رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Mahdieh Taheri

    Mahdieh Taheri

    کاربر عادی


    • امتیاز

      52

    • ارسال ها

      76


  2. Ali.j81

    Ali.j81

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      4

    • ارسال ها

      39


  3. mahdimbn

    mahdimbn

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      3

    • ارسال ها

      4


  4. Noghre

    Noghre

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      3

    • ارسال ها

      11


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان ۲۵/۱۱/۱۹ در همه بخش ها

  1. رمان: محرمِ_قلبم. نویسنده: مهدیه طاهری. ژانر: عاشقانه، ماجراجویانه، رمزآلود. خلاصه: داستان دختری که بعد از فوت پدر و مادرش برای دانشگاه به تهران آمده عاشق همکلاسی‌اش (سهراب) می‌شود که هیچ علاقه‌ای به او ندارد و به صورت اتفاقی با نامزد سهراب دوست می‌شود و پا به خانه‌یشان می‌گذارد و در پی یافتن حقیقت درگیر دردسرهای تلخ و شیرین می‌شود. مقدمه: هر داستانی از رازی شروع می‌شود که کسی جرأت بیانش را ندارد. در آوار خانه‌ی قدیمی، خاطراتی زندگی می‌کند که کسی نامشان را به زبان نمی‌آورد، گویی گذشته هنوز میان خاکسترها نفس می‌کشد، چشم به راه کسی که حقیقت را از میان غبار سال‌ها بیرون بکشد. در میان این تاریکی جرقه‌ی عشق روشن می‌شود، عشقی که مرز میان گذشته و حال را می‌شکند و قلب‌ها را به مسیری می‌کشاند که گاهی از سرنوشت فراترند. سفری آغاز می‌شود، سفری میان شهرها و یادها تا پرده از رازی برداشته شود که سالها سایه‌اش بر خانه‌ای سنگینی کرده است. و شاید تنها در لحظه‌ای که عشق و حقیقت روبه‌رو می‌شوند، معنای واقعی خانواده آشکار می‌شود. ناظر: @ELAHEH
    1 امتیاز
  2. آن دو چشم متعلق به باربارا بود که با لبخندی پر از شرارت به پدر نگاه میکرد، انگار قصد داشت پدر را به کام مرگ بکشاند ولی چرا؟ به چه جرمی؟.
    1 امتیاز
  3. نام رمان : کوهستان ژانر: عاشقانه. رمزآلود خلاصه: مردی از تبار کورد، خانزاده ای اصیل که مجبور به ازدواج با عشق برادرش که به طرز مشکوکی به قتل رسیده میشه... ازدواجی شبیه به خونخواهی که تنها قربانیش دختری قوی و خودساخته است. مقدمه: چهارشانه بود؛ صورتی گندم گون و کشیده داشت،اما چشم هاش کوهستان بود... تاریک، سرد و همینطور مرموز. بالاخره چشم از صفحه مانیتور گرفت و به دختری که بوی عطرش، گره ابروهاش رو هرلحظه کور تر میکرد داد: _ خوب ازم چی میخوای دخترجون؟ _ راوی هستم، اهیرخان، فکر میکنم تفاوت سنیمون کمتر از ده سال باشه، به اسم صدام کنین لطفا. _ هشت سال. _ متوجه نشدم؟ _ تفاوت سنی من با تو هشت ساله بچه جون. و مثل اینکه دلیل اومدنت به اینجا اونقدر مهم نبوده که از فرصتت استفاده نمیکنی و برای بیانش پیش قدم نمیشی... میخوای من شروع کنم؟ کمی روی صندلی چرم مشکی رنگ جابه جا شد و بعد درحالی که تلاش میکرد جمله اش رو بدون لرزش صداش بگه جواب داد: _ میخواستم ازتون خواهش کنم با این ازدواج مخالفت کنین، اگه شما مخالفت کنین هیچکس رو حرفتون حرف نمیزنه،آهیرخان.
    1 امتیاز
  4. بخاطر رضایت دیگران خودت رو تغییر نده!
    1 امتیاز
  5. سلام قربونت عزیزم ❤️ اوضاعم روبه راه بشه ادامه میدم حتما کارو
    1 امتیاز
  6. #پارت پنجاه و چهار... در دل تاریکی، انبوه درختان و پای مجروح کلی راه رفتیم وجود حیوانات خطرناک را هم که نگویم بهتر است. هوا کاملا روشن شده بود که به یک روستا رسیدیم، مردم بیدار شده بودن و از خونه‌هایشان بیرون زده بودن سهراب از آقایی پرسید_ آقا اینجا خونه‌ای پیدا میشه که ما بتونیم استراحت کنیم. مرد سر تا پایمان را نگاه کرد و گفت_ پای خانومت خون ریزی داره چی شده؟. سهراب گفت_ تو جنگل گم شدیم افتاد، پاش گرفت به یه سنگ و برید. مرد گفت_ اینجا یه بهداری هست بهتون کمک می‌کنه. سمت آدرسی که مرد داده بود رفتیم، یک بهداری کوچک خارج از روستا بود وارد شدیم کلی زن و مرد و بچه آنجا به انتظار نشسته بودن، وقتی حال ما را دیدن يک آقایی بلند شد و از من خواست بشینم من هم از خدا خواسته نشستم و منتظر ماندیم تا دکتر بیاید. دلم برای سهراب می‌سوخت که با آن پای مصدومش مجبور بود سرپا بماند. حدودا یک ربعی گذشت خانمی داخل سالن آمد و گفت_ ببخشید که منتظر موندین ماشین تو راه پنجر شد مجبور شدم پیاده بیام. نگاهش به من و سهراب افتاد، یک‌طوری نگاه کرد انگار که با خودش می‌گفت این غریبه‌ها چرا اینجان. نگاهش رو سهراب که نگاهش از پنجره بیرون بود قفل شد یهو گفت_ ببخشید آقا. سهراب اهمیتی نداد انگار نشنید دکتر دوباره گفت_ آقا با شمام. سهراب نگاه کرد و گفت_ من؟. دکتر لبخند زد و گفت_ اسم شما چیه؟. سهراب نگاهی به من انداخت و گفت_ چه اهمیتی داره، پای این خانم آسیب دیده، می‌تونی درمانش کنی!؟. دکتر که به ذوقش خورده بود گفت_ چه بداخلاق. و به اتاقش رفت و مردم یکی یکی داخل رفتن تا نوبت ما رسید با کمک سهراب وارد اتاق شدم و رو صندلی نشستم، دکتر گفت_ خب چه اتفاقی افتاده؟. می‌خواستم واقعیت را بگویم که سهراب پیش دستی کرد و گفت_ چاقو بریده. دکتر از من خواست تا روی تخت بشینم با زحمت بلند شدم و به حرفش عمل کردم وسیله‌هایش را آورد و شروع کرد به باز کردن پانسمان تا زخم را دید با تعجب گفت_ مطمئنی که با چاقو بریده؟. سهراب گفت_ بله خانم، شما کارتو انجام بده چیکار داری که چیشده؟. دکتر گفت_ ماهیچه و رگها بدجور پاره شدن کار من نیست باید ببرین شهر. پانسمان را بست و از جا بلند شد و گفت_ البته من بعید می‌دونم کار چاقو باشه، امیدوارم کارتون به پلیس نیفته چون باید براشون توضیح بدین که کجا و چطور گلوله خورده. سهراب نزدیک دکتر رفت و دستانش را روی میز گذاشت و گفت_ خانم، ما خیلی کار داریم لطفا یه کاری بکنین. دکتر گفت_ متاسفم کار من نیست باید جراحی بشه. سهراب گفت_ هزينه‌اش هر چقدر باشه تقدیمتون می‌کنم هر وسیله‌ای بخواین میارم فقط درمانش کنین. دکتر گفت_ آقا این کار خیلی خطرناکه، خارج از تخصص منه، باید بره بیمارستان. سهراب نگاهش به دکتر بود ولی خطاب به من گفت_ بلند شو بریم. بعد خودش زودتر رفت گفتم+ میریم بیمارستان؟. با بی‌رحمی گفت_ نه، بهتره پات و از دست بدی ولی کارت به پلیس نیفته. قبل از اینکه از اتاق خارج شود دکتر گفت_ نمی‌خوای بهم اسمتو بگی آقای بداخلاق؟. سهراب نگاهش کرد و گفت_ دنبال چی می‌گردی؟. دکتر گفت_ قیافت برام آشناست انگار تو رو سالها تو خیالم می‌بینم. _ سهراب همتی. دکتر هینی کشید و با چشمای گرد شده گفت _سُ.. سُ سهراب؟.
    1 امتیاز
  7. #پارت پنجاه و سه... می‌ترسیدم ولی باید انجامش می‌دادم چادرم را در بغلم جمع کردم و مثل سهراب دستانم را به لبه‌ی دیوار گرفتم و پاهایم را آویزون کردم بعد یواش خودم را به سمت پایین هل دادم، پای دیوار را نگاه کردم سهراب آماده بود تا من را بگیرد گفت_ خب حالا دستات و ول کن. چشم‌هایم را بستم و کاری که گفت را انجام دادم نامردی نکرد قبل از اینکه کامل به زمین برسم مرا گرفت، پای دیوار نشست و دوباره گوشیش را درآورد و زنگ زد و گفت که فرار کردیم. داشت قوزک پای راستش را ماساژ می‌داد، کنارش نشستم و گفتم+ خوبی؟. دوباره بلند شد و گفت_ بریم. گفتم+ کجا؟ مگه آدرس اینجا رو ندادی؟ من دیگه نمی‌تونم راه برم. نیشخند زد و گفت_ نه این‌که از اون موقع خودت راه میرفتی؟ کمرم شکست. دوباره خم شد و دستم را گرفت و مجبورم کرد تا بلند شوم زیر بازویم را گرفت و با هم هم‌قدم شدیم ،کلی راه رفتیم همه جا درخت بود دقیقا همانند جنگل، تاحالا اینجا نیامده بودم گفتم+ اینجا کجاست؟. _ مازندران، الان دقیقا وسط جنگلیم. با تعجب گفتم+ چی میگی؟ داری شوخی می‌کنی؟. عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت_ موقعی که آوردنت مگه تابلوها رو ندیدی؟. + نه چشمام و بسته بودن نمی‌دونم یه چیزی بهم خوروندن خواب بودم. می‌خواستیم از یک شیب تند بالا برویم سختم بود آرام قدم برمیداشتم، بعد از چند بار زمین خوردن و بلند شدن با هر زحمتی که بود بالا رفتیم و بعد از چند متر به یک کلبه‌ی قدیمی رسیدیم آنقدر کثیف بود که میشد فهمید کسی به آنجا سر نزده. سهراب من را ول کرد و روی زمین نشست و دوباره پایش را ماساژ می‌داد. دلم ضعف می‌رفت از صبح هیچی نخورده بودم گفتم+ گشنمه. پایش صدای وحشتناکی داد سهراب طفلی پخش زمین شد تازه فهمیدم که پایش در رفته بود در حالت دراز کش مانده بود کنارش نشستم و گفتم+ خوبی؟. آرام گفت_ گوشی‌مو بده. جورابش را پایین دادم و گوشی را برداشتم و دستش دادم، روشنش کرد و بلافاصله روی زمین گذاشت و گفت_ لعنتی آنتن نداره. کمی که حالش بهتر شد با کمک دیوار بلند شد و بیرون رفت، نمی‌توانستیم زنگ بزنیم تا کسی به کمک‌مان بیاید، گشنه بودیم، مصدوم بودیم، خیلی وضعیت بدی داشتیم. سهراب تو ایوان نشست و گفت_ امشب و باید اینجا بمونیم سعی کن خوب استراحت کنی تا فردا ببینیم چی میشه. همان‌جا دراز کشید گفتم+ می‌خوای بیرون بخوابی؟اینجا حیوون نداره مگه؟. هیچی نگفت دلم نمیامد بیرون بماند اگه حیوون درنده‌ای بهش حمله می‌کرد؟ اگه ماری عقربی چیزی میامد و نیشش میزد؟ ولی خب چاره‌ای نبود نمیشد که پیش من بیاید، درست است که الان محرمم بود ولی باز هم ناجور بود سرم را روی زمین گذاشتم و خوابیدم... یکی تکانم داد با ترس بیدار شدم سهراب بود سریع تو جام نشستم خیلی آرام گفت_ بلند شو باید بریم. منم آرام گفتم+ کجا؟ الان؟. _ پیدامون کردن اگه الان نریم گیر می‌افتیم. ترس وجودم را فرا گرفت سهراب کمک کرد تا بلند شوم و راه بروم، از پشت کلبه به سمت ناکجا آباد می‌رفتی،سپیده دم بود ولی با وجود درختان تنومند،نوری به داخل جنگل نمی‌تابید، از پشت سر نور چراغ قوه‌هایشان را می‌دیدم.
    1 امتیاز
  8. #پارت پنجاه و دو... + منظورم از اینکه می‌خوام کنارت باشم این نبود که تو یه اتاق زندانی باشیم، من می‌خواستم. ادامه ندادم که گفت_ می‌خواستی مثل دوتا آدم عاشق زیر بارون راه بریم و با هم زندگی رمانتیکی شروع کنیم، اینطور نیست خانمی، زندگی با من یعنی خود دردسر. از حرفش خجالت کشیدم و جواب ندادم. بلند شد و سمت پنجره رفت و بازش کرد حفاظ داشت کمی تکانش داد ولی انگار خیلی سفت بود سمت در فلزی که از نیمه‌ به بالا شیشه‌ای بود و پشتش حفاظ داشت رفت، دستگیره را بالا و پایین کرد وقتی مطمئن شد باز نمی‌شود، خم شد و از جوراب دیگرش چاقو درآورد و سعی کرد با استفاده از آن قفل را باز کنه، آدم وحشتناکی بود داخل جورابش گوشی داشت چاقو داشت دلم می‌خواست بدانم دیگر چه چیزی دارد. بعد از کمی دستکاری کردن در صدای تیکی داد و سهراب ایولی گفت و در را باز کرد از اتاق بیرون رفت و نگاهی به اطراف انداخت و برگشت. رو به من گفت_ اگه زحمتی نیست پاشو بریم. بلند شدم ولی خیلی اذیت بودم و با زحمت قدم برمیداشتم. جلو در رسیدم و گفتم+ نمی‌تونم راه برم خیلی درد دارم. گفت_ پس همین‌جا بمون. سمت خانه می‌رفت. گفتم+ کجا میری در خروجی این‌طرفه. _ فقط احمقان که میرن سمت در خروجی، مطمئن باش حداقل ده یا بیست نفر اونجا منتظر ما وایستادن. با زحمت و فاصله دنبالش می‌رفتم، وقتی دید خیلی ازش فاصله دارم برگشت و گفت _ چند کیلویی؟. با تعجب نگاهش می‌کردم ما الان دو قدمی مرگ بودیم و او دنبال وزن من بود دوباره گفت_هرچیز و باید چند بار بپرسم؟. + 62 کیلو، چطور؟. هووفی کشید و گفتس دعا می‌خونم فقط بگو قَبِلتُ. بعد شروع کرد به یه چیز عربی خوندن وقتی تموم شد گفت _حالا بگو. کلمه را گفتم دستش را زیر زانوهایم آورد و از زمین بلندم کرد و دست دیگرش را زیر کمرم برد هینی کشیدم و چشمانم را و بستم و گفتم+ داری چه غلطی می‌کنی؟ منو بذار زمین. گفت_ متاسفم، به پای تو بخوایم راه بریم گیر می‌افتیم. محکم زدم به سینه‌اش و گفتم+ تو نامحرمی منو ولم کن. نیشخندی زد و گفت_ من الان محرمتم، خودت قبول کردی. با تعجب گفتم+ چی؟ من کی قبول کردم. جواب نداد طول کشید تا بفهمم که صیغه خوانده. با سرعت خود را به پشت خانه رساند. کلی بشکه و آشغال ریخته بودن مرا زمین گذاشت و بشکه‌ها را صاف گذاشت و بالا رفت و آن طرف دیوار را نگاه کرد و بعد دستش را سمتم دراز کرد و گفت_ بیا بالا امنه. دلم راضی نبود ولی یاد آن صیغه افتادم دستش را گرفتم و با کلی زحمت خودم را بالا کشیدم ، روی دیوار رفت و کمک کرد تا خودم را بالا بکشم ، درد پام هر لحظه بیشتر میشد آنطرف دیوار خیلی بلند بود گفت_ می‌تونی بپری؟. سرم را به نشانه نه تکان دادم از سر بی‌حوصلگی هوفی کشید و خودش را آویزون کرد و بعد دستانش را رها کرد و پایین افتاد، حواسم به اطراف بود که کسی من را نبیند ولی انگار هیچ کس فکر نمی‌کرد ممکن است کسی از دیوار پشت خانه فرار کند. سهراب گفت_ کجا رو نگاه می‌کنی بیا پایین دیگه. گفتم+ نمی‌تونم، ارتفاع خیلی زیاده. گفت_ بپر می‌گیرمت. سر تکان دادم و گفتم+ نه! نه! نمی‌تونم. گفت_ اگه نیای من میرم، حوصله‌ی یکی به دو کردن با تو رو ندارم.
    1 امتیاز
