-
ارسال ها
95 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
22
نوع محتوا
پروفایل ها
تالارهای گفتگو
فروشگاه
وبلاگها
تقویم
Articles
دانلودها
گالری
تمامی موارد ارسال شده توسط yeganeh07
-
گالری شخصیتهای رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
پسر کو بدارد نشان از پدر😂😂 پس چرا خواستگار فرهاد شدی؟ 😂😂- 16 پاسخ
-
- 3
-
-
- گالری شخصیت
- تنهایی سپیدار
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
گالری شخصیتهای رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
اینم پسر کوچولوی قصهمون آقا نیکان! 🩷- 16 پاسخ
-
- 5
-
-
- گالری شخصیت
- تنهایی سپیدار
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_پنجاهوهفتم با ایستادن ناگهانی نفس، من به سمتش کشیده شدم و نگاهش را که مات لباس آبی آسمانی ساتنی شده بود، دنبال کردم. لباسی عروسکی و پرپفی که روی دامنش پر از شکوفههای آبی رنگ بود. - قشنگه! نفس مات همان لباس، زمزمه کرد: - خیلی! داخل مغازه شدیم. من از فروشنده خواستم تا لباس را برایمان بیاورد. نفس با خوشحالی لباس را گرفت و به سمت اتاق پرو رفت. نگاهم از پشت شیشه به روی لباسی که پشت ویترین مغازهی روبه رو بود، ثابت ماند. مشکی مشکی بود، اولین باری نبود جذب یک لباس مشکی رنگ میشدم، اما این یکی خیلی فرق داشت. یقه دلبریاش بدجوری دلم را برده بود و آستینهای سه ربعش از روی بازو شروع میشد. بلندیاش روی زمین افتاده بود. از همان فاصله زیر نورافشانی کم حوصلهی چراغ، چنان برقی میزد، که برای برق انداختن به نگاه همگان حاضر در مجلس کافی بود. بی آنکه یادم مانده باشد با نفس به خرید آمدهام و مسئولیتاش را بر عهده دارم، مدهوش زیبایی آن لباس، از مغازه بیرون زدم و به سمت آن لباس مشکی رنگ پرواز کردم. به محض ورود به مغازه درخواست لباس را کردم و منتظر ماندم تا همان لباس را از تن مانکن بیرون بیاورد. لباس را با ذوق و هیجان بچگانهای از دست پسرک جوان گرفتم و به سمت اتاق پرو قدم برداشتم. به آن سرعتی آن لباس را پوشیدم که فراتر از حد تصورم بود. لباس را تن زدم و آن چنان روی تنم خوش رقصی میکرد، که مات برقش توی آینه شده بودم؛ آنگار با برق خودش داشت التماس میکرد که تو را جان عزیزت چشمانت را کمی بازتر کن، هنوز خوب مرا ندیدهای! کش را از دور موهایم کشیدم و تمام موهایم مانند آبشاری روی شانههایم ریخت. چرخی زدم، عالی بود، برای خودم دوخته بودنش انگار! با تقه ای که بر در اتاق خورد، مستی آن لباس از سرم پرید و گیج و مبهوت بی آن که نام و نشانی از فرد پشت در بپرسم، قلاب را کشیده و در را باز کردم. به ناگاه چهرهی برافروخته نفس در نگاهم قفل شد. خواست دهان به شکایت باز کند که نگاهش را روی لباس ماند. با صدای تحلیل رفتهای گفت: - چقدر خوشگله نگارین جون! به ناگاه سنگینی نگاهی مضاعف را روی خودم احساس کردم. سرم را بالا آوردم و با دو چشم سبز رنگی که در ابتدای ورود دیده بودم، مواجه شدم. آنقدر مات روی من مانده بود که حتی پلک هم نمیزد. از خجالت گونههایم سرخ شد و سر به زیر افکنده و با دستپاچگی، نفس را به درون پرو کشیدم و در را بستم. نفسم به شماره افتاده بود. - نفس با عصبانیت نگاهی به در بسته انداخت و گفت: - پسرهی هیز! همانطور که از شرم تمام بدنم داغ شده بود و نفسم بالا نمیآمد، به حرف بزرگتر از سن نفس خندیدم و گفتم: - چه حرفایی هم بلدی کوچولو؟! نفس با شیطنت شانهای بالا انداخت و گفت: - پروانه جونه دیگه! نفس دستی سمت قلاب برد و گفت: - لباس و پوشیدم و خواستم بیا ببینی ولی نبودی، تا من لباس رو دوباره میپوشم بیای، باشه؟! @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
-
گالری شخصیتهای رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
@ساناز حالا بگو ببینم کدوم بهتره امیر یا فرهاد؟!- 16 پاسخ
-
- 4
-
-
- گالری شخصیت
- تنهایی سپیدار
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارتپنجاهوششم - آره دختر مستخدم شرکت امیره، دختر خیلی خوبیه! چشمهایم درشت شد و با تعجب گفتم: - مش رحمان؟! طلعت خانم موهای سفیداش را که طره از میان دم اسبی کوتاه پشت سرش، جسته بودند را پشت گوشش زد و گفت: - آره راستی، دیدی آقای وفایی رو! خیلی مرد نازنینه! لبخندی زدم و گفتم: - پس خیلی مشتاق شدم ببینم پروانه رو. در همان حین نفس با کاپشن کوتاه سفیدی و شلوار مشکی رنگ و کلاه و شالگردنی که با کرم و بخشش زیاد، موهای زیبایش را نپوشانده بودند، جلویم ایستاد و گفت: - خب من حاضرم، بریم دیگه! طلعت خانم به شیطنتهای نوهاش لبخندی زد و گفت: - باشه نفس خانم، بشین نگار جان میوهاش رو بخوره! نفس تصنعی لب برچید و مظلومانه به مادربزرگش نگاه کرد. ظرف میوهی نخوردهام را روی عسلی گذاشتم و گفتم: - ممنونم، رفع زحمت میکنم دیگه کمکم! طلعت خانم با خواست که کمی نیم خیز شد، اما با حرکت دست من که او را تعارف به نشستن میکردم، با مهربانی لبخند زد و در جایش ثابت ماند. - این چه حرفیه عزیزم؟ میدونی که هم من هم امیر چقدر خوشحال میشیم تو بیای اینجا، ولی حیف که همیشه کار رو بهونه میکنی! لبخند خجالت زدهای زدم، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. دوباره تشکری کردم و طلعت خانم ادامه داد: - خوشحال میشیم بازم بیای! لبخند و تشکر آمیزی زدم و هم قدم نفس دوباره به سمت همان راهروی نیمه تاریک گام هایمان را هدایت کردیم. در تمام مسیر آسانسور تا جلوی در ورودی ساختمان رسیدن، سعی کردم جایی در دل نفس بدست آورده باشم. از او درباره درسش، مدرسه، امیر و عمه طلعت و حتی پروانه هم پرسیدم. به پیشنهاد نفس، خریدهایمان را سمت همان ناحیه بردیم که دفعهی پیش با امیر آنجا رفته بودیم. پول تاکسی را حساب کردم و هر دو جلوی در ورودی پاساژ، بعد نگاه به نما و عظمتش، واردش شدیم. نفس همانطور دستان کوچکش را میان دستهایم گذاشته بود، پرسید: - میگم نگارین جون کاش بابام رو هم میآوردیم واسه خرید، مگه نه؟! عجب سوالی پرسیده بود، حالا چی باید جوابش را میدادم؟! به نگاه کنجکاوش که سعی میکرد تمرکز نگاهش در نگاهم حتی در حین قدم برداشتن تکان نخورد، نگاهی انداختم و گفتم: - بابات سرش شلوغ بود؛ وگرنه حتما میومد باهات! - امیر سلیقهی خیلی خوبی داره! دستش را کمی فشردم و گفتم: - حالا میبینی که سلیقه من از بابا جونت هم بهتره. نفس لبخند رضایت بخشی به سمتم حواله کرد.ما هر کدام با نگاههای کاوشگر مخصوص به خودمان به لباس مجلسیهای کودکانهای که پشت ویترینها جا خوش کرده بودند را از نظر میگذراندیم. @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
