رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. zara

    zara

    کاربر عادی


    • امتیاز

      266

    • ارسال ها

      68


  2. yeganeh07

    yeganeh07

    کاربر عادی


    • امتیاز

      53

    • ارسال ها

      95


  3. Saya

    Saya

    گرافیست


    • امتیاز

      45

    • ارسال ها

      34


  4. Nasim.M

    Nasim.M

    مدیر کل


    • امتیاز

      34

    • ارسال ها

      498


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان ۲۵/۱۰/۰۳ در پست ها

  1. #پارت شصت و چهار باران آرامی پشت پنجره‌های خانه می‌بارید. نور تلوزیون روی صورت خسته‌ی زر که با لیوان قهوه در دست روی مبل نشسته بود می‌تابید. چشم‌هایش به صفحه‌ی تلوزیون خیره شده بود. موهایش هنوز کمی خیس بود، انگار تازه از حمام برگشته بود. از تلوزیون صدای گزارش‌گر شنیده میشد. - و حالا با گذشت نُه روز از حادثه‌ی سیوُس آلفا توجه شما رو جلب می‌کنیم به اولین نشست خبری پنتاگون در گفت‌وگو با فرمانده‌ی کل عملیات ویژه، ادوارد کلمن در خصوص افشای رسمی پروژه‌ی موسوم به دی بیست و سه. زر گلویش را صاف کرد و صدای تلوزیون را کمی بلندتر کرد و با‌ دقت به آن چشم‌ دوخت. ادوارد کلمن پشت تریبون با کت و شلوار اتو کشیده‌ی آبی تیره‌اش ایستاده بود. نگاهی خسته اما مصمم. دوربین‌ها چشمک می‌زدند و صدای فلاش‌ها و همهمه‌ی خبرنگاران به وضوح شنیده می‌شد. او مستقیما به‌ دوربین‌‌ نگاه می‌کرد. - در طول تاریخِ کشور ما لحظاتی هست که سکوت دیگر‌‌ جایز نیست. پروژه‌ی دی بیست و سه یکی از آن لحظات بود. کلمن مکثی کرد‌، نفسش را آهسته بیرون داد و ادامه داد. - ما شاهد استفاده‌ی غیرقانونی از علم، بی‌توجهی به کرامت انسانی و آزمایش‌هایی بودیم که نه تنها قانون بلکه وجدان هم زیر پا گذاشت. زر روی مبل جابجا می‌شود. چشم‌هایش خشک و نگاهش پر از غلیان درونی. - نیروهای ویژه‌ی ما با وجود خطرات فراوان موفق به بازیابی اطلاعات حیاتی و خروج زنده‌ی سوژه‌های آزمایشی شدند. یکی از خبرنگارها پرسید: - ژنرال کلمن، درباره‌ی سیاست‌مدارهاری درگیر و سرنوشت سوژه‌ی نجات یافته چه نظری دارید آیا شما گزینه‌ی بعدی وزارت هستید؟ کلمن‌‌ لحظه‌ای سکوت کرد و به آرامی گفت: - در حال حاضر نمی‌تونم درباره‌ی جنبه‌های سیاسی موضوع اظهار نظر کنم اما در مورد سوژ‌ه‌ باید بگم که اون در کنار خانواده، در حال بهبودی‌ست و تحت مراقبت‌های پزشکی و‌ بالینی ویژه‌ست. از نظر ما او نه یک سوژه بلکه یک بازمانده‌ست. صدای کف‌‌ زدن حضار و سوال‌های پیچ در پیچ خبرنگاران شنیده شد. زر آهی کشید و لیوان قهوه‌اش را روی میز‌ گذاشت. لحظه‌ای چشم می‌بندد، لبخند کم‌رنگ و تلخی زد و دوباره به تلوزیون نگاه کرد. کلمن در میان نور فلاش‌ها هم‌چنان ایستاده بود. **** پانزده روز بعد از عملیات، اداره‌ی پلیس فدرال نیویورک. زر کت مشکی‌اش بر تن و موهایش را طبق معمول بالا بسته بود. زخم اَبروی شکسته‌اش هنوز مشخص بود. لحظه‌ای مکث کرد، نفس عمیقی کشید و وارد شد. نور صبح‌گاهی از درب‌های شیشه‌ای روی کف براق اداره افتاده بود. فضا ساکت ‌و سرد بود درست مثل گذشته، با این تفاوت که خیلی چیزها از دست رفته بود. ناگهان نگاه‌ها به سمت زر چرخید، سپس یکی از هم‌کارها شاید میگِل، کارمند قدیمی بخش امنیت با صدای بلند گفت: - افسر گریسون برگشته! صدای کف زدن بلند می‌شود. عده‌ای سوت زدند. نوآ از انتهای راه‌رو با قدم‌های آهسته و لبخندی بر لب نزدیک شد. زر شوکه بود لبخند رنگ پریده‌ای زد ولی چشم‌هایش از بغضی پنهان برق می‌زد. یکی از افسرها از سوی دیگر فریاد زد: - این یکی برای تو گریسون! او لیوان قهوه‌اش را بالا گرفت و لبخندی زد. زر جلو رفت، هم‌کارها با او دست می‌دادند. یکی از آن‌ها گفت: - تویی که اون پروژه‌ رو نابود کردی؟! دختر این‌جا رو زیر رو کردی! باورم نمیشه اون‌ها حتی بین ما هم بودن! کارت درسته! - ممنونم. نوآ نزدیک شد، دستش را به شکلی جدی دراز کرد. زر نگاهش را به او دوخت و آرام گفت: - فقط نگو که از برگشتنم خوش‌حالی! باشه؟ نوآ لبخندی زد و گفت: - باشه. فقط میگم که یه ذره افتخار می‌کنم که هم‌کارتم. زر نگاهی کرد و لبخندی کم‌رنگ زد. بعد از لحظه‌ای همه آرام‌تر شدند و به کار برگشتند. زر قهوه در دست به سمت دفتر کارش، گوشه‌ای ساکت و خلوت رفت. نشست و نفس عمیقی کشید. به اطراف نگاه کرد، همه چیز‌‌ همان‌طور بود اما خودش دیگر همان آدمِ قبل نبود. ساعتی گذشته بود. فنجان قهوه‌ی نیمه خالی که دیگر بخاری نداشت روی میز بود. نگاهش به صفحه‌ی گوشی خیره ماند. انگشتش با مکثی آشنا آیکون بازی کلمات را لمس کرد. لیست مخاطبین بازی و اسمی آشنا در آن. جاشوا هیس، وضعیت آفلاین، آخرین بازدید دو سال قبل. آخرین پیام‌های رد و بدل شده آن‌چنان حس خوشایندی نداشت. روی عکس پروفایل او کلیک کرد‌ و لحظه‌ای طولانی فقط به صفحه خیره شد، انگار زمان ایستاده بود. زر گوشی را آرام روی میز گذاشت. دست‌هایش را روی صورتش کشید. نفس‌‌‌ عمیقی کشید اما شانه‌هایش شروع به لرزیدن کرد. اشک‌ بی‌صدا از گوشه‌ی چشم‌هایش به پایین سر خورد. انگار این چند ماه را به یک‌باره به یاد آورده بود. اشک‌ روی گونه‌اش روی کاغذهای روی میزش ریخت. درِ اتاق باز شد و نوآ با بسته‌ای کاغذی در دست قدم به‌ داخل گذاشت. متوجه حال زر شد و کمی مکث کرد. بسته را روی میز گذاشت و‌ بدون کلامی جلوتر آمد. روبه روی زر نشست و فقط نگاهش کرد، آرام و بدون قضاوت. زر نفسش را بالا کشید و با پشت دست اشک‌های کوچکش را پاک کرد. لبخندی کج و خسته زد. - فکر‌‌ کردم می‌گذره ولی نه. نوآ آرام گفت: - هنوز نگذشته، ولی ‌می‌دونم یه روزی حتما می‌گذره. تو هنوز وسط این ماراتنی ولی لازم نیست تنهایی بجنگی زر. زر به نوآ نگاه کرد. نوآ همان آدم محکم و امن همیشگی بود. با صدایی خسته گفت: - ممنونم نوآ. نوآ بدون هیچ کلمه‌ای فقط سر تکان داد. زر هنوز آرام بود. اشک‌هایش پاک شده بود اما صدای نفس‌هایش کمی سنگین باقی مانده بود. نوآ آرنجش را به دسته‌ی صندلی تکیه داد و‌ با نگاهی نرم‌تر، صدایی آرام و شمرده گفت: - تراپی چطور پیش میره؟ زر نگاهش را از مانیتور به نوآ دوخت، شانه‌هایش کمی بالا رفت انگار می‌خواست اعتراف کند اما دلش می‌گفت سرسری رد شود. - یه روزایی خوبه، یه روزایی فقط ساکتم و حرفی برای گفتن ندارم ولی حداقل دارم ادامش میدم.
    5 امتیاز
  2. #پارت شصت و سه ساعت هفت و سی‌ و ‌پنج دقیقه‌ی صبح. پایگاه سیوُس آلفا بیشتر از نیمه در اختیار نیروهای کلمن قرار گرفته بود. دود از درز دیوارها بالا می‌رفت، آتش هنوز گوشه‌هایی از سالن‌های فلزی را می‌بلعید و چراغ‌های قرمزِ هشدار مثل قلبی زخمی، بی‌وقفه می‌تپیدند. بوی فلز سوخته و باروت در هوای عرشه پیچیده بود. نوآ در سطح سی، لابه‌لای بخار و دود پیش می‌رفت. دستش غرق خون بود، زخم گلوله‌ای در پهلو می‌سوخت، لباسش تکه‌تکه و سنگین از عرق و خاکستر اما هنوز قدم برمی‌داشت. نفس‌هایش کوتاه و داغ بود و هر دم، درد بیشتری از پهلویش بالا می‌کشید. آژیرهای هشدار در پشت سرش زوزه می‌کشیدند و نور قرمز روی صورتش می‌لغزید. در انتهای کریدور، ایلانا فاکس ظاهر شد؛ مضطرب، عرق‌کرده و در حالی‌که لپ‌تاپ خاکستری را با هر دو دست محکم گرفته بود سیستم قایق اضطراری زیرسطحی را فعال می‌کرد. پشت سرش موشه کاپلان با اسلحه‌ای در دست ایستاده بود و دونالد پرایس با چشمان سرد خاکستری‌اش بی‌صدا مراقب اطراف بود. نوآ خود را به لبه‌ی دیوار رساند، اسلحه‌اش را بالا آورد اما پیش از هر حرکتی صدای گلوله‌ای بلند، کوتاه و مرگبار فضا را شکافت. بدن ایلانا چرخید و با چشمانی گشاد به زمین خورد. لپ‌تاپ از دستش لغزید، روی زمین سُر خورد و صدای برخوردش در سکوت دالان پیچید. نوآ مبهوت ماند. برای لحظه‌ای فقط صدای تپش قلب خودش را شنید و بعد زیر لب زمزمه کرد: - لعنتی. کاپلان و پرایس حتی لحظه‌ای برای جسد او نایستادند و بی‌درنگ به داخل قایق پریدند. درِ فلزی پایین آمد و شعاع نور آبیِ موتور اتمی در مهِ خاکستری فرو رفت. نوآ اسلحه‌اش را بالا گرفت و شلیک کرد، چندین بار اما گلوله‌ها فقط مه را دریدند و در صدای موتور گم شدند. او نفس عمیقی کشید و جلو رفت. کنار جسد زانو زد و نبض گردن ایلانا را لمس کرد؛ سرد، بی‌ضربان. نگاهی پر از تاسف به او انداخت، چشمانش را بست و آرام گفت: - لعنت بهت مرد! در اتاق کنترل، صدای فریاد الویس از بی‌سیم می‌پیچید: - زر! موقعیتت رو گزارش کن! جواب بده، زر! اما فقط پارازیت شنیده می‌شد. الویس نفسش را با خشم بیرون داد و مشتی محکم روی میز کوبید. زر در میان دالان‌های نیمه‌ویران پایگاه می‌دوید. اسلحه‌اش در دست می‌لرزید، نفس‌هایش بریده‌بریده بود و چشم‌هایش از اشک می‌سوخت. هر گوشه را می‌گشت و نام نوآ را در ذهنش تکرار می‌کرد. - فقط زنده باش. خواهش می‌کنم، زنده باش. صدای قدم‌هایی نامنظم از دور نزدیک شد. زر مکث کرد و اسلحه‌اش را بالا گرفت. قلبش با هر تپش گوش‌هایش را پر می‌کرد. از میان دود و نور قرمز، سایه‌ای پدیدار شد. نوآ با چهره‌ای خاکستری از خستگی، خون‌چکان و لپ‌تاپی در دست. زر برای لحظه‌ای باورش نکرد، سپس نفسش را با بغض بیرون داد. اسلحه را پایین آورد و لبخندی تلخ بر لبش نشست. اشک در چشمان سبزش درخشید، اشکی که میان خون و خاکِ صورتش گم می‌شد. نوآ تا او را دید ایستاد. لبخند زد، همان لبخند همیشه‌ خسته. زر به سمتش دوید، بازویش را گرفت و او را نگه داشت. - پیدات کردم پیرمرد! نوآ با لبخند کم‌رنگی زد و گفت: - تو چندتا جون داری‌لعنتی؟! عرشه در برابرشان باز شد. نور سفید صبح مثل نفس تازه‌ای بر دود و خاکستر افتاد. صدای فریاد سربازان، انفجارهای دور و بالگردهایی که در آسمان می‌چرخیدند فضا را پُر کرده بود اما در میان آن هرج‌ومرج، آرامشی غریب بین زر و نوآ موج می‌زد. از بالای مه، یک هلیکوپتر بلک‌هاوک سیاه‌رنگ پایین آمد. نشان ناوگان پنجم روی بال آن می‌درخشید. سربازان اطراف را پوشش داده بودند و قایق زیرسطحیِ دشمن حالا متوقف، با دو مرد تسلیم‌ شده درونش در میان امواج دیده می‌شد. روی عرشه‌ی اصلی، ژنرال ادوارد کلمن ایستاده بود. سیگار نیم‌سوخته‌اش را خاموش کرد. به قایق خیره ماند و سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد. باد کتش نظامی‌اش را به عقب می‌برد و چهره‌اش میان دود محو می‌شد. در اتاق کنترل ناوگان پنجم، الویس پشت مانیتورها نشسته بود. تصاویر زنده‌ی هلی‌شات‌ها زر و نوآ را نشان می‌دادند که در کنار هم ایستاده بودند. برای لحظه‌ای سکوت سنگینی در اتاق حاکم شد‌ و بعد صدای تشویق و هورا از سربازان برخاست. الویس اما فقط دستانش را بر صورتش گذاشت، چشمانش را بست و نفس بلندی بیرون داد و زیر لب گفت: - تموم شد. بالاخره تموم شد.
    5 امتیاز
  3. #پارت شصت و دو تیراندازی از هر سو باریدن گرفته بود. گلوله‌ها مثل رعد به دیوارهای فلزی می‌کوبیدند و شراره‌ها در هوا می‌رقصیدند. بوی باروت و فلز داغ فضا را سنگین کرده بود. نوآ از پشت یک ستون بیرون پرید، پرشی دقیق و شلیکی تیز. محافظِ کاپلان نقش زمین شد. دیگری فریاد زد: - عقب‌نشینی! همین حالا! ایلانا فاکس لپ‌تاپش را بغل گرفته بود، موهای آشفته‌اش در نور قرمز آژیر برق می‌زد. درِ امنیتی را باز کرد و در یک لحظه ناپدید شد. نوآ نفس‌زنان در هدست گفت: ـ ایلانا وارد مسیر اضطراری شد باید بهش برسم. جواب سرد و بریده‌ی پشتیبانی: ـ تاخیر نکن، یگان پنجم داره به طبقه‌ی پایین می‌رسه. پله‌های فلزی زیر پای نوآ می‌لرزیدند. دود و نورهای چشمک‌زن همه‌چیز را مثل کابوس کرده بودند. بوی سوختگی، فریاد، صدای فلز و نفس‌های بریده. ناگهان از گوشه مردی پدیدار شد، محافظ شخصی دونالد پرایس. اما گلوله‌ی نوآ زودتر به هدف نشست. صدای برخورد بدن با کف فلزی در سکوت نسبیِ لحظه، مثل سقوط یک سنگ بود. از پشت شیشه‌ی ضدگلوله، ایلانا دیده می‌شد. کنار او موشه کاپلان، تفنگی در دست و پشت سرشان دونالد پرایس، همان مرد چشم‌خاکستری. نوآ زیر لب زمزمه کرد: ـ من آماده‌ام. فرمان آزادسازی فاز سه صادر شد. در جبهه‌ی جنوبی، دیوار بیرونی پایگاه با انفجاری مهار ‌شده از هم پاشید. موج دود و گرد فلز در هوا پخش شد. هلیکوپتر بالای عرشه می‌چرخید و پروانه‌هایش مثل تیغه‌هایی از امید. سیستم‌های دفاعی یکی‌یکی از کار افتاده بودند کارِ دست الویس. لیا جلوتر می‌دوید، زر پشت سرش با دختری در آغوش. بخار نفس‌هایشان در ماسک‌ها محو می‌شد. ـ مسیر امنه! چهارده قدم تا خروجی! عجله کن زر! زر نفس‌زنان سرش را پایین آورد. دختر با موهای صورتی در آغوشش بی‌رمق بود. پوستش سرد و لب‌هایش خشک. زر با صدایی خسته اما گرم گفت: ـ اسمت چیه؟ دختر پلک زد، صدایش شکسته اما زنده بود. ـ کریستین. زر لبخند محوی زد. ـ چه اسم قشنگی. کریستین نفس کوتاهی کشید. ـ توی اتاق‌ها، عکس تو رو زیاد می‌دیدم. همیشه در موردت حرف می‌زدن. زر مکث کرد، قلبش میان سینه می‌کوبید. ـ چی می‌گفتن؟ ـ می‌گفتن پلیسی اما خطرناکی. یه نفر ازت دفاع می‌کرد. ـ اون کی بود؟ دختر چشم‌هایش را بست، صدایش از میان نفس‌های بریده گذشت. ـ یادم نیست ولی اطلاعاتشون رو می‌دزدید. زر لبخند خسته‌ای زد. ـ تو دختر باهوشی هستی. لیا ناگهان فریاد زد: ـ زر؟! زر محکم‌تر کریستین را در آغوش گرفت. نور صبح از لای مه به درون راهرو خزید. هوا بوی آهن و خون می‌داد. زر زمزمه کرد: ـ بیا بریم خونه، کریستین. سوت خمپاره‌ای در آسمان پیچید. صدای غرشش نزدیک شد و زمین لرزید. زر دوید. لیا پیشاپیش با فریاد گفت: ـ سریع‌تر! الویس در هدست داد زد: ـ سی متر باقی مونده، سریع‌تر! گلوله‌ای از کنار بازوی لیا رد شد و جرقه زد. او بدون توقف ادامه داد. زر عرق ‌ریزان میان دود و نور قرمز پیش رفت. صدای الویس، فریاد سربازان کلمن، غرش موتور هلیکوپتر، همه باهم در هم می‌پیچیدند. عرشه می‌لرزید. صدای پره‌های هلیکوپتر مثل ضربان قلبی خشمگین در هوا می‌تپید. زر به سربازانی رسید که فریاد می‌زدند: ـ بیارشون داخل! سریع‌تر! زر کریستین را تحویل داد. لیا بالا پرید اما زر برگشت. ـ کجا میری؟! ـ باید برگردم پیش نوآ. ـ زر، تمومه! باید بریم! زر فقط نگاهی به کریستین انداخت، و در میان دود محو شد. الویس فریاد زد: ـ نه! زر! برگرد! عملیات تموم شده! زر در حالی‌ که می‌دوید ماسک ایزوله‌اش را کند. هوای سنگین و داغ را با یک نفس عمیق بلعید. عرق از شقیقه‌اش چکید، چشم‌هایش پر از شعله بود. صدای الویس هنوز در گوشش می‌پیچید اما او دیگر جوابی نداد.
    5 امتیاز
  4. #پارت شصت راه‌روی باریک و فلزی طبقه‌ی صفر بوی سردِ استیل می‌داد. نور سفید نئون روی کف صیقلی می‌لغزید و صدای پاشنه‌های زر و لیا مثل مترونومی منظم در فضا می‌پیچید. هوا پر از خستگی و پیروزی بود مثل خون تازه‌ای که در رگ‌هایشان جریان داشت. لیا زیر لب زمزمه کرد: ـ بالاخره تموم شد. زر نفسی آرام بیرون داد. ـ فعلاً آره. در همان لحظه، در اتاق کنفرانس بالا، نوآ با چشمانی خیره به مانیتورها ایستاده بود. صفحه‌ها هنوز درخشش آخرین نتایج فاز نهایی آزمایش را نشان می‌دادند. ایلانا، با لبخندی آرام اما نگاهي شعله‌ور، قدمی به جلو برداشت. وزیر دفاع، دونالد پرایس، مردی با چهره‌ای استخوانی و چشمانی به رنگ فولاد از جا برخاست. با یک اشاره‌ی دست، سربازان امنیتی سلاح‌هایشان را بالا آوردند و لوله‌ی سیاه تفنگ‌ها هم‌زمان به سوی مارتا و نوآ چرخید. سکوت، مثل سایه‌ای غلیظ، در اتاق پدیدار شد. نوآ به‌ آرامی نفس کشید. ایلانا گفت: ـ واقعاً فکر کردین اجازه می‌دم حاصل عمرم، پروژه‌ای که قراره دنیا رو بازنویسی کنه، به‌خاطر چندتا قهرمان بازی از بین بره؟ نوآ به او خیره شد. شک دیرینه‌اش حالا به یقین بدل شده بود. با لحنی آرام، اما زهرآلود گفت: ـ حداقل ازت یاد گرفتم وقت خیانت لبخند بزنم. در همان لحظه، در طبقه‌ی صفر، صدای پوتین‌ها از انتهای راه‌رو پیچید. زر و لیا سر بلند کردند. چهار سرباز با لباس‌های مشکی و سلاح‌های نیمه‌اتومات در دست، از تاریکی بیرون آمدند. ـ دستاتون رو بالا ببرید! اسلحه‌هاتون رو بندازید! الان! زر و لیا پشت به پشت هم ایستادند. لیا گفت: ـ گند زدیم؟ زر بی‌درنگ، حافظه‌ی اطلاعاتی را داخل شکاف باریکی که الویس پیش‌تر نشان داده بود، انداخت و گفت: ـ نه. هنوز نه. مرکز فرماندهی ناوگان پنجم. اتاقی غرق در تاریکی، فقط نور مانیتورها در آن می‌تپید. کلمن با صدایی آرام و سنگین گفت: ـ مرحله‌ی دوم رو شروع کنید. دستش را بالا آورد. افسر کنارش سری تکان داد، دست‌هایش را به هم کوبید و فریاد زد: ـ عملیات شروع می‌شه! بجنبید پسرها! روی صفحه فرمان قرمز‌رنگی ظاهر شد. آغاز عملیات سپیده‌دم خاموش. کلمن به مانیتور خیره ماند، انگشتانش را در هم قفل کرد، مطمئن از تصمیمی که گرفته بود. سیوُس آلفا حالا به کندوی زنبورهایی خشمگین می‌مانست. هشدار نفوذ امنیتی فعال شد. آژیرها با صدایی بلند و خفه، چون تیغی در سکوت صبحگاهی، فضا را شکافتند. نورهای قرمزِ چشمک‌زن، دیوارهای فلزی را به جهنمی درخشان تبدیل کرده بودند. صدای دویدن سربازان، فریاد رمزها و بسته شدن درهای ضد انفجار، مثل طوفانی آهنین در پایگاه می‌پیچید. در مرکز عملیات ناوگان پنجم، کلمن با چشمانی سرد پشت کنسول فرماندهی ایستاده بود. الویس در نیم‌سایه گفت: ـ اجازه‌ی درگیری صادر شد! هدف اصلی بازیابی سوژه‌ی دی بیست و سه و حذف تهدیدات حیاتی! کلمن با آرامشی مرگ‌بار پاسخ داد: ـ ناوگان پنجم آماده‌ی ورود از محور جنوبی. پوشش هوایی فاز دو. در اتاق کنفرانس، نوآ و مارتا که هنوز در محاصره‌ی سربازان بودند، لحظه‌ها را در دل می‌شمردند. وقتی صدای اجازه‌ی درگیری در گوششان پیچید، نوآ به‌سرعت پشت صندلی پناه گرفت و گلوله‌ی اول از اسلحه‌ی او شلیک شد. دو سرباز نقش زمین شدند. ایلانا و وزرا با وحشت به عقب جهیدند. در همان دم، نیروهای نقاب‌دار کلمن با تاکتیکی دقیق، نفوذ کردند. گلوله‌ها دیوارها را می‌شکافتند. صدای فریاد، انفجار و فلاش نور، اتاق را در هم کوبید. جنگ، در قلب پروژه‌ای که قرار بود آینده‌ی بشر را بازنویسی کند، آغاز شد.
    5 امتیاز
  5. #پارت پنجاه و نُه سالن ورودی سرد و بی‌روح بود. صفحه‌نمایش‌ها داده‌های زیستی را چون علائمی مرموز به نمایش گذاشته بودند و دوربین‌های سقفی بی‌رحمانه هر حرکت را ثبت می‌کردند. زر بی‌صدا در دلش شمرد؛ شمارش او، نقشه‌ای نامرئی برای گذر ایمن از میان چشم‌های الکترونیکی. صدای الویس در گوشش پخش شد، خشک و بی‌احساس: ـ دوربین شماره یک، شمارش شروع شد. داخل آسانسور فضا تنگ و تنش‌زا بود. نوآ با اشاره‌ای کوتاه به زر شروع عملیات را تایید کرد. زر لب نگشود و گوش به فرمانِ الویس داشت، صدای بی‌جانی که آن‌ها را هدایت می‌کرد. ـ دوربین‌ها تا ساعت سه و چهل‌ و هشت خاموش می‌شن. مسیر دسترسی به دیتاسنتر از بخش غربیه. شما دو نفر فقط اسکن کنین، تصویربرداری و ارسال به من. تکرار می‌کنم اقدام فیزیکی نکنید! آسانسور در سکوت باز شد. نور سفید سالن اصلی روی لباس‌ها و چهره‌های رسمی بازتاب داشت. سربازان پروژه، کارکنان فنی و مردانی با چهره‌های بسته آن‌جا ایستاده بودند. در انتهای سالن سه نفر توجه را جلب می‌کردند. وزیر دفاع آمریکـا و اسرائیل و مردی غیرنظامی با چهره‌ای آشنا. لحظه‌ی آغاز آرام بود، اما سنگینی‌اش مرگ‌بار. طبق هماهنگی، مارتا، نوآ و ایلانا مستقیم به اتاق کنفرانس رفتند. زر و لیا در لابی امنیتی منتظر فرمان الویس ماندند. ساعتی بعد، طبقه‌ی اول پایگاه شناور سیوُس آلفا. نورهای سقفی با فیلتر نئونی، سالن را به رنگی سرد و بی‌روح درآورده بودند. کنفرانس تقریباً بیست مهمان داشت؛ همه مردانی در کت‌وشلوار، کراوات‌های تیره و پرچم‌های کوچک روی یقه. ایلانا فاکس در برابرشان ایستاده بود، آرام و مطمئن. انگار به همان حقیقت خطرناک ایمان داشت که باید گفته شود. اسلایدها یکی‌یکی روی پرده پدیدار شدند. تصاویر محو از آزمایش‌ها، سوژه‌هایی که دیگر چهره‌هایشان انسانی نبود. صدای ایلانا در سالن طنین انداخت. ـ ما امروز به نقطه‌ای رسیدیم که ژنتیک کار خدا را شبیه‌سازی کرده. این آلفا نُه دی بیست و سه‌ست؛ نسخه‌ی بازطراحی‌شده‌ی پروژه‌ی واحد ۷۳۱، حاصل ازسرگیری تحقیقات دکتر شیرو ایشی. در میان تصاویر، عکسی ظاهر شد. زنی جوان با چشمانی غمگین و رد کبودی روی گردنش. در دیتاسنتر، زر ناگهان ایستاد. لیا اشاره‌ای به او کرد. زر به آرامی فقط گفت: ـ این همون زنیه که توی کافه دیدم. لیا سکوت کرد، نگاهش تیزتر شد. از سوی دیگر الویس در گوششان خبر داد: ـ فایل‌های ویدیویی با موفقیت منتقل شد. کار رو زود جمع کنین، نمی‌تونم خیلی دوربین رو نگه دارم. آن‌ها بی‌صدا به کار ادامه دادند. در اتاق کنفرانس، ساعت چهار و بیست و سه دقیقه را نشان می‌داد. نوآ کنار وزیر دفاع اسرائیل ایستاده بود و خط نازکی از عرق روی پیشانی ایلانا را دید. نشانه‌ای کوچک از استرس. صدای او باز هم در سالن پیچید. ـ ما موفق شدیم هویت ژنتیکی قابل پیوند بسازیم که خاطره و مهارت سوژه‌ی اصلی رو در خود حفظ می‌کند. ردپای ژنتیکی روی پرده ظاهر شد. در یکی از اسلایدها تصویری بود که تنها یک نفر در اتاق می‌توانست بشناسد.آلا برژنوا، سوژه‌ی از دست رفته. نوآ برای لحظه‌ای پلک نزد و انگشتانش در هم گره خوردند. هم‌زمان در دیتاسنتر، لیا تصاویر را زنده به الویس منتقل می‌کرد و زر فایل‌های پی‌دی‌اف را روی حافظه‌ای رمزگذاری‌ شده بارگذاری می‌نمود. الویس با خونسردی گفت: ـ شصت و هشت درصد انتقال کامل شده. مشکلی نیست، فقط صدای اضافه تولید نکنید. لیا آرام گفت: ـ تا حالا کسی مزاحم نشده. انگار کسی نفهمیده. زر نگاهی به دوربین کوچک سقفی انداخت و ذهنش درباره‌ی احتمالِ موفقیت کمی پیچید. - یک‌کم زیادی داره خوب پیش می‌ره. ـ حق با تو، امیدوارم فقط شانس باشه. در سالن کنفرانس، مارتا در ظاهر دستیاری برای ایلانا بود و نوآ با تمرکز ایستاده بود. سخنان به پرسش‌ و پاسخ رسید. نماینده‌ی یکی از شرکت‌های دفاعی پرسید: ـ سوژه‌های شما تا چه حد کنترل ‌پذیرند؟ ایلانا مکثی کرد و سپس با لبخندی سرد گفت: ـ تا وقتی سیستم عصبی‌شون در دست ماست، به‌طور کامل. نوآ زیرلب زمزمه کرد: ـ لعنتی‌ها. دقایقی بعد داده‌ها کامل شده بود. لیا چشمانش را به زر دوخت. ـ وقتشه بریم، تا سه دقیقه‌ی دیگه باید توی لابی باشیم. زر حافظه را جدا کرد اما در دلش سنگینی‌ای احساس کرد. تصویر و اسم آن زن، آلا برژنوا حالا فقط یک برچسب روی پرونده‌ای شکست‌ خورده بود. همه‌چیز بی‌صدا و دقیق پیش می‌رفت، اما هیچ‌کس نمی‌دانست که این آرامش، پیش‌درآمد طوفانی است که در عمق پایگاه در شرف انفجار است.
