بانویـ آبیـ ارسال شده در آگوست 14 اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 14 عنوان: رمان سربازخونهی سفید ژانر: روانشناختی، تراژدی، اجتماعی نویسنده: Blue lady «این رمان بر اساس واقعیت نگاشته شده است.» نکته: زمان، مکان، اسم اشخاص و برخی از سیر داستان برای حفظ حریم خصوصی و افشا شدن هویت افراد در دنیای واقعی دچار تغییر شده است. خلاصه: اول فکر میکردم فقط یک نقشهی احمقانه بود که قرار نیست بهش تن بدم. اما نمیدونم چی شد که پا به منجلابی گذاشتم که با خواست خودم بود اما بازگشت با اراده من امکان پذیر نبود. اخرین خواسته من این بود که باورم کنند. اخرین آرزویم این شد که دوباره یک زندگی فرد معمولی رو تجربه کنم و آخرین حرف هایی که از زبان من خارج شدن آن بود که "من دیوانه نیستم". مقدمه: همهچیز از همان لحظه آغاز شد، لحظهای که یک «بله» کوچک را بیآنکه بفهمم، به یک مسیر بیانتها بخشیدم. حالا هر صبح که بیدار میشوم، ردّ آن انتخاب مثل خطی نازک و داغ، روی ذهنم مانده است. کاش میشد زمان را ورق زد، کاش میشد از انتهای داستان، دوباره به ابتدای صفحه برگشت. اگر فقط بازگشتی به گذشته بود… به همان چهارراهی که بوی باران میآمد و من دستم را به سوی اشتباه دراز کردم. اگر فقط بازگشتی به گذشته بود، شاید این همه صدا در سرم خاموش میشد، شاید آینه با من غریبه نمیبود. اما حالا، تنها کاری که میکنم این است که جمله را تکرار کنم، مثل دعایی بیپاسخ: اگر فقط بازگشتی به گذشته بود… ناظر: @Nasim.M 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در آگوست 14 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 14 سلام نویسندهی گرامی! به خانهی دوم اهل قلم خوش آمدی؛ جایی که واژههایت شنیده میشوند و هر خط از رمانت، پژواکی در دل خوانندگان خواهد داشت. از انتخاب انجمن ما برای میزبانی اثرت، صمیمانه سپاسگزاریم و حضورت را خوشآمد میگوییم. ✅اکنون رمان شما با موفقیت تأیید شد.✅ از این لحظه میتوانی پارتگذاری رمان را در تاپیک مربوطه آغاز کنی و مطمئن باش که ما در تمام مسیر کنارت خواهیم بود. بهزودی مدیر بخش @Nasim.M ناظر همراهت را تگ خواهد کرد تا در ویرایش و نظمدهی ساختاری رمان، راهنمای تو باشد. 📌 لطفاً به نکات زیر توجه داشته باش: برای حفظ نظم بخش رمانهای درحال تایپ، ضروریست به نکات ویراستاری و راهنمای ناظر توجه کامل داشته باشی. در صورتی که تعداد پارتهای منتشر شده از رمانت به ده پارت برسد و هنوز ویرایش نشده باشند، بقیهی پارتها تایید نخواهند شد. اگر ویرایشها را انجام دادی، میتوانی از طریق تاپیک مخصوص، درخواست بازگشایی به تالار اصلی رمانت بدی. یادمان باشد: تعداد پارتهای ویرایشنشده نباید از ده پارت بیشتر شود. 📚 برای آشنایی با قوانین بخش، نکات نگارشی و درخواست جلد، میتوانی از پیوندهای زیر استفاده کنی: قوانین مهم تایپ رمان آموزش نویسندگی درخواست طراحی جلد رمان با آرزوی قلمی روشن، الهاماتی بیپایان و دلنوشتههایی ماندگار 🌿 مدیریت انجمن نودهشتیا نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آگوست 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 14 باران میبارید. نه از آن بارانهای نرم و درمانیک که آدم را وسوسه میکند عاشق شود، بلکه بارانی سنگین و بیرحم، مثل پردهای از تردید و تهدید که بر سر شهر کشیده شده باشد. قطرات باران روی پنجره کوچک آشپزخانه میلغزیدند. بوی چای مانده با بوی دود سیگار قاطی شده بود. روی میز پلاستیکی گلدار، یک استکان نیمه پر، خاکستر سیگار و یک پشقاب خالی از نان بود.