رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا


yeganeh07

پست های پیشنهاد شده

r9610_20250918_114736.jpg

 

رمان تنهایی سپیدار

به قلم: یگانه رضائی

ژانر : عاشقانه، معمایی

 

خلاصه :

در خزانی من و تو و سپیدار های بلند، آن چه روز است؟ کجا؟ در کجا من در کنارت توانم آسود؟ تو که از بی­ مهری ایام، سودای جدایی داری؛ تو بگو زیبایی عشق به وصال است یا که هجر؟ شاید به انتظاری نامعلوم! شاید که بیایی شاید نه!

شاید که بخت فرهاد است این، که تلخ ترین خاطره­‌اش شیرین است. شاید که تو مجنون باشی، یا که فرهادی یا که بیژن؛ کدام؟ تو همانی که دلم بند نفس‌هایش شد. خواه که در نقش زلیخا باشم یا که در نقش همای. من تو را با همه دلخوری‌ام دوست دارم!

 

مقدمه:

چون نهالی سست می­‌لرزد

روحم از سرمای تنهایی

می­‌خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهایی

دیگرم گرمی نمی­‌بخشی

عشق، ای خورشید یخ بسته

سینه‌ام صحرای نومیدی­‌ست

خسته‌ام، از عشق هم خسته

 

گالری شخصیت های رمان تنهایی سپیدار👇

 

 

 

ناظر: @Nasim.M

ویرایش شده در توسط yeganeh07
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • تعداد پاسخ 59
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

#پارت_چهل‌وهشتم

پارسا دستش را سمت کیف چرمی قهوه‌ای رنگی که در لحظه‌های اول دیدار روی صندلی خالی کنار خودش گذاشته بود، برد و کاغذی از درون آن با خودکاری بیرون کشید.

- لطفا اگه می‌خواین وکالت این کار رو به من بسپرین این برگه رو امضا بزنین. برای کارهای اداری‌اش زمان لازمه!

نگاهی مردد به خودکار آبی روی برگه‌ی سفید انداختم. پارسا با خنده ادامه داد:

- هر چند که جسارته به شما!

لبخند خجالت‌زده‌ای زدم و خودکار را به دست گرفتم و هرجایی که نیاز به امضا داشت، امضایی خواباندم. بعد آن هم وداعی گرم بین امیر و پارسا شکل گرفت. پارسا رفت و باز من و امیر تنها هر کدام در گوشه‌ای، غرق در تفکراتمان بودیم.

- برو خونه، این‌جا که کاری نداری! فردا هم اگه خواستی نیا!

در جایم جابه جا شدم و گفتم:

- فردا بمونم خونه چی کار کنم؟ بابا هم فردا می‌رسه!

با صدایی گرفته گفت:

- به سلامتی!

- نمی‌تونم بمونم خونه، بابام می‌فهمه! اگه بیام شرکت راحت ترم!

پشت صندلی من، همان‌طور که پشتم به او بود، ایستاد و آهسته گفت:

- هر طور راحتی، اینجا متعلق به خودته!

صندلی‌ام را چرخاندم و زمزمه گفتم:

- امیر؟!

- جا...

سرش را پایین انداخت و به گرفتگی قبل گفت:

- بله؟!

از لحنش خجالت کشیدم و نگاهم را دزدیدم.

- به نظرت تو دادگاه چه اتفاقی میوفته؟! خودم می‌دونم که هر چند کم اما حکم زندان دارم!

امیر به پهلو روی میز نشست.

- نگران نباش، حکم دادگاه اول اونقدرها هم واقعی نیست. بعد هم خدا بزرگه!

- ببین منم حقوق خوندم؛ می‌فهمم گره پیچیده‌ایه. اگه برم زندان، بابام...

نه نتوانستم جمله‌ام را کامل کنم. حرف در دهانم ماسید و بغض مانع شد تا جمله‌ام را کا مل کنم.

- می‌خوای فردا با نفس بری بیرون، حال و هواتونم عوض بشه؟

نگاه پر بغضم را سمتش چرخاندم و لبانی برچیده بودمشان، نگاهش کردم.

امیر مهربان نگاهم کرد و گفت:

- نگاه همه‌ی دخترا موقع گریه، شبیه گربه‌ی مظلوم می‌شه؟

میان بغض خندیدم.

- نفس خوشحال می‌شه بدونه فردا میره خرید، بگم بهش؟

نگاهم را در چهره‌اش دقیق کردم. سری تکان دادم و با سر تایید کردم.

