رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

دلنوشته‌ی دلتنگی | شاهرخ کاربر انجمن نودهشتیا


Shahrokh

پست های پیشنهاد شده

نام دلنوشته: دلتنگی

نام نویسنده: م.م.ر(شاهرخ)

ژانر: عاشقانه

خلاصه: 

آن روز که کوله بار عشقمان را برداشتی و بی سر وصدا تنهایم گذاشتی، خبر نداشتی نیمی از قلب سنگی‌ات را کش رفته بودم. می‌دانستم اگر برای من هم دلتنگ نشوی، دلتنگ قلب نصفه مانده‌ات خواهی شد؛ زیرا که من تو را از خودت بهتر می‌شناسم. بازخواهی گشت و من باز با دیدنت دلتنگی‌ام را برطرف خواهم کرد...

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Nasim.M عنوان را به دلنوشته‌ی دلتنگی | شاهرخ کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • تعداد پاسخ 113
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • Shahrokh

    114

#پارت پنجاه

دست از تو شسته‌ام.

آری! دل را از خیال داشتنت زدوده‌ام.

دیگر فکرم را به این بهانه به بیراهه نخواهم کشید.

برای اولین و آخرین بار در مورد تو منطقی تصمیم خواهم گرفت و پا روی دل زبان نفهمم خواهم گذاشت.

من عاقل شده‌ام و دست از دیوانگی‌هایم کشیده‌ام.

 

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجاه و یک

با مرگ، من نمی‌میرم و این پایان زندگیم نیست،
من می‌شوم تمام ذرات پخش شده در هوا،
می‌شوم بلوطی افتاده زیر درخت بلوط روی کوه‌های زاگرس،
می‌شوم ذرات گرده‌ی گل بی‌منت در دشت‌های شیراز،
می‌شوم ماسه‌های کنار دریای خزر،
می‌شوم شرجی هوای جنوب برای رسیدن خرمای نخل‌های همیشه ایستاده،
می‌شوم صدف‌های زیبای کنار ساحل خلیج فارس،
لالایی جانسوز زنان جنوبی خواهم شد...
می‌شوم صدای رودخانه‌ی خروشانی که از کوهرنگ سرچشمه می‌گیرد،
ماهی رقصان دریای عمان،
یا شاید حنای روی دستان قشنگ دخترکان هرمزی،
یا قند کنار چای خویشاوندانم.
من می‌شوم صدای هو-هوی باد پیچیده در دامنه‌ی کوه،
یا هیزم آتش نان‌پزی زنان عشایر.
من می‌شوم هر چیزی که پر از احساس زندگیست، 
اما هرگز نمی‌میرم،
مرگ پایان نیست! تازه شروع جاودانگيست... 

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجاه و دو

تمام داستان‌های دنیا چه عاشقانه، چه انتقامی همگی شروعشان از دوست داشتن است و آغاز دوست داشتن وجود مردیست که روبروی زنی قرار می‌گیرد...

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجاه و سه

تمام عاشقانه‌های دنیا به یک طریق آغاز می‌شوند،

تماس نگاهی و لرزیدن قلبی...

وقتی در آن نقطه‌ی اتصال جز خودت و طرف مقابل کسی یا چیز دیگری را نبینی و احساس نکنی،

یک دو نفره‌ی کاملا انحصاری!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجاه و چهار

چطور می‌شود که خدا این‌قدر کارش قشنگ می‌شود؟!

می‌شود چسب زخم روی زخم،
می‌شود مرهم چروک‌های دل،
می‌شود آب برای فردی که تشنه‌ی محبت است.
خیلی کار خدا درست است، خیلی!

هر وقت در اوج ناامیدی چیزی از او خواستم به قشنگ‌ترین صورت به من هدیه کرد..

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت پنجاه و پنج

بدهی دارم به قلبم برای نگفتن احساسش،
طلبی دارم به چشمانم به اندازه‌ی ندیدن تو،
طلبی دارم از دستانم که به اندازه‌ی کافی لمس نکرد دستانت را، لمس نکرد حس‌های زیبای تو را،
طلبی دارم از خواب‌هایم که تو را دیر به دیر راه می‌دهد به رویاهایم،
طلبی دارم از تمام جانم که به اندازه تو را نداشته،
طلبکارم از دنیا که تو را از من گرفته،
طلبکارم از حافظه‌ای که پر شده از خاطراتت و تمامی ندارد،
خواب‌هایم را جنون گرفته، حس می‌کنم در انتهای همه‌ی حس‌هایم باز حسی ناشناخته مرا در بر گرفته، شاید سوگ و یا شاید تنهایی،

