a_redd_kh ارسال شده در جولای 23 اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 23 نام رمان:شال سرخ همایونی نویسنده: خاتون خیال ژانر رمان:عاشقانه،تاریخی،کمی تلخ زمان پارتگذاری:12 بامداد خلاصهی رمان: در دل شکارگاههای همایونی اطراف تهران، ناصرالدینشاه قاجار، شاهی جوان و جویای دل، با نگاهی خسته از چهرههای اشرافزاده، چشم در چشم دختری میافتد که نه تاج بر سر دارد و نه جواهر بر تن… دختری بهنام پریچهر، از تبار رعیت، با چشمانی خاموش و سری پُرغرور. شاه، مفتون وقار ساکت او میشود و برخلاف رسم دربار، دستور به صیغه شدنش میدهد… اما دربار، جای دل دادن نیست. پریچهر، میان غرور و اجبار، باید تصمیمی بگیرد که سرنوشتش را به بند قصر یا به وسعت دشتهای آزادی گره بزند. «شال سرخ» نشانهایست از رضایت دختر به نکاح با شاه. اما وقتی این شال بر گردن پریچهر مینشیند، چه چیزی را نشان میدهد؟ رضایت؟ اجبار؟ یا نقشهای خاموش برای رهایی؟ در دالانهای زرین کاخ گلستان و دلهای پرکینه خواجگان، قصهای از عشق و سیاست، قدرت و سکوت شکل میگیرد… قصهای که در آن، یک دختر رعیت، شاید تقدیر یک شاه را عوض کند. --- ناظر: @sarahp 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در جولای 23 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 23 سلام نویسندهی گرامی! به خانهی دوم اهل قلم خوش آمدی؛ جایی که واژههایت شنیده میشوند و هر خط از رمانت، پژواکی در دل خوانندگان خواهد داشت. از انتخاب انجمن ما برای میزبانی اثرت، صمیمانه سپاسگزاریم و حضورت را خوشآمد میگوییم. ✅اکنون رمان شما با موفقیت تأیید شد.✅ از این لحظه میتوانی پارتگذاری رمان را در تاپیک مربوطه آغاز کنی و مطمئن باش که ما در تمام مسیر کنارت خواهیم بود. بهزودی مدیر بخش @Nasim.M ناظر همراهت را تگ خواهد کرد تا در ویرایش و نظمدهی ساختاری رمان، راهنمای تو باشد. 📌 لطفاً به نکات زیر توجه داشته باش: برای حفظ نظم بخش رمانهای درحال تایپ، ضروریست به نکات ویراستاری و راهنمای ناظر توجه کامل داشته باشی. در صورتی که تعداد پارتهای منتشر شده از رمانت به ده پارت برسد و هنوز ویرایش نشده باشند، بقیهی پارتها تایید نخواهند شد. اگر ویرایشها را انجام دادی، میتوانی از طریق تاپیک مخصوص، درخواست بازگشایی به تالار اصلی رمانت بدی. یادمان باشد: تعداد پارتهای ویرایشنشده نباید از ده پارت بیشتر شود. 📚 برای آشنایی با قوانین بخش، نکات نگارشی و درخواست جلد، میتوانی از پیوندهای زیر استفاده کنی: قوانین مهم تایپ رمان آموزش نویسندگی درخواست طراحی جلد رمان با آرزوی قلمی روشن، الهاماتی بیپایان و دلنوشتههایی ماندگار 🌿 مدیریت انجمن نودهشتیا نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
