه کت و شال رنگی هم برداشتم که بعدش بپوشم برای بیرون! همونطور که بند کیفمو با دندون نگهداشته بودم و شالمو روی سرم مرتب می‌کردم چند تقه به در اتاق سپهر زدم. سپهر : بله ؟ کیفمو به صورت کج انداختم و گفتم: - سپهر ، سپهر داداشی من میخوام برم بیرون ماشینو لازم نداری؟ سپهر : نه ببر جایی نمیرم من. - باشه مرسی خدافظ. سپهر : خدافظ آبجی گلم مراقب باش! اومدم پایین و مامان اومد تا دم در همراهیم کرد و آرزوی موفقیت کرد برام. - بابا که اومد بهش بگین با دوستام بیرونم. مامان : نگران نباش بابات تا برگرده از سرکارش شماهم برمیگردین، فقط قبل نُه خونه باشی! - چشم مامانی خدافظ. مامان : در پناه خدا. کفشای مشکیم رو که یکم پاشنه داشتن پوشیدم و رفتم بیرون. سوار ماشین شدم و مثل همیشه اول موزیکم رو پلی کردم، نمیدونم چرا یهویی آهنگی که استاد آریا برام فرستاده بود رو پلی کردم و گذاشتم روی تکرار! رسیدم و پارک کردم، پیاده شدم، لباسام رو مرتب کردم، یه چک نهایی هم خودمو کردم و رفتم داخل ساختمون. منشی : جانم عزیزم؟ - نایب هستم وقت مصاحبه داشتم! منشی : بله چند لحظه هماهنگ کنم، الو آقای راد خانم نایب تشریف آوردن برای مصاحبه، بله چشم . بفرمایید خانوم نایب رفتم داخل اتاق آقای راد و شروع مصاحبه. تموم که شد اومدم بیرون و با استاد آریا تماس گرفتم، - سلام خوبین؟ استاد آریا : الان که زنگ زدی بهم بهترم. - ای بابا امان از شما، کجا ببینمتون ؟ استاد آریا : تموم شدی ؟ میام دنبالت آدرس بده. - نه با ماشین اومدم شما بگین کجا ببینمتون؟ استاد آریا : ماشین ؟! مگه رانندگی بلدی جوجه ؟ - اوه پس چی فک کردین؟ استاد آریا : خیلی خب پس برو سمت کوهسر ماهم الان راه میوفتیم. - باشه میبینمتون. نشستم تو ماشین و اول با مامان تماس گرفتم و گزارش مصاحبه رو دادم و گفتم دارم میرم کوهسر. مپ رو آوردم و صداشو وصل کردم. خب اول باید لباسم عوض کنم، کتی که تنم بود رو عوض کردم و ماشینو روشن کردم راه افتادم. بعد یه ترافیک تقریبا سنگین بالاخره رسیدم و رفتم بالا داخل پارکینگ و پارک کردم، به ساعت نگاه کردم نزدیک هفت بود و من باید قبل ساعت نُه برمیگشتم! مثل جادوی سیندرلا شده بود! پیام دادم به استاد آریا که من رسیدم، موبایلم زنگ خورد، خودش بود. - الو سلام خوبین من رسیدم پارکینگم. استاد آریا : سلام خوشگلم منم رسیدم بیا جلوی ورودی که پیدات کنم. از حرفای احساساتیش دلم لرزید ولی به روی خودم نیاوردم! با خودش نگه دختره چقد منتظره! خودمو جمع و جور کردم و گفتم: - مگه بقیه نمیان ؟ استاد آریا : چرا من زودتر راه افتادم و با سرعت اومدم که یه خانم زیبا زیاد منتظر نشه! - چه آقای باملاحضه و جنتلمنی ممنونم، میام الان. از ماشین پیاده شدم کیفمو برداشتم و باز کردم، ادکلنم رو تمدید کردم و یکمم قسمت دستم و مچ دستم اسپری کردم که اگه دست دادم باهاش بوی عطرم بمونه روی دستش، این ترفند رو از سارا یاد گرفته بودم خیلی جواب میداد برای سارا! دزدگیر رو زدم و راه افتادم سمت ورودی ، از دور می‌دیدمش، اخمی روی چهره اش بود و خیلی جدی به صفحه موبایلش نگاه میکرد، سرشو بالا آورد و منو دید، چهره اخموش جاشو به یه صورت خوشحال و جذاب داد، قدم برداشت اومد سمتم. استاد آریا : آخه الان تو رو با این تیپ و قیافه کنار من ببینن نمیگن رانندشو با خودش آورده بولینگ ؟ خندیدم به حرفایی که میزد! - چه حرفیه آخه ؟شما خیلی هم خوب و آقا و خوشتیپ هستین. استاد آریا : حالا دستتو به ما نمیدی حداقل برای سلام و احوال پرسی که بده! دستمو بردم جلو و خیلی کوتاه دستشو گرفتم. - خب حالا بریم یا منتظر بقیه باشیم؟ استاد ظهوری : کفترا سلام! برگشتیم سمت صدای استاد ظهوری. استاد آریا : سلام کفتر خودتی اونم کفتر چاهی! ادای صدای کفتر چاهی رو درآورد که من قرمز شده بودم از خنده، بقیه هم اومدن و استاد آریا منومعرفی کرد بهشون. استاد آریا : محمد جان، مریم جان ایشون شادی خانوم هستن. استاد آریا : شادی جان این همون زن و شوهر مهربونی که به ما پناه میدن هستن! همه خندیدیم، باهاشون دست دادم و مریم منو بغل کرد، از بغل من که جدا شد رو به استاد آریا با یه ابروی بالارفته گفت: مریم : باریکلا احسان خوشم اومد! استاد آریا سرشو انداخت پایین و بحث رو عوض کرد. - خب بریم داخل دیگه؟
  8. نام رمان: جانکم نام نویسنده: Roya.S ژانر: عاشقانه ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر پارت 22 چشمامو باز کردم، - سلام صبحتون بخیر! مامان : سلام گل دخترم پاشو صبحانتو بخور حاضر‌شو که بریم بیرون خریدم داشتی. - باشه الان پا میشم. طبق عادت موبایلمو چک کردم، استاد آریا یه موزیک برام فرستاده بود، دانلودش کردم ترکی بود! Müphem Bi’ Gül Açar Içimde, Ah یک گل مبهم و ناشناخته درونم جوانه میزنه Ne Pembedir Ne Özgür نه صورتی هستش و نه رنگی داره Yalancı Bir Bahar Mı Bu Gördüğüm? آیا اینی که من دیدم یک بهار دروغین بود؟ Şüphem Büyür De Büyür شک من بیشتر و بیشتر میشه Bakma Öyle Yabancılar Gibi اونطوری شبیه غریبه ها نگاه نکن Sesin Ayazken Içim Üşür وقتی صدات سرده دلم میریزه Ne Korkular Azâd Ettim Be Canım جانم، چه ترس هایی رو آزاد کردم Soyun Sen De, Biraz Beni Düşün خودت رو خالی کن، کمی به من فکر کن Müphem از (Mabel Matiz) چه غمی داشت! لعنتی موسیقیش روح آدم رو خراش میداد، به ساعت ارسالش دقت کردم دیدم سه صبح ارسال شده، شروع کردم تایپ کردن، - سلام صبحتون بخیر، شما چرا تا اون وقت شب بیدار بودین؟ البته شب که نه صبح! موزیکشم چقدر غم عجیبی داره اما خیلی قشنگه به دل میشینه. موبایلمو گذاشتم کنار، مامان پنجره اتاق رو باز گذاشته بود یکم و بوی یاس لطیفی میومد که روحم رو نوازش می‌کرد انگار ، با انرژی رفتم صورتمو بشورم و برم پایین صبحانه بخورم. صبحانه رو خوردیم، حاضر شدیم و رفتیم دنبال خاله اینا، رسیدیم در خونشون که رو به مامان گفتم: - مامان زنگ بزن خاله بیاد پایین. اومدن، اومدن نمیخواد! خاله اومد و پیاده شدم احوال پرسی کردم چون از مهمونی مامان دیگه ندیده بودمشون، نشستیم و راه افتادیم. من شیطون فامیل بودم، همه میدونستن! از لحن صحبت کردنم تا برخوردام، مامان و خاله رو مخاطب قرار دادم و با لحن شیطونی گفتم: - خب خوشگلا مقصد کجاس ؟ خاله نازی : بریم سمت امامت و معلم. - جای پارک اگه گیر بیاریم که خوبه. مامان : اگه شلوغ بود تو کوچه ها میذاریم عیبی نداره یکم پیاده روی می‌کنیم. رسیدیم و خوشبختانه جای پارک پیدا کردم. - خب بفرمایید تا پارک کنم بیام! ماشینو پارک کردم و پیاده شدم، رفتیم سمت بوتیکا. خاله نازی : شادی خاله رشتت چی بود ؟ برگشتم سمتش دیدم جلوی یک آگهی استخدام برای طراح واستاده و با دقت داره مطالعه می‌کنه! - گرافیکم خاله! چطور؟ خاله نازی : اینو ببین آگهی استخدامه! رفتم نزدیک تر و دیدم بله درسته طراح گرافیک میخوان و لوکیشنش هم نزدیک خونمون بود اتفاقا، شمارش رو برداشتم تماس گرفتم، - الو سلام وقتتون بخیر آگهی استخدام زده بودین برای طراح گرافیک؟ بله گرافیک خوندم، کاردانی تازه فارغ التحصیل شدم، بله بله میتونم بیام، برای عصر ؟ باشه حتما. ممنون خدانگهدار. مامان : چیشد ؟ - هیچی عصر ساعت پنج برام وقت مصاحبه گذاشت! خاله نازی : خب به سلامتی باشه خاله جان انشاا.. مشغول به کار بشی و درآمدت سکه باشه. - مرسی خاله مهربونم که مثل عقاب میمونی! خندیدیم و رفتیم داخل یه بوتیک. یه کت‌شلوار رسمی خریدم که رفتم سرکار بپوشم و پرستیژ داشته باشم برای کار، همیشه تو ذهنم کسایی که شاغلن یه فرم خاصی از لباس رو دارن، رسمی و شیک، برای همین ترجیح دادم برای شروع اینطوری باشم. خاله نازی هم یه شال طوسی روشن و شلوار ستش رو خرید، مامان یه شومیز مهمونی که رنگش سبز پسته ای بود با یه شلوار دمپا کرم رنگ خرید. خریدا که تموم شدن خاله رو رسوندیم و اومدیم خونه، خریدارو برداشتیم و من رفتم داخل اتاقم که موبایلم زنگ خورد، همینطور که خریدارو داشتم روی تخت میذاشتم صفحه موبایلو چک کردم، استاد آریا بود، جواب دادم، - الو سلام خوبین؟ استاد آریا : علیک سلام شادی خانوم، تو خوبی ؟ - شکر میگذرونم! استاد آریا : شادی امشب میخوایم بریم کوهسر بولینگ، بیام دنبالت؟ - باید با مامانم هماهنگ کنم، عصر قرار مصاحبه دارم، اگر مامانم هم اجازه بده بعدش میتونم بیام. استاد آریا : مصاحبه ؟ کجا ؟ - نزدیک خونمونه طراح میخوان قرار شد برم. استاد آریا : به مامانت چی میخوای بگی ؟ - اینکه با شما میخوام برم بولینگ دیگه! استاد آریا : مگه مامانت درجریانه؟ - به اون شکل نه ولی حدودی میدونه! استاد آریا : چیزی نگفت ؟ دعوات نکرد ؟ - وا برای چی دعوا ؟ نه منم چیز خاصی نگفتم که، فقط گفتم استاد خوبی هستین و اینا! استاد آریا : آها باشه فهمیدم، پس منتظر خبرت هستم.
