رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

Havzhin

کاربر عادی
  • ارسال ها

    60
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2

تمامی موارد ارسال شده توسط Havzhin

  1. Havzhin

    درخواست رصد رمان

    سلام من درخواست رصد اولیه رو دارم
  2. 🧩 پارت پنجاه و هشت (( پایان)) 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🪦 مه تموم نشد... فقط غلیظ‌تر شد. --- اون سایه، همون‌طور ایستاده بود. نه نزدیک‌تر می‌شد، نه عقب می‌رفت. فقط نگاه می‌کرد... با چشم‌هایی که انگار خاطراتمو از من بهتر می‌شناخت. – «تو کی هستی؟» صدام لرزید. لبخندش پررنگ‌تر شد. – «من توام. فقط اون بخش‌هایی که سرکوب کردی... خشم، انتقام، وحشت، لذت از درد دیگران.» یه قدم برداشت سمت من. نمی‌تونستم حرکت کنم. انگار بدنم قفل شده بود. – «تو فکر کردی با عقل و قانون جلو میری... اما هر قتلی که دیدی، هر ردی که دنبال کردی، من کنارت بودم. یادت نمیاد... چون نمی‌خواستی یادت بیاد.» نفس‌هام تند شد. نه از ترس. از خشم. – «داری دروغ می‌گی! من قاتل نیستم!» صدای خنده‌اش تاریکی رو درید. – «تو قاتل نبودی... اما من بودم. و حالا، وقتشه یکی‌مون برای همیشه باقی بمونه.» دستش رو بالا آورد. یه اسلحه… درست شبیه همونی که من همیشه حمل می‌کردم. – «ببین رادوین، بازی تموم شده. یا من می‌مونم… یا تو.» --- دست‌هام یخ زده بودن. قلبم، بین دو ضربه مردد. سایه‌ی مقابلم، مثل آینه‌ای بود که حقیقت رو بدون فیلتر نشون می‌داد... و من از اون تصویر، متنفر بودم. اون اسلحه رو سمت من گرفت. آروم. بدون عجله. – «تو ضعیفی، رادوین. برای همین من به وجود اومدم. وقتی نمی‌تونستی تصمیم بگیری، من تصمیم گرفتم. وقتی نمی‌تونستی بکشی… من کشتم.» صدام آروم بود، ولی لرز نداشت: – «اما حالا دیگه بهت نیازی ندارم.» لبخند زد. – «دیر شده. چون حالا تو توی من حل شدی… یا قراره بشی.» یه قدم بهش نزدیک شدم. فاصله‌مون کمتر از نفس کشیدن بود. – «می‌خوام همه‌چی تموم شه. برای همیشه. نه با پاک کردن تو… با پذیرفتنت. تو بخشی از منی، حتی اگه تاریک‌ترین بخشی باشی.» چشم‌هاش لرزید. صداش برای اولین بار خالی از اعتماد شد. – «نه… نه... اگه منو بپذیری، اگه ببینی‌م، من دیگه قدرت ندارم. تو فقط وقتی بهم قدرت می‌دی که انکارم می‌کنی...» لبخند زدم. – «دقیقاً. بازی تمومه.» و ناگهان، مثل سایه‌ای که خورشید روش بتابه… چهره‌اش شروع به محو شدن کرد. صداش توی گوشم پیچید، آخرین زمزمه: – «تا روزی که دوباره ضعف کنی… برمی‌گردم.» و بعد، سکوت. سکوتی که سال‌ها منتظرش بودم. چند روز گذشته.از اون شب لعنتی.از بیمارستان نیشتمان. از سایه‌ای که با چشم‌های خودم دیدم… و محو شد. حالا، یه جورایی احساس سبکی می‌کنم. نه اینکه خوب باشم. فقط… دیگه نمی‌جنگم. نازنین رو به مکان امن منتقل کردن. یا حداقل گفتن منتقل شده. دیگه خبری ازش نیست. نه نامه، نه تماس، نه حتی ردپا. پرونده‌ها بسته شدن. اسم قربانی‌ها آروم‌آروم از ذهن همه پاک می‌شن. همه‌چیز تموم شده.برای همه.ولی نه برای من. من هنوز با خودم زندگی می‌کنم.با اون اتاق تاریک ته ذهنم، که بعضی شب‌ها، صدای خنده‌ای از توش میاد... امروز صبح، وقتی داشتم در خونه رو باز می‌کردم، یه پاکت افتاد زیر پام. بازش کردم. فقط یه برگه بود. سفید. با یه جمله: > «تو پذیرفتش... ولی آیا اون هم تو رو پذیرفته؟» و پشت برگه، با دستخطی که فقط من می‌تونستم بشناسم، نوشته شده بود: > «هیچ‌وقت مه نبود، رادوین… فقط چشمهات بسته بود.» مه دوباره برگشته به شهر. اما این‌بار، از بیرون نمیاد… از درون منه. 🕷️ پایان رمان: شهر در مه یا( هزار توی مه) ✍️ نویسنده: هاوژین فتحی 🧠 ژانر: روانشناختی | جنایی | معمایی 🕯️ یک پایان باز... یا یک آغاز تازه؟ 📖 با تشکر از همراهی مخاطبان تاریکی… تا دیدار در داستانی دیگر.
