بانویـ آبیـ ارسال شده در آگوست 12 اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 12 نام رمان: اقیلم تباهی ژانر رمان: ترسناک، فانتزی، عاشقانه به قلم: Blue Lady خلاصه: به ناگاه وارد بازی ایزدانی گشتم، که در انتهای این ره پر مشقت برایم جز تباهی و فلاکت هیچ باقی نگذاشته اند. میدانم راهی برای بازگشت نیست؛ اما ناامیدانه چنگ میزنم به دروغپنداری های افکارم و در صفحهی شطرنج روزگار جایگاه سربازی پیادهای را بردوش میکشم، که باید ملکه گردد. آیا پیروزیای در وصف خدایان ناباور بر خود میابم یا در اعماق اینچنین ظلم ناحق برخویش تن، جان باارزشم را تسلیم نموده و مطیع سرنوشت ناگسستنیام خواهم گشت؟ حال خود نیز در وهله پر از سرگردانی، نمیدانم که پاسخی که به دنبالش هستم«چیست؟» مقدمه: واهمه از توهم که مرا به بند هلاکت گرفتار گردانیده و وجودم از سرشت این عشق در دیار خواب و رویا فرتوت گشته. اینک قطره قطره خون جاری در وجودم فقان تو را سرمیدهد و مهر تو انعکاسی از حقایق قلبی من خبر میرساند. در مردابی از عاشقانه های دروغین به قولوزنجیز گشتهام وخود را به معشوقی چون تو تسلیم نمودهام. ناظر: @Nasim.M 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در آگوست 12 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 12 سلام نویسندهی گرامی! به خانهی دوم اهل قلم خوش آمدی؛ جایی که واژههایت شنیده میشوند و هر خط از رمانت، پژواکی در دل خوانندگان خواهد داشت. از انتخاب انجمن ما برای میزبانی اثرت، صمیمانه سپاسگزاریم و حضورت را خوشآمد میگوییم. ✅اکنون رمان شما با موفقیت تأیید شد.✅ از این لحظه میتوانی پارتگذاری رمان را در تاپیک مربوطه آغاز کنی و مطمئن باش که ما در تمام مسیر کنارت خواهیم بود. بهزودی مدیر بخش @Nasim.M ناظر همراهت را تگ خواهد کرد تا در ویرایش و نظمدهی ساختاری رمان، راهنمای تو باشد. 📌 لطفاً به نکات زیر توجه داشته باش: برای حفظ نظم بخش رمانهای درحال تایپ، ضروریست به نکات ویراستاری و راهنمای ناظر توجه کامل داشته باشی. در صورتی که تعداد پارتهای منتشر شده از رمانت به ده پارت برسد و هنوز ویرایش نشده باشند، بقیهی پارتها تایید نخواهند شد. اگر ویرایشها را انجام دادی، میتوانی از طریق تاپیک مخصوص، درخواست بازگشایی به تالار اصلی رمانت بدی. یادمان باشد: تعداد پارتهای ویرایشنشده نباید از ده پارت بیشتر شود. 📚 برای آشنایی با قوانین بخش، نکات نگارشی و درخواست جلد، میتوانی از پیوندهای زیر استفاده کنی: قوانین مهم تایپ رمان آموزش نویسندگی درخواست طراحی جلد رمان با آرزوی قلمی روشن، الهاماتی بیپایان و دلنوشتههایی ماندگار 🌿 مدیریت انجمن نودهشتیا نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آگوست 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 12 کلامنویسنده: اگر به دنبال داستانهای کلیشهای و عاشقانههای یکنواخت و تکراری که آغاز و پایان همهشان فرقی نسبت به هزاران آثار دیگر ندارد هستید.یا به دنبال پایانی که بنا به همه رمان ها باید خوش باشد میگردید؛ بهتره بدانید این رمان قرار نیست اینگونه باشد.من قرار است داستان عشقی را روایت کنم که جز نابودی در بسات معشوقان هیچ ندارد و عاشقی که عشقش همچو تازیانههای کفر بر پیکر معشوعش یورش میبرد.پس اگر خواهان دنیایی متفاوت و جستجو در میان مرزهای رویا هستید، خوش آمدید!جایگاهتان در میان سطرهای این رمان نقش بسته. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آگوست 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 12 فصل اول (انعکاسی خالی) نسیمه سرد شبانگاهی از میان پنجرههای نیمه باز اتاق گذشت و پرده سفید را مانند روحی متحرک در دریای شب به رقص درآورد. صدای ساعت دیواری با هر تیک تاک، قطعهای از شب را میبلعید. پلکانش برهم گره خورد. همه چیز آغازش را با یک، صدا گرفت. یک وزش کشدار، مانند نفس کشیدن زمین. از خواب پرید؛ اما خود را در جای دیگری یافت. جایی که زمان در آن نمیگذشت. جایی که نه شب دنیا را در بر میگرفت و نه روزی طلوع میکرد. همه چیز به رنگ خاکسری نگاریده شده بود. گیتیای به ترکیب رنگهای سپید و سیاه. خاکسری بیرحم که مثل زخم بر زمین و آسمان دهان باز کرده بود. سرد و بیصدا! این خاکستری بوی مرگ میداد. بوی استخوان هایی که در هوا پودر شده بودند. بوی خونی که در خاک حل شده بود. با پاهای بره*نهاش بر زمین سرد و سخت قدم برمیگزید. به هر سو که مینگریست، هیچ نبود جز سایه های لرزان و صدای زوزهای که انگار از درون جمجهاش نشأت میگرفت. جا نخورده بود! این محیط آشنا تر هر جایی برایش بود. آری او در بند کابوسی دگر گرفتار گشته بود. چشمانش به افقی محو دوخته شد. سایههایی تاریک نزدیک میشدند. گامهایشان بیصدا بود؛ اما زمین را میلرزاند. با هر قدم سایهها تبدیل به جسمی انساننما میگشت. جسمانی که روح در خود دمیده نداشت. با چشمانی مات که انگار سویی نداشت. دهانهایی دوخته شده که توان سخن نداشت و تنهایی که جامعهشان خون بود که سر تا پایشان را در بر گرفته بود. تنها رنگ در میان این دنیای خاکسری، رنگ خون بود که به وضوحترین نحو ممکن به نمایش درمیآمد. زانو زدند. حرف نمیزدند، اما صدایشان را میشنید.فریادهایشان، نالههایشان و تمناهایشان را میشنید.پژواکهایی سرگردان که او را محاصره کرده بودند و بیوقفه زمزمه میکردند. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آگوست 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 12 صداهایی متعلق به زن و مرد، کوچک و بزرگ، پیر و جوان که فقط یک چیز را نجوا میدادند: - نجاتمان بده... نجاتمان بده... دستهایی دراز، لرزان و در مانده که بر سویش کشیده میشد.او را مجبور میکردند به التماسهایشان گوش فرا دهد و تمام توانش را برای نجانشان ازین زجر به کار گیرد.زیرا دردی را که تحمل میکردند، همچو شعلههای افروخته بر تن او نیز یورش میبردند و او را تا پای نیستی همراهی میکردند.انگار که دردنشان با او مشترک بود و به او سرایت میکرد. این یک کابوس معمولی نبود خیلی واقعیتر، دردناکتر و ترسناکتر از یک خواب بود.خواست بازهم همانند دفعات گذشته تلاش کند و دست یاری بر آنان رساند؛ اما مثل کابوس های دیگر فایدهای نداشت.اینبار هم آن دیوار نامرئی که هر بار مسدودش میکرد، مانعاش شد.مرزی نامرئی میان آنان که نه شفاف و نه قابل دیدن بود. فقط حسش میکرد. یک فشار سهمگین که متوقفش میکرد. خواست چیزی بگوید. فریاد زند. اما صدا در گلویش خفه شد. دوباره... دوباره آن مه تاریک که خزیده پیش میآمد. در آنی چشمهای مات به اون خیره ماندن. با یک نعره بی صدا، قلبهایشان از سینه بیرون کشیده شد و آن مه سیاه از درونشان ریشه دواند و جسمشان را در خود مکید.همچون موریانههایی که در آنی جسم را میبلعند، تنها چیزی که برجای ماند، نه استخوان، نه پوست، نه گوشت... آن کاسه چشمان ماتشان بود که غوطهور در دریاچهای از خون بود.بوی تعفن خون و خاک فضا را پر کرده بود.