رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان مغلوب از احساس | sarahp کاربر انجمن نودهشتیا


sarahp

پست های پیشنهاد شده

 

اسم رمان: مغلوب از احساس

نویسنده: سارا حسن‌پور

ژانر: تراژدی، عاشقانه

ساعت پارت گذاری: نامعلوم

خلاصه:

طرد شده در تنهایی، آوایی از جنس سکوت! در نخستین‌های زندگی نابه‌هنگام رها شده، قصد کرده با تلاطمی جریان زندگی‌اش را به سمت و سوقی بکشاند تا خواسته‌هایش را محقق سازد. می‌خواهد بشود آن‌چه دلش می‌طلبد؛ دل‌انگیز همانندِ شب مهتابی!

بتابد بر دلی که امان لحظاتش را ربوده و بِلرزاند آن نگاه تیله‌ایی را! در شب تَنیده از ستاره‌هایِ مشعشع، که خود را به خورشید فردا بَذل خواهند داد.

مقدمه:

چشمانم را بسته‌ام،
مانده‌ام پر از ترسِ تنهایی،
خالی‌ام از پشت و پناه،
غم‌ها مانده بر دلم هم‌چون یادگار،
اما!
اما عشق در دلِ من تابشی ملایم چون مهتاب!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • sarahp♡ عنوان را به رمان مغلوب از احساس | sarahp کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • 1 ماه بعد...
  • تعداد پاسخ 75
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

پارت هفتاد و چهار

صبا کنجکاو از تماس او:

- کار داری؟ مزاحم کارت که نشدیم؟

معذب از فهم دقیق صبا روی رفتار او لبخندی می‌زند و تعارف را کنار گذاشته و شعف درونی خود را دنبال می‌کند:

- راستش یه تماس کاری بود، باید امروز بهش رسیدگی کنم.

صبا با درکی قابل توجه از معذبی او می‌گوید:

- باشه عزیزم به کارت برس، سرت خلوت شد زود- زود بیا پیشمون.

آتنا به‌همراهی صبا درمی‌آید و ادامه صحبت صبا را دست می‌گیرد:

- آره گیسو کمند کارات رو زودتر برس که سرت خلوت‌تر بشه، به یاد گذشته بریم رامسر یه آب‌وهوایی عوض کنیم، الان مدت‌هاست همش برنامه می‌چینیم بریم اما قسمت این بود تو باشی باهم بریم.

با نگاهی مهربان به آتنا:

- چشم حتما، هر وقت شما بگید من در خدمت هستم.
آتنا لبخند عمیقی از ادب او می‌زند و در دل او را می‌ستاید:

- قربونت برم من عزیزم.
- سلامت باشید انشالله، اگر اجازه بدید من رفع زحمت کنم.

روبه سمت حسین خان جهت کسب اجازه از بزرگ‌تر جمع می‌کند و با لبخند منتظر پاسخ او می‌ماند، حسین خان با تکان سر تایید را می‌دهد:

- راحت باش، برنامه‌هات رو چک کن ببین کی وقت داری برای سفر یک هفته‌ایی.

معذب در جوابش با مکث کوتاهی:

- چشم شما برنامه رو بچینید من این دو، سه روز کارهام رو جمع می‌کنم.

- خوبه.

از جایش گوشی به‌دست بلند می‌شود و با برداشتن گوشی و اسکارفش با تک- تک افراد جمع خداحافظی می‌کند و با بوسه‌ایی بر گونه‌ی آرسین به سمت سالن قدم بر‌می‌دارد، صبا برای همراهی‌اش کنار در می‌ایستد تا زمانی‌ که او بوت کوتاهش را می‌پوشد، سری بالا می‌آورد و به نگاه بی‌قرار صبا چشم می‌دوزد، لبخند آرامی می‌زند و برای دل‌گرمی او:

- هر وقت خواستی تماس بگیر بیام پیشت، نگران نباش سریع خودم رو می‌رسونم.

نگاه صبا با همین جمله او آرام گرفته و او را در آغوش می‌گیرد:

- خودت هر وقت تونستی بیا، نمی‌خوام مزاحم کارت بشم.

- مراحمی، باشه اما تماس بگیر.

صبا او را از آغوش خود جدا می‌کند:

- برو دیرت میشه، بعدا صبحت می‌کنیم باهم.
- باشه پس فعلا خداحافظ.
- خداحافظ عزیزم.

از در سالن خارج و همان‌طور که با قدم‌های سریع از میان محوطه‌سازی حیاط گذر می‌کند اسکارفش را روی سر گذاشته و گره می‌زند، برمی‌گردد و نگاهی به صبا که هم‌چنان روی تراس منتظر خروج او مانده، می‌کند و با لبخندی در را باز و پا در پیاده‌روی خیابان می‌گذارد، به‌دنبال ماشین راما نگاه می‌چرخاند، با زدن سه نور بالا پشت هم او را از حضور خود در خیابان مقابل درب عمارت مطلع می‌سازد، گوشی در دستش می‌لرزد و با دیدن شماره راما تماس را پاسخ می‌دهد:

- تابش ماشینت رو بیار یه خیابون پایین‌تر پارک کن، اون‌جا سوارت می‌کنم.

با شنیدن نامش توسط او لبخندی روی لب‌هایش می‌نشیند، سعی بر مهار لبخندش می‌کند و با گفتن باشه تماس را قطع می‌کند.
ریموت را می‌زند و سوار ماشینش می‌شود، با سرعت آرام حرکت کرده و یک خیابان پایین‌تر پارک می‌کند، با مکثی در آینه به رژ پاک شده‌اش خیره می‌شود، آهی از حسرت می‌کشد و دست به سمت کیفش می‌برد که راما با تک بوقی اعلام حضور کرده، با حرص چنگی بر دسته کیفش می‌زند و بعد از برداشتن کیف تبلتش از صندلی عقب ماشین، در را باز کرده و پیاده می‌شود، رژ پاک شده‌اش واقعا روی اعصابش رفته و حرصی پلک روی هم می‌فشارد و با زدن ریموت ماشین را قفل می‌کند، با قدم کوتاهی خود را به جی کلاس مشکی راما رسانده، در را باز می‌کند و آرام سوار می‌شود، با صدای بوق ممتد و ویراژ ماشینی سریع در را می‌بندد و متحیر روبه راما می‌گوید:

- وای ترسیدم.

راما به سمتش می‌چرخد و مردمک طوسی‌اش امتداد خط چشم او را دنبال می‌کند، محوه حرکت چشم‌های او می‌شود و با حواس‌پرتی می‌پرسد:

- باز ریملم پخش شده؟

راما ریلکس نگاه از او برمی‌دارد و خون‌سرد با سوال دیگری جواب می‌دهد:

- جنسش خوب نبود!؟

چشم‌غره‌ایی به او می‌تاباند و سرتقانه:

- سوالم این نبود!

ابرویی بالا می‌اندازد و با زدن راهنما حرکت می‌کند، نیم‌نگاهی به نیم‌رخ او که سرتقانه به مقابل زل زده می‌اندازد:

- برخورد؟
- خیر.
 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...