نیلوفر ارسال شده در آگوست 16 اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 16 نام رمان: رد نگاه تو نویسنده: نیلوفر ژانر: عاشقانه_درام هدف: ساعات پارتگذاری: هفته ای دوبار خلاصه: گاهی یک نگاه، سرنوشت را از نو مینویسد… خزان در میانهی ترس و تنهایی، با آریایی روبهرو میشود که نگاهش هم پناه است، هم زخم. میان عشق و خطر، فقط ردّی از نگاه باقی میماند؛ ردّی که تا ابد بر جان حک میشود. ناظر: @ELAHEH مقدمه من از میانِ سطرهای سوخته ی گذشته ام آمده ام... از جایی که دخترها با گریه قد میکشند و خاطره، شبیه خنجریست که هر شب در خواب، دوباره فرو میرود. او اما، مردیست از جنس سنگ و سکوت... با چشمانی که بارانی نیست، اما هر که در آنها گم شود، راهی به روشنی نخواهد یافت. او نه نجات دهنده بود، نه جلاد… اما نگاهش، مرزی بود میان مرگ و بقا. در لحظه ای تاریک، میان هیاهوی گلوله ها و دروغها، ما به هم رسیدیم… نه برای عشق، نه حتی برای امید… بلکه برای آنکه بفهمیم: گاهی زندگی، فقط نجاتِ یک «شاهد» است از جهنمی که هیچکس باورش نمیکند. و از همانجا، رد نگاهش افتاد روی زندگیم… همان نگاهی که نه آغاز بود، نه پایان… "شروع از یک نگاه سرد" بارون داشت بیصدا خیابونای تهران رو میشست. از پشت شیشه بخارگرفته ی کافه، خزان با یه لیوان قهوه ی ولرم به آدمایی نگاه میکرد که تندتند رد میشدن، انگار همه دنبال چیزی بودن... جز اون. زندگی همیشه باهاش سخت تا کرده بود. تو پرورشگاه بزرگ شده بود. بدون پناه، بدون خاطره ی مادری. ولی حالا دیگه بیست ویک ساله بود، و بالاخره یه اتاق کوچیک اجاره کرده بود توی یه ساختمون قدیمی تو مرکز شهر. با اینکه هنوز هیچکس رو تو این شهر نداشت، ولی دلش روشن بود. چون بالاخره، خودش رو داشت. قهوه شو یه جرعه نوشید، که درِ کافه با صدای زنگ کوچیکی باز شد... و یه مرد قدبلند، با بارونی مشکی و چشمایی سرد وارد شد. همه ی نگاه ها ناخودآگاه رفت سمتش. اما اون بی تفاوت بود. صاف رفت سمت صندلی کناری خزان... و نشست. خزان از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداخت. چشماش عمیق و بی احساس بود. یه جوری نگاه میکرد انگار دنیا براش بازیچه ست. پیشخدمت بهش نزدیک شد: «چی میل دارین؟» مرد بدون اینکه نگاه از پنجره برداره، گفت: «قهوه. تلخ.» خزان، لیوان قهوه اش توی دستش سرد شده بود اما هنوز دلش نمی اومد رهاش کنه. چشم دوخته بود به خیابون، به ماشین هایی که مثل رد خاطره از مقابلش میگذشتن. روزای سخت زندگیش هنوز تو ذهنش قدم میزدن، مخصوصاً اون روز لعنتی… روزی که از کامران جدا شد. قرار بود ازدواج کنن. همه چیز آماده بود… تا وقتی که فهمید کامران فقط نقاب خوبی به چهره زده. خودخواه، پرخاشگر، کنترلگر... و هر روز کمی بیشتر روح خزان رو له میکرد. دل کندن ازش آسون نبود، اما خزان بالاخره خودش رو نجات داد. فکر میکرد تموم شده… اما اشتباه میکرد. درِ کافه باز شد. دلش لرزید. صدای پای آشناش رو از بین صداهای معمول کافه شناخت. کامران. بی دعوت، اومد و روبه روی خزان نشست. لبخند نصفه ای روی لبش بود. از اون لبخندایی که خزان خوب می شناخت؛ خطرناک. – «خوشگلتر شدی. دلم برات تنگ شده.» خزان دستاشو جمع کرد توی آستین مانتوش. دلش میخواست از اونجا بلند شه و بره، ولی میدونست فرار کردن فقط بیشتر تحریکش میکنه. – «گفتم تمومه، کامران. خواهش میکنم ولم کن.» کامران خم شد جلو، صداشو پایین آورد: – «تا وقتی زن من نشی، جایی نمیری. شنیدی؟» همون لحظه، صدای محکمی از پشت سرشون اومد: – «خانم مزاحم دارن؟» کامران برگشت. مردی قدبلند و خوش پوش بالای سرشون ایستاده بود. چشمهاش سرد بود، مثل زمستون. خزان نفسش توی سینه حبس شد. آریا نگاهی به کامران کرد که بیشتر از یه لحظه طول کشید… و بعد آروم گفت: – «آره… تویی که باید بری. یا من بیرونت میکنم.» کامران لحظه ای مردد شد. شاید چیزی تو نگاه آریا دید که قانعش کرد. پوفی کرد، بلند شد و رفت… اما زیر لب چیزی گفت که فقط خزان شنید: – «تموم نشده…» وقتی رفت، خزان چند لحظه سکوت کرد. نفسش هنوز درست بالا نمی اومد. بعد آروم گفت: – «ممنونم... نمیدونم اگه نبودین، چی میشد.» آریا بدون اینکه نگاهش کنه، فقط گفت: – «از مردایی که زبون زور میفهمن، متنفرم.» و بعد راهشو کشید و رفت… درست مثل یه سایه. اما خزان… هنوز نشسته بود. و تنها چیزی که تو ذهنش میچرخید، چشمای اون مرد غریبه بود. پشت نقاب دود و آتش: بارون می اومد. نه از اون بارونهایی که خیابون رو بوی خاک نم خورده میکنن. نه... این یکی، بوی زنگ زده ی تیرآهن و بغض خفه شده میداد. بارونی که انگار سالها اشک جمع کرده بود و حالا داشت خودش رو خالی میکرد، بی وقفه، بیرحم. هر قطره اش، مثل فریاد یه روح زخمی، میکوبید به شیشه ی بخار گرفته ی پنجره. آریا ایستاده بود. سایه ش افتاده بود روی دیوار، کشیده و بی جان. دود سیگار از لای انگشتاش بالا میرفت و تو نور کم اتاق، مثل شبحی لرزان تو هوا می رقصید. اما خودش حتی یه پک هم نزده بود. فقط گرفته بودش… محکم، انگار اون سیگار آخرین چیزیه که بهش وصل مونده. مثل یه بند نازک، بین این دنیا و اون چیزی که ته قلبش دفن شده بود. چشماش خشک بودن. خیلی وقته که دیگه گریه نکرده بود... نه از قوی بودن، نه از بی احساسی؛ از تمرین. تمرینِ خفه کردن همه چیز. از وقتی یاد گرفته بود مردی که گریه کنه، مردی که التماس کنه، تو این دنیا نمیمونه. بچه که بود... شبای زیادی رو با شکم گرسنه، پاهای یخ زده و لباسای پاره توی کوچه های تاریک شهر سپری کرده بود. پناهش، دیوارهای سیمانی و صدای موشهایی بودن که شبها تا کنار صورتش می اومدن. دلش میخواست فقط یکی دستشو بگیره، بگه "تو تنها نیستی". ولی هیچکس نیومد. تا اون شب... وقتی که رضا خان پیداش کرد. یه مرد با نگاه سرد، سبیل پرپشت، کت چرم مشکی، و یه دستبند طلایی سنگین که همیشه میدرخشید. همون شب بهش گفت: ـ "از این به بعد، تو مال مایی." و شد. آریا اون شب مُرد. مُرد و یه پسر دیگه به دنیا اومد؛ بیخواب، بی کودکی، بی حق انتخاب. یه پسر با دستای زخمی، قلبی پر درد، و دلی که از همون اول یاد گرفته بود به کسی تکیه نکنه. بزرگ شد… سریعتر از بچه های عادی. یاد گرفت با چاقو حرف بزنه، با چشم بخونه، با مشت زندگی کنه. گلوله خورد، گلوله زد. اما یه خط قرمز داشت، یه عهد پنهونی با خودش: "زنها و بچه ها، بیگناه تر از اونن که داغ بخورن." رضا