تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان ۲۴/۱۱/۰۹ در همه بخش ها
-
نام: رجا در یأس نویسنده: Mahsa83(M.M) ژانر: تراژدی، عاشقانه، اجتماعی خلاصه: گاهی گذشتهی آدمها میتونه اونها رو به مسیر دیگهای بکشونه. عشق هرگز مطالبه نمیکنه، همیشه میبخشه، عشق همیشه رنج میکشه؛ اما هرگز آزرده خاطر نمیشه، عشق هرگز انتقام نمیگیره. مقدمه: کوهها با نخستین سنگها آغاز میشوند و انسان با نخستین درد، و من با نگاه تو آغاز شدهام. آوای صدای تو نشان از زیبایی کار خداوند میدهد و من رقصان بر زیر چتر پر محبت تو میروم. به یاد داشته باش که اگر خورشید نباشد دنیا نیز از هم خواهد پاشید، بدان که تو همان خورشید من هستی.5 امتیاز
-
به نام خدا اسم: مجموعه ما اسطوره نیستیم ( مینو زمین ) ژانر: تخیلی_ فانتزی / تراژدی / ترسناک خلاصه: افسانههای فراموش شده، اسطوره های بازنشسته و اجنههایی که برای تفریح به ساحل هاوایی میرن قرار همیشه انقدر سکون و سکوت توی دنیات برقرار باشه؟ اوه عزیزم سخت در اشتباه هستی دردسرهای ماورائی و دیوها همیشه در کمین شما هستن و ما فرزندان مینوزمین جلوش رو میگیریم! شاید بگید دیونه شدم؛ اما شما تا به حال یه دیو رو درحال وحشیگری و کشتار دیدید؟ ندیدید؟ - بهتون که گفتم چون ما هستیم و در ضمن قابلی نداشت. مقدمه: یه سوالی برام پیش آمد... زندگی هیجان انگیز براش شما چیه؟! زندگی که توش ترس و آدرنالین خونت یه لحظه هم نیافته. یه جنگیری توی نیمه شب وسط یه خونه مخروبه که باعث بشه پای مهمونهای ناخوانده به زندگیت باز بشه و توسط اونها بمیری؟ بدک نیست. یا شاید یه شغل مهیج مثل سرباز جنگ یا کارگاه پلیس که دنبال یه قاتل زنجیرهای افتاده این هم هوشمندانه است. اصلا شاید تاکسیک تر باشید و به علوم غریبه رو بیارید و یه قاتل زنجیرهای بشید که توی دارک وب فیلم آپلود میکنه احمقانه میشه؛ ولی بازم بدک نیست. من به همه این زندگیهای متنوع نمره یک از ده رو میدم... اون هم به خاطر اینکه تکنولوژی و مناظر طبیعی خوبی دارید. مشتاقید بدونید زندگی و دنیای من چطوره؟ خوب اولش قطعاً قرار حوصله سربر و کلیشهای باشه... ولی ادامهاش هیچ تکراری بر تکرار نیست. ویراستار: @.NAFAS.4 امتیاز
-
#فصل_صفر_ثانیههای_قبل_آفرینش #پارت_1 خودش رو روی تخت پرت کرد و به پوستر سحابی "کارینا" که به خواست خودش اونجا بود، خیره شد. کارینا با اون ترکیبهای رنگی ناب بیشتر از ۳۰۰ سال نوری امتداد داشت و با نورپردازی سقف جلوهگیری بیشتری داشت. هر بار که به چرخش رنگهاش در کنار هم خیره میموند متوجه میشد مغزش ناخودآگاه به سطح بالایی از موشکافی بدبختیهاش رسیده! چیزی که اون ازش بیزار بود. کلافه شد و سر جاش نشست، بی هدف به رو به روش نگاه کرد اون لحظه به قدری خسته بود که حتی چرخوندن چشمهاش هم کسل کننده به نظر میرسید! پس فقط به رو به روش زل زد. فکر نمیکرد یه روز اتاق عزیزش انقدر رو اعصاب باشه اصلاً با خودش چی فکر کرده بود که بالای میز تحریرش عکس خانوادگیش رو نصب کرده بود؟ امروز همه چیز داشت بهش زبون درازی میکرد. از تخت پایین آمد کوله پشتیش رو از کنار تخت برداشت و کتابهای داخلش رو توی کتاب خونهٔ اتاقش گذاشت. کتاب غریبهای که بین بقیه کتابها خودنمایی میکرد رو بیرون کشید جلد چرمش عنوان نداشت حتماً از کتابهای کتابخونه بود، تلاشی برای فهمیدن موضوعش نکرد و اون رو توی کولهاش انداخت سر راه پسش میداد. بند کولهاش رو همین طور روی زمین کشید و از اتاق خارج شد وقتی به وسط پذیرایی رسید کوله رو همون طور رها کرد الان فقط یه خوراکی خنک ذهن مشوش رو آروم میکرد. وارد آشپزخونه شد یک لحظه توقف کرد همین الان یادش رفت برای چی به اینجا آمده! پس بیهدف در یخچال رو باز کرد اما با دیدن نوشابههای خودش به یاد آورد برای اونها اینجاست! یکی از قوطیها رو بیرون کشید و وقتی در یخچال رو بست تازه متوجه یادداشتی که روی در قرار داشت، شد. " آریو مامان، ما غروب برمیگردیم بعد با هم میریم بیرون توی یخچال لقمه گذاشتم بدون نهار نمونی" پوفی کشید چشمهاش رو ریز کرد و بعد به طرف تلفن که روی اپن بود کشیده شد دکمه پیغام گیر رو فشار داد صدای پدرش توی سکوت خونه پژواک شد. سر خورد و در حالی که به دیوار پذیرایی تکیه میزد کنار مجسمهٔ بزرگ کوروش کبیر نشست. - سلام باباا میدونم الان نشستی تا ببینی برات پیغام گذاشتم یا نه! مامانت الان پیش دکتر و هنوز منتظرم خوب منو راه ندادن تو؛ ولی آخر هم نگفتی آبجی میخوای یا داداش؟ بلاخره در نوشابه با صدای پیس مانندی باز شد و گازش ملایمی از قوطیش خارج شد. یه نفس نوشابه رو سر کشید و با سوختن ته گلوش از شدت گاز قوطی رو پایین آورد. باباش خیلی ذوق داشت این رو از صدای خندهاش میشد فهمید... البته اون همیشه میخندید. اونها یه طور رفتار میکردن انگار هیچ اتفاقی نیافتاده و این بیشتر آریو رو اذیت میکرد! پیغام بعدی پخش شد - اووو خوب آریو کوچولو حدس بزن چی شد؟ صدای زنانه ای آمیخته به هیجان بلند شد: میعاد لو نمیدی تا برسیم خونه! آریو در حالی که دستش رو روی زانوی خم شدهاش گذاشته بود و قوطی نوشابه رو تکون میداد پوفی کشید چرا فکر میکردن آریو میتونه برای چنین مسئلهای مشتاق باشه؟ اما پدرش بیتوجه به هشدار رویا با خوشحالی فریاد کشید: - دوقلو بودن! آریو با ابروهای بالارفته، بهت زده به تابلوی نقاشی مینیاتوری که روی دیوار پذیرایی بود خیره شد و زیر لب زمزمه کرد: - اوه واقعا عالی شد! این رسماً یه فاجعه بود!! مادرش بین تشرهایی که به سمت میعاد بابت خراب کردن سوپرایز روانه میکرد، گفت: - خوب آقا آریو بگرد دنبال اسم پسرونه و دخترونه که به آریو بیاد! - آریو بابا در رو برای کسی باز نکن مراقب خودت باش برگشتنی هم میریم بیرون آماده باش فعلاً! آریو در حالی که داشت چشمهاش رو میمالید آهی کشید نوشابه هم براش زهر شده بود. اون هیچ علاقهای نداشت برای کابوس شبانه اش اسم بزاره! اون هم اسمی که هم وزن اسم خودش باشه... جلوی خودش رو میگرفت؛ اما بخشی از وجودش که زیر خروارها انکار و درستکاری مخفی شده بود آرزو میکرد اون بچهها بمیرن! بلند شد نوشابه نصفه رو داخل یخچال گذاشت و دوباره نگاهی به یادداشت انداخت کمی مردد بود؛ اما عاقلانه تصمیم گرفت ماژیک مگنتی رو برداشت با دستش یادداشت قبلی رو پاک کرد و نوشت: " خیلی وقته نرفتم خونه، میرم به آقای علوی سر بزنم فرزند شما: آریو " لبهاش رو به هم فشار داد فرزند رو پاک کرد و دوباره نوشت دوست دار شما آریو ایرانی....! #ما_اسطوره_نیستیم4 امتیاز
-
نام رمان: تورمالین ژانر: تخیلی هیجانی نویسنده: سوگند خلاصه: تورمالین جسمی که حامل دو روح متضاده، جسمی که توسط دویل افسانهای نفرین شده؛ کدوم یکی میتونه به زندگی ادامه بده و کدوم یکی باید جسم رو ترک کنه؟ نکته اینجاست که دنیای من به هردوی اونها احتیاج داره. مقدمه: آنگاه که نیستی خود را در آینه دید هستی به وجود آمد ولی اینبار نیستی از حد خود فراتر رفت و تورمالین به وجود آمد؛ موجودی پلید زاییدهای از دویل، همان فرمانروای تاریکی را میگویم اینبار این تورمالین است که به او آری میگویید. ویراستار: @.NAFAS.3 امتیاز
-
نام رمان: اخگر کیفر نویسنده: نسیمه معرفی«Nasim.M» ژانر: ترسناک، تخیلی، عاشقانه خلاصه: بختک میافتد بر جثهی دختری نادان از همه چیز! و بانی ضیق النفس او میشود. دختری که اتفاقی خودش را در جایی خمول میبیند! در همان جای ناشناخته، شخصی یا شبحی را با نام جن، عاشق و دلباختهی دخترک میشود! اما با مطلع شدن از تزاحمی که دختر در زندگیاش به وجود آورده است، سعی بر این میکند که پای دختر را از آن ماجرا بیرون بکشد؛ اما آیا موفق میشود؟ یا فقط باعث نابودی دوستی دختر با رفیقش میشود؟ مقدمه: جنیام و جنی کافر از اخگری بیدود! آمدم و آمدنم مساوی با کیفری کینه توز. نمیتواند سد راهم بشود طین! آتشی زدند بر جسد کوچک و نحیف... شعلهور شدهام و خموشی در کار نیست! انتقامم را خواهم گرفت، حتی اگر آسمان به زمین بیاید و زمین به آسمان برود. جهان را طغیان میکنم اگر بخواهند دستهایم را بدوزند! آمدم، ولی با دلی پر از کینه و چشمانی به خون نشسته!3 امتیاز
-
