الهه پورعلی ارسال شده در شنبه در 08:35 اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 08:35 (ویرایش شده) رمان: منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده: الهه پورعلی ژانر: عاشقانه مقدمه زندگی گاهی بر وفق مراد میگذرد، روزهایی از کنارت عبور میکنند که با خود میگویی: - همیشه اینگونه خواهد بود! اما گاهی روزگار خنجرش را بدجایی فرو میبرد، دقیقا جایی به نام قلب، قلبی که با نداشتنت، تپش برایش مشکل است! باش تا نفس بکشم باش تا ادامه دهم باش تا زنده بمانم خلاصه گاهی آرزویم یکلحظه دیدن توست گاهی برای داشتنت زمین را به زمان میدوزم گاهی دلم آنقدر برایت تنگ میشود که بغص راه گلویم را میبندد حتی گاهی دلم آنقدر برای خودِ قبلیام تنگ میشود که با خود میگویم: - کاش هیچوقت ندیده بودمت! میدانی دیدن تو و داشتنت به مدت کوتاه با من چهکرد؟ ویرایش شده در شنبه در 08:42 توسط الهه پورعلی 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در سه شنبه در 06:06 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سه شنبه در 06:06 پارت ۹۸ چیزی به ذهن سوگل رسید و سریع آن را بر زبان آورد: - کایان من هم باهات میام. کایان با چشمانی گرد شده گفت: -naraya? <<کجا؟>> سوگل نگاهی به هوای بارانی بیرون انداخت و گفت: - با هم بریم بیمارستان قول میدم به پرو پات نپیچم. کایان بدش نمیآمد با سوگل همراه شود اما رو به او گفت: - Oraya gelirsen sıkılırsın, kalıp öğle yemeğini yersin, ben dönene kadar biraz uyursun <<اگه بیای اونجا حوصلهات سر میره، بمون ناهارت رو بخور، کمی بخواب تا بگردم.>> اما سوگل قبول نکرده و به سرعت به سمت در قهوهای و عریض اتاق کایان رفته و گفت: - من هم حاظر میشم. و سریع از اتاق خارج شد، کایان درحالی که شلوار اسلشش را با شلوار کتان تعویض میکرد دو ساعت گذشته را از ذهنش میگذراند، آهنگ خواندنش برای سوگل، آشپزی با او، تزئین کیک و صحبتهایشان! همگی برایش لذت بخش بودند، به جرئت میتوان گفت که تا به حال حالش با هیچکس به این اندازه خوب نبود، با این که سوگل بیست و دو سال بیشتر نداشت اما با اینحال موقع ناراحتی خوب میتوانست او را آرام کند و زمان دلخوشی با او شادی میکرد. لباسهایش را پوشیده و به سرعت از اتاق خارج شد، با زدن در اتاق سوگل و صدا کردنش همزمان سوگل با مانتوی بلند آبی هوایی و شال و شلوار سفید رنگ جلوی در ظهر شده و گفت: - من آمادهام بریم. کایان درحال نگاه به چشمانش احسنتی به آفریده خدا گفته و رو به او گفت: - Seogil, benimle gelmek istediğinden emin misin? Yorulacaksınız! <<سئوگیل، مطمئنی میخوای با من بیای؟ خسته میشیها!>> سوگل سری تکان داده و به حالت دو از پلهها پایین رفت، با شیطنت برگشته و به ترکی گفت: - çabuk gel <<سریع بیا>> کایان بشقاب کیک را برداشته و روی اپن گذاشت و پس از لبخندی به همراه سوگل از خانه خارج شدند و مقصد بیمارستان را در پیش گرفتند. بماند که سوگل حین رانندگی کایان، کلی مسخرهبازی درآورد و کایان را خنداند، کایان نیز گاهی فرمان را تکان میداد و ماشین را یه این سمت و آن سمت میکشاند. تا خود بیمارستان هر دو از خنده رودهبر شده بودند. هر دو وارد بیمارستان شده و پس از پرسیدن حال بیمار کایان سریع به اتاقش رفته و لباس استریل شده پوشید، جلوی در اتاق ایستاد تا با خانواده کودک صحبت کند که سوگل نیز از فرصت استفاده کرده و یک دست لباس استریل به تن کرد و پشت سر کایان، همراه چند پرستار وارد اتاق عمل شد. کایان با دیدن کودک بیهوش به سمتش رفته و آماده جراحی شد، همانطور که از پرستار تجهیزات لازم را میخواست سر بلند کرده و با دیدن سوگل بهتزده و متعجب گفت: - Seogil, Seogil, burada ne yapıyorsunuz? <<سئوگیل، سئوگیل تو اینجا چیکار میکنی؟>> سوگل لبش را داخل دهان کشید و فضای نسبتا تاریک اتاق را از زیر نظر گذراند و درحالی که دنبال جواب بود گفت: - قول دادم که به پروپات نپیچم، تو کارت رو بکن. از اول تا آخر عمل همانطور مشغول دید زدن کایان بوده و کایان هر از گاهی نگاهش را بیاختیار به او میدوخت . نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در سه شنبه در 06:11 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سه شنبه در 06:11 پارت ۹۹ یکی از پرستاران مرد کنار کایان ایستاده و هر چند دقیقه یکبار عرق پیشانی کایان را پاک میکرد، مقداری از این عرق ناشی از استرس کار بوده و بیشترش به علت وجود سوگل بود. با این که سوگل با او کاری نداشت اما کایان نمیتوانست نگاهش را کنترل کند. گهگاه میخندید و گاهی جدی میشد. با هر سختی بود عمل به خوبی تمام شده و کایان و پرستاران از اتاق خارج شدند، کایان به چند پرستار گوشزد کرد تا داروهای لازم را به همراه سرم به بیمار تزریق کرده و او را به بخش منتقل کنند. پس از صحبت کوتاه با خانواده کودک به سمت اتاقش رفته و نفس عمیقی کشید، سوگل مظلوم اما با نگاه شیطنتآمیز او را مینگریست، کایان کلاه یکبارمصرف را از سرش بیرون آورده و همزمان گفت: - Artık seninle çalışıyorum, neden ameliyathaneye geldin? <<حالا با تو کار دارم، تو برای چی اومدی داخل اتاق عمل؟>> سوگل پس از این که دستان قفل شدهاش را از هم باز کرد لپش را خارانده و گفت: - خب، خب من هم دارم پزشکی میخونم، خواستم یاد بگیرم. کایان لبخندی زده و گفت: - boyle? <<آخه اینجوری؟>> سوگل نیز مشغول درآوردن لباسهای مخصوص اتاق عمل شده و گفت: - پزشک ماهری هستی! کایان نگاهی به ساعت انداخت، ۲ بعد از ظهر را نشان میداد، رو کرد به سوگل و گفت: - Teşekkür ederim, aynı zamanda yetenekli bir dilbilimcisin! <<ممنون، تو هم زبونباز ماهری هستی!>> هر دو خندیدند و کایان با احساس گرسنگی شدید گفت: - Acıktım <<من گرسنم شد.>> سوگل با یادآوری کبابهای آماده در خانه پرسید: - خب مگه کارت تموم نشد؟ بریم خونه ناهارمون رو بخوریم؟ کایان سری تکان داد و گفت: - Yarım saat içinde hastanın durumunu kontrol etmem gerekiyor. Bekle, öğle yemeği kaldı mı? <<باید نیم ساعت دیگه وضعیت بیمار رو چک کنم بعد! صبر کن ببینم ناهار مونده؟>> به سمت در حرکت کرد، با خروجش یکی از همکارانش یک ظرف غذا به سمتش آورده و گفت: - بفرمایید دکتر، خسته نباشید. کایان تشکر کرده و جواب داد: - کاش دو تا غذا میآوردین مهمون هم دارم. همکارش با معذرتخواهی جواب داد: - نمیدونستم مهمون دارین، متاسفانه همین مونده بود. پس از رفتن پرستار، کایان غذا را روی میز گذاشته و خواست یک غذای دیگر به نزدیکترین رستوران سفارش دهد که سوگل مانع شده و درحالی که به سمت دستشویی میرفت گفت: - نمیخواد من هم یکی دو قاشق از همین میخورم. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در سه شنبه در 06:15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سه شنبه در 06:15 پارت ۱۰۰ پس از رفتن سوگل، کایان روی تخت دراز کشید تا کمی خستگی درکند، با این که عمل سختی نبود اما با وجود سوگل طی عمل جراحی از نگاه کردن و دید زدن او خستگی روحی در خود احساس میکرد. چشمانش را بست تا کمی استراحت کند که با شماره سه به خواب رفت. سوگل از دستشویی خارج شد. صدای رعد و برق سکوت اتاق را درهم شکست و همزمان صدای برخورد دانههای باران به شیشه سوگل را به سمت پنجره کشاند، نگاهی به بیرون انداخت و با برگشتش به سمت تخت متوجه کایان شد که به آرامی خوابیده بود. به سمتش رفته و کمی نزدیک شد، صدای نفسهای منظمش به گوش میرسید، درحالی که یک دستش را روی پیشانیاش گذاشته و دست دیگرش را روی شکم گذاشته بود. مابین لبهایش باز بوده و نفسهای صدادارش سوگل را به لبخند واداشت، سوگل وقتی کایان را کامل در خواب دید نگاهی دقیق به چهره مردانهاش انداخت، ابروهای پهن و چشمان کشیدهاش زیبایی زیادی به چهرهاش بخشیده بودند، دماغ معمولی و لبهای نسبتا گوشتی و تهریشهای جذابش نیز صورتش را مردانه و با جذبه نشان میدادند. با این که خیلی وقتها در جمع اخم محسوس و قیافهای درهم داشت اما نزد سوگل همیشه بشاش و خنده رو بود. از این رو سوگل او را همچون یک ناجی میدید که از دست عمه و پدرش آزادش کرده. درحالی که هنوز نگاهش به چشمان بسته کایان بود دلش نیامد تا او را از خواب عمیق بیدار کند و درحالی که خود نیز گرسنه بود سرش را گوشه تخت گذاشته و چشمانش را بست. هر دو همچنان غرق خواب بودند که صدای گوشی سوگل باعث شد اول کایان چشمانش را باز کند. با دیدن سوگل غرق خواب نیمخیز شده و گفت: - savgil <<سئوگیل!>> برای بار دوم که او را صدا زد، لای چشمانش را باز کرده و با شنیدن صدای گوشی بیدار شد، درحالت خواب و بیداری با دیدن شماره مادرش سریع جواب داده فهمید ساعت چهارونیم شده! راحله با صدای غضبناکی گفت: - بسه دیگه از اون کتابخونه کوفتی بیا بیرون، سریع حاظرشو فاتح رو بفرستم دنبالت. سوگل سریع مخالفت کرد و گفت: - نفرست، خودم میام، مگه چولمنگم؟ کایان درحال مالش چشمش نگاهی به بیرون انداخت، هنوز دانه- دانه باران به شیشه میزد و هوا به علت ابری بودن، تاریک بود. پس از قطع کردن تلفن گفت: - Vay be ne kadar uyuduk? <<وای چهقدر خوابیدیم؟>> سوگل سری تکان داد و خمیازهای کشید کایان دوباره گفت: - Millet, beni neden açlıktan uyandırmadınız? <<مردم از گرسنگی، چرا بیدارم نکردی؟>> سوگل درحالی که چراغ را روشن میکرد جواب داد: - خیلی عمیق خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم. لبخند کایان همزمان شد با گذاشتن غذا روی تخت، سوگل غذا را گذاشته و خود نیز روی تخت نشست. کایان با دیدن یک قاشق گفت: - Sen yemeğin bir kısmını ye, sonra ben yerim <<تو مقداری از غذا رو بخور، بعدش من میخورم.>> سوگل سر تکان داده و گفت: - اگه فکر میکنی من چندشم میشه در اشتباهی! سپس لبخندی زده و یک قاشق از برنج و قیمهای که سرد شده بود را داخل دهانش گذاشته و قاشق را به دست کایان داده و گفت: - بیا، تو هم بخور. کایان از این همه صمیمیت سوگل خنده صداداری کرده و گفت: - Tüm davranışlar özeldir! <<تو همه اخلاقات خاصه!>> نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در سه شنبه در 06:20 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سه شنبه در 06:20 پارت۱۰۱ قاشق را در دست گرفته و پس از پرکردنش داخل دهان گذاشت و گفت: - Amcamın karısı ne dedi? <<راستی زنعمو چی میگفت؟>> سوگل درحالی که یک عدد زیتون داخل دهانش میگذاشت با دهن پر گفت: - میگفت دیر نکنی، میخواست فاتح رو بفرسته دنبالم ولی گفتم که این کارو نکنه! تو هم میای با هم بریم؟ کایان سری تکان داده و گفت: - Hayır canım, oraya gitmiyorum, bir daha Fatih'in karşısına çıkmak istemiyorum <<نه عزیزم من اونجا نمیرم دوست ندارم دوباره با فاتح روبرو بشم.