رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان مغلوب از احساس | sarahp کاربر انجمن نودهشتیا


sarahp

پست های پیشنهاد شده

 

اسم رمان: مغلوب از احساس

نویسنده: سارا حسن‌پور

ژانر: تراژدی، عاشقانه

ساعت پارت گذاری: نامعلوم

خلاصه:

طرد شده در تنهایی، آوایی از جنس سکوت! در نخستین‌های زندگی نابه‌هنگام رها شده، قصد کرده با تلاطمی جریان زندگی‌اش را به سمت و سوقی بکشاند تا خواسته‌هایش را محقق سازد. می‌خواهد بشود آن‌چه دلش می‌طلبد؛ دل‌انگیز همانندِ شب مهتابی!

بتابد بر دلی که امان لحظاتش را ربوده و بِلرزاند آن نگاه تیله‌ایی را! در شب تَنیده از ستاره‌هایِ مشعشع، که خود را به خورشید فردا بَذل خواهند داد.

مقدمه:

چشمانم را بسته‌ام،
مانده‌ام پر از ترسِ تنهایی،
خالی‌ام از پشت و پناه،
غم‌ها مانده بر دلم هم‌چون یادگار،
اما!
اما عشق در دلِ من تابشی ملایم چون مهتاب!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 4 هفته بعد...
  • تعداد پاسخ 75
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

پارت بیست و چهار

صبا بلافاصله رو کرد به سمت راما:

- راما جان لطفاً تابش هم سر راهت تا ایستگاه برسون، هوا بارونه تازه حالش بهتر شده.

راما هم لبخند کوتاهی به صبا زد:

- چشم می‌رسونم.

او را کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد! به سمت صبا برگشت، نگاه غم‌زده‌اش خیره به او بود، صبا بدون توجه وارد آشپزخانه شد. نمی‌دانست چه بگوید!
فقط دلش نمی‌کشید سوار ماشین راما شود، تلاش کرد تا ذهنش را برای گفتن چیزی آماده کند.
خیلی سریع رو کرد سمت راما با نگاهی کوتاه به سختی لب باز کرد:

- خیلی ممنون ولی قراره با یکی از دوستام برم!

بعد از گفتن این جمله بدون حرف دیگری از در خارج شد و به سمت در عمارت دوید.
غرورش اجازه نمی‌داد سوار ماشین او شود تا نیمه‌ی راه او را رها کند.
با قدم‌هایی که بی‌شباهت به دویدن نبود در کوچه شروع به راه رفتن کرد. باران نم-نم در حال باریدن بود؛ برایش مهم نبود دوباره حالش بد شود فقط می‌خواست خودش را به ابتدای کوچه برساند.
همچنان با قدم‌های سریع راه می‌رفت، راما با سرعت به او نزدیک شد، ترمز کوتاهی زد و با سرعت کم کنارش حرکت کرد؛ بلافاصله صدایش زد:

- بیا سوارشو بارونِ، تا سر کوچه می‌رسونمت.

به معنای واقعی عاجز بود از گفتن‌ کلامی، به اجبار به سمتش برگشت:

- ممنون راهی نمونده سر کوچه منتظرم هستن.

راما نگاهِ دقیقی به او انداخت، باشه‌ایی گفت و بدون خداحافظی، شیشه را بالا داد و به سرعت حرکت کرد،
نگاه غضبناکش خیره به ماشینش که دور شد مانده بود، زیر لب خودستایی به او لقب داد.
باران کم‌-کم شدت گرفت، به‌ خودش آمد حرصی شروع به راه رفتن کرد.
مطمئن مریض شدنش مهم‌تر از غرورش نبود، بعد از رسیدن به ابتدای کوچه دربستی گرفت و خود را به مدرسه رساند،
کمی لرزش کرده بود، سریع داروهایش را خورد و خود را برای کلاس آماده کرد.
بعد از مدرسه بلافاصله برگشت عمارت، بدنش درد می‌کرد هنوز کامل خوب نشده بود، دوش کوتاهی گرفت و به کارهایش رسیدگی کرد.
به این منوال یک هفته را با کسالت سرماخوردگی فشرده درس خواند و برای گرفتن مدرک زبانش اقدام کرد، خیلی وقت بود پیگیرش نشده بود. در آن روز‌ها سایت جدیدش را شروع به طراحی کرد، کدش زمان‌بر بود و تحملش را کم‌ کرده بود، روز‌ها را بی‌حوصله طی می‌کرد،
آخر هفته را با اصرار صبا به خرید لباس رفت و برای مراسم حنا و عروسی آوین دو دست لباس مناسبی خرید.
مدلش باب میل صبا بود، هر چه که می‌خرید به سلیقه‌ی او بود، البته طبق مد نظر می‌داد و او هم بی‌میل به نظر صبا نبود!
پنج‌شنبه و جمعه هفته‌ی بعد مراسم حنای و عروسی آوین بود، به اجبار صبا برای مراسم عروسی نوبت آرایشگاه گرفت.
کل اول هفته را فقط درس خواند تا عقب نماند خودش دیگر کم‌ آورده بود.
ولی مجبور بود اهدافش را عملی کند، او تصمیمش را گرفته بود جای او بین مَلِک‌ها نبود! حتی جایش بین واعِظی‌ها هم نبود، او پذیرفته بود تنها در بی‌کسی خود مانده و دیگر تلاشی نمی‌کرد کسی را جذب تنهاییش کند.
با چشم به‌هم زدنی آخر هفته رسید.
باید برام‌ مراسم شب آماده می‌شد، در طول روز کارهایش را با برنامه‌ریزی پیش برد، بعد از آمدن صبا از آرایشگاه برای آنکه مواخذه‌اش نکند، سریع آرایش ملیحی کرد و لباس آستین سِرُب به رنگ صورتی ملایم که دامن کمی پفی داشت و قدش تا زانوهایش بود به تن کرد، مخملی بودن پارچه آن سادگی را جذاب کرده بود، موهایش را بدون مدلی باز گذاشته بود و واقعاً بلندی و آن حجم از موهایش دلبری می‌کردند، کمی در آیینه خود را نگاه کرد، صبا صدایش زد، مانتو و شالش را برداشت از اتاق خارج شد، صبا با دیدنش گفت:

- گفتم بیا آرایشگاه، هیچ آرایشی رو صورتت نیست، همش میگی خودم انجام میدم، همین یه رژ منظورت بود؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


پارت بیست و پنج

از صبح مدام تکرار می‌کرد همراهش به آرایشگاه برود، ولی مصرانه نرفت! بی‌حوصله از بحث تکراری:

- آرایش که دارم، حالا برای عروسی باهات میام آرایشگاه.

صبا چشم غره‌ایی به او رفت و بی‌حرف در حال را باز کرد. کفشش را پوشید در همین حین تلو خوران دکمه‌ی آسانسور را زد.
او هم کفش صورتی همرنگ لباسش را پوشید بعد از رسیدن آسانسور به طبقه‌شان وارد آسانسور شدن، وقتی از آسانسور خارج شدن به طرف در خروجی رفتند.
حسین خان به همراه صبرا و سها پایین منتظر آن‌ها بودند. سوار ماشین شدن، سلام و احوال‌پرسی کردند، صبا خبر سام را گرفت، صبرا با حرص جواب داد:

- عقل نداره پسره از دیشب رفته خونه‌ی باباش میگه نمیام، منم اعصابش رو نداشتم باهاش بحث نکردم.

صبا برای آنکه اعصابش را بیشتر بهم نریزد گفت:

- ولش کن حساس نشو، تو سنی هست که می‌خواد حرف- حرف خودش باشه، بی‌توجه باش بهش.

صبرا جواب داد:

- آره فعلاً بهش گیر ندادم، بعداً می‌دونم کجا از‌ چیش بزنم که آدمش‌ کنم!

صبا از یک‌ دندگی خواهرش لبخندی زد:

- باشه تو فقط آروم‌ باش.

حسین خان به حرف آمد:

- با این‌ روشی که تو و اون الدنگ دارین پیش میرین هیچ‌وقت درست تربیت نمیشه.

صبرا از حرف حسین خان دلخور شد و با گفتن:

- باشه هر چی شما می‌گید.

بغضی‌ کرد و ادامه نداد، صبا سعی کرد کمی آرامش کند. حسین خان هم دیگر ادامه نداد، ولی خوب حقیقت را گفته بود، سها حرصی نفسی بیرون داد و مشغول پیام دادن به سام شد؛
کمی بعد به سالن مجللی که در اطراف شهر قرار داشت رسیدند.
با دیدن فضا جو عروسی واقعاً حس شد، از ماشین پیاده شدند و دوشادوش هم دیگر بعد از طی کردن مسیر زیبایی ورودی که با ستون های چوبی که طورها و ریسه های برگ از آن آویز شده بودند وارد سالن شدند.
تعداد کمی از مهمانان حضور داشتند، خانم‌ها به اتاقی که برای تعویض لباس‌هایشان بود رفتند.
بعد از آن باهم وارد سالن شدند و با مهمان‌ها سلام و احوال‌پرسی کردند، صنم و امیر و مادر ارسلان سرگرم صحبت با مدیر تدارکات بودند. بعد از اتمام حرف‌هایشان به سمت آن‌ها آمدند و مشغول خوش‌ و بش شدند و
میز روبه روی جایگاه عروس و داماد را برای نشستن انتخاب کردند‌.
ساعد برادر بزرگ ارسلان هم برای ادای احترام نزدیک آنها شد؛
بعد از خوش آمد گویی به آن‌ها گرم صحبت با حسین خان شد. کمی گذشت نگاهش خیره‌ی خرمن موهای تابش شد که اطراف صورت ملیحش را احاطه کرده بود، از آن‌همه سادگی و متانت نتوانست نگاه بردارد، مدتی بود چشمانش به دنبالش می‌رفت ولی سن کم تابش و فاصله‌ی سنی‌شان مانع پیش قدم شدنش می‌شد.
هرچند می‌دانست حسین خان دست رد به سینه اش نمی‌زند، او و ارسلان جایگاه خاصی برایش داشتند.
به سختی نگاهش را برداشت و بعد از اتمام صحبت‌های حسین خان با اجازه‌ای گفت و از جمع‌شان دور شد.
سالن کم- کم پر شد و دی جی کارش را شروع کرد. بعد از ورود عروس و داماد سها دیگر نتوانست در‌جایش بماند رو کرد به تابش:

- پاشو بیا برقصیم.

مکثی کرد و جواب داد:

- تو برو با دنیا برقص من فعلاً حس رقص ندارم.

صبرا چپکی نگاهش کرد:

- پاشو برو قر بده حس نمی‌خواد که.

متعجب از صمیمیت کلام صبرا ابرویی بالا انداخت سعی‌ کرد بخاطر سبک صحبتش نخندد:

- باشه میرم.

از جایش بلند شد و همراه سها وارد استیج رقص شد، کمی‌ با سها رقصید، کمی هم‌ با آوین ،بعد جایش را با دنیا عوض کرد. در حالی که می‌چرخید نگاهش به راما خورد که در کنار آقایان مشغول احوال‌پرسی بود. دیگر نمی‌فهمید چه‌‌طور می‌رقصد، استرس گرفت و ضربان قلبش چندبرابر شد! حرفه‌ای می‌رقصید از صدقه سر کلاس‌های  رقصی که رفته بود اما حالا نمی‌توانست حرکت بعدی را انجام دهد، حرکاتش نامنظم شد ترجیح داد بشیند، با لبخندی رو کرد به سمت دنیا لب زد:

- میرم بشینم.

دنیا هم لبخند دندان‌نمایی از خوشحالیش زد در گوشش بلند گفت:

- بازم بیاها.

سری تکان داد و از استیج خارج شد و در جایش نشست. قلبش به شدت می‌کوبید، هیجان دیدن راما آنقدر زیاد بود که نمی‌توانست آرام بگیرد!
گوشی‌ را در دست گرفت و سعی کرد حواسش را پرت کند، اما فایده‌ای نداشت! کنجکاو رفتار راما بود، سرش را بالا آورد او را مقابل خود دید، نگاه‌شان به هم گره خورد راما سری برایش تکان داد، با سری قفل شده مبهوت لب زد:

- سلام.

بعد از آن‌ روز که وسط کوچه رهایش کرده بود دیگر او را ندیده بود یعنی طوری تنظیم‌ می‌کرد با او روبه‌ رو نشود! با یادآوری آن روز خیلی ناگهانی سرش را به سمت دیگری چرخاند!
دوباره یادش آمد بی‌توجه‌ای او را، دوباره دلش به حال آن روزش سوخت، دیگر سرش را به سمتش برنگرداند. سعی می‌کرد خود را مشغول به گوشی نشان دهد.
کمی‌ که گذشت دنیا به جمع‌شان آمد و او را برای رقص صدا زد، بی‌معطلی از جایش بلند شد، این بار بدون توجه به راما خیلی حرفه‌ای رقصش را شروع کرد، آنقدر رقصید که وقت شام شد و مجبور شد به جایش برگردد، صبرا با دیدن او و سها با خنده:

- خدا قوت کم نذاشتید، ولتون می‌کردن همون‌جا شامتونم سرپا می‌خوردید.


جمله‌اش را به حالتی گفت که همه را به خنده انداخت، از ته دل بعد مدت‌ها خندید، دیگر حس نمی‌کرد در جمعی است که راما حضور دارد، بعد شام سالن کم- کم خلوت شد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت بیست و شش

فامیل‌های درجه یک وارد استیج شدند و دور عروس و داماد حلقه زدند و با دست و سوت همراهی‌شان کردند. آنقدر زدند و رقصیدند تا مدیریت تالار اعلام‌ کرد زمان رزرو سالن به اتمام رسیده، کمی بعد همه لباس‌هایشان را پوشیدند و سالن را با خداحافظی از عروس و داماد ترک کردند.
همراه با صبا زودتر از حسین خان، صبرا و سها نزدیک ماشین حسین خان شدند که در این حین راما خود را به آن‌ها رساند و حسین خان را صدا زد:

- آقاجون؟

حسین خان با گفتن جان به سمتش برگشت:

- اگه اجازه بدید من خانم‌ها رو برسونم، شما خسته شدید مستقیم برید خونه استراحت کنین.

حسین خان گفت:

- خسته نیستم‌، ولی خوب عمه‌هات ترجیح میدن با تو بیان!

بعد هم خنده‌ی کوتاهی کرد و ریموت ماشینش را زد و سوار شد، صبا و صبرا لبخندی زدند و تایید کردند.
سها کلافه از وضیعت پیش آمده پوزخندی زد، نگاهش را به سمت دیگری سوق داد‌ و سرش را هیستریکی تکان داد، مشخص بود دیگر تمایلی به حضور راما نداشت و از او دوری می‌کرد.
با تایید دو خواهر آن دو هم ناچار سوار ماشین شدند، صبا جلو نشست، برای اینکه مسیرشان دورتر از صبرا بود، سها از قصد پشت صندلی صبا نشست تا نگاهش از آیینه به راما نیوفتد، صبرا هم در کنارش، او هم‌ ناخواسته در تیرس نگاه راما قرار گرفت، به معنای واقعی عصبی شده بود، از او دوری می‌کرد، امّا راما به طریقی اطراف او قرار می‌گرفت.
سرش را کلافه به شیشه چسباند، نگاهش خیره به بیرون بود، سنگینی نگاه راما را حس می‌کرد، اما هم‌چنان نگاهش مصرانه به بیرون بود، با دلش لج کرده بود، نمی‌خواست دیگر خام دلش شود!
تا پایان مسیر نگاهش به بیرون بود وقتی که به خانه رسیدند، بلافاصله قبل صبا با تشکری مختصر از ماشین پیاده شد، پا تند کرد به سمت در نگاهش را تماماً کنترل می‌کرد تا به طرف راما نچرخد، با کلیدش در را باز کرد و وارد پارکینگ شد.
با ذهنی آشوب به پا شده نزدیک آسانسور شد و دکمه را زد، بی‌حوصله بود بی‌خیالِ آمدن آسانسور شد و با سرعت از پله‌ها بالا رفت، نفس زنان پشت در واحدشان ایستاد، دست کلید را چرخاند تمرکز نداشت کلید در حال را به خاطر نمی‌آورد، کلافه دست کلید را در مشتش فشرد، با صدای بالا آمدن آسانسور به خود آمد و سریع کلید را پیدا کرد در را باز کرد، وارد که شد مستقیم به اتاقش رفت و روی صندلی میز آینه نشست، کیفش را روی میز گذاشت، از حسی که در درونش بود خسته شده بود، به صندلی تکیه داد، نگاه خیره‌اش به تصویرش در آیینه بود‌ که با صدای پیامک گوشیش نگاه از آیینه برداشت با مکث گوشی را از کیفش در آورد، متعجب از دیدن پیامی با شماره‌ی ثبت نشده‌ی راما پیامش را باز کرد:

- خودت رو واسه کسی بگیر که حداقل تحویلت بگیره!

چند بار پیامش را خواند، هر بار که می‌خواند بیشتر عصبی می‌شد، با اعصابی متشنج بدون پاسخ دادن پیامش را حذف کرد و گوشی را روی میز پرت کرد، به‌شدت گرمش شده بود، از جایش بلند شد، لباس‌هایش را درآورد هیج رقمه دمای بدنش پایین نمی آمد!
مدام در اتاقش راه می‌رفت، آرام‌ نمی‌گرفت. در نهایت تصمیم گرفت به حمام برود، دوش آب ولرمی از ترس مجدد سرما خوردن گرفت تا آتش درونش خاموش شود ولی بی‌فایده بود، زیر دوش اشک‌هایش جاری شد.
از اعماق وجودش بی‌صدا زار میزد، دلش شکسته بود اما شکسته‌تر شد.
یک بار تنها از خدا پرسید آیا روزی می شود آن‌ها که دلش را شکستند روزی خواهان بودنش باشند و او نخواهد!
چنان پیامش او را بهم ریخته بود که هیچ آرامش نمی‌کرد! دلش می‌خواست پاسخ دندان شکنی به او دهد ولی هیچ به ذهنش نمی‌رسید!
از حمام خارج شد، موهایش را به زور خشک کرد بعد از پوشیدن تیشرت و شلواری خودش را روی تخت پرت کرد، فکرش درگیر بود.
مگر جز اینکه سرش را پایین انداخته بود کار دیگری کرده بود که این‌طور او را با پیامش آزرد!
دست از عذاب دادن خود برداشت سعی کرد بخوابد، بعد از دو ساعت کلنجار با افکار منفی خوابش برد.
صبح هرچه صبا صدایش زد نتوانست از جایش بلند شود، همان‌طور در تخت ماند کمی بعد مجدد خوابش برد، صبا تا ظهر صدایش نکرد. ساعت یک ظهر نوبت آرایشگاه داشتن و او هم‌چنان خواب بود، او را با لحنی تندی صدایش زد:

- پاشو تابش وقت آرایشگاه داریم، دیر می‌شه.

با صدای صبا کلافه روی تخت نشست، هم‌چنان خوابش می‌آمد، به سختی از تخت بلند شد و وارد سرویس شد، با دیدن پف چشمانش یاد عذابی که شب قبل کشید افتاد.
بعد از شستن دست و صورتش با بی‌حالی وارد آشپزخانه شد، گرسنه‌اش شده بود پنیر و کره را از یخچال برداشت برای خودش لقمه‌ایی درست کرد و دوباره کره پنیر را داخل یخچال گذاشت مجدد وارد اتاق شد، همان‌طور که لقمه‌اش را گاز می‌زد، لباس شبش را از کمد در آورد و روی تخت انداخت، بعد از خوردن آخرین لقمه‌اش مانتو کتی کوتاه کرم رنگ را همراه شلوار جین جذب ذغالیش پوشید بعد از پوشیدن جوراب شال کرم رنگش و کیفش را به همراه لباس شبش برداشت، صبا صدایش زد با بی‌حوصلگی آرام وارد حال شد، صبا نگاهی به وسایل دستش انداخت متعجب پرسید:

- پس کفش برای لباس شبت کجاست؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت بیست و هفت

یادش امد کفش را کنار تخت رها کرده بود، کلافه از حواس پرتیش به اتاق برگشت با برداشتن کفشش دوباره وارد حال شد، صبا کنار آسانسور منتظرش بود، کفشش را پوشید در حال را بست، همراه با صبا وارد آسانسور شد، با ایستادن آسانسور در پارکینگ به سمت ماشین حرکت کردن صبا هم‌زمان ریموت در پارکینگ و ماشین را زد سوار که شدن بلافاصله ماشین را روشن کرد و از پارکینگ خارج شدن.
صبا با اشاره‌ایی به ضبط گفت:

- خیلی وقته آهنگ گوش نمیدی!

