الهه پورعلی ارسال شده در شنبه در 08:35 اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 08:35 (ویرایش شده) رمان: منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده: الهه پورعلی ژانر: عاشقانه مقدمه زندگی گاهی بر وفق مراد میگذرد، روزهایی از کنارت عبور میکنند که با خود میگویی: - همیشه اینگونه خواهد بود! اما گاهی روزگار خنجرش را بدجایی فرو میبرد، دقیقا جایی به نام قلب، قلبی که با نداشتنت، تپش برایش مشکل است! باش تا نفس بکشم باش تا ادامه دهم باش تا زنده بمانم خلاصه گاهی آرزویم یکلحظه دیدن توست گاهی برای داشتنت زمین را به زمان میدوزم گاهی دلم آنقدر برایت تنگ میشود که بغص راه گلویم را میبندد حتی گاهی دلم آنقدر برای خودِ قبلیام تنگ میشود که با خود میگویم: - کاش هیچوقت ندیده بودمت! میدانی دیدن تو و داشتنت به مدت کوتاه با من چهکرد؟ ویرایش شده در شنبه در 08:42 توسط الهه پورعلی 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 15 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل پارت ۱۲۳ با بلند شدن آسلی از جایش سوزان جای او نشسته و درحالی که سعی داشت ایلناز را بغل بگیرد رو به کایان گفت: - Bir şey mi oldu? <<چیزی شده؟>> کایان نفسش را با استرس بیرون فرستاده و گفت: - Evet maalesef <<آره متاسفانه.>> سوزان درحالی که به سمت گوش کایان خم میشد مویش را کنار زد تا روی صورت کایان نیفتد سپس دم گوشش گفت: - Yine sabote etmiş olman umrunda değil <<کایان نکنه که باز خرابکاری کردی.>> کایان با اخم چشمانش را بسته و نفسش را بیرون فوت کرد انگار نه انگار که آدم سرخوش چند دقیقه پیش بود تمام خوشی امروزش پریده و استرس جای دلخوشی را گرفته بود. همانطور که فیلم به آرامی پخش میشد فاتح پایش را روی پای دیگر انداخته و به چشم و ابرو رفتنهای سوگل و کایان خیره شد لحظهای چشمش را بست و به صبح بازگشت همانطور که تازه از کتابخانه رد شده بود کایان را دید که سوار ماشین سوگل بوده و پس از چند دقیقه سوگل نیز کنارش نشست آن لحظه از زور حرص نتوانست تعادل ماشین را حفظ کند و ماشین را به جدول کوبید اما پس از اینکه آن دو به حرکت درآمدند ماشین را پشت سرشان رانده و آن دو را تعقیب کرد از خود صبح به دنبالشان بود و با دیدن خنده آن دو هر لحظه تصمیمهای غیراخلاقی میگرفت حتی از زور فشار عصبی دلش میخواست کایان را خفه کند اما جلوی سوگل کاری از دستش بر نمیآمد پس قبل از آنها به خانه آمد تا فرصتی مناسب پیش بیاید. نگاهش هنوز هم روی کایان و سوگل در دوران بود که صدای بکتاش را شنید که با بهت گفت: - اینجا چه خبره؟ همه چشمها به سمت تلویزیون کشیده شد که کایان همه خدمه را مرخص کرده و روی صندلی نشسته بود لحظه به لحظه اتفاقات دیروز در حال دیده شدن بود آهنگ خواندن کایان، لحظهای که سوگل به سمت کایان آمده و با هم نشستند صحبت کردنشان حتی رقص و مسخره بازی کایان نیز درحال پخش بوده و هر کس با دیدن این لحظات چیزی میگفت. اخم روی پیشانی قدیر و بکتاش نشسته و همه اهل عمارت با تعجب به آن دو خیره شده بودند آسیه نگاهی به تلویزیون انداخته و نگاه دیگرش را به کایان انداخت چشمهای گردش را به او دوخته و گفت: - Orada neler oluyor? <<چه خبره اونجا؟>> کایان دستش را مشت کرده و سرش را پایین انداخت این بار عمه هاریکا نتوانست جلوی خود را بگیرد و گفت: - شما دوتا کایان و سوگل. هر دو با استرس به سمت عمه هاریکا برگشتند سوگل درحالی که دستانش را به هم میمالید لبش را گاز گرفته و نگاهش را به عمه دوخت کایان نیز نگاهش را به عمه دوخت تا ببیند چه اتفاقی میافتد هنوز هم نگاهش بین عمه هاریکا و بکتاش در دوران بود. بکتاش قبل از عمه دستش را روی دسته مبل کوبیده و از جایش بلند شده و گفت: - دارم میگم اینجا چه خبره؟ روی صحبتش را به سمت سوگل کرده و پرسید: - دختر مگه تو نگفتی دیروز این پسر خونه نبود؟ سوگل یک بار چشمانش را باز و بسته کرده و نفسش را بیرون فوت کرد درحالی که قلبش از زور استرس تند- تند میکوبید نگاهش را به چهره پیروز فاتح انداخت که با لبخند مضحکش او را تماشا میکرد کمی به تته پته افتاد اما توانست به سختی سخن بگوید. دهانش را باز کرده و گفت: - خب... باباجون... راستش... یعنی دیروز... نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 15 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل پارت۱۲۴ کایان به کمکش شتافت، سعی کرد آرام باشد اما عصبانیت بکتاش بیشتر از آرامش او بود. کایان لبان خشک شدهاش را با زبان تر کرده و گفت: - amja, ben biraz bordacan, ama gediodom. <<عمو...عمو خب من...راستش کمی خونه بودم، یعنی داشتم میرفتم.>> قدیر درحالی که سرش را با تاسف تکان میداد رو به کایان گفت: - Beni her zaman küçük düşür! <<همیشه منو سرافکنده کن!>> این را گفته و از جمع دور شد و سریع از پله ها بالا رفته و وارد اتاقشان شد، عمه هاریکا که تا این لحظه سکوت کرده بود اخمانش بیشتر درهم نشسته و نگاه خیرهاش را به تلوزیون دوخت، دقایقی از فیلم دیروز گذشته بود و همه با تعجب و اخم آن دو را داخل الایدی تماشا میکردند، که چگونه با هم روی صندلی پیانو نشسته درحال صحبت بودند، حرکات رقصمانند کایان خشم عمه را برانگیخت اما باز چیزی نگفت. آسیه و مهناز هر دو خشکشان زده بود اینبار فاتح با خشم به کایان که درحال آشپزی کردن بوده و ناهار میپخت خیره شده بود و هر لحظه به دست مشت شدهاش بیشتر فشار میآورد. عمه هاریکا با دیدن مسخرهبازی جفتشان که روی زمین درحال تزئین کیک بوده و ظرف خامه را میلیسیدند از جایش بلند شده عصایش را روی زمین کوبیده، درحالی که عصا را به سمت کایان گرفته بود گفت: - Bunlar ne anlama geliyor, çocuk mu oldun? <<این کارها چه معنی میده، بچه شدین؟>> سپس رو به کایان گفت: - Hayatımda senin kadar sorumsuz bir çocuk görmedim. Bu evin kurallarını yoldan çekilmeden nasıl çiğneyebilirsin? Bu konak sen gelmeden önceydi <<من توی عمرم پسری به بیمسئولیتی مثل تو ندیدم. تو چهطور میتونی از راه نرسیده قوانین این خونه رو زیر پات له کنی؟ این عمارت تا قبل از اومدن تو...>> با دیدن چهره عبوس و ناراحت آسیه حرصش را خورده و سکوت کرد. اما بکتاش نتوانست سکوت کند و تنها کاری که از دستش برمیآمد بلند کردن دستش و فرود آمدن سیلی محکم روی صورت سوگل بود. با این کار کایان با چشمانی سرخ و گرد شده به سرعت از جایش برخاسته و بلند گفت: - Ne yapıyorsun amca? <<داری چیکار میکنی عمو؟>> با سرعت به سمتشان شتافت و قبل از این که بتواند دست سوگل را بگیرد یا چیزی بگوید بکتاش سوگل را به سمت خود کشیده و خود جای او را گرفت. با این کار کایان، اخمهای بکتاش بیشتر جمع شده و دستش مشت شد کایان درحالی که سعی داشت از خودشان دفاع کند گفت: - Onun hiçbir suçu yok, neden ona vuruyorsun? <<اون هیچ تقصیری نداره برای چی میزنیش؟>> سپس نگاهی به چهره گریان سوگل انداخته و با اخم نفس کشداری کشید. بکتاش نیز نفس بلندی سر داد و پرسید: - Kızımdan ne istiyorsun? Bunu bana söyle. Dün hastaneye gideceğini söylememiş miydin? Peki evde ne yapıyordun? Kimin izniyle hizmetçiyi kovdun? Kimin izniyle kızımla böyle vakit geçiriyorsun? <<چی از جون دختر من میخوای یه کلمه اینو بهم بگو تو مگه دیروز نگفتی که میری بیمارستان پس توی خونه چه غلطی میکردی اصلاً با اجازه کی خدمتکارا رو مرخص کردی با اجازه کی با دختر من وقت میگذرونی اون هم به این شکل اینها؟>> اینها را گفت و وقتی از سوی کایان جوابی نشنید به سمت سوگل برگشته و دستش را بالا برد تا سیلی بعدی را روی صورتش فرود بیاورد کایان نتوانست تحمل کند و به سرعت پیش قدم شده و دست بکتاش را از پشت سر گرفت، درحالی که نفس- نفس میزد با خشم غرید: - Yapma amca, bu nedir? Onun hiçbir suçu yok dedim, neden yine vuruyorsun? <<نکن عمو این چه کاریه؟ گفتم که اون هیچ تقصیری نداره برای چی باز هم میزنیش؟