    5 امتیاز
  6. #پارت پنجاه‌ و هشت انگشت زر روی صفحه مکث کرد؛ ثانیه‌ها کش آمدند و سرانجام واژه‌ی آخر پدیدار شد، هنوز. نفسش را آرام بیرون داد، گوشی را قفل کرد و روی سینه‌اش گذاشت. چشمانش را بست، اما ذهنش بیدار ماند. نمی‌دانست چه‌کسی پشت آن نام پنهان است اما حضورش بوی گذشته می‌داد بویی از خاطره‌هایی که هنوز نمرده بودند. خانه‌ی امن، یک روز پیش از عملیات. نور کم‌رنگ خورشید با زحمت از میان پرده‌های ضخیم عبور می‌کرد و روی میز چوبی وسط اتاق لکه‌ای طلایی می‌ریخت. میز، شلوغ و پر از نقشه، فایل‌های رمزگذاری‌شده، تبلتی با تصاویر زنده از پایگاه شناور و چند فنجان قهوه‌ی نیمه‌ سرد بود. نوآ ایستاده بود، بازوانش را روی سینه‌اش گره زده و با دست به نقشه‌ای روی مانیتور اشاره می‌کرد. ـ این پایگاه تحت عنوان سیوُس آلفا ثبت شده اما در واقع یک مرکز آزمایشیه که از زمان پروژه‌ی دی بیست‌ و سه طراحی شده و به شکل غیر رسمی با هداشا بایوتک همکاری داره. لیا کنار مارتا نشسته بود و مسیرهای فرار و نفوذ را روی نقشه دنبال می‌کرد. زر کمی عقب‌تر، در سکوت نشسته بود. آستین‌های بلند مشکی‌اش مچ دستش را پوشانده بودند اما زیر آن، دستبند جاشوا هنوز سنگینی می‌کرد. نوآ ادامه داد: ـ ساعت سه و سی دقیقه‌ی بامداد ورود می‌زنیم. هویت‌هامون روی سیستم ثبت شده. مارتا به‌ عنوان مشاور فنی، من، لیا و زر به‌ عنوان محافظ‌های ایلانا وارد می‌شیم. من همراه ایلانا تا اتاق کنفرانس میرم. صدای الویس از طریق ارتباط رمزگذاری‌ شده در فضا پیچید؛ صدایی آرام اما محکم. ـ درگاه اصلی فقط پنج دقیقه باز می‌مونه. دوربین‌ها ساعت سه و چهل‌ و هشت برای هفت دقیقه ریفرش می‌شن. اون لحظه، کلید ورود به طبقه‌ی پایینه جایی که داده‌های پروژه نگهداری میشه. زر سکوت را شکست، صدایش آرام اما قاطع بود. ـ اسامی کسایی که قراره اون‌جا باشن چی؟ نوآ به فایل‌ها نگاهی انداخت و پاسخ داد: ـ تا حالا اسامی تأییدشده ایناست وزیر دفاع فعلی ایالات متحده با اسم رمز راوِن، وزیر دفاع اسرائیل با اسم رمز ژینون و یک نماینده‌ی ناشناس از کمپانی دارویی ژاپنی. کلمن حمایت سیاسی و پوشش ما رو تأیید کرده. لیا بی‌درنگ گفت: ـ ما فقط جمع‌آوری اطلاعات می‌کنیم، درسته؟ هدفی برای حذف نداریم؟ نوآ نگاهی میان زر و لیا رد کرد، سپس گفت: ـ تا وقتی مجبور نباشیم، نه. مأموریت اصلی، شناسایی و تأیید پینک گرله. هر اقدامی فراتر از اون، فقط در صورت ضرورت. زر به نقشه خیره شد؛ خطوط و علائم روی صفحه در نگاهش مثل مسیر سرنوشت می‌رقصیدند. ـ اگر این آخرین شانسمون باشه، باید ازش استفاده کنیم. مارتا سرش را آرام تکان داد. نوآ نفسی سنگین کشید و گفت: ـ استراحت کنین. فردا روز بزرگیه. بامداد سه‌شنبه، دریای مدیترانه، چهل ‌و‌ پنج کیلومتری سواحل اسرائیل. موج‌ها آرام به ستون‌های فلزی پایگاه برخورد می‌کردند و زیر نور نقره‌ای ماه چون شیشه می‌درخشیدند. سیوُس آلفا، همچون جزیره‌ای آهنین در میانه‌ی تاریکی، بر سطح دریا قد علم کرده بود. دژی سرد و خاموش با برج‌های دیده‌بانی، سامانه‌های حرارتی و سربازانی با چهره‌هایی که بیش از حد بی‌احساس بودند، گویی از مرز انسانیت گذشته‌اند. قایق مشکی در سکوت پیش می‌رفت. نوآ در کت خاکستری کنار ایلانا فاکس نشسته بود که لباسی سفید بر تن داشت. پشت سرشان، زر و لیا در یونیفرم‌های مشکی محافظان ویژه و مارتا با چمدانی فلزی پر از تجهیزات. نوآ در سکوت به سازه‌ی عظیم و درخشان روبه‌ رو خیره ماند. لیا به آرامی در گوش زر زمزمه کرد: ـ نفس عمیق بکش. الان وقت نقاب زدنه. زر چانه‌اش را بالا آورد، نقاب را تنظیم کرد. یونیفرم مشکی با خطوط براق روی اندامش نشسته بود. زیر سایه‌ی نقاب، نگاهش سرد و متمرکز بود، آماده و بی‌احساس. در گوشش صدای الویس پخش شد، آرام و بی‌هیجان. ـ سیستم‌های امنیتی در حال بررسی‌ان. هنوز توی ناحیه‌ی سفیدید. فعلا صداتون در نیاد تا اسکن تموم بشه! قایق کنار سکو متوقف شد. نوری آبی‌فام از اسکنرها عبور کرد و بدنشان را بررسی کرد. صدایی دیجیتال در فضا پیچید: ـ ورود مجاز. هویت دکتر ایلانا فاکس و همراهان تأیید شد. دروازه‌ی آهنی با صدایی هیس‌مانند باز شد. دو سرباز مسلح نزدیک شدند؛ نگاه یکی از آن‌ها لحظه‌ای روی زر مکث کرد. حس مبهمی از آشنایی در چشمانش درخشید اما بی‌درنگ سرش را پایین انداخت. نوآ قدم اول را بر سکو گذاشت. بعد از او، مارتا، زر و لیا پشت سر هم پایین آمدند. صدای چکمه‌هایشان روی فلزِ خیس، مثل طنین طبلِ آغاز نبرد بود.
    5 امتیاز
  7. #پارت پنجاه صدای نوآ آرام و محکم ادامه داد. - یک ساعت وقت داریم یا ما اول پیداش می‌کنیم یا اون‌ها دخلمون رو میارن. شروع عملیات نفوذ، حوالی ساعت سه و هشت دقیقه بامداد. شب تاریک و مرموز بود. صدای جیرجیرک‌ها با ریتمی نامنظم در پس‌زمینه می‌پیچید، مه رقیقی روی زمین می‌رقصید، بوته‌های خشک و تاک‌های رها شده‌ی دیوار پشتی مثل اشباحی خفته بودند. از پشت بوته‌ها صدای خفه‌ای در هدست زر می‌پیچید. نوآ زمزمه کرد. - سه دقیقه تا رفرش دوربین شرقی، تا اون لحظه سر جاتون بمونید. سایه‌ی دو زن با حرکاتی بی‌صدا میان بوته‌ها حرکت می‌کرد. برق چشمان زر حتی در آن تاریکی و در آن لباس مشکی چریکی‌ هم قابل دیدن بود. لیا چند قدم جلوتر با دقت دستگاهEMP کوچکش را در دست نگه داشته بود. از آن سوی ملک صدای خنده‌ی چند سرباز به گوش می‌رسید، لهجه‌ی اروپای شرقی‌شان و قهقهه‌هایی که بوی اطمینان به امنیت می‌دهد. زر نگاهی به صفحه‌ی نمایشگر EMP انداخت و گفت: - رفرش باید تا چند ثانیه‌ی دیگه شروع بشه، آماده‌ای؟ لیا سری تکان داد و‌ انگشتش را آماده‌ی فشردن. شمارش‌ معکوس آغاز شد. پنج، چهار، سه، دو، یک، کلیک! موج‌ مغناطیسی کوتاهی با صدای خفه‌ای پخش شد و چراغ کوچک دوربین شرقی چشمکی زد و بعد خاموش شد. نوآ گفت: - زر داری وارد نقطه‌ی‌ کور میشی. دو زن با سرعت و سکوتی‌ حرفه‌ای خود‌ را به دیوار پشتی رساندند. زر نفسش را نگه می‌دارد و با دستانی محکم از تاک‌های خشک شده که در هم تنیده شده بودند بالا می‌رود. لیا با مهارت از کنار شیار‌ سنگی بالا رفت. پایین را نگاه کردند حیاط پشتی ملک، خاموش و خالی بود اما زیر پوست این فضا جنبشی سرد حس میشد. لیا گفت: - زر، سمت راست مسیر منه. زر سری تکان داد، نگاهی بینشان رد و‌ بدل شد و بدون نیاز به کلمات از‌‌ همین لحظه مسیرشان جدا شد. زر نفس عمیقی کشید و‌ از پنجره‌ی نیمه باز به درون تاریکی خزید. نوآ در خانه‌ی امن که اکنون مقر فرماندهی‌اش بود هدفون به گوش با الویس صحبت می‌کرد. الویس گفت: - لیست دوربین‌های داخلی فرستاده شده، جایگاه پنج محافظ تایید شده ولی هنوز موقعیت وو ژیائو مشخص نیست‌ توی هیچ‌کدوم از دوربین‌ها نمی‌بینمش. نوآ با لحنی آرام و‌ نگران گفت: - امیدوارم‌ دختر‌ها با اون برخورد نکنن. ساختمان داخلی ساعت سه و‌ نوزده دقیقه بامداد. زر بی‌صدا از‌ پنجره وارد شده بود، پشت سرش پرده‌ای نیمه سوخته و بوی کُهنگی در هوا معلق بود، نفسش آهسته و‌‌ منظم بود ولی تنِش در نوک انگشتانش می‌دوید. کف چوبی سالن زیر پاهایش صدای نرمی مثل نفس کشیدن ایجاد می‌کرد. دیوارها با رنگ پوسته پوسته شده‌ی خاکستری و قاب‌هایی خالی، تصویری از سکوت متروک اما‌ خطرناک را نقاشی می‌کردند. هدست کوچک در گوشش خش‌خش کوتاهی کرد و‌‌ زمزمه‌ی لیا در گوشش پیچید. - اتاق دوربین‌ها تحت کنترلِ مجبور شدم یه مهمونی کوچیک واسه نگهبانش ترتیب بدم. دوربین داخلی قطع شد، راه بازه زر. زر لحظه‌ای مکث کرد، نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: - خوبه. راه‌رو به سمت چپ خم میشد، نور ضعیفی از چراغ دیواری سوسو می‌زد. زر با دقت به صداها گوش می‌داد. از جایی پایین‌تر صدای چکه‌ی قطرات آب و گاهی خش‌خش کاغذ، کسی چیزی ورق میزد؟ یا فقط خیالاتش بود؟ قدم به قدم جلو رفت، دستش را روی دیوار کشید تا فاصله‌اش با فضای باز سالن را حفظ کند به هر دری که می‌رسید گوش می‌چسباند، سکوت یا خطر؟ همین لحظه نوآ میان افکارش دوید و‌ رشته‌ی خیالاتش را از هم درید و گفت: - زر طبق نقشه، سومین در سمت راست باید راه پله‌ی منتهی به طبقه‌ی بالا باشه احتمال زیاد اتاق ایلانا اون‌جاست، دوربینی اون‌جا نیست. - فهمیدم.
    5 امتیاز
  8. #پارت سی‌ و‌‌ دو جاشوا بدون حرف دیگری بلافاصله مشغول راه اندازی سیستم شد. لپ‌تاپ را روی میز گذاشت و یکی از هاردهای سیاه رنگ را از کیف بیرون کشید. زر در حالی که پالتوی خیسش را آویزان می‌کرد گفت: - به نظر من اون حمله‌ی سایبری تصادفی نبود، فایل‌هایی که تو رمز گذاشته بودی، چطور دقیقا همون‌ها پاک شدن؟ جاشوا خیره به مانیتور گفت: - این یه نفوذ عادی نبود، دقیقا رفتن سراغ مسیر بک‌آپ یعنی یا کسی از داخل شبکه ما رو لو داده یا یه کلید خصوصی از یکی از سیستم‌های متصل درز کرده، حتی فایل‌هایی که آنلاین داشتم هم دیگه باز نمیشن اون اطلاعاتی که توی هارد ذخیره کردم به درد بخور هستن ولی بدون اون‌ها مجبورم همه چیز رو از اول پیش ببرم. نوآ که روی کاناپه قدیمی نشسته بود و اسلحه‌اش را تمیز می‌کرد آرام گفت: - پس ما داریم شکار میشیم. چند لحظه سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرد. جاشوا که حالا نگاهش کمی درهم و خاموش شده بود زمزمه کرد: - اطلاعات مربوط به مکان پینک گرل هم بین فایل‌هایی بود که پاک شده انگار هیچ‌وقت وجود نداشتن. زر نزدیک شد و گفت: - حتما یه نسخه‌ای از اون اطلاعات یه جایی هست، چیزی که یه بار روی سرور آپلود بشه هیچ‌وقت واقعا از بین نمیره فقط باید جای درستش رو پیدا کنیم. - اگر بخوام دوباره اون مسیرها رو بازسازی کنم باید از یه متخصص حافظه یا بازیابی عمیق استفاده کنم یه نفر که با معماری دیتا توی دارک‌نت آشنا باشه. نوآ پوز خندی زد و گفت: - یعنی یکی مثل خودت؟ - من به یه چیزی بیشتر از خودم نیاز دارم، شاید یکی از شاگردای قدیمیم. زر پرسید: - قابل اعتماد؟ - نه راستش، ولی باید بدونم کی داره فایل‌ها رو پاک می‌کنه و چرا؟ جاشوا کمی درنگ کرد چیزی در سیستم توجهش را جلب کرد اما سکوت کرد و با ابروهایی درهم به مانیتور نگاه می‌کرد و انگشتانش سریع‌تر از همیشه حرکت می‌کردند. زر گفت: - نوآ تو چقدر به لیا اعتماد داری؟ نوآ سکوتی سنگین کرد، انگار چیزی را در دلش سبک سنگین می‌کرد و برای گفتنش دو دل بود اما در نهایت لب باز کرد و گفت: - یه چیزی هست که مدت‌ها نمی‌خواستم بگم ولی الان شاید لازم بدونید، لیا فقط یه مامور مخفی نیست. جاشوا و زر با نگاهی منتظر به نوآ چشم دوختند. نوآ نفس عمیقی کشید و گفت: - لیا دختر خونده‌ی من، از نُه سالگی تحت سرپرستی من بود و توی همه چیز همراهش بودم اگر اون‌ها فهمیده باشن که با من در ارتباط شاید همون‌قدر در خطر باشه که ما هستیم و امکان نداره کار اون باشه، من مثل جونم بهش اعتماد دارم. زمان در حال سوختن بود صدای تق‌تق کیبورد جاشوا زیرمین را پر کرده بود. سیم‌های پراکنده، مانیتور روشن و تصویر محو شده‌ی کدهای درهم. نوآ کنار در ورودی ایستاده بود و از شکاف باریک به بیرون نگاه می‌کرد. زر روی صندلی چرمی قدیمی نشسته، دست‌هایش روی پیشانی بود و بی‌صدا نفس می‌کشید. جاشوا با لحنی دمق گفت: - نه، هیچی نیست هر چیزی که رمزگذاری کرده بودم کامل نابود شده ریشه‌اشون سوزونده شده انگار دقیقا می‌دونست دنبال چی هستیم. زر گفت: - پس دستمون خالی. جاشوا نفسی بیرون داد، به صفحه نمایش نگاه کرد و بعد از مکثی کوتاه انگشتش را روی یک آیکون کوچک گذاشت و گفت: - شاید نه، یه نفر هست که شاید بدونه چه خبر شده. نوآ به سمت جاشوا چرخید و گفت: - کی؟ جاشوا با اکراه گفت: - همون شاگرد قدیمیم، اسمش دیوین مور، ازم جلو زد ولی راه رو از دست داد الان یه معتاد به کد و تاریکی. توی محله صنعتی بروکلین زندگی می‌کنه اعتمادی به دنیا نداره ولی اگر کسی بتونه این کار رو بکنه اون دیوین. همان لحظه موبایل نوآ لرزید. تماس امن از طرف لیا، نوآ سریع جواب داد. @Nasim.M @Nasim.M
    5 امتیاز
  9. #پارت سی و یک جاشوا پلک زد و گفت: - با قطعیت نه، ممکن هنوز فرصت داشته باشیم. در همان لحظه صدای بوق کوتاهی از یکی از ابزار‌های کناری بلند شد. زر چرخید، جاشوا نگاهی به نمایش‌گر کوچک انداخت روی صفحه نوشته بود: تشخیص حرکت، راه پله طبقه پنج. نوآ آرام به سمت پنجره رفت و از لای پرده نگاهی انداخت اما از آن فاصله چیز خاصی دیده نمی‌شد. - اگر اون‌ها باشن، دنبال صدا نمی‌گردن دنبال تایید تصویرن. جاشوا دستش روی کیفش بود و با عجله وسایلش را جمع می‌کرد. - داده‌ها هنوز توی فلش، اگر چیزی قرار لو بره هنوز دیر نشده. نوآ با صدای پایین اما قاطعی گفت: - سه دقیقه دیگه این‌جا رو ترک می‌کنیم بی‌هیچ ردی، زر لطفا به جاشوا کمک کن. باران ریزی روی شیشه‌های چرک گرفته‌ی ساختمان آجری می‌کوبید، خیابان خلوت بود و مغازه‌های خوار و بار فروشی محلی بسته شده بودند و فقط نور نئونی قرمز رنگ یک رستوران چینی در انتهای کوچه می‌درخشید. زر با موهای خیس از باران در ورودی زیر زمین ایستاده بود، پشت سرش جاشوا لپ‌تاپ و یک کیف فلزی نه چندان بزرگ در دست داشت و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. نوآ در را با کلیدی قدیمی باز کرد. - بفرمایید، به خونه‌ی کودکی‌های نوآ خوش اومدین. پله‌های بتنی خیس و سرد به فضای زیر زمینی می‌رسیدند؛ جایی که برای مدت طولانی به انباری عتیقه‌جات تبدیل شده بود حالا با کمی سیم‌کشی تازه، سیستم تهویه ساده و یک میز بزرگ به مقر موقت آن‌ها بدل شد. نوآ نفسی بیرون داد و گفت: این‌جا مال مادربزرگم بود وقتی مرد هیچ‌کس جز من نمی‌دونست این زیر چی هست حتی پلیس هم آدرسش رو نداره. جاشوا به قوری فلزی که در ویترین گذاشته بود نگاهی انداخت و گفت: - مثل این‌که مادربزرگت عاشق عتیقه‌جات بوده. نوآ نفسی بیرون داد و گفت: - البته اون رو من خریدم. زر به جاشوا نگاهی کرد و لبخند زد. دیوارهای آجری، کتاب‌های قدیمی، یک دستگاه پخش نوار و چند عکس از بچگی نوآ با لباس مدرسه. زر با دقت به آن‌ها نگاه می‌کرد، با لبخندی در گوشه‌ی لب قاب عکس قدیمی نوآ را برداشت و به آن خیره شده بود، جاشوا کنارش آمد و به عکس نگاه کرد و گفت: - نوآست؟ - آره احتمالا، خیلی شبیه الانش. جاشوا لبخندی شیطنت‌آمیز زد و در حالی که زر چپ‌چپ به او نگاه می‌کرد قاب عکس را گرفت، رو به نوآ کرد و با نیش‌خندی که روی لب داشت سعی کرد چیزی بگوید که نوآ پیش دستی کرد و گفت: - قبل از این‌که بخوای دهن باز کنی به چرت‌و‌پرت گفتن بهتره بدونی اگر اون قاب عکس خراب بشه همین‌جا دفنت می‌کنم. زر خنده‌ای ریز کرد و به جاشوا نگاه کرد، جاشوا ابرو بالا انداخت و قاب عکس را سر جایش گذاشت. - اینم از این، ولی نمی‌خواستم چرت‌و‌پرت بگم فقط می‌خواستم درمورد لباس مدرسه‌ت نظر بدم. - دهنت رو ببند جاش. - می‌بندم ولی لباست... نوآ دوباره حرف جاشوا را قطع کرد و گفت: - خفه شو جاش. - باشه باشه، عصبی نشو. @Nasim.M @Nasim.M
    5 امتیاز
  10. #پارت سی خوری نگاهش را به دوربین دوخت چهره‌اش خسته و ترسیده بود. - شما نمی‌فهمید این قاچاق نیست این یه حرکت برای آینده‌ی تسلیحات انسانی که بعد از جنگ ایران و اسرائیل سخت گیری‌ها برای به نتیجه رسوندنش بیشتر شد، ایرانی‌های لعنتی... زر حرف خوری را قطع کرد و با تندی گفت: - هِی این‌جا هیچ‌کس وقیح‌تر از تو نیست. جاشوا دستش را روی دست زر گذاشت و از او خواست آرام باشد و گفت: - ادامه بده خوری. - اگر اون دختر بمیره یا فرار کنه ممکن چیزی پخش بشه که کنترلش از دست همه خارج بشه. لیا به آرامی گفت: - دیگه خیلی دیره برای پشیمونی کم‌تر از سی ساعت وقت داریم. خوری آهی کشید. - من فقط اطلاعات اولیه رو دارم ولی اگر قول بدین امنتیم رو تامین کنین می‌تونم اسم مهندس ژنتیکی که کد نویسی‌ها رو انجام داده بهتون بگم. لیا با چشمانی افروخته به خوری نگاه کرد و گفت: - تو موقعیتی نیستی که بخوای شرط بذاری. نوآ حرف لیا را قطع کرد و گفت: - خوری من امنیتت رو تضمین می‌کنم یکی رو می‌فرستم سراغت که به یه جای امن منتقلت کنه تا شرایط سفر واست محیا بشه. خوری نفسی عمیق کشید و بعد از لحظه‌ای سکوت فقط یک کلمه گفت. - ایلانا فاکس. نور آبی مانیتور شانه‌های خمیده‌ی جاشوا را روشن می‌کرد. پنجره باز بود و صدای خفیف شهر از پایین به گوش می‌رسید. زر کنار پنجره دست به سینه به دور دست خیره شده بود. نوآ بی‌صدا روی مبل نشسته بود و نوت‌هایی را در دفترچه‌اش ورق می‌زد. جاشوا ناگهان بی‌حرکت شد و گفت: - پیداش کردم. زر سمت جاشوا برگشت و گفت: - چی رو؟ جاشوا تصویری روی مانیتور به نمایش گذاشت، مردی میان‌سال با نگاهی بی‌حالت و محاسنی مرتب. - یعاذر گُلدمن که الان با اسم ایلانا کار می‌کنه، تغییر هویت داده ردش رو خیلی حرفه‌ای پاک کردن ولی یه اشتباه کوچیک تو بایگانی پزشکی این رو باقی گذاشته. نوآ از جاشوا پرسید: - موقعیت فعلی؟ جاشوا نقشه‌ای باز کرد، یک ملک شخصی در حاشیه‌ی فاماگوستای قبرس شمالی. - هیچ چیز ثبت رسمی نشده ولی رد انتقال پول به یه حساب ارزی توی اون منطقه گویای همه چیز، لعنتی وقتمون خیلی کم بهش نمی‌رسیم. چند لحظه سکوت و بعد صفحه‌‌ی مانیتور کمی لرزید، چهره‌ی جاشوا درهم تنیده شد. پنجره‌ی ترمینال باز شد و خط‌های بی‌ربط ظاهر شد، ناگهان هشداری روی صفحه پدیدار شد. دسترسی غیرمجاز شناسایی شد، ردیابی فعال در حال انجام است. چند لحظه سکوت مطلق، فقط صدای آرام فن لپ‌تاپ شنیده می‌شد. زر خودش را نزدیک‌تر کرد و پرسید: - چی‌ شده؟ جاشوا با نفس‌هایی سنگین و کمی ترسیده گفت: - ما رو دیدن! در واقع من رو دیدن، دارن به سیستمی که باهاش وارد شدم نفوذ می‌کنن. او سریع اتصال شبکه را قطع کرد، فلش کوچکی از لپ‌تاپ بیرون آورد و در جیب پیراهنش گذاشت، نفسش عمیق و نگاهی جدی. - من اتصال رو از سه مسیر انحرافی رد کرده بودم ولی الان کسی که اون طرفه فهمیده ما دنبال چی هستیم و شاید حتی بدونن از کجا متصل شدیم. نوآ بلند شد، لباسش را مرتب کرد و گفت: - پس مکانمون دیگه امن نیست. @Nasim.M @Nasim.M
    5 امتیاز