a_redd_kh ارسال شده در جولای 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 24 (ویرایش شده) --- پارت اول – شال سرخ همایونی «دیدار در چشمه» سحرگاهی نرم و خنک بر دامن کوهسار گسترده بود. هوای ماه اردیبهشت هنوز بوی شبنم داشت و خورشید خمیازهکشان، لبهی درهها را نوازش میداد. پرندگان در لابهلای شاخسارها قصههای نگفتهی شب را چهچه میزدند و باد، موهای بیدهای کنار چشمه را میپراکند؛ گویی زمان برای لحظهای مکث کرده بود. چشمهای زلال، چون آینهای نقرهگون، در دل دره میدرخشید و دخترک، با پیراهنی به رنگ خاک و شالی که دور کمرش بسته بود، روی سنگی نشسته بود. گیسوان پریشانش تا نیمتنهاش فرومیریخت و صدایش... صدایش نرمتر از نسیم، لرزانتر از برگ و بیواسطهتر از دل بود. آوازی آرام و غمآلود از لبهایش جاری بود: «بیا ای سایهروشنهای ماه، بیا تا قصهی دلم را بشنوی...» نه سازی بود، نه طبلی؛ تنها صدای آب و صدای او. از پشت درختان بلوط، چند سوار در سکوت ایستاده بودند. یکیشان، با بالاپوشی فاخر و دستاری مکلل، پا از رکاب اسب برکشید و پیشتر آمد. شکارچی نبود. شاه بود. ناصرالدینشاه قاجار. اما در آن لحظه، نه شاه بود، نه فرمانروا؛ مردی بود که صدایی، دلش را از جایش کنده بود. با حرکتی نرم به پشت درخت نزدیک شد، سایهاش بر خاک افتاد، اما دختر سر برنگرداند. انگار ندانسته باشد که چشمانی از دور، از میان درختها، به تار گیسوانش گره خورده. او آوازش را ناتمام رها کرد، کف دستانش را در آب فرو برد، و بیآنکه بداند، دلِ شاهی را با خود شست و برد. ناصر_خوب آواز میخوانی دخترجان، تو مگر سواد داری؟ دخترک هراسیده برگشت دختر_شما کیستین؟ شاه با لبخند ادامه داد_شکارچی باشی شاهم دخترک کوزه اش را برداشت حال تعظیم کرد و با به فرار گذاشت ناصرالدینشاه برای نخستینبار بعد از مدتها نه نام پرسید، نه دستور داد. تنها نگاه کرد. و آنگاه، آرام به عقب برگشت؛ زیر لب گفت: «این صدا… خوابم بود یا بیداری؟» قنبر، خواجهی کهنسال، به احترام خم شد: – صدای دختری بود از رعایای ده پایین، قربان. شاه نفسش را آرام بیرون داد. – اسمش؟ – هنوز نپرسیدهام، قبلهعالم. و شاه، بیآنکه نگاه دوبارهای بیندازد، سوار شد و رفت. اما صدا، با او آمد. در دل و جانش نشست. مثل بندی پارهشده از چنگ، که زخمه خورده باشد. --- --- پارت دوم – بازگشت به قصر «نه خواب بود، نه وهم» قصر نگارستان در خنکای صبح اردیبهشت نفس میکشید. شمعدانیهای حاشیه ایوان هنوز قطرههای شب را بر شانه داشتند و کبوتران، بیخبر از آشوب دل پادشاه، چرخ میزدند و آواز سر میدادند. ناصرالدینشاه، در حالتی میان خلسه و بیداری، وارد تالار شد. دست بر سینه، چشمانش را به نقطهای در دوردست دوخته بود؛ انگار هنوز نگاهش در همان چشمه جامانده بود. آوای آن دختر... نه، آوا نبود، افسون بود. قنبر در پیاش آمد، آرام و بیصدا؛ چنانکه سزای خواجهای وفادار بود. شاه بر پشتی مخملین نشست. دستی به ریش کشید، سرفهای کرد، اما کلامی نگفت. لبهایش بیحرکت بودند، ولی ذهنش پُر از پرسش: «آن دختر که بود؟ چرا دل مرا لرزاند؟» لحظهای چشم بست. و دوباره آن آواز در سرش پیچید: «بیا ای سایهروشنهای ماه...» قنبر آهسته گفت: – قبلهعالم، شکارگاه بیفرمان مانده، غلامان چشمانتظارند. شاه پلک گشود. – شکاری دیدم که هیچ تیری به او نمیرسد، قنبر. – بفرمایید، قربان؟ – هیچ… فراموش کن. سکوت میانشان افتاد. لحظاتی بعد، شاه برخاست. قدمهایش کوتاه و شمرده بود. رو به قنبر کرد و آرام گفت: – اسمش را برایم پیدا کن. دخترک چشمه را. – چشم، قبلهعالم. – اما آهسته برو. مبادا مردم ده پچپچ کنند. نه بترسد، نه حس کند دستی در سایه بهسویش دراز است. قنبر تعظیم کرد و رفت. شاه اما به ایوان رفت، به گلدستهها نگریست، به کبوتری که در هوا چرخید، و نجوا کرد: – کاش نامش را از لب خودش میشنیدم... --- --- پارت سوم – آمدن ایلچیها «اگر دلدادهای، چرا شال نمیفرستی؟» خورشید به نیمهی آسمان رسیده بود که صدای دهل و سرنای از دور برخاست. زنان ده، از میان چادر و اجاق، بهسوی درگاه دویدند. کودکان با چشمهایی برقزده، به سوی جاده دویدند تا آنچه میآید را با چشم ببینند. اسبهای سفید با پالانهای مخملین، ایلچیانی با جُبّههای بلند و کلاههای نیمگرد قجری، و غلامانی که سینیهای نقرهکوب بر دست داشتند، آهسته و باشکوه از تپهها پایین میآمدند. و بر یکی از سینیها، دعوتنامهی زرنگاریشدهی شاهانه، بر قطعهای حریر سپید. خانهی مشهدی رضا، در قلب ده، لرزید از هیبت این آمدن. پدر با لُنگی در دست، از پای تنور برخاست. مادر، دست بر قلب، زمزمهی صلوات سر داد. و پریچهر… پریچهر پشت درخت انار پناه گرفت. تنش میلرزید. نه از ترس شاه، بلکه از نامعلومی تقدیر. صدای ساز نزدیکتر شد. صدای پاهای اسب، صدای طبل. در گشوده شد و ایلچیِ میانهسال، با احترام کلاه از سر برداشت: – با امر قبلهعالم، ناصرالدینشاه قاجار، آمدهایم تا دخت پاکنهاد شما را مهمان حرمسرای سلطنت کنیم. پدرش با دهانی خشک و چشمانی مات فقط گفت: – دخترم؟ شاه؟... مادر نشست، نفسبریده. و دختر؟ آرام از پشت درخت بیرون آمد. لباسش ساده بود، اما نگاهش آرام نبود. دعوتنامه را گرفت. پارچه حریر را لمس کرد. اما… نه خبری از شال بود. نه رنگی از دل. پریچهر آهسته گفت: – این دعوتنامه است… رسم، فرمان، یا حتی لطف. ولی اگر دلداده بود، شال سرخش را میفرستاد. دختری که قرار است دل بدهد، باید نشان دل بگیرد… نه فرمان. و در چشمش، اشکی نشست که هنوز نچکیده بود. --- --- پارت چهارم – شبِ بیسرانجام «من نه دخت سلطنت، که دختِ دلام…» شب، آرام اما بیقرار از راه رسید. مهتاب، نازک و کمرمق، بر حیاط خاکی خانه پهن بود. گلدانهای شمعدانی کنار پنجره سایه انداخته بودند، و صدای جیرجیرکها گویی رازی را همصدا زمزمه میکردند. پریچهر، با گیسوان بافته و شالی ساده بر دوش، کنار حوض نشسته بود. انگشت در آب میچرخاند و فکرش هزار راه میرفت… دعوتنامه هنوز باز نشده، روی تاقچه اتاق مانده بود. و مادر، خاموش پشت پنجره نشسته بود، چشم از دخترش برنداشته. پریچهر گفت: – مادر… اگر پادشاه، دلم را میخواست… شال سرخش را میفرستاد. نه این دعوت زرین را. مادر آهی کشید و آهسته گفت: – پادشاه است، دختر. رسم شاهی همین است. – ولی دل که رسم نمیفهمد. دلِ من، فرمان نمیبرد… دل، دنبال نشانه است، دنبال دلی که دل بخواهد… نه دهل و دعوت. سکوت افتاد. نسیم شبانه، گیسهایش را نوازش کرد. بعد دوباره گفت: – من اگر رفتم، با دل نرفتهام، مادر. تن میفرستم، نه جان. مادر اشکش را پاک کرد. – پریچهر جان، گاهی تقدیر، از ما نمیپرسد. – ولی من هنوز منتظرم… منتظر شال سرخ. اگر شاه، دلم را میخواهد، بگذارد من انتخاب کنم، نه اینکه انتخاب شوم. مادر چیزی