@Nasim.M

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_چهل‌ونهم

امیر سمت تلفن دفترش رفت تا این خبر را به نفس بدهد. به بهانه این‌که شاید حرف خصوصی با نفس داشته باشد، از اتاقش خارج شدم. و سمت اتاق خودم رفتم. وسایلم را جمع و جور کردم و بانگ برگشتن زدم، منتها قبل از آن فلش سبز کوچکم را به امیر سپردم و راهی شدم. دم در که رسیدم متوجه شدم، امیر برایم ماشین گرفته است. لبخندی از سر قدردانی زدم و سوار ماشین شدم.

وقتی به خانه رسیدم، کلید انداختم و وارد شدم. برخلاف انتظارم مامان چادر به سر روی پلکان نشسته بود و با کلافگی دستش را روی زانویش می‌کشید. به محض دیدن من جلوتر آمد و گفت:

- چی شد مادر؟! چه خبره؟!

همراه سلامی که هنوز ادا نکرده بودم، اخم در هم کشیدم و گفتم:

- چی؟

مامان دوباره دستی روی پایش زد و با استرس، طوری که صدایش بالا نرود، گفت:

- نامه‌ی دادگاه دیگه مادر؟!

ابرویی بالا انداختم و همان‌طور که سعی می‌کردم مامان را به سمت خانه هدایت کردم و گفتم:

- هیچی، امیر گفت چیز خاصی نیست، می‌ریم دادگاه درست می‌شه!

در دلم اما غوغایی بود سر به فلک کشیده!

- شما از کجا خبر دارین؟

مامان همان‌طور که پایش را روی اولین پله می‌گذاشت، گفت:

- اول آوردن این‌جا، من آدرس شرکت امیر رو دادم.

آهان کوتاهی زمزمه کردم و وارد خانه شدیم.

با صدای زنگ گوشی‌ام از خواب بیدار شدم. خواب‌آلود دستی در اطراف تخت کشیدم و بلاخره آن را در زیر بالشت پیدا کردم و تماس را برقرار کردم.

- سلام تویی شبنم؟

- بله. شما که زنگ نمی‌زنی، منم زنگ نزنم که یادت می‌ره کلا من و!

پتو را از روی خودم کنار و زدم و همان‌طور که در جایم می‌نشستم، گفتم:

- سرم خیلی شلوغه شبنم!

- اوه، نه بابا. وقت یه کافه هم نداری با ما؟

- نه این روزا کلا وقتم پره!

- چیکار می‌کنی مگه؟ نه فردا، نه پس فردا؟!

از روی تخت بلند شدم و مستقیم جلوی آینه رفتم.

- فردا می‌خوام با کسی برم بیرون، پس فردا هم که...

شبنم اما به میان حرف‌هایم آمد و گفت:

- به‌به، به سلامتی خبریه؟!

دستی به صورتم کشیدم، چشم‌هایم پف کرده بودند و موهایم آشفته روی صورت و شانه‌هایم ریخته بود.

- نه از اون خبرا که تو بخوای، مگه اینکه برای خودت کاری بکنی.

خندیدم و حرص خوردنش را از پشت گوشی حس کردم.

- ههه، خندیدم. عروسی منم ایشالله بعد عروسی تو!

دستم را زیر موهایم بردم و همان‌طور که همچنان داشتم به انعکاس خودم در آینه نگاه می‌کردم، ادامه دادم:

- مورد خاصی سراغ داری؟ برای من و خودت؟

@Nasim.M

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_پنجاهم

- برای خودم که نه؛ اما فرهاد هنوز خاطرت رو می‌خواد!

اخم‌هایم را در هم کشیدم، فرهاد هنوز پسر بچه‌ی گوش به پدرش بود. آن‌قدر که هم من را باخت و هم زندگی‌اش را!

- فرهاد؟1

این را با لحن مچگیرانه‌ای گفتم، آن طور که انگار شبنم از کی تا حالا سنگ به سینه‌کوب فرهاد شده بود؟

- بابا به خدا که پسر خوبیه، چون قبلا اون اشتباه‌ها رو کرده، قرار نیست بازم انجام‌شون بده. یه فرصت بهش بده، شاید بتونه جبران کنه!

- بس کن شبنم، داستان من و فرهاد چندین ماه پیش تموم شد.

- تو اگه بخوای...

گوشی را جابه جا کردم و با صدای بلندی گفتم:

- بس کن!

شبنم دست‌پاچه شده، گفت:

- باشه ، باشه! نگفتی، پس فردا هم نمیای؟!

- پس فردا وقت دادگاه دارم!