>> همانطور که دست چپ بکتاش داخل دستان مردانه و قوی کایان بود بکتاش دست راستش را بلند کرده و بیهوا سیلی محکمتری روی صورت کایان نشاند با این کارش نویان از جایش بلند شد و به سرعت به سمت آنها آمد تا جلوی دعوا را بگیرد خوب کایان را میشناخت میدانست که الان توان مقاومت نخواهد داشت دست کایان روی صورتش خشک شده بود و از این حرکت بسیار خشمگین بوده و هر آن امکان داشت مشتی حواله شکم بکتاش کند اما به سختی جلوی خود را گرفته بود سوگل نیز که با دیدن این صحنه اشکش بیشتر شده بود دستانش را روی صورتش گذاشته و گریهاش شدت گرفت که همزمان امل برای دلداری به سمتش رفت. بیوک و فاتح کاملاً بی تفاوت نشسته و آنها را می نگریستند اما آسیه به گریه افتاده بود هیچ دلش نمیخواست پسرش در میان جمع به این بزرگی سرافکنده شود به دنبال نویان بلند شده چند قدم مانده بود که به کایان برسد، صدای عمه هاریکا همزمان شد با کوبیدن دوباره عصایش روی زمین که فریاد گونه داد زد: -yeterli <<بسه>> نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 12 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 12 ساعت قبل پارت ۱۲۵ همه نگاهها به سمت عمه هاریکا برگشت سوگل هنوز هم درحال اشک ریختن بود کایان نیز هنوز دستش روی صورتش بوده و سرش را پایین انداخته بود از حرص دست دیگرش را مشت کرده و دندانهایش را به هم میسایید. قبل از اینکه عمه هاریکا چیزی بگوید دنیز با صدای بلندی گفت: - Kardeşime neden vuruyorsun? <<چرا داداش منو میزنین؟>> همه سرها به سمت دنیز کوچولو برگشته و همه با تعجب به او چشم دوختند، دنیز به سرعت به سمت کایان دویده و دستش را گرفت و دوباره رو به بکتاش گفت: - Amca neden vuruyorsun kardeşim, o asla kötü bir şey yapmaz, görmüyor musun yüzü yaralı, neden vurdun, şimdi yüzü daha çok acıyor! <<عمو چرا داداش منو میزنی داداش من هیچ وقت کار بدی نمیکنه نمیبینی صورتش زخمیه برای چی زدیش، الان درد صورتش بیشتر میشه!>> کایان درحالی که اخم روی صورتش بود لبخند تلخی کنج لبش نشست، بین اینهمه مرد و زن این دختر کوچک تنها حامی او بود! سرش را تکان داده و نشست، دنیز را بغل گرفته و دوباره بلند شد. بکتاش از دنیز چشم برداشت اما چیزی نگفت. اما عمه هاریکا بدون توجه به حرفهای دنیز با اخم و با صدای بلند گفت: - Bu evde hiçbir zaman yalan olmadı! Kayan, bu eve adım attığından beri pek çok şey değişti <<توی این خونه تا به حال دروغ نبوده! کایان از وقتی که تو توی این خونه پا گذاشتی خیلی چیزها فرق کرده.>> سپس رو به سوگل گفت: - به خاطر مسخرهبازیهات با این پسر چطوری میتونی به پدرت دروغ بگی؟ سوگل درحالی که به هق- هق افتاده بود اشکش را پاک کرده و گفت: - عمه خانم باور کنین من دروغ نگفتم، یعنی کایان اولش خونه بود ولی... ولی واقعاً بعدش به بیمارستان رفت... چرا باور نمیکنین؟ موهایش را کنار گوشش فرستاده و دستش را به یقهاش گرفت احساس میکرد درحال خفه شدن است. مادرش و امل کنارش ایستاده بودند. راحله درحالی که سعی داشت او را به سمت اتاقش هدایت کند گفت: - بسه لطفاً... من باهاش حرف میزنم. تلویزیون هنوز هم شیطنتها و مسخره بازیهای دیروزشان را نشان میداد حالا دیگر از بیمارستان بازگشته و درحال خوردن ناهار بودند بکتاش با دیدن صحنهای که برای بردن سوگل به خانه آمده بود و قایم شدن کایان اخمش بیشتر جمع شده و با دست شقیقههایش را فشرد، عمه هاریکا لحظهای به سمت راحله بازگشته و گفت: - راحله لطفاً بایست! سپس درحالی که اخم کرده بود رو به کایان و سوگل گفت: - جفتتون هم برید توی اتاق من و منتظر باشید. کایان دنیز را روی زمین گذاشته و بوسهای روی موهای بافته شدهاش زد نگاهی به مادرش که هنوز هم اشک به چشمانش بود انداخت و آخرین نگاهش به سمت فاتح برگشت که با پوزخند او را تماشا میکرد هیچ دوست نداشت نگاهش به چشمان بکتاش بیفتد از لحظهای که بکتاش سیلی به سوگل و سپس به او زده بود احساس میکرد که از او متنفر شده. بیحرف قدمی به سمت پلهها برداشته و پشت سرش سوگل نیز به سمت پلهها رفت. هر دو از پلهها بالا رفته و به سمت اتاق عمه هاریکا حرکت کردند انقدر ماجرا پیچ در پیچ شد که گردنبند عمه فراموششان شده بود بکتاش با یادآوری گردنبند سرش را به علامت تاسف تکان داده و دستی به موهایش کشید با صدای بلند گفت: - یکی یه لیوان چای برای من بیاره سپس رو به خدمتکارها که همه صف کشیده و آنها را مینگریستند با تشر گفت: - مگه با شما نیستم؟ افرا سریع به سمت آشپزخانه برای آوردن چای دوید بکتاش به عمه هاریکا که عصایش را به سمت خدمتکارها گرفته بود چشم دوخت. عمه همانطور که اخم روی پیشانیاش نشسته بود و لحظه به لحظه پررنگتر میشد با صدای بلندی گفت: - به نفعتونه بهم راستشو بگید، هر کسی در مورد گردنبند چیزی میدونه همین حالا بهم بگه وگرنه همتونو اخراج میکنم. هر کدام از خدمتکارها برای دفاع از خود جملهای گفته و با دست و پای لرزان به آنها چشم دوختند. عمه با اینکه با دیدن فیلم دوربینهای مداربسته مطمئن شده بود که خدمتکارها از خانه رفتهاند اما هنوز هم به چند نفر از آنها شک داشت تصمیم گرفت فعلا بیخیال این ماجرا شده و به ماجرای دروغ کایان و سوگل بپردازد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 12 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 12 ساعت قبل پارت ۱۲۶ کایان کنار در ایستاد تا اول سوگل وارد اتاق عمه شود، سپس پشت سرش در را بسته و با بغض به چهره اشکآلود سوگل خیره شد. موهای پریشانش اطراف شانههایش ریخته و جذابیت چهرهاش را چند برابر کرده بود، کایان از اینکه سوگل به خاطر او سیلی خورده بود بسیار ناراحت بود و خود را مقصر میدانست بدون حرف به چشمان غرق اشک سوگل که رنگ آبیش بیشتر به چشم میخورد چشم دوخت. همانطور که به آرامی به او نزدیک میشد گفت: - سئوگیل. ادامه داد: - Gerçekten özür dilerim, bunun başıma gelmesini istemezdim <<من واقعاً معذرت میخوام، نمیخواستم به خاطر من این اتفاق بیفته.>> سوگل با تعجب سرش را بالا گرفته و خیره چشمان سیاه کایان شد کایان دستی به موهایش کشیده و کلافه دست دیگرش را داخل جیبش فرو برد و ادامه داد: - Benim yüzümden tokat yemeni gerçekten istemedim <<واقعا نمیخواستم به خاطر من سیلی بخوری.>> سوگل درحالی که سعی داشت قطره اشکش را از روی گونهاش پاک کند بیهوا به سمت کایان رفته و او را بغل کرد. کایان همانطور حیران و مبهوت ایستاده و نمیتوانست تکان بخورد چشمانش از زور تعجب گرد شده و هنوز نتوانسته بود حواسش را کامل جمع کند. فشار دست سوگل را که دور کمرش احساس کرد کمی به خود آمده و خواست او نیز سوگل را همراهی کند که سوگل گفت: - من واقعاً نمیدونستم که قراره اینطوری بشه. سپس به خود آمده و قبل از این که کایان دست به کار شود، سریع از او جدا شد و در نزدیکترین فاصله با او ایستاد. صدای نفسهای بلند کایان شنیده میشد چند بار دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما منصرف شده و به صورت مظلوم سوگل خیره شد. هنوز از حرکت سوگل در شوک به سر میبرد اما با جملهای که سوگل گفت کاملا به خود آمده و سعی کرد او را آرام کند. سوگل اشکهایش را پاک کرد و گفت: - اونا نمیتونن با ما همچین کاری بکنن کایان خواهش میکنم به خاطر حرفهای عمه و بابا ولم نکن. کایان آب دهانش را قورت داده و سرش را تکان داد درحالی که دستانش را به سمت دستان سوگل حرکت میداد هر دو دست او را مابین دستان مردانهاش گرفت. لبخند تلخی روی چهرهاش نشست همان لحظه دست سوگل را فشرده و گفت: - Sen ve ben birlikte olmaktan bu kadar keyif alırken kimse bizi kötü hissettirmemeli <<وقتی من و تو این همه از کنار هم بودن لذت میبریم کسی نباید بتونه حال ما رو بد کنه.>> دست سوگل را ول کرده به آرامی چانهاش را گرفت و سرش را بلند کرد درحالی که به چشمان آبی او خیره شده بود قطره اشکی که از روی گونهاش درحال سر خوردن بود را پاک کرده و مظلومانه گفت: - ağlama güzelim Teyzem ne derse desin hafife almamalıyız, korkma, bana bir daha vurmana izin vermeyeceğim <<گریه نکن خوشگلم! فقط هرچی عمه گفت نباید جلوش کم بیاریم، اصلاً نترس نمیذارم دوباره بزننت.>> سوگل که کمی آرام شده بود لبخندی زده و گفت: - تو خیلی خوبی! با این حرفش لبخند پررنگی روی لبهای کایان نشست کایان کمی به جلو خم شد و خواست دوباره طعم آغوش سوگل را بچشد که همان لحظه صدای قدمها و عصای عمه خانوم باعث شد که سوگل عقب بکشد هر دو با استرس یکدیگر را نگاه کرده و نگاهشان به سمت در دوخته شد که همان لحظه در باز شده و عمه هاریکا، بکتاش و قدیر جلوی در ظاهر شدند. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 11 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت ۱۲۷ با ورود آنها کایان و سوگل یک قدم عقبگرد کرده و منتظر عصبانیتشان شدند عمه هاریکا قبل از هر چیز رو به بکتاش و قدیر گفت: - لطفاً عقب بایستید، من با این دوتا کار دارم. درحالی که به سمتشان قدم برمیداشت دستی به موهای کوتاه و سشوار کشیدهاش کشید، لبهای چروکیدهاش را با زبان تر کرد و پس از جمع کردن ابروان گندمی رنگش گفت: - بچهها من سالهاست دارم توی این عمارت زندگی میکنم تا به حال داخل این عمارت دروغ گفته نشده بود، یعنی دروغ یکی از خط قرمزهای خانواده اردوغانه، پدربزرگتون وصیت کردن که هیچوقت چیزی رو از همدیگه پنهون نکنیم، دروغی که شما دوتا گفتین شاید دروغ بزرگی نباشه و به خانواده لطمه و صدمهای نزنه اما با عادت به این دروغها مطمئناً سریهای بعدی دروغهای دیگه هم گفته میشه که به خانوادهمون ضرر میرسونه. اینها را گفته و به سمت کایان برگشت انگشت اشارش را به سمت او گرفته و با طعنه گفت: - Bakın oğlunuz kardeşimin torunu ama bu davranışınıza devam etmek istiyorsanız artık bu evde size tahammül edemem. Geldiğiniz günden itibaren bu evin tüm kurallarını çiğnediniz. Mürettebatı izinsiz mi bırakacaksınız? Iznim? <<ببین پسر تو نوه برادرمی درست، اما اگه بخوای به این رفتارهات ادامه بدی دیگه نمیتونم داخل این خونه تحملت کنم، از روزی که اومدی تمام قوانین این خونه رو زیر پات گذاشتی نه از پوششت خوشم میاد نه از رفتارهای ضد و نقیضت خوشم میاد چه معنی میده بدون اجازه من خدمه رو مرخص کنی؟ کایان>> تا خواست از خود دفاع کند عمه دستش را بالا برد و گفت: - sessiz <<ساکت!>> و ادامه داد: - Henüz bitirmedim <<هنوز حرفم تموم نشده.>> درحالی که دستی به دامن بلندش میکشید یک قدم دیگر جلو رفته و سینه به سینه کایان ایستاد دوباره انگشت اشارهاش را به سمت کایان گرفته و تهدید وار گفت: - Genç bir kızla aynı evde yalnız olmak ne anlama gelir? Birkaç dakika önce filmde gördüğümüz o saçma oyunları oynamak ne anlama geliyor? <<چه معنی میده با دختر جوون توی یه خونه تنها باشی؟ چه معنی میده اون مسخره بازیهای چند دقیقه پیش رو که همه توی فیلم شاهد بودیم رو انجام بدی؟>> اشارهای به لباسهای کایان کرده و گفت: - Bu bol gömlek ve pantolon Erdoğan'ın ailesine hiç yakışmıyor, neden haddinizi bilmek istemiyorsunuz? <<این پیراهن گشاد و شلواری که تنته اصلاً برازنده خانواده اردوغان نیست تو چرا نمیخوای حد خودت رو بفهمی؟>> کایان در ذهن حرفهایی داشت که برای زدنشان بسیار عجله داشت اما هاریکا اجازه این کار را نمیداد پس از اینکه صحبتهای هاریکا تمام شد به سمت سوگل برگشته و چند قدم به او نزدیک شد. درحالی که اخم روی پیشانیاش غوغا میکرد پرسید: - دخترم چه توضیحی داری بدی اصلاً دلم نمیخواد که با عصبانیت باهاتون برخورد کنم، پس جواب بده. سوگل آبدهانش را قورت داد و همانطور که موهایش را پشت گوشش میزد جواب داد: - عمه خانم من واقعاً دوست ندارم که به شما دروغ بگم، دیروز به بابا هم دروغ نگفتم فقط چون میدونستم عصبانی میشه نتونستم همه ماجرا رو بهش بگم شما میدونید که من تا به حال روی حرف شما حرفی نزدم ولی لطفاً اینطوری بهم فشار نیارید من بعد از این همه سال با دیدن کایان و معاشرت با اون تونستم احساس آرامش کنم یعنی یه جورایی کایان منو درک میکنه برای همین از روزی که اومده فهمیدم که چه کارایی بود که دوست داشتم و تا حالا میتونستم انجام بدم ولی ندادم! خواهش میکنم به خوش و بش من با کایان به چشم بد نگاه نکنید، نه من نه کایان هیچ قصد بدی از کارهامون حتی کارهای دیروز نداشتیم واقعاً متاسفم. بکتاش که خون خونش را میخورد قدمی به سمت کایان برداشته و گفت: - Sana bir cümle diyeceğim, kabul etmelisin, lütfen kızımdan uzak dur, Sugol Fatih'le evlenecek <<کایان یک جمله بهت میگم مجبوری قبول کنی، لطفاً از دختر من فاصله بگیر، سوگل قراره که با فاتح ازدواج کنه.>> کایان که تا این لحظه سکوت کرده بود با شنیدن این جمله خونش به جوش آمده و با صدای نسبتا بلندی گفت: - Ne <<چی؟>> صدای بلندش همزمان شد با صدای سوگل که گفت: - بابا اینا چیه که داری میگی؟ یعنی چی که سوگل قراره با فاتح ازدواج کنه شما چطوری میتونین بدون پرسیدن از من برای زندگی من تصمیم بگیرید؟ بکتاش که سعی داشت با این جمله آن دو را امتحان بکند درحالی که لبخند روی لبش نشسته بود گفت: - نکنه میخوای با کایان ازدواج بکنی؟ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 11 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت ۱۲۸ سوگل دستی به صورتش کشید هنوز هم رد اشکهایش روی صورتش باقی مانده بود درحالی که به سمت پدرش میرفت برای اولین بار جسارت پیدا کرده و روبرویش ایستاد و با صدای نسبتاً بلندی گفت: - بابا خواهش میکنم این بحثو تمومش کنید، من نه با کایان نه با فاتح و نه هیچ مرد دیگهای ازدواج نمیکنم، سن من هنوز به سن ازدواج نرسیده. کایان که تمام حواسش به حرفهای آن دو بود چشمانش را یک بار باز و بسته کرد و سعی کرد خشمش را فرو بنشاند بکتاش دوباره گفت: - پس این مسخره بازیهاتون چه معنی میده چرا رفتار تو با فاتح یک جوره و با کایان یه جورکاملاً متفاوت؟ مگه جفتشون پسرعموهای تو نیستند اگه رابطهای بینتون نیست پس چه توضیحی داری؟ سوگل نفس عمیقی کشید و جواب داد: - چون فاتح خیلی خودخواه و از خود راضیه من هیچ وقت تا به حال آبم با اون تو یه جوب نرفته چطوری میتونم با اون وقت بگذرونم؟ برای اینکه دروغ امروزشان نیز بعداً برملا نشود دل را به دریا زده و پس از اینکه چشمانش را یک بار باز و بسته کرد نفس عمیق دیگری کشیده و گفت: - حتی امروز هم نتونستم با اون ارتباطی مثل ارتباط دو تا آدم برقرار کنم از همون اولش دعوامون گرفت، من کل امروز رو با کایان بودم. این را گفت و سرش را پایین انداخت. هاریکا و بکتاش که کاملاً تعجب کرده بودند سعی کردند بیش از این عصبانی نشوند ولی بکتاش نتوانست جلوی دهانش را بگیرد و از زیر لب غرید: - به- به گل بود به سبزه نیز آراسته شد! مثل اینکه از امروز قراره خیلی چیزهای دیگه هم از شما بشنویم؟ من تو رو اینجوری تربیتت کردم؟ شما دوتا باعث شدید فاتح هم بهم دروغ بگه! این بار کایان پیش قدم شده و التماسوار گفت: - Jun amca lütfen sakin ol, ne ben ne de Sogol, ne dün ne de diğer günler seni üzmek istemedik, lütfen benimle Sogol arasındaki ilişkiyi yanlış anlama <<عمو جون خواهش میکنم کمی آروم باشید نه من نه سوگل، نه دیروز و نه روزهای دیگه نمیخواستیم شما رو ناراحت بکنیم لطفاً از رابطه من و سوگل برداشت بد نکنید.>> سوگل به کمکش شتافت و گفت: - باباجون چهطور شما به من و سامان هیچ وقت گیر نمیدین من همیشه با سامان هم رابطه گرم و صمیمی دارم کایان هم عین سامانه برام، باور کنید. قدیر درحالی که کت و شلوار خوش دوخت و مشکیاش را مرتب میکرد همانطور که تا این لحظه سکوت کرده بود قدمی به جلو برداشته و به جمع اضافه شد و گفت: - بچهها شما حرف حسابتون چیه؟ سوگل سریع جواب داد: - فقط یه چیزی از شما میخوام، لطفاً انقدر به ما گیر ندید مطمئن باشید که قضایای دیروز دوباره تکرار نمیشن یعنی... یعنی سعی میکنیم که طبق قوانین این خونه رفتار بکنیم. سوگل خود نیز نمیدانست این همه جسارت را از کجا به دست آورده. بکتاش که هنوز هم از رابطه این دو نگران بود دستش را تهدید وار به سمت آن دو گرفته و شمرده- شمرده گفت: - باشه! هر طور که میخواین! اما اگه یه روز بشنوم، فقط اگه یه روز بشنوم عشق و عاشقی در کار باشه جفتتون رو از این خونه بیرون میکنم! بیرونتون میکنم شوخی هم ندارم فهمیدین؟ آنقدر جدی بود که سوگل نگاهی به کایان و کایان نگاهی به سوگل انداخته و هر دو با صدای بلند گفتند: - بله. عمه درحالی که روی تختش مینشست گفت: - خیلی خوب حالا همتون از اتاق برید بیرون میخوام استراحت کنم، کایان به یکی از بچهها میگم باهاش بری خرید هرچی لباس داری اونا رو بنداز دور، از امروز طبق قوانین این خونه لباس میپوشی سعی کن سر و ریختت رو هم درست کنی! کایان که واقعاً بهش برخورده بود خواست جواب عمه را بدهد اما برای اینکه آنها را بیشتر از این عصبانی نکنند چیزی نگفته و تنها به تکان سر اکتفا کرد هنوز به قولهایی که به عمو و عمه و پدرش داده بود میاندیشید در این مدتی که به این عمارت پا گذاشته بود با تنها کسی که توانسته بود رابطه گرم و صمیمی برقرار کند سوگل بود اگر لحظه به لحظه این علاقه و صمیمیت او به سوگل بیشتر شده و به جاهای دیگر ختم میشد چه! با فکر به اینها اخمهایش بیشتر در هم شده و دستی به صورتش کشید و عرق پیشانیاش را پاک کرد از عمو و پدرش اجازه خواست و بدون نگاه به جمع از اتاق خارج شد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 11 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت ۱۲۹ کایان از اتاق خارج شده و بدون اینکه به پشت سرش برگردد به سمت اتاقش حرکت کرد پشت سر او همه از اتاق عمه هاریکا بیرون آمده و بکتاش بلافاصله وارد اتاق سوگل شد. سوگل درحالی که لبخند روی لبش نشسته بود سعی کرد خود را جمع و جور کند همانطور که مانتوی مشکی را از تنش خارج میکرد با سرخوشی رو به پدرش گفت: - مطمئن باشید دیگه ناراحتتون نمیکنم. بکتاش به سمتش رفته و درحالی که نفس بلندی میکشید ابروهایش را بالا فرستاده و تهدیدوار گفت: - ببین دختر! از الان آزادی ولی به نفعته به حرفام خوب دقت کنی دوست ندارم یه بار دیگه بهت گوشزد بکنم. سوگل دوباره لبخندی زد و سرش را به علامت باشه تکان داد، بکتاش دیگر سکوت کرده و بدون حرف از اتاقش خارج شد. سوگل خوشحال بود چرا که توانسته بود پدر و عمه را راضی کند تا با آن دو کاری نداشته باشند پس از اینکه بکتاش در اتاق را بست سوگل سریع شالش را روی تخت انداخته و از در بالکن به سمت اتاق کایان قدم برداشت سرش را به آرامی خم کرده و نگاهی به داخل اتاق انداخت، کایان همانطور که پیراهنش را روی دسته مبل انداخته بود دنبال لباس مناسب از داخل کشو میگشت. سوگل نگاهی به بدن ورزیده و ورزشی او انداخته و لبش را گاز گرفت همان لحظه آب دهانش به گلویش پرت شده و به سرفه افتاد. کایان به سرعت به سمت بالکن برگشت و با دیدن سوگل لبخند پهنی روی لبش نشست همانلحظه تیشرت آستین کوتاهی از داخل کمد برداشته و به سمت در بالکن رفت. پس از باز کردن در، رو به سوگل با خنده گفت: -Güzel bayana << به- به خوشگل خانوم.