  9. نام رمان: جانکم نام نویسنده: Roya.S ژانر: عاشقانه ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر پارت 21 - مامان یه استاد دارم خب؟ مامان : خب! با لبخند مرموزی داشت نگاهم می‌کرد، - مامان خب اینطوری نگام نکن تا بگم! مامان : خب چیشده ؟ عاشقش شدی ؟ - نه بابا مهلت بده تعریف کنم! - استاد آریا همونی که براتون ازش قبلا تعریف کرده بودم، مدتیه که بهم ابراز علاقه میکنه ولی من نمیتونم اعتماد کنم! مامان : کار درستی می‌کنی نباید هم اعتماد کنی، خانوادش خبر دارن ؟ - نه فکرنکنم! مامان : پس هنوز تکلیفش با احساسش مشخص نیس . - نمیدونم، برای همین هم گفتم تصمیم نهاییم رو وقتی میگیرم که کنکور کارشناسی بدم و بجنورد بیارم. مامان : آفرین پس فعلا روی خودت و آیندت برنامه‌ریزی کن. - آره میخوام برم سرکار. مامان : خوبه اتفاقا، موافقم. - فردا بریم خرید ؟ مامان : اتفاقا خالت اینا هم میخوان برن خرید گفتم تو برگشتی منتظر شدن فردا باهم بریم خرید. - عالیه. مامان شام رو آورد و من خیلی کم خوردم چون واقعا دیگه معدم جایی نداشت، به اندازه کافی زیاده روی کرده بودم، بعد شام و جمع کردن میز به همه شببخیر گفتم و رفتم اتاقم، پرده اتاق رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم، عاشق این نمای حیاط بودم که بوته یاس هم دقیقا زیر پنجره اتاقم بود، عطرش همیشه منو می‌برد به رؤیاهام رفتم روی تخت دراز کشیدم و گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره توش اوه چقد پیام اومده، نوتیف هاشو چک کردم، بیشترش کامران بود، چنتاییش هم استاد آریا، یه نوتیف بین اونا توجهم رو جلب کرد! استاد ظهوری ! پیامهای کامران رو نخونده پاک کردم! پیام استاد آریا رو باز کردم، توی قالب متن پیاماش خیلی لطیف و احساساتیه! ظاهرش ولی اینطور نیست! همه ازش حساب می‌بردن توی دانشگاه غیر از من! استاد آریا : شادی کوچک من امیدوارم شب خوبی کنار خانوادت داشته باشی، شبت بخیر. لبخندی زدم به این لحن و احساس! - ممنونم استاد شماهم همینطور شبتون بخیر. پیام استاد ظهوری رو باز کردم، استاد ظهوری : نایب چه حیف که نمیای دانشگاه دیگه! - ای بابا دوستان بجای ما. استاد ظهوری : اینطوری نگو، احسان خیلی حالش گرفتس! - خوب میشه یکم بگذره شاید اصلا فراموش کرد! استا ظهوری : امکان نداره، احسان رفیق منه میشناسمش! تا حالا اینهمه تو جمعای مختلف بودیم ندیدم اینطوری دست و دلش بلرزه برای کسی! - از کجا مطمئنین ؟! من نمیتونم اعتماد کنم ! خیلی یهویی و زیاده ! استاد ظهوری : حق داری ولی این پسر هنوز هیچی بلد نیست چون با کسی نبوده تجربه‌ای هم نداره، بیا تلگرام. تلگرام رو باز کردم برام عکس فرستاده بود، بازش کردم، استاد آریا بود توی تراس نشسته بود و بیرون رو نگاه می‌کرد! استاد ظهوری : ببینش چه مظلوم شده! - نبوده یعنی ؟ استاد ظهوری : اینطوری نه! الان غمگینه بیشتر! - کم کم عادت می‌کنه. استاد ظهوری : راستی شادی احسان راجب من بهت چیزی نگفته ؟ - مثلا چه چیزی ؟ استاد ظهوری : من از اون روزی که دیدم قمقمش دستته شک کردم و خیلی سر به سرش گذاشتم ولی گردن نمی‌گرفت تا اینکه بهش گفتم پس اگه تو به نایب حسی نداری من بهش پیشنهاد میدم، اونجا عصبی شد و بالاخره راستشو گفت! - از دست شما استاد! استاد ظهوری : ولی من بهش نگفتم که شوخی کردم باهاش، برای همین یکم هنوز حساسیت مردونش رو داره بهم! - شما دوست خیلی خوبین براش، مراقبش باشین. استاد ظهوری : باشه حالا لوسش نکن. خندیدم و دیگه حرفی نزدیم، با فکر به آینده نامعلوم خوابم برد. مامان : شادی، شادی پاشو مامان دیر میشه!