ثانیه‌ای صدای شبنم را از پشت گوشی نشیدم ولی بعد خودش با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:

- جدی می‌گی؟!

کشو را باز کردم و شانه را از میانش برداشتم و با بی تفاوتی گفتم:

- آره!

- یعنی چی می‌شه نگارین؟

گوشی را مابین گوش و شانه‌ام ثابت کردم و گفتم:

- نمی‌دونم شبنم، مجبورم نکن بهش فکر کنم. همین‌جوری‌اش هر دقیقه و هر لحظه پشتم می‌لرزه از این‌که دوباره پام و به اون زندان کوفتی بزارم. می‌ترسم از روی که بابام بفهمه! می‌ترسم شبنم، اون روزا رو جلوی چشمم نیار!

- باشه آروم باش، تو کسایی رو داری که بهشون تکیه کنی! اگه فکر کردی می‌تونم کمکت کنم، بی خبرم نذار!

لبخندی پر از تشکر زدم و این احساس را نیز به زبان آوردم.

- میام روز دادگاه پیشت!

- نمی‌خواد از کار و زندگی بیوفتی!

- نزن این حرف رو. وظیفمه!

گوشی را از زیر گوشم برداشتم و گفتم:

- ولی من هیچ وقت نمی‌بخشم اونی رو که این بلا رو سرم آورد.

میان ما لحظه‌ای با سکوت پر شد و بعد شبنم گفت:

- اما نگارین تو جای آدما نیستی، شاید اگه یه روز بفهمی بتونی ببخشی‌شون!

- شبنم من به کسی بد نکردم که مستحق همچنین مجازاتی باشم.

- حق با توعه اما...

- اما نداره شبنم، همیشه به حرفایی که از روی مهر و محبت و بخشش می‌زنی، باور دارم اما این‌بار نه، زندگی من کلا روی یه چرخ دیگه افتاد. یه جور دیگه چرخید. من نمی‌بخشمش شبنم!

- باشه عزیزم. دارن صدام می‌زنن، بعدا باهات تماس می‌گیرم.

- مراقب خودت باش، فعلا.

تماس را قطع کردم و گوشی را روی میز با حرکتی مثل پرت کردن گذاشتم و به تصویر برآشفته خودم در آینه خیره شدم.

@Nasim.M

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_پنجاه‌ویکم

موهایم را شانه زدم و بافتم، بعد هم بافت کوتاه تنم را با هودی آبی نفتی عوض کردم و بیرون رفتم. کمی جلوتر که رفتم تکه کاغذی را روی کانتر به چشمم خورد، آن را برداشتم و مشغول خواندنش شدم.

- غذات رو گذاشتم روی گاز، شب نیام ببینم نخوردی!

به دست خط مامان که با عجله و بدخط نوشته شده بود، نگاهی انداختم و با خودم گفتم:

- باز محمد می‌گه چون دکترم خطم بده!

کاغذ را گذاشتم و از بعد از عبورم از کانتر، سمت گاز رفتم و زیر قابله‌ای که محتوی ماکارونی بود را روشن کردم.

صبح با سر و صدای مامان که داشت به همه دستور می‌داد، از خواب خوش بیدار شدم.

- محمد اون مبل رو براچی می‌بری اون‌ور؟ جای اولش خوب بود!

صدای اعتراض محمد بلند شد:

- مامان خود شما الان گفتی بزارمش نزدیک در اتاق نازی!

مامان دوباره صدای دادش بلند شد:

- جای اولش خوب بود، برو عسلی‌ها رو بیار بچین.

محمد با هوف پیوسته‌ای گفت:

- چشم

- اون نگار رو هم بیدار کن، مگه نمی‌خواد بره شرکت؟

سرم را از زیر پتو بیرون آوردم، حس غریبی داشتم. چطور باید با نفس رو به رو می‌شدم؟ چه باید به او می‌گفتم؟

در اتاقم توسط محمد باز شد و در چهارچوب در نمایان گشت. لبخندی گشاده بر لب داشت و دستش را به چهارچوب تکیه داده بود.

- پا شدی؟

لبخند رنگ و رو رفته‌ای تحویلش دادم و گفتم:

- همین الان. نرفتی داروخونه؟

- نه بابا سپردم به سهیل، مامان احتمالا نگهم می‌داره.

پتو را کنار زدم و گفتم:

- نازی کو؟

- هیچی بابا، پیچوند بره خونه دوستش.

پاهایم را از تخت پایین گذاشتم و گفتم:

- اون مثل من و تو نیست که.

