Nilou.S ارسال شده در آگوست 31 اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 31 (ویرایش شده) نام رمان: خانهای برای دوباره عاشق شدن نام نویسنده: نیلوفرسنونی ژانر: اجتماعی، عاشقانه خلاصه: دختری مهربان برای کمک به دوست صمیمیاش، پرستاری از فرزند او را بر عهده میگیرد. حضورش در خانه، سرآغاز آشنایی با خانوادهای است که خیلی زود به او محبت و احترام نشان میدهند؛ اما روزگار بیرحم است، دوستش گرفتار بیماری سختی میشود، همین باعث میشود که سرنوشت این دختر جور دیگری رقم بخورد. مقدمه: گاهی قدم گذاشتن به یک خانه، به معنای ورود به دنیایی است که هیچ تصوری از آن نداری، خانهای که در نگاه اول آرام و پر از مهربانی به نظر میرسد، اما دیوارهایش پر از رازهایی است که هیچکس بازگو نمیکند. من تنها برای کمک به دوستی که از کودکی همدمم بود پا به این خانه گذاشتم؛ برای پرستاری از فرزند کوچکش و برای همراهی در روزهای سخت بیماریاش،نمیدانستم هر اتاق این خانه شاهد قصهای است که قلب آدم را میلرزاند. ناظر: @ELAHEH ویرایش شده در سِپتامبر 19 توسط Nilou.S 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در آگوست 31 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 31 سلام نویسندهی گرامی! به خانهی دوم اهل قلم خوش آمدی؛ جایی که واژههایت شنیده میشوند و هر خط از رمانت، پژواکی در دل خوانندگان خواهد داشت. از انتخاب انجمن ما برای میزبانی اثرت، صمیمانه سپاسگزاریم و حضورت را خوشآمد میگوییم. ✅اکنون رمان شما با موفقیت تأیید شد.✅ از این لحظه میتوانی پارتگذاری رمان را در تاپیک مربوطه آغاز کنی و مطمئن باش که ما در تمام مسیر کنارت خواهیم بود. بهزودی مدیر بخش @Nasim.M ناظر همراهت را تگ خواهد کرد تا در ویرایش و نظمدهی ساختاری رمان، راهنمای تو باشد. 📌 لطفاً به نکات زیر توجه داشته باش: برای حفظ نظم بخش رمانهای درحال تایپ، ضروریست به نکات ویراستاری و راهنمای ناظر توجه کامل داشته باشی. در صورتی که تعداد پارتهای منتشر شده از رمانت به ده پارت برسد و هنوز ویرایش نشده باشند، بقیهی پارتها تایید نخواهند شد. اگر ویرایشها را انجام دادی، میتوانی از طریق تاپیک مخصوص، درخواست بازگشایی به تالار اصلی رمانت بدی. یادمان باشد: تعداد پارتهای ویرایشنشده نباید از ده پارت بیشتر شود. 📚 برای آشنایی با قوانین بخش، نکات نگارشی و درخواست جلد، میتوانی از پیوندهای زیر استفاده کنی: قوانین مهم تایپ رمان آموزش نویسندگی درخواست طراحی جلد رمان با آرزوی قلمی روشن، الهاماتی بیپایان و دلنوشتههایی ماندگار 🌿 مدیریت انجمن نودهشتیا نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nilou.S ارسال شده در آگوست 31 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 31 (ویرایش شده) پارت اول آخرین بادکنکم چسبوندم به دیوار، آخیش بالاخره تموم شد، با خوشحالی به تزئینی که روی دیوار کرده بودم نگاه کردم، یهو صدای جیغ بلند شد، با استرس سر جام وایستادم و دوباره گوش کردم که مطمئن بشم درست شنیدم. صدای