  10. نام رمان: جانکم نام نویسنده: Roya.S ژانر: عاشقانه ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر پارت 20 - باشه مراقب خودتون باشین استاد آریا : شادی میشه این یکسال بیام مشهد ببینمت ؟ اینطوری تحملش راحت تره حداقل - نه چون قرار شد به همدیگه زمان بدیم، منم میخوام برم سرکار که درآمد داشتن رو تجربه کنم استاد آریا : زنگ که بزنم ؟ پیام که بدم ؟ - آره اونا اوکین اشکال نداره استاد آریا : من دوستم دنبال نیرو بود اتفاقا، میخوای معرفیت کنم ؟ -نمیدونم ! اگه فکر می‌کنین مناسبه و من از پسش برمیام معرفی کنین استاد آریا : تو بهترین دانشجوی من بودی معلومه از پسش برمیای - با تشکر از ماشین پیاده شدم و این آخرین دیدار ما بود! ته دلم غمگین بودم چون احساس توجهاتش بهم خیلی حس خوبی بود - خدافظ استاد مراقب باشین استاد آریا : به امید دیدار شادی نایب لبخندمون لبخند عجیبی بود ! شاید از الان دلم براش تنگ شده بود! نمیدونم! به سمت خونه قدم برداشتم و رفتم بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم! اگر نگاه می‌کردم دل رفتن نداشتم شاید رسیدم جلوی در ویبره موبایلم رو حس کردم، پیام بود، بازش کردم از سمت استاد آریا بود استاد آریا : از الان دلم برات تنگ شد حرف دل منو شنیده بود انگار ! اما باید به خودم و به اون زمان میدادم. براش تایپ کردم - گر صبر کنی ز غوره.. زنگ آیفون رو زدم صدای خوشحال و با ذوق سپهر تو آیفون پیچید: سپهر: به به آبجی ما رسید بالاخره! درو باز کرد و رفتم داخل، حیاطمون چنتا باغچه کوچیک داشت وداخل باغچه ها بوته های یاس داشتیم، یکی از باغچه ها دقیقا زیر پنجره اتاق من بود و من عاشق بوی این یاسای خوشگل بودم، مخصوصا الان که فصلشم بود و بوی معرکه‌ای توی حیاط پیچیده بود. سپهر لوازمارو برده بود بالا، دستش درد نکنه، تنهایی کل وسایلارو برده حتما خسته شده! با آسانسور رفتم بالا و رسیدم جلوی در، همه جلوی در منتظر من بودن، - اوه بابا چه خبره از سفر قندهار نیومدم که! مامان : سلام گل دخترم، شاهدخت مامان، بابا : سلام قند و عسل بابا خوش اومدی، سپهر : سلام آبجی جان بفرمایید تو دم در بده! همه رو بغل کردم و احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل. مامان : شادی لباساتو عوض کن خسته راهی بعد بیا یه چیزی بیارم بخوریم، - باشه چشم. رفتم سمت اتاقم که لباس عوض کنم، ویبره موبایلم رو حس کردم، بازم ناشناس ولی شماره کامران نبود! - الو! ناشناس : الو سلام شادی خانوم شمایید؟ - بله بفرمایید من شمارو بجا نیاوردم؟ ناشناس : من نیلوفرم، دوست آقای توحیدی! - نمیشناسم خانوم مزاحم نشین! توحیدی فامیلی کامران بود، این دختره ام همونی بود که مچشون رو باهم گرفته بودم. موبایلمو قطع کردم دوباره صفحه گوشی روشن شد، با عصبانیت جواب دادم! - چته ؟ کامرانو برداشتی بردی دیگه الان از من چی میخوای ؟ دیگه چی مونده که چشمت بهش باشه ؟ ناشناس : چندلحظه گوش بدین شادی خانوم. حق دارین عصبانی باشین ولی گوش بدین... - به چی گوش بدم ؟ با چه رویی با من تماس گرفتی ؟ ناشناس : ببینین بین من و آقای توحیدی هیچی نبود فقط یه سرگرمی بود شاید وگرنه مدام برای من از شما می‌گفت، بیشتر صحبتامون راجب شما بود! - خب موضوع نداشتین دیگه، من نقل مجلستون بودم، قطع کن تلفن رو حوصله شنیدن چرت و پرت ندارم ناشناس : چقدر شما بی‌ادبین آقای توحیدی از شما خیلی تعریف می‌کرد انتظار نداش.. - خفه شو زنیکه خراب خفه شو اختلاف سنیت باهاش ده‌ساله جای مامان بزرگشی زنگ زدی به من لاس‌ خشکه‌هاتو، توجیه کنی؟ گمشوبابا دیگه شمارتو نبینم که برات بد میشه! تلفن قطع کردم و انداختمش روی تخت. نوتیف یه پیام صفحه موبایل رو بازم روشن کرد، رفتم سمت گوشی، شاید استاد باشه! نه! همون دختره بود بازم! چرت و پرت نوشته بود و رابطشون رو توجیه می‌کرد، بلاکش کردم و رفتم لباسامو عوض کنم لباسای راحتیمو پوشیدم و جابجایی بقیه لوازم رو گذاشتم برای روزهای بعد. کلی زمان داشتم براش، موبایل رو برداشتم و رفتم پایین مامان : بیا بابا برات بستنی خریده از اون ظرفی ها که دوسداری - وای مرسی بابا! چقدر به موقع سپهر : آره خوب شد تو اومدی وگرنه من سوءتغذیه می‌گرفتم همه خندیدیم، مامان بستنی هارو آورد و من برای بابا و سپهر بردم، برگشتم آشپزخونه پیش مامان و نشستیم پشت میز که بستنی بخوریم و حرف بزنیم - خب چه خبر ؟ همه خوبن ؟ اتفاق جدیدی ؟ دعوای جدیدی ؟ چیز هیجان انگیزی ؟ مامان : نه خبری نیست همه خوبن و سر خونه زندگی هاشونن، تو چه خبر ؟ با کامران اومدی مشهد ؟ - کامران ؟ نه! این از کجا اومد ؟ مامان : آخه یهویی گفتی نیاین و خودم میام گفتم شاید با اون اومدی! - نه بابا اصلا جوابشم نمیدم پسره بیشعور رو. مامان : خب پس هیچی، خبری ازت نمیگیره ؟ - چرا مرتیکه خر اومده دانشگاه ما استاد شده قبولش کردن! مامان : جدی ؟ - آره مریضه!
  11. نام رمان: جانکم نام نویسنده: Roya.S ژانر: عاشقانه ساعات پارت‌گذاری: 2ظهر - 6عصر پارت 19 استاد ظهوری : نه اوکیه خیالت راحت، چیپسش دستشه ماستم داره نشسته آهنگ گوش میده و خوراکیاشو میخوره برام جالب بود که هی زنگ میزد و چک میکرد چیکار میکنم یه موزیک پیدا کردم و پلی کردم، عاشقش بودم تو همه برای منی و من اگه تو نباشی چه بی کسم ♬♫♪ انقده تو خوبی که در عجب من به گرد پاتم نمیرسم ♬♫♪ بهتره که دورم نشی ازم خنده هات برای دل منه ♬♫♪ گل سرزمین وجود تو حق منه آب و گل منه ♬♫♪ استاد ظهوری هم پشت فرمون شروع کرد ضرب زدن روی فرمون و حرکت گردن معروفش که سر کلاسامون هم میزد گاهی، منم که اصلا با موزیک زندگیم میگذره. موزیک و رقص با تو بهترم با تو بهترم گل فقط برای تو میخرم حرف تو به گوشم میره فقط من برا عالم همه کرم ♬♫♪همه کس و کار دل منی آروم و قرار دل منی ♬♫♪ با تو خوب و بد واسه من یکی پاییز و بهار دل منی استاد آریا ماشین جلو ما بود که سرعتش رو کم کرد و اومد کنارمون، ما لاین سرعت بودیم و ماشین استاد آریا الان لاین وسط بود و کنار شیشه سمت من برگشتم سمتش که ببینم اوضاع چطوره - خوش میگذره ؟ استاد آریا : به اندازه شما نه استاد ظهوری : از بجنورد تا اینجا من دلم ترکید از بس که اون ایمان بیشعور ساکت بود استاد آریا : خب الان شادی دیگه - شادی با شادی نمیدونم چرا ولی احساس میکردم داره حسودی میکنه به استاد ظهوری! رسیدیم مشهد و قرار شد بریم فود فکتوری. راجع بهش شنیده بودم اما خب هنوز نرفته بودم، مسیر رو ادامه دادیم و رفتیم سمت ملک اباد استاد ظهوری : خب رسیدیم بپر پایین استاد آریا هم رسید و پشت سر ما پارک کرد خودم و لباسام رو مرتب کردم و صورتم رو چک کردم، برق لبمو برداشتم که بزنم در ماشین باز شد استاد آریا : شادی مکث کرد بین من و برق لبی که دستم بود میخواستم بزنم استاد آریا : تو زیبا هستی اینارم میزنی بعد من چجوری نگات نکنم و بتونم برگردم آخه - ای بابا من نمیمیرم که، برمی‌گردم استاد آریا : دور از جونت، خب بیا پایین بریم یه چیزی بخوریم که گرسنمه، نهارم نخوردم درست از ماشین پیاده شدم و رفتیم سمت در ورودی استاد ظهوری و رجبی زودتر رفته بودن و میزمون رو مشخص کرده بودن، رفتیم نشستیم - اینجا خیلی قشنگه، حس و حال جالبی داره استاد رجبی : خوراک عکاسیه اینجا - به به چه عجب لب به سخن گشودید همه خندیدیم، منو رو آوردن و من پاستا انتخاب کردم، تعریف پاستای اینجارو خیلی شنیده بودم بقیه هم انتخاب کردن و سفارش دادیم استاد ظهوری : خب نایب شنیدم کنکور ندادی - آره میخواستم استراحت کنم استاد رجبی : نایب یه استاد جدید اومده برای بچه‌های کامپیوتر، وقتایی که نشستیم اتاق اساتید چند جمله‌ای راجبت می‌پرسه. میشناسیش ؟ با بیخیالی به استاد آریا که منتظر واکنش من بود نگاه کردم و جواب دادم - آره میشناسمش اما از این به بعد اگر هرچی پرسید جوابی بهش ندین، یه پسر مریضه استاد رجبی : خیلی خب پس مجوز فاتحه خوندن دارم - چه جورم سفارشارو آوردن و مشغول شدیم. پاستاش واقعا عالی بود راست می‌گفتن شوخی کردیم و از دانشگاه گفتیم و خوش گذروندیم واقعا - حالا من چجوری برم خونه ؟ استاد آریا : برات اسنپ میگیرم لوازمت رو میذارم خودتم با من میای که برسونمت - با شما ؟ وا؟! استاد آریا : آره نزدیک خونتون پیاده میشی که مشکلی هم پیش نیاد، تماس بگیر که لوازمت رو تحویل بگیرن برامون فاکتور رو آوردن و حساب کردیم و اومدیم بیرون اولین اسنپ وقتی براش توضیح دادیم که لوازم باید ببره قبول نکرد و کنسل کرد دومی قبول کرد فقط گفت مبلغ بیشتری میگیره که استاد آریا هم گفت باشه بیا ببر ماشین رسید و ما لوازم رو گذاشتیم داخلش استاد آریا : داداش صبرکن ما راه بیوفتیم پشت سرت میایم با بقیه خدافظی کردم و نشستم داخل ماشین و راه افتادیم استاد آریا : مرسی شادی خیلی روز خوبی بود، ممنون که اجازه دادی بیارمت مشهد - چه حرفیه! دست شما درد نکنه لطف کردین اتفاقا بهم، بابت امروز هم ممنونم خیلی خوب بود با سپهر تماس گرفتم که لوازم هارو بگیره و گفتم خودم با ماشین دوستم تو راهم رسیدیم اول کوچمون، خونه ما وسطای کوچه بود - خب به پایان رسید این دفتر استاد آریا : حکایت همچنان باقیست لبخندی زدم - شب کجا میرید ؟ برمی‌گردید؟ استاد آریا : نه میریم پیش مریم و فردا ظهر برمی‌گردیم
×
×
  • ایجاد مورد جدید...