یا دردی کوچک کنار دهلیز قلبم، شاید عشقی صورتی یا دلتنگی عمیق، حسی ناشناخته و ناپایدار،
حسی مانند سنگینی عصر جمعه یا غمی بعد از خاکسپاری یک عزیز!
شاید سال‌ها گذشته از رفتن شما، شاید روزها از رفتن من می‌گذرد،
ولی من همیشه به قلبم بدهکارم که
بارها و بارها فرصت گفتن را از دست دادم، گفتن جمله‌ای ساده، ولی عمیق، پر معنا، پر از حس و پر از رنگ،
تنها بدهی من به تو که من را به دنیا آوردی، فقط نگفتم:
"دوستت دارم"
و این فرصت از دست رفته و حسرت نگفتن تا ابد با من است...
اما دوستت داشتم.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت پنجاه و شش

تاسیان یک کلمه است؛ اما یک دنیا حرف دارد.
مانند یک‌جور عزاداری بی‌عنوان!

نمی‌دانی دلت عزادار چیست؟! دلتنگه چه کسی‌ست که نمی‌توانی پیدایش کنی؟!

فقط بعضی اوقات سراغت می‌آید مثل عصر جمعه، بعد از یک روز تعطیل، خوشگذرانی و خنده با نارنجی شدن افق و غروب آفتاب دچار تاسیان می‌شوی، چنان دلت می‌گیرد انگار تمام وجودت دلتنگ ناشناخته‌هایی‌ست که فقط نفست را کم می‌کند.
 زیاد دچارش می‌شوم، در انتهای همه‌ی خنده‌ها وخوشی‌هایم، تاسیان دلم انتها ندارد!

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

#پارت پنجاه و هفت

  روی باقلواهای پخته شده شهد می‌ریزم تا شهد و شیرینی آن غربت را در کامم شیرین کند .

 به یاد روزگارانی نه چندان دور شهد می‌ریزم که باخود بشوید تلخی تنهایی‌ام را.

بعد از اتمام کارهایم آنچه می‌ماند، سردی دستانم است و شعله‌ی امیدی در قلبم که امید دارم این کور‌سوی امید تا سالیان سال همچنان در وجودم شعله‌ور باقی بماند.



‌ ‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ ‎‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌     

                       ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت پنجاه و هشت

صدای پای بهار می‌آید، می‌شنوی؟!

روی تک شاخه‌ی درخت رو به اتاقم، شکوفه‌های بهاری را می‌بینم که با خود آمدن بهار را نوید می‌دهند.

تو کجایی؟! بهار زندگیم!

موسم آمدن تو چه زمانی فرا می‌رسد؟!

کاش تو نیز همراه با بهار بیایی، به صندوقچه‌ی تنهایی قلبم سری بزنی و دید و بازدید نوروزی را به سرانجام برسانی.

گوش‌به‌زنگ آمدنت خواهم بود و با پوشیدن پیراهن نوی بهارانه‌ام به استقبالت خواهم آمد.

بیا و چشم مرا به دیدارت شکوفه باران کن...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 3 هفته بعد...

#پارت پنجاه و نه

بهار را با یادت گذراندم و هر صبح بهاری با خاطره‌ی حضور تو، شکوفه‌ها را رج به رج بافتم و روز را به شب رساندم.

بهار در دل من آغاز شده، آنگاه که با تو در آن خاطره‌سازی می‌کنم؛ پس نبودنت توفیری در روند زندگی‌ام نخواهد گذاشت.

اگر باز هم نیایی، چشم به آمدنت در فصل‌های دیگر خواهم بود. گمان نبر از این چشم انتظاری دوست داشتنی‌ام دست خواهم کشید!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت

غروب جمعه شروع حس‌های غم‌انگیز جدایی‌ست،
جدایی از چه کسی نمی‌دانم؟!
شاید در زمانی دیگر در گذشته‌ای دورتر حضورت بوده
و من در این جسم فقط حسرت وغم نبودنت را می‌کشم!
گاهی حس می‌کنم در قالبی دیگر با عشقی زیسته‌ام که اکنون در کنارم نیست،
و نمی‌دانم چرا عصر جمعه همیشه این حسرت را در خود دارد،
حسرت جدایی و نبودن!
نبودن دستی، نبودن حضوری، نبودن نگاهی یا بوسه‌ای عاشقانه!