#پارت دو... «بیست سال بعد» صدای بانگ گنجشکها بر روی درختهای آنسوی روزنه، باعث باز شدن چشمهای عسلی رنگش شدند، نوری از شمس آسمان به چشمهای زیبایش برخورد کرد، چشمهایش را بست و دستهای کوچکش را بر روی چشمهایش نهاد و مالش داد، خمیازهای با صدای بلندی کشید و کِش و قوسی به بدنش داد، به سمت راستش چشم گرداند؛ اما با تخت خالیِ آرمیتا مواجه شد. از روی تخت صورتی رنگ دخترانهاش بلند شد و به سمت در راهی شد، در را باز و از اتاق خارج شد و بعد به سمت پلههای ویلای همچو قصر قدم برداشت. پلهها را یکی دوتا پایین رفت، وارد سرویس بهداشتی شد و صورت گندمی مانندش را آب زد. صداهایی از آشپزخانه کناری میآمد، مطمئن شد پدر و مادرش و همچنان آرمیتایِ عزیزش در آشپزخانه منتظر حضورش هستند، لبخندی بر روی لبهای گلبهی رنگش نقش بست. از سرویس بهداشتی بیرون آمد و در را پشت سرش بست، تا آشپزخانه جز دو قدم راهی نبود، مادرش به همراه دوستش آرمیتا داخل آشپزخانه بودند، به هر دو با لبخند نگریست و زبانی در دهن چرخاند. - صبحتون به خیر. نگاههای عزیزانش چرخید و بر روی خودش ثابت ماند، آرمیتا دستی به موهای بلند مشکی رنگش کشید و گفت: - چه عجب، خانوم بیدار شدن! نسیم نیم نگاهی به آرمیتا انداخت و بعد به سراغ میوههای بر روی میز غذاخوری رفت، سیبی را برداشت و یک گاز زد. - چرا الکی حرف میزنی؟ مگه الان ساعت چنده؟! مادرش لبخندی زد و در حالی که داشت سینی چایی را میبرد گفت: - صبحت به خیر دخترم، ساعت نه صبح هست. نسیم نیشخندی به روی آرمیتا زد و به همراه مادرش از آشپزخانه خارج شد. آخرین گاز را از سیب گرفت و با دهن پر گفت: - مامان؟ سینی چایی رو کجا میبری؟! مادرش همانطور که داشت از ویلا خارج میشد گفت: - توی حیاط صبحونه میخوریم، هوا خوبه. اواسط آبان ماه بود، آسمان ابری و هوا خنک بود. نسیم دوتا دستهایش را به هم کوبید، پدرش از جا پرید و سر برگرداند، با نگاه وحشتناکی و گره بر ابرو به نسیم نگریست. نسیم نگاه ترسناک پدرش را که دید سرش را به زیر گرفت و زبانی در دهن چرخاند: - صبحت به بخیر بابا! پدرش از سر تأسف سری تکان داد، دستهایش را بر روی میز قرار و لبی تکان داد. - چی بهت بگم دختر؟! این چه وضع صبح به خیر گفتنِ؟ فکر کن دور و برت پر از سکوت باشه یکدفعه از پشت سرت یکی دست بزنه، سکته نمیکنی؟ صدای خندهی آرمیتا حیاط ویلا را پر کرده بود، همه آمده و آماده برای صبحانه خوردن بودند، نسیم در کنار مادرش و روبهروی آرمیتا صندلی را به عقب کشید و بر رویش قرار گرفت.3 امتیاز
-
تکینکهای نویسندگی برای داستان نویسی همونطور که در قسمت ابتدایی هم گفتیم وقتی در مورد موضوعی مکالمه میکنیم خیلی ذهنمون نظم و ترتیب خاصی نداره، به جزئیات خیلی توجه نمیکنیم و زیاد از این شاخه به اون شاخه میپریم. این نوع ارتباط اصلا برای شنونده عجیب نیست و چون ارتباط در لحظه اتفاق میافته و انتقال پیام اهمیت بیشتری داره خیلی کسی از شما انتظار نداره دنبال کلمه چیدن باشید. همینکه بتونین منظور رو به شنونده منتقل کنید کارتون رو انجام دادین. اما در نوشتن نویسنده وقت بیشتری برای نظم و ترتیب دادن به افکارش داره و علاوه بر اینکه پیام رو منتقل میکنه، سعی میکنه این پیام رو به بهترین نحو ممکن به خواننده منتقل کنه. ولی چطوری این کارو انجام میده؟ 1. نویسنده به جزئیات توجه میکنه نویسنده به جزئیات توجه بیشتری میکنه، روی انتخاب دقیق کلمات حساس میشه و به پیامش یک ساختار میده. همه ما صبح از خواب بیدار میشیم، میریم سر کار یا دانشگاه و مدرسه و یک سری کارهای روزمره و تکراری انجام میدیم. سعی کنید از فردا که این روتین رو انجام میدید هر روز به جزئیاتی توجه کنید که روز قبل ندیدید. برای اینکه راحتتر این کارو انجام بدید فکر کنین قراره شب برای یکی از اعضای خانواده یا دوستان توضیح بدید که دقیقا چیا دیدید، با کیا صحبت کردید، چی گفتید و ... . هر اتفاقی که میافته رو با جزئیات بهش نگاه کنید. هر روز این تمرین رو انجام بدید و شب قبل خواب این جزئیات رو تو ذهنتون مرور کنید. در قدم بعدی وقتی به جزئیات توجه میکنید به این فکر کنید که چه کلمهای بهترین کلمه برای توصیف اون جزئیاته. مثلا بهترین کلمه برای توصیف وضعیت میزتون چیه؟ یا بهترین کلمه برای توصیف حالت صورت فرد داخل مترو چی می تونه باشه؟ در این مرحله شاید با کمبود کلمه مواجه بشید و دایره لغاتتون کم باشه. ولی نگران نباشید، در حینی که این تمرین رو انجام میدید سعی کنید داستانهای مختلف هم بخونید، کلماتش رو یادداشت کنید و از اونا برای دقیقتر شدن روی جزئیات استفاده کنید. دیر یا زود مثلا در رمانی با کلمه عبوس آشنا میشید و میبینید این کلمه برای توصیف صورت فرد داخل مترو مناسبه. 2- نویسنده دنبال اتفاق مرکزی میگرده مهمترین اتفاق روزتون رو پیدا کنید و سایر اتفاق ها رو در حول اون اتفاق شکل بدید. مثلا اگه رئیستون یک نفر رو توبیخ میکنه سعی کنید این اتفاق رو به عنوان محور اصلی اتفاقهای اون روز قرار بدید و سایر اتفاقهای قبل و بعد مرتبط به اون اتفاق رو انتخاب کنید. جزئیاتی هم انتخاب کنید که به نحوی به اتفاق مرکزی مرتبط باشه. مثلا به جزئیات شلوغی خیابون موقع سر کار رفتن اشاره کنید. بعد دیر اومدن همکارتون به خاطر شلوغی خیابون، توبیخ شدنش و در نهایت تصمیم همکارتون به استفاده از مهد کودک اداره برای اینکه دیگه مهدکودک بچش باعث نشه کلی تو ترافیک گیر کنه. مثلا اینکه آبدارچی شرکت قراره بره یه ماه مرخصی ربطی به اتفاق اصلی روز شما نداره. 3- نویسنده تضاد رو دوست داره یه ذهن نویسنده همیشه سعی میکنه نیروهای در تضاد با هم رو پیدا کنه. این نیروهای در تضاد با هم معمولا چالش درست میکنن و باعث به وجود اومدن کشمکش میشن. مثلا فکر کنید یه خانوم در اداره خیلی به فکر ظاهرشه و یه نفر دیگه به این معتقده که دختر و زن فقط باید برای شوهرش خودش رو آرایش کنه. خب عجیب نیست این دو نفر وقتی سر ناهار بحث زیاد شدن جراحیهای زیبایی بشه، با هم وارد یه بحث چالشی بشن. با پیدا کردن این نیروهای متضاد در اطرافتون راحت می تونین شروع کننده روایت باشی.3 امتیاز
-
#فصل_یک_قارچ_جنگلی #پارت_2 آریو قبول داشت که چیزهای عجیب همیشه وجود دارن؛ اما مردم از کنارشون به سادگی عبور میکنن یا سعی میکنن از کنارشون به سادگی عبور کنن. خوب این وسط تعداد محدودی هم هستن که سرشون برای دردسر به اصطلاح درد میکرد. تا به حال از خودتون درباره ویژگیهای یه زندگی غیر عادی سوال کردید؟ نه اصلاً و ابداً منظور من جنگیدن با دیوها و کشتنشون با شمشیرهای بزرگ و درگیری با اجنه حقه باز نیست. خوب ملاکهای "غیر عادی" بودن برای هر فردی توی بازه زمانی های مختلف تغییر میکنه. مثلاً برای آریو "غیر عادی بودن" تو اون بازه زمانی شانس بد و دعوای رایان اون هم توی آخرین روز مدرسه با پسر ناظم نبود، حتی خبر دوقلو بودن کابوسش هم غیر عادی به نظر نمیرسید. برای اون در اون زمان شاید غیر عادی راه میانبری بود که از بین دو تا باغ بزرگ به خونه میرسید. درحالی که با خستهترین حالت ممکن دستهاش رو توی جیب شلوار فرو کرده بود تصمیم گرفته بود مقداری از راه رو پیاده طی کنه و حالا هم برای کمتر کردن راه داشت از یه کوچه باغ قدیمی و تنگ رد میشد. حالا که فکر میکرد هیچ وقت متوجه این جا نشده بود، پوفی کشید و لعنتی به رایان فرستاد. اون نه تنها توی مدرسه دعوا کرده بود بلکه با آریو هم دعوا کرد و حالا این آریو بود که با رفتن پیش آقای علوی رسماً داشت خودش رو مینداخت توی دهن شیر؛ اما توی اون خونه هم نمیتونست بمونه. زیر لب به درکی زمزمه کرد و توجهاش رو به راه جدید داد. از دو طرف دیوارهای کوچه شاخهٔ درختها به هم پیوسته بودن و جلوی نفوذ آفتاب رو به خوبی میگرفتن منظره روبه روش به لطف نزدیکی فصل تابستون "دقیقاً دو روز دیگه" با شمایل هوس برانگیز و تازه میوهها تزئین شده بود و چیزی که برای آریو خیلی عجیب به نظر میآمد در امان موندن این میوههای آب دار و گنده از دست رهگذرها بود! مشخصاً رنگ مدهوش کننده ها گوجهسبزها و پوستهای لطیف زردآلوها که از شیرینی زیاد ترک برداشته بود به اندازه کافی وسوسه آور هستن که دستی رو برای چیدن به سمت خودشون دراز کنن. حتی آریو هم با قد نسبتاً معمولی موفق به چیدن اونها از روی درخت میشد چه برسه به بزرگترها! میوههایی که از حریم پرچینهای کوتاه دوتا باغ کاملاً بیرون بودن هم دست نخورده باقی مونده بودن جدی جدی توی این حوالی انگار گنجشکها هم مردن. این میوههای خوش ظاهری که زیر پرتوهای گسسته آفتاب برق میزدن برای آریو این نتیجه رو تلقی میکرد که مردم شهرش فوق العاده خرافاتی هستن! چون فقط شایعه شده بود این دوتا باغ بزرگ "جن" داره حتیٰ از این کوچه باغ پیچاپیچ رد نمیشدن چه برسه که به چیدن میوهها اقدام کنن! آریو بلاخره بعد از پشت سر گذاشتن بریدگی جلوی کوچهٔ عجیب به بن بست خونه رسید. وقتی که تصویر آشنا و تکراری درهای بزرگ آبی با تابلوی سبز رنگ ( خانهٔ ایران ) قالب چشمهاش شد آه آرومی کشید. پرورشگاه توسط شاخ و برگ باغهای اطرافش بلعیده شده بود این پرورشگاه پسرونه توی حاشیه شهر "شهریار" قرار داشت و آریو میدونست به محض رونمایی اون توی خونه حتماً به دفتر مدیریت جهت پارهای از توضیحات اعزام میشد. خسته بود، خوابش میآمد باید میرفت حموم اون کلافه از اتفاقاتی که افتاده فقط میخواست با آقای علوی صحبت کنه و تازه الان با بوی میوهها فهمیده بود گرسنهاش هم هست. حالا که فکر میکرد ذاتاً خودش هم جرعت به چیدن میوهای نکرده بود به نظرش فضای کوچه به حد عجیبی سنگین و ترسناک بود. زیر لب لعنت تازهای به رایان فرستاد این بار صد و شاید هم هزارم بود اگر اون نبود میتونست مستقیم درباره مشکلش حرف بزنه. #ما_اسطوره_نیستیم3 امتیاز
-