  9. ‌#پارت پنجاه و یک... + نه اصلا خوب نیستم ما اینجا گیر افتادیم. _ نگران نباش ما کمکتون می‌کنیم الان زنگ میزنم پلیس بیاد. وکیلی تا گوشی را دید و داد زد_ اون تلفن لعنتی رو ازش بگیرین. یک آقایی سمتم آمد و تلفن را از دستم بیرون کشید و به زمین کوبید، گوشی خرد شد. باز بی‌اهمیت به من، با هم صحبت می‌کردن نمی‌دانم چی شنید که عصبی شد و داد زد_ تا من به خواستم نرسم شما هیچ جا نمیرین. رو به افرادش گفت_ آقای همتی و خانمش مهمان ما هستن ازشون خوب پذیرایی کنین. خودش به طبقه بالا رفت. مردهایی که آن‌جا بودن تفنگ‌هایشان را مصلح کردن و سمت ما نشانه رفتن دیگر کارمان تمام بود یک نفر سمتم آمد تا خواست دستم را بگیرد سهراب گفت_ هی یارو، چه غلطی می‌کنی؟. مرد خودش را جمع و جور کرد و درعوض کسی به نام ملیکا را صدا زد همان خانمی که پایم را پانسمان کرد، کمکم کرد تا بلند شم از پا درد نمی‌توانستم راه بروم به سختی از خانه بیرون رفتیم، سهراب و آن مردها هم دنبال‌مان بودن در گوشه‌ی حیاط پشت درختان یک اتاق وجود داشت که واردش شدیم در اتاق چیزی جز یک تخت وجود نداشت ملیکا کمک کرد تا روی تخت بنشینم و بعد همه رفتند. از درد پام زجه میزدم و گریه می‌کردم سهراب روبرویم ایستاد و گفت_ خفه میشی یا خودم خفه‌ات کنم؟. دهنم را بستم و بی‌صدا اشک ریختم واقعا که خیلی بی‌رحم بود خودش که تاحالا گلوله نخورده بود که بفهمد چقد درد دارد. رو تخت نشست و دست‌هاش را روی سینه‌اش قفل کرد گفتم+ اینا کی‌ان؟ چی می‌خوان؟. نگاهش به روبرو بود گفت_نباید میومدی اینجا، گند زدی. + من نمی‌خواستم بیام به زور آوردنم. _ عقل‌تو دادی دست یه بچه پانزده ساله؟. + می‌ترسیدم اتفاقی براش بیفته. _ می‌تونستی به من بگی. + قسمم داد که حرف نزنم. _ همچی خراب شد. + چی میشه حالا؟. نگاهم کرد و گفت_ برای مردن آماده باش. ترس وجودم را گرفت گفتم+ نه! من نمی‌خوام بمیرم. نیشخند صداداری زد و گفت_ بهت گفتم دور و بر لیانا نباش، گوش نکردی حالا باید تقاص پس بدی. + آقای همتی چرا چیزی که می‌خوان و بهشون نمیدی؟. _ تا اون دست منه ما در امانیم و اگه بهش برسن.... ادامه نداد ولی فهمیدم که منظورش مرگ است گفتم+ چی می‌خوان؟. جواب نداد بلند شد و از پنجره بيرون را نگاه کرد و دوباره نشست و از داخل جورابش گوشی دکمه‌ای را درآورد و شماره‌ای گرفت و گفت_ گوش کن زیاد وقت ندارم، من با یک خانم تو ویلای مصطفی وکیلی زندانی شدیم. _ ............ _ تنها خواستش دارایی و خانواده‌شه. _ ............ _ نه دارم وقت می‌خرم برای فرارمون. _ ............ _ باشه ولی زیاد وقت ندارم این خانم که همراهمه پاش تیر خورده. _ ........... _ باشه خودم یه کاری می‌کنم. قطع کرد و گوشی را در جورابش گذاشت گفتم+ تو گوشی داری، چرا زنگ نمیزنی پلیس؟. _ پلیس به ما کمکی نمی‌کنه باید فرار کنیم. + آخه چجوری؟. بلند گفت_ خیلی حرف میزنی رو اعصابمی. منم مثل خودش بلند گفتم+ تو خیلی بی‌رحمی، من جای دختر تو مجازات میشم، می‌خواستن به من دست درازی کنن، پام تیر خورده، هنوز تو ناراحتی؟ واقعا متاسفم برات، حالم ازت بهم می‌خوره. آروم گفت_ بهت گفتم ازم فاصله بگیر بهت گفتم اگه باهام باشی آسیب می‌ببنی ولی تو چی گفتی؟ گفتی می‌خوای از غمم کم کنی، گفتی می‌خوای کنارم باشی، حالا غر نزن و کنارم بمون.
    1 امتیاز
  10. #پارت پنجاه... سهراب خندید و گفت_ کسی از مرگ می‌ترسه که زنده باشه نه کسی مثل من که سالهاست مرده، چیزی که می‌خوای دست من نیست البته که اگه بود هم بهت نمی‌دادم، حالا تو آزادی که منو بکشی ولی باید بذاری خانمم بره. تو بد وضعیتی بودیم ولی از اینکه سهراب به من گفت خانمم، قند تو دلم آب شد وکیلی گفت_ متاسفم خانمت جایی نمیره، تو که مُردی، پس به دردم نمی‌خوری بجات می‌تونم این خوشگله رو بکشم. دوباره سرش را تکان داد و مرد اسلحه به دست با تفنگش به سمت من نشانه رفت با ترس و التماس به سهراب نگاه می‌کردم ولی او نگاهش فقط به وکیلی بود ، سهراب گفت_ یهت یه فرصت میدم، می‌تونی جونت و برداری و فرار کنی و دیگه برنگردی، یا می‌تونی اینجا بمیری، انتخابش با خودته. وکیلی بلند خندید و گفت_ تو خیلی بامزه‌ای، تفنگ رو سر شماست بعد منو تهدید می‌کنی؟بهت یک ساعت وقت میدم تا همه چیز و مثل قبلش کنی واگرنه این خانم خوشگله رو می‌فرستم اون دنیا. سهراب نگاهم کرد و گفت_ بیخود خودت و خسته نکن تا یک ساعت دیگه قرار نیست اتفاقی بیفته، الان بکشش. چشم‌هام پر از اشک شد باورم نمیشد که سهراب آنقدر از من متنفر باشد که بخواهد من را نابود کند حالم از او بهم می‌خورد وکیلی گفت_ یعنی انقد ازش متنفری که می‌خوای بکشمش. سهراب گفت_ برعکس، خیلی هم دوستش دارم فقط می‌خوام بگم که قرار نیست چیزی بهت تعلق بگیره خودتو اذیت نکن مثل بچه‌ی آدم زندگی‌تو بکن. از جا بلند شد و گفت_ حوصله‌ام داره سر میره من دیگه میرم اگه قرار نیست بکشیش پس با خودم می‌برمش. رو به من گفت_ یا بلند شو یا همین‌جا بمیر. بی تعلل بلند شدم سهراب به سمت در راه افتاد و من هم پشت سرش می‌رفتم هنوزبه در نرسیده بودیم که صدای شلیک گلوله آمد که به پای راست من خورد، جیغ کشیدم و نشستم. از درد داشتم می‌مردم نگاه کردم وکیلی لعنتی تفنگش را سمت ما نشانه رفته بود گفت_ من بهتون اجازه رفتن ندادم حالا مثل بچه‌ی آدم بشینین سرجاتون، واگرنه گلوله بعدی تو مغزتونه. نفسم داشت بند میامد فقط داد میزدم و گریه می‌کردم سهراب روبرویم نشست و پایم را نگاه کرد وگفت_ انقد داد نزن اعصابم و بهم میریزی چیزی نشده که فقط یه گلوله از کنار پات رد شده. بعد سمت وکیلی رفت، باورم نمیشد که آنقدر بیخیال باشد پایم درد می‌کرد حس می‌کردم هر لحظه ممکن است قطع شود بعد سهرابِ لعنتی با آرامش می‌گفت هیچی نیست. یک خانمی باند و بتادین آورد و پایم را بست و مُسکن داد ولی از درد پام کم نشد فقط اشک می‌ریختم خانم آروم گفت_ نباید میومدی اینجا، باید بری واگرنه می‌کشنت. مثل خودش آرام گفتم+ چجوری برم؟ دیدی که داشتم می‌رفتم این بلا رو سرم اورد. سر تکان داد و گفت_ کاری ازم برنمیاد فقط دعا می‌کنم نجات پیدا کنی مواظب خودت باش. بلند شد و رفت از حرف‌هایش خیلی می‌ترسیدم نکند بخواهند بلای دیگری هم سرم بیاورند! حواسم به سهراب و وکیلی بود که داشتن با هم حرف میزدن کاش به تفاهم می‌رسیدن تا ما از اینجا خلاص شویم روی زمین خودم را عقب کشیدم و به دیوار تکیه دادم گوشیم زنگ می‌خورد. نمی‌دانم چرا تا الان فراموشش کرده بودم و به پلیس زنگ نزده بودم. گوشی را از جیبم درآوردم و جواب دادم صدای نگران لیانا در گوشم پیچید که می‌گفت_ مهتا خوبی؟ سهراب اونجاست؟.
    1 امتیاز
  11. پارت سی‌ام - تیپ زدی خاله قزی؟ به سلامتی کجا؟ یه نگاه دخترونه بهش کردم و گفتم: - اولاً من ذاتاً تیپ دارم. دوماً اینکه دارم با سوگند میرم بیرون. - آها، خوبه. تو درست میگی. رفتم نشستم تو ایوون و کفش‌هام رو پوشیدم. برای اولین بار چادر سرم کردم تا بهتر به نظر بیام و جوّ برش نداره آقا پسر. مامان در حیاط رو باز کرد و اومد تو. همین که من رو دید دوید و بغلم کرد و با هیجان گفت: - وای مامان قربونت بره، چه قدر بهت میاد... خیلی خانوم‌تر شدی درسای مامان! منم بغلش کردم و گفتم: - مرسی مامانی. - همین جا وایستا برات اسپند دود کنم! دانیال اومد و نگاهی انداخت و گفت: - مثل اینکه تو امروز قراره هی ما رو شگفت زده کنی با کارات، نه؟ یه ذره خودم را تکون دادم و گفتم: - مامان جان، زود باش، دیرم شده! - اومدم‌اومدم! داشتم به دانیال نگاه می‌کردم که در زدن. رفتم در رو باز کردم که سوگند اومد تو و با تعجب و صدای تقریباً بلندی گفت: - تو چه قدر خوشگل شدی! یعنی چادر انقدر تغییر می‌داد من رو. ازش تشکر کردم که دانیال زد زیر خنده. عصبی نگاهش کردم و گفتم: - دانیال! - جان دانیال! - چرا می‌خندی آخه. اصلاً من قهرم باهات دیگه! - ای جانم، چه دخملی... قهرم می‌کنه. مامان اومد و اسپند رو دور سرم چرخوند که دانیال با لحنی مذهبی گفت: - سلامتیش صلوات! سوگند یه لبخندی زد. دانیال دوباره گفت: - سلامتی رزمندگان اسلام، صلوات! مامان: وای دانیال، تو دوباره مسخره بازی‌هاتو شروع کردی مامان؟ سوگند یه جوری شده بود. اون لبخندش یه جورایی از ته دل بود. زدم بهش و گفتم: - بریم؟ خودش رو جمع کرد و گفت: - ها؟ آره‌آره بریم. خداحافظی کردیم و سوار تاکسی شدیم. راننده تاکسی یه پسر جوون بود که یه جور خاصی از توی آینه نگاه می‌کرد. حواسم رو پرت کردم تا برسیم. وقتی رسیدیم، سوگند پولش رو حساب کرد که باعث شد عصبی بشم: - سوگند چرا اینطوری می‌کنی؟ قراره من حساب کنم؟ - بیخیال شو بابا، من و تو نداره که. به سمت چپ و راست نگاه کردم و به سامیار پیام دادم. یه چرخی توی فروشگاه‌های اون اطراف زدیم تا اینکه سامیار زنگ زد به من.
    1 امتیاز
  12. پارت بیست و هفتم گوشی رو قطع کردم و به دانیال گفتم: - همینجا می‌شینی؟ - نشینم؟ - هر طور دوست داری. در رو باز کردم که سوگند مثل این دیوونه‌ها و کاملاً بی‌توجه به دانیال پرید تو و گفت: - آخ خدا، کاش من پسر بودم و می‌اومدم تورو می‌گرفتم، خوشگله... تو چرا انقدر جذابی؟ شیطونه می‌گه... . نگاهش افتاد به سمت دانيال و سكوت كرد. - چرا حرفتو می‌خوری؟ شیطونه غلط کرد! اومد ادامه بده که دانیال بلندشد و یه سرفه‌ي آرومي کرد. سوگند دستپاچه شد و گفت: - سس... سلا... سلام آقا دانیال! دانیال یکم خندید و سرش رو گرفت پایین. - سلام، خوبی شما؟ اسمتون چی بود؟ آها سوگندخانم، بفرمایید! زدم به سوگند و گفتم: - سوگند، چرا هنگ کردی؟ دانیال مگه لولوخورخوره‌ست که اینقدر خجالت می‌کشی؟ دانیال: اگه مشکلی هست می‌خواید من کلاً برم بیرون؟ سوگندخودش رو جمع و جور کرد و گفت: - نه‌نه، اصلاً برای چی برید بیرون؟ کلافه شدم. - وای اصلاً بیا بریم تو! دست سوگند رو گرفتم و بردمش توی خونه. یه سلامی به مامانم کردم و رفتیم بالا. دانیال هم که اون لبخند ملیحش رو روی لباش داشت. رفتیم توی اتاق و در رو بستم. سوگند رو هلش دادم روی تخت که و گفت: - حسه کی رو الان داری که اینطوری من رو پرت می‌کنی رو تخت؟ پاشم بزنمت؟ زدم روی پیشونیم و گفتم: - وای سوگند حرف نزن، فقط گوش کن و جواب بده! - ها؟ چی شده باز؟ - تو شماره‌ي من رو دادی به سامیار؟ فقط آدم باش و راستشو بگو! تعجب کرد و با مکث گفت: - نه، من ندادم! - داری دروغ می‌گی سوگند! - درسا، به رفاقتمون قسم، من ندادم! راه رفتم توی اتاق و بلندتر گفتم: - پس کی داده؟ - تو اول بگو چی شده؟نكنه سامیار زنگ زده بهت؟ نشستم کنارش. - آره، زنگ زده، قرار گذاشت باهام. زد زیر خنده و گفت: - تو چی گفتی بهش؟ با خشم نگاهش کردم و گفتم: - اولش قبول نکردم، ولی انقدر التماس کرد تا راضی شدم فقط حرفاش رو بشنوم. - تو که خیلی جون‌سخت بودی... چه جوری قبول کردی؟ - سوگند، چیزی در کار نیست. من می‌خوام فقط حرفاش رو بشنوم. بلند شد و یکم تو اتاق قدم زد و کمی بعد گفت: - نمی‌دونم، شاید گوشیم وقتی دست ساسان بود، شمارت رو برداشت... شاید. با حرفش چشمام چهارتا شد. - گوشیت دست اون چکار می‌کرد؟ - هی اصرار کرد، منم مجبور شدم دادم بهش... حالا کی باید بری؟ تنهایی میری اصلاً؟ - هوم؟ آره، تنهایی میرم... فردا! - بذار باهات بیام درسا. - بیای چی بشه؟. نمی‌دونم، بیا اصلاً. اومد نشست کنارمو، سرش رو گذاشت رو شونم و گفت: - حالا واقعاً نمی‌خوای باهاش رل بزنی؟ - نه، دلیلی نمی‌بینم که رل بزنم. یه چیزایی می‌گی. - هر طور دوست داری خوشگله. داستان خیلی قشنگ بود... کجاشی تو؟ - نمی‌دونم، فکر کنم نصفش رو خوندم تقریباً. داشتیم باهم حرف می‌زدیم که مامانم در زد و اومد تو و رو کرد به سوگند و گفت: - چه عجبی سوگندخانم، تو یه سری به ما زدی! - من زنگش زدم وگرنه محال بود که بیاد. - آره سوگند جان؟ سوگند یه نیشگون ریز ازم گرفت و با لبخند گفت: - نه خاله لادن، خودم می‌خواستم بیام یه سری بهتون بزنم واقعاً! - باشه خاله جان. درسا، حتماً من باید یه چیزی بیارم تا از دوستت پذیرایی کنی؟ - مامان، سوگند از خودمونه، بیخیالش؛ چرا آوردی؟ چیزی نمی‌خوره! یه نگاهی انداختم به قیافه‌ي نابود شده‌ي سوگند و یه گازی به سیب زدم و گفتم: - مگرنه سوگندخانم؟ مامان: زشته تو هنوز یه سری چیزا رو یاد نگرفتی‌ها! - باشه مامان... لباس پوشیدی، جایی می‌خوای بری؟ - آره، میرم جایی کار دارم، برمی‌گردم. - کجا؟ - بعداً بهت می‌گم، فعلاً دیرم شده. پذیرایی کن از این دخترخانم خوشگل ما. خداحافظ! - مامان، دانیال کجاست؟ - داشت ور می‌رفت به تلویزیون. - باشه، مراقب خودت باش. سوگند: خداحافظ خاله!
    1 امتیاز
  13. #پارت چهل و شش... چون کوچه بن بست بود تنها راه فرار همانجا بود ولی خب حیف که نمی‌توانست برود. به داخل خانه برگشت و آشغال‌ها را زیر و رو کرد تا شاید چیز به درد بخوری پیدا کند ولی همش بی‌ارزش بود. گوشه‌ی حیاط انبار بود که به زیر زمین پله میخورد، لیانا وارد شد لامپ نداشت ولی پنجره کوچک که به طرف حیاط بود کمی روشنایی بخشیده بود همه چیز را زیر و رو کرد تا تلفن را پیدا کرد و به خانه رفت و تلفن را به برق زد و بلافاصله شماره‌ی خانه رو گرفت و با بوق دوم جواب دادن شایان گفت_ الو بفرمایید. لیانا زبونش گرفته بود دوباره شایان گفت_ فرمایید شما کی هستین؟. لیانا مِن مِن کنان گفت_ شا.. شایان.. منم.. لیانا. شایان گفت_ معلوم هست کجایی دختر؟ از دیروز همه جا رو دنبالت گشتیم. لیانا با ترس و نفس نفس زنان گفت_ اومدم خونه قدیمی‌مون، شایان کمکم کن، مهتا تو دردسر افتاده امروز سه نفر اومدن و بردنش. شایان گفت_ باشه باشه آروم باش، میایم پیشت، تو می‌دونی کی بردتش؟. لیانا هقهق زد و گفت_ نمی‌دونم، اسم لعنتیش رو یادم نمیاد، فکر کنم مرده وَ.. وَکیل بود. شایان با ترس گفت_ منظورت آقای وکیلیه؟. گوشی از دست لیانا کشیده شد و بلافاصله قطع شد منصور گفت_ داری چه غلطی می‌کنی عوضی؟ چطور می‌تونی به بابات خیانت کنی و زنگ بزنی به اون آشغالِ کثافت. لیانا با بغض گفت_ چیکار کنم دوستم تو خطره، من همینجا بشینم؟ تو اسم خودت و گذاشتی مرد؟ به خودت بابا میگی؟ لعنتی اگه یه اتفاقی براش بیفته من از چشم تو می‌بینم. منصور بخاطر بلبل زبونی دخترش یک سیلی تو گوشش جایزه داد و گفت_ خفه شو بی‌پدر و مادر، گمشو بيرون اومدن دنبالت. لیانا با تعجب گفت_ کی اومده؟ تو به دختر خودت هم رحم نمی‌کنی؟. منصور گفت_ سریع بیا بیرون من وقت ندارم. دست لیانا را گرفت و کشید، لیانا با دیدن دوتا مرد غریبه داخل حیاط جا خورد و فهمید که قراره باخت پدرش را با تن و بدنش تسویه کند قبل از اینکه از در خارج شوند، لیانا خودش را عقب کشید منصور بخاطر ضعف و بی‌حالی پخش زمین شد و لیانا در را بست و به آن تکیه داد منصور خودش را جمع و جور کرد و در را هل داد و دنیا را صدا زد ولی لیانا از جایش تکان نخورد و داد زد_ گورتو گم کن تو یه حیوون بی‌مصرفی، حالم ازت بهم می‌خوره. منصور محکم به در کوبید و گفت_ دنیا در و باز کن تا نشکستمش. یک ربعی گذشت ولی لیانا در صورتی که فقط گریه می‌کرد حاضر به باز کردن در نشد و پدرش هم بیخیال در زدن و التماس کردن نشد. پنج دقیقه دیگر هم گذشت منصور گفت_ بسیار خب من میرم، دیگه خودت می‌دونی و این آقایون. لیانا باورش نمیشد که پدرش آنقدر نامرد باشد که به دختر خودش هم رحم نکند. یکی پشت در آمد و گفت_ تا سه می‌شمرم اگه در و باز نکنی می‌شکنمش. لیانا داد زد_ برو به درک بیشرف. مرد خندید و گفت_ بیشرف که باباته، در و باز کن آشغال. لیانا داد زد_ گمشو برو به جهنم، من در و باز نمی‌کنم تو هم هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی. مرد با پاش محکم کوبید به در، تیغه‌ی در به کمر لیانا خورد و دردش گرفت ولی بلند نشد مرد دوباره کوبید لیانا از درد جلو خم شد و مردک توانست وارد شود. لیانا اشک ریخت و عقب رفت. مردی که در حیاط به انتظار ایستاده بود به داخل رفت و با یک لبخند چندش‌آور نزدیک لیانا شد و خواست لمسش کند صدای سهراب آمد که گفت_ چه غلطی می‌کنی حیوون؟.