به سمتش سر چرخاند متوجه حال خوش دلش شد‌.
لبخندی کم رنگی از اخلاق خوبش زد، کم‌ پیش می آمد که او را با انرژی ببیند، با مکث جوابش را داد:

-الان برات یه شادش رو میزارم.

صبا لبخند کوتاهی از حرفش زد، خوش‌حال از آنکه منظورش را خوب فهمیده بود دنده را عوض کرد و سرعتش را بیشتر کرد.
نگاهی به سیستم صوتی ماشین انداخت با آن کار نکرده بود، معمولاً به ضبط پرایدشان برای پخش موسیقی فلش می‌زد، با مکث او صبا به سمتش نگاهی انداخت گفت:

- نیاز نیست فلش بزنی با گوشیت به بلوتوث ماشین وصل شو، ببین این اسمشه.

 اشاره‌ایی به مانیتور ماشین زد.
با صدا آرام‌ شده باشه‌ایی گفت و گوشی را به بولوتوث ماشین وصل کرد، آهنگ شادی را گذاشت و به صندلی تکیه داد.
توجه‌ای به آهنگ نداشت فکرش درگیر پیام شب گذشته‌ی راما بود، او واقعاً مظلوم‌ واقع شده بود از همه جانب بی‌توجه‌ای واقعاً برایش دردناک بود، آن هم اویی که کسی را برای درد و دل نداشت.
چندباری خواست سر صحبت را برای دنیا و آوین باز کند ولی آن‌ها پذیرای حرف‌های او نبودند و هر بار بحث را با جمله‌ی: تو از رفتار دیگران اشتباه برداشت می‌کنی به اتمام می‌رساندن!
دیگر رقبتی برای متوجه کردن آن‌ها نداشت، خیلی راحت او را نادیده می‌گرفتند.
بعد از چهل دقیقه در ترافیک ماندن به آرایشگاه رسیدند، صبا خیلی سریع پارک کرد، به سمتش نگاهی انداخت خیلی سریع گفت:

- عجله کن دیر رسیدیم ساعت دو شده.

در را باز کرد، وقتی حرکتی از او ندید مجدد:

- تابش با توام! حواست کجاست؟

درگیر افکارش بود متوجه‌ی رسیدنشان نشد، با بی‌حواسی به سمتش چرخید و بله‌ایی گفت بلافاصله سرش را به خیابان چرخاند با دیدن آرایشگاه به خود آمد و پیاده شد.
صبا مشکوک نگاهی به او کرد، متوجه‌ی پف چشمانش شد، از آن‌جایی که هیچ وقت پیگیر مسائلش نبود باز هم مثل همیشه سکوت کرد، صبا خودش آن روزها درگیری‌هایی داشت که نمی‌دانست چه‌طور حلش کند!
صبا آیفون را زد در که باز شد وارد شدند، بلافاصله آرایشگر کارش را شروع کرد،
تقریباً دو ساعتی زیر دست آرایشگر بود، کارش که تمام شد نگاهش به تصویرش در آینه افتاد، تغییر زیادی در چهره‌اش ایجاد شده بود، آرایش خیلی ملیح و شیک با شینیون نیمه باز موهایش، آرایشگر ترجیح داد بلندی موهایش را به رخ بکشد.
به سمت آرایشگر که منتظر تایید او بود سر چرخاند، لبخندی زد و تشکر محترمانه‌ایی از او کرد.
و منتظر اتمام کار صبا شد، بعد از سی دقیقه کارش تمام شد و لباس‌هایشان را پوشیدند، بعد از حساب کردن از سالن خارج و سریع سوار ماشین‌ شدند، صبا تماسی با حسن خان گرفت.
آوین اصرار داشت همه زود حاضر شوند تا بتواند با خانواده درجه یک‌شان عکس خانوادگی‌ بگیرند.
صبا بعد از گرفتن آدرس به سمت باغی که عروس و داماد برای عکاسی رفته بودند حرکت کرد، بعد از یک ساعت به باغ رسیدند همه رسیده بودند و به نوبت عکس‌هایشان را گرفتند، باغ زیبایی بود دقیقاً پشت تالار عروسی واقع شده بود.
بعد از عکاسی مستقیم به تالار اصلی عروسی رفتند و کمی خستگی در کردند، کمی نگذشت که کم- کم مهمان‌ها وارد سالن شدند.
به شدت گرسنه‌اش بود، کمی شیرینی و چای خورد تا ضعف دلش گرفته شود، از همین ابتدای عروسی خسته بود، به صندلی تکیه داد و خیره‌ی سالن شد که تقریباً پر شده بود.
دی جی کارش را شروع کرده بود و همه وسط بودند، سها خیلی دَرهَم بود، سرش مدام در گوشیش بود و توجه‌ایی به اطراف نداشت، حتی آرایشگاه هم نرفته بود خیلی آرایش ساده‌ایی داشت و یک لباس شب جذب مشکی پوشیده بود.
متعجب از طرز لباس و آرایش سها نگاهی به خود انداخت، لباس شب بلند با کمی چین به رنگ کرم با آستین های پفی توری که بالاتنه‌ی لباس هم با همان تور کار شده بود، حسابی به خودش رسیده بود، سرش را بالا گرفت کلافه پوفی بیرون فرستاد و به افراد حاضر در استیج نگاه انداخت.
با ورود صابر و راما که تا به حال صابر منتظر او بیرون تالار ایستاده بود سرش به سمت‌شان چرخاند، نزدیک که شدند خیلی عادی سلامی داد که راما جوابش را نداد. بدون حتی نگاهی به سمت مهران و امیر رفت.
چشم‌هایش را در حدقه چرخاند حرصی دستش را روی میز قرار داد، سرش به شدت درد می‌کرد.
صبا اشاره‌ایی به او و سها زد:

- چرا شما دو تا امشب از جاتون پا نمی‌شین؟ بلند شین دیگه حتماً باید آوین و ارسلان بیان برین وسط؟

صبرا هم به حرف آمد:

- راست میگه پاشین برین وسط، سها تو که می‌گفتی می‌ترکونی پس چی شد!

سها بی‌حوصله گفت:

- آوین بیاد میرم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت بیست و هشت

با لحن صحبتش هر دو خواهر پی به بی‌حوصلگیش بردند و دیگر اصرار نکردند،
او هم بدون حرفی نگاهش به استیج بود، چیزی نگذشت که آوین و ارسلان وارد شدند.
صدای جیغ و سوت کر کننده بود، ارسلان با لبخند عمیق و آوین با رقص وارد سالن شدند، این حجم خوشحالی‌شان طبیعی بود هفت سالی بود که به هم علاقمند بودند و بدون اطلاع به کسی با هم در ارتباط بودند،
با دیدن‌شان لبخند عمیقی رو لب‌هایش نشست، آوین واقعا دوست داشتنی بود. سها که تا آن لحظه نشسته بود از‌ جایش بلند شد و به استقبال‌شان رفت، در نهایت با خوش آمد گویی عروس داماد به مهمان‌ها و بعد از آن رقص دو نفره‌شان همه وارد استیج شدن.
او هم با دیدن جو استیج از جایش بلند شد و با دنیا و آوین هم‌زمان شروع به رقصیدن کرد، بعد از اینکه خوب رقصید به جایش برگشت و با گوشی خودش را سرگرم‌ کرد. کمی بعد شام را سرو کردند.
میلی به شام نداشت مقدار خیلی کمی غذا کشید همان هم کامل نتوانست بخورد!
از جایش بلند شد برای رفتن به سرویس، کمی از سالن فاصله داشت وقتی نزدیک سرویس شد، از پشت صدایی شنید سرش را به سمت عقب برگرداند، نگاهش در نگاه خیره‌ی راما افتاد متعجب از حضور او کمی در جایش بی‌حرف ایستاد، راما به سمتش قدم برداشت بی‌توجه به او با فاصله‌ی کمی از کنارش رد شد، مبهوت حرکاتش چون میخی ثابت در جایش ماند! دیگر تحملش واقعاً سخت بود.
بی‌خیال رفتن به سرویس شد راه آمده را برگشت، اگر جایش را هم خیس می‌کرد دیگر به آن سمت نمی رفت!
بی‌قرار در جایش نشست،
نمی‌دانست رفتار راما به‌ چه علت است، نمی‌فهمید چرا با او این‌طور رفتار می‌کند! عصبی بود. بغضش گرفته بود هر چقدر صبوری می‌کرد اوضاع زندگیش سخت‌تر می‌شد، سکوتش داشت او را از درون نابود می‌کرد.
نگاهش را به میز دوخته بود، نگاه به استیج باعث سر گیجه‌اش می‌شد، در دل دعا می‌کرد هر چه زودتر عروسی تمام شود.
حال بدی داشت. کمی‌آب خورد تا گُر گرفتگیش رفع شود، تاثیری نداشت، حتی نمی‌توانست از سالن خارج شود ممکن بود باز هم با راما روبه رو شود!
با حال بد دو ساعت را مغموم در جایش نشست چشمانش از حُجوم اشک می‌سوخت، هر بار به سختی جلوی اشک‌هایش را می‌گرفت.
صدای کر کننده‌ی آهنگ در سالن مثل چکشی روی اعصابش بود، نفهمید چه‌طور مراسم به اتمام رسید، فقط زمانی سرش را بالا آورد که همه به قصد پوشیدن لباس از عروس و داماد خداحافظی می‌کردند.
با تبعیت از صبا از جایش بلند شد سعی کرد با لبخندی برای آن دو آرزوی خوشبختی کند، به سختی لبخندی زد و آوین را در آغوش گرفت، و با دست دادن به ارسلان برای آن‌ها زندگی پر از عشقی را آرزو کرد،
بعد از پوشیدن مانتو‌اش شالش را آزادانه روی سرش قرار داد و با قدم‌های سست عقب‌تر از صبا به سمت خروجی حرکت کرد، بعد از رسیدن به ماشین همگی از هم خداحافظی کردند و سوار ماشین‌هایشان شدند.
صبا با نگاهی به چهره‌ی ناراحتش ریموت را زد بلافاصله سوار ماشین شد، هم‌چنان‌ که خیره‌ی حرکاتش بود سوار شد، ماشین را با مکثی روشن‌ و حرکت کرد، صبا از گوشه‌ی چشم کارهایش را زیر نظر داشت که از کیفش هندزفریش را در آورد و در‌ گوشش قرار داد سرش را به شیشه‌ی ماشین تکیه داد و با گوشی‌ مشغول گوش دادن به آهنگ شد.
هربار‌ که حالش بد بود این کار را انجام می‌داد، صبا حرکاتش را از بر بود!
به محض اینکه مقابل در پارکینگ ایستادند، از ماشین پیاده شد و در را با کلیدش باز کرد و وارد شد، صبا بعد از باز شدن در پارکینگ، ماشین را پارک کرد، و به سمت آسانسور رفت،  شماره‌ی طبقه‌ی چهار آسانسور نشان دهنده‌ی آن بود باز هم از پله‌ها بالا رفته!
کلافه از رفتارهای او سوار آسانسور شد، وقتی به طبقه‌ی خودشان رسید در سالن باز بود وارد شد در را که بست مستقیم به سمت اتاقش رفت، در را باز کرد متوجه شد. به حمام رفته، نگاهش به سمت لباس شبش که روی زمین افتاده بود رفت،
مدتی بود متوجه‌ی علاقه‌اش به راما شده بود! اما راما کاملاً زندگی آینده‌اش برنامه‌ریزی شده بود و حسین خان هیچ وقت راضی به تغییرش نمی‌شد!
صبا بی‌حوصله از اتاق او خارج شد و وارد اتاق خودش شد.
از حمام‌ که خارج شد بلافاصله تیشرت و شلوار سبز رنگی پوشید و موهایش را خشک کرد. خودش را روی تخت پرت کرد، افکار‌ مسمومش او را رها نمی‌کردند، تا ساعت‌ها درگیر رفتارهای راما بود، آنقدر خسته شده بود که بعد از بستن چشم‌هایش خوابش برد.
صبح را تا ظهر خوابید خستگی بیش از حد چند روز اخیر باعث شد که شنبه از مدرسه مرخصی بگیرد.
از جایش بی‌حال بلند شد کل بدنش درد می‌گرفت، بیشتر از همه فشارهای عصبی او را کلافه کرده بود! وارد سرویس شد‌. صورتش را شست و بعد از خشک کردن صورتش وارد حال شد.
صبا در آشپزخانه مشغول درست کردن ناهار بود، با صدای قدم‌های او به سمتش برگشت، بی‌حال‌تر از آن بود سلامی دهد، صبا با دیدن چهره‌اش پی به حال بدش برد، با صدای آرامی به حرف آمد:
- بیدار شدی! بیا یکم لقمه کره و پنیر بخور تا ناهار آماده بشه.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت بیست و نه

لقمه‌ی کره و پنیر صبحانه‌ی مورد علاقه‌اش بود، بدون‌ پاسخ به سمت مبل سه نفره رفت و روی آن لم داد، حالش بیش از حد گرفته بود و اِلا امکان نداشت با صبا حرف نزند!
همان‌طور در سکوت به تلویزیون خاموش زل زده بود، کمی‌ بعد گوشیش را در دست گرفت و مشغول چک کردن ایمیلش شد. باید سری به کلاسش می‌زد استاد برنامه‌های جدیدی برایش گرفته بود، بعد از نیم‌ ساعت دوباره به اتاقش برگشت و بی‌حوصله لباس‌های بیرونش را پوشید کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد، صبا با دیدن او که لباس بیرون به تن داشت متعجب گفت:

- ناهار نخورده کجا میری؟ امروز مرخصی داشتی که استراحت کنی!

با بی‌حالی به سمتش برگشت:

- کار برام پیش اومده باید برم.

بدون حرف دیگری کفشش را از جا کفشی برداشت و بی‌توجه به چهره‌ی متعجب صبا از در خارج شد. آسانسور را زد و تا برسد مشغول پوشیدن کفشش شد، بعد از سوار شدن آسانسور به آیینه‌ی آن تکیه داد و چشمانش را بست.
احساس پوچی می‌کرد، ذهنش فقط یک چیز را می‌طلبید؛ کنکور، قبولی دانشگاه در شهر دیگر و رهایی از مَلِک‌ها! لبخندی از کلمه‌ی آخر ذهنش بر لبانش نشست، آخ که اگر آن روز می‌رسید چقدر خوش‌حال می‌شد!
با رسیدن آسانسور به پارکینگ با عجله از در خارج شد، دربستی گرفت و خود را به کلاس رساند، با دیدن استادش در کنار همسرش که ناهید نام داشت، لبخندی زد و به سمت‌شان قدم برداشت، تنها کسانی که واقعاً از بودنش در جمع آن‌ها لذت می‌برد استاد پویان و همسرش بود.
روابط گرم‌ و صمیمانه‌ای با ناهید داشت، بعد از گفتن سلامی به آن‌ها نزدیک شد ناهید خیلی مهربانانه او را در آغوش کشید و جویای حالش شد، بعد از کلی خوش و بش در کنار آن‌ها نشست و استاد پویان مشغول توضیح کدهای جدید شد، ناهید هر از گاهی مزه‌ایی می‌پراند و حواسشان را پرت می‌کرد، وقتی توضیحات تمام شد پویان خیلی غیر منتظره‌ گفت:

- تابش همین‌طور پیش بری چند سال دیگه از اروپا درخواست داری!

متحیر از حرف پویان:

- واقعاً جدی میگید! یا فقط دارین دل‌داریم‌ میدین؟

پویان خنده‌ایی بر لبانش از سادگی کلامه او نشست:

- همش‌ میگم‌ قدر خودتو نمی‌دونی همینه دیگه! خیلیم جدی‌ام!

به سمت ناهید نگاهی ناباور کرد لبخندی از ته دل زد و گفت:

- اگه بشه عالیه یکی از آرزوهامه!

ناهید لبخندی از ذوق او روی لبانش کش آمد:

- تابش تو هنوز خیلی فرصت داری تا بدرخشی دقیقاً مثل اسمت! خودتو دست کم‌ نگیر. من مطمئنم روزی می‌رسه که به همه‌ی خواسته‌هات میرسی.

آنقدر از حرف‌هایشان خوشحال بود که دلش نمی‌خواست از پیش‌شان برود، چند ساعتی را در کنار آن‌ها گذراند در نهایت او را با اصرار زیاد به خانه رساندن.
از‌ ماشین که پیاده شد نگاه‌اش به ساختمان افتاد تمام غصه‌هایش یادش آمد، آهی کشید و با کلیدش در را باز کرد و از راه پله‌ها بی‌حوصله بالا رفت، کلید در حال را در قفل قرار داد که صبا بلافاصله در را باز کرد، انگار منتظرش بود، سلامی داد که صبا از جلو راهش کنار رفت تا وارد شود، همین که وارد شد در را بست و به دنبالش وارد اتاقش شد، کنجکاو پرسید:

- امروز چت شده؟

به سمت صبا برگشت متعجب از پیگیری‌های او پاسخ داد:

- چیزی نشده!

و مشغول درآوردن لباس‌هایش شد. صبا که قانع نشده بود ادامه داد:

- یه چیزیت شده، نمی‌خوای توضیح بدی؟

کلافه از اصرارهای او پاسخ داد:

- نه چیزی نشده که بخوام راجبش حرف بزنم!

صبا در سکوت نگاه خیره‌اش را به حرکاتش سوق داد؛ لباسش را که عوض کرد از اتاق بدون توجه به صبا خارج شد، صبا بعد از لحظاتی از اتاق خارج شد و درگیر حرکاتش شد.
روی مبل لم داد و از ظرف میوه روی میز سیبی برداشت و گازی به آن زد، صبا که سوال‌هایش بدون پاسخ ماند سعی کرد کمی خونسرد باشد و به او سخت نگیرد، وارد آشپزخانه شد و از همان‌جا او را زیر نظر گرفت.
سیبش را نصفه و نیمه در پیش دستی رها کرد و گوشی‌ را در دست گرفت و مشغول چک کردن فضای مجازی شد، مدتی بود با اضافه کردن اکانت صبا به گوشیش صفحه‌ی راما را چک می‌کرد!
بعد از چرخیدن کوتاه در لیست دنبال کنندگان راما شیوا را پیدا کرد؛ صفحه‌اش بسته بود  به راحتی صفحه‌اش را هک کرد و مشغول دیدن پست‌هایش شد، نزدیک به صد و چهل عکس در صفحه‌ی مجازیش قرار داده بود، نگاه کلی به عکس های حرفه‌ایش انداخت که نگاهش روی عکسی که تقریبا در آغوش راما قرار گرفته بود ثابت ماند!
چشم‌هایش باور نمی‌کردند، در عکس آنقدر صمیمانه در کنار هم بودند که جز روابط عاشقانه هیچ‌چیز در آن عکس دیده نمی‌شد!
کلافه از زوم عکس خارج شد و بقیه پست‌هایش را چک کرد، چندین عکس دیگر هم در صفحه‌اش بود همان‌طور صمیمانه و در یکی از عکس ها او را در متن پستش lovely خود خطاب کرده بود!
از شدت عصبانیت بدنش گُر گرفته بود، از جایش بلند شد و وارد اتاق شد.
گوشی‌ را روی تخت پرت کرد بلافاصله حوله تن پوشش را برداشت و وارد حمام شد، دوش آب سرد هم گُر گرفتگیش را از بین نبرد!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سی

از حمام خارج شد با حوله تن پوش‌ روی تخت نشست و دستانش را روی چشمانش قرار داد.
چشمانش از هجوم اشک در پشت پلک‌هایش می‌سوخت، چه دردی بود! برایش تازگی داشت؛ زیر لب زمزمه کنان از
حافظ می‌خواند:

دردِ عشقی کشیده‌ام که مَپُرس!