#پارت یک... با چشمهای بسته روبه روی آتشی که بر پا کرده ایستاده بود، صداهای سوزناک و خراشآور زنانه گوشهایش را به درد آورده بود. چشمهای طوسی رنگش از وحشت باز شدند، دستهایش را بر روی گوشهای خود قرار داد تا بلکه صدا کمتر شود؛ اما هر بار که بیشتر درد میکشید، صداها هم بلندتر میشدند. عرق از سر و صورتش میبارید و زیر لب چیزهایی را زمزمه میکرد. بادی سوزناک از آتش روبه رویش بهش میخورد؛ اما باز هم کار خودش را میکرد. وسط حیاط خاکی ویلای بزرگ به ارث برده، بین طنابهایی به رنگ سفید، زندانی را به وجود آورده بود. صدایش بلند شد. - بسوز لعنتی! با گفتن این جمله صداهای کر کنندهی بیشتری بلند شدند و انگار که تنها یک نفر نیست و هزاران نفر جیغ و فریاد میکشند. زن دور خود در آن قفس لعنتی میچرخید، تنها و بیکس در حال تماشای خود بود. وسط گریه و جیغ و دادها، کم- کم آن چهرهی زیبایی که داشت از بین رفت و به خود واقعیش تبدیل شد. پیرمرد چشمهایش از حدقه بیرون زدند با دیدن اینکه چهگونه این زن در حال تبدیل به خود واقعی بود. زن دیگر طاقت نیاورد و به سمت پیرمرد حمله کرد؛ اما به طنابها برخورد کرد و با برخوردش آنها آتش گرفتند، دردش بیشتر شد اما ایستاد و بین آن همه درد گفت: - ازت نمیگذرم. پیرمرد لبخند پیروزی را زد و خیره به طنابها شد، پاهایش دیگر توان ایستادن نداشتند، شاید از ترس یا شاید هم از اینکه مطمئن شد که در این معرکه پیروز شد! زانو زد؛ ولی نگاهش در نگاه ترسناکِ زن قفل شده بود، طولی نکشید که طنابها خاکستر شدند و زن همزمان با خاکستر شدن طنابها خودش هم به خاکستر تبدیل و در هوای آسمان پخش شد. دقایقی بعد پیرمرد نگاهش را به سمت دیگری انداخت، دیگر آن آتش سوزناک وجود نداشت، آن صداهای خراشآور تمام شده بودند. نفسی از سر آسودگی کشید و سعی کرد بر روی پاهایش بایستد. با ایستادنش نیرویی منفی را دور خود حس کرد، بیحرکت ماند و آرام با نفسهای نامنظم دور خود چرخید، در آن سکوت وحشتناک و آن تاریکی که دورش بود ترسش دو برابر شد، طاقت نیاورد و لب باز کرد. - تو کی هستی؟! صدایش میلرزید، حس سرما و گرما به تنش نفوذ کرده بود، نمیدانست هوا سرد است یا گرم؟ از ترس است یا هیجان؟ گلویش خشک شده بود که با آب دهنش سعی کرد گلویش را تر کند. - من دارم حست میکنم، خودت رو به من نشون بده. به نفس- نفس افتاده بود و نای ایستادن را نداشت، قدمی را به عقب گذاشت که گذاشتنش مساوی با پرتاب شدنش به سمت صخرههای بزرگ گوشهی حیاط شد. مایع قرمز رنگی از سرش همانند سیلی بیرون زد، با چشمهای نیمه باز پشت سر هم نفسهای کوتاهی میکشید، هالهی مشکی رنگی را روبه رویش دید دستش را با هر توانی که داشت بالا به سمت هالهی مشکی گرفت اما طولی نکشید که چشمهای پیرمرد بسته شدند و صدای بم ترسناکی آمد که میگفت: - باطل شدن!3 امتیاز
-
فرزاد: نشد که بشه خودتم میدونی من عاشقتم چی ازم میدونی؟ وقتی دلت نیست نمیشه کنارم بمونی! نشد که بشه خودمم میدونم زیادی حسـاب کردم میتونم که عاشقت باشم و تا همیشه بمونم... . تمـومش کن دیگه خسته شدیم ما باختیـم و تازه برنده شدیم ما واسهی هم مثِ سم کشنده شدیم تمـومش کن تو ادامه نده ببیـن که چه کردی با حـال بدِ اونی که دوستت داشت قیـدتو دیگه زده *** آخر تو میمونی و خاطـرههات همیشه هیشکی واسه مـن مثِ تـو نبود و نمیشه با این همه غم بذار زل بزنم به اون چشات چجـوری تو هنوز اینجایی و خالیه جات؟! تمـومش کن دیگه خسته شدیم ما باختیـم و تازه برنده شدیم ما واسهی هم مثِ سم کشنده شدیم تمـومش کن تو ادامه نده ببیـن که چه کردی با حـال بدِ اونی که دوستت داشت قیدتو دیگه زده...... این آهنگ رو خیلی دوست داشتم، هم ریتم آهنگ و هم متنش خیلی خاص و دوست داشتنی بود. خسته و کمی هم گرسنه بودم، به سمت بچههای گروه رفتم. موزیک تمومش کن تازه منتشر شده بود و بهنظرم هرکی این آهنک رو میشنید عاشقش میشد. من به شخصه خیلی دوسش داشتم! چشمهام رو روی هم گذاشتم و شروع به چرخ خوردن با صندلی توی استدیو کردم، رویای من این کار رو دوست داشت. نفس عمیقی کشیدم و به رفتن به این سمت و اون سمت استدیو ادامه دادم. چشمهام رو باز کردم و همونجور که روی صندلی نشسته بودم، چرخوندم صندلی رو به سمت لپتاپم که فقط مخصوص کارهای تنظیم و... بود رفتم. آهنگهای زیادی مونده بود که هنوز پخش نشده بودن و مطمئنن طرفدارها بیصبرانه منظر شنیدن آهنگها بودن. امروز روز پر کاری بود و حسابی خسته شده بودم، عادت داشتم بعد از اتمام کار به خونه برم و یه دوش آب گرم بگیرم. کش و قوصی به بدنم دادم و شروع به تنظیم آهنگ بعدیام که تقریباً آماده شده بود و از دو وِرس، یکی آماده شده بود و هنوز کار داشت... . لپتاپم رو بستم و از میز کارم فاصه گرفتم، امروز خیلی دلگیر و خسته کنده بود. امروز اولین سالی بود که رویا زیر خروارخروار خاک خوابیده بود و دیگه زنده نبود، عشق من رفتن رو به بودن ترجیه داد. چه سخت بود نبودنش! رویا شیرینیهای خامهای خیلی دوست داشت. *** آروشا: امروز مدرک وکالتم رو گرفته بودم و این یعنی از این به بعد میتونستم با خیال راحت کار کنم. مثل قبل نباشه که همزمان هم درس میخوندم و هم کار میکردم. نفس عمیقی کشیدم و تاکسی دربست گرفتم تا مستقیم به خونه برم، حوصله نداشتم که بین راه سوار اتوبوس بشم و این دنگ و فنگها رو به دوش بکشم. اینقدر خسته بودم که اگه چشمهام رو میبستم، فوراً به خواب میرفتم. با دستهام چشمهام رو مالیدم و به جلوم خیره شدم، که دقایقی بعد پراید زرد رنگ تاکسی جلوی خونه متوقف شد. از ماشین پیاده شدم و از توی کیف پولم مقدار پول مورد نظر رو بیرون آوردم و به راننده که یه مرد لاغر همراه با موهای جوگندمی و چشمهای قهوهای بود دادم. بعد از رفتن تاکسی، کیف پول رو داخل کیف مشکی رنگ دستیام انداختم و وارد ساختمون شدم. یه ساختمون کرم رنگ پنج طبقه که هر پنج طبقه مثل هم ساخته شده بود. یه آسانسور طبقه همکف بود و توی هر طبقه هم یه آسانسور قرار داشت. خونه ما هم طبقه سوم بود؛ البته یه سالی هست که من و بابا زندگی میکنیم و از شروین اثری نیست. هر چهقدر هم که به گوشیاش زنگ میزدم جواب نمیداد. به سمت آسانسور قدم برداشتم و دکمه اون رو فشردم، انگار کسی توی آسانسور بود که اومدنش کمی طولانی شده بود. منتظر شدم که بعد از گذشت حدود دو دقیقه دربش باز شد و آقای مهرابی که مسئول تمیز نگه داشتن کل ساختمون، بیرون گذاشتن آشغالهای هر خونه و... بود، بیرون اومد.3 امتیاز
-
سلام دوستان!✨ قضیه ازین قراره که نفر قبلی یه کلمه میگه و بعد شما با تایپ هوشمند کیبوردتون ادامه میدین و یه جمله میسازیم❤️ اولین کلمه رو خودم میگم👇🏼👇🏼 بانک2 امتیاز
-
سلااام نودهشتیا! بیایید با هم یه بازی رو انجام بدیم. بازی معلومه چی هست، از اسمی که نفر قبلی گفته ادامه میدین مثلاا نفر قبلی بگه مهسا نفر بعدی که بخواد ادامه بده از ا شروع میکنه مثلا اسما و الی اخر... خب بازی قراره از من شروع شه پس از اسم خودم شروع میکنم😆 نسیم @morganit @M.nemati @n.t @.NAFAS. @Eriik @فاطمه بهرامی. @Shahrokh2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
۱ ویرایش فنی این نوع ویرایش، شامل کارهای زیر است: ۱. ۱ یکدست کردن رسمالخط کلمات؛ به عنوان مثال، عبارتهایی مانند «میرساند»، «بسمه تعالی»، «اینجانب»، «بعرض» و «حضرتعالی» را به صورت درست آنها، یعنی «میرساند»، «باسمه تعالی»، «این جانب»، «به عرض» و «حضرت عالی» بنویسیم. ۱. ۲ اصلاح غلطهای املایی؛ به عنوان مثال، کلمههایی مانند «درخاست» و «استحظار» را به صورت «درخواست» و «استحضار» بنویسیم. ۱. ۳ کنترل پاراگرافبندی؛ یعنی اینکه چه جملههایی را در کنار هم و در یک پاراگراف قرار بدهیم. همانطور که میدانیم در یک کتاب، جملههایی که یک مفهوم یا مثال خاص را توضیح میدهند، باید پشت سر هم بیایند و یک پاراگراف را تشکیل بدهند. به عنوان مثال، قبل از عبارتهایی مثل «بنابراین»، «در این حالت»، «برای این منظور»، «به عبارت دیگر»، «یعنی» و غیره، نباید یک پاراگراف جدید ایجاد کنیم. ۱. ۴ اصلاح یا اعمال نشانهگذاریهای متن؛ ۱. ۵ یکدست کردن ضبط اعلام، اصطلاحات، آوانگاشت آنها در صورت لزوم و آوردن معادل لاتین کلمات؛ ۱. ۶ اعمال قواعد عددنویسی، فرمولنویسی، اعرابگذاری و اختصارهای متنی؛ ۱. ۷ مشخص کردن حدود نقلقولها، وارسی ارجاعات، درستی نشان مآخذ و پانوشتها و یادداشتها ۱. ۸ بررسی کالبدشناسی اثر، شامل تمامی نمایهها، جدولها، نمودارها، تصاویر، عکسها، فهرست مطالب، واژهنامه و غیره؛ جالب است بدانید که بعضی از انتشاراتیهای معتبر دنیا مانند انتشارات دانشگاه کمبریج، کسانی را به عنوان Indexer به کار میگیرند که فقط کارشان، ایجاد قسمت «نمایه» یک کتاب است؛ هر چند مسئولیت نهایی این قسمت، به عهده نویسنده کتاب است. ۱. ۹ کنترل اندازه و قلم حروف، عنوان فصلها، بخشها و زیربخشها، سربرگها و نمونهخوانی. دقت داشته باشید که منظور از نمونهخوانی، غلطگیری تایپی است که با وجود اینکه بدیهیترین کار لازم برای یک نوشته قبل از چاپ شدن است، خیلی از نویسندگان و ناشران ایرانی، آن را انجام نمیدهند. تعداد غلطهای تایپیای که در بین کتابهای انگلیسیای که تا به حال خواندهام، پیدا کردهام، به اندازه تعداد انگشتهای یک دست هم نرسیده است؛ اما در مقابل، متأسفانه کتابهای فارسی، پر از غلطهای تایپی است. نکته خیلی مهمی که در نمونهخوانی باید به آن توجه کرد، این است که بهتر است کار نمونهخوانی را شخص دیگری غیر از نویسنده کتاب انجام دهد. چون بارها این مطلب را از نویسندگان مختلف شنیدهام که چون خودشان، نویسنده متن بودهاند، بعضی از جملههای کتاب، به جای چشمشان، به طور ناخودآگاه با ذهنشان مرور میشود و بنابراین بسیاری از غلطهای تایپی کتاب را نمیبینند.2 امتیاز
