نام داستان: حسین گربینه کوچولو
نام نویسنده:
ژانر:
خلاصه:
مقدمه:
حسین یک پسر ۱۰ ساله بود.
یک روز در خیابان راه میرفت که چشمش به ماه افتاد، ماهی که نورانیتر از همیشه بود.
بدنش شروع به لرزیدن کرد. حسین به یک خیابان خلوت رفت. لرزش شدیدتر شد و دیگر نمیتوانست روی پاهایش بایستد. روی زمین افتاد و بیهوش شد.
چند دقیقه بعد به هوش آمد، اما... یک چیزی فرق کرده بود!
حسین گفت: «سرم درد میکنه... چی شده؟ چرا بیهوش شدم؟»
بدنش سبک شده بود، پوشیده از مو... با دم و پنجه! حسین به دستهایش نگاه کرد. حالا تبدیل به پنجه شده بودند. سعی کرد بلند شود، ولی نمیتوانست.
کنارش یک تکه آینه افتاده بود. با آن خودش را نگاه کرد... بله! او تبدیل به یک گربه شده بود!
سریع به خیابان برگشت. مردم بیتوجه از کنارش رد میشدند.
حسین رفت سمت یک مرد. میخواست بگوید:
«سلام، من به کمک نیاز دارم! من حسینم و حالا گربه شدم!»
اما تنها صدایی که از دهانش خارج شد:
«میو... میو... میووو!»
مرد گفت:
«گربه کوچولوی ناز! چقدر مهربونی... یادم انداختی!»
(عکس گربهاش را از کیف بیرون آورد)
«چارلی کوچولو... ببخش که سلام صبحگاهی رو فراموش کردم.»
و بعد مرد رد شد و رفت... و نفهمید این گربه، حسین است.
حسین جلو دو دختر رفت که با هم حرف میزدند.
میخواست بگوید:
«سلام! کمک میخوام! من گربه نیستم!»
اما باز هم فقط گفت:
«میو... میو...»
دخترها جیغ زدند و گفتند:
«وای! چه گربه نازی!»
و شروع کردند به نوازش کردنش.
حسین با سختی از دست آنها فرار کرد!
در راه دو مرد را دید که مشغول کار بودند. آرام به طرفشان رفت. یکی از مردها گفت:
«چرا اینجوری سمتمون میاد؟»
و سریع فرار کرد.
اما مرد دوم ماند. کنار حسین نشست و گفت:
«چقدر نازی کوچولو... شاید گرسنه باشی.»
یک بیسکویت از جیبش بیرون آورد، باز کرد و به حسین یکی داد.
حسین که گرسنه بود، کمی خورد.
مرد گفت:
«امروزه زندگی خیلی سخته... همه چیز تو یه لحظه نابود میشه. ای کاش زمان برمیگشت...»
حسین فهمید مرد آسیب روحی دیده.
بدن ناز و پشمالویش را روی پای مرد گذاشت.
مرد آرام شد و گفت:
«شاید میفهمی چی میگم... ممنونم ازت.»
بعد بلند شد و گفت:
«میخوای با من بیای و دوست باشیم؟»
حسین با هیجان گفت:
«میو!»
مرد گفت:
«اسم من حمیده، کوچولو!»
و حسین با حمید رفت...
اما حمید نمیدانست که آن گربه، انسانی به نام حسین بوده.
بعد از سه ساعت راه رفتن، به خانه حمید رسیدند.
خانهاش یک ساختمان خراب بود... با آجر، بدون تزیین، ولی در و دیوار و سقف داشت.
حمید گفت:
«قرار بود اینجا ویلا باشه، ولی اون کسی که اینجا رو بهم فروخت، کلاهبردار از آب دراومد!»
اما حسین با هیجان از پنجره پرید داخل خانه!
حمید تعجب کرد چرا گربه این خونه رو دوست داره، ولی خودش رو درگیر این فکر نکرد.
حمید یک پتوی نرم پهن کرد و باهم روی آن خوابیدند...
اما حمید نمیدانست،
آن گربه، انسانی بود به اسم حسین.
📍 پایان فصل اول
📖 فصل دوم... بهزودی منتشر میشود.