  3. 🧩 پارت پنجاه و هفت 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🕳️ سفر درون --- چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. ذهنم مثل یه اتاق بزرگ تاریک بود که پر از درهای قفل شده بود. هر دری رو که باز می‌کردم، سایه‌ای از گذشته، ترس، و خاطرات سرکوب شده رو می‌دیدم. نازنین؟ اون بخشی از من بود که می‌خواست فرار کنه. فرار از حقیقت. هر بار که می‌خواستم حقیقت رو ببینم، اون جلوی راهم می‌ایستاد. مثل سایه‌ای که نمی‌ذاشت نور وارد شه. دکتر سامان درست می‌گفت؛ من درگیر جنگی بودم که درونم جریان داشت. هر شخصیت، هر خاطره، یک تکه از پازل تاریک من بود. اما من تصمیم گرفتم. این بار، نه فرار می‌کنم، نه انکار. می‌خوام روبه‌رو شم. باید بدونم که واقعاً کی‌ام... و چه کسی پشت این قتل‌هاست. --- چشم‌هامو باز کردم. نفس کشیدم. برای اولین‌بار، بدون لرزش، بدون ترس… فقط با سکوت. دکتر سامان کنارم بود، نگاهش سنگین‌تر از همیشه. – «تو برگشتی. نه کامل، اما آگاه‌تر.» بلند شدم. دیگه نمی‌خواستم منتظر بمونم. وقت عمل رسیده بود. از مطب زدم بیرون. هوای شب، خفه و سنگین بود. انگار شهر، نفسش رو حبس کرده بود برای اتفاقی که قراره بیفته. وقتی رسیدم خونه، دیدم که در نیمه‌بازه... اولین‌بار نبود، اما این‌بار... حس متفاوتی بود. تو راهرو، سایه‌ای ایستاده بود. باریک، با لباس تیره. تو دستش یه پاکت بود. چیزی نگفت. فقط انداختش روی زمین... و ناپدید شد. برش داشتم. بازش کردم. داخلش فقط یه جمله بود، با جوهر قرمز: > «تو فقط یکی از ما هستی...» و یه عکس: نازنین، کنار پزشکی ناشناس.پشت سرش، من... ایستاده‌ام. --- به عکس خیره مونده بودم. سه نفر… نازنین، اون مرد ناشناس، و من. من؟ ولی من اون‌جا نبودم... یا نباید می‌بودم. ذهنم شروع کرد به پیچیدن. تصویر ثابت توی چشمم حرکت کرد. یهو انگار صدای عکس بلند شد... خنده‌ی نازنین، صدای پچ‌پچ اون مرد، و سکوت من. پشت عکس یه آدرس نوشته شده بود. با دستخطی لرزون و عجیب: > "خاطره‌ی شماره ۲۱ – ساعت ۲۳، بیمارستان متروکه‌ی نیشتمان." نیشتمان؟ همون بیمارستانی که سال‌ها پیش بعد از سانحه‌ای مرموز بسته شده بود... و جایی که گفته بودن «اولین بار» من بستری شدم. رفتم. تنهایی. با یه اسلحه، و یه ذهن پر از شک. ساختمان متروکه مثل جنازه‌ای خاموش بود. پنجره‌ها شکسته، درا زنگ‌زده، و دیوارها پر از یادداشت‌هایی با جوهر قرمز: > «او هنوز زنده‌ست... نه بیرون. درون تو.» پاهام سست شد. نمی‌دونستم ترسناکه... یا واقعی. اما باید می‌رفتم جلو. تا اون اتاقی که همه‌چیز ازش شروع شد. 🏥 بیمارستان نیشتمان --- هوا سنگین بود. بوی فلز زنگ‌زده، رطوبت کهنه، و چیزی که نمی‌تونستم اسمش رو بذارم... شاید مرگ. از در اصلی بیمارستان رد شدم. چراغ‌قوه‌ام نور ضعیفی می‌داد که با هر حرکت انگار سایه‌ها زنده می‌شدن. دیوارها پر از خراش بودن. نوشته‌هایی با ناخن، با خون، با زخم: > «تو رو فراموش نمی‌کنیم.» «اون هنوز اینجاست.» «ما... توی توئیم.» نفسم سنگین شده بود. راهروها ساکت بودن. بیش از حد ساکت. رفتم تا اتاق شماره ۲۱. دستم لرزید. اما درو باز کردم. یه تخت آهنی وسط اتاق بود. پای دیوار، صندلی شکسته. و روی دیوار، با جوهر یا شاید خون، نوشته شده بود: > «تو اینجا به دنیا نیومدی… تو اینجا ساخته شدی.» و یه نوار ضبط صوت روی میز. روشنش کردم. صدای اون مرد ناشناس بود. – «پرونده‌ی آزمایش شماره ۲۱. موضوع: روان‌شکافی عمیق، فعال‌سازی شخصیت دوم. نتیجه: موفقیت کامل. اما... کنترل از دست رفت.» نوار قطع شد. سکوت. و بعد... صدای پا از پشت سرم. آروم چرخیدم. سایه‌ای کنار در ایستاده بود. با چشمانی خالی.لبخند زد. و گفت: – «سلام، رادوین. هنوزم فکر می‌کنی واقعاً خودتی؟»
  4. 🧩 پارت پنجاه‌وشیش 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🕯️ رویارویی با سایه‌ها --- درِ مطب قدیمی دکتر سامان را که باز کردم، بویی آشنا و ناخوشایند به مشامم رسید. فضای تاریک و سرد، پر از کتاب‌های کهنه و پرونده‌های نیمه‌کار بود. صدای پای خودم روی کفپوش چوبی، توی سکوت مطب پیچید. منتظر بودم، اما نمی‌دانستم دقیقاً با چه چیزی روبرو خواهم شد. از پشت میز، دکتر با چشم‌هایی خسته و نافذ به من نگاه کرد. – «رادوین، بالاخره اومدی.» صدای آرامش نداشت؛ بیشتر شبیه تهدید بود. – «می‌دونم دنبال چی می‌گردی، اما حقیقت شاید اون چیزی نباشه که می‌خوای بشنوی.» نفس عمیقی کشیدم. – «من حق دارم بدونم. دیگه وقت دروغ گفتن نیست.» دکتر لبخندی زد؛ تلخ و سرد. – «پس بشین، این داستان تموم نشده... تازه داره شروع می‌شه.» --- دکتر سامان پشت میز نشست، نگاهی عمیق به من انداخت. – «رادوین، نمی‌دونی چقدر این مدت سخت بود. نازنین، اون دختر، تنها یک بازیچه نبود. اون کلیدی بود برای باز کردن قفل‌های ذهن تو.» صدای قلبم تندتر شد. – «یعنی چی؟ من... من کی هستم؟» دکتر با دست اشاره کرد به پرونده‌ای روی میز. – «تو یه مرد شکسته هستی که تلاش می‌کنه خودش رو پیدا کنه. اما حقیقت تلخه؛ تو چند شخصیت داری. نازنین، اون قاتل، در واقع بخشی از گذشته تو و توهمی از ذهنت.» چشمانم تار شد. – «پس من قاتلم؟» دکتر آرام گفت: – «تو فقط قسمتی از این معما هستی. باید به درونت سفر کنی، با همه‌ی سایه‌هایت روبه‌رو بشی، وگرنه این چرخه ادامه داره... و تو می‌میری، یا از دست می‌ری.»
  5. 🧩 پارت پنجاه‌وپنج 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🩺 مه کنار می‌رود... --- چند ساعت بعد از به‌هوش‌اومدن، توی بیمارستان بودم. توی اتاقی سفید، ساکت، با بوی ضدعفونی‌کننده. اما چیزی تو فضا تغییر کرده بود… انگار ذهنم، بعد از اون شلیک، دیگه همون ذهن قبلی نبود. پزشک گفت که بی‌هوش شدم. یه شوک روانی سنگین. نه به خاطر زخمی که رو شونه‌م بود — اون سطحی بود. به خاطر ذهنم... ذهنی که تا مرز انفجار رفته بود. پرونده‌ی روان‌پزشک سابقم پیدا شده بود. کسی که سال‌ها پیش سعی کرده بود کمکم کنه... ولی گفته بود «یه چیزی توی این مرد هست که خطرناک‌تر از بیمار بودنشه.» چند ساعت بعد، مأموری وارد شد. با یه پرونده تو دست. پرونده‌ای که مهر «طبقه‌بندی شده» خورده بود. – «ما مدارک جدیدی داریم، رادوین. نازنین... از مدت‌ها پیش تحت نظارت ما بوده.» چشم‌هام باریک شدن. قلبم کوبید. – «چرا؟» مأمور نفسش رو بیرون داد. – «چون نازنین... با یکی از پزشکان مرکز روانی که تو توش درمان می‌شدی، در ارتباط بوده. و حالا... دو جسد، با امضای همیشگی قاتل، پیدا شدن. درحالی‌که نازنین، زندانی بود.» سکوت افتاد. سرد. سنگین. یعنی چی؟ یعنی اون مغز متفکره؟ یا کسی داره ما رو بازی می‌ده؟ نه... بازی تموم نشده بود. فقط وارد سطح بعدی شده بودیم. --- همون روز بعد از ملاقات، به آرشیو مرکز روانی سر زدم. پرونده‌ها، مدارک و یادداشت‌های پراکنده، همه نشون می‌داد یه بازی بزرگ‌تر در جریانه. نازنین نه تنها زندانی بود، بلکه احتمالا واسطه‌ای بود در یه نقشه پیچیده‌تر. یکی از پرونده‌ها که زنگ‌خورده و فرسوده بود، توجهم رو جلب کرد. اسمی که بارها تکرار شده بود: «دکتر سامان». پزشک سابقم، کسی که همیشه سایه‌ی عجیبی روش بود. چشم‌هام تیز شدن. نازنین و دکتر سامان چه رابطه‌ای داشتن؟ و این وسط من کجا بودم؟ تلفنم زنگ خورد. صدایی که دیگه نمی‌خواستم بشنوم: – «رادوین، هر قدمی که برمی‌داری، نزدیک‌تر می‌شی به آتیشی که نمی‌تونی خاموشش کنی.» صدای آشنا، سرد و بی‌رحم. نفسم بند اومد. داستان هنوز به پایان نرسیده بود... تازه داشت شروع می‌شد. ---
  6. پارت پنجاه چهار راوی اول شخص: رادوین ولی اگه قبولم کنی... با هم قوی می‌شیم. دیگه ترسی نیست، رادوین. نه قاتل، نه نازنین، نه گذشته.» دستم لرزید. ذهنم پر از صدای جیغ، شلیک، و صدای مادر... اون شب لعنتی تو خاطرم زنده شد. کسی که کشته شد... اون قتل اول... واقعاً من بودم؟ عرق سرد از شقیقه‌م چکید. انگشتم رو ماشه سنگین شد. – «من...» صدام شکست. «تو من نیستی. تو همون بخش مرده‌ی منی که باید دفنت کنم.» سایه لبخند زد. – «پس بیا. یه‌بار واسه همیشه. ببین کدوممون لیاقت داره زنده بمونه.» دو شلیک همزمان. هردو فریاد. هردو سقوط. و تاریکی... همه‌چیزو بلعید. --- همه‌چیز تاریکه. نه صدایی می‌شنوم، نه حسی دارم. فقط یه مه خاکستری دورمه... نه گرمه، نه سرده. یه جایی بین مرگ و بیداری معلقم. انگار مغزم سعی می‌کنه تصمیم بگیره: بمونم یا تموم شم. یه نور ضعیف از دور می‌لرزه. نه... یه صداس. – «رادوین؟ رادوین صدای منو می‌شنوی؟» نازنین بود. صدای لرزونش توی اون خلا پیچید. چرا نازنین؟ چشم‌هام سنگین بودن... ولی بالاخره باز شدن. نور چراغ‌های فلورسنت سقف. بوی الکل. سقف بلند، صندلی فلزی... باز هم همون اتاق بازجویی لعنتی. نفس کشیدم. ریه‌هام سوختن. به سختی سرمو چرخوندم. و اونجا بود... نازنین. روی صندلی نشسته بود. دست‌بند به دست. اما... نگاهش پر از ترس نبود. پر از آرامش بود. و یه لبخند کم‌رنگ رو لب‌هاش. – «تو زنده‌ای...» آروم گفت. دستم لرزید. دست‌هامو نگاه کردم... خونی نبودن. اما یه باند دور شونه‌م پیچیده بود. – «چی شده؟» لبخند نازنین پررنگ‌تر شد. – «شلیک کردی... به دیوار. نه به خودت. تو انتخاب کردی که خودتو نکشی.» نفسم بند اومد. ذهنم… در سکوت فرو رفت. پس من هنوز زنده‌ام. هنوز می‌تونم بجنگم.