>> سوگل درحالی که از عزیزم گفتن کایان برای اولین بار ذوقزده شده بود، یک قلوب از آب معدنی کوچک را نوشید، سرش را کج کرده و با لبخند و ناز پرسید: - آخه من تنها برم؟ کایان درحالی که کش و قوسی به بدنش میداد آب دهانش را قورت داده و پس از بالا و پایین شدن سیب گلویش گفت: - Onu sana götüreceğim, sonra geri döneceğim! <<میبرم میرسونمت بعد برمیگردم!>> ابروهای بالا رفته و جمع شده سوگل خبر از ناراحتیاش میداد، پس از این که قری به گردنش داد دوباره با ناز گفت: - بریم دیگه با هم بریم تا من هم حوصلهام سر نره اونجا! کایان سعی داشت که او را متقاعد کند اما آخر سر از پس زبان شیرینش برنیامده و گفت: - Tek şartım var, eğer seninle gelmemi istiyorsan Fatih'in yanına bile yaklaşmayacaksın <<خب یک شرط دارم، اگه بخوای من هم باهات بیام نباید حتی به فاتح نزدیک بشی.>> سوگل با لبخند درحالی که کمی از جمله کایان را معنی کرده بود قبول کرده و با خوشحالی گفت: - هرچی تو بگی. پس از این که غذا تمام شد کایان یک سر به بیمار زده و پس از این که از حال خوبش مطمئن شد به همراه سوگل از بیمارستان خارج شدند در مسیر خانه سوگل نظر کایان را میپرسید که چه لباسی برای امشب بپوشد کایان پس از کمی فکر کردن گفت: - Hadi eve gidelim, kıyafetlerinden birini seçeceğim <<بریم خونه از بین لباسات یکی را انتخاب بکنم.>> حدود نیم ساعت دیگر وارد حیاط عمارت شده و کایان پس از احوالپرسی با هاشم قبل از اینکه به سمت عمارت بروند به سمت سوگل برگشته و همانطور که عقب- عقب راه میرفت گفت: - Yağmuru sever misin? <<بارون دوست داری؟>> سوگل درحالی که دستانش را روی سرش گذاشته بود تا خیس نشود گفت: - آره خیلی! کایان دستانش را باز کرده و درحالی که سوگل را به این کار وا میداشت گفت: - Bu yağmurun altında bugünden itibaren bir karar verelim <<از امروز زیر این بارون یک تصمیمی بگیریم.>> سوگل درحالی که لبخند به لب داشت سرش را بالا گرفته و روبه آسمان گفت: - چه تصمیمی؟ کایان نگاهش را به سمت سوگل که صورتش کامل خیس شده بود سوق داد، درحالی که با شیطنت از باغچه سمت راستش یک گل کوچک سفید رنگ میکند آن را به سمت سوگل گرفته و گفت: - Bu çiçek senin için! <<این گل برای شما!>> سوگل ذوق زده گل را از دستش گرفته و به سمت گوشش برد، درحالی که شال از روی سرش افتاده بود گل را به موهای خیسش زده و گفت: - مرسی، یه چیزی بگم؟ باور کن هر کی با تو زندگی کنه پیر نمیشه اصلا! کایان به حرفش لبخند دنداننمایی زده و درحالی که با پایش سنگریزههای حیاط عمارت را زیر و رو میکرد گفت: - اگه با من باشی یه کاری میکنم همیشه بهت خوش بگذره! سپس هر دو خندیدند که کایان شمرده- شمرده گفت: - بیا امروز توی این حیاط زیر این بارون تصمیم بگیریم حرف حرف خودمون باشه! نزاریم بهمون زور بگن. سوگل با این که حرفهای پدرش زیر گوشش قدمرو میرفتند اما با ذوق قبول کرد و گفت: - یه قولی هم به من میدی؟ کایان سرش را تکان داد و سوگل با سادگی و مظلومیت ادامه داد: - قول میدی نزاری بابا و بقیه اذیتم کنن؟ کایان که کاملا احساساتی شده بود دستش را به سمت سوگل دراز کرده و درحالی که لبخندی از روی موافقت میزد گفت: - soz, tot alimi! <<قول، حالا دستم رو بگیر!>> سوگل لبخندی زده و دستش را بالا گرفت که همزمان صدای رعد و برق به گوششان رسید، سوگل نزدیک کایان شده و هر دو به حالت دو به سمت عمارت دویدند. قبل از این که به اتاقهایشان بروند سوگل گفت: - من که هنوز هم گشنمه بریم کبابامونو گرم کنیم و بخوریم. کایان سری تکان داد و با لبخند درحالی که دکمههای پیراهن خیسش را باز میکرد گفت: - TAMAM <<باشه.>> سپس پیراهن را روی دسته مبل انداخته زیر پیراهن مشکیاش را روی تنش تنظیم کرد و گفت: - Haydi mutfağa gidelim! <<بریم آشپزخونه!>> نگاهی به ساعت انداخت ساعت نزدیکهای ۵ بود، سوگل نیز پس از درآوردن مانتو و شالش آنها را روی اپن گذاشته و درحالی که داخل گوشی دنبال آهنگ شاد میگشت وارد آشپزخانه شد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در سه شنبه در 06:24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سه شنبه در 06:24 پارت ۱۰۲ کایان کبابها را گرم کرده و روی میز کوچک وسط آشپزخانه گذاشت، سوگل با اشتها لقمهای گرفت و آن را به کایان داد و کایان با ولع مشغول خوردن لقمه شد. سوگل درحالی که لقمه دوم را برای خود میگرفت گفت: - امروز روز خیلی خوبی بود، ممنونم ازت، واقعا بعد از یه مدت طولانی خیلی بهم خوش گذشت. کایان تکهای کباب به چنگال زده و داخل دهانش گذاشت همانطور که میجوید سر تکان داده و با لبخند گفت: - Bundan sonra güzel günlerin olması konusunda anlaştık <<قرار گذاشتیم از این به بعد روزهای قشنگی داشته باشیم.>> با لبخند سوگل او نیز به خنده افتاده و هر دو مشغول خوردن شدند، پس از اتمام غذا برای آماده شدن به طبقه بالا رفتند، موهای جفتشان خیس بود، سوگل سشوار را برداشت و موهایش را خشک کرد، درحالی که سعی داشت موهایش را از پشت ببندد کایان با تیشرتی سفید و رویه چرم تابستانهاش وارد اتاق شد، سوگل با دیدنش با تعجب گفت: - چه زود حاضر شدی! کایان همانطور که به سمت رگال لباسهای سوگل میرفت جواب داد: - Yapacak hiçbir şeyim olmadığı için bu bir elbiseydi, o yüzden hemen giydim <<من که کاری نداشتم، یه لباس بود زود پوشیدم دیگه.>> سپس یک لباس مجلسی مشکی با یقه هفت و آستینهای حلقهای بیرون آورده و گفت: - Bu elbiseyle çok güzel görüneceğinizi düşünüyorum <<فکر کنم توی این لباس خیلی خوشگل بشی.>> سوگل که خود نیز عاشق آن لباس بود آن را از دست کایان گرفته و گفت: - میشه یه کمکی بکنی؟ کایان نزدیکتر شده و پرسید: - Evet ne? <<آره چی؟>> سوگل سنجاقهای مشکی کوچک را به دستش داده و گفت: - موهای ریزی که پشت سرم ریخته رو جمعش میکنی؟ کایان قدمی دیگر به سوگل نزدیک شده و در کمترین فاصله دستانش را بالا گرفته و موهای سوگل را در دست گرفت. با هر تار مویی که با سنجاق به سرش وصل میکرد قلبش به تپش شدید افتاده و ضربانش به شدت تند میزد. دانه دانه موها را با سنجاق به سر سوگل وصل میکرد و با هر بار تماس دستش با پوست سوگل، بدنش گر میگرفت و حالش دگرگون میشد. پس از دقایقی هیجان، بدون حرف از اتاق خارج شد تا سوگل لباسش را عوض کند. همانطور که پشت در ایستاده بود به سفیدی پوست سوگل با خرمن موهای پرپشت میاندیشید، به کمر باریکش و حتی لباسهای در تنش! احساس زیبایی داشت احساسی که منتهی به لبخندی عمیق میشد، چشمانش را بست و سوگل را کنار خود تصور کرد، خیلی عالی میشد اگر چنین دختری را برای خود برگزیند. پس از چند دقیقه سوگل لباس بیرون به تن کرده از اتاق خارج شد و روبه روی کایان ایستاد از سر تا پا نگاهش کرده و با لبخند گفت: - ببخشید دوماد شمایین؟ کایان لبخندی کج اما از ته دل روی لبش نشسته و درحالی که سوگل را در لباس عروس تصور میکرد گفت: - senin seogilin <<سئوگیل تو...>> جمله زیبایی در دل داشت میخواست با تمام وجود از رفتار و اخلاقش و حتی قیافهاش تعریف کند اما سرش را پایین انداخته و گفت: - Hadi gidelim? <<بریم؟>> سوگل که از طرز نگاهش حرفهایش را خوانده بود چیزی نگفت و سر تکان داد و به همراه هم به طبقه پایین رفتند، قبل از رفتن تصمیم گرفتند کیک تزیین شده را که کلی خامه و کاکائو زده بودند خورده و از خانه خارج شوند. وارد آشپزخانه شدند. کایان تا خواست تکهای کیک داخل دهانش بگذارد در عمارت باز شده و صدای بکتاش داخل سالن پیچید. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در سه شنبه در 06:28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سه شنبه در 06:28 پارت ۱۰۳ تن سوگل با شنیدن صدای بکتاش به لرز افتاد، سریع کایان را به داخل آشپزخانه هل داده و زمزمه کرد: - وای کایان! اگه بابا ببینتمون جفتمون رو هم میکشه. سپس دستش را روی دهانش گذاشت، نگاهش بین کایان و در آشپزخانه در دوران بود کایان به سرعت به سمت محل پخت و پز رفته و درحالی که خم میشد تا دیده نشود آرام گفت: - Git ki amca mutfağa girmesin! <<برو تا عمو وارد آشپزخونه نشه!>> سوگل درحالی که لبش را به دندان گرفته بود به سمت در برگشت، کایان زمزمه کرد: - Boyok Amca'nın evinde görüşürüz <<خونه عمو بویوک میبینمت.>> سوگل قدمی به جلو برداشته و با بکتاش رو در رو شد، بکتاش با دیدنش نگاهی به سرتا پای او انداخته و پرسید: - صد دفعه صدات کردم چرا جواب نمیدی؟ سوگل با تته پته گفت: - خ..خب، کیک دهنم بود نتونستم جواب بدم. از این که جوابی پیدا کرده بود نفس راحتی کشیده و پدرش را به بیرون هل داده و گفت: - خب دیگه بریم دیر شد، چرا شما اومدین دنبالم، به مامان گفتم که خودم میام. بکتاش سری تکان داده و جواب داد: - مامانته دیگه! نگرانت بود! همان حین چشمش به پیراهن خیس کایان روی دسته مبل افتاد، قدمی جلوتر رفته و با دو انگشت پیراهن را برداشت، چهره سوگل از ترس کبود شده بود و همچنان پوست لبش را میکند، بکتاش پیراهن را به سمتش گرفته و پرسید: - این پسره هم خونهست؟ سوگل نفسی از سر وحشت سر داده و تنها سرش را تکان داد. بکتاش پیراهن را روی زمین کوبید و بلندتر پرسید: - با توام چرا لالمونی گرفتی؟ سوگل جدی شده و گفت: - من تازه از کتابخونه برگشتم فکر نمیکنم خونه باشه! بکتاش به سرعت از پلهها بالا رفته و با دیدن اتاق خالی کایان درحالی که به وضعیت مشکوک شده بود بدون حرف پایین آمد، نگاهی به اطراف دوخته و با اخم خانه را ترک کرد، پشت سرش سوگل نیز بیحرف درحالی که به آشپزخانه نگاه میکرد راه افتاده و به سمت در رفتند. بکتاش با اخم رو به هاشم گفت: - ببینم هاشم این پسره امروز خونه بود؟ هاشم که متوجه منظور بکتاش شده بود درحالی که به چشم و ابروی درحال التماس سوگل نگاه میکرد نفسی کشیده و جواب داد: - نهخیر آقا، یعنی صبح خونه بودن ولی بعد رفتن بیرون! هاشم از بکتاش میترسید اما از آنجایی که از رفتارهای کایان خوشش میآمد این جواب را داد. سوگل تشکروار به هاشم نگاه کرد و سپس به همراه بکتاش به طرف خانه بویوک به راه افتادند. کایان که وضعیت را سبز دید از آشپزخانه بیرون رفته و درحالیکه میخندید نگاهی به در انداخت، با این که برای جا ماندن پیراهنش روی دسته مبل کلی به خود ناسزا گفته بود اما عاشق کارهای یواشکی و قایمکی بود. از عمارت خارج شده و پس از برداشتن یکی از ماشینها از خانه خارج شد. در راه آدرس دقیق را از سوزان پرسیده و به سمت باغ ویلای بویوک حرکت کرد. باران کاملا بند آمده و هوای زیبا و دلنشینی به جای گذاشته بود، روشنایی هوا درحال محو شدن بود اما نور زیبای ماه آماده روشن کردن فضا بوده و کایان را متوجه خود کرده بود. کایان درحالی که دنده را عوض میکرد نگاهش به درخشش ماه بود و حواسش تماما پی سوگل! با افکارش به خنده افتاد، در دل سوگل را زیباتر از ماه حس میکرد. پس از دقایقی به خانه بویوک رسیده و پس از این که سوئیچ ماشین را به یکی از خدمهها داد وارد ویلای سنگی بویوک شد. حیاط بسیار بزرگ ویلا تشکیل شده از باغچه های گرد و طرحدار و زمینی با سنگفرش و فرش قرمز بزرگ تا در بزرگ و عریض داخل بود! اطرافش پر از درختان تنومند و بلندقامت بوده و همه جا چراغانی شده بود! سمت چپ باغ نیز سفره عقدی زیبا چیده شده و مهمانها دور میزهای بزرگ نشسته بودند. کایان خود را به آنها رسانده و از دور چهره خندان سوگل را شناسایی کرد، لبخندی به او زده و پس از این که لبخند دلنشینش را دید پس از احوالپرسی روبه روی سوگل نشست. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در سه شنبه در 06:32 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سه شنبه در 06:32 پارت ۱۰۴ آسیه و سوزان از دیدن کایان بسیار تعجب کرده بودند. چرا که صبح هرچه اصرار کرده بودند کایان گفته بود که امکان نداره بیام، از این رو آسیه در گوشش درحال پچ- پچ بود. فلور و آرش در جایگاه عروس و داماد نشسته و با لبی خندان به همه چشم دوخته و منتظر عاقد بودند. این میان فاتح با کت و شلواری خوش دوخت با رنگ نقرهای براق در جمع قدم میزد و تمام حواسش پی سوگل بود. عمه هاریکا که در بهترین و نزدیکترین صندلی به عروس داماد نشسته بود نگاهی به فاتح با لباس رسمی و نگاهی به کایان با کاپشن تابستانه چرمی و تیپ کاملا اسپرتش کرده و پس از تکان دادن سرش با دیدن لبخند مرموزش رد نگاهش را گرفته و به سوگل رسید. با حرص سرش را برگرداند و به جای دیگر چشم دوخت. از این که سوگل بیش از حد با کایان گرم بگیرد میترسید، چون نه از قدیر و زنش و نه از کایان هیچ خوشش نمیآمد، و طی این سالها سوگل را عین دختر خود میدید. عاقد پس از این که از راه رسید نگاهی به مهمانان انداخته و از همه خواهش کرد تا سکوت را رعایت کنند، سپس مشغول خواندن خطبه عقد شد. از اول تا آخر خطبه تمام حواس سوگل به لبخندها و شیرینبازیهای کایان بود که حین صحبت با نویان از خود نشان میداد، گاهی با آسلی و دنیز شوخی میکرد و گاهی نویان را برای شوخیهای خندهدارش در نظر میگرفت. گاهی ایلناز را بغل گرفته و با مهربانی با او حرف میزد، او را میبوسید و قند در دل سوگل آب میشد. خود نیز هیچ باورش نمیشد که در این مدت کوتاه کایان با رفتارها و اخلاقهای بچهگانه و شوخش توانسته باشد توجه او را انقدر به خودش جلب کند. نگاهش به پسرها و مردهای این مهمانی بود اما با وجود کایان هیچ یک از مردهای خوشقیافه و جذاب جمع نمیتوانستند توجهش را جلب کنند. حتی خندههای دنداننمای کایان نیز بیشتر به چشمش میآمد تا لبخندهای جذاب و مردانه بقیه! فاتح با موهای سشوار کشیده و ژل زدهاش با تیپی اتو کشیده و جذاب سعی داشت کنار سوگل نشسته و سر صحبت را با او باز کند، اما سوگل هیچ خوش نداشت با فاتح همصحبت شود چرا که آمدن کایان مشروط به این بود که کلمهای با فاتح سخن نگوید. پس به او رو نمیداد، لبخندی روی لبش نشست و همزمان پایش را دراز کرده و از زیر میز ضربهای به پای یکی زد، فکر کرده بود پای کایان است اما از شانس گندش پای قدیر بود. قدیر با اخم و جذبه نگاهی به زیر میز انداخت. سوگل که تازه متوجه شده بود چه کرده لبش را به دندان گرفته و لبخند روی لبش محو شد. تا آخر شب نگاه زیرکانه کایان و سوگل به هم ادامه داشت و بکتاش و قدیر از این موضوع اعصابشان خورد شده و اخمانشان درهم شده بود، اما بکتاش سعی میکرد چیزی نگوید تا در خانه برای هزارمینبار با سوگل صحبت کند. به شدت ترس این را داشت که سوگل به کایان دل ببندد و فاتح را پس زند، چرا که کایان از خود هیچ نداشته اما نصف برجهای تهران به نام فاتح بود، سوگل باید زن کسی میشد که آیندهاش تضمین شده باشد، نه زن کسی مثل کایان که حتی پوشش صحیح هم نداشت. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در سه شنبه در 06:34 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سه شنبه در 06:34 پارت ۱۰۵ عقد خوانده شده و همه شادی را از سر گرفتند، بکتاش برای دیدار با همکاران بویوک از جایش بلند شده و صندلی نزدیک سوگل خالی ماند تا سه نشمرده فاتح خود را رسانده و روی صندلی نشست. همه مشغول صحبت بودند و تنها کایان بود که با چشمانی با رگههای سرخ شده به آن دو خیره شده بود. سوگل که اخم غلیظ کایان را دید لبخند روی لبش نشسته و در دل زمزمه کرد: - حسود! کایان درحالی نمیتوانست نگاهش را از چهره خندان فاتح که احساس پیروزی میکرد بگیرد برای سوگل چشم و ابرویی آمد تا متوجه حرصش شود اما کاری از دست سوگل برنمیآمد. فاتح به سمت سوگل برگشته و با خنده صحبت را از سر گرفت. کایان برای جلوگیری از عصبانیت شدیدش گوشی را از داخل جیب برداشته و پیامکی حاوی این جمله برای سوگل ارسال کرد: - Eğer o piç bir dakika içinde yanınızdan kalkmazsa onu oraya tekmeleyeceğim! <<اگه اون مرتیکه تا یک دقیقه دیگه از پیشت نره بلند میشم با لگد میکشونمش اونطرف!>> سوگل با خواندن پیامک فکر کرد شوخیست اما چهره کایان کاملا جدی بود. فاتح رو به سوگل گفت: - فردا میخواستم بیام دنبالت، بریم بیرون، از عمو اجازه گرفتم. سوگل با چشمانی گرد شده جواب داد: - چیکار کنیم؟ فاتح سعی کرد با آرامش توضیح دهد، تمامعشقش نسبت به سوگل را در صدایش ریخته و گفت: - دوست دارم ببرمت یه رستورانی جایی، یه جایی که کمی صحبت کنیم. سوگل که هنوز مبهوت به صحبتهای فاتح گوش میکرد وقتی دست مشت شده کایان را دید درحالی که از جایش بلند میشد گفت: - حالا بعدا صحبت میکنیم با اجازه. و پس از گفتن این حرف از جمع دور شد. پس از چند دقیقه کایان نیز از جایش بلند شده و همان لحظه چراغها خاموش شدند، عروس و داماد آماده رقص بودند. رقصنورهای اطراف سالن روشن شده و فضا را رنگی کردند. کایان با چشم دنبال سوگل میگشت که او را بین درختان دید که با ژست خاصی ایستاده و جمع را مینگریست. از سمتی دیگر نزدیکش شده و بدون این که او متوجهش شود دستانش را روی چشمان سوگل گذاشت، سوگل درحالی که اولین تماس دست از سمت کایان را تجربه میکرد به سرعت به سمتش برگشته و با دیدن لبخند دنداننمای کایان ضربان قلبش تندتر شد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در سه شنبه در 06:38 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سه شنبه در 06:38 پارت ۱۰۶ سوگل نگاهش را از محل رویش مو تا نوک کفش براقش چرخاند و سپس قری به گردنش داده و با شعف خاصی گفت: - هیچکس توی این جمع به خوشتیپی تو نیست. کایان که آماده عصبانیت به دلیل حرفهای فاتح بود با شنیدن حرف سوگل لبخند روی لبش نشست و انگار کاملا خشم را فراموش کرد با دومین تعریف سوگل که گفت: - تیپت فوقالعاده شده مثل همیشه. کایان لبخندی زده و همانطور که مقصد نگاهش لبهای سرخ سوگل بود گفت: - Teşekkür ederim ama bu güzel sözler bana o bilgenin sözlerini unutturmayacak <<ممنونم ولی این حرفهای قشنگ باعث نمیشه که حرفهای اون مرتیکه رو فراموش کنم.>> سوگل پوفی کرده و ابرویش را بالا فرستاد و با لبخند گفت: - چهقدر حساسی! کایان دستش را به درخت تنومندی که سوگل به آن تکیه داده بودم گرفته و کمی به سوگل نزدیک شد و درحالی که جزء به جزء اعضای صورتش را مینگریست گفت: - Bak Seogil, yarın onunla hiçbir yere gitmeyeceksin <<ببین سئوگیل فردا با اون هیچ جا نمیری.>> سوگل که خود هیچ راضی نبود با فاتح همراه شود اخمیکرده و با لبهای آویزان جواب داد: - فکر کردی من خودم راضیم که باهاش برم بیرون اونم برای خوردن ناهار؟ ولی دیدی که گفت از بابا اجازه گرفته، اگه پای بابا وسط باشه نمیتونم چیزی بگم. کایان دستش را مشت کرده و نگاهش را به سمت فاتح که در آن تاریکی لبخند شرورش مشخص بود دوخت به سمت سوگل برگشته و به آرامی و مظلوم اسم سوگل را به زبان آورد: - سئوگیل ! سوگل با شنیدن لحن کایان لبخند عمیقی روی لبش نشسته و گفت: - جان؟ کایان هر دو دستش را داخل جیبهایش نهاده و پس از این که نفس عمیقی کشید گفت: - O halde öğle yemeğini Fatih'le geçireceksen akşam yemeğini de benimle yemelisin! <<پس اگه قرار باشه ناهار رو پیش فاتح بگذرونی باید شام هم با من باشی اون هم دوتایی!>> سوگل با تعجب گفت: - چی میگی کایان مگه میشه؟ مگه نمیدونی عمه خانوم همیشه اصرار داره همه سرشام سر میز حاضر باشن؟ چهطوری باید بریم بیرون؟ کایان لبخندی زده و گفت: - Bilmiyorum ama dışarı çıkmamız lazım, yoksa odada iki kişilik akşam yemeği yeriz, kabul etmelisin, yoksa Fatih'le çıkmana izin vermem <<نمیدونم ولی باید بریم بیرون، یا توی اتاق دو نفری شام میخوریم، مجبوری قبول کنی وگرنه نمیذارم با فاتح بری بیرون.>> این را گفته و با صدا خندید. کم- کم وقت شام شده و غذاها آماده سرو شدند. کایان و سوگل که اشتهایی برای خوردن نداشتند کمی خورده و عقب کشیدند، صحبتهای عمه هاریکا و بکتاش با آن نگاههای سرد و بیروح مشکوک میزد اما هرچه که بود مطمئناً درباره این دو صحبت میکردند، فاتح پیروزمندانه کایان را مینگریست و تا لحظه آخر و اتمام مهمانی تمام حواسش به رفتارهای سوگل بود بالاخره مهمانی تمام شده و همه به خانههایشان بازگشتند. بکتاش درحالی که ماشین را داخل پارکینگ قرار میداد رو به سوگل گفت: - فکر نکن از تو و کایان غافل شدم هنوز هم باهاش جیک تو جیک بودی. سوگل وقتی این حرف را شنید با خشم دهانش باز شده و گفت: - هیچی نمیگم تا ببینم شما چی میخواین بگین، کایان رو بیخیال بشین، شما چرا به جای من تصمیم گرفتین شاید من نمیخواستم با فاتح برم بیرون؟ بکتاش وقتی پررویی سوگل را دید به سمتش برگشته و در حالی که به آسلی اشاره میکرد تا از ماشین پیاده شود گفت: - مگه دست خودته دختر؟ کی بهتر از فاتح میتونه برای تو هم صحبت خوبی باشه یکم باهاش مهربون باش! سوگل دندانهایش را روی هم فشرده و دستش را به دستگیره در گرفت میخواست پیاده شود اما با مخالفت راحله روبرو شد که گفت: - پیاده نشو باهات حرف داریم. سوگل دستش را مشت کرده و گفت: - اگه میخواین درباره فاتح و صحبتهای عمو با من حرف بزنید نمیخوام بشنوم، خواهش میکنم راحتم بزارید. سپس به سرعت از ماشین پیاده شده و به سمت عمارت دوید خیلی میترسید، از روزی میترسید که پدرش به زور او را مثل لقمهای چرب تحویل فاتح دهد و او را بدبخت کند، حتی احساس میکرد که آن روز دور نیست. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در سه شنبه در 06:42 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سه شنبه در 06:42 پارت ۱۰۷ به سرعت پلهها را بالا رفته و در اتاق را باز کرد همانطور که قدم داخل اتاق میگذاشت بکتاش نیز پشت سرش وارد اتاق شده و در را بست. کایان با دیدن این صحنه به سرعت وارد اتاقش شده و مخفیانه پشت در بالکن ایستاد تا صدای آن دو را بشنود هرچند میدانست بکتاش مطمئناً درباره او سخن خواهد گفت ابروهایش در هم گره خورده و سعی کرد بدون صدا آنجا ایستاده و به حرفهای آن دو گوش دهد. سوگل وارد اتاق شده و با پررویی به سمت بکتاش برگشت و گفت: - برای چی اومدین اینجا من که حرفام رو زدم. بکتاش دستش را روی سینهاش گذاشت تا کمی آرام شود هیچ وقت دلش نمیخواست <<نه>> از کسی بشنود اما سوگل به تازگی حرفهایش را پشت گوش میانداخت و این کار او را به شدت عصبانی میکرد. ولی اینبار فرق میکرد، درحالی که به سمت سوگل میرفت با آرامش گفت: - دختر، من صلاحت رو میخوام وقتی میگم با فاتح برو بیرون بگو چشم! معاشرتت با فاتح برات خوبه. سوگل از زور حرص دستش را مشت کرده و جواب داد: - بابا این زندگی مال منه باید اول از من سوال کنید شاید من دلم نمیخواد با بعضیها معاشرت کنم، اصلاً من از فاتح خوشم نمیاد. بکتاش به سمت سوگل خم شده و درحالی که چشمانش را ریز کرده بود گفت: - تو چی گفتی؟ مگه دست خودته که ازش خوشت نمیاد؟ سوگل وقتی حرف زور پدرش را دید شجاع شده و جواب داد: - پس دست کیه؟ زندگی هر کس مال خودشه! با فرود آمدن سیلی محکمی به صورتش کایان به خودش آمده و دستش را مشت کرد کمی به سمت اتاق خم شد تا آن دو را ببیند پس صحبت درباره او نبود مطمئناً سوگل برای ناهار فردا مخالفت کرده و با زورگویی بکتاش روبرو شده بود دست سوگل هنوز هم روی صورتش بود و کایان با دیدن این صحنه چشمانش را بسته و نفسش را بیرون فوت کرد اصلاً متوجه این نمیشد که چرا بکتاش با وجود این که میدانست دخترش از فاتح بدش میآید او را مجبور به این کار میکند؟ منتظر شد تا حرفهای آن دو تمام شود و بالاخره بکتاش با زورگویی تمام حرفش را تحمیل سوگل کرده و او را مجبور کرد تا فردا برای ناهار با فاتح همراه شود. پس از این که سخنانش تمام شد از اتاق خارج شده و در را بست با خروج بکتاش کایان سریع وارد اتاق شده و به سمت سوگل رفت سوگل درحالی که دست روی صورتش روی تخت مینشست با دیدن کایان بغض کرده و سرش را پایین انداخت کایان به سمتش قدم برداشته و کنارش روی تخت نشست برای عوض کردن حال سوگل به سمتش خم شده و سعی کرد لبخند بزند لبش را به دندان گرفته و گفت: - Kaşlarını çatmanın, üzülmenin yasak olduğunu söylememiş miydik? <<مگه نگفته بودیم اخم کردن و ناراحت شدن ممنوع؟>> سوگل با بغض سرش را بالا گرفت و درحالی که قطره اشکی از گوشه چشمش میچکید دستش را از روی صورتش برداشته و به چشمهای کایان از فاصله نزدیک چشم دوخت کایان با دیدن جای انگشتهای بکتاش اخمانش در هم جمع شده لبهایش را محکم به هم دوخت، فشاری به دندانهایش آورده و سعی کرد آرام باشد با فکر به رفتارهای پدرش که هیچگاه چنین کاری نمیکرد با خود گفت: - Bir baba kızına nasıl böyle davranabilir? <<یک پدر چهطور میتونه با دخترش اینطور رفتار کنه؟>> هنوز هم سعی داشت سوگل را آرام کند پس دستش را به سمت صورت سوگل برده و با نوک انگشت اشک او را پاک کرد و برای عوض شدن جو گفت: - Ağlarken nasıl güzel olabiliyorsun? <<تو چهطور میتونی وقتی گریه میکنی هم خوشگل باشی؟>> سوگل در حال بغض و ناراحتی با شنیدن جمله کایان لبخندی روی لبش نشسته و اشکهایش را پاک کرد سعی کرد لبخند بزند پس بدون حرف سرش را پایین انداخت. کایان نیز خندید و گفت: - Seni güldürebilirim <<تونستم بخندونمت.>> نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در سه شنبه در 06:48 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سه شنبه در 06:48 پارت۱۰۸ کایان در حالی که با خنده تظاهری به رفتارهای بکتاش در مورد فاتح فکر میکرد سعی کرد عصبانیتش را نشان ندهد از این رو سری تکان داده و دستی به صورتش کشید، نمیدانست سوگل را چهطور آرام کند درحالی که خود نیز عصبی بود با این که سوگل لبخند زده بود اما هنوز هم بیحرف و مظلوم زمین را مینگریست. کایان درحال دید زدن سوگل یکآن فکری به سرش زد همانطور که پایش را جمع میکرد خود را کامل روی تخت کشیده و به سمت سوگل برگشت. با این کارش سوگل نیز به سمت او برگشته و به چشمانش چشم دوخت. کایان گفت: - Hadi Spor salonuna gidelim <<بیا از خونه جیمشیم.>> سوگل با چشمانی گرد شده گفت: - کایان چی میگی؟ کایان که شیطنتش گل کرده بود لبخندی زده و گفت: - Cidden, evden çıkıp ruh halimizi değiştirelim! <<جدی میگم بیا از خونه بزنیم بیرون یکم حال و هوامون عوض بشه! >> سوگل نگاهی به پنجره اتاق انداخته و با دیدن هوای تاریک گفت: - خیلی عالی میشه ولی اگه بابا بفهمه سرمو میبره خودت که میدونی. کایان دستش را به سمت او دراز کرده و بیهوا گفت: - elimi tut <<دستم رو بگیر!>> سوگل با تعجب نگاهی به دستان مردانه کایان و سپس نگاهی به لب خندانش انداخت دوباره به دستش خیره شد که به سمتش دراز شده بود، کایان دوباره سری تکان داده و گفت: - elimi tut << دستم رو بگیر!>> و با صدایی تحلیل رفته ادامه داد: - Eğer benimle olursan sana hiçbir zarar gelmesine izin vermeyeceğim <<اگه با من باشی نمیذارم بلایی سرت بیاد.>> ضربان قلب سوگل شدت یافته و احساس میکرد که صدای قلبش هر آن شنیده میشود این برایش سوال شده بود که این پسر چگونه میتوانست تا این حد او را آرام کند. خود نیز نمیدانست درحالی که از رفتار پدرش و حتی سیلی زدن او خشمگین و ناراحت بود با بودن کایان و حرفهایش همه چیز را فراموش کرده و احساس میکرد در این لحظه شادترین دختر دنیاست. کایان دستش را تکان داده و گفت: - Çabuk ol Seogil <<سئوگیل زود باش.>> سوگل خیلی به این تفریحات نیاز داشت حتی برای چند ساعت هم که شده دوست داشت تنها برای خود زندگی کند به آرامی دستش را از روی تخت برداشته و به سمت دست کایان برد همانطور که دستش را روی دست کایان میگذاشت گفت: - فقط مواظب باشیم کسی نفهمه وگرنه کارمون ساختهست. گرمای دست کایان باعث شد که سوگل لبخندی زده و دست او را محکم فشار دهد کایان از جایش بلند شده و گفت: - Paşu, yarım saat sonra herkes uyuyacak, salon sessizleşince sen avluya çık, ben de balkondaki parmaklıklardan aşağı ineceğim ki kimse görse şüphelenmesin <<پاشو، تا نیم ساعت دیگه همه میخوابند وقتی سالن خلوت شد تو از سالن برو داخل حیاط، من هم برای این که اگه کسی دید شک نکنه از داخل بالکن از نردهها میام پایین.>> سوگل به این همه هیجان لبخندی زده و گفت: - چهطور میخوای از نردهها بیای پایین خطرناکه پسر! کایان با لبخند قری به سر و گردنش داده و گفت: - Yapabilirim, endişelenme <<من میتونم تو نگران نباش.>> این را گفته و از اتاق خارج شد و به سرعت وارد اتاق خود شده و منتظر شد که نیم ساعت رد شود سوگل هنوز هم هیجان داشت تا به حال از این کارها نکرده بود و میدانست اگر عمه هاریکا یا پدرش بفهمند او را زنده نخواهند گذاشت اما به امتحانش میارزید حداقل چند ساعتی در کنار کایان خوش میگذراند. پس از گذشت دقایقی نگاهی به ساعت انداخت و وقتی زمان را مساعد دید جلوی آینه رفته و موهایش را مرتب کرد شالی بر سر انداخت و مانتویش را از آویز برداشت در اتاقش را به آرامی باز کرده و نگاهی به اطراف انداخت و وقتی سالن طبقه بالا را خالی دید به آرامی قدم برداشته و پلهها را پایین رفت به طوری از سالن اصلی رد شد که کسی صدای پایش را نشنود سپس از در عمارت خارج شده و منتظر کایان ایستاد. کایان همانطور که تیشرت سفید و اسلش مشکی تنش بود دستی به موهایش کشیده و دستش را به نرده گرفت و با یک حرکت خود را به آن سمت نردهها کشاند و آرام- آرام پایین رفت. سوگل که به سمت نردهها آمده بود با دیدن کایان لبخند روی لبش نشسته و با خنده گفت: - کایان تو واقعاً دیوونهای. کایان بیصدا لبخندی زده و با یک حرکت پایین پرید، درحالی که دستش را پشت سوگل میزد با همان خنده گفت: - Ben deliyim ve çevremdekileri de benim gibi delirtiyorum <<من دیوونم و اطرافیانم رو هم مثل خودم دیوونه میکنم.>> سپس لبخند بلند بالایی زده و نگاهی به اطراف انداخت وقتی اطراف را مساعد دید دست سوگل را گرفته و به سمت در آهنی قدم برداشتند. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در سه شنبه در 22:35 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سه شنبه در 22:35 پارت ۱۰۹ درحال خنده از در عمارت خارج شده و با دیدن هاشم هر دو مبهوت ایستادند هاشم با تعجب آن دو را نگریست و متعجب از بیرون رفتن دو نفره آنها آن هم نصف شب پرسید: - آقا شما اینجا چیکار میکنید؟ کایان دست سوگل را ول کرده و به سمت هاشم رفت دستش را روی شانه او زده و گفت: - Haşim Han, umursamadığını biliyorum, sadece yürüyüşe çıkıp geri döneceğiz, Bektaş'a hiçbir şey söyleme <<هاشم خان میدونم که لومون نمیدی فقط میریم یه دور بزنیم برگردیم جون جدت به بکتاش چیزی نگو.>> سوگل این جملات را دوباره به فارسی ادا کرد سپس هاشم خندید اما رو به کایان گفت: - اگه آقا بفهمن منو اخراج میکنن خواهش میکنم زودتر برگردید. سپس نگاهی به سوگل انداخته و سر تکان داد. کایان خندید و پس از اینکه دوباره دستش را روی شانه هاشم زد با خنده گفت: - Bir adam bir adamdır! <<مردی تو مرد!>> به سرعت از در خانه دور شده و به سمت خیابان به راه افتادند درحالی که بدون حرف دست در دست هم قدم برمیداشتند سوگل با خود به فکر فرو رفت، چهقدر عالی میشد که مردی مثل کایان همیشه در کنارش باشد کسی که با او کارهایی را تجربه کند که تا به حال آرزویش را داشته کایانی که برای آرام کردن سوگل حتی از خواب شبش گذشته و عصبانیت و خشم بکتاش را به جان خریده بود با فکر به این چیزها فشار دستش را بیشتر کرده و با یک حرکت به سمت کایان برگشت همزمان کایان نیز به سمت سوگل برگشته و به او خیره شد سوگل که تحت تاثیر مهربانی کایان قرار گرفته بود بی مقدمه رو کرد به او و گفت: - کایان من...من...واقعا ممنونم! کایان مردانه خندید و به چشمان براق سوگل در آن تاریکی چشم دوخت، چشمانش برق عجیبی داشت. دلش بیهوا میخواست به سوگل کمک کند هرچند همه اهل عمارت از او نفرت داشتند، اما خود بیهوا وقت گذراندن با سوگل را انتخاب کرده بود. حتی الان نیز بیهوا برای عوض کردن حال او یواشکی از خانه آمده بیرون زده بود. درحالی که نگاه داغ و نفسگیرش را از او میگرفت گفت: - Seogil! Bana teşekkür etmek istemiyorsun, bana çok benziyorsun ve yaptığım işi seviyorum, o yüzden hayır, teşekkürler <<سئوگیل! نمیخواد ازم تشکر کنی، تو خیلی شبیه منی و من عاشق کارهایی هستم که انجام میدم، پس تشکر نیاز نیست.