زهرِ هجری چشیده‌ام که مَپُرس،

گشته‌ام در جهان و آخرِ کار،

دلبری برگزیده‌ام که مپرس،

آن چنان در هوایِ خاکِ دَرَش،

می‌رود آبِ دیده‌ام که مپرس،

من به گوشِ خود از دهانش دوش،

سخنانی شنیده‌ام که مپرس،

سویِ من لب چه می‌گَزی که مگوی،

لبِ لعلی گَزیده‌ام که مپرس،

بی تو در کلبهٔ گداییِ خویش،

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس،

همچو حافظ غریب در رَهِ عشق،

به مَقامی رسیده‌ام که مپرس!

بی‌قرار از جایش بلند شد و کمی در اتاق راه رفت، هر بار تعداد سرامیک‌های طول و عرض اتاق را با چشمانش می‌شمارد، دیدن آن عکس‌ها قراری برای او نگذاشت!
به سختی تیشرت شلواری به تن کرد، جلوی آیینه نشست مدتی را خیره به چهره‌ی ماتم زده‌اش بی‌حرکت مانده بود، باورش نمی‌شد که راما وارد رابطه‌ایی شده، آن‌طور که از تاریخ پست گذاری مشخص بود دو سالی بود با هم در ارتباط بودند، حتی حسین خان هم دنبال کننده‌ی صفحه‌ی شیوا بود و زیر یکی از عکس‌هایشان متنی گذاشته بود که هر بار که بخاطرش می آمد بیشتر عذاب می‌کشید!
کار را تمام شده می‌دانست ولی قلبش هم‌چنان برایش می تپید!
با دردی عجیبی که در قلبش احساس می‌کرد از جایش بلند شد.
حال و حوصله‌ی خشک کردن موهایش را نداشت همان‌طور خیس روی تخت رهایشان کرد، بلندی مقداری از موهایش زیر کمرش قرار گرفت و تیشرتش را خیس کرد، ولی بی‌حس‌تر از آن بود که به خود تکانی دهد، با بغضی خفه کننده به سقف زل زده بود.
 چرا آن شب برایش صبح نمی‌شد!
آن شب تا صبح چشم بر هم نگذاشت! تا صبح به سقف زُل زده بود چشمانش به شدت می‌سوخت دیگر برایش اشکی باقی نمانده بود آنقدر بی‌حال بود که صبح به زور از جایش بلند شد، بی‌صدا مثل یک انسان بی‌جان صورتش را بارها آب زد تا کمی از سرخی چشمانش کم شود، ولی بی‌تاثیر بود! لباس فرمش را پوشید کوله‌اش را روی زمین تا دم حال با خود کشان-کشان برد، کفشش را از جا کفشی برداشت و بی‌صدای اضافه‌ایی از در خارج شد، کفشش را پوشید و پله‌ها را آرام پایین رفت.
سر کوچه منتظر تاکسی ماند، بعد از رسیدن تاکسی سوار شد و به مدرسه رفت.
بعد از گذراندن مدرسه که هیچ از کلاس‌ها نفهمیده بود، از در مدرسه خارج شد و پیاده شروع به حرکت کرد، مسیری را طی کرد خسته از بی‌خوابی شب گذشته کناری ایستاد، احساس می‌کرد هیچ انگیزه‌ایی ندارد!
هیچ‌وقت رویای داشتن راما را در خیال خود نداشت، خوب می‌دانست حسین خان مخالف آن است که نوه‌ی دوردانه‌اش با اویی که هیچ‌وقت نپذیرفته بودتش سر و سامان بگیرد!
ولی انتظار آن هم نداشت به این زودی‌ها او را در کنار کسی ببیند! دِل است دیگر‌ بی‌هوا می‌رود! بی آن که بفهمی!
از مرور افکار‌ش خسته شده بود، معده‌اش می‌سوخت، از روز قبل چیزی نخورده بود.
حالش بهم‌ می‌خورد، دربستی گرفت و خودش را به خانه رساند، آن‌قدر حالت تهوع داشت که با وجود سرگیجه به سرعت خودش را به واحدشان رساند و بلافاصله وارد سرویس شد و تا می‌توانست اسید معده بالا آورد.
صبا با صدای او خود را به سرویس رساند و بدون در زدن وارد سرویس شد وقتی او را بی‌حال کنار تولت فرنگی دید ترسید؛ با صدایی که به زور از ترس در آمده بود گفت:

- چت شده تو؟ پاشو بریم دکتر بزار کمکت کنم!

فشارش به شدت پایین آمده بود نای حرف زدن نداشت.
صبا به زور از جایش بلندش کرد و او را روی یکی از مبل‌ها نشاند، به سرعت لباس‌هایی که دم دستش بود را پوشید سوییچ ماشین‌ را چنگ زد و کمکش کرد از خانه خارج شود و با هم سوار آسانسور شدند و او را به خود تکیه داد، بعد از رسیدن آسانسور به پارکینگ ریموت ماشین و در پارکینگ را هم زمان زد و کمک کرد در ماشین بشیند.
صبا پر از استرس از حال بدش سوار شد، ماشین را روشن کرد و به سرعت از پارکینگ خارج شد حتی یادش رفت ریموت در را بزند تا بسته شود، بعد از رساندنش به بیمارستان، دکتر بعد از معاینه‌ سرم و آمپولی برایش تجویز کرد، بعد از زدن سرم  کمی حالش بهتر شد و به خواب عمیقی رفت.
صبا کلافه از حالت‌های اخیر او روی صندلی کنار تختش نشست، در ذهنش به دنبال راهی برای خلاصی از آن شرایط بود!
دلش می‌خواست و عقلش رد می‌کرد!
آینده‌اش را به این موضوع وابسته می‌دانست، باید تصمیم جدی می‌گرفت و روی آن می‌ماند، البته زمانش را به بعد از کنکور او موکول کرده بود!
هم‌چنان دنبال راهی بود که برای او موضوعی را باز کند ولی او در شرایط بدی بود.
کمی‌که گذشت از جایش بلند شد به سمت بوفه بیمارستان رفت و برایش کمپوت خرید، تا زمانی که بیدار شد کمی از آن را به خوردش بدهد.
دوباره به اتاقش برگشت هم‌چنان خواب بود، دکتر بعد از چک کردن وضعیتش تشخیص داد فشار عصبی شدیدی را گذرانده!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سی و یک

می‌دانست این‌ها اثرات علاقه‌اش به راما است!
همان‌طور که سها این روزها درگیر رهایی از حس علاقه‌اش بود!
بهتر بود او را پیش یک روانشناس می‌برد.
خسته از افکارش نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد.
یک ساعتی سرگرم‌ گوشی‌ بود که متوجه شد بیدار شده. نگاه بی‌حالش دور اتاق چرخید و روی صبا ثابت ماند، صبا به سمتش کمی خم شد و پرسید:

- بهتری؟

سری به معنای بله تکان داد و به سقف خیره شد.

-چیزی می‌خوری؟

همان‌طور که نگاه‌اش خیره به سقف مانده بود سرش را به نشانه‌ی نه تکان آرامی داد.
صبا کلافه از وضعیتش از جایش بلند شد کمی آب کمپوت را در لیوان یک بار مصرفی ریخت و کنارش روی تخت نشست، با حرکت صبا نگاه‌اش را از سقف برداشت و به چهره‌ی صبا نگاه کوتاهی انداخت، آب دهان نداشته‌اش را قورت داد که صبا لیوان را به سمتش گرفت و اصرار کرد تا مقداری از آن را بخورد، به سختی در جایش نیم‌خیز شد و لیوان را در دست گرفت، بی‌حرف خیره به محتویات داخل لیوان شد.
صبا هم‌چنان به او زل زده بود و حرفی نمی زد، کمی‌ در سکوت گذشت که طاقت نیاورد و پرسید:

- چرا به‌هم ریختی؟ چیزی که خیلی خوب راجبش می دونستی ولی حالا داری براش غصه می خوری!

نگاه غیر منتظره‌اش به سمت صبا چرخید اخمی رو پیشانیش نشاند و موشکافانه نگاه‌اش کرد!
صبا همان‌طور آرام ادامه داد:

- این‌طور نگاهم نکن، خیلی وقته می‌دونم! فقط نمی‌خواستم راجبش صحبت کنم!

کنجکاو از حرف‌های دو پهلوی او لبی تَر کرد و با صدای بسیار آرام پرسید:

- راجب چی صحبت می‌کنی؟

صبا دمی گرفت و بازدمش را با مکث بیرون داد انگار برایش سخت بود صحبت کردن در مورد احساسات دخترش!

- منظورمو خوب فهمیدی! دارم راجب حست به راما میگم!

نگاه یخ زده از اضطرابش را به صبا دوخت زبانش به صحبت باز نمی شد، فکر نمی‌کرد هیچ‌وقت متوجه‌ی این موضوع شود! صبا ادامه داد:

- چرا داری خودت رو عذاب میدی؟ تو کلی هدف داری اگه الان بخوای درگیر این عشق بچه‌گانه باشی که چند سال دیگه بهش می‌خندی فرصت‌هات رو از دست میدی!

حرف‌های صبا دردناک بود ولی عین واقعیت بود، واقعاً از زندگی عقب می‌ماند و این درد برایش جز تباهی چیز دیگری نداشت.
بی‌حس به تخت تکیه داد و چشمانش را بست، اشک پشت پلک‌هایش جمع شده بود برایش سخت بود در کنار صبا گریه کند. درگیر افکارش بود.
صبا هم بی‌حرف به چهره‌اش زل زده بود که دکتر با سلامی وارد اتاق شد، وضعیتش را چک کرد و نسخه‌ایی نوشت و اجازه داد به خانه برگردد، دکتر که رفت صبا از جایش بلند شد و به او کمک کرد تا بلند شود به سرویس برود، صبا با بیمارستان تسویه کرد و به خانه برگشتند‌.
بعد از برگشت به خانه مستقیم به تختش پناه برد، و به افکارش اجازه داد تا مرگ احساسش را تایید کند، تمام طول شب تا صبح را فکر کرد، دیگر مغزش فرمان نمی‌داد خسته از افکارش بی رحمش پنج صبح به خواب عمیقی رفت.
تقریبا تا ساعت یازده خوابید، با صدا زدن‌های صبا در جایش نیم خیز شد، صبا وارد اتاقش شد با دیدنش:

- پاشو بیا صبحانه بخور دیشب که آخر شام نخوردی!

سوزش معده‌اش باعث شد بی‌حرف از جایش بلند شود و به دنبال صبا وارد آشپزخانه شود، میز چیده شده بود با ضعف دستانش را تکیه گاه سرش قرار داد، کمی بعد لقمه‌ایی کوچک پنیر و کره‌ای برای خودش گرفت مشغول خوردن شد.
 صبحانه را که خورد وارد حال شد و روی مبل نشست و با گوشیش طبق معمول ایمیلش را چک‌ کرد.
تلویزیون را روشن کرد کمی خود را با آن سرگرم‌ کرد، فایده‌ای برایش نداشت ذهنش آرام‌ نمی گرفت، از جایش بلند شد بلافاصله صبا از آشپزخانه خارج شد و با جدیت گفت:

- امروز بیرون نمیری! حالت خوب نیست.

در جوابش آرام گفت:

- باشه.

و وارد اتاقش شد. کتابش را برداشت روی تخت گذاشت ولی نتوانست چیزی بخواند، کلافه کتاب‌ را بست و از پشت خودش را روی تخت پرت کرد.
آنقدر خودش را ترقیب کرد تا مجدد کتاب را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
می‌دانست اگر دانشگاه قبول نشود شرایط بدتری خواهد داشت!
مدتی را مشغول خواندن شد، صبا برای ناهار صدایش زد با دیدن ساعت دست از خواندن برداشت و وارد حال شد و کنار آشپزخانه ایستاد‌.
صبا روی مبل سه نفره گوشی به دست لم داده بود با دیدنش از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت، میز ناهار چیده شده بود، صبا روی صندلی نشست کمی برای خودش و او کشید، با تعجب از رفتار‌های صبا در جایش نشست و سعی کرد خود را بی‌خیال نشان دهد، کمی قیمه روی برنجش ریخت و شروع به خوردن کرد.
مدت‌ها بود که صبا این‌طور آشپزی نکرده بود.
کمی‌ که خورد تشکری کرد و از جایش برای شستن ظرف بلند شد که صبا مانع‌اش شد و از او خواست ظرف‌ها را در ظرفشویی قرار دهد.
ظرف‌ها را در ظرفشویی قرار داد و از آشپزخانه خارج شد و به اتاقش برگشت، مجدد خودش را با درس سرگرم کرد، باید از تهران می‌رفت! باید!
چند هفته خودش را محدود به خانه کرد و به شدت مشغول درس خواندن بود، حتی به ندرت به طرف طراحی سایت می‌رفت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • sarahp♡ عنوان را به رمان مغلوب از احساس | sarahp کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

پارت سی و دو

می‌ترسید برای کنکور وقت کم بیاورد.
هفته‌ی آخر سال بود و او درگیر مدرسه و کلاس‌های کنکور، حتی تست زدن در طول روز را به مدرسه رفتن ترجیح می‌داد!

صبا با دیدن او که به حالت قبلش برگشته بود کمی آسوده خاطر شد ولی همچنان نگران حسش به راما بود!

شب قبل تحویل سال بود، همگی در کنار حسین خان جمع شده بودند.
کارهای روزانه‌اش را که انجام داد با بی‌میلی برای رفتن به عمارت حاضر شد، مدتی بود که به آنجا نرفته بود و دیگر بهانه‌ایی برایش نمانده بود!
شنلی کوتاه به رنگ زرشکی که صبا در خریدهایش برای او خریده بود را روی سارفن کرم رنگی پوشید، با برداشتن کیف و شال مشکی از اتاقش خارج شد، صبا درحال پوشیدن کفشش بود سرش را بالا گرفت با دیدنش در آن شنل لبخند کم‌ رنگی بر لبانش نشست، منتظر بود تا او هم از در خارج شود.
کفشش را پوشید و به همراه صبا وارد آسانسور شد، صبا که تا آن لحظه سکوت کرده بود به حرف آمد:

- زرشکی بهت میاد.

لبخندی از تعریف صبا رو لبانش نشست و با رسیدن آسانسور به پارکینگ هر دو از آن خارج شدند و بعد از زدن ریموت سوار ماشین شدند، صبا مجدد به حرف آمد:

- کم- کم باید برای گواهینامه هم اقدام کنی!

لبخندی خوشحال بر لبانش نشست، عاشق رانندگی‌ بود و آخر فروردین هیجده سالش کامل می شد، با مکث پاسخ داد:

- حتماً میرم دنبال کاراش.

سوالی را که مدت‌ها در ذهنش بود و مطرح نکرده بود را با تردید به زبان آورد:

- می‌تونم از ماشین قبلیمون استفاده کنم؟ آخه هنوز نفروختیش گفتم شاید بشه!

دیگر حرفش را ادامه نداد، صبا همان‌طور که ماشین را از پارکینگ خارج می‌کرد بلافاصله جواب داد:

- اون رو می فروشم برات یه ماشین دیگه می‌گیرم.

در ذهنش گفت حتماً با پول حسین خان! خواست حرفی بزند که صبا ادامه داد:

- خاطراتش اذیتم می‌کنه لطفاً بهانه‌ نیار!

ترجیح داد سکوت کند! ادامه‌ی بحث بی‌نتیجه بود، صبا پشت در عمارت ترمز زد و با ریموتش در را باز‌ کرد، در حیاط دقیقاً کنار ماشین صابر پارک کرد، نگاهش را چرخاند با دیدن‌ ماشین راما حرصی دستگیره در را کشید و پیاده شده، صبا نگاهی به چهره‌ی بی‌حوصله‌اش انداخت و گفت:

- سعی کن ریلکس باشی!

واقعاً صبا یا واقعاً عاشق نشده بود یا نمی‌خواست او را درک کند، مگر می‌شد! بدون حرفی با او هم قدم وارد سالن شد، با دیدن جمع دستانش را مشت کرد سعی داشت نگاه‌اش به سمت راما نرود.
صابر با دیدن صبا با خنده‌ی همیشگیش گفت:

- به-به صبا خانم می‌ذاشتین بعد سال تحویل می‌اومدین!

صبا لبخندی به برادرش زد:

- من‌ مقصر نیستم تابش کارش طول کشید مشغول تست زدن بود.

آوین با صدای بلند جیغ-جیغ کنان گفت:

- وای این می‌خواد بورسیه بگیره، چه‌ خبرته! بابا بسه خودت رو داری نابود می‌کنی، یکم‌مثل ما تنبل باش، یکم‌ تفریح داشته باش، از من به تو نصیحت!

همه با لحن صحبت او خندیدند، به جمع نزدیک شدند و با همه شروع به سلام و احوال‌پرسی کردند.
با قدم‌های آهسته به سمت حسین خان رفت و دستش را با استرس برای دست دادن جلو برد که با مکثی دستش را محکم فشرد، از همین حرکت او لبخندی بر لبانش نشست که از نگاه حسین خان دور نماند، معمولاً عیدها کمی مهربان‌تر می شد! فقط کمی!
نوبت به راما که رسید بدون دست دادن سلامی‌ گفت و منتظر پاسخش نماند به سمت صابر رفت و در آغوشش قرار‌گرفت.
با تک- تک اعضای خانواده احوال‌پرسی گرمی کرد، مدتی زیادی بود که ندیده بودشان، شنل و شالش را در آورد و روی راحتی دو نفره کنار صبا نشست.
نسبت به قبل بیشتر به خودش رسیده بود انگار می‌خواست خودی نشان دهد!
برخلاف آنکه همیشه موهایش را در لباسش قرار می‌داد این‌بار موهایش را باز گذاشته بود و کمی مواج‌شان کرده بود که بسیار به چهره‌اش می‌آمد، همه خیره به سبک پوشش و آرایش او بودند، کم پیش می‌آمد این سبک لباس بپوشد! معمولاً اسپرت می پوشید.
ولی آن شب بسیار دست و دلبازانه به خود رسیده بود!
همه سرگرم صحبت بودند، او هم حواسش پی گوشیش بود، سنگینی نگاهی از طرف راما حس می‌شد، ولی مصمم‌تر از آن بود که سر بالا بیاورد پاسخ نگاهش را بدهد!
در همین حین لیلا آن‌ها را برای شام صدا زد، صابر از جایش بلند شد و با لبخند دستی بر شانه‌های آوین که کنارش نشسته بود قرار داد و گفت:

- بزن بریم که شام رو بزنیم به بدن عروس جون.

آوین همانند صابر یک ساعتی بود اعلام گرسنگی کرده بودند ولی حسین خان توجه‌‌ای به آن‌ها نکرده بود و مشغول صحبت بود.
آوین هم در جواب دستش را دور کمر صابر انداخت و همان‌طور که با شوخی او را به سمت میز شام می‌کشاند جواب داد:

- وایی گفتی داییِ عروس داشتم‌ می‌مردم، حسین جون که اصلا به ما توجه نمی‌کرد! باز راما جونش اومده ما رو دیگه نمی‌بینه!