  7. پارت پنجاو سه --- بارون مثل صدای تق‌تق استخوان می‌بارید روی شیشه‌ی ماشین. نقشه رو از ذهنم پاک کرده بودم. دیگه مهم نبود که نقشه‌اش چیه، نقشه‌ی «او»، نقشه‌ی نازنین، یا هر سایه‌ی دیگه‌ای که داشت توی این بازی می‌رقصید. به ساختمون متروکه رسیدم... جایی که اولین قتل رو کشف کردم. جایی که همه چیز از اون شب لعنتی شروع شد. درب آهنی رو هُل دادم، صداش مثل جیغ یه زن تو سکوت مه پیچید. قدم زدم وسط تاریکی. نور چراغ‌قوه‌ام افتاد روی دیوار پر از خط‌خطی. همون جمله‌ی لعنتی هنوز هم اونجا بود... با خون: > «اونی که دنبالش می‌گردی… ازت نزدیک‌تره.» نفسم برید. صدای قدمی از پشت سرم اومد. چرخیدم. سایه‌ای پشت ستون. نه تکون می‌خورد، نه عقب می‌رفت. – «اومدی که بمیری؟ یا کشف کنی که کی بودی؟» صدا… همون صدا بود. صدای «او». اما این بار… از بیرون ذهنم. --- سایه قدمی جلوتر اومد. نور چراغ‌قوه‌ام افتاد روی صورتش... و همه‌چیز ایستاد. نفس تو سینه‌م حبس شد. نه از ترس، نه از تعجب... از چیزی فراتر. اون خودم بودم. با همون نگاه، با همون زخم، با همون صدای خش‌دار. – «تو... کی هستی؟» لبخندی زد. آروم، اما ترسناک. – «من همونیم که همیشه خواستی باشی ولی نذاشتی. من اون نسخه‌اتم که می‌کشه، که بدون ترس جلو میره. من حقیقت توام، رادوین.» عقلم فریاد کشید، اما صدای بیرونی‌م لرزید. – «تو... واقعی نیستی. یه خیال لعنتی‌ای. یه توهم.» دستش رو بالا آورد. اسلحه‌ای هم‌قد اسلحه‌ی خودم تو دستش بود. – «اگر من توهمم، پس چرا صدای شلیک منو می‌شنوی؟» قبل از اینکه فکر کنم، شلیک کرد. گلوله به دیوار کنارم خورد، اما گوشم از صدای انفجار پر شد. قدم‌هام عقب رفت… قلبم مثل طبل می‌کوبید. – «یا منو می‌پذیری... یا می‌میری. تو انتخاب کن، رادوین.»
  8. 🧩 پارت پنجاه‌ودو 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین ⚡️ ورود به تاریکی جدید --- شهر زیر بارون سنگین خفه شده بود، و من، توی اون مه غلیظ، حس می‌کردم سایه‌های تازه‌ای دنبالم می‌کنن. هر قدم که برمی‌داشتم، صدای تلفن تو جیبم زنگ می‌زد. تماس‌های بی‌نام و نشان، پیام‌های تهدیدآمیز که هر بار بیشتر از دفعه قبل می‌ترسوندم. امروز پیامکی اومد که حتی دست‌وپام رو یخ کرد: «تمام مسیرها به پایان نمی‌رسن، رادوین. مراقب باش، همیشه کسی هست که پشت سرت زُل زده.» نفسم تند شد. صدای اون همزاد تاریکم، «او»، دوباره تو سرم پیچید: «این تازه شروعشه. آماده باش، دنیا داره به سمت سقوط میره.» ولی من، رادوین، هیچ‌وقت از نبرد فرار نکردم. این‌بار هم نمی‌کنم. چشم تو چشم تاریکی، قدم برمی‌دارم. --- آسمون انگار از مرگ حرف می‌زد. ابرها سیاه‌تر از همیشه، و شهر، مثل جنازه‌ای که هنوز زنده بود، می‌لرزید. تو دفترم نشسته بودم. میز شلوغ، پرونده‌ها باز، و عکس‌ها همه دورم پخش بودن. اما چشم‌هام روی یه چیز ثابت مونده بودن: یه عکس قدیمی… دختری با چشمایی خالی و ترس‌خورده. همون زنی که حالا تو خونه‌م زیر نظرمه… نازنین. زنگ تلفن بلند شد. سرد، کوتاه، و دقیق. – «وقتشه رادوین. بیا، جایی که همه چیز شروع شد. تنها نیا.» تماس قطع شد. اما من فهمیدم این یه دعوت‌نامه‌ست… برای پایان. نفسمو حبس کردم، اسلحه‌مو برداشتم و درو پشت سرم بستم. قدم زدن تو مه این بار با همیشه فرق داشت. چون می‌دونستم... شاید آخرین قدمامه.
  9. 🧩 پارت پنجاه‌ویکم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🚬 خیابان‌های سرد و سایه‌های تازه --- شهر تو مه غرق شده بود، چراغ‌های خیابون تار و مبهم به نظر می‌رسیدن، انگار هیچ‌چیز واقعی نبود. قدم می‌زدم، نفس‌هام بخار می‌شدن و تو هوای سرد محو می‌گشتن. اما این سایه‌ها، این آدم‌ها پشت هر گوشه و کناری، چیزی بیش‌تر از سایه‌های معمول بودن. صدای تلفن تو جیبم لرزید، شماره‌ای ناشناس. دلم لرزید، اما جواب دادم. صدایی که اون طرف خط بود، آرام اما تهدیدآمیز: «رادوین، فکر می‌کنی همه چیز تموم شده؟ داستان تازه داره شروع می‌شه.» نفسم گرفت. این فقط شروع بازی بود. --- صدای زنگ تلفن بی‌وقفه می‌پیچید تو گوشم، اما هر بار که برمی‌داشتم، صدای آرام و مبهمی فقط سکوت می‌کرد. شماره‌ها عوض می‌شد، پیام‌ها بیشتر و بیشتر. امروز هم صبح، وقتی داشت بارون می‌بارید، پیامکی رسید: «هرجا میری، مراقب باش. هنوز خیلی‌ها هستن که می‌خوان تو رو ببینن زمین خورده.» نفسم سنگین شد. توی ذهنم صدای «او» تکرار می‌شد: «این جنگ تازه شروع شده.» اما من، رادوین، تصمیم گرفته بودم از پا نیفتم. از این پس هر حرکتی با دقت و حساب شده بود.