  11. #پارت بیست و نُه تصویر دکتر روی مانیتور لپ‌تاپ مقابل زر، جاشوا و نوآ ثابت مانده‌ بود، پس‌زمینه تار و بی‌روح اتاق، چهره‌ای ترسیده را قاب گرفته بود، صدای نفس‌هایش حتی از پشت اتصال رمزگذاری شده هم به وضوح قابل شنیدن بود. لیا پشت سرش ایستاده بود؛ ساکت، اما با حضوری قاطع و تهدیدگر. دکتر ادامه داد. - پروژه د- بیست و سه اول فقط در حد یه ایده بود تلاش برای ساخت یک ناقل زنده، موجودی که بتونه در شرایط خاص اطلاعات ژنتیکی یا عامل بیولوژیکی رو به شکل فعال در محیط‌های انسانی پخش کنه بدون این‌که خودش نشونه‌ای از بیماری نشون بده. زر به جلو خم شد و گفت: - پس اون دختر حامل یه ویروس؟ دکتر با مکث پاسخ داد: - نه فقط ویروس، یه ترکیب پیچیده از نانو ذرات و کد‌های زیستی چیزی شبیه یه کپسول بیولوژیکی متحرک. اسم رمز داخلی پینک گرل بود چون فکر کردیم به خاطر موهاش این اسم بهتری و ریسک رهگیری کمتر. - و تو چرا از پروژه کنار گذاشته شدی؟ نوآ‌ پرسید. دکتر آب دهانش را قورت داد انگار این سخت‌ترین قسمت گفت‌و‌گو با آن‌ها بود اما ادامه داد. - من مخالفت کردم وقتی دیدم بدن نمونه‌ی قبلی که یه دختر ده ساله‌ی فلسطینی بود بعد از سه روز کامل تحلیل رفت و بدتر از اون این بود که بعد از اتمام پروژه قرار بود توی خاورمیانه تست بشه. هر سه‌ی آن‌ها با بهت زدگی به دکتر نگاه می‌کردند، انگار حرف‌هایی که می‌شنیدند از دل یک فیلم سینمایی علمی تخیلی بیرون آمده بود، همین‌قدر غیر قابل باور و منزجر کننده. - اگر لازم بدونین که کدوم کشور‌ها قرار بود مورد هدف قرار بگیرن باید بگم اولیش چین بود بخاطر تراکم جمعیت بالایی که داره دقیقا مثل کووید نوزده می‌تونست موفقیت‌آمیز باشه، سوریه، فلسطین، کُره شمالی و روسیه جزو هدف‌های بعدی بودن، من خواستم از پروژه انصراف بدم ولی اون‌ها گفتن یا باهاشون بمونم یا خودمم بخشی از اون آزمایش میشم. جاشوا با خشم گفت: - و تو فرار کردی، ولی بچه‌های بی‌گناه هنوزم دارن میمیرن. لیا دستش را روی شانه‌ی خوری گذاشت، نگاهش مثل تیغ بی‌رحم. - ادامه بده عوضی، مکان، اسم، هرچی که ازشون می‌دونی. خوری دست‌هایش را به هم گره زد مثل کسی که از سایه‌ای خوفناک بترسد. - اسم بردن ازشون خطرناک کاری از دستتون برنمیاد اون‌ها یه باند نیستن زیر ساخت و حمایت رسمی دارن، من فقط شنیدم‌ که یه سری انتقال‌ها از طریق مسیر لارنکا انجام میشه دختر‌ها از اون‌جا به قبرس جنوبی منتقل میشن و بعد به‌ نقاط مختلف اروپا یا خاورمیانه مخصوصا... خوری لکنتی کرد و چشمانش لرزید، لیا با صدایی سرد گفت: - ادامه بده موش کثیف. خوری سرش را پایین انداخت انگار نمی‌خواست حتی خودش صدای خودش را بشنود و در نهایت گفت: - اسرائیل، یه مرکز خصوصی تحقیقاتی که ظاهرا دیگه رسمی نیست ولی هنوز فعالانه عمل می‌کنه من اسم اون مرکز رو فقط یه بار شنیدم هداشا بیوتک. خوری ادامه داد. - آخرین‌بار که خبر گرفتم پینک گرل به قبرس منتقل شده بود اما اون‌جا نموند از لارنکا به کشتی منتقلش کردن مقصد نهایی ممکن یکی از پایگاه‌های دریایی غیر رسمی باشه که توسط شریک‌های پروژه اداره میشه، روی آب دور از دید و تجهیزات کامل. جاشوا زیر لب گفت: - یه پایگاه شناور؟ نوآ به آرامی گفت: - یعنی تنها راه رسیدن بهش دریاست. @Nasim.M @Nasim.M
    5 امتیاز
  12. #پارت بیست و هشت باد سردی از پنجره‌ی شکسته‌ی ساختمان متروکه در قبرس شمالی به داخل می‌وزید. بیمارستان قدیمی، جایی که زمانی مرکز درمانی ارتش بود و حالا دیوارهایش فقط دفترچه‌ای از خاطرات پوسیده بودند. دکتر خوری با صورتی نه چندان تمیز و لباس‌هایی که انگار مدت زیادی بود بر تن داشت در یکی از اتاق‌ها زیر نور چراغ اضطراری مشغول نوشتن چیزی روی کاغذ بود که ناگهان سکوت اطرافش را گرفت، سنگینی نگاهی را روی خودش حس می‌کرد‌، آرام دستش را سمت اسلحه‌ی پیستولی که روی میزش بود برد اما آن‌قدر با دل و جرئت نبود که حتی بتواند از اسلحه برای دفاع از خود استفاده کند. همان لحظه برگشت، صدای خش‌خش کفش‌های چرمی مثل ناقوس مرگ در جانش می‌پیچید صورتش عرق کرده بود و نفس کشیدنش سریع‌تر شده بود، مردمک چشمانش لرزان اطراف را می‌کاویدند. سایه‌ای پشت سرش ظاهر شد و بدنش یخ زد، چهره‌ای خونسرد و متکبر، نگاه بُرنده‌ای که مستقیما به چشم خوری نشانه رفته بود نزدیک‌تر شد. خیلی آرام و بی‌مقدمه گفت: - تحت تعقیب سه دولت مختلفی! انگلیس، ایلات متحده و اسرائیل، واقعا برای خودت کسی هستی. سلیم خوری وحشت کرده عقب کشید، مغزش قدرت تحلیل موقعیت را از دست داده بود و سواد انگلیسی‌اش نم کشیده بود. دستانش به لرزه افتاد اما با این‌حال اسلحه را به سمت آن نشانه رفت و با لهجه‌ای که نمی‌توانست آن را کنترل کند گفت: - تو کی هستی؟ لیا قدمی جلو آمد، اسلحه‌اش را نشان نمی‌داد چون از چیزی که میدید می‌دانست یک تکه چوب هم برای خوری کفایت می‌کند. - مهم نیست من کی‌ام مهم این که چند نفر به خاطر سکوت تو ممکن بمیرن. خوری ترسان و لرزان و صورتی خیس از عرق به لیا نگاه می‌کرد، نیم نگاهی به در داشت و در ذهنش معادلاتی برای فرار، اما پیش از آن‌که حتی دستگیره در را لمس کند لیا با ضربه‌ای بی‌رحم به زانویش او را خلع سلاح و نقش بر زمین کرد. - تو قرار زنده بمونی دکتر ولی فقط اگر همکاری کنی. خوری ناله کرد صدای لیا سرد و یخ زده بود درست همان‌طور که یک مامور فدرال باید باشد. - الان یه تماس امن منتظرت لازم نیست نگران لو رفتنت باشی، دوستام هنوز بهت امید دارن اما من نه، پس تماس بگیر وگرنه قول نمیدم دفعه بعد فقط زانو باشه که می‌شکنه! خوری با صدایی گرفته، پر از ترس مخلوط شده با گریه و در‌ حالی که هنوز نفس‌نفس میزد گفت: - خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم من رو لو نده من نمی‌خوام گیر اونا بیوفتم خواهش می‌کنم... - اگر می‌خوای زنده بمونی پس اون تماس لعنتی رو برقرار کن. کشمکشی نه چندان طولانی بین لیا و خوری در حال اتفاق افتادن بود. دستانش یخ زده، صورتی کبود و عرق کرده، بدنی لرزان و زبانی که حالا به لکنت افتاده بود اما نقطه‌ی مقابلش لیا بود کسی که خوب از پس چنین شرایطی بر می‌آمد. ساعتی بعد تماس تصویری امن برقرار شد این بار دکتر سلیم خوری روی صندلی نشسته بود، نفس‌هایی عمیق اما پشت سر هم و پیشانی زخم و لرز خفیفی در صدا. نگاهی به لیا انداخت و می‌دانست که چاره‌ای جز حرف زدن ندارد. زر به آرامی گفت: - می‌شنویم دکتر. لیا در سایه ایستاد, خوری نگاهش را از او گرفت و به مانیتور روبه رویش دوخت، لحنش کُند و شمرده بود. - دختر مو صورتی پروژه‌ای بود که هیچ‌وقت نباید ادامه پیدا می‌کرد اگر هنوز زنده‌ست یعنی برنامه‌ای شروع شده که از کنترل خارج میشه اسم رمز پروژه د- بیست و سه و منشاءش جایی دورتر از این‌جا، مانچوری. @Nasim.M @Nasim.M
    5 امتیاز
  13. #پارت بیست و هفت ساعت از نیمه شب گذشته بود صدای تایپ آرام جاشوا سکوت خانه‌ی نیمه تاریک را می‌شکست، صفحه تماس باز بود اما هنوز هیچ پاسخ مستقیمی از طرف دکتر سلیم خوری دریافت نشده بود. زر با نگرانی پرسید: - وقتمون داره تلف میشه جاش اون باید فهمیده باشه که داریم بهش نزدیک میشیم. جاشوا با خستگی چشم از مانیتور گرفت و دستش را به صورتش کشید، به زر نگاه کرد و بعد از سکوتی چند ثانیه‌ای با همان صدای آرام همیشگی‌اش گفت: - میشه یه صحبتی باهم داشته باشیم؟ زر سرش را تکان داد، صدای خسته‌ی جاشوا که لرزی از نگرانی درش موج میزد ادامه داد. - ببین زر، یادته قبلا اون موقع‌ها که مدرسه می‌رفتیم همیشه هر اتفاقی که واست می‌‌افتاد می‌اومدی به من می‌گفتی؟ زر که نمی‌دانست چرا جاشوا گذشته را پیش می‌کشد پاسخ داد: - آره خب مگه میشه یادم بره، چطور؟ - تا وقتی که رفتیم دانشگاه تو بازم همون‌طور بودی ولی یهو عوض شدی. زر نگاهش را پایین انداخت نمی‌دانست چه پاسخی بدهد به جاشوا نگاه کرد. - خب هر دومون بزرگ شدیم جاش، می‌تونستم از خودم محافظت کنم. جاشوا پیشانی‌اش را با دست فشار داد. - محافظت؟ این‌طوری؟ این همه سال از فارغ التحصیلیمون گذشت و تو حتی یک بار به دیدنم نیمدی، استخدام شدنت رو تنهایی جشن گرفتی و هر موقع دعوتت می‌کردم دست به سرم می‌کردی و فقط وقتی حوصلت سر می‌رفت با اون بازی کلمات گولم میزدی. - جاش تو ازدواج کرده بودی چه انتظاری از من داشتی؟ جاشوا نفسی بیرون داد و گفت: - چه ربطی داره زر؟ همه بودن جز تو که دوست صمیمیم بودی و بعد از این همه وقت درست وقتی دیدمت که بازم توی دردسر افتاده بودی با این تفاوت که الان پیشرفت کردی و در سطح جهانی دردسر درست می‌کنی! زر با تعجب به جاشوا نگاه می‌کرد. - تو حتی تا لحظه‌ی ازدواجت به این دوست ظاهرا صمیمیت نگفته بودی که دوست دختر داری پس میشه تمومش کنی جاش؟ - معلومه که نه، راستش خیلی ازت ناراحت بودم و همیشه دلم می‌خواست این‌ها رو بهت بگم. زر خواست چیزی بگوید که ناگهان توجه جاشوا به سمت مانیتور برگشت. - یه پینگ کوتاه فرستاد؛ فقط یه سیگنال فکر کنم داره بررسی می‌کنه که ما کی هستیم ولی عمدا جواب نمیده، می‌خواد ما رو سردرگم کنه که البته حق هم داره هر لحظه ممکن اون‌ها پیداش کنن. نوآ که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود، ناگهان قدمی جلو آمد و با لحن آرام ولی مصمم گفت: - اون می‌دونه چی دیده و خوب می‌دونه اگر این اطلاعات لو بره زندگیش تموم میشه هزارتا قفل به خودش بسته نه برای محافظت از بقیه، برای حفظ جون خودش. زر گفت: - پس چیکار باید بکنیم؟ اگر نتونیم اطلاعاتی ازش بگیریم رسما همه چی تموم. نوآ نگاهی به صفحه و به آن‌ها انداخت و در حالی که گوشی‌اش را از جیب بیرون می‌کشید زیر لب گفت: - یه نفر هست، شاید تنها کسی باشه که بتونه خوری رو به حرف بیاره. زر و جاشوا با تعجب بهش نگاه کردند. - اسمش لیاست؛ افسر مخفیمون توی مدیترانه‌ست اون الان توی قبرس شمالی با اسم مستعار دینا مایرز مشغول رصد قاچاقچی‌های تسلیحات ممنوعه‌ست می‌تونم بفرستمش سر وقت خوری ولی فقط در صورتی که واقعا بخوایم وارد فاز جدی بشیم چون لیا با کسی شوخی نداره و اگر خوش شانس باشیم خوری اون‌جا باشه. زر و جاشوا به هم‌دیگر نگاه کردند، جاشوا لبخندی زد و گفت: - نوآ راستش نمی‌خوام نگرانت کنم ولی فکر کنم ما همین الانم تو فاز جدی داستانیم. زر در ادامه‌ی حرف جاشوا گفت: - جاشوا راست میگه نوآ، نمی‌دونم این قرار ما رو تا کجا پیش ببره ولی ما همین الانم وسط این موضوعیم. نوآ سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. @Nasim.M @Nasim.M
    5 امتیاز
  14. #پارت بیست و شش ساعت هشت و چهل و سه دقیقه صبح شنبه. نیویورک، آپارتمان جاشوا هیس. نور طلایی و گرم آفتاب از بین پرده‌های حریر سفید، روی صورت زر می‌تابید. نور را پشت چشمانش حس می‌کرد. چشم‌هایش را آرام باز کرد. حس کرد کسی بالای سرش نشسته و به او خیره شده، ترسید و از جا پرید. - آروم باش زر، منم. - ترسوندیم جاش. - فقط نمی‌دونم چطور می‌تونی این‌قدر خوب بخوابی وقتی من کل شب رو بیدار بودم، قهوه می‌خوای؟ - آره ممنون میشم. - خوبه پس بلند شو برای خودت درست کن و برای منم بیار. زر نا‌امیدانه به جاشوا نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: - نوآ کجاست؟ - یه سری کارها داشت که باید انجام می‌داد، زودتر رفت. زر از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا قهوه درست کند. - چیز جدیدی پیدا نکردی؟ جاشوا لپ‌تاپش را آورد و‌‌ گفت: - بیا خودت ببین. این دختر توی پروژه‌ی فوق سری آزمایش شده ولی این‌جا یه اسم کوچیک توی متا دیتای یکی از فایل‌ها هست شاید چیزی باشه که اون‌ها فراموش کردن پاک کنن. زر جلو رفت و گفت: - چی نوشته؟ دکتر س.خوری متخصص ژنتیک؟ اسمش عربی؟ - ممکن لبنانی باشه یا فلسطینی یا حتی یکی از پزشک‌های منطقه‌ای که اسرائیل ازشون توی پروژه‌های سایه استفاده می‌کرد. - می‌تونی پیداشون کنی؟ جاشوا لبخندی زد و گفت: - یه اسم ناقص؟ پیدا کردنش مثل پیدا کردن یه سوزن تو انبار کاه می‌مونه ولی خب من عاشق سوزن پیدا کردنم. جاشوا شروع کرد. جست‌و‌جو میان پایگاه‌های داده‌های پزشکی، شبکه‌های تاریک و اسناد درز کرده آغاز شد. چند ساعتی گذشت ساعت حدود دوازده و بیست و هشت دقیقه بعد از ظهر بود که نوآ به آن‌ها پیوسته بود. جاشوا مانیتور را چرخاند و‌ گفت: - خب یه نفر هست با مشخصاتی مشابه دکتر سلیم خوری متخصص ژنتیک و ویروس شناسی که قبلا توی پروژه نظامی تحقیقاتی در نزدیکی حیفا بوده ولی از سه سال پیش هیچ سابقه‌ای ازش نیست، فقط یه گزارش که‌ طبق اون، پروژه متوقف شده و خوری اخراج شده علت هم تضاد اخلاقی با دستورات بوده. نوآ با اخم گفت: - یعنی حاضر به همکاری نشده؟ زر گفت: - یعنی ممکن حرف بزنه. نوآ گفت: - البته اگر زنده مونده باشه. جاشوا ادامه داد و گفت: - و یا ممکن پنهان شده باشه ولی آخرین آدرس آی‌پی از یه مقاله ناشناس با امضای س.خ ثبت شده به یکی از بیمارستان‌های متروکه توی قبرس شمالی برمی‌گرده که احتمال میدم اون خود خوری باشه. نوآ نگاهی عمیق به جاشوا انداخت. - جاش؟ می‌دونستی فدرال بابت از دست دادن تو خیلی پشیمون میشه؟ جاش بدون این‌که چشم از مانیتور بردارد نیش خندی زد و گفت: - می‌دونم رفیق ولی این مشکل اوناست. زر پرسید: - یعنی باید بریم قبرس؟ فکر نمی‌کنم وقت زیادی داشته باشیم. نوآ گفت: - اگر زنده باشه ارزشش رو داره ولی باید مطمئن بشیم اون مرد همونی که دنبالش می‌گردیم، یه اشتباه کوچیک کافیه تا برای همیشه حذف بشیم. جاشوا گفت: - من می‌تونم یه تماس امن برقرار کنم اگر خودش بخواد می‌تونیم ارتباط بگیریم وگرنه؛ وقت فرار می‌رسه. @Nasim.M @Nasim.M
    5 امتیاز
  15. رده سنی: +۱۶ نویسنده: zara ژانر: معمایی, جنایی, عاشقانه. خلاصه: در دنیایی که هر قدمش پر از تله و خیانت است، زَر دختری با نژادی مختلط از دو فرهنگ متضاد ایرانی-آمریکایی با نگاه سرد و اراده‌ای فولادین وارد بازی شده که جانش و جان بسیاری دیگر را تحت شعاع قرار داده است. پرونده‌‌هایی از دل تاریک‌ترین بخش بشریت که همیشه خارج از دید بوده و همواره تحت پوشش سیاست و قدرت از چشم جهانیان دور نگه داشته شده است. پرونده‌‌هایی نظیر قاچاق انسان در جهت سو استفاده در موارد مختلف همچون سلاح‌‌های بیولوژیکی، آزمایش‌های مخوف که در تضاد با کرامت انسانی است. سیاست‌های کثیف و زیر پوستی، او را به قلب طوفانی می‌کشاند که هر لحظه ممکن است همه چیز را نابود کند؛ اما در پشت این چهره بی‌‌احساس، قلبی زخمی و پر از راز نهفته است زخمی که شاید تنها حقیقت بتواند درمانش کند. این داستان نبردی‌ست بی‌رحمانه بین نور و تاریکی، جایی که مرز بین دوست و دشمن، عدالت و فساد محو است. زر باید انتخاب کند بماند و بجنگد یا همه چیز را از دست بدهد. **خواندن این داستان به افراد زیر ۱۶ سال توصیه نمیشود**
    4 امتیاز
  16. #پارت شصت و پنج نوآ سری تکان داد. لبخند کم‌رنگی روی لب‌های خسته‌اش نشست. - همین که ادامه می‌دی یعنی هنوز داری به خودت کمک می‌کنی. زر نگاهش را پایین انداخت. سکوتی کوتاه میانشان نشست، از همان جنس سکوت‌هایی که نه سنگین است و نه سرد، فقط پر از آرامشِ خسته‌ کننده‌ای‌ست که بعد از طوفان می‌آید. نوآ دستش را پشت گردنش گذاشت انگار چیزی میان ذهنش گیر کرده باشد. نفس عمیقی کشید و گفت: - راستی، به پیشنهاد سیا فکر کردی؟ زر آهی کشید. صدایش آرام اما مطمئن بود. - فکر نمی‌کنم بخوام قبولش کنم. نوآ کمی جا خورد. - چرا؟ موقعیت خیلی خوبیه مخصوصاً با توجه به مهارت‌هایی که داری. اون‌ها خودشون سراغت اومدن. زر شانه بالا انداخت و نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم دوخته شد. - آره، موقعیت خوبیه ولی نه برای من. من نمی‌خوام دوباره شاهد از دست دادن آدمای دورم باشم. نوآ لحظه‌ای سکوت کرد، فقط سرش را تکان داد. - باشه تصمیم با خودته. فقط مطمئن شو از سر خستگی ردش نمی‌کنی. بعد لبخندی زد و لحنش را کمی سبک‌تر کرد. - بعد از کار برنامه‌ای نداری؟ اگه وقت داری باهم بریم یه جایی. زر سر بلند کرد. - کجا؟ - باید یه پرونده رو تحویل الویس بدم ولی قول یه قهوه‌ی درست‌ و حسابی رو هم بهت می‌دم. لبخند کم‌جانی روی لب‌های زر نشست، لبخندی که شاید برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها از ته دل بود. - باشه ولی فقط به شرطی که قهوه‌ش بهتر از این باشه. او به لیوان سرد قهوه‌اش اشاره کرد. نوآ خندید، خنده‌ای گرفته و آرام. - قول می‌دم سلیقه‌م تو انتخاب قهوه خوبه. - باشه پس بعد از کار می‌بینمت. نوآ لبخند زد و از جایش بلند شد. هنوز چند قدم برنداشته بود که صدای زر دوباره او را متوقف کرد. -نوآ؟ نوآ برگشت. نگاهش به چشمان سبز و خسته‌ی او افتاد. - چیه زر؟ زر چند لحظه‌ای سکوت کرد، لب پایینش را میان دندان‌هایش فشرد. - چیزی رو فراموش نکردی؟ نوآ ابرو در هم کشید. - فکر نمی‌کنم، چطور؟ زر با لحنی آرام اما سنگین گفت: - قولت یادت رفته؟ نوآ مکثی کرد، و بعد با لبخندی تلخ گفت: - آها، نه یادم نرفته. امروز می‌برمت پیشش. فقط مطمئنی آمادگیش رو داری؟ زر نگاهش را پایین انداخت. صدایش لرز خفیفی داشت اما محکم بود. - حالم خوبه فقط این چند روز مدام بهش فکر می‌کردم به این‌که چطور باید با جاشوا خداحافظی کنم. چند ثانیه هیچ‌کدام حرفی نزدند. صدای تیک‌تاک ساعت روی دیوار در فضا پیچیده بود. نوآ نگاهش را از زر دزدید، لبش را روی هم فشرد و با صدایی پایین گفت: - اون هم‌کار و دوست خیلی خوبی بود. نوآ نفسش را بیرون داد، انگار می‌خواست جمله‌ی دیگری بگوید اما نگفت. فقط دستی آرام به پشتی صندلی زد و از دفتر خارج شد. در بسته شد و زر را میان سکوتِ نیمه‌روشنِ اتاق تنها گذاشت. سکوتی نرم فضا را پر کرد. زر برای چند ثانیه به نقطه‌ای روی میز خیره ماند، جایی میان پوشه‌ها و لیوان نیمه‌خالی قهوه که بخارش مدت‌ها پیش خاموش شده بود. انگار زمان در آن اتاق یخ زده بود. صدای گام‌های هم‌کاران از بیرون می‌آمد، صدای دستگاه چاپ، زنگ تلفن‌ها و همهمه‌ی معمول اداره. همه‌چیز مثل قبل بود اما نه برای او. نفس عمیقی کشید. به صندلی تکیه داد و اجازه داد سکوت درونش را پر کند. نور سرد و نقره‌ای خورشید از لای پرده‌ها روی میز افتاده بود و گرد و غبار آرام در هوا می‌رقصید. انگشتانش را روی سطح میز کشید، روی خراش‌های کوچک چوبی که شاید از سال‌ها پیش آن‌جا مانده بودند مثل ردّهایی از آدم‌هایی که آمده و رفته بودند. لبخند کم‌رنگی زد، لبخندی از جنس تسلیم، نه شادی. با خودش گفت: - شاید همین یعنی برگشتن به زندگی که حتی وقتی زخمی باز هم ادامه بدی. دستی به موهایش کشید و به پرونده‌های باز روی صفحه نگاه انداخت. نام‌ها، شماره‌ها، گزارش‌ها، همه آشنا اما بی‌جان به نظر می‌رسیدند. صدای دورِ نوآ را از راه‌رو شنید که با کسی شوخی می‌کرد، صدای خنده‌ای کوتاه، صدای زندگی. زر برای لحظه‌ای لبخند زد؛ شاید هنوز امیدی بود سپس نگاهش را به پنجره دوخت. باران نم‌نم گرفته بود، مثل آن شب در پایگاه. ولی حالا قطره‌ها آرام‌تر می‌باریدند. خیابان پر از رفت‌ و آمد بود. مردم با چتر، تاکسی‌ها، و بخار از دهانه‌ی فاضلاب، زندگی ادامه داشت حتی اگر جاشوایی دیگر نبود. زر زیر لب زمزمه کرد: - می‌گذره، بالاخره می‌گذره.
    4 امتیاز
  17. #پارت_پنجاه‌وهفتم با ایستادن ناگهانی نفس، من به سمتش کشیده شدم و نگاهش را که مات لباس آبی آسمانی ساتنی شده بود، دنبال کردم. لباسی عروسکی و پرپفی که روی دامنش پر از شکوفه‌های آبی رنگ بود. - قشنگه! نفس مات همان لباس، زمزمه کرد: - خیلی! داخل مغازه شدیم. من از فروشنده خواستم تا لباس را برایمان بیاورد. نفس با خوشحالی لباس را گرفت و به سمت اتاق پرو رفت. نگاهم از پشت شیشه به روی لباسی که پشت ویترین مغازه‌ی روبه رو بود، ثابت ماند. مشکی مشکی بود، اولین باری نبود جذب یک لباس مشکی رنگ می‌شدم، اما این یکی خیلی فرق داشت. یقه دلبری‌اش بدجوری دلم را برده بود و آستین‌های سه ربعش از روی بازو شروع می‌شد. بلندی‌اش روی زمین افتاده بود. از همان فاصله زیر نورافشانی کم حوصله‌ی چراغ، چنان برقی می‌زد، که برای برق انداختن به نگاه همگان حاضر در مجلس کافی بود. بی آنکه یادم مانده باشد با نفس به خرید آمده‌ام و مسئولیت‌اش را بر عهده دارم، مدهوش زیبایی آن لباس، از مغازه بیرون زدم و به سمت آن لباس مشکی رنگ پرواز کردم. به محض ورود به مغازه درخواست لباس را کردم و منتظر ماندم تا همان لباس را از تن مانکن بیرون بیاورد. لباس را با ذوق و هیجان بچگانه‌ای از دست پسرک جوان گرفتم و به سمت اتاق پرو قدم برداشتم. به آن سرعتی آن لباس را پوشیدم که فراتر از حد تصورم بود. لباس را تن زدم و آن چنان روی تنم خوش رقصی می‌کرد، که مات برقش توی آینه شده بودم؛ آنگار با برق خودش داشت التماس می‌کرد که تو را جان عزیزت چشمانت را کمی بازتر کن، هنوز خوب مرا ندیده‌ای! کش را از دور موهایم کشیدم و تمام موهایم مانند آبشاری روی شانه‌هایم ریخت. چرخی زدم، عالی بود، برای خودم دوخته بودنش انگار! با تقه ای که بر در اتاق خورد، مستی آن لباس از سرم پرید و گیج و مبهوت بی آن که نام و نشانی از فرد پشت در بپرسم، قلاب را کشیده و در را باز کردم. به ناگاه چهره‌ی برافروخته نفس در نگاهم قفل شد. خواست دهان به شکایت باز کند که نگاهش را روی لباس ماند. با صدای تحلیل رفته‌ای گفت: - چقدر خوشگله نگارین جون! به ناگاه سنگینی نگاهی مضاعف را روی خودم احساس کردم. سرم را بالا آوردم و با دو چشم سبز رنگی که در ابتدای ورود دیده بودم، مواجه شدم. آنقدر مات روی من مانده بود که حتی پلک هم نمی‌زد. از خجالت گونه‌هایم سرخ شد و سر به زیر افکنده و با دستپاچگی، نفس را به درون پرو کشیدم و در را بستم. نفسم به شماره افتاده بود. - نفس با عصبانیت نگاهی به در بسته انداخت و گفت: - پسره‌ی هیز! همان‌طور که از شرم تمام بدنم داغ شده بود و نفسم بالا نمی‌آمد، به حرف بزرگ‌تر از سن نفس خندیدم و گفتم: - چه حرفایی هم بلدی کوچولو؟! نفس با شیطنت شانه‌ای بالا انداخت و گفت: - پروانه جونه دیگه! نفس دستی سمت قلاب برد و گفت: - لباس و پوشیدم و خواستم بیا ببینی ولی نبودی، تا من لباس رو دوباره می‌پوشم بیای، باشه؟! @Nasim.M