    1 امتیاز
  14. #پارت چهل و چهار... رئیس نزدیک آمد و با یک دست لیانا را هل داد دخترک طفل معصوم پخش زمین شد باباش با عجله نزدیک آمد و گفت_ داری چیکار می‌کنی مسلمون؟ دخترم و کشتی. کمک کرد تا لیانا بلند شود رئیس با سر به یکی اشاره کرد مردی که لیانا را گرفته بود سمتم آمد و خواست دستم را بگیرد که چادرم و داخل دستم مچاله کردم و عقب رفتم و داد زدم_ به من دست نزن عوضی. رئیس یک سیلی به صورتم زد و گفت_ عین بچه آدم زبون به دهن بگیر واگرنه بعدی رو محکم‌تر میزنم. اشک‌هایم جاری شد لیانا باز نزدیک آمد و گفت_ چی از جون ما می‌خوای؟ چرا راحتمون نمی‌ذارین؟. باباش دستش را کشید و گفت_ تو دخالت نکن و برو خونه. لیانا گفت_ یعنی چی؟ اونا می‌خوان دوستم و ببرن تو میگی برو خونه. جلو آمد و گفت_ بابام و بکش دیه‌اش با طلبت تسویه میشه به نفع همه‌مونه. با نگرانی نگاهش کردم که هیچ حسی تو صورتش نبود رئیس گفت_ این دختر و ببرین دیگه حوصله‌ام داره سر میره. بعد خودش سمت در رفت. لیانا گفت_ اون زن سهرابِ. رئیس ایستاد و نفسش را با حرص بيرون داد و گفت_ چه بهتر، بریم. ولی هنوز چند قدم نرفته بودیم که گفت_ اگه جون این دختر برات مهمه؟ سریع‌تر پولت و بیار واگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. بابای لیانا گفت_ جونش برام مهم نیست ببرینش ازش کار بکشین و هر کار می‌خواین بکنین پولم با اون دختر بهتون تسویه میشه. داد زدم+ تو یه حیوونی، تو غیرت نداری چطور می‌تونی با من این کار و بکنی؟. مرد گوشه‌ی چادرم را گرفت و کشید با عجله بیرون می‌رفت، داد میزدم و تقلا می‌کردم تا ولم کند ولی او مثل خرس قوی بود من را به داخل ماشین هل داد، لحظه آخر لیانا را دیدم که داشت به سمتم می‌آمد، ولی باباش نگهش داشت. خواستم پیاده شوم که ماشین را حرکت دادند با ترس نگاه‌شان می‌کردم گفتم+ ولم کنین می‌خوام برم، عوضیِ کثافت ماشین و نگه دار. مردی که کنارم بود با پشت دست به صورتم کوبید که از درد وادار به خم شدن شدم و دستم را روی صورتم گرفتم دوباره موهایم را کشید طوری که وادار شدم سرم را تا جایی که می‌توانم عقب ببرم مرد کنار گوشم گفت_ اگه دهنِ کثیفت و نبندی، همه‌شون و از ریشه درمیارم. درد بدی را در ریشه‌ی موهایم حس می‌کردم گفتم+ ولم کن حیوون. محکم کشید و بعد ولم کرد سر درد شدم گفتم+ منو کجا می‌برین؟ با من چیکار دارین؟. رئیس که جلو نشسته بود گفت_ تو واقعا زن سهراب همتی؟. چی می‌گفتم؟ تایید می‌کردم یا نه؟ کدام‌شان به نفعم بود؟ یاد زمانی افتادم که لیانا رو گرفته بودند وقتی باباش گفت دختر سهرابِ ولش کردن پس الان منفعت در تایید کردنش بود. کسی که کنارم بود دوباره تو صورتم زد و گفت_ مگه کری؟ آقا با تو بود. گفتم+ آره من زنشم. رئیس برگشت سمتم و گفت_ خیلی خوب شد خیلی وقته که دنبالشم تا کاری که باهام کرد و تلافی کنم حالا زن عزیزش گیرمون افتاد. از گفته‌ام پشیمون شدم و گفتم+ می‌خواین چیکار کنین؟. گفت_ دلم می‌خواد قیافه‌ی اون پست فطرت و زمانی که می‌فهمه زنش داره بهش خیانت می‌کنه رو ببینم. وای به من، من چیکار کردم! دستی دستی خودم را بدبخت کردم با ترس گفتم+ نه، نه! بهتون دروغ گفتم من زنش نیستم، توروخدا ماشین و نگهدارین، ولم کنین.
    1 امتیاز
  15. #پارت چهل و دو... مرد گفت_ خب مامانت ما رو ترک کرد و با یه نامردی ازدواج کرد و رفت شهر دیگه، الان اون مهم نیست تو مهمی که برگشتی خونه‌ات، من خیلی خوشحالم از این اتفاق. لیانا گفت_ داری دروغ میگی، مادر من مرده تا کی می‌خوای مخفی کاری کنی. مرد گفت_ نه اون نمرده، زنده است هرچی شنیدی دروغه، من پیداش کردم شوهرش مرده ازش خواستم برگرده ولی اون گفت تا تو رو برنگردونم، نمیاد، تو بمون پیشم با هم میریم میاریمش و سه تایی باهم زندگی می‌کنیم من قول میدم. لیانا داد زد_ دروغ میگی مامان من مرده، وقتی من تو این خونه بودم اون مرد، خودکشی کرده بخاطر همین منو از خودت دور کردی بخاطر همین منو بردی خونه بی‌بی، بهم واقعیت و بگو، خواهش می‌کنم. مرد گفت_ دنیاجان دخترم یعنی حرف اون غریبه‌ها رو بیشتر از پدرت قبول داری؟ من بهت دروغ نمیگم. لیانا با بغض داد زد و گفت_ به من نگو دخترم، من دختر تو نیستم بهم راستش و بگو، چرا مامانم خودکشی کرد؟ قبرش کجاست؟. مرد گفت_ دخترم... لیانا دوباره داد زد_ گفتم من دختر تو نیستم مگه کری؟. مرد گفت_ باشه باشه آروم باش، خب مامانت خودکشی کرد درسته، ولی چرا؟ این مهمه. لیانا_ چرا؟. مرد نیشخندی زد و گفت_دچند وقت پیش تو خیابون دیدمت که به اون مردک بی سر و پا میگفتی بابا، برو از همون بابات بپرس واقعیت و بهت میگه؛ البته اگه بتونه. لیانا آروم روی صندلی نشست و گفت_ منظورت چیه؟به سهراب چه ربطی داره؟. مرد_ نبایدم بهت واقعیت و بگن ولی همون مرد عوضی کاری کرد که مادرت دست به خودکشی بزنه. لیانا داد زد_ حرف بزن می‌خوای منو هم بکشی. مرد گفت_ بهت میگم ولی شرط دارم، باید قول بدی که پیشم می‌مونی بعد همه چیز و بهت میگم. لیانا سر تکان داد و گفت_ قول میدم ولی واقعیت و بگو. نزدیک رفتم و گفتم+ داری چیکار می‌کنی ؟ می‌خوای اینجا بمونی؟ تو این آشغالا؟. لیانا با چشم‌های اشکی نگاهم کرد و گفت_ دخالت نکن، خودم می‌دونم چیکار می‌کنم. به مرد گفت_ حالا بگو، بهت قول دادم دیگه. مرد گفت_ میگم ولی به خودت، دوست ندارم هیچ مزاحمِ غریبه‌ای از راز زندگی‌مون باخبر بشه. نمی‌خواستم لیانا را تنها بگذارم. گفتم+ من هیچ جا نمیرم، مگر با لیانا. مرد بلند شد و گفت_ مزاحمِ عوضی، گمشو از خونه‌ام بیرون، می‌خوام با دخترم تنها باشم. از ترس عقب رفتم ولی کم نیاوردم گفتم+ نمیرم. در خونه محکم کوبیده شد مرد سمت در رفت و بازش کرد ناگهان وسط حیاط افتاد، لیانا بلند شد و کنار من ایستاد مشخص بود ترسیده من هم همینطور، دست‌های هم‌دیگر را گرفتیم صدبار آرزو کردم که کاش نمی‌آمدم یا زمانی که مرد گفت برو، می‌رفتم. سه تا مرد شیک‌پوش وارد شدن یکی جلو آمد و یقه‌ی بابای لیانا را گرفت و بلندش کرد و یک مشت زیر چونه‌اش زد، پیرمرد طفلی دوباره پخش زمین شد و گفت_ چه خبرتونه خب یکم فرصت بدین ببینم کی هستین. یکی از مردها گفت_ خب حالا شناختی؟ ده دقیقه بهت وقت میدم تا پولت رو تسویه کنی. بعد روی صندلی نشست و ساعت مچیش را نگاه کرد و گفت_ زمانت از الان شروع شد. بابای لیانا قهقه‌ای زد و گفت_ خب من اگه پول داشتم که به موقعش باهات تسویه می‌کردم. تو گوش لیانا گفتم+ توروخدا بیا بریم، من می‌ترسم یه بلایی سرمون بیارن.
    1 امتیاز
  16. #پارت چهل و یک ... باید برای خرید خانه می‌رفتم از دیروز که لیانا آمده بود نتوانستم به خوبی از او پذیرایی کنم آماده شدم و از اتاق خارج شدم، لیانا نبود حدس زدم شاید دستشویی رفته ولی آن‌جا هم نبود، نگرانش شدم یک نامه روی اپن گذاشته بود،در آن نوشته بود_ نگران من نباش من به خانه‌ی سهراب آمدم ، باید پدرم را پیدا کنم هر وقت توانستم با تو تماس می‌گیرم. حالا می‌فهمم چرا دیشب خواست روی مبل بخوابد و حاضر نشد به اتاق برود. نمی‌توانستم نگران نشوم بلافاصله لباس‌هایم را پوشیدم و تاکسی گرفتم و به سمت خانه‌ی سهراب حرکت کردم. باید لیانا رو پیدا می‌کردم، ولی چطور؟ اطراف خانه را نگاه کردم هیچ خبری از لیانا نبود هر لحظه نگرانی‌ام بیشتر میشد کمی که گذشت در خانه باز شد و شایان از آن خارج شد، با فاصله پشت سرش حرکت کردم تا سر کوچه رسیدم لیانا را دیدم که داخل یک تاکسی نشسته بود و به محض دیدن شایان حرکت کرد. دخترک احمق نمی‌‌دانستم هدفش چه بود، پشت سرشان می‌رفتم بدون اینکه بدانم مقصد کجاست؟ شایان از کوچه پس کوچه‌های قدیمی می‌رفت،لیانا پشت سرش و من هم پشت سرشان. وارد یک کوچه باریک با خونه‌های قدیمی شدیم تاحالا اینجا نیامده بودم شایان از ماشین پیاده شد و زنگ یک خانه را به صدا درآورد من هم کرایه را حساب کردم و بدون اینکه شایان بفهمد داخل ماشینی که لیانا سوارش بود نشستم از دیدنم خیلی تعجب کرد گفت_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟. گفتم+ مگه قرار نشد باهم بیایم؟ چرا تنها اومدی نترسیدی یه بلایی سرت بیاد؟. _ من نمی‌خواستم تو رو وارد مشکلاتم بکنم اگه دیشب هم اومدم خونه‌ات برای این بود که امروز راحت بتونم دنبال شایان بیام. + خب حالا، منکه تنهات نمی‌ذارم، ینجا کجاست؟. _ نمی‌دونم. + نمی‌دونی؟! پس چرا اومدی؟. _ امیدوارم بتونم بابام و پیدا کنم حدس میزنم همینجاست. + حالا می‌خوای چیکار کنی؟. _ منتظر میشم تا شایان بیاد بعد میرم داخل، اگه درست بودکه چه بهتر اگه نه هم که مجبورم به یک روش دیگه پیداش کنم. بعد از گذشت ده دقیقه، شایان از خانه خارج شد و سوار ماشین شد و رفت. ما هم کرایه رو حساب کردیم و لیانا سمت خانه رفت ولی به من اجازه نداد و می‌خواست تنها حرف بزند من هم قبول کردم ولی گفتم+ در و باز بذار هر اتفاقی هم افتاد داد بزن میام کمک. خندید و گفت_ قهرمان بازی می‌خوای دربیاری؟. در زد و صدای یه آقای عصبانی آمد که_ باز چی می‌خوای؟ دست از سرم بردار. در را باز کرد و با دیدن لیانا خشک شد و گفت_ تو! تو اینجا چیکار می‌کنی؟. لیانا گفت_ اومدم خونه‌ام، مگه تو همینو نمی‌خواستی؟. مرد سرش را از در بیرون آورد و داخل کوچه را نگاه کرد و گفت_ تنها اومدی؟ اون خانم با توِ؟. لیانا نگاهم کرد و گفت_ آره با منه، می‌خوام باهات صحبت کنم می‌خوام بدونم مامانم کجاست؟. مرد گفت_ باشه بیا تو، دم در خوبیت نداره. لیانا داخل رفت مرد خطاب به من گفت_ بیا تو، اینجا برای یه دختر خطرناکه. لیانا گفت_ بیا. با اینکه می‌ترسیدم ولی قبول کردم و وارد خانه شدم. یک حیاط قدیمی که دور تا دورش خرت و پرت ریخته بودن وسطش یک حوض داشت ولی خیلی کثیف بود حالم بهم می‌خورد مرد از بین آشغال‌ها دو تا صندلی برداشت و وسط حیاط گذاشت و گفت_ بیا بشین دخترم، خیلی خوش اومدی. رو به من گفت_ شما هم بشین الان براتون چای میارم. لیانا گفت_ مهمونی نیومدیم که! فقط اومدم چندتا سوال بپرسم و برم، خودت و خسته نکن بیا بشین. مرد از وسط راه برگشت و گفت_ باشه دخترم، هر چی تو بگی، ولی وقت برای حرف زدن زیاده. لیانا حرفش را قطع کرد و گفت_ نه من وقت ندارم باید سریع برگردم حالا بگو مادرم کجاست؟ باهاش چیکار کردی؟. مرد آهی کشید و گفت_ چرا می‌خوای منو با این حرفا عذاب بدی؟ چرا می‌خوای یادم بیاری رفتنش رو؟. لیانا گفت_ بهم بگو مامانم کجاست؟.
    1 امتیاز
  17. #پارت سی و نه... + فقط می‌خوام یه لحظه با لیانا حرف بزنم لطفا. _ فکر نمی‌کنم سهراب از این کار خوشش بیاد زنگ و پیام و براش ممنوع کرده + منظورت چیه؟ لیانا کجاست؟. به جای جواب دادن به سوالاتم گوشی را به لیانا داد که گفت_ چی می‌خوای؟ چرا نمی‌ذاری به حال خودم بمیرم..... حرفش را قطع کردم و گفتم+ لیانا چرا اینجوری حرف میزنی؟. با تعجب گفت_ مهتا! تویی؟! . + آره منم، تو خوبی؟. با بغض گفت_ چرا منو اینجا تنها گذاشتی؟ چرا بهم زنگ نزدی؟ منتظرت بودم. + من بهت زنگ زدم تو جواب ندادی حتی پیام هم دادم ولی تو جواب سر بالا دادی و خواستی مزاحمت نشم. _ نه اشتباه می‌کنی سهراب گوشیم و گرفته بود و تا الان دست اون بود ولی تو می‌تونستی به ترانه زنگ بزنی، شماره‌اش و که داشتی. + نه نداشتم، لیانا چه اتفاقی افتاده؟ امروز پدرت و دیدم خیلی اوضاعش داغون بود. بغضش ترکید و شروع کرد به گریه و گفت_ تقصیر من بود خیلی زیاده روی کردم من نمی‌خواستم اینجوری بشه.... شایان گوشی را ازش گرفت و گفت_ بسه لیانا اتفاقی نیفتاده که انقد خودت و اذیت می‌کنی، بسه برو تو اتاقت. خطاب به ما گفت_ وقتی همچی درست بشه می‌تونی با لیانا صحبت کنی ولی الان هم به نفع توِ هم لیاناست که با هم صحبت نکنین، منو ببخشید ولی خداحافظ. قطع کرد ناراحت بودم هم بخاطر لیانا و هم بخاطر این‌که سر هیچ داشتم زندگیم را نابود می‌کردم ولی از اینکه او مرا پس نزده بود خوشحال بودم به بهار نگاه کردم و گفتم+ هنوزم فکر می‌کنی اون ارزش نداره؟. شونه‌ای از سر بی‌تفاوتی بالا انداخت و گفت_ وقتی ازش خوشم نیاد بی ارزشه. ولی من می‌دانستم که او آدم خوبی است. آن شب را پیش بهار ماندم مامان طفلکش مانتو و مقنعه مرا شست و خشک کرد که برای دانشگاه رفتن لخت نمانم و بعد از خوردن صبحانه با بهار راهی دانشگاه شدیم حس خوبی داشتم که دوستانم برگشتن سعی می‌کردم به سهراب اهمیت ندم حتی نگاهش هم نکردم چون تقصیر او بود که من فکر می‌کردم لیانا با من مشکل دارد یک گوشی زنگ می‌خورد اهمیت ندادم مال کیست ولی خب صدایش را که نمی‌توانستم اهمیت ندهم سهراب بود که میگفت_ باز چه خبره؟. نمی‌دانم چه شنید که دسش را مشت کرد و با ناراحتی گفت_ شایان تا نیم ساعت دیگه اگه پیداش نکنی من همه زندگیم و از دست میدم. _ ....... _ نه پای پلیس و وسط نکش خودت برو دنبالش، ترانه رو هم ببر. _........ _ منم میرم خونه منصور یه سر و گوشی آب بدم. بعد قطع کرد و دوباره تماس گرفت ولی کسی جواب نداد دوباره گرفت بازم جواب نداد محکم دستش را به دیوار کوبید و داد زد_ لعنت بهت. یکی از دخترها به طعنه گفت_ چه عجب بالاخره صدای شما رو شنیدیم. سهراب به او اهمیت نداد و بلند شد و از کلاس خارج شد، کنجکاو بودم چیشده، زنگ زدم به لیانا جواب نداد نگران شدم که نکند لیانا فرار کرده باشد می‌ترسیدم سهراب پیدایش کند و مثل آن روز رو پله‌های خانه‌یشان بزنتش. با نگرانی به بهار نگاه کردم آرام گفت_ دخالت نکن زندگی خودشونه، به من و تو ربطی نداره. سر تکان دادم ولی خب نمی‌توانستم نگران نشوم بعد از کلاس هم خانه رفتم. بهار می‌خواست پیش من بیاید یا من را با خود ببرد، می‌ترسید باز کله شق بازی دربیاورم ولی به او اطمینان دادم که هیچکار نمی‌کنم تا قبول کرد که بروم. در را باز کردم و داخل رفتم ، ولی قبل از این‌که در را ببندم یکی روبرویم ظاهر شد، لیانا بود گفتم+ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ اصلا از کجا منو پیدا کردی؟. اشک‌هایش جاری شد و هیچی نگفت نزدیک رفتم و بغلش کردم و گفتم+ سهراب دنبال تو می‌گرده.