>> سوگل با لبخند به سمتش آمده و گفت: - بالاخره موفق شدیم. کایان با یک حرکت تیشرت را تنش کرد. آن را روی تنش تنظیم کرده و گفت: - Ama sen gerçekten cesurdun <<ولی واقعاً خیلی شجاع شده بودی.>> سوگل خنده شیطانی کرده و جواب داد: - اگه سکوت میکردم مجبورمون میکردن که حتی با هم صحبت هم نکنیم. کایان سرش را تکان داده و درحالی که تمام حواسش پی موهای درخشان سوگل بود گفت: - Fazla konuşmak istemedim çünkü fazladan bir şey söylersem mutlaka bana bulaşacaklarını biliyordum <<من نخواستم زیاد حرف بزنم، چون میدونستم اگه چیز اضافی بگم مطمئناً باهام لج میکنن.>> این را گفت اما هنوز هم حواسش پی حرفهای بکتاش بود که گفته بود اگه عشق و عاشقی در کار باشه جفتتون رو از خونه بیرون میکنم، درحالی که سعی میکرد ذهنش را از افکار بیهوده پاک کند رو به سوگل گفت: - Ne dersin, hadi film izleyelim <<نظرت چیه فیلم ببینیم.>> سوگل قبول کرده و با لبخند روی تخت کایان پرید، کایان نیز سعی میکرد با فراموش کردن حرفهای بیهوده ذهنش را آرام کند و به خوشگذرانی با سوگل بپردازد از این رو خود نیز کنار سوگل دراز کشیده و لپتاپ را مابینشان قرار داد و پس از اینکه فیلم عاشقانهای پلی کرد هر دو مشغول دیدن شدند. آن شب هر دو خوشحال بودند حتی موقع شام که همه سر میز جمع شده بودند نگاههای گاه و بیگاه آن دو به یکدیگر همه را متوجه خودشان کرده بود و اما آن میان قیافه فاتح بسیار دیدنی بود. پس از اتفاقات عصر، عمه هاریکا از اهالی خانه خواهش کرده بود که دیگر بحثی در آن مورد نکنند و از نظرش این بحث مختومه شده بود. اما سوزان یواشکی سعی داشت درباره اتفاقاتی که در طبقه بالا افتاده بود با کایان صحبت کند ولی کایان سعی میکرد از جواب دادن به سوالهای سوزان طفره برود. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 11 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت ۱۳۰ پس از اینکه شام و چای خورده شد همه کم- کم به سوی اتاقهایشان رفته و آماده خوابیدن شدند کایان هنوز به خواب نرفته بود که به در اتاقش ضربهای خورد درحالی که کش و قوسی به بدنش میداد گفت: - afandim? <<بله؟>> آسیه در را باز کرده و وارد شد، پس از ورود در را بست و درحالی که تمام حواسش به اتاق درهم کایان بود رو به او گفت: - Oğlum iyi << پسرم حالت خوبه؟>> کایان لبخندی زد و درحالی که خود را تکان میداد به صورت نیمه نشسته جواب داد: - evet anne iyiyim <<بله مامان خوبم.>> آسیه سعی کرد در مورد اتفاقات چند ساعت پیش با او صحبت کند و کایان بی هیچ کم و کاستی جواب مادرش را داد همانطور که آسیه کنارش نشسته بود دستی روی سرش کشیده و گفت: - Kayan lütfen herkesi daha fazla üzecek bir şey yapma, bugün babanın ne kadar utandığını gördün <<کایان لطفاً کاری نکن که بیشتر از این، همه رو ناراحت کنی، خودت که دیدی امروز پدرت چقدر خجالت کشید.>> کایان درحالی که چشمانش را ماساژ میداد نیم خیز شده و رو به مادرش گفت: - Dün yaşananların açığa çıkacağını gerçekten düşünmemiştim ve kötü bir şey yapmadık, sadece kanunu çiğnedik, dedikleri gibi, kendi kuralları olması gereken bu evde neyin yanlış olduğunu bilmiyorum <<من واقعاً فکر نمیکردم که اتفاقات دیروز برملا بشه در ضمن کار بدی هم نکرده بودیم فقط به قول خودشون قانون شکنی کردیم من نمیدونم این خونه چی داره که باید قوانین خاص خودشو داشته باشه.>> آسیه درحالی که دستش را نوازشوار روی صورت کایان میکشید به آرامی گفت: - Bak oğlum ne olursa olsun her evin kuralları vardır, burada da aynı. Artık burada yaşadığımıza göre bu evin kurallarına göre hareket etmek zorundayız. Dürüst olmak gerekirse babana her gün söylüyorum. İstanbul'a dönmemiz gerektiğini söylüyor ama şu anda bunu kabul etmiyor <<ببین پسرم هرچی هم باشه هر خونه قانون خاص خودش رو داره اینجا هم به این صورته حالا که ما داریم اینجا زندگی میکنیم باید طبق قوانین این خونه رفتار کنیم راستش من هر روز به پدرت میگم که به استانبول برگردیم ولی فعلاً قبول نمیکنه.>> کایان که این حرف را از دهان مادرش شنید یک لحظه به فکر فرو رفت اگر دوباره به استانبول برمیگشت دیدن دوباره سوگل برایش غیر ممکن میشد درحالی که احساس میکرد نفسش تنگ شده دستش را ماساژ گونه روی گلویش کشیده و گفت: - Dalga mı geçiyorsun? Neden İstanbul'a dönmemiz konusunda ısrar ediyorsunuz? Burada sadece hastane işlerini yapıyordum <<شوخی میکنی؟ حالا چه اصراری داری که برگردیم استانبول؟ من تازه کارهای بیمارستان رو اینجا انجام دادم.>> آسیه سر تکان داد و گفت: - Sen de babandan bahsediyorsun, iyi uykular, ben giderim <<تو هم حرف باباتو میزنی خیلی خوب بخواب دیگه من برم.>> درحالی که از جایش بلند میشد دوباره به سوی کایان برگشته و گفت: - Sakıncası yoksa bu odaya bir el atın <<اگه زحمتی نیست یه دست هم به سر و روی این اتاق بکش.>> سپس خنده ریزی کرده و از اتاق خارج شد. کایان کمی به این سمت و آن سمت برگشت و پس از دقایقی به خواب رفت. دم- دمهای صبح بود و هوا کمی روشن شده بود، کایان درحالی که گرمای بیاندازه در صورتش احساس میکرد چشمانش را باز کرده و با اولین چیزی که دید خواب از سرش پرید. دو گوی آبیرنگ با خندهای که داخلشان موج میزد به او خیره شده و با انگشتان دستش درحال بازی با تهریش کایان بود. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 11 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت ۱۳۱ کایان خمیازهای کشیده و با لبخند به سوگل که کنارش روی تخت نشسته بود چشم دوخت درحالی که داشت جز به جز صورتش را از زیر نظر میگذراند نگاهش به موهای بافته شده از دو طرف سوگل افتاد دستش را بلند کرده و موی بافته شده او را در دست گرفت با صدایی که گرفتگیاش ناشی از خواب بود به آرامی گفت: - Saçların ne kadar güzel <<موهات چقدر قشنگه.>> سوگل خندید و متقابلاً دستش را بین موهای کایان فرو برد و گفت؛ - مرسی، صبح بخیر. کایان دوباره خمیازهای کشیده و گفت؛ - Sana da günaydın <<صبح تو هم بخیر.>> خندید و دستانش را از هم باز کرده و در حالی که هنوز لبخند به لب داشت با شیطنت گفت: - Hadi Seogil, burada uyuyalım << بیا سئوگیل، بیا اینجا بخوابیم.>> سوگل با انگشت اشاره ضربهای خفیف به پیشانیاش زده و گفت: - دیوونه دلت میخواد باز هم عمه خانم مچمون رو بگیره؟ کایان درحالی که سر تکان میداد نگاهی به اطراف انداخته و گفت: - Benim odama da kamera koymaları gerekmez mi? <<نکنه توی اتاق من هم دوربین گذاشتن؟>> سوگل قهقهای سر داده و جواب داد: - از دست این عمه خانم همه چی برمیاد. سپس هر دو زدن زیر خنده، سوگل درحالی که روتختی را از روی کایان برمیداشت گفت: - مگه تو امروز قرار نیست بری بیمارستان دیرت نشه، درضمن تا نیم ساعت دیگه وقت صبحونه است یالا پاشو ببینم. کایان روی تخت غلتی زده و با خنده جواب داد: - Şimdi yarım saat sonra bir kez daha kestirirsem uyanacağım <<حالا کو تا نیم ساعت دیگه یه چرت دیگه هم بزنم بیدار میشم.>> سوگل همانطور که روتختی را جمع میکرد ناگهانی به سمتش پرت کرده و با خنده گفت: - پاشو ببینم پاشو امروز باید بریم خرید. کایان که هنوز از ضربه روتختی به سرش شوک زده شده بود با خنده گفت: - Ne satın alınır? <<خرید چی؟>> سوگل تا خواست جواب دهد ضربهای به در خورده و دستگیره در فشرده شد، هر دو با تعجب و استرس به سمت در برگشته و سوگل به سرعت گفت: - من میرم ببین کیه؟ کایان از جایش بلند شده و به سمت در رفت کلید را داخل در چرخاند و قفلش را باز کرد در که باز شد امین یکی از خدمه قسمت پارکینگ را جلوی در دید که با کت و شلوار و دست به سینه جلوی در ایستاده بود. امین سلامی کرده و گفت: - خانوم گفتن بیام اینجا، گفتن بعد از صبحونه همراهتون بیام برای خرید لباس! کایان آب دهانش را قورت داد و درحالی که سر تکان میداد بیحرف در را بست، از سمت بالکن یکراست به سمت اتاق سوگل رفته و وارد اتاقش شد، سوگل با تعجب پرسید: - خب کی بود، چرا زود اومدی؟ کایان اشارهای به اتاقش کرده و قدمی به سمت سوگل برداشت و جواب داد: - امین دستیار هاشم بود. سپس ادای عمه را درآورده و با خنده شمرده- شمرده گفت: - Teyzem kahvaltıdan sonra kıyafet almamızı emretti. Bu evin kurallarına göre takım elbise giymem gerekiyor! <<عمه خانوم دستور دادن بعد از صبحونه بریم لباس بخریم. باید طبق قوانین این خونه کت و شلوار بپوشم!>> سوگل که به چهره خندهدار کایان درحال ادا درآوردن خیره شده بود زد زیر خنده و گفت: - خوب ادای عمه رو درمیاریها! سپس اخم ساختگی کرده و گفت: - تازه میخواستم باهم بریم خرید. لبهایش را جمع کرده و به کایان چشم دوخت. کایان قدمی به او نزدیک شده و درحالی که لبخند لحظه به لحظه از لبش محو میشد نگاهش روی لبهای صاف و خوشرنگ سوگل ثابت ماند. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 11 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت ۱۳۲ هنوز نگاهش بین لبها و چشمهای سوگل در دوران بود، سرش را پایین انداخته و درحالی که دستانش را داخل جیبش فرو میبرد سعی کرد به خود بیاید. اهمی کرده و گفت: - Şununla konuşuyorum Amin, birlikte gitmeye ne dersin? <<با این امین صحبت میکنم که با هم بریم چطوره؟>> سوگل که هنوز تحت تاثیر نگاه خیره کایان بود لبش را گاز گرفته و سرش را به علامت مثبت تکان داد، کایان لبخندی زده و دوباره گفت: - Kahvaltıdan sonra Hanım Teyze ve Amin ile konuşacağım, şimdi hazırlanın, kahvaltıya gidelim <<پس بعد از صبحونه با عمه خانوم و امین صحبت میکنم، الان آماده شو بریم برای صبحونه.>> این را گفته و ترهای از موهای سوگل را که روی گونهاش ریخته بود در دست گرفته و پشت گوشش فرستاد فاصله بینشان را کم کرده و به آرامی زیر گوش سوگل زمزمه کرد: - Ne kadar güzelsin! <<چقدر خوشگلی تو!>> سوگل که غرق لذت شده بود لبخند روی لبانش نشسته و درحالی که با ناز میخندید گفت: - جدی میگی؟ لبخند دلنشین کایان باعث شد لبخند پهنتری روی لب سوگل بنشیند. کایان با همان ته خنده از اتاق سوگل خارج شد و برای پوشیدن لباس مناسب وارد اتاقش شد. پس از دقایقی به همراه هم به طبقه پایین رفتند. صبحانه که خورده شد کایان به سمت عمه خانم رفته و سعی کرد لبخندش را روی لبش حفظ کند. دلش میخواست کمی مهربانتر با یکدیگر رفتار کنند، پس سعی کرد با لبخند و شوخی صحبتش را به او منتقل کند. درحالی که همه به سمت سالن پذیرایی میرفتندکایان از عمه خواهش کرد همانجا بنشیند تا کمی صحبت کنند. عمه بیحرف سر میز ماند، کایان درحالی که نگاه خیرهاش را به سر تا پای عمه خانوم میدوخت گفت: - John Teyze! Size edebiyat teklifi sunduğumu söyledim <<عمه جان! گفتم یه عرض ادبی خدمتتون کرده باشم.>> این را گفته و شیطنتوار لبخندی زد. عمه که در این مدت کوتاه به شیطنتهای این پسر عادت کرده بود سعی کرد آرام باشد و عصبی نشود، پس گفت: - Ne diyorsun oğlum! Benden bir isteğin var mı? <<چی میگی پسر جون! معلومه که یه خواستهای ازم داری؟>> کایان با خنده جواب داد: - Efendim, teyzemle gideceğim <<آی قربون شما عمه خانم خودم برم خوب حرفامونو از نگاهمون میفهمین.>> سپس با شیطنت ادامه داد: - izin ver elini öpeyim <<بیا دستتو ببوسم.>> و با خنده به سمت دستش خم شد، عمه درحالی که لبهایش را کج کرده بود دستش را پس کشید و گفت: - Elbette! Bu kadar tembel olma, bana ne istediğini söyle <<خیلی خب! انقدر لوس بازی در نیار بگو ببینم چی میخوای؟>> کایان همانطور که ناخنش را میجویید گفت: - Dürüst olmak gerekirse, kıyafet almak için senden izin almak istedim <<راستش میخواستم ازتون اجازه بگیرم تا برای خرید لباس با...>> سکوت کرد و پس از چند ثانیه ادامه داد: -Seogil'le gideceğim << با سئوگیل برم.>> عمه که انتظار همچین سوالی را از او داشت اخم تظاهری کرده و جواب داد: - Öncelikle kızımızın adı Sogil değil Sogle! <<اولاً اسم دخترمون سوگله نه سوگیل!>> با این حرفش کایان لبخند روی لبش نشسته و گفت: - Sana Sogol, bana Seogil! <<برای شما سوگل برای من سئوگیل!>> عمه ادامه داد: -Doymayın, sözümün ortasına kimsenin atlama hakkı yoktur! İkincisi, Amin'le gitmeye karar verdim, o yüzden sen de onunla alışverişe gitmelisin << پررو نشو هیچکس حق نداره وسط حرف من بپره! دومن من تصمیم گرفتم با امین بری پس باید با اون بری خرید.>> کایان به جای اینکه نارحت شود، لبخند روی لبش نشسته و گفت: - Pekala, bunu yanımıza alacağız, iyi bir çocuk olmaya çalışıyorum, şimdi izin ver <<خب اون رو هم با خودمون میبریم، سعی میکنم پسر خوبی باشم حالا اجازه بدین.>> عمه درحالی که عصایش را روی زمین میکوبید از جایش بلند شده و گفت: - Çok beklemeyin ve yakında geri dönün! << خیلی طولش ندین وسریع برگردین!>> کایان به سرعت از جایش بلند شده و به سمت عمه رفت و درحالی که عمه را از پشت بغل میکرد گفت: -Kötü Teyze Kötü! << ایول عمه ایول!>> عمه هاریکا سریع او را پس زده و گفت: - Yakında kuzen olacaksın! Yoğunluk olmadan! <<خیلی زود پسرخاله میشی! حدت رو بدون!>> کایان درحالی که از عمه جدا میشد گفت: - Güzel teyzem! Yakında geri döneceğiz, endişelenmeyin! <<عمه خوشگل خودمی! زود برمیگردیم نگران نباشید!>> دوباره شیطنت و خنده رویی به سراغش آمده بود، سریع به سمت پلهها رفته و همانطور که نگاهش به سالن پذیرایی بود اشارهای به سوگل کرده و با لبخند پلهها را بالا رفت. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 11 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت ۱۳۳ کایان به سرعت وارد اتاقش شده و لباسهایش را تعویض کرد، دستش را خیس کرده و روی موهایش کشید و پس از شانه موها از سمت بالکن وارد اتاق سوگل شد. همانطور که انتظارش را داشت سوگل کاملا آماده بود، مانتو یشمی با شلوار و شال سفید به تن کرده و تکهای از موهای حالت دارش روی صورتش افتاده بودند. کایان درحالی که نگاهش روی موهای سوگل ثابت مانده بود به سمتش رفته و بیهوا شالش را پایین کشید خود هم نمیدانست چرا با دیدن موهای سوگل غرق لذت میشود. یک دور، دورش چرخید و بیحرف نگاهی کامل به موهایش انداخت، سپس درحالی که لبخند روی لب جفتشان بود بیدلیل گفت: - من مو بافتن بلد نیستم، وقتی برگشتیم یادم بده تا موهاتو ببافم! سوگل غرق لذت شده بود که کایان شال را بالا کشیده و برای تغییر جو گفت: - İlk defa evden stres yapmadan çıkmak istiyoruz <<برای اولین باره که بدون هیچ استرسی میخوایم از خونه بریم بیرون.>> خنده صداداری کرده و ادامه داد: - Hatta Harika Jun ilk kez ona izin verdi << و حتی برای اولین باره که هاریکا جون اجازهاش رو صادر کرده.>> سوگل درحالی که دستش را روی دهان کایان میگذاشت با چشمانی گرد شده گفت: - دیوونه آرومتر اگه بشنون تا عمر داریم نمیذارن همدیگه رو ببینیم. همانطور که دستش روی دهان کایان بود لبخندش را خورد، با احساس داغی لبهای کایان خواست دستش را پس بکشد که کایان اجازه نداده و بوسهای کوتاه داخل دستش نشاند. این کار کافی بود که سوگل خجالت کشیده و سرش را پایین بیندازد و با ضربان شدید قلبش رو در رو شود، لب پایینش را داخل دهان کشیده و درحالی که لپهایش از خجالت سرخ شده بود گفت: - دیر شد دیگه بریم. کایان که مسخ سرخی لپهایش شده بود دست سوگل را که داخل دستش بود از روی صورتش پایین آورده و همانطور که به او نزدیک میشد گفت: - Hadi gidelim utangaç mavi gözüm <<بریم چشم آبی خجالتی من.>> سپس لبخندش به خنده و خندهاش به قهقهه تبدیل شد. از خانه خارج شده و به سمت مرکز خرید حرکت کردند از لحظهای که از خانه خارج شده بودند سوگل هنوز هم رنگ خجالت روی صورتش هویدا میکرد از نظرش کایان بااحساسترین پسر دنیا بود، از طرفی اصلاً باورش نمیشد که عمه خانم راضی شده باشد که این دو را با هم به خرید بفرستد. در دل گفت: - نه به اون شوری شوری نه به این بینمکی. کایان ماشین را داخل یکی از پارکینگهای طبقاتی مرکز خرید قرار داده و هر دو از ماشین پیاده شدند قبل از هر چیز به سمت مغازههایی رفتند که پیراهنهای مجلسی و گران قیمت در ویترینشان بود. کایان یکی- یکی پیراهنها را پرو کرده و چند عدد پیراهن مجلسی با طرحهای مختلف و نسبتا ساده انتخاب کرد. پیراهنها که خریداری شد به سمت مغازه کت شلوار فروشی رفته و سوگل چند دست کت و شلوار قیمتی و مجلسی با رنگهای خاص که مورد پسند عمه باشد انتخاب کرد کایان درحالی که یکی از کت و شلوارها را تنش کرده بود به سمت سوگل برگشته و گفت: - Nasıl yaptım? <<چطور شدم؟