    4 امتیاز
  18. 4 امتیاز
  19. #پارت‌پنجاه‌وششم - آره دختر مستخدم شرکت امیره، دختر خیلی خوبیه! چشم‌هایم درشت شد و با تعجب گفتم: - مش رحمان؟! طلعت خانم موهای سفیداش را که طره از میان دم اسبی کوتاه پشت سرش، جسته بودند را پشت گوشش زد و گفت: - آره راستی، دیدی آقای وفایی رو! خیلی مرد نازنینه! لبخندی زدم و گفتم: - پس خیلی مشتاق شدم ببینم پروانه رو. در همان حین نفس با کاپشن کوتاه سفیدی و شلوار مشکی رنگ و کلاه و شال‌گردنی که با کرم و بخشش زیاد، موهای زیبایش را نپوشانده بودند، جلویم ایستاد و گفت: - خب من حاضرم، بریم دیگه! طلعت خانم به شیطنت‌های نوه‌اش لبخندی زد و گفت: - باشه نفس خانم، بشین نگار جان میوه‌اش رو بخوره! نفس تصنعی لب برچید و مظلومانه به مادربزرگش نگاه کرد. ظرف میوه‌ی نخورده‌ام را روی عسلی گذاشتم و گفتم: - ممنونم، رفع زحمت می‌کنم دیگه کم‌کم! طلعت خانم با خواست که کمی نیم خیز شد، اما با حرکت دست من که او را تعارف به نشستن می‌کردم، با مهربانی لبخند زد و در جایش ثابت ماند. - این چه حرفیه عزیزم؟ میدونی که هم من هم امیر چقدر خوشحال می‌شیم تو بیای اینجا، ولی حیف که همیشه کار رو بهونه می‌کنی! لبخند خجالت زده‌ای زدم، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. دوباره تشکری کردم و طلعت خانم ادامه داد: - خوشحال می‌شیم بازم بیای! لبخند و تشکر آمیزی زدم و هم قدم نفس دوباره به سمت همان راهروی نیمه تاریک گام هایمان را هدایت کردیم. در تمام مسیر آسانسور تا جلوی در ورودی ساختمان رسیدن، سعی کردم جایی در دل نفس بدست آورده باشم. از او درباره درسش، مدرسه، امیر و عمه طلعت و حتی پروانه هم پرسیدم. به پیشنهاد نفس، خریدهایمان را سمت همان ناحیه بردیم که دفعه‌ی پیش با امیر آنجا رفته بودیم. پول تاکسی را حساب کردم و هر دو جلوی در ورودی پاساژ، بعد نگاه به نما و عظمتش، واردش شدیم. نفس همان‌طور دستان کوچکش را میان دست‌هایم گذاشته بود، پرسید: - می‌گم نگارین جون کاش بابام رو هم می‌آوردیم واسه خرید، مگه نه؟! عجب سوالی پرسیده بود، حالا چی باید جوابش را می‌دادم؟! به نگاه کنجکاوش که سعی می‌کرد تمرکز نگاهش در نگاهم حتی در حین قدم برداشتن تکان نخورد، نگاهی انداختم و گفتم: - بابات سرش شلوغ بود؛ وگرنه حتما میومد باهات! - امیر سلیقه‌ی خیلی خوبی داره! دستش را کمی فشردم و گفتم: - حالا می‌بینی که سلیقه من از بابا جونت هم بهتره. نفس لبخند رضایت بخشی به سمتم حواله کرد.ما هر کدام با نگاه‌های کاوش‌گر مخصوص به خودمان به لباس مجلسی‌های کودکانه‌ای که پشت ویترین‌ها جا خوش کرده بودند را از نظر می‌گذراندیم. @Nasim.M
    4 امتیاز
  20. به به چه دلبرایی❤️❤️ عشقن چقدر! حیف فرهاد نیست رو زمین مونده💔
    4 امتیاز
  21. #پارت پنجاه و هفت ساعت دو و چهل و پنج دقیقه‌ی بامداد. زر به سقف خیره بود؛ پلک‌هایش سنگین اما خواب از او گریخته بود. نوآ، گوشی در دست، از اتاقی که ایلانا در آن زندانی بود بیرون آمد. چند کلمه کوتاه با لیا رد و بدل کرد و سپس به اتاق دیگر رفت. تماس رمزنگاری‌ شده‌ برقرار شد. پشت خط، صدای سرد و محکم ادوارد کلمن شنیده میشد. - خط امنه. گزارش بده. نوآ با صدایی خسته اما حساب‌ شده پاسخ داد: - اطلاعات مربوط به پایگاه شناور تأیید شد. انتقال پینک گرل سه‌شنبه انجام میشه و تمام مهره‌های اصلی هم اون‌جا خواهند بود. کلمن مکثی کرد، بعد با کنجکاوی پرسید: - منظورت از همه، شامل وزیر دفاع اسرائیل و اون شخص از واشنگتن هم میشه؟ - بله قربان. داده‌های بازیابی‌ شده همین رو نشون میده. وزیر وقت سرمایه‌گذار اصلی پروژه‌ست. جلساتشون هیچ‌جا ثبت رسمی نشده. کلمن خندید، تلخ و کوتاه. - به‌جای پنتاگون، جلسه‌ی نهاییشون رو وسط دریا می‌ذارن، یا خیلی مطمئنن، یا خیلی می‌ترسن. - شاید هر دو، قربان. ما تحت پوشش تیم امنیتی ایلانا وارد می‌شیم. از درون مراقبیم؛ با پشتیبانی مستقیم شما و یکی از افراد مورد اعتمادمون. - درباره‌ی اون شخص باید بگم وضعش پایدار و امنه. موقعیتش مهر و موم شده، حفاظت سطح شش. از نظر فیزیکی و سایبری هیچ ردی ازش در دست نیست. اون باهوش‌تر از اونه که خودش رو لو بده. - راستش، بدون اون این عملیات جلو نمی‌رفت. کلمن آهسته گفت: - می‌دونم و درباره‌ی اون دختر، زر. داشتم عملیات رو زنده دنبال می‌کردم. نوآ لحظه‌ای سکوت کرد و کلمن با لحنی نرم‌تر ادامه داد: - وقتی با یانگ مبارزه می‌کرد دقیق، خشن و بی‌تردید بود. تحسین‌ برانگیزه. نمی‌فهمم چطور چنین نیرویی از چشمم دور مونده بود. نوآ در دلش غروری پنهان حس کرد و‌ گفت: - بهش گفتم ممکنه این مأموریت آخرش باشه ولی سرپیچی کرد و ادامه داد. -پس کاری کن که آخرینش نباشه. - بله قربان. - پوشش نظامی محدود فعال میشه، بدون لوگو و پرچم اما اگر اوضاع بهم ریخت، ناوگان پنجم اون‌جایی خواهد بود که باید. با مهمونت صحبت کن؛ مطمئنم چیزهایی هست که فقط اون می‌دونه. موفق باشید. تماس قطع شد. نوآ از اتاق بیرون آمد، نیم‌نگاهی به زر انداخت. نور ضعیف چراغ آشپزخانه به زور خودش را تا کاناپه می‌کشاند. زر پتو را تا نیمه رویش کشیده بود و با گوشی در دست به صفحه خیره مانده بود. بدنش هنوز خسته از بیهوشی، اما ذهنش بیدارتر از همیشه. انگشتش روی صفحه لغزید. بی‌هدف، تا رسید به همان بازی قدیم، انگار سیگنالی از جهانی دیگر دریافت می‌کرد. قلبش تندتر زد. بازی را باز کرد. کاربر Skyshade96@ آنلاین بود. دعوت فرستاده شد. زر با مکثی کوتاه، آن را پذیرفت. اولین کلمه روی صفحه نقش بست‌، فانوس دریایی،مثل کسی که راه را نشان می‌دهد. زر نوشت طوفان. پاسخ آمد سکوت. ابرویش بالا پرید و مکثی کوتاه کرد، سپس نوشت تاریکی، شاید انعکاسی از حال خودش. جواب رسید گرما، مثل حضور کسی که دل‌گرمی می‌دهد. لبخندی محو روی لبش نشست‌‌ اما آن فقط یک بازی ساده بود، ولی چیزی در دلش لرزید. او نوشت امن، چیزی که دیگر در وجودش نمی‌یافت و جواب آمد، تو.
    4 امتیاز
  22. #پارت پنجاه و شش لیا هم‌چنان لوله‌ی سرد اسلحه را بر شقیقه‌ی ایلانا نگه داشته بود. هوا سنگین شده بود، مثل لحظه‌ای پیش از انفجار. نوآ نفسش را در سینه حبس کرده بود. زر نگاه کوتاهی به لیا انداخت؛ در چشمان جدی و بی‌رحمش تنها یک تأیید دیده می‌شد. الویس صدای گرفته‌اش را بلند کرد و گفت: - وقت تمومه! وقت برگشتنه. و در یک لحظه، لیا بی‌هیچ لرزشی قنداق اسلحه را بر سر ایلانا فرود آورد. هوا به مرز سپیده‌دم رسیده بود؛ آسمان نیمه‌ تاریک، رنگ‌های کبود و خاکستری را در هم می‌ریخت. درِ آهنی خانه‌ی امن با صدایی خفه و سرد گشوده شد. مارتا و لیا قدم به داخل گذاشتند، ایلانا را میان خود گرفته بودند. سرش آویزان روی سینه خم بود، خط باریک خونی از شقیقه‌اش لغزیده و بر گونه‌ی بی‌رنگش خشکیده بود. لباس‌هایش پاره و خاک‌آلود و دست‌هایش محکم بسته شده بود. نوآ گوشی در دست، با صورتی درهم به سمتشان دوید. نگاهش تنها لحظه‌ای بر ایلانا مکث کرد اما چیزی پشت سر لیا نگاهش را میخکوب کرد، زر. پوتین‌هایش به رنگ خاک و خون، شانه‌ای زخمی، ابرویی شکسته. تکه‌ای از لباسش خونین و پاره، گونه‌اش کبود، و بازویش از ساعد تا مچ غرق در خون تازه. - زر؟ دستت! لعنت بهش! زر تنها سر بلند کرد، چشم‌های نیمه‌ هوشیار و تارش در نگاه نوآ گره خورد. بی‌آنکه کلامی بر زبان بیاورد، زانوهایش خالی شد و بی‌هوش بر زمین افتاد. نوآ خود را رساند. - زر؟! با منی؟! مارتا، کمک کن! با هم او را به کاناپه رساندند. نوآ دستان خونینش را زیر تن زر گرفت، نبض کندش را جست، در حالی‌ که صورتش از شدت درد می‌لرزید. مارتا خم شد و با عجله زخم‌ها را بست. - خدایا، چه بلایی سرش آوردن؟ نوآ با دستمال خون را از گونه‌ی زر زدود، صدایش آرام، اما پر از اندوهی خفه بود. - کاری رو تموم کرد که سهم من بود. مارتا سری تکان داد و با دقت فشار خونش را گرفت، و آهسته گفت: - بیهوشه، اما امید هست. نوآ نفس عمیقی کشید و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود؛ تنها صدای نفس‌های بریده‌ی زر و چکیدن قطرات خون روی زمین باقی مانده بود. ساعاتی گذشت. تیک‌تاک ساعت دیواری هم‌چون پتکی یکنواخت در فضای خاموش می‌پیچید. پلک‌های زر ناگهان لرزیدند. نوری تند از چراغ روی میز بر چشمانش نشست. تاریکی و روشنی در هم آمیخت و همه‌ چیز برای لحظه‌ای مبهم شد. سقفی غریب بالای سرش، بوی الکل و پارچه‌ی استریل در هوا. نگاهش به ساعت دیجیتال افتاد، دوازده و سی دقیقه‌ی نیمه‌شب. خواست برخیزد اما دستی آرام بر شانه‌اش نشست. - بالاخره بیدار شدی. صدای نوآ بود؛ خسته و گرفته، اما آرام. روی صندلی کنار او نشسته بود، ریش نامرتب، چشمانی سرخ از بی‌خوابی و لبخندی کم‌رنگ بر گوشه‌ی لب. زر با صدایی خش‌دار میان نفس‌های بریده گفت: - ایلانا؟ نوآ آرام شانه‌اش را فشرد. - آروم باش هنوز ضعیفی. یک روز کامل بی‌هوش بودی. زر نگاهش را بر او دوخت، پر از پرسش و هراس. نوآ آهی کشید. - همه‌ چیز تحت کنترله. ایلانا دست‌ و پا بسته اون‌جاست و هرچی باید می‌گفت‌‌ رو گفته. چشم‌های زر برق زدند. - کجا می‌برنش؟! اون دختر زنده‌ست؟ نوآ لیوان آبی به دستش داد. - فعلاً حیفاست اما دو روز دیگه منتقلش می‌کنن به یه پایگاه شناور توی مدیترانه. مخصوص پروژه‌های بیولوژیکی سطح بالا. دور از چشم ماهواره‌ها، زیر سایه‌ی اسرائیل ولی سرمایه‌گذارها فراتر از مرزن. وزیر دفاع آمریکا، و‌ اسرائیل، همه برای نظارت به آزمایش نهایی میان. زر با خشمی نهفته گفت: - و ما؟ قراره فقط تماشا کنیم؟ نوآ لبخندی تلخ زد. - نه. از طریق ایلانا وارد میشیم به ‌عنوان تیم محافظش، مدارک جعلی آماده‌ست. الویس همه ‌چیز رو تدارک دیده. زر با تردید گفت: - اگه لو بریم چی؟ صدای نوآ آرام شد، مثل رازی در دل شب. - به لطف تو، یه برگ برنده داریم. نتیجه‌ی همون نبردی که تو پشت سر گذاشتی. زر به سختی زمزمه کرد: - کلمن؟ موافقت کرده؟ نوآ مکث کرد و سر تکان داد. - سیاست، زر. شاید دوست ما نباشه، اما فعلاً دشمنمون هم نیست. زر نفسی لرزان بیرون داد. - پس، این پایانشه؟ نوآ نگاهش را نرم بر او ثابت کرد. - نه. این تازه شروعشه و شاید آخرین فرصت. استراحت کن. او از جا برخاست و به سوی اتاقی که ایلانا در آن بود رفت. در سکوت شب، حالا نوبت او بود که بر بیداری و خواب سایه بگستراند.
    4 امتیاز
  23. #پارت پنجاه و پنج زر جواب نداد. تنها لحظه‌ای چشمش به سمت چپ لغزید و درست همان دم، وو از پشت ستون سمت راست مثل سایه‌ای بیرون پرید. دو شلیک پیاپی در فضا پیچید، یکی از زر و دیگری از وو، اما هیچ‌کدام به هدف نخورد. وو با خشم فریاد زد: - لعنتی! خشابم رو خالی کردی زر گریسون! نظرت چیه تن به تن بجنگیم؟! پیش از آن‌که زر واکنشی نشان دهد، وو پشتش رسید و با خشونتی حیوانی او را به دیوار کوبید. صدای ضربه‌ها سنگین و خردکننده بود. لگدی محکم در شکم زر نشست و او را به زمین انداخت. نفسش برید اما غریزی غلت زد و با آرنج به زانوی وو کوبید. صدای ترک استخوان در فضا پیچید، ولی وو عقب نکشید. مشتش در موهای زر فرو رفت و سرش را با تمام قوا به زمین کوبید. خون از کنار صورت زر روان شد. هر ضربه پرده‌ای تاریک جلوی چشمانش می‌کشید. صدای نوآ و الویس از دور می‌آمد، گنگ و بی‌جان، اما میان این آشوب، خاطره‌ای وحشتناک دوباره جان گرفت. آخرین نگاه جاشوا، چشمانی که در مرز زندگی و مرگ یخ زده بودند. بوی خون، سردی زمین و فریاد گم‌شده‌ای که آن روز در گلویش خفه شد، دوباره بر سرش آوار شد. وو بلند شد تا اسلحه‌ای را از زمین بردارد و کارش را تمام کند. زر با تقلا و درد از جا برخاست. اسلحه‌اش دور افتاده بود؛ تنها سلاحش خشم و مشت‌هایش بود. وو دندان‌ قروچه‌ای کرد و گفت: - لعنتی! تو چندتا جون داری؟! با هجوم وو، زر جاخالی داد، زانو به شکمش کوبید و مشت محکمی به چانه‌اش زد. خون از دهان و شقیقه‌ی وو جاری شد. زر فریادی کشید و مشت بعدی را به گلوی او کوبید. وو لحظه‌ای سرفه کرد اما ناگهان گلوی زر را گرفت و او را به دیوار فشرد. نفس‌های زر بریده و خفه شد. در آخرین لحظه، دست آزادش بالا رفت، چاقوی کوچکی از جیبش بیرون کشید و بی‌درنگ در پهلوی وو فرو کرد. وو از درد عقب کشید. زر، خون‌آلود و نیمه‌لرزان، دوباره حمله کرد. زانویش به صورت وو نشست و او را به زمین انداخت. از پشت دوربین‌ها نوآ با نفس حبس‌شده زمزمه کرد: - کارش رو تموم کن، زر! وو خودش را روی زمین کشید تا به اسلحه برسد اما زر پیش‌تر رفت، پایش را بر مچ دست او فشرد و اسلحه را به کناری پرت کرد. وو با لبخندی خون‌آلود گفت: - خیلی دیر رسیدین… ایلانا رفته! سکوتی سنگین میان شلیک‌های از پا افتاده گسترده شد. زر بر سینه‌ی او نشست، دستانش خونین، پیشانی‌اش شکافته، چشمانش در مرز جنون. وو تقلا می‌کرد اما رمقی نداشت. مشت اول زر، استخوان گونه‌اش را خرد کرد. مشت دوم، سوم، چهارم. صدای شکستن استخوان‌ها با هر ضربه بلندتر می‌شد. نوآ و الویس در سکوت تماشا می‌کردند. چند دقیقه‌ای بود که لیا در گوشه‌ای با اسلحه‌ای لرزان در دست که روی شقیقه‌ی ایلانا‌‌ نگه‌ داشته بود قلبش کوبان، هر ضربه‌ی زر را با نفس‌های بریده‌اش همراهی می‌کرد. وو دیگر تکان نمی‌خورد، اما زر ادامه داد. مشت پشت مشت. صورت وو دیگر صورت نبود، تنها توده‌ای خونین بود که حتی خنده‌ی تحقیرآمیزش هم از آن محو شده بود. زر ایستاد، نفس‌زنان، دستانش لرزان و چشمانش پر از اشک فروخورده. به جسد بی‌جان نگاه کرد و لگد آخر را بر جمجمه‌اش کوبید. صدای خرد شدن استخوان‌ها چون ناقوسی مرگ در فضا پیچید. سکوت. تنها صدای نفس‌های تند باقی ماند. زر عقب رفت، تکیه‌ای به دیوار زد و پاهای سستش او را به زمین نشاند. دست خون‌آلودش را روی سینه گذاشت. زنده مانده بود، اما می‌دانست چیزی از خودش را همان‌جا کنار جسد وو جا گذاشته‌ است.
    4 امتیاز
  24. #پارت پنجاه و سه ایلانا مهندس ژنتیک پروژه‌ی دی بیست‌ و سه با صورتی پوشیده و همراه با دو‌‌ محافظ به سمت آن در می‌رفتند. لیا دندان‌هایش را به‌ هم فشرد. هدف را پیدا کرده بود، با این‌که بسیار کار بلد و‌حرفه‌ای بود اما به تنهایی توان متوقف کردن وو و افرادش را نداشت. زر اطلاعات را روی هارد کوچکی منتقل کرد، صدای خش‌خش باعث شد لحظه‌ای به پشت سرش نگاه کند. همه‌جا ساکت به نظر می‌رسید اما این‌ سکوت قبل از طوفان بود. صدای شلیک از انتهای راه‌رو مثل ضربه‌ای خشک در سینه‌اش پیچید. با نفسی بریده و اسلحه‌ای که کمی از‌ خون تازه خیس شده بود به دیوار کنارش تکیه داد. چند دقیقه سکوت مرگباری بر فضا حاکم شد، ناگهان یکی از سربازان سر رسید و با مشتی محکم به شکم زر، او‌‌ را از مو گرفت و روی میز کوبید. اسلحه‌اش به کناری افتاد و صدای گُنگ ضربه‌ها هنوز در گوشش یورتمه می‌رفت. زر با لگدی به موقع او را به عقب راند و بعد از کشمکشی پر تنش با ضربه‌ای تیز و‌ دقیق به گلویش کارش را تمام کرد. بازوی چپش تیر می‌کشید، زخمی سطحی بود اما خون به آرنجش رسیده بود. صورتش‌‌ خیس از عرق مبارزه و تنش همچون بیدی لرزان اما استوار بود. از اتاقی که چند لحظه پیش با نور مانیتورهای درخشان روشن شده بود حالا فقط نفس‌های عمیق و بریده‌ی زر باقی مانده بود. دستانش را روی زانوهایش قرار داد و به سختی نفس می‌کشید. قطره‌های عرق مخلوط شده با خونی که از اَبرویش سرازیر بود‌ روی زمین می‌چکید. صدای شلیک‌ها قطع شد. سکوت مثل پُتکی سنگین بر مغزش کوبیده شد انگار همه‌چیز به یک‌باره متوقف شد،‌ حتی زمان. هدست را در گوشش فشار داد هیچ صدایی شنیده نمی‌شد، هیچ سیگنال یا نجوایی امیدوار کننده. - لیا؟! دلش لرزید و ضربان قلبش حالا تندتر می‌تاخت. فقط یک نفر از آن‌سو می‌توانست زنده باشد، وو یا لیا. ایلانا کلید آن‌ها بود، ممکن بود همین‌‌ حالا در حال فرار باشد. او نمی‌توانست تنها جلو برود، نه در این سکوتِ وهم‌ناک و نه وقتی نمی‌دانست چه چیزی در انتظارش خواهد بود. صدایی ضعیف و خفه از ورای هدست به گوشش رسید. صدایی آشنا با تُنی تغییر یافته گفت: - سیستم پشتیبان فعاله دارم تصویر رو می‌گیریم، زر؟ زر؟ صدام رو می‌شنوی؟ - الویس؟! - زر، نمی‌تونی جلو بری! وو لیا رو گرفته، دنبال تو میگرده! همون‌جایی که هستی بمون. زر دندان‌ قروچه‌ای کرد و دستش را روی زخمش فشرد. صدای الویس ادامه داد. - موقعیت تو لو نرفته ولی اگر بخوای مستقیم بری هردوتون میمیرین، باید از مسیر شرقی دور بزنی، می‌تونی از اون زاویه وارد بشی. زر نفس عمیقی کشید و اشک در چشمانش حلقه زد، نه از درد بلکه از خشم. نمی‌توانست لیا را تنها بگذارد. دستش را روی جیب جلیقه‌اش فشرد و گفت: - پوشش بده، من میرم سراغش. الویس لحظه‌ای مکث کرد و با نگرانی گفت: - زر، خواهش می‌کنم! نمی‌تونی با دست خالی از پسش بربیای! نرو زر! اون فرق می‌کنه! زر لبخند تلخی زد، چشمانش تار شد، لب‌هایش می‌لرزید و‌‌ دستانش بی‌قرار بود. - منم فرق دارم الویس، دقیقا از همون روزی که دوستم رو از دست دادم. خشاب را جا زد و در سکوت قدم برداشت. آرام و بی‌صدا اما خشمگین. صدای جیرجیر آرام و موشکافانه از پشت دیوارهای بتنی شنیده میشد. نور اضطراری قرمز راه‌رو را هم‌چون میدان اعدام روشن کرده بود. وو ژیائو یانگ مردی با چشمانی باریک، ابروهایی درهم و اسلحه‌ای سرد که مستقیما شقیقه‌ی لیا را هدف گرفته بود. - بیا بیرون هرزه‌ی عوضی. خون از پیشانی لیا سرازیر بود و گلویش با‌ دست بزرگ و بی‌رحم وو روبروی اسلحه‌ نگه داشته شده بود. صدای سنگینی از انتهای راه‌رو شنیده شد. وو سرش را برگرداند. زر با زخمی روی بازو و با قدم‌هایی آهسته وارد شد. اسلحه‌اش را پایین نگه داشته بود، چهره‌اش بی‌حالت و سرد بود اما صدایش مصمم و محکم بود. - بذار اون بره. وو لبخندی زد و گفت: - پیش‌ بینیم درست بود، روت حساب کرده بودم.
    4 امتیاز
  25. #پارت پنجاه و دو نور قرمز اضطراری مثل زخمی باز روی دیوارها می‌دوید. صدای آژیر، راه‌رو را می‌لرزاند انگار نفسِ ساختمان در سینه‌اش حبس شده باشد. زر به آخر راه‌رو رسید و دست روی قفل الکترونیکی گذاشت، چراغ قرمز، ثابت و بی‌رحم. لیا پشت سرش رسید و با هراس گفت: - لعنتی، نوآ گفت این در باز می‌مونه! نوآ گفت: - اون‌ها فهمیدن شما اون‌جایید باید راه دیگه‌ای پیدا کنین، درگیر نشین! فقط مخفی بشین! زر قدمی به عقب برگشت و نفس عمیقی کشید. صدای بیپ ممتد در گوش‌هایش بی‌وقفه در حال نواختن بود، با حرکتی ناگهانی هدست را از گوشش بیرون کشید و با صدایی آهسته و نفس‌نفس زنان گفت: - ببخشید نوآ ولی اون‌ها دیگه ما رو پیدا کردن. لیا با چشمانی متعجب به زر خیره شده بود. زر رو به لیا کرد و گفت: - باید بریم سراغ ایلانا و قبل از این‌که فراریش بدن گیرش بندازیم، هرکسی هم سر راهمون دیدیم می‌کشیم، بدون سوال! لیا پلک زد و بعد از مکثی کوتاه سری تکان داد و اسلحه‌اش را آماده کرد. نوآ که صدای قطع شدن هدست را شنید لحظه‌ای مکث کرد و نگاهش به مانیتور دوخته شد و دیگر سیگنالی از موقعیت زر دریافت نمی‌کرد. - نه! نه! لعنتی زر! نوآ مشتی محکم روی میز کوبید، لیوان قهوه‌اش به زمین افتاد. اِلویس آرام و جدی گفت: - اون‌ها رفتن سمت بخش اصلی اگر تا پنج دقیقه‌ی دیگه نیان بیرون کارشون تمومه! نوآ از روی صندلی بلند شد، صورتش پر از خشم و نگرانی بود. دستانش را پشت سرش گذاشت و نفس‌های داغش را به سختی بیرون می‌داد، دستانش را چندین بار روی پشتی صندلی کوبید و به اطراف نگاه‌ می‌کرد. داخل ساختمان- پس از اعلام هشدار- سه و چهل و هشت دقیقه‌ی بامداد. نور قرمز چراغ‌های اضطراری و آژیر هشدار فضا را خوف‌ناک و سنگین کرده بود. صدای شلیک‌ها از طبقه‌ی پایین به گوش می‌رسید، صدای پاهای سربازانی که با فریاد و بی‌سیم‌های خش‌دار سراسیمه به دنبال مزاحمان بودند. زر و لیا با کمر خَم و اسلحه به دست از راه‌پله باریک و سیمانی بالا می‌رفتند. هر قدم صدای خفیفی از حرکتی که ممکن بود آخرین باشد، ناگهان پژواک صدایی از پشت سر آن‌ها را به عقب برگرداند. - اون‌جان! بالا! دو گلوله از راه‌پله به دیوار روبه رو برخورد کرد. صدای سوت تند گلوله‌ها مثل بیدارباش آخرالزمانی دیوارها را به لرزه انداخته بود. لیا پشت سر زر ایستاد، پشت به پشت و شلیک کرد. یکی از سربازها به پایین پرت شد، دیگری در کناره‌ی دیوار پناه گرفت اما قبل از این‌که دوباره هدف‌گیری کند زر با پرشی سریع از پله‌ها بالا رفت و شلیک دقیقی به گردن سرباز کرد. نفس‌نفس زدن‌ها، صدای فریاد، صدای گلوله‌‌ها در هم تنیده شده بود. اِلویس با سرعت روی کیبورد تایپ می‌کرد و در تلاش بود از بین نویزها سیگنال هدست زر را بازیابی کند، چهره‌اش سرد و دستانش لرزان بود. صدای نوآ از پشت هدست شنیده میشد. - زود باش مرد باید بتونی! اِلویس در حالی که روی تصویر تار و قرمز دوربین‌ها زوم می‌کرد گفت: - یکی از دوربین‌های پشتی هنوز فعاله فقط ده ثانیه زمان بهم بده! درِ نیمه شکسته‌ی اتاق با ضربه‌‌ی پای زر باز شد. اتاق بزرگ و پر از وسایل الکترونیکی، چند مانیتور و سیم‌هایی که روی زمین پخش بودند. بوی پلاستیک سوخته چشمانشان را می‌سوزاند. کِیس مرکزی و سیستمی رمزنگاری شده هنوز فعال بود. در همان لحظه از هدست لیا صدای نگرانی بلند شد. - زر؟! لیا؟ صدام رو می‌شنوید؟ وو داره ایلانا رو‌‌خارج می‌کنه! زر که پشت میز بود نفس عمیقی کشید و چشمانش پر از خشم شد. دستی به سیستم زد، هنوز‌‌ فعال بود، ممکن بود اطلاعات بیشتری از پروژه‌ی دی بیست و سه در آن‌ کِیس باشد. لیا خشاب اسلحه را پر کرد و از پنجره نگاهی محافظ کارانه به بیرون انداخت، عرق از پشانی‌اش میچکید، نفسش سنگین و‌ لرزان بود. - زر، من میرم دنبال ایلانا. زر سری تکان داد و گفت: - زنده بمون. لیا خودش را از پنجره به سقف طبقه‌ی دوم رساند. جایی که وو در حال حرکت به سمت در فلزی سنگینی بود.
