پارت دوم
 
	با زهرا به سمت حیاط مدرسه رفتیم که فرشته با نیش باز به سمتمون اومد و گفت:
 
	- زهرا چی شده پکری؟
 
	به جای زهرا من بهش توپیدم:
 
	- برو از مامان جونت بپرس که هر سری پرش به این گیر میکنه.
 
	فرشته اخم کرده گفت: 
 
	- تو رو سننه من با زهرا بودم.
 
	فرشته رو یکم هول دادم و گفتم:
 
	- نزدیکش نشو. مامانت خوشش نمیاد؛ حداقل به نظر مامانت احترام بزار.
 
	فرشته عصبی منو هول داد و گفت:
 
	- مامانم چرا باید خوشش بیاد؟
 
	همینطور که دست زهرا رو میگرفتم و به سمت اولین درخت میبردم گفتم:
 
	- برو از خودش بپرس چرا انقدر از زهرا بدش میاد که بقیه مامان ها رو با خودش همراه کرده.
 
	ما کلاس یازدهم ادبیات بودیم؛ زهرا رو از کلاس پنجم ابتدایی میشناختم. مامان و باباش سر یه اختلاف کوچیک با هم دعواشون شد و الان یک سالی بود طلاق گرفته بودن. زهرا یک هفته با ماماش زندگی میکرد و یک هفته پیش باباش.
 
	اون میگفت مامان و بابا هنوز عاشق هم هستن فقط سر یه لجبازی کوچیک از هم جدا شدن و در تلاشه دوباره بهم برسونتشون.
 
	برای اینکه زهرا رو از اون حال و هوا در بیارم گفتم:
 
	- کی بریم کتابخونه برای تست زنی؟ 
 
	زهرا یه نگاه به تقویم توی جیبش انداخت و گفت:
 
	- فردا ساعت ۵ عصر خوبه؟ 
 
	با هیجان گفتم:
 
	- عالیه!