-
ویرایش زبانی-ساختاری ۲. ۱ رفع خطاهای دستوری، ساختاری و جملهبندی؛ به عنوان مثال، در جمله «مایه افتخار من است که از تجربیات شما بهرهمند و در کارهایم از آنها استفاده کنم»، باید بعد از «بهرهمند»، از فعل «شوم» استفاده کنیم؛ چون «بهرهمند کنم»، معنایی ندارد. بنابراین یکی از هدفهای ویرایش زبانی-ساختاری، جلوگیری از حذف بدون قرینه فعلها در جمله است. به عنوان مثالی دیگر، میتوان به کاربرد درست «را»ی مفعولی بعد از مفعول اشاره کرد. ۲. ۲ اصلاح انحراف از زبان معیار و یکدست کردن زبان نوشته ۲. ۳ ابهامزدایی از عبارتهای نارسا، مبهم، متناقض، نامفهوم و عامیانه . ۴ انتخاب برابرهای مناسب برای واژگان غیر فارسی، حذف واژگان، تعابیر و اصطلاحات و عبارتهای تکراری و زائد، عامیانه، ناقص، نارسا، متضاد و متناقض ۲. ۵ کوتاه کردن جملههای طولانی ۲. ۶ سادهسازی و روانسازی متن از نظر جملهبندی ۲. ۷ گزینش واژگان فارسی و برابرهای مناسب.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
سلام. کاربر انجمن نود و هشتیا فاطمه بهرامی.در خواست پذیرفتن دلنوشته رو دارم در ضمن یک رمان در حال انتشار دارم به امید خدا و سپاس فروان از تلاش گران مخصوصا نسیم جان عزیزم2 امتیاز
-
نه من آن رز سفیدی هستم که افسانهها گفته بودند و نه فرهاد که سنگهای کوه را تراشید، من همان صدای آشنایی هستم که سالهاست در سرزمین رویاها همه زیبا رویان رد پایش را قدم میزنند آن هم فقط بخاطر عاشقانههایی که به خاطر نگفته ها برایمان مثل فریاد شده است.....2 امتیاز
-
شکسته نویسی: «نکته اول» شکسته نویسی یک مسئله مهم است که نباید آن را از قلم انداخت. دقت کنید شکسته نویسی هیچ جایی در لحن ادبی ندارد! در لحن عامیانه در هر پارت صد درصد شکسته نویسی پیدا میشود و سریع باید ان را اصلاح کرد. مثال: چشمام، دستام، کیفام این را در بالا مشاهده میکنید که به جای استفاده از ها فقط از ا استفاده شده است. به این شکسته نویسی گفته میشود و باید ویرایش زده شود. مثالهای جمع درست: چشمهام، دستهام، کیفهام پس وقتی دیدید ها جمع به کار نرفته سریع ویرایش بزنید اما اگر در لحن ادبی بودیم و نوشته بود چشمانم به این صورت شکسته نویسی نیست!2 امتیاز
-
شکسته نویسی «نکته دوم» 🤍✨ در بعضی موارد به جای استفاده از رو از و به تنهایی استفاده میکنند و این کار باعث میشود شکسته نویسی ایجاد شود. مثالهای اشتباه: رومو، طرفمو، منو، صورتمو دقت کنید پیداست که باید و را حذف و به جای آن از رو استفاده کنیم. مثالهای درست: روم رو، طرفم رو، من رو، صورتم رو 🤍✨ «نکته سوم» چیزهای دیگری هم شکسته نویسی است. مثال: یهو، منم ✨ صحیح آنها: یکدفعه، من هم2 امتیاز
-
#پارت سه... مادر نسیم جلوی هر کدام استکانی با نعلبکی قرار داد، میز آماده از مربا، خامه، کره، پنیر و... بود با نون سنگک و کم و کسری وجود نداشت. صدای خش- خشِ برگ درختها که در حال خشکی شدن بودند دور جمع کوچیکشان پخش شده بود، گنجشکهای آسمان از آن حال و هوای خوب در دور و برشان چرخ میزدند. - بابا بعداً میخواییم دور ویلا بگردیم. نگاه پدرش به صورت گرد مانندش خیره ماند، لبخندی بر لبهایش نقش بست و گفت: - باشه، فقط توی جنگل گم نشین، هر لحظه هم ممکنه بارون بباره چرا فردا نمیرین؟! آرمیتا دستهایش را همانند بچهها بالا برد و جیغی بلند از گلویش برون کرد؛ که آقای فروتن دستهایش را بر روی گوشهایش نهاد و با چشمهای ریز شده لبهایش را تکان داد. - دختر گوشهام! کر شدم، چرا جفت من نشستی جیغ میکشی؟! نسیم دست راستش را بر دهان نهاد و قهقههای زد، خانم فروتن موقع چایی خوردن خندهاش گرفت و چایی در گلویش پرید و همان باعث به سرفه انداختنش شد. نسیم همانطور که میخندید با هول لیوانی برداشت و لیوان را از پارچ روی میز پر کرد، موقع دادن آب در دست مادرش دست خودش با استکان چایی برخورد کرد و استکان از روی میز بر روی زمین افتاد و صدای تیکه- تیکه شدنش به گوش همهگان رسید، نسیم اهمیتی به استکان و شیشههای بر روی زمین نداد و لیوان پر شده از آب را در دست مادرش قرار داد، آقای فروتن به سوی زن عزیزش رفت و شروع به زدن پشت کمرش کرد، خانوم فروتن با خوردن جرعهای از آب کمی حالش به روال برگشت و با سرعت به سوی آقای فروتن روی برگرداند و سرش فریاد کشید: - چهخبرته؟ میخوای حالم رو خوب کنی آخه؟ کمرم شکست. خنده در جمعشان منفجر شد. باقی صبحانه را میل کردند و بعد ناهار و وقت گذراندن در کنار خانواده، نسیم و آرمیتا بلند شدند و به اتاقشان پیوستند. نسیم روبهروی آیینهی قدی، در حال دید زدن خود بود که آرمیتا در کنارش قرار گرفت و گفت: - بنظرت میباره؟! نسیم نیم نگاهی به آرمیتا کرد و گفت: - خب بباره، من عاشق بارونم میدونی که! تازه اگه دقت کنی درختها کم- کم خشک میشن و ما تا بعد چند ماه یا چند سال باید صبر کنیم تا بیاییم اینجا و توی جنگل خوشبگذرونیم هر چند این اولین باریه که میاییم. مکثی کرد و بعد دستهایش را بر روی لباسهای بر تنش کشید، لباسهای مشکی رنگی بر تن داشت، بلوز آستین بلند و شلوار مشکی که تا زیر زانوهایش بود، گفت: - به من میان؟ اگه آره بیا بریم. آرمیتا لباسهایش را تأیید کرد، دست در دست همدیگه نهادن و از ویلا خارج شدند. وسط جنگل و بین آن درختهای بلند و آسمان ابری، بر روی برگهای به مرگ سپرده قدم میگذاشتند، نسیم گوشیاش را نگاهی انداخت، ساعت حدود چهار بعد از ظهر را نشان میداد. - بهنظرت گم نشدیم؟! آرمیتا بیخیال به راهش ادامه داد، نسیم دنبال آرمیتا قدم میگذاشت و در خیال اینکه چرا و برای چه توی این جنگل ترسناک در حال گشت زدن بودند، در افکار خود سیر میکرد که با زوزهی آرمیتا به خودش آمد و تا به خود آمد پخش زمین شد. برگهای خشک شده توی موهایش گیر کرده بودند و هی لباسها و موهایش را میتکاند، به آرمیتا که در حال تکاندن لباسهایش بود نگاهی انداخت و گفت: - زهرم ترکید با اون جیغ مزخرفت. آرمیتا نگاهش را به طرفی چرخاند و گفت: - الان جیغم مهم نیست؛ ولی اون میلگرد چیه؟!2 امتیاز
-
"به نام آفریننده قلم" ساختار بیشتر متنها از سه بخش اصلی تشکیل شده است: مقدمه، بدنه، و نتیجهگیری ### 1. مقدمه مقدمه اولین بخش یک متن است که خواننده را با موضوع آشنا میکند و توجه او را به خود جلب میکند. - هدف مقدمه: - جلب توجه خواننده - معرفی موضوع اصلی - ارائه پیشزمینهای از مطلبی که قرار است به آن پرداخته شود - بیان هدف یا سوال اصلی متن - عناصر کلیدی مقدمه: - جمله آغازین: جملهای جذاب و تاثیرگذار که باعث میشود خواننده به ادامه متن علاقهمند شود. این جمله میتواند یک سوال، نقلقول، آمار جالب، یا حتی یک داستان کوتاه باشد. - ارائه پیشزمینه: توضیحی کوتاه در مورد موضوع متن برای درک بهتر خواننده. - بیان موضوع اصلی: جملهای که بهطور خلاصه موضوع و هدف اصلی متن را بیان میکند. مثال برای مقدمه: "آیا تا به حال فکر کردهاید که چرا برخی افراد در محیطهای کاری موفقتر از دیگران هستند؟ تحقیقات نشان میدهد که هوش هیجانی نقشی کلیدی در موفقیت افراد دارد. در این مقاله به بررسی مفهوم هوش هیجانی و تاثیر آن بر موفقیت شغلی میپردازیم." ### 2. بدنه بدنه متن، بخش اصلی آن است که ایدهها، اطلاعات و استدلالهای مرتبط با موضوع در آن گسترش مییابد. این بخش معمولاً از چند پاراگراف تشکیل میشود. - هدف بدنه: - توضیح و تشریح جزئیات موضوع - ارائه شواهد، مثالها و استدلالها - پاسخ به سوالات مطرحشده در مقدمه - ساختار پاراگرافهای بدنه: - جمله اصلی: هر پاراگراف باید با یک جمله شروع شود که موضوع آن پاراگراف را معرفی کند. - حمایت و توضیح: این جملات اطلاعات، جزئیات، و مثالهایی برای پشتیبانی از جمله اصلی ارائه میدهند. - جمله پایانی: میتوان از یک جمله پایانی برای جمعبندی موضوع پاراگراف و انتقال به پاراگراف بعدی استفاده کرد. - نکات مهم برای نوشتن بدنه: - انسجام: پاراگرافها باید به شکلی منطقی به یکدیگر مرتبط باشند. استفاده از کلمات انتقالی (مانند "از سوی دیگر"، "بنابراین"، "در نتیجه") به ایجاد انسجام کمک میکند. - جزئیات کافی: برای توضیح هر نکته، از شواهد، آمار، نقلقولها و مثالها استفاده کنید. مثال برای بدنه: "یکی از دلایل اهمیت هوش هیجانی در محیط کار، توانایی درک و مدیریت احساسات است. بر اساس مطالعات، افرادی که هوش هیجانی بالاتری دارند، قادرند بهطور موثرتری با استرس و فشارهای شغلی مقابله کنند. بهعنوان مثال، مدیران موفق اغلب از این توانایی برای ایجاد انگیزه در تیمهای خود استفاده میکنند." ### 3. نتیجهگیری نتیجهگیری آخرین بخش یک متن است که خلاصهای از نکات اصلی ارائه میدهد و به خواننده کمک میکند تا با یک دیدگاه کاملتر و واضحتر از متن، آن را به پایان برساند. - هدف نتیجهگیری: - جمعبندی مطالب مطرحشده - تاکید بر اهمیت موضوع - پاسخ نهایی به سوالات مطرحشده - ارائه پیشنهاد یا دعوت به اقدام (در صورت نیاز) - عناصر کلیدی نتیجهگیری: - خلاصهسازی: مرور نکات اصلی بدون ورود به جزئیات. - نتیجهگیری کلی: ارائه یک نظر یا پیام نهایی که تاثیرگذار باشد. - دعوت به تفکر یا اقدام: اگر متن شما آموزشی یا ترغیبی است، میتوانید با دعوت به اقدام آن را به پایان برسانید. مثال برای نتیجهگیری: > "در نهایت، هوش هیجانی یکی از مهمترین عواملی است که میتواند بر موفقیت شغلی تاثیر بگذارد. با تقویت این مهارت، افراد میتوانند روابط بهتری در محیط کار برقرار کنند و به اهداف حرفهای خود دست یابند. بنابراین، شاید وقت آن رسیده که بیشتر بر روی پرورش هوش هیجانی خود کار کنیم." --- ### نکات تکمیلی: - استفاده از زبان ساده و روان: از جملات کوتاه و واضح استفاده کنید. پیچیدگی زبانی میتواند خواننده را خسته کند. - تنوع در جملات: برای جلوگیری از یکنواختی، از ترکیب جملات ساده و پیچیده استفاده کنید. - رعایت دستور زبان و املاء: حتماً متن خود را از نظر نگارشی و املایی بررسی کنید.2 امتیاز
-
"به نام آفریننده قلم" شاید بارها شده که قلم دستتون گرفتید و نتونستید چیزی که میخواهید بنویسید. نمیدونستید از کجا باید شروع کنید و چطوری ایدتون رو گسترش بدید و در نهایت پایان بندی داشته باشید. شایدم اصلا دوست داشتید بنویسید ولی چیزی به ذهنتون نرسیده. اگه یکی از اتفاقها براتون افتاده و یا به هر صورت بعدش به یادگیری آموزش نویسندگی فکر کردید، باید بگم که انتخاب درستی انجام دادید. همینکه الان دارید در مورد آموزش نویسندگی میخونید، یعنی اینکه اولین قدم رو درست برداشتید. ممکنه یه سری افکار در ذهنتون باشه که در این مسیر ناامیدتون کنه. مثلا معمولا از زبان مردم عادی میشنویم که نویسندگی استعداد خاصی میخواد و همه برای این کار ساخته نشدن. ولی واقعا باید با کلمه استعداد نویسندگی از علاقتون منحرف شید؟ میدونستین مردم در زمانهای خیلی دور به نویسندهها لقب پیامبر میدادن؟ اونا فکر میکردن نویسندگی انقدر سخت و عجیبه که حتما باید به نیروی ماورالطبیعه وصل باشن تا بتونن بنویسن. الان هم همینطوره، خیلی از افراد چون درک تخصصی از ابزارها و تکنیکهای نویسندگی ندارن، تمامی این تلاش ها را با کلمه استعداد نویسندگی توجیه میکنند. اما افرادی که به صورت تخصصی حوزه نویسندگی رو دنبال میکنن، مثل مردم عادی نیستن که روی هر چیزی که نمیدونن اسم استعداد بذارن. تمامی شاهکارهای ادبی محصول تکنیکهای نویسندگی، تمرین نویسندگی و مطالعه گسترده و پیوسته هستند. اگر نویسندهای در دنیا تونسته شاهکاری خلق کنه، یعنی ابزاری وجود داره که شما هم میتونید به کمک اون شاهکار خودتون رو خلق کنید. ولی نه به این سادگیها و نه به فرازمینی بودن تصور مردم عادی! نویسندگی سخته؛ ولی نگران نباشید2 امتیاز
-
از کجا بفهمم استعداد نویسندگی دارم؟ با اینکه معمولا دوست ندارم جواب سوال رو با سوال بدم ولی اگه کسی از من این سوال رو بپرسه، با چندتا سوال جوابش رو میدم. اگه تونست به سوالها جواب بده یعنی باید نویسندگی رو شروع کنه. دیدگاهی یا پیامی برای گفتن داری؟ به نوشتن علاقه داری؟ علاقه به خلق داری؟ اگه جواب سوالای بالا مثبت باشه یعنی مسیر نویسندگی رو راحت تر از کسایی که این توانایی هارو ندارن جلو میرید. اگه جوابتون منفی باشه هم تمرینهایی هستش که باعث بشه این تونایی هارو به دست بیارید. صرف داشتن استعداد نویسندگی باعث موفقیت نمیشه. لازمه نویسندگی عرق ریختن پشت ماشین تایپه. تمرین و پشتکار تنها عامل موفقیته، مثل هزاران هزار کار دیگه. انشاء نویسی کلید شروع نویسندگی روی این مقاله کلیک کردید که نویسندگی زمان و داستان یا مقالات طولانی یادبگیرین ولی تا اینجا در مورد انشاء و خاطره نویسی خوندید. شما برای اینکه نویسندگی رو شروع کنید و یه نویسنده حرفهای بشید ابتدا باید در مقیاس کوچکتر نویسندگی رو شروع کنید. وقتی که در نمونههای کوچکتر حرفهای شدید بعد برید سراغ قدمهای بعدی و قله های بلندتری رو فتح کنید. شما هیچ وقت از یه بچه که داره صحبت کردن رو یاد میگیره، انتظار ندارین براتون سخنرانی کنه. اول باید کلمهها رو یاد بگیره، بعد یاد بگیره جمله بگه و منظورش رو برسونه و در انتها یه ارائه یا سخنرانی داشته باشه. برای نویسندگی هم همینطوره. شما ابتدا باید یاد بگیرین با کلمات مناسب در جمله منظورتون رو برسونید، بعد با جمله ها پاراگراف رو تشکیل بدید و بعد با پاراگرافها انشاء و مقاله بنویسید. در غیر این صورت شاید بتونید صفحهها متن بنویسید ولی میشید مثل یه نوازنده آماتور که با اینکه بلده ساز بزنه ولی صداهای قشنگی از سازش به گوش نمیرسه. کدوم تمرین نویسندگی مناسبتره؟ موارد تئوری آموزش داستان نویسی تا وقتی که با تمارین نویسندگی همراه نشن، مثل درسهای دوره دانشگاه و مدرسه زود از ذهن فرار میکنن. مهمترین کارکرد تمرین نویسندگی اینه که شمارو به چالش میکشه. بسیاری از نویسندههای تازه کار معمولا چیزی رو مینویسن که راحتترن. وقتی به آثار نویسندههای تازه کار نگاه میکنی، بیشتر دلنوشتههای تکراری به چشم میخوره. این نوشتهها معمولا هدف خاصی ندارن و چالشی ندارن که نویسنده با غلبه بهش بهتر بشه. تمرینهای نویسندگی رو انتخاب کنید که چالش داشته باشن. باید در نگاه اول احساس کنید که از پسش برنمیاین. بعد از تئوریهایی که بلدین استفاده کنید تا ذهن شمارو از بن بست خارج کنه.2 امتیاز
-
در هر مرحله از نوشتن باید از خودمون بپرسیم: خواننده الان چقدر از پیام من رو فهمیده و چه سوالی براش پیش اومده؟ آیا بهتر نیست که قبل از گفتن فلان موضوع کمی اطلاعات زمینهای در موردش بدم؟ اصلا خواننده چقدر در این باره اطلاعات داره؟ اول چی رو بگم و چطور نوشته رو تموم کنم؟ چه کلماتی استفاده کنم؟ جملاتم کوتاه باشه یا بلند؟ لحن و زبان نوشتم چی باشه؟ تمام این موضوعات به خواننده شما بستگی داره، کسی که شما نمیشناسید. چرا مینویسیم؟ امیدوارم با خوندن سختیهای نویسندگی که در قسمت قبل گفتم از نوشتن ناامید نشده باشید. من هم قرار نیست در این قسمت بهتون دلیل بدم برای اینکه امیدوارتر بشید. بیشتر قصد دارم در مورد اهداف نویسندگی صحبت کنم. با دونستن اینکه چرا مینویسید بهتر میتونید در مسیر پرپیج و خم نویسندگی جلوی منحرف شدن رو بگیرید و به سختیهاش غلبه کنید. مهمتر اینکه طوری مینویسید که مورد توجه خواننده قرار بگیره. همه ما برای نویسدگی دلایل شخصی خودمون رو داریم: مینوسیم تا احساس بهتری داشته باشیم مینویسیم تا از شر افکار آزار دهنده راحت شیم مینویسیم تا معروف یا پولدار شیم اما برای خواننده ما این دلایل شخصی مهم نیست. میخونه تا: سرگرم بشه آگاه بشه * فکر میکنم الان دیگه وقتش باشه بریم سراغ موضوعات فنیتر در آموزش نویسندگی* اجزای یک نوشته از کلمه شروع میکنیم. ۱. کلمه: وقتی چند حرف کنار هم قرار میگیرند و یه معنی خاصی رو منتقل میکنن، یه کلمه ساخته میشه. اگه اون کلمه رو داخل فرهنگ لغت سرچ کنید معنیش رو میبینید. اینکه چه حرفایی به هم بچسبن چه معنایی میدن، یه قانون قراردادی پشتشه. مثلا اینکه شب چرا از ترکیب حروف «ش» و «ب» تشکیل شده و از ترکیب حروف«ف» و «ب» ساخته نشده، فقط قرارداده. با خوندن کلمات تصویری در ذهن ما تداعی میشه که با سایر تصاویر متفاوته. مثلا با شنیدن کلمه “میز“ در ذهن همه ما تصویری از چهار پایه و یک صفحه که روی آن قرار گرفته تداعی میشه. و با شنیدن کلمه ”سیگار“ تصویری یا مفهمومی از یک جسم مخروطی که درونش با توتون پره و از یک طرف آتش میگیره و دود می کنه درذهن ما شکل میگیره. این دو کلمه با هم متفاوتن و حروفشون با هم فرق داره، چون تصویری که میسازن و موجودیتشون در دنیای واقعی با هم فرق داره. تا اینجای کار کلمات به تنهایی فقط ذرات معنایی هستن که هیچ پیام خاصی رو به خواننده یا شنونده منتقل نمیکنن فقط یک بازتاب آوایی از چیزی هستن که در دنیای واقعی وجود داره. ۲. جمله: اگه بخواهیم پیامی در مورد سیگار به خواننده منتقل کنیم نیاز داریم که از کلمات دیگه کمک بگیریم. مثلا: «سیگار کشید.» در اینجا پیامی به خواننده منتقل کردیم: خواننده میدونه یه نفر سیگار کشید. حالا میتونیم پیاممون رو کاملتر کنیم و از قبل به سوالهایی که در ذهن خواننده پیش میاد پاسخ بدیم: چه کسی سیگار کشید چرا سیگار کشید چه زمانی سیگار کشید چرا سیگار کشید «دیروز از روی ناراحتی سیگار کشیدم.» ۳. پاراگراف: گاهی اوقات برای آگاهی رسوندن بیشتر نیاز داریم که از چند جلمه کنار هم استفاده کنیم تا پیاممون رو به سرانجام برسونیم: «دیروز از روی ناراحتی سیگار کشیدم. این اولین باری بود که سیگار میکشیدم. درست بعد از اینکه فهمیدم امتحان عربی رو افتادم. هیچ وقت نمیکردم که روزی من هم سیگار بکشم. آخه همه ما شنیدیم که سیگار کشیدن چه مضراتی داره و همینکه یک بار لب به این آشغال بزنید دیگه پاک معتاد میشی. ولی راستش در اون لحظه به هیچ کدوم از اینها فکر نمیکردم. دنبال آرامش لحظهای بودم. فقط به دوروبرم نگاه کردم و دیدم پاکت سیگار پدرم روی میزه. کارش رو ساختم.» هر پاراگراف باید یک محوریت موضوعی داشته باشه. محوریت پاراگراف بالا در مورد تجربه سیگار کشیدن کاراکتر بود که زیر شاخههاش دیدگاه کاراکتر نسبت سیگار کشیدن، دلیل سیگار کشیدن و نحوه سیگار کشیدن بود.2 امتیاز