نگفت. تنها نگاه کرد. و ماه، بالای سر دختر، آرام میتابید. گویی او نیز، در انتظار سرخی شالی بود که هنوز نرسیده… --- --- پارت پنجم – شرطِ دل «دخترِ چشمه، از جنس خواستن نبود… از جنس شرط بود» در تالار آیینهکاریشدهی قصر، فانوسها کمسو میسوختند. عطر اسپند و صندل در فضا پخش بود، اما شاه دلآسوده نبود. با لباس خانه، گلدوزینشده و بینشانهی سلطنت، قدمرو میرفت و عصایش را نرمنرم بر فرش میکوبید. ساعت از نیمه شب گذشته بود که صدای گامهای نرم قنبر در راهرو پیچید. خواجهی پیر، در سکوت وارد شد و کلاه از سر برداشت. – چه گفتند، قنبر؟ – گفتند دختر، دعوتنامه را باز نکرده، قبلهعالم. – باز نکرده؟ چرا؟ – گفته: "دل، نشان میخواهد، نه فرمان." شاه لحظهای مکث کرد. انگار ضربهای خورده باشد. قنبر ادامه داد: – گفته: اگر شاه دل داده، باید شال سرخش را بفرستد. – شال سرخ؟ شاه ایستاد. نگاهش تار شد. انگار خاطرهای در دلش جان گرفت. در کودکی، پیرزنی از رعیتها گفته بود: «هرگاه دختی دل ببازد، شالِ سرخ را از دلخواهش میپذیرد… این رسم دل است، نه دربار.» ناصر آهی کشید. – او دخترِ سلطنت نیست، قنبر. – نه قربان… – او دخترِ دل است. سکوت افتاد. بعد شاه با لحنی نرم، اما جدی گفت: – شال سرخم را از صندوق مخصوص بیاور. آنکه ابریشم هرات دارد. – همان که برای تاجگذاری نگه داشته بودید؟ – همان. اگر این دختر، در دل من جای گرفته، باید با دل با او سخن گفت… نه با تاج. قنبر آرام خم شد. – چشم، قبلهعالم. و همان شب، در صندوقی مخملین، شال سرخی از جنس دل، راهی خانهی پریچهر شد. --- --- پارت هفتم – عبور از آستانه «دروازهی کاخ، دروازهی دل نبود…» صبح فردا، آفتاب از پشت شیشههای رنگی تالار سلطنتی درخشید. کالسکهای فاخر، با تزئینات طلایی و مخمل ارغوانی، روبهروی خانهی مشهدی رضا ایستاد. زنان ده با دهانهایی نیمهباز، و چشمهایی پُر از حیرت و حسرت، پشت درختها جمع شدند. پریچهر را در لباس سادهای از حریر سفید، با چارقدی نازک، سوار بر کالسکه کردند. مادر زیر لب صلوات میفرستاد و اشک میریخت. پدر پشت سرش، با دستی لرزان، فقط گفت: – سرافراز برگرد، دخترم. اما هیچکس ندانست دلی که از خانه رفت، در پشت همان در، جا ماند. حرکت کالسکه، سنگین بود؛ گویی با هر چرخش چرخ، پریچهر از خودش دورتر میشد. و وقتی به دروازههای قصر رسید، با هر نفس، سنگینی دنیا را روی شانهاش حس میکرد. در حیاط ورودی حرم، کنیزها و خواجهها ایستاده بودند. پردههای بلند از حریر چینی تاب میخوردند و بوی گلاب و مشک، فضا را پر کرده بود. اما… در دل پریچهر، هیچ عطری ننشست. مهدعلیا، مادر شاه، از میان جمع نزدیک شد. بلندبالا، با ابهتی که با مهربانی آمیخته نبود. نگاهی به بالا تا پایین پریچهر انداخت و گفت: – رعیتزادهای که لباس سفید تنش کنند، شاهزاده نمیشود… زنان عقدی شاه، با خندههای نیشدار، پچپچ کردند: – ببین، هنوز بلد نیست چادر قجری چطور بسته میشه. – انگار از ده با پاشنه برهنه اومده! پریچهر لبخند نزد. نگاه هم نکرد. نه از غرور، که از نجابت. فقط سرش را پایین انداخت، و آهسته گفت: – کاش لباسهام از دلم خبر میداد… --- پارت هشتم – صیغهنامهی