صابر با جواب آوین بیشتر گردنش را با دستانش به سمت خود کشید و بلند خندید.
تابش از جایش بلند شد و هم‌ گام با صبا به سمت میز شام حرکت کرد، وقتی روی صندلی نشستند راما دقیقاً مقابل آن‌ها نشست.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سی و سه

از وضع موجود کفری شده بود، از نفس پر حرصی که کشید صبا به سمت او برگشت متوجه‌ی حالاتش بود اما کاری از دستش برنمی‌آمد یا نمی‌خواست کاری کند!
گرسنه‌اش بود ولی دیگر میل به غذا نداشت. با اعصابی متشنج کمی سالاد ماکارانی برای خودش کشید و تا پایان غذای دیگران خودش را با آن سرگرم‌ کرد.
دیگر تحمل نکرد و غیر منتظره از جایش بلند شد با گفتن نوش جان همگی،  گوشی‌ را در دست گرفت و سمت گلخانه به راه افتاد‌.
با سرعت از سالن خارج شد همین که در گلخانه را باز کرد با استشمام بوی خوش گل‌های نرگس حالش دگرگون شد، دیگر از عصبانیت خبری نبود فقط بوی خوش نرگسی‌ها بود که دلش برای‌شان غنج می‌رفت!
 ذوق زده با قدم‌های بلند به سمت‌شان رفت و کنارشان زانو زد، گل‌ها را طوری در بین دستانش نگه داشت که انگار شئ با ارزشی را گرفتِ، با خوشی وصف ناپذیری زمزمه کرد:

- اگه می‌دونستم شماها هستید زودتر می‌اومدم!

دقایقی را کنارشان سپری کرد پاهایش از آن حالت نشستن درد گرفت از جایش بلند شد و کمی روی یک از نیمکت‌های گلخانه لم داد.
واقعاً اعصابی برایش نمانده بود نگاه‌های راما عذابش می‌داد، یک ساعتی خیره به گل‌ها در افکارش غوطه‌ور بود، بی‌حوصله از جایش بلند شد و با قدم‌های آرام وارد سالن شد، آنقدر در فکر بود که وقتی کنار جمع نشست حتی شوخی‌های صابر هم نتوانست او را از حال خود بیرون بیاورد!
سها نگاه خیره‌اش را به او دوخته بود، با سنگینی نگاه‌اش سرش را بالا آورد و نگاه بی‌حالش را در نگاه سوالی سها انداخت.
 جمع برایش کلافه کننده بود مدتی تحمل کرد ولی حضور راما واقعاً قرار را از او گرفته بود. سخت‌تر از آن بود که فکرش را می‌کرد، بی‌حرف بدون توجه به نگاه صبا از جایش بلند شد و وارد محوطه بیرون عمارت شد.
از خنکای روز پایانی اسفند نفس عمیقی وارد ریه‌هایش کرد کمی از گُر گرفتگیش کم شد، نگاه‌اش ما بین ماشین‌های پارک شده چرخید و روی ماشین راما ثابت ماند، در خاطرش مانده بود چند سال پیش در بحثی که جمع مَلِک ها در مورد ماشین مورد علاقه‌ی خود صحبت می‌کردند او بدون آنکه کسی از او پرسیده باشد با هیجان نظرش را گفت! و چقدر لبخنده تمسخر آمیز سامی و سها بعد از شنیدن نام ماشین مورد علاقه‌اش برایش سنگین بود!
با غم نزدیک نرده‌های تراس عمارت شد و به آن تکیه داد چقدر سخت بود دم‌خور آن جمع باشد‌.
در ذهنش رویاهایی پرورانده بود که با تلاش‌هایش آن‌ها را می‌خواست، ولی ترس از آن داشت که نتواند به خواسته‌هایش برسد و تنها در آن جمعی که خواستارش نبودند ماندگار شود!
هر چقدر تلاش می‌کرد افکار منفی را از ذهنش خارج کند موفق نبود، یک شب دیدن راما تمام آرامش را از او گرفته بود، حرصی همان‌طور که به نرده تکیه زده بود پاهایش را تکان می‌داد که در سالن باز شد سرش را ناخودآگاه بالا گرفت، سها بیرون آمد و همان‌طور که دستانش را در جیب شلوار جین تنگش می‌‌گذاشت نزدیکش کنار نرده‌ها مانند او تکیه زد، نگاهش را از سها که به روبه رویش خیره شده بود گرفت و به کفش‌هایش دوخت، کمی در سکوت گذشت که سها همان‌طور که خیره به مقابلش بود بی‌مقدمه شروع به صحبت کرد!

- می‌فهمم...

سرش را به سمت سها برگرداند و متعجب منتظر ادامه‌ی حرفش ماند، سها مکثی چند ثانیه‌ایی کرد و ادامه داد:

- سخته!

تابش‌ که از جمله‌ی او چیزی سر در نیاورده بود اخمی میان پیشانیش نشاند، پرسید:

- چی سخته؟

این‌بار سها نگاه از مقابلش برداشت و نگاهی مستقیم به او که سوالی نگاهش می‌کرد پاسخ داد:

- زندگی! مخصوصاً اون‌طور که می‌خوای پیش نمیره!

نفسش را رها کرد کمی آرام گرفت، لحظه‌ای فکر کرد سها به احساسش پی برده!
بی‌حرف نگاه‌اش را از سها گرفت و دست به سینه شد تا ادامه‌ی حرف‌های او را بشنود.
سها که انگار درگیر ردیف کردن جملاتی بود بعد از لحظاتی ادامه داد:

- همش از خودم‌ می‌پرسم چرا این‌طور می‌شه! خسته شدم دیگه ادامه‌ی این سبک زندگی سخته!

و خیلی غیر منتظره رو کرد به سمت تابش و پرسید:

- تو هم وضعت همینه؟ یا فقط من غیرعادی دارم زندگی‌ می‌کنم؟

تابش که دلش پُر بود بدون منتظر گذاشتنش آرام جواب داد:

- دقیقاً منم اوضاعم همینه! زیاد خودت رو درگیر نکن!

سها نفس عمیقی کشید و خیلی تلخ گفت:

- اثرات بی بابا بودنِ! تو حضورشو نداری! من محبتش رو!

با تلخی جمله‌اش دل او هم هوایی شد، یک‌آن دلتنگ روزهای بودن پدر شد که چقدر با او زندگی برایش شیرین‌تر بود!
آهی کشید و گفت:

- آره می‌فهمم حس بدیِ کنارتِ ولی انگار نداریش.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سی و چهار

دیگر حرفی بین‌شان رد و بدل نشد، مدتی بی‌حرف کنار یک‌ دیگر ایستادن، هر دو خیره به نقطه‌ایی درگیر افکار خود بودند و تمایلی به شکستن آن سکوت دلچسب نداشتند!
سها یک‌آن تکیه‌اش را از نرده‌ها برداشت و بی‌حرف وارد سالن شد اما او هم‌چنان در جایش مانده بود و قصد تکان خوردن از جایش نداشت.
این‌ بار با صدای باز شدن در سالن سرش را بالا نیآورد فکر کرد سها مجدد برگشته، همان‌طور که گوشی‌ را در دستش می‌چرخاند صدای سامی او را از حال و هوای خود درآورد.
- تابش برو از داشبورد ماشین سها شارژرم رو بیار.
با ابروهای بالا رفته از پرروییش نگاهی به او انداخت که خیلی غیر منتظره سوییچ را به سمتش پرتاب کرد، با عکس‌العملی سریع سوییچ را در هوا که نزدیک بود به صورتش برخورد کند گرفت!
سامی بی‌حرف وارد سالن شد و در را بست، دم و بازدمی از اعصبانیت کشید، با مکث زیر لب غری زد و به سمت ماشین سها رفت، ریموت را زد در را باز کرد و روی صندلی شاگرد نشست.
سعی کرد در داشبورد را باز کند ولی موفق نشد کمی بیشتر تلاش کرد ولی زورش نمی‌رسید با ضربه‌ی آرامی که زد در داشبورد خیلی اتفاقی باز شد و تمام محتویات داخلش پایین ریخت!
چند ثانیه‌ایی متحیر به در شکسته شده‌ی داشبورد زل زده بود که با صدای قدم‌های سریع سامی که به سمت ماشین می‌آمد هول سرش را بالا گرفت،
وقتی سامی از مقابلش رد شد و روی صندلی راننده نشست نگاهش در نگاه خیره‌ی راما که روی تراس مشغول صحبت با ارسلان بود افتاد، با صدای سامی که از اعصبانیت زیاد فریاد کشید، یکه‌ای خورد و با ترس سرش را به سمت سامی برگرداند.
- احمق چه غلطی کردی؟ زدی داشبورد و شکستی!
همان‌طور با ترس در سکوت نگاهش می‌کرد که سامی از سکوتش جری‌تر شد به سمتش هجوم آورد و با گرفتن گردنش سرش را محکم به داشبورد کوبید.
با احساس درد فجیح در پیشانی‌اش آخ بی‌جانی از دهانش خارج شد، چشمانش سیاهی رفت.
قدرت تکان خوردن نداشت با احساس خیسی، دستش را روی پیشانیش قرار داد و با مکثی دست بی‌جانش را مقابل چشمان تار شده‌اش گرفت با دیدن خون روی انگشتانش دلش ضعف رفت، ناخودآگاه از روی بی‌حالی به پشتی صندلی تکیه زد که سامی با فریاد گفت:

- گمشو پایین ماشین ندیده، بدبخت می‌دونی چقدر خرجش می‌شه!

 بغض کرده بود، درد شدید پیشانیش باعث شده بود احساس کند در حال غش کردن است که با هول محکم دستان سامی از ماشین به بیرون پرت شد، دیگر چشمانش بسته شد و چیزی حس نکرد.
ارسلان که با صدای فریاد سامی متوجه‌ی وضعیت تابش شد سریع خودش را به او رساند و از روی زمین بلندش کرد.
تابش کمی به خودش آمد و سعی کرد تکیه‌اش را از ارسلان بردارد.
ارسلان ناراحت از حرکت سامی با لحن عصبی گفت:

- معلومه داری چیکار می‌کنی! چه بلایی سرش آوردی! چرا سرش خون‌ریزی داره؟

سامی بی‌حرف خیلی خونسرد دولا شد مقابل چشمان ارسلان و تابش شارژر و پاکت سیگارش را از کف ماشین برداشت و بلافاصله از ماشین پیاده شد و رفت، ارسلان حرصی:

- پسره‌ی نفهم آدم نیست!

رویش را به سمت تابش کرد و نگران پرسید:

- چی شد! خوبی الان؟ می‌خوای بریم بیمارستان؟

تابش کلافه از سوال‌های پی در پی او سعی کرد از جایش بلند شود بعد از تلاشی کوتاه با ضعف شدید در جایش ایستاد و نگاه تارش در چشمان راما که هم.چنان در تراس نگاهش می‌کرد افتاد، با بغض رویش را به سمت ارسلان که نگران به او زل زده بود انداخت جواب داد:

- چیزی نشده خوبم، پیشونیم یکم درد می‌گیره، باید قرص بخورم بعدش استراحت کنم.

ارسلان کلافه ادامه داد:

- تابش پیشونیت خون‌ریزی داره، می‌گی چیزی نشد! چرا این‌کارو کرد؟ بحثتون چی بود؟

تابش در ماشین را با بی‌حالی هول داد و همان‌طور که آروم به سمت در ورودی سالن حرکت می‌کرد جواب داد:

- بخدا حال توضیح ندارم! بذار برم.

ارسلان متحیر از وضعیت پیش آمده خیره به تلو خوردن او زیر لب غر زد:

- چرا باید این‌ همه سختی بکشی!

اگر می‌رفت به کسی توضیح هم می‌داد بی‌فایده بود کسی برای تابش تره هم خورد نمی‌کرد، پوفی کلافه کشید و نگاهش را از تابش که به سختی وارد سالن شد برداشت و به سمت راما حرکت کرد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سی و پنج

با ضعف شدید بدون آن که خودش را نشان کسی دهد وارد اتاق شد.
بلافاصله به سرویس رفت و پیشانیش را با آب شست ولی مجدد خون از زخمش سرازیر شد، کلافه از درد و خون‌ریزی چند برگ دستمال کاغذی برداشت و روی زخمش نگه‌ داشت، از سرویس خارج شد و چسب زخمی از کشوی پاتختی برداشت.
بعد از لحظاتی دستمال کاغذی را برداشت وقتی مطمئن شد خون‌ریزی قطع شده چسب را زد، نیمی از چسب روی موهایش قرار گرفت، دقیقاً جای زخم نزدیک به موهایش بود. سر درد عجیبی داشت اما فکر به رفتار بی‌ تفاوت راما او را از  درد غافل کرده بود!
با بغض قرص مسکنی از کیفش برداشت و بدون آب قورتش داد! احساس خفگی باعث شد تا از یخچال کوچک کنار تخت آب معدنی را بردارد و یک‌ جا سر بکشد.
کمی که آتش درونش کم شد خودش را روی تخت رها کرد، هر چه بیشتر می‌گذشت تنفرش از ملک‌ها بیشتر می‌شد!

ساعاتی درد شدید سرش را تحمل کرد اما فایده‌ایی نداشت! مجدد از جایش بلند شد و قرص دیگری خورد و لباسش را با بلوز شلوار راحتی قهوه‌ایی رنگ عوض کرد و دوباره در جایش دراز کشید، نیم ساعت بعد که کمی از دردش کم شد خوابش برد.

مدتی زیادی نگذشت که با سر درد بدی ناگهان از خواب بیدار شد، آن قدر شدتش زیاد بود که دیگر تحملی برایش نمانده بود در دل سامی را به خاطر بلایی که سرش آورده بود لعنت کرد.

از جایش بلند شد تعادلی روی حرکاتش نداشت، از ترس بیدار شدن صبا مجدد در جایش نشست کمی که به خود مسلط شد با احتیاط به سمت کیفش قدم برداشت و با برداشتن بسته‌ی قرص از اتاق خارج شد و پله‌ها را با احتیاط طی کرد و به آرامی وارد آشپزخانه شد.

بعد از زدن کلید لامپ هینی از ترس کشید، دستش را روی قفسه سینه‌اش گذاشت و نفس عمیقی کشید‌
راما مقابلش روی یکی از صندلی‌های میز نهار خوری بدون هبچ بالاپوشی فقط با یک شلوارک کوتاه طرح پرچم آمریکا نشسته بود!
عادتش بود بدون بالاپوش در خانه بچرخد و این شامل عمارت هم می‌شد!

راما لبخندی از چهره ترسیده‌ی او بر لبانش نشست و لیوان در دستش را روی میز سُر داد و به پشتی صندلی تکیه زد.
تابش کمی به خود آمد و بدون نگاه کردن به او لیوانی از کابینت برداشت و در یخچال را باز کرد کمی برای خودش آبمیوه ریخت تا ضعفش گرفته شود.
تصمیم داشت پاکت آبمیوه را در یخچال بگذارد که با حس حضور راما کنارش هُول شده به سمتش چرخید.
نگاهش در نگاه خیره‌ی او که بیش از حد نزدیکش ایستاده بود افتاد! از حرکتش جا خورد، سعی کرد آرام باشد ولی موفق نبود! راما بی‌ حرف لیوان خالیش را به طرفش گرفت و با نگاه اشاره‌ای به لیوان زد و گفت:‌
 
- یکم برام بریز!
 
با مکثی پلک زد تا به خود مسلط شود، نگاهش را به‌ سختی از بازوهای عضلانی و سیکس‌ پک مرتبش که به‌ نظر تعدادش به هشت‌ پک می‌رسید گرفت،
با لرزش دستش در آبمیوه را باز کرد و کمی برایش ریخت، راما با بالا بردن دستش نشان داد کافی است، مجدد در پاکت را بست و در یخچال قرار داد، خواست با لیوان از آشپزخانه خارج شود که با صدای راما در جایش ایستاد:
 
- بشین همین‌ جا بخور!
 
جز فرار از موقعیت هیچ تمایل دیگری نداشت! بی‌ حرف مجدد مسیرش را ادامه داد که راما نزدیکش شد و آستین لباسش را گرفت، متعجب از رفتار راما نگاهی به او انداخت:
 
- کجا داری میری؟ می‌خوام زخمت‌ رو ببینم بشین روی صندلی.
 
عصبانی از رفتارهای ضد و نقیض راما دستش را کشید و آستینش را از انگشتان او خارج کرد که این‌ بار بازویش را در دست گرفت و به سمت صندلی کشاند که حرصی به حرف آمد:
 
- نیازی نیست خوب شده! می‌خوام بخوابم.
 
و برای رفتن مقاومت کرد که راما او را به‌ زور روی صندلی نشاند.
کلافه ابروهایش درهم شد، به هیچ عنوان نمی‌خواست در کنار راما بماند، راما بعد از آوردن جعبه‌ی کمک‌های اولیه روی صندلی کناری او نشست، دست راما به سمت زخمش که رفت ناخودآگاه خودش را به سمت عقب کشید،
راما لبخندی از حرکتش زد و مهربان آرام زیر لب گفت:
 
- می‌خوام زخمت‌ رو چک کنم هنوز کمی خون‌ریزی داره!
 
مهربانی بی‌ دلیل او برایش غیر قابل باور بود، تسلیم از لحن مهربانش لیوان و قرص در دستش را روی میز قرار داد که چشمانش به بطری شیشه‌ایی روی میز افتاد.
نفسی بیرون داد حال علت مهربانیش را درک می‌کرد او در حالت عادی نبود!

بی‌ حرف به صندلی تکیه زد و منتظر ماند راما کارش را انجام دهد، می‌دانست هرچقدر هم مخالفت کند راما بی‌خیال نمی‌شود!

راما بعد از باز کرد چسب روی پیشانی او چشمانش را جمع کرد، خونآبه‌های روی زخمش مجدد به راه افتادن که تابش آه کوتاهی از سوزش زیاد زخمش کشید و موهایش که مزاحم کار راما بود را در دستش گرفت. راما کلافه توپید:
 
- دستش‌ رو می‌شکنم بچه پروی سرتق! باید ادب بشه.
 
تابش که می‌دانست او حالت عادی ندارد خودش را دل‌ خوش به حرفش نکرد!
موهایش را روی شانه‌ی دیگرش قرار داد که به خاطر صافیش سُر خورد! کلافه مجدد موهایش را در دستش نگه‌ داشت!
راما خیره به این حرکتش همان‌طور که پنبه‌ی آغشته به بتادین را روی زخمش می‌گذاشت ادامه داد:
 
- صبرا بخاطر دیدن پاکت سیگار این آقا بی‌شخصیت از عصبانیت زده داشبورد رو شکسته، بعد این فکر کرده تو شکستی.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سی و شش

تابش با شنیدن این حرف نفرتش از سامی بیشتر شد با اعصابی متشنج چشمانش را بست و سعی کرد آرام باشد.
در همین حین ناخواسته قطره اشکی از گوشه‌ی چشمانش خارج شد که راما متعجب پرسید:
 
- خیلی می‌سوزه؟

راما دستش را به سمت گونه‌اش برد و اشکش را
پاک کرد، چشمانش را متحیر از حرکت او باز کرد و نگاهش را بین قرنیه راست و چپ او گرداند و با مکث لب زد:
 
- راما معلومه امشب چت شده! نمی‌فهمم تو رو! این کارت چه معنی میده؟!
 
راما مجدد پنبه را روی زخمش قرار داد که تابش چشمانش بی‌ اختیار از سوزش زیاد لحظه‌ایی بسته شد:
 
- من ذاتاً مهربونم ولی به دلایلی روی خوش نشون نمیدم!
 
تابش بلافاصله مشکوک پرسید:
 
-یعنی چی؟!
 