خان بارها اخم کرده بود، سیگارشو با حرص خاموش کرده بود، گفته بود: ـ "این دل رحمی هات، یه روز میکشنت پسر." ولی آریا همیشه ساکت میموند. نه چون جوابی نداشت، نه. چون اگه دهن باز میکرد، بغض شو میشنیدن. و نمیخواست کسی بفهمه هنوز ته دلش، یه آریای کوچیک داره زنده نفس میکشه... آریایی که هنوز شبها خواب مامانشو میدید. مامانی که هیچوقت نفهمید چرا یه شب ناپدید شد. و هر بار که فکرش می اومد، تو دلش میگفت: "اگه اون شب مادرم زنده مونده بود... اگه یه کم دیرتر خوابم برده بود... شاید هنوز بچه میموندم. شاید هنوز آدم بودم." حالا… سالها گذشته. آریا دست راسته مردیه که با یه اشاره، میتونه یه محله رو نابود کنه، یه زن رو بی پناه کنه، یه بچه رو بی مادر. اما خودش... هر شب، وقتی همه جا ساکته و صدای بارون میپیچه توی شیشه های خونه ی سردش، یه بچه ی لاغر با لباس پاره، میاد تو خوابش. میشینه گوشه ی تخت. هیچوقت چیزی نمیگه. فقط نگاهش میکنه. با اون چشمای پر از سؤال… و آریا، هر شب، یه کم بیشتر از خودش خجالت میکشه. ماموریتی در تضاد باران سنگینتر شده بود و قطره هایش مثل اشکهای سرد، روی شیشه ی پنجره سر میخوردند. آریا با دست لرزان سیگارش را بین لبهایش گرفت و آهی کشید. دود سفید سیگار در هوا پیچید و مثل پرده ای نازک، افکارش را پنهان کرد. دنبال نوری بود که گم شده بود، دنبال آرمانی که روزی قلبش را روشن نگه داشته بود. صدای در اتاق مثل صدای زمزمه ای آرام اما تیز، ذهنش را برید. در باز شد و رضا خان وارد شد، چهره اش سرد و بی احساس، اما چشمانش شعله ای از قدرت و تهدید داشت. «آریا، وقتش رسیده. ماموریتی دارم برات، باید انجامش بدی.» آریا نفسی گرفت و دود سیگار را به آرامی بیرون داد. «بگو ببینم چیه.» صدایش کم رمق اما پر از تردید بود. رضا خان جلو آمد و دستش را روی میز گذاشت. «باید کسی رو پیدا کنی که سالهاست ناپدید شده. کسی که تهدید بزرگی برای ماست. ولی… این بار با روشهای خودت کار نکن. باید خشن تر باشی. باید… همه ی اون اصولی که بهشون اعتقاد داری رو فراموش کنی.» آریا چشمهایش را بست، درد درونش شعله ور شد. چگونه میتوانست آرمانهایی را که با خونش نوشته شده بود، زیر پا بگذارد؟ رضا خان ادامه داد: «چنگیز، اون مرد خیانتکاری که سر ما کلاه گذاشت، داره توی سایه ها پنهان میشه. سالها ما رو گول زد، تمام اطلاعات حساس رو لو داد، و بهمون خیانت کرد.» اما قضیه فقط خیانت نیست،اون زن و بچه ی چنگیز هم توی این بازی خطرناکن. ما برنامه ای داریم که زن و بچه ش رو به شدت تحت فشار بذاریم، شکنجه ای روانی و فیزیکی که چنگیز رو مجبور کنه به حقش برسه. میخوایم پیام واضحی بفرستیم؛ خیانت جواب داره، حتی اگر به قیمت شکنجه ی خانواده ات باشه.» آریا نفسش را در سینه حبس کرد. این ماموریت بیشتر از هر چیزی یک تور پیچیده بود؛ تله ای که باید چنگیز رو به دام بندازه، اما هر قدمش میتونست آتش بس شکننده ی درونش رو نابود کنه. باید بی رحم میشد، اما قلبش هنوز آرمان های خودش را فریاد میزد. رضا خان با صدایی سرد و محکم گفت: «تو این بار نباید اشتباه کنی. این ماموریت، تکه ای از یه بازی بزرگتره. هر حرکت اشتباه ممکنه همه