  10. 🧩 پارت پنجاه 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🔥 رویارویی نهایی --- دیگه وقتش رسیده بود. دیگه نمی‌تونستم از سایه‌های درونم فرار کنم. اون صدا، اون سایه، مثل یه دشمن قسم‌خورده، کنارم بود، اما این بار من هم آماده بودم. آینه رو از دیوار کندم و با تمام قدرت به زمین کوبیدم. شیشه‌ها شکست و تکه‌های خونینش کف اتاق پخش شد. اما تصویر من، تصویر اون «او»، هنوز توی ذهنم بود. – «این پایان ماست. یا تو می‌میری، یا من.» نفسم تند و تیز بود. دستام رو مشت کردم و به سمت سایه‌ی درونم یورش بردم. نبردی که نه فقط برای زنده موندن، بلکه برای بازپس گرفتن کنترل زندگی بود. --- 🕷️ پایان پارت پنجاه – نقطه‌ی بدون بازگشت
  11. 🧩 پارت چهل‌ونهم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🔥 نبردی که به بیرون کشیده می‌شود --- دست‌هام لرزید وقتی چشمانم رو باز کردم. اون صدای همیشگی، اون همزاد تاریک هنوز با من بود، اما این بار دیگه نمی‌تونستم فرار کنم، این بار نبرد داشت از ذهنم به واقعیت منتقل می‌شد. وقتی به آینه نگاه کردم، تصویرم رو دیدم، اما چیزی بیشتر از خودم. چیزی که انگار منتظر بود تا کنترل رو به دست بگیره. صدای خودش در ذهنم پیچید: «تو تموم شدی، رادوین. من قراره جای تو رو بگیرم.» – «نه! من هنوز زنده‌ام. من کنترل رو از تو پس می‌گیرم.» و همین‌جا بود که تصمیم گرفتم، دیگه از این جدال درونی فرار نکنم، بلکه به هر قیمتی که شده، این جنگ رو ببرم. حتی اگر به قیمت نابودی خودم باشه
  12. --- 🧩 پارت چهل‌وهشتم 🎙 روایت اول‌شخص – «او» (شخصیت دوم رادوین) 🌑 تولد تاریکی --- من زاده شدم از خشم و درد. از ترسی که رادوین هرگز جرات نکرد باهاش روبه‌رو بشه. من اون سایه‌ای هستم که توی ذهنش جا خوش کرده، نفسی که پشت هر تصمیم سرد و بی‌رحمانه‌اش هست. صدای جیغ لادن، بوی خون، و شکستگی‌های گذشته، منو قوی‌تر کرد، و حالا آماده‌ام به دنیا اعلام کنم که وجود دارم. – «رادوین… من تنها نیستم. تو نمی‌تونی فرار کنی، چون من توی عمق وجودت زندگی می‌کنم. و وقتشه که ما دو تا رو ببینن. وقتشه که جهان بفهمه چه جنایتی درون توست.»
  13. 🧩 پارت چهل‌وهفتم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🔪 رازهای خاک خورده --- چشمانم را بستم و خودم را بردم به آن شب لعنتی، وقتی همه چیز مثل تکه‌های شکسته‌ی یک پازل افتاد کنار هم. صدای باد و باران، جیغ لادن، و نعره‌هایی که هنوز توی گوشم زنگ می‌زد. دستی خونی را دیدم، لرزان و پر از درد، ولی نمی‌دانستم مال کی است. فقط می‌دانستم آن خون، آغازی بود بر پایان. آغازی که زندگی‌ام را نابود کرد و مرا به جایی کشاند که اکنون در آن گیر افتاده‌ام. همان شب، همان لحظه، من و «او» برای اولین بار با هم آشنا شدیم؛ بخشی از خودم که سعی کردم فراموشش کنم، اما او مرا فراموش نکرد. در میان تاریکی، صدای آهسته‌ی او پیچید توی ذهنم: > «حالا وقتشه که من هم زنده بشم.»
  14. --- 🧩 پارت چهل‌وششم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🌑 شب جنون --- بارون مثل یه کابوس تکراری می‌بارید. خیابونا خیس و سرد بودن، و من مثل روحی گمشده توش قدم میزدم. صدای قدم‌ها توی سکوت کوچه‌ها پیچید، هر چی بیشتر می‌رفتم، صدای نفس‌هام بلندتر و قلبم تندتر می‌زد. همون شب لعنتی بود، وقتی همه چیز شکست. وقتی سایه‌ها بهم نزدیک‌تر شدن و نقاب‌ها افتادن. یادم میاد چطور جیغ لادن تو گوشم زنگ می‌زد و لبخند سردش هنوز رو لب‌هام حک شده بود. قدم‌ها لرزان بود، دستم پر از خون. خونی که نه فقط مال اون شب، بلکه مال یک عمر پنهان‌کاری و دروغ بود. یه راز سنگین که سال‌ها با خودم حملش کردم. نگاه کردم به آسمون ابری، حس کردم دنیا داره بهم می‌گه وقتشه همه چیز رو تموم کنم. ولی نمی‌دونستم هنوز شروع نشده بودم.
  15. 🧩 پارت چهل‌وپنجم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین ⏳ بازگشت به گذشته --- بارون بی‌وقفه می‌بارید و خیابان‌های شهر رو خیس و سرد کرده بود. قدم‌هایم روی آسفالت خیس، صدا می‌دادند، اما صدای قدم دیگری هم پشت سرم بود، آرام و پیوسته. سرم را چرخاندم، اما هیچ‌کس را ندیدم. تنها سایه‌ها بودند، بازیگرهای خاموش یک نمایش تاریک. احساس کردم دارم فرار می‌کنم، ولی هر قدمم من را به گذشته نزدیک‌تر می‌کرد، جایی که هنوز زخم‌هایش تازه بودند. شب یخی که همه چیز شروع شد، شب جنون، شب خونی که هنوز از یاد نمی‌رود. همان جایی که ترس واقعی زندگی‌ام را شکل داد.
