-
ارسال ها
395 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
51
Shahrokh آخرین بار در روز نُوامبر 3 برنده شده
Shahrokh یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
آخرین بازدید کنندگان پروفایل
بلوک آخرین بازدید کننده ها غیر فعال شده است و به دیگر کاربران نشان داده نمی شود.
دستاوردهای Shahrokh
-
ویراستاری دلنوشته دلتنگی
Shahrokh✨ پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در رصد و ویراستاری | رمان تکمیل شده
درود درخواست ویراستاری دلنوشته اتمام شدهم رو دارم.ممنون- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
دلنوشته دلنوشتهی دلتنگی | شاهرخ کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : دلنوشته کاربران
#پارت صد و سیزده و من هنوز، هر شب با خیال تو میخوابم و با دلتنگیِ تو بیدار میشوم. دلم در کوچههای خاطره قدم میزند، شاید جایی میان بغض و باران دوباره تو را پیدا کند. رفتی، اما دلتنگیات نرفت؛ فقط یاد گرفت ساکتتر باشد. با اینهمه، تهِ دلِ من هنوز امیدی روشن مانده؛ شاید روزی دوباره لبخندت را ببینم. تا آن روز، نامت آخرین واژهی هر دلتنگی من خواهد ماند... پایان دلنوشتهی دلتنگی با تشکر ویژه از دوست عزیزم مژگان جان و تمامی اعضای دوست داشتنی گروه فرشتگان. -
دلنوشته دلنوشتهی دلتنگی | شاهرخ کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : دلنوشته کاربران
#پارت صد و دوازده با خوردن به شیشهی اندوه، زندگیِ سربریدهام در من شکست. کولاکِ دردها به جانم هجوم آورد و مرا به اعماقِ توهمی پرتاب کرد، که سالها در کمایِ حرمان و نیستی فرو رفتم، تا آنجا که هر رجایی از من، قطعِ رحم کرد. در سایهسارِ خستگی، نفسم بویِ خاموشی میداد. زمان، همان طنابِ پوسیدهای بود که میانِ من و فردا آویخته مانده بود. هر صدا، پژواکی از فراموشی بود و هر رؤیا، دهانی دوخته بر حقیقت. در خویش خزیدم، همچون پرندهای که از پرواز شرم دارد و در بیهواییِ خویش به مرزِ ناپیدای نیستی، سلام کردم. اما از دور، نوری لرزان بر شانهی تاریکی لغزید، و صدایی درونم گفت: «شاید هنوز، ذرهای از تو زنده مانده باشد.» -
دلنوشته دلنوشتهی دلتنگی | شاهرخ کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : دلنوشته کاربران
#پارت صد و یازده خانهخرابِ عشق تو شدم... این ویرانی، زیباترین رویاست برای دلی که سالهاست بیتپش مانده. بینوایم من، در انتظار سجدهای به عشقت؛ بیا... منجی جاودانهی قلب من باش. تو معنای همهی وجودمی، و بی تو، منی برای بودن ندارم. نفسهایم بیدلیلاند وقتی نامی از تو نیست. بگو کجای این کرهی خاکی باید در انتظار آمدنت بمانم؟ کجا باید دلم را بسپارم تا تو بیایی و آرامش را به آن بازگردانی؟ عشق من، جهان من، تمام من! -
رمان دختر یلدا|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت چهارم حواسش جمع یلدا و صحبت ناراضیش با اون دو عضو پلشت محله شد. - دختر نباید ترسو باشه، الان کل بچهها داخل آبن. مهدی خلی هم با اون هیجانی حرف زدنش که باعث میشد کلی آب دهانش بپاشه بیرون، ادامهی حرف محمود رو گرفت. - رودخونه عمقی نداره که بترسی، نترس غرق نمیشی! و با قیافه مسخرهش شروع کرد به قاهقاه خندیدن! به سمتشون شروع به شنا کرد تا این مگسهای مزاحم رو از گل زندگیش دور کنه که هنوز نرسیده با نگاه مشکوکی که بهم انداختن از دست و پای یلدا گرفتن و اون رو انداختن توی آب. درست که آب زیاد عمیق نبود ولی با این طرز انداختنش و شوکی که به اون وارد شد رفت زیر آب. نفهمید چطوری به سمتش پرید و از زیر آب کشیدش بالا! هنوز هم اون نگاه ماتش توی نظرش تازهست. تا یلدا رو به تختهسنگ نزدیکشون رسوند و روش نشوند، با خشم به سمت اون دو نفر مردم آزار دوید. - مگه مرض دارین عوضیا! مشت رها شدهش به گونهی محمود نرسیده، بچهها جداشون کردن و نذاشتن دق دلیش رو سر اون دو تا خالی کنه. اون دو تا هم احتمالا قبل از فهمیدن و دخالت