    4 امتیاز
  26. #پارت پنجاه و‌ یک زر دستگیره‌ی در سوم را آرام فشار داد، قفل نبود و به نرمی باز شد. پله‌ها باریک و قدیمی بودند. بوی خاک نم خورده و چوب پوسیده در فضا پیچ و تاب خورده بود، انگار هر قدمی که بالا می‌رفت در منجلابی ناشناخته فرو می‌رفت. در همان لحظه گفت‌وگوی نوآ و الویس در پس زمینه‌ی عملیات ادامه داشت. - دوربین‌های شمال غربی ملک بیشتر از زمان مورد انتظار خاموش موندن این عادی نیست. نوآ چشم تنگ کرد و گفت: - یعنی‌ کسی متوجه شده؟! - مطمئن‌ نیستم ولی یه نفر دو دقیقه پیش به سیستم ورود زده، یه نفر دیگه نه نگهبان قبلی. - لعنت، باید سریع‌تر پیش بریم. هم‌زمان در اتاق کنترل لیا پشت کنسول‌ دوربین‌ها نشسته بود و انگشتانش با سرعت بین پنجره‌های ویدئویی حرکت می‌کردند، نگاهش تیز و دقیق. صدای ملایم کلیک‌ها تنها چیزی بود که شنیده میشد. - نوآ، وو تو محوطه‌ست‌ شمال شرق نزدیک گل‌خونه داره قدم میزنه شاید متوجه خاموشی دوربین پشتی شده باشه. نوآ با صدای جدی‌تری گفت: - بجنب لیا. زر، پیش‌روی رو متوقف کن فقط دنبال هر نوع فایل یا دیوایس باش و‌ سریع برگرد. - دریافت شد. لیا بلند شد و‌‌ نگاهی به نگهبان بی‌جان روی زمین انداخت، جسد را با زحمت بلند کرد و روی صندلی نشاند، دست‌هایش را روی کنسول قرارداد. از دور انگار فقط کسی پشت سیستم نشسته بود. - ممنون بابت صندلیت. و با احتیاط از‌ اتاق خارج‌ شد، صدای گام‌هایش در راه‌روی باریک طنین انداخت و تپش قلبش با ریتم‌ هشدارهای ذهنی‌اش یکی بود. اتاق فرمان- هم‌زمان. الویس گفت: - نوآ، یه لاگ عجیب دارم. دوربین پشتی که لیا غیرفعال کرد توی سیستم نشون داده کسی سعی کرده روشنش کنه. وو داره میره سمتشون نوآ، باید همین الان‌ خارج بشن فوراً. - لیا! زر! وضعیت قرمز خارج بشید! همین الان! وو ژیائو یانگ با قدم‌هایی سنگین وارد کریدور شد، چشمان تیزش به نور سوسو کننده‌ی سقف خیره ماند و با قدم‌هایی حساب شده نزدیک شد و درِ اتاق کنترل را هل داد. جسد نگهبان روی صندلی سرش به عقب خم‌ شده بود و خون خشک‌ شده‌ای از گوشش چکیده بود. وو با صدایی خشن گفت: - لعنتی! دکمه‌ی کنار کنسول را فشار داد و آژیر هشدار به صدا در آمد. ناگهان همه چیز خاموش شد، نور سفید به یک‌باره محو‌ شد و‌‌ جای خودش را به نور قرمز چشم‌‌ خراشی داد که راه‌رو را مثل‌ صحنه‌ی قتل رنگ آمیزی کرده بود. صدای آژیر مثل زوزه‌ی حیوان زخمی در کل ملک پیچید. - زر؟ لیا؟ کجایین؟ زر نفس‌زنان گفت: - طبقه‌‌ی بالا نزدیک دفتر اصلی، لعنتی! - برگردید! فوراً! از مسیر شمال غربی فرار کنین و فقط زنده بمونین! لیا در حال عبور از راه‌روی جانبی به دو نگهبان برخورد کرد و بدون مکث چاقوهای کوتاهش را از غلاف بیرون‌ کشید. صدای برخورد و‌ نفس‌نفس زدن‌ها در فضا پر شده بود. زر در طبقه‌ی بالا از در پشتی به عقب برگشت اما یک سرباز از روبه‌ رویش سر رسید. - هی! تو! زر با لگدی قوی اسلحه را از دستش انداخت، درگیری کوتاه، سریع و بی‌رحمانه بود. سرباز به زمین افتاد، زر به زحمت نفسش را کنترل کرد. نوآ گفت: - دارن مسیر عقب‌گرد رو میبندن‌ زر! عجله کن ما جایگزینی نداریم! اتاق فرمان- هم‌زمان. مانیتورها یکی‌یکی خاموش یا بدون سیگنال شدند و‌ صدای آژیرها به گوش می‌رسید. صدای ماشینی و خشن الویس در گوش ‌نوآ می‌خزید. - لعنتی سیستم امنیتشون داره ما رو از شبکه بیرون می‌کنه! نوآ دو نفر دارن از شمال میان مسیر بسته شده اون دیگه کار نمی‌کنه! نوآ با دستانی لرزان روی کیبورد تایپ می‌کرد، زبانه‌ها و نقشه‌ها جلوی چشمش یکی‌یکی عوض میشدند. -لیا! زر! مسیر خروجتون‌ بسته شده تکرار می‌کنم مسیر‌ بسته‌ست!
    4 امتیاز
  27. #پارت چهل و نُه خانه‌ی امن، قبرس شمالی ساعت یک و سی دقیقه‌ی بامداد. خانه ساکت بود، صدای نفس‌های آرام لیا و مارتا از اتاق کناری شنیده میشد. نور زرد کم‌رنگی از چراغ، روی کاناپه‌ای که زر روی آن دراز کشیده بود می‌تابید. پتو را تا روی شانه‌هایش کشیده بود ولی چشم‌هایش باز و خیره به سقف. خواب با چشمانش غریبه بود. آهسته تلفنش را برداشت، بالا پایین کردن شبکه‌های اجتماعی، چند پیام قدیمی، تصویری تار از جاشوا در کنار نوآ. مکث کرد دکمه‌ی هوم، دستش بی‌اختیار روی آیکون اَپی رفت که مدت‌ها استفاده نمی‌کرد. بازی کلماتِ WordFlex صفحه‌ی ورود و همان موسیقی قدیمی که همیشه باعث خنده‌اش میشد حالا مثل خاطره‌ای خاک خورده بود. اولین کاری که کرد جست‌و‌جو کردن اسم یک کاربر بود Jay_Stone@ آخرین فعالیت دو سال پیش. کمی مکث کرد، لمسش کرد. بازی‌های قدیمی، اسم‌های مسخره‌ای که برای مسابقات گذاشته بودند مثل زرِ دایناسور، شاهِ واژه، از این بیشتر بلدی؟ لبخندی کم‌رنگ روی صورتش نشست و بعد محو شد. خواست از بازی خارج شود که اعلانی از کاربری به اسم Skyshade96@ او را به بازی دعوت کرد. زر اخمی کرد، کاربری بدون عکس یا اطلاعات مشخص. چند لحظه مکث‌ کرد ولی دعوت را پذیرفت و بازی شروع شد. نخستین کلمه از سمت مقابل دریافت شد. - دل‌تنگ. زر نفسش را حبس کرد و سرش را پایین انداخت انگار چیزی ته دلش لرزیده بود اما پاسخ داد. - همیشه. کلمه‌ی بعد از کاربر ناشناس رسید. - هنوز. زر‌‌ نگاه می‌کرد، این بار دیگر بازی در کار نبود، انگار کلمات را با دلش پاسخ می‌داد. - منتظر. سه نقطه‌ی لرزان روی صفحه نوبت حریف را نشان می‌داد. - امن؟ زر ناگهان نشست، قلبش کمی تندتر می‌زد، نگاهی به اتاق و دور و برش انداخت. سکوت، صدای عقربه‌های ساعت، هیچ‌کس بیدار نیست. با دستانی لرزان نوشت: - نه واقعا. بعد از چند دقیقه پیام جدیدی رسید‌ و این‌بار نه یک کلمه بلکه فقط یک ایموجی به شکل شمع. زر چند ثانیه به آن خیره شد، او را یاد جاشوا انداخت که می‌گفت حتی در تاریک‌ترین لحظه‌ها یک نور کوچک کافی‌ست تا راه را پیدا کنی اما نه، امکان نداشت. او‌ گوشی را به پشت گذاشت و‌ دست‌هایش را روی صورتش کشید. نمی‌خواست فکر اضافه‌ای کند یا خودش را گول بزند اما نتوانست جلوی اشک‌های کوچک و‌ سردش را هم بگیرد. *** ساعت یک و بیست و‌‌ هفت دقیقه‌ی بامداد روز بعد، پایگاه موقت در قبرس شمالی. نور زرد کم‌‌سو نقشه‌ای که روی میز پهن شده بود را روشن می‌کرد. دیاگرام ملک، با علامت‌های قرمز و آبی، زوایا و‌ زمان‌بندی‌ها را مشخص می‌کرد. نوآ روی نقشه خم شده بود، با لحن آهسته‌ای که کمی لرزان و مضطرب به نظر می‌رسید گفت: - بین ساعت سه و دوازده تا سه و هجده دقیقه دوربین ضلع شرقی رفرش میشه، لیا هم‌زمان به سمت پنل‌های امنیتی میره تا دوربین‌ها رو کور کنه. زر، پنجره‌ی دوم اتاق شمال شرقی، احتمال داره اتاق ایلانا اون‌جا باشه. لیا نقشه‌ی دیوار پشتی ملک را نشان داد و به تاک‌های خشک شده اشاره کرد و گفت: - این‌جا نقطه‌ی نفوذ ماست، پوشش طبیعیه دیده نمیشیم‌ ولی باید سریع باشیم. مارتا در سکوت مشغول چک‌‌ کردن کوله پشتی‌ها و‌‌‌ تجهیزات خروج بود. زر چیزی نمی‌گفت و فقط با چشم‌هایش نوآ را دنبال می‌کرد. گوشی‌ در دستش و‌‌‌ ذهنش جای دیگر، جایی عمیق‌تر یا خالی‌تر. ناخودآگاه بازی کلمات را دوباره باز‌ کرد و کمی مکث کرد. آخرین کلمه‌ای که کاربر ناشناس برای او نوشته بود امید بود. ساده بود، او کلمه را بلد بود، بارها از زبان جاشوا شنیده بود. گوشی را آهسته در جیبش گذاشت نمی‌خواست ذهنش را منحرف کند. در نور کم نگاهش دوباره به نقشه افتاد و چشم‌هایش درخشیدند.
    4 امتیاز
  28. #پارت بیست و پنج اولین فایل، اسکن زرد رنگی از یک سند نظامی مربوط به ارتش سلطنتی ژاپن به زبان ژاپنی با مهر قرمز رنگ. ترجمه‌ی خودکار کنار آن ظاهر شد. پروتکل آزمایش ناقل انسانی سری آر بتا صفر دو. هاربین، مانچوری، هزار و نهصد‌ و‌چهل ‌و‌ دو. توسعه‌ی میزبان بیولوژیکی مقاوم برای انتشار کنترل شده‌ی پاتوژن‌های نوترکیب در محیط غیرنظامی. زر در حالی که با تعجب و دهانی باز نگاه می‌کرد گفت: - این واحد هفتصد و سی و یک؟ نه؟ جهنم روی زمین؟ نوآ چشمانش را تنگ کرد. - خدای من، داری میگی این پروژه‌ی فعلی الهام گرفته از جنایت‌های جنگی که همه‌ی دنیا محکومش کردن؟ جاشوا سری تکان داد و صفحه‌ی بعدی را باز کرد، تصاویر مردانی با روپوش آزمایشگاهی، کودکان بیمار روی تخت‌ها، و نمودار‌هایی پر از پروژه‌هایی مثل میزان رد بافت، قابلیت بقا، زنده ماندن در شرایط شوک سرمایی، آستانه تحمل و غیره. برنامه اپراتور سوژه کودک د- بیست و سه، وضعیت جهش پایدار، قابل دوام، پاتوژن خفته تحت تاثیر سرکوب عصبی شیمیایی. زر با چهره‌ای درهم گفت: - دارن تاریخ رو زنده می‌کنن یه دختر با ویژگی‌های مشابه. جاشوا گفت : - پس فکر کنم لازم این رو هم ببینین، یه گزارش از سرور مایندوالت، اسم فایل، گزارش پایش میزبان نوترکیب حامل پینک د- بیست و سه. نوآ زمزمه کرد و گفت: - نه فقط شبیه حتی کد آزمایشی هم همون فقط مکان و تکنولوژی‌ها تغییر کرده. جاشوا گفت: - بچه‌ای که این‌جا ازش حرف میزنن همون دختر مو صورتی. اسم رمز د- بیست و سه‌ست و تنها بازمانده‌ی آزمایشی که دوباره داره تکرار میشه در سکوت و با بودجه‌ی میلیاردی دولتی. زر از مانیتور فاصله گرفت، دست‌هایش در موهایش بود، حالا همه چیز منطقی‌تر به نظر می‌رسید. از آن زنی که در کافه بود تا نگاه آن سه دختر نوجوان که در تاریکی شب روحش را لمس کرده بودند. قطعات گمشده‌ی پازل کنار هم قرار می‌گرفتند و این چیزی نبود که زر انتظارش را داشته باشد، او که از پشت میز نشینی‌اش راضی بود وارد بخشی تاریکی شد که پیدا کردن راه خروج را برایش سخت‌تر می‌کرد، نشخوار‌های ذهنی‌اش رهایش نمی‌کردند احتمالات و افکار، مانند لشگری از جنس ابرهای تیره بر سرش می‌بارید. - پس اون دختر یه پروژه‌ست ادامه‌ی مستقیم کاری که باید برای همیشه دفن میشد. - و آدمایی که پشت این داستانن دنبال خلق سلاحین که قدمتش به جهنم مانچوری برمی‌گرده. جاشوا گفت: - و اگر دیر بجنبیم تاریخ دوباره خودش رو تکرار می‌کنه. زر گفت: - باورم نمیشه انقدر پیچیده باشه اون دخترایی که دیدم، اون زنی که ازم کمک خواست نمی‌تونم از فکرم بیرونش کنم حتما اونم بخشی از این پروژه بوده و الان دیگه نیست. توصیه نویسنده: واحد هفتصد و سی و یک ژاپن یک واحد مخفی ارتش امپراطوری ژاپن بود که در طول دهه هزار و نهصد و سی تا پایان جنگ جهانی دوم فعالیت می‌کرد. این واحد یکی از تکان دهنده‌ترین نمونه‌های جنایت جنگی در قرن بیستم است. فعالیت‌های آن‌ها شامل آزمایش‌های بیولوژیکی و شیمیایی روی انسان‌های زنده، اغلب اسیران چینی، کُره‌ای، روسی و حتی برخی غربی‌ها. نمونه‌هایی از این‌ جنایات در داستان نام برده شد. پس از پایان جنگ بسیاری از اعضای این واحد، از جمله دکتر شیرو ایشی، به جای محاکمه شدن به جرم جنایت جنگی، توسط دولت آمریکا محافظت شدند. در ازای دادن اطلاعات علمی حاصل از آزمایش‌ها به ایالات متحده، آن‌ها از پیگرد قانونی معاف شدند، لذا توصیه می‌شود تصاویر مربوط به این جنایت را نادیده بگیرید. @Nasim.M @Nasim.M
    4 امتیاز
  29. #پارت بیست و سه جاشوا صفحه را بالا کشید و رسید به یک اسم دیگر در پایین‌ترین ردیف. نام مستعار: آ.آ.ر. یادداشت انتقال: ایمن سازی امکانات میزبانی. مرجع: بیروت، استانبول، حیفا، کوالالامپور. نوآ گفت: - چهار نقطه یعنی چهار شبکه‌ی انتقال توی لبنان، ترکیه، اسرائیل و مالزی؟ جاشوا ساکت بود، سپس آرام گفت: - و ببین کی تایید نهایی زده. پایین سند یک امضا اسکن شده بود. تایید شده توسط معاون هماهنگ کننده طرح امنیت اروپا-خاورمیانه آرمان خالدی. زر با حیرت گفت: - آرمان خالدی؟ این یارو جزو هیئت مشورتی ایرواسکان بوده، مشاور ارشد چندتا نهاد اروپایی-اسرائیلی. حتی توی جلسات امنیت منطقه هم شرکت کرده. نوآ نفسی بیرون داد و سیگارش را در جا‌سیگاری فشرد. - ما دیگه با یه باند قاچاق طرف نیستیم، این یه قرارداد شبه دولتی با پول‌های دولتی که مسیرش عوض شده، استفاده از زن و بچه‌ها به عنوان واحد انسانی توی پروژه‌های آزمایشگاهی یا پوششی. جاشوا نیش خندی زد اما تلخ‌تر از همیشه. - فکر می‌کردم با یه هیولای ساده‌ی پولشویی طرفیم ولی این‌ها پشت کت و شلوارشون قایم شدن. زر با ابروهایی درهم گره خورده گفت: - ما با این اطلاعات هیچ‌کاری نمی‌تونیم بکنیم وقتی اون بالا همه آلودن. نوآ آرام گفت: - نمی‌تونیم مستقیم بریم جلو ولی شاید بشه مارکوس رو بازی داد، شاید بهتره فکر کنه ما چیزی نمی‌دونیم. جاشوا نگاهی به زر انداخت. - پس فایل رو دو جا رمزگذاری می‌کنم، یه نسخه برای استفاده و یه نسخه برای نجات جونمون وقتی که لازم شد پخش بشه. ساعاتی گذشته بود. جاشوا هنوز پشت میز نشسته بود، داغ از فشاری که درونش حبس شده بود. زر با فنجان قهوه‌ای که دیگر سرد شده بود کنار ایستاده و نگران بود. نوآ به دیوار تکیه داده بود، با بازوهایی درهم گره خورده و منتظر. جاشوا بی‌هوا گفت: - بچه‌ها‌، یه چیزی این‌جاست، پینک گرل؟ زر برگشت سمت صفحه. - کجا؟ جاشوا فولدری را باز کرد. سوژه‌ها، مورد ویژه، آرشیو، پینک گرل. داخل فولدر یک فایل پی‌دی‌اف رمزنگاری نشده بود و چند فایل ویدئویی کم کیفیت که به نظر آپلود شده از دوربین‌های آزمایشگاهی بود. جاشوا فایل اصلی را باز کرد. پرونده پینک گرل. اطلاعات سوژه: د- بیست و سه، صفر بیست و‌ چهار، جنسیت: مونث، سن تخمینی پانزده سال، ملیت: روسی. ثبت اولیه نوامبر بیست بیست و ‌چهار، مرکز حمل و نقل غیر قانونی کودکان مسیر مدیترانه‌ای. وضعیت زنده، واکنش شدید به محرک‌های زیستی، مورد آزمایشی برای پروژه‌ی آلفا نُه، اسرائیل. زر نفسش بند آمده بود. - پروژه‌ی چی؟ جاشوا اسکرول کرد. توضیحاتی پایین صفحه اضافه شده بود. پروژه‌ی آلفا نُه برنامه‌ای طبقه بندی شده با هدف توسعه یک سلاح بیولوژیکی انسانی برای استفاده در مناطق جنگی وابسته به وزارت دفاع اسرائیل. واکنش بدن نوجوانان به تغیرات ژنتیکی، تزریق ویروس‌های کنترل شده با قابلیت تاثیر بر سیستم عصبی دشمن. نُه مورد قبلی شکست خورد، هفت تن از بیماران پس از سه روز جان باختند. دو‌ مورد با واکنش‌های شدید روانی و خود‌زنی از بین رفتند. فقط یک مورد تا این لحظه زنده‌ست، پینک گرل. نوآ سری تکان داد. - این دیگه یه آزمایش نیست؛ یه شکنجه‌ست. زر به پایین صفحه اشاره کرد. - این‌ها چیه؟ جاشوا چند فایل تصویری و پیوست دیگر را باز کرد. آزمایش خون با تغیرات ژنتیکی غیر قابل برگشت، گراف‌هایی از افزایش دمای بدن بعد از تزریق ماده‌ی بیولوژیکی ناشناس، تست‌های رفتاری روی سوژه؛ انزوا، اختلال در خواب، بی‌حسی عاطفی. پیوست محرمانه تنها برای سطوح دسترسی ویژه و بالاتر. @Nasim.M
    4 امتیاز
  30. #پارت بیست و دو یک ثانیه سکوت و بعد لبخند زد. - بازی تموم شد. زر در حال خروح بود دست در جیب و سرش پایین. چهره‌ای کاملا معمولی اما ضربانی تند‌تر از همیشه. در لابی نوآ هم بعد از زر از نگهبان جدا شد نفس عمیقی کشید هیچ کس چیزی نفهمید و چند دقیقه بعد هر سه‌شان در ماشین نشسته بودند، جاشوا فلش را بالا گرفت. نوآ در حالی که سری تکان داد گفت: - امیدوارم این ارزش اون همه اضطراب رو داشته باشه. جاشوا با جدیت به نوآ و زر نگاه کرد. - چیزایی که ممکن توی این فلش باشه احتمالا همونیه که دنبالش میگردیم. زر نفس عمیقی کشید. - بریم جاش. نور کم‌رنگ چراغ مطالعه تنها منبع روشنایی اتاق بود. لپ‌تاپ روی میز قرار داشت و فلش مشکی رنگی که حالا درگاه یو‌اس‌بی را اشغال کرده بود. جاشوا پشت میز نشسته بود، چشمانش خشک و متمرکز روی صفحه. زر و نوآ روی مبل نشسته بودند، هر دو بی‌کلام. نوآ سیگار برگی از جیب درآورد. بوی سیگار، سکوت و تاریکی جو سنگینی که بر فضای خانه حاکم بود. تنها صدایی که شنیده میشد صدای ضربه‌های ممتد انگشتان جاشوا روی صفحه کلید بود. تایپ می‌کرد، سپس کلید اینتِر را زد، فولدرهایی ظاهر شدند، برخی با اسامی عمومی و برخی با برچسب‌هایی مثل انتقال کیو یک داخلی، مشتریان تایید شده، شبکه‌ی جنوبی منطقه امن، ل.م آرشیو خصوصی. نوآ از جایش بلند شد و به سمت جاشوا رفت، کمی به جلو خم شد. - اون آخری رو بازکن ل.م. جاشوا بی‌حرف وارد شد. داخل فولدر فایلی بود به نام خاورمیانه-کدها. زر هم که کنجکاو شده بود به آن‌ها پیوست. فایل اکسل باز شد. ردیف‌هایی از اطلاعات ظاهر شد. ستون‌ها شامل شماره حساب رمزگذاری شده، کشور مقصد، تاریخ انتقال، مقدار، نام مستعار گیرنده، توضیح فعالیت بود. نوآ اخمی کرد و گفت: - برو پایین‌تر. در ردیف صد و بیست و هفت اطلاعات متفاوتی ظاهر شد. مقصد: اسرائیل، مبلغ: چهار و نیم میلیون دلار آمریکا، نام مستعار: باراک.م. یادداشت: واحدهای ویژه لجستیکی –انسانی-تضمین شده. انتقال از اتحادیه اروپا از طریق ترکیه به اسرائیل. زر خیلی آرام زیر لب گفت: - باراک.م؟ جاشوا سریع جست‌و‌جو را شروع کرد. صفحه‌ای از داده‌های رمزگذاری شده بالا آمد اما گوشه‌ای از آن یک سند پی‌دی‌اف ضمیمه شده بود، سربرگ رسمی یک شرکت ساخت و ساز اروپایی، با مهر امنیتی محرمانه. پایین صفحه نام حقیقی نماینده‌ی منطقه‌ای پروژه مارکوس وائل، مدیر عملیات اروپایی گروه لیرون. نوآ لب‌ها را فشرد. - همین یارو خودشه. زر کمی عقب رفت، چشمانش از خشم برق می‌زد. - مارکوس فقط مدیر نیست، یه واسطه‌ست. پول‌ها رو از اروپا به اسرائیل می‌فرسته، ولی موضوع چیه؟ این واحد انسانی یعنی چی؟ @Nasim.M
    4 امتیاز