>> با این حرفش سوگل بیشتر غرق لذت شده و هر دو به قدم زدن در سکوت اکتفا کردند. گویی با سکوتشان سخنان زیادی رد و بدل میشود. فضای سبزی اول کوچه قرار داشت که در این ساعت خالی بوده و به ندرت کسی داخلش دیده میشد. هر دو قدمزنان وارد فضای سبز شده و سوگل با دیدن وسایل بازی کودکان کایان را به آن سمت کشاند. پس از نزدیک شدن به وسایل بازی سوگل سوار تاب کوچک شده و کایان پس از هل دادنش خود نیز روی تاب بغل دستیاش به سختی جا شد. درحالی که به خندههای سوگل حین تاب بازی خیره شده بود به فکر فرو رفت. این دختر با این رفتارهای بچگانه چگونه توانسته بود توجهش را اینگونه جلب کند به طوری که با هر حرکتش لبخند دلنشینی روی لبش بنشیند. محو موهای سوگل حین تاب خوردن بود که با وزش بادی که توسط تاب خوردن به وجود آمده بود تکان میخوردند. اصلا نمیدانست چرا در این مدت کوتاه انقدر نسبت به او احساس راحتی دارد تاجایی که معاشرت سوگل با پسران دیگر، او را دیوانه میکرد. حتی فردا که قرار بود با فاتح برای خوردن ناهار همراه شده و با هم وقت بگذرانند او را به شدت عصبی کرده بود. سرش را برگرداند و نگاهش را گرفت و بیمقدمه سوالی را پرسید که در این مدت ذهنش را درگیر کرده بود، باید از این موضوع نیز مطلع میشد، پس با تردید گفت: - Seogil! Seogil'in diğer arkadaşların dışında erkek arkadaşın var mı? <<سئوگیل! سئوگیل تو...تو به غیراز دوستهای دیگهات، دوست پسر هم داری؟>> 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در سه شنبه در 22:40 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سه شنبه در 22:40 پارا ۱۱۰ سوگل با چشمانی گرد شده به سمتش برگشته و درحالی که تاب را نگه میداشت گفت: - چهطور؟ برای چی این سوال رو پرسیدی؟ کایان شانهای بالا انداخت و درحالی که آبدهانش را قورت میداد جواب داد: - Bilmiyorum sadece aklıma geldi <<نمیدونم یهو به ذهنم اومد.>> سوگل سرش را خارانده و درحالی که لبخند کجی میزد گفت: - فکر کردی با اون بابای بیاعصاب و خشمگینی که دارم میتونم به این چیزها هم فکر کنم؟ تا الان چون همش سرم توی درس و کتابام بوده اصلاً به این چیزها فکر هم نکردم حتی اگه میخواستم همچین کاری بکنم هم میدونستم که بابا گوش تا گوش سرم رو میبره. کایان با شنیدن این حرف نفسی کشیده و سرش را پایین انداخت پاهایش را از زمین کند و خود را هول داد سوگل درحالی که تاب را نگه داشته بود نگاهی به کایان که سر به زیر انداخته و تاب میخورد انداخت و پرسید: - خوب تو چی؟ کایان که انتظار این سوال را نداشت به سمتش برگشته و لبش را کج کرده و پس از تکان دادن سرش جواب داد: - Ya ben? <<من چی؟>> سوگل گفت: - همون سوالی که خودت پرسیدی تو هم دوست دختر داشتی یا داری؟ کایان دوباره لبش را کج کرده و گفت: - Hastanede, üniversitede hem kız hem de erkek birçok arkadaşım var, onlarla takılırdım ama hiçbir zaman birinden hoşlandığım ve onunla ilişki kurduğum olmadı <<خوب من دوستهای زیادی توی بیمارستان دارم هم دختر هم پسرتوی دانشگاه هم خیلی داشتم که باهاشون معاشرت میکردم، ولی اینکه از یکی خوشم بیاد و باهاش رابطه برقرار کنم نه هیچ موقع این اتفاق نیفتاده.>> کمی راجع به این موضوع صحبت کردند و هر دو که کاملاً از این موضوع مطمئن شدند درحالی که سر شوخی را با هم باز کرده و حسابی تاب بازی کرده بودند سوگل گفت: - انقدر حرف زدیم گشنم شد سر شب هم توی مهمونی شام زیاد نخوردم. کایان حرفش را تایید کرده و درحالی که تاب را نگه میداشت پایین پریده و گفت: - Bu arada ben de açım, gidip bir şeyler yiyelim <<اتفاقا من هم گرسنه شدم، بریم یه چیزی بخوریم.>> هر دو از فضای سبز خارج شده و وارد خیابان شدند، برعکس کوچه که کاملاً خلوت بود خیابان شلوغ و پر از ماشین و چراغهای روشن بود مغازه فلافلی که شبانه روز باز بود برایشان چشمک میزد، کایان به سمت مغازه اشاره کرده و گفت: - Hadi baharatlı falafel yapalım! <<فلافل تند بزنیم!>> سوگل حرفش را تایید کرد اما بیشتر دلش میخواست یک چیز شیرین بخورد پس این را به زبان آورده و کایان تصمیم گرفت دو عدد پیراشکی و دو عدد ساندویچ فلافل بخرد به سمت مغازه رفته و ساندویچها را سفارش داد و منتظر شد پس از گرفتنشان از مغازه بغلی اش ۲ عدد پیراشکی نیز گرفته و درحالی که سوگل جلوتر قدم برمیداشت به سمت فضای سبز بازگشتند سوگل روی نیمکت نشست و گفت: - بیار که مردم از گشنگی. کایان با لبخند اشارهای به روی چمنهای نمدار که اثری از باران رویشان باقی مانده بود کرد و گفت: - Buraya daha çok yapışıyor << اینجا بیشتر میچسبه.>> سپس خود روی چمنها نشست همزمان سوگل با لبخند از جایش بلند شده و به سمت کایان رفته و روبرویش روی چمنها نشست کایان درحالی که نایلون را پاره کرده و روی زمین مثل سفره انداخته بود ساندویچها را رویش قرار داده و پیراشکیها را نیز از نایلونشان بیرون آورد گازی به ساندویچش زده و گفت: - iyi başla <<خوب شروع کن.>> هر دو به آرامی مشغول خوردن شدند چند دقیقه نگذشته بود که گوشی کایان به صدا درآمد و شماره سوزان نمایان شد پس از اینکه تلفن را جواب داد فهمید که سوزان متوجه شده که داخل اتاقش نیست پس او را پیچانده و اینطور او را دست به سر کرد: <<یک سر به بیمارستان آمدم چون به من نیاز داشتند.>> و او را مطمئن کرد که چند ساعت دیگر دوباره به خانه باز میگردد سوزان با اینکه مشکوک شده بود اما چیزی نگفته و تلفن را قطع کرد سوگل چند گاز از ساندویچش زده بود که کایان گفت: - keşke meşrubat içseydim <<کاش نوشابه هم میگرفتم.>> درحالی که از جایش بلند میشد گفت: - Buraya otur, yakında döneceğim << بشین اینجا زود برمیگردم.>> 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در سه شنبه در 22:45 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سه شنبه در 22:45 پارت ۱۱۱ درحالی که سوگل داخل پارک منتظر کایان نشسته بود کایان به سرعت به سمت مغازه رفت تا نوشابه بگیرد. سوگل نگاهی به اطرافش انداخت پارک کاملاً تاریک بود و چراغ کم نوری روی سرش روشنایی ایجاد کرده بود تک و توک افرادی داخل پارک دیده میشدند که دور از او در حال قدم زدن بودند نگاهش به درختان تنومند و بلند اطرافش افتاد این فضا کاملاً او را آرام کرده بود مخصوصاً بودن با کایان و حتی بچه بازییهایشان که عین بچهها تاب بازی کرده بودند او را بیشتر آرام میکرد. گازی به پیراشکی زده و با ولع مشغول جویدنش شد که با صدای مردی از پشتسر به سرعت به سمتش برگشت. دو مرد هیکلی که حدود ۳۰ سال سن داشتند ایستاده و با نگاه معناداری او را تماشا میکردند. یکی از مردها که بلندقد و چهارشانه بوده و صدای بمی داشت با تمسخر گفت: - یه خانوم زیبا و کوچولو این وقت شب تنها اینجا چیکار میکنه؟ سوگل که تمام تنش به لرز افتاده بود از جایش بلند شده و پراسترس با چشم به دنبال کایان گشت. اما کایان تازه به مغازه رسیده بود، مرد بغل دستیاش چند قدم به سمت سوگل برداشته و درحالی که او را برانداز میکرد گفت: - چه دختر ناز و خوشگلی. سپس چشمانش را روی کل بدن سوگل چرخاند و سوتی زد، آن دو کم- کم به سمت سوگل قدم برمیداشتند و سوگل با ترس و وحشت قدمهایش را به عقب میراند. هر دوی آنها حرفهای زشت و زنندهای زده و سوگل را بیشتر میترساندند تا حدی که دهانش خشک شده و نفسهایش به شماره افتاده بود. حتی تمام تنش از استرس و اضطراب یخ زده و درحال لرزش بود هر دو نزدیک سوگل شده و مرد قد بلند سعی کرد دستش را به کمر سوگل بگیرد. سوگل از زور وحشت جیغ بلندی زد، مرد با لحن چندشآوری گفت: - نترس خوشگلم، کاری نداریم فقط میخوایم! این جمله همزمان شد با ورود کایان به داخل فضای سبز، کایان با دیدن آن دو مرد و سوگل که مثل بید میلرزید چشمانش گرد شده و نوشابهها از دستش افتادند. به سرعت به سمتشان دوید و با فریاد گفت: - Mertike, neyi yanlış yapıyorsun? <<مرتیکه چه غلطی داری میکنی؟>> یک قدم مانده یکی از مردها را گرفته و با مشت محکمی که روی صورتش نشاند او را روی زمین پرت کرد، مرد دیگر به سرعت به کمک دوستش آمده و اینبار هر دو به سمت کایان هجوم آوردند. کایان با نعره گفت: - Siz ikiniz karımla ne hakla yakınlaştınız? Ortağını da öldüreceğim <<شما دوتا به چه حقی نزدیک زن من شدین؟ جفتتون رو هم میکشم .>> دیگر حرفهایش نیز دست خودش نبود و درحالی که دیوانه شده بود روی آن دو مرد فریاد میزد. هر دو روی کایان هجوم آورده و یکی از مردها یقهاش را گرفت درحالی که کایان را محکم میتکاند چند کلمه ناسزا بر زبان آورده و او را بیشتر دیوانه کرد. کایان سعی داشت خود را از دست آن مرد نجات دهد پس با پا لگدی به او زده و خواست از زیر دستش آزاد شود که آن یکی مرد پایش را بلند کرده و شکم او را با شدت فراوان مورد هدف قرار داد. با این کار آخ کایان بلند شد، سوگل که همچنان جیغ میکشید به سمتش آمد اما کاری از دستش بر نمیآمد با درد بدی که پایین شکمش پیچیده بود خم شده و با ناله روی زمین افتاد. آن دو مرد نیز از وضعیت سواستفاده کرده و تا میخورد کایان را کتک زدند. سپس پس از داد و فریادهای زیاد از آنجا دور شده و بیرون از پارک دویدند. کایان که تمام بدنش خونین و مالین شده بود روی زمین افتاده و درحالی که شکمش را گرفته بود درحال ناله کردن بود سوگل به سرعت به او نزدیک شده و کنارش زانو زد، از زور ترس دستانش میلرزید دستش را روی صورت زخمی کایان کشیده و نگاهی به دستش که پر از خون شده بود انداخت، در این وضعیت گریه نیز امانش نمیداد اما با این حال تند- تند گفت: - کایان...کایان خوبی...یه چیزی بگو! اما کایان از زور درد صورتش جمع شده و قادر به حرف زدن نبود. تنهای صدای ناله و آخش شنیده میشد. سوگل با گریه گفت: - به خاطر من اینطوری شد، کایان... حالت خوبه وا کن چشمات رو! کایان که هنوز چشمانش از زور درد بسته شده بود دستش را محکم به شکمش فشرده و همانطور دراز کشیده به سمت سوگل برگشت کارهایش دست خودش نبود چرا که درد زیادی در شکم و صورتش حس میکرد صورتش کاملاً کبود و جمع شده بود و اخمهایش به علت درد شدید در هم رفته بود از نالههایش میشد فهمید که وضعیتش خیلی بد است. سوگل درحالی دستش را زیر سر کایان میبرد او را از روی زمین بلند کرده بر روی پایش گذاشت دست آزادش را روی صورت زخمی کایان گذاشته و گریه کنان گفت: - کایان تو رو خدا یه چیزی بگو، خواهش میکنم. کایان به سختی آبدهانش را قورت داده و پس از اینکه چشمانش را به زور باز کرد با همان ابروهای جمع شده شمرده- شمرده گفت: -endişelenme ben iyiyim << نگران نباش خوبم.>> اما همانطور که دستش به شکمش بود پاهایش را جمع کرده و از درد به خود پیچید. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 18 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 ساعت قبل پارت ۱۱۲ سوگل سعی کرد او را از روی زمین بلند کند اما نه توان بلند کردنش را داشت و نه کایان میتوانست از جایش تکان بخورد درحالی که نفس- نفس میزد نگاهی به صورت خیس از اشک سوگل کرده و بریده- بریده گفت: - Sugol ağlama. Birkaç dakika sakin olun. Kendimi kötü hissetmiyorum. Sadece çok acı çekiyorum. Birkaç dakika geçerse iyi olacağım! <<سوگل گریه نکن... چند دقیقه آروم باش... من حالم بد نیست... فقط خیلی درد دارم... اگه یه چند دقیقه بگذره حالم خوب میشه!>> سوگل کمی صبر کرد اما با دیدن درد شدید و نالههای کایان نتوانست صبر کند پس بازویش را گرفت و گفت: - پاشو بریم بیمارستان. کایان سرش را تکان داد و با کمک سوگل بلند شد، درحال بلند شدن همانطور که دستش روی شکمش بود گفت: - İstemiyorum, acım azalıyor <<نمیخواد، دردم کمتر شده.>> سعی کرد بنشیند حالا که کمی از دردش بهتر شده بود به سختی سر بلند کرده و نگاه اشکآلود سوگل را از زیر نظر گذراند، لبخند پردردی زده و گفت: - Ağlama janim! <<گریه نکن عزیزم!>> سوگل دماغش را بالا کشیده و به صورت خونی و زخمی کایان چشم دوخت، هزاربار خود را لعنت فرستاد با خود میگفت: - من باعث شدم اینطوری بشه. کایان به سختی دستش را بالا آورده و سعی کرد اشکهای سوگل را پاک کند. دست گرمش که به پوست صورت سوگل خورد سوگل معذب شده و سرش را پایین انداخت. کایان با دست چانهاش را گرفته و به سمت بالا حرکت داد و در چشمانش خیره شده و با احساس گفت: - Seoglim <<سئوگیلیم!>> در این شرایط و همراه با گریه لبهای سوگل به لبخند باز شده و باعث شد کایان نیز بخندد، درحین خنده ولی با درد شدید گفت: - Ben iyiyim, sadece biraz ağrım var <<من حالم خوبه...فقط یکم درد دارم، نگران نباش.>> سوگل نالید: - میترسم! کایان خندید و به شوخی گفت: - Dayak yemem normal mi? <<این طبیعیه که من هی کتک میخورم؟>> هر دو خندیدند، کایان سعی کرد با حرفهایش او را آرام کند به هر سختی بود پس از نیم ساعت درحالی که کایان به زور از جایش بلند شده بود به سمت خانه به راه افتادند. سوگل زیر بغلش را گرفته و کمک میکرد تا راه برود، هر دو نگران بودند چرا که اگر اهل خانه آنها را در این شرایط و این ساعت میدیدند برایشان بد میشد! تنها کسی که آن دو را دید هاشم بود که کلی سوال پیچشان کرد اما آخرسر با مهربانی اجازه داد تا وارد خانه شوند. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 18 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 ساعت قبل پارت ۱۱۳ خود را به اتاقشان رسانده و وارد شدند، کایان روی مبل نشست و سوگل مشغول پاک کردن زخمهایش شد. همچنان که سوگل زخمهای کایان را با دستمالی کوچک تمیز میکرد نگاه کایان با لبخندی ریز به سمت او بود، میتوان گفت از نگاه کردن به این چهره بچهگانه و آرام لذت میبرد. سوگل باز هم نگران حال کایان بود و چند بار از او خواست تا به بیمارستان بروند اما کایان قبول نکرده و به درمان توسط سوگل رضایت داد. پس از این که سوگل زخمهای کایان را تمیز کرد به طبقه پایین رفته و جعبه مهمات را آورد، دست کایان را که زخمی شده بود پانسمان کرده و باندی دور دستش پیچید، درحالی که با دست دیگرش زخم روی سینه کایان را کرم میزد گفت: - تو تب داری؟ کایان به خودش آمده و نگاهش را از سوگل گرفت، تب نداشت اما حضور سوگل با اینهمه نزدیکی به گر گرفتن بدنش میافزود. سری تکان داد و چیزی نگفت و سعی کرد نگاه مستقیم به سوگل ندوزد. درحالی که سوگل روی باند چسب زخم میزد کایان سرش را به پشتی مبل تکیه داد، حال دلش بسیار متفاوت بود، نمیدانست چرا توان نگاه مستقیم سوگل را ندارد، نمیدانست چرا با نگاه آبیاش دلش به لرز میافتد. سوگل پس از اتمام پانسمان چسب زخمی روی پیشانی کایان چسباند و با انگشت دو طرف چسب را محکم کرد، احساس میکرد پوست کایان درحال آتش گرفتن است، به سرعت از جایش بلند شد، خود نیز حالش زیاد خوب نبود بدون حرف و نگاه، سعی کرد از اتاق خارج شود اما نتوانست و در آخر به صورت زخمی کایان با چشمان بسته نگاهی کرده و سریع از بالکن وارد اتاقش شد. کایان وقتی مطمئن شد سوگل رفته به سختی چشمانش را باز کرد. از درد نالهای کرد و با فکر به چند دقیقه پیش دستش را روی قلبش گذاشته و پس از تعویض پیراهنش با درد روی تخت دراز کشید. شب سخت و طاقتفرسایی بود اما به سختی گذشته و صبح و طلوع آفتاب از راه رسید. سوگل تمام شب را با فکر به امشب، خوشگذرانی با کایان لبخندها و شیرینبازیهایش و درآخر زخمی شدن و دردهایش گذراند. نصف شب نیز چند بار از اتاق خارج شده و از در بالکن به تماشای کایان که آرام خوابیده بود ایستاد. کایان بدجور توانسته بود او را به خود وابسته کند. دنیز به همراه آسلی به سمت اتاق کایان قدم برداشت و پس از باز کردن در، با دیدن کایان هینی گفته و به سمتش دوید، نگاهی به زخمهای روی صورت، سینه و دست کایان انداخت! سریع دستش را روی صورت کایان کشیده و گفت: - Vay be kardeşim ne oldu? <<وای داداش جونم چی شده؟>> 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 18 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 ساعت قبل پارت ۱۱۴ کایان تکانی خورده و لای چشمش را باز کرد، با دیدن دنیز لبخند روی لبش نشسته و دستش را باز کرد تا او را بغل بگیرد که درد سینهاش باعث شد صورتش را جمع کند. همان موقع آسیه وارد اتاق شده و با دیدن کایان دستش را به سرش زده و گفت: - Kafam kirlendi, ne oldu Kayan? <<خاک برسرمن، چی شده کایان؟>> کایان درحالی که دست دنیز را گرفته بود آب دهانش را قورت داده و گفت: - Hiçbir şey, endişelenme anne <<چیزی نیست مامان نگران نباش.>> آسیه به سمتش آمده و نوازشوار دستی به صورتش کشید، نگاهی به زخمهایش کرده و گفت: - Kayan, yine kavga ettiğini söyleme! <<کایان نگو که باز دعوا کردی!>> کایان سر تکان داده و گفت: - Merak etme anne, ben iyiyim <<بیخیال مامان جان، من خوبم.>> آسیه کمی کنار کایان نشسته و با او صحبت کرد سپس از او خواست تا سر میز صبحانه حاضر شود تا مبادا طبق معمول گیر حرفها و سخنهای هاریکا قرار بگیرد. کایان قبول کرده و چند دروغ را سر هم کرده و درباره زخمهایش تحویل مادرش داده و سپس گفت: - Tamam sen git, ben de geleceğim <<خیلی خب شما برید من هم میام.>> آسیه بوسهای روی سر کایان زده و با تاسف درحالی که به زخمهایش چشم دوخته بود از اتاق خارج شد، دنیز نیز خم شده و صورت زخمی کایان را بوسیده و گفت: - Seni çok seviyorum kardeşim <<خیلی دوستت دارم داداشی.>> این حرف باعث شد کایان با این که درد داشت او را بغل گرفته و بوسهای بر سرش بزند. سوگل منتظر خالی شدن اتاق بود، در اتاق را که بستند از در بالکن وارد شده و اهمی کرد. کایان به سمت صدا برگشته و با دیدن سوگل با لباسی پیراهن مانند به رنگ سفید لبخند روی لبش نشست. سوگل درحالی که موهایش را بالا جمع کرده و گوجهای بسته بود قدمی به سمت کایان برداشته و با دیدن صورتش که جای زخمها به کبودی میزد اخم کرده و گفت: - صبح بخیر، خوبی؟ کایان لبخند کجی زده و جواب داد: - Sana da günaydın! Fena değilim <<صبح تو هم بخیر! بد نیستم.>> سوگل کنارش نشسته و انگشتش را روی زخم ناخنی که روی لپش افتاده بود کشید و پرسید: - سینه و شکمت چهطوره؟ دردشون کم شده؟ کایان با تکان سر جواب داده و بیهوا دست سوگل را که به آرامی روی زخمهایش حرکت میکرد گرفت، نفس درون سینه سوگل حبس شده و سکوت کرد. کایان بدون این که به زخمها یا کبودیهایش فکر کند گفت: - Bugün Fatih'le öğle yemeğine çıkacak mısın? <<امروز با فاتح میری ناهار؟>> سوگل لبخندی زده و گفت: - تو این شرایط هم حواست به همه چی هست! کایان دستش را فشرده و پس از تک خندهای گفت: - Onunla gitmenden hiç hoşlanmıyorum <<اصلا دوست ندارم باهاش بری.>> سوگل دلش برای این حسودی قیلی ویلی رفته با جمله بعدی کایان قند در دلش آب شد که با مظلومیت گفت: - Nereye gidersen git benimle gelmeni istiyorum! <<میخوام هرجا میری با خودم بری!>> 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 16 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 ساعت قبل پارت ۱۱۵ خود را تکان داد و خواست از جایش بلند شود که با درد بدی که در سینهاش پیچید اخمهایش جمع شد، سوگل نگران دستش را ول کرده و درحالی که خنده از صورتش محو شده بود گفت: - وای کایان! خوبی؟ کایان با صورتی جمع شده سر تکان داده و خود را بالا کشید، سوگل لبش را به دندان گرفته و گفت: - همش تقصیر من بود به خاطر من اینجوری شدی؛ با این حرفش کایان خندیده و پس از این که با شیطنت لپش را کشید گفت: - Senin için dövülmeye hazırım! <<من به خاطر تو حاضرم کتک هم بخورم!>> سوگل همانطور که اشک درچشمانش جمع شده بود با این حرف کایان لبخندی زده و گفت: - تو هر شرایط شیطونی! میتونی پاشی بریم برای صبحونه؟ کایان سری تکان داده و به کمک سوگل از جایش برخواست نگاه سوگل به چند دکمه باز پیراهن کایان بود که زخمهایش را میشد کامل دیهنوز نگاه سوگل روی سینه مردانه کایان بود. کایان تلو- تلو خوران بلند شده و به سمت دستشویی رفت تا برای صبحانه آماده شود، چند دقیقه بعد با هم از اتاق خارج شدند و تصمیم گرفتند اگر کسی سوال کرد کایان بگوید که شب در بیمارستان از پلهها افتاده. که همینطور هم شد، پس از نشستن دور میز سوالهای طعنهدار و نیشدار عمه هاریکا و بکتاش شروع شد. کایان اول به آرامی جوابشان را داد اما پس از چندی بعد که سوالها تکراری شده و نیش و کنایههای عمه بیشتر شد آرامشش را از دست داد. هاریکا ابرویی بالا انداخته و با طعنه سوال کرد: - Bu nasıl oldu? Merdivenlerden düştüğüne emin misin? Yüzündeki çizikler başka bir şey söylüyor! <<چهطور این اتفاق افتاد؟ مطمئنی که از پله افتادی؟ آخه خراشهای صورتت چیز دیگه میگه!>> کایان لقمهای که گرفته بود را روی میز گذاشته و با اخم به سمت عمه برگشت، درحالی که به چهره عبوس و فرطوط عمه نگاه میکرد گفت: - Bütün bu sorular yerine neden şimdi nasılsın oğlum diye sormuyorsun? İyi ya da değil? <<چرا به جای این همه سوال نمیپرسین که پسر، حالت الان چهطوره؟ خوبی یا نه؟ مردی یا زندهای>> همگی حواسشان به کایان جمع شد و عمه درحالی که هم خجالت کشیده و هم عصبی شده بود چیزی نگفت! بکتاش با تردید پرسید: - تو که دیشب خونه بودی! پس؟ کایان نگاهی به سوگل انداخت که با برق نگاه خاصش خیره او بود، در همین حین لبخندی زده و در دل گفت: - Dün gece benim için çok güzel bir geceydi! <<دیشب شب خیلی خوبی بود برام! >> سپس لبخند عمیقی زده و نگاهش را از سوگل گرفت و ادامه داد: - Evet evdeydim ama hastaneden benimle çalışmamı istediler ve bu da oradaki işimi bitirdiğimde oldu <<بله خونه بودم اما از بیمارستان منو خواستن و باهام کار داشتن، کارم که اونجا تموم شد این اتفاق افتاد.>> نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 16 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 ساعت قبل پارت ۱۱۶ حین خوردن صبحانه صحبتهایی زده شد و سپس بکتاش رو به سوگل گفت: - دخترم صبحونت رو بخور تا یک ساعت دیگه فاتح میاد دنبالت. با گفتن این حرف اخمهای کایان نمایان شده و تعجب سوگل برانگیخته شد و پرسید: - سر صبحی برای چی میاد دنبالم مگه قرار نیست که ناهار برم باهاش؟ بکتاش درحالی که خنده رو در حال جواب دادن بود ابرویی بالا انداخته و گفت: - من ازش خواستم، گفتم از صبح بیاد دنبالت که بیشتر با هم باشین، یه پارکی سینمایی مرکز خریدی برید، کمی با هم بگردین بعد برین ناهار بخورین. سوگل از این همه بیتوجهی خانوادهاش به خود احساس حقارت میکرد این زندگی برای او بود پس حق داشت که خود انتخابش کند اما بکتاش و عمه هاریکا این گزینه انتخاب را از او گرفته بودند چرا باید با کسی که هیچ علاقهای به او نداشت به این تفریحات میرفت؟ چرا زندگی را انقدر سخت کرده بودند چرا نمیتوانست روی ارامش را ببیند؟ اینها همه برایش سوال بودند اما میدانست که حق مخالفت ندارد چرا که با خشم بیش از اندازه بکتاش، شاید حبس در خانه و تنبیههای دیگر، و از طرفی بد خلقیها و اخم و تخمهای عمه روبرو میشد. نگاهش را به سمت کایان چرخانده و سریع به زمین دوخت چهره کایان به سرخی میزد برای همین نتوانست نگاه مستقیمش را به او بدوزد. پس از صبحانه همگی به سمت اتاقها و بعضیها وارد سالن اصلی شده و آنجا نشستند کایان درحالی که نرده را گرفته بود به آرامی درحال بالا رفتن از پلهها در اتاق سوگل را باز دید سوگل با بیمیلی درحال پوشیدن لباس بیرون بود، با دیدن کایان به تندی گفت: - به خدا من نمیخواستم برم. کایان به سرعت وارد اتاق سوگل شده و در را بست به آرامی قدم به قدم به سوگل نزدیک شده و با لحن خاصی گفت: - سِئوگیل! نزدیکش شده و همانطور که دستانش را داخل جیبهایش فرو برده بود با لحن خاصی گفت: - Siyah ceketini ve şalını giysen iyi olur, seni rengarenk ve güzel kıyafetlerle görmek istemiyorum <<بهتره این مانتو و شال مشکیت رو سرت کنی، نمیخوام اون مرتیکه با لباسهای رنگی و قشنگ ببینتت.>> سوگل با صدا خندید و به شوخی مشتی حواله بازوی کایان کرد که همزمان آخش درآمد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 16 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 ساعت قبل پارت ۱۱۷ با صدای آخ کایان سوگل سریع گفت: - ای وای ببخشید. نوچی کرده و دستش را به بازوی کایان گرفت و گفت: - وای اصلاً حواسم نبود. کایان درحالی که بازویش را ماساژ میداد با لبخند گفت: - Bana zarar verme kızım <<نکن دختر دردم گرفت.>> سپس لبخندی زده و ادامه داد: - Bugün nereye gidersen git seni takip edeceğim <<اصلاً امروز هرجا برید من هم پشت سرتون میام.>> سوگل با تعجب اما لبخند گفت: - یعنی چی که پشت سرمون میای؟ دیوونه شدی؟ کایان دستی به صورتش کشیده و بی تردید گفت: - Sebebini bilmiyorum! Ama ben de seni takip edeceğim <<نمیدونم چرا! ولی من هم دنبالتون میام.>> این را گفته و از اتاق سوگل خارج شد و به اتاق خود رفت، نیم ساعت گذشته بود سوگل بدون آرایش جلوی آینه ایستاده و نگاه بیروحش را به چهرهاش دوخته بود گویی از نظر خود، پدر و عمه امروز او را به سوی مرگ میفرستادند لبش را به دندان گرفته و گفت: - هیچ وقت نمیبخشمتون شماها مثل یه عروسک زندگی رو به من تحمیل میکنید. همان موقع صدای راحله شنیده شد که گفت: - سوگل جان بیا عزیزم فاتح اومده. همانطور بدون آرایش پوفی کرده و پس از اینکه شالش را کامل جلو کشید از اتاق خارج شد کایان که از چند دقیقه پیش داخل حیاط ایستاده بود پس از دیدن آن دو که از در حیاط خارج شدند به سمتشان رفته و با یکی از ماشینها پشتسرشان به حرکت درآمد. فاتح پس از بستن درِ سمت سوگل، خود نیز سوار ماشین شده و با خنده به سرعت دستش را به سمت صندلی عقب برده و دسته گل بزرگ را برداشت با لبخند و نگاهی عاشقانه دسته گل را به سمت سوگل گرفته و با بیتفاوتی او روبه رو شد. سوگل درحالی که به بوی خوش گل که مشامش را پر کرده بود میاندیشید پوفی کرده با خود گفت: - ای بابا! با یادآوری گل سفید کوچکی که کایان از داخل باغچه حیاط برایش چیده بود بیاختیار لبخندی روی لبش نشست که فاتح را به اشتباه وا داشت. فاتح که احساس کرده بود سوگل از گل خوشش آمده آن را به سمتش گرفته و گفت: - تقدیم به زیباترین دختر دنیا! سوگل با تردید گل را گرفت و همانطور که روی پایش قرار میداد زیپ کیفش را باز کرده و نگاهی به گل سفید که داخل جعبه کوچکی گذاشته بود کرد. اصلا نمیدانست چرا گل به آن کوچکی در مقابل این دسته گل اینهمه جلب توجه میکند، اما هرچه که بود با دیدن گل کوچک که هدیه کایان بود، بیشتر غرق لذت میشد تا این دسته گل. بیاختیار گل را از جعبهاش بیرون کشید و رو به فاتح گفت: - این گل رو ببین. فاتح ماشین را به حرکت درآورد و درحالی که سرعت میگرفت گل تقریبا خشک شده را از دست سوگل گرفته و گفت: - خب؟ سوگل لبخندی زده و خواست چیزی بگوید که صدای فاتح قفلش کرد که با طعنه پرسید: - نکنه این گل بیارزش کوچولو رو میخوای بدی به من؟ با این حرفش لبخند روی لب سوگل ماسیده و اخمهایش بیشتر شد درحالی که دستش را دراز کرده بود گل را بگیرد فاتح با خنده چندشی گل سفید کوچک را از پنجره بیرون انداخته و گفت: - ای بابا این گلهای کوچیک رو بیخیال من دنیا رو برات گلستون میکنم. ولی یکهو با داد سوگل به خود آمد: - چه غلطی کردی؟ گلم؟ گلم رو انداختی؟ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 16 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 ساعت قبل پارت ۱۱۸ فاتح که حسابی جا خورده بود گفت: - بهترش رو برات میگیرم. سوگل دیوانهوار فرمان را گرفته و گفت: - نگه دار این لامصب رو! نگه دار. فاتح با تردید ماشین را نگه داشته و به خیابان شلوغ که گل خشکیده وسط خیابان افتاده بود چشم دوخت. سوگل سریع پیاده شد و به سمت خیابان دوید و با چشم دنبال گل گشت، از آن سمت کایان با حالی زار داخل ماشین نشسته و با تعجب به حرکات سوگل چشم دوخته بود نمیدانست دنبال چیست اما نگاهش با رنگی از تعجب به او بود که وسط خیابان درحال اشاره به ماشینها بود که بایستند. فاتح پشت سرش آمده و با دست به گل اشاره کرد و دستی به سمت ماشین تکان داده و با صدای بلند گفت: - آقا لطفا بایستید. سریع خم شده و گل را برداشت و هر دو از وسط خیابان به کناری رفتند. سوگل خونش از زور حرص به جوش آمده بود، با دیدن گل که توسط لاستیک ماشینی له شده و چند گلبرگش ریخته بود عصبی شده و داد زد: - تو آدم نیستی؟ فاتح ناباور سعی کرد او را آرام کند از این رو گفت: - من چه میدونستم این گل انقدر برات مهمه! میخواستم بگم خیلی خوشگلهاشو برات میخرم. سوگل با اخم و چشمانی سرخ شده نگاه آخرش را به قیافه مظلوم و درعینحال اخموی فاتح انداخته و سوارماشین شد، هوا گرم و تر بود اما نسیم ملایمی درحال وزیدن بوده و نور بیامان خورشید همه جا را دربرگرفته بود. سوگل با حرص گفت: - فاتح منو ببر کتابخونه. فاتح با شنیدن این جمله درحالی که ماشین را روشن میکرد گفت: - ای بابا سوگل مسخره بازی نکن. یه دونه گل بود دیگه. سوگل با اخم گفت: - بیشتر از این عصبیم نکن فاتح گفتم میخوام برم کتابخونه حوصله گردش ندارم. از نظر خود اینطوری بهتر بود چرا که از دست فاتح نجات پیدا میکرد حالا که او بهانه دستش داده بود راحتتر بود. فاتح به آرامی گفت: - ببخشید خب، اذیت نکن، میخوام ببرمت جاهایی که تا حالا نرفتی! سوگل دستی به موهایش کشید و شالش را جلوتر کشیده و گفت: - لطفا فاتح الان اصلا حالش رو ندارم. لطفا به بابا هم چیزی نگو. و حق به جانب ادامه داد: - میخوام برم کتابخونه. فاتح که به شدت به او برخورده بود لبهایس را به هم فشرده و راه کتابخانه را درپیش گرفت. این میان کایان بود که درحالی که درد پهلویش امانش نمیداد با بیتوجهی پشت سرشان حرکت کرده و آنها را میپایید. انتظار داشت به سمت سینما یا مرکز خرید بروند اما فاتح جلوی کتابخانه ایستاد و سوگل پیاده شد. درحالی که پیاده میشد شنید که فاتح گفت: - وقت ناهار میام دنبالت جون من، منو نپیچون دیگه. سوگل بدون این که چیزی بگوید درماشین را به هم کوبیده و وارد کتابخانه شد. همانطور که کایان منتظر بود تا فاتح از آنجا دور شود شماره سوگل را گرفته و در اولین بوق صدای دلنشینش به گوش رسید که گفت: - سلام پسر شجاع. با شنیدن صدای سوگل لبخند روی لبش نشست و گفت: - Merhaba janim! Neler oluyor? Fatih nereye gitti? <<سلام عزیزم! چه خبره؟ فاتح کجا رفت؟>> نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 16 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 ساعت قبل پارت ۱۱۹ سوگل با رگههایی از ناز و خنده در صدایش گفت: - رفت به درک. اینبار صدای خنده کایان بلند شد که گفت: - O yüzden kütüphaneye gitmeyin, kapıma gelin ve binin <<پس نرو کتابخونه بیا دم درم بیا سوارشو.>> سوگل سرخوش به سمتش برگشته و با دیدن ماشین خود زیرپای کایان با لبخند سوار شده و قبل از هر چیز گفت: - تو درد داری صبر کن من برونم. هنوز هم خنده روی لبهای پیروزمند کایان دیده میشد نوچی کرده و پرسید: - Ne oldu? Nereye gönderdin? <<چی شد؟ کجا فرستادیش؟>> سوگل هیچ دلش نمیخواست تعریف کند اما با اصرار کایان مجبور شد قضیه را برایش بگوید و سپس با ناراحتی گفت: - اون دسته گلی که فاتح برام گرفته بود برام هیچ ارزشی نداشت واقعا! بیشعور گلمو خراب کرد... و دیگر ادامه نداد. کایان همانطور که هنوز هم محو چشمان نسبتا سرخ سوگل بود لبخند کج معروفش روی لبش نشسته و درحالی که محبتش به سوگل چند برابر شده بود گفت: - Senin için daha güzel bir çiçek seçeceğim, buna ne dersin? <<خودم یه گل، خوشگلترش رو برات میچینم، چهطوره؟>> سپس ماشین را به حرکت درآورده و برای خوشگذرانی راهی کوه شدند، بماند که آن روز بهترین روز زندگی سوگل شده و خیلی به او خوش گذشت حتی موقع ناهار گوشی را خاموش کرده و خوشگذرانی با کایان را به فاتح بد دهن ترجیح داد، ناهار نیز با خنده و شوخی خورده شده و عصر ساعت ۵ بود که قصد بازگشت به خانه را کردند. کایان درحالی که هنوز هم با درد لنگ میزد گفت: - Ama dün gece canım acıdı <<ولی دیشب بد زدنم.