یاسر، صحنه رو ترک کردن ولی هنوز خندههای مورددار یاسر که به سمت یلدا حواله میشد، توی سر و گوشش پیچ میخورد. دوباره به سمت یلدا برگشت و نفس زنون به چهرهی خیس وحشت زدهش نگاه کرد. - نترسیدی که! چیزی نشد! یلدا پلک زد و یه قطره اشک از چشمش پایین افتاد ولی اون سریع دستش رو گرفت و با تاکید گفت: - نباید پیششون خودت رو ضعیف نشون بدی که بخوان اذیتت کنن. الانم اگه به من اطمینان داری بذار بیارمت توی آب تا بدونی هیچ ترسی نداره. فکر نمیکرد این دو تا کلوم حرفش اینجوری روی دختر کوچولو تاثیر بذاره که اون یکی دستش رو هم خودش بذاره توی دستش و اجازه بده که با هم وارد آب رودخونه بشن. جالب بود که بعد چند دقیقه کلا ترسش ریخت و کمکم با آب آشتی کرد. از اون روز به بعد یلدا با دخترای محل توی آب بازی هم شرکت کرد و دیگه یادش نموند که یه زمونی از رفتن توی آب واهمه داشت. دستی به روی صورتش کشید که بر اثر برنامههای صبحگاهی پادگان، آفتاب سوخته شده بود. بعد تموم کردن سربازیش قصد داشت واسه دانشگاه خوب درس بخونه و شیلات قبول شه تا بتونه توی ماهیسرا کنار باباش به کار مشغول شه، اما خیلی دوست داشت اول از یلدا خیالش راحت بشه که این مدت رو براش صبر میکنه. اون یلدا رو از همون بچگی فقط برای خودش میخواست و میدونست که یلدا هم کاملا از نیت قلبیش باخبره. کاش این چند سال زود بگذره و اون هم به آرزوی دلش برسه و یلدا سهمش تا دیگه شبها بدون کابوس از دست دادنش سر به بالین بذاره. قبل رفتن به سربازی وقتی با کلی کشیک دادن تونست اون رو توی کوچه پشتی خونشون غافلگیر کنه تا بهش نزدیک شه، دختر کوچولو که دیگه داشت واسه خودش خانومی میشد، کلی سرخ و سفید شد و سرش رو انداخت پایین. خودش رو به سمت یلدا کشوند و در حالی که به چهرهی زیبای خجالت زدهش نگاه میکرد با کلی حسرت و دلتنگی لب باز کرد. - یلدا هفتهی بعد باید برم شیراز چون آموزشيم اونجا افتاده. یلدا بدون اینکه سرش رو بالا بگیره، جوابش رو داد. - آره خبر دارم، خاله منیر به مامانم گفته بود. لبخند زد، با وجود استرسی که از پیدا شدن کسی توی خلوتشون داشت. - دلم برات تنگ میشه، فقط میخوام این مدت که نیستم بدونم تو هم منتظرم میمونی. اینبار سرش رو بالا گرفت و شرارههای آتشین سیاهش رو به چشمای غم گرفتهی پسرِ دلتنگ هدف گرفت. - به سلامتی بری و برگردی. جوابش این نبود، پس با اصرار تکرار کرد. - هستی تا بیام مگه نه؟! کمی لبهای یلدا کش اومد ولی از پهن شدن بیشترش خودداری کرد. - من هنوز کلاس اول دبیرستانم، کلی باید درس بخونم. بیربط جواب داد ولی هم دلش گرم شد و هم لبخند راحتی روی لبهاش نقش بست. خوبه که دختر کوچولو فقط به فکر درس خوندنه و به چیز بیشتری دل مشغولی نداره، همین خیالش رو جمع کرد که با فراغِ خیال به سربازیش برسه. وقتی از حموم اومد بیرون به تدارکات مامانش روی میز نگاه کرد که انواع و اقسام خوراکی رو واسه تک پسرش مهیا کرده. یک لحظه یاد دستبند چرم بافته شدهای که از مرتضی توی پادگان بافتش رو یاد گرفته افتاد که چطوری به دست صاحبش برسونه؟! کاش که خوشش بیاد و بتونه خودش اون رو به دور مچ قشنگش بندازه. -
دلنوشته دلنوشتهی دلتنگی | شاهرخ کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : دلنوشته کاربران
#پارت صد و ده من زنی هستم که دیگر اشک مرهم زخمها و دردهایم در زندگی نیست. غمم را طور دیگری در من میتوانی ببینی، غم را در کلامم احساس میکنی، آنگاه که شاعری پر از غزل شدهام. غم را در لباسی بافته شده از تار و پود بر تن دخترکی خردسال بازیگوش، غم را در پارچهای که با دستان مرتعشم بریده و دوخته میشود، غم را در دستمالی میتوانی ببینی که با آن به جان خانه افتاده و گرد و غبار از در و دیوار زدوده میشود. من زنی هستم که دیگر اشکم سرازیر نمیشود و غمم را با کلافی از درد هر صبح از نو در قلاب زندگی سر میاندازم. -
دلنوشته دلنوشتهی دلتنگی | شاهرخ کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : دلنوشته کاربران
