رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

دلنوشته‌ی دلتنگی | شاهرخ کاربر انجمن نودهشتیا


Shahrokh

پست های پیشنهاد شده

نام دلنوشته: دلتنگی

نام نویسنده: م.م.ر(شاهرخ)

ژانر: عاشقانه

خلاصه: 

آن روز که کوله بار عشقمان را برداشتی و بی سر وصدا تنهایم گذاشتی، خبر نداشتی نیمی از قلب سنگی‌ات را کش رفته بودم. می‌دانستم اگر برای من هم دلتنگ نشوی، دلتنگ قلب نصفه مانده‌ات خواهی شد؛ زیرا که من تو را از خودت بهتر می‌شناسم. بازخواهی گشت و من باز با دیدنت دلتنگی‌ام را برطرف خواهم کرد...

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Nasim.M عنوان را به دلنوشته‌ی دلتنگی | شاهرخ کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • 7 ماه بعد...
  • تعداد پاسخ 113
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • Shahrokh

    114

#پارت صد

چای که باشد و کسی که کنارش بنشینی و از شادی و غم‌هایت بگویی بدون ترس از قضاوت ناعادلانه، توانستی نصف جهان را فتح کنی.

پس منتظر چه هستی؟ بیا زعفران بریزیم، چای را دم کنیم، قندها را بشکنیم، غصه‌ها را بسته‌بندی کنیم و تحویل رودخانه بدهیم!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و یک

 دعا می‌کنم که شاید در تاریخی دیگر 

دوباره تو را کنار پرچین باغ آلبالو ببینم

درحال قدم زدن با دستانی پر.

هنگامی‌که آلبالوهای درون سبد را زیر و رو می‌کنم با تو چشم در چشم شده و باز دوباره چشمانم ستاره باران عشق تو شود. کنارت قدم زدن در زیر آسمان آبی با لبخندی بر لب و دستانی گرم با گرمای وجودت را می‌خواهم.

این آرزویی‌ست در دل!

من با جسمی دیگر در تاریخی دیگر منتظرت می‌مانم... 

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و دو

با من بمان تا خورشید را درون دستانت بگذارم. بهتر از تو چه کسی می‌تواند در آشیانه‌ی دلم لانه کند؟!
چشمانت دنیای من و دستانت چتر آسمان وجودم، آخرین چیزی که در این دنیا می‌خواهم با من ماندن است.
کجای این دنیا بدون تو زیباست؟!

کجای این دنیا بدون تو رنگ دارد؟!

من عاشق‌ترین موجود زمینم تا وقتی‌که می‌درخشی در آسمان دلم!
با من بمان، با من بمان...

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و سه

عشق گاهی می‌تواند بدترین حس دنیا و گاهی پر معناترین باشد

همین را می‌دانم که دنیای من بی تو بدرنگ‌ترین و بی‌معناترین مکان عالم است

با من بمان تا بتوانم ظالمانه‌ترین ضربات دنیا را تحمل کنم

آنگاه که دستانت امن‌ترین چتر آسمان‌ست و حضورت گرم‌ترین حس امنیت، پس با من بمان که بی تو دنیایم تاریک‌ترین مرکز جهان است.

تو رنگین‌کمان دنیای بی‌رنگ من باش و دنیای خاکستری مرا رنگارنگ کن با حضورت!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و چهار

دوباره نسیمی خنک با سوزی خفیف از کنارم گذشت. باز صدای شکستن استخوان‌های برگ‌های زرد، سرخ و نارنجی زیر پا شنیده می‌شود.
باز هوا، هوای در آغوش گرفتن‌ها، فصل آوازهای عاشقانه و قدم زدن‌های طولانی زیر نم باران‌ پاییزی. فصل هزار رنگ پخته و فصل تولد آدم‌های پر حس و عاشق.
آمده است تا روزهای مرا رنگ کند به طیفی از نارنجی‌های مختلف. فصل بلوط، خرمالو و انار .
یک چیز کم است!
موسیقی، کتاب و قهوه و نشستن کنار تو، نوشیدن جرعه‌ای از قهوه و غرق شدن در کلام تو ...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و پنج

تو نیستی که خاکستری روزگار را ببینی
من از پشت شیشه‌ی دوده گرفته می‌بینم
که آرامش و غرور هم‌زمان درگذر هستند
کجای راه اشتباه شد؟! کجای قدم زدن ما در خیابان‌های پر پیچک زندگیمان این‌چنین دچار خشکی و خزان شده؟!
تو نیستی که ببینی این اندوه بی پایان را
تو نیستی که ببینی امیدی دیگر به سوختن و ساختن نیست!

تو نیستی و دیگر طاقتی نیست بی تو!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 3 هفته بعد...