    1 امتیاز
  18. #پارت سی و هشت... مقاومت نکردم و همراهش رفتم مادر، پدر، برادر و خواهر کوچیک‌ترش خانه بودند با مهربونی به من خوش آمد گفتند، داشتن غذا می‌خوردند من هم که گشنه، به آنها فرصت تعارف کردن ندادم و سر سفره نشستم و یه دل سیر غذا خوردم. دستپختش مانند دست‌پخت مامانم خوشمزه بود وقتی سیر شدم خواستم کمک کنم که نگار/ خواهر بهار/ اجازه نداد و خودش سفره را جمع کرد. بهار مرا به اتاقش برد و گفت _حالا میشه بگی چیشده؟تو با کوروش؟ . گفتم +چیز مهمی نیست، اتفاقی تو خیابون همو دیدیم. نیشخندی زد و گفت _امیر از دیروز دنبالشه و پیداش نکرده بعد تو اتفاقی دیدیش... اره؟. بغضم گرفت و گفتم +خیلی ممنون بابت غذا، من دیگه می‌خوام برم. _بیخود تا بهم توضیح ندی که قضیه چیه، هیچ جا نمیری. چی بهش می‌گفتم از پس زدن لیانا؟ دعوای سهراب؟ یا خودکشیم؟ نمی‌دانم چه فعل و انفعالاتی در مغزم رخ داد که همه چیز را گفتم با دقت گوش می‌کرد وقتی حرف‌هایم تموم شد گفت _چه جالب. باورم نمیشد من کلی صحبت کردم و اون فقط گفت چه جالب. اصلا چه جالبی داشت؟ یهو تو گوشم زد و گفت _تو غلط کردی که خواستی خودتو بکشی، اصلا من گفتم نمی‌خوامت، تو باید وحشی بازی درمیاوردی؟ یه معذرت خواهی می‌کردی، فردا می‌بخشیدمت دیگه. یعنی منکه فکر می‌کردم به ته خط رسیدم فقط گیر یک معذرت خواهی بودم! يعنی داشتم سر هیچی خودم و تقدیم خاک می‌کردم! حالم بد بود بی‌اجازه روی تختش دراز کشیدم گفت _می‌دونستم اون دختره ارزش دوستی نداره، حالا چرا نگرانی؟. گفتم +اون خیلی عذاب کشیده، نمی‌دونی وقتی باباش رفت اون چجوری شکست و دم نزد، وقتی سهراب زد تو گوشش... دیدی سهراب دستش و بسته بود و سر و صورتش زخم بود؟ می‌ترسم برای لیانا اتفاق بدی افتاده باشه. _هر اتفاقی هم افتاده باشه دیگه نباید زنگ بزنی و پیام بدی واگرنه خودت و کوچیک کردی. +می‌دونم ولی می‌ترسم، نمی‌دونی چقد از سهراب می‌ترسه، با اون حالی که سهراب داشت بعید می‌دونم حال لیانا خوب باشه، کاش میشد از یه جایی ازش خبر بگیرم. _می‌خوای بهش زنگ بزنم؟ شاید از نگرانیت کم بشه. +آخه شماره تو رو داره ممکنه جواب نده. بیرون رفت و با یک گوشی برگشت و گفت _با گوشی امین(داداشش) زنگ میزنم شماره اون و نداره که. زنگ زد و بعد از کلی بوق خوردن جواب داد ولی لیانا نبود شایان بود بهار گفت _ببخشید آقا من با خانم لیانا همتی کار داشتم، ممکنه باهاش صحبت کنم. شایان گفت _شما کی هستین؟. بهار گفت _من از دوستاش هستم یه کار کوچیک داشتم. شایان گفت _من همه‌ی دوستای لیانا رو می‌شناسم، خودت و معرفی کن ببینم کی هستی. خودم را وسط انداختم و گفتم +اقا شایان، سلام مهتام، می‌خواستم حال لیانا رو بپرسم. یکم مکث کرد و گفت _مهتا خانم اینجا شرایط خوب نیست یه مدت زنگ نزن تا ابا از اسیاب بیفته. +من فقط نگران لیانام، نمی‌دونم چی شده که جواب سر بالا به پیام‌هام میده. _حالش خوبه، نگران نباش. خطاب به کسی که آن طرف گوشی بود گفت _کجا... کجا؟ برگرد دختره‌ی خیره سر، باز هوس کتک و دعوا کردی، پدرم در امد تا اون پدرت و راضی کردم، باز می‌خوای قشقرق به پا کنه. بعد از چند ثانیه مکث گفت _لیانا خواهش می‌کنم برگرد تو اتاقت، سهراب بفهمه می‌کشتت..... احمق. خیلی مشغول بود گفتم +آقا شایان. انگار تازه متوجه ما شد و گفت _فکر کردم قطع کردی، سریع کارت و بگو.
    1 امتیاز
  19. پارت سوم: گذشته: قایقشان به ساحل می‌رسد. صدای مرغان دریایی و امواج دریا، فضا را پر کرده بود. وقتی که قایقشان به ساحل می نشیند، صدای فشرده شدن شن ها و سر خوردن شن ها، گوش را نوازش میکرد. جاسوس ها یکی یکی از قایق پیاده میشدند. نگاه هایشان گاه به جایی دوخته میشد، از ترس اینکه چه خواهد شد. جاسوس دوم میگه:«بهتر نیست که قایق رو برداریم؟» جاسوس سوم میگه:«احتمالا ما دیگه به اونجا نمیریم، پس نه» جاسوس اول میگه:«خب، پس اول باید مطمئن بشیم درست اومدیم» جاسوس دوم و سوم همزمان میگن:«مگه تو آخرین نفری نبودی که پارو ها رو گرفت؟» جاسوس اول میگه:«اولین و آخرین نفر! شما کل مسیر یک روزه رو خوابیدین. منم اخراش خوابم برد ولی یه کابوس دیدم به خاطر همین بیدار شدم و بعدشم شما رو بیدار کردم» پس سه جاسوس قایق رو رها می‌کنند و به سمت اولین نفری که دیده بودند و البته تنها فرد در این ساحل که نگهبان ورودی بود میروند. در دلشان خدا را شکر میکردند که از جاذبه ی جزیره خلاص شدند و الان باید برای گزارش اتفاقات بروند. وقتی به نگهبان ورودی میرسند، از او می‌پرسن:«اینجا کدوم ساحل هست؟» نگهبان میگه«ساحل بخش اصلی کشور، ده کیلومتری پایتخت، مگه اینکه شما از یه کشور دیگه اومده باشین. مشخصات تون رو اعلام کنین» جاسوس ها نشان جاسوس خود را به نگهبان نشان میدهند و میگن:«احتمالا، این آخرین شیفت تو هست» نگهبان، کمی صورتش کمی درهم می‌رود گویا که میخواهد بفهمد جاسوس ها در مورد چه چیزی صحبت میکنند، اما نمی‌فهمد. جاسوس ها سپس وارد بخش اصلی کشور می‌شوند. پس از مدتی کوتاه، به نزدیکی یک اصطبل میرسند. نزدیک غروب بود. پس به خاطر همین، برای اتراق، جاسوس دوم، هیزم جمع می‌کند. در حین آن نیز، جاسوس اول و جاسوس سوم، تکه گوشتی را به دست می‌گیرند و گاز میزنند و سپس همزمان میگن:«تازه کار ها هم باید بدرد بخورن» بعد از جمع کردن هیزم توسط جاسوس دوم، آتش روشن می‌کنند. شب شده بود و آنها داشتند با هم گفتگو میکردند. جاسوس دوم می‌گفت:«واقعا باید گزارش ها رو به پادشاه بروسونیم؟ چه تصمیمی میگیرن؟» ولی جاسوس سوم میگه:«ما کارمون اینه، حتی اگه نگیم، خبر درز پیدا می‌کنه و تو دردسر میوفتیم» جاسوس اول حرف جاسوس سوم رو تایید می‌کنه و میگه:«ضمناً با اتفاقی که قراره بیوفته، فکر نمیکنم قضیه خیلی جدی بشه». جاسوس دوم نیز شانه هایش می‌افتد. و آرام میشود. سپس، آنها می‌خوابند. صبح روز بعد به سمت وارد یک راه فرعی می‌شوند. مدتی راه میروند و سپس وارد یک اصطبل می‌شوند. بعد از کمی گشتن، اسب های خود را که قبل از ورود به جزیره، در اسطبل گذاشته بودند، میابند. سه جاسوس، بار دیگر اسب هایشان را برمیدارند و سپس با سرعتی که میشد، به سوی پایتخت تاختند. پس از گذشتن از سبزه زار ها و رودخانه های زلال، به دیوار های پایتخت میرسند، سپس از سرعت اسب هایشان می‌کاهند و مدتی بعد به قصر مجلل پادشاه میرسند. قصری که مجلل بودن آن از صد ها متر آنطرف تر قابل دید بود. سنگ های مرمر و طلا و حتی الماس در سراسر قصر یافت میشد. دربان قصر به سه جاسوس می‌گه:«پیک ها خبر اومدنتون رو آورده بودن، پادشاه منتظره» سپس سه جاسوس به قصر وارد می شوند و پس از گذر از راهرو ها، به نزدیکی اتاق پادشاه میرسند. قبل از رسیدن به اتاق پادشاه، میشنیدن که پادشاه، وسایل رو از عصبانیت می‌شکنه و همینطور داره فریاد می‌زد:«انگار که جانشین لایقی نمونده» کمی بعد، پادشاه آرام میگیرد و جاسوس ها وارد اتاق می‌شوند. اتاقی فرش قرمزی طولانی ای داشت که به تخت پادشاه منتهی میشد. و درون اتاق، به مراتب مجلل تر از بیرون آن بود. نور نیز بعد از گذر از شیشه های رنگی پنجره ها می‌شکست و پخش میگردد. جاسوس ها اتفاقات را به پادشاه می‌گویند و پادشاه لحظه ای بدنش تکان ریزی میخورد، کمی جا میخورد. سپس، میگه:«این تصمیم بزرگی میشه، روسای خاندان رو برای جلسه فوری فرا بخونید». ساعاتی بعد، همه‌ی روسای خاندان رسیده بودند و به همراه پادشاه دور یک میز طولانی نشسته بودند. فردی هم بود که جدید بود. روسای خاندان از پادشاه میپرسن:«این فرد مرموز دیگه کیه؟» پادشاه در جواب می‌گفت:«درسته که اون بعضی مواقع افکار خطرناکی داره ولی اون، یک فرد بسیار قوی و همچنین، معتمد من هست. و بعلاوه، من پادشاه هستم، و بودن اون رو تو این جلسه الزام میدونم » یکی از روسای خاندان میگه:«خب در مورد جزیره باید چیکار کنیم؟» فرد مرموز میگه:«ساکنین جزیره، با این روند افزایشی جاذبه، خیلی قوی میشن و احتمالش کم نیست که به یه تهدید تبدیل بشن، نباید نظارت و تسلط رو بر کشور از دست بدیم. باید تصمیم جدی ای در موردشون گرفته بشه.» پادشاه سعی در آرام کردن فرد مرموز می‌کنه و میگه:«نیازی نیست، احتمالا چند سال دیگه اون اتفاق میوفته. و اینکه باید یادآوری کنم که من هستم که تصمیم نهایی رو میگیره؟» یکی دیگر از رئسای خاندان، ابروهایش بالا می‌رود و با نگرانی میگه:«اگه اون اتفاق نیفتاد چی؟» پادشاه میگه:«اگه تا پنجاه و یک سال دیگه اون اتفاق نیفتاد، دوباره جلسه تشکیل می‌دیم و فکری دربارش میکنیم.» یکی از روسای خاندان، گوشه لب راستش بالا می‌رود و پوزخندی میزند و زیر لب میگه:«البته اگه تا اون موقع زنده باشیم» پادشاه، می‌گه:«نظر بدین، تصمیم نگیرین، یادتون نره که تصمیم نهایی، با منه» فردی مرموز بار دیگه میگه:«پس حداقل باید جزیره قرنطینه بشه و از نقشه ها پاک بشه، ولی نباید مردم جزیره از قرنطینه شدنش بویی ببرن». و پادشاه و روسای خاندان شانه هایشان می‌افتد و کمی راحت می‌شوند ولی رئسای خاندان کمی پچ پچ می‌کردند و می‌خواستند که مخالفت کنند اما هر چه که فکر میکردند، راهکاری برای مخالفت به ذهن‌شان نمی‌آمد. اما یکی از میان آنها میگه:«من با ساکنان جزیره تجارت میکنم، حداقل من قبول نمیکنم» فرد مرموز پاسخ میگه:«امنیت کشور مهمتره یا تجارت کشور؟» رییس خاندان میگه:«تجارت هم صرف امنیت میشه» فرد مرموز در جواب میگه:«نه در این مورد، حداقل، نمیشه مطمئن بود» و آن رییس خاندان آرام میگیرد. و پادشاه میگه:«جزیره قرنطینه بشه و از نقشه ها پاک بشه رو می‌دونم که راه حل خوبی نیست، اما بهترین راه فعلیه. و اینکه، کم کم، باید از نقشه ها پاک بشه وگرنه مردم درجا میفهمن.» و همه با نظر پادشاه موافق میکنند. پادشاه به پیک میگه:« به نگهبان ورودی طرف جزیره بگو که یه مرخصی ابدی گرفته». و بدین صورت، در روز اول، جزیره قرنطینه میشود و طی یک ماه، کم کم، جزیره از نقشه ها محو می‌شود. و روز ها همین طور می‌گذشت. و به همین منوال سال ها میگذرد ولی…
    1 امتیاز
  20. #پارت سی و شش... نمی‌دانستم چیکار کنم دلم شور میزد همراه بهار داخل کلاس رفتم و کنارش نشستم و گفتم+بهار من معذرت می‌خوام، بخدا نمی‌خواستم این‌طوری بشه، شما که می‌دونستین من کس دیگه‌ای رو می‌خوام چرا باز گذاشتین جلو بیاد؟. بهار شاکی گفت _دست پیش می‌گیری که پس نیفتی، من فکر می‌کردم تو آدمی ولی اشتباه می‌کردم تو هم مثل خیلی از دخترا خودخواهی،دیگه بهار برای تو مرد، دیگه بهم زنگ نزن و باهام حرف نزن چون ازت متنفرم. دلم شکست اشک‌هایم جاری شد سریع پاکشان کردم و گفتم +باشه، اگه اینجوری دوست داری باشه، دیگه سراغت و نمی‌گیرم. از کنارش بلند شدم و دوتا ردیف عقب‌تر نشستم همان موقع سهراب آمد ، دست چپش باند پیچی شده بود و روی ابروی سمت راست و گوشه لبش هم زخمی شده بود نگرانیم برای لیانا بیشتر شد و دوباره به او پیام دادم +لیانا همچی مرتبه؟ چه اتفاقی افتاده؟. جواب نداد دلم می‌خواست به دیدنش بروم ولی یاد حرف سهراب افتادم که گفت _این اخرین باریه که میای اینجا. پس من چطور باید مطمئن می‌شدم که لیانا حالش خوب است یا نه؟. چشمم به آخرین پیامی که داده بود خورد_منو پدرم رابطه‌مون باهم خوبه، اگر شماها دخالت نکنین. بیخیالش شدم چون او هم مثل بهار مرا پس زد من دیگر امیدی به دوستانم نداشتم نمی‌دانستم چیکار کنم از کلاس بیرون رفتم، حالم خوب نبود، تا هوا تاریک شد آنقدر راه رفتم که پاهایم درد گرفت فقط اشک می‌ریختم ناگهان به خودم آمدم که روی پل هوایی ایستاده و به پایین زل زده بودم نمی‌دانستم چیکار می‌کنم. فقط حس می‌کردم تحمل این زندگی را ندارم لبه‌ی پل رفتم، پایین خیلی شلوغ بود کلی ماشین در رفت‌و‌آمد بودند. ارتفاع هم زیاد بود من همیشه ترس از ارتفاع داشتم و الان دقیقا لبه‌ی پل که چندین متر بالا‌تر از سطح زمین بود ایستاده بودم، اشک ریختم و در خیالم با پدر و مادرم حرف زدم، از خودم ناراحت بودم که چرا سه سال پیش با آنها نرفتم تفریح تا من هم مثل آنها داخل تصادف بمیرم، الان این همه دردسر نکشم فقط نگاهم به پایین بود مانده بودم بین دو راهی، از مرگ می‌ترسیدم و تحمل این زندگی را هم نداشتم خودم را بالا کشیدم و رو میله افقی محافظ نشستم، تصمیم خودم را گرفتم چشم‌هایم را بستم، خودم را عقب پرت کردم، بدون آن که پشیمان بشوم سقوط را حس می‌کردم حس عجیبی داشتم و ناگهان روی زمین کوبیده شدم کمرم درد گرفت چشم‌هایم را باز کردم چند نفر دورم جمع شده بودند ناگهان کوروش نزدیک آمد و داد زد _داری چه غلطی می‌کنی؟ انقد از زندگیت سیر شدی که می‌خوای خودت و بکشی؟. از جایم بلند شدم و گفتم +به تو ربطی نداره، زندگی خودمه، می‌خوام هرکاری بکنم، چرا نجاتم دادی؟ مگه تو فضولی؟. یه سیلی محکم به گوشم زد و داد زد_تو غلط کردی عوضی، نمی‌ذارم بمیری. گوشه‌ی چادرم را گرفت و کشید و از پل هوایی پایین برد، فقط اشک می‌ریختم و تقلا می‌کردم تا ولم کند ولی محکم تر می‌کشید و وقتی به ماشین رسید در را باز کرد و من را به داخل هل داد و گفت _فکر فرار به سرت بزنه خودم می‌کشمت. انقد عصبانی بود که جرات حرف زدن و حرکت نداشتم. خود‌ش هم نشست پشت فرمون و حرکت کرد کمی که گذشت و آرام شدم گفتم +بهار می‌گفت غیب شدی؟. جواب نداد گفتم +اینجا چیکار می‌کردی؟ چرا سر و کله‌ات یهو پیدا شد؟.