چیز رو خراب کنه.» خزان دستهایش را توی جیب های مانتوش پنهان کرده بود و نگاهش گم شده بود بین آدم هایی که میرفتند و می آمدند. باران هنوز بی وقفه می بارید، اما خزان دیگر حتی از آن قطره های باران هم خیس تر شده بود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در آگوست 16 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 16 سلام نویسندهی گرامی! به خانهی دوم اهل قلم خوش آمدی؛ جایی که واژههایت شنیده میشوند و هر خط از رمانت، پژواکی در دل خوانندگان خواهد داشت. از انتخاب انجمن ما برای میزبانی اثرت، صمیمانه سپاسگزاریم و حضورت را خوشآمد میگوییم. ✅اکنون رمان شما با موفقیت تأیید شد.✅ از این لحظه میتوانی پارتگذاری رمان را در تاپیک مربوطه آغاز کنی و مطمئن باش که ما در تمام مسیر کنارت خواهیم بود. بهزودی مدیر بخش @Nasim.M ناظر همراهت را تگ خواهد کرد تا در ویرایش و نظمدهی ساختاری رمان، راهنمای تو باشد. 📌 لطفاً به نکات زیر توجه داشته باش: برای حفظ نظم بخش رمانهای درحال تایپ، ضروریست به نکات ویراستاری و راهنمای ناظر توجه کامل داشته باشی. در صورتی که تعداد پارتهای منتشر شده از رمانت به ده پارت برسد و هنوز ویرایش نشده باشند، بقیهی پارتها تایید نخواهند شد. اگر ویرایشها را انجام دادی، میتوانی از طریق تاپیک مخصوص، درخواست بازگشایی به تالار اصلی رمانت بدی. یادمان باشد: تعداد پارتهای ویرایشنشده نباید از ده پارت بیشتر شود. 📚 برای آشنایی با قوانین بخش، نکات نگارشی و درخواست جلد، میتوانی از پیوندهای زیر استفاده کنی: قوانین مهم تایپ رمان آموزش نویسندگی درخواست طراحی جلد رمان با آرزوی قلمی روشن، الهاماتی بیپایان و دلنوشتههایی ماندگار 🌿 مدیریت انجمن نودهشتیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
نیلوفر ارسال شده در آگوست 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 17 (ویرایش شده) پارت دوم امروز هم مثل روزهای قبل، تمام جاهایی که سر زده بود، جواب رد شنیده بود؛ «ما الان نیرویی نمیخوایم»، «ببخشید، شرایط سخت شده»، «متأسفم، اینجا مناسب نیست.» صدای رد شدنش از لبهای مردم، مانند شمشیری بود که آرام آرام قلبش را میبرید. دستهایش یخ زده بود و نفسش سخت به شماره می افتاد. دنبال یک فرصت بود، یک نقطه ی شروع؛ اما هیچ دری باز نشده بود. با هر رد شدن، امیدش کمتر و کمتر میشد. هر بار که جواب رد میشنید، کمی بیشتر از خودش دور میشد. او که همیشه با خودش میگفت: «من زنده میمونم. من میتونم.» حالا داشت شک میکرد، از خودش متنفر میشد، و نمیدانست چگونه باید این جنگ را ادامه دهد. وقتی بالاخره قدمهای خستش او را به سمت آن اتاق کوچک در مرکز شهر کشاند، نفسش از شدت فشار سنگین بود. درب را باز کرد، وارد شد، و در را پشت سرش بست. فضای کوچک اتاق، سرد و خاموش بود، فقط صدای تیک تاک ساعت روی دیوار به گوش میرسید. خزان بی اختیار روی زمین نشست، زانوانش را در آغوش گرفت و سرش را روی آنها گذاشت. چشمانش پر از اشک شده بود اما هیچ صدایی از او بیرون نمی آمد. تمام آن خشم، ناامیدی، و تنهایی که سالها به جان خریده بود، حالا مثل سیلی خفه کننده ای روی دلش فرو میریخت. صدای