-
گالری شخصیتهای رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
بفرما اینم آقا امیرجاوید قصهمون❤️- 16 پاسخ
-
- 5
-
-
- گالری شخصیت
- تنهایی سپیدار
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
گالری شخصیتهای رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
چرا میتونی واسش خواستگار پیدا کنی؟ 😂❤️- 16 پاسخ
-
- 3
-
-
- گالری شخصیت
- تنهایی سپیدار
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
گالری شخصیتهای رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
قربونت عزیزم❤️ مهربونی خودت قشنگه🩷- 16 پاسخ
-
- 3
-
-
- گالری شخصیت
- تنهایی سپیدار
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_پنجاهوپنجم - نه خواهش میکنم، چه زحمتی؟ زودتر از اینا باید خدمت میرسیدم. طلعت خانم با دستش به یکی از کاناپهها اشاره کرد و گفت: - بیا بشین دخترم، مامان و بابات خوب بودن؟ محمد؟ خواهرت؟ نایلونهای محتوی میوه را به دست نفس دادم و خجالتزده رو به روی طلعت خانم نشستم. - بله خوبن، سلام داشتن خدمتتون. - چه عجب از این طرفا، نگار جان؟ عرق روی پیشانیام را زدودم و گفتم: - شرمندم به خدا، فرصت نمیشد خدمت برسم! طلعت خانم بعد این حرف، کتابی را که حالا عنوانش را بهتر میدیدم بست و عینکش را روی آن و هر دو را روی عسلی مبل گذاشت. - معذب نباش. امیر بهم گفت شاید بیای اینجا، اما من... مکثی کرد و بعد خندهای گفت: - فکر میکردم باز احتمالا خیالاتی شده! لبخند خجالت زدهای زدم و گفتم: - آقا امیر گفتن نفس جان میخواد بره خرید، من اومدم ببرمش! در همان لحظه نفس با ظرفی لبالب از میوههایی که پیدا کردنشان در زمستان، کمی بیش از کمی دشوار مینمود، کنارم ایستاد و ضمن تعارف آنها با خوشحالی گفت: - واقعا نگارین جون؟! لبخند بی شائبهای حوالهاش کردم و گفتم: - دوست داری با هم بریم خرید؟! نفس از خوشحالی بدون اینکه منتظر بماند برای ظرفی که برداشتم، میوهای هم بردارم، ظرف میوه را روی عسلی گذاشت و با پریدن به هوا و کوبیدن دستهایش به هم گفت: - آخ جون! دستت دردنکنه نگارین خانومی! من و طلعت خانم خندیدم و صدای طلعت خانم را شنیدم که میگفت: - از دست بچههای امروزی! نفس بوسهای کوتاه روی گونهام گذاشت و با هیجان بیشتری گفت: - پس من میرم حاضرشم. من خندیدم و طلعت خانم ادامه داد: - روزهایی که پروانه، مربی زبان و پیانوی نفس نمیاد پیشش، دیگه نمیشه نفس رو داخل خونه نگه داشت. انگور لعل کبودی را از ظرف برداشتم و گفتم: - چه خوب که سرش گرمه، از وقتی پاتون رو عمل کردین کارهای خونه رو کی انجام میده؟ طلعت خانم با چهرهای از درد به هم پیچیدهشده، درحالی که سعی داشت پایش را روی صندلی کمی جا به جا کند، گفت: - بیشتر پروانه و وقتایی هم که امیرم خونه باشه، امیر انجام میده! دانهای انگور درون دهانم گذاشتم و ضمن فرودادن آن گفتم: - خدا خیرش بده؛ دستش دردنکنه! @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_پنجاهوچهارم روی به روی واحد ایستادم و نفسی عمیق کشیدم. سالها بود که طلعت خانم را ندیده بودم، گذشته از آن نمیدانستم نفس چیزی میداند یا نه؟ اصلا واکنش او چیست؟ نفس عمیق ثانویهام را کشیدم و زنگ را فشردم. کمی منتظر ماندم، درست همان لحظه که پشیمانی بر پایبندی به عهدم غلبه کرد، در توسط دختری هشت یا نه ساله گشوده شد. دختری که بینهایت شبیه پدرش بود. موهای خرمایی رنگ و لخت بلندش، روی دوشش ریخته بود و چشمانش مثل دو گوی قهوهای براق میان مژگانی بلند و پرپشت، میدرخشید. - سلام. با صدای سلام او، دست از نظارهی زیباییهایش کشیدم و لبخند پرپهنایی به رویش زدم. - سلام عزیزم. صدای گرم اما خستهی زنی از آن سوی در شنیده شد. - کیه عزیزم؟ دخترک بدون آن که پاسخی بدهد، رو به سوی من کرد و گفت: - با کسی کار داشتین؟ لبخندم را با دوباره وسعت بخشیدم و گفتم: - شما باید نفس خانم باشی درسته؟ نگاهش پر از کنجکاوی و بهت شد. - و شما نگارینی؟ درسته؟ هیجانی را که پس بهت پیشینش، سرباز کرده بود، به خوبی احساس کردم. - اجازه هست بیام داخل؟! نفس کنار رفت و با دستش به درون خانه هدایتم کرد و ضمن آن گفت: - بله حتما، بفرمایید داخل. بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت: - مامان جون، نگارین خانومه! من پای به راهرویی نسبتا تاریک که با آباژوری بزرگ، روشنایی هدیه گرفته بود، مواجه شدم. پس از چند قدمی ک برداشتم، نور وسیعی به مقابل چشمانم دوید. پنجرههایی بزرگ و سرتاسر که به زور پردهای ساده و سفیدرنگ، کمی قدرتش را کاسته بودند. کاشیهای سفیدی که منعکس کنندهی نور خورشید بودند و دکوراسیونی مجلل و غیرقابل توصیف به رنگ نقرهای و طلایی و سورمهای! طلعت خانم با پایی که پانسمان شده که روی صندلی کوچکی ثابت شده بود، روی یکی از مبلهای راحتی نقرهای رنگ نشسته بود. عینکی به چشم داشت و به گمانم داشت بوستان سعدی را میخواند. قدمی رو به جلو برداشتم، بدجور به پشیمانی افتاده بودم. سلامی بلند بالایی که چندی پیش با مخلفاتش آماده کرده بودم را نمییافتم؛ در واقع صدایم را گم کرده بودم. سلامی منقطع گفتم و چنین جوابی دریافت کردم: - سلام دخترم، خیلی خوش اومدی! چرا زحمت کشیدی؟ از تحقر تحفههایم خجالت کشیدم و سری به زیر افکندم. @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_پنجاهوسوم جارو را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: من زنگ میزنم محمد میگم جارو بزنه اینجا رو، بابا که تا ساعت پنج و شش عصر زودتر نمیاد! مامان با دودلی که هنوز در چشمهای مشکیاش نهفته بود، داشت نگاهم میکرد. آینه جوانیهایش من بودم. محمد کم و بیش به مامان میمانست و نازنین هیچ شباهتی به مامان نداشت. مامان قانع شده سری تکان داد و گفت: - بچم طفلی از صبح تنهایی همه کارها رو کرده، دلم نمیاد بهش بگم. - یه جارو زدنه دیگه. من ازش خواهش میکنم، خوبه؟ مامان سری تکان داد و سمت خانه رفت. - مامان تا اومدن بابا استراحت کنی فقط، باشه؟! مامان حرفی نزد و من هم با گذاشتن جارو در کناری، به سمت در حیاط رفتم. تا سر کوچه پیاده روی کردن و خریدن دو کیلو میوه برای عیادت مریض، داشتم به این فکر میکردم چگونه با خانواده امیر روبه روی شوم. مامان همان روزهایی که طلعت خانم هنوز در بیمارستان بستری بود، به همراه بابا رفته بودند؛ اما من از ترس روبه رو شدن با امیر شانه خالی کرده بودم. سر کوچه که رسیدم، دستی بلند کردم و ضمن نشستن در تاکسی زرد رنگی، آدرس خانه امیر را دادم. زمانی حدودا نزدیک ربع ساعت، مسیر طی شد و ماشین جایی در بهترین مناطق شهر، روبه روی برجی بلند متوقف شد. هزینه را متقبل شدم و از ماشین را ترک گفتم. با نگاهی اجمالی به سر تا پای برجی با نمای سفید، عزم پا گذاشتن به آن را کردم. پدر فرهاد باغ ویلایی به همین مساحت داشت که من همیشه از آن جا میترسیدم و همیشه هم از رفتن به آنجا شانه خالی میکردم. موقع دعوتها یا دعوتی را به جایی دیگر میکشاندم یا فرهاد را به تنهایی و همراه تشکری نه چندان واقعی، روانه میکردم. پنج پلهی بزرگ روبرویم را طی کردم و پا به درون لابی نه چندان پر هیاهو آنجا گذاشتم، مردی با لباس آبی رنگ نگهبانی، پشت جایگاهی نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود. وقتی مرا دید، سرش را بالا آورد و بعد احوالپرسی گرمی، جویای فردی شد که قصد ملاقاتش را داشتم. - با جناب شایان کار داشتم. - ولی ایشون این موقع روز، خونه تشریف ندارن! - بله درجریانم، میخوام مادرشون رو ببینم! مرد ابرویی بالا انداخت و گفت: - اجازه بدید هماهنگ کنم! من منتظر رفتن یا نرفتن بودم. که دستور تشریف فرما شدنم صادر شد. به ناگاه استرسی مضاعف در سلولهایم دوید. - طبقه هفتم، واحد چهل و دوم. بفرمایید آسانسور از این طرفه! مسیری را که آن مرد نشانم داده بود را در پیش گرفتم و به سمت آسانسور راهی گشتم. تا آسانسور در طبقه هفتم متوقف شود، هزار و یک واژه را به صدها هزار شکل در ذهنم مرتب کرده بودم و بعد با وسواس ذهنی، از آن ایراد گرفته بودم. آسانسور ایستاد و من پایم را روی فضایی سفید رنگ که همچون آینهای میدرخشید و جلا داشت، گذاشتم. صدای پاشنه کفشم مرا از بهت طبقهای به تقریب شش واحد داشت، بیرون کشید. تمام آن طبقه پر از درهای بزرگ و باشکوه قهوهای رنگ و دستگیرهی سلطنتی طلایی رنگی بودند. دست از واکاوی کردن برداشتم و چشم چرخاندم تا بتواندم شماره واحد را پیدا کنم. در کسری از ثانیه نگاهم روی نوشته طلایی رنگی ثابت ماند و به سمتش قدم برداشتم. @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_پنجاهودوم مامان همزمان با اینکه اخمهایش را از درد کمر در هم میکشید و سعی میکرد تا کمرش را صاف کند، گفت: - خب حالا، نمک نریز. صبحونهات رو سریع بخور اگه شرکت هم میخوای بری! مامان به محمدی که سعی داشت به اتاقش پناه ببرد با دستی بلند شده، اشاره کرد: - کجا داری میری؟ هنوز یه عالمه کار داریم. محمد؟ محمد با کلافگی برگشت و به مامان که تمام کلماتش را در کسری از ثانیه بیان کرده بود، نگاهی انداخت و گفت: - جانم مامان؟ - بیا برو یکم شیرینی بگیر بیار، پردهها رو هم بیا جدا کن میخوام بشورمشون! محمد سرتاسر بی حوصلگی و محبت، گفت: - مامان پردهها رو دو ماه پیش موقعی که دختر عفت خانم رو دعوت کرده بودی شستی! همانطور که درون آشپزخانه در حال آبجوش ریختن روی چاییام بودم، قهقههای از ته دل زدم. عفت خانم دختر خاله مامان و دخترش معلمی بود که به لطف خوابهای مامان، قرار بود عروس محمد شود؛ اما محمد آن را هم مانند سایرین اما سخت تر، رد کرده بود. مامان با عصبانیت و حرکت دستش، محمد را به سمت پردههای سفید رنگ فراخواند و گفت: - خوبه حالا، حیف بود برات! محمد خندهای کرد و گفت: - منم همین رو میگم دیگه مامان جان! مامان با غرولندی دوباره سمت پردهها رفت و گفت: - انگار میخوام ترشی بندازمش! محمد دوباره خندید و هیچ نگفت. صبحانه را با کل کلهای مامان و محمد گذارندم و بعدش هم ماطبق دستور مامان، کاشیهای سرتاسر آشپزخانه را که به قول محمد دو ماه پیش برق افتاده بودند، دوباره برق انداختم و بعدش هم آشپزخانه را گرد گیری کردم و بانگ رفتن زدم. تا دوشی بگیرم و موهایم را سشوار بکشم ساعت یازده و نیم شده بود، محمد قبل بیرون آمدن من از حمام، دوش گرفته بود و راهی شده بود. حوله را به سرعت از دور موهایم باز کردم و سریع بافتمشان. بعد بافت بلند و جذبی که تا بالای زانو میرسید، پوشیدم. بارانی بلندم را که امیر خریده بود، به تن کردم و ضمیمه شلوار جذب جینی مشکی رنگی که داشتم، شال کرم رنگی هماهنگ با بارانیام پوشیدم و از اتاقم بیرون زدم. مامان در حال جارو زدن حیاط بود، اخمی در هم کشیدم و سرم را از روی تاسف تکان دادم: - آخه مادر من، مگه شما کمرت درد نمیکنه که داری جارو میکشی؟ مامان به سختی کمرش را راست کرد و دستی را به کمرش زد: - چه کنم مامان، گفتم کثیفه یه دستی بزنم بهش! - کار خیلی بدی کردی مامان جان! @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
-