جیغ ممتد شد، با ترس بدو بدو به طبقه پایین رفتم صدای مهگل بود، وقتی رسیدم با صحنهای که دیدم شوکه شدم، مهگل همینطوری داشت جیغ میزد و خودش رو میزد. میگل هم یه گوشه نشسته بود و برای خودش گریه میکرد، خاله پری و نفس سعی در آروم کردن این دوتا داشتن؛ ته دلم خالی شد که نکنه برای ترانه اتفاقی افتاده باشه! با چشم دنبال آقا احسان گشتم، پیداش نکردم، سریع به سمت حیاط دویدم که دیدم آقا احسان یه گوشه نشسته و داره به همراه سیگار اشک میریزه،شکم به یقین تبدیل شد، ترانهجون، ترانهی نازم از بین ما پر کشید و رفت. ناخودآگاه جیغ کشیدم: - نه! نه! در یک چشم بههم زدن چشمهام سیاهی رفت و به روی زمین افتادم، صدای نزدیک شدن پای کسی رو شنیدم و بعد دیگه سیاهی مطلق جلوی چشمهام رو گرفت. وقتی چشمهام رو باز کردم خاله پری و نفس رو دیدم، بالا سرم نشسته بودن و اشک میریختن، به زور لب باز کردم: - الان چی میشه؟ و شروع کردم به گریه کردن، نفس اومد بغلم کرد و گفت: - فقط خدا باید به ما و خانوادهاش صبر بده تا با این غم کنار بیایم. بالاخره یکم به خودم اومده بودم، فردا روز خاکسپاری بود، آقا احسان سراغ جواز کفن و دفن رفته بود و خاله پری و عمو جمشید هم رفته بودن خرید، من و نفس هم پیش دخترا مونده بودیم. نگاهشون که میکردم جیگرم آتیش میگرفت، برای مهگل پونزده ساله و میگل پنج ساله میسوختم، ترانهجون مبتلا به سرطان شده بود، امروز قرار بود که بیاد خونه برای همین با بچهها کل خونه رو تزئین کردیم که وقتی میاد اینهارو ببینه ذوق کنه، ولی طفلک دیگه پاش به خونه نرسید، ما فکر کردیم خوب شده ولی نگو دکترا جوابش کرده بودن و به خاطر همین قرار بود بیاد خونه ولی عمرش کفاف نداد. عصر شده بود، من و نفس داشتیم خرماها رو درست میکردیم، خاله پری هم حلوا درست می کرد؛ هیچ وقت فکر نمیکردم با دست خودم برای بهترین رفیقم خرما و حلوا تزئین کنم. شام رو روی میز چیدم، اومدم به سمت آشپزخونه برم که میگل صدام کرد: - دلین جون، میشه امشب با ما شام بخوری؟ نگاهی بهش کردم، غم تو چشمهاش آتیشم میزد، پشت سرش مهگل گفت: - آره دلین جون مامانم تو رو خیلی دوست داشت، تو مثل یه مادر مراقبمون بودی میشه امشب کنارمون باشی؟ نگاهی به آقا احسان کردم و گفتم: - آخه. آقا احسان گفت: - مشکل نداره امشب کنار ما باش. رفتم از آشپزخونه برای خودم بشقاب آوردم و باهاشون همراه شدم ولی بیشتر با غذا بازی کردم چون از گلوم پایین نمیرفت. بالاخره صبح شد، روز خاکسپاری فرا رسید، همه فامیل جمع شده بودند، یکی جیغ میزد، یکی خودش رو میزد، یکسریهم گریه میکردن، من هم میگل رو آورده بودم تو آشپزخونه که خیلی تو اون صحنه قرار نگیره، ولی بچه فقط آروم تو بغل من اشک میریخت و مامانش رو صدا می کرد. خداروشکر میگل با عمو جمشید خیلی جور بود، برای همین واسه خاکسپاری نبردیمش، عمو جمشید گفت که ازش مراقبت میکنه، موقع خاکسپاری فقط جیغ زدم و خودمرو زدم، یه دفعه چشمم به مهگل افتاد که چقدر حالش بد شده بود، سعی کردم خودمرو جمعوجور کنم و برم کنارش دلداریش