گوشی اش ناگهان سکوت اتاق را شکست. با دستهای لرزان گوشی را برداشت و صفحه را نگاه کرد. شماره ی کامران بود. بارها و بارها تماس گرفته بود و پیام فرستاده بود. پیامهایی که هیچ وقت دوست نداشت بخواند اما به زور نگاهشان میکرد: «بالاخره خونتو پیدا میکنم.» «منتظرت میمونم، نمیتونی از من فرار کنی.» «به زودی سراغت میام.» دست خزان مثل سنگ شده بود، قلبش مثل دیوانه ها میزد. او می دانست خزان هیچ کسی را نداشت؛ هیچ تکیه گاهی نداشت جز خودش. و همین باعث شده بود که کامران هر روز بیشتر سراغش بیاید، مزاحمش شود و زخمهای کهنه اش را تازه کند. خزان گوشی را زمین گذاشت، اشکها مثل سیل جاری شدند. صدایش شکست، صدای بغضی که سالها توی دلش نگه داشته بود و تا صبح با اشک و تنهایی خوابید؛ تنهایی که هر روز سنگین تر و دردناکتر میشد. ******* شب سنگین افتاده بود روی باغ ویلا، مثل پتوی خفهکنندهای از سکوتِ موقت پیش از طوفان. صدای موزیک الکترونیک از اسپیکرهای پنهان توی درختها میپیچید و چراغهای رنگی، برگها را به رنگ ارغوانی و سرمهای میپاشیدند. عطر عرق ریختهی آدمها، مشروبهای گرونقیمت و دود سیگار توی هوا چرخ میخورد. آریا پشت درخت افرا ایستاده بود. شال خاکستریاش تا روی ابروها کشیده شده بود و نگاهش مثل چاقوی تیز، پنجرهی اتاق طبقهی دوم را میشکافت. بیسیم زیر یقهاش خشخش کرد. — هدف وارد شد. تأیید میکنی؟ — تأیید. ورود در سکوت. آریا در سکوت مطلق به سمت ساختمان حرکت کرد، درست مثل گرگی که راهِ ورود به لانهی شکارچی رو از بوی خون پیدا کرده باشه. پنجرهی کوچکی باز بود. بیهیچ مکثی از آن بالا رفت و خودش را به داخل انداخت. داخل ویلا، لوسترهای شیشهای مثل اشکهای درخشان از سقف آویزان بودند و آدمها بیخبر از آنچه در کمینشان بود، میرقصیدند. پلههای پیچدرپیچ ساختمان را مثل سایهای گذراند و خودش را به راهروی باریک و نیمهتاریکی رساند. همان لحظه، صدای جیغی از طبقهی پایین پیچید. صدای شلیک. بعد شکستن یک میز شیشهای و هجوم پاها. آریا دندانهایش را رویهم فشرد. — لعنتی... زود شروعش کردن. ناگهان صدای قدمهایی هراسان از راهروی پشت سرش بلند شد. برگشت. دختری بود، با موهای ژولیدهی خیس از عرق، صورت رنگپریده، و چشمهایی که فقط یک چیز را فریاد میزدند: «فرار». لباسش نیمهکاره بود، بند کیفش پاره، و یکی از پاشنه ها در دستش، انگار همین حالا از جهنم بیرون زده. خزان وقتی آریا را دید، با آن شال خاکستری و اسلحه در دست، سرجایش میخکوب شد. چشمهایش گرد شد و عقب رفت، پشتش به دیوار برخورد کرد. – نـــه! توام با اونایی؟ نـه نـه نزدیک نشو... ولم کن! آریا دستش را بالا گرفت اما صدایش خشک بود، بیگرما: – اگه میخوای زنده بمونی، الان حرف گوش کن. اون پایین دارن همهچی رو با خاک یکسان میکنن. خزان سرش را به چپ و راست تکان داد. – بهم دست نزن... به من دست نزن! – کسی نمیخواد بهت دست بزنه. ولی تو اشتباهی وسط یه عملیات خطرناک افتادی. الان فقط زنده موندن مهمه، نه حرف زدن. و درست در همان لحظه، مردی از انتهای راهرو بیرون پرید. با نقاب، با اسلحه، با خون روی پیراهنش. آریا بدون هیچ مکثی شلیک کرد. گلوله محکم در شانهی مرد نشست و او با ناله روی زمین افتاد. خزان از شدت وحشت تا لبهی زمین خزید، دستانش را جلوی صورتش گرفت و فریاد زد. آریا خم شد، اسلحهاش را پشت کمربندش گذاشت و نزدیکش شد. – باید بری. یا با من یا بمون و بمیر. همین. خزان با صدای خفهاش گفت: – من... من فقط با دوستم اومدم اینجا... من نمیخواستم... من حتی نمیدونستم اینجا کجاست... آریا لحظهای نگاهش کرد. چشمهای او ترسیده، شکسته، بیپناه. اما درون خودش؟ هنوز سنگ. – تو اشتباه کردی. حالا من باید این اشتباهو درست کنم. و قبل از اینکه خزان فرصت مخالفتی داشته باشه، از پشت بازویش گرفت. محکم، اما نه آزاردهنده. کشیدش سمت راهپله. خزان مقاومت کرد. – ولم کن! بهت اعتماد ندارم... آریا بیهیچ نگاه اضافهای گفت: – منم به هیچکس اعتماد ندارم. حالا بدو. صدای انفجار از پایین آمد. شیشهها لرزیدند. صدای فریاد، گریه، و جیغهایی که میلرزیدند در دل شب. آریا و خزان در میان این هرجومرج، در آستانهی ورود به داستانی کشیده میشدند که نه دلی از آن باخبر بود و نه سرنوشتی روشن انتظارشان را میکشید... ***** آریا بعد از پایان ماموریت، خسته و پریشان، خزان را به خانهی لوکس و مدرن خودش برد. خانهای که هر گوشهاش از ظرافت و تجمل حکایت میکرد؛ از سقفهای بلند با نورپردازی مخفی گرفته تا دیوارهای صیقلی و مبلمان گرانقیمت که همه نمایانگر ثروت و قدرت بود. اما در آن فضای سرد و بیروح، آریا مثل مجسمهای ایستاده بود؛ سرد، بیاحساس، بیروح. او خزان را به اتاقی برد، در اتاق را پشت سرش بست و با قفل سنگینی محکم کرد؛ جایی که تنها صدای سکوت و سنگینی دیوارها را میشد حس کرد. خزان، که هنوز نفسش به شماره افتاده بود، گوشهای از اتاق روی یک مبل کوچک جمع شده بود، بدنش را مثل کودکی ترسیده به خود فشرده بود. چشمهایش از ترس و عدم اعتماد به مردی که ناگهان وارد زندگیاش شده بود، وحشتزده و نگران بود. هر بار که آریا نزدیک میشد، ترس در چشمانش عمیقتر میشد، مردان برایش حکم تهدیدی غیرقابل تحمل داشتند و این را حتی در مقابل نگاه سرد و بیروح آریا نمیتوانست پنهان کند. آریا خود را موظف میدید از او مراقبت کند اما ماجرای چنگیز، به شکل تلخی ادامه داشت. بعد از بازداشت چنگیز، همه تصور میکردند که او نابود شده، اما واقعیت تلختر بود؛ او زنده بود، زندانی در زیرزمینی سرد و تاریک که تنها نور آن چراغی کمسو و لرزان بود، جایی که هر لحظه تنفس، ضربهای بر روح و جسم شکنجهدیدهاش بود. دیوارهای سنگی و نمناک، سرمایی استخوانسوز و سکوتی خفهکننده، محیطی بود که چنگیز در آن اسیر شده بود. اما وحشتناکترین بخش ماجرا، نقشهی بیرحمانه مأموران بود که تصمیم گرفته بودند از نقطه ضعف او استفاده کنند: زن و بچهاش. رضا خان، با چهرهای بیرحم و صدایی سرد و خشک، در اتاق فرماندهی دستور داد: «زن و بچه اش رو بیارید. باید شکنجه اشون کنیم، تا چنگیز کامل بشکنه، تا حرف بزنه.» این جمله، مثل پتک سنگینی بر دل آریا فرود آمد. نگاهش به زمین دوخته شد، دستهایش خودبه خود مشت شدند و ناخنهایش در گوشت کف دست فرو رفت. نفسش به شماره افتاده بود و بغضی که سالها در گلویش جا خشک کرده بود، این بار همه راههای فرار را بسته بود. آریا با صدایی