  31. #پارت بیست و یک اونیل که به لکنت افتاده بود گفت: - خب.. راستش.. اون دوتا... - اون دوتا چی اونیل؟ - خب، جدیدا زیاد به هم ابراز علاقه می‌کنن و الانم که همه‌جا امن. نوآ سری تکان داد و نفسی عمیق کشید. - اگر قهوه‌ی اون دستگاه هنوز داغ من مهمونت می‌کنم. اونیل که هم حوصله‌اش سر رفته بود هم به دنبال راه‌ حلی برای منصرف کردن نوآ از گزارش امنیت بود با شوق نیم‌خیز شد. - اسپرسو قربان؟ نوا لبخند آرامی زد و اونیل را به سمت دستگاه قهوه کشاند. زر موهایش را جمع کرده و با لباسی ساده و تیره در گوشه‌ی آسانسور ایستاده بود، نگاهش به نوآ بود و سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. انگشتش روی دکمه‌ی طبقه‌ی هشتم ثابت مانده بود، در‌های آسانسور بسته شدند و حرکت آغاز شد. فلش مشکی باریکی که نور سبز کوچکش خاموش بود مثل تیکه سنگی در جیبش سنگینی می‌کرد. خیابان فرعی کنار ساختمان-هم‌زمان. ماشین جاشوا در سکوت پارک شده بود، چراغ‌های داخل خاموش. جاشوا با لپ‌تاپ کار می‌کرد نور آبی صفحه صورتش را روشن کرده بود، هدفون در گوشش و دست‌هایش با دقت میان پنجره‌های باز حرکت می‌کردند.‌ زیر لب گفت: - سیستم دوربین وارد مرحله‌ی بازپخش شد، راهروی شرقی و دفتر مارکوس فعلا کور شده. زر، فقط پنج دقیقه وقت داری. طبقه هشتم –راهروی دفتر مارکوس وائل. در آسانسور باز شد. زر آرام و با احتیاط از آن خارج شد. راهرو خلوت و دوربین انتهای راهرو در حال پخش تصویری از دیشب بود.‌ زر بدون مکث به سمت در رفت. کی کارت را روی سنسور کشید، دستکاری شده و جعلی اما دقیق. صدای بیپ کوتاهی آمد و در باز شد، اتاق تاریک بود بوی سیگار و عطری تلخ به مشام می‌رسید. چراغ قرمز کوچک مودم روی میز چشمک میزد، زر وارد شد و با طمعنینه در را بست. نگاهی به اطراف انداخت و خوشبختانه لپ‌تاپ وائل هنوز آن‌جا بود، صندلی را کشید. - جاش، رمز می‌خواد، سریع! صدای جاشوا از هدفون می‌آمد. - ده ثانیه بهم وقت بده. خب مارکوس عزیزم تو هنوزم از پسورد مادربزرگت استفاده می‌کنی؟ چند لحظه سکوت. - برو تو کارش زر، فلش فعال شده تا ده درصد اول هیچ کاری نکن بعد از اون ممکن سیستم پیغام بده. من پوشش میدم. زر نفس عمیق کشید. نوار پیشرفت روی صفحه ظاهر شد. هشت درصد، دوازده درصد، شانزده درصد. جاشوا در ماشین به سرعت انگشتانش به صفحه کلید برخورد و با نگرانی به صفحه نگاه می‌کرد. چشم‌های آبی‌اش هر کد را سریع دنبال می‌کرد. - دارن پینگ میزنن روی پورت مارکوس لعنت! مثل این‌که یکی متوجه شده درگاه فعال. داخلی – دفتر مارکوس ناگهان روی صفحه یک هشدار ظاهر شد. - دانلود غیر مجاز، آغاز گزارش. زر زیر لب گفت: - جاش؟ - دارم لوگ ها رو تغیر مسیر میدم فقط دست نزن به چیزی، هنوز داره کپی می‌کنه نوار رو ببین. چهل و دو درصد، پنجاه و نُه درصد، شصت و هشت درصد. صدای لمس سریع کیبورد در هدفون زر می‌پیچید. - سرور داره ما‌رو پس میزنه، فقط چند ثانیه. لابی ساختمان – هم‌زمان. نگهبان با لیوان قهوه روبه روی نوآ ایستاده بود. - همین اسپرسو حال آدم رو جا میاره قربان. نوآ لبخندی زد در حالی که نیم نگاهی به آسانسور داشت و زمان را در ذهنش می‌شمرد. داخلی – دفتر مارکوس. نوار پر شد. صد در صد انتقال فایل کامل شد. زر بلافاصله فلش را جدا کرد و لپ‌تاپ را بست، بلند شد و به سمت در رفت. جاشوا انگشتش را روی کلید اینتِر گذاشت و همه چیز از سیستم قطع شد. @Nasim.M
    4 امتیاز
  32. #پارت بیست جاشوا بدون این‌که چشم از مانیتور بردارد گفت: - و برای همین باید تصمیم بگیریم قراره این رو چی‌کار کنیم؟ بذاریم بقیه بفهمن یا بریم جلو؟ چون منم مطمئنم تعداد آدمای بیشتری مثل مارکوس دستشون توی این کثافت کاری. نوآ کمی به فکر فرو‌ رفت چند لحظه مکث کرد انگار چیزی ذهنش را درگیر کرده بود. - مارکوس الان توی نیویورک. جاشوا و زر به نوآ چشم دوختند، چیزی در نگاه نوآ می‌درخشید. زر خواست چیزی بگوید که نوآ ادامه داد. - مارکوس به عنوان نماینده‌ی ارتباطات ویژه‌ی ژنو و نیویورک هم فعالیت داره. جاشوا گفت: - پس برای حضورش توی نیویورک دلیل موجهی داره. زر که کمی گیچ شده بود فقط گوش می‌داد. - دلیلش هر چیزی که باشه عنوانش اون رو پوشش میده، هم‌زمان به هر دو دسترسی کامل داره. جاشوا با نیش خندی تلخ گفت: - حرکت هوشمندانه‌ای. امکان نداره کسی بهش شک کنه و علاوه بر همه‌ی این‌ها کلی اسم نمادین توی سرور هست که معلوم نیست کی پشتشون، پس همدست‌های بزرگ‌تری هم داره که همه چیز رو واسش آسون‌تر کنه. نوآ سیگاری روشن کرد و به جاشوا خیره شد. دودی بیرون داد، انگار ذهنش چیزی را قلقلک می‌داد. جاشوا به نوآ نگاه کرد. - خیلی وقت بود اون نگاه رو ندیدم ولی هنوز می‌دونم چه معنی داره. نوآ نیش خندی زد و گفت: - سه روز پیش اومده نیویورک. زر با تعجب پرسید: میشه به منم توضیح بدین چه خبره؟ جاشوا در حالی که لبخند میزد نگاهش را از نوآ گرفت و به زر چشمک زد. ساعت دوازده و سیزده دقیقه بامداد. نور سفید و سرد چراغ‌های سقف و صدای آرام تهویه در فضا می‌پیچید. نگهبان شب‌کار پشت میز امنیت، خسته و بی‌حوصله گوشی‌اش را چک می‌کرد. در همین لحظه نوآ وارد شد. بارانی تیره به تن داشت و گوشی در دست طوری که انگار درگیر مکالمه‌ای مهم است. با گام‌هایی آرام به سمت نگهبان رفت و همان‌طور که به مکالمه‌ی تلفنی ظاهری‌اش ادامه میداد دستی به نشانه‌ی آشنا بودن برای نگهبان بالا آورد. به میز امنیت که رسید نشان فدرال را به نگهبان نشان داد، نگهبان خودش را جمع و جور کرد. - شب بخیر قربان. چطور می‌تونم کمکتون کنم؟ نوآ با خونسردی و اعتماد به نفس گفت: - الکل مصرف کردی؟ نگهبان که هول شده بود. با صورتی قرمز و دست پاچه دنبال جوابی برای رهایی از دردسر احتمالی که پیش رویش بود می‌گشت. نوآ جدی‌تر شد و گفت: - اسمت چیه؟ نگهبان سرش را پایین انداخت و گفت: - جان، قربان...جان اونیل. نوآ که موقعیت را برای اجرای چیزی که در ذهنش می‌گذشت مناسب دیده بود ادامه داد. - ببین جان، تو این‌جایی که از اموال دولت محافظت کنی و این شامل افرادی که این‌جا کار می‌کنن هم میشه، مطمئنم با عواقب کاری که کردی آشنا هستی. جان اونیل سر به پایین و خجالت زده گفت: - معذرت می‌خوام قربان. دیگه تکرار نمیشه، خواهش می‌کنم. نوآ حرف جان را قطع کرد و گفت: - اومده بودم امنیت ناظر رو بررسی کنم فکر کنم باید تجدید نظر کرد. اونیل که ترسیده بود با صدایی لرزان گفت: - معذرت می‌خوام قربان. نوآ به اطراف نگاه کرد. - فکر نکنم تو تنها نگهبان این‌جا باشی درسته؟ اونیل که ترس سراسر وجودش را گرفته بود گفت: - خب، راستش قربان دو نفر دیگه هم هستن. نوآ نگاهی جدی به اونیل انداخت دست‌هایش را بهم گره زد و پرسید: - که این‌طور، و الان کجان دقیقا؟ گشت زنی؟ @Nasim.M
    4 امتیاز
  33. #پارت هجده زر نفسش را حبس کرد. - خب میشه فهمید چی یا کی پشتشه؟ جاشوا با شوخ طبعی و جدیتی درهم گفت: - اگر به یه رستوران ایرانی دعوتم کنی شاید بتونم هویتشو هم پیداکنم، شاید حتی تاریخ تولد مادر بزرگشم واست گیر بیارم. نوآ به مکالمه پیوست. - شوخی نکن جاش. هر لحظه ممکن اونایی که پشت این شبکه‌اند بفهمن داریم چی‌کار می‌کنیم، اگر اون مرد توی کافه فقط برای انتقال مواد اون‌جا بوده پس داره برای یه‌ چیز خیلی بزرگ‌تر از خودش کار می‌کنه. جاشوا انگشتش را روی مانیتور گذاشت. - این آدرس مربوط به چندین تراکنش مشکوک، بعضی‌هاش مالزی و بعضی‌هاش هم ترکیه. نکته این‌جاست که زمان‌ها با ناپدید شدن چند دختر توی پرونده‌های ثبت نشده‌ی اینترپل و فدرال هم‌خوانی داره. زر گفت: - یعنی ما فقط نوک کوه یخ رو دیدیم. جاشوا سری تکان داد. - و هرچی پایین‌تر میریم ضخیم‌تر و تاریک‌تر میشه. نوآ چندلحظه سکوت کرد و بعد گفت: - ما به یه برنامه نیاز داریم، هم برای محافظت از ریکاردو هم برای این‌که بفهمیم کی پول رو گرفته و کیا درگیرن. زر تو با من میای تا بریم سراغ یکی از مامورای واحد مالی دیجیتال، جاش تو رو می‌خوام روی اون آدرس کار کنی سعی کن ببینی آخرین گیرنده‌ی پول کی بوده و اگر تونستی لوکیشن سرور رو ردگیری کن. جاشوا لبخند زد. - وقتشه دوباره به تاریکی خوش آمد بگیم. زر کتش را پوشید و نگاه سریعی به صفحه انداخت. صدایی در ذهنش گفت: - همه چیز از اون پیام ناشناس شروع شد، حالا دیگه باید بفهمم کی پشت اون دوربین بوده. ساختمان پلیس فدرال، راهروی طبقه‌ی چهارم. نور سفید مهتابی، کف سنگی و سکوتی که فقط با صدای پاشنه‌های پوتین‌های زر و قدم‌های سنگین نوآ شکسته میشد. حرف زیادی برای گفتن نبود، جلسه با مامور مالی دیجیتال نه تنها بی‌فایده بود بلکه پر از تناقض و طفره رفتن بود. زر در حالی که موبایلش را بیرون آورد گفت: - این مرد یه‌ چیزی رو پنهون می‌کرد توام حسش کردی؟ نوآ سری تکان داد. - داشت مسیر بحث رو عوض می‌کرد وقتی گفت چیزی ثبت نشده یعنی یا فقط خودش درگیره یا داره برای کسی وقت می‌خره و این‌جوری که به نظر می‌رسه داستان بزرگ‌تر از این حرفاست. زر آهی کشید. تماس برقرار شد و لحظه‌ای بعد صدای جاشوا درگوشی پیچید. - دفتر خدمات غیر‌ مجاز و نیمه قانونی جاشوا بفرمایید. زر بی‌حوصله گفت: - واحد مالی همکاری نکرد داشت یه چیزی رو خیلی واضح پنهان می‌کرد. نوآ به گوشی نزدیک شد و گفت: - مراقب باش جاش، حس من میگه اطلاعات به‌ درد بخوری توی اون سرور هست. صدای جاشوا لحظه‌ای ساکت شد و بعد ادامه داد. - خوشحال میشین اگر بدونین من دقیقا الان توی اون بخش به‌ درد بخور از اون سرورم و چیزای جالبی برای دیدن هست. انگشت‌های جاشوا با سرعتی برق‌آسا روی کیبورد می‌دویدند. صفحه‌ی مانیتور پر از کدهای رمزنگاری شده بود، فایل تازه‌ای با عنوانی غیر آشکار به نام لیست مشتریان خصوصی رؤیت شد. - بیا ببینیم کی این‌جاست. رمزگذاری سطح سه کاری نبود که کسی با ابزار ساده از پسش بر بیاید اما جاشوا ابزار ساده نداشت و محدودیت هم برای او معنی نداشت. در سمت چپ صفحه نوار بارگذاری آهسته اما ثابت بالا می‌رفت. رمزگشایی بیست و هفت درصد. جاشوا زیر لب گفت: - فقط تا قبل این‌که سیستم متوجه بشه این‌جا چخبره. هشدار نرم افزاری. اخطار روی صفحه پدیدار شد، فعالیت مشکوک شناسایی شد در حال فعالسازی هشدارهای شبکه. او چشم‌هایش را باریک کرد و دستی به ته ریشش کشید. - خب، مسابقه شروع شد. @Nasim.M
    4 امتیاز
  34. #پارت شانزده کافه همان‌قدر آرام به نظر می‌رسید که همیشه بود. بوی قهوه‌ی برشته و صدای آهسته‌ی دستگاه اسپرسو ساز و نور زرد کم‌رنگی که از لامپ‌ها می‌تابید. همه چیز همان بود جز نگاه زر که با دقت هر گوشه‌ای را می‌کاوید. جاشوا قاشقش را توی فنجان چرخاند با حالتی که انگار برای یک قرار دوستانه آمده است، با لبخند به سمت باریستای پشت بار خم شد و گفت: - هی رفیق، اسم خوش قهوه‌تری داری یا همون باریستا صدات کنم؟ مرد با کمی تردید لبخند زد و گفت: - ریکاردو. زر بلافاصله از گوشه‌ی چشم نگاهی به جاشوا انداخت. جاشوا با لبخند، سری به معنای تایید تکان داد و بی‌سروصدا گوشی‌اش را بیرون کشید. چند دقیقه نگذشته بود که جاشوا آهی کشید و گفت: - ریکاردو، ریکاردو، پس تو این‌قدرها هم قانونی نیستی که قهوه‌ت طعم قانون بده. نوآ که تا آن لحظه فقط قهوه‌اش را می‌نوشید حالا بی‌صدا بلند شد و با قدم‌هایی آرام جلو رفت و نشان طلایی اف‌بی‌آی را نشان داد. - ریکاردو باید چندتا سوال ازت بپرسم. مرد جا خورد و ابروهایش درهم گره خورد. - من فقط قهوه می‌ریزم نمیفهمم چی... زر آرام گفت: - همون مردی که دیروز اومد سراغت، می‌دونیم یه چیزی بهت داد و فقط می‌خوایم بدونیم چی بود. ریکاردو حالا عرق کرده بود، عقب رفت و نگاهی سریع به در پشتی انداخت، تصمیمی در چشمانش برق زد و یک قدم برداشت که فرار کند اما درست همان لحظه جاشوا از کنار پرید و با حرکت سریعی خود را جلوی در رساند و مرد را متوقف کرد. - ببین رفیق، فرار کردن تو فیلم‌ها خوب جواب میده این‌جا فقط دستگیر میشی و قهوه‌ت سرد میشه. نوآ جلو رفت و دست مرد را گرفت. زر بی‌صدا کنارشان ایستاد، منتظر پاسخی که شاید اصلا نمی‌خواست بشنود. در نهایت ریکاردو با صدایی لرزان و لکنت‌وار گفت: اون.. اون مواد میاورد..کوکائین.. از طریق بسته‌های قهوه‌ی فله، نمی‌دونم کی بود نمی‌دونم چرا اون قدر خون‌سرد بود من فقط بسته‌ها رو تحویل می‌گرفتم قسم می‌خورم فقط از روی کنجکاوی چندبار داخل بسته‌ها رو نگاه کردم. زر نگاهش را به نوآ دوخت. - یعنی ما دنبال یه قاچاقچی مواد بودیم نه یه آدم‌ربا؟ نوآ سری به طرفین تکان داد. - شاید هر دو. جاشوا آرام و زیر لب زمزمه کرد. - یه شطرنج باز خوب مهره‌هاش رو از هر گوشه‌ای می‌چینه. زر سکوت کرده بود، حس ناخوشایندی در دلش چنگ انداخته بود انگار فقط لایه‌ی اول داستان را برداشته بودند و چیزی تاریک‌تر در عمق، انتظارشان را می‌کشید. صدای ملایم موسیقی و گفت‌و‌گوهای آرام دیگر مشتریان پس‌زمینه‌ی مکالمه‌ای بود که بی‌هیاهو اما پر از معنا جریان داشت. ریکاردو همان باریستای مهاجر غیرقانونی با دستان لرزان روی صندلی روبه روی نوآ نشسته بود، نگاهش مدام از نوآ به زر و از زر به جاشوا می‌رفت. عرق از شقیقه‌اش سرازیر بود، انگار منتظر بود هر لحظه دست‌بند به مچش بخورد یا فریادی بلند فضا را پر کند، اما هیچ‌کدام نشد. نوآ با صدایی آرام و محکم گفت: - ریکاردو، ما نمی‌خوایم زندگی تو رو نابود کنیم، من می‌فهمم شرایط سخت بوده و کسی نمی‌تونه ادعا کنه همیشه انتخاب‌هاش ساده بودن. ریکاردو پلک زد، انگار انتظار چنین لحنی را نداشت. نوآ به جلو خم شد و ادامه داد. - اما الان باید یه انتخاب درست بکنی ما نمی‌خوایم بچه‌ت بدون پدر بزرگ بشه، به شرطی که باهامون همکاری کنی. ریکاردو نگاهش را پایین انداخت مکثی کرد و بعد با صدایی خفه گفت: - اون مرد فقط بعضی وقتا می‌اومد، بیشتر اوقات شب. باهام حرف نمی‌زد فقط یه بسته می‌داد و منم اون رو تحویل می‌گرفتم و به آدمای مختلف می‌دادم، البته خودشون می‌اومدن و ازم تحویل می‌گرفتن، هیچ کدومشون رو نمی‌شناسم قسم می‌خورم. نوآ سری تکان داد. - منم نمی‌خوام تو رو به خاطر چیزی که نمی‌دونستی مجازات کنم، اما به شرطی که از این لحظه همه‌ی اون چیزی که می‌دونی رو بهمون بگی بدون بازی، بدون دروغ. @Nasim.M
    4 امتیاز
  35. #پارت پانزده جاشوا کنار دستش نشست و با لحنی نرم گفت: - ببین راستش رو بخوای منم نمی‌تونم. اون ضربه‌ای که به سرت خورد کاملا تایید می‌کنه که اون‌ها یه چیزی واسه از دست دادن دارن، کسی نمی‌تونه یه آدم تصادفی رو هدف قرار بده. نوآ اخم کرد. - جاش، به نظرت بهتر نیست بقیش رو به اف‌بی‌آی بسپاریم؟ خودت که باهاشون آشنایی داری، دارید ماجرا رو ساده می‌بینید. جاشوا خمیازه‌ای کشید و گفت: - نه رفیق، ماجرا رو از زاویه‌ی سینماییش می‌بینم! پلیس بین المللی که به تنهایی دنبال حقیقت می‌گرده، رفیق هکری که با کم خوابی مزمن درگیر شده و یه رئیس گنده‌ی بد اخلاق که دل نگران. جاشوا با شیطنت ادامه داد. - فقط مونده موسیقی متن. زر با خنده‌ای کم‌رنگ و خسته گفت: - نمیشه بعضی وقتا سعی کنی یکم جدی باشی؟ جاشوا به عقب تکیه داد و گفت: - اگر شوخی نکنم مغزم می‌ترکه ولی بی‌شوخی یه‌ چیزی هنوز گُم، اون باریستا یه ‌چیزی از اون مرد گرفت، من دیدمش. نوآ دست به سینه ماند و آرام گفت: - باریستا‌ها معمولا چیز خاصی رو یادشون نمی‌مونه مخصوصا اگر بابت سکوتشون انعام بگیرن. زر گفت: - پس شاید باید دوباره قهوه بگیریم. جاشوا با لبخندی ریز گفت: - عالیه فقط یه نفر این‌جا حسابی به مشکل خورده. زر با تعحب به جاشوا نگاه کرد. - نمی‌دونستم که سازمان وارد فاز اجرایی شده. نوآ و زر به جاشوا نگاه می‌کردند چون نمی‌توانستند بفهمند جاشوا در مورد چه چیزی صحبت می‌کند. نوآ گیج بود و عصبی گفت: - چی داری میگی؟ - خب، زر اسلحه داره و وقتی دنبال اون یارو بود توی دستش بود، الان هم روی اون میز پشت سرت. نوآ به زر نگاه کرد و با عصبانیت گفت: - می‌دونی این کارت چقدر خطرناک بود زر؟! تو مامور فدرال نیستی تو فقط... جاشوا بین صحبت پرید و گفت: - نوآ آروم باش. ببین زر، وظیفه‌‌ی تو توی اون اداره چیز دیگه‌ای تو مجوز درگیری رو نداری و بهتر از هرکسی می‌دونی اونا چه بلایی سر من آوردن، تو و نوآ باهم فرق می‌کنید تو مامور اجرایی نیستی زر، تو عضو فدرال نیستی و منم نمیذارم که باشی. نوآ نفس عمیقی کشید و با عصبانیت گفت: - اون اسلحه رو دیگه باهات حمل نکن زر؛ لااقل تا وقتی که بتونم واست مجوز جور کنم. - خواهش می‌کنم دیگه این‌کار رو نکن اون هم توی مکان عمومی. اگر این موضوع به واشنگتن برسه اوضاع واست بد میشه. زر نگاهی میان آن دو انداخت و نفس عمیق کشید، حالا با این‌که سرش هنوز تیر می‌کشید حس کرد برای اولین بار چیزی در حال روشن شدن است حتی اگر بقیه هنوز دو به شک بودند او مطمئن بود چیزی پشت چهره‌ی آرام باریستا و نگاه خاکستری آن مرد پنهان شده است. با این‌که دفتر اصلی اینترپل در ایالات متحده در شهر واشنگتن دی سی قرار دارد، اما مامورانی مثل زر برای همکاری نزدیک‌تر با نهادهای امنیتی آمریکا به شهر‌های بزرگی مثل نیویورک اعزام می‌شوند، آن‌ها در قالب یک تبادل‌گر اطلاعات در تعامل مستقیم با اداره‌ی تحقیقات فدرال اف‌بی‌آی کار می‌کنند اما کارمند فدرال به‌ حساب نمی‌آیند. از آن‌جایی که اینترپل یک سازمان غیر مسلح است، در سایه‌ی همکاری با اف‌بی‌آی فاز عملیاتی و اجرایی صورت میگیرد. افسر هماهنگ کننده و تبادل اطلاعات، مجوز حمل سلاح یا درگیری ندارد مگر در شرایط خاص و مجوز دادگستری در غیر این صورت شامل تبعاتی خواهد شد. @Nasim.M
    4 امتیاز
  36. #پارت چهارده کافه نیمه پر بود. صدای برخورد قاشق‌ها به فنجان و نجوا‌های پراکنده، پس زمینه‌ای بود برای گفت‌و‌گوی زر و جاشوا. هوای خنک صبحگاهی از پنجره‌های قدی به درون می‌خزید و بوی قهوه‌ی تازه دم. جاشوا با همان لبخند نصفه نیمه‌اش مشغول حرف زدن بود که ناگهان زر ساکت شد و نگاهش روی مردی افتاد که درِ ورودی کافه را باز کرده بود. مرد، با کت خاکستری ساده و صورتی اصلاح نشده مستقیم به سمت باریستا رفت و چیزی رد و بدل شد، شاید یک بسته یا شاید فقط یک کلمه. زر پلک نزد حس غریبی در دلش پیچید لحظه‌ای ذهنش خالی شد‌، برق خاطره‌ای گذرا در ذهنش جرقه زد. زمزمه‌وار گفت: - اون همون مردی که تو کافه ادعا کرد شوهر اون زن! جاشوا با تعجب به سمتی که زر نگاه می‌کرد چشم دوخت. - مطمئنی؟ زر آرام بدون پلک زدن سر تکان داد. - خیلی مطمئن. مرد در حال ترک کافه بود. زر به آرامی از صندلی بلند شد. لیوان قهوه هنوز نیمه پر بود. - باید بفهمم چی می‌خواد یه چیزی در موردش درست نیست. جاشوا هم از جا بلند شد. - وایسا زر، صبرکن. اما زر از در گذشته بود، جاشوا زیر لب غر زد و به دنبالش رفت. مرد به آرامی از خیابان عبور کرد ولی وقتی نگاه گذرایی به پشت سرش انداخت و زر را دید سرعت قدم‌هایش بیشتر شد، نگاهش از آن نگاه‌های بی‌حوصله‌ی شهری نبود، از آن نگاه‌هایی بود که همیشه دنبال راه فراراند. زر حس کرد دارد درست پیش می‌رود مثل بویی که در فضا می‌پیچد و گم نمی‌شود. مرد ناگهان شروع به دویدن کرد و زر هم سرعتش را بیشتر کرد. - ایست! ایست! اما مرد بی‌اهمیت به هشدار به سمت کوچه‌ای باریک پیچید و زر با فاصله‌ای چند قدمی به دنبالش رفت. صدای قدم‌های جاشوا هم پشت سرش می‌آمد ولی دورتر. کوچه بن بست بود، دیوارهای آجری مخروبه، پله‌های اضطراری فلزی زنگ زده، بوی نم و کپک و سکوت کش داری که انگار نفس می‌کشید. مرد ایستاده بود نفس‌هایش سنگین، سریع و متوالی بود، از لا‌به‌لای دندان‌های بهم فشرده‌اش صدای خس‌خس می‌آمد. زر دستش را روی اسلحه گذاشت اما هنوز بیرون نکشیده بود. - همین‌جا وایسا می‌خوام باهات حرف بزنم. مرد فقط نگاهش کرد، چشمانی خاکستری و بی‌حالت. زر قدمی جلو رفت و لحظه‌ای بعد دنیا تار شد. ضربه‌ای سرد و کوبنده از پشت سرش خورد نه آن‌قدر شدید که خون جاری کند اما کافی بود که تاریکی همه چیز را ببلعد، وقتی به هوش آمد نور چراغ سقفی چشم‌هایش را آزار داد، صدایی آشنا به گوشش خورد. - زر، زر؟ صدام رو می‌شنوی؟ چشم بازکرد صورت جاشوا تار بود و کم‌کم شکل گرفت، پشت سرش نوآ ایستاده بود؛ دست به سینه، ابرو در هم و عمیقا خسته و نگران. زر با صدایی گرفته نالید. - چی شده؟ نوآ قدمی جلو آمد صدایش خشک و جدی بود. - تو بهم قول داده بودی دیگه خود‌سرانه عمل نکنی و قول دادی بهم اعتماد کنی. زر روی مبل نشست، سردرد داشت دستش را به پیشانی کشید. - اون رو دیدم، توی کافه و نمی‌تونستم ازش بگذرم. جاشوا آهی کشید و گفت: - زر، وقتی رسیدم کف کوچه افتاده بودی کسی جز تو اون اطراف نبود اگر یه دقیقه دیر‌تر رسیده بودم شاید... نوآ حرفش را قطع کرد. - تو خوش شانس بودی ولی اگر یک‌بار دیگه همین کار رو بکنی نمی‌تونم جلوی سقوطت رو بگیرم. زر به هر دو نگاه کرد، هنوز گیج بود اما چیزی درونش شعله‌ور شده بود. نوآ به سختی خودش را کنترل می‌کرد صدایش آرام بود اما طوفانی پشت آن در جریان. - زر، باید بفهمی داری با آتیش بازی می‌کنی. نه مدرک داری، نه حمایت، ما نمی‌تونیم این پرونده رو فقط با حس تو جلو ببریم بزار فقط اِف‌بی‌آیِ لعنتی کارش رو پیش ببره. زر نگاهش را از نوآ گرفت و به جاشوا دوخت. - اون مرد یه کلید، دیدمش و نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم. @Nasim.M
    4 امتیاز