هر دو خندیدیم و محمد از اتاق بیرون رفت، من هم پشت سر او از اتاق بیرون رفتم. مامان یک سر عسلی را گرفته و بود همزمان به محمد دستور می‌داد تا آن سر دیگر عسلی را در دست بگیرد.

بعد اینکه محمد در امر جابه جایی عسلی سهیم شد رو به من گفت:

- اگه نمی‌خوای بری شرکت امروز اون دستمال سفیده رو بردار کاشی‌های آشپزخونه رو دستمال بکش.

ضمن جملاتش داشت با چشم به دستمال سفید رنگ روی کانتر اشاره می‌کرد. لبخند مهربانی زدم و گفتم:

- اولا چشم، دوما صبحونه‌ام رو بخورم چشم، سوما شرکت رو هم بعد کار شما می‌رم، خوبه لیلی خانم؟

@Nasim.M

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_پنجاه‌ودوم

مامان همزمان با اینکه اخم‌هایش را از درد کمر در هم می‌کشید و سعی می‌کرد تا کمرش را صاف کند، گفت:

- خب حالا، نمک نریز. صبحونه‌ات رو سریع بخور اگه شرکت هم می‌خوای بری!

مامان به محمدی که سعی داشت به اتاقش پناه ببرد با دستی بلند شده، اشاره کرد:

- کجا داری می‌ری؟ هنوز یه عالمه کار داریم. محمد؟

محمد با کلافگی برگشت و به مامان که تمام کلماتش را در کسری از ثانیه بیان کرده بود، نگاهی انداخت و گفت:

- جانم مامان؟

- بیا برو یکم شیرینی بگیر بیار، پرده‌ها رو هم بیا جدا کن می‌خوام بشورمشون!

محمد سرتاسر بی حوصلگی و محبت، گفت:

- مامان پرده‌ها رو دو ماه پیش موقعی که دختر عفت خانم رو دعوت کرده بودی شستی!

همان‌طور که درون آشپزخانه در حال آبجوش ریختن روی چایی‌ام بودم، قهقهه‌ای از ته دل زدم. عفت خانم دختر خاله مامان و دخترش معلمی بود که به لطف خواب‌های مامان، قرار بود عروس محمد شود؛ اما محمد آن را هم مانند سایرین اما سخت تر، رد کرده بود.

مامان با عصبانیت و حرکت دستش، محمد را به سمت پرده‌های سفید رنگ فراخواند و گفت:

- خوبه حالا، حیف بود برات!

محمد خنده‌ای کرد و گفت:

- منم همین رو می‌گم دیگه مامان جان!

مامان با غرولندی دوباره سمت پرده‌ها رفت و گفت:

- انگار می‌خوام ترشی بندازمش!

محمد دوباره خندید و هیچ نگفت.

صبحانه را با کل کل‌های مامان و محمد گذارندم و بعدش هم ماطبق دستور مامان، کاشی‌های سرتاسر آشپزخانه را که به قول محمد دو ماه پیش برق افتاده بودند، دوباره برق انداختم و بعدش هم آشپزخانه را گرد گیری کردم و بانگ رفتن زدم.

تا دوشی بگیرم و موهایم را سشوار بکشم ساعت یازده و نیم شده بود، محمد قبل بیرون آمدن من از حمام، دوش گرفته بود و راهی شده بود. حوله را به سرعت از دور موهایم باز کردم و سریع بافتمشان. بعد بافت بلند و جذبی که تا بالای زانو می‌رسید، پوشیدم.  بارانی بلندم را که امیر خریده بود، به تن کردم و ضمیمه شلوار جذب جینی مشکی رنگی که داشتم، شال کرم رنگی هماهنگ با بارانی‌ام پوشیدم و از اتاقم بیرون زدم.

مامان در حال جارو زدن حیاط بود، اخمی در هم کشیدم و سرم را از روی تاسف تکان دادم:

- آخه مادر من، مگه شما کمرت درد نمی‌کنه که داری جارو می‌کشی؟

مامان به سختی کمرش را راست کرد و دستی را به کمرش زد:

- چه کنم مامان، گفتم کثیفه یه دستی بزنم بهش!

- کار خیلی بدی کردی مامان جان!

@Nasim.M

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_پنجاه‌وسوم

 جارو را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:

من زنگ می‌زنم محمد می‌گم جارو بزنه اینجا رو، بابا که تا ساعت پنج و شش عصر زودتر نمیاد!