لرزان اما پرصلابت، مخالفت خود را اعلام کرد: «زن و بچش بیگناهن... شکنجه شون نمیکنم.» کلمات را با سختی از گلویش بیرون میداد، هر جمله مثل تیری بود که به قلب خودش هم میخورد. «دشمن واقعی ما چنگیزه، نه زن و بچش. این راه، راه درستی نیست.» سکوتی سنگین و نافذ فضای اتاق را پر کرد. رضا خان با نگاه سرد و بی احساس به آریا خیره شد، اما حرفی نزد. در آن سکوت، درد و خشم و ناامیدی به هم آمیخته بودند؛ این لحظه، جایی بود که خطوط اخلاق و جنگ در هم شکستند، جایی که آریا فهمید چقدر در مسیر تاریکی و سنگینی قدم گذاشته است. ویرایش شده در آگوست 17 توسط نیلوفر 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
نیلوفر ارسال شده در آگوست 22 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 22 (ویرایش شده) پارت سوم آریا مشتهایش مثل آهن فشرده شده بود و نفسهایش تند و پرتلاطم. اتاق، تاریک و نمور بود؛ بوی دود سیگار و الکل کهنه همه جا را گرفته بود. نور نئونهای کمرنگ از پنجرههای کثیف و ترکخورده رد میشد و روی دیوارهای ترکخورده بازی میکرد. رضاخان، روبروی آریا نشسته بود؛ چشمانش ترکیبی از خشم و محبت بود، مردی که سالها تو این دنیای وحشی نفس کشیده بود و این بار جلوی پسرخواندهاش مقاومت میکرد. با وجود محبتی که داشت، هیچوقت کوتاه نمیآمد مگر اینکه آریا با همه وجود فشار میآورد. رضاخان با صدایی خشن و زمخت گفت: «آریا... تو مثل پسر منی. اما این بازی قانون خودش رو داره. زن و بچه چنگیز باید تحویل ما بشن. نمیشه کاریش کرد.» آریا قدمی جلو گذاشت، مشتهایش بیشتر گره خورد و نگاهش شعلهور شد: «رضاخان، من نمیزارم یه تار موی اون زن و بچه آسیب ببینه،وایمیستم جلوی هر کی بخواد نزدیکشون بشه.» از گوشهی اتاق، صدای رامین پسر واقعی رضاخان که مثل یه سگ گرسنه زوزه میکشید بلند شد: «تو همیشه جلوی من با غرور راه میری و حالا چون دست راست پدرمی فکر کردی هرکار بخوای میتونی انجام بدی،نه؟» رامین با عصبانیت فریاد زد و مشت به میز کوبید، انگار میخواست همهی عقدهها و حسادتهایش را توی این اتاق خفه کند. آریا بدون ذرهای لرزش گفت: «تو هیچوقت نفهمیدی معنی وفاداری چیه، رامین. اینجا قانون ما، قانون مردونهست. نمیذارم به بیگناها دست بزنن.» رضاخان نفس عمیقی کشید، دستانش را مشت کرد و گفت: «بس کنین، اینجا جای دعوا و جنگ نیست. من نمیخوام خانوادمون بخاطر یه اشتباه نابود بشه. زن و بچه چنگیز باید حذف بشن.» اما وقتی رضاخان دوباره به حرفش اصرار کرد، آریا جلو آمد و با صدایی که انگار از ته جهنم میآمد، گفت: «یه بار به خاطر من عقبنشینی کن. فقط همین یه بار. نمیزارم حتی یه تار موی اونها آسیب ببینه. اگه لازم باشه، خودم میشینم جلوی هر گلولهای.» چشمهای رضاخان پر از تردید و کشمکش شد. مردی که همیشه کلهشق بود، این بار زیر فشار صداقت و قدرت اراده آریا شکسته بود. بعد از سکوتی طولانی، با صدایی خشک و گرفته گفت: «باشه... به خاطر تو این یه بار عقب میکشم. ولی بدون، اگه بخوان به ما خیانت کنن، هیچکس جلودارم نیست.» آریا سرش را پایین انداخت، سنگینی دنیا روی شانههایش بود. «ممنونم رضاخان... میفهمم.» رامین اما با نیشخندی