هاله تاریک، اطرافش هر چه بود را به درون خود میکشید و حال دخترک هم جزء آن محسوب میشد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آگوست 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 13 هر لحظه به او نزدیکتر میشد و ترس بیشتر در وجودش رخته میکرد. به دنبال رهایی از این کابوس میگشت؛ اما هر گام که برمیگزید به هیچ نهایتی دست نمییافت. میدوید؛ اما در خیال باطل... همچو سرابی که پایانش به ناکجا آباد ختم میشد. آسمان شروع به تپیدن کرد. زمین او را به درون خود میکشید. پاهایش دیگر نمیجنبیدند. صدایی کشدار که مدام در فضا میپیچید: - نــوبـت توعــه... - فرار نکــن... - تسلیم شـــو... - جـسمــت رو به من تقدیم کــن... - چیزی رو ازت میخوام که دیگه به تو تعلق نداره... و در آنی که نومیدی قلمداد کرد، ناگاه با جیغی خفه در سینهاش از خواب پرید.بدنش خیس از عرق سرد، اُتاق تاریکتر از همیشه و صدای نفسهای خودش پر از وحشت... هنوز بوی خاکستر در مشامش بود و از آن هولناکتر اثر انگشتانی سیاه که آرام آرام بر آینهی روبهرویش میلغزیدند.با جسم بیرمقش خود را به در اُتاق رساند و به بیرون پرتاب کرد.عقبگرد کرد؛ اما همچنان چشمانش با مردمکهایی از ترس لرزان، از میان درز در به آینه دوخته شده بود. انگار که پایانی نداشت! هنوز پژواکهای دنیای خوابش در ذهنش زمزمه میگشت.خیلی واضح، کلمه به کلمه و به رساترین حالت ممکن.همان صداهایی که از درون مهتیره وجودش را در برمیگرفت؛ حال از آن اتاق، از آن آینه، بیقفه نامش را فقان میکرد. گویا با گذر هرچه بیشتر زمان، دنیای خواب و دنیای حقیقیاش بیشتر و بیشتر درهمآمیخته میشد.شایان بود که همان مه رویاهایش در مرزی نامرئی همانند خوابش که آینه همچون نقشی را ایفا میکرد، در پشت آن حبس گشته بود. نگاهی به ساعتدیوای کوچکی که دو روز پیش خریده بود و کاملا سالم بود، انداخت؛ اما از حرکت ایستاده بود. گویا هیچ چیز در این خانه درست کار نمیکرد و همه چی درهم بود. بی درنگ به سمت میز رفت و گوشیاش را برداشت. نگاهی به صفحه گوشی انداخت. ساعت پنچ صبح بود و کلاسش هشت شروع میشد. این بدان معنا بود که باید سه ساعت تمام در این خانه بهسر ببرد. نمینوانست! باید هر قدر که میشد از این خانه نفرین شده، از آن اُتاق هولناک و آن آینهی که انگار چیزی در دل خود پنهان داشت، دور میشد.شاید اگر به اندازه کافی دور گردد، از این صداهایی که نجواگر مرگ هستند و او را میخوانند، نجات یابد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آگوست 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 13 نفسش حبس شده بود. دستانش میلرزید. قلبش در سینه میسوخت و دیوانهوار میتپید. گونههایش غرق در اشک بود. با کوبش مشت استاد بر میز رعشهای بر اندامش طنین انداز گشت. بافریاد های پیاپی و بلند، گفت: - باز هم؟ دوباره چطور جرئت کردی، سر کلاس من بخوابی؟ این بار چندمه که بهت تذکر میدم؟ سرش را پایین انداخته بود، تا کسی متوجه صورت پریشانش نشود و حتی کلامی از سخنانش را پاسخ نداد، که فردی از لرزش صدایش چیزی بوی ببرد. - نه انگار فایدهای نداره. همین الان از کلاس من برو بیرون و از این لحظه دیگه حق حضور در کلاس های من رو نداری. انگار تمام مدت منتظر شنیدن همین حرف از دهنش بود، تا خودش را در این جهنمی که قرار گرفته بود، نجات دهد. بدون لحظهای درنگ کیفش را چنگ زد و با قدمهای بیجان اما سریع از کلاس خارج شد. سرگردان در راهروهای دانشگاه به دنبال جایی میگشت تا سر و وضعش را مرتب کند. متوقف شد. نگاهی به تابلوی بالای سرش انداخت. «WCبانوان» خودش را سراسیمه به داخل انداخت. نگاهی به اطراف افکند، تا کسی نباشد. جلوی آینهی کوچکِ روی دیوار ایستاد. مشتهایش را بر هم گره کرد و آب سرد را بر روی صورتش پاشید. نگاهی گذرا در آینه به خود کرد.