مامان با دودلی که هنوز در چشم‌های مشکی‌اش نهفته بود، داشت نگاهم می‌کرد. آینه جوانی‌هایش من بودم. محمد کم و بیش به مامان می‌مانست و نازنین هیچ شباهتی به مامان نداشت. مامان قانع شده سری تکان داد و گفت:

- بچم طفلی از صبح تنهایی همه کارها رو کرده، دلم نمیاد بهش بگم.

- یه جارو زدنه دیگه. من ازش خواهش می‌کنم، خوبه؟

مامان سری تکان داد و سمت خانه رفت.

- مامان تا اومدن بابا استراحت کنی فقط، باشه؟!

مامان حرفی نزد و من هم با گذاشتن جارو در کناری، به سمت در حیاط رفتم.

تا سر کوچه پیاده روی کردن و خریدن دو کیلو میوه برای عیادت مریض، داشتم به این فکر می‌کردم چگونه با خانواده امیر روبه روی شوم. مامان همان روزهایی که طلعت خانم هنوز در بیمارستان بستری بود، به همراه بابا رفته بودند؛ اما من از ترس روبه رو شدن با امیر شانه خالی کرده بودم.

سر کوچه که رسیدم، دستی بلند کردم و ضمن نشستن در تاکسی زرد رنگی، آدرس خانه امیر را دادم. زمانی حدودا نزدیک ربع ساعت، مسیر طی شد و ماشین جایی در بهترین مناطق شهر، روبه روی برجی بلند متوقف شد. هزینه را متقبل شدم و از ماشین را ترک گفتم. با نگاهی اجمالی به سر تا پای برجی با نمای سفید، عزم پا گذاشتن به آن را کردم. پدر فرهاد باغ ویلایی به همین مساحت داشت که من همیشه از آن جا می‌ترسیدم و همیشه هم از رفتن به آنجا شانه خالی می‌کردم. موقع دعوت‌ها یا دعوتی را به جایی دیگر می‌کشاندم یا فرهاد را به تنهایی و همراه تشکری نه چندان واقعی، روانه می‌کردم.

پنج پله‌ی بزرگ روبرویم را طی کردم و پا به درون لابی نه چندان پر هیاهو آنجا گذاشتم، مردی با لباس آبی رنگ نگهبانی، پشت جایگاهی نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود. وقتی مرا دید، سرش را بالا آورد و بعد احوالپرسی گرمی، جویای فردی شد که قصد ملاقاتش را داشتم.

- با جناب شایان کار داشتم.

- ولی ایشون این موقع روز، خونه تشریف ندارن!

- بله درجریانم، می‌خوام مادرشون رو ببینم!

مرد ابرویی بالا انداخت و گفت:

- اجازه بدید هماهنگ کنم!

من منتظر رفتن یا نرفتن بودم. که دستور تشریف فرما شدنم صادر شد. به ناگاه استرسی مضاعف در سلول‌هایم دوید.

- طبقه هفتم، واحد چهل و دوم. بفرمایید آسانسور از این طرفه!

مسیری را که آن مرد نشانم داده بود را در پیش گرفتم و به سمت آسانسور راهی گشتم.

تا آسانسور در طبقه هفتم متوقف شود، هزار و یک واژه را به صدها هزار شکل در ذهنم مرتب کرده بودم و بعد با وسواس ذهنی، از آن ایراد گرفته بودم. آسانسور ایستاد و من پایم را روی فضایی سفید رنگ که همچون آینه‌ای می‌درخشید و جلا داشت، گذاشتم. صدای پاشنه کفشم مرا از بهت طبقه‌ای به تقریب شش واحد داشت، بیرون کشید. تمام آن طبقه پر از درهای بزرگ و باشکوه قهوه‌ای رنگ و دستگیره‌ی سلطنتی طلایی رنگی بودند. دست از واکاوی کردن برداشتم و چشم چرخاندم تا بتواندم شماره واحد را پیدا کنم. در کسری از ثانیه نگاهم روی نوشته طلایی رنگی ثابت ماند و به سمتش قدم برداشتم.

@Nasim.M

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_پنجاه‌وچهارم

روی به روی واحد ایستادم و نفسی عمیق کشیدم. سال‌ها بود که طلعت خانم را ندیده بودم، گذشته از آن نمی‌دانستم نفس چیزی می‌داند یا نه؟ اصلا واکنش او چیست؟

نفس عمیق ثانویه‌ام را کشیدم و زنگ را فشردم. کمی منتظر ماندم، درست همان لحظه که پشیمانی بر پایبندی به عهدم غلبه کرد، در توسط دختری هشت یا نه ساله گشوده شد. دختری که بی‌نهایت شبیه پدرش بود. موهای خرمایی رنگ و لخت بلندش، روی دوشش ریخته بود و چشمانش مثل دو گوی قهوه‌ای براق میان مژگانی بلند و پرپشت، می‌درخشید.