راما  کمی بی‌ حسی روی زخمش اسپری کرد و بعد از آن کارش را با زدن چسب زخم جدید روی پیشانیش به پایان رساند و با اشاره به موهایش بی‌ حوصله آرام گفت:

- ولشون کن تموم شد.

ادامه داد:

- حالم امشب خوش نیست، سوال پیچم نکن!

تابش که انگار از مهربانی او کمی جرعت پیدا کرده بود موهایش را رها کرد و مجدد پرسید:

- خوب دلیلش‌ رو می‌خوام بدونم لطفاً بگو؟
 
راما بی‌ حرف از جایش بلند شد به سمت سینک رفت بعد از انداختن پنبه‌ها در سطل زباله شیر آب را باز کرد و دستش را شست.
وقتی به سمت تابش برگشت همچنان او را منتظر جوابش دید! چشمانش را در حدقه چرخاند و بی‌ میل جواب داد:
 
- ببین خلاصه بگم من برنامه‌ی زندگیم چیده شده، و نباید چیزی اون‌ رو تغییر بده! اوکی؟
 
تابش که از حرف‌های او چیزی سر در نیاورد با نگاه خیره‌ایی گفت:
 
- متوجه نشدم یعنی چی آخه؟
 
راما که به‌نظر می‌رسید کم-کم عصبانی می‌شود با تشر گفت:
 
- پاشو برو بخواب، توام دکمه‌ی ولکن نداری‌ها!
 
تابش حرصی از پاسخ ابهامی او گفت:
 
- واضح حرف نمی‌زنی که! برای آدم بیشتر سوال ایجاد می‌کنی!
 
راما غیر ارادی خنده‌‌ایی سر داد بعد از مکثی پاسخ داد:
 
- دوست دارم این سبک‌ رو! آدمایی جذبم می‌کنن که بدون توضیح دادن کاراشون رو پیش می‌برن.
 
تابش که دقیقاً منظورش را متوجه شده بود نگاهش را از او برداشت و در دل گفت:
 
- آره دوست داری تمام دنیا پیگیرت باشن ولی سرت تو کار خودت باشه!
 
سکوت کرد دستش را به سمت بسته‌ی قرص برد و با آب میوه‌اش خورد.
سوزش زخمش با بی‌ حسی که راما برایش زد کمی آرام گرفته بود، اما همچنان سردردش شدید بود، سرش را روی میز قرار داد که راما گفت:
 
- من بیدارم اگه حالت بد شد صدام کن بریم دکتر.
 
مکثی کرد با نگاه کوتاهی به او که موهایش دورش را احاطه کرده بودن گفت:
 
- سال جدید رو تبریک میگم!
 
و بلافاصله از آشپزخانه خارج شد.
 سرش را همان‌طور که روی میز قرار داشت کمی به سمت ساعت چرخاند با دیدن ساعت چهار و نیم صبح لبخند تلخی زد!
دو ساعتی بود که سال تحویل شده بود و کاملا زمانش را از یاد برده بود!
اولین سال که اولین تبریک را از راما شنیده بود!
چقدر رامای امشب برایش دوست‌ داشتنی بود! سال‌ها بود که روی مهربانش را ندیده بود.
دقایقی در همان حالت ماند وقتی سر دردش کم شد از جایش بلند شد و قرصش را برداشت و آرام از آشپزخانه خارج شد.

 با سرکی در سالن راما را گوشی به دست لم داده روی کاناپه دید، راما با حس حضور او سرش را به سمتش چرخاند با حرکت دست پرسید چی شده! سری تکان داد و آرام گفت:
 
- چیزی نیست ممنونم خیلی بهتر شدم.
 
مکثی کرد و با لبخند کم‌رنگی ادامه داد:
 
- سال جدید مبارک.
- میرم بخوابم شب بخیر.
 
راما در جوابش سری تکان داد و مجدد سرگرم گوشیش شد، پله‌ها را بالا رفت و بی‌ صدا وارد اتاق شد و خیلی آرام زیر پتو خزید تا صبا را بیدار نکند.
با هزار فکر در سرش به سختی خوابش برد، صبح با صدای غر زدن صبا با چشمان بسته در جایش نیم‌خیز شد، صبا با تعجب و اعصبانیت پرسید:
 
- تابش چرا پیشونیت کبوده! چی شده؟
 
با سوال صبا از حالت خواب‌آلودگی در آمد! در ذهنش به‌ دنبال جوابی بود که صبا مجدد با تشر گفت:
 
- با تواَم! می‌گم پیشونیت چرا کبود شده؟
 
بلافاصله جملاتش را کنار هم چیده و سریع بیانش کرد:
 
- دیشب تو حیاط زمین خوردم چیزی نشده!
 
صبا با اعصابی متشنج‌تر از قبل ادامه داد:
 
- یعنی باید دقیقاً شب قبل سال جدید یه دست گل به آب می دادی! روانی شدم از دستت!

از حرص کمی سکوت کرد و با حرکتی تند دستش را تکان داد و گفت:
 
-پاشو لباست‌ رو عوض کن بیا پایین.
 
و بی‌ حرف دیگری با اعصبانیت از اتاق خارج شد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سی و هفت
غم زده از بی‌ مهری صبا در جایش نشست و به تاج تخت تکیه زد.
بعد از لحظاتی درد سرش بی‌ طاقتش کرد از جا بلند شد و لباسش را با یک تیشرت اسپرت قرمز رنگ و جین سورمه‌ایی عوض کرد و بدون شستن دست و صورتش کمی کرم دور چسب زخمش زد تا کبودیش کمتر نشان دهد.
بخاطر دیدن مجدد کبودیش از ته دل بر سامی لعنتی به خاطر رفتار وحشیانه‌اش فرستاد!
با زدن کمی عطر و برداشتن و بسته‌ی قرص مسکن از اتاق خارج شد و پله‌ها را پایین رفت، سالن خلوت بود، مشخص بود همه صبح زود بیدار شدند و خبری از صبحانه نبود.

با ضعف وارد آشپزخانه شد و سلامی به مهری و لیلا داد که جوابش را با تبریک سال جدید دادند او هم مهربان جواب تبریک‌شان را داد.
قرصش را روی میز گذاشت و به سمت یخچال رفت و ظرف پنیر و کره را برداشت و روی میز قرار داد.
لیلا بلافاصله لیوانی چای به همراه سبد نان جلویش قرار داد.
تشکری کرد و مشغول خوردن شد، با ذهنی درگیر در حال خوردن چای بود که راما وارد آشپزخانه شد و همان‌طور که به سمت یخچال می‌رفت با صدای تقریباً بلندی که مخاطبش تابش بود:
 
- صبح بخیر مصدوم!
 
یک‌ آن چای در گلویش پرید و شروع به سرفه کرد! راما به سمتش قدم بلندی برداشت و محکم چند بار دستش را پشت تابش زد.
بعد دو ضربه حالش جا آمد و نفسی گرفت و بلافاصله با چشمان از حدقه در آمده به سمت راما برگشت که با خنده نگاهش می‌کرد!
رفتار دیشب را می‌توانست هضم کند ولی آن‌ لحظه مطمئن بود حالت عادی دارد.
راما با نگاه خیره‌ی او نمایشی ابروهایش را درهم کرد و پرسید:
- شاخ دارم یا دُم؟ چرا این‌طور نگاهم می‌کنی!
مهری و لیلا هم ماننده تابش متحیر از رفتار عجیب راما سعی می‌کردند نگاه متعجب‌شان را کنترل کنند.
تابش سعی کرد کمی تپش قلبش را کنترل کند، با مکثی که همان‌طور که نگاه‌شان به‌هم گره خورده بود زیر لب جواب داد:
 
- هیچی!
 
راما نیش‌خندی زد:
 
- پس چرا چشمات عین وزغ زده بیرون!
 
تابش حرصی از حرفش با چشم غره‌ی خاصی نگاه‌اش را از او برداشت و خودش را مشغول لقمه گرفتن نشان داد!
راما که از چشم غره‌ی جذاب او خنده‌اش گرفته بود سعی کرد جدی باشد و خنده‌اش را مهار کند، نزدیک‌تر به او ایستاد و برای اینکه کسی صدایش را نشنود زیر گوش او پچ زد:
 
- می‌دونستی تنها دختری هستی که جرعت کرد نگاهش‌ رو با چشم‌ غره از نگاهم برداره!‌ دفعه‌ی آخرت باشه‌ها!
 
تابش که از فاصله‌ی کم بین‌شان معذب شده بود به آرامی نگاهش کرد و سعی کرد خودش را خون‌ سرد نشان دهد اما این حالتش از نگاه راما دور نماند.
راما با لبخند پیروزمندی نگاه‌اش را برداشت و به سمت یخچال رفت، بطری آب را برداشت و ورزشکاری سر کشید.
رویش را از او گرفت، دیگر اشتهایی برایش نماند، قرصش را با چای سرد شده‌اش خورد، بلافاصله بسته قرص را در جیب شلوارش قرار داد و از جایش بلند شد و با تشکر مختصری از لیلا آشپزخانه را ترک کرد.
وقتی وارد سالن شد با قدم‌های آرام به سمت کاناپه‌ی چیده شده در سالن رفت، با دیدن صبا و حسین خان در کنار آتنا و صابر لبخند کم‌ رنگی زد به جمع سلامی داد و نزدیک حسین خان شد و با احترام دستش را به سمت او گرفت:
 
- سلام، سال جدیدتون مبارک.
حسین خان با نگاهی به پیشانیش دستش را کمی فشرد با جدیت همیشگیش پاسخ داد:
- ممنون، همچنین.
 
و بعد از آن به سمت صابر و آتنا رفت که آتنا با نگاهی نگران به چسب پیشانیش پرسید:
 
- تابش پیشونیت چی شده؟
 
سعی کرد کمی لبخند بزند تا جوابش واقعی به نظر برسد. بلافاصله جواب داد:
 
- چیزی نیست فقط بد زمین خوردم.
 
آتنا را در آغوش گرفت و ادامه داد:
 
- سال جدید مبارک زن‌ دایی جون.
 
آتنا لبخندی زد:
 
- یعنی باید سال تحویل صورتت‌ رو کبود می‌کردی! سال جدید توام مبارک گیسو کمند.
 
سرش را پایین گرفت که صابر او را از آغوش آتنا جدا کرد و با نگاهی به پیشانیش با جدیت کاذبی گفت:
 
- اولین آسیب سال جدیدت مبارک باشه!
 
تابش از لحن بامزه‌ی صابر خنده‌ی ملیحی سر داد و با صدایی از ته مایه‌ی خنده‌اش جواب داد:
 
- ممنون از تبریک متفاوتتون! سال جدید شما هم مبارک.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سی و هشت

از آغوش صابر جدا شد و کنار صبا نشست.
صبا با اعصبانیت مشهود نگاهی به او انداخت که معذب در جایش جابه‌ جا شد.
با ورود صبرا به‌ همراه سها و سامی، به احترام صبرا از جایش بلند شد که نگاهش به سامی که سعی داشت به او نگاهی نکند، افتاد.
سعی کرد با وجود عصبانیت شدید خودش را آرام نشان دهد، با احترام قدمی به صبرا نزدیک شد و دستش را به سمتش گرفت می‌دانست او هم مثل حسین خان تمایلی به آغوش گرفتنش ندارد:

- سلام، سال جدیدتون مبارک.

صبرا با نگاهی جمع شده به پیشانیش دستش او را فشرد و گفت:

- با صورتت چی‌ کار کردی!

قبل از آن که تابش به حرف بیاید صبا با اعصبانیت جواب داد:

- خانم گذاشته دم سال تحویل زمین خورده!

صبرا دستش را در دست تابش گذاشت:

- ای بابا سال جدید کارای جدید بچه‌ها!

و با غیظ نگاه بدی به سامی انداخت، و سریع نگاهش را به تابش سوق داد و در ادامه‌ی صحبتش گفت:

- سال جدیدت مبارک.

سامی که به خاطر دروغ تابش بخاطر پیشانیش آرام گرفته بود، بی حرف روی انتهایی‌ترین قسمت کاناپه نشست!
سها به تابش نزدیک شد و صمیمانه به او دست داد و سال جدید را تبریک گفت و بعد از پاسخ تابش در کنارش نشست.
بی مقدمه کمی به سمت تابش خم شد و آرام پچ زد:

- می‌دونم کار این بی‌ریخته! حسابش‌رو می‌رسم.

تابش لبخند غمگینی زد و مثل او آرام جواب داد:

- مهم نیست.

- یه روزی آدمش می‌کنم، ببین کی گفتم! راستی داشبورد رو مامان زد ترکوند.

بعد از این جمله‌اش لبخنده تلخی زد، تابش کمی لبش کش آمد و خودش را به ندانستن زد!
کمی بعد صنم و امیر به همراه دنیا و مهران  وارد جمع‌شان شدن و مجدد بحث تبریک سال جدید و پیشانی کبود شده‌ی تابش تکرار شد!
صنم مدام از دلتنگیش و جای خالی آوین و ارسلان می‌گفت که به سفر رفته بودن.

مدت طولانی از حضورش در جمع می‌گذشت، انگار در جمع کسی قصد خوردن نهار نداشت، ترجیح داد کمی در حیاط قدم بزند.
با اجازه‌ای گفت و از سالن خارج شد و روی اولین پله ورودی سالن نشست و گوشیش را از جیب شلوارش در آورد و مشغول چک کردن ایمیلش شد.
دقایقی غرق در گوشیش بود که با صدای ماشین راما که به سرعت وارد حیاط شد سرش را بالا آورد و نگاه‌اش در نگاه خندان او افتاد.
متعجب از رفتارهای جدید راما سعی کرد خودش را مجدد مشغول گوشی نشان دهد که خیلی سریع بعد از پارک کردن از ماشین پیاده شد و خودش را به او رساند‌.
با ژست خاصی پای چپش را روی یکی از پله‌ها قرار داد و به سمت او کمی خم شد:

- باز خلوت کردی! اگه سرت درد نمی‌گیره بیا بدمینتون بازی کنیم، شنیدم بازیت خوبه!

تابش سرش را بالا گرفت و بی حرف مدتی در چشمانش زل زد، رفتارهای جدید او برایش عجیب بود انگار با زُل زدن به او در پی جواب سوال‌هایش بود!

- مثل این‌که به سرت بد ضربه خورده کلاً رو مود نیستی. چرا هرچی میگم بی‌حرف زل می‌زنی به من!

تابش نگاهش را از او برداشت ثانیه‌ایی مکث کرد و کوتاه پاسخ داد:

- چیزیم نیست، من خیلی وقته بازی نمی‌کنم.

پایش را از روی پله برداشت کنار تابش با فاصله‌ی کمی نشست و خیره به صورتش:

- بریم با بچه‌ها دور بزنیم؟

دیگر از رفتارهای جدید او به ستوه آمد به تندی رویش را به سمت راما برگرداند:

- ممنون باید درس بخونم.

دلش نا آرام بود، نتوانست خودش را کنترل کند و حرف‌هایی که سال‌ها بر دلش سنگینی می‌کرد را به یک باره بیان کرد!  

- چه اتفاقی برات افتاده؟ از وقتی یادم میاد یه‌ طور رفتار می‌کردی انگار وجود ندارم الان دلیل این رفتارها چیه؟

راما نگاهش را با لبخندی از او برداشت و به اطراف حیاط نگاهی انداخت بعد از معطل کردن چند ثانیه‌ای او جواب داد:

- محض سرگرمی!

بدون حرف اضافه‌ایی از جایش بلند شد و وارد سالن شد.
مبهوت حرف او بعد لحظاتی با لرزیدن گوشی در دستش نگاهش را از در سالن برداشت، با دیدن نام صبا روی صفحه‌ی گوشی‌اش پاسخ داد:

- بله؟
- کجایی؟
- رو پله‌ها نشستم.
- برای ناهار میزرو چیدن!
- الان میام داخل.

 از جایش با اعصبانیت بلند شد و وارد سالن شد، با قدم‌های کوتاه خودش را به میز رساند همه دور هم نشسته بودند، او هم بی‌ حرف کنار صبا نشست، بی‌ میل برای خودش کمی ته چین مرغ کشید و بدون این‌ که سرش را بالا بیاورد مشغول خوردن شد.
دو قاشق که خورد احساس سیری کرد به اندازه‌ی کافی از اطرافیانش به او غم رسیده بود دیگر تحملی برایش نمانده بود!
کمی معطل کرد و با گفتن کلمه‌ی نوشه جان همگی از جایش بلند شد و از پله‌ها بالا رفت، همین که خواست دستگیره‌ی در را بگیرد راما صدایش زد:

- نری بخوابی! حاضر شو با بچه‌ها بریم دور- دور.

بدون این‌ که به سمتش برگردد پاسخ داد:

- من نمیام، خوش بگذره.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سی و‌ نه

راما با اخمی ساختگی گفت:

- اصلاً راه نداره، باید بیای! آوین و ارسلان هم نیستن جمع خیلی خلوته.

به سمت راما برگشت لبخند تلخی زد و گفت:

- بود و نبود من فرقی نداره.

و بدون فرصت حرفی به راما در را باز کرد وارد اتاق شد و پشت به در تکیه زد.
کمی در جایش ماند بعد از آرام کردن خود وارد سرویس شد، کمی به صورتش آب زد و بعد از خشک کردن صورتش ساعاتی بی حرکت روی تخت نشست.
از روی تخت بلند شد که برای رفتن به خانه‌ی پدربزرگش حاضر شود، مانتوی مشکی بلند به همراه شلوار راسته‌ی طوسی رنگی پوشید و شالش را با رنگ شلوارش ست کرد با برداشتن کیف و گوشی در اتاق را باز کرد که با صبا روبه رو شد.
صبا با دیدن او در لباس بیرون ابروهایش را درهَم کرد و پرسید :

- کجا داری میری؟

نفس  کوتاهی کشید و گفت:

- خونه‌ی پدربزرگ!

- باشه فقط زودتر بیا، شب حرکت می‌کنیم.

- کجا؟

- رامسر دیگه!

- قرار نبود بریم! چرا تصمیمتون عوض شد!

- آره، اما بچه‌ها حوصلشون سر رفته بود قرار شد بریم یکم آب و هوا عوض کنیم.

کلافه از تصمیمات بدون برنامه‌ی آن‌ها کیفش را چنگ گرفت:

- باشه زود میام، فعلاً.
-‌ فعلاً

عصبی پله‌ها را پایین رفت و از سالن خارج شد، با دیدن راما که در ماشین نشسته بود،
رویش را از او برداشت و به سمت در خروجی رفت که به‌ طور ناگهانی در حیاط باز شد،
برگشت نگاهی به ماشین راما انداخت که دنده عقب به سمتش حرکت می‌کرد، با باز شدن کامل در از حیاط خارج شد، بعد از چند قدم در کوچه راما کنارش ترمز زد، صدایش که زد به سمتش برگشت:

- بیا سوار شو می‌رسونمت.

کفری از رفتارهای دوگانه‌ی او جواب داد:

- لازم نیست!

و سرعت قدم‌هایش را بیشتر کرد، راما که کنارش آرام حرکت می‌کرد کمی بیشتر پدال گاز را فشرد تا به او برسد:

- چه‌ قدر می‌خوای پیاده بری امروز ماشین گیرت نمیاد، بیا لج نکن عادت ندارم ناز بکشم!

با عصبانیت شدید در جایش ایستاد که راما هم به تبعیت از او روی ترمز زد، به سمتش رفت و کنار ماشین ایستاد با نگاه تندی در چشمانش گفت:

- مگه قرار بیرون با بچه نداشتین؟

همان‌طور که با نگاه در آیینه عینکش را روی سرش قرار می‌داد جواب داد:

- آره ولی سها رو مخ بازی در آورد گفت نمیاد.
آرام پچ زد:

- حقته!
- شنیدم!

تُخس پاسخ داد:

- بهتر!
- بیا بالا دیگه.