بدم؛ به محض اینکه از جام بلند شدم داشتم میافتادم تو قبر که یکی دستم رو گرفت، نگاه کردم دیدم داداش آقا احسان بهم کمک کرده بود، زیر لب تشکری کردم و از کنارش رد شدم، از همون اول هم از طرز نگاه کردن و رفتارش خوشم نمیاومد. از خاکسپاری برگشتیم، نفس قاب عکس ترانهجون رو گذاشته بود روی میز و با شمع، خرما و حلوا روی میز رو تزئین کرده بود، با دیدن عکسش آهی کشیدم و گفتم: - الهی بمیرم، ترانهجون موهای خرمایی با چشمهای عسلی داشت، لبهای کوچولو و بینی قلمی خیلی ناز بود، میگل هم کپی مامانش شده بود هروقت که نگاهش میکردم ترانه جلوی چشمهام میاومد. ویرایش شده در سِپتامبر 19 توسط Nilou.S 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nilou.S ارسال شده در سِپتامبر 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سِپتامبر 1 (ویرایش شده) پارت دوم روزها گذشتند و گذشتند، ولی مابا نبود ترانه هنوز نتونستیم کنار بیایم، امروز چهل روز شد که درکنار ما نیست، براش یه مراسم کوچیک گرفته بودن چهل روز گذشته بود ولی من هنوز داغم تازه بود، تو این چهل روز کارم شده بود گریه، از طرفی بچهها رو میدیدم که چقدر دارن داغون میشن و هی به خودم تلنگر میزدم که باید قوی باشی و ازشون مراقبت کنی. خاله پری هم برای ما،هم برای خانواده ترانه لباس خریده بود که دیگه مشکی رو از تنمون در بیاریم، خاله به زور منو نفسرو فرستاد آرایشگاه تا یکم از اون حالت هپلی و پریشون دربیایم، وقتی کار آرایشگر تموم شد به خودم نگاه کردم، قیافهام به حالت عادی برگشته بود، ولی دیگه خبری از اون چشمهای خندون همیشگی نبود. چشمهای مشکیام به خوبی غمرو نشون می دادن، ابروهام به خاطر اصلاح کردنشون یکم نازک تر شده بودن و صورتم دوباره به سفیدی خودش برگشته بود؛ تازه فهمیدم چقدر زشت شده بودم، ولی اصلا برام مهم نبود، نبود ترانه برام بیشتر اهمیت داشت، وقتی برگشتم خونه مهگل باتعجب نگاهم کرد و گفت: - وای دلین جون، چقدر تغییر کردی! یه لحظه شوک شدم، یعنی اینقدر بد قیافه شده بودم. بالاخره امروز تونستم یه کم خودمروجمع کنم موهای میگل و مهگل رو شونه کردم، لباس آبی خوشگل که خاله پری براشون خریده بود و بهشون پوشوندم و رفتیم سر خاک، آخه امروز تولد ترانه بود، درست روز بعد از چهلمش. الان حدود شش ماه شده که ترانه دیگه پیشمون نیست یککم به روال عادی برگشتیم ولی خب هنوز به نبودنش عادت نکردیم. هنوز بعضی وقتا حس می کنیم میاد و بهمون دستورغذایی می ده برای بچههاش، من با ترانه تو یک خونه کار میکردیم که شانس گفت و پسر رئیسمون عاشق شد، خانوادهاش هم مخالفت نکردن و به راحتی ازدواج کردن؛ ترانه همیشه به من میگفت مطمئن باش عروسی کردم توروهم پیش خودم میبرم. ترانه برای خونهاش خدمتکار داشت، تا اینکه بچه دار شد و منو به عنوان پرستار بچه اش استخدام کرد، برای این بود که منرو با چشم دوست میدید و دوست نداشت که به عنوان خدمتکار تو خونهاش باشم. من پرستار خونه بودم ولی هیچ فرقی با عضو خانواده نداشتم، یعنی با خودشون غذا میخوردم و