#پارت صد و نه گاهی حتی یک پیام کوتاه، یک دوستت دارم ساده، یک قلب قرمز پایین عکس دلتنگی، میتواند نور شود، آرامش شود، امید شود، عشق شود و دنیایی را پر از روشنایی کند، تنهایی را پر کرده و وجودی را پر از احساس خوب سازد؛ پس همیشه باش، جاری، ساری و جاویدان! -
دلنوشته دلنوشتهی دلتنگی | شاهرخ کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : دلنوشته کاربران
#پارت صد و هشت تو چطور توانستی آرامش خاطر پریشانم باشی، وقتی که از پشت شیشههای مجازی دیدمت، آرامش مانند نسیم، قارهها را درنوردید و بر قلب دلتنگ من وزید تا تنهاییهایم را با حضور خیال تو رنگی سازم. -
دلنوشته دلنوشتهی دلتنگی | شاهرخ کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : دلنوشته کاربران
#پارت صد و هفت من زنی هستم در دل تاریخ زندگیام از رنج و درد درآمیخته شدم، آنگونه که برای ساختن زندگی وابستگانم از خود گذشتم، از عشق از آرزوها از آرمانها و امیدهایم، من گذشتم تا اطرافیانم ایدهعالتر زندگی کنند و به جایی برسند که من نرسیدهام. شاید قدرم را ندانند، ولی من جز این مسیر پر تلاطم عاشقی به راه دیگری قدم نخواهم گذاشت. -
دلنوشته دلنوشتهی دلتنگی | شاهرخ کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : دلنوشته کاربران
#پارت صد و شش مادر همان فرشتهایست که بالش را در این دنیا جا گذاشته است. هر دفعه که ما را بوسیده، انگار فرشتهای آسمانی بوسه زده بر صورت ما، خدا همگی این فرشتههای عروج کرده بر روی زمین را سالم و شاداب نگه دارد. -
درخواست رصد و ویراستاری رمان احتمال صفر امکان|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نود هشتیا
Shahrokh✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : رصد و ویراستاری | رمان تکمیل شده
من مریم محرمی (شاهرخ)کاربر انجمن نود هشتیا، نویسنده رمان احتمال صفر امکان تعهد میدم رمانم در انجمن منتشر شده و هیچگاه درخواست حذفش رو نداشته باشم. با تشکر از زحمات شما🙏- 29 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست رصد و ویراستاری رمان احتمال صفر امکان|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نود هشتیا
Shahrokh✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : رصد و ویراستاری | رمان تکمیل شده
ممنون عزیزم زحمت میکشی🙏🥰- 29 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست رصد و ویراستاری رمان احتمال صفر امکان|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نود هشتیا
Shahrokh✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : رصد و ویراستاری | رمان تکمیل شده
الان ورد رو نگاه کردم ۹۹۰ صفحه ست ولی پی دی اف ۱۲۷۳ پس ورد احتمالا مشکلی نداره.- 29 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست رصد و ویراستاری رمان احتمال صفر امکان|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نود هشتیا
Shahrokh✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : رصد و ویراستاری | رمان تکمیل شده
نسیم جان من الان با دقت نگاه کردم متاسفانه مدام تکرار شده و هر چند صفحه این صفحات مجدد اومده.واسه همین تعداد صفحات از مال من بیشتر شده. مثلا آخر صفحه ۲۳۶ تا ۴ خط اول ۲۴۴ پاراگراف آخر ۲۸۵ تا دو خط آخر ۲۹۴ ۵ خط آخر ۳۵۳ تا خط ده ۳۶۲ دو خط آخر ۳۹۶تا دو خط آخر ۴۰۳ و .... -
درخواست رصد و ویراستاری رمان احتمال صفر امکان|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نود هشتیا
Shahrokh✨ پاسخی برای Shahrokh✨ ارسال کرد در موضوع : رصد و ویراستاری | رمان تکمیل شده
سلام عزیزم ممنون از زحماتت چند جا برگشت خورده و صفحات تکرار شده انگار ولی زیاد نیست ممنونم من مریم محرمی (شاهرخ)کاربر انجمن نود هشتیا، نویسنده رمان احتمال صفر امکان تعهد میدم رمانم در انجمن منتشر شده و هیچگاه درخواست حذفش رو نداشته باشم.🙏