غروب جمعه بدجور مرا دلتنگت می‌سازد!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت و یک

خاطره‌ها گاهی خیلی عمیق هستند،

مانند اعماق اقیانوس آرام 

مانند سیاه‌چاله‌های منظومه‌ی شمسی 

مانند عمق چاهی بلند در تاریکی 

یا مثل ترس در چشمان ترسیده‌ی دخترکی زیبا 

مانند لرز در سرمای دی ماه 

یا گریه‌های مادری برای درد فرزندش!

خاطره‌ها گاهی خیلی بی‌رحم هستند،

مانند حمله‌ی شیری گرسنه به آهویی گریز پا 

مانند پرت شدن از بالا به ته دره‌ای تاریک 

مانند چاقویی دو لبه بر دستان قاتل 

مانند ماری سمی پر از کینه 

مانند گرگی درنده برای بره‌ای بی‌مادر 

خاطره‌ها سم هستند مانند شوکران 

برای گوش‌های شنوا!

از خاطراتت به ناکجاآباد می‌گریزم...

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت و دو

من دنیایم را با نگاه به لبخند تو رنگی می‌کنم،

من زندگی کسالت‌بار را با اندیشیدن به سیاهی چشمانت هیجان‌زده می‌کنم،

من روزگار بی‌مروت را با عشق وفای تو بر خود آسان می‌گیرم،

تمام سرنوشتم را با حضور همه جانبه‌ات آغشته می‌سازم تا گذران ناملایمتی‌‌هایش برایم ممکن شود، پس بر قلب عاشق من خرده مگیر!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت و سه

کاش خبر نداشتی که من دیوانه‌ی نگاهت هستم، 
دیوانه‌ی زیستن در لحظات عاشقی که نکردیم،
چای‌های دو‌نفره‌ای که ننوشیدیم،
قدم زدن‌های روی برگ‌های پاییزی که نشد،
گل‌های بهاری صورتی که کنار گیسوانم نزدی،
باران‌هایی که بر دوشمان نچکید،
شاید در نگاه همه تمام شد...

لمس دستان گرمت
بوسه‌های عاشقانه
نگاه‌های عسلی و شیرین
اشک‌هایی از سر شوق
حس‌های نزیسته،
شاید عمری گذشته
اما هرگز نرفتی از یادم
قلبی بسته شده در قفس عشقت
و راه گریزی که بستم
و در خیالت زندگی کردم
و هیچ‌چیزی نگذشته
و خیالت تا وقت جان دادن با منست...

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت و چهار

مهم نیست که از من دوری

گاهی فاصله‌ها بیشتر حس نزدیکی می‌رساند

مهم نیست که ذوق من در این زمانه‌ی جدا شده از هوای جوانی سرشار شده

مهم نیست که امکان دارد برای عاشقی دیر باشد،

مهم اینست که تو با عشق، شوق و مهربانیت مرا به وجد آوردی، با دلنوشته‌های شیرینت مرا با هیجان، زندگی بخشیدی و شدم نگارنده‌ای که به لطف تشویق تو مکنونات قلبی‌ام را به روی کاغذ آوردم.

دوستت دارم دوست دور و نزدیکم...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت و پنج

ما مردمان صبوری هستیم

وقتی در کولاک زمانه یاد گرفتیم برای بهتر زیستن باید از جان مایه گذاشت

یاد گرفتیم برای شادی دل خود، دل دیگری را به دست بیاوریم و برای رفاهش سختی بکشیم

نسلی هستیم که با کمترین‌ها بزرگ شدیم و برای ساختن بهترین‌ها از کمترین خود هم گذشتیم

ما مردمان سخت‌کوش باگذشت هستیم و سیلی روزگار، گونه‌های ما را هم‌چنان سرخ نگه‌داشت تا برای آیندگان مایه‌ی عبرت باشیم

ما مردمان صبوری هستیم...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت شصت و شش

می‌گویند ارتباط‌های مجازی دروغ و فریب است

احساس در آن حقیقت ندارد و عشقش غیر واقعیست

بگذار بگویند جای من نیستند که این را بدانند

من حتی از خیال آغوش مجازی‌ات، دچار آرامشی می‌شوم که می‌توانم ساعت‌ها بدون وقفه از زیبایی رویای آرامش‌بخشت بنویسم
پس باش تا دل‌خوش همان بودن مجازی‌ات باشم

و در این‌همه شلوغی، در خلوت خیال تو زندگی کنم...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

#پارت شصت و هفت

تو آدم امن منی
تویی که چای خوردن با تو حکم تراپی دارد
تویی که کلامت مرا آرام می‌کند
تویی که لمس دستانت دغدغه‌هایم را از بین می‌برد
تویی که برایم راه‌های تاریک را روشن می‌کنی
و دردهایم را التیام می‌دهی
تو بهترین درمان زخم‌های منی