  16. --- 🧩 پارت چهل‌وچهارم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🔥 تصمیم --- صبح، وقتی خورشید کم‌رنگ از پنجره‌ی کثیف اتاق تابید، من هنوز بیدار بودم. نفسم سنگین بود، افکارم درهم و تار. اون صدا هنوز تو ذهنم غوغا می‌کرد. > «باید انتخاب کنی، رادوین. یا تسلیم می‌شی، یا می‌جنگی.» – «نمی‌تونم اجازه بدم کنترل من رو کامل به دست بگیری.» دستام رو مشت کردم، سعی کردم روی درد و ترس‌هام تمرکز کنم. اما صدا، به آرامی، اما محکم، ادامه داد: > «برای اینکه زنده بمونی، باید با من همراه بشی. جز این راهی نیست.» به یاد آوردم قتل لادن، نگاه خیره، نازنین، بازجویی‌ها، همه چی. – «پس بگو… راه حل چیه؟» صدای خنده‌ی خفه‌ای پیچید تو اتاق. > «باید به ریشه‌ها برگردیم. باید اون چیزی رو که دفنش کردی، پیدا کنی… گذشته‌ات رو بازسازی کنی. و فقط اونوقت می‌تونی آزاد بشی.» --- با این فکر، لباس پوشیدم و به سمت دفتر روانشناس راه افتادم. این بار، نه برای فرار، نه برای پنهان شدن. بلکه برای رویارویی با تاریک‌ترین رازهایم.
  17. 🧩 پارت چهل‌وسوم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین ⚔️ نبرد درون --- تو سکوت مطلق اتاق، قلبم می‌کوبید. صدای خودش تو سرم بلندتر شده بود. دیگه یه صدای ضعیف نبود؛ یه فریاد بود، یه فرمانده بی‌رحم. > «تو ضعف، رادوین. همیشه همین بودی. من همونم که دستاتو آلوده کردم. و حالا باید تمومش کنیم.» – «نه… تو نمی‌تونی کنترل من رو بگیری.» صدا خندید. یه خنده سرد و تاریک. > «من کنترلتم، چون منم تو. هر کاری می‌کنی، منم انجامش میدم. من زنده‌ام… تو فقط یه پوششی.» دستام رو مشت کردم. دیوار رو فشار دادم. فکر می‌کردم اگه محکم‌تر بگیرمش، شاید بتونم خاموشش کنم. – «بسه… باید این کابوس تموم بشه.» صدای خنده تبدیل شد به زمزمه. > «کابوس؟ نه… این زندگیه. اما اگه می‌خوای از شرم خلاص شی، یه راه داری.» – «چی؟» > «بیا با من بجنگ. بزار ببینم چقدر واقعی هستی.» نفسم تند شد. پایانش رو می‌دیدم. ولی شروعش رو هم حس می‌کردم. – اون شب، یه خون تازه ریخت. یه بازی جدید شروع شد. و من، تو اوج تاریکی، باید از خودش محافظت می‌کردم…
  18. 🧩 پارت چهل‌ودوم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🌀 چشم در چشمِ تاریکی --- دکتر رو به روم نشست. چراغ اصلی خاموش شد، فقط نوری کم‌سو از کنج اتاق می‌تابید. صدای بارون بیرون، آرام اما تیز، مثل نبضی سرد در رگ‌های شب می‌دوید. > «آروم نفس بکش… چشم‌هات رو ببند… بگذار صداهامو بشنوی، فقط منو… برگردیم… خیلی عقب… همون‌جا که هنوز یه چیزی نشکسته بود.» نفس‌هام آهسته شد. پلک‌هام افتاد. و ذهنم فرو رفت. اولش فقط تاریکی بود. بعد یه صدا. صدای خودم. اما نه صدایی که می‌شناختم… خونسردتر، شمرده‌تر، بی‌احساس‌تر. > «تو نمی‌تونستی کاری بکنی، رادوین. من مجبور بودم بیام.» – «کی هستی؟» سکوت. بعد یه خنده. اون خنده آشنا بود، خنده‌ای که شنیده بودم تو گوشیم، تو ذهنم، پشت سرم، تو آینه. > «من اونم که وقتی همه فرار کردن، وایسادم. وقتی لادن جیغ زد، تو بستی چشمت… ولی من… تماشا کردم.» ناخودآگاه قدم برداشتم. توی ذهنم. توی یه راهروی تاریک. کفش‌هام روی زمین خیس صدا می‌داد. در انتهای راهرو، یه آینه بود. شکسته. ولی تصویر داشت. خودم بودم. اما با موهای بلندتر، چشم‌هایی تاریک‌تر، پوست بی‌روح، و یه لبخند که بوی خون می‌داد. – «تو منی؟» > «من نیمه‌ای‌ام که ساختی تا زنده بمونی… اما حالا… نوبت منه.» یه چاقوی خونی از جیبش درآورد. سمتم گرفت. > «اگه نمی‌خوای بمیرم، پس بگذار من زندگی کنم. بذار من ادامه بدم، چون تو… دیگه نمی‌تونی.» و درست همون لحظه… --- چشم‌هام باز شد. دکتر با نگرانی نگاهم می‌کرد. > «چی دیدی؟» نفسم بند اومده بود. عرق سرد، کف دست‌هام. دست‌هامو نگاه کردم… و روی بند انگشتام… لکه‌ای خشک‌شده از خون. لب زدم: – «من… اونم.»
  19. 🧩 پارت چهل‌ویکم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🧠 روبه‌رو با گذشته --- در چوبی، با لولاهای زنگ‌زده باز شد. بوی تلخ دارو و گل خشک‌ شده زد تو صورتم. پله‌ها مثل استخوون‌های پیر و شکسته زیر پام صدا می‌دادن. مطب، مثل خودش بود. ساکت. تاریک. پر از کتاب‌های فراموش‌شده و صندلی‌هایی که سال‌ها حرفای شکسته نگه‌ داشتن. اون‌جا بود. همون‌طور که یادم بود. با شال خاکستری دور شونه‌هاش، موهای سفید جمع‌شده، و چشم‌هایی که انگار همیشه در حال قضاوتن، بدون اینکه حرفی بزنن. > «اومدی، رادوین.» اسمم رو گفت، بی‌هیچ احساسی. انگار انتظارم رو می‌کشید. یا بهتره بگم… انتظار برگشتنم به جهنم. – «من... نمی‌دونم کی‌ام. نمی‌دونم چی‌ام. فقط... فقط دارم می‌ترکم.» آروم به صندلی روبه‌روش نشستم. اون هم نشست، دفترچه‌ای چرمی جلوش باز کرد. > «چرا برگشتی؟ سال‌ها بود که رفتی. فراموش کردی… یا شاید فقط خواستی وانمود کنی که درمان شدی.» نگاه‌ش سنگین بود. نه ترحم داشت، نه تعجب. – «یه قتل شده. من اون‌جا نبودم… ولی اثر انگشت من بود. و دوربین… منو نشون می‌ده.» لحظه‌ای سکوت. اون‌وقت فقط یه جمله گفت: > «می‌خوای بالاخره با او حرف بزنی؟» خشکم زد. زبانم بند اومد. – «او…؟» > «بخشی از تو که تو همه‌ی این سال‌ها پنهانش کردی. همونی که شاهد قتل لادن بود، همونی که شاید... بیشتر از اینا می‌دونه.» دفترچه رو بست. چشم تو چشمم شد. > «رادوین… تو دیگه وقت نداری. یا حقیقت رو تو ذهنت رو‌به‌رو می‌شی… یا با دستای خودت دفنش می‌کنی، برای همیشه… و این بار، نه فقط لادن، بلکه خودتو هم می‌کشی.» نفس‌هام سنگین شد. یه لرزش افتاد تو انگشتام. برای اولین بار... آماده بودم با اون صدای تو ذهنم روبه‌رو بشم.