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_پنجاهویکم موهایم را شانه زدم و بافتم، بعد هم بافت کوتاه تنم را با هودی آبی نفتی عوض کردم و بیرون رفتم. کمی جلوتر که رفتم تکه کاغذی را روی کانتر به چشمم خورد، آن را برداشتم و مشغول خواندنش شدم. - غذات رو گذاشتم روی گاز، شب نیام ببینم نخوردی! به دست خط مامان که با عجله و بدخط نوشته شده بود، نگاهی انداختم و با خودم گفتم: - باز محمد میگه چون دکترم خطم بده! کاغذ را گذاشتم و از بعد از عبورم از کانتر، سمت گاز رفتم و زیر قابلهای که محتوی ماکارونی بود را روشن کردم. صبح با سر و صدای مامان که داشت به همه دستور میداد، از خواب خوش بیدار شدم. - محمد اون مبل رو براچی میبری اونور؟ جای اولش خوب بود! صدای اعتراض محمد بلند شد: - مامان خود شما الان گفتی بزارمش نزدیک در اتاق نازی! مامان دوباره صدای دادش بلند شد: - جای اولش خوب بود، برو عسلیها رو بیار بچین. محمد با هوف پیوستهای گفت: - چشم - اون نگار رو هم بیدار کن، مگه نمیخواد بره شرکت؟ سرم را از زیر پتو بیرون آوردم، حس غریبی داشتم. چطور باید با نفس رو به رو میشدم؟ چه باید به او میگفتم؟ در اتاقم توسط محمد باز شد و در چهارچوب در نمایان گشت. لبخندی گشاده بر لب داشت و دستش را به چهارچوب تکیه داده بود. - پا شدی؟ لبخند رنگ و رو رفتهای تحویلش دادم و گفتم: - همین الان. نرفتی داروخونه؟ - نه بابا سپردم به سهیل، مامان احتمالا نگهم میداره. پتو را کنار زدم و گفتم: - نازی کو؟ - هیچی بابا، پیچوند بره خونه دوستش. پاهایم را از تخت پایین گذاشتم و گفتم: - اون مثل من و تو نیست که. هر دو خندیدیم و محمد از اتاق بیرون رفت، من هم پشت سر او از اتاق بیرون رفتم. مامان یک سر عسلی را گرفته و بود همزمان به محمد دستور میداد تا آن سر دیگر عسلی را در دست بگیرد. بعد اینکه محمد در امر جابه جایی عسلی سهیم شد رو به من گفت: - اگه نمیخوای بری شرکت امروز اون دستمال سفیده رو بردار کاشیهای آشپزخونه رو دستمال بکش. ضمن جملاتش داشت با چشم به دستمال سفید رنگ روی کانتر اشاره میکرد. لبخند مهربانی زدم و گفتم: - اولا چشم، دوما صبحونهام رو بخورم چشم، سوما شرکت رو هم بعد کار شما میرم، خوبه لیلی خانم؟ @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
-
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_پنجاهم - برای خودم که نه؛ اما فرهاد هنوز خاطرت رو میخواد! اخمهایم را در هم کشیدم، فرهاد هنوز پسر بچهی گوش به پدرش بود. آنقدر که هم من را باخت و هم زندگیاش را! - فرهاد؟1 این را با لحن مچگیرانهای گفتم، آن طور که انگار شبنم از کی تا حالا سنگ به سینهکوب فرهاد شده بود؟ - بابا به خدا که پسر خوبیه، چون قبلا اون اشتباهها رو کرده، قرار نیست بازم انجامشون بده. یه فرصت بهش بده، شاید بتونه جبران کنه! - بس کن شبنم، داستان من و فرهاد چندین ماه پیش تموم شد. - تو اگه بخوای... گوشی را جابه جا کردم و با صدای بلندی گفتم: - بس کن! شبنم دستپاچه شده، گفت: - باشه ، باشه! نگفتی، پس فردا هم نمیای؟! - پس فردا وقت دادگاه دارم! ثانیهای صدای شبنم را از پشت گوشی نشیدم ولی بعد خودش با صدای تحلیل رفتهای گفت: - جدی میگی؟! کشو را باز کردم و شانه را از میانش برداشتم و با بی تفاوتی گفتم: - آره! - یعنی چی میشه نگارین؟ گوشی را مابین گوش و شانهام ثابت کردم و گفتم: - نمیدونم شبنم، مجبورم نکن بهش فکر کنم. همینجوریاش هر دقیقه و هر لحظه پشتم میلرزه از اینکه دوباره پام و به اون زندان کوفتی بزارم. میترسم از روی که بابام بفهمه! میترسم شبنم، اون روزا رو جلوی چشمم نیار! - باشه آروم باش، تو کسایی رو داری که بهشون تکیه کنی! اگه فکر کردی میتونم کمکت کنم، بی خبرم نذار! لبخندی پر از تشکر زدم و این احساس را نیز به زبان آوردم. - میام روز دادگاه پیشت! - نمیخواد از کار و زندگی بیوفتی! - نزن این حرف رو. وظیفمه! گوشی را از زیر گوشم برداشتم و گفتم: - ولی من هیچ وقت نمیبخشم اونی رو که این بلا رو سرم آورد. میان ما لحظهای با سکوت پر شد و بعد شبنم گفت: - اما نگارین تو جای آدما نیستی، شاید اگه یه روز بفهمی بتونی ببخشیشون! - شبنم من به کسی بد نکردم که مستحق همچنین مجازاتی باشم. - حق با توعه اما... - اما نداره شبنم، همیشه به حرفایی که از روی مهر و محبت و بخشش میزنی، باور دارم اما اینبار نه، زندگی من کلا روی یه چرخ دیگه افتاد. یه جور دیگه چرخید. من نمیبخشمش شبنم! - باشه عزیزم. دارن صدام میزنن، بعدا باهات تماس میگیرم. - مراقب خودت باش، فعلا. تماس را قطع کردم و گوشی را روی میز با حرکتی مثل پرت کردن گذاشتم و به تصویر برآشفته خودم در آینه خیره شدم. @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
-
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_چهلونهم امیر سمت تلفن دفترش رفت تا این خبر را به نفس بدهد. به بهانه اینکه شاید حرف خصوصی با نفس داشته باشد، از اتاقش خارج شدم. و سمت اتاق خودم رفتم. وسایلم را جمع و جور کردم و بانگ برگشتن زدم، منتها قبل از آن فلش سبز کوچکم را به امیر سپردم و راهی شدم. دم در که رسیدم متوجه شدم، امیر برایم ماشین گرفته است. لبخندی از سر قدردانی زدم و سوار ماشین شدم. وقتی به خانه رسیدم، کلید انداختم و وارد شدم. برخلاف انتظارم مامان چادر به سر روی پلکان نشسته بود و با کلافگی دستش را روی زانویش میکشید. به محض دیدن من جلوتر آمد و گفت: - چی شد مادر؟! چه خبره؟! همراه سلامی که هنوز ادا نکرده بودم، اخم در هم کشیدم و گفتم: - چی؟ مامان دوباره دستی روی پایش زد و با استرس، طوری که صدایش بالا نرود، گفت: - نامهی دادگاه دیگه مادر؟! ابرویی بالا انداختم و همانطور که سعی میکردم مامان را به سمت خانه هدایت کردم و گفتم: - هیچی، امیر گفت چیز خاصی نیست، میریم دادگاه درست میشه! در دلم اما غوغایی بود سر به فلک کشیده! - شما از کجا خبر دارین؟ مامان همانطور که پایش را روی اولین پله میگذاشت، گفت: - اول آوردن اینجا، من آدرس شرکت امیر رو دادم. آهان کوتاهی زمزمه کردم و وارد خانه شدیم. با صدای زنگ گوشیام از خواب بیدار شدم. خوابآلود دستی در اطراف تخت کشیدم و بلاخره آن را در زیر بالشت پیدا کردم و تماس را برقرار کردم. - سلام تویی شبنم؟ - بله. شما که زنگ نمیزنی، منم زنگ نزنم که یادت میره کلا من و! پتو را از روی خودم کنار و زدم و همانطور که در جایم مینشستم، گفتم: - سرم خیلی شلوغه شبنم! - اوه، نه بابا. وقت یه کافه هم نداری با ما؟ - نه این روزا کلا وقتم پره! - چیکار میکنی مگه؟ نه فردا، نه پس فردا؟! از روی تخت بلند شدم و مستقیم جلوی آینه رفتم. - فردا میخوام با کسی برم بیرون، پس فردا هم که... شبنم اما به میان حرفهایم آمد و گفت: - بهبه، به سلامتی خبریه؟! دستی به صورتم کشیدم، چشمهایم پف کرده بودند و موهایم آشفته روی صورت و شانههایم ریخته بود. - نه از اون خبرا که تو بخوای، مگه اینکه برای خودت کاری بکنی. خندیدم و حرص خوردنش را از پشت گوشی حس کردم. - ههه، خندیدم. عروسی منم ایشالله بعد عروسی تو! دستم را زیر موهایم بردم و همانطور که همچنان داشتم به انعکاس خودم در آینه نگاه میکردم، ادامه دادم: - مورد خاصی سراغ داری؟ برای من و خودت؟ @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