-
با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ویراستار همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @.NAFAS. ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹2 امتیاز
-
*** فرزاد: بدون توجه به دردی که ممکن بود بعد از اون ضربههای محکم شلاق داشته باشه، از اتاق خارج شدم و درب اتاق رو قفل کردم. یه حسی همش میگفت ولش کنم بره؛ اما یه حس هم مدام میگفت که انتقام رویا رو بگیر. کلافه پوفی کشیدم و به سمت اتاق کارم قدم برداشتم. این عمارت خیلی بزرگ بود و فقط اون اتاقی که آروشا رو توش زندونی کرده بودم، قدیمی بود. وارد اتاقم شدم و خواستم درب رو ببندم که دست فربد مانع شد و درب باز شد و وارد اتاق شد. با اخم نگاهی بهم انداخت و گفت: - این دختر باید از اینجا بره. دایی مهیار داره میاد! - فربد میفهمی چی میگی؟ این دختر رو کجا بفرستم که امن باشه؟ از کجا معلوم وقتی از عمارت رفت بلایی سرش نیاد؟ نمیشه. - نمیدونم! فقط یه فکری بکن؛ که اگه دایی بفهمه ما این دختر رو دزدیدیم بدبخت میشیم. کلافه جوابش رو دادم. - یه فکری به حالش میکنم. فربد رفت و درب اتاق رو بستم، دایی مهیار چرا میخواست بیاد؟ اگه بویی میبرد هردومون رو به زندون میانداخت. پوف کلافهای کشیدم و از اتاق خارج شدم، به سمت اتاق آروشا قدم برداشتم. نه من نمیزارم دایی مهیار چیزی بفهمه. وارد اتاق شدم و درب رو پشت سرم بستم. دختره خوابیده بود، نزدیک تخت شدم و شیشه حاوی الکل مواد بیهوشی رو از جیبم بیرون آوردم و مقداری توی دستمال خالی کردم. دستم رو روی بینی و دهن دختره گرفتم؛ که از خواب پرید و وحشت زده شروع به تقلا کردن کرد؛ اما در آخر نتونست بیشتر از این مقاومت کنه و بیهوش شد. دهنش رو همراه با دستها و پاهاش رو محکم با چسب به هم بستم و روی شونم انداختمش، توی کمد گذاشتم و درب کمد رو بستم. این موضوع هم حل شده بود و فقط مونده بود لوازم شکنجه که توی همون کمد گذاشتم؛ به نظر همه چیز طبیعی بود ولی دایی تیز تر از این حرفها بود. از اتاق خارج شدم و درب اتاق رو بستم. *** آروشا: چشمهام رو که باز کردم خودم رو با دست و پای بسه یافتم، اطرافم تاریک بود و فقط نور خیلی کمی میتابید. یعنی این آدم من رو کشته بود؟ نهنه اگه کشته بود که دست و پام رو چرا بسته؟ با بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود، به روبهروم خیره شدم؛ که بعد از گذشت چند دقیقه فربد درب اونجا رو باز کرد و من تازه فهمیدم دست و پا بسته توی کمد زندونی بودم. با التماس به فربد نگاه کردم و سعی کردم بگم «من رو از اینجا نجات بده.» اما بهخاطر چسبی که روی دهنم بود، صداهای خیلی ضعیفی از دهنم خارج میشد. بدون اینکه دست و پام رو باز کنه با صدای جدیش رو بهم گفت: - خوب گوش کن آروشا! الان میبرمت بیرون از اتاق؛ یه نفر میخواد تو رو ببینه. اون شخص کسی جز دایی من نیست! دایی من صد درجه بدتر از فرزاده! فرزاد شکنجهات میکنه؛ ولی اون مستقیم میفرستت اون دنیا. حواست رو جمع کن خطایی ازت سر نزنه، باشه؟ سری به معنی تأیید حرفش تکون دادم و اون شروع به باز کردن دست و پام کرد. چسب روی دهنم رو باز کردم و گوشهای که سطل زباله قرار داشت دور انداختم، این خانواده کلاً روانی بودن. بدتر اون اون فرزاد هم وجود داشت. با ترسی که هر لحظه بیشتر از قبل به دلم میافتاد؛ همراه با فربد بیرون از اتاق رفتیم. عمارت خیلی بزرگی بود. بر خلاف اون اتاق که قدیمی بود، همه جای عمارت زیبایی خاصی داشت. یه عمارت سه طبقه؛ که وقتی از اتاق که خارج میشدی یه راهرو باریک بود که درست جلوی همون اتاق یه قالیچه قرمز با گلهای ریز کرمی پهن شده بود. انتهای راهرو هم به سه اتاق ختم میشد. وقت نشد که کاملاً عمارت رو برانداز کنم و فربد دستم رو کشید و به آشپزخونه رفتیم. بزاق دهنم رو قورت دادم و به مردی که کنار فرزاد ایستاده بود نگاهی انداختم. یه مرد پنجاه- شصت ساله که قدی حدود صد و پنجاه متر داشت، چشمهای نه ریز و نه درشت عسلی، لبهای قلوهای و صورت گرد و کمی هم ته ریش داشت. بیخیال بر اندازش شدم و سلامی کردم که صحبتش با فرزاد قطع شد و با تکون دادن سر جوابم رو داد. لبخندی زد و قدمی به جلو برداشت و من هم قدمی عقب رفتم. سردی و لرزش دستهام نشون میداد که حسابی ترسیدم، بغض چنگ انداخته به گلوم هر لحظه بیشتر میشد و به اینکه خطایی کنم که نشه جمعش کرد نزدیکترم میکرد.2 امتیاز
-
از روی تخت بلند شدم و به سمت درب اتاق قدم برداشتم، هر چهقدر دستهی درب اتاق رو بالا و پایین کردم باز نشد. با دستهام محکم به درب اتاق میزدم تا اگر کسی میشنوه کمکم کنه؛ اما تلاشم بیفایده بود. با گریه همونجا پشت درب اتاق روی زمین سُر خوردم، این آدمها چی از من میخواستن؟ شروین چیکار کرده بود که سراغش رو از من میگرفتند؟ چرا نمیفهمیدند که جای شروین رو نمیدونم؟ ترهای از موهام رو که اومده بود توی صورتم رو پشت گوشم فرستادم و همونجور که پاهام رو به آغوش کشیده بودم، سرم رو به درب اتاق که پشت سرم بود تکیه دادم. نمیدونم چهقدر اشک ریختم و چند ساعت گذشت؛ که صدای چرخوندن کلید توی قفل باعث شد که از پشت درب اتاق بلند شم. درب باز شد و فرزاد توی چارچوب نمایان شد. این آدمها کی بودن؟ چی از من میخواستن؟ قبل از اینکه حرفی بزنه لب باز کردم. - بهخدا نمیدونم شروین کجاست. اون یک ساله که نیست و از ما دوره! - دروغ نگو! شروین کجاست؟ - نمیدونم. وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش قفل کرد. به سمت کمد آهنی و زنگ زده قدیمی که توی اتاق بود قدم برداشت، ندیدم چی برداشت؛ اما وقتی به سمتم برگشت ترس بیشتر به دلم چنگ انداخت. قدمی به عقب برداشتم که به دیوار برخورد کردم، چشمهام رو بستم و به بخت بدم لعنت فرستادم. با صدای فندک چشمهام رو باز کردم و به فرزاد نگاهی انداختم. یه دستش شلاق چرم مشکی رنگی بود؛ که روح از تن آدمی میبرد. میخواست باهام چیکار کنه؟ به درب اتاق نزدیک شدم و همونجور که گریه میکردم، ضربه زنان با دستم به درب اتاق زدم؛ تا شاید فربد من رو از دستش نجات بده و با خودش ببره. تمام تلاشم بیفایده بود و فقط دست خودم به درد میاومد. همونجا پشت درب نشستم که به سمتم قدم برداشت. بازوم رو گرفت و کشونکشون به سمت تخت برد، دست و پام رو هر چهار طرف تخت با زنجیر بست و کامی از سیگارش گرفت. - شروین کجاست؟ - نمیدونم! این بار صدای دو رگهاش درد داشت، زخم میکرد و دل را به لرزه در میآورد. - رویای من هم درد کشید... . کمی مکث کرد انگشتانش را میان خرمن موهایش برد و با حرص آنها را به هم زد و ادامه داد. اون برادر عوضیات باید درد بکشه! میفهمی؟ بعد از اتمام جملهاش دستش رو بالا برد و شلاق رو روی بدنم فرود آورد. جای شلاق میسوخت و همین باعث شده بود شدت اشکهام بیشتر بشه. شروع کرد به دور تا دور تخت رو چرخیدن، ایستاد و اون شلاقی که باهاش درست روی ران پام زده بود رو روی بازوم کشید که ترس افتاده به دلم بیشتر شد. - رویای من هم خیلی اذیت شد، حالا که شروین نیست که تاوان بده؛ خواهرش زجر میکشه. مگه نه، هوم؟ هیچی نمیگفتم و فقط خیره به دستهاش بودم. رویا کی بود؟ چرا همش از اون میگفت؟ چرا من باید تاوان پس بدم؟ همهی این سئوالات تک به تک توی سرم میچرخید و باعث شده بود که احساس بدی نسبت به این قضایا پیدا کنم. دستش رو بالا برد و بعد شلاق رو روی بازوم فرود آورد. جیغی کشیدم و دستم رو که با زنجیر بسته بود رو تکون دادم؛ تا شاید بتونم دستم رو آزاد کنم. اما نمیتونستم، به هقهق افتاده بودم و فقط میخواستم از دست این مرد فرار کنم. - رویای من هم اشک ریخت؛ اما اون برادر عوضیات توجه نکرد. تو و اون برادرت هیچوقت نمیفهمین چقدر سخته که عزیزت توی بغلت پرپر شه. هیچوقت! شروین با این گرگ زخمی چیکار کرده بود که اینجوری به خونش تشنه بود؟ وای شروین تو چیکار کردی. چیکار کردی که تاوان کارهات رو من باید پس بدم؟ چشمهای خیسم رو روی هم گذاشتم؛ که بلافاصله قطرهای اشک از چشمهام سُر خورد و روی لبم پایین اومد. چشمهای مشکی رنگش؛ حتی توی اون نور کم هم درخشش خاصی داشت. با اینککه چشمهام رو بسته بودم ، اما تصور چشمهای جذابش قشنگ بود. وقتی چشمهام رو باز کردم از اتاق رفته بود و همه چیز مثل قبل از اومدنش بود، جز دست و پای من که هنوزم با اون زنجیرهای ضخیم به تخت بسته شده بودن. آهی کشیدم و با سوزشی که توی ران پام و بازوم میپیچید، به سقف خیره شدم. گذر زمان رو حس نمیکردم؛ اما با صدای شکمم از فکر و خیال بیرون اومدم. حسابی گرسنه بودم و در عین حال هم اشتها نداشتم. چشمهام رو روی هم گذاشتم که پس از گذشت دقایقی، به خواب فرو رفتم.2 امتیاز