#پارت صد و شش

مادر همان فرشته‌ایست که بالش را در این دنیا جا گذاشته است. هر دفعه که ما را بوسیده، انگار فرشته‌ای آسمانی بوسه زده بر صورت ما، خدا همگی این فرشته‌های عروج کرده بر روی زمین را سالم و شاداب نگه دارد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و هفت

من زنی هستم در دل تاریخ زندگی‌ام از رنج و درد درآمیخته شدم،
آن‌گونه که برای ساختن زندگی وابستگانم از خود گذشتم،
از عشق
از آرزوها
از آرمان‌ها و امیدهایم،
من گذشتم تا اطرافیانم ایده‌عال‌تر زندگی کنند و به جایی برسند که من نرسیده‌ام.
شاید قدرم را ندانند، ولی من جز این مسیر پر تلاطم عاشقی به راه دیگری قدم نخواهم گذاشت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و هشت

تو چطور توانستی آرامش خاطر پریشانم باشی،
وقتی که از پشت شیشه‌های مجازی دیدمت،
آرامش مانند نسیم، قاره‌ها را درنوردید
و بر قلب دلتنگ من وزید تا تنهایی‌هایم را با حضور خیال تو رنگی سازم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و نه

گاهی حتی یک پیام کوتاه، یک دوستت دارم ساده، یک قلب قرمز پایین عکس دلتنگی، می‌تواند نور شود،
آرامش شود،
امید شود،
عشق شود
و دنیایی را پر از روشنایی کند، تنهایی را پر کرده و وجودی را پر از احساس خوب سازد؛
پس همیشه باش، جاری، ساری و جاویدان!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و ده

من زنی هستم که دیگر اشک مرهم زخم‌ها و دردهایم در زندگی نیست.

غمم‌ را طور دیگری در من می‌توانی ببینی،

غم را در کلامم احساس می‌کنی، آن‌گاه که شاعری پر از غزل شده‌ام.

غم را در لباسی بافته شده از تار و پود بر تن دخترکی خردسال بازیگوش،

غم را در پارچه‌ای که با دستان مرتعشم بریده و دوخته می‌شود،

غم را در دستمالی می‌توانی ببینی که با آن به جان خانه افتاده و گرد و غبار از در و دیوار زدوده می‌شود.

من زنی هستم که دیگر اشکم سرازیر نمی‌شود و غمم را با کلافی از درد هر صبح از نو در قلاب زندگی سر می‌اندازم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و یازده

خانه‌خرابِ عشق تو شدم...

این ویرانی، زیباترین رویاست برای دلی که سال‌هاست بی‌تپش مانده.

بی‌نوایم من، در انتظار سجده‌ای به عشقت؛

بیا... منجی جاودانه‌ی قلب من باش.

تو معنای همه‌ی وجودمی،

و بی‌ تو، منی برای بودن ندارم.

نفس‌هایم بی‌دلیل‌اند وقتی نامی از تو نیست.

بگو کجای این کره‌ی خاکی باید در انتظار آمدنت بمانم؟

کجا باید دلم را بسپارم تا تو بیایی و آرامش را به آن بازگردانی؟

عشق من، جهان من، تمام من!

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و دوازده

با خوردن به شیشه‌ی اندوه، زندگیِ سربریده‌ام در من شکست.
کولاکِ دردها به جانم هجوم آورد و مرا به اعماقِ توهمی پرتاب کرد،
که سال‌ها در کمایِ حرمان و نیستی فرو رفتم،
تا آن‌جا که هر رجایی از من، قطعِ رحم کرد.
در سایه‌سارِ خستگی، نفسم بویِ خاموشی می‌داد.
زمان، همان طنابِ پوسیده‌ای بود
که میانِ من و فردا آویخته مانده بود.
هر صدا، پژواکی از فراموشی بود
و هر رؤیا، دهانی دوخته بر حقیقت.
در خویش خزیدم، هم‌چون پرنده‌ای که از پرواز شرم دارد و در بی‌هواییِ خویش
به مرزِ ناپیدای نیستی، سلام کردم.
اما از دور، نوری لرزان بر شانه‌ی تاریکی لغزید،
و صدایی درونم گفت:
«شاید هنوز، ذره‌ای از تو زنده مانده باشد.»

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت صد و سیزده

و من هنوز، هر شب با خیال تو می‌خوابم و با دلتنگیِ تو بیدار می‌شوم.
دلم در کوچه‌های خاطره قدم می‌زند، شاید جایی میان بغض و باران دوباره تو را پیدا کند.
رفتی، اما دلتنگی‌ات نرفت؛ فقط یاد گرفت ساکت‌تر باشد.
با این‌همه، تهِ دلِ من هنوز امیدی روشن مانده؛ شاید روزی دوباره لبخندت را ببینم.
تا آن روز، نامت آخرین واژه‌ی هر دلتنگی من خواهد ماند...

پایان دلنوشته‌ی دلتنگی

با تشکر ویژه از دوست عزیزم مژگان جان و تمامی اعضای دوست داشتنی گروه فرشتگان.
 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...