>> سوگل قدمی به جلو برداشته، یقه او را درست کرد و با لبخند گفت: - عالی مثل همیشه! مطمئنم عمه و بابا عاشق این لباسها میشن، این کت و شلوار حتی از کت و شلوارهای بابا هم خیلی خوشگلتره! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 4 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت ۱۳۴ کایان درحالی که کت را از تنش خارج میکرد به دست سوگل داده و گفت: - Peki, bunlar çok güzel, ben pantolonumu değiştirirken zahmet etme, bunları muhasebeciye ver <<خیلی خب، همینها قشنگن، بیزحمت تا من شلوارم رو عوض میکنم اینها رو بده حسابداری.>> سوگل همین کار را کرد و منتظر ایستاد، کایان پس از اینکه از اتاق پرو خارج شد به سمت حسابداری حرکت کرد. روی میز چند عدد گلدان وجود داشت که روی هر کدام گلهای رنگارنگی کاشته شده بود کایان همانطور که لبخند روی لبش نشسته بود به صاحب فروشگاه گفت: -Sayın << آقا!>> مرد فروشنده که هیکلی درشت و چهارشانه داشت دستی به موهای کم پشتش کشیده و همانطور که کایان را مینگریست جواب داد: - بفرمایید. کایان اشارهای به گلها کرد و پرسید: - Bu küçük kırmızı çiçeklerden birini yapabilir miyim? <<میتونم یه دونه از این گلهای قرمز کوچیک رو بکنم؟>> مرد فروشنده که کمی از زبان کایان سر درآورده بود نگاهی به سوگل که با تعجب به او خیره شده بود انداخت، دوباره نگاهش را سمت کایان چرخانده و با تعجب گفت: - اون گل کوچیک به چه کارت میاد؟ کایان انگشتش را روی گلبرگهای ریز گل کشیده و جواب داد: -Eğer bana izin verirsen sana söylerim << اگه اجازه بدید بِکنمش، بهتون میگم.>> مرد فروشنده سرش را تکان داده و کایان گل را به آرامی کند، گل، رنگ قرمز خاصی داشت نگاهی به گل انداخته و به سمت دماغش برد به آرامی بو کشید و به سمت سوگل حرکت کرد درحالی که قدم به قدم به سوگل نزدیک میشد گل را به سمتش گرفته و گفت: - Bu Fatih'in attığı çiçeğin yerine <<این به جای اون گلی که فاتح انداختتش دور.>> لحظه به لحظه لبخند سوگل عمیقتر میشد تا جایی که با ذوق نگاهش را روی گل ثابت نگه داشت و گفت: - وای کایان! سوگل گل را از او گرفته و با ذوق تشکر کرد لبخند مخصوصی که روی لب فروشنده نمایان شده بود تبدیل به خنده بلندی شده و گفت: - از دست جوونهای این دور و زمونه. لباسها را حساب کرده و از مغازه بیرون آمدند سوگل سعی میکرد از گل مراقبت کند تا مثل گل قبلی آن را خشک کرده و داخل جعبهاش قرار دهد، بالاخره بعد از خریدهای فراوان از مرکز خرید خارج شده و به سمت پارکینگ حرکت کردند. کایان وسایل خریداری شده را صندلی عقب گذاشته و در را بست، خود نیز سوار ماشین شد و حرکت کرد. سوگل با هیجان نگاهی به لباسها انداخت و گفت: - وای خیلی عالی شدن، مخصوصا لباسی که لحظه آخر برام گرفتی خیلی خوشگله. کایان با خنده گفت: - Beğenmiş olman güzel, benimle olmaktan her zaman keyif alıyorsun <<خوبه که خوشت اومد، تا با من باشی همیشه بهت خوش میگذره.>> هر دو لبخند زدند. درحالی که برگشته بود تا جملهاش را تکمیل کند صدای بلندی از شکمش به گوش رسید که هر دو را به خنده انداخت. با خنده دستی به شکمش کشیده و گفت: - Açım <<من که گرسنم شده.>> به سمت سوگل برگشت که با خنده حرفش را تایید میکرد. تصمیم داشت پیتزا بگیرد اما خوش نداشت داخل رستوران بخورند، پس از این رو، پس از دقایقی جلوی پیتزافروشی ایستاده و پس از سفارش منتظر شد تا تحویل بگیرد. سوگل همانطور که آینه را روی خود تنظیم میکرد نگاهی به چشمانش کرد، بدون این که لبخند بزند احساس میکرد چشمانش شاد و خندانتر از همیشه است. و این تنها یک دلیل میتوانست داشته باشد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 4 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت ۱۳۵ پس از آماده شدن سفارش، کایان جعبهها را در دست گرفته و به سمت ماشین برگشت نگاه سوگل به چهره خندان او بود، به ماشین که رسید جعبهها را به سمتش گرفته و گفت: - Seogil, gel, açlıktan ölüyorum <<سئوگیل بیا که دارم میمیرم از گشنگی.>> با هر بار سئوگیل گفتنِ کایان، قند در دل سوگل آب میشد از این رو لبخندی روی لبش نشسته و گفت: - صبر کن اومدم. با هم به سمت فضای سبزی که روبهرویشان قرار داشت رفته و مشغول خوردن غذایشان شدند. کایان همانطور که روی نیمکت نشسته بود سعی داشت تکهای از پیتزایش را به گربه دهد اما اصلا نمیدانست سوگل از گربه میترسد، به آرامی تکه پیتزا را در دست گرفته و به سمت گربه گرفت. با هر قدم گربه به سمتشان سوگل سر جایش جمعتر میشد تا اینکه سوگل با صدای گربه چشمانش را بسته و بازوی کایان را چنگ زد. و این حرکت باعث شد که سس داخل دستش روی لباس کایان بریزد. کایان مات، به حرکت سوگل بود که تکه پیتزا از دستش ول شده و گربه سریع آن را به دندان گرفت و از آنها دور شد. کایان متعجب گفت: - Seogil iyi mi? <<سئوگیل خوبی؟>> سوگل که هنوز بازوی کایان در دستش بوده و با تمام قدرتش چنگ انداخته بود دستش را شل کرده و بیشتر خود را به کایان چسباند. کایان که متوجه شده بود از گربه میترسد لبخند روی لبانش نشست و درحالی که به نزدیکی بیشاز حد جفتشان خیره شده بود با همان تهخنده گفت: - Kedi gitti, gidebilirsin <<گربه رفت میتونی ولم کنی.>> البته اصلا دوست نداشت که سوگل از او جدا شود اما مجبورا جدا شده و دستش را به سمت دست سوگل برد. با قطره بارانی که روی دست سوگل افتاد سریع چشمانش را باز کرده و نگاهی به اطراف انداخت. خبری از گربه نبود پس به خود آمده و نگاهش به چهره خندان و پر از شیطنت کایان افتاد. خجالت زده به جای انگشتانش چشم دوخت که چگونه بازوی او را چنگ زده. درحالی که سرش را پایین میانداخت لبش را به دندان گرفته و به ترکی گفت: - Çok üzgünüm <<خیلی معذرت میخوام.>> لبخند کایان با شنیدن جمله ترکی پررنگتر شد اما حین لبخند نمیتوانست چشم از صورت سفید و خجالتزده سوگل بردارد. سرش را تکان داده و نگاهش روی دستهای چفتشدهشان ثابتماند. لبش را با زبان تر کرده و با کلافگی دست دیگرش را داخل موهایش فرو برد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 4 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت ۱۳۶ دستهای ظریف سوگل داخل دستان داغ کایان به اسارت در آمده بود. نگاه جفتشان به چشمهای یکدیگر بوده و سکوت بینشان برقرار شده بود تنها صدای دانههای ریز باران بود که سکوتشان را میشکست. لبخند کایان درحال محو شدن بود، حالا دیگر تنها حسی که داشت احساس گرمای شدید ناشی از نگاه عمیقش بود. دوباره آب دهانش را قورت داد سعی داشت سریع از این وضعیت بیرون بیاید که سوگل پیشقدم شده و پس از اهمی دستش را از دستان مردانه و داغ کایان بیرون کشید. سریع تکه باقیمانده از پیتزایش را خورده و نگاهش را به خیابان دوخت. کایان نفس بلندی سر داد و نگاهش را از سوگل گرفته و به فکر فرو رفت، باورش نمیشد که حال دلش در برابر دختر جوانی همچون سوگل تا این اندازه آرام بوده و گاهی بیدلیل استرس جای آرامش را بگیرد. از این تغییر حالتهای وجودش میترسید، ابروان پهنش را بالا فرستاده و دستی روی صورتش کشید. پس از دقایقی سکوت، عزم رفتن کردند. از لحظهای که وارد خانه شده بودند بکتاش با نگاههای سردش و عمه خانوم با نگاههای پرجذبه و ترسناکش سعی میکردند از امروزشان باخبر شوند اما کایان از بدو ورود حال خوشی نداشته و سعی داشت از جواب دادن به آنها تفره رود. سوگل سریع لباسش را عوض کرده و درحالی که ساعت را که ۱۷:۳۰ را نشان میداد مینگریست از اتاق خارج شده و وارد اتاق کایان شد. کایان داخل دستشویی درحال شستن صورتش بود، نمیدانست چرا با وجود شستوشوی زیاد احساس داغی روی صورتش دارد، همچنان چند بار دیگر با مشت، آب را روی صورتش پاشیده و پس از خروج، با دیدن سوگل سر جایش ایستاد. نگاهی سرتاسری به او انداخت، طبق گفته عمه خانوم لباس شیک و جذاب به تن کرده و موهایش را به شکل گوجهای پشت سرش بسته بود. لباسش همان لباسی بود که ساعاتی پیش از مرکز خرید گرفته بودند. یک پیراهن جذب قرمز که آستین بلند داشته و یقهاش تا حدودی بسته بود، قد کوتاهی داشت و با وجود کوتاهی قد، پاهای کشیده و زیبای سوگل را به نمایش گذاشته بود. کایان بدون حرف محو زیبایی این دختر شده بود، تمام فکر و تمرکزش را به گذشته دوخته بود، با این که در گذشته با دختران زیادی دوست، همکلاسی و یا همکار بود اما تا به حال هیچ دختری نتوانسته بود تا این حد فکرش را درگیر کند. سعی کرد به خود بیاید پس قدمی به سمت سوگل برداشته و برای این که جلوی سوگل قاف ندهد خندید و پرسید: - Elbiseyi beğendin mi? Bunu çok sevdim <<خوشت اومد از لباس؟ من که خیلی پسندیدمش.>> سوگل چرخی زده و کایان را بیشتر محو خود کرد و درحالی که دستانش را از هم باز میکرد گفت: - منم خیلی خوشم اومد، واقعا خوشگله مرسی. سپس ادامه داد: - زود باش، آماده شو بریم پایین، مامان گفت زود بریم عمه کارمون داره فکر کنم عموبویوکاینا هم دوباره اینجا پلاسن! کایان که با شنیدن اسم عموبویوک تمام ذوقش پریده بود پوفی کرده و تیشرتش را از تن بیرون آورد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 4 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت ۱۳۷ درحالی که سوگل نگاهش به سمت پنجره بود شنید: - Bu Fatih çocuğu da onlarla birlikte mi geldi? <<این پسره فاتح هم باهاشون اومده؟>> سوگل درحالی که خود را از داخل شیشه پنجره میدیدید دستی به ابروهای خوش فرمش کشیده و جواب داد: - نمیدونم، حتما دیگه، مگه میشه اون نیاد و اعصابمونو خورد نکنه. کایان که حرصش گرفته بود تند- تند دکمههای پیراهن سفیدش را بسته و سریع کت را پوشید. همانطور که جلوی آینه ایستاده بود رو به سوگل گفت: - Bektaş Han öyle söylese bile onun yanına kesinlikle gitmeyeceksin! <<اصلا پیشش نمیری، حتی اگه بکتاش خان بگه!>> سوگل ریز خندید و از روی شیطنت جواب داد: - چرا خب؟ چه اشکالی داره؟ این جمله کافی بود تا اخمهای کایان جمع شده و رنگ تعجب به چهرهاش بنشیند. به سمت سوگل رفته و آرام، او را به سمت خود برگرداند، قبل از این که بتواند چیزی بگوید، سوگل با دیدن قیافه جدیاش با خنده گفت: - شوخی کردم دیوونه، چرا انقدر جدی میگیری! تازه چشمش به تیپ مجلسی کایان افتاد لبخندش پررنگتر شد و پس از این که سوتی زد گفت: - واو، مطمئنم عمه و بابا عاشق تیپت میشن، خیلی خوشگل شدی! کم- کم خنده کایان جای اخم را گرفت، درحالی که به سمت آینه برمیگشت تا موهایش را شانه کند با صدای باران و رعد و برق به سمت بالکن برگشته و گفت: - Kaç gün yağmur yağacak? Gerçekten bahçeye gitmek istiyorum, değil mi? <<چند روزه چه بارونی میاد؟ خیلی حال میده بریم حیاط نه؟ اون روز هم خواستیم بریم نشد.>> سوگل که از خدایش بود دستانش را با ذوق به هم کوبیده و با ذوق گفت: - وای عالی میشه ولی حیف لباس عوض کردیم، شب وقت خواب اگه هنوز هم بارون بیاد بریم حیاط. کایان پس از شانه موهایش با صدای بلندی گفت: - ok! و سپس دستش را بالا برده و سوگل محکم به دستش کوبید و صدای خنده هر دو اتاق را پر کرد. صدای در اتاق کایان و همزمان باز شدنش هر دو را متعجب و نگران کرد اما با باز شدن در و ظاهر شدن دنیز و آسلی جلوی در هر دو یکدیگر را نگاه کرده و نفس عمیق و راحتی کشیدند. کایان درحالی که به سمت دنیز و آسلی قدم برمیداشت آرام رو به سوگل گفت: - Bak Seogil, kapıları daima kilitlemeyi unutma, yoksa işimiz biter <<ببین سئوگیل، یادمون باشه همیشه درها رو قفل کنیم وگرنه که کارمون ساخته است.>> دنیز با شیرینزبانی و درحالی که از رفتارهای اخیر عمه نسبت به برادرش با خبر بود گفت: - Abi senin kahkahanın sesi koridorda duyuluyor, teyzem duyarsa kötü olur <<داداش، صدای خندههاتون تا سالن میاد، اگه عمه بشنوه بد میشه.>> کایان خنده بلندی سر داده و خم شد، دنیز را بغل کرده و گفت: -Ne zamandır Elvejak'ta beni düşünüyorsun? << توی وروجک از کی تا حالا به فکر منی؟>> آسلی نیز دست کایان را گرفته و گفت: - داداش کایان خیلی خوشگل شدی! سوگل با خنده به جای کایان جواب داد: - این آقا پسر همیشه خوشتیپ بوده، چه با لباسهای قبلی چه لباسهای جدید. کایان که ته دلش قیلی ویلی میرفت به سمت سوگل برگشته و لبخندی پهن و دلنشین روی لب نشاند، سپس همگی به طبقه پایین رفتند. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 4 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت ۱۳۸ بچهها جلوتر دویده و هر کدام مبلی برای خود انتخاب کردند پشت سرشان سوگل و سپس کایان نیز به سمت جمع رفتند. سوگل سلام کرده و کنار سوزان و امل نشست اما کایان هنوز هم سرپا بوده و جمع را از زیر نظر میگذراند. بکتاش کنار مبل مخصوص عمه خانم که هنوز خالی بود نشسته بود، کنار او بویوک و کمی با فاصله پدرش نشسته بودند، این سمت نیز زن عموها و مادر درحال صحبت بودند که همه با دیدن کایان و تیپ جدیدش عدهای با تحسین و عدهای با حرص به او خیره شدند. تنها مبلی که خالی بود، مبل کنار فاتح بود فاتح درحالی که پا روی پا انداخته بود خود را تکان داده و کت سرمهای رنگ و خوش دوختش را روی تنش تنظیم کرد. از داخل درحال حرص خوردن بود اما بروز نداد و پوزخندی به روی کایان زده و دستش را روی جای خالی مبل زد و گفت: - Gel kuzen, gel buraya otur <<بیا پسر عمو بیا بشین اینجا.>> امروز همه چیز طبق خواسته کایان اتفاق افتاده بود پس جای عصبانیت نبود. سعی کرد آرامش خود را حفظ کرده و لبخند ژکوندی روی لب بنشاند، برخلاف خواستهاش لبخندش پررنگتر شده و با همان لبخند به سمت فاتح رفت و درحالی که مینشست گفت: - Ne güzel bir yere sahibim, bah-bah <<چه جای خوبی نصیبم شد، به- به.>> سپس خندید، نگاهش روی قدیر ثابت ماند که با تحسین او را مینگریست نگاهش را به سمت بکتاش چرخاند چهره بکتاش کاملاً خونسرد بوده و نمیشد چیزی از چهرهاش خواند پا روی پا انداخته و مثل بقیه اهالی خانه منتظر عمه خانم ماند هرکس مشغول صحبت با کنار دستی خود بود و فاتح درحالی که از حرص نای سخن گفتن نداشت نمیتوانست کنار کایان ساکت بماند. چیزهایی که دیروز دیده و گذرانده بود برایش خیلی سنگین بودند او از کودکی سوگل را میخواسته و همیشه روی تصمیمش مصمم بود حالا کایان چطور میتوانست رویاها و احساسات این همه سال را از او بگیرد نباید اینطور میشد. اخمهایش بیشتر در هم رفته و با خود گفت: - سوگل مال منه حتی شده به زور، حتی شده خون میریزم اما سوگل رو صاحب میشم. سرش را بلند کرد و درحالی که سوگل را با آن لباس قرمز خوش دوخت دید میزد با خود گفت: - سوگل نمیتونه کایان رو دوست داشته باشه اون از بچگی مال من بوده و مال من هم خواهد موند. نفس بلندی سر داد و سعی کرد آرام باشد اما با نگاههای سوگل به کایان و چشم و ابرو آمدنهای نامحسوسشان، حتی خندههای ریزشان چطور میتوانست آرام بگیرد. اگر دست خودش بود دلش میخواست کایان را به بدترین شکل ممکن خفه کند حیف که این بار نیز میان جمع بود و نمیشد کاری کرد. درحالی که از زور حرص نفس- نفس میزد کایان را مخاطب قرار داده و بدون اینکه به او نگاه بکند بیمقدمه و آرام غرید: -Sugol'u benden alamazsınız, size bu izni vermeyeceğim << نمیتونی سوگل رو از من بگیری من این اجازه رو بهت نمیدم.>> کایان که کاملا متعجب شده بود لبهایش را کج کرده و سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. فاتح چهطور میتوانست در مورد این موضوع به این راحتی صحبت کند او نیز نفسی بلند کشیده و درحالی که ابرویش را به سمت بالا هدایت کرده بود به طرف فاتح برگشت و گفت: - Ne saçmalığından bahsediyorsun? Hayatımı yaşıyorum, senden hiçbir şey almayacağım <<چه مزخرفاتی داری میگی؟ من دارم زندگیم رو میکنم قصدم ندارم چیزی رو ازت بگیرم.>> شمرده- شمرده ادامه داد: - Sogol'un kendisi bilgedir, eğer seni isteseydi uzun zaman önce seninle iletişime geçerdi, bu yüzden kaba olma <<سوگل خودش عاقله اگه تو رو میخواست خیلی وقت پیش باهات ارتباط برقرار میکرد پس زر- زر الکی نکن.>> نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 4 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت ۱۳۹ فاتح که خونش به جوش آمده بود دندانهایش را به هم فشرده و همزمان او نیز به سمت کایان برگشت انگشت انگشتش را بالا برده و تهدید وار گفت - Sonradan söylediğimize pişman olacağımız hiçbir şey söyleme, diye anladı Sogol Naplek Shir <<چیزی نگو که بعداً از گفتنش پشیمون بشیم، دور و بر سوگل نپلک شیر فهم شد؟>> این حرف باعث شد که کایان در حالی که حرص میخورد برای حرص دادن فاتح لبخند بلندی بزند خندهاش که تمام شد گفت: -Bak evlat, saçma sapan konuşma, bugün sen bile sinirlerimi bozamazsın, o yüzden bu kadar konuşma! <<ببین بچه حرفهای الکی نزن امروز حتی تو هم نمیتونی اعصابم رو خرد کنی، پس انقدر حرفهای بیخود نزن!