>> سوگل نگاهی به کمرش که دیشب پانسمانش کرده بود انداخته و گفت: - یادم باشه امروز پانسمان رو عوض کنم، زخمهای سینت هم کمی کرم بزنیم تا دردش کم بشه. کایان کنار ماشین ایستاده و بیمقدمه گفت: - Bugün hayatımın en acılı tırmanışıydı ama seninle harika vakit geçirdim <<امروز دردناکترین کوهنوردی عمرم بود ولی کنار تو خیلی خوش گذشت.>> سوگل کمی به کایان نزدیک شده و به سمتش خم شد، درحالی که چشمانش را خمار میکرد گفت: - ما قرار گذاشتیم فقط بهمون خوش بگذره! هر دو لبخند زده و سوار ماشین شدند. اینبار سوگل پشت فرمان نشست و کایان بیحرف کنارش نشسته و به روبه رو خیره شد. از این که امروز سوگل را از دست فاتح خلاص کرده و با او خوش گذرانده بود غرق لذت بود، با به یادآوری لبخندهای گاه و بیگاهش با چشمک زدنهایش موقع هیجان با یادآوری شوخیهای سوگل دلش قنج رفته و نیمنگاهی به او انداخت. اصلا باورش نمیشد سوگل در این مدت کم اینگونه خود را در دلش جای داده باشد، درحالی که مروری بر این مدت کوتاه میکرد یک لحظه با یادآوری رفتارهای پدر و عمه هاریکا اخمانش جمع شده و سرش را پایین انداخت. نکند! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 16 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 ساعت قبل پارت ۱۲۰ فکرش درگیر بود! درگیر اینکه نکند روزی برسد که بکتاش یا عمه هاریکا مانع احساساتش شوند. هنوز هم حواسش به رانندگی بینظیر سوگل بود درحالی که شیشه ماشین را پایین میداد گفت: - sevgil, Babana ve Harika teyzene ne söylemek istersin? <<سئوگیل؟ به بابات و عمه هاریکا چی میخوای بگی؟>> سوگل لبهایش را به هم دوخته و پس از کمی تامل با لبخند گفت: - به قول خودت دنیا یه روزه اون هم امروزه! حالا برگردیم خونه یه چیزی بهشون میگم، بعدش هم از فاتح خواهش کردم چیزی نگه. کایان سری تکان داد و دستش را روی بازویش گذاشت، اخمهایش از درد بازو جمع شده بود کمی بازویش را ماساژ داد که سوگل متوجهش شده و پرسید: - عزیزم خیلی درد داری؟ کایان با شنیدن لحن جذاب سوگل سرش را بالا آورده و با لبخند به چشمان او خیره شد، کمی لبخندش عمیقتر شد و حالا که درد را فراموش کرده بود با لذت گفت: - Hayır Seogelim, iyiyim! <<نه سئوگیلیم خوبم!>> سوگل که کیلو کیلو قند در دلش اب میشد لبهایش را داخل دهانش کشیده سپس سریع خود را جمع کرد و به سمت خانه حرکت کردند کمی بعد نزدیک کوچه کایان دستش را جلو آورده و گفت: - سئوگیل! سوگل سرش را به سمت کایان چرخانده و جواب داد: - جانم! کایان درحالی که محو تن صدای ضعیف سوگل شده بود گفت: - Konağa birlikte gitmesek iyi olur, Bektaş Han görürse bize para verir! <<بهتره با هم نریم توی عمارت، اگه بکتاش خان ببینه حسابمون رو میرسه!>> سوگل حرفش را تایید کرده و گفت: - راست میگی، پس من پیاده میشم، اگه چیزی گفتن میگم خونه سما اینا بودم. کایان لبخندی زده و گفت: - اوکی! سپ پیاده شده و به سمت عمارت دوید، باید زودتر از کایان وارد عمارت میشد، با دیدن هاشم، سلام داده و وارد شد، هاشم همانطور که سوگل را تحویل میگرفت گفت: - خوش اومدین خانم بفرمایید. سوگل سرخوش به سمت در ورودی رفته و درحالی که نگاهش به گلهای باغچه بود درحالی که قیافه چندش فاتح را از زیر نظر میگذراند وارد خانه شد. با ورودش به سالن اصلی نگاهش را دور سالن چرخاند، همه در سالن نشسته و مشغول گفتوگو بودند، خانواده عمو بویوک حتی فاتح نیز در سالن حضور داشت، کمی ترسید و با فکر به این که فاتح همه چیز را گفته به آرامی جلو رفته و سلام کرد. از قیافه خندان بکتاش میشد فهمید که از ماجرا بیخبر است اما هنوز هم نمیتوانست حدسی بزند. قبل از احوالپرسی بکتاش گفت: - به- به دختر قشنگم، خسته نباشی. سوگل به آرامی دستانش را درهم قفل کرده و گفت: - ممنون باباجون. سپس نگاهی به قیافه درهم فاتح انداخت، همانطور که نگاهش میکرد فاتح گفت: - روز خیلی خوبی بود ممنون. سوگل درحالی که تعجب کرده بود سرش را تکان داد و لبش را به دندان گرفت. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 16 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 ساعت قبل پارت ۱۲۱ بکتاش با شعف رو به سوگل گفت: - خب دخترم بیا بگو ببینم چیکارا کردین کجاها رفتین. سوگل مات چهره خونسرد فاتح شده بود، با خود گفت: - یعنی فاتح واقعا گفته که امروز کنارش بودم؟ از نظرش این انسانیت از فاتح بعید بود، درحالی که کنار بکتاش مینشست نگاهش به چهره سرخوش عمه افتاد که آن دو را زیر نظر گرفته بود، بکتاش دوباره پرسید: - خب کجا رفتین؟ سوگل که هنوز دنبال جمله مناسب بود فاتح درحالی که با اخم به سوگل چشم دوخته بود به جایش جواب داد: - امروز صبح رفتیم به سمت کوه. درحالی که سوگل تعجب کرده بود فاتح با ابرویی بالا رفته گفت: - جاتون خالی عموجون کوهنوردی کردیم و ناهار رو هم دوتایی توی یه آلاچیق کوهستانی با کلی شوخی و خنده خوردیم. سوگل با یادآوری امروز ظهر که ناهار را داخل آلاچیق با کایان سپری کرده بود با تعجب به بقیه حرفهای فاتح گوش سپرد. فاتح با خشم مشتش را محکمتر بسته و درحالی که هنوز هم نگاهش به سوگل بود ادامه داد: - تلکابین سوار شدیم، کلی هله هوله خوردیم و... همان حین کایان با صدایی شاداب از در وارد شده و به جمعی که کنار هم نشسته و درحال صحبت بودند خیره شد. او نیز پس از سلام و احوالپرسی به آنها پیوست. حرفهای نیشدار فاتح ادامه داشت، کاملا میشد متوجه این قضیه شد که فاتح از خود صبح به دنبال کایان و سوگل بوده و آن دو را زیر نظر داشته است. حتی حالا نیز با دیدن قیافه کایان و خندههای بیامانش از زور حرص و خشم دلش میخواست مشتی حواله صورتش کند. سوگل هنوز هم حیران به حرفهای فاتح گوش سپرده و رنگ تعجب از جلوی چشمانش کنار نمیرفت. حرفهای فاتح تمام شد، روز زیبای کایان و سوگل را کاملا برای همه تعریف کرده و خود را جای کایان گذاشته بود. کایان نیز متعجب بود که چرا حقیقت را نگفته؟ افرا درحالی که به سرعت به سمت عمه هاریکا میآمد سینی بزرگ میوه را روی میز گذاشته و گفت: - خانوم! هاریکا تل مشداری که روی صورتش بود را کنار زده و گفت: - خب؟ پیداش کردی؟ همه با تعجب به آن دو چشم دوخته بودند که افرا گفت: - نه خانوم من تمام اتاقتون رو گشتم ولی خبری از گردنبند زمردیتون نبود. بکتاش با شنیدن این جمله از جایش برخواسته و گفت: - چی شده عمه خانوم؟ عمه هاریکا رو به قدیر، بویوک و بکتاش گفت: - اون گردنبندی که از پدرتون به شما ارث رسیده بود گم شده. همگی متعجب به یکدیگر خیره شده بودند، این میان سوگل و کایان بودند که بدون توجه به جمع لبخند یک لحظه هم از روی صورتشان محو نمیشد و هر دو محو چشمان هم شده بودند. کایان درحالی که خود را روی مبل جای میداد رو به آسیه گفت: - Odama gidebilir miyim? <<من میتونم برم اتاقم؟>> آسیه ابرویی بالا انداخته و جواب داد: - مگه نمیبینی اوضاع به هم ریخته، صبر کن ببینیم چی شده. کایان ناخنش را به دندان گرفته و به بکتاش چشم دوخت بکتاش با اخم رو به افرا غرید: - همه جا رو خوب گشتید؟ افرا بخت برگشته با تته پته گفت: - ب...بله آقا! بکتاش دوباره غر زد: - همه خدمه رو جمع کن اینجا زود باش. سپس رو به سوگل گفت: - سریع برو دستیار هاشم، محمد رو خبر کن. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 16 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 ساعت قبل پارت ۱۲۲ دنیز درحالی که روی پای کایان مینشست گفت: - Kardeşim, uzun zamandır beni dışarı çıkarmadın! <<داداش خیلی وقته منو بیرون نبردی!>> کایان خم شده و بوسهای روی گونهاش زد درحالی که آسلی نیز یکسمتش مینشست گفت: - Yarın sabah parkta misafirim olacaksın <<فردا صبح جفتتون پارک مهمون من.>> هر دو خوشحال شده و دستانشان را کودکانه به هم کوبیدند. کایان دستی به موهای بلند دنیز کشیده و همانطور که خیره چشمان آبیاش شده بود با یادآوری چشمان سوگل رو به دنیز گفت: - Benim güzel mavi gözlerim! <<چشم آبی خوشگل من!>> سپس لبخند زد. ایلناز نیز با شیطنت درحال بالا رفتن از سر و کول کایان بود که خدمه یکی- یکی جمع شده و صف کشیدند. همه نگاهها به آن سمت کشیده شد و صدای عمه هاریکا با تحکم به گوش رسید که گفت: - دیروز وقتی ما خونه نبودیم گردنبند زمرد من گمشده! همه خدمه دستوپایشان را گم کردند همانلحظه کایان با یادآوری دیروز با خود گفت: - Dün herkesi kovduğumda kimse evde kalmadı <<دیروز که من همه رو مرخص کردم، کسی توی خونه نموند.>> حال اگر عمه هاریکا از موضوع مرخصی خدمه باخبر میشد چه رفتاری میکرد خدا داند. کایان سری تکان داد و دنیز را گوشهای از بغلش نشاند و منتظر شد تا ببیند چه میشود. بکتاش با صدای بلند پرسید: - یکی حرف بزنه، اینطوری لالمونی نگیرید. سپس به محمد که نفس- نفس میزد و تازه رسیده و کنار هاشم ایستاده بود گفت: - فیلم دوربینهای کل خونه رو میخوام، از دیروز صبح که ما از خونه رفتیم تا همین الان، سریع! با اتمام جملهاش کایان بهتزده نگاهی به سوگل که ریلکس ایستاده بود کرده و لبش را گاز گرفت. با این حرکتش سوگل ابروهایش را جمع کرده و زیر چشمی اشاره کرد که چی شده کایان نگاهی به اطراف انداخت و سعی کرد چیزهایی را مابین لبهایش برای سوگل بازگو کند اما سوگل متوجه نشد پس از این رو گوشی را از داخل جیبش بیرون کشیده و سریع پیامکی حاوی این متن فرستاد: - Dünkü filmleri izleseler iki ev olduğumuzu anlayacaklar, yani dünümüzün tamamını görecekler <<اگه فیلمهای دیروز رو ببینن میفهمن ما دو تا خونه بودیم یعنی کل دیروزمون رو میبینن.>> پیامک که به گوشی سوگل رسید سریع آن را باز کرده و درحالی که موهایش را از دو طرف پشت گوشش میانداخت نگاهی به پیام انداخت و با دیدنش چشمهایش گرد شده و با ترس دستپاچه شد، سعی داشت به کایان بفهماند که یه کاری بکن اما هیچ کاری از دستش بر نمیآمد. کایان درحالی که به قیافه اخمو و عصبانی بکتاش چشم دوخته بود دل را به دریا زده و گفت: - Dürüst olmak gerekirse, dün amcam Jon <<راستش عمو جون من دیروز...>> محمد نگذاشت حرفش را ادامه دهد و سریع گفت: - بفرمایید آقا آماده است. همان موقع بکتاش دستش را بلند کرده و از کایان خواست تا حرفش را بعداً ادامه دهد پخش فیلم دوربینهای دیروز که از قسمت آشپزخانه بود شروع شد. کایان لبش همانطور به دندانش بوده و پایش را تکان میداد سوگل نیز نگاهش را جز به جز به افراد حاضر در آنجا میدوخت و مطمئن بود که دروغ دیروزشان برملا میشود درحالی که دستش را مشت کرده بود با خود گفت: - لعنت به این شانس امروز همه چی خوب گذشته بود حتی فاتح هم لومون نداده بود ولی الان... نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.