پر از نفرت و ناامیدی از اتاق بیرون زد، سایهی تاریکی که هر لحظه بیشتر به باند و خانواده نفوذ میکرد. ********** خزان توی اتاق بزرگ و سرد خانه ی آریا حبس شده بود؛ اتاقی شیک و مجلل که بیشتر شبیه سلول لوکسی بود تا مکانی برای زندگی. دیوارهای سنگی و مبلمان چرمی هیچ جایگاهی برای آرامش نمیدادند. پردههای ضخیم مانع ورود نور کافی شده بودند و هوا سنگین و خفه بود. دختر بارها و بارها به در قفل شده کوبید، اما قفل محکمتر از آن بود که بشکند. هیچ راه فراری نبود. نفسهایش تند و سرشار از خشم و نفرت بود. در باز شد و آریا بدون هیچ نگاه نرم یا حتی نشانهای از احساس ، وارد شد. قدمهایش محکم بود و چهرهاش جدی و بیرحم. خزان بیوقفه فریاد زد: «چرا منو اینجا نگه داشتی؟ حق نداری !» آریا با لحنی سرد و بدون کمترین انعطافی جواب داد: «اینجا جای توئه. تا وقتی که من بگم، نمیری جایی.» دختر یک لحظه ایستاد، نفس عمیقی کشید و دوباره گفت: «من زندانیام! اینکار تو جنایته.» آریا بدون پاسخ، در را بست و قفل کرد. زیرلب زمزمه کرد: «رضاخان اگر بفهمه که تو اینجایی و شاهد ماموریت بودی، تو رو حذف میکنه. من هم نمیتونم اجازه بدم.» خزان روی مبل فرو رفت، در حالی که هیچ چیز به جز سکوت و سردی اتاق، همراهش نبود. آریا به سمت میز کنار در رفت، رویش یک تلفن قدیمی و یک لیوان آب قرار داشت. لیوان را برداشت و آب را سر کشید. بعد بیمهابا گوشی تلفن را برداشت و شمارهای گرفت. صدای مردانه و گرفتهای از آن طرف خط جواب داد: «بله، آریا؟» آریا با همان لحنی که از آن هیچکس نمیتوانست کوتاه بیاید گفت: «باید مراقب باشین، به هیچوجه اجازه ندی زن و بچه چنگیز توی دست رامین یا کسای دیگه بیفتن. هر حرکت مشکوکیو به من میگی» صدای مرد کمی لرزید اما فرمان را پذیرفت: «باشه، حواسم هست.» آریا گوشی را با صدای آهسته اما محکم زمین گذاشت، دستش لحظهای روی میز ماند، انگار بار سنگینی را به دوش میکشید. زمان به کندی میگذشت. خزان بارها از جایش بلند شد و در اتاق قدم زد، دیوارهای بلند و سرد و مبلمان گرانقیمت هیچ حس امنیتی نداشتند. اینجا زندان بود؛ قفس لوکسی که هر ثانیهاش مثل خنجری زیر پوستش فرو میرفت. دوباره صدای قدمهای آریا نزدیک شد. در باز شد و او وارد شد؛ این بار دستش روی قبضهی اسلحهای بود که به کمربندش آویزان شده بود و در دست دیگرش بشقاب غذا... بدون کلامی نزدیک شد و گفت: «امشب کسی نمیاد اینجا. نترس. اما مراقب باش» بشقاب را روی میز گذاشت؛ غذایی ساده اما کافی، بیهیچ شیرینی یا تزیینی که آرامشبخش باشد. بدون هیچ نگاه یا کلام اضافهای، دوباره در را بست و قفل کرد. خزان نفس عمیقی کشید و به بشقاب غذا نگاه کرد، اما هنوز حاضر نبود دستش را به سمت آن ببرد. گرسنگی بود، اما خشم و نفرتش به اندازهای بود که اجازه نمیداد آرام شود. دقایقی بعد، صدای قدمهای آریا دوباره نزدیک شد. او با همان گامهای محکم و بیرحم وارد شد، بدون اینکه حتی نگاهی به خزان بیندازد. در دستش یک بطری آب بود که بدون هیچ کلامی روی میز گذاشت و گفت: «آب بخور،حداقل زنده بمونی.» ویرایش شده در آگوست 22 توسط نیلوفر 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.