- سلام.

با صدای سلام او، دست از نظاره‌ی زیبایی‌هایش کشیدم و لبخند پرپهنایی به رویش زدم.

- سلام عزیزم.

صدای گرم اما خسته‌ی زنی از آن سوی در شنیده شد.

- کیه عزیزم؟

دخترک بدون آن که پاسخی بدهد، رو به سوی من کرد و گفت:

- با کسی کار داشتین؟

لبخندم را با دوباره وسعت بخشیدم و گفتم:

- شما باید نفس خانم باشی درسته؟

نگاهش پر از کنجکاوی و بهت شد.

- و شما نگارینی؟ درسته؟

هیجانی را که پس بهت پیشینش، سرباز کرده بود، به خوبی احساس کردم.

- اجازه هست بیام داخل؟!

نفس کنار رفت و با دستش به درون خانه هدایتم کرد و ضمن آن گفت:

- بله حتما، بفرمایید داخل.

بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت:

- مامان جون، نگارین خانومه!

من پای به راهرویی نسبتا تاریک که با آباژوری بزرگ، روشنایی هدیه گرفته بود، مواجه شدم. پس از چند قدمی ک برداشتم، نور وسیعی به مقابل چشمانم دوید. پنجره‌هایی بزرگ و سرتاسر که به زور پرده‌ای ساده و سفیدرنگ، کمی قدرتش را کاسته بودند. کاشی‌های سفیدی که منعکس کننده‌ی نور خورشید بودند و دکوراسیونی مجلل و غیرقابل توصیف به رنگ نقره‌ای و طلایی و سورمه‌ای!

طلعت خانم با پایی که پانسمان شده که روی صندلی کوچکی ثابت شده بود، روی یکی از مبل‌های راحتی نقره‌ای رنگ نشسته بود. عینکی به چشم داشت و به گمانم داشت بوستان سعدی را می‌خواند.

قدمی رو به جلو برداشتم، بدجور به پشیمانی افتاده بودم. سلامی بلند بالایی که چندی پیش با مخلفاتش آماده کرده بودم را نمی‌یافتم؛ در واقع صدایم را گم کرده بودم. سلامی منقطع گفتم و چنین جوابی دریافت کردم:

- سلام دخترم، خیلی خوش اومدی! چرا زحمت کشیدی؟

از تحقر تحفه‌هایم خجالت کشیدم و سری به زیر افکندم.

@Nasim.M

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_پنجاه‌وپنجم

- نه خواهش می‌کنم، چه زحمتی؟ زودتر از اینا باید خدمت می‌رسیدم.

طلعت خانم با دستش به یکی از کاناپه‌ها اشاره کرد و گفت:

- بیا بشین دخترم، مامان و بابات خوب بودن؟ محمد؟ خواهرت؟

نایلون‌های محتوی میوه را به دست نفس دادم و خجالت‌زده رو به روی طلعت خانم نشستم.

- بله خوبن، سلام داشتن خدمتتون.

- چه عجب از این طرفا، نگار جان؟

عرق روی پیشانی‌ام را زدودم و گفتم:

- شرمندم به خدا، فرصت نمی‌شد خدمت برسم!

طلعت خانم بعد این حرف، کتابی را که حالا عنوانش را بهتر می‌دیدم بست و عینکش را روی آن و هر دو را روی عسلی مبل گذاشت.

- معذب نباش. امیر بهم گفت شاید بیای اینجا، اما من...

مکثی کرد و بعد خنده‌ای گفت:

- فکر می‌کردم باز احتمالا خیالاتی شده!

لبخند خجالت زده‌ای زدم و گفتم:

- آقا امیر گفتن نفس جان می‌خواد بره خرید، من اومدم ببرمش!

در همان لحظه نفس با ظرفی لبالب از میوه‌هایی که پیدا کردن‌شان در زمستان، کمی بیش از کمی دشوار می‌نمود، کنارم ایستاد و ضمن تعارف آن‌ها با خوشحالی گفت:

- واقعا نگارین جون؟!

لبخند بی شائبه‌ای حواله‌اش کردم و گفتم:

- دوست داری با هم بریم خرید؟!

