ایناز
کاربر نودهشتیا-
ارسال ها
19 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
2
نوع محتوا
پروفایل ها
تالارهای گفتگو
فروشگاه
وبلاگها
تقویم
Articles
دانلودها
گالری
تمامی موارد ارسال شده توسط ایناز
-
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت 18 من_ زندگی خرج داره خان دار نمیشه که نیلوفر ببرم به یه خون معمولی البته اگه تو دوست داری همین الان دستشو بگیرم و ببرم هوم ؟ خان دار _ چه خبر من_ روستا خالی شده حق همشون رو دادم گورشون رو گم کردن اون پیز مرد هم دیگه آخراشه اونم فرصت شد مثل شاهسون به درک فاصل میکنم چیزی نمونده خان دار_ امید وارم من_ یه مشکل دارم خان دار_ چیشده؟ من_ هیچ کدوم از اسناد و مدارک خان نیست حتا سند زمین هاش که فقط دست خودش بود هم ناپدید شدن خان دار_ چیکار میخوای کنی؟ من_ فعلا تا پیری زندست از زیر زبونش میکشم بیرون خان دار_ چطوری؟ من_ با شکنجه صدای خنده های خان دار بلند شد و تمام عمارت رو فرا گرفت خان دار_ وایسا خان زاده یکی از خدمتکار ها با کیسه پر اومد جلو خان دار کیسه رو گرفت ازش خان دار_ بیا اینو ببر بهش بخوره هرچی باشه آدم باید قبل مرگش با حسرت غذا نره لبخندی زدم من_ این خوبی تو رو هیچ وقت از یاد نمیبره خاندار لبخندی پیروزمندانه زد دلیلش رو نمیدونستم ولی هر چی بود اصلا خوب نبود خان دار_ مطمئن هستم که هیچ وقت از یاد نمیبره بیخیال لبخند مرموز خان دار شدم و کیسه رو ازش گرفتم تقریبا بعد چند ساعت رسیدم به ده. ده که چه عرض کنم بیشتر از متروکه نبود کسی هم رسیدگی نمیکرد وارد عمارت شدم عمارتی که تموم خوشی هام و بدی هام اینجا رقم خورده بود رفتم اتاقش روی تخت دراز کشیده بود من_خان عمارتت دیگه سوت و کور شده، زنت نیست، مادرت نیست، دیگه پسرات کنارت نیستن ،عروس نداری خودت خواستی خودت باعث و بانی همه این کاراتی خودت یکی از پسرات رو با همین دست هات زیر این عمارت چال کردی . خودت تو این عمارت لاشه عروست رو بردی پیش پسرت . یادت میاد . یادت میاد مامانم رو ول کردی رفتی،یادت میاد باعث شدی مامانم از من نفرت داشته باشه؟ نه تو چیزی یادت نمیاد چون هیچ موقع بجز خودت کسی برات مهم نبوده اما من چرا خوشحال نیستم با اینکه به هدفم رسیدم اما دوباره نمیتونم خوشحال باشم دلم میخواست برگردم به اون دوران خوشحال زندگیم دورانی خان ،خان نبود و برام حکم پدر رو داشت . من هیچ وقت نخواستم اینطوری بشه خودت خواستی دشمنت بشم خودت عقده تو دلم کاشتی ساکت فقط گوش میکرد کیسه ای که تو دستم بود رو باز کردم و انداختم رو تخت دو تا ساندویج بود من_رفیقت میدونسته چی دوست داری پوز خندی زدم و رفتم سمت حال تو حال خودم نشسته بودم و به یه گوشه نگاه میکردم دو ساعتی از اومدم میگذشت در زنگ خورد با تعجب به در نگاه کردم خیلی وقت بود کسی در این خراب شده رو نمیزد بلند شدم و در رو باز کردم آژان ها جلوی در ایستاده بودن من_ بفرمایید آژان_ بگیرنش شما دوتا برین خونه رو بگردین من رو گرفتن اما نمیدونستم چرا و شوک بودم من_ ولم کن چرا گرفتینم اون دو نفری کهرفته بودن داخل یکی سرا سیمهٔ از پله ها اومد پایین مأمور_ رئیس درسته جسد بالاست گیلدا ارش دوباره داشت گریه میکرد تو بغلم گرفتمش آروم شد از اونی که فکر میکردم زودتر آروم شد ای کاش شاهسون هم اینجا بود ای کاش میتونست ارش رو بغل کنه خیانت کرد اما......... اما من رو دلباخته خودش کرد عاشقم کرد اما ....... اما وابسته خودش کرد و رفت رفت تا دیگه بر نگرده رفت تا دیگه من نبینمش دلم براش تنگ شده بود اما چه فایده دیگه کسی به نام شاهسون نیست کل خاندان پر عظمتی که روزی بجز حرف اونا حرفی زده نمیشد چیزی نمونده بود از پسره از فرنگ برگشته خان خبری نبود دیگه جمع دخترای ده که پای چشمه هر کی با یه لباس سبد بشینن و از پسر کوچیک و مجرد خان که تازه از فرنگ برگشته حرف بزنن خبری نبود دیگه رقابتی خوش برو رویی و بزک و دوزک برای پسر از فرنگ برگشته خان نبود حتی خبری از خان نبود دیگه پسر فرنگی خان نبود دیگه ده نبود ارش رو روی تختش گذاشتم @زهرا آسبان -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت16 روبه رو مردی که یه زمان تموم زندگیم بود نشستم بیدار بود اما حالی برای حرف زدن نداشت لباس پاره تنش باعث دیده شدن زخم های روی بدنش میشد حدس زدن سخت نبود که این زخم ها ناشی از ضرب نوچه های بابام بوده من_ نمیپرسم خوبی یا نه چون خودم میدونم حالت بده منی که میدونم تو توی پر غو بزرگ شدی طاقت درد و غم نداری ولی الان...... ای کاش همه چیز به قبل از آشنایی من با مهران بر میگذشت نه بابا قاطی این کارهای بد میشد نه من به تو خیانت میکردم شاید الان ازاد زنده بود شاید همه چی بهتر بود دلم برای حال قلبمون تنگ شده اما دیگه نمیشه برگشت به قبل همه چی عوض شده شاهسون ، حتی عشق من نسبت به تو شاهسون همون جوری با چشمای نیمه بازش بهم زل زده بود و هیچی نمیگفت، نمیدونم سکوتش و بزارم پای نفرتش یا غم و اندوهی که از چشماش میشد دید از زیر زمین بیرون اومدم تا از اون فضا فرار کنم گوشیم زنگ خورد ، خود نامردش بود که بعد چند روز پیداش شده بود مهران نیلوفر _بگو کارتو مهران _ به به بانوی زیبا مشتاق صدات بودم عزیزم نیلوفر_ والا کسی که مشتاق صدامه این همه من و منتظر نمیزاره معلوم هست اصلا کدوم گوری؟ مهران _ میدونم ببخشید ، ولی برای شروع زندگیمون باید همه چی مهیا باشه یا نه، تو ملکه قصر من میشی ، باید همه چی رو درست کنم خانم خانما نیلوفر _ قرار نیست منم ازت دور کنی مهران_ حق با توعه خانم ولی چاره چیه یکم تحمل کن دار و ندارم و به پات میریزم فقط یکم صبر کن بانو مهران عجب پدر و دختر عتیقه ای گیر من افتادن کارم تموم بشه دکتون میکنم ، بدبختا نمیدونن فقط به چشم یه مهره بهشون نگاه میکنم سوار ماشین شدم و تو راه یه دسته گل برای نیلوفر گرفتم تا از شر غراش خلاص شم پوز خندی به دسته گل تو دستم زدم دلم فقط یه زندگی ساده میخواست یه زندگی پر از محبت محبت مادرمم نباشه کسی باشه حداقل یه کسب باشه یه بارم که شده بگه چته پسر خوبی هیچ کس نیست هیچ کس نه اون مادری که فقط دنبال مال و مقام بود پدری که فقط میگفت گمشو برو برادر هایی که از سر طمعه من همشون باهام لج کردن این یکی رو خودم بد کرده بدم الان که تا اینجا اومده بودم نمیتونستم پا پس بکشم همه این نفرت فقط یه منشأ داشت اونم حرص طمعه مامانم فقط بخاطر اینکه به من توجه کنه از ماشین پیاده شدم و دسته گل و برداشتم ، توروخدا ببین برا کی گل میگیرم ، رقیب و دشمن خونی ، فعلا چاره ای نبود، صبر کن مهران اینم میگذره به سمت عمارت راه افتادم، عجیب بود باغ پر بود از نگهبان ، همین که مشغول اطراف بودم ، نیلوفر سمتم اومد، مثل همیشه مرتب من_ درود بر بانوی من نیلوفر دست به سینه جلوم ایستاده بود من_ اوه اوه خانم من که باز اخم کرده اخم نکن خانمم که صورت نازت رو خراب میکنه این دسته گل هم تقدیم به بانوی زیبای قلبم نیلوفر_ امان از دستت خیلی خب حالا کم زبون بریز من_ چه خبره نیلو اشاره به نگهبان ها کردم نیلوفر _ چه بدونم باباعه دیگه بیا بریم تو همینکه پام رو به عمارت گذاشتم صورت نحث خان دار به چشمم خورد روی مبل سلطنتی نشسته بود با کت و شلوار سیاهی که به تن داشت باعث میشد جدی بودن صورتش مثل همیشه حفظ بشه عصای طلایی پر از نگینی که داشت خیلی جلب توجه میکرد نیلوفر _ عزیزم برو پیش بابا منم این گل هام رو ببرم اتاق لبخندی زدم من_ باشه عزیزم به سمتش رفتم و کنارش نشستم خان دار_ کم پیدایی من_ زندگی خرج داره خان دار نمیشه که نیلوفر ببرم به یه خون معمولی البته اگه تو دوست داری همین الان دستشو بگیرم و ببرم هوم ؟ خان دار _ چه خبر من_ روستا خالی شده حق همشون رو دادم گورشون رو گم کردن اون پیز مرد هم دیگه آخراشه اونم فرصت شد مثل شاهسون به درک فاصل میکنم چیزی نمونده @زهرا آسبان -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت 15 نیلوفر نه از مهران خبری بود نه از شاهسون معلوم نیست چیشده به سمت اتاق بابام قدم برداشتم از هیچی خبر ندارم در زدم بابا_ بفرمایید در رو باز کردم و رفتم داخل از پشت در رو بستم من_ معلوم هست چه خبره؟؟ بابا_ چته نیلوفر صداتو انداختی تو سرت؟ روی صندلی چرمیش که روبرو میز کنده کاریش بود نشستم پا رو پام انداختم نگاهی به کتابخانه ای که سر تا سر اتاق رو دربر گرفته بود نگاه کردم بعد به بابا زل زدم من_ خب میشنوم چه خبره؟ بابا_ چی چه خبره؟ من_ مهران نیست شاهسون گم و گور شده تو هم همش غیبت میزنه ببینم من دشمنتم از هیچی خبر ندارم یا رو پیشونیم خر نوشته شده؟!کدومش؟ بابا_آروم باش میگم من_ من آرومم تعریف کن بابا نفس عمیقی کشید از پشت میز بلند شد و روبه رو من روی صندلی چرمی نشست بابا_ نمیخواستم شاهسون رو حالا حالا ها از بازی خارج کنم ولی برای اینکه مهران شک نکنه مجبور شدم تو یه زیر زمین مرطوب یه دار درست کنم و جلوی مهران مثلا اعدام کنم ولی زندست پیش منه من_ چرا نکشتیش؟ بابا_ ساده ای دختر یکم که مهران به من نزدیک شد اون موقع از شاهسون علیه مهران استفاده میکنم اون وقت دو تا برادر به جون هم میوفتن و فقط میدان برای من و تو خالی میشه فکرش رو بکن اون همه مال و ثروت فقط برای ما میشه تو اوضاع وخیم و نابسامان کشور بهترین موقعیت همه چی رو پول کنیم بریم خارج از کشور یادت نره ما تحت حمایت یه دولت خارجی پر قدرتیم فقط کافیه یکم دستم پر باشه اون موقع از این خراب شده فرار میکنیم ساده نباش دختر من_ من چیکار کنم ؟ تو همه کار ها رو بدون خبر من انجام میدی بابا_ سیع کن مهران رو به طرف خودت بکشی بهترین موقعیت هست من_ اگه معلوم بشه کدوم گوری حتما این کار رو انجام میدم ولی معلوم نیست که بابا_ نگران نباش آدم هام دنبالشن الان تو اون ده خراب شده پیش وپدر پیرشه بلند شدم برم که با جمله بابام وایستادم بابا_ من یه چند روز میخوام کار های دولت خارجه رو انجام بدم تو به شرکت برس من_ باشه مواظب باش این روزا دنبالن جاسوس هان بابا_ نگران نباش این اوضاع موندنی نیست خیالت راحت من_ میتونم ببینمش؟ بابا_ میخوای چیکار؟ دیگه به دردت نمیخوره. من_ میدونم فقط حرف دلمو بزنم بهش بابا_ منتظر خبرم باش سری تکون دادم از اتاق خارج شدم . . . روبه رو مردی که یه زمان تموم زندگیم بود نشستم بیدار بود اما حالی برای حرف زدن نداشت لباس پاره تنش باعث دیده شدن زخم های روی بدنش میشد حدس زدن سخت نبود که این زخم ها ناشی از ضرب نوچه های بابام بوده من_ نمیپرسم خوبی یا نه چون خودم میدونم حالت بده منی که میدونم تو توی پر غو بزرگ شدی طاقت درد و غم نداری ولی الان...... ای کاش همه چیز به قبل از آشنایی من با مهران بر میگذشت نه بابا قاطی این کارهای بد میشد نه من به تو خیانت میکردم شاید الان ازاد زنده بود شاید همه چی بهتر بود دلم برای حال قلبمون تنگ شده اما دیگه نمیشه برگشت به قبل @زهرا آسبان -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت 14 من_ اینا این فقط کمی بلند کنین من به زیرش نگاه میکنم کمد رو بلند کردن درست حدس زده بودم هنوز سر جاش بود لبخندی زدم ارمان_ اونا چین؟ من _ برگه نجاتمون . . . از ده برگشته بودیم خسته بچمو تو بغلم گرفتم هنوز باورم نمیشد من مادر شدم و این کوچولو ثمره عشق اول آخر من بود اسم نذاشته بودم دلم نمیومد بدون باباش براش اسم بذارم اما چاره چی بود نفس عمیقی کشیدم پسرکم خوابیده بود احساس میکردم نسبت به بقیه نوزاد ها خیلی آرومه حتی اونم زیاد علاقه به شلوغ بودن نداشت رو تخت گذاشتمش از اتاق طبقه بالا خارج شدم حال بالا اروم بود اما پایین پچ پچ صدا های مختلف به گوش میرسید که با ورود من به حال پایین صدا ها قطع شدن من_ چیزی شده؟ آراد _ فک کنم اینو باید گوش کنی نوار کاستی که دستش بود رو به سمتم دراز کرد شیرین با حال بد به طرف پله ها قدم برداشت بقیه هم از حال به سمت اتاقشون رفتن رفتار های عجیبشون باعث میشد کنجکاوی من دو برابر از قبل بشه دستگاه نوار کاست روی میز بود این نشون میداد از قبل این نوار گوش داده شده نوار رو وارد دستگاه کردم و صدای یه آشنا تو خونه پیچید صدایی که باعث به درد آوردن دوباره قلبم میشد صدایی که منو به یاد تنها عشق زندگیم مینداخت از همه بدتر تن صدایی بود که فضای خونه رو اشغال کرده مرد من داشت گریه میکرد سوزش دلم رو چند برابر میکرد شاهسون _ گیلدام خوبی خانم؟ من خوبم خب ولی میخواستم معذرت میخوام ازت که ولت کردم معذرت میخوام که باعث اشک تو چشمات بودم اگه بچه دختر شد اسمش رو بزار شهرزاد اگه پسر شد بزار ارش البته اگه منو لایق دونستی و اگه حرف به خودمون برسه میدونستی! آروم میشم با بودنت..! آروم میشم وقتی میبینمت..! آروم میشم وقتی باهات چَت میکنم..! آروم میشم وقتی میخندی..! آروم میشم وقتی هستی و میدونم خدا تورو بهم جایِ تمومِ نداشته هام تو زندگی داده. « من شاید جسمم ازت دور باشه » اما روحم هر شب تو بغلت میخوابه شاید هر روز نبینمت... اما نگاهم جز تو هیچکس رو نمیبینه بعضی آدما نمیرن... تموم میشن... بی صدا،بی خداحافظی...درست وسط دوست داشتن. گیلدا من عاشقت ..... نصفه موندن جمله اخرش حاکی از این بود که دیگه نیست صدای گریم بالا رفته بود نمیتونستم صدامو کنترل کنم جمله اخرش بیشتر دلمو سوزوند ای کاش میگفتی ازت متنفرم ای کاش میگفتی تو رو نمیشناسم بی حال روی مبل نشستم شیرین با بچه اومد کنارم نشست شیرین_ درد داره میدونم اما به خاطر بچت باید تحمل کنی هممون پیشتیم عزیز دلم سری تکون دادم صورتمو پاک کردم اما دوباره اشکام سرازیر میشد بچه کوچولوم رو تو بغلم گرفتم من_ آرش مامان تو هم مثل بابا ولم نکنیا باشه مامانی تو برای من همونی هَستی که؛ هیچوَقت ازش سیْٰـر نمیشم گذشتمی، آیندَمی، دیروزمی امروزَمی، فردامی، تو همْٰـونی هسْٰـتی که هربار به صورتِش نگاه میکُنم امیْٰـد پیدا میکنم تو منو تنها نذار مامانم باشه دست حمایتگری که پشتم حس میکردم به من امید میداد به شیرین نگاه کردم لبخند مهربونی به من زد لبخندی که دلگرمی عجبی به دل سردم میداد ارش رو ازم گرفت شیرین_ برو یکم بیرون شه بانو و عسل هم میرن حال و هوا عوض کن این پسر من با خودم عزیزم بلند شو همیشه مادر خدا بیامرزم میگفت از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن فردا که نیامده است فریاد مکن گیلدا من دلم هزار بار سوخته عزیزم من_ چرا؟ شیرین_ ماجراش طولانیه من_ میشه تعریف کنین شیرین_ وایسا این شازده رو بدم به عسل بیام سرم رو بین دستام گرفتم این حجم از غم رو یه تنه به دوش کشیده بودم خبری از پدر نامردی که منو تو این آتش انداخته بود پدری که من مبتلا این زندگی کرده بود یه خبر حتی از تک دخترش نگرفته بود فقط جونشو برداشته بود که فرار کنه شیرین اومد و روبروم نشست شیرین_ شانزده سالم بود که گفتن توی روستامون قراره مهمون بیاد اونم از کجا رشت اخه روستای ما بخش ترک بود من دختر عادی اون روستا بودم با اومدن مهمون نمیدونم چیشد چی نشد از بالا دستور حذف اون بخش روستا رو دادن بخشیمون رفتیم رشت و از این جور ماجرا ها سرتو به درد نیارم من شدم زن پسر خان رشت بعد یه مدت پدرم سکته کرد داغ پدر دیدم بعد اون مادرم از تنهایی دق کرد دوماه نکشید دوباره داغ مادر هم به دلم نشست بچه دار شدم جلو چشمم پسرم پرپر شد عروسم از دست رفت نتونستم کاری کنم سوختم بیشتر گذشت آراد از خونه فرار کرد از از پسرم خبر نگرفتم باز یه درد کشیدم یکم گذشت شاهسون فرار کرد بعد شوهرم منو از خونه انداخت بیرون از اما از کارش ناراحت نشدم این اتفاق آخری بدتر از همه شکسته ترم کرد دختر اگه تو داغ شوهر دیدی من داغ پسر هامو دیدم داغ شوهر دیدم داغ پدر مادر دیدم اما به خاطر بچه هام کم نیاوردم اولش درد داره اما بعدش عادت میکنی مجبوری عادت کنی وگرنه شکست میخوری @زهرا آسبان -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت 13 مهران من_ خب خان دار چیشد؟؟ خان دار_ احساس میکنم این برادرت سر از کارمون میخواد دربیاره من_ باید از اول میکشتی از زنش خبر نداری؟ خان دار_ نه گورش رو گم کرده از بابات چه خبر؟ من_ فعلا که خودش افسردگی گرفته زنش هم دیوونه شده یدونه مادر کفتارش مونده دیگه یواش یواش از بین میرن الان نوبت منه خان دار الان من خان هستم نه اون چیزی که برای من و مادر بیچارم بود رو الان وقتشه بدست بیارم خان دار_ قول و قرارت که یادت نرفته؟ من_ نه خیالت تخت نیلوفر خانم اون عمارت و مال ثروته خان دار لبخندی پیروزمندانه زد پوزخندی به سادگیش زدم فکر میکرد من میزارم به همین راحتی دخترش صاحب مال و ثروتم باشه هه کور خوندی خان دار بعد تموم شدن کارم خود دولت کارتو تموم میکنه من کسی نبودم که حقمو به کسی دیگه بدم حقی که خان خیلی وقت پیش از من و مادرم گرفت و به چهار تیکه ..... زد مادر من زجر کشید تا منو بزرگ کرد نه اون زنی که مثل خانما اومد و صاحب کل ارث میراث شد من_ کی دخلشو میاری؟ خان دار_ شاهسون رو میگی ؟ من_ مگه کسه دیگه هم هست؟ خان دار _ همینکه برگشتم ترتیبش رو میدم شاهسون من_مهران داری چیکار میکنی؟ مهران_ خب بهتره آخرین جمله هاتو بگی تموم شد زیر پام چهار پایه و دور گردنم یه طناب بود باورم نمیشد اما الان بالای دار بودم داری که برادرم برای من درست کرده بود مهران_ خب بگو ضبت میشه صدات مرد نباید اشک میریخت اما من اشک میریختم اشک زنم رو که تو بدترین وضع ولش کردم اشک بچه ای که ندیدم نه پدری کردم براش من_ گیلدام خوبی خانم؟ من خوبم خب ولی میخواستم معذرت میخوام ازت که ولت کردم معذرت میخوام که باعث اشک تو چشمات بودم اگه بچه دختر شد اسمش رو بزار شهرزاد اگه پسر شد بزار ارش البته اگه منو لایق دونستی و اگه حرف به خودمون برسه میدونستی! آروم میشم با بودنت..! آروم میشم وقتی میبینمت..! آروم میشم وقتی باهات چَت میکنم..! آروم میشم وقتی میخندی..! آروم میشم وقتی هستی و میدونم خدا تورو بهم جایِ تمومِ نداشته هام تو زندگی داده. « من شاید جسمم ازت دور باشه » اما روحم هر شب تو بغلت میخوابه شاید هر روز نبینمت... اما نگاهم جز تو هیچکس رو نمیبینه بعضی آدما نمیرن... تموم میشن... بی صدا،بی خداحافظی...درست وسط دوست داشتن. گیلدا من عاشقت ..... زیرپام خالی شد نفسم قطع شده بود با تمام وجودم خفگی رو حس میکردم موقع خداحافظی بود مگه نه؟! چشام تاریکی رفت و............ گیلدا شه بانو کنارم نشسته بود هنوزم باورم نمیشد دیگه نیست دیگه تو این شهر نفس نمیکشه دلم درد میکرد ای کاش هیچ موقع نمیدیدمش ای کاش هیچ موقعه عاشقش نمی شدم میگن به دار کشیده بودنش من_ دیدیش؟ اره؟ با توام داداشتو دیدی؟ ازاد و ارمان سرشون رو انداخته بودن پایین من_ دیدین بچم بی پدر شد؟ها نامرد به من قول داده بود تا آخر کنارم نباشه پشتمه ولی دروغ بود نامردی کرد و رفت از گریه دیگه اشکی تو چشام نمونده بود دردی که سرتاسر بدنم بود رو حس میکردم پدرت رفته مامان حالا تو میخوای بیایی؟؟ عسل_ خوبی گیلدا دردم سه برابر شده بود من_ نه . . . . نوزاد کوچولوم رو تو بغلم گرفته بودم لبخندی به صورت معصومش زدم تازه شیر خورده بود پرستار از دستم گرفت پرستار_ عزیزم خودتو خسته نکن تازه از عمل اومدی درد داری زیاد هم حرف نزن از بابت این آقا کوچولو هم خیالت تخت با رفتن پرستار از پنجره به بیرون نگاه کردم اولین روزی که خبر فوتش رسید باور نمیکردم ولی الان با تمام وجودم نبودش رو حس میکردم کجایی؟ چرا ولم کردی؟؟ نگفتی یه زن هست هنوزم عاشقته ؟ نگفتی گیلدا چشم به راهته؟ نامردی کرد شاهسون نامردی کردی ارمان میگفت خان مریضه و دیگه مثل سابق نیست میگفت همه رو از عمارت انداخته بیرون حتی زنش رو هم از عمارت بیرون کرده بود خبری از پدرم نبود مثل اینکه یه سال بعد از رفتم اونم رفته بود اما کجا؟؟ معلوم نیست در زده شد من_ بله همسر خان اومد تو همسر خان _ خوبی گیلدا من_ بهترم خانم همسر خان_ شیرین صدا کن عزیزم دیگه از دوره خانمی من گذشته راست میگفت از وقتی که میشناختم شکسته تر شده بود نه از لحاظ ظاهری بلکه روحی همه ما از لحاظ روحی خوب نبودیم من_ میخوام برم ده شیرین_ کجا عزیزکم اونجا دیگه کسی نیست من_ کار دارم باید برم شیرین خانم سری تکون داد شیرین _ فعلا استراحت کن عزیزکم تا فردا صبح روز بعد از بیمارستان خارج شدم با اسرار ارمان و عسل اول رفتم خونه تا استراحت کنم اما خیلی دلم میخواست برم ده امانتیم مونده بود اونجا . . . چند روز بعد. ده ویرون خونه شده بود همه درختا سوخته شده بودن خونه ها خالی بودن عظمت عمارت رو لجن ها و برگ های چسبیده به دیوار عمارت پوشیده بودن داغ شاهسون همه مارو بهم ریخته بود نبود خان همه جارو نابسامان کرده بود ورود مهران به عمارت همه جا رو سیاه کرده بود و این سیاهی نه تنها عمارت بلکه یه ده رو سوزونده بود هیچ کدوم از اهالی ده دیگه اینجا نبودن سمت خونه کاهگلی خودمون رفتم جوی آبی که میگذشت خشک شده بود سمت در رفتم و هولش دادم خونه خالی تر از قبل بود امیدوار بودم امانتیم هنوزم مونده باشه زیر کمد باید باشه سمت پنجره رفتم ارمان به ماشین تکیه داده بود و به زمین خیره شده بود من_ ارمان ارمان به بالا نگاه کرد ارمان_ جونم زن داداش من_ به اراز هم بگو یه دستی به این کمد بیایین بندازین ارمان سری تکون داد چیزی نکشید ارمان و اراز هردو اومدن بالا اراز_ کدوم کمد؟ من_ اینا این فقط کمی بلند کنین من به زیرش نگاه میکنم کمد رو بلند کردن درست حدس زده بودم هنوز سر جاش بود لبخندی زدم @زهرا آسبان @melodi -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت 12 به همه کار ها اون رسیدگی میکرد آشنایی گوهر ماه با ازاد صدقه سری برادر گوهر بود برادر گوهر توی عمارت کار میکرد یکی دو بار که شکایت چند نفر از کنیز های عمارت رو به خان کرده بود همه باهاش لج کرده بودن انگ دزدی بهش زدن و این شد که گوهر برای اولین بار اومد پیش ازاد منت کشی کنه تا شاید برادرش رو ببخشه ازاد تا گوهر رو دید یک دل نه صد دل عاشق شد نگو گوهر خیلی وقت پیش هر بار که ازاد رو تو روستا میدیده بهش دلباخته تر میشده همه چی طبق روال عادی خودش بود که خان شرط گذاشت یا گوهر زن مهران میشه یا برادرش باید همیشه از روستا میرفت [فلش بک] گوهر ماه گوهر ماه_ اما خان من ....... خان_ همین که گفتم از اتاق خان خارج شدم من دلم پیش خان زاده بود نه مهران از پله ها پایین اومدم همسر خان لبخندی به من زد همسر خان_ خیالت تخت گوهرم تو شب رخت عروسیت رو بپوش خانزاده میاد دنبالت عزیزکم من_ اما..... همسر خان_ برو عزیزم برو ازاد ازاد_ بابا خان_ چی بگم بهت پسر هر طور صلاح میدونید بابا جان لبخندی به بابام که تنها حامیم بود زدم . . . اراز_ خیلی عاشق هم بودن گوهر ماه بعد چهار ماه حامله شد اما نمیدونم یه شب گوهر ماه با عجله سوار ماشین مهران شد و رفت تا صبح فردا خبری از گوهر نبود بعدش خبر پیچید با مهران ....... نفس عمیق اراز حاکی از اتفاق خیلی بد بود اراز_ اما با این حال ازاد رفت نجاتش بده تا نصف راه فرار کردن ولی بابات دوباره به عمارت فرستاد و خان اونقدری با شلاق گوهر رو زد تا جون داد ازاد اسلحه یکی از نوچه هارو گرفت سمت خان که انتقام بگیره اما گلوله ای که به قلب ازاد برخورد کرد باعث شد همه چی به هم بخوره اون گلوله رو پدرت به قلب ازاد زد از اون روز به بعد قرار شد یه خون بس بیارن دختر عباس من عاشق شه بانو بودم نمیتونستم از دستش بدم مجبور شاهسون خون بس رو گردن گرفت من_ و اون خون بس کسی جز من نبود اراز_ من برم دیگه شه بانو میخواد تدارکات ببینه شب میام میبرمت خونمون من_ اخه نمیشه زحمت نمیدم بهتون اراز_ ادم رو حرف بزرگترش حرف نمیزنه عروس خانم بعد رفتن اراز دوباره خونه سوت و کور شد خیلی وقت بود دیگه خبری از خنده نبود خبری از شوق و ذوق نبود نمیدونم از روی سادگی بود یا حماقت اما با خودم فکر میکردم اگه شاهسون بیاد دوباره عاشقش میشم به قول شاعر بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری پاره سازم کفن و زندگی از سر گیرم کی فکر میکرد من بتونم عاشق شم کی فکر میکرد از اون دختر دهاتی به دختر شهر تبدیل شم من سرم به کار خودم مشغول بود چرا منو گرفتار همچین بلایی کردی چرا نذاشتی به حال خودم برم حداقل اومده بودی ترکم نمی کردی سر به راه بودم و یک عمر نگاهم به زمین امدی سر به هوا چشم به راهم کردی ؟ شاهسون دلم عجیب براش تنگ شده بود اما از یه طرف راضی به دردسر انداختن گیلدام نبودم از وقتی وارد دار و دسته خان دار شده بودم به کار هاشون شک میکردم مخصوصا به رفت و آمد های نیلوفر اما برام مهم نبود سمت سالن اصلی رفتم مثل همیشه صدای آهنگ پخش میشد نگو نگو نمیام امید و پر دادن دیگه سخته برام دیگه سخته برام با آهنگ هم خونی میکردم که صدای نیلوفر از پشتم اومد نیلوفر _ به به آقای منم خواننده بوده خبر نداشتم من_ اره خب نمیدونستی آلبوم دارم نیلوفر خنده ای به این جک بی مزه من کرد نیلوفر_ ددی گفت بهت بگم بریم روسیه با شنیدن حرف نیلوفر کامل سمتش برگشتم من_ روسیه برای چی؟ نیلوفر_ خب بریم بگردیم عشقم موقع عروسیمون هم که سفر نرفتیم الان که بیکاریم بریم خوش میگذره باشه ای گفتم بعد رفتن نیلوفر به ارش زنگ زدم و ماجرا رو گفتم باید یکی باشه مواظب گیلدا باشه تو این مدتی که توی عمارت خان دار بودم به خیلی از کار هاشون شک میکردم الانم سفر یهویی به روسیه معلوم نبود چیکار میکردن اما هر چی بود چیزی خوبی نیست میشد حس کرد باید از کارشون سر در میآوردم دلم خیلی برای زندگی خودم تنگ شده اون موقعی که تازه عاشق گیلدا شده بودم اون موقعی که هر روز به فکر اینکه چطوری به خان بگم که داد و بیداد نکنه استرس بکشم پوزخندی به زندگی بی دغدغه قبلیم میزنم من الان حتی از مادر و پدرمم خبر نداشتم از ارمان یا عسل حتی نمیدونستم عسل به دنیا آورد بچه رو یانه ارازی که مدت کوتاهی پیشم بود و بعد رفت من حتی از گیلدا خبر ندارم فقط هر از گاهی میدونم که حالش خوبه چی میخواستم چیشد اراز چیزی که تیمسار میگفت رو نمیتونستم باور کتم تیمسار_ خب ؟ من_ خبری از این موضوع نداشتم تیمسار من تازه از شما میشنوم تیمسار_ این یه باند خطرناکیه ما چندین ساله در تشخیص هستیم شنبه صبح ساعت هفت به سمت روسیه پرواز دارن اما از همه جالب تر اسامی واقعی اون ها به کار برده نشده به جز اسم برادرت که اسم خودشه یعنی این یکی از طعمه های اون باند برادرته باید از موضوع با خبرش کنی وگرنه ممکنه به عنوان یکی از خائن های کشور در جابه جایی اطلاعات داشته باشه نفس عمیقی کشیدم و با اجازه تیمسار از اتاقش بیرون اومدم تنها پل ارتباطی من ارش بود نمیتونستم همین طوری وارد عمارت خان دار بشم ممکن بود شک کنه از دفترم با ارش تماس گرفتم ارش_ بله بفرمایید من_ سلام ارش ارش_ بفرمایید شما جناب؟ من_ حق داری بعد این همه سال نشناسی منو آرازم صدایی از اون طرف نیومد من_ مردی؟ ارش_ چطوری پسر میدونی چند وقته همو نمیبینیم؟ من_ اره شرمنده ولی الان بد جور به کمکت نیاز دارم ارش_ بگو داداش من_ شاهسون جز دارو دسته خان دار شده ارش_ اره خبر دارم گیلدا رو طلاق داد و با نیلوفر ازدواج کرده من_ خان دار جز جاسوس های کله گنده به روسیه هست شاهسون هم بدون خبر وارد این باند شده حالا شده طعمه خان دار باید اینو بهش بگی من اگه برم بگم شک میکنن ولی تو میتونی نباید به این سفر بره وگرنه پاش به دردسر های بیشتری باز میشه ارش_ یه کاریش میکنم خیالت راحت بعد از مکالمه با ارش تازه فهمیدم چقدر اوضاع وخیمه اینکه بی گناه بری پای دار خیلی دردناکه فعلا خیالم از گیلدا راحت بود باید خودم دست به کار میشدم اینطوری نمیشد مهران من_ خب خان دار چیشد؟؟ خان دار_ احساس میکنم این برادرت سر از کارمون میخواد دربیاره من_ باید از اول میکشتی از زنش خبر نداری؟ خان دار_ نه گورش رو گم کرده از بابات چه خبر؟ من_ فعلا که خودش افسردگی گرفته زنش هم دیوونه شده یدونه مادر کفتارش مونده دیگه یواش یواش از بین میرن الان نوبت منه خان دار الان من خان هستم نه اون چیزی که برای من و مادر بیچارم بود رو الان وقتشه بدست بیارم خان دار_ قول و قرارت که یادت نرفته؟ من_ نه خیالت تخت نیلوفر خانم اون عمارت و مال ثروته خان دار لبخندی پیروزمندانه زد پوزخندی به سادگیش زدم فکر میکرد من میزارم به همین راحتی دخترش صاحب مال و ثروتم باشه هه کور خوندی خان دار بعد تموم شدن کارم خود دولت کارتو تموم میکنه @زهرا آسبان -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت 11 . . سوار ماشین شدم و پشت سرش راه افتادم خیلی طول نکشید به یه عمارت رسیدم مثل عمارت خان اما بهتر و تمیز تر شاهسون از ماشین پیاده شد و یه دختر در رو براش باز کرد اما قبل وارد شدن هم دیگر رو بغل کردن گرمی قطره های رو صورتم رو میشه حس کرد هزار بار میخواستم برم و مچشون رو بگیرم اما اگه این کارو بکنم مجبور بودم از شاهسون جدا بشم و جایی برای رفتن و پشت و پناه نداشتم روز ها و شب ها گذشت و شاهسون بیشتر از خونه فرار میگرد دیگه مثل قبل به صورتم نگاه نمی کرد دیگه مثل قبل باهام حرف نمیزد و من تلاشی برای برگردوندن اون عشق سابق نمیکردم چون دلیلش رو میدونستم و محکوم به سکوتی اجباری از روی ناچاری بودم نگاهی به دور و ورم انداختم کی فکرشو میکرد که یه دختر دهاتی گیلکی بشه زن خان زاده و خان زاد ای که به اون دهاتی عشق موقتی داشته باشه و الان من باید خوشبخت ترین زن بودم چون خونه ای رو داشتم که توی عمرم ندیده بودم توی یکی از بهترین مناطق شهر زندگی میکردم بهترین لباس ها و عطر ها رو دارم اما این عظمت و شکوه بوی خوبی نمیده بوی عشق نمیده بوی محبت رو هیچ نمیده باید میفهمیدم همیشه یه امایی باید باشه تا بتونه همه خوشی رو زیر سوال ببره همیشه باید یه نقضی باشه تا تو رو نا امید کنه من بی گناه ترین فرد این سرنوشت بودم لباس به تن کردم و به سمت بیمارستان رفتم حالت تهوع های پی در پی هیچ خبر خوبی رو به من نمیداد و این باعث میشد استرسم بیشتر بشه تو این وضعیت بد که هیچ پشت و پناهی ندارم نمیخوام یه معصوم دیگه عذاب بکشه بیمارستان شلوغ بود بوی الکل باعث میشد حالت تهوع بگیرم بینیم رو گرفتم و به سمت پرستار بخش رفتم من_ سلام وقت بخیر پرستار_ بفرمایید من _ من میخواستم آزمایش بارداری بدم راستش یکم شک دارم شاهسون من_ یعنی چی خان دار میشنوی چی میگی؟ خان دار_ همین که شنیدی یا پول منو بر میمیگردونی یا تا آخر عمرت باید بری هلفتونی یا زنت رو طلاق بده و نیلوفر رو بگیر این آخری بهتره چون هم خودت ضرر میکنی هم تقدیر خداست شاید برای اون دختر اتفاقی افتاد من_ نه... خان دار_ تا امشب کار رو تموم کن وگرنه خودم خاتمه میدم میخواستم برم بیرون که صدای نحس خان دار اومد خان دار_ عاقل باش تو که دلت نمیخواد زنت چیزیش بشه از شرکت خارج شدم من چه غلطی کردم فکر میکردم میتونم با نگه داشتن نیلوفر خان دار رو نرم کنم خسارتی که به شرکت زده شده بود رو از طرف من میدونستن خسارت کوچیکی نبود که با فروختن ماشین و عمارت بتونم بدم از این طرف نمیخواستم از تنها امیدم به زندگی جدا بشم من فقط به بهونه بودن گیلدا زنده بودم تنها راه جدا شدن بود من به درک به اگه یه تار مو گیلدام کم میشد خودمو میکشتم بعد از چند دقیقه به خونه رسیدم در رو باز کردم مثل همیشه یه گوشه حیاط نشسته بود دلم براش میسوخت قرار بود بهترین زندگی رو براش درست کنم اما....... سمتش رفتم مثل بچه ها شوق زده اومد و بغلم کرد خیلی مهربون بود با اون همه بی توجهی بهش باز سرد نشده بود گیلدا_ سلام اقا من_ باید حرف بزنیم با این حرفم رنگش پرید مثل اینکه خودشم فهمیده بود گیلدا_ میخوای جدا بشیم سرمو پایین انداختم تا بیشتر از این شرمنده نشم گیلدا_ میدونستم سرد بودی باهام ای کاش به این زودی خداحافظی نمیکردی نمیخوام بپرسم چی برات کم گذاشتم یا چیکار کردم که از من زده شدی اگه واقعا خوشبخت میشی برو با همونی باش که خوشی دو ماه بعد من_ بخور سرد شد اراز_ نمیدونستم متاسفم من_ تو از کجا میدونستی اخه اراز_ چجوری میگذرونی؟ من_ خواستم با بچه کار کنم ولی دکتر گفت کار سخت باعث آسیب رسیدن به بچه میشه با پولی که شاهسون میفرسته مجبورم بگذرونم تا به دنیا آوردن این شیطونک اراز لبخندی به من زد اراز_ اگه خان بفهمه میدونی چقدر خوشحال میشه من_ اره خیلی میخواست سنگسار کنه ناسلامتی اراز_ دیگه مثل قبل نیست گیلدا من_ راستی عسل چی شد؟ اراز_ بدنیا آورده یه پسر سبزه من_ خدا نگهش داره اراز یه سوال داشتم اراز_ بپرس عزیزم من_ ماجرا گوهرماه و ازاد چیه ؟ اراز_ نمیدونی؟ من_ تا یه جایی خبر دارم ولی کامل نه اراز_ گوهر ماه یه دختر دهاتی بود ازاد هم که خودت میدونی پسر اول خان به همه کار ها اون رسیدگی میکرد آشنایی گوهر ماه با ازاد صدقه سری برادر گوهر بود برادر گوهر توی عمارت کار میکرد یکی دو بار که شکایت چند نفر از کنیز های عمارت رو به خان کرده بود همه باهاش لج کرده بودن انگ دزد بهش زدن و این شد که گوهر برای اولین بار اومد پیش ازاد منت کشی کنه تا شاید برادرش رو ببخشه ازاد تا گوهر رو دید یک دل نه صد دل عاشق شد نگو گوهر خیلی وقت پیش هر بار که ازاد رو تو روستا میدیده بهش دلباخته تر میشده @زهرا آسبان -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت 10 . . روز مذاکرات رسیده بود شرکت دار ها جمع شده بودن تا دوباره قرارداد ها رو برای سال جدید امضا کنن اما یه فرق داشت این بار خان قرار بود با شرکت رقیبش هم قرار داد ببنده ولی هیچ وقت فکر نمی کرد خان دار ریاست شرکت رو به شاهسون بده احترامی که خان دار به شاهسون نشون داده بود خان هیچ وقت رو نکرده بود همه دور میز نشسته بودن خان_ خان دار پس کجاست؟ ملکی ( سهام دار )_ نگران نباش خان خان دار هم میاد عجله نکن ؟ در باز شد اما به جای صدای خان دار صدای آشنا به گوش خان پیچید شاهسون _ سلام ببخشید یکم دیر شد خان دار امروز کسالت داشتن نتونستن تشریف بیارن به جاش بنده مدیر کل شرکت در خدمتتون هستم خان نگاهی به قامت بلند و استوار پسرش نگاه کرد و خداروشکر کرد مثل روزی که برای اولین بار بعد چندین و چند سال اراز رو دید و تو دلش خداروشکر کرد با اینکه با دشمن خان دوستی کرده بود اما باز پسرش بود تمامی قرارداد ها بسته شد اما وقتی نوبت به خان رسید . . . شاهسون _ اینجا پنجاه درصده اگه شصت کنید میتونم قرار داد رو ببندم با حرف شاهسون ارمان نگاهی تأسف بار به شاهسون انداخت انتظار اینو از برادرش نداشت اینکه شصت درصد سود برای شرکت خان دار باشه و عملا خان هیچ سودی نمی مونه و این برابر با شکست کارخانه بزرگ گیلک میشد ارمان_ نمیشه نمیتونیم شرکت نمیتونه این رو بپذیره خیلی سنگینه شاهسون _ همینه که هست جلسه به پایان رسید بعد رفتن شاهسون ملکی به خانی که سرش پایین بود انداخت ملکی_ پسرت چرا اینطوری کرد؟ خان_ خان دار آخرین دری بود که برای ورشکست نشدن خودم زدم اما مثل اینکه باید کارخانه گیلک از رده خارج بشه ملکی _ دیوونه شدی؟ با پسرت حرف بزن قبول کنه خان_ اگه پسرم بود با من مثل دشمن رفتار نمیکرد تموم شد ملکی همه چی تموم شد ارمان از دست خان گرفت ارمان_ بریم بابا قسمت نبوده خان بلند میشه و کمر ارمان رو نوازش میکنه گیلدا زن اراز شه بانو بر خلاف ظاهر سرد و خشکش خیلی اهل بگو بخند بود من_ این چطوره؟ شه بانو_ خیلی خوشگله اما نه برای من برای تو خیلی خوبه من_ نه من احتیاج ندارم شه بانو_ وا چه ربطی داره منم احتیاج ندارم اما باید برای دل خودت یه کاری کنی دیگه بعد گشتن های فراوان شه بانو راضی شد من رو به خونه برسونه در رو باز کردم اولین چیزی که جلب توجه کرد ماشین شاهسون بود این موقع روز خونه چیکار می کرد؟ وارد خونه شدم اما صدایی که شنیدم باعث شد از صدا زدن شاهسون منصرف بشم (شاهسون _ اره عزیزم امشب میام _ شاهسون _ نه این دختره رو دکش کنم اولین فرصت اونجام _ شاهسون _ تو تنها عشق منی کم مونده یکم دیگه صبر کنی میفرستمش خونه پدرش و بعدشم که خودت میدونی عزیز دلم) هر جوری هم میخواستم خوب فکر کنم نمیشد با یه دختر دیگه حرف میزد و اونی که میخواست گم و گور بشه من بودم نمیخواستم باور کنم من داره بهم خیانت میکنه نمیخواستم باور کنم کسی که بخاطر من از خانوادش زد الان بخواد به من خیانت کنه روی مبل نشستم در اتاق باز شد وقتی من رو دید رنگش پرید کاملا واضح بود انتظار اینو نداشت من اینجا باشم پوزخندی بهش زدم شاهسون _ گیلدا عزیزم اینجا بودی ؟ من_ اره شاهسون _ نفهمیدم اومدی خوبی ؟ من_ از این بهتر نمیشه بشم خیلی خوبم شاهسون _ اخه صورتت ؟ من_ نه خوبم شاهسون _ باشه من آمدم بهت سر بزنم شب نمی تونم بیام یکم کار دارم میخوای به شه بانو بگم بیاد پیشت؟ من_ نه برو شاهسون _ اوه فنج کوچولو چقدر عصبی شدی حیف وقت ندارم شب اومدم حرف میزنیم خانم خانما رفت سریع از خونه بیرون اومدم سوار ماشین شدم و پشت سرش راه افتادم خیلی طول نکشید به یه عمارت رسیدم مثل عمارت خان اما بهتر و تمیز تر شاهسون از ماشین پیاده شد و یه دختر در رو براش باز کرد اما قبل وارد شدن هم دیگر رو بغل کردن گرمی قطره های رو صورتم رو میشه حس کرد هزار بار میخواستم برم و میشوند رو بگیرم اما اگه این کارو بکنم مجبور بودم از شاهسون جدا بشم و جایی برای رفتن و پشت و پناه ندارم روز ها و شب ها گذشت و شاهسون بیشتر از خونه فرار میگرد دیگه مثل قبل به صورتم نگاه نمی کرد دیگه مثل قبل باهام حرف نمیزد @زهرا آسبان -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت 9 وقتی چشمت را باز میکنی، میبینی بزرگترین ضربه ها را همانهايی زدهاند که زمانی با چشم بسته و از ته دل دوستشان داشتهایم.” من هم زخم خوردم از عزیز ترین کس هام به شهر رسیدیم مستقیم رفتم سمت خونه گیلدا پیاده شد گیلدا_ الان خونه جور شد کار چی میشه؟ من_ خدا بزرگه یه کاری میکنیم خانم خانما گیلدا پنج ماه از به شهر اومدن گذشته تو این پنج ماه شاهسون بهترین خونه رو گرفت بهترین ماشین زیر پاش بود بیشتر من رو دوست داشت اما هر وقت میپرسیدم چیکار میکنی؟ هر بار جواب های جدید تری ازش میشنیدم در زده شد سمت در حیاط رفتم شاهسون کیلد داشت پس این کیه ؟ من_ کیه؟ _ ببخشید مزاحم شدم شاهسون هست من دوستشم در رو باز کردم مردی چهار شونه و ته چهره شبیه به خان رو داشت اما تنها فرقش بین رنگ پر کلاغی موهای مرد روبه روم بود من_ بفرمایید نیستن کاری دارین به من بگین من زنشم _ کی میاد؟ من_ نمیدونم هر موقع کارش تموم بشه اما حتما تا قبل شام خونست سری تکون داد و دستی به ته ريشش کشید _من دوباره سر میزنم ولی اگه زحمتی نیست دو نفر دیگه رو هم به شام امشب اضافه کنید من_ چشم بعد رفتن مرده داخل خونه رفتم عجب آدم پرویی بهتره از الان شام رو اماده میکردم غذا ها رو اماده کرده بودم و فقط یه سالاد مونده بود فکرم مشغول مردی بود که امروز دیدم یعنی کی بود؟ بوی تلخ اما آشنایی به مشام رسید و بعد گرمی دستای حلقه شده دور کمرم و در آخر گرمی نفس هاش شاهسون _ ببینم کوچولو کجا داشتی پرواز میکردی حواست نیست من_ کی اومدی؟ شاهسون _ الان اومدم نفسم خبریه بریز و به پاش کردی ؟ من_ امروز یه مردی اومده بود تو رو میپرسید بعد گفت شام میام شاهسون _ نپرسیدی کیه؟ من_ پرسیدم ولی نگفت شاهسون _ بیاد ببینیم کیه من یکم استراحت کنم من_ برو عشقم راوی دو تا برادر روبه رو هم نشسته بودن آراز _ تو هم امدی شاهسون _ مجبور شدم وگرنه الان نه من اینجا بودم نه گیلدا آراز _ چیکار میکنی؟ شاهسون _ شرکت خان دار کار میکنم آراز _ چی؟ پسر رفتی پش رقیب خان دیوونه شدی مگه تو زن نداری نیلوفر رو میخوای چیکار کنی ؟ شاهسون _ چیکار میکردم خان دار آخرین گزینه بود برای اینکه بتونم زندگیم رو سر و سامون بدم نیلوفر رو هم مجبورم تحمل کنم اراز_ گیلدا نیلوفر و خان دار رو میشناسه؟ شاهسون _ نه نمیشناسه خان دار هم نمیدونه زن دارم وگرنه الان نمیتونستم وارد شرکتش بشم تو از کجا پیدام کردی؟ اراز_ عسل رو آورده بودن بیمارستان بخاطر زایمان منم اونجا برای گزارش قتل رفته بودم بیمارستان ارمان بهم گفت شاهسون_ خان هم اونجا بود؟ اراز_ اره شکسته تر شده بود شاهسون_ مونده کمرش رو جوری بشکونم تقاص ازاد رو پس بده اراز_ میخوای چیکار کنی؟ شاهسون _ کار برای خان دار خالی از بهره نیست . . . روز مذاکرات رسیده بود شرکت دار ها جمع شده بودن تا دوباره قرارداد ها رو برای سال جدید امضا کنن اما یه فرق داشت این بار خان قرار بود با شرکت رقیبش هم قرار داد ببنده ولی هیچ وقت فکر نمی کرد خان دار ریاست شرکت رو به شاهسون بده احترامی که خان دار به شاهسون نشون داده بود خان هیچ وقت رو نکرده بود @زهرا آسبان -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت 8 دقیقا روبه رو خان ایستادم اما فاصله زیاد بود من_ خان بیدار شو دیگه من مثل ازاد بیدی نیستم به این باد ها بلرزم خودت عاشقم کردی الان میخوای جدال کنی ظالم گوهر و ازاد کم نبودن؟؟ هانن؟ اما خان روزی میرسه حقارت تو رو میبینم اون روزه که نوبت من میشه اون روز بهت میگم همه مارو بخاطر اون شیطان از دست دادی نگاهی به مهران انداختم و سریع سوار ماشین شدم تو راه هر دومون ساکت بودیم گیلدا سمتم برگشت گیلدا_ شاهسون لبخند کم جونی رو لبم اومد من_ جون دل شاهسون گیلدا_ وقت نشد در جواب حرف رو بگم من_ کدوم حرف عزیز گیلدا_ گفتی عاشقتم من_ خب؟ گیلدا راستش من عاشقت نیستم با این حرف گیلدا زدم کنار و سمتش برگشتم من_ یکی دیگه رو میخوای؟ گیلدا_نه من_ خب پس چی؟ گیلدا_ عاشقت نیستم اما مثل دیوونه ها دیونتم با خیال راحت سفت بغلش کردم گیلدا_ شاهسون من_ جان دلم گیلدا_ الان کجا میریم؟ من_ من و آرش یه خونه شریکی داریم میریم اونجا گیلدا_ آرش کیه؟! من_ برسیم خونه همه چی رو بهت میگم بانو جان از بغلم بیرون اومد تا رسیدن به خونه هیچ حرفی نزدیم فکر کنم گیلدا هم مثل من به زندگی که آینده نامعلوم داشت فکر میکرد مغزم همه خاطرات رو دوباره به یاد میآورد از زمان آزاد تا چند ساعت پیش گیلدا_ خوبی؟ من_ یه نسخه پرشور از خودم داشتم که نمیدونم چطور ولی از دستش دادم.. گیلدا_ نمیتونی به دستش بیاری؟ من_ شاید اما نه مثل قبل گیلدا_ من هزار بار گفتم دیگه آخره خطه دیگه تموم شده اما الان میفهمم اگه یه کوه پشتت باشه هیچ چیز برات اخر نیست آدمیزاد هرچی بیشتر گره میخوره با این روزگار، بیشتر میفهمه که داشتن یه آدم امن مثل آب و غذا مهمه. تو این وانفسا، بالاخره باید به یه جا تکیه کرد. که بشنوه و همدل و رازدار باشه و قضاوتت نکنه. که چال کنه حرفات رو همونجا که شنیده و حتی با خودشم تکرارش نکنه تو برای اولین بار آدم امن من بودی برای اولین بار احساس کردم یه مرد پشتم بوده الان هم باید اون نسخه پر شورت رو بدست بیاری باید براش بجنگی الان که تنها نیستی منم باهاتم من_ یادم رفته گیلدا یادم رفته اون شاهسون قبلی چه لذتی داشت حتی دیگه بلد نیستم چه جوری براش بجنگم گیلدا_ آدم واسه کسی که دوسش داره بلدم نباشه یاد میگیره. لبخندی به امید هر چند کوچیک اما شیرین گیلدا زدم با لبخند من گیلدا شروع به خندیدن کرد من_شما خیلی خوشگلی و خیلی قشنگ میخندی عزیز قلبم منم اون شاهسون رو برمی گردونم گیلدا_ با هم بر می گردونیم عشقم کلمه عشقم آخر حرف گیلدا باعث میشد تازه بفهمم عشق یعنی چی یعنی اینکه با خندیدنش دلت براش ضعف میره یعنی اینکه با بغلش ضربان قلبت تند میزنه یعنی اینکه تا به چشماش خیره میشی تازه معنی زندگی رو پیدا میکنی تا باهاش حرف میزنی همه مشکلات از بین میره من هیچ کدومش رو توی نیلوفر تجربه نکردم نیلوفری که از خدا خواسته از زندگیم دور شد و چقدر این دور شدنش به جا بود استاد هوشنگ ابتهاج حرف دل خیلیامونو بسیار قشنگ میگه: “وقتی چشمت را باز میکنی، میبینی بزرگترین ضربه ها را همانهايی زدهاند که زمانی با چشم بسته و از ته دل دوستشان داشتهایم.” من هم زخم خوردم از عزیز ترین کس هام @زهرا آسبان -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت 7 برای چی فرار کنم ؟ انگیزه ای واسه زندگی ندارم که فرار کنم _ عاشقتم صدای امید زندگیم بود شاهسون_ امدی پیشم؟ من_ اره شاهسون_ بیا بریم دیگه دلم نمیخواد اینجا بمونم بیا من_ کجا بودی؟ شاهسون _ پشت سرت بانو اومده بودم نجاتت بدم اما مثل اینکه خدات خیلی عاشقته تا اومدی اینجا فهمیدم من کسی جز تو ندارم راوی کلمات مجزه گر زندگی هستن کلمه هایی که شاهسون به گیلدا میگفت زندگی سیاه گیلدا رو روشن تر میکرد هرچند این روشنی پایدار نبود نوچه های خان پیداشون کرده بود دست هاشون بسته شده بود شاهسون_ گیلدا نگران نباش خب من اینجام گیلدا_میترسم شاهسون_ میدونم دردت به جونم اروم باش تا وقتی من اینجا هیچ کس نمیتونه بهت کار داشته باشه خب گریه نکن گیلدام با حرف های شاهسون درد توی دل گیلدا بیشتر میشد نوچه ها با حسرت نگاه میکردن زمانی که بی رحمانه ازاد و گوهر ماه رو تسلیم خان کردن این حرف ها رو شنیده بودن مثل اینکه برای بار دوم سرنوشت ازاد و گوهر ماه رقم میخورد هر چقدر به عمارت نزدیک میشدن دل شاهسون به حال عشفش میسوخت گیلدا لبخندی به مرگش میزد الان دیگه روبه روی خان بودن گیلدا درست جلوی پای خان زانو زده بود هیچ کس بیشتر از گیلدا تو این مسیر قرار نبود بسوزه اما اینجا یه چیز سر جاش نبود اونم اخلاق شاهسون نوچه ها با اشاره خان دستشو باز کردن خان_ یا مثل برادرت باید بمیری یا اینجا پیش خانوادت میمونی شاهسون نگاهی به گیلدا انداخت گیلدا با چشمای خودش شاهد این شد کسی که دو دقیقه پیش دم از عشق میزد الان با بی رحمی تمام سمت خان رفت و کنارش ایستاد به اسلحه ای که روی کمر ارمان بود نگاه کرد سمت ارمان رفت نوچه ها تند و سریع دستورات خان رو برای مجازات گیلدا اماده میکردن ارمان در گوش شاهسون یواشکی پیچ زد ارمان _گوش کن ببین چی میگم عسل و مامان همین الان میرسن وقتی اونا اومدن اسلحه من رو از کمرم بردار و سمت عسل برو بقیش رو حدس میزنی که شاهسون_ مدیونتم شاهسون _ خان اگه اجازه بدی نمیخوام صورت این خیانت کار رو ببینم بهتره پشتش باشم خان_ هر طور راحتی پسرم شاهسون به جلوی در عمارت قدم برداشت ارمان به جای خالی تفنگ روی کمرش نگاه کرد و توی دلش افرینی بهش گفت همه به فکر گیلدا بودن اما گیلدا نا امید تر از قبل فقط به خیانت شاهسون فکر میکرد ولی ای وای بر دلی که عاشق باشه اون موقع از خودش هم میگذره دقیقا این جمله حال شاهسون بود با اینکه میدونست این ماجرا شاید به قیمت جونش باشه اما باز برای نجات اون دختر کوچولو هر کاری میکرد با ورود عسل و همسر خان شاهسون از پشت عسل رو گرفت و اسلحه رو به سر عسل گذاشت نوچه ها اسلحه ها رو در اورده بودن و به سمت شاهسون هدف گرفته بودن خان_ شاهسون بنداز اون اسلحه رو شاهسون _ دست گیلدا رو بگو باز کنن یالا وگرنه نه عروست زندست نه نوه ات شاهسون دست گیلدا رو باز کردن که ترسید اومد پشتم قائم شد سرمو دم گوش عسل بردم من_ شرمنده عسل مجبورم عسل_ میدونم کارتو کن خان_ ول کن یالا من_ فکر کردی من ازادم هان؟نه خان نه من ازادم نه گیلدا گوهر ماهه بگو ماشینو بیارن یالا زود باش نگاهی نفرت انگیز به مهرانی انداختم گوشه عمارت نظارگر حوادث بود و کاری نمیکرد من_ خان یادت نره تو عاشق نشدی بدونی ما چی میکشیم پدر نبودی بدونی داغ از دست دادن پسرت چیه دختر نداشتی بدونی عذاب دادن دختر مردم یعنی چی دل نداری بدون دل رحم بودن یعنی چی خان_ احمق خفه شو تن صدای هردو مون بالا رفته بود من_ خفه نمیشم دیگه بسه هر چقدر عذابمون دادی بسه هر چقدر ساکت شدیم لعنت به روزی که پدر شدی نامرد تو همه ما رو طمعه غرورت کردی ماشین اماده بود من_ گیلدا برو تو ماشین بشین یالا گیلدا ترسیده اروم صندلی جلو نشست به خان نگاه کردم نمیدوم چرا اما احساس حسرت رو تو چشماش میدیدم نوچه ها به دستور خان اسلحه ها رو پایین انداختن عسل رو ول کردم دقیقا روبه رو خان ایستادم اما فاصله زیاد بود من_ خان بیدار شو دیگه من مثل ازاد بیدی نیستم به این باد ها بلرزم خودت عاشقم کردی الان میخوای جدال کنی ظالم گوهر و ازاد کم نبودن؟؟ هانن؟ اما خان روزی میرسه حقارت تو رو میبینم اون روزه که نوبت من میشه اون روز بهت میگم همه مارو بخاطر اون شیطان از دست دادی نگاهی به مهران انداختم و سریع سوار ماشین شدم @زهرا آسبان -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت 6 گیلدا همون طبیب بود خودش بود طبیب_ بدو دیره من_ کجا میریم طبیب_ سوال نپرس دیره سوار موتور شدیم سمت درمانگاه برد وارد درمانگاه که شدیم در رو قفل کرد طبیب_ نیاز نیست بترسی من ارشم دوست شاهسون من_ من گناهی نداشتم بخدا اون گفت شاهسون تصادف کرده من رو صدا کرد طبیب_ درست مثل گوهر اگه نرسیده بودم الان تو هم قربانی تجاوزش میشدی من_ نمیشه بریم عمارت طبیب_ حتی الان دیگه نمیتونی بری روستا چه برسه عمارت من_ چرا؟ طبیب_ ماجراش طولانیه صدای کوبیده شدن در میومد طبیب معلوم بود ترسیده طبیب _ بیا اینجا زود باش وارد یه اتاق شدم که پر از صندلی بود پشتش قایم شدم طبیب رو من و صندلی ها ملافه سفید کشید طبیب_ صدات رو در نیار وگرنه سنگسارت میکنن در رو باز کرد که صدای شاهسون به گوشم پیچید شاهسون_ ارش کو کجاست پس اسم طبیب ارش بوده ارش_ گیلدا بیا بیرون بلند شدم و در اتاق رو باز کردم شاهسون باعجله سمتم اومد و بغلم کرد شاهسون_ کاری که نکرد باهات ؟ ها گیلدا؟ بغض گلوم رو گرفته بود فقط سرم رو به علامت نه تکون دادم ارش_ برین دیگه وگرنه یه بار دیگه ماجرا ازاد رو تجربه کنیم ولی یه سوال چجوری اومدی اینجا شاهسون؟ شاهسون _ قبل از اینکه خان بفهمه پیاده اومدم ارش_ بدویین زود باشین این کیلد رو بیا با خودت باشه برو همون خونه همیشگی هم دیگر رو بغل کردن دست شاهسون رو محکم گرفتم تاریکی شب صدای زوزه گرگ ها خیسی لباس های زیر بارون همشون نشونه بدبختی بود بدبختی که مسببش معلوم بود نه باعثش شاهسون_ میتونی بیای؟ من_ کجاییم؟ شاهسون _ نمیدونم گیلدا نمیدونم توی جنگل گم شده بودیم صدای پشت سرمون باعث شد خشک بزنیم _ کجا؟ شاهسون_ چی میخوای ؟ مهران_ ای بابا من کارم هنوز تموم نشده که اخه اصلا من به درک خان با این دختر کار داره من دیگه سگ کیم به گفته خان نه بگم شاهسون_ گمشو اشغال نه من ازادم نه این دختر گوهر ماه بی رحم میدونی اون دختر چطوری جون میداد زیر اون درد ها مهران_ راست میگی گیلدا تو مثل گوهر نیست میدونی فرق بینشون چیه ؟ من قبل مرگ گوهر تجاوز کرده بودم ولی این مارمولک زرنگه با این حرف شاهسون سمت مهران حمله کرد صدای قطره های بارون باعث میشد فریاد های شاهسون و مهران گم بشه من_ میام میام باهات ولکن شاهسون رو نامرد ولکن شاهسون روی زمین دراز کش مونده بود مهران_ نترس بیهوشه ولی بهت قل میدم صبح برای سنگسارت میاد خیالت تخت اشک هام پی در پی روی گونه هام سرازیر میشدن پیاده به سمت قتلگاهم میرفتم مهران_ عباس بنداز اینو زیر زمین یالا به خان هم بگو فردا سنگسار رو اماده کنن عباس_ خان دستور فرموده بودن اگه پیداش کردیم دست و پا بسته کنار سنگسارش بمونه مهران_ هر کاری میخوای بکن دستمو بستن و به سمت مرکز ده بردنم احساس سردی خاک بارون خورده رو میشه حس کرد میشد بارون رو با قطره های تند رو حس کرد که مثل شلاق به تنم میخورد درست روبه روی قبری که برام کنده بودن نشستم اینجا دیگه اخرش بود اخر عمر با ذلت من چیزی نمونده بود این شب کذایی صبح بشه و من دیگه فردا شب رو زیر خاک باشم کسی که جای سنگسارم رو اماده می کرد بیل رو گذاشت زمین _ فرار کن من_ چی؟ _ فرار کن هرچقدر فکر میکنم میبینم این ده به دومین مرگ دختر معصوم نیاز نداره من_ من فرار کنم پس خان تو رو...... _ نگران من نباش اومد و طناب رو از دستم باز کرد پا به فرار گذاشتم صدای دویدنم روی خاک به نم نشسته باعث میشد فضای اروم جنگل رو به هم بریزه الان فقط باید به دنبال شاهسونم برم هر چقدر نگاه میکردم خبری از مرد من نبود یعنی اونم منو ول کرد حق داشت از وقتی پامو توی عمارت گذاشتم همش بد شانسی اشک هام از سرنوشت تلخم پی در پی می ریختن برای چی فرار کنم ؟ انگیزه ای واسه زندگی ندارم که فرار کنم _ عاشقتم @زهرا آسبان -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت 5 گیلدا حرف های همسر خان به یادم اومد نباید خجالت میکشیدم من_ هر چی باشه زن خانزادم از این پر رویی من شکه شد اما چیزی به روش نیاورد وارد اتاق شدیم شاهسون_ گیلدا من خستم میخوام بخوام کاری نداری من_ من کجا بخوابم؟ شاهسون _ نمیدوم والا زمین هست اخه قبلا رو زمین میخوابیدی سری به به نشانه اینکه خیلی سوال چرتی پرسیدیم تکون داد روی تخت دراز کشید خب الان نقشه دوم زو باید عملی میکردم سمت تخت رفتم من_ شاهسون با شنیدن اسمش شوکه شده به من نگاه کرد اخ چقدر دلم میخواست بشیم نگاه کنم و بخندم ولی نمیشد من_ جا نمیدی منم بخوابم؟ شاهسون_ این همه جا من_ نه من اونجا رو نمیخوام شاهسون_ دیوونم کردی چی میخوای؟ من_ من جام اونجا نیست شاهسون _ پس کجاست به منم بگو ملتفت بشم من_ جام بین دو تا دستاته بدون عجله بین اغوش گرمش خزیدم تازه میفهمم این همه مدت به چی نیاز داشتم به اغوش مردی که تنهام نذاره شاهسونم بدون تلف وقت محکم تر گرفت و سرم رو بوسید شاهسون_ خب فسقلی اینو زودتر میگفتی دو دستی تقدیمت میکردم بوسه ای به گونش زدم صدای پر طلاتم قلبش رو میشنیدم و این نشونه این بود که نقشه هام کار ساز بوده شاهسون_ کم شیطونی کن کوچولو . . . من_ یعنی نمیشه شاهسون_ نه من_ شاهسون قبول کن دیگه بخدا خوش میگذره شاهسون_ گیلدا عزیزم برای بار هزارم نه من_ اخه نمیخوای بمونی اینجا کجا میخوای بری شاهسون _ هر کجا بجز اینجا دیگه هم پافشاری نکن من_ مرغت یه پا داره چیکار کنم شاهسون_ من رفتم من_ یه چیز یادت رفت شاهسون_ نه همه چیز رو برداشتم من_ مطمینی؟ شاهسون_ مثلا چی یادم رفته؟ ابرو هام رو بالا انداختم و خودمو یکم بالا کشیدم و کنار لبش رو بوسیدم شاهسون_ خوب شد یادم انداختی فنچ کوچولو اینطوری پیش بری هیچ نمیتونم تظمین کنم دو نفری میمونیم اولش نفهمیدم اما بعدش من_ پرو برو دیگه کار نداری خنده ای از ته دل کرد و رفت پس شاهسون خان هم دلش نرم و مهربون بوده نمیدونستم دلیلی مخالفت شاهسون با مهمونی فردا شب چی بود اما هر چی بود بدش میومد مهران من_ خیلی دیر شده خان داره به اون دوتا کل دار و ندارش رو میده باید یه کاری کنیم نیلوفر_ با یه تیر دو نشون بزن من_ خب؟ نیلوفر_ بلای گوهر ماه و ازاد رو سر شاهسون و گیلدا بیار الان که شاهسون و گیلدا رابطشون بهتر شده موقعشه من_ خب تو یه چند تا ادم پیدا کن من گیلدا رو حل میکنم نیلوفر _ قولت یادت نره من_ دیوونه شدی فقط برسم به جای خان اون موقع تو رو سوگلی عمارت میکنم عزیزم نیلوفر _ من باید برم دیر وقت هم شده من_ برو عزیزم بعد رفتنش پوزخندی به سادگیش زدم بدبخت بجز پول و مقام هیچی نمیخواست فکر میکرد منم خرش میشم زکی خیال باطل ساعت ده شب بود از کلبه زدم بیرون و سمت عمارت رفتم طبق معمول همه شام خورده بودن و تو اتاقشون بودن خان هم شرکت بود خب الان وقت مناسبیه سمت اتاق شاهسون رفتم در زدم صدای بفرمایید گیلدا اومد خودم رو هراسون نشون دادم من_گیلدا زود باش بیا شاهسون و خان و ارمان تصادف کردن تو راه بجز تو کسی نیست تو عمارت گیلدا_ نه وایسا بیام وایسا از عمارت خارج شدم اشکش برنمیومد چقدر بدم میومد از اشک دخترا اول گوهر حالا این ولی مجبورم کاری جز این ندارم دیگه از روستا خارج شده بودیم گیلدا_ پس کو؟ من_ کی؟ گیلدا_ گفتی شاهسون تصادف کرده پس کجاست؟ من_ من؟نه همچین حرفی نزدم عزیزم تو خودت پیشنهاد دادی امشب باهم بریم بیرون گیلدا_ چی میگی تو کثافت پیادم کن با توام جیغ میزد به در و شیشه ماشین میکوبید پوزخندی بهش زدم درست جایی که گوهر رو انداخته بودم پیادش کردم گیلدا_ اینجا کجاست ؟ من_ اینجا شروع بدبختیته خوشگل خانم برو تو به زور داخل کلبه بردمش و در رو بستم من_ خب خب رو کن ببینم چی داری -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت 4 گیلدا همسر خان_ خب هرچی تو دلته بری بیرون هرچی احساس غریبی نکن منم جای مادرت دخترم چشمام رو بستم شاید دیگه نتونم مثل الان کسی رو واسه درد و دل داشته باشم من_ میدونید خانم من جایی فهمیدم فقط خودمو دارم که از کسایی آسیب دیدم که فکر میکردم قراره بیشتر از بقیه هوامو داشته باشن من از کارای پدرم اسیب دیدم همیشه تو فکر و خیالم قهرمان من بود اما الان میدونم همش سوتفاهم بچگانه بوده میدونم قراره عذاب بکشم چون رعیت زاده خون بسم میدونم همش تقصیر پدرم بوده اما من از هیچ چیز خبر نداشتم از وقتی چشام رو باز کردم فهمیدم مادر ندارم چون پاقدمم شوم بوده از وقتی یادمه سر مزرعه کار کردم چون پدرم نمیتونست سرپا بمونه حالا از این به بعد باید تن به .......... بقیه حرفم رو نگفتم همسر خان لبخندی به من زد همسر خان _عزیزِ من منم یه روزا و شبایی داشتم که ازشدت غم و غصه، پوکیدم، داغون شدم،اشك ريختم.. اصن فکرمیکردم که دیگه نمیتونم سرپا وایسم اما گذشت! با تموم سختيا وغصه ها میگذره! خدا جای شب و روز رو عوض میکنه که بهت بگه هیچ حالی دائمی نیست غصشو نخوریا.. هروقت دیدی خیلی سخت گذشته و ناامید ترینی به خودت بگو به موميرسه ولی پاره نمیشه، خدا داره میبینه! شاید خیلی سخت بود و من با هر کدوم از این غم و غصه ها یه بار مُردم و زنده شدم؛ ولی مطمئنم بعدش این منی که متولد شد، قوی تر از تموم ترس ها، نگرانی ها و غم و غصه ها شده! منم یه موقع جای تو بودم ولی قول میدم خدا اخر بنده بی گناهش رو بد نمیکنه حالا بلند شو باهم بریم پایین عاقد منتظره عروس خانم لباس سفید و بلندم رو زیر دستم جمع کردم موهای فر طلاییم از کاملا نمایان بود و فقط تور نازکی روش انداخته شده بود . . . اون شب هم مثل بقیه شب ها گذشت با یه فرق اونم این بود که اون شب جشن و سرور بود جشن و سروری که گویا برای عروس و داماد گرفتن ولی در اصل هیچ عروس و دامادی وجود نداشت چون اتحادی بینشون نبود اون شب فهمیدم من فقط یه وظیفه دارم اونم وارث اوردن به این عمارت بود اما نه هر وارثی این عمارت به وارث پسر نیاز داشت اون شب شرعی و عرفی زن خان زاده شده بودم کاری به کارم نداشت صبح میرفت شب دیر وقت میومد مگه کسی میتونست بهش چیزی بگه؟ برای شام سر میز نشسته بودیم همه بودن بجز شاهسون خان_ گیلدا شوهر کجاست؟ من_ مثل همیشه خان شهره خان _ دیگه حدشو گذشته عباسسس با صدای بلند خان عباس تند خودشو رسوند عباس_ امر بفرما خان خان_ شاهسون اومد خبرم کن بعد شام هم نیومد نمیدونم چرا اما دلم شور میزد نفس عمیقی کشیدم مثل سرباز ها جلو در ورودی باغ عمارت کشیک میدادم عسل به سمتم اومد عسل_ سرما میخوری گیلدا نمیبینی بارون میاره من_ دلم شور میزنه براش چیکار کنم ناخوداگاه گریم گرفت عسل_ ای بابا ایشالا که چیزی نشده چرا گریه میکنی دختر صدای بوق ماشین ها پی در پی اومد عسل_ بیا اومد ماشین رو داخل باغ عمارت اورد به محض اینکه پیاده شد سمتش رفتم من_ خان زا...... با سوزش یک طرف صورتم حرفم بند اومد شاهسون_ این چه وضعیه هان؟ اومدی بیرون که چیکار؟ عسل کنارم اومد و دستمو گرفت عسل_ بریم گیلدا جان بیا سرما میخوری دلم سوخت جواب من این نبود وارد اتاق شدم عسل در رو بست و رفت نمیدونم چرا اما دلم بخاطر رفتار شاهسون در با شدت باز شد و عسل هراسان اومد تو عسل_ دستم به دامنت بیا شاهسون رو نجات بده خان دیوونه شده گیلدا بدون هیچ سوالی به سمت باغ دوییدم دست خان شلاق بود و شاهسون دست بسته دو زانو روی زمین نشسته بود بارون شدت گرفته بود ذهنم به ماجرا تعریف شده جمیله رفت نه نباید یه خون دیگه ریخته بشه خان_ خودسر شدی هان ؟ مرد شدی دست رو زن بلند میکنی؟ مرد شدی حرمت خونه و خانواده رو فراموش کردی هان؟ دستشو بالا برد برد تا شاهسون رو با شلاق توی دستش بزنه که خودمو جلوی شاهسون انداختم و بغلش کردم این حرکتم مصادف شد با پیچش دردی وحشتناک توی کمرم راوی شاهسون جلوی در قدم میزد نگران اون دختر داخل اتاق بود که چند دقیقه از درد به خودش می پیچید پشیمون بود پشیمون بود چون داشت نامردی میکرد پشیمون بود چون در ازای سیلی که به صورت سفید و بلوریش زده بود اون دختر بخاطر اینکه ظربه ای بهش نخوره از خودش گذشت خان ناراحت بود از اینکه برای دومین بار دست رو زن بلند کرده بود دست رو جسم نحیف طبیب از اتاق بیرون اومد شاهسون هراسان به سمتش رفت شاهسون_ چی شد خوبه؟ طبیب _ جای نگرانی نیست خان زاده فقط نیاز به مراقبت داره شاهسون ارمان_ خب با من کاری نداری؟ من_ نه چیزی شده با این عجله کجا؟ ارمان_ امروز به عسل قول داده بودم ببرمش پیش مادر و پدرش یکم دیر تر برسم فاتحم خوندس من_ برو من هستم خوش بگذره ارمان_ قربونت داداش فعلا با رفتن ارمان دوباره یاد حرف های ارش افتادم ( ارش_ نمیدونم دیشب که برای بررسی وضعیت خاتون رفتم عمارت فهمیدم مهران میخواد بیاد من_ دیوونه شدی خان میزاره اون خیانت کار بیاد عمارت ارش_ شک نکن یه کاسه ای زیر نیم کاسست وگرنه هیچ موقعه پاشو نمیذاشت عمارت من_ خدا به خیر کنه ) خبری از نیلوفر نبود معلوم نیست کجا غیبش زده مثل قبل زیاد علاقه ای خاصی به دیدنش نداشتم اما دیدن یه نفر دیگه رو ثانیه شماری میکردم گیلدا حتی اسمش باعث میشه دلم براش تنگ بشه هیچ وقت دلم مثل وقتی که به گوشش سیلی زدم جیگرمو اتیش نزد اون شب با اون موهای نیمه باز بیرون بود منتظر من بود نمیدونم عاشقش شدم یا همش توهمه اما هرچیه میدونم دلمو به ضعف میاره کارای باقی مونده انجام میدادم ساعت دوازده شب شده بود خسته تر از همیشه بلند شدم بعد یه یه ساعت تازه به عمارت رسیدم مش ابراهیم در رو باز کرد اولین چیزی که باعث شد تعجب کنم ماشین غریبه ای بود که گوشه باغ توجهم رو جلب میکرد پیاده شدم من_ مش ابراهیم اون لنه هور واسه کیه مش ابراهیم _ اقا خودتون بفهمید بهتر از اینه من بگم ببخشید شرمنده اقا من_ دشمنت شرمنده از پله ها بالا رفتم همینکه وارد شدم چشمم به قیافه نحسش افتاد خدا لعنت کنه روز رو که این حیون به دنیا اومده با همون قیافه بد ریختش به من نگاه میکرد بلند شد مهران_ درود به برادر عزیزم اخه عادم زن میگیره و به برادرش نمیگه من_ اینجا په غلطی میکنی؟ مهران_ ای بابا برادر جان کینه شتری به دل داریا بدون توجه بهش از پله ها بالا رفتم تنها کسی که نیاز داشتم ببینمش گیلدا بود در رو اروم باز کردم اما خبری از گیلدا نبود این موقع شب کجاست این دختر کلافه رو تخت نشستم نه اینطوری نمیشه اصلا عمارت چرا ساکته بلند شدم و سمت اتاق مامان رفتم صدای خنده هاشون اتاق رو گرفته بود در زدم و باصدای بفرمایید در رو باز کردم من_ سلام مامان_ به به شیر پسر خسته نباشی من_ قربانت چشمم به گیلدا لباس سبز پر از گلش افتاد چقدر دلبر تر شده بود عسل_ خوردیش من_ زنمه به تو چه عسل_ متاسفم برات من_ من میرم اتاقم این کثیف چرا اومده مامان_ هرچی با شه اونم برادرته ولکن لبخندی به مهربونیش زدم همین که خواستم برم صدای گیلدا هم اومد گیلدا_ منم با اجازه برم مامان_ هر طور راحتی عزیزم گیلدا هم از اتاق خارج شد من_ ببینم تو انقدر خوشگل بودی رو نمیکردی -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت 3 بعد بیست دقیقه به عمارت خان رسیدیم وارد عمارت که شدیم زن قد بلندی و زیبا رویی جلوی در عمارت ایستاده بود حدس زدن اینکه همسر خان هست چندان سخت نبود همسر خان_ خوش اومدین خان_ زنده باشی بانو اینم گیلدا جلو رفتم تا دستشو ببوسم اما قبول نکرد و دستشو عقب برد همسر خان_ نیاز نیست راست وایستا خم نشو خان رفت داخل همسر خان_ بیا تو به جمیله میگم بیاد اتاقت رو نشون بده فردا روز بزرگیه گیج تر از قبل با هزاران علامت سوال وارد عمارت شدم همسر خان_ جمیله کجایی زن تپل با پوست سبزه اومد پیش ما جمیله_ جان خانم جان؟ همسر خان_ به گیلدا اتاقش رو نشون بده هر چی هم لازمه خودت بهش بگو جمیله_چشم خانم جان همسر خان رفت چرا همه بی تفاوتن مثلا رعیت اوردن خونشون اما کسی واکنش نمیده جمیله_ بیا دنبالم وارد حال بزرگ شدیم که دور تا دور وسایل های گرون قیمت بودن مثل اینکه عمارت خان از ده جداست اینجا رسما بهشته مگه نه ؟ از پله های سنگی بالا رفتیم دو باره یه حال خیلی بزرگ بود جمیله سمت یکی از راه رو های گوشه سالن رفت پشت سرش رفتم تو اون راه رو به اون بزرگی فقط دو در بود جمیله _ اینجا فقط دو تا اتاق هست یکیش برای توعه یکیش برای خان زاده تا موقعی که به عقدت خان زاده در نیومدی تو این اتاق میمونی هیچ وقت بدون اجازه وارد اتاق خان زاده نشو لباس های درست درمون صبح بپوش بیا پایین روسری یادت نره اینجا نامحرم میاد و میره صبحونه هم صبح زود باید پایین باشی من_ بله چشم . . . وارد تراس شدم هوا گرگ و میش بود ارامش ده رو صدای زو زه های اطراف ده به هم میریختن درختا هم بی جون و خالی از یدونه برگ بود همه اهالی ده خاموش بودند بجز چند تا خونه که چراغشون روشن بود چشمام رو بستم و هوای خنک صبح پاییزی رو وارد ریه هام کردم دیشب وقتی خدیجه برای بار دوم وارد اتاقم شد تمام قضیه رو گفت که دلیل اینکه من اینجام چیه و برای چی باید عروس خان بشم پوزخندی به زندگی بدم انداختم این رسمش نبود بابا رسم مردونگی نبود اول عشقشون رو تباه کردی بعد خودشون رو حالا نوبت من شده چرا من رو هم با کارات سوزوندی گناه من چی بود؟ یاد قول و قرار های قاسم افتادم چه روزایی که میپرید توی حیاط و میگفت اخرش میگیرمت خیالی واهی بیش نبود از این به بعد زندگی من هم تو لحظه گرگ و میش فرو میره لحظه ای که تویه خسله دلگیری اما شیرین هست دلگیریش بخاطر بخت سیاه خون بس بودنم شیرین بودنش بخاطر منظره زیبایی که مردم نگاه میکنن خیلیا میخواستن دخترشون عروس خان بشه حالا نوبت مردم شده بگن خوش به حال گیلدا غمت چیه حالا عروس خان شدی چه دردی داری دیگه نمیدونن قراره تو این عمارت عذاب بکشم صدای گلوله باعث شد از خیالات واهی و پوچ خودم بیرون بیام با کمی دقت قاسم رو دیدم که با گلوله ایستاده بود سریع شالم رو سرم انداختم و سمت باغ عمارت رفتم مثل اینکه قبل من همه اومده بودن خان و دو تا مرد جون دیگه کنار خان با هزاران نوچه دورتا دور عمارت و قاسم قاسم من نباید اینجا میومد چون اومدنش مصادف با ریختن خونش میشد قاسم _ اون دختر حق من بود خان من عاشقش بودم خان شما که دلتون از درد عشق پر بود چرا رعیت رو زخمی می کنید همه حرفاش با فریاد بود خان به پشت برگشت و به من نگاه کرد شاهسون خان_ میخوای بری باهاش؟ دختره_ خیر خان محو زیبایی دختر دهاتی شده بودم ناخود اگاه لبخند محوی روی لبم اومد این همه زیبایی از دختر دهاتی و رعیت زاده بعید بود درست مثل دخترای فرنگ بود خان_ عباس بنداز بیرون رعیت رو از زمین هم خبری نیست حق ندارن هیچ کدوم از اینا روی زمین کار کنن شنفتی؟ عباس _ بله اقا خان_ برای چی عین خر اینجا وایستادی هان؟ دست زنتو بگیر ببر تو با من بود القاب همیشگی خان که به من میداد همین خر بود نفس ارومی کشیدم رو به دختره کردم من_ برو تو یالا دختره معلوم بود ترسیده پشت سرش داخل عمارت رفتم روی مبل نشستم من_ هووو کجا سرتو انداختی داری میری دختره_ م...من چیکار کنم اقا؟ سرش پایین بود پوزخندی بهش زدم حالا میتونستم انتقام ازاد رو بگیرم انتقام پرپر شدن هر دوتاش رو از دختر سلیمان بگیرم من_ چندسالته؟ دختره_ هجده اقا من_ اسمت؟ دختره_ گیلدا اقا ارمان اومد طرفمون ارمان_ سر صبحی از این بنده خدا بازجویی میکنی؟؟ من_ تو چیکار به کار من داری؟ ارمان_ حرف اضافی نزن بابا عسل اینجا چه خبره ارمان _ اومدی عزیزم بیا بشین من_ سلام ترکیده عسل_ ارمان یه چیزی بگو بهش ارمان_ به نفهم جماعت هر چی بگی هم اشه همون کشک به کل گیلدا رو از یاد برده بودم نگاهی به صورت معصومش کردم من_ گیلدا برو بالا چشمی گفت و رفت عسل_ وااا چرا نذاشتی بشینه؟ من_ رعیت و چه به جمع اربابی ارمان_ شاهسون رابطه توعه من دخالتی نمی کنم ولی یادت باشه این دلی که میشکنی شاید یه روز به دادت برسه من_ هر چیزی یه حدی داره اونم باید حد خودشو بدونه -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت2 شاهسون من_ معلومه چیکار میکنین؟ مامان_ اورهان من اگه خبر داشتم اجازه نمیدادم اما خودت میدونی پدرت یک دندست من_ خاتون کجاست؟ مامان_ بالا اتاقش نفس ارومی کشیدم به سمت اتاق خاتون راهی شدم امکان نداشت من نمیتونستم نیلوفر رو فراموش کنم و با یه دختر دهاتی ازدواج کنم من کجا و اون کجا در زدم و وارد اتاق شدم خاتون مثل همیشه روی مبل چرمیش نشسته بود من_ خاتون زود این مسخره بازی رو تمومش کن خاتون_ کدوم مسخره بازی ؟ من_یعنی چی دختر دهاتی رو باید بگیرم من زن دهاتی نمیخوام خاتون_ گیلدا رو میگی؟ من_ بیا اسمشم مضخرفه خاتون_زمانی پدرت هم مثل تو داد و بی داد میکرد اما بعدش فهمید اشتباه کرده من_ چی میگی خاتون خسته شدم این مسخره بازی ها رو جمع کنید وگرنه خودم جمعش میکنم خاتون_ راه باز جاده دراز بفرما اگه تونستی درست کن کی جلوت رو گرفته با عصبانیت در رو بستم و سمت باغ رفتم حرف های خاتون معمای جدیدی رو ایجاد کرده بود که نمیتونستم حل کنم رو تاب نشستم پوزخندی به زندگیم زدم همه چی اجباری بود درس خوندم فرنگ رفتم حالا هم ازدواجم این دختر حاصل خون بس لعنتی بود خونی که داداشم ریخت چشمام رو بستم و اون روز لعنتی رو به یاد اوردم هیچ موقع شیون های مادرم رو از زیاد نبردم هیچ موقع فریاد های خاتون رو از زیاد نبردم هیچ وقت بی رحمی خان رو از یاد نبردم عسل_ مگه خان زاده هم گریه میکنه نگاهی به عسل کردم زن داداش بزرگم بود دستش رو روی شکم گندش گذاشته بود من_ تو هم که هر روز خدا داری میترکی عسل_ به من چه من و یادت نیست اومده بودم اینجا یذره بودم همش زیر سر داداشته چشام رو ریز کردم من_ اره بابا اصلا این چه حرفیه داداش من ساحرهست تو. رو با عجی مجی حامله کرده عسل باز قرمز شده بود با دیدن قیافش زیر خنده زدم ارمان هم اومد سمت ما ارمان_ خدا چیکارت نکنه باز چی گفتی به این عین لبو شده عسل_ خیلی بی ادبه ارمان_ عزیزم من که گفتم جنبه نداری با این حرف نزن من_ هووو کجا هی این این میکنی ؟ هم تقصیر زنته والا ارمان سری تکون داد و زیر لب گفت: ادم نمیشی ارمان_ عسل بیا زود باش خانم بریم من_ کجا عسل _ وقت دکتر دارم من_ اهان برو برو وگرنه میترکی با این وضع عسل با نشونه اینکه گهر کرده راهشو گرفت و سمت ماشین رفت ارمان_ ای خدا چرا سر به سرش میزاری اخه با لبخند به رفتنشون نگاه میکردم چهار تا برادریم ازاد ،ارمان ، اراز و من اراز از قضیه ازاد دیگه پاشو به عمارت نذاشت حق داشت اونم میترسید همون بلا رو سر مریم بیارن زنی که بدون اجازه خان گرفته بود صدای خاموش شدن ماشینش اومد و بعد صدای خودش خان_شب حاضر شو اعتراض نمیخوام من_ با کمال میل خان من سگ کیم بخوام به حرفت گوش ندم وگرنه به نوچه هات میگی نفسمو ببندن مگه نه خان_ خوبه میدونی چی میشه وای به حالت شاهسون با دختره بد رفتاری کنی اون موقع نفستو بند میارم من_ هرچی باشه دستت عادت کرده بدون شنیدن جواب از طرف خان به سمت اتاقم رفتم گیلدا خان نشسته بود روی زمین روبرو پدرم خان_ خودت میددنی پدر_ اومدی دست گلم رو ببری پس خان خان_ موقعش تو هم ستون عمارتم رو بردی پدر_ گیلدا از هی چیز خبر نداره خان_ خبر دار میشه پایین منتظرم خان بلند شد و رفت پدر_ گیلدا بیا اینجا بابا از اشپز خونه کنار اتاق بود بلند شدم من_ جانم؟ پدر_ اماده شو بابا با خان برو من_ بابا چرا با خان برم اخه ؟؟ چیشده ؟ من با خان حرفاتون رو شنیدم پدر_ برو اگه با خان نری واسه من بد میشه برو بابا به حرفاشون گوش کن نزار روم سیاه بشه من_ اخه..... پدر_ گیلدا عروس خان شدن خودش نعمته برو گیج شده بودم با چشمای پر از اشک از خونه خارج شدم خان من رو دید خان_ بیا بشین جلو نشستم ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد خان_ اسمش شاهسونه زیاد به پر و پاش نپیچ زیاد یکی به دو نکن باهاش کاری به کارش نداشته باشی هیچ اتفاقی نمیوفته شیفم شد؟ من_ بله خان خان_ میدونم تو سرت پر سواله اما صبر کن همشو میفهمی -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی برای ایناز ارسال کرد در موضوع : رمانهای متروکه