-
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_چهلوهشتم پارسا دستش را سمت کیف چرمی قهوهای رنگی که در لحظههای اول دیدار روی صندلی خالی کنار خودش گذاشته بود، برد و کاغذی از درون آن با خودکاری بیرون کشید. - لطفا اگه میخواین وکالت این کار رو به من بسپرین این برگه رو امضا بزنین. برای کارهای اداریاش زمان لازمه! نگاهی مردد به خودکار آبی روی برگهی سفید انداختم. پارسا با خنده ادامه داد: - هر چند که جسارته به شما! لبخند خجالتزدهای زدم و خودکار را به دست گرفتم و هرجایی که نیاز به امضا داشت، امضایی خواباندم. بعد آن هم وداعی گرم بین امیر و پارسا شکل گرفت. پارسا رفت و باز من و امیر تنها هر کدام در گوشهای، غرق در تفکراتمان بودیم. - برو خونه، اینجا که کاری نداری! فردا هم اگه خواستی نیا! در جایم جابه جا شدم و گفتم: - فردا بمونم خونه چی کار کنم؟ بابا هم فردا میرسه! با صدایی گرفته گفت: - به سلامتی! - نمیتونم بمونم خونه، بابام میفهمه! اگه بیام شرکت راحت ترم! پشت صندلی من، همانطور که پشتم به او بود، ایستاد و آهسته گفت: - هر طور راحتی، اینجا متعلق به خودته! صندلیام را چرخاندم و زمزمه گفتم: - امیر؟! - جا... سرش را پایین انداخت و به گرفتگی قبل گفت: - بله؟! از لحنش خجالت کشیدم و نگاهم را دزدیدم. - به نظرت تو دادگاه چه اتفاقی میوفته؟! خودم میدونم که هر چند کم اما حکم زندان دارم! امیر به پهلو روی میز نشست. - نگران نباش، حکم دادگاه اول اونقدرها هم واقعی نیست. بعد هم خدا بزرگه! - ببین منم حقوق خوندم؛ میفهمم گره پیچیدهایه. اگه برم زندان، بابام... نه نتوانستم جملهام را کامل کنم. حرف در دهانم ماسید و بغض مانع شد تا جملهام را کا مل کنم. - میخوای فردا با نفس بری بیرون، حال و هواتونم عوض بشه؟ نگاه پر بغضم را سمتش چرخاندم و لبانی برچیده بودمشان، نگاهش کردم. امیر مهربان نگاهم کرد و گفت: - نگاه همهی دخترا موقع گریه، شبیه گربهی مظلوم میشه؟ میان بغض خندیدم. - نفس خوشحال میشه بدونه فردا میره خرید، بگم بهش؟ نگاهم را در چهرهاش دقیق کردم. سری تکان دادم و با سر تایید کردم. @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
-
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_چهلوهفتم نفسم در سینه حبس شد؛ یعنی آقای محترم؟! امیر فنجان قهوهاش را روی میز گذاشت و گفت: - یادم میاد محمد یه بار یه چیزایی برام تعریف کرده بود، میخوای خودت دوباره برامون بگی؟ قبل از آنکه من به حرف دهان باز کنم، پارسا پرسید: - محمد؟! همسرتونن؟ جای من امیر پاسخ داد: - نه، داداشش! پارسا ابرویی بالا انداخت و اخم ابروانش باز شد. من به اختصار آنچه بین من و آقای محترم اتفاق افتاده بود را تعریف کردم. بعد اتمام هر آنچه که بابد میگفتم، پارسا در حینی که استکان چاییاش را تمام شده، روی میز میگذاشت، گفت: - من فکر نمیکنم کار ایشون بوده باشه؛ چون شما به گفتهی خودتون چیزی به مسعود نگفتین و در نتیجه ضرر و زیانی به اون آقا نرسیده، پس اون آقا تلافی چی رو باید سرتون در بیاره؟ امیر همانطور که به فنجان قهوهاش نگاه میکرد، با لحن متفکرانهای گفت: - نگارین گفت اونا میونهشون خوب نبوده، اگه یه اتفاقی ناخواسته بین شون بیوفته و اون فکر کنه... پارسا حرف امیر را قطع کرد و گفت: - نه احتمالش خیلی کمه؛ اونا هرچقدر هم که میونه بدی داشته باشن، بازم دارن کنار هم کار میکنن. بعدشم بعید میدونم تلافی یه مرد چهل پنجاه ساله این شکلی بوده باشه! امیر از پشت میزش بلند شد و سمت پنجره تمام قد دفترش رفت و پشت به ما در حال نظاره رفت و آمدهای شرکت بود.ناگهان برگشت و با هیجان زده گفت: - آهان اون دوستت، اسمش چی بود؟ شبنم؟ کار اون چی؟! پارسا جویای حال من بود تا بفهمد که نظرم چیست. عصبانی و برافروخته، صدایم را بلند کردم و گفتم: - معلومه چی داری میگی؟! اون صمیمیترین دوست منه! امیر دستانش را تسلم وار بالا گرفت و گفت: - باشه، هر چی تو بگی. فقط یه حدس بود. پارسا ته حرف امیر را گرفت و گفت: - شاید هم این اتفاق نیوفتاده باشه، اگه مطمئن هستین که مدارک رو داخل همون فلش ریختین میتونین ریکاوی کنین! قهوهی سردم را نزدیک لبهایم را کردم و بعد مزهمزه کردنش، دقیقا به همان تلخی قهوه گفتم: - نه اگه شیفت دلیت یا همون حذف دائم کرده باشن! پارسا به ریزبینیام لبخند زد و گفت: - ماشالله دستی هم به کامپیوتر دارین! لبخند نیمه جانی زدم و سکوت کردم. امیر گفت: - شاید نشه فایلها رو برگردوند، اما میشه فهمید حذفی در کار بوده یا نه! به امیری که همچنان به منظرهی بیرون خیره بود، نگاه انداختم و گفتم: - آره میشه، ولی کو همچنین کسی؟ امیر به آهستگی زمزمه کرد: - من بلدم. @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_چهلوششم با ضربهای که به در خورد و بفرمایید امیر، مش رحمان در چهار چوب نمایان گشت و با سینی مسیای در دست، جلوتر آمد. - به به آقا پارسا، چه عجب از این طرفا پسرم؟ پارسا در حین برداشتن چاییاش از سینی، گفت: - سعادت زیارت نداشتیم بابا رحمان. از وقتی این از دماغ فیل افتاده... با چشم اشارهای به امیر کرد و ادامه داد: - عذرمون رو خواست، مجبور شدیم بریم دیگه! سینی جلوی من آمد و من ضمن تشکری قهوهام را برداشتم و امیر هم همانطور که دستش را سمت سینی دراز میکرد، گفت: - عه عه ببین چقدر دروغ میگه، من گفتم برو یا خودت هوای دفتر زدن برت داشت؟ پارسا نگاهی به مش رحمان انداخت و گفت: - میبینی آقا رحمان؟ این مهندس یه روده راست تو شکمش نیست! امیر همانطور که به نگاه معطوف شدهی پارسا نگاه میکرد، با چشم اشارهای به من کرد و گفت: - تو فکر کردی بری من میخوام رو زمین بمونم؟ از شما بهترون رو دارم. نگاه پارسا لحظهای روی من ثابت ماند. هیچکدامشان خبر از غوغای درون من و استرسی که متحمل میشدم، نداشتند. مش رحمان، قندان را روی میز گذاشت و گفت: - الهی زنده و سلامت باشین هرجا که هستین بابا جان! این را گفت و به سمت در رفت تا خارج شود. با دستانی لرزان، اشکی را از گوشه چشمم زدودم، سرم را پایین انداختم. لحظهای در سکوت گذشت، تا اینکه امیر گفت: - چاره چیه پارسا؟ چی باید بگیم به قاضی؟ امیر لحظهای گیج و مبهوت به امیر نگاه کرد در نهایت بعد کمی من من کردن، گفت: - ببین من میگم شاید دست خودتون خورده، حذف شده؛ هان؟! پارسا مرا مخاطب قرار داده بود. سری به معنای نفی تکان دادم و او ادامه داد: - یا شاید دست خواهر و برادر کوچکترتون، موقع بازی، انتقال فایل یا هر چیز دیگهای! نفس عمیق کشیدم و گفتم: - خواهر کوچک ترم امسال باید دانشجو باشه، برای این کار خیلی بزرگه! لبخند تلخی زدم و دوباره جمع در سکوت فرو رفت. امیر فنجان قهوهاش را بالا گرفت و مشغول مزه مزه کردن قهوهاش و به ناگاه گفت: - یه کسی که باهات دشمنی داشته باشه، میتونه این کار رو انجام داده باشه! و پارسا به تقلید از لحن متفکرانه امیر، ادامه داد: - که خیلی هم بهتون نزدیک بوده! @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_چهلوپنجم امیر خندید و با برداشتن گوشی به قصد سفارش چای یا قهوه، گفت: - این چه حرفیه که میزنی پارسا جان؟ من که گفته بودم سرم شلوغه، نمیرسم؛ اما تو میتونی هر وقت دوست داری بیای اینجا! امیر شماره را گرفت ولی قبل از آنکه پارسا چیزی بگوید، ادامه داد: - حالا چایی میخوری یا چی؟ قهوه، نسکافه؟ - چایی. نگاه پارسا با برق عجیبی سمت من برگشت و گفت: - و شما خانم؟ دوباره لبخند خجالت زدهای زدم و گفتم: - قهوه! نمیدانم چرا اما احساس میکردم امیر ناراحت شده است، با اخم محوی مشغول صحبت کردن با خانم امیری و دادن سفارشات بود. امیر سریع تماسش را خاتمه داد و از پشت میزش، جعبهی خاصی از شکلات را بیرون آورد و در کنار منی که کمی با فاصله از روبه روی پارسا نشسته بودم، جا گرفت. امیر شکلاتهای رنگیرنگی در جعبه به سمت پارسا تعارف کرد و بعد برداشتن شکلاتی از سمت پارسا، گفت: - غرض از مزاحمت پارسا جان، این فامیل ما یه مشکل کوچیکی براش پیش اومده، پس فردا دادگاه داره. پارسا شکلاتی که در دست داشت را باز کرد و آن را در دهانش گذاشت و در همان حین گفت: - خب؟ - هم من و هم نگارین جان چون تو این موضوع سر رشته نداشتیم، خواستیم تو کمکمون کنی! امیر نگارین جان را با تاکید خاصی بیان کرد اما پارسا اصلا و ابدا متوجه آن نشد. نگاه پارسا سمت من چرخید و بعد با کنجکاوی خاصی دوباره روی چشمهای امیر نشست. امیر بعد از مکثی، نگاهی به من انداخت و ادامه داد: - قضیه از این قراره که خانم جمشیدی یه مدت تو شرکت مسعود کار میکرد. پارسا به میان حرفهای امیر آمد و پرسید: - مسعود محمدی؟ انگار هر دو آقای محمدی را خوب میشناختند. امیر سری به تایید تکان داد و بعد هم ماجرا را خلاصه برای پارسا تعریف کرد. پارسا با تفکری عمیق، دستی به درون موهایش کشید و آن را عقب زد. موهای مشکی رنگی داشت که بعضا سفید شده بودند، اما نه به اندازهی امیر! - ببینین شما الان هیچ مدرکی ندارین، درسته؟ امیر با تاسف سری تکان داد و تایید کرد. - طبق تجربهام و چیزایی که تو این سالها از دادگاه دیدهام، شما چه گناهکار و چه بیگناه محکومید. نگاهم را ترسیده سمت امیر بردم، گویی میخواستم نگاهم را آرام کند. مگر نه اینکه او به تازگی التیام بخش شده بود؟ امیر سعی کرد با لبخندی آرامم کند. نگاهم را دوباره سمت پارسا بردم و او ادامه داد: - شما مطمئن هستین که داخل همون فلش مدارک رو ذخیره کردین؟ با صدای لرزانی که هیچ شباهتی به اولین صدایی که پارسا از من شنیده بود، نداشت، گفتم: - من کلا برای کارهای شرکت یه فلش داشتم که رنگشم با بقیهی فلش هایی که داشتم فرق میکرد. اصلا... @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_چهلوچهارم امیر بلند شد و خواست که برای برخواستنم کمکم کند، اما خیلی زود پشیمان شد و با دو سمت آسانسور رفت تا کلیدش را بزند. تا آسانسور برسد، من نیز به امیر رسیده بودم. تا رسیدن به طبقه چهارم، دست خیس عرق شدهی من دور میلهای که در آسانسور وجود داشت، حلقه شده بود و آن را با تمام قدرت میفشرد. در باز شد و امیر دوباره خواست کمکم کند و باز هم پشیمان شد، با عجله سمت اتاقش رفت و با اثر انگشت و بعد با کلید قفل در را باز کرد و دستگیره را کشید. با قدمهایی سست به امیر رسیدم و پیش از او وارد اتاقش شدم. یکی از صندلیها را عقب کشید و من را تعارف به نشستن کرد. پشت میز جا گرفتم و با کمال میل و التماسی افزون، پاکت را به دست امیر دادم. امیر یکی از صندلیها را به نزدیک من کشید و در کمتر از صدم ثانیهای، آن را گشود. امیر مشغول خواندن شد و لحظه به لحظه اخمهایش در هم گره خوردهتر شد. در نهایت دستی از کلافگی بر صورتش کشید و نامه را بست. با تکان دادن سرم و نگاه پرسشگرانهام از او بابت آنچه خوانده بود، پرسیدم. به صندلیاش تکیه زد و با کلافگی عمیقی نگاهم کرد. - نوبت دادگاهت رو مشخص کردن! نفسی با درد کشیدم و چشمهایم را هم بستم، حالا چی میشد؟ باید برمیگشتم زندان؟ - کِی؟ این پرسش من بود در حالی که از پاسخش میترسیدم. - پس فردا! من در سکوت به عاقبت کارم میاندیشیدم و او ادامه داد: - من به اون دوستم که وکیله زنگ میزنم بیاد! اما من نشنیدم یا این طور وانمود کردم که نشنیدهام، نه این جمله را و نه جملههای بعدی که دوست وکیلش را مخاطب قرار میدادند. مکالمهی امیر تمام شد و بعد اتمام مکالمهاش هم پشت میزش نشست و مرا در تنهایی خودم رها کرد، هر چند که گهگاه سنگینی نگاهش مرا از خلوتگاه سرد و خاموش خودم بیرون میکشید. درست نمیدانم چقدر گذشته بود که تقهای به در خورده شد. سرم را به سمت در و بعد هم گذرا به سمت امیر چرخاندم، از نگاه اطمینان بخشش متوجه شدم که احتمالا رفیقش است. پس بلند شدم و بعد دستی به لباسها و صورتم بردم، بعد از یک یا دو ثانیه که امیر سمت در رفت و خودش در را باز کرد، من هم کارم تمام شده بود. - سلام آقا پارسای گل، مشرف فرمودید! از دور نظارهگر اتفاقاتی بودم که بین امیر و پارسا رخ میداد. دست امیر جلو رفت و توسط پارسا فشرده شد. - سلام، چطوری مهندس؟ یاد فقیر، فقرا میکنی؟ امیر خندید و با دستی که اسیر دستهای پارسا بود، او را جلوتر کشید و با دست دیگرش در دفتر را بست. با این حرکت، آنگاه من و پارسای در نگاه هم هویدا گشتیم. قبل از آنکه امیر پاسخی به پارسا بدهد، سلام بلندی کردم و متقابلا پاسخ رسایی دریافت کردم. - سلام، حال شما چطوره خانم؟ لبخندی از سر تشکر زدم و با لحنی خجالت زده گفتم: - ممنونم. با تعارف امیر، پارسای روی یکی از جلوترین صندلیها نشست و ادامهی تعارفاتاش را ادامه داد: - چه خوب کردی زنگ زدی، کم مونده بود به زنده بودن خودم شک کنم! پارسا این را گفت و پایی رو پا انداخت. @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 3
-
-
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_چهلوسوم امیر پشت سرم از آسانسور خارج شد و دوباره با دستش به سمت چپ سالن که از آنجا فقط ابتدای راهرویی طویل دیده میشد، اشاره کرد. او پیش قدم شد و من بدون تلاش برای رسیدن به او، پشت سرش قدم برمیداشتم. بعد از رسیدن به ته راهرویی که دیگر سکوت برایش معنا نداشت و پر از سر و صدا بود، امیر وارد آن تالار شده و صداها با کف زدنها و تشویق کردنها، چندین برابر گشت. وقتی من وارد تالار شدم، امیر آن سمت تالار در ردیف اول جاگیر شده بود، امیر با لبخندی گرم و حرکت سرش به من فهماند که کنارش بنشینم. با حرکت دست و سرم، سلامی بی گفتگو به مجری و سپس شروع به احوالپرسی گرمی با مسئولین و پرسنل شرکت کردم، هیچ کدامشان آشنا به نظر نمیرسیدند اما حکم ادب این بود. بعد از گذر از روبه روی همهی آنها، جایم را در کنار امیر یافتم. امیر دوباره مهربان نگاهم کرد و گفت: - یه جوری احوالپرسی میکردی گفتم یه چند سالیه میشناسیشون! بعد خندید و همچنان نگاهش را حفظ کرد. در پی مزاحی که کرده بود، اخمی مصنوعی کردم و گفتم: - حالا اگه همینجوری سرمو مینداختم پایین، بهتر بود؟ امیر نگاهش را گرفت و در پی تایید حرفم، لبخندش را پهنا بخشید. - امروز به پاس پیوستن قدومی شایستهی تقدیر، گرد هم اومدیم تا بهشون خوشامد بگیم. فردی که به دعوت شخصی شخیص، جناب شایان به جمعمون پیوسته؛ مهندس شایان برگزیند و انتخاب، شایان نباشد؟! سرم را سمت امیر برگرداندم و گفتم: - از تحرک زبونش چاق نشده یا از کم حقوق دادنهای تو؟! به لبخند شیطنت بارم را بدون نگاه کردن، حس کرد و گفت: - شکسته نفسی نفرمایید بانو! نگاهم را از نیم رخش گرفتم و به استیج دوختم. پسرک حدودا سی سالهای، اما به تقریب ریزاندام، با کت و شلواری سورمهای و پیراهن صورتی کم رنگی، در حال تلاوت متن روبه رویش بود. بعد از تعریف و تمجیدهای فراوان و به عمل آوردن تشکرهای پررنگ و لعابی، بالاخره از امیر دعوت شد تا به جایگاه رود و ما را از سخنان خود مستفیض کند. امیر روی استیج رفت و بعد از تشکر و سپاس مجدد از حاضرین و دلیل حضور و پارهای از بحران های اقتصادی دست و پا گیر، سراغ مسائل مربوط به شرکت رفت. از یک جایی به بعد انگار دیگر صدای امیر را نمیشنیدم و محو چهرهی معصوم ولی پختهی امیر شده بودم؛ موهایی لخت و خرمایی رنگی که گه گاه، روی پیشانی بلنداش، به رقص می آمد. چشمانی درشت که گویی قهوهای رنگ را در برگرفته بود. ابروانی پهن ولی به زیبایی یک نقاشی، و در نهایت ته ریشی که همیشه به صورت داشت. با ضربهای که با شانهام خورد، دست از کاویدن چهرهی امیر برداشتم و به آن دخترک نگاه کردم. - بیا عزیزم، این مال شماست. نگاهم را به دستش که حاوی پاکتی سفیدرنگ بود، انداختم و با صدایی که نمیداند شنیده شد یا نه، تشکر کردم و پاکت را گرفتم. مهر قضایی نهفته بر آن کافی بود، تا دست و پایم را گم کنم و ندانم که اکنون چه امری حائز اهمیتتر است. بدون آنکه متوجه شوم، با قدمهایی تند و پر از اضطراب، از تالار گریخته و بر صندلیهای انتظار سالن نشسته بودم. دستانم را تکیه گاه سرم کرده بودم و در جستجو ذرهَای توان برای گشایش آن پاکت بودم. با حس کردن حضور شخصی در کنارم، سرم را بالا آوردم و همانطور که دیوار پشتم تکیه میدادم، نگاهم را سمتش چرخاندم. امیر بود. نالیدم: - امیر! امیر اخمهایش را بیشتر در هم کشید و نگاهش را پاکت محصور میان دستانم انداخت، نگرانی از چشمانش هویدا بود. - از دادگاهه؟ سری تکان دادم و قطرهای اشک بر گونهام روان شد. چشمانم را با درد بستم. چه اتفاقی در راه بود؟ دست امیر برای برداشتن نامه، نزدیک دستم آمد و بعد لمس تصادفی دستانمان، دستش روی دستم نشست. - چرا اینقدر سردی نگارین؟ لبهایم را از استرسی مضاعف، به درون دهانم کشیدم و سکوت کردم. - پاشو نگارین جان، بریم اتاق من. حالت اصلا خوب نیست! @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
-