  37. #پارت سیزده زر به بیرون نگاه کرد نیویورک بیدار میشد، بوق‌ها، صدای بالا رفتن کرکره‌ها، قدم‌های شتاب زده. - اگر بخوام ادامه ندم نمی‌تونم شب بخوابم. جاشوا با لبخندی کم‌رنگ سر تکان داد کمی مکث کرد و گفت: - راستی نوآ رو در جریان گذاشتی؟ زر دست از فنجان کشید، مکثی سنگین بین حرف و تصمیم. - هنوز نه. - فکر نمی‌کنی وقتشه؟ زر آهی کشید. - نوآ بهم گفت که دیگه دنبال این ماجرا نرم؛ اون تنها کسی که تو اداره پشتمه و اگر بفهمه هنوز دارم ادامه میدم شاید اون هم تنهام بذاره. جاشوا شانه بالا انداخت. - شاید کمک کنه، اون تو رو می‌شناسه می‌دونه تو یه چیزی دیدی. زر سکوت کرد و فنجان قهوه را برداشت. از پنجره نور محو صبح روی شیشه و به چشمان سبز رنگش منعکس شده بود. - نمی‌دونم جاش؛ شاید باید هنوز یکم صبر کنم. فعلا فقط تویی که باید بدونی. جاشوا لبخند زد همان لبخند قدیمی. - پس باید این رو بدونی که من پشتتم حتی اگر به دردسر بزرگ‌تری بیوفتیم. جاشوا با دستمال کاغذی لبه‌ی فنجانش را پاک کرد و گفت: - پس بذار حدس بزنم، نصف شب داشتی با یه اسنک می‌جنگیدی، بعد یهو تصمیم گرفتی بری دنبال یه ون خیالی و بعدش یه ایمیل مرموز گرفتی که معلوم نیست از کجا اومده؟ زر بی‌حوصله نگاهش کرد. - نه راستش؛ داشتم با سیب زمینی سرخ شده می‌جنگیدم ولی بقیش درست بود. جاشوا خندید و دست‌هایش را روی میز گذاشت. - هنوزم با کله میری وسط هرچیزی که بوی دردسر میده. - جاش، سه تا دختر اون‌جا بودن که یکیشون من رو دید، چشم تو چشم شدیم فقط واسه یه ثانیه ولی می‌دونست که من اون‌جام و ساکت موند، اون لحظه همه چی واقعی شد. جاشوا نگاهش کرد، حالا آن برق شوخی در چشمان آبی‌اش کم‌رنگ‌تر شده بود. - می‌فهمم، بیشتر از چیزی که فکر کنی ولی یه چیزی هم من بگم. زر منتظر به جاشوا نگاه می‌کرد. - این‌که یه چیزی واقعی باشه لزوما معنیش این نیست که بقیه حاضرن قبولش کنن مخصوصا سیستم‌های امنیتی که همیشه دنبال مدرکین که مو لای درزش نره، نه حس ششم یا نگاه یه دختر غریبه. زر نفسش را بیرون داد و به پشتی صندلی تکیه داد. - نوآ دقیقا همین رو گفت. گفت من دارم خودم رو نابود می‌کنم، گفت اگر ادامه بدم یه روز می‌بینم همه بهم میگن دیوونه. جاشوا ابرو بالا انداخت. - خب دیوونه بودن خیلی هم بد نیست به شرطی که کنار یه نابغه‌ی خوشتیپ و بی‌کار مثل من باشی. زر خندید، واقعی و بی‌هوا. - هنوزم فکر می‌کنی جذابی؟ - نه مطمئنم چون سه تا خانم مسن میز کناری از لحظه‌ای که اومدم زل زدن بهم و دارن زمزمه می‌کنن یکیشونم قاشقش رو انداخت روی زمین. زر سرش را تکان داد اما لبخندش محو نشد. - جاش اون ایمیل، چیز جدیدی متوجه نشدی؟ جاشوا نفس بلندی کشید، جدی‌تر شد. - آره یعنی نه دقیقا. فرستاده شده از یه دامنه‌ی موقتی چیزی شبیه یه تونل ارتباطی که بعد از یه بار استفاده خودش رو پاک می‌کنه، هیچ رد قابل پیگیری نداره یعنی کسی که این رو فرستاده دقیقا می‌دونه داره چیکار می‌کنه. حرفه‌ای یا بهتره بگم به طرز ترسناکی حرفه‌ای. زر ساکت شد. - و این برای من چه معنی داره؟ جاشوا مکثی کرد و بعد با لحن ملایم‌تر ادامه داد. - یعنی این آدم علاوه بر این‌که می‌خواد دیده نشه می‌خواد تو بدونی داری رصد میشی، این یه تهدید زر، اما خیلی مودبانه، یه‌ جورایی مثل دعوت به بازی. زر به فنجان نگاه کرد. - فقط نمی‌خوام دیر بفهمم. نمی‌خوام مثل اون روز بشم وقتی فهمیدم پدرم مدت‌ها مریض بوده و هیچ‌کس بهم نگفته بود، نمی‌خوام یه روز برسم به یه لیست اسامی با یه اسم آشنا داخلش. جاشوا دستش را جلو آورد و دست زر را گرفت. - تو تنها نیستی، اگر قراره وارد این بازی بشیم منم کنارتم همون پسر دوازده ساله‌م فقط حالا لپ‌تاپم گرون‌تر شده. زر لبخند زد. - فقط نگو دوباره هک می‌کنی نمی‌خوام دردسر جدیدی واست پیش بیاد. جاشوا شانه بالا انداخت. - دردسر و اخراج شدن واسه آدمی که شغل داره. من دیگه فقط یه روح سرگردان توی کابل‌های اینترنتم. @Nasim.M
    4 امتیاز
  38. #پارت دوازده زر گفت: - میشه فهمید کی فرستاده؟ یا از کجا؟ - خب هیچ آدرس مشخصی نداره ساختارش مبهم و رمزنگاری شده‌ست که نمی‌تونم ردش رو بگیرم انگار فرستنده می‌خواست فقط تو ببینیش و نه هیچ‌کس دیگه. زر دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و نفس عمیق کشید ذهنش به هزار سمت کشیده میشد. اگر کسی در همین لحظه این‌قدر روی حرکاتش تسلط داشت یعنی تا کجا نفوذ کرده بود؟ جاشوا پیام آخر را فرستاد. - زر، نمی‌خوام بی‌دلیل نگرانت کنم ولی این سطح از ردیابی و پاک‌سازی کار یه آدم معمولی نیست این یه بازی سطح بالاست، نمی‌خوام بلایی که سر من اومد سر تو هم بیارن پس مراقب باش. زر گوشی را پایین آورد، سکوت شب حالا مثل پتویی سنگین همه چیز را پوشانده بود اما ذهن زر بیش از هر زمان دیگری بیدار بود. ساعتی گذشته بود که صدای زنگ گوشی سکوت نیمه شب را شکست، زر سریع جواب داد. - جاش؟ صدای جاش جدی‌تر از همیشه بود، بیدار و هوشیار. - زر، راستش نتونستم بخوابم یکم بیشتر روش کار کردم این فقط یه ایمیل هشدار نبود این یه عملیات خیلی دقیق بود از نوعی که معمولا برای تهدید خبرنگار‌ها یا مامور‌هایی استفاده میشه که بیش از حد کنجکاون. زر اخم کرد و روی لبه‌ی تخت نشست. - من فقط یه عکس گرفتم. - که برای یه نفر زیادی بوده. جاشوا مکث کرد و صدایش پایین‌تر آمد. - ایمیل از یه دامنه‌ی پرتابی اومده و مسیر برگشتی نداره فقط تونستم یه سرور واسطه توی اسلو پیدا کنم که رد داده. کسی با مهارت خیلی بالا این‌کار رو کرده. شب به سختی برای زر سپری شد اما بالاخره گذشت. صبح بود و هوا هنوز بوی شب قبل را داشت، زر دست‌هایش را در جیب کاپشنش فرو برده بود، یقه را بالا کشیده و جلوی کافه‌ای کم تردد ایستاده بود. تابلوی زنگ زده‌‌ی وافل برشته‌ی لئو هنوز چراغ چشمک زن داشت، اما داخل بوی قهوه‌ی تازه و پنکیک‌های سوخته به مشام می‌رسید. در باز شد و صدای آشنایی با خنده‌ای آرام به استقبالش آمد. - تو هنوز هم مثل اون دختر دوازده ساله‌ای که همه چیز رو جدی می‌گرفت. زر چپ‌چپ نگاهش کرد اما نتوانست لبخندش را پنهان کند. - و تو هنوز هم مثل پسری که فکر می‌کرد هک کردن سایت مدرسه افتخار زیادی پررویی. جاشوا خندید و صندلی گوشه‌ی کافه را عقب کشید. موهای خرمایی بلندش را که با کشی ساده بسته بود مرتب کرد و روی صندلی نشست، چشمان آبی‌اش با کنجکاوی برق می‌زد. - خب مامور گریسون حالا بگو چرا باید ساعت هفت صبح توی بروکلین باشم و وانمو کنم عاشق پنکیکم؟ - چون یه نفر داره منو دنبال می‌کنه و تنها کسی که بهش اعتماد دارم تویی. برای چند لحظه نگاهشان در هم گره خورد، پشت آن شوخ طبعی همیشگی در جاشوا چیزی از جدیت پنهان شده بود چیزی که فقط زر می‌دید، کسی که جاشوا را از کلاس زبان مدرسه، از آن نیمکت‌های ترک خورده‌ی انتهایی، از روزی که معلمشان برای اولین‌بار گفت: -این دوتا زیادی حرف می‌زنن، جداشون کنید. می‌شناخت. او تنها کسی بود که دیده بود جاشوا چطور با دو انگشت و یک کابل لان سیستم نمره دهی مدرسه را برای تغییر نمره‌ی دوست صمیمی‌اش دستکاری کرد؛ یا بعد‌‌ها چطور وقتی در بخش آی‌تی پلیس فدرال(اف بی آی) مشغول شد با یک کلیک اشتباهی باعث شد پرونده‌ی یک باند قاچاق اسلحه در معرض خطر افشا قرار بگیرد و البته منجر به اخراجش شد ولی زر همیشه می‌دانست آن صرفا یک اشتباه اتفاقی نبود، جاشوا چیزی دید که نباید می‌دید و سکوت کرد همان‌طور که حالا زر داشت قدم به قدم در همان مسیر پا می‌گذاشت. - می‌دونی چیه زر؟ جاشوا گفت و فنجانش را برداشت. - من چیز زیادی برای از دست دادن ندارم اما تو یه مامور آینده داری اگر بخوای با من ادامه بدی باید بدونی ممکنه چی در انتظارت باشه. @Nasim.M
    4 امتیاز
  39. #پارت ده زر زمزمه‌ای کرد و‌ گفت: - یعنی می‌خوای بگی وانمود کنم خواب بودم یا توهم زدم؟ نوآ آهی کشید، به وضوح بین وفاداری و فشار درگیر بود. - نه. نمیگم خواب بودی فقط دارم میگم شاید اون چیزی که دیدی واقعیت نداشته باشه یا کسی نمی‌خواد که واقعیت داشته باشه. زر دوباره به مانیتور‌ها نگاه کرد ناگهان یک حس سرد در وجودش دوید؛ نه از اشتباه‌، از این‌که می‌دانست کسی حقیقت را پاک کرده است. نوآ برای چند لحظه سکوت کرد دست‌هایش را به میز تکیه داد و به پایین خیره شد، وقتی بالا را نگاه کرد صدایش دیگر آن لحن تند اولیه را نداشت. آرام اما خسته گفت: - زر، من می‌دونم که تو چیزایی دیدی و باور دارم که دلت می‌خواد کمک کنی اما گاهی وقت‌ها مجبوری عقب بکشی. زر هنوز به صفحه زل زده بود انگار اگر فقط چند ثانیه بیشتر نگاه می‌کرد ون از دل تصویر بیرون می‌زد. - من بیست ساله توی این کارم؛ می‌دونم وقتی یکی گیر می‌افته توی چیزی که نمی‌تونه ثابتش کنه چجوری بقیه شروع می‌کنن زیر لب پچ‌پچ کردن، یه جورایی میشی اون مامور وسواسی، اون دیونه‌ای که خیال بافی می‌کنه مخصوصا وقتی یه تازه کاری، یه زن و از خانواده‌ای که نصف این سیستم هنوز باهاش غریب‌ست. زر بی‌حرکت ماند و فقط نفسش سنگین‌تر شده بود. نوآ با لحنی آرام‌‌تر گفت: - این رو از روی بدخواهی نمیگم زر؛ دارم بهت هشدار میدم چون تو لیاقت داری کارت رو ادامه بدی لیاقت داری توی این سیستم بمونی ولی اگر بخوای این‌طوری ادامه بدی خودت رو می‌سوزونی. چیزی که نمی‌‌ذارن مدرکی علیهش جور بشه و ماشینی که هیچ‌جا نیست و عکسی که بیشتر سایه‌ست تا مدرک. لطفا ولش کن نذار تو رو بکشن پایین. زر لب باز کرد اما چیزی نگفت، فقط تصویر تار دختر مو صورتی در ذهنش چرخ می‌زد چشم‌های خیره شده‌ی آن‌ دختر، بی‌صدا و ملتمس. نوآ جلو رفت و دست‌هایش را روی شانه‌ی زر گذاشت و‌ گفت: - بیا از این بگذریم چندروز استراحت کن و سرت‌‌ رو از این پرونده بکش بیرون قول میدم اگر چیز جدیدی فهمیدم اولین کسی که بهش خبر میدم تویی. زر با چشمانی که آماده‌ی لبریز شدن بود گفت: - تو باورم نمی‌کنی نه؟ نوآ مکث کرد و بعد با صداقتی تلخ گفت: - من تو رو باور دارم ولی سازمان؛ اون‌ها فقط به چیزی باور دارن که توی گزارش باشه و فعلا هیچی نیست. باران ریز و پیوسته‌ای از شب گذشته شروع شده بود و حالا فقط جای قطرات روی پنجره مانده بود. صدای ماشین‌های عبوری در خیابان خیس مثل نفس‌های سنگین و بی‌حوصله در دل شب پخش میشد. زر با لباس راحتی و موهای جمع شده در اتاق نیمه تاریکش ایستاده بود فنجان قهوه نیمه سرد در دستش و چشم‌هایی که نه به نور بیرون، بلکه به توده‌ای از افکار درهم دوخته شده بود. او از محل کار مستقیما به خانه برگشته بود لبریز از خشم و بی‌اعتماد به همه، حتی به نوآ. صدای اعتراضات ذهنی‌اش از صدای باران بیشتر بود. - چرا هیچ کس حرفم رو جدی نمی‌گیره؟ چرا اثری از اون ون نیست؟ چرا ردش رو پاک کردن؟ عقربه‌های ساعت حوالی دو بامداد را نشان می‌دادند که دیگر طاقت نیاورد، پالتوی مشکی‌اش را پوشید، گوشی را در جیب گذاشت و بی‌صدا از پله‌ها پایین رفت. خیابان هنوز بیدار بود؛ نیویورک خواب ندارد. کوچه‌ی باریکی که آن شب ون خاکستری در آن توقف کرده بود حالا خالی‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. چراغ مهتابی سوسو زنی در انتهای کوچه آویزان بود. زر گوشه‌ای ایستاد. چند دقیقه، نیم ساعت و هیچ کس نیامد. ون هم نبود، تنها صدای تهویه‌ی یک واحد صنعتی بود که مثل تپش قلب در فضا می‌پیچید. @Nasim.M
    4 امتیاز
  40. #پارت نُه زر اخم کرد و جلو آمد. - من توهم ندیدم قربان اون دختر من رو دید اگر فرار نکردم فقط برای این بود که موقعیت امنی برای ورود نداشتم. ما داریم وقت رو از دست میدیم. کویین نگاه اخطار آمیزی به زر انداخت. - مامور گریسون، شما فقط سه ماه که وارد سیستم شدید اون‌ هم نه به عنوان عضوی از فدرال، هنوز یاد نگرفتید که هیجان شخصی مجوز عمل نمیده؟ اگر از دستورات اداری خارج بشید حتی حمایت نوآ هم نمی‌تونه ازتون محافظت کنه. نوآ لب فشرد، مکثی کرد و قاطعانه گفت: - ما فقط درخواست بررسی دوربین‌های شهری و گزارش ترافیکی اطراف رو داریم اگرچیزی نبود پرونده بسته میشه و اگر چیزی بود شاید جون سه دختر جوون بهش بستگی داشته باشه. بعد از چند لحظه سکوت کوئین بالاخره گفت: - خیلی خب، اما به شرطی که از مسیر اداری خارج نشید، هر حرکتی خارج از این خط مستقیم میره کمیته‌ی نظارت. زر آهسته نفسش را بیرون داد. در راهرو وقتی از دفتر بیرون آمدند زر زیر لب گفت: - یعنی اگر خودم گروگان بودم بازم باید فرم پر می‌کردم تا بیان نجاتم بدن؟! نوآ پوزخندی بی‌صدا و تلخ زد. - اگر فرم به درستی پر نشده باشه شاید نه. ساعت شش و‌ سیزده دقیقه صبح بود. هوا هنوز خاکستری بود نه کاملا تاریک نه کاملا روشن. گوشی زر با لرزشی تیز و پیامی کوتاه بیدارش کرد. نوآ بود و چیزی که نوشته بود. - فورا بیا اداره، مهمه. هیچ سلام و هیچ توضیحی در کار نبود. سرد، کوتاه و خشک. زر با چشم‌های نیمه باز لحظه‌ای به صفحه خیره ماند. حس بدی در دلش موج می‌زد، نه از آن‌هایی که بشود نادیده گرفت از آن‌هایی که می‌دانی قرار است چیزی فرو بریزد. کمی گذشته بود، با موهایی نم‌دار وارد اداره شد. چراغ‌ها هنوز کامل روشن نشده بودند اما طبقه‌ی چهارم اتاق تحلیل تصویر، روشن‌تر از همیشه بنظر می‌رسید، در را بازکرد. نوآ دست به سینه ایستاده بود و صورتش سخت‌تر از همیشه. بدون لبخند و بدون نگاه گرم همیشگی. زر نفس‌نفس زنان گفت: - چیزی شده؟ نوآ چیزی نگفت و فقط مانیتور‌های پشت سرش را نشان داد. هفت تصویر مختلف از دوربین‌های خیابان‌ها. منطقه‌ی مورد نظر، ساعات مشخص. زر نزدیک شد. همه چیز همان‌طور بود که به یاد داشت اما فقط یک چیز نبود، ون خاکستری. هیچ ردی از آن ماشین نه در کوچه، نه در تقاطع‌ها و نه در خروجی. انگار اصلا وجود نداشت. - ما همه‌ی فیلم‌ها رو چک کردیم نه فقط دیشب بلکه ده شب گذشته، هیچی. هیچ ماشینی با اون مشخصات توی اون ساعت توی اون مسیر نبوده و نه هیچ تصویری از دخترها، نه صدایی و نه حرکتی، فقط یه خیابون خالی و شبِ ساکت. زر به مانیتور‌ها زل زد و چشم‌هایش نگران. - ولی من دیدم؛ عکس گرفتم. نوآ صدایش را کمی بالا برد و‌ گفت: - همون عکس تار؟ که هیچ پلاک یا چهره‌ای مشخص نیست؟ زر، با توجه به چیزی که الان دارم می‌بینم، این بازی داره از کنترل خارج میشه. من بهت اعتماد کردم اما الان؟ رئیس به ما فشار میاره که وقت اداره رو هدر دادیم. این فقط یه سایه‌ست فکر کن چیزی نبوده، فکر کن اشتباه کردی! @Nasim.M
    4 امتیاز
  41. #پارت هشت مرد برگشت و در عقب بسته شد. ون در سرمای مه‌آلود نیویورک از دیدگان زر فاصله گرفت. زر ماند با گوشی در دست, قلبی با ضربان‌هایی محکم و تصویری تار از دختری که به جای کمک سکوت را انتخاب کرده بود. تمام راه بازگشت به خانه را به آن سه دختر فکر می‌کرد هیچ حدس یا نظریه‌ای نداشت که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. شب سختی که نمی‌دانست تا صبح چگونه باید سر شود. صبح نیویورک روشن نبود، ابرها آسمان را بلعیده بودند و بادی سرد میان خیابان‌ها می‌دوید اما چیزی که زر را بیشتر آزار می‌داد نه هوا، بلکه سنگینی گوشی در جیبش بود. پله‌های اداره را بالا می‌رفت با هر قدم صدای ضربان قلبش در گوشش می‌پیچید. سلام‌های هم‌کاران را شنید اما با سر تکان دادن رد شد. نوآ پشت میز بود با دیدن زر ابرو بالا انداخت. - صبح‌ بخیر کارآگاه نگران. - وقت داری؟ باید یه چیزی ببینی. دفتر نوآ شیشه‌ای بود اما آن‌قدر بسته که وقتی در را بستند دنیا پشت شیشه محو شد. زر گوشی‌اش را بیرون آورد، پوشه‌ی تصاویر، عکس آخر تار و لرازن بود سه دختر نوجوان کنار ون خاکستری. دختری با موهای صورتی. نوآ تصویر را چند لحظه نگاه کرد و ساکت بود. گوشی را پایین آورد. - این رو دیشب گرفتی؟ زر سرتکان داد. - یک هفته بود که می‌رفتم اون اطراف دیشب اون ون اومد و سه تا دختر رو بردن. ببین اون دختر فهمید من اون‌جام ولی هیچی نگفت. نوآ نفس عمیقی کشید. - می‌دونم دلت می‌خواد بری تو دل ماجرا ولی عکس تار، بدون پلاک، بدون چهره‌ی واضح؟ این فقط یه تیکه‌ی پازل نه مدرک نه میشه باهاش حکم گرفت. زر جلو آمد، صدایش لرزید. - ولی اون دختر من رو دید اگر کاری نکنیم شاید... نوآ جدی شد. - زر، اگر بی‌حساب کاری کنیم نه تنها ازمون سلب مسئولیت می‌کنن، ممکن کل پرونده رو هم ببیندن پس باید قانونی پیش بریم. تو اون محل پای مهاجر‌ها وسطه کافیه یکی اعتراض کنه که ما بدون مدرک وارد شدیم و تمام. نوآ لحظه‌ای مکث کرد و بعد نرم‌تر ادامه داد. - بیا گزارش رو با هم می‌نویسیم درخواست رسمی بررسی دوربین‌های اطراف. از یه مامور هم می‌خوایم یه سر به اون کوچه بزنه با رئیس منطقه تماس می‌گیرم. قبول کن اگر قرار نجاتشون بدیم باید هوشمند باشیم و البته زنده. زر سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. ساعتی گذشته بود، دفتر سرهنگ ماتئو کویین مثل خودش بود خشک، صاف و بدون لبخند. ساعتی قدیمی، مدارک قاب شده و بوی قهوه‌ای که هیچ وقت نوشیده نمی‌شد. نوآ و زر روبروی میز استاده بودند. صفحه‌ی تبلت روبه روی سرهنگ بود. گزارش مقدماتی، عکس، موقعیت و تحلیل اولیه. کویین کاملا سرد و بی‌احساس گفت: - این تصویر تار از سه دختر بدون شناسایی، از فاصله‌ی دور، شب؟ مدرک اینه؟ نوآ آرام اما محکم پاسخ داد. - درسته مدرک کافی نیست اما علائم زیادی هست که ما رو مشکوک می‌کنه. گزارش محلی، الگوهای تردد غیرعادی و سابقه‌ی تخلف‌های گزارش شده در اون حوالی. می‌‌خوام مجوز بازرسی نرم رو بگیریم. سرهنگ تکیه زد، دست‌ها را قفل کرد و گفت: - این اداره داره زیر پرونده‌های بین‌المللی واقعی له میشه کارآگاه نه وقت داریم، نه منابع برای دنبال کردن هر توهمی که یه مامور کم تجربه دیده. @Nasim.M
    4 امتیاز
  42. #پارت هفت زر لبخند تلخی زد و گفت: - می‌دونم نگرانمی نوآ. نوآ لبخند کوتاهی زد و سرتکان داد. - بیشتر از چیزی که باید. در آسانسور باز شد. هر دو به سمت در خروجی رفتند. صدای خیابان، بوق‌ها و قدم‌های خسته‌ی شهر به استقبالشان آمد. زر بی‌آنکه برگردد گفت: - امشب فقط نگاه می‌کنم قول میدم. اما خودش هم نمی‌دانست که قرار است تماشا کردن کافی باشد یا نه. شب آرام نبود، حتی با این‌که خیابان در ظاهر ساکت و بی‌حرکت به نظر می‌رسید. نیویورک در این ساعات نقابی از خواب بر‌چهره داشت اما زر نمی‌دانست که پشت این سکوت همیشه چیزی در کمین است. زر با کلاه بافتنی خاکستری که تا بالای ابروهایش پایین کشیده بود پشت یک ماشین پارک شده ایستاده بود و نگاهش به آن ساختمان ظاهرا معمولی دوخته شده بود، همان ساختمان تمیز، آرام و بی‌صدا. همه چیز مثل قبل بود. ساکت، خیلی بیش از حد ساکت. دستش در جیب پالتوی چرمی‌اش بود و انگشتانش دور گوشی فشرده شده بودند. هرازگاهی صدای بی‌ربط رادیوی تاکسی‌ها یا عبور بی‌هدف چند رهگذر، سکوت فضا را می‌شکست. چشم به آن ساختمان معمولی دوخته بود. ساختمانی با نمایی تمیز و‌ بی‌نقص با پنجره‌هایی بی‌حرکت مثل چشم‌هایی که یادشان رفته پلک بزنند. شاید بیشتر از یک ساعت گذشته بود از آن لحظه که در کوچه‌ی خلوت ایستاد و تصمیم گرفت منتظر بماند. بی‌سروصدا، بی‌حرکت و فقط نظاره‌گر. اما حالا سرد‌تر شده بود. بوی خیس بتن با بوی کم‌رنگ زباله ترکیب شده بود و صدای خش‌خش کیسه‌ای که باد با خودش می‌کشید، از اعصابش بالا می‌رفت، باخودش فکر می‌کرد. - هیچی نیست، شاید داشتم خیال می‌بافتم. به ساعت مچی‌اش نگاهی انداخت، دو و چهل و‌ یک دقیقه نیمه شب. نفس عمیقی کشید. آماده‌ی تسلیم شدن بود که ناگهان تاریکی کوچه دگرگون شد، دو رشته نور ضعیف، نرم و لغزنده از ابتدای کوچه ظاهر شدند. زر پشت یک شورلت خاک گرفته و رها شده پناه گرفت زانوها جمع شده، پشت به بدنه‌ی ماشین، چشم در تاریکی. نور ضعیف کم‌کم محو شد. چراغ‌های خاک گرفته‌ی یک ون خاکستری. همان ون بی‌نشان، خاموش و آشنا. ون با آرامش در دل کوچه خزش کرد نه شتاب، نه صدایی اضافه، مثل یک سایه. در عقب ساختمان باز شد و صدای فلز پوسیده در شب طنین انداخت. دو مرد بیرون آمدند، با لباس‌هایی تیره و حرکاتی سنجیده داخل رفتند. زر لبانش را تر کرد نفسش حبس شده بود. لحظاتی بعد برگشتند. همراهشان سه دختر نوجوان. هر سه ساکت، گنگ و خاموش. یکی لباس خواب به تن داشت دیگری کتی که برای او بیش از حد بزرگ بود و سومی موهای صورتی کم‌رنگ، رنگی که زمان فرصت نکرده بود کامل پاک کند. آخرین نفر بود و پاهایش کُند‌تر از بقیه، سر کمی خم، اما درست پیش از سوار شدن سرش را بالا آورد. چشم در چشم زر.‌ در آن تاریکی، در آن فاصله نگاه‌ها تلاقی کردند. نه فریاد و نه اشاره، فقط سکوتی سنگین از فهمی مشترک. زر انگشتانش را به سختی به صفحه‌ی گوشی برد. دوربین را بالا آورد دست‌هایش می‌لرزید، نه فقط از روی ترس بلکه از سنگینی چیزی که ضبط می‌کرد. چند عکس. دختر مو صورتی فقط پلک زد نه دست بلند کرد و نه چیزی گفت، فقط سکوت کرد. او زر را دید و نادیده گرفت اما چشمانش لرزان بود و سکوتش بیش از حد بلند. زر، آرام سرش را تکان داد تشکری بی‌صدا و قولی نانوشته. دخترها یکی‌یکی سوار شدند. یکی از مردها ایستاد، چرخید و به تاریکی خیره ماند. زر بی‌حرکت ماند انگار خودش را در دیواره‌ی فلزی ماشین حل کرده باشد، نفسی حبس شده در سینه. - چیکار می‌کنی؟ بیا بریم. - هیچی فکر کردم یه چیزی دیدم. @Nasim.M
    4 امتیاز