پارت 1 راوی ازاد_ شاهسون داداش من رفتم حلالم کن شاهسون_ برو داداش خوشبخت باشی میام به دیدن تو و زن داداش ازاد_ بیا داداش فعلا یا علی سوار اسب شد و گوهرماه رو هم سوار کرد اون دوتا عاشق هم بودن شبی که فرار کردن هیچ کس متوجه نبودشون نشد بجز سلیمان نوچه خان سرمیز شام همه نسشته بودند به جز ازاد خان سلیمان هراسان وارد شد خان_ امیدوارم مهم باشه سلیمان سلیمان_ ارباب ازاد خان و گوهر ماه فرار کردن با این خبر کل عمارت به هم ریخت اون شب با اون خبر غوغا به پا شد اون شب سلیمان با این خبر حکم مرگ ازاد و گوهر ماه رو نوشت گوهر ماه به کمر ازاد چسبیده بود و ازاد با تمام توان به اسب ضربه میزد تا تند تر بره اما مثل اینکه دست سرنوشت نمیخواست از اون روستای کذایی فرار کنن با شلیک گلوله های پی در پی و اثابت یکی از گلوله ها به اسب ازاد و گوهر ماه چاره ای جز تسلیم شدن نداشتن امان از روزگار نامرد ازاد و گوهر ماه رو کت بسته به عمارت بردن عمارتی که حکم اعدام این عشق بود خان از گیسو های بافته شده گوهر ماه گرفت و کشید وسط باغ و تا سر حد مرگ با شلاق میزد تا چه حد بی رحمی؟ دستای ازاد رو گرفته بودن نمیتونست کاری کنه و جسم نحیف گوهر ماه زیر شلاق های بی رحمانه خان فقط خونی تر میشد ازاد _ خان ترو خدا بهش کاری نداشته باش خان تو رو جون عزیزت نزن خانن خان اون لحظه هیچی رو نمیشنید فقط میدونست این دختره باید بمیره تا همه چی مثل قبل بشه ازاد فقط با گریه فریاد میزد ولی گوشی برای شنیدن التماس هاش نبود گوهر خیلی وقت بود جون داده بود اما شلاق های خان پی در پی به جسم بی جون دخترک میخورد خان اونقدری زده بود که دستاش درد میکرد شلاق رو زمین انداخت ازاد روی زمین افتاد دل میخواد بری بالا سر جسم بی جون عشقت مگه نه؟ چهار دست و پا روی های سنگ های تیز و ریز سمت گوهر ماه رفت و سرش رو تو اغوشش گرفت شاهسون اولین بار گریه ازاد رو می دید اولین بار میدید اون کوه غرور بخاطر یه دختر شکسته ازاد سر گوهر رو بوسید و شروع به خوندن لالایی کرد همون لالایی که گوهر همیشه برای گیسا میخوند راستی الان گیسا هم خواهرش رو از دست داد ازاد_ ...لالا لای بوخوسه* می جان "گوهر جانا" (با لالا لالایی میگفتی بخواب*.گوهرجان) بیجار-آموندرم چور.*.نوا---شون (ای شالیزار-دارم میام-مبادا...خراب* شوی) دره تا شالقوزه--می دونا- پاچول (پاهایم تا زانو-توی گل ولای است) بوخوسه مرزه سر-می پسره گول (روی کرت شالیزاردسته گلم بخوابه) تی لالا-گفتنم- لبریزه خواب بو (لالایی خواندنت خواب آور بود) هزار وار-بختراز گهواره تاب بو ... (هزاربار بیشترازتاب دادن گهواره) من همون شب اهالی ده فهمیدن خان بی رحمه ازاد یکی از تفگ های نوچه ها رو از دستش گرفت و سمت خان نشونه گرفت با شلیک ازاد نوچه خان هم به سمت ازاد شلیک کرد خان ناباورانه به تن پر از خون پسرش نگاه میکرد گلوله ای که ازاد به بازوی خان زده بود هیچ دردی نداشت اما دردی که باعث شد خان به زمین بیوفته دردی بود که فرزندش رو غرق در خون می دید گیلدا خسته تر از همیشه گوشه اتاق نشستم پوزخندی به زندگی زدم که از هر موقع بیشتر پر از سادگی بود نگاهی به پدری انداختم دیگه مثل قبل قوی نبود تو دلم با خودم میگم ای کاش زنده نبودم و این روز ها رو نمیدیدم نزدیک غروب بود و فضای خونه دلگیر تر از همیشه به نظر میومد پنجره رو باز کردم نسیم خنک پاییزی به صورتم برخورد کرد تنها صدایی که فضای ارامش بخش پاییزی رو به هم میزد صدای خش خش برگ ها بود علی اقا داشت سر مزرعه ها غذا میبرد امروز خان برای کسایی که رو زمین کار میکردن بخاطر جشن برگشت اقا زادش غذا میخواست بده علی اقا به من نگاه کرد _ گیلدا یالا دختر بیا همیشه با علی اقا سر مزرعه میرفتم از وقتی بابا مریض شده بود من به جاش کار میکردم + الان میام علی اقا پنجره رو بستم و به چشمای بسته بابام نگاه کردم خواب بود لبخندی زدم مرد خوابالو! با این همه سر و صدا چرا بلند نشده بود زود از پله های چوبی اومدم پایین که صدای پس پس کنان به گوشم رسید ترسیده به سمت صدا برگشتم من_ عهه چی میگی قاسم علی اقا بفهمه به خان میگه بی ابرو میشیم الان بابام هم میشنوه قاسم_خبه خبه موهاتو بنداز تو ببینم من که میام بگیرمت نترس من_ اره مامانت گذاشت تو هم اومدی برو کار دارم از حیاط کوچکمون خارج شدم + من امادم علی اقا _ بپر پشت سوار شو از دفعه بعد دیر نکن + چشم پشت قاری نشستم و به راه افتادیم هی قاسم تو که من رو نمی گیری اخه من چیکار کنم باهات هی یواشکی چرا میای اخه اخرش یکی میبینه بی ابرو میشم به مزرعه رسیدیم پیاده شدم و مثل همیشه موهای طلاییم رو زیر روسری بلند قائم کردم و صورتم رو با دستمال سفید بستم چای ها رو از زمین میکندم و به سبد پشت کمرم مینداختم چند ساعت بود داشتم بدون استراحت کار میکردم همین که خواستم استراحت کنم خان با ماشین مدل بالاش اومد نفس ارومی کشیدم و دست از کار برداشتم همه مردا و زنا صاف وایستادن خان از ماشین پیاده شد هممون سرمون رو به پایین انداختم و به عنوان احترام تعضیم کردیم علی اقا زود به سمت خان رفت علی اقا_ خوش امدید خان قدم رنجه فرمودین کاری بود به غلامتون میگفتین .... علی اقا امینطوری پاچه خواری میکرد که خان دستشو به علامت ساک شو نشو داد و علی اقا حرف نزد خان_ گیلدا بیا اینجا رنگ از رخم پرید بسم الل.. کنان سمت خان رفتم و سرمو به خاطر احترام پایین انداختم من_ امر بفرمایید خان خان_ شب برای عیادت میام نمیخواد دیگه کار کنی الان به سمت علی برگشت خان_ شنوفتی؟؟ علی اقا_ بله بله به روی چشم من_ چشم خان خان سوار ماشین شد علی اقا_ برو گیلدا برو خونه رو تمیز کن خان رو این چزا حساس قبل خان عیال رو میفرستم ترگل ورگل کن من_ وا علی اقا چه خبره مگه علی اقا امشب میفهمی یالا برو دیگه -
رمان گیلدای شاه |آیناز فکری کاربر انجمن نودهشتیا
ایناز پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در رمانهای متروکه
نام رمان : گیلدای شاه نام نویسنده: ایناز فکری ژانر: عاشقانه، ماجراجویی خلاصه: گیلدا دختری گیلکی که ناچار به دستور خان روستا با خانزاده ای به نام شاهسون به عنوان خون بس داده میشود و در طی روز هایی که در عمارت میگذارند با مشکلات زیادی سر و پنجه نرم میکند البته این رمان پر از تنش و دراما های جدید در داستان زندگی دو عاشق گیلدا و شاهسون هست و مناسب خواننده هایی هست که عاشق زندگی پر ماجرا و با فراز نشیب هست اما با این حال ارزوی پایان خوش داریم مقدمه: راوی ازاد_ شاهسون داداش من رفتم حلالم کن شاهسون_ برو داداش خوشبخت باشی میام به دیدن تو و زن داداش ازاد_ بیا داداش فعلا یا علی سوار اسب شد و گوهرماه رو هم سوار کرد اون دوتا عاشق هم بودن شبی که فرار کردن هیچ کس متوجه نبودشون نشد بجز سلیمان نوچه خان سرمیز شام همه نسشته بودند به جز ازاد خان سلیمان هراسان وارد شد خان_ امیدوارم مهم باشه سلیمان سلیمان_ ارباب ازاد خان و گوهر ماه فرار کردن با این خبر کل عمارت به هم ریخت اون شب با اون خبر غوغا به پا شد اون شب سلیمان با این خبر حکم مرگ ازاد و گوهر ماه رو نوشت گوهر ماه به کمر ازاد چسبیده بود و ازاد با تمام توان به اسب ضربه میزد تا تند تر بره اما مثل اینکه دست سرنوشت نمیخواست از اون روستای کذایی فرار کنن با شلیک گلوله های پی در پی و اثابت یکی از گلوله ها به اسب ازاد و گوهر ماه چاره ای جز تسلیم شدن نداشتن امان از روزگار نامرد ازاد و گوهر ماه رو کت بسته به عمارت بردن عمارتی که حکم اعدام این عشق بود خان از گیسو های بافته شده گوهر ماه گرفت و کشید وسط باغ و تا سر حد مرگ با شلاق میزد تا چه حد بی رحمی؟ دستای ازاد رو گرفته بودن نمیتونست کاری کنه و جسم نحیف گوهر ماه زیر شلاق های بی رحمانه خان فقط خونی تر میشد ازاد _ خان ترو خدا بهش کاری نداشته باش خان تو رو جون عزیزت نزن خانن خان اون لحظه هیچی رو نمیشنید فقط میدونست این دختره باید بمیره تا همه چی مثل قبل بشه ازاد فقط با گریه فریاد میزد ولی گوشی برای شنیدن التماس هاش نبود گوهر خیلی وقت بود جون داده بود اما شلاق های خان پی در پی به جسم بی جون دخترک میخورد خان اونقدری زده بود که دستاش درد میکرد شلاق رو زمین انداخت ازاد روی زمین افتاد دل میخواد بری بالا سر جسم بی جون عشقت مگه نه؟ چهار دست و پا روی های سنگ های تیز و ریز سمت گوهر ماه رفت و سرش رو تو اغوشش گرفت شاهسون اولین بار گریه ازاد رو می دید اولین بار میدید اون کوه غرور بخاطر یه دختر شکسته ازاد سر گوهر رو بوسید و شروع به خوندن لالایی کرد همون لالایی که گوهر همیشه برای گیسا میخوند راستی الان گیسا هم خواهرش رو از دست داد ازاد_ ...لالا لای بوخوسه* می جان "گوهر جانا" (با لالا لالایی میگفتی بخواب*.گوهرجان) بیجار-آموندرم چور.*.نوا---شون (ای شالیزار-دارم میام-مبادا...خراب* شوی) دره تا شالقوزه--می دونا- پاچول (پاهایم تا زانو-توی گل ولای است) بوخوسه مرزه سر-می پسره گول (روی کرت شالیزاردسته گلم بخوابه) تی لالا-گفتنم- لبریزه خواب بو (لالایی خواندنت خواب آور بود) هزار وار-بختراز گهواره تاب بو ... (هزاربار بیشترازتاب دادن گهواره) ناظر: @ELAHEH