-
میلرزیدم و بغض به گلوم چنگ انداخته بود. پشت درب اتاق که ایستاده بودم، آروم سُر خوردم و روی زمین نشستم. با خواهش و التماس نگاهش کردم. - توروخدا بزارین برم. قدم به جلو بر میداشت و ترس رو بیشتر به دلم میانداخت. اونقدری جلو اومده بود که من از ترس به درب چسبیده بودم و اون فقط دو قدم تا رسیدن بهم فاصله داشت. دستهاش رو دو طرف سرم روی دیوار گذاشت و با دندونهای کلید شدهاش غرید: یا بهم میگی اون برادر عوضیات کجاست و یا از اینجا بیرون نمیری. تمام التماسم رو توی چشمهام ریختم و با گریه نگاهش کردم، لبهای خشک شدهام رو با زبون تر کردم. - بهخدا نمیدونم کجاست، بزار برم. ازت خواهش میکنم! بیتوجه به من سمت میزش رفت و پاکت سیگار ماربرو رو برداشت. سیگاری بیرون آورد و بین لبهاش گذاشت، فندک طرح عقابش رو زیر سیگار گرفت و اون رو روشن کرد. کلافه دستی تو موهای مشکیاش کشید و با صدایی که سعی میکرد خونسرد باشه، گفت: ببین دختر جون، اگه بگی شروین کجاست بهت قول میدم بزارم بری. حالا هم دختر خوبی باش و جای برادرت رو بگو! - به جون بابا... بین حرفم پرید و عصبی نزدیکم شد و فکم رو توی دستش گرفت، حس میکردم هر آن ممکنه فکم از زور فشار بشکنه. با چشمهای مشکیاش که حالا در سفیدهاش رگههای سرخی پدیدار شده بود و اخمهاش رو در هم کشید و با درندوهای کلید شدهاش غرید: - خیلی خب، خودت خواستی. بلافاصله بعد از اتمام حرفش دود سیگارش رو توی صورتم فوت کرد که به سرفه افتادم. شالم رو از سرم کشید و همراه با کلیپسم رو گوشهای انداخت. موهام رو توی دستهاش گرفت و کشید، با درد و سوزشی که توی سرم پیچید جیغی زدم و به دستهاش چنگ زدم. با جیغ و گریه و فریاد ناله کردم: - بهخدا نمیدونم، ولم کن! همونجور که موهام رو گرفته بود، دستش رو کشید و به سمت مبلها رفت. با التماس و خواهش گریه میکردم و موهام رو که میکشید، بدنم هم روی زمین کشیده میشد. روبهروی مبلی ایستاد و روی مبل پرتم کرد. افتاده بودم روی مبل مشکی رنگ و تموم موهام روی صورتم ریخته بود. صدای چرخوندن کلید توی قفل اومد و پشت بندش برادر این مرد ظالم وارد اتاق شد. اون مرد با چشمهای مشکیاش بهم نگاهی انداخت، نگاهش جوری بود که آدم رو توی خودش غرق میکرد، سیگارش رو که حالا کوتاه شده بود رو توی جا سیگاری که روی عسلی قهوهای چوبی بود خاموش کرد و با صدای برادرش سمت اون برگشت. برادرش اعتراض مانند نگاهش کرد و گفت: داری چیکار میکنی فرزاد؟ قرار نبود که اینجوری اذیتش کنی. گفتی که فقط ازش یه سئوال میپرسی نه اینکه بترسونیش. فرزاد با اخمهای در هم رفته عصبی غرید: - دخالت نکن. - اما... وسط حرفش پرید و گفت: - حرف دیگهای نمیخوام بشنوم فربد! پس اسمش فرزاد بود. تا اونها سرشون گرم بحث کردن بود فرصت رو غنیمت شمردم و از روی مبل بلند شدم، سمت درب اتاق که باز بود رفتم و آروم از اونجا خارج شدم. اما از شانس بدی که داشتم لحظه آخر فرزاد نگاهش به من افتاد. دویدم و اون و فربد هم پشت سرم دویدن، از چند تا پله پایین رفتم؛ ولی پله آخر رو که پایین اومدم، فرزاد رو روبهروم دیدم. برگشتم که دوباره از پلهها بالا برم؛ که پشت سرم فربد رو دیدم. دیگه آخر خط بود، گیر افتادم. به بخت بدم لعنتی فرستادم و چشمهام رو بستم. فربد از پشت دستم رو کشید و کشونکشون دوباره به اون اتاق برگردوند. فرزاد که آروم وایساده بود، وارد عمل شد و سیلی محکمی بهم زد که روی زمین افتادم و جاری شدن خون از لبم رو احساس کردم. از روی زمین بلند شدم که دستمالی روی بینیم قرار گرفت، به دستی که دستمال رو روی بینی و دهنم گرفته بود چنگی زدم و سعی کردم از دستش فرار کنم؛ اما اون زورش بیشتر از من بود و نتونستم کاری کنم. بوی الکل توی بینیام پیچید و دیگه نتونستم تقلا کنم، جلوی دیدم تار شد و در سیاهی مطلق فرو رفتم... . *** با نوری که مستقیم به چشمهام میتابید چشمهام رو بیشتر به هم فشردم. بعد از چند دقیقه که به نور عادت کرد، آروم چشمهام رو باز کردم. یه اتاق که کلاً مشکی بود و تنها وسایلی که اونجا بود یه میز عسلی چوبی کهنه و یه کمد آهنی و تخت چوبی بود. میز پوستهپوسته شده بود و تخت هم قدیمی بود؛ که وقتی روش مینشستی یا بلند میشدی، انگار تو یه کلبه قدیمی هستی و صدای درب کلبه روی اعصابت رژه میره. نور کمی هم اونجا رو در بر گرفته بود که وقتی روی تخت دراز میکشیدی، اون نور مستقیم به چشمهات میتابید. اون دفتر وکالت نبود، شاید همه اینها یه خواب بود. آره! همش یه خوابه!2 امتیاز
-
هر از گاهی صدای گنجشکها که درحال پرواز در آسمان بودند و ماشین نون خشکی به گوش میرسید. برگ درختان هم که روی زمین ریخته بود و با وزیدن باد آرومآروم روی زمین حرکت میکردن. چند دقیقهای رو نشستم و بعد از روی نیمکت بلند شدم. به سمت خونه راه افتادم و همون دو ساعت راه رفته؛ رو برگشتم. حسابی خسته شده بودم و کَف پاهام درد گرفته بود، روی پلهای که جلوی ساختمون بود نشستم و بعد از چند دقیقه داخل ساختمون رفتم. سوار آسانسور شدم و به طبقه سوم رفتم. کلید رو توی درب چرخوندم و بعد وارد خونه شدم، کفشهام رو همونجا جلوی درب درآوردم و مستقیم به اتاقم رفتم. خودم رو روی تخت انداختم و چشمهام رو بستم. باید فردا میرفتم دنبال کار، با فکر به اینکه وکیل موفقی بشم چشمهام گرم شد و به خواب فرو رفتم. *** صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. همونجوری که چشمهام بسته بود، گوشیام رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم. چشمهام رو باز کردم و نگاهی به صفحهاش انداختم که ساعت هفت رو نشون میداد. از روی تخت بلند شدم و به حموم رفتم. بعد از یه دوش حدود نیم ساعته، از حموم بیرون اومدم و بعد از پوشیدن ست سفید و مشکیام حوله رو دور موهام پیچیدم و از اتاق خارج شدم. وارد آشپزخونه شدم، بابا هنوز خواب بود و رعنا خانوم هم نیومده بود. درب یخچال رو باز کردم و بعد از برداشتن خامه و مربا و نون، پشت میز نشستم و مشغول گرفتن لقمه صبحانهام شدم. یه لقمه برای خودم گرفتم و وسایل صبحانه رو سر جاش گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. لقمه صبحانهام رو توی دهنم گذاشتم و به اتاقم رفتم، درب کمد دیواری رو باز کردم و یه مانتو آبی کاربنی که بابا برای روز تولدم برام خریده بود رو همراه با شلوار جین جذب و ذغالی و شال مشکی رنگ بیرون آوردم و درب کمد رو بستم. جلوی آیینه میز آرایشیام ایستادم و یه آرایش ملایم که شامل رژ کالباسی، سایه قهوهای کم رنگ، خط چشم و ریمل، و رژگونه آجری کمرنگ کردم و بعد لباسی که گذاشته بودم رو پوشیدم. کیف دستی مشکی رنگم رو برداشتم و گوشی، سوییچ ماشینم و کلید خونه رو توش گذاشتم و از اتاق خارج شدم. جلوی درب خونه که جا کفشی چوبی قهوهای تیره قرار داشت، کفشهای اسپرت مشکی رنگم رو پوشیدم و از خونه خارج شدم. سوار آسانسور شدم و به طبقه همکف رفتم. سوییچ رو از توی کیفم بیرون آوردم و سوار دویست و شش سفیدم شدم و به سمت دفتر وکالت «رز» که از قبل برای استخدام هماهنگ کرده بودم راه افتادم؛ که حدود یک ساعتی با خونه فاصله داشت. *** خیابانها جوری نبود که ترافیک سنگینی ایجاد بشه و چندین ساعت توی خیابان موندگار بشی؛ اما باز هم کمی شلوغی داشت. بوق ماشینها روی اعصابم خط میانداخت و باعث شده بود که اخمی روی پیشونیام پدیدار بشه. بعد از حدود یک ساعت جلوی یه ساختمون که یه تابلوی بزرگ با عنوان «دفتر وکالت رز» قرار داشت، نگه داشتم و از ماشین پیاد شدم. وارد ساختمون شدم و از پلهها بالا رفتم و جلوی درب قهوهای تیره وایسادم و تقهای به درب زدم که بعد از چند دقیقه یه مرد حدود سی- سی و پنج سال درب رو باز کرد و با هم وارد دفتر شدیم. - خیلی خوش اومدین خانم مجد! - خیلی ممنونم، شما آقای؟ با خوش رویی لبخندی زد و گفت: فرزین هستم! لبخندی زدم و گفتم: خوشبختم، پس آقای وکیل شما هستین؟ لحظهای غم توی چشمهاش نشست و پس از مکث کوتاهی گفت: خیر صاحب این دفتر برادرم هستن، بفرمایین برادرم منتظرتون هستن. - ممنون. خواستم به سمت اتاقی که با دست بهش اشاره کرده بود برمکه زیر لب زمزمه گویان گفت: خدا لعنتت کنه فرزاد، آینده شغلیام رو نابود کردی. با تعجب نگاهی بین آقای فرزین و اتاق انداختم و مردد به سمت اتاق حرکت کردم. جلوی درب اتاق ایستادم و چند تقه به درب زدم و بعد از کسب اجازه از جانب مردی که داخل اتاق بود، وارد شدم و درب اتاق رو پشت سرم بستم. یه مرد چهار شونه و قد یک متر و صد و نود و هشت- دو متر که پشت به من ایستاده بود و داشت سیگار میکشید، سلامی کردم و به سمت میز کارش قدم برداشتم. جلوی میزش وایسادم و اون همونطور که پشت بهم ایستاده بود، گفت: - پس آروشا مجد تویی! با تعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم: - بله! این مرد من رو از کجا میشناخت؟ شاید بابا رو میشناختن، شاید هم شروین رو. بیخیال فکر کردن به اینها شدم و سئوالی که توی ذهنم بود رو پرسیدم: - ببخشید شما من رو از کجا میشناسین؟ جواب سئوالم رو با سکوت داد، با اخم روی صندلی جلوی میزش نشستم. - شروین کجاست؟ - جان؟! حتماً اشتباهی پیش اومده بود، داداش شروین نبود و این مرد از من سراغش رو میگرفت. - شروین کجاست؟ - نمیدونم کجاست. داد زد؛ که با ترس از روی صندلی بلند شدم و دستپاچه به سمت درب اتاق عقبگرد کردم. با هر قدم که جلو میاومد من عقب میرفتم؛ تا جایی که به درب بسته اتاق برخورد کردم. دستهاش رو چند بار بالا و پایین کردم؛ اما درب قفل شده بود. مجدد داد زد: گفتم شروین کجاست؟ با ترسی که توی دلم رخنه کرده بود و لکنت، لب باز کردم: ب...به خدا ن...نمی....دونم.2 امتیاز