از پروییش چشم‌غره‌ایی به او رفت کلافه همان‌طور که دستگیره را در دست گرفت با تنه گفت:

- اگه وسط کوچه راهت عوض می‌شه سوار نشم!

با نگاه خیره به او خنده‌ی بلندی سر داد:

- کینه‌ایی بازی در نیار! اون روز کار داشتم بهانه بود.

قبلاً از زبان سامی شنیده بود آن کار سوار کردن شیوا و رساندنش به شرکت بود!
مغموم از یاد آوری آن روز در را باز کرد و کنارش نشست، هنوز کامل در را نبسته بود که راما بلافاصله پا رو پدال گاز گذاشت و ماشین با سرعت زیادی از جا کنده شد، با چشمای از حدقه در آمده به سمتش نگاه کرد و گفت:

- عجله داری خودم میرم!

راما کلافه از تنه‌های پی در پی‌اش گفت:

- چه‌قدر گیر می‌دی! اخلاقم رو می‌دونی که، عادتمه سرعت برم
- آره می‌دونستم و...
- می‌دونستی و چی؟!
- هیچی...
- چرا نصفه حرف می‌زنی؟
- عادت ندارم کامل توضیح بدم، زیاد حرف زدن خستم می‌کنه!

راما که از حاضر جوابیش سر کیف آمده بود، بی‌ میل به ادامه‌ی بحث با او نبود:

- یه شب با من نشستی پرستیژت عوض شده‌ها!

دیگر حوصله بحث با راما را نداشت ترجیح داد سکوت کند، راما متوجه‌ی بی‌ میلی او شد:

- کجا برسونمت؟

با مکثی آدرس خانه‌ی پدربزرگش را داد،
راما باشه‌ای گفت و تا پایان مسیر صحبتی نشد، نزدیک به خانه پدربزرگش به حرف آمد:

- ممنون، همین جاست.

راما با نگاهی به او کناری پارک کرد:

- خواهش، می‌خوای بیام دنبالت؟

چشمانش را در حدقه چرخاند و رامایی که از ادا و اطوار او متحیر ماند!
هیچ‌ وقت این روی تابش را ندیده بود!

- اون‌ وقت این همه محبتت‌ رو مدیون چه چیزی هستم؟
برای تسلطش نگاهش را از او گرفت:
 
- مدیون تغییرم! نگفتی؟
- ممنون خودم برمی‌گردم.

راما با کنجکاوی پرسید:

- اینجا خونه‌ی کیه؟
- پدربزرگم.
- اوکی.
- بازم ممنونم.
- you're welcome
(خواهش می‌کنم)

تابش لبخندی زد:

- Kindness suits you
(مهربانی بهت میاد!)

و بلافاصله از ماشین پیاده شد و بدون نگاه دیگری به راما به طرف در خانه پدربزرگش رفت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهل

دکمه‌ی آیفون را که فشرد راما با سرعت از کنارش گذشت.
بعد از لحظاتی مادربزرگش در را باز کرد، معذب وارد حیاط خانه شد، عمه‌اش با لبخندی به استقبالش آمد و او را در آغوشش گرفت و نگران راجب پیشانیش پرسید  که با گفتن زمین خوردم سرش را هم آورد.
عمه‌اش بعد از کلی احوال‌پرسی دستش را دور گردن او انداخت و به داخل خانه رفتند.
با دیدن مادربزرگ و پدربزرگش سلامی داد، به سمت‌شان قدم برداشت و با آن‌ها دست داد و معذب سال جدید را تبریک گفت و کنارشان روی مبل نشست.
کمی در سکوت گذشت که مادربزرگش با سوال‌های پی در پی کلافه‌اش کرد!

- مادرت چه‌طوره؟
-ممنون، خوبه.
- قصد ازدواج نداره؟

این سوال به مزاجش خوش نیامد با اکراه جواب داد:

- فکر نمی‌کنم، تا الان راجع‌ بهش صحبتی نکرده!
-کم-کم صحبتش‌ رو پیش می‌کشه!

با شروع این سبک صحبت‌ها نیامده قصد رفتن کرد، عمه‌اش با ظرف میوه‌ایی وارد شد به احترامش باید کمی ماندن را تحمل می‌کرد.
برایش پیش‌ دستی گذاشت و با برداشتن سیبی از ظرف میوه که مقابلش گرفته بود خودش را با آن سرگرم کرد، سکوت جمع آزارش می‌داد او هیچ‌جوره وصله‌ی خانواده‌ی پدر و مادرش نبود.
کلافه از جو و رفتار پدربزرگش سیبش را نصفه و نیمه در پیش‌دست رها کرد و با گفتن:

-با اجازتون من برم.

از جایش بلند شد، عمه‌اش با ناراحتی چشم غره‌ایی به مادرش رفت و گفت:

- کجا؟ تازه اومدی که! قراره شام ماهی درست کنم، بمون پیشمون.

لبخندی از محبت او زد با احترام جواب داد:

- ممنونم زحمت نمیدم، انشاللّه یه فرصت دیگه.

و به طرف در حرکت کرد، پدربزرگش که از بدو ورودش فقط سلامی داده بود سرد به سلامتی گفت و وارد اتاق شد.
مغموم از رفتار آن‌ها از وارد حیاط شد که با حرف مادربزرگش آتشی برافروخته شد:

- زودتر ازدواج کن تا برات ناپدری پیدا نکرده!

با قدم‌های سریع خودش را به در حیاط رساند و با خداحافظی سردی از حیاط خارج شد که صدای عصبانی عمه‌اش که مادرش را مواخذه کرد را شنید!
همان‌طور عصبانی سریع قدم بر می‌داشت که ماشینی کنارش ترمز زد، ترسیده در جایش ایستاد و نگاهش روی ماشین راما ثابت ماند، متعجب گفت:

- این‌ جا چی‌ کار می‌کنی؟

راما حق به جانب با کشیدن کلمه‌ی صبا جون گفت:

- صبا جون گفت منتظرت بمونم، زیاد اون داخل دوام نمیاری!

با اخمی که میان پیشانیش نشست زخمش تیر کشید آخی ناخواسته از لبانش خارج شد:

- باز که زخمت سر باز کرده! باید بخیه بخوره!

تابش که قانع نشده بود بی‌ توجه به حرفش با سوءظن پرسید:

- صبا جون از کجا می‌دونست منو رسوندی؟!

 راما که از سوال‌های او رو به دیوانگی بود گفت:

- بابا تو مغز ما رو سرخ کردی امروز! نکیر منکر شدی! سوال پشت سوال!
- آتنا تماس گرفت گفت کجایی کار داری! لیست خرید دارم برای امشب می‌خوام،
منم گفتم اومدم سرکار خانم‌ رو برسونم کار دیگه‌ایی ندارم، ایشونم به صبا که کنارش بود گفت!
- این رو دیگه در جریانی که ننه‌هامون باهم هستن در حال حاضر آب بخورن به هم می‌گن!
-الان سوارشو بریم دیر شد کلی خرید داریم.

تابش که از لحن حرف زدن او غمش به کل فراموش شده بود ریسه‌ایی از خنده رفت.
بلافاصله خواست سوار بشود که پیشانیش محکم به سقف ماشین برخورد کرد، از درد شدید در سرش ضعف کرد و دستش را به سرش گرفت و بی‌ حال روی زمین سُر خورد، راما سریع از ماشین بیرون پرید با تشر توپید:

- تو رو خدا ببینش سرش رو به سقف کوبوند دختره‌ی بی‌عقل! خوبی؟ حرف بزن دیگه!

تابش مکثی کرد کمی که دردش قابل تحمل شد همراه با ناله‌ایی خفیف لب زد:

- اگه به حالت قبل مرگ میگن خوب آره خوبم!

راما همان‌طور که کمکش می‌کرد در ماشین بشیند با خنده‌‌ایی که لحظه‌ایی به سراغش آمد گفت:

- انصافاً زبونت درازه! این‌ دفعه دیگه بخیه نیازی!

در را به‌ رویش بست، ماشین را دور زد و در جایش که نشست به سمت بیمارستان حرکت کرد، تابش از درد نالید:

-نیاز نیست بریم خونه.

راما چپکی نگاهش کرد دستمال کاغذی را به سمتش گرفت:

- خون روی پیشونیت‌ رو پاک کن ببین نیاز هست یا نه!

با دردی غیر قابل تحملی که هر لحظه بیشتر می.شد ناله‌ایی کرد و دیگر چیزی نفهمید...

با حس سنگینی در سرش چشمانش را به سختی باز کرد، چند باری پلک زد تاری دیدش‌ که کم شد متوجه‌ی حضورش در  بیمارستان شد.
نگاهش را دور اتاق چرخاند کسی کنارش حضور نداشت، کلافه از سنگینی سرش کمی در جایش نیم‌خیز شد و دستش را به سمت سرش برد با حس بانداژ اعصابش بهم ریخت و غرلند کنان گفت:

- آه این چیه بستن به سرم! بدم میاد.

راما که با کیسه‌ی دارو وارد اتاق شد صدای پر از تمسخرش را شنید:

- اسمش بانده! برای این‌که دیگه خون‌ریزی نکنه. آخه خیلی مراقبت می‌کردی دیگه مجبور شدن ببندن برات!

با گیجی به سمت راما برگشت، نگاه‌شان به‌ هم گره خورد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهل و یک

راما اخمی کرد و گفت:

- دکتر با دقت برات بخیه‌ زده، تا خط بخیه کمتر نشون بده!
با غصه مجدد در جایش دراز کشید، از جای بخیه متنفر بود، با سکوتی که کرد راما ادامه داد:

- چِت شده! فقط سه تا بخیه‌ است همین. دکتر گفت مشکل خاصی نداری و به‌ هوش اومدی مرخصی، اگه حالت مساعده خونه بریم؟

سرش را به سمت راما چرخاند و آرام لب زد:

- خوبم، کم-کم حاضر می‌شم بریم.

و در جایش نیم‌خیز شد که چشم‌هایش لحظه‌ایی سیاهی رفت.

راما با دیدن حالش گفت:

- فعلا عجله نکن، پرستار میاد کمکت، تنهایی سخته لباس پوشیدن.

و از اتاق خارج شد، کلافه از وضع پیش آمده چشم‌هایش را بست، کمی روی تخت نشست که با ورود پرستاری سرش را بالا گرفت، بعد از تعویض لباسش با کمک پرستار از جایش بلند شد، که راما بازویش را گرفت و کمک کرد از بیمارستان خارج شود.
بعد از سوار شدن در ماشین راما مستقیم به سمت عمارت حرکت کرد که تابش با دیدن مسیر به آرامی پرسید:

- قرار بود یک‌ سری خرید انجام بدی، چرا داری برمی‌گردی؟

راما با نیم‌نگاهی به نیم‌رخش جواب داد:

- وقتی اومدیم بیمارستان تماس گرفتم با آتنا گفتم نمی‌تونم خرید کنم، اونا هم لیلا رو فرستادن برای خرید.

تابش معذب از اتفاقات پیش آمده سرش را پایین گرفت:

- ببخشید خسته‌ات کردم!
- نه بابا خرید سخت‌تر بود برام.

بعد از جمله‌اش زیر خنده زد!
تابش حرصی از پاسخ او سرش را برگرداند و خیره به بیرون ماند.
بعد از رسیدن به عمارت راما هنوز کامل پارک‌ نکرده بود که با تشکری مختصر از ماشین پیاده شد و بدون نگاهی به چهره‌ی متعجب راما به سمت در سالن رفت.
بعد از ورود به سالن مستقیم به اتاق رفت و بعد از تعویض لباسش با یک تیشرت و شلوار راحتی روی تخت دراز کشید.
دقایقی بعد بخاطر داروهای خواب آوری که به او زده بودن بی‌ اراده چشمانش بسته شد. که با صدای باز شدن در پلک‌هایش را به‌ زور کمی باز کرد و با دیدن صبا با منگی در جایش نیم‌خیز شد، صبا با دیدن بانداژ سرش در سکوت نزدیکش روی تخت نشست و بی‌‌ ملاحظه به شرایط او غر زدن را شروع کرد:

- واسه چی هر سال بلند می‌شی میری اون‌ جا؟! چی بهت گفتن به‌هم ریختی؟ راما گفت زود زدی بیرون!

کلافه از سوالات پی در پی و بی‌ ملاحظه‌ی او نفسش را به آرامی بیرون داد و جواب داد:

- هیچی نگفتن، کلاً حالم خوب نبود زیاد نتونستم بمونم.

صبا نگاه دقیقی به او انداخت از پاسخ او قانع نشده بود، امّا برای این‌ که بحث را ادامه ندهد گفت:

-باشه نگو! می‌تونی تا یک ساعت دیگه حاضر بشی حرکت کنیم؟ قرار بود ساعت هفت حرکت کنیم که راما خبر داد سرت به بخیه نیاز داره برای همین به تاخیر انداختیم.
با حس بدی از رفتار بی‌ تفا‌وت صبا چنگی در موهای پخش شده ‌اش زد و جواب داد:

- آره خوبم، مشکلی نیست.
- از قبل به لیلا گفتم وسیله‌هات رو جمع کنه، چمدونتم برد پایین، پس بیا پایین لباس پوشیدی.

صبا از جایش بلند شد و با برداشتن مانتو، شال و کیفش از اتاق خارج شد.
تابش کفری از رفتارهای بی‌ منطق صبا پایش را روی تخت کوباند و با اعصبانیت سرش را به دستش تکیه داد که با سوزش زخمش به خود آمد،
هر چه بیشتر فکر می‌کرد فقط تحملش کمتر می‌شد.
لحظاتی را چند دم و بازدمی گرفت تا به خود مسلط شود به آرامی از جایش بلند شد و هودی و شلوار نیلی رنگی به تن کرد و شال سورمه‌ای رنگش را در دست گرفت و به سمت در رفت که با یادآوری کتاب‌هایش دوباره برگشت، کتاب‌های مورد نیازش را در کوله‌اش قرار داد و از اتاق خارج شد.
همین که از پله‌ها پایین آمد توجه‌ی همه به سمت او جلب شد و پرسش‌های دیوانه کننده برایش شروع شد!
با اعصابی متشنج که سعی در کنترلش داشت تمامی حرف‌ها و نصیحت‌ها را شنید و با تشکر از توجه‌ی آن‌ها وارد حیاط شد.‌
راما و سامی مشغول جابه‌ جایی وسایل در صندوق ماشین بودند،
روی پله‌ها نشست، در همین حین در عمارت باز شد و ماشین امیر وارد حیاط شد. با پیاده شدن صنم از ماشین غصه‌اش دو برابر شد!
توضیح بانداژ سرش برای صنم واقعاً آزار دهنده بود آن هم صنمی که بسیار آدم پی‌گیری بود!
با نزدیک شدن امیر و صنم از جایش بلند شد:

- سلام.
-سلام، تابش حالت بهتره؟ به صبا گفتم اگه نمی‌تونی تو ماشین بشینی فردا بریم.

خیالش که از بابت توجیح بودن صنم راحت شد، نفسی بیرون داد که امیر هم با نگرانی اضافه کرد:

- یه وقت تو راه حالت بد نشه؟

لبخند بی جانی زد و با اطمینان گفت:

- خوبم فقط یکم سرم سنگینه مشکل دیگه‌ایی ندارم.

صنم با دقت نگاهی به چهره‌اش انداخت و گفت:

- تا زیر چشم هات کبود شده! حواست کجاست آخه!

امیر لبخندی زد و گفت:

- خداروشکر که الان خوبه، بزار یکم تو فضای باز بشینه حال و هواش عوض بشه.

با قدر‌دانی از درک امیر نگاهی به او انداخت و سرش را پایین گرفت، صنم هم باشه‌ایی گفت و نگاه خیره‌اش را از او برداشت و به همراه امیر وارد سالن شدن.
دوباره سر جایش نشست و سرش را آرام به نرده‌ها تکیه داد، دقایقی گذشت با صدای قدم‌های راما نگاهش را به او سوق داد، راما با نگاه پرسشی خیلی جدی گفت:

- تا رامسر تو ماشین می‌تونی بشینی؟

همان‌طور که نگاه خیره‌اش را از او برمی‌داشت جواب داد:

- آره.
-به صبا گفتم تو ماشین من بشینی که حالت بد شد برسونمت بیمارستان.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهل دو

با حالت کلافه‌ایی چشمانش را از توجه‌هات عجیب غریب او در حدقه چرخاند، که راما با خنده گفت:

- چقدر اَدا و اطوار داشتی و نمی‌دونستم!    

تابش خیره‌ به در عمارت بی‌ تفاوت جواب داد:

- اوهوم.
- بیا تو ماشین بشین، هنوز هوا سرده سرما می‌خوری.

با معطلی جواب داد:

- من تو ماشین شوهرخاله می‌شینم، سرعت زیاد حالم‌ رو بهم می‌ریزه!
- به خاطر تو آروم می‌رونم!

تابش با تعجب نگاهش را در نگاه راما انداخت، که راما ادامه داد:

- ببین حوصله‌ی کل-کل ندارم مثل بچه‌ی انسان بیا تو ماشین، هر وقت احساس بدی داشتی به‌ من بگو بزنم کنار یا برسونمت بیمارستان، ملتفت شدی؟

تابش از لحن پر حرص او ناخودآگاه لبش به لبخند باز شد، بلافاصله به خود مسلط شد و لبخندش را جمع کرد! و جدی جواب داد:

- ملتفت شدم!
- خوبه!

راما با باز شدن در سالن به سمت ماشین حرکت کرد.
صابر با یک چمدان در دست کنار تابش ایستاد و سوالی گفت:

- تو سرما چرا این‌جا نشستی؟ پاشو برو تو ماشین راما، قراره حواسش بهت باشه، اگه حالت خوب نبود بهش بگو برین درمانگاهی جایی.

به سمت صابر برگشت لبخندی در جواب مهربانیش زد و با گفتن چشم از روی پله‌ها بلند شد و به سمت ماشین راما حرکت کرد.
راما با دیدنش در جلو را از داخل باز‌ کرد، با تعجب نگاهی به راما انداخت و نزدیک ماشین ایستاد، نگاه پرسش‌گرش را در حیاط چرخاند با دیدن سها پشت فرمان ماشین خودش متوجه شد کسی با آن‌ها نمی‌آید! کلافه از تنها ماندن با راما! در ماشین نشست. راما با لبخندی که ردیف دندان‌هایش را به رُخ می‌کشید، پرسید؟

- واقعا فکر کردی بعد از دک کردن سها! دیگه تو ماشین من می‌شینه؟ نه دیگه! سایه‌امو رو با تیر می‌زنه! انتظار زیاد نداشته باش!

تابش همان‌طور که مغموم به جلو خیره شده بود، آرام پچ زد:

- نه باید خودت رو با تیر بزنه!

راما لبخندی همراه با تعجب از جوابش زد:

- چرا! چون عشقش یک طرفه بود باید منم عذاب بکشم؟
و تابشی که خیلی منطقی جوابی داد، و رامایی که آن لحظه هیچ فهمی از آن حس نداشت!

- درکی ازش داری؟

سپس خیلی نرم سرش را چرخاند و نگاه سوالی‌اش را در نگاه تعجب نشسته‌ی او انداخت که راما ابروهایش را بالا داد و گفت:

- از چی؟

تابش لبخند خاصی زد و نگاهش را مجدد به سمت بیرون سوق داد، این حرکتش در آن لحظه برای راما بسیار شیرین و جذاب بود!

- درکی نداری! پس نمی‌تونی قضاوتش کنی!
سکوت کرد و ادامه نداد، راما کنجکاو سوال او همچنان نگاهش روی تابش ثابت مانده بود، با خروج اولین ماشین از حیاط به خودش آمد و دکمه استارت را زد، بعد از خروج ماشین سها به آرامی از حیاط خارج شد، با حرکت ماشین تابش چشم‌هایش را بست و کامل به صندلی راحت ماشین راما تکیه زد، راما با نیم نگاهی به سمتش گفت:

- یعنی کل راه قراره بخوابی؟

در همان‌ حالت با چشمان بسته جواب داد:

- من حرف نزنم بهتره بحث فلسفی می‌شه عمراً حوصلش‌ رو داشته باشی!

