sarahp♡ ارسال شده در ژانویه 2 اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 2 اسم رمان: مغلوب از احساس نویسنده: سارا حسنپور ژانر: تراژدی، عاشقانه ساعت پارت گذاری: نامعلوم خلاصه: طرد شده در تنهایی، آوایی از جنس سکوت! در نخستینهای زندگی نابههنگام رها شده، قصد کرده با تلاطمی جریان زندگیاش را به سمت و سوقی بکشاند تا خواستههایش را محقق سازد. میخواهد بشود آنچه دلش میطلبد؛ دلانگیز همانندِ شب مهتابی! بتابد بر دلی که امان لحظاتش را ربوده و بِلرزاند آن نگاه تیلهایی را! در شب تَنیده از ستارههایِ مشعشع، که خود را به خورشید فردا بَذل خواهند داد. مقدمه: چشمانم را بستهام، ماندهام پر از ترسِ تنهایی، خالیام از پشت و پناه، غمها مانده بر دلم همچون یادگار، اما! اما عشق در دلِ من تابشی ملایم چون مهتاب! 8 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در فِوریه 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 2 پارت چهل و نه همچنان با لبخند به بیرون زل زده بود که راما صدایش زد: - چرا یهو ساکت شدی؟ با صدای جدی او به خود آمد و لبخندش را جمع کرد اینبار راحتتر از قبل حرفش را بیان کرد: - خوب چی بگم؟ - بگو چی جوابش رو دادی؟ معذب در جایش تکانی خورد از یادآوری حرفش به حال خود افسوس خورد ولی باید بیانش میکرد چارهایی نبود واقعیت همین بود! به مقابل زل زد و با صدای آرامی جواب داد: - بهش گفتم کسی رو انتخاب میکنم که هم سطح خودم باشه! و خانوادش موافق باشن. بدون اینکه نگاهش را از مقابل بردارد گوش به جواب راما داد: - اول اینکه هنوز زوده برات! دوم از کجا معلوم صبا و حسین خان بذارن با هم سطح پدرت ازدواج کنی! البته پدرت آدم متشخصی بود ولی سطحش مورد تایید حسین خان نبود. حرفش برایش دردناک بود این تاکیداش روی پدر فوت شدهاش عذابش داد، به او خیلی ظالمانه فهماند که دیگر در بند حسین خان و شرایطش اسیر شده، جوابش نمیآمد ولی دور از ادب بود سکوت کند رویش را سمت راما کرد و گفت: - نمیدونم واقعیتش! اصلا چرا بحث الکی میکنیم! - به قول تو من هنوز بچهام برام زوده، فعلا دانشگاه قبول بشم کار بگیرم ببینم کی خر میشه بیاد خواستگاری! راما از تواضع او لبخند کجی زد: - سها نصف تو میفهمید بس بود براش! لبخند تلخی زد، سکوت کرد و نگاهش را از او گرفت و به درختان سرسبز شمال خیره شد و به حال آن همه سبزی و سر زندگی غبطه خورد. کمی در شهر دور زدند و باهم سفارشات آتنا را خریداری کردند و به ویلا برگشتند. ابتدا تابش وارد ویلا شد و بعد از گذشت دقایقی راما ماشین را در ویلا پارک کرد و با خریدهای وارد سالن شد. در تمام مدتی که با هم بودند با وجود اخلاق جدی و خاص راما باز هم به تابش خوش گذشته بود و آن روز را یکی از بهترین روز زندگی خود میدانست. در کمال تعجب چهار روز را کنار ملکها با آرامش گذراند، چهار روزی که درس خواند، در جمع بازی کرد حتی برایشان آشپزی کرد که مورد تحسین اکثریت قرار گرفت و در نهایت با خاطرات خوش سپری شد و تصمیم به بازگشت گرفتند. روز قبل حرکتشان صابر و راما برای بستن قرار دادی که بدون برنامه پیش آمده بود با همراهی آتنا به تهران برگشتند. از صحبتهای آن دو متوجه شده بود آن طرف قرار داد پدر شیواست! از تکرار اسم شیوا و بحثی که راجب خانوادهاش میان جمع پیش آمده بود کلافه شده بود! در نبود راما مجبور شده بود در ماشینی که حسین خان رانندهی آن بود بشیند و حرفهای صبرا که مدام از احتمال ازدواج راما و شیوا میگفت را تحمل کند! عصبی از بحث بی پایان آنها چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد در نهایت صبرش سر آمد و هندزفریش را در گوشش گذاشت و تمام مسیر آهنگ گوش کرد، نزدیکهای تهران از خستگی خوابش برد. به عمارت که رسیدند صبا هندزفریش را از گوشش در آورد آرام تکانش داد، چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت وقتی متوجهی موقعیتش شد در جایش صاف نشست هندزفری را در جیب سویشرتش قرار داد، کمی منتظر ماند بعد اینکه حسین خان ماشین را پارک کرد از ماشین پیاده شد، چمدانش را که گرفت وارد عمارت شد از پلهها بالا رفت و مستقیم وارد اتاق شد، چمدانش را گوشهایی رها کرد مشغول تعویض لباسهایش بود که صبا وارد اتاق شد. بعد از چرتی که در ماشین زده بود خوابش نمیآمد ترجیح داد دوش کوتاهی بگیرد، چسب روی پیشانیش را برداشت و حولهاش را برداشت وارد حمام شد، مدتی را بی حرکت زیر دوش آب گرم ایستاد و حالش جا آمد، آب گرم خستگی را از بدنش گرفت و سرحالتر شد. حوله پیچ از حمام خارج شد و بلافاصله تیشرت سفید به همراه شلوارکی مشکی که قدش تا پایین زانوهایش بود پوشید و با حوصله مشغول خشک کردن موهایش شد تصمیم داشت دیگر زخمش را نپوشاند حتی کبودیهایش هم کمرنگ شده بودند. شسوار را که خاموش کرد تازه صدای لرزش گوشی را شنید متعجب به ساعت در اتاق نگاهی کرد، هشت شب را نشان میداد گوشی را از روی تخت برداشت با دیدن شمارهی راما با مکثی جواب داد: - سلام - سلام، کجایی؟ متعجبتر از لحظاتی پیش بر خلاف راما با لحنی آرام جواب داد: - عمارت! - صبرا کجاست؟ دیگر سوالهایش ندای دردسر میداد! - احتمالا پایینه، مطمئن نیستم شایدم اتاقش! اتفاقی افتاده؟ راما کلافه بدون پاسخ به جواب او گفت: - گوشی رو جواب نمیده! زود برو پیداش کن گوشی رو نگه میدارم عجله کن! میدانست هر چه بپرسد پاسخی نمیدهد، متحیر کمی مکث کرد که با صدای فریاد راما از پشت خط به خود آمد و گوشی به دست از اتاق خارج شد، ابتدا اتاقها را گشت و بعد سالن پایین را و در نهایت در آشپزخانه در حال ریختن چای پیدایش کرد. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در فِوریه 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 2 پارت پنجاه با استرسی که به سراغش آمده بود گفت: - خاله؟ صبرا متعجب به سمتش برگشت ابروهایش را در هم کرد و گفت: - چی شده؟ چرا دست و پاتو گم کردی؟ - نمیدونم راما تماس گرفت جواب ندادین بعدش با من تماس گرفت گفته با شما کار داره. و گوشی را به سمت صبرا گرفت، صبرا متعجب ابروهایش را بالا داد با معطلی گوشی را گرفت و جواب داد، بعد از بلهایی که گفت چیز دیگری نگفت و فقط گوش به حرفهای راما سپرد بعد لحظات کوتاهی دستش را با تاسف روی صورتش قرار داد و وایی از دهانش خارج شد و با گفتن باشهایی گوشی را قطع کرد و به دست او داد و با عجله از آشپزخانه خارج شد، از کنجکاوی چند دقیقه در جایش ماند و صندلی را عقب کشید و روی آن نشست که مجدد گوشی در دستش لرزید، بالافاصله جواب داد: - بله. - به کسی نگو باهات تماس گرفتم. و بی خداحافظی تماس را قطع کرد، گوشی را مقابلش قرار داد و خیره به آن حرصی از ندانستن اتفاق پیش آمده با خود زمزمه کرد: - خدایی هنوز نفهمیدی فضول نیستم! پوفی کرد و بلند شد از آشپزخانه خارج شد، به سمت پلهها رفت که صبرا با عجله از کنارش گذشت، نگاهی به او انداخت و از پلهها بالا رفت و وارد اتاق شد، دلش میخواست به راما پیام دهد و سوالش را بپرسد اما لحن راما آنقدر جدی بود که جلوی خودش را گرفت! سعی کرد کمی تست بزند اما مدام حواسش پی تماس راما میرفت، بیقرار نگاهی به ساعت کرد تقریبا یک ساعتی از رفتن صبرا میگذشت که صدای فریاد صابر و سها در سالن پیچید. نگران از اتاق خارج شد و پلهها را به سرعت پایین رفت، با دیدن چهرهی پر از خشم صابر کمی جا خورد و همان کنار نردهها ایستاد. حسین خان که در سالن مشغول مطالعه بود از جایش بلند شد و با اخمهای درهم رو کرد به سمت صابر و پرسید: - چه اتفاقی افتاده؟ صابر نگاهی پر از خشم به صبرا انداخت که همین لحظه راما وارد شد چهرهاش پر از خستگی بود، با لحن خواهشی رو به صابر گفت: - صابر جان لطفاً! اما صابر که صبرش سر آمده بود بیاعتنا به او گفت: - نمیدونم چی بگم! این دختره دیوانه آبروی ما رو جلوی حدادی برده! - اومده تو جلسهی رسمی جلوی جمع میگه راما حق نداره خودش رو برای این قرار داد حروم کنه! همه متعجب از حرف صابر در جایشان ثابت مانده بودند که صابر نفسی گرفت سعی کرد کمی به خودش مسلط باشد خواست ادامه بدهد که سها مداخله کرد: - دروغ گفتم؟ راما که دخترش رو نمیخواد! دارین مجبورش میکنین باهاش ازدواج کنه تا این موقعیت خوب از دستتون نپره! چون فهمیدین عاشق راما شده! صابر عصبی قدمی به سمتش برداشت که حسین خان دستش را روی سینهی او قرار داد و مانعاش شد، سها از ترس کمی عقب رفت اما چهرهی لجبازش همچنان مصمم بود از حرفی که زد! حسین خان جدی رو به صابر گفت: - خودترو جمع و جور کن، این مسئله با من. و بدون نگاهی به سها گفت: - تو اتاق کارم منتظرم! ترس سها کاملا مشهود بود اما از موضع خود پایین نیامد و گفت: - که بازم بگین سرم به کار خودم باشه، از علایقم دست بکشم! حسین خان با نگاهی قاطعانه باعث شد حرف در گلوی سها خفه شود، سها به سرعت اشک در چشمانش جمع شد و سرش را پایین انداخت، حسین خان که به راه افتاد، او هم با قدمهای شکست خورده به دنبالش به راه افتاد. صبا دستش را پشت کمر صبرا گذاشت و کمکش کرد به طرف کاناپهی چیده شده در قسمت دیگر سالن برود، راما رو به صابر گفت: - نباید اینطور بیان میکردی، براش بد تموم شد! صابر نگاهی جدی به او انداخت و جواب داد: - بس کن راما، شورش رو در آورده همیشه میخواد کاری که دوست داره انجام بده! بچهاس هنوز! صابر که از اعصبانیتش کم نشده بود گوشی را از جیبش در آورد و همانطور که به طرف در خروجی میرفت زمزمه کنان گفت: - حالا نمیدونم چطور ماست مالیش کنم! راما به دنبالش راه افتاد و مشغول آرام کردنش شد. تابش به خود تکانی داد و وارد آشپزخانه شد، متفکر در یخچال را باز کرد و بدون آنکه بداند چه میل دارد به نقطهای خیره ماند که با صدای راما رویش را برگرداند: - استخاره داری میگیری؟ لیوانی از کابینت برداشت و مقابل او گرفت: - یکم برای صابر آب بریز بدجوری آمپر چسبونده! بدون حرفی بطری آب را برداشت و لیوان را از آب پر کرد و به سمت راما گرفت. کنجکاوانه پرسید: - هنوز بهت علاقه داره؟ راما نگاهش را از حرص در حدقه چرخاند و گفت: - از شانس بد من انگاری آره! پس اومده بود اتاق میخواست من رو به خیال خودش پر بده! - نه پس فکر کردی دلش واسه تو سوخته! لیوان در دستش را بالا آورد و گفت: - برای صابر آب ببرم تا ویندوزش نپرید! تابش متفکر سری تکان داد و بعد از رفتن راما روی صندلی نشست. تمام رفتارهای اخیر سها را مرور کرد و هر لحظه بیشتر به این پی میبرد که سها خودش را از عشق یکطرفه رها نکرده بود و فقط فرار میکرد! فکر میکرد این کار دلش را آرام میکند و این کاملا اشتباه بود! دوباره از جایش بلند شد، گرسنهاش شده بود و از شام خبری نبود، چایساز را روشن کرد و از یخچال جعبهی شیرینی را برداشت وقتی آب جوش آمد برای خودش چای ریخت و مشغول خوردن شد. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در فِوریه 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 2 پارت پنجاه و یک راما مجدد با لیوان در دستش وارد آشپزخانه شد و با ابروهای بالا رفته گفت: - بد نگذره! یه چای برای من هم بریز شام نخوردم بدجوری گرسنهام شده! مثل اینکه از شام خبری نیست! مهری و لیلا هم برنگشتن! تابش در سکوت از جایش بلند شد، برایش چای ریخت و روی میز گذاشت و مجدد سرجایش نشست. راما دستهایش را شست و مقابلش نشست، دست دراز کرد و لیوان را برداشت با دست دیگرش شیرینی از جعبه برداشت که تابش با لحنی مظلوم گفت: - شیرینی جواب نمیده! گرسنمه! راما با لحنی حق به جانب جواب داد: - شنیدم آشپزیت خوبه یه املت بزن بخوریم! - واقعا به املت قانعی؟ - از گرسنگی که بهتره! - اگه واقعا املت سیرت میکنه الان درست میکنم. از جایش بلند شد و به سمت کابیت قدم برداشت، راما که از تنوع املتهای او باخبر بود گفت: - فریتانا درست کن. (فریتانا املت به سبک ایتالیایی است) با تعجب به سمت راما برگشت و موشکافانه پرسید: - از کجا میدونی بلدم؟ راما چشم.هایش را لوچ کرد: - از منبع اطلاعاتی موثق! آتنا جون. ابرویی از تعجب بالا انداخت و با مکث پرسید: - آهان، خوب تحمل داری مرغ رو بزارم بپزه؟ - بدون مرغ هم میشه، زودتر درست کن مردیم! تابش لبخندی زد و با درآوردن ماهیتابه از کابیت مشغول کارش شد. پانزده دقیقه با عجله کارهایش را پیش برد تا توانست املت مورد علاقهی راما را مقابلش بگذارد! راما آنقدر گرسنهاش بود که همان قاشق درون ماهیتابه را از املت پر کرد و در دهانش گذاشت و با لذت خورد! تابش سریع قاشق دیگری با پیشدست مقابلش گذاشت تا کل املت را دهانی نکند. راما کمی املت را در بشقاب ریخت و ماهیتابه را مقابل خودش گذاشت و گفت: - این برای من، آخه خیلی گرسنمه! تابش نان را روی میز گذاشت و با خنده گفت: - خوب شد درست کردم وگرنه غش کرده بودی! با نون بخور سیر بشی! اما راما توجهایی به حرف او نکرد و در سکوت تند-تند مشغول لقمه گرفتن برای خودش بود، تابش متعجب از عجلهی او در خوردن روی صندلی نشست و خیره به او بشقابش را گرفت و مشغول خوردن شد. راما لقمهی آخر را که قورت داد آخیشی گفت و به پشتی صندلی تکیه داد: - مردم از گرسنگی، بد نبود دستت درست! تابش از حرف او حرصی لبهایش را جمع کرد و با نگاه به ماهیتابه که کاملا پاکسازی شده بود گفت: - بد نبود تهشرو در آوردی؟ - اینرو گفتم تا تلاشت بیشتر بشه جنبهی مثبتش رو ببین. تابش با نگاه کج شده آهانی گفت و لقمهی آخر را در دهانش گذاشت که آتنا وارد آشپزخانه شد، راما با دیدنش گفت: - اِ آتنا جون کی اومدی؟ تابش از جایش بلند شد و با احترام سلامی داد، آتنا با صدای آرام جواب سلام او را داد و با نگاهی دلخور به راما گفت: - یعنی تو این شرایط نشستی غذا خوردی؟ چندبار با تو و پدرت تماس گرفتم جواب ندادین نگران شدم، آخر با آقاجون تماس گرفتم گفت اینجا هستین! چه خبر شده؟ سها چرا اینکارو کرد؟ راما با لبخند کمرنگی از ندامت زد: - ببخشید راستش گوشی تو ماشین جا موند، صابر هم عصبی بود برای همین جواب نداد! مکثی کرد و زیر چشمی به آتنا نگاهی انداخت و گفت: - سها اومد به حدادی یه شُک داد رفت! بعد از این حرفش لبخند مسخرهایی زد که آتنا کلافه از شوخی بیجای او گفت: - میشه خواهش کنم جدی باشی؟ - چشم! - سها از کجا میدونست امروز جلسه دارین؟ - تماس گرفته بود با صابر از اون تماس فهمید! آتنا نفسی بیرون داد و روی صندلی نشست و دستانش را به سرش گرفت، تابش با نگرانی پرسید: - زندایی جون براتون آبمیوه بریزم؟ آتنا سرش را بالا آورد: - زحمت میشه برات. - رحمته این چه حرفیه. از جایش بلند شد و در لیوانی برایش آبمیوه ریخت و با پیشدستی مقابل او قرار داد، آتنا تشکری کرد و بلافاصله کمی از آن خورد و روبه راما عصبیتر از قبل گفت: - راما یعنی چی که اومده وسط جمع ابراز علاقه کرده! تو باهاش قول و قراری گذاشتی؟ نکنه برای اینکه دلداریش بدی بهش امید باهم بودن دادی! راما با تعجب ابروهایش را بالا داد و گفت: - یعنی واقعا من رو نمیشناسی؟ من به دختر جماعت کی قول باهم بودن دادم؟! آتنا با حرصی مشهود و اخمهای درهم ادامه داد: - پس چرا اینقدر حق به جانب رفتار میکنه! آبرومون رو جلوی حدادی برد! راما آبرویی از ندانستن بالا داد و گفت: - نبودی که رنگ حدادی رو ببینی اول گچ شد بعد سرخ! ناجور اعصبانی شد، صابر که ولش میکردم همونجا سها رو میکشت! آتنا مغموم سری از تاسف تکان داد: - نمیدونم چی بگم، خیلی بد شده! 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در فِوریه 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 2 پارت پنجاه و دو تابش که تا آن لحظه سکوت کرده بود که با دیدن لرزش دستهای آتنا نگاهی نگران به راما و سپس آتنا انداخت و سوالی گفت: - وای چرا دستتون میلرزه؟ لطفا آروم باشید. راما با حرف او توجهاش به دستهای آتنا جلب شد، سریع از جایش بلند شد و به سمتش رفت و او را در آغوش گرفت و گفت: - آتنا جونم چی شدی؟ آتنا به سختی جواب داد: - نگران شدم ازتون خبری نشد، حس میکنم فشارم پایین اومده! تابش سریع از جایش بلند شد آب قندی و نمکی درست کرد و مقابل آتنا گرفت: - یکم بخورین بهتر میشین! راما لیوان را از او گرفت و نزدیک لبهای آتنا برد: - بخور حالت جا بیاد. آتنا بی حال کمی از آن نوشید و سرش را روی میز گذاشت، راما سوالی گفت: - بهتری؟ آتنا آرام پچ زد: آره نگران نباشین. راما کمی پشتش را ماساژ داد و سعی کرد با حرفهایش او را آرام کند. آتنا بسیار شدید استرسی بود و این مسئله سالها او را آزار میداد! کمی که حالش جا آمد آرام سرش را از روی میز بلند کرد و به صندلی تکیه داد در این حین صابر وارد آشپزخانه شد با دیدن وضعیت آتنا نگران به سمت او قدم برداشت و پرسید: - آتنا؟ حالت خوبه؟ سوالی به راما نگاه کرد، آتنا با مکث نگاهاش کرد و گفت: - خوبم، چرا جواب تماسم رو ندادی؟ نگران شدم! - ببخش عزیزم خیلی بهم ریخته بودم، حدادی به خاطر رفتار سها خیلی اعصبانی شد یهو گذاشت رفت! نمیدونم چطور این وضعیت رو درست کنم! راما با خاطر جمعی گفت: - نگران نباش حسین خان حلش میکنه. صابر با نگاهی موشکافانه به راما پرسید: - راستش رو بگو به سها چی گفتی که اینطور پرو شده؟ راما خسته از سوالهای تکراری نفسش را رها کرد و همانطور که به سمت خروجی آشپزخانه میرفت بلند گفت: - چه گیری دادید به من! هیچ آتو یا قولی ندادم بهش! راما که رفت آتنا هم از جایش بلند شد و رو به تابش کرد: - تابش جان ممنونم. تابش در جوابش لبخند ملایمی زد و گفت: - خواهش میکنم. همراه با صابر به طرف در خروجی رفتند؛ صابر با به یاد آوردن موضوعی به سمت تابش برگشت: - تابش بیا تو سالن شام سفارش دادم. قبل از اینکه جواب دهد آتنا با خنده گفت: - ایشون و پسرتون شامشون رو میل کردن! صابر. با تعجب نگاهی به تابش کرد و کنجکاو پرسید: - چی درست کردی؟ تابش خندهی آرومی کرد: - جای شما خالی املت ایتالیایی! - دفعهی آخرتون باشه بی من غذا میخورید! اینبار منم خبر کنید! - چشم حتما. آتنا با تشر صدایش کرد: - صابر! صابر با لحنی مثلا زلیلانه جواب داد: - جانم به فدایت اومدم! آتنا خندید و دستش را کشید و از آشپزخانه خارج شدند. تابش لبخند به لب میز را جمع کرد و مشغول ظرف شستن بود که صبا وارد آشپزخانه شد و بی مقدمه گفت: - کی غذا درست کردی؟! دست از آب کشی ماهیتابه برداشت و رویش را به سمت صبا کرد: - همون زمان که با خاله داشتین صحبت میکردین. - آهان، الان سیری؟ - آره. - باشه. صبا بدون حرف دیگری از آشپزخانه خارج شد. ماهیتابه را که شست دستش را خشک کرد و از آشپزخانه بیرون رفت و به سمت کاناپهی طرف دیگر سالن رفت. همه مشغول خوردن بودند به جز صبرا که حتی اصرارهای صبا هم بی فایده بود، مدام میگفت میل ندارد! سها همچنان در اتاق حسین خان مانده بود از راما هم خبری نبود. کنارشان روی کاناپه نشست که صابر ظرف کباب را به سمتش گرفت و گفت: - یکم بخور باور کن چاق نمیشی! با لبخندی دنداننما رو به صابر گفت: - دایی باور کنید سیرم! - کوفت بشه بی من ایتالیایی میتالیایی میخورین! چقدر خوردی که از کباب میگذری! آتنا خندهایی کرد که غذا در گلویش چسبید، صابر چند ضربه به پشتاش زد و گفت: - جان عشق من جان، خوبی؟ آتنا چشم غرهایی به او رفت و سعی کرد خندهاش را جمع کند: - چی میگی تو؟! نه به اون اعصبانیتت نه به این شوخیهات! - دیگه چه کنیم از بس دلمون بزرگه! آتنا به او نگاهی عاقل اندر سفیه انداخت و بیحرف مشغول خوردن غذایش شد. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در فِوریه 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 2 پارت پنجاه و سه صبرا بیقرار از جایش بلند شد و به سمت اتاق حسین خان رفت که صبا به دنبالش رفت و سعی کرد از سالن خارجش کند، بعد از غذا آتنا ظرفها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. صابر مشغول گوشیش بود که راما به طرف آنها آمد و کنار تابش نشست، صابر نگاهاش را از گوشی برداشت و سوالی گفت: - کجا بودی؟ - پیش حسین خان. - خوب؟ - هیچی همون سوال خودت رو پرسید! - خوب؟ - صابر جان عمهات من رو گیر نیار جوابش رو میدونی دیگه! فاز هجی ندارم! - عمه ندارم، خوب بقیهاش؟ راما نگاه کلافهاش را در نگاه کنجکاو تابش انداخت و ناباور گفت: - انصافا توام کنجکاوی؟ تابش بدون کلامی سری به تایید تکان داد که راما چشمانش را بی حوصله بست و دمی گرفت و پچ زد: - گرفتار شدم بهخدا! - به حسین خان گفتم من خاطرخواه کسی نبودم و قول و قراری با هیچ کس نداشتم! هر کاری نوهی داغونش میکنه به من مربوط نیست! صابر متفکر گفت: - خوب؟ راما چشمانش را درشت کرد و گفت: - صابر! - جان بابا؟ بهت بابا گفتن یاد ندادم جون گفتن رو که یاد دادم بگو صابر جون. راما از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت و گفت: - من میرم خونه خستهام، اومدین سرو صدا نکنین! در را که بست صابر رو به تابش گفت: - انصافا من که سوالی نپرسیدم چرا فرار کرد! تابش متحیر لبخندی زد و گفت: - اصلا نپرسیدین! - میگم دیگه! الکی میذاره میره! ابرویی بالا داد و دوباره مشغول گوشی شد که تابش از جایش بلند شد و با اجازهایی گفت و از پلهها بالا رفت. وارد اتاق شد و گوشی را برداشت کمی در فضای مجازی چرخید، بعد از مدتی چشمانش را از خستگی بست و گوشی به دست خوابش برد. با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شد، خوابآلود با دست دنبال گوشی چرخید، طبق معمول رویش خوابیده بود کلافه از جایش نیمخیز شد و گوشی را برداشت و صدایش را قطع کرد، دم و بازدمی گرفت و چشمانش را دور اتاق چرخاند با دیدن ساعت نُه از جایش بی حوصله بلند شد و به سمت سرویس رفت شیر آب را باز کرد و کمی آب به صورتش زد، با دیدن بخیه پیشانیش یادش آمد باید برای کشیدنش به بیمارستان برود، شیر آب را بست از سرویس بیرون آمد و صورتش را با حوله خشک کرد و با برداشتن گوشی از اتاق خارج شد، از پلهها که پایین رفت صبرا و سها مقابل در سالن ایستاده بودندو بحث میکردند، بدون مکثی وارد آشپزخانه شد، با دیدن صبرا و آتنا که مشغول خوردن صبحانه بودند سلامی داد، به طرف چایساز رفت و برای خودش چای ریخت و روی صندلی مقابل آتنا نشست، لیوان چای را به لبش نزدیک کرد که با فریاد سها ترسیده نگاهاش را به آتنا دوخت، صبا بلافاصله از جایش بلند شد و با قدمهای بلند به طرف سالن رفت، بعد از لحظاتی در سالن باز شد و با صدای بلندی بسته شد، آتنا زیر لب پچ زد: دخترهی خل و چل! متعجب از اوضاع پیش آمده قلپی از چایش را خورد که صبا به همراه صبرا وارد آشپزخانه شدند، با دیدن آنها لیوانش را روی میز گذاشت و کنجکاو به صبرا خیره شد، صبرا بیقرار روی صندلی نشست و رو به صبا گفت: - خسته شدم از دستش حرف حالیش نمیشه! آتنا خیلی رک بدون هیچ زمینه سازی حرفش را بیان کرد: - به خاطر این که هر چی خواست قبول کردی! مشخصه که دیگه به حرفات گوش نمیده! صبرا از رک بودن او کمی دلش گرفت، با صدای آرامی گفت: - آره مقصر خودمم! صبا با دخالت سعی کرد جو را عوض کند: - الان وقت مقصر تعیین کردن نیست، باید یه راهی پیدا کنیم سها رو آروم کنیم تا بیخیال راما بشه! - چیکارش کنم؟ تا یه کلمه میام باهاش صحبت کنم میذاره میره! همیشه عصبانیه! تابش بدون این که عواقب حرفش را بسنجد خیلی سریع افکارش را بیان کرد: - بذارید رشتهی مورد علاقش رو بخونه، اینطور حس میکنه خودش میتونه برای زندگیش تصمیم بگیره، الان حس میکنه در بند شماست، بهش فضا بدید تا خودش به این نتیجه برسه چیزی که حقش باشه قطعا بهش میرسه! صبرا در سکوت کمی نگاهش کرد که باعث شد بر خودش لعنت بفرستد که جلوی دهانش را نگرفته! در دل گفت: - خاک تو سرت با این تز فکریت! مگه حرف تورو آدم حساب میکنه! صبرا نفسی گرفت و آرام انگار که با خودش حرف میزد: - یعنی مستقل بشه خودش بره دنبال خواستههاش؟ بعد اگه نتونست بهش برسه اینطور قانع میشه که واقعا به صلاحش نیست! نمیدونم! آتنا با نگاهی دقیق به صبرا گفت: - آره دیگه الان تو هر چهقدر بهش بگی قبول نمیکنه، بذار خودش تجربه کنه بفهمه قرار نیست همیشه اتفاقی بیوفته که دلش میخواد! صبا که در سکوت به تابش زل زده بود در دل گفت: - عین باباش حرف میزنه دخترهی سرتق! 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در فِوریه 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 2 پارت پنجاه و چهار صبرا همچنان در فکر پیشنهاد تابش بود، مشخص بود کمی آرام شده این را از تکان ندادن پاهایش میشد فهمید، تابش که هول شده بود نفس آسودهایی کشید و بی حواس جای بخیهاش را خاراند که آخش در آمد! صبا با تشر گفت: - بخیهرو چرا با ناخونت سیخ میدی! - آخه میخاره، همش هم یادم میره! صبا با چشم غرهایی به او گفت: - دیروز باید میکشیدیش، صبحانت رو بخور باهم بریم. قبل از اینکه جوابی دهد راما وارد آشپزخانه شد، گفت: - سلام به ملکها و خانم آقای ملک. رویش را سمت تابش کرد و در چشمان متعجب او زل زد: - و تو ای پرتوی خورشید! آتنا کلافه نگاهی به چهرهی بیخیال راما انداخت: - باز بیخیال عالم اومد! راما لبخند مصنوعی زد: - خواهش می کنم. راما نگاهش را در نگاه خندان صبا انداخت و با اشارهایی به سمت تابش گفت: - غمت نباشه، من میبرمش بیمارستان. صبا لبخندی به مهربانی او زد: - ممنونم عزیزم مزاحمت نمیشیم، میبرمش. راما پلک چشمکی برای صبا زد و گفت؛ - بیکارم فعلا، حسین خان فِرم داد! آتنا مشکوک پرسید: - یعنی چی آخه؟ چه اتفاقی افتاده؟ - چیز خاصی نشده گفت فعلا از این قرار داد دور باشم تا بلکه حدادی آروم بشه! آتنا حرصی دستش را مشت کرد و سعی کرد سکوت کند، راما اشارهایی به تابش زد: - صبحانه بخور بریم. تابش که به خاطر شرایط پیش آمده ترجیح میداد از او فاصله بگیرد تا مورد خشم سها قرار نگیرد! سریع جملهاش را سر هم کرد و گفت: - ممنون خودم تنها میرم، یه بخیه کشیدن که همراهی نمیخواد! آتنا اخمهایش را در هم کرد: - ممکنه ضعف کنی باید یک نفر همراهت باشه، مزاحم چرا بیکاره دیگه، بهتره صبا خونه باشه. و با نگاه اشارهایی به صبرا که در افکار خودش غرق بود زد، تابش لبخند اجباری زد و نانی تکه کرد، چاقو را برداشت و کمی به تکه نان در دستاش کره و پنیر مالید، همین که چاقو را رها کرد که لقمهاش را بخورد راما آن را از دستش قاپید و در دهانش گذاشت و با کمی جویدن قورت داد، متحیر از عکسالعمل سریع راما دهانش باز مانده بود، راما با دیدن چهرهی بامزهاش لبخند کجی زد: - یه لقمه رفتی بگیری چقدر لفتش میدی! آتنا قندی از قندان برداشت و به سمت راما پرتاب کرد که جاخالی داد و همانطور که از آشپزخانه فرار میکرد با صدای بلند گفت: - تو ماشین منتظرم، فعلا. بیخیال خوردن صبحانه شد و نان قندی از جا نانی که وسط میز قرار داشت برداشت و با گفتن با اجازهایی از جایش بلند شد، صبا شماتتبار گفت: - بشین صبحانه بخور ضعف میکنی! آتنا دخالت کرد و گفت: - نگران نباش اینطور که مشخصه راما صبحانه نخورده برگشت میرن یه جا زودتر نهار میخورن. صبا با حرف آتنا آرام گرفت، تابش ببخشیدی زیر لب گفت و از آشپزخانه بیرون رفت و گازی به نان قندی در دستش زد، از پلهها که بالا رفت در را باز کرد وارد اتاق شد. نان قندی را روی تخت پرت کرد و سریع لباسهایش را با مانتوی زخیم اسپرت سفید رنگی با شلوار جین ذغالی پوشید و شال هم رنگش گذاشت جورابش را عجلهایی کج و معوج پوشید و مدام سعی میکرد با شصت پایش کمی صافش کند آخر کلافه خم شد با دست درستش کرد. گوشی را برداشت و بی حواس بدون برداشتن کیفش به سمت در رفت که لحظهی آخر برگشت و کولهی کوچکشش را گرفت و با نگاهی به تخت چنگی بر نان قندیش زد و از اتاق خارج شد و پلهها را به سرعت پایین رفت، مجدد گاز دیگری به نان قندی زد و جلوی در ورودی روفرشی را با کفش اسپرتش عوض کرد و از سالن خارج شد و به سمت ماشین راما رفت، در ماشین را باز کرد و سرجایش نشست، راما ریموت در را زد و با نیم نگاهی به دست تابش نان قندی را از دستش قاپید. تابش إیی ناخواسته از دهانش خارج شد که راما حق به جانب گفت: - همینی که هست! تابش لب برچید و راما بعد از باز شدن در با نیش گازی از حیاط خارج شد، مکثی کرد ریموت را زد اما برای بسته شدن در صبری نکرد و با سرعت شروع به رانندگی کرد. تابش حرصی شمرده گفت: - گاز زده بودم! راما هم به سبک او شمرده گفت: - سوسول نیستم! اینبار تابش نالید: - گرسنمه بخدا. به سمت او برگشت همانطور که گازی به نان قندی میزد چهرهاش را طوری نشان داد که مثلا دلش سوخته: - گریه نکن برات نهار میگیرم! تابش از بیخیالی او به ستوه آمد و سعی کرد خودش را کنترل کند، رویش را سمت پنجره کرد و خیره به بیرون ماند، راما نان قندی را مقابلش گرفت: - بیا خسیس قهر نکن. نگاهی به قسمت گاز راما انداخت و سپس نگاه چپکی به راما انداخت، راما از آن خندههای محدودش را نثارش کرد: - وسواس نباش بخور. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در فِوریه 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 2 پارت پنجاه و پنج دستش را آرام پس زد: - خودت بخور! راما هم بیتعارف کل نان قندی را یکجا در دهانش گذاشت و بهخاطر حجم زیادش بهسختی شروع به جویدن کرد! از حرکت او چشمانش از حدقه در آمده بود اخمی درهم کرد و گفت: - در این حد یعنی؟ راما بخشی از قسمت نان قندیِ جویده شده را قورت داد و اوهومی گفت، ابرویی از پرویی او بالا داد و نگاهش را به سمت بیرون سوق داد و لبخند ریزی بر لبانش نشست. ادامهی مسیر بدون حرفی با گوش دادن به آهنگ طی شد، راما بلافاصله بعد از رسیدن مقابل بیمارستان پارک کرد، قبل از پیاده شدن او از ماشین پیاده شد در را بست و از روی جُوی مقابل بیمارستان پرشی کرد که از چشمان راما دور نماند، با لبخندی گوشی را در دستش گرفت و از ماشین پیاده شد و ریموت را زد، تابش با چشمان ریز شده از لبخندِ او کمی لبانش را کج کرد و پرسید: - دلیلِ خندهات؟ راما از جُوی به سادگی پرید، همانطور که مردمک یخی رنگش را در نگاه به رنگ شب او انداخت با حفظ همان لبخندش گفت: - بریم داخل! نگاه لوچ شدهاش را در حدقه چرخاند که راما از کنارش گذشت و وارد حیاط بیمارستان شد، به خود آمد و به دنبالش حرکت کرد و با دویدن کوتاهی هم قدم او با طی کردن مسیر کوتاهی وارد اورژانس شدند، با رسیدن به ایستگاه پرستاری راما رو به او: - همینجا بشین الان میام. سری به تایید حرف او تکان داد و روی صندلی مقابل ایستگاه پرستاری نشست، راما بعد از صحبتی با پرستار حاضر در آنجا به سمتش آمد و کنارش نشست و بدون نگاه به چهرهی سوالی او گفت: - یهکم دیگه صدات میزنن. باشهایی گفت و به پشتی صندلی تکیه داد، لحظاتی در سکوت گذشت، همان لحظه که سعی داشت پنهانی به صفحهی گوشی در دست راما نگاه بیندازد پرستاری او را صدا زد، هول از جایش بلند شد و با قدمهای نامطمئن به سمت اتاقی که اشاره کرده بود حرکت کرد، راما که متوجهی حالت او شده بود بی مقدمه بهحرف آمد: - همراهت بیام؟ با صدای راما به سمتش برگشت و در سکوت با چهرهایی مظلوم به او خیره شد، رویش نمیشد بگوید ترس از کشیدن بخیه دارد! راما که سکوت او را تأیید همراهیش دید با لبخند کجی بلند شد و با نیمخیزی پایین شلوار مشکی جذبش را مرتب کرد و به سمت او قدم برداشت، لبخند ملیحی از استایل مردانهی او بر لبانش نشست و چشمانش بر روی پیراهن سفیدش و کت اسپرت طوسی رنگی که به تن داشت چرخید که راما در این حین به او رسیده و با گرفتن بازویش او را به سمت اتاق کشاند، با این حرکت دوباره استرس کشیدن بخیه به سراغش آمد و با چهرهایی مظلوم وارد اتاق شد، با دیدن خانمی که لباس پرستار به تن داشت لبخند پر استرسی زد و با صدای آرام سلامی داد که با ملایمت پاسخش را داد و از او خواست روی تخت بنشیند، بی تعارف از روی استرس چنگی به آستین کت راما زد و او را وادار کرد کنارش روی تخت بنشیند! راما با لبخندی از روی کلافگی کنار او نشست و کنار گوشش با صدای آرام پچ زد: - اولینبارتِ؟ او که چشمانش پی پرستار و پنس در دستش بود، همانطور که چنگ محکمش روی آستین کت راما بود جواب داد: - آره! راما نگاهش به روی مژگان مشکی و بلند او چرخید: - مشخصِ! درد نداره نگران نباش! از نگاه خیرهی او به سمتش سر چرخاند و معذب از نزدیکی بیش از حدشان و ترس از کشیدن بخیه نالید: - میترسم دست خودم نیست. راما نگاهش را از او برداشت و با خود زیرِ لب گفت: - برای همین لوس بازیها نمیرم سمت دختری! تابش چپکی نگاهش کرد و غرلند گفت: - آخرش که چی باید یاد بگیری یه کم ملایمتر رفتار کنی! راما نگاه کلافهاش را در نگاه جسورانهی او انداخت که پاسخ از یادش رفت! نفسی بیرون داد، پرستار نزدیک شد و با لبخندی کارش را شروع کرد، بی تعارف چنگش را روی آستین کت راما محکمتر کرد و در نهایت با حس سوزش بخیههایش کشیده شد، چشمانش را باز کرد و دست از آستین راما کشید و با پشت دست اشکهای جاری شدهی روی گونهاش را پاک کرد، راما بلافاصله از جایش بلند شد و با تشکر مختصری از پرستار اتاق را ترک کرد، با مکث از جایش بلند شد و با تشکری مهربانانه از اتاق به دنبال راما خارج شد، کمی نگاه چرخاند پیدایش نکرد بهسمت در خروجی رفت و از بیمارستان خارج شد، او را داخل ماشین دید اینبار از پُل رد شد و کنار ماشین ایستاد و در را باز کرد و کنارش نشست، راما بلافاصله بعد از بسته شدن در استارت زد و با دنده عقب ماشین را از پارک خارج کرد و در خیابان حرکت کرد، بیمقدمه بعد لحظاتی پرسید: -ناهار چی میلتِ؟ با نگاه خیرهایی به او که درحال رانندگی با سرعت بالا بود بیمعطلی جواب داد: - سبزی پلو با ماهیچه. به سرعت نگاه مشکوکش را سمت او کرد و با مکثی در تلاقی نگاهشان با سوءظن پرسید: - و؟! تابش با لحن بیخیال ادامه داد: - زیتون و پپسی! راما خندهایی با صدای هه از دهانش خارج شد و سکوت کرد! تابش از حرکت او حرصی دست به سینه در جایش به پشتی صندلی لم داد و تا رسیدن به مسیرشان سکوت کرد. بعد از رسیدن به مقصد مورد نظر راما از ماشین پیاده و وارد رستوران شدند، با گذشت دقایقی از سفارششان ناهار مورد علاقهی راما روی میز چیده شد! راما با سوءظنی که همچنان در نگاهش موج میزد بهحرف آمد: - یعنی باور کنم تو اتفاقی این غذا میلت بود؟ تابش مقداری ماهیچه روی برنجش گذاشت و ریلکس قاشقی مخلوط از برنج و گوشت را به سمت دهانش برد و با نگاهی در چشمان ریز شدهی او مکثی از قرار دادن قاشق در دهانش کرد، تکان کوتاهی به سرش داد و همراه با گفتن اوهومی قاشق را با اشتها در دهانش قرار داد! راما ابرویی بالا داد و مشغول خوردن شد. بعد از صرف ناهار با کنایههای راما به عمارت برگشتند. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در فِوریه 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 2 پارت پنجاه و شش در بدو ورود متوجهی جو متشنج مابین اعضای خانواده شدند، صبرا بیقرار حرفهای نامفهومی بازگو میکرد که چیزی از آن متوجه نمیشد. راما مستقیم بهطرف اتاق حسینخان رفت و او کنجکاو بدون تعویض لباسهایش کنار صنم روی کاناپه نشست و با اندکی دقت در حرفهای بیسرو ته صبرا دلیل حال بد او را تصمیم جدید سها دانست! سهایی که قصد داشت با پدرش در اولین فرصت برای زندگی از ایران خارج شود! متحیر از تصمیم سریع او دستی بر جای بخیهاش که کمی میسوخت کشید و بدون حرف از جایش بلند شد و بهطرف پلهها حرکت کرد و آنها را به قصد ورود به اتاقش طی کرد؛ لباسهایش را با تیشرت کرم و شلوار مشکی اسلش عوض کرد و بدون شست دستهایش روی تخت لم داد و غرق افکارش شد، لحظاتی گذشت چشمانش روی هم قرار گرفتند و خوابش برد. چشمانش را خوابآلود باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد، همانطور که از تختش پایین میآمد ذهنش سمت عید پُر حاشیهایی که بر مَلِکها گذشته بود کشیده شد! تقریبا سه هفتهایی گذشته بود و وارد اردیبهشت ماه شده بودند، اردیبهشتی که پُرتَنش پیش از کنکور برای او میگذشت و صبرایی که بعد از مشخص شدن تاریخ سفر دائمی سها به خارج از کشور دیگر نای نالیدن نداشت و جمع مَلِک را درگیر خودش کرده بود و رامایی که درگیر تصمیمی بود که باید نهایت تا سه ماه آینده میگرفت! همه و همه! این اردیبهشتی که مثل باد گذشت ... فرزند دنیا متولد شد و نامش را مهبد گذاشتند! او که کنکورش را با نهایت تلاشش گذراند، و صبرایی که اصرارهایش بینتیجه ماند ... سها به کانادا مهاجرت کرد! و رامایی که تصمیمش را گرفت ... روزهایی میگذشت که برای تابش فقط شب بود و شب! رامایی که بیخبر آتش بر جان او زده بود، مگر میگذشت این غم! خواستگاری که برگذار شد ... تاریخ نامزدی که مشخص شد ... تابشی که خود را بیچاره و ناامید از همهجا میدید! همهی اتفاقات به سرعت زیادی در حال رخ دادن بود! روزها کز کرده در اتاقش هفتهها طی کرد که حتی دل سنگ صبا را هم نرم کرد اما از تکُ تا نینداخت! گذشت از روزی که رامایِ قلب او محرم دختری به اسم شیوا شد و برای او دستنیافتنی! آنقدر غرق غم مانده بود که حتی زمان آمدن رتبهاش رغبت چک کردن سایت را نداشت. یک هفتهایی از آمدن نتیجهی کنکور گذشت؛ صبا که از رفتارهای او کنترل خود را از دست داده بود سر ناسازگاری را آغاز کرد! او را مجبور کرد بهخود بیاید، چند روزی در حال و هوای خودش ماند و تصمیمش را گرفت مطمئن از رتبهی خوبش خود را آماده کرد، با چک کرد رتبهاش لبخندی غمگین بر لبانش شکل گرفت و آهی حسرتوار کشید، رتبهاش دقیقا همان بود که میخواست و دانشگاهی که آرزویش را داشت، کمی آسوده خاطر شد از حتمی شدن رفتنش! و با توضیحی به صبا و دلیل انتخاب دانشگاهش او را از رفتنش باخبر کرد و صبایی که با رضایت کامل تصمیم او را به راحتی پذیرفت! چند روزی درگیر کارهای خوابگاه شد و بعد از انجام کارهایش با خداحافظی از مَلِکها البته بدون حضور راما و شیوا که برای ادامهی تحصیل به آمریکا رفته بودند راهی شیراز شد! روزهایی که میگذشت و پاییزی که به اتمام رسید و زمستانی که در حال گذر بود. برای اویی که خودش را درگیر روزمرگیهایش کرده بود گذر روزها چندان برایش مهم نبود! صبحها در دانشگاه، عصرها درگیر مطالعه و حتی شبها تا دیر هنگام مشغول طراحی سایت بود و کاملا از نظر مالی استقلال پیدا کرده بود. امتحانات ترم اول را بهخوبی با رضایت اساتید گذراند. برای تعطیلات قبل از شروع ترم جدید تصمیم برگشت به تهران را نداشت و مشغول کد زدن سایت جدیدش بود، او که با درآمد حاصلِ از طراحی سایتها دیگر نیازی به مبالغی که صبا برایش واریز میکرد نداشت و بلااستفاده مانده بود! خیلی زود ترم دوم آغاز شد و روزهای پایانی سال سر رسید، خیلی اتفاقی بدون خبری تصمیم گرفت به تهران برگردد. فِلفُور سه روز مانده به تحویل سال چمدانش را بست و خود را به پایانه مسافربری رساند و با تهیه بلیط که به سختی در آن وقت روز بهدست آورد عازم تهران شد، بلافاصله بعد از رسیدن به تهران با تاکسی خود را به خانه رساند و در را با عجله باز کرد، وارد پارکینگ ساختمان شد نگاه کوتاهی به ماشینهای پارک شده انداخت اما ماشین صبا را ندید بیخیال حضورش که احتمال میداد عمارت باشد بهسمت آسانسور رفت و بعد از رسیدن به طبقهی دوم در ورودی را باز کرد و با زدن کلید لوستر را روشن کرد، با دیدن خانه غرق در خاک متحیر نگاهش دور تا دور خانه چرخید، همانطور که متحیر مانده بود کمی به سمت در متمایل شد و آن را بست و چمدانش را کنار در رها کرد و چرخی در خانه زد! احتمال داد شاید صبا بهخاطر تنهاییش در عمارت میماند! همان لحظه تصمیم گرفت بدون اطلاع او به عمارت برود و قافلگیرش کند، لحظهایی پشیمان از تصمیمش که مبادا راما و نامزدش حضور داشته باشند در جایش ماند و بلافاصله با خود تکرار کرد آخر تا کی! با قدمهای مطمئن وارد سرویس شد و آبی به دست و صورتش زد و بعد از خشک کردن صورتش از سرویس خارج شد، کولهی کوچکش را برداشت و از خانه خارج شد و با معطلی توانست تاکسی بگیرد و خودش را به عمارت برساند. با هیجان خاصی پشت در عمارت ایستاد و زنگ را فشرد که لیلا ناباور از حضورش جواب داد و با تأخیر در را باز کرد. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در فِوریه 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 3 پارت پنجاه و هفت متعجب از رفتار لیلا وارد حیاط شد و نگاهی مابین ماشینهای پارک شده انداخت، با دیدن ماشین بِرندی که مدلش کمی قدیمی بود اما چیزی از ابُهَتش کم نشده بود انداخت، با فکر به اینکه ماشین شیوا هست نفسی گرفت که بهخاطر آورد ماشین او از برند و رنگ دیگری بود، با گامهای بلند خودش را به ورودی سالن رساند که صبا با عجله خودش را به او رساند و درحالی که دستپاچه بهنظر میرسید مانع وارد شدنش شد، او را مشغول حرفهای بیسرو ته خودش کرد تا زمانی که لیلا کیفش را آورد و سوییچی به دستش داد، متعجب از رفتارش به حرف آمد: - چیزی شده؟ صبا همانطور که سعی میکرد دستپاچه بهنظر نرسد لبخند غیرطبیعی زد و سری کوتاه بالا انداخت: - نه دیدم اومدی گفتم سریع بریم خونهرو تمیز کنم شاید سختت باشه اینجا بمونی! تابش شوکه از رفتار او: - از کی به نظر من اهمیت میدی! صبا لبخند مصنوعی زد و گفت: - خوب الان که هر روز پیشِ من نیستی تا مجبورت کنم عمارت بمونی! او که از حرفش قانع نشده بود مشکوک همگام با او به راه افتاد و گفت: - حداقل یه سلام احوالپرسی میکردم! اینطور بیاحترامیِ! همانطور که صبا قدمهای بلندتری به سمت ماشینهای پارک شده بر میداشت سریع جواب داد: - باشه فردا بعدازظهر میایم باهم. هنوز درگیر رفتار عجیبش بود که صبا ریموت ماشین حسین خان را زد و سوار شد، نگاهی به ماشینها دیگر انداخت و در ماشین حسین خان را باز کرد، درحالی که سوار میشد کنجکاو پرسید: - پس ماشین خودت کجاست؟ تو پارکینگ خونه هم نبود! صبا با نیمنگاهی به او: - یهکم مشکل داشت گذاشتم تعمیرگاه کاراش رسیده بشه! آهانی زیر لب گفت و صبا ماشین را استارت زد و آرام دنده عقب گرفت و منتظر ماند در خروجی کامل باز شود، لحظهی خروج از حیاط چشمش به آن ماشین ناآشنا افتاد و مجدد با لحن پرسشی: - اون بی ام مدل پایینِ برای کیه؟ صبا سعی کرد خونسرد جوابش را بدهد تا شکی برایش ایجاد نشود: - ماشین یکی از آشناهای آقاجونِ اومده بهش سر بزنه! شاخکهای شک او بیش از پیش تیز شد و با سکوتش استرس را در دل صبا دواند! تا رسیدن به خانه که فقط سه دقیقه راه بود با پرسشهای صبا گذشت و خیلی زود صبا ماشین را در پارکینگ پارک کرد و بههمراه هم وارد آسانسور شدند و لحظاتی بعد از ورودشان به خانه خیلی سریع مشغول گردگیری اولیه خانه شدند! با گذشت یک ساعت از خاکگیری، صبا از بیرون سفارش شام داد و بعد مدتها در کنار هم وقت گذراندند. ساعت از نیمهشب گذشت و تابش با چشمان نیمهباز از خواب نالید: - بابت شام ممنون، دیگه برم بخوابم نمیتونم چشمام رو باز نگه دارم! صبا لبخندی از خیال راحتش به روی او زد: - برو بخواب شبت بخیر. تابش به تبعیت از او لبخندی زد: - شب بخیر. از روی مبل با خستگی شدید بلند شد و وارد اتاق شد، خودش را روی تختش که ملافهی جدیدی پهن کرده بود رها کرد، حتی دقایقی نگذشت که خواب عمیقی مهمان چشمانش شد! طبق معمول حتی با وجود خستگی راه صبح زود از خواب بیدار شد هرچه سعی کرد مجدد بخوابد تلاشش بینتیجه ماند، نگاه کلافهاش را چرخاند و گوشی را بهدست گرفت و با دیدن ساعت هفت و نیم صبح حرصی سرش را به بالشت کوباند! از جایش بلند شد و وارد آشپزخانه شد و لیوانی از آب تصفیه پر کرد و سر کشید و به سمت سرویس حرکت کرد و دست و صورتش را شست، طبق عادت همیشگیاش گرسنهاش بود، خیلی آرام سعی کرد در اتاق صبا را به جهت برداشتن ریموت ماشین برای خرید نان بردارد که با تخت خالی او روبهرو شد! نگاه متعجبش به تخت دست نخوردهاش بود که شک دوباره به سراغش آمد! کلافه از رفتارهای جدید او روی تخت نشست و با خود فکر کرد دلیل رفتارهایش چه میتواند باشد، بیست دقیقه برایش پُر تَنش گذشت در نهایت با یک تصمیم آنی از جایش پرید و در کشوهای او بهدنبال ریموت در عمارت گشت، کمی چرخید و بالاخره پیدایش کرد و از اتاق خارج شد، بهسرعت لباسهایش را تن کرد و با قدمهای سریع که بیشباهت به دویدن نبود ظرف هشت دقیقه خودش را مقابل در عمارت رساند، با نفس-نفسهای پی در پی که عاملش دویدن بود خیره به در ماند و با استرسی وصفناپذیر سعی کرد نفسی بگیرد. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در فِوریه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 5 پارت پنجاه و هشت ریموت را زد و از باریکهی در که تازه درحال باز شدن بود با عجله وارد حیاط شد، مکث کوتاهی از دیدن همان ماشین پارک شدهی شب گذشته کرد و بدون تعللی وارد سالن شد، مستقیم به سمت سالن طرف دیگر عمارت رفت و نگاهش را بین جمع مقابل دیدگانش چرخاند و روی صبا و مردی که دست دور گردن او حلقه کرده بود ناباور ثابت ماند! ثانیههایی که ساعتوار میگذشت و او در جایش بیصدا میخکوب شده بود و توان ذرهایی تکان دادن به خود نداشت! صابر و حسین خان مشغول صحبت بودند و آتنایی که با چرخش سرش به سمت او متوجهی حضورش شد، با نگاهی متعجب از حضورش سریع رو به سمت صبا کرد و او را از حضور تابش مطلع کرد؛ صبا با استرس از جایش بلند شد و مرد کنار او هم به تبعیت او کنارش ایستاد، صبا با لبخندی تصنعی از او خواست در جایش بنشیند و بلافاصله با قدمهای بلند خودش را به اویی که خشکش زده بود رساند و از سالن به سختی خارجش کرد. بازویش را از دست او حرصی خارج کرد و با نگاهی خالی از حس به او خیره شد که صبا به حرف آمد: - تو که خسته بودی! چرا اینقدر زود بیدار شدی!؟ همچنان سکوتش را حفظ کرده بود! خوب حرفی هم نداشت بزند! چیزی را دید که حضمش برای او بسیار سخت بود! صبا کلافه دو بازویش را گرفت و تکانی به او داد و توپید: - اصلا کی بهت گفت بیای اینجا! همچنان سکوت! صبا اینبار با صدای بلندتری رو به او توپید: - چرا نگاهت به من شبیه آدمهای گناهکارِ! مگه چیکار کردم! با صدای بلند او چشمانش را بست و سعی کرد آرام بماند اما با رها شدن بازوهایش توسط صبا دوام نیاورد و با خشمی آشکار در صدایش غرید: - رفتی ازدواج کردی بدون این که خبر بدی! تازه پنهانش هم کردی بعد انتظار داری هیچ عکسالعملی نشون ندم؟ صبا اعصبانی از همجوابی او توپید: - به تو چه!؟ دوست داشتم ازدواج کنم! سری پرسشی تکان داد و ادامه داد: - چرا باید بهت توضیح بدم؟ هان؟ ناباور از رفتار حق به جانب او قدمی عقب رفت و با ابروهای درهم: - یعنی نباید حداقل میگفتی چه تصمیمی میخوای برای زندگیت بگیری؟ صبا چشمی در حدقه چرخاند و حق به جانب گفت: - نه! از کی باید بزرگترها به بچهها کارهاشون رو توضیح بدن! تابش ناباور لبانش کش آمد و هه از دهانش خارج شد و گفت: - اما من فکر کردم ازم میخوای بعد از فارغالتحصیلیم برگردم پیشت! صبا لبخند مسخرهایی زد و ادامه داد: - چرا باید بخوام؟ تو دانشگاهی که میخواستی قبول شدی و مستقل شدی، بعد از فارغالتحصیلیت هم باید مستقل باشی، قرار نبود و نیست با من زندگی کنی! از لحن بیاحساس او غمی بر دلش نشست و قدمی دیگر عقب رفت، اشک دور مردمکهای به رنگ شبش احاطه کرد، با تمام نفرتی که چند سال بر قلبش چنبره زده بود اینگونه نفرتش را بیان کرد: - بهتر! اصلا میدونی چیه؟ اتفاقا از دست تو و مَلِکهای مغرور که فقط به ثروت اهمیت میدین راحت میشم! صنم که لحظاتی قبل رسیده و شاهد بحث آن دو بود با جملهی او خشمگین شد و بیملاحظه از شرایط روحی او بیمقدمه شروع به توپیدن او کرد: - چشمم روشن! همیشه فکر میکردم دختر عاقلی هستی! فکر نمیکردم روزی شاهد بیاحترامیت به خانواده باشم! اما اشتباه میکردم! تابش از اعصبانیت شدید حتی رویش را سمت صنم نکرد و با چشمان ریز شده خواست جملهی بعدی را بگوید و کار را تمام کند، که صبا با اتمام حرف صنم به خود آمد و به خاطر رفتاری که هرگز از تابش ندیده بود با لحنی متحیر گفت: - داری از حَدت میگذری تابش! تابش خندهی هیستریکی کرد و جواب داد: - حَد! داری از حَد با من صحبت میکنی؟ خستهام از رفتارهای تو و خانوادت که همیشه من رو نادیده گرفتید، دیگه مجبور نیستم رفتارهاتون رو تحمل کنم. صنم باز هم مداخله کرد و میان حرفش پرید: - درست صحبت کن گستاخ! همچنان پشتش به صنم بود که از اعصبانیت شدید نتوانست بحث را ادامه دهد، قصد خروج از عمارت کرد، رویش را برگرداند و از پلهها بهسرعت پایین رفت، صبا که با رفتار او دستش را از همه جا کوتاه دید از حرص فریاد زد: - کارت بانکیت رو بده بعد هرجا میخوای برو! پوزخند پُر رنگتر روی لبانش نشست و قدمی نزدیک پلهها عقبگرد کرد و دست به کولهاش برد و کیف کارتهایش را از درونش برداشت و کارت را درآورد و به سرعت پلهها را بالا رفت و با قاطعیت آن را مقابلش گرفت و با تکان کوتاهی مقابل دیدگان او گفت: - این هم کارت! هر چند بهش نیازی نداشتم! پوزخندش تبدیل به خنده شد، صبا با حرص شدید آن را از میان انگشتانش کشید، میان چشمان متعجب آن دو بلافاصله پلهها را مجدد پایین رفت که صبا غرید: - همین الان میری وسایلت رو جمع میکنی برمیگردی همونجا که بودی. بدون این که بهسمتش برگردد جواب داد: - خودم هم همین قصد رو داشتم! با قدمهای بلند خودش را به در خروجی رساند و از عمارت خارج شد، همانطور قطرات اشک از چشمانش سرازیر میشد با قدمهای محکم و پر سرعت به ابتدای کوچه رسید و بیتوجه به نگاههای سوالی عابرها نزدیک به خانه کلید را از کولهاش خارج کرد و وارد خانه شد. یک ساعتی گذشت ... چمدانش را بست و به سرعت از خانه خارج شد و با تاکسی خودش را به پایانهی مسافربری رساند با معطلی توانست بلیطی برای شیراز بگیرد. دو ساعت بعد سوار اتوبوس حین حرکت همچنان که اشکهایش بهراه بود با خود زمزمه کرد: - بر ما گذشت آنچه نباید میگذشت، باقی عمر هرچه بادا باد! پایان فصل اول. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در فِوریه 27 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 27 (فصل دوم) پارت پنجاه و نه لوکیشن: جایی نزدیک به او! (زمان حال) نگاه از چهرهی نصفه نیمهاش در آینهی ماشین میگیرد و با برداشتن گوشی از ماشین خارج میشود. با گامهای بلند و مقتدرش خود را به درب آسانسور میرساند و با زدن دکمه منتظر میماند، با کمی معطلی درب آسانسور باز میشود و بلافاصله گاماش را درون کابین آسانسور میگذارد که با صدای شخصی سرش را بالا میگیرد، با دیدن چهرهی شخص مقابلش لبخند کجی روی لبانش مینشیند و با شنیدن سبک سوالش سری از تأسف برایش تکان میدهد! - چطوری مغرورِ جذاب؟ نیمنگاه جدی به او میاندازد و با گذاشتن دستانش در جیب شلوارش، نگاهاش را از او میگیرد و با تکان کوتاه سرش جوابش را اینگونه میدهد! با ایستادن آسانسور در طبقهی مورد نظر به همراه هم از کابین خارج و همگام باهم وارد سالن اجتماعات میشوند، کمی خودش را به او نزدیک میکند: - دیر رسیدیم! با صدای دورگهی جذابش، کوتاه جواب میدهد: - مهم نیست، فقط نیم ساعتش پرید! ابرویی بالا میاندازد و با لحن زنندهایی جملاتش را ادا میکند: - جون چه صدایی! خواستمِت که! با چشمهای باریک شده از حرص به سمتش نگاه کوتاهی میاندازد و سعی میکند با قدمهای بلندتری خود را به میز شخص مورد نظرش برساند، شخص با دیدن او از جایش بلند میشود و صمیمانه با او احوالپرسی میکند، یک ساعتی مشغول گپوگفت میشود که با صدای آشنایی ببخشیدی میگوید و کنجکاو سرش را کمی متمایل به سمت سِن میکند تا شخصی که لحظاتی شروع به سخنرانی کرده را ببیند، آهنگ صدایش او را به گذشته میبرد اما در آنلحظه چیزی بهخاطرش نمیآید، کمی دیگر در جایش جابهجا میشود تا راحتتر مقابلش را ببیند، دیدنش آنهم روی سِن پشت میکروفون با آن شکل و شمایل و پرستیژ و اُبهتی که هرگز شاهدش نبود کاملا او را شوکه میکند! کمی مبهوت چهرهاش میماند و سپس ناباور به سمت بغل دستیاش میچرخد که کاملا حرکاتش را زیرنظر گرفته : - یعنی میخوای بگی نمیدونستی برگشته؟! همانطور مبهوت نگاه دیگری به روی سِن میاندازد و دوباره رو بهسمت او میکند و با حالت گیجی میگوید: - یعنی چی! نمیفهمم! اینجا چیکار میکنه؟ متعجب از گیجی او هوف آرومی میکشد و جواب میدهد: - پس از مرحله خارجی! بابا چند ماهه اومده تو شرکت سایت طراحی کرده، پیج منیجرشون شده بعد تو خبر نداری! اصلا میدونی سلطان غرور سراغش رفته؟ متعجبتر از قبل به فکر فرو میرود! با صدای او بهخودش میآید و بدون اینکه بگذارد حرفش را کامل ادا کند میگوید: - کجا بود؟ کلافه از سوالهای بیربط او که نشان از بیاطلاعی او بود، حرصی میگوید: - بعد کارشناسی سه سال رفت آلمان اونجا همزمان کار کرد و هم مطالعه تحقیقاتی! همه میدونن جز تو! ابرویی از تعجب بالا میاندازد! کمی بعد بهحرف میآید: - کلا چند ساله تو جمع صحبتی ازش نمیشه که بخوام بدونم، خودت که میدونی! کمی اخمهایش درهم میرود: - گفتی رفته سراغش؟ سری تکان میدهد و بیحرف فقط به او زل میزند! کنجکاو میپرسد: - یعنی این روزا حالش بدتر شده بهخاطرِ ... وسط حرفش میپرد: - اصلا نخواست ببینتش! بار دیگر نگاهی به شخصی که با اقتدار روی سن ایستاده میاندازد، هیچ شباهتی به شخص هشت سال پیش ندارد! دیگر از تیپ اسپرت و موهای بلندی که حتی با وجود شال هم اطراف شانهاش را احاطه میکرد خبری نبود! او کاملا تغییر کرده بود، خجالت را کنار گذاشته و با اُبهت جلوی تعداد زیادی از روساء شرکتهای مختلف کنفرانس خود را برگذار میکرد! کنجکاو ماجرای دختر عمهایی شد که سالها صحبتی از او در جمع خانواده نشده بود! فقط در حدی میدانست که بهروی صبا درآمده بود، البته کمی به او حق میداد، چرا که هر که جای او بود توقع داشت از ازدواج مادرش باخبر شود! از افکارش دست کشید و رو به ارسلان میکند و میگوید: - ساعد اومدنش رو خبر داد؟ ارسلان دستش را روی میز قرار میدهد و خیره به راما سری تکان میدهد و با مکث قابل توجهایی: - آره به حسین خان گفته بود اون هم پیگیر شد تا قرار ملاقاتی باهاش بذاره که قبول نکرد، بعدش سامی رو فرستادن که همهچیز بدتر بههم ریخت! چشمانش را تنگ کرد و متعجب میپرسد: - یعنی چی! ارسلان قیافهش را بیحوصله جمع میکند و غرلندکنان: - چرا تو از هیچچیز خبر نداری! بابا داستانش طولانیه حسش رو ندارم یکجا تعریف کنم، توام یکهو برات مهم شده! نگاه بیحوصلهاش را حوالهی ارسلان میکند که باعث میشود خودکار بدون مکث توضیحات را بدهد! - چند سال پیش که بحثشون میشه تابش میذاره میره، بعد صبا خانم هم اعصبانی بود همچنان، چند ماه بعدِ بحثشون مجبورش میکنه هرچی که قرار بود بهش برسه رو به نامش بزنه برای همین هم سامی رو میفرسته سراغش که زودتر برگرده کارای انتقال دارایی رو انجام بده. همانطور متحیر خیره به ارسلان بیحرف میماند که ارسلان با نگاه خیره او با لحن مسخرهایی میگوید: - خدایی چشمهای جذابی داریها! اما نگاهِت یکم سردِ! پوفی در برابر لودگی او میکشد و رو از او میگیرد و نگاهاش را به تابش میدوزد! ارسلان با نگاه خیرهی او به تابش خودش را به راما نزدیکتر میکند و کنار گوشاش پچ میزند: - مهندس واعِظی، معرف حضورتون که هستن! بدون اینکه رویش را به سمتش برگرداند کفری ابروهایش را درهم میکند و با صدای آرام میگوید: - کمتر وِر بزن! 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در مارچ 16 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 16 پارت شصت تقریبا یک ماه از دیدن تابش میگذشت، طی روزهایی که میگذشت هر بار که صبا را میدید به بیقراری او بیشتر پی میبرد! صبا کاملا در طی این سالها تغییر کرده بود و آن غروری که همهی اقوام به غرور حسین خان تشبیه میکردند را نداشت! بعد جدایی از همسر دومش که بیخبر او را ترک کرده بود! تبدیل به فردی گوشهگیر و افسرده شده بود و دلیل این اتفاق را بیمهری به تابشِ خود میدانست! تابشی که دیگر مایل به دیدار با او نبود و زندگی خودش را ساخته بود. سهشنبه بود و روز پرمشغلهایی برای او! درگیر قراردادهای جدید شرکتی که حال تمامُ کمال صابر در اختیار او گذاشتِ، ساعت دوازده ظهر شدِ و او همچنان با منشی خود در حال بحث کردن برای بینظمیهای پیدرپیاش! عصبی چنگی در موهایش میکشد و با جملهی: - بسه! لازم نیست بیشتر از این بینظمیهات رو توجیه کنی! حرفش را قطع میکند و به سمت اتاقش میرود و با ورودش در را روی منشی که دنبالش به راه افتاده میکوبد. با قدمهای بلند خودش را به میز میرساند و کلافه روی صندلی چرخدارش مینشیند و برگههای روی میز را با حرص پخش و پلا میکند! مثل زمانهای دیگر درگیر چروک شدن کت خوشدوختِ گران قیمتش نمیشود و بیخیالش روی صندلی لم میدهد! با خود زمزمه میکند: - الان باید یک غلطی کنی که جمعش کنی! دستی بر موهای بههم ریختهاش میکشد و لب میزند: - چهل دقیقه وقت دارم که به قرار برسم! و بعد حرصیتر از قبل مشتش را روی میز میکوبد و با صدای بلندتر با خود میگوید: - دخترهی احمق معلوم نیست حواسش پِیِ چی هست که قرارهای مهم رو یادش نیست! کمی به اعصابش مسلط میشود، میداند الان وقت این حرفها نیست، از جا بلند میشود و با دقت برگههای مربوط به قراردادی که باید تا چهل دقیقهی دیگر ببندد را از روی میز برمیدارد، با عجله نگاهی کوتاه به موارد ذکر شده در قرارداد میاندازد و با دستی بر روی جیب شلوارش از بودن ریموت ماشین مطمئن میشود و با قدمهای سریع از اتاق خارج میشود و بیتوجه به منشی که با دیدنش از جا پریده و به دنبالش راه افتاده و مدام مشغول عذرخواهی است، خود را به آسانسور میرساند، آسانسور در همان طبقه متوقف شده و بیمعطلی سوار میشود و دکمهی پارکینگ را میزند، مجدد نگاهی به برگهی قرارداد در دستش میاندازد و با دست چپ ریموت را از جیب شلوارش خارج میکند، با توقف آسانسور از آن خارج و بلافاصله ریموت ماشین را زده و سوار میشود، با زدن دکمهی استارت ماشین را روشن میکند و با سرعت زیادی از پارکینگ خارج میشود، بهخاطر نزدیک بودن محل قرار نفسی از آسودگی میکشد و دقیقا رأس همان چهل دقیقه باقی مانده جلوی رستوران مورد نظر پارک میکند و با عجله از ماشین پیاده شده و همانطور که با قدمهای بلند به سمت در ورودی گام برمیدارد دستی بر کتش کشیدِه و در را باز میکند و با دیدن شخصیتهای طرف قرارداد بدون در نظر گرفتن فشار عصبی دقایق قبل! سلام پرانرژی داده و به تک-تک آنها با سیاست خاصی دست میدهد و در جایش مینشیند، به دنبال گارسون نگاهی به اطراف میاندازد، بهخاطر عجلهاش تشنهاش شده، نگاهاش چرخی میزند و بینتیجه میماند، کلافه از خشکی دهانش میخواهد نگاه از اطراف بگیرد که نگاهاش روی دختری خوشپوش آشنای مقابل دیدگانش ثابت میشود، بیتوجه به صحبتهای شروع شده در جمع همچنان خیره به دختر مانده که با صدای شخصی از جمع بهخودش میآید و نگاه از آن کمند گیسو زیبا میگیرد و سعی میکند حواسش را به جمع دهد، هر چند لحظه نگاهایی از سر کنجکاوی به دختر مقابلش میاندازد و سپس بحث را با کم حواسی ادامه میدهد! وقتی به توافق میرسند نفسی راحت میگیرد و با دیدن گارسون بیتوجه به افراد جمع که مایل به خوردن ناهار هستند بلافاصله سفارش آبمیوه میدهد و تا آمدن سفارشش در سکوت خیره به تابشی که مانند گذشته موهای به رنگ شبش که از شانه تا به کمر دورش را احاطه کرده بود میماند، شخصی از جمع که کنارش نشسته به سمت او متمایل میشود و با نیمنگاهی به تابش میپرسد: - عذر میخوام! مهندس واعظیرو میشناسید؟ بیهوا نگاه از تابش میگیرد و با کمی مکث کلمات را در ذهنش برای پاسخ به او کنار هم قرار میدهد و در نهایت حقیقت را بیان میکند: - بله، دختر عمهی بنده هستند! شخص تعجبی آشکار میکند و بدون پنهان کردن لحن متعجبش میگوید: - یعنی خانم واعظی نوهی حسین مَلِک هستن؟! راما بدون درنظر گرفتن کنجکاوی او آرام پاسخش را اینگونه میدهد: - طبیعتاََ بله! شخص کمی جا میخورد، سوالهای زیادی در ذهنش شکل میگیرد اما باتوجه به شناخت خصوصیات او سکوت میکند. با رسیدن سفارش تشکری مختصر از گارسون میکند و قُلپی از آبمیوهی طعم پرتقالش میخورد، نگاهایی به افراد دور میزی که تابش با یک خانم و آقا نشسته میاندازد، چشمهایش را از کنجکاوی تنگتر میکند و با کمی فکر پویان را بهخاطر میآورد! پویانی که سالها پیش سایتی برای معرفی شرکت او طراحی کرده بود و بسیار در کارش خِبره بود! آبمیوهاش را با کنجکاوی رابطهایی که صمیمیت بین آنها مشهودست میخورد و پیشنهاد افراد جمع را برای خوردن ناهار رد میکند! و با احترام خاصی خداحافظی میکند و بدون دیده شدن توسط تابش از رستوران خارج و ریموت را میزند و درون ماشین مینشیند! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در مارچ 16 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 16 پارت شصت و یک لحظاتی بعد در حالی که ماشین را روشن کرده تابش به همراه پویان و آن خانم که حالا با دیدن تمام رخ او به یاد میآورد که همسر پویان است از رستوران خارج میشوند! نگاهایی به سر تا پای تابش که شال مشکی حریریش از روی موهای صافش سُر خوردِ و مانتو کتی مخمل مشکی بسیار کوتاه همراه با شلوار واید استریت جین ذغالی و در نهایت نگاه رضایتمندش روی کتونی میکس کرم و مشکی، نیو بالانس که به پا دارد ثابت میماند! و اما مشکی، هیچوقت رنگ محبوب تابش نبود! رنگی که از نظر او جز تنفر چیزی از آن ساطع نمیشد! تابش بعد از در آغوش گرفتن همسر پویان با لبخندی دستی که رویِ مُچَش کیفِ کوچکِ کرم رنگی قرار داشت را بهجهت خداحافظی با آنها تکان میدهد و به سمت ماشینی میرود و با زدن ریموت آن سوار شده، ماشین را روشن و از آنجا به آرامی با دنده عقب دور میشود، با دیدن برند ماشین مورد علاقهی او لبخند کجی بر لبانش مینشیند، با سعی بر حضم دیدهاش ماشین را استارت میزند و با گرفتن فرمانی سریع به سمت شرکت حرکت میکند! نزدیک شرکت گوشی بهدست میگیرد و با گرفتن شمارهی ارسلان منتظر پاسخ او میماند: - بله راما جان؟ پوزخندی از ادب او بر لبانش مینشیند و این را میداند تنها دلیل آن حضور شخصی در کنار اوست! با مکثی آرام شروع به صحبت میکند: - حدادی اومده؟ - بله حرصی نفسی بیرون میدهد، برای زودتر رسیدن به شرکت پدال را محکمتر میفشارد و با لحن تند شده: - اوکی، چند دقیقه دیگه میرسم. - باشه راما جان منتظرم، فعلا. فعلاً را آهسته لب میزند، گوشی را قطع میکند و با حرص روی صندلی شاگرد پرت میکند. دقایقی بعد ماشین را در پارکینگ شرکت پارک کرده؛ لحظاتی را با مکث طولانی خیره به ماشین مقابل سرجایش ثابت میماند، حرصیتر از قبل ابرو در هم میکند و چشمهایش را محکم روی هم قرار میدهد و با ضرباتی پشت هم روی فرمان میکوبد، پوفی کلافه میکشد و با گرفتن گوشی به ضرب از ماشین خارج میشود و مقابل آسانسور میایستد و دکمه را میزند، با باز شدن در آسانسور وارد شده و به ساعت مچیاش نگاه کوتاهایی میاندازد، دستی به موهایش میکشد و زیر لب غرلندکنان برنامههایش را مرور میکند، آسانسور در طبقه مورد نظرش میایستد و از آن خارج میشود؛ قدم زنان به سمت دفتر خود میرود که منشی سریع خود را به او رسانده و با لحن نادمی آهسته شروع به صحبت میکند: - سلام مهندس خسته نباشید، آقای حدادی تشریف آوردن مهندس ملک هم میزبانشون هستند. بدون اینکه نگاهی به او بیاندازد سری از تفهیم تکان میدهد و خود را به در رسانده و سریع وارد اتاقش میشود، ارسلان با دیدن او نفسی از خیال راحتی بیرون میدهد و از جا بلند میشود، به سمت مبلهایی که وسط اتاق چیده شده میرود و مقابل حدادی میایستد و دستش را جهت احترام مقابل او میگیرد: - سلام جناب حدادی، خوش اومدید حدادی تکیهاش را از پشتی مبل برمیدارد و به جلو خم میشود، با نگاه کوتاهایی به او دستش را آرام میفشارد و مجدد رو مبل لم میدهد، بدون جواب سلام او شروع به صحبت میکند: - میبینم که بعد برگشتت قوی شروع کردی! به سمت ارسلان میرود، دستی به او میدهد و کنارش مینشیند، با نگاه بیخیالی به چشمهای او لبخند مصنوعی جهت احترام بر لبانش مینشاند و محجوبانه پاسخ میدهد: - نظر لطفتونه. با مکثی که اینبار لبخند روی لبانش را برای درآوردن حرص او بیشتر کش میدهد متفاوت با لحن قبلش ادامه میدهد: - اما هنوز شروع نکردم! حدادی کنایه او را نادیده میگیرد و همانطور که سعی بر کنترل خشم خود دارد میگوید: - پس قراره بیشتر از اینها ازت شاهد باشیم! حرفش را نیمهکاره میگذارد و برای برداشتن فنجان قهوهاش نیمخیز میشود، کمی از قهوه را مینوشد و با نگاه خیره به مردمکهای یخی او: - میرم سر اصل مطلب، اومدم برای طراحی نمای پاساژی که اخیراً ازت درخواست ساختش رو کردن، فکر اینکه به فرد دیگهایی بدیش رو از سرت بیرون کن! لبخند دنداننمایی میزند، نوک انگشتانش را روی هم قرار داده و با تکیه به پشتی مبل پاسخ میدهد: - متاسفانه باید بگم ما با شرکت ساعد ملک قرارداد بستیم که تمامی پروژههای معماری ما رو بر عهده بگیرن، میدونید که این چهار سال اخیر خیلی مطرح شده! جملهی آخرش کنایه به ضعف شرکت حدادی در این سالهای اخیر بوده و این باعث از کوره در رفتن حدادی میشود، با صدایی بالا رفته به او میتوپد: - میدونی با کی داری صحبت میکنی! من تو رو بزرگت کردم، تا به جایی رسیدی خودت رو گم کردی؟ او را منتظر پاسخ خود میگذارد و با حوصله ورزش کوتاهی به انگشتانش میدهد، نگاهاش را در نگاه حدادی ثابت با کمی کج کردن سرش اخم ریزی میکند: - فامیلی حدادی بزرگم کرد یا ملک؟ یعنی حدادی شرکت معماریش دهن پر کنتر از انبوهسازی ملک پدر و پسره!؟ (اشاره به حسین خان و صابر) حدادی اعصبانی از هم جوابی او که کاملاً به درستی از پس او برآمده: - من کاری به حسین خان و پدرت ندارم! غیر اونها تو هیچی نبودی، اینی هم که میبینی بهش رسیدی از صدقه سری منه که اون هم ازش مثل چی پشیمونم! این هم بدون امروز از خیرت میگذرم اما بعداً به حسابت میرسم! از جایش به سرعت بلند میشود و با گامهای سریع به سمت در خروجی قدم برمیدارد، راما همانطور که ریلکس لم داده جوابش را کوتاه میدهد: - اینجا هم برای صابر ملکه دیگه، قبلش هم برای حسین ملک بود، پس من با ملکها بزرگ شدم نه جناب عالی، خوش اومدید! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در مارچ 25 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 25 پارت شصت و دو بعد از خروج حدادی بلافاصله ارسلان که تا آن لحظه ساکت مانده، روبه سمتش مینالد: - بابا چرا حرصش رو درآوردی! دو کلمه میپیچوندیش دیگه، این همه توضیحت برای چی بود؟ نگاه مغرور و بیخیالش را در نگاه ارسلان میاندازد: - ولش یه پشه تو طوفان زنده نمیمونه! ارسلان حرصی از رفتار او چشمهایش را روی هم فشار میدهد بیحرفی از جایش بلند شده و از اتاق خارج میشود. پاهایش را روی میز دراز میکند و سرش را به پشتی مبل تکیه میدهد، چشمهایش را میبندد و گوشی در دستش را مدام بین دو انگشت شصت و اشاره میچرخاند. دقایقی طولانی در آن وضعیت مانده که تقهایی به در خورده و منشی وارد میشود: - مهندس برنامه اين هفته رو آماده کردم بدون باز کردن پلکهایش پاسخ میدهد: - بذارش رو میز. - چشم، فعلا با اجازه. منشی فایلهای در دستش را روی میز میگذارد و از اتاق خارج میشود، چشمهایش باز میکند و خیره به سقف زیر لب میشمارد: - سه، دو، یک! گوشی در دستانش میلرزد و تماسهای پی در پی شیوا را بیپاسخ میگذارد، یک ضرب از جایش بلند میشود و از اتاق خارج میشود، بهدنبال ارسلان پرسشی رو به منشی میپرسد: - ارسلان کجاست؟ منشی با نگاهش اشارهایی به اتاق جلسه کرده و پاسخ میدهد: - داخل اتاق جلسه هستن. سری کوتاه تکان میدهد و با چند قدم بلند خود را به در اتاق جلسات رسانده و وارد اتاق میشود، ارسلان سر بالا آورده و با نگاه کلافهایی منتظر نگاهش میکند، نیشخندی از کلافگی او میزند و روبه روی او مینشیند: - چته؟ حوصلم رو نداری؟ پلک کوتاهی به تایید سوالش میزند و نگاه به پروندههای در دستش میاندازد، نیشخند پر رنگتری از حرکات او میزند: -چرا؟ چون پاچهخواری نکردم؟ تو که میدونی من کلا آدم اهلی نیستم! نگاه از پرونده میگیرد و به آرامیِ نگاهش پاسخ میدهد: - نیاز به پاچهخواری نبود، فقط کافی بود حرصش رو در نیاری. لبانش را به سمت بالا به منظور مهم نیستی هلال میکند: - برام مهم نیست، میدونی الان عددی برام نیست، میتونم کاری کنم که پروژههای تو دستش رو هوا بمونه، ارسلان چشمهایش را از غرور او تنگ میکند: - خیله خب مغرور! لبخند کوتاه میزند و از جا به قصد ترک شرکت بلند میشود: - دارم میرم بازدید پروژه، نمیای؟ ارسلان همانطور خیره به پروندههای در دستش نوچی میکند و پاسخ میدهد: - آنالیز نقشههای اخیر مونده خودت برو. - باشه، آوین رو امشب میاری عمارت؟ - اوهوم. برای عوض کردن حالش ادامه میدهد: - باز ویار کرده؟ عصبیتر از قبل نگاهش را با چشمغره در نگاه خندان او میاندازد: - بس کن برو دیگه! با صدای خندهی کوتاهی میکند و ادامه میدهد: - خدایی یه بچه دیگه بیارین کشتت! - والله تو دست مارو تو حنا گذاشتی! - خیلی دلت بخواد دختر عمه به این خوبی دادم بهت. - باشه تو درست می گی، فقط برو الان کلی کار دارم! - باشه، رفتم! ارسلان بازدم عمیقی از رفتن او میکشد، از در اتاق خارج میشود و وارد آسانسور میشود، در نیمههای راه گوشیاش به صدا در میآید، با دیدن نام آتنا با شوق جواب میدهد: - سلام آتنا خانم، احوال شما؟ آتنا که مشخص هست سعی دارد موضوعی را پنهان نگهدارد، عجله را کنار میگذارد و شمرده- شمرده با گرفتن نفسی شروع به صحبت میکند: - سلام عزیزه مادر ممنونم، خودت خوبی؟ میشه خودت رو برسونی عمارت؟ متعجب از موجب اضطراب در صدایش، اخمی در هم میکند: - اتفاقی افتاده؟ نگران شدم، صدات یه طوریه! آتنا کلافه از سوالات او که همچنان خود را کنترل شده نگه داشته، پاسخ میدهد: - اتفاقی که نه، کارت دارم بیا حضوری صحبت کنیم! مشکوک از نحوه صحبت او برای خاتمه به این سوال و پرسش، با لحن قانع نشده ادامه میدهد: - باشه! چند دقیقه دیگه میرسم. آتنا که گویی رها یافته، خیلی سریع جملاتش را اینگونه ادا میکند: - باشه پس منتظرم، فعلا! بدون حرف دیگری گوشی را روی او قطع میکند، کنجکاو از رفتار آتنا گوشی را از گوش بر میدارد و طبق عادت روی صندلی شاگرد رها میکند، با ذهنی آشوب پا روی پدال گاز میفشارد و با سرعت خود را به عمارت میرساند؛ قبل از ترمز سریعش ریموت در را میزند و تا باز شدن درب کلافه با سر انگشت ضرباتی به روی فرمان میزند، در که باز شد به سرعت وارد و روبه روی عمارت پارک ناشیانهایی میکند و از ماشین سریع پیاده میشود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در مارچ 25 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 25 پارت شصت و سه پلهها را دو تا یکی بالا میرود، در را باز میکند و وارد سالن عمارت میشود، نگاهش میچرخد و روی آتنای بیقرار که مدام کنار شومینهایی که در سالن کناری قرار داشت قدم میزد ثابت میشود، با قدمهای بلند به سوی او گام برمیدارد و با گرفتن شانههای او نگران بدون سلامی میپرسد: - آتنا! چی شده؟ چرا بیقراری؟ آتنا که با تکان شانههایش توسط او متوجه حضورش میشود، نگاه به اشک نشستهاش را در نگاه نگرانش میاندازد و با مکثی که سعی در آرام نگه داشتن خود دارد، لب میزند: - صبا! صبا نمیدونم چش شده! قبلاً خیلی درگیر گذشته نبود، نمیدونم این روزا به خاطر برگشت تابش به هم ریخته یا واقعا داشت اذیت میشد و چیزی نمیگفت؟! اخمی میان ابروهایش مینشیند و کنجکاو میپرسد: -نمیفهمم! مگه چه اتفاقی افتاده؟ سر برمیگرداند خیلی کوتاه نگاهی کنجکاو به راه پله میاندازد و مجدد روبه آتنا ادامه میدهد: - صبا کجاست؟ خونه نیست؟ چرا کامل نمیگی چی شده؟ آتنا بغضش رها میشود و با هق- هق کوتاهی میان گریههایش پاسخ میدهد: - حالش خوب نبود رفته بود تو اتاق درو قفل کرده بود. گریه مانع صحبت او میشود که راما تکان ریزی به او میدهد و او را در آغوش میکشد، کمی پشتش را نوازش میکند و او را به آرامش دعوت میکند، کمی که کنترلش را بهدست میآورد ادامه میدهد: - آقاجون دید هیچ جوره در رو باز نمیکنه با صابر تماس گرفت، ما هم سریع اومدیم و صابر قفل رو شکوند رفتیم داخل دیدیم بیهوشه سریع تماس گرفتیم با اورژانس. آتنا با مکثی آب دهنش را قورت میدهد و خود را از آغوش راما جدا میکند و روی مبل چیده شده روبه روی شومینه مینشیند، او هم به تبعیت از او کنارش مینشیند که آتنا نفسی میگیرد و ادامه میدهد: - دکتر اورژانس گفت فشارش خیلی پایین بوده نزدیک بود خدایی نکرده ... حرفش را هق- هق بلندش قطع میکند، راما دست آتنا را در دست میگیرد و آرام از اینکه قضیه به خیر گذشت، شروع به صحبت میکند: - خوب یه کم آروم باش، الان که خداروشکر ختم به خیر شد، گریه نکن برات خوب نیست. آتنا هقی میزند و با تکان سری کوتاه برای او، سعی میکند اشکهای صورتش را با دست کنار بزند، راما نیمخیز میشود و از جعبهی دستمال کاغذی روی میز وسط برگی جدا میکند و به دستش میدهد، آتنا اشکهایش را پاک میکند و روبه او با نگاهی ملتمس: -نمیشه تو با تابش حرف بزنی؟ آوین از ارسلان شنید تو یکی از کنفرانسهای اخیر دیدینش! من از صابر خواستم مجدد باهاش صحبت کنه اما میگفت خود صبا باید بره سراغش. لبخندی از محبت بیدریغ مادرش میزند و همانطور که همنظر با صابر است، با ملایمت جواب آتنا را میدهد: - حرف صابر جون درسته ما هر چقدر اصرار کنیم فایده ندارد! این بین خودشونه، درست نیست دخالت کنیم. آتنا با صدای گرفته کلافه بین حرفش میپرد: - یعنی چی! اون زمان هر طور با تابش رفتار میکرد ما هم صدامون در نمیومد که دخالت نباشه، الان بحثش جداست داره از دست میره با این خود خوریاش، تا کی باید سکوت کنیم؟ من نمیدونم آقا جون چرا بیخیال بود و هیچی به صبا نمیگفت! از دامادش خوشش نمیومد! نوهاش چه گناهی داشت. راما تک- تک حرفهای او را میپذیرد و با لبخند کمرنگی: - قبول دارم اما کاریش نمیشه کرد، باید ببینیم خود صبا کی به خودش میاد و تصمیم درست میگیره، الان دخالت کردن ما فقط تابش رو جری تر می کنه. آتنا قانع نشده از جایش با عصبانیت به ضرب بلند میشود و غرلندکنان به سمت راه پله به راه میوفتد: - منو باش با کی دارم درد و دل میکنم! کسی که به بیاحساسی مثل عمهاش معروفه! پلهها را یکی- یکی پر سر و صدا با کوبیدن پاشنه صندلهایش بالا میرود و از تیررس نگاه او محو میشود، راما آسوده خاطر به پشتی مبل لمیده و لحظاتی را چشم میبندد، دقایقی میگذرد و با صدای قدمهای آشنا و مقتدری چشم باز میکند: - نمیخوای حالا که اومدی یه سری به صبا بزنی؟ آرام از جایش به احترام حسین خان بلند میشود سلامی میدهد که لبخندش میشود پاسخ او، دستی به سویش دراز میکند، حسین خان دستش را محکم میفشارد و ادامه میدهد: - آتنا ترسیده بود خوب شد اومدی! میدونم سرت شلوغه این مدت هم درگیر صبا بودم نشد یه خبری ازت بگیرم، چطوری؟ لبخند خستهایی میزند: - الان میخواستم ببینمش، باهام تماس گرفت حس کردم حالش خوب نیست سریع خودم رو رسوند، ممنونم، شما خوبی؟ حسین خان دوری میزند و روی مبل تک نفره مقابل او مینشیند و کلافه میگوید: - خوب که نه، اما میدونی که باخت نمیدم! باید این قضیه رو زودتر جمعش کنم، صبا بد خودش رو باخت! با لبخندی بر لبانش از ابهت حسین خان، چشمکی میزند: - میدونم حل کردنش برات راحته واسه همین نگرانت نیستم! از جایش بلند میشود: - من برم یه سر به صبا بزنم، با اجازهی حسین خان بزرگ! حسین خان سری به نشانه تایید تکان میدهد، با قدمهایی که حال آرامتر شده پلهها را طی میکند و حسین خان را با افکار به هم ریخته تنها میگذارد. نزدیک اتاق صبا صدای صحبت آتنا و صبرا را میشنود، با انگشت اشاره تقهی کوتاهی به در نیمه باز میزند و آن را کامل باز میکند، نگاهی در جمع درون اتاق میچرخاند و آرام وارد میشود و سلام کوتاهی میدهد که پاسخش را هم صبرا آرام میدهد، نگاه کوتاهی به صبای در غرق خواب میاندازد و به سوی صابر که مغموم روبه روی تخت صبا لم داده در افکارش غوطهور بود قدم برمیدارد، با نشستن دست او بر شانهاش به خود میآید و کنجکاو میپرسد: - کی اومدی؟ جلسه نداشتی؟ اینجا چیکار میکنی؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در مارچ 26 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 26 پارت شصت و چهار ابرویی از سوالات پشت هم او بالا میاندازد: - صابر جون یکی- یکی! صابر دستی بر روی چشمهای خشک شدهاش میکشد و با مکثی میگوید: - شارژی! دستش را از شانه او برداشته و قدمی برای نشستن کنار او برمیدارد که گوشی در جیبش میلرزد، بیحوصله دست در جیب میکند و با دیدن شماره ذخیره نشده شیوا تماس را بی پاسخ میگذارد و مجدد گوشی را در جیب قرار میدهد، کنار صابر مینشیند و در سکوت به صورت بیرنگ و روح صبا خیره میشود، دقایقی میگذرد و با ورود صنم با صورت اشکی سکوت اتاق در هم میشکند: - صبا؟ صبا چت شده؟ پاشو! صبرا از جایش بلند میشود و او را به آرامش دعوت میکند، کمی آرام میشود و با گریه مشغول صبحت با آتنا و صبرا میشود؛ با لرزش مجدد گوشی کلافه از جایش بلند میشود و با نگاهی به صابر کوتاه میگوید: - من فعلا میرم شب دوباره میام، فعلا. با خداحافظی کوتاه از جمع درون اتاق قدم به بیرون میگذارد و پلهها را به قصد ترک عمارت طی میکند. ساعتی پس از سر زدن به پروژههای در حال ساخت، در ترافیک سنگین مانده و طی یک فکر سریعی تصمیم به تماس با صابر میگیرد، گوش را گرفته و بعد شماره گیری منتظر پاسخ میماند و با جواب او شروع به مکالمه میکند: - سلام حالت چطوره؟ صابر که از صدایش خستگی و درماندگی میبارد با صدای آرامی جواب میدهد: - بد نیستم، کارات پیش رفت؟ سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد و ادامه میدهد: - آره خوبه همهچیز، میگم یه پیشنهاد داشتم! - چه پیشنهادی؟ - نظرت چیه چند روزی همین آخر هفته خانوادگی بریم رامسر؟ خیلی وقته نرفتیم، حال و هوای صبا هم عوض میشه. - آره فکر خوبیه، تو شرایطش رو داری؟ سرت شلوغ نیست؟ لحظاتی کوتاه فرمان را رها کرده و دستی در موهایش میکشد: - آره من فعلا سرم خیلی شلوغ نیست، به ارسلان میگم یکسری کارها رو بذاره برای بعد که بتونه با آوینشون بیاد. - خوبه پس هماهنگ کن، منم با آقاجون صحبت میکنم، امشب میای عمارت یا میری خونه؟ - هیچکدوم، میرم شرکت یه پروژه دارم فردا باید تحویل بدم تا صبح میشینم پاش. - فقط خودت رو نابود نکن! راستی شنیدم حدادی اومد گرد و خاک کرد! نیشخندی از فضولی ارسلان میزند: - آره، پوزشو خاکی کردم از طرفت! صابر خندهی آرامی از ابهت پسرش میکند و مکالمه را به پایان میرساند: - دمت گرم، سعی کن شب یکم بخوابی، کاری باری؟ - عزت زیاد صابر جون! نیشخندی که بر لبانش مانده کش میآید و تماس را قطع میکند. بعد از تماس به شرکت میرود؛ غروب را به شب، نیمهشب را به صبح میرساند. خسته از بیخوابی شب گذشته تمام طول روز درگیر و کسل میگذراند؛ نزدیکهای عصر با تماس ارسلان که از او خواسته بود زودتر از موعد قرار به شرکت ساعد برود، کارش را نیمه تمام رها کرده و سریع خودش را به شرکت ساعد میرساند؛ نیمههای راه قبل از ورود به پارکینگ متوجه حضور صبا و تابش میشود، نگاهش بین آن دو میچرخد و بدون درست پارک کردن، پیاده شده و ماشین را همانطور رها و با قدمهای بلند خود را به صبای گریان که به دنبال تابش آرام به راه افتاده میرساند و بازویش را میگیرد، نیمنگاه کوتاهی به تابش که سریعاً دور شده بود میاندازد و گیج و گنگ اطراف را میکاود، با دیدن صابر که درون ماشین بدون هیچ عکسالعملی شاهد ماجرا بود، کفری میشود و با تکان ریزی به بازوی صبا میپرسد: - آخه با این حال اومدی اینجا که چی؟ صبا ناتوان از ادامه دادن کمی دولا میشود، انگار در این دنیا سیر نمیکند! بیتوجه به برادرزادهی عزیزه دلش مینالد: - میخوام برگرده! میخوام بچهام برگرده، تا برنگرده خوب نمیشم. کلافه از وضعیت موجود سعی میکند کمر او را صاف کند: - باشه صباجون برش میگردونم الان بیا بریم شرایطتت خوب نیست. ارسلان که با قدمهای بلند خود را به آنها رسانیده: - راما اومدی، یعنی تا بیای کلی به صابرخان گفتم یه میونهداری کنه اما پیاده نشد. با خشم از پنهان کاری آنها میغرد: - یعنی توف تو اون بیخبر گذاشتنت، هیچکس مثل آدم به من توضیح نمیده! بیا کمک کن ببرش، من برم دنبال این دخترهی کینهایی تا حالیش کنم! ارسلان همانطور که بازوی صبا را گرفته با ناراحتی میگوید: - راما جان هر کسی دوست داری آروم برخورد کن، اون هم تحت فشاره. چشمغرهایی به ارسلان میرود و بیتوجه به اصرار همراهی صبا جواب میدهد: - باید آدمش کنم، صباجون شما برو عمارت من خودم میارمش نگران نباش بسپار به من. بدون حرف دیگری با عجله به سمت ماشینش میرود و بعد از سوار شدن به دنبال تابش که از پارکینگ خارج شده شروع به حرکت میکند. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در آوریل 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 11 پارت شصت پنج تقریبا نیم ساعت پر از حرص و عصبانیت او را تعقیب کرده و در نهایت در پارکینگ شرکت پویان میپیچد، به دنبالش مقابل پارکینگ ترمز میزند و با معرفی خودش وارد پارکینگ شده، بلافاصله از ماشین پیاده و به سمت تابش قدم تُند میکند، چند بار او را که به طرف آسانسور حرکت کرده بود صدا میزد که بینتیجه مانده، با قدم بعدی خود را به او میرساند و با حرص بازوی او را میکشد، با این حرکت باعث افتادن کلاسور در دست او شده و تمامی برگههای درونش پخش زمین، متوجه هندزفری در گوشش میشود کلافه پلک روی هم میگذارد و ثانیهایی بعد با نگاه حرصی چهرهی شوکه شدهی او را میکاود، تابش نگاه پر از عصبانیتش را در نگاه حق به جانبش انداخته و شوکهتر از قبل مردمک چشمهایش میلرزد، همچنان خیره به او ساکت مانده، لحظاتی محو چشمهای مشکی و درشت او که به خوبی آرایش شده، میماند و با کلافگی به او میتوپد: - معلومه حواست کجاست؟ چندبار صدات زدم! چرا هندزفری لامصبت رو در نمیاری؟ همانطور که از چهرهاش شوکه شدنش پیداست بیحرف خیره به او میماند، با صدای گوشیاش از بُهت خارج میشود، گیج و گنگ نگاهاش را از او برمیدارد، به خود تکانی میدهد و بدون پاسخ به گوشی برای جمع کردن برگهها کمی خم میشود؛ سکوتش باعث شدت عصبانیت او میشود و با حرص قدمی به سمتش برمیدارد که پایش روی یکی از برگهها قرار میگیرد، کلافه به حرف میآید: - برو عقب پات رو روشون نذار! این حرفش او را جریتر میکند، دو بازویش را با خشونت میگیرد و به خودش نزدیک میکند، حالا آنقدر به او نزدیک شده که بازدم نفسهای داغش روی صورت او برخورد کرده! با تکانی سعی میکند بازوهایش را از میان دستهای او رها کند، تلاش دربرابر آن همه زور مردانهاش بیفایدهاست، از خشم میغرد: - تابش میدونی از من نمیتونی فرار کنی، پس تلاش بیفایده نکن! جزء معدود دفعاتی بود که اسمش را به زبان میآورد، نفسش را با صدا بیرون میفرستد، تابش نگاه خیرهاش را از چشمهای غضبناک او برمیدارد و ناچار لب میزند: - بذار الان برم، جلسه دارم، بعدا صحبت میکنیم. بیتوجه به حرف او دستش را میگیرد و به سمت ماشینهای پارک شده میکشاند: -کار من واجبترِ، با پویان تماس میگیرم که جلسه رو برای بعد بذاره. برایش عجیب بود که دیگر تلاشی برای رهاییاش نمیکند، همانطور کشان- کشان به سمت ماشین هدایتش میکند و بعد از سوار کردن او تا زمانی که خودش سوار شود ریموت را میزند تا مانع پیاده شدن او شود، بلافاصله سوار میشود و ماشین را روشن کرده و با تماسی با پویان توضیحاتی جهت غیبت تابش میدهد، گوشی را قطع میکند با سنگینی نگاه تابش به سمتش برمیگردد که خیلی سریع نگاه از او میدزدد، نگاه کلی به نیمرخ او میاندازد، دست دراز میکند و تکانی به شال حریرش که از سرش سُر خورده میدهد: -شال بیفایدهات رو سرت کن! به سمتش برمیگردد و مردمکهای مشکی رنگ متحیرش را بین مردمک یخی او میگرداند، با مکثی مقابل نگاه خیره او شال حریرش را روی سرش قرار میدهد و مجدد کمی سُر میخورد، نیشخندی روی لبهایش مینشیند که معذب نگاه از او میگیرد، روی از او برمیگرداند و از پارکینگ خارج میشود، سکوتش او را جریتر کرده و از اعصبانیت پا روی پدال گاز میفشارد، سکوت بینشان حاکم شده و هیچکدام تمایلی به شکستن آن نشان نمیداد! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در آوریل 11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 11 پارت شصت و شش تابش کلافه از سکوت بینشان سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهد؛ با تمام عصبانیتی که دارد سعی میکند شروع کننده صحبت نباشد، با صدای گوشی او سر به سمتش میچرخاند، راما با لحنی بهشدت عصبی شروع به صحبت با شخص آن طرف خط میکند: - چیه پشت هم تماس میگیری؟ چته؟ نمیخوام توضیح بدم باید کیو ببینم! لحظاتی سکوت میکند و مجدد ادامه میدهد: - ببین با تمام احترامی که بهت دارم اما ببند دهنت رو خوب؟ از طرز صبحتش متوجه میشود با ارسلان بحث میکند، میداند عصبانیتش به اوج رسیده اما لحظهایی بدون کنترل خندهاش میگیرد که با صدای هه کوتاه او راما با غیض به سمتش نگاه خصمانهایی میکند، با چشمغرههای معروفش باعث از حدقه درآمدن چشمهای راما میشود و بدون پاسخ دیگری به ارسلان تماس را قطع و گوشی را کنار دستش پرت میکند، روی از او میگیرد و به بیرون خیره میشود که صدای خصمانهاش او را پشیمان از خندهاش میکند: - چهار تا آدم بالغ رو مچل خودت کردی نشستی پیش من به دیوانگیم میخندی؟ سکوت میکند و سوال او را بیپاسخ میگذارد، اینبار با صدای بلندتری ادامه میدهد: - دردت چیه؟ حالا که مادر مغرورت بهت نیاز داره میخوای بچزونیش؟ هوم؟ داری لذت میبری نه؟ باز هم سکوت و رامایی که از کوره در میرود با سرعت بالا به سمت راست خیابان فرمانی میگیرد و در آخر با ترمز سریع که منجر به پرت شدنش میشود، راما کمی به سمتش متمایل شده و او را با دست راست نگه میدارد، شوکه شده از حرکت تند او که حتی فرصت خارج شدن صدایی از حلقش نداشت، نفسزنان نگاه ترسیده همراه با خشمش را در نگاه یخی راما که حالا به او نزدیک شده میاندازد و همچنان سکوت میکند، راما کفری از سکوت او پلکی روی هم میگذارد و با صدای آرام شده شمرده میگوید: - میشه حرف بزنی دردت رو بدونم؟ میشه؟ دم عمیقی میگیرد و رو برمیگرداند سمت بیرون و خیره به جدولهای کنارهی خیابان میشود؛ راما کلافه دستی در موهایش میکشد و کمی به سمت او میچرخد و عصبی اینچنین سوالاتش را میپرسد: - میخوای بگی به جایی رسیدی و واسه خودت کسی شدی؟ قصدت چیه! چرا حرف نمیزنی؟ از حرف او جری میشود و سعی میکند با متانت از حق خود دفاع کند: - نرسیدم؟ نشدم؟! از چی بگم؟ راما از جوابی که میدهد ادامهی حرف در دهانش میماند و هاج و واج نگاهاش ثابت به چشمهای مشکی او که در آن لحظه پر از شجاعت شده میماند؛ مکث به نسب طولانی میکند و آرامتر از قبل ادامه میدهد: - خوب باشه درست میگی! مادرت اشتباه کرد قبول دارم، میبینی دیگه هیچکس نمیاد یقهات رو بگیره بگه حق نداری، واسه همینه که صابر دخالت نمیکنه! الان توقع زیادی نیست ازت فقط بشین پای حرفهاش ببین چی میگه بعد بگو نه و قبول نکن، این رفتارها و بچه بازیها چیه آخه! نگاه از چشمهایش گرفته و به مقابلش نگاه کوتاهی میاندازد، با نیشخندی از حرفهای او که اصلا از هیچچیزی خبر ندارد، میزند و مجدد نگاه در چشمهای منتظر پاسخ راما میاندازد، با صدای لطیفش حق به جانب: - اصلا میدونی اولین صحبتش وقتی منو بعد از هفت سال دید چی بود؟ نگاهاش را قفل خیابان میکند و با مکثی سعی دارد احساساتش را کمی کنترل کند و این از چشمهای راما دور نمانده، ادامه میدهد: - بیا راجب سند خونهی بابات صحبت کنیم! خندهایی با صدایی سر میدهد همانطور خیره به خیابان، با صدای بغضیاش ادامه میدهد: - من اگه قصد داشتم چیزی از مال پدرم بگیرم همون زمان که با حقوقش برام پول میزد به حسابم خرج میکردم! راما کنجکاو بین صحبت او میپرد و میپرسد: - یعنی چی؟ پس اون زمان چطور ... اینبار او حرفش را قطع میکند: - با برنامهنویسی درآمد داشتم و به پولی که به حسابم میزد دست نمیزدم، حس میکردم شاید بخواد از پولی که حسین خان ماهانه بهش میداد رو بهم بده برای همین فقط میذاشتم تو حسابم بمونه و خرجش نمیکردم! آخرشم کارت رو دادم به خودش بعد از خونه زدم بیرون. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در آوریل 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آوریل 24 پارت شصت و هفت با چشمان متحیر خیره به تابش مانده و حرفش نمیآید؛ سکوت سنگینی بین آنها حاکم شده که هیچ یک از آنها تلاش به شکستنش نمیکرد. راما سرش را به پشتی صندلی تکیه زده و انگشتانش را گِره در موهایش کرده، سعی بر حضم شنیدههایش دارد، مدتی پیش که در عمارت مشغول صحبت با ارسلان بود متوجهی صحبتهای نادمانهی صبا با صنم شده بود و در این لحظه کاملا حق را به تابش میداد. بعد از دقایقی که برای تابش طولانی گذشت؛ به سمت راما نگاه کوتاهی میاندازد که با نگاهاش قافلگیر میشود، کوتاه و مصمم میگوید: - بذار برم، نمیخواد من برگردم، باور کن اگه میخواست هیچوقت اون رفتارها رو با من نداشت! خستگی شب گذشته و کلافگی وضع موجود توان را از او گرفته، پلکی رو هم میگذارد تا کمی به خود مسلط شود: - یه بار بیا سکوت کن، تا آخر حرفهاش رو گوش بده بعد تصمیم بگیر باشه؟ کفری از زبان نفهمی او نگاه برمیدارد و با پشت دست سعی میکند جلوی قطرات آب بینیاش را بگیرد که راما برگی از دستمال کنار در برمیدارد و مقابل صورتش میگیرد، با نگاهی به برگ دستمال آن را میگیرد و در ادامهی اصرار بر نه آوردنش میماند: - جز بحث سند چیز دیگهایی نداره که صحبت کنه، چون اصلا از قبل هم صحبتی نداشت باهام. - خوب بذار صحبت کنه، تو اگه نخواستی بهش بگو نمیخوام، این بهانهای شده که بخواد باهات صحبتی داشته باشه. لبخند پُر رنگی از عجز روی لبانش مینشاند و با مردمکهایی که اشک در آن تلٔالو میزند، آنقدر آرام که خود شک بر شنیدنش دارد: - الان میخوام چیکار؟ الان نیاز ندارم، نه سنم به گدایی محبت میخوره، نه نیازی به اون خونه دارم، خودم همش رو به تنهایی بهدست آوردم. پلکی روی هم میگذارد، اشکهایش از حصار چشمهایش آزاد میشود اما لبخند عاجزانه روی لبانش همچنان حک شده! سر خم میکند و دستمال تا شده را روی چشمهایش میگذارد، راما در سکوت نگاه کلافهاش بین عرض خیابان در گردش مانده و حرفی برای گفتن پیدا نمیکند، لحظاتی میگذرد که حرف غیر منتظره راما باعث میشود رو به او برگرداند: - باشه خودت میدونی، حالا که اصرار داری نبینیش مجبورت نمیکنم، چون اختیارت با خودته، فقط یک چیز رو شفاف میگم که بعدا اگر اتفاقی افتاد حداقل از من شنیده باشی. با چهره جدی به سمتش برمیگردد و نگاه یخیاش را در نگاه مشکی کنجکاو او میاندازد و خونسرد ادامه میدهد: - صبا وضعیتش خوب نیست، ممکنه هر اتفاقی بیوفته، نمیدونم چطور منظورم رو برسونم، خلاصه بگم حال روحیش بههم ریخته و دکتر گفته باید دارو مصرف کنه و اون حاضر نیست که درمانش رو ادامه بده، انتظار داشتیم شرایط رو درک کنی و بهجای موندن تو گذشته کمکش کنی حالش بهتر بشه که دیگه اصراری نیست، میرسونمت تا ماشینت رو برداری. بدون حرف دیگری ماشین را روشن کرده و به راه میافتد، در راه حرفی ردوبدل نشده و تا رسیدن به مقصد سکوت میکنند، راما نزدیک شرکت پویان کنار میزند و تابش با تشکر مختصر خیلی آرام از رامایی که حالا دیگر کاملا بیتفاوت شده خداحافظی کرده و به سمت پارکینگ شرکت قدم برمیدارد؛ با زدن ریموت سوار ماشین میشود، ذهنش درگیر حرفهای آخر راما مانده و خیره به فرمان بدون حرکتی در ذهنش عواقب ندیدن صبا را تصور میکند، مغزش کمی او را قانع اما قلبش به او نهیب میزند، دروغ چرا حضور مادر حتی از نوع بیمهرش هم باعث تپش قلب او میشد، پلک روی هم قرار میدهد و شعر شمس لنگرودی را زیر لب زمزمه میکند: - صبور مثل درختی که در آتش میسوزد و توان گریختن ندارد. پلک باز کرده، ماشین را روشن و به سمت خانه حرکت میکند تمام وقت فکرش درگیر شرایط بد صبا میچرخد و سعی دارد در برابرش مقاومت کند و این برایش ممکن نیست. دو ساعتی به خانه رسیده و بدون عوض کردن لباسهایش رو مبل لم داده و پاهایش را در شکمش جمع کرده، میداند هر قدمی به سمت صبا برود برگشتی در کار نیست و بار دیگر وارد جمع ملکها خواهد شد، چشمهایش را از فرط خستگی و کلافگی میبندد و سعی دارد با کمی خوابیدن از فکر و خیال خلاص شود، در عالم خواب و بیداری با صدای گوشی گیج نگاهی به کیفش میاندازد، کمی به سمت زمین دولا میشود تا آن را بردارد که تعادلش را از دست داده و از مبل سُر میخورد، کلافه گوشی را از کیف درآورده و بدون نگاهی به شماره تماس را وصل میکند. - سلام. با صدای آشنای شخص پشت خط ناخودآگاه سرجایش صاف مینشیند، متحیر سکوت کوتاهی کرده و آرام پاسخ میدهد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در ژوئن 25 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 25 پارت شصت و هشت س ... سلام! همین یک کلمه، همانطور بیحرف گوش به لحن با صلابتش میدهد. - فردا صبح بیا شرکت باید صحبت کنیم. شوکه از تماس حسین خان آب دهانی قورت داده و با مکث قابل توجهایی بدون فکر کردن جواب میدهد: - بله متوجه شدم. تماس را با خداحافظی به کوتاهی همان سلام به اتمام میرساند، گوشی را روی سرامیک میگذارد، کمی بهخود میآید و دستی به چشمهایش میکشد، کلافه به پایه مبل تکیه میزند. بدون هیچ تقلایی در برابر این مرد به راحتی کوتاه میآمد، بازدمی عمیقی بیرون داده و از جا بلند میشود و به طرف اتاق که با تیغهایی بدون در از حال جدا شده میرود، با تعویض لباس خودش را روی تخت میاندازد، آنقدر به سقف زل میزند تا خواب مهمان چشمهایش میشود. همانطور چشم بسته به دنبال گوشی روی تخت دست میکشد، کلافه از تکرار صدای هشدار گوشی که برای بیدار شدن تنظیم کرده، نیمخیز شده گوشه چشمی باز میکند و حرصی به گوشی که در اثر تکان خوردنش در خواب از تخت افتاده نگاه میاندازد و پوفی میکشد، آن را برمیدارد و هشدار را قطع میکند، دوباره سرش را به بالشت میکوبد و کلافه از قرارش با حسین خان پلکهایش را روی هم میفشارد، ناچار از جا بلند شده و وارد سرویس میشود. دست و صورتش را شسته و بدون خشک کردن سریع بدون معطلی کمد را باز کرده و کت چرم مشکی بسیار کوتاه به همراه شلوار پارچهایی راسته قد نود به رنگ مشکی تن میکند، شال زخیم پشمیاش را بر سر میگذارد، با چنگ زدن کیف و جوراب، گوشی به دست کنار در ورودی میایستد، بوت کوتاهش را از جاکفشی گرفته، اول جوراب و بعد بوتش را میپوشد، با گرفتن سوئیچ ماشین از سوئیت کوچک پنجاه متریاش خارج میشود و از پلهها یک طبقه را پایین میرود، نزدیک ماشین سوئیچ از دستش میافتد، عصبی دولا شده و آن را برمیدارد، نفس عمیقی میگیرد و بعد از زدن ریموت سوار شده، بلافاصله ماشین را روشن و حرکت میکند. بعد از ماندن در ترافیک بیست دقیقهایی به شرکت حسین خان میرسد، نگاه کوتاهی به ساختمان شیک مقابل دیدگانش میاندازد و با معطلی از ماشین پیاده و بعد از طی کردن عرض خیابان وارد لابی شرکت میشود، بعد از هماهنگی توسط فردی تا دفترش همراهی شده و لحظاتی منتظر اجازه ورود میماند، سر میچرخاند و کنجکاو نگاهی به اطراف میاندازد و با دیدن اتاق جلسهی عریض که به کل با شیشه جداسازی شده بهوجد میآید، نگاهش دور تا دور کادر شیشهایی اتاق میچرخد و ناگهان با نگاه راما تلاقی میکند، معذب از حضور او سر جایش صاف میایستد و از فاصلهی ده متری سری به جهت سلام تکان میدهد، راما نگاهی به سر تا پایش انداخته و پوشه در دستش را به فردی که در کنارش قرار دارد، میدهد و به طرفش گام برمیدارد، دمی برای حفظ آرامش درونش میگیرد و انگشتانش را در هم قلاب کرده، حال راما مقابلش قرار گرفته و بدون سلام جملهاش را آغاز میکند: - اینجا چیکار میکنی؟ با نگاهی لرزان بین دو مردمک یخی راما، قلاب انگشتانش را باز کرده و بند کیفش را که ضربدری روی شانه انداخته را کمی میکشد و پاسخ میدهد: - حسین خان خواستن بیام شرکت برای صحبتی. راما سری بیخیال تکان میدهد و نگاه از خط چشم دنبالهدار او برمیدارد که همین لحظه منشی او را دعوت به اتاق حسین خان میکند، نگاه از منشی گرفته و روبه راما: - من دیگه برم فعلا. - اوکی. لبخند مصنوعی زده و با گرفتن دمی وارد اتاق حسین خان میشود، از استرس بازدمش را طولانی بیرون میدهد، مقابل حسین خان میایستد و سلام آرامی میدهد: - سلام. حسین خان نگاه از استایل مرتب او میگیرد و بدون سلام او را دعوت به نشستن میکند، با شک دست از بند کیف میکشد و روی صندلی که حسین خان تعارف زده مینشیند، منشی دیگری وارد شده و قهوهها را روی میز میگذارد، منشی از اتاق خارج میشود و او معذب سر جایش مانده، نگاهش از روی میز بالا میآید و با چرخشی سمت حسین خان که به او زُل زده ثابت میماند، صامت و پر از حسهای متفاوت نگاه از حسین خان میگیرد، حسین خان لبی از قهوه تَر کرده و با شروع کلامش نام تابش را جز اولین دفعات صدا میکند: - تابشِ صبای من! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در ژوئن 25 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 25 پارت شصت و نه نفس در سینهاش حبس میشود، دو دستانش مشت شده و اخم کوتاهی بین ابروانش مینشیند، سعی دارد اشک از چشمهایش خارج نشود، خیره به میز، خود را آمادهی شنیدن هر نوع صحبتی کرده؛ حسین خان با مکثی ادامه میدهد: - نمیخوای یک فرصت بهش بدی؟ مطمئنی که میخوای باهاش غریبه باشی؟ میدونم حقی ندارم سرزنشت کنم و یا بهت بگم باید چیکار کنی! میدونم درموردت اشتباه فکر میکردم، بذار پای غرور بیجای من، اما تو اشتباه من و مادرت رو تکرار نکن، تو فرق داری با ما. شنیدن این حرفها از حسین خان را حتی در خواب نمیدید! با چشمهای به اشک نشسته، شوکه نگاه در چشمهای جدی و غمگین حسین خان میاندازد. - اگه وضعیتش رو بدونی دلت نمیاد این فاصله بینتون باشه، تابش شرایط صبا خوب نیست، حتی سعی کرده خودش رو بکشه. شوک بعدی به او وارد شده و ناخودآگاه بین حرف حسین خان میپرد: - یعنی چی؟ حسین خان دستی به پیشانیاش کشاند و از جایش بلند میشود و مقابل او مینشیند و ادامه میدهد: - مدتیه در اتاقش رو قفل میکنه و حاضر نیست غذا بخوره، در حدی که چند روز پیش حالش بد شد تماس گرفتیم آمبولانس. با شنیدن حرفهای حسین خان میان کلی از حسهای ضد و نقیض میماند و سعی دارد با نگاه کوتاه به سقف و پلک زدنهای کوتاه از ریزش اشک جلوگیری کرده و دم عمیقی میگیرد و بازدمش را آرام بیرون میدهد، در این لحظه تصمیمش را گرفته اما غرور مانع از بیانش میشود، با استفاده از فرصت مکث کلام حسین خان، حرفش را میزند: -فرصت میخوام تا درکش کنم، یه چند روز دیگه خودم میرم دیدنش، اگه صحبت دیگهایی ندارین من رفع زحمت کنم. حسین خان سر کوتاهی تکان میدهد، با تایید او از جایش بلند میشود و با خداحافظی کوتاهی که جوابش از جانب حسین خان سکوت بود از اتاق حسین خان خارج میشود، در را میبندد و نگاهش قفل راما که پشت میز اتاق جلسه در کنار ارسلان نشسته بود میشود، پلکهایش را روی هم میفشارد و بعد از باز کردنش با تشکر مختصری از منشی که به احترام او ایستاده بود به سمت آسانسور قدم برمیدارد و دکمه را میفشارد که با صدای راما سر جایش میایستد، میان خواستن و نخواستن همچنان پشت به او که حالا نزدیکش ایستاده بود با مکثی به طرفش برمیگردد و با نگاهی به چشمهایش منتظر صحبتش میماند. - داری میری؟ سری بالا و پایین میکند: - اهوم. - اوضاع چطور بود؟ کلافه از وضع موجود کوتاه پاسخ میدهد: - بد نبود. - تصمیمت رو گرفتی؟ برمیگردی پیشش؟ - آره، اما هنوز فرصت میخوام برای قبول کردنش. - حق داری، اما تصمیم درستی گرفتی. - امیدوارم! لبخند کوتاهی رو لبهای راما مینشیند و با محبت ذاتیاش او را دعوت به صبحانه میکند: - عجله نکن، بیا باهم صبحانه بخوریم. حرصی نگاه مشکی وحشیاش را به نگاه سرد او میتاباند: - جلسه دارم، دیروزشو که پروندی! راما لبخند روی لبهایش کش میآید: - باشه برو، جبران میکنم بعدا! دست در کیفش میبرد و با گرفتن سوئیچ و گوشی، با اشاره به آسانسور که باز شده، میگوید: - باید برم، ممنون نیاز نیست، خدانگهدار. راما سری کوتاه در جوابش تکان میدهد، رو از او برمیگرداند و وارد آسانسور میشود و دکمه همکف را میزند، تا بسته شدن در خیره در چشمهای خندان راما میماند، در بسته میشود و تپش قلب او نامنظم! خبر جدایی او را، از سها که در این سالها دورادور باهم در ارتباط بودند شنیده و کمی درد او را تسکین داده بود، اما دلیل آرام و قرارش نبود! با رسیدن آسانسور به همکف به ضرب از شرکت خارج شده و عرض خیابان را طی میکند، نرسیده به ماشین ریموت را زده و سوار میشود، صفحهی گوشی در حال لرزیدن را مقابل نگاهش میگیرد و متعجب پاسخ میدهد: - نگو که میدونی کجام؟ صدای خندهی طولانی و بعد تیکه- تیکه پاسخ شخص: - آره بابا تو کل خاندان ترکیده خبرش! کجای کاری تو؟ دهن کجی میکند و مردمک چشمهایش بین عرض خیابان میچرخد، با هه کوتاهی پاسخ میدهد: - واقعا اینقدر اهمیتش بالاست؟! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در ژوئن 25 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 25 پارت هفتاد سها با خندهایی که آرام شده پاسخ میدهد: - آره باور کن، اینجا اوضاع بدجور بهم ریخته. اخمی میان ابروانش مینشیند و میپرسد: - مگه برگشتی؟ - آره یه پنج روزی میشه میخواستم بگم ببینمت که حال خاله صبا بد شد چند روز درگیرش بودیم، دیروزم بیخبر بلند شد با دایی رفت بیرون برگشت خیلی حالش بهم ریخته بود، مجبور شدن ببرنش بیمارستان. تابش شوکه از وضعیت بد صبا مشتی به پیشانیاش میکوبد و در دل لعنتی بر خودش میفرستد. - الان حالش چطوره؟ - واقعیتش اصلا حرف نمیزنه، همش تو اتاقشه، بعد از اینکه دایی قفل در اتاقش رو شکوند نمیتونه خودشو حبس کنه. همانطور با مکث ضرباتی با مشت به سرش وارد میکند و چشمهایش را میبندد، دمی بیرون داده: - میام بهش سر میزنم. صدای خندهی خوشحال سها به او روحیهی تازهایی میدهد. - جدی میای؟ چشم باز کرده و همانطور که با نگاهش ماشینها را تعقیب میکرد پاسخ میدهد: - تو بودی اینکار رو نمیکردی؟ سها قاطعانه پاسخ میدهد: - صددرصد! - پس باید انجامش بدم. - دمت گرم خدایی فکر نمیکردم به این زودی راضی بشی! - اوهوم، خودمم! - اوکی پس میبینمت دیگه؟ - آره، میبینمت! - پس فعلا مراقب خودت باش. - فعلا. تماس قطع شده و خیره به خیابان مانده، دکمه استارت را میزند و با زدن راهنما، فرمان میدهد و عرض خیابان را دور میزند و همزمان جهت زندگیاش را هم تغییر میدهد به همان سمت گذشته. یک هفتهی گذشته را با جواب تماس وقت و بیوقت صبا گذراند، رابطهی مجدد با جواب به تماسهای او شروع شده بود! حتی از همان صحبتهای کوتاهش هم تغییر حالت او را فهمیده، سعی میکرد تا جای ممکن او را از خود نراند و با او کنار بیاید؛ ساعت از ظهر گذشته، ماشین را پارک دوبل زده و وارد شیرینیسرا میشود، نگاهی گذرا به قفسهها انداخته و باکس شکلات گلبهی رنگ که بسیار شیک کادو شده بود را انتخاب میکند و بعد از حساب کردنش سوار ماشین میشود، بعد از دقایقی کوتاهی کنار در عمارت پارک کرده و پیاده میشود، مینی اسکارفش را با نگاهی در شیشه دودی ماشین که حکم آینه دارد مرتب میکند و با گرفتن کیف و باکس شکلات به طرف در عمارت میرود و دکمهی آیفون را میزند، با صدای شخصی که برایش آشنا نبود خود را معرفی میکند و در برایش باز میشود، وارد حیاط عمارت شده و کنجکاو نگاه میچرخاند و روی صبا که منتظر او جلوی درب ورودی سالن با خوشحالی مشهود ایستاده ثابت میماند، لبخندی از حسهای متفاوت در آن لحظه بر لبهایش مینشیند و با طی کردن فاصله تا او در آغوش پر از اشتیاق صبا فرو میرود، با کمی مکث دستانش را بالا آورده و او را بغل میزند، با این حرکتش صبا با شوق میخندد و بوسههای زیادی بر گونهاش مینشاند، نگاهش روی صورت شکسته شدهی صبا میچرخد و دلتنگ خیره به او میماند، بعد از رفع دلتنگی به نسبت طولانی با دعوت صبا وارد سالن میشود بوت پاشنه کوتاهش را با صندل کنار ورودی در عوض میکند، تغییر خاصی به جز وسایل و دکور بهنظرش نیامد، لیلا نزدیک او شده و با همان محبت گذشته به او سلام و خوش آمدی گفته و باکس شکلات را از دست او میگیرد، با اشاره صبا به سمت چیدمان مبلها در طرف دیگر سالن که صابر و آتنا هم حضور داشتند، همگام او میشود، همزمان با نزدیک شدنشان به آنها حسین خان هم به جمعشان اضافه میشود، سلامی به جمع میدهد و آتنا با محبت خاص همیشگیاش او را به آغوش میکشد، بعد از ثانیهایی او را کمی از خود فاصله داده و با لمس دو طرف صورت او دلتنگ خیرهی صورت او شده و با شوق به حرف میآید: -چه خوب که برگشتی کمند گیسو. لبخندی از محبت او میزند: - ممنونم از محبتتون. لبخندش را پاسخ میدهد و با کشیده شدن دستش توسط صابر از آغوش او جدا شده و در آغوش دایی صابرش جای میگیرد. - کجا بودی تو پدرسوخته؟! بیچاره کردی مارو تا برگشتی! لبخند خِجلی تحویل صابر میدهد و آرام پاسخ داده: - ببخشید. صابر پیشانیاش را میبوسد: - فدای یه تار موت. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در ژوئن 25 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژوئن 25 پارت هفتاد و یک سری پایین میاندازد و از آغوش او جدا شده به طرف حسین خان با شک قدم برمیدارد، دستی دراز میکند که بیپاسخ میماند، پر از تکرار حسهای بد گذشته مغموم و پشیمان نگاه به فرش زیر پایش میاندازد که ناگهان در آغوش پدربزرگ بیمعرفتش قرار میگیرد، متعجب سر بالا میآورد که حسین خان مانعش شده و سر او را به سینهاش میفشارد، تلاش برای نگهداشتن اشکهایش بیفایده و به راحتی روی گونههایش رها میشوند، حسین خان بوسه کوتاهی بر سرش که حال اسکارف از سرش سُر خورده میزند و با صدای آرامی میگوید: - تابش ممنون. آنقدر بغض بر او احاطه کرده بود که مانع از گفتن هر حرفی میشود! صدای گریهی بیحد و اندازه صبا که صابر برای آرام کردنش در آغوش گرفته بودتش، ناگهان جو با ورد راما به کل عوض شد. - یعنی دیدن این صحنه از فیلم هندی هم هندیتره! با خندهی پر صدای آتنا کم- کم جو ناراحت جمع کنار گذاشته شد، از آغوش حسین خان جدا شده و با لبخندی به روی او سمت صبا برگشت، کیفش را روی مبل میگذارد و باهم روی مبل دو نفره مینشینند و صبا خیرهی او مانده، راما که سعی در تغییر جو داشت: - صبا جون میبینم که انگار دوپینگ کردی! رنگ و روت وا شده. صبا همانطور خیره به تابش سری به تایید تکان میدهد، آتنا با نگاه خیره به زیبایی تابش که طی این سالها دوچندان شده بود لبخند زنان: - تابشِ جون پاشو یه آب بزن به صورتت. با یادآوری ریملی که زده بود، لبخند خجلی میزند و با اجازهایی گفته و از جایش بلند میشود، در دل بهخاطر زدن ریمل نابهجایش بر خود لعنت میفرستد و وارد سرویس میشود. با دیدن سیاهی کمی که زیر پلکاش کمی پخش شده، با انگشت اشاره سعی بر پاک کردنش میکند که خیلی فایدهایی نداشته، کلافه اسکارف را از دور گردنش برمیدارد، کمی با آب تلاش میکند که باز هم نتیجه نمیدهد، بیخیال از سرویس خارج شده که با راما روبه رو میشود، نگاهی به ریمل پخش شده زیر چشمهایش که حالا درشتتر بهنظر میرسید، میاندازد: - میبینم تلاشت بیفایده بوده! اینو آتنا داد. دستمال مرطوب را مقابلش میگیرد و با تکان دادنش او را وادار به گرفتن میکند، حرصی لبهایش را جمع کرده و دستمال مرطوب را از دستش میگیرد. - ممنون. - خواهش. مجدد وارد سرویس میشود و با گوشهایی از دستمال قسمت پخش شدهی ریمل را پاک میکند و با رضایت از سرویس خارج میشود، با شنیدن صدای سها گامهای بلندتری برمیدارد و روبه روی سالن به تماشای صبرا و سها میایستد، صبرا بهدنبال او چشم میچرخاند و میپرسد: - پس تابش کجاست؟ آتنا با لبخند اشارهایی به طرف او میزند و پاسخ میدهد: - برگرد میبینیش! صبرا و سها بهطرفش برمیگردند و او با گامهای آرام به آنها نزدیک میشود، ابتدا سها او را در آغوش میگیرد که با پس گردنی صبرا به سها آنها را از هم جدا میکند و میگوید: - اول بزرگتر! از حرکت او خنده بر لب افراد جمع مینشیند و تابش آرام ببخشیدی میگوید، صبرا نگاهی به سرتا پای او میاندازد و با برداشتن نگاهش از کت کوتاه و سارافون قد نودش، با اشارهایی او را به آغوشش دعوت میکند، قدمی بر میدارد و خود را در آغوش خالهی کم محبتِ این سالها میاندازد، صبرا او را در آغوش کشیده و پشتش را نوازش میکند و دم گوشش نجوا کنان: - خوش برگشتی نورِ چشم صبا! با چشمهای اشکی لبخندی میزند: -ممنونم. در این حین راما با لحنی که باعث خندهی جمع شده: - بابا بسته دیگه! همین الان یه دستمال مرطوب خرج ریمل پخش شدهاش کردیم. آتنا که کنار او ایستاده بود با کف دستش ضربهی محکمی به بازویش میزند که با آخی همان قسمت را ماساژ میدهد. - آخ آتنا! دستت چه سنگینه. آتنا چشم غرهایی به او میتاباند: - حقته! لبش را از حرف آتنا به سمت بالا هلال میکند و روی مبل لم میدهد، تابش از آغوش صبرا جدا شده و همراه با او روی مبل سه نفره به همراه صبا مینشیند، لیلا به همراه دختر جوانی که چهرهاش برایش ناآشنا بود وارد شده و مشغول پذیرایی از آنها میشود، بعد از پذیرایی همه مشغول صحبت با یکدیگر شده و مدام از شرایط سالهای اخیر تابش سوال میشود و او با پاسخهای کوتاه و کامل طی یک ساعت مکالمه کنجکاوی آنها را برطرف کرده که با سوال خاص راما به سمتش مردمک میگرداند. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در آگوست 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 6 پارت هفتاد و دو - چرا فقط مشکی؟ با چشم اشارهایی به لباسهایی که به تن داشت میکند و منتظر پاسخ او میماند، جا خورده از سوال او لبی تَر کرده و آرام پاسخ میدهد: - تاریکی به رسم خود آدم را محو میکند به رسم خود از یادت میبرد. جواب مفهومیاش راما را متحیر کرده و با مکث قابل توجهایی سری از تفهیم تکان داده و بحث را کش نمیدهد! صبا برای دلداری دستش را روی دست او میگذارد و نوازش میکند، لبخند ملایمی به صورت صبا میپاشد و نگاه به فرش زیر پایش سوق میدهد که در همان لحظه آوین به همراه کودکی در آغوش با سر و صدا وارد میشود: - کو؟ کجاست این وِزه؟ نزدیک آنها میشود و سر میچرخاند، با دیدن او به طرفش قدم برمیدارد، از جا بلند میشود که یکهو پسر دو سالهاش را در آغوش او میگذارد و دستی به کمرش میکشد. - آخیش تپل خان کمرمو شکوند. بدون توجه به آوین، محوه کودک خوشچهرهی او میشود، نگاهش بهدنبال هر حرکت او میچرخد و با دو انگشت موهای روی پیشانیاش را به سمت کنار حرکت میدهد، نگاه طلبکارانه آوین کارآمد بهنظر نرسید و صدایش را بالا برد: - الووو؟ شوکه از صدای او نگاه از آن تپل خوشچهره میگیرد و منتظر ادامه خزعبلات آوین میماند. - خوش گذشت؟ زود برگشتی! جات خوب بود دعوت نامه میفرستادی. لبخندی از ادبیات همیشگی او بر لبهایش مینشیند و با تهمایه خنده در صدایش آرام پاسخ میدهد: - خیلی تعریفی نبود، اذیت میشدی. ابرویی از پاسخ او بالا میاندازد: - نه خوبه باریکلا! زبونشم وا شده. ارسلان مدتی پس از آوین وارد سالن شد با شنیدن پاسخ او بهحرف میآید: - خانم واعظی سخنران تیم طراحی سایت هستن! یعنی صفر تا صد کار دستشونه. آوین سر برمیگرداند و با چشمغرهایی قری به گردن میدهد: - خب حالا! دوباره نگاه طلبکارانهاش را به تابش که مجدد محو کودک شده میدوزد و غرلندهایش را شروع میکند: - بابا یه لحظه نگاه از آرسین بگیر به حرف من گوش بده! تابش با شنیدن نام تپل خوشچهره لبخندی بر لبانش مینشیند و بوسهی آرامی روی موهای کمش میزدم و زیر لب او را ناز میدهد. - آرسین قشنگ و تپلم. آوین حرصی از بیتوجهایی او آرسین را از آغوشش میگیرد و با حالت قهر: - دارم حرف میزنم حواست فقط به این پسر ماست؟ تابش مغموم لبش را به سمت پایین هِلال میکند: - بذار یکم بغلم بمونه خیلی نازداره، خب داشتم بهحرفت گوش میدادم چرا گرفتیش ازم! - نمیخوام، اول باید به من توجه کنی بعد آرسین! از حرف او خنده بر لب جمع مینشیند، حسین خان بهحرف میآید: - بابا یکم بشین بچه رو این دست اون دست نکن . با حالت قهر رو از تابش گرفته، چشمی در جواب حسین خان میگوید و کنار ارسلان روی مبل دو نفره سمت راست تابش مینشیند و دلتنگ به چهرهای تابش زل میزند. او هم در جای خود مینشیند و با صدای آرامی روبه صبا میپرسد: - خاله صنم و آقا امیر از شمال برنگشتند؟ - هنوز نه، این مدت مشکل تنفسیش شدید شد، مجبورن یه مدت بیشتر بمونن. سری از تفهیم تکان میدهد و نگاه کوتاه و معذبی در جمع که به او با لبخند زل زدند، میچرخاند و کمی در جایش جابهجا میشود، لیلا وارد سالن میشود و ادامه پذیرایی را انجام میدهد، بعد ورود لیلا حواسها از او گرفته شده، کمی آسوده به پشتی مبل لم میدهد؛ بعد از گذشت مدتی سیبی از ظرف روی میز برداشته و در پیش دستیاش میگذاردُ مشغول پوست گرفتن میوه میشود، صبا موزهای خورد شده را در پیش دستی او خالی میکند: - بخور عزیزم نوشه جونت. ممنونی در پاسخ حرکت او میزند و برشی از آن در دهان میگذارد. سوالات آنها تمامی نداشت و او واقعا خسته بهنظر میرسید، صبا متوجه حالت او شد و با اعلام چیده شدن میز ناهار توسط لیلا، صبا از جمع خواست جهت صرف غذا به طرف میز ناهارخوری بروند، با موافقت جمع از جایشان بلند شده و کم- کم سالن را ترک کردن. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sarahp♡ ارسال شده در آگوست 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 14 پارت هفتاد و سه با مکث از جا بلند شده و گوشی را در دست میگیرد، همان لحظه راما با ارسال پیامکی از جایش بلند شد و کنار او همگام شد، به سمت راما سر چرخاند و نگاهشان در هم گره خورد، با جسارت عجیبی که از او بعید بود نگاهش را در نگاه او ثابت نگه داشت، راما چشمک کوتاهی به او زده: -فکر نکنم امروز بتونی انتخاب کنی چی بخوری! تنوع زیاده. نگاه از او میگیرد و با لبخندی از حرف او: -خب پس فقط سالاد میخورم. راما ابرویی از پاسخ او بالا میاندازد: -با نون تست؟ متعجب مجدد نگاه در چشمهای خندان راما میدوزد: -از کجا میدونی؟ لبخند زیرک و بیپاسخ راما او را کنجکاو میکند، ابرو در هم میکند، مجدد دهان به صحبت باز میکند که با حرف راما ساکت میماند: -پروژه سایت ما رو میتونی قبول کنی؟ او که همچنان کنجکاو مانده، مکثی میکند: -مهندس پویان که از خودتونه، چرا من! نیشخند قشنگی از پاسخ او روی لبهای راما مینشیند و با صدای خاصش که مجذوب کننده بود: -تا وقتی فامیل هست غریبه چرا؟ به نشانهی قانع شدن سری تکان میدهد و با نگاه کوتاهی به چشمهای راما: -منظقی بود، باشه طرحش رو پیاده سازی میکنم، ایدههات رو قبلش برام بگو. نگاه شیطنتبار راما او را هدف میگیرد و مثل همیشه او را مغلوب میکند: -پس بیا دفترم صحبت کنیم. باشهی کوتاهی از تفهیم میگوید و با هم نزدیک میز ناهارخوری میشوند. ناهار را با سر و صدا و غر- غرهای آوین میخورند. کمی بعد از ناهار دنیا و مهران به همراه پسرشان مهبد به جمع آنها اضافه شده، با دیدن مهبد بهوجد آمده و سعی بر کنترل احساساتش سرکوب شده این سالها! کمی او را در آغوش گرفت و خیره به او چند باری بوسه بر گونههای آن پسر کوچک که دیگر هفت، هشت ساله شده میزند، دنیا با دلتنگی تابش را بغل گرفته و بوسهایی بر گونههایش میزند، کنار هم مینشینند و گپوگفتشان شروع میشود، مدتی میگذرد و با تماسی صحبتش را با عذرخواهی از دنیا قطع میکند، گوشی را برمیدارد و به شمارهی رُندِ آشنای ذخیره نشده، خیره میشود و لبخند خاصی روی لبهایش مینشیند، مجدد روبه سمت دنیا میکند: - ببخشید دنیا جان این تماس رو باید جواب بدم. دنیا لبخند مهربانی بر روی او میزند: - برو عزیزم راحت باش. -ممنونم. با لبخند ملایمی عذری کلی از جمع میخواهد و سالن را ترک و وارد لابی خلوت عمارت میشود، تماس را با وسواس خاصی پاسخ میدهد: - بله؟ صدای مجذوب کنندهی پشت خط او را بهوجد میآورد: - نمیخوای به اون فکت یه استراحت بدی؟ لبخندش کش میآید و نگاه میچرخاند و ناخودآگاه روی پنجرهی مقابل دیدگانش ثابت میماند، هول شده سعی میکند لبخندش را جمع کند، اما از چشمهای راما که روی تراس به نردهها لم داده و به او خیره شده دور نمیماند! با مکثی سعی بر تسلط دارد، ناخودآگاه دست چپ را روی لبانش قرار میدهد: - قصدشو دارم اما خب سوالاتشون زیاده. راما از همان فاصله شصت متری با او سری کج میکند: - بپیچون بیا بریم یه دور بزنیم، یکم برای این سایت عجله دارم. سایت بهانهایی بیش نبود، او به تازگی از پویان درخواست قالب جدید کرده و سایت اخیراً بروزرسانی شده بود! کنجکاو ورژن جدید تابش شده و دلیل رفتارش را نمیفهمید! دست از جیب شلوارش درمیآورد و ادامه میدهد: - یسری ایده دارم، میخوام سایت رو فعالتر از قبل نگهدارم. همانطور که خیره به راما مانده، سعی بر کنترل هیجان درونش دارد: - باشه، یکم دیگه میام. تیکه از نردههای تراس برمیدارد و خرسند از نتیجه تلاشش صاف میایستد و مجدد دست داخل جیب شلوار نوکمدادی راسته خوشاستالش میبرد: - بیرون منتظرت میمونم، فعلا. با گفتن فعلا نگاه از راما میگیرد و تماس را قطع کرده، با گامهای بلند وارد سالن میشود و کنار دنیا مینشیند. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.