نفس از خوشحالی بدون اینکه منتظر بماند برای ظرفی که برداشتم، میوه‌ای هم بردارم، ظرف میوه را روی عسلی گذاشت و با پریدن به هوا و کوبیدن دست‌هایش به هم گفت:

- آخ جون! دستت دردنکنه نگارین خانومی!

من و طلعت خانم خندیدم و صدای طلعت خانم را شنیدم که می‌گفت:

- از دست بچه‌های امروزی!

نفس بوسه‌ای کوتاه روی گونه‌ام گذاشت و با هیجان بیشتری گفت:

- پس من میرم حاضرشم.

من خندیدم و طلعت خانم ادامه داد:

- روزهایی که پروانه، مربی زبان و پیانوی نفس نمیاد پیشش، دیگه نمی‌شه نفس رو داخل خونه نگه داشت.

انگور لعل کبودی را از ظرف برداشتم و گفتم:

- چه خوب که سرش گرمه، از وقتی پاتون رو عمل کردین کارهای خونه رو کی انجام میده؟

طلعت خانم با چهره‌ای از درد به هم پیچیده‌شده، درحالی که سعی داشت پایش را روی صندلی کمی جا به جا کند، گفت:

- بیشتر پروانه و وقتایی هم که امیرم خونه باشه، امیر انجام میده!

دانه‌ای انگور درون دهانم گذاشتم و ضمن فرودادن آن گفتم:

- خدا خیرش بده؛ دستش دردنکنه!

@Nasim.M

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت‌پنجاه‌وششم

- آره دختر مستخدم شرکت امیره، دختر خیلی خوبیه!

چشم‌هایم درشت شد و با تعجب گفتم:

- مش رحمان؟!

طلعت خانم موهای سفیداش را  که طره از میان دم اسبی کوتاه پشت سرش، جسته بودند را پشت گوشش زد و گفت:

- آره راستی، دیدی آقای وفایی رو! خیلی مرد نازنینه!

لبخندی زدم و گفتم:

- پس خیلی مشتاق شدم ببینم پروانه رو.

در همان حین نفس با کاپشن کوتاه سفیدی و شلوار مشکی رنگ و کلاه و شال‌گردنی که با کرم و بخشش زیاد، موهای زیبایش را نپوشانده بودند، جلویم ایستاد و گفت:

- خب من حاضرم، بریم دیگه!

طلعت خانم به شیطنت‌های نوه‌اش لبخندی زد و گفت:

- باشه نفس خانم، بشین نگار جان میوه‌اش رو بخوره!

نفس تصنعی لب برچید و مظلومانه به مادربزرگش نگاه کرد.

ظرف میوه‌ی نخورده‌ام را روی عسلی گذاشتم و گفتم:

- ممنونم، رفع زحمت می‌کنم دیگه کم‌کم!

طلعت خانم با خواست که کمی نیم خیز شد، اما با حرکت دست من که او را تعارف به نشستن می‌کردم، با مهربانی لبخند زد و در جایش ثابت ماند.

- این چه حرفیه عزیزم؟ میدونی که هم من هم امیر چقدر خوشحال می‌شیم تو بیای اینجا، ولی حیف که همیشه کار رو بهونه می‌کنی!

لبخند خجالت زده‌ای زدم، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. دوباره تشکری کردم و طلعت خانم ادامه داد:

- خوشحال می‌شیم بازم بیای!

لبخند و تشکر آمیزی زدم و هم قدم نفس دوباره به سمت همان راهروی نیمه تاریک گام هایمان را هدایت کردیم.

در تمام مسیر آسانسور تا جلوی در ورودی ساختمان رسیدن، سعی کردم جایی در دل نفس بدست آورده باشم. از او درباره درسش، مدرسه، امیر و عمه طلعت و حتی پروانه هم پرسیدم. به پیشنهاد نفس، خریدهایمان را سمت همان ناحیه بردیم که دفعه‌ی پیش با امیر آنجا رفته بودیم. پول تاکسی را حساب کردم و هر دو جلوی در ورودی پاساژ، بعد نگاه به نما و عظمتش، واردش شدیم. نفس همان‌طور دستان کوچکش را میان دست‌هایم گذاشته بود، پرسید:

- می‌گم نگارین جون کاش بابام رو هم می‌آوردیم واسه خرید، مگه نه؟!

عجب سوالی پرسیده بود، حالا چی باید جوابش را می‌دادم؟! به نگاه کنجکاوش که سعی می‌کرد تمرکز نگاهش در نگاهم حتی در حین قدم برداشتن تکان نخورد، نگاهی انداختم و گفتم:

- بابات سرش شلوغ بود؛ وگرنه حتما میومد باهات!