لبخنده‌ کوتاهی از پاسخ تابش زد و گفت:

- تا خود رامسر با موزیک سرت رو می‌برم، هفته‌ی پیش سیستم جدید نصب کردم می‌ترکونه!

تابش خنده‌ی با صدایی سر داد و در دل گفت:

- من عاشق موزیکم!

راما خنده‌ی او را بر حسب جدی نگرفتنش گذاشت و بلافاصله آهنگ تلفن عمومی از آدام لاوین را گذاشت و صدای سیستم را زیاد کرد.
تابش مجدد چشمانش را بست و هم‌خوانی کرد:

I′m at a payphone trying to call home
من کنار تلفن سکه‌ای ایستادم و دارم زنگ میزنم خونه
All of my change I spent on you
تمام پول خردم رو صرف تو کردم ( تماس گرفتن با تو )
Where have the times gone?
همه‌ي اون زمان‌ها كجا رفت؟
Baby, it’s all wrong
عزيزم، اين‌ها همش غلطه
Where are the plans we made for two?
اون نقشه‌هایی که برای دوتاییمون کشیدیم کجاست؟

راما متعجب از لهجه‌ی مسلط او به سمتش برگشت و صدای ضبط را کم کرد و پرسید:

- کلاس می‌ری؟ ترم چندی؟

تابش بدون این‌که تکیه‌اش را از صندلی بگیرد رویش را به سمت راما کرد و با اعتماد بنفس جواب داد:

- تافل گرفتم!

راما ابروهایش را بالا داد:

- آفرین!

تابش لبخنده دندان‌نمایی زد و به مقابل زل زد.
راما مجدد صدای ضبط را بیشتر کرد و هم‌ زمان پدال گاز را محکم فشرد.
نیم ساعتی در سکوت گذشت، تابش خمیازه‌ای کشید، رویش را به سمت راما کرد و پرسید:

- خواب نداری؟
- معمولاً رانندگی در شب نه!
- عجیبه همه تو شب خوابشون می‌گیره! کلاً برعکسی!

با اعتماد بنفس خاصی چشم در چشم تابش شد و گفت:

- نه! من خیلی خاص هستم!

بعد هم نگاهش را با لبخند جذابی از تابش برداشت، تابش از حرف او یه تای ابرویش را بالا داد و آرام لب زد:

- عتیقه! چقدر اعتماد بنفس داره.
- خودت لقب عتیقه به من دادی، عتیقه‌ها با ارزشن.
- چقدر خمیازه می‌کشی! بخواب دیگه مغزم رو خوردی!
- خودت یه‌ جورایی گفتی نخوابم!
- اون برای وقتی بود که فکر نمی‌کردم پر حرف باشی.
- اتفاقاً کم حرفم!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهل و سه

- پس اهل کل-کل هستی!
- نه، می‌خوابم.
- پس همون کم حرفی، بخواب.

با بستن چشمانش کمی که گذشت با تکان‌های آرام ماشین کم-کم به خواب رفت.
تازه به خواب عمیقی رفته بود که ترمز شدید ماشین و پرتاب شدنش به سمت جلو که کمربند او را نگه‌ داشته بود باعث شد شوکه از خواب بپرد، جیغ شدیدی از ترس زیاد زد و‌ دستش را روی قلبش نگه‌ داشت،
راما اعصبانی نگاهی به جلو انداخت و با نگرانی به سمت تابش خم شد و پرسید:

- خوبی؟ ببخشید مجبور شدم یهو بزنم روی ترمز!

تابش که از ترس زیاد زبانش بند آمده بود با درد زیاد در سرش دو دستش را روی سرش قرار داد و به سختی نالید:

- وای سرم.

راما حرصی توپید:

- خدا لعنتش کنه اه! بریم بیمارستان؟ دردت شدیده؟

تابش کلافه از سوالات پی در پی او سرش را به صندلی تکیه داد خواست جوابش را بدهد که با صدای ضربه‌ایی به شیشه‌ی ماشین نگاهش را به سختی بالا آورد،
با دیدن ماشین سها که به طور ناشیانه مقابل ماشین راما پارک شده بود بلافاصله متعجب به سمت شیشه سر برگرداند، راما سریع پیاده شد و بحث آن دو بالا گرفت.
سها با اعصبانیت زیاد فریاد زد:

- مشکل داری نه؟ مریضی می‌دونم! چرا دقیقا کاری‌ رو باهاش می‌کنی که با من کردی؟ کارت وابسته کردن بعدش ول کردنه؟ خوب وقتی یکی دیگ‌ رو می‌خوای چرا بقیه‌ رو بازی می‌دی! چرا بهش نمی‌گی که می‌خوای واسه پول با یکی دیگه باشی؟ بگو تو آدما رو پله می‌کنی برای پیشرفت خودت! بگو احساس نداری!

راما همان‌طور که کلافه دست سها را می‌کشید تا از ماشین فاصله بگیرند گفت:

- یه دقیقه آروم بگیر ببینم چه مرگته! چی می‌گی تو؟

سها با خشونت دستش را کشید و با صدای بلند ادامه داد:

- ولم کن، تو چه مرگته ها؟ واسه چی این‌همه توجه‌ی الکی بهش می‌کنی؟ تویی که تا دو روز پیش آدم حسابش نمی‌کردی!
تابش با چشم‌های از حدقه درآمده ناباور نگاهش را به سمت سامی که دست به سینه به صندوق ماشین سها تکیه زده و خیره به او بود انداخت و مجدد با صدای راما با گیجی به سمت آن دو برگشت:

- چرا چرت و پرت می‌گی! کدوم توجه؟ شورش‌ رو در آوردی!
می‌دونی چیه؟ بهش توجه می‌کنم‌ چون مثل تو آویزون نیست! خودش‌ رو به کسی که نمی‌خوادش تحمیل نمی‌کنه!
من به هر دلیلی با کسی باشم به تو مربوط نیست، حالام راهت‌ رو بکش برو، دیگه این‌طور نپیچ جلوم بچه!
و بی توجه به چهره‌ی قرمز شده‌ی سها به سمت ماشین آمد که سها کفری از بی‌ توجهی او با فریاد گفت:

- تابش از ماشین این خودخواه پیاده شو.

راما با اشاره‌ایی به تابش فهماند بی‌ تفاوت باشد، اما تابش به خاطر حال بد سها از ماشین پیاده شد که همان لحظه صابر از راه رسید با دیدن‌شان سرعتش را کم کرد و جلوی ماشین سها پارک کرد، بلافاصله امیر هم رسید.
صابر با عجله خودش را به آن‌ها رساند و با نگرانی رو به راما گفت:

- چه خبر شده برای چی اینجا کنار زدین؟
سها؟ ماشینت‌رو چرا این‌طور خطرناک پارک کردی؟

سها اعصبانی پوفی کرد و از شدت کلافگی سکوت کرد.
راما رو به پدرش کرد و گفت:

- چیز خاصی نشده.
و با اشاره‌ایی به تابش گفت:

- چرا پیاده شدی؟ سوار شو حرکت کنیم.

امیر به همراه صنم و صبرا آمدند، امیر هول کرده رو کرد به صابر و پرسید:

- صابر جان اتفاقی افتاده؟

 صابر که هنوز جوابی از آن‌ها دریافت نکرده بود اعصبانی گفت:

- حرف نمی‌زنن که فقط آدم‌رو نگران می‌کنن! ظاهراً که اتفاقی نیفتاده.

صابر رو کرد به سمت تابش:

- تابش خوبی؟ سرت چطوره؟

تابش که تا آن لحظه مبهوت مانده بود با گیجی پاسخ داد:

- هیچی! هیچیم نیست خوبم.

صابر نفس عمیقی کشید و با تشر گفت:

- بچه بازیتون که تموم شد حرکت کنید صبح داره میشه!

راما بی‌ حرف سوار ماشین شد و منتظر به تابش زل زد، صبرا به سمت سها رفت که او بی‌ توجه به مادرش به سمت ماشینش رفت و سامی هم به تبعیت او سوار ماشین شد.
صبرا اعصبانی به شیشه‌ی ماشین سها زد، سها با تعللی شیشه را پایین کشید و گوش به غرلندهای عصبی صبرا داد!
همگی سوار ماشین شدند، راما با تک بوقی تابش را متوجه‌ی خودش کرد با دیدن چهره‌ی مبهوت تابش لبخند کوتاهی از سادگی او زد سرش را کمی از پنجره‌ی ماشین بیرون برد و گفت:

- سوار شو دیگه هوا سرده!

تابش در را باز کرد نیم‌خیز شد با نگاهی در چشمان راما پرسید:

- بهتر نیست برم تو ماشین یکی دیگه بشینم؟

راما چشم‌ غره‌ایی به او رفت و گفت:

- ماشین کی؟ صابر که ماشینش فوله! تو ماشین آقا امیر هم دنیا صندلی عقب روی پای مهران دراز می‌کشه، بری تو ماشین سهای بی‌ اعصاب؟! بیا بشین دیر شد خدایی!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهل و چهار

ناچار به تبعیت حرف راما سوار شد و با بستن کمربندش بی حرف به صندلی لم داد،
راما به سمتش نگاهی انداخت و پرسید:

- سرت هنوز درد داره؟ به لطف فریادهای سها فراموشم شد!
جدیش نگیر یکم خُل تشریف داره!

هم‌ زمان ماشین را به حرکت در آورد و ماشین سها را پشت سر گذاشت، تابش خیره به مقابل پرسید:

- برای چی اعصبانیه؟

راما رویش را به سمتش کرد و لبخندی مسخره‌ایی زد و گفت:

- نمی‌دونم! دیوانه شده.

با این که از قضیه‌ی شیوا‌ با خبر بود اما خودش را به ندانستن زد و سکوت کرد، ماتم زده نگاهش میخ مسیر بود حتی سر دردی که امانش را بریده بود را محل نمی‌گذاشت،
آن قدر سکوت مابین آن‌ها طولانی شد که تابش کم-کم چشمانش بسته شد.
با صدای کشیده شدن دستی ماشین چشمانش باز شد و گنُگ اطراف را پایید، راما به سمتش برگشت و با دیدن چشمان باز او با چهره‌ایی جدی و لحن شوخ بی‌مقدمه گفت:

- با سلام سواری به شماره پلاک هشتاد و هشت ط هشتصد و هفتاد و شش ایران شصت و شش با سرعت صد و چهل کیلومتر با دو فقره جریمه توسط دوربین‌های سرعت سنج که به هیچ‌جای‌ راننده نبود به مقصد رامسر رسید!

تابش که تازه از حالت منگی در آمده بود با اتمام جمله‌ی او پوقی زیر خنده زد، راما اشاره‌ایی به جعبه‌ی دستمال کاغذی زد گفت:

- اشکت‌رو پاک کن! جنبه‌ی خنده نداری!

وقتی کمی خنده‌اش را کنترل کرد، با نگاهی به اطراف گفت:

- پس بقیه کجا هستن؟

راما نگاه عاقل‌ اندر سفیه به او انداخت و به معنی تاسف سرش را تکان داد و گفت:

- بیداری؟ یا داری بیدار می‌شی؟ می‌گم صد و چهل تا پر کردم دو بار جریمه شدم بعد تو می‌گی بقیه کجا هستن!
- کدومشون با این سرعت رانندگی می‌کنن؟ اونا کمه کمش چهل دقیقه دیگه می‌رسن، سر جدت پیاده شو خواب دارم نصفه شبه!

بعد از این حرف در را باز کرد و پیاده شد، تابش با لبخندی بر لب پیاده شد و به سمت صندوق رفت و با گرفتن چمدانش به همراه راما وارد ویلا شد، راما با گفتن:

- شب‌ بخیر.

با سرعت از پله‌ها بالا رفت، و تابش ماند و چمدان سنگینش، که آرام پله به پله بالا میبرد! بعد از رسیدن به اتاق شال و هودیش را درآورد و روی تخت لم داد حتی حال در آوردن جورابش را هم نداشت، کمی که گذشت کامل دراز کشید و خوابش برد،
آن قدر خوابش سنگین بود که با صدای در اتاق و جابه جایی وسایل هم بیدار نشد.

کلافه از نور آزار دهنده‌ایی که روی صورتش افتاده بود دستش را روی صورتش قرار داد تا راحت‌تر به خوابش ادامه دهد،
اما دیگر خوابش پریده بود با بدقلقی پتو را کنار زد و روی تخت نشست و با دست گوشه‌ی چشمانش را مالید در حالی که دهانش باز شده بود برای خمیازه کشیدن در اتاق باز شد و دنیا خروس خوان وارد اتاق شد،
با دیدن دهان باز تابش کمی دولا شد ریسه‌ایی از خنده رفت، با صدایی از ته مایه‌های خنده گفت:

- صبح بخیر! خداییش این چه وضعیه که داری! نگاه به خودت کردی؟

تابش دهانش را بست و نگاه کلی به خودش انداخت با دیدن  جوراب که نصف از پایش درآمده و شلوار اسلش‌اش که تا زانو بالا رفته و گوشی که روی آن خوابیده بود به خود آمد و خودش را سریع جمع و جور کرد و صاف در جایش نشست و با لبخند مسخره‌ایی گفت:

- صبح‌ب خیر راستش از خستگی نفهمیدم چطور خوابم برد!
دنیا لبخندی زد و گفت:

- ریلکس باش بابا! اومدم بپرسم کرم آب‌رسان آوردی با خودت؟ من جا گذاشتم، سها صبح زود زده بیرون نشد ازش بگیرم مجبور شدم تو رو بیدار کنم دستام خیلی خشک شده.

تابش لبخندی زد و با تکان سر تایید کرد و به سمت چمدانش رفت و از کیف لوازم آرایشش آب‌رسان را گرفت و به او داد، دنیا با محبت گفت:

- ممنونم.
-خواهش می‌کنم.

وقتی دنیا از اتاق خارج شد مثل فنر از جا پرید و وارد سرویس شد با شستن دست‌هایش نگاه غمگینش را از کبودی پیشانیش که تا چشمانش کشیده شده بود برداشت کمی با دستان خیسش صورتش را مرطوب کرد و از سرویس خارج شد،
بی‌ حوصله دست‌هایش را با تیشرتش خشک کرد و به دنبال لباسی مناسب چمدانش را به‌هم ریخت، بعد از به هم ریختن چمدان یک تیشرت سفید با طرح D&G و شلوار اسلش مشکی و سویشرت سفید به تن کرد،
به سمت آینه رفت با دیدن بانداژ سرش کلافه دستی به آن کشید و با مکثی کرم پودرش را از کیف لوازم آرایشش در آورد و کبودی‌های صورتش را پوشاند، و به سرعت از اتاق خارج شد، با صدای فریاد‌های صابر و امیر که از حیاط به گوش می‌رسید متعجب به سمت حیاط رفت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهل و پنج

وقتی به جمع نزدیک شد با دیدن وضعیت صابر و امیر غیر ارادی با صدا خندید.
کمی که خنده‌اش را کنترل کرد با سلامی به جمع، کنار دنیا نشست، آن‌قدر محو جو بودن که کسی متوجه‌ی او نشد خودش را به دنیا نزدیک کرد و کنار گوشش پچ زد:

- چه‌ خبر شده؟ چرا تو این سرما با مایو می‌چرخن؟

دنیا همان‌طور خیره به آن دو جواب داد:

- دارن کل می‌ندازن سر این‌که کی جرعت داره بپره تو استخر! راما جو داده!

تابش با دیدن مایو آبی کاربنی جذب صابر که شکش را واضح‌تر نشان می‌داد مجدد از خنده ریسه رفت و نگاهش را به امیر که از سرما خودش را بغل زده بود سوق داد،
همه در حال صحبت و خنده بودند که راما با قدم‌های بلند خودش را به استخر رساند و با شیرجه‌ایی در آب پرید،
صدای هو همگی بالا رفت و تابش به خود لرزید، صابر و امیر نگاهی به هم انداختند و به ناچار قدمی سمت استخر برداشتند که خیلی سریع صابر رویش را برگرداند و شروع به دویدن کرد همان‌طور که شکمش بالا و پایین می‌شد خودش را به در سالن رساند، امیر هم با صدای بلند پر حرص گفت:

- ولم کنید بابا! اصلا من جرعتش‌ رو ندارم! دیوانگیه تو این سرما!

و با قدم‌های بلند وارد ویلا شد، همه حاج و واج محو حرکات آن دو بودند که با رفتن امیر به خودشان آمدند و زیر خنده زدند؛
چیزی نگذشت که حسین خان هم در استخر پرید و مشغول شنا شد، یکی از تفریحات راما و او شنا در هوای سرد بود و هیچ‌وقت صابر و امیر همراهی‌شان نمی‌کردند!

تابش نگاه از آن‌ دو برداشت و سرگرم گوشی‌ شد، چند روزی فرصت درس خواندن را از دست داده بود،
تصمیم داشت فردا را هم استراحت کند و بعد آن مجدد با برنامه‌ریزی خواندن را شروع کند، تقریبا بیست دقیقه‌ایی آن دو مشغول شنا بودند که حسین خان از آب بیرون آمد و با برداشتن حوله‌اش وارد ویلا شد که به دنبال او صنم و صبا هم برای تدارکات صبحانه از جایشان بلند شدن به طرف در سالن ویلا رفتند، صبرا و دنیا مشغول صحبت بودند که راما با اشاره‌ایی به مهران گفت:

- بیا یه تنی به آب بزن، نترس بیای تو آب گرم می‌شی!

مهران قیافه‌اش را لوچ کرد و با لحن شوخی گفت:

- نه داداش جون تو شرایط تو آب اومدن ندارم!

راما خنده‌ایی سر داد:

- چت شده؟ دوره‌ات شروع شده!

مهران چشم غره‌‌ی مسخره‌ایی رفت و جدی گفت:

- نه عقب انداختم!
- پس باید نوبت بگیری!

آتنا توبیخی رامایی گفت که باعث خنده‌ی جمع شد، دنیا هم با مشتش محکم روی پای مهران کوبید که صدای آخش در آمد!
لحظاتی نگذشت که راما تابش را مخاطب قرار داد:

- خانم بانداژ به سر!

تابش متعجب رویش را به سمت او کرد و خیره در چشمانش منتظر ادامه‌ی حرف او ماند، راما ادامه داد:

- لیوان آب‌میوه‌ رو بده دستم نمی‌رسه.

تابش در دل پرویی نثارش کرد و معذب از حضورش در جمع بلند شد و حرصی لیوان را برداشت، لب استخر دولا شد و لیوان را سمت او گرفت که راما دستش را بی‌ محابا کشید و در استخر پرت شد،
لحظاتی را سر شوق خندید که با صدای نگران آتنا و صبرا به خود آمد و توجه‌اش به تابشی که در حال غرق شدن بود جلب شد،
سریع خودش را به او رساند و با گرفتن کمرش او را به سطح آب آورد، تابش سعی داشت با نفس زدن‌های پی در پی کمبود اکسیژن چند لحظه‌ی قبل را جبران کند که سرفه مانع آن می‌شد،
راما کمی او را خم کرد با نگاه خیره به نیم رخ‌اش چند باری به پشتش کوبید، تابش کمی که حالش جا آمد دستش را به معنی کافیه بالا آورد راما مجدد او را مقابل خود قرار داد که تابش از ترس به خود می‌لرزید، راما با تعجب پرسید:

- شنا بلد نیستی؟

تابش نگاه بی‌حالش را در نگاه خیره‌ی او انداخت و کلمه‌ی نه را لب زد، آتنا که ترسیده از جایش بلند شده بود اعصبانی رو به راما توپید:

- راما این شوخی‌ها از تو بعیده! این چه کاری بود کردی!