    1 امتیاز
  21. #پارت سی و پنج... سهراب چند قدم فاصله را جلو آمد و یه سیلی محکم به گوشش زد، طوری که اگه عزیزخانم نبود لیانا از پله‌ها به پایین پرت میشد، خیلی ترسیده بودم سهراب انگشت‌اش را تهدید وار گرفت جلوی لیانا و گفت _اگه بخوای بلایی سر خودت بیاری من می‌دونم و تو، کاری باهات می‌کنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی ولی نمیری. بعد بلند گفت _مفهمومه؟. لیانا آنقدر ترسیده بود که نمی‌توانست حرف بزند سرش را تکان داد سهراب دوباره غرید _مگه لالی؟. لیانا گفت _فَ... فهمیدم. سهراب بلند شد و از پله‌ها پایین آمد و به من گفت _این آخرین باریه که میای اینجا، فهمیدی؟. با ترس گفتم +بَ... بله... فهمیدم. با دست به سمت در اشاره کرد و گفت _به سلامت. بی فوت وقت از خونه بیرون زدم و به خانه‌ی امن خودم پناه بردم، ولی برای لیانا نگران بودم می‌ترسیدم سهراب به او سیلی بزند یا یک بلایی سرش بیاورد. هوا تاریک شده بود دیر وقت بود و من خوابم نمی‌برد به بهار زنگ زدم جواب نداد دوباره زنگ زدم قطع کرد باورم نمیشد که جواب من را نمی‌دهد کم نیاوردم و پیام دادم+الان باهام قهری که جواب نمیدی؟. باز هم جواب نداد بغضم شکست و تا توانستم گریه کردم بعد از اینکه آرام شدم پیام دادم به لیانا و گفتم +حالت خوبه؟. این هم جواب نداد دوباره پیام دادم+لیانا من نگرانم، لطفا جوابمو بده. وقتی جواب نداد گوشی را روی زمین پرت کردم و خودم هم روی زمین لم دادم. احتمال می‌دادم اتفاقی افتاده باشد که جواب نمی‌دهد بعد از چند دقیقه لیانا پیام داد_من حالم خوبه نگران نباش و دیگه بهم پیام نده. منظورش را نمی‌فهمیدم من کاری نکرده بودم چرا از من ناراحت بود؟ دوباره پیام دادم+سهراب اذیتت نمی‌کنه؟. دوباره پیام داد_نه، من و پدرم رابطه‌مون باهم خوبه، اگه شماها دخالت نکنین. +منظورت چیه؟ من که کاری نکردم انقد ازم ناراحتی. و جواب نداد باورم نمیشد برای کسی ناراحت بودم که اصلا به من اهمیت نمی‌داد سعی کردم بخوابم با اینکه سخت بود ولی بالاخره خوابم برد. .... در دانشگاه بهار را دیدم که تنها نشسته بود روی نیمکت، سمتش رفتم و گفتم +چرا گوشی تو جواب نمیدی؟ نگران شدم. اهمیت نداد از جا بلند شد و خواست برود جلویش ایستادم و گفتم+بهار منظورت از این رفتارت چیه؟ چرا باهام قهری الان؟. با تنفر نگاهم کرد و گفت _معلوم نیست؟ از خودت بپرس. +منکه کاری نکردم جز این‌که با دختر خوانده‌ی سهراب همتی رفاقت کردم، این کار جرمه؟. نیشخندی زد و گفت _تو بهمون دروغ گفتی، مارو پیچوندی، کوروش و از خودت دور کردی هنوز تو طلبکاری؟. +بهار من اگه دروغ گفتم فقط بخاطر این بود که نمی‌خواستم ناراحتت کنم، بخدا نمی‌خواستم بپیچونمت فقط نتونستم واقعیت و بگم. _پس کوروش چی؟ اگه نمی‌خواستیش چرا دروغ گفتی و امتحانات و وسط انداختی؟. سرم رو پاییت انداختم و گفتم+اشتیاقش و دیدم و دلم نمیومد ناامیدش کنم. نیشخندی زد و گفت _تو واقعا خودخواهی، اصلا می‌دونی چه بلایی سر پسر مردم آوردی؟ از دیروز ازش خبری نیست، خانواده‌اش و امیر، از خونه اقوام و دوستاش گرفته تا بیمارستان و کلانتری رفتن و هیچ خبری ازش نیست فقط بخاطر توِ لعنتیه. از کنارم گذشت باورم نمیشد این حرف‌ها واقعی باشد اگه بلایی سرش میامد من هرگز خودم را نمی‌بخشیدم.
    1 امتیاز
  22. #پارت سی و سه... تو همین حین فهمیدیم که پدرت زمانی که هوشیار نبوده به دونفر دیگه هم باخته و میخواد از تو استفاده کنه، سهراب خواست تا تورو نجات بده، تو راه مرده رو خفت کردیم و سهراب گفت +از خیر پولت گذشتیم ولی دخترت و میبریم همین الان. مرده خودش و زد به اون راه که من ناموسم و نمیدم به شما و فلان، سهراب گفت _پس همین الان پولم و بده. مرده که اینو شنید موند که چیکار کنه میخواست هم پول و نده هم دخترش و، تحت فشار گذاشتیمش تا قبول کرد و به ازای پولش، لیانا رو بهمون داد ولی قول و تعهد محضری داد که دیگه نیاد سراغت و فراموش کنه که دختر داره، نمیدونم از کجا سهراب و این خونه رو پیدا کرد ولی تو این چهار، پنج سال خیلی اومده سراغت و همش میگه من تغییر کردم و میخوام دخترم و ببرم و فلان، ولی سهراب میدونه که دروغ میگه، هر دفعه یه جوری اون و از سرش باز کرده تا امروز که اومد اینجا، لیانا، سهراب تو رو خیلی دوستت داره ولی تو اگه بخوای بری سمت پدرت اون و خردش میکنی.) چیزایی که میشنیدم را نمیتوانستم باور کنم به لیانا نگاه کردم که سرش را روی شونه ی عزیز خانم گذاشته بود و عین ابر بهار اشک میریخت و عزیزخانم سعی داشت ارامش کند گفتم +اقا شایان شما میدونین اون شب زمستونی چه اتفاقی برای اقا سهراب افتاده بود؟ اصلا منظور از اتفاقات چهل و هشت ساعت گذشته چی بود؟. _نه نمیدونم، اون همیشه سر قرارش با اقا فرهاد مونده و حرفی نمیزنه. خورد تو ذوقم اخه چرا کسی چیزی نمیدانست، دستم را روی شونه لیانا گذاشتم و گفتم +الهی قربونت برم انقد گریه نکن، دیگه همچی تموم شده. لیانا گفت _هیچی تموم نشده، اون پدرم بود نباید با من این کار و میکرد، حالا اصلا برای چی اومده؟. شایان گفت _آمارشو دراوردم بازم باخته خیلی هم سنگین، طوری که توانایی پرداختش و نداره و درعوض قول تو رو بهش داده به همین خاطره که سهراب اجازه نمیده تورو ببره،یا اجازه نمیداد که تنها بیرون بری. دائم میگفتم کاش این ها را نمیشنیدم خیلی عذاب اور بود که یک پدر با دخترش این کار را بکند. شایان گفت _تو همیشه سهراب و به چشم ادم بد میدی ولی اون خیلی ادم خوبیه، میدونی چرا اجازه نمیده دوستات بیان اینجا؟. لیانا سر تکان داد و گفت _چیز دیگه ای هست که من خبر ندارم؟. _اره... وقتی تو با یکی دوست میشدی سهراب ازم میخواست امارشو دربیارم، اکثر دخترا از پدرت پول میگرفتن تا به بهانه دوستی بیان و از سهراب اخاذی کنن یا تو رو برگردونن ، تنها کسایی که موندن نگین و سپیده بود که تازه فهمیدم سپیده هم نوه دایی باباته، اومده سراغت تا پول بگیره، لیانا تو باید خیلی مواظب خودت باشی چون ممکنه پدرت یا کسایی که ازش طلب دارن بیان سراغت و بلایی سرت بیارن. باورم نمیشد که یک پدر انقدر بی رحم باشد و به دختر خودش هم رحم نکند لیانا خیلی حالش بد بود فقط گریه میکرد حق داشت، خانواده اش کلی جنایت در حقش کرده بودند، ناگهان یادم افتاد و پرسیدم+دنیا کیه؟ چرا اون مرد به تو میگفت دنیا؟. لیانا گفت _اسمم دنیا سرمدی بود ولی وقتی اومدم اینجا و خواستیم صیغه بخونیم سهراب شناسنامه مو و عوض کرد و به فامیلی خودش گرفت، لیانا رو هم خودش انتخاب کرد. +چرا صیغه پدر و فرزندی خوندین؟ چون فکر نمیکنم خیلی تفاوت سنی داشته باشین میتونستین صیغه خواهر برادری بخونین. لیانا شونه ای بالا انداخت و هیچی نگفت بجاش شایان گفت _صیغه پدر فرزندی خوندن چون سهراب نمیخواست اسم پدرش تو شناسنامه لیانا باشه و تنها قیم لیانا خودش باشه. جالب بود برام، ولی نتوانستم حرفی بزنم.
    1 امتیاز
  23. #پارت سی... سهراب خیلی ترسیده بود فقط سر تکون داد و هیچ نگفت با چشمای خودم دیدم که سهراب و تو بغلش گرفت و محکم به خودش فشرد شاید یک ربع اون و تو بغلش نگه‌ داشته بود برای همه سوال بود که چی شده؟ ولی کسی جرات حرف زدن نداشت تا به امروز، سهراب بزرگ شد مدرسه می‌رفت و پیش آقا فرهاد درس زندگی و کاسبی پس می‌داد، و با پسرِ خواهرم شایان دوست جون جونی شدن،سهراب داشت آماده میشد برای دبیرستان که آقا فرهاد فوت شد و اون افسردگی گرفت طوری که یادمه می‌نشست جلوی شومینه و دائم سیگار می‌کشید یک یا یک و نیم سال این روال ادامه داشت نه درس می‌خوند نه کار می‌کرد فقط می‌نشست و به آتشی که براش فرقی نداشت زمستان باشه و هوا سرد یا تابستان باشه و هوا گرم، همیشه روشن بود زل میزد و سیگار دود میکرد تا اینکه از پا افتاد مریض شده بود روی همون کاناپه خوابید و باز هزیون گفتنش شروع شده بود نیمه‌های شب بود داشتم پاشویش می‌کردم که با فریاد از خواب بیدار شد انگار دنبال کسی بود ازم پرسید_ پدربزرگم کو؟. بهش گفتم+ آقا فرهاد یک و نیم سال هست که فوت شده. با عصبانیت گفت_ برو صداش کن بیاد می‌خوام باهاش حرف بزنم. نمی‌دونستم چیکار کنم آروم گفتم+ پسرم آروم باش، آقا فرهاد رفته مسافرت، یکی دو روز دیگه میاد. آروم گرفت و رفت تو اتاقش و در و قفل کرد و چهل و هشت ساعت بعدش بیرون اومد، حالش خیلی بهتر شده بود یه کتاب هم دستش بود و داشت درس می‌خوند بعدا فهمیدم که اون شب خواب آقا فرهاد و دیده بود که ازش ناراحت بوده و سهراب تصمیم گرفت همه تلاشش و بکنه تا موفق بشه.) نفس عمیق کشید و گفت_ قسمت‌های مهمش همین بود، آقا سهراب خیلی اذیت شد ولی قلب خیلی مهربونی داره و من حدس میزنم اومدن تو با اون خاطرات بی ربط نیست . لیانا گفت_ عزیزخانم من‌که اومدم اینجا، سهراب خوب بود، افسردگی نداشت. عزیز خانم جواب داد_ اون موقع حالش بهتر شده بود ولی نه کامل، تمام اون بد رفتاریاش هم بخاطر همون قضایا بود. با تعجب گفتم+ مگه تو از کیه اینجایی؟. لیانا گفت_ نزدیک پنج سال هست اون عوضی منو به سهراب فروخت. با چشمای گرد شده گفتم+ منظورت چیه؟ یعنی سهراب تو رو؟.... لیانا سرش را پایین انداخت و گفت_ ببخشید که نتونستم بهت واقعیت و بگم، سهراب منو از پدرم خرید، مثل یک کالا. عزیز خانم گفت_ اگه آقا تو رو نمی‌خرید الان تو هم به سرنوشت مادرت دچار شده بودی البته دور از جونت. _ مادر من طلاق گرفت منکه ازدواج نکردم بخوام طلاق بگیرم. _ دخترم این بحث تموم کن اقا اگه بفهمه که تو خبر داری برای هممون گرون تموم میشه. ولی لیانا کنجکاو شده بود گفت_ عزیز توروخدا توضیح بده دیگه می‌خوای من دق کنم؟ اصلا اینهایی که گفتی چه ربطی به من داشت. عزیز خانم ناراحت شد و گفت _نمی‌خوام ناراحتت کنم دخترجون و اقا بفهمه هم پوست از کله‌م می‌کنه. _ من‌که بهش نمیگم که می‌دونم، مهتا هم قول میده که حرفی نزنه حالا بگو دیگه. گفتم+ آره عزیزخانم من حرفی نمیزنم من‌که همه راز زندگیم و بهتون گفتم. عزیزخانم گفت _ خیلی خب بابا، ولی بعدا نگید که چرا گفتی من ناراحت شدم و فلان. دوتایی همزمان گفتیم+_ چشم عزیزخانم حالا شما بگو.
    1 امتیاز
  24. #پارت بیست و نه... _ الهی من قربونت برم، انقد اصرار نکن من هیچی نمی‌دونم از گذشته‌ی سهراب و پدرت و فکر نمی‌کنم این قضیه ربطی به آقا سهراب داشته باشه، قضیه برمیگرده به خیلی سال پیش. بلند شد و به آشپزخانه پناه برد، انگار نمی‌خواست حرف بزند یا آمادگیش را نداشت لیانا بلند شد کمکش کردم تا راه برود. روی صندلی‌هایی که پشت جزيره وسط آشپزخانه بود نشاندمش. عزیزخانم داشت غذا درست می‌کرد حتی برنگشت ببیند چه کسی پشت سرش ایستاده . لیانا گفت_ عزیزجونم اگه قضیه مربوط به سهراب نیست، پس مربوط به کیه؟. عزیز خانم نگاهش کرد و گفت_ اگر بگم ممکنه برات بد بشه. لیانا التماس گونه گفتس عزیز توروخدا، بخدا به هیچ کی نمیگم که از همه چی خبر دارم، تو رو جونِ عمو رسول بگو دیگه. عزیزخانم روبروی ما نشست و به میز زل زد انگار غرق خاطراتش شده بود گفت_ (این خونه واسه آقا فرهاد بود یعنی پدربزرگ آقا سهراب، اون موقع یادمه سهراب شش یا هفت سالش بود، یه شب سرد زمستانی که برف می‌بارید زنگ خونه رو زدن نگهبان در رو باز کرد ولی کسی داخل نیومد، بخاطر همین ما رفتیم تو حیاط، سهراب و دیدیم که از سرما می‌لرزید، تیشرتش پر از خون بود با وجود این‌که کل تنش خیس بود ولی اثرات خون مشخص بود، بردیمش خونه، تو روشنایی متوجه سر و صورت زخمی و خونیش، دست و بدن کبودش شدیم حتی گردن و سینه‌اش هم سوخته بود کنار شومینه نشوندیمش و لباس‌هاشو عوض کردیم و براش شیر گرم آوردم ولی انقد ترسیده و سرما خورده بود که نمی‌تونست چیزی بخوره، حتی جواب آقا فرهاد و هم نمی‌داد، فقط زل زده بود به آتیش، همون شب تا صبح هیچ کی پلک رو پلک نذاشت، از کوچیک ترین فرد عمارت تا بزرگمون که آقا فرهاد بود از نگهبان سر کوچه تا رئیس این خونه، هیچکی خواب نداشت، همه نگران بودن سهراب رو همون کاناپه‌ی جلوی شومینه خوابید البته که بیهوش شده بود و تو تب می‌سوخت و هزیون می‌گفت تا صبح رو سرش نشستم و پاشویش کردم صبح حالش بهتر شد آقا فرهاد خواست باهاش حرف بزنه همه رو از خونه بیرون کرد نمی‌دونم چی گفت و چی شنید که آقا فرهاد بلافاصله آماده شد و با سهراب بيرون رفتن، فردا شبش خونه اومدن، حال جفت‌شون بد بود، نشستن روی کاناپه‌ی جلوی شومینه و درحالی که سر سهراب روی سینه‌ی آقا فرهاد و دست آقا دور سهراب بود تا صبح زل زدن به آتش شومینه، هیچکی حرف نمیزد از کوچیک تا بزرگ همه نگران بودن هوا روشن شد آقا به خودش اومد و از جا بلند شد و سهراب هم به اطلاعت بلند شد، آقا فرهاد یه سیلی محکم زد تو گوش سهراب، طوری که پسره‌ی بی دفاع پخش زمین شد هنوزم گاهی اون صدا رو تو خونه می‌شنوم ولی سهراب اخم نکرد بغض نکرد و اشک نریخت و سریع از جا بلند شد آقا فرهاد یقه‌اش و گرفت و چسبوند به دیوار و بلند گفت_ تو مرد نیستی اگه درمورد این چهل و هشت ساعت کسی چیزی بفهمه، می‌کشمت اگه فردا، پس فردا، ده سال دیگه یا صد سال دیگه کسی از واقعیت بویی ببره، شنیدی؟.
    1 امتیاز