- امیر سلیقه‌ی خیلی خوبی داره!

دستش را کمی فشردم و گفتم:

- حالا می‌بینی که سلیقه من از بابا جونت هم بهتره.

نفس لبخند رضایت بخشی به سمتم حواله کرد.ما هر کدام با نگاه‌های کاوش‌گر مخصوص به خودمان به لباس مجلسی‌های کودکانه‌ای که پشت ویترین‌ها جا خوش کرده بودند را از نظر می‌گذراندیم.

@Nasim.M

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_پنجاه‌وهفتم

با ایستادن ناگهانی نفس، من به سمتش کشیده شدم و نگاهش را که مات لباس آبی آسمانی ساتنی شده بود، دنبال کردم. لباسی عروسکی و پرپفی که روی دامنش پر از شکوفه‌های آبی رنگ بود.

- قشنگه!

نفس مات همان لباس، زمزمه کرد:

- خیلی!

داخل مغازه شدیم. من از فروشنده خواستم تا لباس را برایمان بیاورد. نفس با خوشحالی لباس را گرفت و به سمت اتاق پرو رفت. نگاهم از پشت شیشه به روی لباسی که پشت ویترین مغازه‌ی روبه رو بود، ثابت ماند. مشکی مشکی بود، اولین باری نبود جذب یک لباس مشکی رنگ می‌شدم، اما این یکی خیلی فرق داشت. یقه دلبری‌اش بدجوری دلم را برده بود و آستین‌های سه ربعش از روی بازو شروع می‌شد. بلندی‌اش روی زمین افتاده بود. از همان فاصله زیر نورافشانی کم حوصله‌ی چراغ، چنان برقی می‌زد، که برای برق انداختن به نگاه همگان حاضر در مجلس کافی بود. بی آنکه یادم مانده باشد با نفس به خرید آمده‌ام و مسئولیت‌اش را بر عهده دارم، مدهوش زیبایی آن لباس، از مغازه بیرون زدم و به سمت آن لباس مشکی رنگ پرواز کردم.

به محض ورود به مغازه درخواست لباس را کردم و منتظر ماندم تا همان لباس را از تن مانکن بیرون بیاورد. لباس را با ذوق و هیجان بچگانه‌ای از دست پسرک جوان گرفتم و به سمت اتاق پرو قدم برداشتم. به آن سرعتی آن لباس را پوشیدم که فراتر از حد تصورم بود. لباس را تن زدم و آن چنان روی تنم خوش رقصی می‌کرد، که مات برقش توی آینه شده بودم؛ آنگار با برق خودش داشت التماس می‌کرد که تو را جان عزیزت چشمانت را کمی بازتر کن، هنوز خوب مرا ندیده‌ای! کش را از دور موهایم کشیدم و تمام موهایم مانند آبشاری روی شانه‌هایم ریخت. چرخی زدم، عالی بود، برای خودم دوخته بودنش انگار!

با تقه ای که بر در اتاق خورد، مستی آن لباس از سرم پرید و گیج و مبهوت بی آن که نام و نشانی از فرد پشت در بپرسم، قلاب را کشیده و در را باز کردم. به ناگاه چهره‌ی برافروخته نفس در نگاهم قفل شد. خواست دهان به شکایت باز کند که نگاهش را روی لباس ماند. با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:

- چقدر خوشگله نگارین جون!

به ناگاه سنگینی نگاهی مضاعف را روی خودم احساس کردم. سرم را بالا آوردم و با دو چشم سبز رنگی که در ابتدای ورود دیده بودم، مواجه شدم. آنقدر مات روی من مانده بود که حتی پلک هم نمی‌زد. از خجالت گونه‌هایم سرخ شد و سر به زیر افکنده و با دستپاچگی، نفس را به درون پرو کشیدم و در را بستم. نفسم به شماره افتاده بود.

- نفس با عصبانیت نگاهی به در بسته انداخت و گفت:

- پسره‌ی هیز!

همان‌طور که از شرم تمام بدنم داغ شده  بود و نفسم بالا نمی‌آمد، به حرف بزرگ‌تر از سن نفس خندیدم و گفتم:

- چه حرفایی هم بلدی کوچولو؟!

نفس با شیطنت شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

- پروانه جونه دیگه!

نفس دستی سمت قلاب برد و گفت:

- لباس و پوشیدم و خواستم بیا ببینی ولی نبودی، تا من لباس رو دوباره می‌پوشم بیای، باشه؟!

@Nasim.M

ویرایش شده در توسط yeganeh07
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...