راما رویش را به سمت آتنا کرد و گفت:

- نمی‌دونستم شنا بلد نیست!

آتنا بدون پاسخ به او با حالت قهر رویش را از او گرفت و با نگرانی به تابش نگاه کرد:

- یکم تو آب بمون برم برات حوله بیارم، الان بیای بیرون سرمارو بیشتر حس می‌کنی.

تابش بی‌ حال‌تر از آن بود پاسخی دهد، سرش را به‌ عنوان تایید تکان داد و همان‌طور ثابت ماند، راما رویش را به سمت او کرد و نگاهش را در نگاه خیره‌ی او انداخت،
بی‌پروا برای بار اول صورت تابش را از فاصله‌ی بسیار نزدیک از نظر گذراند، صورت خیس‌ او با وجود کبودی و بانداژ سرش که با خیس شدنش خون روی آن کاملا نمایان شده بود، نادم و پشیمان از کارش شده بود.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهل و شش

اویی که سعی داشت کمی لرزش بدنش را کنترل کند، با حرص نگاهش را به راما دوخت و نفس زنان خیلی آرام گفت:

- باز چیزی خوردی؟

راما خیره به او با لحن ‌حق به جانب جواب داد:

- خوردم! که چی مثلا؟!

نگاهش را ناراحت از او برداشت و نفس عمیقی گرفت:

- هیچی، فقط چون حالت طبیعی داشتی یادت می‌بود تازه بخیه زدم‌ نباید فعلا بهش آب بخوره.

- حالا آب چیزیش نمی‌کنه نگران نباش! تو چرا شنا بلد نیستی خرس گنده!
- چون از آب بدم میاد.

راما اخم‌هایش را در هم کرد:

- نه بحث دوست نداشتنت نیست مشخصه از آب می‌ترسی! سعی کن به ترست غلبه کنی، هر چقدر بترسی ضعیف‌تر به نظر می‌رسی!

تابش کلافه از هم جوابی او غرلندکنان گفت:

- اصلا هر چی تو بگی! ولم کن چسبیدی به من نفسم درست بالا نمیاد!

راما ابروهایش را بالا انداخت و با ته مایه‌های خنده در صدایش گفت:

- ولت کنم کلا نفست بالا نمیاد! دو دقیقه آروم بگیر الان حولت می‌رسه.

دنیا و مهران که شاهد بحث آن دو بودند اما به خاطر صدای آرام‌شان چیزی نمی‌شنیدند!
دنیا کنجکاو شنیدن موضوع بحثشان پرسید:

- شما دو تا دارین سر چی بحث می‌کنین؟ یکم بلندتر بگین ما هم بشنویم!

راما همان‌طور که به تابش نگاه می‌کرد حاضر جواب گفت:

- تو همین که صدای ناله‌های مهران‌ رو موقع خریدهات بشنوی هنر کردی!

از جواب او مهران و صبرا ریسه‌ایی رفتند که تابش به لبخند بی‌حالی بسنده کرد، راما رو به او آرام پچ زد:

- بلند بخند راحت باش.

تابش هم مانند او آرام جواب داد:

- راحتم.

- پس یکم دست‌رو شل کن اسیر مگه گرفتی!
- آخه می‌ترسم.
- نترس گرفتمت.

دستش را کمی شُل کرد، اما از ترس کامل او را رها نکرد، لحظاتی معذبی را گذراند، آتنا به همراه صبا که حوله در دست داشت نزدیک استخر ایستادند، صبا متعجب از وضعیت آن دو گفت:

- وا این چه وضعیه!

دنیا با لحن شوخی مثل بچه‌های فضول گفت:

- خاله همش تقصیر راما بود، دست تابش‌ رو کشید تو آب!

راما بی‌ حرف تابش را به سمت لبه‌ی استخر برد و کمکش کرد روی پله‌های استخر بشیند، صبا بی‌ حرف حوله را به دستش داد و گفت:

- زود بیا لباست‌ رو عوض کن، عجله کن.

و رو کرد به سمت صبرا و دنیا و مهران گفت:

بیاین داخل دیگه، صبحانه خیلی وقته حاضره!

با این حرف آن سه نفر از جایشان بلند شدند و به همراه او و آتنا وارد ویلا شدند، تابش بی‌ انرژی همچنان در جای خود مانده بود، راما گفت:

- چرا ماتم گرفتی؟ پاشو این‌طور نشستی سرما می‌خوری.
- حال ندارم پاشم، قبل این‌که پرتم کنی تو آب باید فکر سرما خوردنم‌ رو می‌کردی الان دیگه دیره!
- پاشو لوس نشو، سر صبح یه شنا آب سرد دادمت سرحال بیای بس که تو ماشین خوابیدی کِسل شده بودی.
- دستت درد نکنه خیلی سرحال شدم.

حوله را محکم دور خود پیچید و از جایش بلند شد و آرام به سمت در ورودی سالن حرکت کرد، راما از آب بیرون آمد با برداشتن حوله‌ تن‌پوشش از روی صندلی به دنبالش حرکت کرد،
در همین حین در عمارت باز شد و  ماشین سها وارد ویلا شد،
راما بدون توجه به ماشین سها کنار تابش قدم برمی‌داشت،
تابش نگاه نگرانش را از چهره‌ی اعصبانی سها و نگاه متعجب سامی که از ماشین پیاده شده بودند برداشت و هم‌ گام راما شد، وقتی وارد سالن شدند از راما جدا شد و پله‌ها را به سرعت بالا رفت، راما با تعجب صدایش را بالا برد:

- لباس عوض کردی میام بانداژتو عوض می‌کنم!

بدون آن‌که به سمتش برگردد جواب داد:

- نیاز نیست خودم انجام میدم.

منتظر جواب او نماند و وارد اتاق شد، نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد و با برداشتن حوله‌اش وارد حمام شد با احتیاط بانداژ سرش را باز کرد و بدون آن‌که زخمش آسیبی ببیند دوش آب گرمی گرفت،
وقتی بدنش خوب گرم گرفت حوله‌اش را دور خودش پیچید و از حمام بیرون آمد.
مقابل آینه‌ی اتاق نشست و با حساسیت زخم‌اش را خشک کرد، مشغول زدن الکل روی زخمش بود که در اتاق ناگهانی باز شد و راما بدون معطلی وارد شد، از شدت تعجب دستپاچه از جایش بلند شد،
راما نگاه عادی انداخت، تابش نگاه استرسی به او انداخت،
زبانش بند آمده بود تا به حالر این وضعیت قرار نگرفته بود، راما خیلی ریلکس گفت:

- اِ چه سریع! کی رفتی حمام گفتم نهایت تونسته باشی لباس عوض کنی! بیا برات الکل بزنم.

این را گفت و به سمت او قدم برداشت، تابش ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت که پایش به صندلی برخورد کرد و تعادلش را از دست داد و تقریبا در حال سکندری خوردن از پشت بود که راما به موقع او را بین زمین و هوا گرفت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهل و هفت

تابش از اتفاقات به وجود آمده چشمانش را محکم روی هم فشرده بود،
و از خجالت قصد باز کردن هم نداشت، تنها کاری که کرد دستش را روی حوله‌اش قرار داد و سعی کرد روی پاهایش بایستد!
راما وقتی از تعادل او مطمئن شد رهایش کرد و گفت:

- چیکار می‌کنی؟ بشین ببینم، نزدیک بود مغزت بپوکه!

تابش که کمی به خود مسلط شد تند-تند با لکنت گفت:

- می‌شه بری بیرون خودم الکل می‌زنم!
- باید مجدد بانداژ بشه تو نمی‌تونی انجام بدی سخته برات بیا بشین یه دقیقه الکل می‌زنم می‌بندم برات‌.

نگاه کلافه و معذبش را در نگاه راما که حالا بعد از آن آب تنی حال طبیعی‌تری داشت انداخت و ناچار لب زد:

- من... من باید لباس بپوشم این‌طور سختمه!

راما ریلکس‌تر از قبل نگاهی به او انداخت و گفت:

- آهان خوب باشه من می‌رم بیرون لباس پوشیدی بیا تو همین سالن بالا.

و بلافاصله از اتاق خارج شد، آسوده خاطر نفسی کشید و وا رفته روی صندلی نشست که دوباره در باز شد و چهره‌ی اعصبانی سها که با دیدن وضعیت او نگاهش رنگ تعجب گرفت مقابلش قرار گرفت!

نگاهی به سر تا پای او انداخت ناباور در را بست و با قدم‌های آرام به سمت او قدم برداشت، تابش معذب از اتفاقاتی که پشت هم رقم می‌خورد در جایش صاف نشست،
سها با لحن خیلی اعصابی گفت:

- تابش مشخصه داری چیکار می‌کنی؟ با این وضع؟

تابش با استرس مشهودی گفت:

- نه... یعنی... اتفاقی شد، در نزده اومد تو اتاق، می‌خواست سرم‌ رو بانداژ کنه، نمی‌دونستم میاد!

سها که باورش نشده بود با لحن تذکر دهنده‌ایی ادامه داد:

- ببین تابش نمی‌دونم چی تو فکرت می‌گذره! ولی صادقانه می‌گم اگه بهش علاقه داری با این روش‌ها نمی‌تونی به دستش بیاری،
اون اروپا بوده براش این چیزها عادیه، برای این آدم تلاش کردن بیهوده‌است،
دیدی که چطور با من رفتار کرد پس باید فهمیده باشی...

تابش بی‌طاقت حرف او را قطع کرد و بی‌ مقدمه گفت:

- قضیه‌ی شیوا رو می‌دونم!

سها سکوت کرد و خیره به او ماند، تابش مکثی کرد و ادامه داد:

- من قصدی ندارم مطمئن باش! می‌دونم حسین خان برای زندگیش برنامه چیده! منم بخوام یه روزی کسی‌ رو انتخاب کنم سعی می‌کنم هم سطح خودم باشه که مثل الان نگاه اطرافیانم به من از بالا به پایین نباشه!

سها که با شنیدن اسم شیوا از دهان او آرام گرفت، سعی کرد آرام‌تر از قبل حرف‌هایش را بیان کند تا او را بیش از این ناراحت نکند:

- نمی‌خواستم ناراحتت کنم اما وقتی اومدم ویلا دیدم شرایط رو، الان هم اومدم اتاقت دیدم این‌جا بوده واقعا نگران شدم مثل من درگیر مهربانی‌های الکیش نشده باشی!

تابش سرش را پایین انداخت و آرام گفت:

- من چه گناهی کردم که همه بدون در زدن میان داخل!

سکوت تابش که طولانی شد سها بی‌حرف از اتاق خارج شد.
مدتی خیره به نقطه‌ایی نشست، بی‌ حوصله تکه‌ایی باند برداشت چند تا زد و با چسب روی بخیه‌اش زد و بعد از خشک کردن موهایش ست بلوز شلوار حوله‌ایی پوشید و روی تخت دراز کشید.
برنامه‌اش را عوض کرد تصمیم گرفت درس بخواند به او خوشی نیامده بود!
با شنیدن صدای پا از پشت در اتاق خود را زیر پتو پنهان کرد،
در باز شد و بعد از لحظاتی بسته شد انگار کسی آمد و رفته بود، گرمای درون پتو باعث شد لحظاتی بعد خوابش ببرد.
چند ساعتی خوابید با احساس ضعف روی تخت نشست، از وقت ناهار خیلی گذشته بود، خمیازه‌ایی کشید و پتو را کامل کنار زد و از جایش بلند شد کمی کش و قوس به بدنش داد، گوشی‌ را در جیب شلوارش قرار داد و بدون نگاهی در آینه از اتاق خارج شد نگاهش به لنگه‌ی شلوارش افتاد که کمی بالا رفته بود،‌ دولا شد و درستش کرد و از پله‌ها پایین رفت و مستقیم به سمت آشپزخانه رفت.
با دیدن آتنا و صبرا سلامی داد و در یخچال را باز کرد، آتنا او را مخاطب قرار داد:

- تابش جان ناهارت تو ظرف کریستال بالای یخچاله، صبا کباب‌ رو برات روی برنج گذاشت.

با لبخند مهربانی چشمی گفت و ظرف را از یخچال برداشت و درون سولاردام قرار داد، حالتش را تنظیم کرد و به کابینت تکیه‌ داد،
کمی مشغول گوشی شد.
بعد دقایقی با احتیاط ظرف را خارج کرد و برای خودش در بشقاب کمی غذا کشید و مابقی غذا را در یخچال قرار داد.
قاشق و چنگالی برداشت و بی‌ حرف از آشپزخانه خارج شد و پله‌ها را به قصد رفتن به اتاق بالا رفت،
وارد اتاق شد و با برداشتن آب معدنی از یخچال کوچک در اتاق روی تخت لم داد،
بشقاب را روی پاهایش گذاشت و بالافاصله با اشتهای زیاد مشغول خوردن شد،
چند قاشق آخر غذایش را رها کرد و بشقاب را روی پاتختی قرار داد و کتابش را برداشت،
همان‌طور که صفحاتش را ورق می‌زد آب معدنی را سر کشید و مشغول خواندن شد، آن‌قدر خوانده بود که دیگر مغزش نمی‌کشید.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهل و هشت

احساس تشنگی شدیدی داشت کتابش را بست و روی تخت دراز کشید.
حوصله‌اش نمی‌آمد تا پایین برای رفع تشنگی برود به همان آب معدنی در اتاق بسنده کرد و در جایش ثابت ماند!
ذهنش دوباره درگیر حرف‌های سها شد چشمانش را بست و هوفی کشید؛
دوباره روی تخت نشست و قلوپی از آب معدنی خورد و برگه‌های تستش را مقابلش گذاشت و مشغول تست زدن شد یک ساعتی تست زد.
کلافه از روی تخت بلند شد و برگه‌ها و کتابش را جمع کرد کناری گذاشت، بشقاب‌ را برداشت و از اتاق خارج شد از پله‌ها پایین رفت و وارد آشپزخانه شد.
بشقاب‌ را که شست لیوانی برداشت و در یخچال را باز کرد کمی آب‌میوه برای خودش ریخت خواست در را ببندد که دستی مانع شد با استشمام بوی عطر محبوب راما چشمانش را از حرص محکم روی هم فشرد که صدای او را از پشت سرش شنید:

- برام می‌ریزی؟

و لیوانش را مقابلش گرفت.
به ناچار برایش کمی آب‌میوه ریخت،
مجدد پاکت را در یخچال قرار داد و در را بست بی‌ حرف لیوان را در سینک گذاشت و به سمت خروجی آشپزخانه حرکت کرد:

- سها چی گفت؟ رفتارت باز عجیب شده! نگو که حرفاش تحت تاثیر قرارت داد!

بدون آن‌که به سمت او برگردد از آشپزخانه خارج شد و از پله‌ها بالا رفت، وارد اتاق که شد پشت به در تکیه زد،
خسته از دو دلی! از خواستن‌های نشدنی بین دو راهی مانده بود و عشقی که سرانجامی نداشت!
همان‌جا روی زمین نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت و غرق افکار غم‌انگیزش شد.
مدتی در همان حال مانده بود که با صدای پیامک گوشی‌ به خود آمد و گوشی را از جیبش در آورد،
با دیدن شماره‌ی ذخیره نشده‌ی راما پیامکش را با مکثی باز کرد:

- به بهانه‌ی قدم زدن کنار دریا بزن بیرون، تو کوچه منتظرم.

با حسی از خواستن‌ و نخواستن حرصی چند بار پاهایش را روی زمین کوبید و با خود تکرار کرد:

- احمق نشو! احمق نشو!

با صدای بلندی اَه گفت و سرش را به در تکیه زد و پاهایش را بی‌قرار روی زمین دراز کرد.
مغزش در برابر رفتن مقاومت می‌کرد اما دلش! دلش امانش را بریده بود مگر کوتاه می‌آمد مدام وعده‌های الکی برای این قرار می‌داد و دل‌خوشش می‌کرد!
آخر دوام نیاورد و به قصد لباس پوشیدن از جایش بلند شد و به سمت چمدانش رفت و هودی چرم مشکی‌اش را با شلوار جذب قهوه‌ایی رنگ پوشید و کلاه قهوه‌ایی‌ رنگی گذاشت، جورابش را از داخل چمدان چنگ زد و نپوشیده کوله‌ کوچکش را روی شانه‌اش انداخت و از اتاق خارج شد،
پله‌ها را پایین رفت کسی را ندید روفرشی‌ را در آورد و جورابش را پوشید قدمی تا دم در برداشت و کفش‌هایش را دم در سالن پوشید و وارد حیاط شد همه آن‌جا دور هم جمع شده بودند که با دیدن او سرها به سمتش برگشت، صبا سوالی نگاه‌اش کرد از همان فاصله کمی صدایش را بالا برد و گفت:

- میرم قدم بزنم زود میام.

صبا در جوابش سری تکان داد و مشغول صحبت شد، بلافاصله از در خارج شد و چشمانش را به‌ دنبال ماشین راما چرخاند که نور بالایی زد و او را متوجه‌ی خود کرد،
ماشین با فاصله‌ایی از ویلا پارک شده بود.
تابش لحظه‌ایی از آمدنش پشیمان شد اما راما او را دیده بود و دیگر دیر شده بود!
با احساس ندامت قدم‌های آرام به سمت ماشین برداشت،
که راما منتظر نماند و ماشین را روشن کرد و با سرعت کنارش ترمز زد و اشاره کرد سوار شود، با معطلی ماشین را دور زد و سوار شد،
همین که در را بست راما حرکت کرد و با سرعت از ویلا دور شد، تابش متعجب رویش را سمت او کرد که نگاهش در نگاه سوالی راما افتاد،
بی‌مقدمه پرسید:

- چی گفت بهت؟
- کی چی گفت؟
- خودت‌ رو نزن به اون راه سها رو می‌گم!
- چیزی نگفت!
- پس الکی اومد اتاقت؟ بگو چی گفت؟

کلافه از پیگیر بودن او بی‌ پرده حرفش را بیان کرد:

- هیچی گفت این مهربونی‌هات بی‌معنی هستن، خودم‌ رو درگیر نکنم‌ تو برنامه‌های خودت‌ رو داری!

راما خنده‌ایی اعصبانی کرد و گفت:

- دیگه دارم شک می‌کنم مثل باباش چیزی مصرف می‌کنه! داره کفرم‌ رو بالا میاره دختره‌ی بی‌خود!

تابش متعجب پرسید:

- پس خاله برای اعتیادش جدا شد؟

راما با نگاهی که مفهومش خنگی او را می‌رساند گفت:

- الان دقدقه‌ات دلیل طلاق صبراست؟

تابش ابروهایش را ناچار بالا داد و نه را زمزمه کرد و به صندلی تکیه زد، راما ادامه داد:

- دیگه چیا گفت؟
- کل مفهوم حرفش همین بود...
- عقلش‌رو از دست داده فکر می‌کنه محبت می‌کنم که نخ بدم چون خودش بی‌ جنبه بود سریع وا داد همه رو مثل خودش می‌بینه!

تابش بدون توجه به حرف او بی ربط پرسید:

- برنامه‌ات چیه؟ همه دارن راجبش صحبت می‌کنن اما جزئیاتش‌ رو مطرح نمی‌کنن!
- باور می‌کنی خودمم نمی‌دونم! یعنی یه بحثایی بین خودشون کردن من هنوز حتی بهش فکر نکردم! نمی‌دونم چرا بهش دامن می‌زنن!

پاسخ او حس‌ نشاطی را در تابش زنده کرد که تقریبا دو سالی می‌شد در او مرده بود، لبخندی بی‌ اختیار بر لبانش رنگ گرفت که حتی سعی در جمع کردنش نداشت بعد از مدت‌ها نفس راحتی کشید و به صندلی لم داد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...