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_چهلودوم جلوی آینه ایستادم و مشغول بستن دکمههایم شدم، نازنین با هم لحن سرتق خودش گفت: - پس این ها رو هم بپوش! من سکوت کردم و او بعد از ثانیهای، نگاهی به ساعت انداخت و گفت: - اوخ اوخ ساعت هفت و نیم شد، من دارم با توی حرف گوش نده بحث میکنم. و در هنگام خروج از اتاق هم، سری به درون اتاق کشید و رو به انعکاس من در آینه، گفت: - یه خورده آرایشم بکن، جذاب تر از همیشه! به شیطنتاش لبخندی زدم، یادم نمیآمد دعواهایم به بیشتر از چند دقیقه رسیده باشد. با دستورالعمل نازنین لباس پوشیدم و آرایش کم رنگی را هم بر روی صورتم طرح زدم. حالا آمادهی رفتن بودم. وقتی از اتاقم بیرون رفتم، هنوز هم بقیه خواب بودند. پاورچین پاورچین، کفشهای کالج خاکی رنگ را که گل سنتی زیبایی هم داشت، به پا کردم و از خانه بیرون آمدم. تا سر کوچه را پیاده قدم زدم و در نهایت با تاکسی زردرنگی مسیر شرکت را در پیش گرفتم. تاکسی جلوی شرکت شایان متوقف شد و من همان مسیر همیشگی را با سکوت خودم و زوزهی باد، به پایان رساندم. بیشتر از همیشه طبقه همکف شلوغ بود، همه در حال رفت و آمد بودند. امیر را در مابین شلوغیها و عبور این و آن، در حال امر و نهی دیدم. به سمت امیر رفتم و سلام تقریبا بلندی کردم. - سلام خانم خوش اومدین! نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و من هم سرکی کوتاه درون صفحه گرد و تقریبا بزرگ ساعت کشیدم. - یک ساعت و ده دقیقه خانم جمشیدی راد! لبخندی زدم. قرار بود امروز را زودتر تشریف فرما شوم اما از تایم اداری هم نیم ساعت تاخیر داشتم. - شرمنده؛ ماشین ندارم دیگه! همانطور که سمت آسانسور میرفت و با دستش هم اشاره کرد که دنبالش بروم، گفت: - میتونستی بگی بیام دنبالت! - نمیخواستم مزاحمت بشم! ابرویی بالا انداخت. میدانستم جملهای که میخواهد بگوید چیست. اما او سکوت کرد و هیچ نگفت. آسانسور بالا رفت و در نهایت ایستاد و من آن طبقهی آشنا را مقابل خودم دیدم. امیر همانطور که سمت اتاق خودش میرفت، با صدای تقریبا بلندی گفت: - معارفه نهایتا نیم ساعته، هیچ استرسی براش نداشته باش! همانطور که عقب گرد سمت دفتر خودم میرفتم، سری به معنای تایید تکان دادم. وارد اتاقم شدم، سینی صبحانه به همراه فلاکس کوچک چایی روی میزم بود، لبخندی از سر رضایت زدم و پشت میزم نشستم. وقتی صبحانهام را تمام و کمال نوش جان کردم، عزمم را جزم کردم تا به حضور شخص عالی، امیر بروم. از اتاقم که بیرون آمدم، امیر را با ژستی خاص، مقابل میز خانم امیری دیدم که با یک دست تکیهگاه شده و با دست دیگرش، بعد نگاهی کوتاه به محتویات برگهی روبرویش؛ آن را امضا میزد. وقتی در کنارش قرار گرفتم، آخرین برگه را هم امضا زد و صاف ایستاد. نگاه در نگاهم دوخت و با دستانی که به دو جیبش فرو رفته بود و لبخندی گرم و ستایشگر نگاهم میکرد. من هم تحت تاثیر نگاهش، لبخندی کوتاه زدم و با صدایی که به زور شنیده میشد، گفتم: - بریم؟ سرش را تکان داد و با دست به سمت آسانسور اشاره کرد. پایمان به سالن همکف که رسید، سکوتی نه چندان پایدار، بیشتر از هرچیز احساس میشد. @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
-
-
رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت_چهلویکم با نگاهی به چهرهام خواهان دانستن نظرم شد، موافقش بودم. ادامه داد: - به نظر من که پالتوی بلند چهارخونهات رو هم روش بپوشی خوبه؛ اما بهتر از اون این بارونیه ست. - این بارونیه رو بپوشم؟ رو مانتو شلوار سورمهای؟ به لحن معترضم توجهی نکرد و گفت: - چشه مگه؟ خیلی هم خوبه! اگه کیف و کفش همین رنگی هم داشتی باشی، فوق العاده میشه! بد نمیگفت، ترکیب جالبی میشد که سبک مخصوص خود نازنین بود. صدایش با لحن متفکری بلند شد: - فکر کنم داری! - چی رو؟ نازنین با حالت دو از اتاق خارج شد و صدای من که دی پیاش بلند شد را نادیده گرفت. - ببینم نازی مگه تو نمیخوای بری سالن؟ سری از روی تاسف تکان دادم و با برداشتن برسی که هنوز روی میز مطالعهام بود، به جان موهایم افتادم. بعید میدانستم چیزی پیدا میکرد، من در کل زندگیام به جز کفش مشکی رنگ دیگری نخریده بودم، مگر برای مراسمات عقد و عروسی که داشتیم. در همان حین که با کشیدن موهایم به دو طرف، قصد سفت کردن دم اسبی موهایم داشتم، نازنین وارد اتاق شد. - بیا اینم اونی که لازمته! از شوقی که در لحنش بود، لبخندی روی لبم نشست و به سمتش برگشتم و به ناگاه در جایم خشک شدم. دهان باز کردم که چیزی بگویم اما صدایی از حنجرهام بیرون نیامد. با دست اشارهای کردم که این ها چیست؟ اما خودم خوب میدانستم که آنها چه بودند! - کفشه دیگه؛ خاکی، کرمی که میخواستی! سعی میکردم به خاطر لبخند روی لبش، سرش داد نزنم، با همان حال گفتم: - اینا رو از کجا آوردی؟ - معلومه از انباری دیگه، ببین حتی مارکشم هنوز نکشیدی! چشمهایم را با درد بستم و گفتم: - برو بندازشون سطل آشغال نازنین، اینا مال پنج ساله پیشه! اون موقع من هجده سالم بوده، اینا اصلا الان پام نمیشه نازنین! نازنین که انگار اصلا متوجه حال من نبود، گفت: - نه بابا اندازته، بپوش! صدایم را کمی بالاتر بردم: - نازنین اینا عیدیهایی ان که عمه طلعت واسه شیرینی خوری من آورده؛ میفهی؟ چه جوری جلو امیر این کفشا رو پام کنم؟ نازنین ناباورانه نگاهی به کفش و کیف انداخت و گفت: - یعنی حتی اون... - آره حتی اون لباسها، ترمهها و همه! حالا برو بنداز بیرون اینا رو! نازنین آن طور که قصد نداشت قانع شود، گفت: - حالا که چی مثلا؟ چی میشه اینها رو ببپوشی؟ شیرینی خورشون میشی؟ نه اونا حتی یادشون نیست کفشهایی که برات آوردن سبز بوده یا مشکی! هوف بی حوصلهای کشیدم. - بس کن نازی! برو سالن درست رو بخون چند ماه دیگه کنکور داری! هیچ توجهی نکرد و گفت: - دیروز باهاش رفتی خرید نگار، چی داری میگی دیگه؟ با عصبانیت و تهدید نگاهش کردم که کمی دستپاچه گفت: - رسیدشو تو خریدات دیدم، آدرسشم مال بالاشهر بود. - این چیزی رو ثابت نمیکنه! برای فرار از بحث، سمت کت و شلوار سورمهای رنگ رفتم و برای تعویضشان هم به پشت کمد پناه بردم! - وقتی دیروز با امیر اومدی خونه، چرا ثابت میکنه! با اعتراض همانطور که یقه مانتو را مرتب میکردم، گفتم: - بس کن نازی، من حتی اگه تو شرکت امیر کار هم بکنم و بعدش وقتی بهش میگم خرید دارم، میگه خودم میبرمت؛ عمرا زنش بشم. و بعد برای تاکید ادامه دادم: - این و برو به هر کی که فکر میکنه بین من و امیر چیزی هست، بگو! @Nasim.M- 59 پاسخ
-
- 4
-
-
-
-
درخواست طراحی جلد رمان تنهایی سپیدار | یگانه رضائی | کاربر انجمن نود هشتیا
yeganeh07 پاسخی برای yeganeh07 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
خیلی قشنگ شده ممنونم- 11 پاسخ
-
- 1
-