پارت اول
کتاب زندگیام را ورق میزنم و با دیدن نوشتههایش میفهمم کجایش را خوب نوشته اند و کجایش را نه! با این میدانم که همیشه سختیها نیست که آدم را از پا در میآورد؛ گاهی یک دلخوشی کوچک آدم را. نابود میکند.
از همه جوانب که مینگرم. باز فرصت زندگی را ددر خود میببینم و دلم میخواهد خودم پایان کتاب را مشخص کنم. ابتدای این سرنوشت با من نبوده اما میخواهم اتمام آن با خودم باشد.
***
ساعت چند دقیقه از هفت شب گذشته بود و مهمانها هنوز نیومده بودن. البته که دلم هم نمیخواست بیان اما کی جرات داشت به بابا بگه؟ هیچ کس!
نه اینکه از مهمونی و مهمون بدم بیاد اما قضیهی اینا یکم فرق داره؛ یه فرق بزرگ! اونم این که اینکه خواستگار بنده هستن و من از اینکه بخوام ایشون روبه همسری بپذیرم به شدت متنفرم و حتی ممکنه از دیدنش هم کهیر بزنم، فقط نمیدونم پدر بنده چی توی این پسر دید که اجازه داد بیاد خواستگاری من.
تنها دلخوشی من این بود که فعلا نیومدن و من میتونم با خیال راحت به فکری که توی سرم بود پروبال بدم تا بتونم به راحتی جناب خواستگار رو فراری بدم.
با صدای آیفون رشته افکارم پاره شد؛ از پنجره اتاقم به حیاط نگاه کردم. تک تک خواستگارها که شامل پدر و مادر داماد، خواهرش و خود داماد بود رو از نگاه گذروندم. به بابا و مامان رسیدم که داشتن خوش آمد میگفتن و راهنماییشون میکردن داخل. از کنار پنجره کمی عقبتر اومدم که مبادا حضورم رو حس کنن. روی تخت نشستم و به آینهی روی میزم نگاه کردم؛ ته چشمهام هیچ حسی نسبت به این خانواده و پسرشون پیدا نمیکردم یا شاید هم نمیخواستم که حسی باشه.
روی تخت دراز کشیدم و منتظر موندم تا بابا صدا کنه ولی از ته دلم خواستم که صدا نکنه. دلم میخواست تا زمان رفتن مهمونها من توی اتاقم بمونم ولی این خواسته لحظهای بیش دووم نیاورد و بابا صدام زد.