تو آدم امن منی...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

#پارت شصت و هشت

دخترها فرقی نمی‌کنه چند سالشون باشه
توی هر دوره‌ای از زندگی‌شون به چند تا دوست فابریک نیاز حیاتی دارن
چه اون زمان مدرسه که عاشق ساعت‌هایی بودن که معلم نمیومد و میتینگ دخترانه‌شون رو تشکیل می‌دادن و برای هم از هر دری حرف می‌زدن،
چه سن‌های بالاتر که بازم به دنبال چند تا دوست هستن که بدون قضاوت و بی‌شیله‌و‌پیله، پیششون دردودل کنن، غر بزنن، گلایه کنن و حرصشون از آدمای اطرافشون رو در کنار دوستان خالی کنن، اون‌وقته که سبک میشن، آرامش پیدا می‌کنن و باز هم عاشق میشن...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

#پارت شصت و نه

شادی و لبخند می‌تونه فیک باشه، ساختگی باشه، آدم پشت نقاب خنده، خودش رو مخفی کنه؛ اما اشک و غم از ته دل آدم میاد، پس هر کسی نباید غم دلت رو بفهمه که برات داستان‌سازی کنه، قضاوتت کنه و بدتر زخمی بشه روی غمت! آدم امن می‌خواد که کیسه‌ای برای اشک‌های غمگینت بدوزه و از بقیه قایمش کنه.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفتاد

و من این روزها دلم جور دیگریست
گاهی میان آب‌ها غوطه‌ور
و گاهی میان هاونگ مادر له- له
گاهی پر از هیجان و پرتپش
و گاهی بدون تپش و بی‌صدا
من بین برزخ خوشحالی و غم،
در میان بهشت آینده و جهنم اکنون
میان برکه‌ای از امید، شناورم
هم خسته‌ام و هم امیدوار
کنار پنجره، بیشتر به افق خیره هستم.
کاش این انتظار تنهایی به‌سر آید
من میان برزخم و منتظر نجات...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفتاد و یک

داستان آخرین غم
میتواند آخرین غم عشق باشد
تنها چیزی که برای توشه‌ی سفر باقی می‌ماند، عشق است؛
عشقی که دریغ شده از قلب در ظلمت تن،
آن را که حذف کنی
دیگر چیزی باقی نمی‌ماند.
تمام عمر به دنبال باخت و برنده شدن،
تلاشی بیهوده است در جنگ زندگی،
تنها یک چیز با ارزش می‌ماند، عشق و آغوشی که مخفی مانده در ظلمت شب...
 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفتاد و دو

اما تو چون ساقه‌های نورسیده‌ی یک درخت در تن و شاخسار من پیچیدی و مرا سبز کردی،

تو با نور وجودی خویش ظلمت تاریک احساس مرا روشنی بخشیدی و گرما را به جانم هدیه کردی،

تو در اوج بی‌انگیزگی و ناامیدی روانم چون شعله‌ای کوچک کورسوی امید را به من نوید دادی و با قدرت بر ته قلبم نشاندی که هنوز برای رجوع دوباره‌ات باید چشم انتظار و روشن باقی بمانم. 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت هفتاد و سه

در آرامش شب
زیر چادر سیاه آسمان
گاهی چشمکی از ستارگان
در من انگیزه‌ای ایجاد می‌کند
که باز به تو بگویم
دوستت‌ دارم، حتی اگر شب تاریک باشد
یا
 اگر چشمانم به جز چشمک عشقت
نبیند و کور باشد
یا حس نکند حریر نگاهت را
از راه دور، از آسمان
حتی اگر کهکشانی فاصله بین من و تو باشد...
تو در یاد من
در قلب من
در تار و پود هستی من
در صدای قلبم
و همیشه در کنار منی
دوستت دارم
و هرگز تو را فراموش نخواهم کرد.
تو تاریک‌ترین و روشن‌ترین
حس عاشقانه‌ی منی،
دوستت دارم به اندازه‌ی وسعت آسمان شب...
 

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت هفتاد و چهار

کنار زاینده‌رود عاشقانه خواندن
بهانه‌ایست برای پرستش نفس‌های جاری‌ات،
تو بهانه‌ای برای نفس کشیدن،
برای دیدن، برای کلام عاشقانه گفتن،
تو بهانه‌ای برای همه‌ی طلوع‌ها و غروب‌هایی
که کنارت جاریست...
زیرا به عشق دیدن تو، من برای زیستن خود بهانه‌تراشی می‌کنم...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...