  20. 🧩 پارت چهلم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🚨 فرار --- هیچ‌کس انتظار نداشت. همه مشغول بررسی صحنه بودن. صدای صحبت‌ها، نور فلاش دوربین‌ها، بوی خون روی فرش کثیف. اما من... من فقط به یه چیز فکر می‌کردم: باید فرار کنم. قبل از اینکه باورم کنن. قبل از اینکه خودمم باور کنم. کیانی با پرونده‌ای توی دست به سمتم اومد. نزدیک که شد، نگاهم کرد. یه لحظه بینمون سکوت شد. اون تو چشمام یه چیز دید... یه چیزی که حتی خودم ازش می‌ترسیدم. من چشم برنداشتم. ولی عقب رفتم. یه قدم... دو قدم... بعد دویدم. – «رادوین! صبر کن!» نه. دیر شده بود. صدای قدم‌هام پیچید تو راهرو. پله‌ها رو یکی‌یکی دویدم پایین. از در پشتی زدم بیرون. بارون مثل سیلی می‌کوبید تو صورتم. هوا تاریک بود و شهر خواب. اما من بیدار بودم. یا شاید تازه از خواب بیدار شده بودم... --- به ساختمون متروکه‌ی حوالی خط آهن رسیدم. جایی که زمانی یه قاتل توش پنهون شده بود... و من خودم دستگیرش کرده بودم. حالا خودم پنهون شده بودم. لباس‌هام خیس، نفس‌هام سنگین. تکیه دادم به دیوار سرد و کپک‌زده. چشم‌هام بسته شد. دوباره اون صدا تو سرم: > «دیدی چه راحت شدی ازشون فرار کنی؟ چون تو خودت شکارچی‌ای، نه شکار. وقتشه بازی رو خودت شروع کنی.» دست توی جیبم بردم. یه کاغذ مچاله‌شده… آدرس مطب روانشناس سابقم. کسی که سال‌ها پیش، وقتی هنوز کابوس لادن شروع نشده بود، برام نوشت: > «اگه یه روز فراموش کردی کی هستی، بیا پیشم. چون من هنوز فراموش نکردم... چی رو تو خودت دفن کردی.» چشم‌هام باز شد. لبخند نصفه‌ای رو لبم نشست. – «خوبه... بریم سراغ حقیقت.» ---
  21. 🧩 پارت سی‌و‌نهم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🩸 شکارچی در قفس --- صبح که تلفنم زنگ خورد، چیزی در صدای کیانی شکسته بود. صداش خش‌دار بود، مثل کسی که نه تنها خواب از چشم‌هاش پریده، بلکه ایمان از قلبش. > «قربان، یه قتل دیگه… ولی... باید خودتون بیاید.» لباس پوشیدم، بی‌کلام. نه سؤالی، نه تعجبی. یه چیزی ته قلبم می‌دونست، نوبت من شده. --- محل جرم یه آپارتمان متروکه بود، طبقه چهارم، بدون دوربین. اما... یه دوربین کار گذاشته بودن روبه‌روی در خروجی. قربانی؟ مرد جوونی، غرق در خون، چشم‌ها خیره به سقف، روی دیوار با خونش نوشته شده بود: > "رادیو خاموشه. حالا فقط من حرف می‌زنم." همه ساکت بودن تا وقتی کیانی یه بسته پلاستیکی کوچیک دستم داد. لب‌هاش لرزید: > «قربان… اثر انگشت رو جسد… فقط مال یه نفر بوده… شما.» قلبم ایستاد. – «چی؟» > «تازه… دوربین خروجی، ساعت ۳:۱۲ صبح، شما رو نشون می‌ده که از ساختمان بیرون می‌رید… ولی قربان… شما دیشب تو خونه بودید… درسته؟» لب باز نکردم. نمی‌تونستم قسم بخورم. نه خواب دیده بودم، نه بیدار بودم. فقط یه صدای خنده تو ذهنم مونده بود و یه تصویر: من، با چاقو، لبخند به لب، بالای جنازه. دستم لرزید. یاد پیام افتادم: > «ما داریم برمی‌گردیم، رادوین…» فقط یه چیز تو ذهنم تکرار می‌شد: اگه من قاتل نیستم… پس کیه؟ و اگه هستم… چرا چیزی یادم نمیاد؟ ناگهان گوشیم لرزید. شماره‌ای بدون هویت، همون فرمت، همون ناشناس: > «چه حسیه وقتی خودتو به عنوان مظنون بنویسی، بازپرس؟ بازی تازه شروع شده...»