  25. #پارت بیست و هشت... عزیزخانم و ترانه، لیانا را ول کردند و لیانا از پا افتاد و گفت_ باورم نمیشه که من باز گولش رو خوردم. سیل اشک‌هایش جاری شد عزیزخانم کمکش کرد تا بلند شود و داخل برود. شایان چشمش به من افتاد و نزدیک شد و گفت_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟. زبونم بند آمد، ترسیدم از اینکه بخواهد بلایی سرم بیاورد ، نمی‌توانستم حرف بزنم که فریاد زد_ پرسیدم تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟. خیلی عصبانی بود اخم غلیظی هم داشت لبانم تکان می‌خورد ولی صدایم در نمی‌آمد. ترانه گفت_ اومده بود پیش لیانا یه کار کوچیک... شایان برگشت سمتش و گفت_ از تو نپرسیدم پس خفه شو و برو رد کارت. دوباره برگشت سمتم و گفت_ تا دیروز که خوب بلبل زبونی می‌کردی، حالا لال شدی؟. با زور گفتم+ لی... لیانا خواست بیام پیشش، من... من. عزیزخانم بیرون آمد و رو به شایان گفت_ شایان پسرم، لیانا دل تنگی آقا رو می‌کرد من خواستم مهتا بیاد اینجا تا لیانا سرش گرم بشه و انقد بی تابی نکنه، تو روخدا کوتاه بیا. شایان نفسش را با صدا بیرون داد و آرام گفت_ می‌دونی الان سهراب بفهمه چه قشقرقی به پا می‌کنه، چرا این کار و کردی؟. عزیزخانم سرش را پایین انداخت و گفت_ شما به بزرگواری خودت ببخش، من فقط می‌خواستم اون دختر و خوشحال کنم، جواب آقا هم با خودم، حالا بذار مهتاجون بیاد تو، لیانا حالش خوب نیست. _ باشه ولی بعدا باز زنگ نزنین به من که بیام و آرومش کنم. عزیزخانم دست منو گرفت و به داخل کشید، قبل اینکه به خانه برویم دیدم که شایان سمت در رفت تا از حیاط خارج شود، بهش اهمیت ندادم و داخل رفتم لیانا داخل پذیرایی نشسته بود و اشک می‌ریخت، کنارش نشستم و سرش را در بغلم گرفتم و گفتم+ می‌دونم غم داری گریه کن تا خالی بشی ولی بعدش حق نداری دیگه غصه بخوری. لیانای غمزده گفت_ بهم گفت تغییر کرده ولی بازم دروغ گفت. نمی‌دانستم چه بگویم عزیزخانم گفت_ دخترم انقد گریه نکن حتما چیزی هست که تو نمی‌دونی، من مطمئنم بابات بازم میاد سراغت. لیانا با بغض و قلب شکسته گفت_ ولی من دیگه نمی‌خوامش اون مواد و به من ترجیح داد، زمانی که شایان بسته رو انداخت جلوش، فقط دعا می‌کردم بهشون دست نزنه و بگه من دخترم و می‌خوام ولی اون..... هقهقش بلند شد محکم در آغوشم فشردمش و بعد از مدتی که آرام شد گفت_ عزیزخانم منظورت چی بود که گفتی حتما چیزی هست که من نمی‌دونم؟. عزیزخانم گفت_ خب، منظوری نداشتم میگم شاید چیزی هست که ما نمی‌دونیم، مثل، مثل دوست داشتن آقا نسبت به تو. بلند شد و رفت لیانا همان‌طور در بغلم بود کمی اشک ریخت و به زمین و زمان بد گفت. وقتی حالش بهتر شد گفت_ یه چیزایی هست که مربوط به گذشته است و فقط عزیزخانم خبر داره باید بفهمم چیه؟. به سمت آشپزخانه رفت ، خیلی دلم می‌خواست بفهمم موضوع چیست، ولی می‌ترسیدم که فکر کنند در زندگی‌شان فضولی می‌کنم . گفتم+ لیانا من دیگه میرم نمی‌خوام تو زندگی‌تون فضولی کنم. اهمیت نداد و رفت، شاید اصلا نشنید. از جا بلند شدم که ناگهان لیانا روی زمین افتاد، با فریاد به سمتش رفتم عزیزخانم و ترانه هم آمدند و کمک کردند بلندش کنیم حالش خوب نبود ترانه برایش آب قند آورد تا حالش خوب شد و گفت_ عزیز جون، تو از رابطه سهراب و بابام خبر داری؟ میشه برام تعریف کنی. عزیزخانم گفت_ نه دخترم من چیزی نمی‌دونم، انقد خودت و اذیت نکن اگه چیزی باشه اقا بهت میگه. لیانا که آرام شده بود گفت_ سهراب هیچی نمیگه، عزیزخانم توروخدا بهم بگو قضیه چیه؟ اصلا سهراب چرا منو اینجا نگهداشته؟ چرا نمی‌ذاره من با بابام برم؟.
    1 امتیاز
  26. #پارت بیست هفت... دنیا دیگر چه کسی بود؟ نمی‌دانم... فقط با تعجب نگاه میکردم از پله ها بالا آمد، عمو رسول هم دنبالش بود و گفت_ بیا برو بیرون، الان آقا شایان میاد برات بد میشه. مرد بی‌توجه به عمو رسول گفت_ دنیا جانم، بابا اومده دنبالت، بالاخره پیدات کردم. لیانا گفت_ چرا اومدی اینجا؟ چرا بعد از این همه سال؟. _ می‌دونم دخترم دیر اومدم ولی من همه جا رو دنبالت گشتم تا الان پیدات کردم، اومدم با خودم ببرمت دیگه نمی‌ذارم این حیوونا اذیتت کنن،بیا بریم دخترم. _ تو بهم دروغ گفتی، گفتی زود میای پیشم، ولی این همه سال گذشت و تو نیومدی، می‌دونی چقد دلم می‌خواست ببینمت می‌دونی چقد دلم برات تنگ شده بود! ولی تو نیومدی و منو از خودت دور کردی حتی نذاشتی مامانم و ببینم. _ می‌دونم دورت بگردم، می‌دونم، اومدم برات جبران کنم من دیگه آدم سابق نیستم تغییر کردم بیا با بابا بریم، بیا تا دیر نشده. ولی لیانا از جایش تکان نمی‌خورد مردک ژنده‌پوش جلو آمد و خواست بغلش کند ولی عزیزخانم بین‌شان قرار گرفت و اجازه پیشروی به مرد را نداد و گفت_ از اینجا برو، لیانا باهات هیچ جا نمیاد. مرد گفت_ من می‌خوام دخترم و ببرم به هیچکی هم ربطی نداره گمشو کنار زنیکه خرفت. عمو رسول گفت_ هووی مردک! حواست هست چی میگی به زن من؟ بیا برو بیرون تا زنگ نزدم به پلیس. مرد یقه عمو رسول و گرفت و گفت_ برو هر غلطی که دلت می‌خواد بکن، انقد رو مخ من راه نرو. بعد هلش داد عقب. همین حین شایان آمد و یقه مرد را گرفت و از پله ها به پایین پرت کرد و گفت_ مگه این خونه در و پیکر نداره که هر آشغالی و راه میدین. لیانا گفت_ چیکار می‌کنی عوضی؟ اون بابامه. بعد خواست پیش پدرش برود که شایان دستش را گرفت و گفت_ عزیزخانم، ترانه این دختر اگه پیش این مرتیکه بره، قبل از این‌که سهراب بیاد خودم دمار از روزگارتون درمیارم. عزیزخانم و ترانه، لیانا را با زور و بی‌توجه به داد و فریادش نگه داشتن. می‌خواستم بدانم قضیه چی بود؟ چرا اجازه نمی‌دادند لیانا با باباش برود؟ مرد گفت_ آقا بخدا من دیگه آدم سابق نیستم دخترم و بدین ببرم دیگه بسه، بیشتر از پولتون ازش استفاده کردین. شایان گفت_ گورتو گم کن تا زنگ نزدم پلیس، می‌دونی که پلیس بیاد همه چیز و بهش میگم. _ خیلی خب اصلا نخواستیم فقط خودتون هم می‌دونین که ارز‌ش دخترم بیشتر از اون چندرغاز طلبتونه، حداقل پولش و بدین. _ عوضیِ آشغال می‌دونستم تو آدم بشو نیستی، یه پاپاسی هم بهت نمیدم، گورتو گم کن. نگاهم افتاد به لیانا که آرام و کنجکاوانه نگاه می‌کرد مرد گفت_ آقا خواهش می‌کنم، من تنها دارایم همین دخترست، یا دخترم و بهم بدین یا پول بدین که بتونم یه سر و سامونی به زندگیم بدم. شایان از جیبش یک بسته که نمی‌دانم چی بود رو درآورد و رو زمین پرت کرد و گفت_ بیشتر از این بهت نمیدم گورتو گم کن، ولی اگه یک بار دیگه چه اینجا چه هرجای دیگه، اتفاقی هم ببینمت میدمت دست پلیس، مرتيکه کثافت. مرد نگاهی به بسته انداخت و یک نگاه به لیانا و خم شد بسته را برداشت، لیانا گفت_ یعنی مواد و به دخترت ترجیح میدی؟. مرد گفت_ یکم بیشتر بده دخترم ارزشش خیلی بیشتر از این حرفاست. شایان گفت_ سگ خورد، جاتو بلدم تو اولین فرصت برات بازم میارم، حالا برو به جهنم و دیگه اینجا پیدات نشه. مرده لبخند زد و گفت_ زیر حرفت نزن و برام پول یا مواد بیار درعوض منم دیگه اینجا نمیام. بعد رو به لیانا گفت_ بابایی و ببخش دخترم، نمی‌تونم تو رو ببرم. و برگشت و رفت. شایان گفت_ برو به جهنم بی‌وجود.
    1 امتیاز
  27. کجایی تو بی وفا دختر؟ کو خودت کو رمانت؟ میدونی چندوقته مارو تو خماری گذاشتی؟!
    1 امتیاز
  28. پارت دوم: گذشته: چهره پوش ها داشتند فکر میکردند، همچنان نفسشان سنگین بود. ناگهان، یکی از چهره پوش ها تنش، لحظه ای تکان می‌خورد، چشمانش گشاد میشود. فکری به سرش میزند، و میگه:«دانای ساکنین جزیره، احتمالا اون علتش رو میدونه» چهره پوش دوم، ابرو هایش در هم می‌رود گویا که کمی شکاک است و میگه:«اون به ما شک نمیکنه که جاسوس هستیم؟» جاسوس اول و سوم همزمان می‌گویند:«اولاً اون قطعا همین الان هم می‌دونه، چون دانای جزیره است و دوماً، ما جاسوس پادشاه برای نظارت هستیم» جاسوس دوم، ناگهان ابروهایش بالا می‌رود و انگار تازه متوجه شده باشد، میگه:«آها، کاملا فراموش کرده بودم که الان برای پادشاه کار میکنیم» سپس میگه:«خب، پس من میرم» جاسوس دوم، ده متر بیشتر نرفته بود که یکدفعه می‌افتد و کاملا بر روی زمین ولو میشود. انگار که از خستگی یک دفعه خوابش برده بود. جاسوس اول و سوم تازه یادشان می‌آید که کل دیشب را خواب مانده بودند و جاسوس دوم، کل شب، را نگهبانی داده بود. پس جاسوس سوم و دوم می‌مانند و جاسوس اول می‌رود. کمی بعد، به خانه دانای جزیره می‌رسد. در میزند و وارد میشود. سپس، دانای جزیره یکدفعه قبل از آنکه جاسوس اول چیزی بگوید، میگه:« جاسوس پادشاه هستی و برای فهمیدن علت فشار اومدی؟» جاسوس اول با اینکه از قبل می‌دانست که دانای جزیره میداند که آنها جاسوس هستند، اما روبه‌رو شدن با آن، حس دیگری به او میداد. جاسوس اول لحظه ای بدنش میلرزد، چشمانش گشاد میشود و فورا کمی خود را عقب میکشد. هم زمان هم جا خورد و متحیر شد و تا حدی هم ترسید. و دهانش باز ماند و کمی بعد با ارزش میگه:«چ-چ-چطوری فهمیدی؟» دانای جزیره گوشه لب هایش کمی بالا می‌رود و میخندد. و سپس میگه:«از این فهمیدم که چهره خودت رو همراه چند نفر دیگه، پوشیده بودی و همه ی شما نفس نفس می‌زدید و به سختی راه می‌رفتید و از این متعجب بودین. و اینکه شما زمان بدی رو برای جاسوسی انتخاب کردین، این مواقع اصلا هیچ گردشگری تو جزیره نیست» جاسوس اول، تنش دیگر نمی لرزد، شانه هایش می‌افتد و لب هایش روی هم می‌افتد و خیالش راحت میشود. سپس به دانای ساکنان میگه:«خب علت این فشار چیه؟» دانای ساکنین میگه:«با دیدن مقدار فشار روی یک سفال فهمیدم که این شهاب سنگ باعث میشه که به طور مداوم، جاذبه جزیره هر ده روز یک برابر بیشتر بشه، روز دهم، ۲ برابر، روز بیستم، ۳ برابر و الا آخر» سپس صدایش سنگین میشود و ابروهایش کمی در هم می‌رود و جدی میشود و میگه:«این افزایش جاذبه باعث میشه که…» بعد از جمله ی دانای جزیره، جاسوس اول ناگهان نفسش میبرد و آب در گلویش میپرد و سرفه میکند. مدتی بعد، در خانه ی دانای جزیره، به آرامی باز میشود. جاسوس اول، نگاهش به زمین دوخته می‌شود و در فکر است. او کم کم به سوی دو جاسوس دیگر می‌رود. قضیه را به آنها می‌گوید. آنها نیز نگاهشان کمی به زمین دوخته می‌شود و کمی در فکر فرو می‌روند. آنها هر لحظه سخت‌تر راه می‌رفتند، نفسشان تندتر و سنگین تر میشد. خسته تر می‌شدند.سپس کم کم تند تر راه می‌رفتند. تا سریع تا به قایقشان برسند. کمی بعد دیگر نایی برایشان نمانده بود ولی بالاخره به قایقران رسیده بودند. بر روی الوار های قایق افتادند و ولو شدند. ناگهان قایق، صدای قرچ بلندی میدهد که هر سه آنها، تنشان یک لحظه مورمور میشود و از جا می‌پرند اما وقتی می‌بینند که اتفاقی نیفتاده است، راحت می‌شوند. پس از آن، آنها تا چندین دقیقه نفس نفس می‌زدند. سپس که سر حال می‌آیند، شروع به پارو زدن میکنند. صدای مرغان دریایی و کنار زدن آب ها توسط پارو، فضا را پر کرده بود و آرامش دوباره به آنها میداد. آنها از آفتاب سوزان جزیره نیز خلاص شدن بودند. کم کم در حال دور شدن بودند و در افق دریا کم کم محو می‌شوند…
    1 امتیاز
  29. پارت اول: گذشته: آفتاب، سوزان بود. از پیشانی و دستانش، عرق، بر زمین داغ می‌چکید. اما همچنان اراده ای راسخ و مصمم، او را به جلو میکشید. اما چه شد که این شد؟ چندین سال به عقب میرویم... یکی از روز ها که مثل یک روز عادی شروع شده بود. اما روز عادی برای مردم جزیره، مردمان اطراف، به سختی در این جزیره دوام می‌آوردند. یا راحت بگویم، به طور مداوم، اصلا دوام نمی‌آوردند. صدای فروشندگان، گوش دیوار های بازار را کر میکرد. آفتاب، بسیار شدید بود. اما ساکنان جزیره گونه ای رفتار می کردند که گویی آفتاب یک صبح ملایم است. بچه ها در کوچه ها می‌دویدند و بازی میکردند. ماجراجویان، با هم صحبت و شوخی می کردند و می‌خندیدند. روز در حال سپری شدن بود که فردی چشمانش گشاد میشود و مردمک چشمانش تنگ، بر سر جایش خشکش میزند و فریاد میزند:«شهاب سنگ!» روز بود اما نور یک جسم بزرگ و سریع، در برابر نور خورشید مقاومت کرده بود و چشمان را می‌سوزاند... یک شهاب سنگ! کمی بعد، شهاب سنگ با، هاله ی آتشی که او را احاطه کرده بود و در بر گرفته بود، با سرعتی هولناک به زمین اصابت کرد. گرد و غباری عظیم به هوا بلند شد که در مناطقی جلوی نور خورشید را گرفته بود و با آن راحت می توانستند بگویند که شهاب سنگ کجاست. همه، آب دهانش آن را قورت دادند، بدنشان می‌لرزید. هم از کنجکاوی و هم از ترسی که ناخودآگاه بر آنها افتاده بود. به سمت شهاب سنگ حرکت کردند. اشراف زاده ها و پولدار ها، با کالسکه می‌رفتند، البته کالسکه به درد این مسیر ناهموار نمی‌خورد. بعضی با اسب هایشان تاختند و بعضی اسب قرض کردند و بقیه هم با پای پیاده روانه ی محل برخورد شهاب سنگ شدند. در میان آنها، افرادی بودند که چهره خود را پوشانده بودند. وقتی از تپه های مختلف و رودخانه ها و جلگه های کم وسعت گذشتند، بالاخره به محل برخورد شهاب سنگ رسیدند. همه، آرام آرام راه می‌رفتند، گویا با موجودی عجیب برخوردند زیرا چاله ای عجیب و بزرگ ایجاد شده بود. به عمق ۳ متر و قطر ۲۰ متر. رَد هایی به رنگ بنفش جادویی عجیب که بر روی چاله و بر روی شهاب سنگ ایجاد شده بودند. تکه ای از شهاب سنگ نیز از بین رفته بود و از میان سنگ های سخت آن، کریستالی به رنگ بنفش جادویی نمایان بود. نوری از خود ساطع میکرد که نشان از قدرتش داشت. کمی بعد، آتش درونشان شعله هایش کم سو شد و لرزش آنها متوقف گردید، کنجکاوی آنها تا حدی فروکش کرد و ترسشان هم کمی فرو ریخت. اما همچنان کمی کنجکاوی داشتند و بیش از کنجکاوی، ترس. آنها سپس با نگاه هایی آغشته به فکر و دوخته بر زمین، به خانه هایشان برگشتند. آن افرادی که چهره های خود را پوشیده بودند، همچنان بر بالای چاله ایستاده بودند. برای مدتی کوتاه به آنجا نگاه می‌کردند، چشمانشان خشک و جدی بود. مدتی کوتاه بعد، افراد چهره پوشیده، کم کم میروند و ناگهان غیبشان میزند. مدتی بعد، می بینیم که انگار از جایی بازگشتند و باز شروع به مخفی شدن در میان مردم میکنند. ده روز از برخورد شهاب سنگ میگذرد. آن افراد چهره پوشیده را می بینیم. نفسشان سنگین شده و بالا نمی‌آید. به سختی راه میروند و تلو تلو میخورند. به گوشه ای می رسند و خود را بر یک دیوار تکیه میدهند و نفس نفس میزنند. اما ساکنان جزیره هیچ واکنشی به این شرایط نداشتند انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، حتی بچه ها هم با این شرایط، به جای کم شدن سرعتشان، از قبل هم سریعتر می‌دویدند. یک فرد هم به دوستش می‌گفت:«ابعاد چاله رو شنیدی؟» و دوستش به اون میگه:«این رو نویسنده گفته، مگه ما بیکاریم اندازه بگیریم؟». اما هیچ یک از آنان،متعجب نمی‌شوند. زیرا دیگر مردمان، ساکنان جزیره را انسان های کامل میخواندند. زیرا ساکنان جزیره از چندین سال پیش، با شرایط بسیار سخت و بسیار مختلف و متغیری دست و پنجه نرم می‌کردند. از گرمای صحرایی تا سرمای قطبی، از خشکسالی تا تکامل و زیاد شدن هیولا ها و... . طی چندین سال بدنشان ارتقاء پیدا کرده و تکامل یافته است. تکاملی که آنها را به افراد قدرتمندی بدل کرده است که هر لحظه قدرتمند تر میشدند. آنها با این تکامل یک قابلیت ویژه را برای خود داشتند، تطبیق. قابلیتی که باعث میشد که ساکنان جزیره در کمترین زمان تقریبا با هر شرایطی تطبیق پیدا کنند. دیگر مردمان به خاطر این آنها را انسانهای کامل میخواندند که کلمه «انسان» از «انس» است و کلمه «انس» به معنای خو گرفتن، تطبیق و سازگار شدن است. به همین خاطر است که لقب ساکنان جزیره، انسانهای کامل است. آنها همانطور که اینها را با خود مرور می کردند، به فکر این بودند که چگونه راهی را بیابند که با اینکه ساکنان جزیره تغییری را حس نمی‌کنند، بتوانند بفهمند که دقیقا چه چیزی تغییر کرده است. کمی فکر میکنند که ناگهان…