  43. #پارت شش - به هرحال برای شفاف سازی میگم. اون لیست پنج سال پیش تنظیم شده، اطلاعاتش به روز نیست ضمن این‌که سیستم دوربین ساختمون قطع بوده و ما مدرکی نداریم خانم گریسون، این فقط حدس شماست. نوآ که کنار ایستاده بود دست به سینه گفت: - ما نمی‌خوایم عملیات مسلحانه انجام بدیم فقط یه حکم بازرسی دقیق، همین. اما مرد پشت میز لبخندی کج زد از همان لبخند‌های بی‌روح و طعنه آمیز اداری. - شما حق دارید نگران باشید ولی بخش حقوقی اجازه‌ی صدور حکم رو فعلا نمیده من نمی‌تونم بدون مدرک جدی‌تر دستور بدم وارد یک ملک خصوصی بشین. نه توی این وضعیت سیاسی، نه برای ساختمونی که ظاهرا همه چیزش مرتبه. چند لحظه اتاق را سکوتی گرفت. زر حس کرد خونش زیر پوستش می‌جوشد اما تنها چیزی که گفت این بود. - اگر الان جلوش رو نگیریم... مدیر آهی کشید، صندلی‌اش را عقب برد و حرف زر را قطع کرد. - تا مدرک قابل ارائه‌ای نداشته باشید این پرونده رو توی کشوی پایین نگه می‌دارم. جهت یادآوری خانم گریسون، لطفا در کارهایی که بهتون مربوط نیست دخالت نکنید. زر و نوآ بدون هیچ حرفی از دفتر بیرون رفتند. زر بی‌صدا در دلش گفت: - پس خودم پیداش می‌کنم. سکوت تا جلوی آسانسور ادامه داشت. نوآ کلید طبقه‌ی هم‌کف را زد و بازویش را به دیواره‌ی آسانسور تکیه داد. زر همان‌طور که دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو کرده بود به نقطه‌ای در دور دست خیره ماند. نوآ سکوت را شکست و گفت: - زر یه لحظه به من گوش بده. زر سر برگرداند، صدای نوآ لحن همیشگی را نداشت. دیگر خبری از شوخی‌های زیر لب یا لبخندهای پدرانه نبود جدی بود و کمی هم دل نگران. - می‌دونم عمیقا حس می‌کنی یه‌چیزی اون‌جا پنهان شده، منم همین حس رو دارم ولی نمی‌تونی تنهایی بری اون‌جا نه بدون حکم نه بدون پشتیبانی. این‌جا نیویورک زر، نه یه فیلم قدیمی دهه هشتادی. زر مکث کرد. -‌ اگر صبر کنیم تا سیستم اجازه بده ممکنه دیر بشه. تو هم دیدی اون قفسه‌ها خالی بودن مثل این‌که یکی روز قبل همه چی رو پاک کرده باشه که یعنی می‌دونستن ما قراره اون‌جا باشیم. نوآ سرش رو تکون داد. - ببین زر، قانون لعنتی و کُندِ ولی لازم. خود‌سر رفتن به یه ملک مسکونی اون هم به عنوان مامور پلیس برات دردسر جدی درست می‌کنه، اگر اشتباه کرده باشی چی؟ اگر چیزی اون‌جا نباشه؟ زر آهی کشید و گفت: - اگر حق با من باشه چی؟ نوآ نزدیک‌تر شد، صدایش پایین‌تر آمد. - اگر حق با تو باشه اون‌وقت من شخصا همه چیز رو تا بالاترین سطح فراهم می‌کنم ولی با مدرک زر. یه عکس، یه صدا، یه اسمی که تو لیست تحت تعقیب باشه. هرچی، اما نه با ورود غیرقانونی. زر برای لحظه‌ای فقط به دکمه‌های آسانسور نگاه کرد. - امشب فقط از دور نگاه می‌کنم. نه ورود، نه دخالت، فقط نظارت. نوآ لحظه‌ای مکث کرد. - من نمی‌خوام فردا تو رو توی جلسه‌ی بازخواست ببینم یا بدتر؛ توی گزارش حادثه. @Nasim.M
    4 امتیاز
  44. #پارت پنج ساختمان آجری کهنه‌ای در خیابان چهل و سه جنوبی کوئینز بود. چهار طبقه با فونت قهوه‌ای روشن Clay & Bean رنگ‌های پریده و تابلویی روی سردرش. ظاهرش معمولی‌تر از چیزی بود که انتظار می‌رفت. زر و نوآ با دستور بررسی رسمی از سوی واحد قاچاق پلیس فدرال وارد شدند. همراهشان مامور محلی ناظری بود که طبق روال، اجازه نامه‌ی محدود بازرسی را در اختیار داشت. نوآ گفت: - گزارش دهنده یه کارگر خدماتی مردی به اسم امیلیو رویز اهل مکزیک اقامت موقت داره و برای شرکت نظافتی منطقه کار می‌کنه. هیچ سابقه‌ی تخلفی نداره، حتی سرعت غیر مجاز. سه سال که ساکن نیویورک. زر نگاهش را به داخل ساختمان دوخت. فضا خالی بود. سکوت بیش از حد، راه پله‌های تمیز شده. نه فقط تمیز بلکه برق انداخته شده بود. بوی مواد ضدعفونی کننده به وضوح در هوا پخش بود آن هم در ساعتی که معمولا نظافت انجام نمی‌شد. مامور گفت: - کارگر گفته شب‌ها، معمولا بین ده تا نیمه شب، افراد غریبه‌ای وارد وخارج میشن. البته از در پشتی، هیچ‌کدوم از مستاجرها هم اون‌ها رو نمی‌شناسن. زر پرسید: - دوربین مدار بسته؟ مامور سری تکان داد و گفت: - متاسفانه سیستم دوربین اینجا پنج ماه پیش از کار افتاده و دوربین کافه‌ی‌ طبقه‌ی هم‌کف هم فقط فضای داخلی رو پوشش میده ما دوربین‌های اطراف رو چک کردیم و هیچ‌کدوم به قسمت پشتی ساختمون اشراف نداشتن. زر به نوآ نگاه کرد، نوآ زیر لب گفت: - خیلی تمیز. در زیر زمین با کلیدی که مدیر ساختمان در اختیار مامور قرار داده بود باز شد. پله‌ها به سمت راهروی باریکی می‌رفتند که با لامپ‌های مهتابی روشن شده بود. همه چیز در جای خودش بود. کف تمیز، دیوار‌ها بدون لکه، حتی قفسه‌های خالی که معلوم بود اخیرا از محتویات خالی شدند و هیچ نشانی از زندگی. نوآ آرام گفت: - معلومه کسی خواسته همه چیز خیلی مرتب باشه. این‌جا یا واقعا هیچی نیست یا دقیقا همون‌جایی که باید باشیم. زر لطفا بررسی رو شروع کن. زر دستکش‌های لاتکس را پوشید و به آرامی شروع به بازرسی کرد. درز دیوار‌ها، کانال تهویه، پشت جعبه‌ی فیوزها. در امتداد دیواری که روی آن لکه‌ای از نم باقی مانده بود رد کفش دیده میشد، رد تازه‌ای که انگار فراموش شده بود. زر نگاهش را به نوآ دوخت. - حس می‌کنم این‌جا یه لایه رویی باشه باید با حکم بازبینی کامل برگردیم. دفتر مدیر ناحیه‌ای عملیات ویژه در طبقه پنجم اداره‌ی پلیس فدرال نیویورک، پنجره‌ای بزرگ به سمت پل بروکلین داشت. ولی زر نگاهش به شیشه نبود؛ به پرونده‌ای بود که روبه روی مرد چاق کت و شلواری و عبوس پشت میز گذاشته شده بود. پرونده‌ای که برای او فقط یک گزارش ناتمام دیگر بود. مرد نگاهی به پوشه انداخت، ابرو بالا انداخت و گفت: - یه قهوه‌چی ناشناس، یه زن که شاید توهم زده، یه کارگر مهاجر که هیچ‌کس تاییدش نمی‌کنه، اینا دلایل خوبی برای ورود تمام عیار به یه ملک خصوصی نیستن مامور گریسون. زر سعی کرد لحنش آرام و حرفه‌ای بماند. - من گزارش کارگر ساده رو نمی‌گیرم قربان. اونجا بیش از حد تمیز، بوی شدید مواد شیمیایی غیر طبیعی هست و قفسه‌هایی که انگار چیزی ازشون تخلیه شده و از همه مهم تر؛ محل قبلا تو لیست مظنونین به قاچاق انسان ثبت شده بوده. مرد سرش را تکان داد و گفت: - خانم گریسون، من از شما سوالی دارم. وظیفه‌ی شما به‌عنوان نماینده‌ی اینترپل چیه؟ آیا شما مامور فدرال هستید؟ زر چیزی نگفت چون می‌دانست حق کاملا با اوست و جوابی برای گفتن ندارد. @Nasim.M
    4 امتیاز
  45. #پارت چهار زن درست قبل از سوار شدن سری به عقب برگردانده بود، نه به دوربین بلکه به چیزی در خیابان. انگار دنبال تایید بود؛ دنبال چشم دومی که بفهمد. این چیزی بود که در ذهن زر می‌گذشت. - کافه دوربین دیگه‌ای نداشت؟ تصویر از پشت بود نتونستم ببینم چه جوری اون رو نوشته. نوآ حرف زر را قطع کرد. - ببین من می‌فهمم حس می‌کنی چیز عجیبی اون‌جا بود، ولی الان با این داده‌ها نمی‌تونیم کاری بکنیم هنوز چیزی برای باز کردن پرونده نداریم حتی اگر هم داشتیم به واحد ما مربوط نمی‌شد زر. زر آهسته گفت: - می‌دونم. نوآ به صفحه نگاه کرد و گفت: - حالا این رو بذاریم کنار، تو تازه واردی این هم یه جور مهارت، ولی باید یاد بگیری کی دنبالش بری و کی ولش کنی. زر پوزخندی زد. - یعنی الان وقت ول کردن؟ - یعنی الان وقت صبر کردن. دو هفته گذشت. زر میان ده‌ها پرونده، بازجویی، جلسات خسته کننده و بوق‌های بی‌‌وقفه نیویورک سعی کرده بود همه چیز را در مورد آن زن از ذهنش بیرون کند. در دپارتمان پلیس فدرال نیویورک، زمان هیچ‌وقت برای ایستادن فرصت نمی‌یافت. پرونده‌ها یکی‌یکی روی میز زر آمدند و می‌رفتند. قاچاق کالا، گذرنامه‌های جعلی، تخلف‌های فرامرزی، بیشترشان خشک و بی‌جان و با فرمت‌های تکراری. صبح سه‌ شنبه ساعت نه و چهل و پنج دقیقه اداره پلیس فدرال، واحد جرایم سازمان یافته، بخش پیگیری گزارشات مشکوک به قاچاق انسان و غیره. زر مشغول بازبینی گزارش گمرکی از بندر نیوآرک بود که صدای نوآ از پشت سرش آمد. - یه گزارش نچسب داریم که افتاده گردن ما فکر کنم بهتره یه نگاهی بهش بندازی. او پوشه‌ای نیمه رسمی در دست داشت نشان پلیس روی سربرگ با مهر خاکستری اینترپل دی سی دی ویژن(DC Division). - از بخش مهاجرت ارسال شده، یه کارگر خدمات ساختمانی توی یکی از آپارتمان‌های قدیمی کوئینز سه بار ادعا کرده که طی چند هفته اخیر رفت و آمدهای عجیبی رو توی زیرزمین اون‌جا دیده، میگه شب‌ها آدم‌هایی وارد و خارج میشن که ساکن اون‌جا نیستند، نور چراغ‌ها گاهی روشن و گاهی خاموش و بوی مواد شوینده قوی میاد. سه بار با پلیس محلی تماس داشته ولی اون‌ها چیزی پیدا نکردن، چون این ساختمان قبلا تو لیست تحت نظر برای مشکوک بودن به قاچاق انسان ثبت شده بوده ارجاع دادن به ما. زر پوشه را گرفت و نگاهی انداخت و چیزی در دلش تکان خورد. - گفتی اسم ساختمون چیه؟ نوآ لحظه‌ای مکث کرد و بعد گفت: - کافه‌ی طبقه هم‌کف حتما واست آشناست clay&bean همونی که اون زن رو اون‌جا دیدی. زر بی‌درنگ سرش را بالا آورد چشمانش دو هفته سرکوب شده را در یک لحظه بازیابی کردند چیزی ته دلش می‌دانست این داستان تمام نشده است بلکه شاید شروع این ماجرا باشد. با چشمانی کنجکاو و منتظر به نوآ نگاه کرد. - نمی‌خوام بگم ممکن بهم ربط داشته باشن ولی می‌خوای یه سر بریم؟ زر صفحه‌ی گزارش را بست، نه برای بی‌اهمیتی، بلکه برای تمرکز بیشتر. نوآ گفت: - فقط صبر کن تا مدارک رو وارد سیستم کنم. اجازه‌ی ورود رو بگیر تا بتونیم دقیق‌تر بررسی کنیم. زر با قدم‌هایی مطمئن و کنجکاو برای فهمیدن و ربط دادن این دو موضوع از جایش بلند شد، نمی‌دانست چیزی که اکنون حس می‌کند ترس است یا هیجان اما هرچه که بود زر به آن حس خوبی نداشت. چیزی شبیه گیر افتادن در وسط اقیانوس آرام بر روی تخته‌ای شکسته به جا مانده از یک قایق چوبی، همین اندازه بلاتکلیف و سردرگم. @Nasim.M
    4 امتیاز
  46. #پارت سه زر بلند شد و دوباره سراغ میز رفت. لیوان قهوه‌ی آن زن را برداشت و نگاهی انداخت، با خودکار خودش زیر واژه‌ی کمک یک علامت سوال کوچک گذاشت. روی یخچال چند کاغذ بود. یکی از آن‌ها تاییدیه‌ی استخدام دائم پلیس بین الملل بود که با حروف درشت نوشته شده بود. اسم: زر گریسون، تابعیت: آمریکایی، نژاد: مختلط، ایرانی سفید پوست. در ذهنش گفت: - ولی نه اون‌ها، نه من، هنوز دقیق نمی‌دونیم کی هستم شاید این پرونده کمک کنه بفهمم. موبایلش روشن بود و پیام نوآ که نوشته بود فردا صبح ساعت هشت اتاق دویست و بیست و شش. زر گوشی را کنار گذاشت. پشتش را به صندلی کرد چشمانش را بست و منتظر فردا بود. باد صبحگاهی خنک و آلوده به بوی آسفالت خیس موهای مشکی و کوتاه زر را نوازش می‌کرد و نور طلایی آفتاب مستقیما به چشم‌های سبزش می‌تابید. خیابان‌های نیویورک همیشه بیدار بودند اما امروز برای او بیداری معنای دیگری داشت. او حس می‌کرد چیزی پشت نگاه آن زن مخفی شده است، چیزی قوی‌تر از یک حس بود که بشود آن را نادیده گرفت. وارد ساختمان شد، لابی مثل همیشه سرد و بی‌روح بود نگهبان با تکان دادن سر به او سلام کرد بی‌‌آن‌که چشم از مانیتورهای امنیتی بردارد. آسانسور طبقه دوم، راهرو و در آهنی اتاق دویست و بیست و شش. در نیمه باز بود، نوآ پشت میز نشسته بود فنجان قهوه‌اش هنوز بخار داشت، مانیتور بزرگ در مقابلش در حال بارگذاری فایل‌های نظارتی. نوآ بی‌آن‌که سر بلند کند گفت: - همیشه همین‌قدر خوش قولی؟ زر لبخند زد و وارد شد. - خوش قول نه، فقط دیشب خواب به چشمم نیومد. نوآ نیم نگاهی به او انداخت و جدی شد. - یعنی این‌قدر تاثیر گذار بوده؟ - نه، یعنی نمی‌دونم، فقط نمی‌تونستم بهش فکر نکنم. لیوان قهوه دیروز هنوز در دستش بود مثل سندی زنده. نوآ اشاره کرد به صندلی کنارش. - بشین، دوربین کافه رو از چهار زاویه مختلف گرفتم بیا ببینیم چه خبره. تصاویر پخش شد. نور آبی مانیتور روی صورت زر افتاده بود، او و نوآ شانه به شانه پشت میز امنیت نشسته بودند. دو پلیس، دو ذهن و یک کلمه. چیزی در دل زر تکان می‌خورد. صدای ضربان قلب خودش را می‌شنید و در اعماق پیکسل‌های مانیتور در جست‌و‌جوی چیزی بود که مطمئن بود درحال رخ دادن است. ویدیوها در حال پخش بودند. دوربین داخلی کافه تصویری آرام، بدون درگیری، بدون هیاهو. زن جوانی با پوششی ساده وارد شد چند لحظه مکث کرد و بعد از آن زر وارد کافه شد. زن لیوان قهوه‌اش را برداشت و چیزی گفت. مردی نزدیک شد و بی‌هیجان بدون خشونت دستی روی شانه زن گذاشت و جمله‌ای آرام رد و بدل شد، همراه هم از کافه خارج شدند و لیوان قهوه‌ای که جا مانده بود. نوآ روی لیوان زوم کرد. کلمه هنوز آن‌جا بود کج و لرزان اما باقی تصویر بی‌نقص و عادی به نظر می‌رسید. - از بیرون چیزی پیدا کردی؟ نوآ سری تکان داد. دوربین خیابان روبه‌ روی کافه، زن و مرد با گام‌هایی نرمال وارد میدان دید شدند و به سمت یک ون خاکستری رفتند که فقط نیمی از آن پیدا بود. در باز شد زن لحظه‌ای مردد ماند ولی سوار شد مرد هم پشت فرمان نشست پلاک خوانا نبود. نوآ نفس بلندی کشید. - نه دعوا نه فریاد نه زور فقط یک زوج که قهوه خریدن و رفتن. - ولی چرا باید قهوه رو جا بذاره؟ نوآ کمی به سمتش چرخید. - سوال خوبیه زر، شاید یه چیزی بین خودشون بوده یا یه عادت عجیب ولی ما نمی‌تونیم اون رو جدی بگیریم نمیشه صرفا به این لیوان استناد کنیم حتی اگر هم می‌تونستیم فکر نمی‌کنی وظیفه ما چیز دیگه‌ای باشه؟ سکوت سنگینی بین زر و نوآ را فرا گرفت زر هنوز به تصویر ثابت شده‌ی زن خیره مانده بود. @Nasim.M
    4 امتیاز
  47. #پارت دو تماس تصویری برقرار شد. تصویر چهره‌ی‌ خسته اما همیشه هوشیار نوآ روی صفحه ظاهر شد. پشت سرش نور کم رمق و سر‌و‌صدای اداره پلیس شنیده می‌شد. نوآ دست به سینه نشست. - خب بگو ببینم چی شده؟ امروز که شیفت نداشتی زودتر رفتی خونه. زر لیوان را‌‌جلوی دوربین ‌گرفت و‌ گفت: - توی کافه معمولی زنی ازم خواست قهوه‌ش رو حساب کنم و بعد یه مرد اومد و گفت که همسرش و اون رو برد، هیچی نبود تا وقتی که این رو دیدم. نوآ ابرو بالا انداخت و نگاهش روی کلمه ماند. - ببین زر. لحنش کمی آهسته‌تر شد. صدایش به وضوح سنجیده و با تجربه بود. - گاهی چیزایی می‌بینیم که فقط ظاهراً عجیب‌اند، نمی‌خوام بگم تو اشتباه می‌کنی ولی ازت می‌خوام به احتمال ساده‌ترش هم فکر کنی. مکث کرد و بعد ادامه داد. - ما پلیسیم ولی نمی‌تونیم هر بار که حسمون یه چیزی گفت وارد عمل بشیم باید توازن رو بین حس و منطق نگه داریم. زر فقط نگاهش کرد. ساکت و منتظر. نوآ لبخند محوی زد انگار خودش فهمید آن جمله کافی نیست، لحنش عوض شد این‌بار جدی‌تر. - اما اگر حس تو این‌قدر محکم که نمی‌تونی ازش بگذری می‌تونیم از واحد نظارت شهری بخوایم دوربین‌های اون کافه رو بررسی کنن. مسیر خروج اون دو نفر رو هم پیگیری می‌کنیم اگه دوربین دیگه‌ای گرفته باشه، بدون این‌که کسی خبردار بشه. زر نفس عمیقی کشید. احساس کرد یک دریچه باز شد، نه برای اطمینان بلکه برای شروع. - ممنون نوآ فقط می‌خوام بدونم اون زن ‌‌اگر واقعاً به کمک نیاز داشت. نوآ سر تکان داد. - فردا صبح بیا اداره خودم با واحد تماس می‌گیرم ولی تا اون موقع استراحت کن، ذهنت هم باید مثل بدنت تیز بمونه. زر گوشی را روی میز گذاشت. لیوان قهوه هنوز روبرویش بود، با نوشته‌ی کمک. درست زیر آن قطره‌ای از قهوه ریخته بود شاید تصادفی شاید هم نه. آپارتمان زر ساکت بود مثل همیشه دیوارها سفید، لخت و بی‌ادعا. چند کتاب پراکنده روی میز، قاب عکس کوچکی از زنی با لبخندی نه چندان پر‌رنگ، مادرش لیلا. زر کت خیسش را آویزان کرد و رفت سراغ چای، قهوه دیگر برای او تازگی نداشت حتی بویش هم تهوع آور شده بود. آب جوش آمد، لیوانش را‌‌‌‌ برداشت. نه طرحی نه رنگی فقط سفید و ساده. همان‌طور که چای را می‌ریخت ناخودآگاه چشمانش به تقویم روی دیوار افتاد. امروز سالروز مرگ پدرش بود. جان گریسون مردی که هیچ‌وقت با صدای بلند نمی‌خندید اما وقتی زر ده ساله بود به خاطر چسباندن عکس‌های دخترش به داشبورد ماشینش جریمه شده بود. پدر آمریکایی‌اش یک راننده تاکسی بود، خسته و همیشه درگیر قبض‌ها. مادر ایرانی‌اش لیلا معلم بود مهاجری که لهجه‌اش هیچ وقت از بین نرفت، حتی بعد از بیست سال زندگی در نیویورک. زر حاصل دو دنیای متفاوت بود دو فرهنگی که هیچ وقت یک‌دیگر را درک نکردند اما با وجود او با هم زندگی می‌کردند. لبه کاناپه نشست و چای را مزه کرد تلخ‌تر از همیشه بود شاید چون امروز همه چیز طعم شک داشت. در ذهنش صدای بچگی‌اش برگشت. - مامان چرا همه بهم میگن عجیب؟ - چون تو مال یه طرف نیستی عزیزم تو مال هر دو طرفی. اما در اداره پلیس این همیشه مزیت نبود. گاهی باعث می‌شد همکارها با تردید به او نگاه کنند. بعضی‌ها می‌گفتند او‌ قابل اعتماد نیست، دورگه‌ها نباید عضو این سیستم باشند و از این دست صحبت‌هایی که در طول عمرش زیاد شنیده بود اما نوآ فرق داشت. نوآ همیشه او را جوری که هست می‌دیدید، درست مثل یک مافوق واقعی نه فقط به خاطر وظیفه، یا صرفا حسی پدرانه، بلکه چون خودش هم متفاوت بود. مردی سیاه پوست در سیستمی که هنوز رنگ پوست را بی‌صدا قضاوت می‌کرد. @Nasim.M
    4 امتیاز
  48. #پارت یک هوا گرفته بود، نه باران می‌بارید و نه آفتاب بود. آسمان خاکستری مثل ذهن زَر در ساعت پنج عصر یک روز طولانی. او تازه دو ماه بود که در اداره پلیس بین الملل استخدام شده بود بیشتر کارهایش اداری بود؛ پرونده خوانی، رمز گذاری، بررسی ایمیل‌های رسمی. هنوز هیچ عملیات هیجان انگیزی در کارنامه‌اش نبود و حقیقت این بود که از این وضعیت هم ناراضی نبود. امنیت در سکوت برای آدم‌هایی مثل زر دلنشین‌تر از درگیری با اسلحه‌ای در مشت بود. کیف لپ‌تاپ را روی دوشش انداخت، گوشی‌اش را چک کرد هندزفری‌ها را گذاشت و از در پشتی اداره بیرون رفت. عادت همیشگی‌اش این بود که در راه برگشت از آن کافه‌ی کوچک قهوه بگیرد. یک کافه با شیشه‌هایی پر از بخار، صندلی‌های فلزی سرد و باریستاهایی همیشه ساکت. وقتی وارد شد بوی تلخ قهوه و شیر داغ پیچیده بود. موزیکی پخش میشد که زَر نمی‌شناخت. نور زرد و گرم فضا را مثل یک پتوی نازک پوشانده بود. در صف ایستاد، جلوتر از او فقط یک زن بود. لباس ساده‌ای پوشیده بود، شالی افتاده روی شانه، صورتی رنگ پریده و نگاهی که هر لحظه از در عقب به پشت سر می‌دوید. زَر متوجه شد، ولی همیشه سعی می‌کرد فکر نکند. - تو پلیس میشی وقتی واقعا نیاز باشه، نه فقط وقتی شک داری. این جمله‌ای بود که مربی آموزش‌های مقدماتی بار‌ها تکرار کرده بود. زن برگشت، به زَر نگاه کرد و لبخندی محو زد. دستش لرزید وقتی لیوان قهوه‌اش را گرفت و گفت: - ببخشید می‌تونین قهوه‌ام رو حساب کنین؟ کیفم رو جا گذاشتم فقط همین یه بار. زَر جا خورد. نه از خواهش زن، از حالت چشم‌هایش. ولی باز هم تردید کرد؛ پیش از آن‌که جوابی بدهد، صدای مردی از پشت آمد. - عزیزم! گفتم منتظر بمون من بیام. ببخشید خانم، همسرم یکم حواس پرتی داره. مرد لبخند زد، زن را از بازو گرفت و آرام به سمت در هدایت کرد. زن چیزی نگفت، اما نگاهش برای لحظه‌ای روی زَر ماند، نه التماس بود نه خواهش فقط یک مکث و بعد رفتند. زر هنوز در صف ایستاده بود، همه چیز خیلی عادی بود حتی شاید بی‌معنا، تا وقتی که باریستا گفت: - قهوه‌ی اون خانم رو حساب نمی‌کنین؟ زَر نفسش رو بیرون داد، جلو رفت، کارت کشید، قهوه‌ی خودش و او را حساب کرد همه چیز تمام شده بود. چند دقیقه بعد وقتی لیوان قهوه را از پیشخوان برداشت نگاهش به بدنه‌ی مقوایی آن افتاد. جایی که بخار قهوه کمی کاغذ را مرطوب کرده بود. با خطی لرزان و سریع، فقط یک واژه نوشته شده بود: - کمک. زر لیوان را پایین آورد و دوباره نگاه کرد. کلمه با خطی بد اما واضح. انگار صدای زن هنوز در گوشش می‌پیچید. - فقط همین یه بار. زر روبه روی ایستگاه مترو ایستاده بود. باران نم‌نم می‌بارید. لیوان مقوایی قهوه در دستش گرم بود اما واژه‌ی کمک که با خودکار آبی کم‌رنگی رویش نوشته شده بود سرمای خاصی در تنش انداخت. حس کرد زیادی فکر می‌کند شاید قبلا نوشته شده بود شاید آن زن نمی‌خواست واقعا چیزی بگوید شاید واقعا همسرش بود. به خانه رسید. آپارتمان کوچکش در برانکس. محله‌ای معمولی با ساختمان‌های آجری و همسایه‌هایی که زیاد در کار هم دخالت نمی‌کردند. داخل که شد کتش را در‌آورد، کفش‌هایش را پرت کرد گوشه‌ی اتاق و لیوان قهوه را روی میز گذاشت اما چشمش هنوز به آن کلمه بود. نشست و بهش خیره شد. نفسش را آهسته بیرون داد ذهنش می‌گفت شاید فقط یک شوخی ساده باشد شاید چیزی از قبل نوشته شده بود شاید هم خیال. قهوه دیگر دل‌چسب نبود. با دست دیگرش گوشی‌اش را بیرون کشید و پیام داد. - نوآ، مزاحمت نیستم؟ فقط یه چیز کوچیک ذهنم رو درگیر کرده. چند دقیقه بعد پیام برگشت. - تو هیچ‌وقت بی‌دلیل مزاحم من نمیشی حرف بزن، گوش میدم. @Nasim.M
    4 امتیاز
×
×
  • ایجاد مورد جدید...