پوستش رنگ پرده بود.لبانش کبود بود.زیر چشمان درشت مشکیاش گود و کاسه چشمانش به سرخی خون بود. صورتش را طبق عادتش با آستین خشک کرد و موهایش را از روی پیشانیاش مرتب کرد. دست به سمت کیفش برد و ژر کم حالی را بیرون آورد، تا شاید با زدن ژر، لبهای کبودش کمی طبیعی تر به نظر برسند. در آنی نگاهش از آینه به پشت سرش افتاد. رکسانه بود. رفیق چندینوچند سالهاش که در تمام این مدت، از اون چیزی جز لبخند همیشگی بر لبانش ندیده بود؛ ولی حال با آبرو های بر هم تنیده به او خیره گشته بود. میدانست که چیزی او را عصبی کرده. خودش را جمعوجور کرد و با لبخندی ساختگی به سمتش برگشت و گفت: - اینجا چیکار میکنی؟ باز نکنه کلاس اون پیرمرد رو پیچوندی؟ رکسانه کوچکترین واکش هم نشان نداد. حتما موضوع مهمی است که او را دلخور کرده و انقدر جدی شده. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آگوست 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 15 رکسانه با قدم های آهسته به او نزدیک شد و گفت: - بهتر نیست تو اول به سوالهام جواب بدی؟ این لحن عصبی از رکسانه بعید بود، طوری که دیگه جرئت نکرد چیزی به زبان بیاورد. رکسانه مچ دستان باریکش را محکم گرفت و به دنبال خود او را کشانید. از دانشگاه خارج شدند و همچنان رکسانه اون را بدون کلامی حرف به دنبال خود میکشاند. صبرش سر آمد و دستش را کشید و گفت: - خوب حداقل بگو کجا داریم میریم. باز هم اعتنایی نکرد و به راهش ادامه داد. به سمت کافه نقلی نزدیک دانشگاه حرکت کرد و وارد کافه شدند. رکسانه بلاخره از حرکت ایستاد و رو به او کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت: - نمیخوای بشینی؟ نگاهی به اطراف انداخت و روی صندلی کنار میز کوچکی نشست. بعد چند لحظه رکسانه با دو لیوان قهوه به سمتش آمد. روبرویش نشست و قهوه را جلویش پیش کشید و گفت: - بنظرت زمانش نریسیده این مسخره بازی رو دیگه تموم کنی؟ چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: - منظورت چیه؟ چه مسخره بازیی؟ - خوب منظورم رو میفهمی. میدونی انقدر میشناسمت که بفهمم حالت طبیعی نیست. ولی رفیق ما رو باش. حاج خانم، تا حالا چند بار پرسیدیم لام تا کام زبون باز نمیکنه. به نظرت لالمونی گرفتن کمکی به حالت میکنه؟ هنوزم نمیخوای مثل بچهی آدم بگی چی شده؟ راست میگفت. تا کی باید این زجر را تحمل میکرد و در خودش میریخت. بدون گفتن کلامی به دیگران. خیلی دلش پر بود و با فکر کردن به دردهایش بغضش ترکید. اشکانش بیاخیار جاری شدند. با صدایی لرزان و بیثبات گفت: - خستم، خیلی خستم رکسانه. - میدونم، بهم بگو، من اینجام. شاید بتونم کمکت کنم. - سه سال پیش که تصادف کردم رو یادته؟ - معلومه که یادمه. واقعا یک معجزه بود، که جون سالم به در بردی. یک سال تو کما بودن، شوخی وردار نیست. - الان موضوع این نیست. بعد اون تصادف لعنتی همه چیز شروع شد. کابوسهایی که امانم رو میبریدن. اوایل خوب بود. کابوسام کم بودن. قابل تحمل بودن. هر لحظه گریبانگیر گردنم نبودن. تا بای مرگ منو نمیبردن. خواب رو از چشام نمیگرفتن. اما هرچی میگذره داره بدتر میشه. فکر کنم دیگه دارم عقلم رو کم کم از دست میدم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.