    1 امتیاز
  30. #پارت بیست و چهار... ده دقیقه‌ای گذشت عزیزخانم هم پیش ما آمد طفلک خیلی از برخورد قبلش ناراحت بود و از من معذرت‌خواهی کرد، صدای کسی می‌آمد که داشت دنبال عزیزخانم و سهراب می‌گشت تا اینکه عزیزخانم گفت کجاییم. شایان بود که با خوشی پیش‌مان می‌آمد، احوال پرسی کرد و گفت_ خوش اومدی همتا خانم. گفتم+ خیلی ممنون ولی من مهتام. لبخند زد و گفت_ حالا زیاد هم با هم تفاوت ندارن. بعد رو به عزیزخانم گفت_ رفیق من کو؟ براش خبر خوب آوردم تا شک و شبهه‌هاش برطرف بشه. عزیزخانم گفت_ چیزی شده؟ به ما هم بگو. شایان سر تکان داد و گفت_ چیزی نیست که برای شما مهم باشه فقط برای سهراب مهمه. _ خونه است ولی صبر کن منم بیام. بعد بلند شد و با هم رفتند. گفتم+ این مرده چرا اینجوریه تفاوت اسم‌ها رو هم نمی‌فهمه. لیانا خندید و گفت_ جدی نگیر دوست سهرابِ دیگه، ولش کن از خودت برام بگو. + چی می‌خوای بدونی؟. بی فکر گفت_ از خانواده‌ات بگو. احساس بدی داشتم. گفتم+ خب پدرم و مادرم سه سال پیش تو تصادف فوت شدن فقط یه خواهر دارم که ازدواج کرده و الان مشهد زندگی می‌کنه خودم هم برای دانشگاه به تهران اومدم. _ تسلیت میگم بهت، خواهرت بچه نداره؟. + داره، یه دختر و پسر پنج ساله دوقلو، اسمش‌هاشون هم آیناز و عماده. خیلی ذوق داشت عکس‌هایشان را نشان دادم کلی از روی گوشی بوسید گفتم+ خب تو تعريف کن. با ناراحتی گفت_ خب من ده سالم بود چیز زیادی نمی‌دونم زمانی که پدر و مادرم با هم دعواشون افتاد منو فرستادن شهرستان خونه مادربزرگم، بعد از چند ماه بابام اومد دنبالم و گفت مادرم و طلاق داده و اونم منو نخواسته و با یکی دیگه ازدواج کرده و ازم خواست بیام اینجا قبول نکردم ولی گفت اگه نیام منو از خونه بیرون می‌کنه منم از ترس اومدم بدون اینکه بخوام، بعد با سهراب صیغه پدر و فرزندی خوندیم و الان من اینجام به عنوان دخترش. + هنوزم از اینجا بودن راضی نیستی؟. _ چرا الان دوست دارم بمونم، چون دیگه پدرم دنبالم نمیاد و اینکه نمی‌تونم از افراد این خونه دل بکنم، درسته سهراب بعضی وقتا اذیتم می‌کنه و با هم دعوا داریم ولی خب اون و هم دوست دارم. + چرا انقد بداخلاقه و اذیتت می‌کنه؟. _ سهراب بداخلاق نیست، اتفاقات خیلی هم مهربونه، فقط نمی‌دونم از چی می‌ترسه، زمانی که بیرون میریم یا کسی میاد خونه یکم نگرانه، همین. از هم صحبتی با او لذت می‌بردم خیلی دختر خوب و ساده‌ای بود که در قرار اول همه راز‌های زندگیش را به من که غریبه بودم گفت. خیلی بامزه بود، ولی حیف که ساعت چهار شد و باید می‌رفتم ازش خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. داشتم شام می‌خوردم که آنا زنگ زد و گفت_ خانم فلاح زنگ زده بود و خواستن بیان برای خواستگاری و منم گفتم باید با خودت صحبت کنم نظرت چیه؟. بازم دو دل شده بودم حالا که رابطه‌ی سهراب و لیانا را فهمیده بودم، حالا که پایم به خانه‌اش باز شده بود دلم نمی‌خواست این فرصت را از دست بدم ولی خب به کوروش چه می‌گفتم؟ خودم شماره داده بودم که زنگ بزنند، کاش از اول قبولش نمی‌کردم. گفتم+ الان موقع امتحان‌هاست و من ترجیح میدم بعدا به ازدواج فکر کنم. دلم نمی‌خواست کوروش را اذیت کنم ولی می‌ترسیدم سهراب من را پس بزند و من هم کوروش را از دست بدهم خیلی احساس بدی داشتم... .... دو روزی گذشت لیانا زنگ زد و گفت_ سهراب رفته سفر و معلوم نیست کی بیاد، میشه بیای پیشم؟. گفتم+ آخه اگه یکی بهش خبر بده، چی؟ برات بد نمیشه؟. خندید و گفت_ وای تو هم ازش می‌ترسی؟ نگران نباش اینجا همه طرفدار منن و کسی چیزی بهش نمیگه البته بجز شایان که رفیق جون‌ جونیشه، ولی فکر نمی‌کنم اینجا بیاد. نمی‌دانستم چی بگویم، گفتم+ عزیرخانم باز ناراحت نشه از اومدنم. _ نه ناراحت نمیشه، اون اگه چیزی هم میگه بخاطر خودمونه، بیا دیگه لطفا.
    1 امتیاز
  31. #پارت بیست و سه... لیانا بلند شد و رفت سهراب گفت_ اگه از پاساژ بری بیرون پدرتو درمیارم. حالم ازش بهم می‌خورد او اصلا آدم خوبی نبود حق با بهار بود. منم بلند شدم و کنار لیانا که روی نیمکت‌های جلوی در نشسته بود نشستم، صورتش خیس بود حالا می‌فهمم چرا آنقدر گدای محبت است، به این خاطر که کلی بی‌مهری دیده بود گفتم+ اون لعنتی واقعا پدرته؟. بهم نگاه کرد و سرش را به نشانه نه تکان داد نمی‌فهمیدم چه می‌گوید خودش گفت فرزند سهراب است حالا تکذیب می‌کند! واقعا گیج کننده بود گفتم+ خب اگه پدرت نیست چرا انقد به حرفش گوش میدی؟. با ناراحتی گفت_ اون خیلی برام زحمت کشیده و خرج کرده نمی‌تونم بهش گوش نکنم. + ببینم پدر و مادرت کجان؟. با بغض گفت_ مادرم طلاق گرفت و با یکی دیگه ازدواج کرد و پدرم هم نمی‌دونم کجاست، سهراب نمی‌ذاره درموردش صحبت کنم من برای هیچکی مهم نیستم کاش کاش من می‌مردم. بغلش کردم و گفتم+ این چه حرفیه دیوونه، تو خیلی هم مهمی حداقل برای من. _ راست میگی؟!. دلم برای معصومیت و مظلومیتش سوخت. این دختر خیلی کمبود داشت گفتم+ خب ما با هم دوستیم دیگه، نیستیم؟. از من جدا شد و با خوشی سر تکان داد و گفت_ آره با هم دوستیم، تو بهترین دوستی هستی که دارم. بهش لبخند زدم، سهراب و شایان آمدند سهراب گفت_ بریم. لیانا بهش اهمیت نداد و رو به گفت_ جمعه ساعت دو تا چهار عصر یکی از دوستام می‌تونه بیاد پیشم، میشه این هفته رو تو بیای؟. گفتم+ اگه قراره بهم بی احترامی بشه نمیام. _ نه من بهت قول میدم که کسی بهت بی احترامی نمی‌کنه. سهراب رفت سمت در گفتم+ باشه جمعه ساعت دو میام پیشت. لیانا طفلی از خوشی می‌خواست بال دربیاورد بلند شد شایان نزدیک آمد و گفت_ لیانا، من با سهراب حرف زدم و راضیش کردم دوستت بیاد مهمونی، خودت ازش دعوت کن. لیانا گفت_ چقد عجیب که قبول کرد، ولی خوبه. رو به من گفت_ امشب تولده عزیز خانمه می‌شناسیش که؟. سر تکان دادم ادامه داد_ می‌خوایم براش جشن بگیریم تو هم می‌تونی بیای، من از اومدنت خوشحال میشم. بلند شدم و گفتم+ نه عزیزم نمیام دلم نمی‌خواد قیافه عبوس اون مردک رو ببینم. لیانا یک لبخند گنده زد و گفت_ وای الان سهراب بشنوه پدر جفت‌مون رو درمیاره. ..... من برای تولد نرفتم ولی نمی‌توانستم زیر قولم بزنم و دل لیانا را بشکنم حاضر و منتظر بودم که ساعت دو شود تا بتوانم به دیدن لیانا بروم. بهار بهم زنگ زد و خواست با امیر و کوروش پارک برویم و من هم بهانه آوردم که سرم درد می کند الان لیانا برایم خیلی مهم تر بود. ساعت یک و نیم بود به مقصد خانه لیانا تاکسی گرفتم. وقتی رسیدم زنگ زدم و برایم در را باز کرد و وارد شدم، اینبار بی ترس بی ترانه. سهراب کنار شومینه نشسته بود و کتاب می‌خواند وقتی من را دید تعجب نکرد انگار می‌دانست که میایم لیانا که طبقه بالا بود روی نرده‌ها نشست و با ذوق به پایین سر خورد و گفت_ خوش اومدی، دوست داری بریم تو حیاط یا اتاق؟. نمی‌دانستم کدام را انتخاب کنم گفتم+ هرجور که خودت دوست داری. _ پس بریم تو حیاط، از خونه بودن خسته شدم. قبول کردم و خواستیم برویم که سهراب گفت_ ساعت چهار اینجا باش کارت دارم. بعد سرش را بالا آورد و نگاه کرد و گفت_ تنها. اخم‌هایم را در هم کشیدم، هنوز نیامده بودم و داشت بی احترامی می‌کرد لیانا دستم را گرفت و به سمت بیرون کشید و گفت_ بهش اهمیت نده ، اون دوست نداره کسی بیاد اینجا. بیخیال شدم و همراهش رفتم در آلاچیق گوشه‌ی حیاط نشستیم انگار از قبل همچی محیا بود، روی میز پارچ شربت، یک دیس شیرینی، شکلات و تخمه گذاشته بودن و برایم جالب بود که بدانم وقتی اینجا کلی تنقلات گذاشتند چرا پیشنهاد داد که به اتاقش برویم.
    1 امتیاز
  32. پارت بیست و دو... + تو چرا می‌خواستی منو ببینی؟ چی می‌خوای بگی؟. _ خب من می‌خوام یه دوست پیدا کنم کی بهتر از تو؟ هم مهربونی هم با ادبی هم خوشگلی. + لیانا تو و آقای همتی چه نسبتی با هم دارین؟. _ جواب تو میدم ولی قبلش می‌خوام بدونم منو دوست خودت می‌دونی یا نه؟. نمی‌دانستم چرا آنقدر محتاج دوست بود، یک دختر با ان همه رفاه و امکانات، چرا باید رفاقت را گدایی کند؟ من باید چی کار می‌کردم؟ قبول می‌کردم یا نه؟ اگر قبول نمی‌کردم شاید واقعیت را نمی‌فهمیدم گفتم + تو می‌خوای با هم دوست باشیم؟ ولی تو که نمی‌تونی زنگ بزنی، نمی‌تونی بیای بیرون، پس این دوستی به چه دردی می‌خوره؟. با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت_ می‌دونم! ولی می‌خوام تو دلم امیدوار باشم که بجز نگین و سپیده یک دوست دیگه هم دارم. نگین و سپیده را نمی‌شناختم ولی خودش گفت که دوستانش هستند. گفتم+ تو خیلی مهربونی. لبخند زد و گفت_ خب نظرت چیه؟ حالا دوستیم؟. منم لبخند زدم و سرم را تکان دادم و گفتم+ منم بجز بهار دوستی ندارم، بدم نمیاد دوستی با تو رو تجربه کنم. خیلی ذوق زده شد دلم برایش سوخت و به افتخار دوست شدن‌مان بستنی سفارش داد. دلم می‌خواست بدانم سهراب چند سال دارد؟ زنش کجاست؟ مگر چند سالگی ازدواج کرده که لیانای خرس گنده را داره؟. داشتیم بستنی می‌خوردیم که سهراب هم آمد و نشست و گفت_ دو دقیقه هم نمیشه تورو تنها گذاشت حتما باید یک گندی بزنی؟. بعد با عصبانیت رو به من گفت_ مگه نگفتم نمی‌خوام ببینمت چرا اومدی اینجا؟. قیافه‌اش ترسناک شده بود نمی‌توانستم حرف بزنم لیانا بستنی خودش را سمت سهراب هل داد و گفت_ بیا بستنی بخور خنک شی بعد با هم صحبت می‌کنیم. وقتی دید سهراب کاری نمی‌کند، گفت _ خب تو گفتی معاشرت با دوستام که مشکلی نداره مهتا هم دوستمه دیگه. سهراب با همان اخم به لیانا نگاه کرد و گفت_ اون‌ وقت از کی؟. لیانا با ذوق گفت_ از ده دقیقه پیش. سهراب نگاهش را معطوف به جای دیگری کرد و گفت_ میریم خونه، بعد من می‌دونم و تو. خیلی آشکار غم و ترس را در قیافه‌ی لیانا دیدم مگر قرار بود چیکار کند که این دخترک طفل معصوم آنقدر ترسیده بود ، دستش را گرفتم و سمت خودم کشیدم و در گوشش گفتم+ من میرم، نمی‌خوام برات دردسر درست کنم. گفت_ نه بمون داره شوخی می‌کنه. ولی قیافه‌اش این را نشان نمی‌داد خیلی کنجکاو بودم بدانم چرا همه از سهراب می‌ترسند. یک آقایی کنار سهراب نشست و گفت_ چقد این معامله‌های تجاری خسته کننده است. سهراب گفت_ تموم شد؟. پسر سر تکان داد و گفت_ آره بالاخره. بعد با لبخند رو به من گفت_ نمی‌خواین این خانم رو معرفی کنین؟. لیانا گفت_ دوست منه. _ خب این دوست شما اسم نداره؟. سهراب بدون توجه و نگاه کردن به کسی گفت_ مهتا شریفی. لبخند پسرک ماسید و به سهراب نگاه کرد و آرام سر تکان داد و باز به من نگاه کرد با یک لبخند مصنوعی گفت_خوشوقتم مهتا خانم، شایانم. رو به لیانا گفت_ لیانا جون دوستت رو امشب دعوت کن برای مهمونی. لیانا با ذوق گفت_ واقعا می‌تونم دعوتش کنم؟. _ البته عزیزم. بلافاصله سهراب گفت_خیر چنین اجازه‌ای نداری. لیانا پوکر شد و گفت_ بابایی دیگه. سهراب دستش رو روی میز گذاشت و خودش را جلو کشید و گفت_صد دفعه گفتم وقتی راجع‌به غریبه‌ها چیزی میگم لج نکن، نمی‌تونیم به هر کی که میاد تو زندگی‌مون اعتماد کنیم، این بحث و تمومش کن. ازش ترسیدم الان می‌فهمم چرا همه ازش وحشت دارن لیانا بغض کرده بود قیافه‌اش بهم ریخته بود شایان گفت_ داداشم یکم آروم، خودت که می‌دونی چقد دل نازکه، حالا امشب بیاد که مشکلی.... سهراب حرفش و قطع کرد و گفت_ در این مورد کسی حرف نمی‌زنه، انگار شرایط و درک نمی‌کنی.
    1 امتیاز