مادرم سیگار سومش را دود میکرد و به دود خاکستری که از نوک سیگارش بالا میرفت، خیره بود. از صبح که نامه اعزامم سربازیم رسیده بود، حالوهوای خوشی نداشت. پشتش به من بود و نگاهش از بنجره به بیرون دوخته شده بود. - اگه تو هم بری من چطور دوم بیارم؟ به من نگاه نمیکرد تا اشکی که در چشمانش حلقه بسته بود را نبینم؛ اما از لرزش صدایش میشد همه چیز را فهمید. - من که برای همیشه نمیرم مامان... فقط دوساله! - اما داییت واسه همیشه رفت. برا داییت دوسال نشد... یه تابوت شد. صدایش شکست. این اولین باری بود که درباره برادرش اینطور مستقیم حرف میزد و بیپرده از آن خاطره میگفت. -پس موضوع داییه. باورکن اون فقط یک اتفاق بود. داداشت اتثنا بود. این همه میرن سربازی و صحیح و سالم بر میگردن. این که جای نگرانی نداره. - تو فرق داری حمید خودت رو با بقیه بچههای مردم مقایسه نکن. من تو رو با خون و دل برزگ کردم. نه این که بچههای دیگه بیارزش باشن، ولی تو... تو نتها کسی هستی که برام مونده. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آگوست 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 14 خواستم دستش را بگیرم اما عقب کشید، مثل کسی که میترسد لمسش کنی و ترسش بریزد بیرون. - حمید... اسمم را طوی گفت که انگار به آخرین طناب امیدش چنگ میزند. صدایش آرام بود، اما پشتش چیزی میلرزید. نه از سرما، از همان ترسی که گاهی در چشمان مادرها جا خوش میکند و نمیرود. - من نمیزارم تو بری سربازی مگر از رو جنازم رد بشی. چشمهایم را تنگ کردم خزار مادر به هراز پسر گفتهاند؛ ولی کمتر کسی جدی گرفته. خواستم چیزی بگویم اماچشمهایش را دیدم همان دو گودال سیاه، خسته و درمانده. دهانم بسته ماند. سکوت کرد. سکوتی کشدارکه انگار برام چندین سال گذشت.بعد سیگارش را لب پنجره خاموش و به طرفم آمد. صدایش را آورد پایین و طوری مخفیانه حرف زد که انگار قرار است همسایهها بشوند: - گوش کن یا باید دوسال از عمرت رو برای این سربازی لعنتی هدر بدی یا به نقشه من گوش بدی. نقشه. کلمهای که مادرم باهاش بازی میکرد. مثل بچهای که با کبریت بازی کند. میدانستم که یک طرفش هیجان است و دیگرش آتش سوزی. گفتم: - نقشههات همیشه دردسر درست کرده. یادت هست برای شهریهی دانشگاه میخواستی الکی بگی که مثلا دستم شکسته؟ - اون فرق میکرد. این جدیه. بعد با همون لحن کسی که دارد راز اتمی کشور را لو میدهد خم شد و گفت: - تو باید خودتو بزنی به دیونگی! خندیدم. بلند و بیخیال. فکر کردم شوخی میکند. اما چشمانش برق داشت. همان برقی که یک شکارچی موقع چکار کردن طعمهاش دارد. به تمسخر گفتم: - نه مامان! اینا فقط تو فیلماست. خیلی فیلم دیدی دنیای واقعی و تخیل رو قاطی کردی. یه همچین چیزی تو خارج از فیلما واقیت نداره. - اتفاقا خیلی هم داره. کمسیون معافیت پزشگی رو که یادت هست؟ فقط کافیه چند روز درخواست بدیم که وضعیتت رو مورد برسی قرار بدن. چند روزی رو تیمارستان سر میکنی تا کارات جور بشه و آبا از آسیاب بیوفته؛ بعدشم مرخصت میکنن. اصلا خودم قول میدم بیشتر از چند روز اونجا نزارم بمونی. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آگوست 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 15 خواستم دستش را بگیرم اما عقب کشید، مثل کسی که میترسد لمسش کنی و ترسش بریزد بیرون. - حمید... اسمم را طوی گفت که انگار به آخرین طناب امیدش چنگ میزند. صدایش آرام بود، اما پشتش چیزی میلرزید. نه از سرما، از همان ترسی که گاهی در چشمان مادرها جا خوش میکند و نمیرود. - من نمیزارم تو بری سربازی مگر از رو جنازم رد بشی. چشمهایم را تنگ کردم خزار مادر به هراز پسر گفتهاند؛ ولی کمتر کسی جدی گرفته. خواستم چیزی بگویم اماچشمهایش را دیدم همان دو گودال سیاه، خسته و درمانده. دهانم بسته ماند. سکوت کرد. سکوتی کشدارکه انگار برام چندین سال گذشت.بعد سیگارش را لب پنجره خاموش و به طرفم آمد. صدایش را آورد پایین و طوری مخفیانه حرف زد که انگار قرار است همسایهها بشوند: - گوش کن یا باید دوسال از عمرت رو برای این سربازی لعنتی هدر بدی یا به نقشه من گوش بدی. نقشه. کلمهای که مادرم باهاش بازی میکرد. مثل بچهای که با کبریت بازی کند. میدانستم که یک طرفش هیجان است و دیگرش آتش سوزی. گفتم: - نقشههات همیشه دردسر درست کرده. یادت هست برای شهریهی دانشگاه میخواستی الکی بگی که مثلا دستم شکسته؟ - اون فرق میکرد. این جدیه. بعد با همون لحن کسی که دارد راز اتمی کشور را لو میدهد خم شد و گفت: - تو باید خودتو بزنی به دیونگی! خندیدم. بلند و بیخیال. فکر کردم شوخی میکند. اما چشمانش برق داشت. همان برقی که یک شکارچی موقع چکار کردن طعمهاش دارد. به تمسخر گفتم: - نه مامان! اینا فقط تو فیلماست. خیلی فیلم دیدی دنیای واقعی و تخیل رو قاطی کردی. یه همچین چیزی تو خارج از فیلما واقیت نداره. - اتفاقا خیلی هم داره. کمسیون معافیت پزشگی رو که یادت هست؟ فقط کافیه چند روز درخواست بدیم که وضعیتت رو مورد برسی قرار بدن. چند روزی رو تیمارستان سر میکنی تا کارات جور بشه و آبا از آسیاب بیوفته؛ بعدشم مرخصت میکنن. اصلا خودم قول میدم بیشتر از چند روز اونجا نزارم بمونی. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آگوست 16 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 16 (ویرایش شده) - مامان بس کن این مزخرفات رو ادامه نده. - فقط کافی چند روز نقش بازی کنی بعدش همه چی تموم میشه. نه از سربازی خبری هست، نه از صبح زود بیدار شدن ، نه از دویدن تو برفا و نه هیچ عذاب و سختی که قرار بهت تو اون دو سال تحمیل کنند. آن لحظه نگاهش مثل لبه چاقو بود: هم تهدید داشت و هم التماس.حس کردم اگر «نه» بگویم، انگار پشتش را به میدان جنگ خالی کردهام.نمیدانم دقیقا چی شد؟ در ذهنم یک تصویر میچرخید « من با لباس خواب راهراه، وسط یک سالن سفید و بین آدمهایی که با خودشان حرف میزدند». درآنی لبانم از هم باز شد: - باشه شاید به خاطر چشمان تمناوار مادرم بود. شاید از سر حماقت. شاید به سبب کنجکاوی، که قرار است چگونه پیش برود این ماجرا. شاید هم از روی شیطنت که ثابت کنم نقشهاش چقدر مسخره و احمقانه است. یا نکند آن لحظه دل ماجراجوطلبم به دنبال سرگرمی جدیدی میگشت؟ اما هرچه که بود من در آن لحظه گفتم «باشه». بعد شنیدن تایید من مادرم لبخندی پیروزمندانه زد و با وسواس دفترچه چرمی قدیمی را از داخل کشوی میز خارج کرد. همان دفترچهای که خط قرمزش بود و نمیگذاشت کسی نوشته و محتوای داخلش را بخواند. گشت و بین محدود صفحههای سفیدی که مانده بود، شروع به نوشتن کرد. «۱.نگاه خیره و بیدلیل به دیوار، بدون پلک زدن.» «۲.جوابهای نصفه و نیمه و نامربوط به سوالها.» «۳.حرف زدن با یک(دوست خیالی) که فقط خودت میبینیش.» دفترچه را جلویم پیش کشید و گفت: - اینها رو تمرین میکنیم. یکهفته نهایتش ده روز، بعدش آماده میشی تا نقشه رو پیش ببریم. اگه همه چیز خوب پیش بره میگن این پسر از لحاظ روانی مشکل داره و به راحتی معاف میشی. تمرینها عجیب بودند. صبح فردای آن روز، هنوز چشمهایم نیمهباز بود که مادرم یک لیوان شیر گذاشت جلوی صورتم. - بخور، امروز کلاس داری. - کلاس چی؟ - کلاس دیوونگی. لبخندش عجیب بود؛ نه مثل وقتی که خوشحال میشود، نه مثل وقتی که از سر شوخی لبخند میزند. انگار به یک جنگ دعوت شده باشم که باید با ماسک واردش شوم. اولین تمرین ساده به نظر میرسید: مرحله یک: زل زدن به دیوار. قانونش این بود که پلک نزنی تا جایی که چشمهایت شروع به سوختن کنند. اگر اشک آمد، بهتر. - چرا بهتر؟ - چون فکر میکنن داری یه چیزی میبینی که بقیه نمیبینن. مادرم روی مبل نشست، چراغها را خاموش کرد جز یکی که مستقیم به صورتم میخورد. گفت: - خب، به دیوار نگاه کن. نه، نه، پلک نزن. خوبه. دو دقیقه هم طول نکشید که چشمهایم پر از اشک شد و همهچیز تار شد. - خوبه… ولی باید حس کنی واقعاً یه چیز اونجاست. - باشه - حالا آروم زیر لب بگو: "صداش هنوز میاد..." گفتمش. یکبار، دوبار، سهبار. هر بار حس کردم جمله کمی واقعیتر میشود. نمیدانستم از بازی لذت میبرم یا دارم اولین قدم را به جایی میگذارم که راه برگشت ندارد. ویرایش شده در آگوست 16 توسط بانویـ آبیـ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
بانویـ آبیـ ارسال شده در آگوست 16 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 16 دو روز به همین منوال گذشت. - عالیه حمید! حسابی پیشترفت کردی. و بعدو با لحنی شبیه مربی تیم ملی گفت: - از امروز تمرین مرحله دوم رو شروع میکنیم. مرحله دوم همان جوابهای نصفهنیمه و بیربط بود. مادرم دفترچهاش را دستش گرفت. سر تیتر صفحه نوشته بود "سوالها". – سؤال یک: اسمت چیه؟ - حمید. - نه، غلطه! باید بگی مثلاً «بهم گفتن نگو.» - خب این که لو میره. - نه پسرم، این میشه گیجکننده. گیج کردن خیلی مهمه. دفترچه را ورق زد. سؤالها کمکم عجیبتر میشدند: «امروز چندشنبهست؟»، «رئیسجمهور کیه؟»، «کی بهت نگاه میکنه وقتی میخوابی؟» برای هرکدام، مادرم جوابهای پیشنهادی نوشته بود. گاهی این جوابها آنقدر نامربوط بود که نمیدانستم باید بخندم یا بترسم. تمرینها فقط به خانه محدود نمیشد. یکبار وسط سوپرمارکت، وقتی مرد مغازهدار پرسید: «چیز دیگه نمیخوای؟» من طبق دستور مادرم گفتم: - فقط اگه اون مرد توی آینه بذاره برم. مغازهدار چند لحظه با قاشق داخل ظرف زیتون خشکش زد، بعد بیحرف کیسهام را داد. مادرم لبخند رضایتمندی زد، انگار در یک مسابقه برده باشیم. گفت: - دیدی اثر داره؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.