کنار اتاق بچه ها می خوابیدم، اصلا مثل یه پرستار بچه یا خدمتکار باهام رفتار نمیکردن؛ تا اینکه ترانه مریض شد و من دیگه سر سفره باهاشون غذا نخوردم، تا همون شش ماه پیش که بچه ها اصرار کردن باهاشون غذا بخورم و دوباره باهاشون هم سفره شدم. حس می کردم الان که ترانه نیست درستش نیست که من باهاشون غذا بخورم، سعی میکردم با بچهها بیشتر وقت بگذرونم، طبق معمول پارک میبردمشون، خرید می بردمشون، بیشتر وقتها مهگلرو به مدرسه میبردم. از وقتی که مادرش فوت کرد دیگه فقط به من عادت کرده بود، با عمو جمشید به مدرسه نمیرفت حتما من بایدمیبردمش، خلاصه که نمیذاشتم نبود مادرشون خیلی اذیتشون کنه. باخستگی خودمو رو تخت انداختم خیلی روز خسته کننده ای داشتم، اول که مهگلرو رسونده بودم مدرسه، بعد با میگل رفتیم فروشگاه کلی خرید کردیم و بعدش اومدیم خونه براشون غذا آماده کردم. میوه هاشون رو براشون درست کردم، دوباره رفتم دنبال مهگل و از مدرسه آوردمش، بعدش کلی تو درسش بهش کمک کردم، دیگه از خستگی هلاک شده بودم، شیش ماه بود که کارم همین شده بود. امروز با دستور مهگل خانم ناهار پیتزا داشتیم، دستور داده بود که من براش درست کنم، داشتم روی نون سس می مالیدم که آقا احسان اومد کنارم و گفت: - دیگه لازم نیست امروز بری دنبال مهگل. با استرس و تعجب گفتم: - چرا؟ خطایی از من سر زده؟ آقا احسان لبخندی زد وگفت: - نه، فقط میدونم که چقدر خسته میشی، همه کارهای بچهها افتاده رو دوش تو. سری تکون دادم و گفتم: - اصلا مهم نیست، من جونمم برای این بچهها میدم ، اگه مهگل بینه من نرفتم دنبالش، باهام قهر می کنه، آقا احسان دوباره لبخندی زد و گفت: - امروز خودم میرم دنبالش و باهاش حرف می زنم که دیگه دست از سر تو برداره. لبخندی زدم و چیزی نگفتم، نمی دونستم بخندم و گریه کنم، عمو جمشید راننده آقا احسان و ترانه بود ولی خب بیشتر راننده مهگل بود و مسئول جابه جا کردن من، تا راننده اونها. ترانه و آقا احسان هر جا میرفتن من با ماشین خودشون میرفتن، پیتزا رو که از فر درآوردم صدای مهگل اومد: - سلام اهالی آشپزخونه لبخندی زدم و مثل همیشه به استقبالش رفتم، ولی تا منرو دید اخمهاشرو درهم کرد وگفت: - باهات قهرم، چرا نیومدی دنبالم؟ قیافه ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم: - آخه بابات اجازه نداد بیام. مهگل ناراحتیم رو که دید خنده ای کرد، همزمان گلی که دستش بود رو جلوم گرفت و گفت: - شوخی کردم، اینم بابت تشکر به خاطر تمام زحمت هایی که برامون کشیدی. از شدت خوشحالی اشک تو چشمهام جمع شد، نگاهی به آقا احسان کردم و چشمهام رو به عنوان تشکر بستم، آقا احسان در جوابم لبخندی زد و سرشرو تکون داد. ویرایش شده در سِپتامبر 19 توسط Nilou.S 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nilou.S ارسال شده در سِپتامبر 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سِپتامبر 5 (ویرایش شده) پارت سوم ویرایش شده در سِپتامبر 12 توسط Nilou.S 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.