  22. 🧩 پارت سی‌و‌هشتم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 📞 تماس از تاریکی --- وقتی برگشتم خونه، بارون بند نیومده بود. لباس‌هام بوی خون گرفته بودن… بوی مرگ. خودم رو انداختم روی مبل. چشم‌هام رو بستم. هنوز تصویر اون زن، اون گل، اون صحنه، و بدتر از همه—اون صدای توی ذهنم رها نمی‌کرد. گوشیم ویبره رفت. «شماره ناشناس» نه اسم داشت، نه کد. انگشتم بی‌اراده رفت سمت پاسخ. همون لحظه که تماس وصل شد، صدای خش‌خش اومد. چند ثانیه سکوت. بعد، صدایی مردونه، آروم، بی‌احساس: > «سلام، رادوین.» «بالاخره جواب دادی.» یخ کردم. دستم لرزید. – «تو کی هستی؟» صدای پشت خط خندید. آروم. مرگبار. یه‌جور خنده‌ای که از لای دندون‌های یه روان‌پریش درمیاد. > «من کسی‌ام که تو سال‌ها سعی کردی فراموشش کنی. ولی ما یکی‌ایم، یادت رفته؟» – «نه... ما یکی نیستیم. من بازپرس‌ام. من…» > «تو قاتلی. یه قاتل با صورتِ یک بازپرس. من فقط اون بخشی‌ام که شهامت داشت واقعیت رو بپذیره.» قلبم تند می‌زد. – «تو… اون زن رو کشتی؟» > «نه. ما.» سکوت. یه لحظه صدا قطع شد. بعد دوباره برگشت، با تُن پایین‌تر: > «فقط یه سؤال دارم، رادوین… اگه من اون گل رو توی دستش گذاشتم… تو از کجا می‌دونستی چه گلیه؟» دستم شُل شد. گوشی افتاد زمین. توی سکوت، صدای اون مرد—نه، اون "من"—تو مغزم تکرار شد: > «ما داریم برمی‌گردیم، رادوین… و دیگه نمی‌تونی قایم شی.»
  23. --- 🧩 پارت سی‌و‌هفتم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🧠 شروع فروپاشی --- بارون، مثل پرده‌ای کثیف روی شیشه‌ی ماشینم می‌بارید. نورهای شهر گم بودن، مثل ذهن من. گوشیم زنگ خورد. شماره‌ی اداره. با صدای گرفته گفتم: «رادوینم.» صدای کمک‌کارم بود، کیانی. > «یه قتل دیگه، تو منطقه‌ی شمالی شهر. جزئیات مثل پرونده‌ی قبلیه… حتی نحوه‌ی خفه‌سازی. اما… این بار، یه چیز عجیبه، قربان.» – «چی؟» > «قبل از اینکه تیم ما برسه، یه نفر اونجا بوده. انگار دقیقاً لحظاتی قبل صحنه رو ترک کرده.» مغزم سوت کشید. تپش قلبم بالا رفت. فرمون رو گرفتم و گاز دادم. --- وقتی رسیدم به محل قتل، نفس تو سینه‌م حبس شد. همون اتاق. همون بوی گند نم و خون. همون پنجره‌ی باز. قربانی زنی بود با موهای خرمایی، لباس خون‌آلود، چشم‌های باز و مات، و یه گل خشک تو دستش. گل خشک… همونی که توی قتل لادن هم بود. ولی پلیس‌ها چیزی از اون گل نگفته بودن. من… از کجا می‌دونستم؟ دستم لرزید. رفتم عقب. ذهنم تیر کشید. یه تصویر توی سرم چرخید: من… با دستای خون‌آلود، بالای جنازه. من… که گل رو تو دست زن می‌ذارم. – «نه… این من نبودم… نه…» ولی صدا تو ذهنم پیچید: > «چرا انکار می‌کنی، رادوین؟ ما همیشه باهم بودیم… فقط تو فراموش کردی.» چرخیدم، انگار کسی پشت سرمه. هیچ‌کس نبود. اما گوشم صدای نفس کسی رو می‌شنید. نفس خودم نبود. سرد بود، تاریک بود… و انگار بالاخره، اون بخش پنهان ذهنم داشت از قفس در می‌اومد.
  24. 🧩 پارت سی‌و‌ششم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🔥 آشوب ذهن --- آرامش؟ دیگه برای من معنی نداشت. صدای زنگ گوشیم مثل صدای هزاران خنجری بود که تو قلبم فرو می‌رفت. پیامِ ناشناس هنوز روشن بود، انگار ریشه زده تو عمق فکر و جانم: «تا وقتی خودتو نشناسی، هر قتلی که دیدی، فقط تکرار خواهد بود.» دستم لرزید. تمام آنچه که فکر می‌کردم می‌دانم، یک‌باره فرو ریخت. هویت؟ حقیقت؟ انگار تمام زندگی‌ام یک دروغ بزرگ بود. نمی‌دانستم کی هستم، و شاید همین‌جا، در همین لحظه، داشتم به تاریکی مطلق نزدیک می‌شدم. چشم‌هایم را بستم و صدای خنده‌ای در ذهنم پیچید. نه خنده‌ای معمولی… خنده‌ی یک دشمن دیرینه، یک سایه‌ی درونم که همیشه پنهان بود. و این سایه… منتظر بود . منتظر بود تا من سقوط کنم.
  25. 🧩 پارت سی‌وپنجم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🩸 واکنش به حقیقت --- وقتی از مطب روانشناس بیرون اومدم، هوا سرد و خاکستری بود. دلشوره‌ای عجیب توی سینه‌م فشرده بود، انگار یه تکه سنگ گذاشته باشن روی قلبم. چشمام هنوز تار بود و صدای دکتر توی سرم تکرار می‌شد: «تو فقط در خواب نمی‌کُشتی، رادوین… تو از طریق اون شخصیت، در واقعیت هم… دستور قتل صادر می‌کردی.» چند ثانیه نفهمیدم کجام، فقط ایستاده بودم. نفسم به شماره افتاده بود، هر لحظه ممکن بود همه‌چی از هم بپاشه. خودم رو تو آینه‌ی فروشگاه روبه‌رو دیدم، مثل یه غریبه. چشم‌هایی که هیچ‌وقت نمی‌تونستم باور کنم مال خودم باشه، حالا پر از شک و وحشت بود. ولی نه، من این نیستم… من رادوینم، بازپرس، مردی که دنبال عدالت بود. ولی عدالت از کدوم طرف بود؟ کسی که بهش شک می‌کردم، واقعاً کی بود؟ یه پیام جدید روی گوشیم بود: «تا وقتی خودتو نشناسی، هر قتلی که دیدی، فقط تکرار خواهد بود.» نفسم تندتر شد. نباید می‌ذاشتم این واقعیت تو ذهنم ریشه بدواند. نباید اجازه می‌دادم ترس کنترل منو بگیره. ولی هنوز نمی‌دونستم… ترس واقعی تازه داشت شروع می‌شد.
×
×
  • ایجاد مورد جدید...