بیدل «قَبِلتُ… اما دلش را نگرفتم» در تالار خرمدل، پردههای زربفت کنار زده شد. آیینهها شعله شمعها را چند برابر بازتاب میدادند. ملا احمد، روحانی رسمی دربار، در کنار شاه ایستاده بود. پریچهر را آوردند. چشمانش به زمین دوخته بود. دستانش یخ کرده بودند، اما لبهایش سکوت کرده بودند. ناصرالدینشاه، جامهای از پارچهی کشمیر بر تن داشت. اما چشمانش نه به آیینه بود، نه به شمع؛ بلکه فقط بر او… بر دختری که در چشمه، دلش را با یک آواز برده بود. ملا احمد متنی را خواند. و ناصر، با صدایی آرام، ولی محکم گفت: – قَبِلتُ. همه کف زدند. دفها نواخته شد. زنهای حرم هلهله کردند. اما دل پریچهر… دلش فقط یک جمله زمزمه کرد: «چه آسان میشود زنِ شاه شد… و چه سخت، دل را بهزور خاموش کرد.» و وقتی نگاهش در آینه افتاد، دختری را دید با لبخندی محو، اما چشمانی که حتی خودش نمیشناخت --- پارت نهم – شبی که دل نگشود «نه پادشاهی ماند، نه دختری برای تسلیم» چراغهای روغنی در تالار خلوت روشن بود. پردههای سنگین بسته شده بودند و رایحهی گلاب و عنبر فضا را پُر کرده بود. روی میز مرمرین، شرینیهای سلطنتی چیده شده بود. گویی شب برای جشن آماده بود… اما دل شاه، بیش از شیرینی، در تمنای گرمای یک دل بود. پریچهر را، با لباسی از حریر کبود و روسری نازکی که روی موهای بافتهشدهاش افتاده بود، به خلوتگاه بردند. ناصرالدینشاه، بر پشتی بزرگی نشسته بود. با دیدن پریچهر، لبخند زد. نه از سر میل، که از شوق دیدار کسی که مدتها فکرش را مشغول کرده بود. – بیا، نزدیکتر… شب برکت دارد، خاتون من. پریچهر، آرام و بیصدا چند گام جلو آمد. سر به زیر. نفسش کوتاه. شاه برخاست. آرام جلو آمد. نگاهش گرم بود، صداش نرمتر. دست دراز کرد، تا شانههای او را لمس کند. اما… پریچهر، با حرکت ناگهانی، قدمی عقب رفت. دست شاه در هوا ماند. لحظهای، فضا یخ زد. شعله چراغها لرزید. و نگاه ناصرالدینشاه، از گرما به سردی نشست. نه با خشم، که با زخمی عمیق. – چرا…؟ تو که زن منی. پریچهر لب گشود، اما فقط صدایی محو از میان گلو گذشت: – من… ببخشید، قربان… شاه یکلحظه ایستاد. بعد برگشت، نفسش را سخت بیرون داد. با صدایی گرفته گفت: – قنبر! بیا داخل. قنبر، که پشت در منتظر بود، با شتاب و برق امید در چشمها وارد شد. لبخند محوی بر لب داشت؛ شاید تصور کرده بود بالاخره شاه دلباخته آرام گرفته… اما شاه، با نگاهی بیفروغ، جملهای گفت که خواجه را متعجب کرد: – برو بیرون… و… خاتونم را هم با خودت ببر. پریچهر، پلک زد. لحظهای هیچ نفسی نکشید. سپس… لب پایینش لرزید و بیصدا، اشکی از گوشهی چشمش چکید. نه از اندوه، بلکه از آسودگی. از اینکه تنش، امشب، پناه گرفته است. قنبر، لحظهای ایستاد. گیج و متحیر، نگاهش میان شاه و پریچهر چرخید. اما چیزی نپرسید. فقط جلو آمد، سر تعظیم فرود آورد و گفت: – چشم، قبلهعالم. پریچهر آرام از اتاق بیرون رفت. در راهرو، شالش را محکمتر گرفت. اشکهایش را با آستین پوشاند. و در دلش، آرام گفت: «شاید من دختر دل نبودم… اما هنوز دخت شرفم.» --- ویرایش شده در جولای 24 توسط a_redd_kh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.