-
داخل آسانسور شدم و دکمه طبقه سوم رو فشردم؛ که بعد از دقایقی ایستاد. از اونجا خارج شدم و به سمت چهار پلهای که با فاصله کم از آسانسور قرار گرفته بود، رفتم و از اونها بالا رفتم. به سمت درب خونه قدم برداشتم و کلید رو توی قفل چرخوندم. درب باز شد و من داخل شدم. درب رو بستم و بعد از درآوردن کفشهای مشکی رنگم که تقریباً حالت پوتین داشت، از دو پله جلوی درب بالا رفتم. بوی قرمه سبزی رعنا خانوم توی کل خونه پیچیده بود و باعث میشد که مستقیم بالای سر غذا برم. درب قابلمه رو برداشتم و بو کشیدم عطر قرمه سبزی خوشمزه رعنا خانوم رو، همون لحظه یک دست روی دستم زد که باعث شد فوراً درب قابلمه رو بذارم. رعنا خانوم با اخم و دست به سینه، وایساده بود و من رو نگاه میکرد. کمی حول شدم و با تتهپته لب باز کردم: - عه وا سلام مامانی، تو اینجا بودی و من ندیدمت؟ - دختر مگه صد بار بهت نگفتم به غذا ناخونک نزن؟ - ببخشید! چشمهام رو مظلوم کردم و ادامه دادم: - دیگه تکرار نمیشه. - خیلیخب، زود برو لباسهات رو عوض کن. بابات هم تو اتاق، صدا بزن! بیاین میخوام نهار بکشم. - چشم! از آشپزخونه خارج شدم و مستقیم رفتم تو اتاق. یه اتاق پانزده متری که دیوارهاش سفید بود و یه مبل کرم رنگ هم همراه با کوسنهای کرم و مخمل که سمت راست اتاق قرار داشت و اگه روی مبل هم میخوابیدی، باز هم نرمی و لطافتش رو احساس میکردی. یه پرده سفید با گلهای ریز نقرهای هم سمت چپ که پنجره قرار داشت وصل شده بود همراه با رویههای قهوهای رنگ که رو طرف پنجره فقط آوزیز بود. لوستر کرم رنگی هم به سقف آویز بود و درست روبهروی مبل، یه میز تلوزیون سفید رنگ قرار داشت و روی میز هم تلوزیون ال ای دی قرار گرفته بود که از بابا خواهش کرده بودم که یه تلوزیون بذاره توی اتاقم؛ تا وقتی حوصلهام سر میرفت فیلم ببینم. یه قفسه کتاب هم با فاصله کمی از پرده به دیوار وصل شده بود و کتابهای رمان زیادی توی قفسه قرار گرفته بود، وقتهایی که خونه تنها بودم و رعنا خانوم بابا رو میبرد فیزیوتراپی، کتاب میخوندم. با فاصله از میز تلوزیون یه تخت قرار داشت؛ همراه با بالشتهای صورتی و پتو و خوشخواب سفید. کل تخت سفید بود، جز بالشتهاش که صورتی بودن، تخت نرم و راحتی که وقتی روش میخوابیدی، حس خوبی بهت میداد. انگار که روحت رو نوازش میکنه، یه کمد دیواری با دربهای قهوهای رنگ هم گوشهای از اتاق قرار داشت؛ که نه بزرگ بود و نه کوچیک. بیخیال برانداز اتاق شدم و به سمت کمد رفتم. درب کمد رو باز کردم و یه تیشرت و شلوار خاکستری رنگ بیرون آوردم و پوشیدم. از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق بابا راه افتادم. چند تقه به درب زدم و بعد از کسب اجازه وارد اتاق شدم، بابا پشت میز کارش نشسته بود و داشت با لپتاپش کار میکرد. از پشتش رفتم و بغلش کردم. گونهاش رو بوسیدم و گفتم: - بابای گلم چهطورِ؟! خندید و گفت: - خوبم خوشگل بابا! - بهبه خیلی هم عالی! اهم خب مامانی میخواد غذا بکشه. زود بریم تو آشپزخونه که خیلی گشنمه! خندید و شکمویی نثارم کرد. کمکش کردم و روی ویلچر نشوندمش. پشت ویلچر قرار گرفتم و از اتاق خارج شدیم. ویلچر رو به سمت آشپزخونه هول دادم و با هم وارد اونجا شدیم. رعنا خانوم میز ناهارخوری رو با سلیقه چیده بود و ما که داخل شدیم او هم کاسهی ترشی رو روی میز گذاشت. ویلچر بابا رو بردم جلوی میز و خودم هم صندلی درست کنارش عقب کشیدم و نشستم. اینقدر گشنه بودم که فکر هیچی رو نمیکردم. بشقابم رو پر از برنج کردم و قرمه سبزی هم زیاد ریختم. به هیچ وجه از خورشت کم خوشم نمیاومد، بیتوجه به بقیه شروع به خوردن کردم؛ که باباگفت: آرومتر، ازت نمیگیرنش که! این همه غذا هم کشیدی که مطمئنن آخر شب دل درد میگیری. - خب گشنمه! - بخور. بیخیال حرف بابا دوباره شروع به خوردن کردم. نصف بیشتر غذا مونده بود که از پشت میز بلد شدم و بعد از تشکر از رعنا خانوم، به سمت پزیرایی رفتم. روی مبل دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. هوای خونه خیلی گرم بود و باید به پیاده روی میرفتم؛ تا هم کمی باد بهم بخوره و هم اون همه غذا که خوردم هضم بشه. از روی مبل بلند شدم و به اتاقم رفتم. یه مانتو سبز تیره روی لباسم انداختم و شال خاکستری رنگم رو سر کردم، از اتاق خارج شدم و گوشی و کلید خونه رو از روی عسلی توی پزیرایی برداشتم. جلوی درب خونه کفشهای خاکستری اسپرتم رو به پا کرد و همونجور که درب رو باز میکردم با صدای بلند گفتم: مامانی من به پیاده روی میرم. از خونه خارج شدم و درب رو بستم و رفتم جلوی آسانسور ایستادم، دکمه رو فشردم و بعد از اینکه اومد، داخل شدم و دکمه طبقه همکف رو فشردم. بعد از اینکه آسانسور به طبقهی همکف رسید از اونجا خارج شدم و به سمت درب ساختمون قدم برداشتم. *** حدود دو ساعتی رو توی پارک پیاده روی کرده بودم، هوا حسابی گرم بود. روی نیمکت نشستم تا کمی خستگی از تنم بیرون بره و بعد به سمت خونه راه بیوفتم. پارک بزرگی بود و داخل محوطه پارک زمین چمن بود، چند نیمکت هم گذاشته بودن؛ که اگه کسی خواست روی زمین بشینه.2 امتیاز
-
با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ویراستار همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @.NAFAS. ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹2 امتیاز
-
با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ویراستار همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @آمي تیس ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹2 امتیاز
-
✍️ کاربرد و فاصلهگذاریِ ممیز (خط کج): 1ــ جداسازیِ تاریخهای معادل: ۱۳۹۶ش / ۲۰۱۷م؛ 2ــ نشان دادنِ گونههای یک کلمه: قدغن / غدغن / غدقن، اتاق / اطاق؛ 3ــ میان دو مصراع که در پیِ هم میآیند: «بهنام خداوند جان و خرد / کزین برتر اندیشه برنگذرد» (میانِ ابیات از «ممیزِ زوج» استفاده میشود)؛ 4ــ گونههای آواییِ یک مصوت 5ــ جدا کردنِ واجها: «گ/ی/ا/» 6ــ نمایش یک صامت (همخوان): «/»، «/ت/» 7ــ نشان دادنِ الگوی آوایی 8ــ میانِ روز و ماه و سال (تاریخ): ۱۳۹۶/۰۴/۲۲، ۲۸/صفر/۱۴۳۰ 9ــ جلد و صفحه در پانوشت یا ارجاعاتِ درونمتنی: فرهنگ معین: ۲۳۶/۲، (مقدسی، ۱۴۳۰: ۷۵/۴) 10ــ میان عدد صحیح و عدد اعشاری: ۱۲/۵۶ 11ــ جدا کردنِ ارقامِ سایر واحدها: ۱/۳۵ (یک دلار و سی و پنج سِنت (1.35$))، ۱۰/۰۶ (ده متر و شش سانت) 12ــ بهجای خطِ کسری در متن: ⅜1 (یک و سههشتم)، ½ (یکدوم)، km/h (کیلومتر بر ساعت) 13ــ نزدیک کردن و جدا نگه داشتنِ دو مفهوم در متنهای فشرده (برای «واو»، «یا»، و «و یا» با هم) بهصورت همزمان: «داستان عشقی، ترجمه / اقتباس از آلمانی» 14ــ نشان دادنِ آپوستروف در واژهها و نامهای بیگانه: شارل د/ اورلئان1 امتیاز
-
با سلام خدمت شما نویسندگان خوشقلم نودهشتیا! انجمن نودهشتیا در صدد آمده که نویسندگان خوشنویس و خوشقلم، آثار زیباشون رو کاملاً رایگان به اشتراک بذارند و خارج از بحث رمان، بخشی دوستانه و فرهنگی برای شما به وجود بیاد. همونطور که میدونید، هرجایی قوانین مخصوص به خودش رو داره و انجمن نودهشتیا هم شامل میشه که هرکاربری، ملزم به رعایت اونهاست. رعایت هرکدوم از قوانین ذکر شده، جو انجمن رو دوستانه و صمیمانهتر میکنه. دستهای از قوانین مهم انجمن: قوانین کلی انجمن. قوانین درخواست مقام کاربری قوانین زدن تاپیک و ارسال ارسالی. قوانین اکانتها و حساب کاربری. قوانین پیامهای نمایه و خصوصی. قوانین چتباکس. آموزش کامل کار با انجمن نودهشتیا هم داده میشه. سؤالی بود، توی خصوصی یا نمایهی من بپرسید. با تشکر از همراهی و همکاری شما عزیزان! «مدیریت نودهشتیا»1 امتیاز