>> همان لحظه صدای عصای عمه خانم جمع را به سمت خود کشاند همه به احترامش بلند شده و سلام کردند عمه خانوم به طرف مبل مخصوصش حرکت کرد و بدون حرف روی مبل نشست در حالی که سعی داشت حرفهایش را کنار هم جمع کند، نگاهش به تیپ و سر و وضع کایان افتاد اول پوزخند روی لبش نشست اما کم کم پوزخندش به لبخند رضایت بخش تبدیل شد. با اینکه از اخلاقهای ضد و نقیضاش اصلاً راضی نبود اما گاهی اوقات رفتارهای شیطنت آمیزش او را به خنده میانداخت. خلاف بقیه اهل خانه که هیچگاه حق شوخی با او را نداشتند کایان توانسته بود امروز با او شوخی کند برای اولین بار عصبانی نشده بود سری تکان داده و قبل از شروع به صحبتهایش رو به کایان گفت: - قابل قبول. این را گفته و با خنده بلند کایان روبرو شد کایان پس از اینکه خندهاش تمام شد دستش را بلند کرده و در حالی که تکان میداد گفت: -benim harika teyzim san. <<عمه هریکای خودمی!>> سپس خنده بلندی سر داد که نگاه تاسف بار بکتاش را به همراه داشت، عمه سعی کرده جلوی خود را بگیرد چون نه تنها عصبانی نشده بود بلکه برای اولین بار از شوخی یک شخص لبخند به لبش آمده بود، اما سعی کرد جدیت خود را حفظ کند. جملههایش را کنار هم چید و قبل از شروع صحبتش در دل گفت: - داداش امروز میخوام حرفهایی که به من زدی رو با بچههات در میون بزارم میخوام اموالت رو تمام و کمال به بچههات بسپارم، میخوام قبل از مرگم رضایت تو رو داشته باشم. در حالی که مصمم به صحبت بود، رو به پسران گفت: - بویوک، بکتاش و قدیر همتون میدونید که مدتی پیش میخواستم درباره یک موضوع مهم باهاتون صحبت کنم درحالی که به فاتح و کایان نگاه میکرد گفت: - اما اون روز مشکلاتی پیش اومد که نتونستیم حرفمون رو کامل کنیم، امروز همتون رو اینجا جمع کردم تا در مورد وصیتنامه پدرتون با شما صحبت کنم، من نمیدونم که چقدر از عمرم باقی مونده اما این وظیفه منه که قبل از مرگم این بار سنگین رو از روی دوشم بردارم. پس از اتمام جمله عمه، بکتاش با صدای بلند گفت: - خدا نکنه عمه خانم انشاالله سایهتون همیشه مستدام باشه! بویوک و قدیر هر دو همزمان گفتند انشاالله 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 4 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت ۱۴۰ عمه هاریکا گوشه چشمش را پاک کرده و اول رو به دنیز و آسلی گفت -شما برید اون طرف بازی کنید. سپس ادانه داد: - پدرتون خیلی شما رو دوست داشتن ولی بعضیاتون به موقعش حرف پدرتون رو زمین انداختین این را گفته و نگاهی به قدیر انداخت و سپس سرش را پایین انداخته و ادامه داد: - امروز من... درحالی که عمه صحبت را از سر گرفته و سعی داشت گفتههای برادرش را برای فرزندان برادرش بازگو کند یکآن صدای زمین خوردن دنیز از پلهها شنیده شد. همه، حتی عمه با شنیدن صدایش سکوت کرده و اولین نفر کایان و سپس قدیر از جایش بلند شدند. آسیه که نزدیکتر بود با دیدن حال بدش سعی کرد احوالش را بپرسد اما دنیز با چهرهای کبود درحالی که با سر به زمین افتاده بود حتی نمیتوانست کلمهای سخن بگوید. کایان به سرعت نزدیکش شده و چندین بار صدایش زد همهمهای درخانه به پا افتاد دنیز با بیحالی فقط توانست یکبار چشمانش را باز و بسته کند سپس به آرامی از حال رفت. صداها بلندتر شده و سوزان و امل و بقیه با صدای بلند دنیز را میخواندند حتی آسلی نیز با گریه و حیران از دور خانواده را مینگریست که دور دنیز را گرفته بودند. کایان درحالی که از زور ترس و استرس نفس-نفس میزد چند بار کف دستش را به صورت دنیز زد اما دریغ از یک تکان. سریع با دو انگشت سعی کرد لای چشمش را باز کند، این کار را کرد و پس از دیدن چشمان بیجانش بلند داد زد: - برید کنار ببینم، برید کنار. به سرعت از جایش برخاسته و با یک حرکت دنیز را بغل گرفت، درحالی که هر کس با نگرانی چیزی میگفت بیتوجه به حرف همه به سمت در دوید، عمه خانوم که حرف در دهانش ماسیده بود بیحرکت و با نگرانی به جمع خیره شده بود که عدهای گریه زاری کرده و بقیه درحال دلداری دادن به آسیه و سوزان بودند. قدیر پشت سر کایان دویده و هر دو به سرعت سوار ماشین شدند، هاشم با دیدنشان که عجله دارند در را برایشان باز کرده و ایستاد. آسیه درحال پاک کردن اشکهایش تند-تند میگفت: - نویان، نویان خواهش میکنم ما هم بریم، وای خدایا بچم چی شد؟ خدایا بچمو به خودت سپردم. سوزان و امل هر دو درحال گریه سعی داشتند مادرشان را آرام کنند مهناز و راحله نیز به سرعت لباس پوشیده و راحله رو به فاتح گفت: - با نویان برید دو تا ماشین آماده کنید بریم بیمارستان. سوگل که هنوز حیران به اطراف نگاه میکرد با نگرانی گفت: - صبر کنید ببینم کدوم بیمارستان بردن، احتمالا همون بیمارستانی بردن که کایان خودش میره! فاتح در این وضعیت با چشمغره به سوگل به سمت حیاط رفت تا ماشین را آماده کند. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی ارسال شده در 4 ساعت قبل نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت ۱۴۱ کایان همانطور که از نگرانی دستانش میلرزید فرمان را محکم گرفته و تند- تند بوق میزد قدیر با چشمان به اشک نشسته به دنیز که در بغلش بیجان افتاده بود نگاه میکرد و سعی میکرد با سیلیهای کمجان و مداوم او را بیدار کند اما موفق بود. کایان با صدای بلند به ماشینی که جلوی او نگه داشته بود غرید: - Git buradan Mertike <<برو دیگه مرتیکه.>> سپس بوق بلندی زد، از زور عصبانیت و نگرانی نمیدانست چه میکند، دستی به موهایش کشیده و پس از اینکه ترافیک را رد کرد سرعتش را بیشتر کرده و به سمت بیمارستان پرواز کرد. فکرش را هم نمیتوانست بکند که برای دنیز اتفاقی افتاده باشد. درحال پارک کردن ماشین به سوگل آدرس داد و سریع پیاده شده و به سمت اورژانس دویدند. همکارانش با دیدن او که حیران و هراسان بود به سمتش دویده و پس از اینکه متوجه حادثه شدند برانکاردی آماده کرده و به سمت ماشین آوردند. کایان دنیز را روی برانکارد گذاشته و به بخش مراقبتهای ویژه دوید، چند دکتر حاذق نیز در کنارش بودند یکی از پزشکان درحالی که سعی داشت از وضعیت بهوجود آمده مطلع شود رو به کایان سوال کرد: - Doktor Erdoğan, ne oldu? Ne oldu? <<دکتر اردوغان ، چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟>> کایان که کاملا سرخ شده بود دستی روی صورتش کشیده و دهان خشکشدهاش را باز کرده و با تته پته گفت: - Bilmiyorum doktor! Bir kez bayıldı << دکتر! از پله، از پلهها افتاد زمین یه دفعه از حال رفت.>> و سپس سعی کرد با دکتر حرف بزند. کایان از زور استرس نمیتوانست روی پا بایستند درحالی که وضعیت را برای دکترها تعریف میکرد تند- تند آب دهانش را قورت میداد و تمام حواسش به جسم بیجان دنیز بود. یکی از پرستارها با دیدن وضعیت نابهسامانش بازوی او را گرفته و به آرامی گفت: - دکتر اردوغان لطفا بیاید بشینید حال خودتون بدتره!. کایان نفسی بلند سر داد کم مانده بود اشکش جاری شود با صدای دکتر اجنوی که رو به او گفت: - Sakin olun doktor, kendim kontrol edeceğim! << آروم باش دکتر، من خودم بررسی میکنم!>> کمی خیالش آسوده شده و روی صندلی نشست. حال قدیر نیز هیچ خوب نبود و به سرعت سوالاتی راجب احوال دنیز میپرسید، پرستار به یاری کایان شتافته و گفت: - صبر کنید آقا! دکتر اجنوی دارن بررسی میکنن. قدیر دستی به موهای جو گندمیاش کشید و درحالی که گوشه چشمش را پاک میکرد کنار کایان نشسته و گفت: - Başımıza nasıl bir toprak geldi Kayan? <<چه خاکی به سرمون شده کایان؟>> کایان کاملا سرخ شده بود نمیدانست جواب پدر را چه بدهد، از وضعیتهایی که قبلا به این شکل برای بیمارانش اتفاق افتاده بود، خاطره خوشی نداشت. نفس بلندی کشید و نتوانست تحمل کند پس بیطاقت به سمت درهای بسته رفته و با یک حرکت در را باز کرد، نباید خود را میباخت. پزشکها درحالی که سرم و دستگاههای مختلف را به جثه کوچک دنیز وصل کرده بودند هر کدام مشغول کاری بوده و دکتر اجنوی مشغول بررسی اوضاع دنیز بود. پس از این که کایان را دید پرسید: - Doktor, daha önce bayılıp bayılmadığını görmemi söyleyin <<دکتر بگو ببینم قبلا هم بیهوش شده بود؟>> کایان سرش را تکان داد و پس از نفس عمیق گفت: نه اصلا! از این نتوانسته بود از دنیز محافظت کند خود را لعنت فرستاده و دوباره گفت: - Ama bunun önemli bir şey olduğunu düşünmedim <<ولی فکر نمیکردم اینطوری بشه.>> دکتر که وضعیت دنیز را چک کرد گفت: - Merak etmeyin, durumu çok ciddi değil, fiziki durumu normal ama yakın zamanda MR çektirmesi gerekiyor! <<نگران نباش وضعیت زیاد هم جدی نیست وضعیت جسمانیش نرماله ولی سریع باید امآرآی بشه!>> 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.