  33. #پارت بیست و یک... گفت_ چرا جواب نمیدی؟ می‌دونی چندبار زنگ زدم. با عصبانیت گفتم+ خب حالا بگو ببینم چیکار داری؟. _ چته! چرا انقد عصبانی تو؟. + اگه کار نداری قطع کنم؟. _ کار دارم، می‌خوام ببینمت لطفا. + ولی من نمی‌خوام ببینمت، اون روز به اندازه‌ی کافی بهم بی احترامی شد لطفا دیگه زنگ نزن. گوشی را قطع کردم و نه به تماسش اهمیت دادم و نه به پیامش که نوشته بود_ فردا ساعت ده صبح بیا به آدرس ..... با اینکه هنوز هم کنجکاو بودم بدانم چرا درمورد من حرف زده بودن، ولی باید بی‌اهمیت میشدم. ساعت ده فردای آن روز طبق معمول با بهار و امیر توی کافه نشسته بودیم. دوباره لیانا زنگ زد و من قطع کردم و درعوض پیام دادم+ من با دوستام اومدم بیرون و نمی‌خوام تورو ببینم. پیام داد_ من هیچ دوستی نداشتم و فکر می‌کردم ما با هم دوستیم. نمی‌دانم چرا بخاطرش ناراحت شدم. بهار با لبخند گفت_ کیه؟ آقا کوروشه؟. سرم را به نشانه نه تکان دادم خورد تو ذوقش و گفت_ پس کیه؟. قبل از اینکه جواب بدم گوشی‌اش زنگ خورد نگاه کرد و گفت_ این دیگه کیه؟. و جواب داد_ بله بفرمایید. انگار از کسی که پشت خط بود خوشش نیامد اخم کرد و گفت_ بله شناختم، چیکار داری؟. _........ _ نخیر چرا باید اجازه بدم با نامزدم صحبت کنی. امیر با تعجب گفت_ کیه؟. بهار گوشی را از گوشش جدا کرد و گفت_ همون دختره است که تو رستوران بهت شماره‌ داد. امیر گوشی را از آن گرفت و رو بلندگو گذاشت و گفت_ بفرمایید خانم چرا باز زنگ زدی؟. این وسط بهار از امیر ناراحت شد که چرا جواب دختره را داده. لیانا گفت_ ببخشید که مزاحمتون شدم من با مهتا قرار داشتم ولی نیومد، خواستم باهاش صحبت کنین و راضیش کنین که بیاد. امیر گفت_ بهش زنگ زدین؟. _ آره هم زنگ زدم هم پیام دادم ولی جواب نداد. امیر با نیشخند گفت_ خب وقتی جواب نداده یعنی دوست نداره بیاد دیگه، چه اجباری هست. _ نمی‌دونم چرا از من خوشتون نمیاد من مگه چیکار کردم که انقد باهام بد رفتاری می‌کنید؟. _ دلیلی نداره که ازتون خوشم بیاد من خودم نامزد دارم. لیانا هووفی کشید و گفت_ منظورم همتون بودین، تو، نامزدت، مهتا، من چه گناه‌ی کردم جز اینکه دختر سهرابم. سه تایی با چشمای گرد شده به هم نگاه کردیم، کی باورش میشد که لیانا دختر سهراب باشد؟ مگر او چند سالش بود که یک دختر چهارده یا پانزده ساله داشته باشد؟ امیر با تعجب گفت_ ببخشید صداتون قطع شد میشه دوباره بگین. لیانا گفت_ گفتم به مهتا بگو بیاد می‌خوام ببینمش و باهاش صحبت کنم فعلا خدانگهدار. سریع قطع کرد امیر گفت_ دخترِ سهراب بود؟. بهار گفت_ امکان نداره مگه اون چند سالشه؟. گفتم+ خب اگه دخترشه، چرا باید خودش و نامزدش معرفی کنه؟. و هیچ کدام جوابی برای این سوالات نداشتیم باید می‌رفتم و می‌دیدمش تا می‌فهمیدم موضوع چیست؟ بلند شدم و بیرون رفتم و به بهار که مدام صدایم میزد اهمیت ندادم یک تاکسی گرفتم و به سمت آدرسی که لیانا برایم فرستاده بود حرکت کردم یه مرکز خرید بود، راحت پیدایش کردم تو کافه نشسته بود نزدیکش شدم و سلام دادم با مهربانی بلند شد و گفت_ سلام عزیزم خوش اومدی بیا بشین. باورم نمیشد من به او بی‌احترامی کردم و او با من مهربان بود نشستیم پشت میز گفت_ چرا انقد دیر کردی؟ الان سهراب میاد و نمی‌ذاره باهم صحبت کنیم. گفتم+ تو با آقای همتی چه نسبتی داری؟. لبخند زد و گفت_ کنجکاو شدی، آره؟. بعد از چند ثانیه سکوت، گفت_ ما الان باهم دوستیم دیگه، آره؟.
    1 امتیاز
  34. #پارت نوزده... لیانا دستم را گرفت و رو تختش نشاند و گفت_ خب تعریف کن چیکارا می‌کنی. ازش متنفر بودم چون قلب سهراب را بدست آورده بود به جای اینکه به سوالش جواب بدهم، گفتم+ اومدم اینجا ببینم قضیه چیه؟ چرا دنبال من می‌گشتی؟اصلا منو از کجا می‌شناسی؟ . تو ذوقش خورد، انتظار این را نداشت پوکر شد و گفت_ گفتم که اسمتو اتفاقی از زبون سهراب شنیدم برام جالب بود بفهمم کی هستی. + چرا باید آقای همتی اسم منو بیاره؟. _ نمی‌دونم! همشو نشنیدم، داشتم از جلو اتاقش رد میشدم شنیدم که فقط گفت اون دختره مهتا شَ.... + شریفی. بشکنی زد و گفت_ اره شریفی، گفت تو هم مثل اون دختره، مهتا شریفی برات مهم نیست که چه بلایی ممکنه سرت بیاد ،فقط همین و شنیدم . برام سوال بود که منظورش از بلا چه چیزی بود ؟ چرا باید سرم بلا بیاید؟ اصلا چه کسی می‌خواهد بلا بیاورد؟ نمی‌توانستم از او بپرسم خیلی سوال توی ذهنم بود دیگر داشتم کلافه میشد گفتم+ منظورت چیه؟ کی میگفت؟ به کی می‌گفت؟. گفت_ سهراب می‌گفت، به کی و مطمئن نیستم چون اون روز اینجا هیچ کی نبود ولی حدس می‌زنم تلفنی به دوستش شایان بگه. همه چیز عجیب بود مخصوصا اینکه سهراب دوست داشته باشد. گفت_ ببینم تو با سهراب رابطه‌ات چطوره؟ دوستش داری؟. از حرفش جا خوردم و گفتم+ نه چرا باید دوستش داشته باشم؟. خندید و گفت_ خب بابا چرا میزنی؟ آخه تو رستوران حواسم بهت بود که هی نگاهش می‌کردی، و اینکه می‌دونم که تو دانشگاه هم بهش توجه می‌کردی و ازش تقلید می‌کردی. خجالت کشیدم گفتم+ تو چیکاره آقای همتی هستی؟. در زدن، لیانا ترسیده بود ولی چرا؟ نمی‌دونم، گفت_ کیه؟. از آن طرف صدای یک زن آمد گفت_ لیانا جان برات شربت اوردم. لیانا انگار خیالش راحت شد گفت_ بیا تو. در را باز کرد، عزیز خانم بود که با یک سینی شربت داخل آمد، با لبخند سلام داد به احترامش بلند شدم و سلام دادم قیافه‌اش خیلی مهربون بود شربت تعارف کرد برداشتم و نشستم. عزیزخانم رو به لیانا گفت_ دخترم! دوستت تا کی قراره اینجا باشه؟. با اینکه ناراحت شدم ولی سعی کردم به بروز ندهم. گفتم+ دیگه می‌خواستم برم. شربت را داخل سینی که دست عزیز خانم بود گذاشتم و بلند شدم و به سمت در رفتم، لیانا با ناراحتی گفت_ عزیز خانم!. روبروی من ایستاد و گفت_ چرا ناراحت شدی، عزیز خانم منظوری نداشت فقط سوال پرسید، بیا بشین می‌خوایم صحبت کنیم. دستم را کشید، دوباره رو تخت نشاند ولی دلم نمی‌خواست جایی بمانم که به شخصیتم بی‌احترامی شود. لیانا گفت_ عزیزخانم شربت و بده به من و برو پایین، هرموقع سهراب اومد بهم خبر بده دلم نمی‌خواد مهتا رو اینجا ببینه. گفتم+ اگه اجازه بدی میرم ،انگار وجود من خيلی نگرانتون کرده. عزیزخانم گفت_ دخترم مارو ببخش، حقیقتش آقا از اینکه کسی بی‌اجازه و دعوت بیاد خونه‌اش خوشش نمیاد بخاطر لیانا‌جان می‌تونی ده دقیقه دیگه هم بمونی. از اتاق رفت دلم گرفت منکه با دعوت آمده بودم و لیانا نمی‌گذاشت بروم. شربت را سر کشیدم خیلی خوش مزه بود باز هم دلم می‌خواست ولی حیف که کسی از من خوشش نمیامد، از حرفای لیانا چیزی نمی‌فهمیدم فقط به رفتن فکر می‌کردم پنج دقیقه‌ای گذشت از جا بلند شدم که لیانا گفت_ چیشد یهو؟ کجا میری؟. گفتم+ زمانم تموم شد می‌خوام برم. مجددا سمت در رفتم، جلویم ایستاد و گفت_ میشه بازم ببینمت؟. گفتم+ آره ،ولی هرجایی به غیر از اینجا. خندید و قبول کرد از اتاق خارج شدم و با ترانه که به سراغم می‌آمد از ویلا خارج شدم، نمی‌دانستم چرا همه از صاحب خونه می‌ترسیدند؟ چرا لیانا نمی‌توانست از خانه خارج شود؟ چرا سهراب آن حرف را راجع‌به من زده؟ حس بدی داشتم.....
    1 امتیاز
  35. *بخش سوم* #پارت هجده... کسی برایم آدرس فرستاده بود و نوشته بود_ لطفا یک ساعت دیگه بیا به این آدرس (...). برایم سوال شد که چه کسی آدرس را فرستاده؟ آدرس کجاست؟ پیام دادم+ شما کی هستین؟ با من چیکار داری؟. فقط نوشته بود_ لیانا. کمی فکر کردم یادم آمد آدرس همان خانه‌ای است که قبلا سهراب را تعقيب کرده بودم ولی چرا باید انجا قرار می‌گذاشت؟. می‌ترسیدم که بخواهد بلایی سرم بیاورد ولی خب چرا؟ یادم آمد که آن نامزد سهراب است، احتمالا حسودی‌اش شده که نامزدش اسم من را گفته و می‌خواهد سر به نیستم کند به خودم طعنه زدم که قضیه را جنایی نکن. با اینکه می‌ترسیدم ولی آماده شدم و سمت آدرس رفتم. نیم ساعت گذشته بود از زمانی که لیانا گفته بود ولی مهم نبود پیام دادم+ من رسیدم. یکی دو دقیقه‌ای صبر کردم وقتی جوابی نشد زنگ زدم، ترانه جواب داد گفت _بله بفرمایید. گفتم+ سلام مهتام، بهم پیام داده بودین، خواستم بگم من رسیدم به مقصد. از لرزش صداش معلوم بود که جا خورده با مِن مِن گفت _الان؟ نیم ساعت دیر اومدی چرا؟. گفتم+ خب اگه ناراحتین می‌تونم برگردم. گفت_ نه همونجا که هستین بمونین، الان میام پیشتون. قطع کرد و حدودا پنج دقیقه طول کشيد تا آمد، تا رسید دست من را گرفت و پشت درخت‌هایی که همان نزدیکی‌ها بود برد و گفت_ مهتا خانم باید یکم منتظر بمونین تا آقا شایان بره، می‌ترسم شمارو ببینه و دردسر بشه. گفتم+ خب شما که انقد می‌ترسین چرا با من اینجا قرار گذاشتین؟ می‌تونستین خارج از اینجا همو ببینیم. گفت_ نه ممکن نبود، لیانا خانم و از رفتن به بیرون منع کردن تنها جا همینجاست ولی باید فعلا صبر کنیم. همان موقع در خانه باز شد و یک ماشین بیرون آمد جهت مخالف ما رفت. ترانه یک نفس راحت کشید و گفت_ خیلی خب رفت من میرم داخل، در و باز می‌ذارم بیا، فقط حواست باشه کسی نبینتت. سرم را تکان دادم، ترانه به سمت خانه رفت، پشیمان شدم و خواستم برگردم که ترانه بیرون آمد و با دست علامت داد که سمتش بروم، دوباره به داخل سرک کشید، وقتی به او رسیدم، دستم را گرفت و با عجله میرفت دیگر تقریبا داشتیم فرار می‌کردیم حواسم به اطراف بود حیاط قشنگ و بزرگ و سرسبزی داشت وسطش را سنگ فرش کرده بودن خیلی قشنگ بود ولی با یک نگاه هم میشد فهمید که خانه قدیمی است، سه الی چهار پله را بالا رفتیم که ناگهان صدای کسی از پشت سرمان آمد که گفت_ ترانه! بابا داری چیکار می‌کنی؟. ترانه ایستاد و من هم مجبور به اطلاعات شدم سمت صدا برگشتم ، یه آقای سن بالا با موهای جوگندمی ایستاده بود، ترانه گفت_ عمو رسول میشه به کسی چیزی نگی خودت که آقا رو می‌شناسی پوست از سرم می‌کنه. مرد یا همان عمو رسول گفت_ نگران نباش باباجان، من حرفی نمی‌زنم، فقط این خانم کیه؟. زیر لب سلام دادم که با مهربونی جوابم را داد، ترانه گفت_ از دوستای لیاناست، یه کار کوچیک داره زود میره. عمو رسول گفت_ باشه دخترم، من مواظب همه چی هستم فقط موقع رفتن حواست باشه ماهان نبینه، خدا به همراهتون. ترانه تشکر کرد و داخل رفتیم، خانه‌اش خیلی بزرگ و قشنگ بود وسط سالن پله می‌خورد که از آنها بالا رفتیم کلی اتاق داخل راهرو بود همراه ترانه پشت دومین اتاق ایستادیم و در زد. لیانا در و باز کرد و گفت_ خوش اومدی، بیا تو. ترانه هم داخل شد، اتاقش اندازه نصف خونه من بود ترانه گفت_ لیانا فقط یک ربع، زیاد طولش نده. لیانا گفت_ باشه برامون شربت بیار لطفا و نذار ماهان بفهمه. ترانه آروم سر تکان داد و رفت. خیلی دلم می‌خواست بدانم ماهان چه کسی بود که همه از او گریزان بودند.
    1 امتیاز
  36. #پارت هفده... لیانا که تو ذوقش خورده بود گفت_ اسمش رو از زبون سهراب شنیدم می‌خوام بدونم کیه؟ چه شکلیه؟. تعجب کردم که چرا باید اسم من را بیاورد گفتم+ مهتا منم. دختره با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و گفت_ تو؟ تورو قبلا تو رستوران دیدم، درسته؟. سرم را به نشانه تایید تکان دادم دخترک غریبه گفت_ بسه لیانا حالا که دیدیش بریم. لیانا به من گفت_ سر همین خیابون یه کافی شاپ هست نظرت چیه بریم و دو نفره یکم اختلاط کنیم؟. دخترک دوباره گفت_ عزیزخانم از دست شما دوتا آخر سکته میکنه. لیانا سر دختر داد زد_ بسه ترانه، لطفا ادامه نده خودم تمام عواقبش و می‌پذیرم. ترانه گفت_ به فکر من نیستی که چه بلایی سرم میاد. نمی‌فهمیدم درمورد چه چیزی و چه کسی صحبت می‌کنند، چه عواقبی؟ چه بلایی قرار است بر سرشان نازل شود؟ کلی سوال در ذهن داشتم، لیانا تسلیم شد و گفت_ میشه یه وقت دیگه با هم صحبت کنیم لطفا. گفتم+ آره مشکلی نداره هر وقت بخوای اماده‌ام برای صحبت کردن. دخترک ذوق زده گفت_ ایول!حالا شماره‌تو بده خودم بهت خبر میدم. شماره‌ام را گفتم و لیانا در گوشیش ذخیره کرد و گفت_ به وقتش بهت زنگ میزنم و قرار می‌ذاریم ببخشید که مزاحمتون شدیم. ترانه دست لیانا را گرفت و کشان کشان سمت ماشین برد. امیر گفت_ چرا خودتو معرفی کردی من می‌خواستم بپیچونمشون. گفتم+ نمی‌دونم، ولی خیلی کنجکاوم بدونم باهام چیکار داره؟ چرا بايد سهراب اسم منو بیاره؟. بهار هووفی کشید و گفت_ معلومه از زندگیت چی می‌خوای؟ تو هنوز تکلیفت با خودت مشخص نيست؟ چرا انقد اون پسره مغرور برات مهمه؟ پس کورو‌ش چی؟. + نمی‌دونم، هیچی نمی‌دونم، ولم کنین. به سمت خانه راه افتادم، در راه کلی فکر کردم ولی باز هم بین کوروش و سهراب گیر کرده بودم تصمیم گرفتم همه چیز را به روزگار بسپارم شاید با مرور زمان تکليفم مشخص شد، دیگر نه به سهراب فکر میکردم نه کوروش، اینجور خیلی بهتر بود....
    1 امتیاز
  37. #پارت شانزده... بعد خطاب به ما گفت_ بله آقا منتظرتون بودم، راستش نمی‌دونم چجوری بگم، من فقط می‌خوام یکم درموردش ازتون سوال بپرسم. امیر گفت_ چه سوالی؟. لیانا مِن مِن کنان گفت_ اینکه چیکار می‌کنه؟ با کی می‌گرده؟ کجا میره؟همین. _ اسم این کار فضولی نیست؟ بهتر نیست یکم بهش اعتماد کنین اون دیگه نامزد شماست. لیانا هوفی از سر بی حوصلگی کشید و گفت_ ترانه میشه انقد رو مخم راه نری خودم می‌دونم چیکار می‌کنم. ادامه داد_ من ازتون خواهش کردم آقا. امیر گفت_ خب تا جایی که من خبر دارم هیچ دوستی نداره و همیشه ساکت و آرومه، دیگه بیشتر از این چیزی نمی‌دونم. _ نمی‌دونین یا نمی‌خواین بگین؟. _ ما فقط تو کلاس همو می‌بینیم و حتی سلام هم تاحالا بهم ندادیم. _ باشه قبول، یه سوال دیگه دارم، مهتا کیه؟. سه نفرمان متعجب به هم نگاه کردیم امیر گفت_ چطور چنین سوالی می‌پرسی؟. لیانا گفت_ قضیه‌اش مفصله تو یه فرصت مناسب براتون توضیح میدم الان فقط جواب منو بدین. _ خب یکی از همکلاسی‌هامونه، حالا بگین از کجا اسمش و شنیدین؟. _ خب چند وقت پیش از.... صدای کسی می‌آمد ولی متوجه نمیشدم که چه چیزی می‌گوید. دخترک گفت_ با اجازه کی اومدی اینجا؟. آقایی که آن طرف خط بود گفت_ عزیزخانم دنبالت میگشت اومدم صدات کنم، با کی صحبت می‌کردی؟. لیانا گفت_ دوستمه، برو منم میام. بعد خطاب به ما گفت_ باشه قربونت برم، منم دوستت دارم حالا بعدا بهت زنگ میزنم کاری نداری؟. بهار گفت_ هی خانم چی داری میگی برای خودت .... دخترک حرف بهار را قطع کرد و گفت_ چی میگی خانم؟ فکر کردی من عاشق چشم و ابروی شوهرتم، فقط می‌خواستم کسی شک نکنه درضمن خیلی دلم می‌خواد مهتا رو ببینم، میشه لطفا بهش بگین! حالا بعدا زنگ میزنم خداحافظ. بدون اینکه گوشی را قطع کند رفت، چون صدای همان دختر پر عشوه آمد که میگفت_ نمی‌دونم اون سهراب احمق از چیه تو خوشش اومده که آوردت اینجا، همش دردسری. بعد انگار متوجه گوشی شد چون گفت_ خدا مرگم بده گوشی و چرا قطع نکردی؟. و قطعش کرد هر سه نفرمان متعجب به هم نگاه می‌کردیم. برایم سوال بود که مرا از کجا می‌شناخت؟. دلم می‌خواست با او حرف بزنم و ببینم درمورد من چه می‌داند، ولی بهار حتما دوباره می‌خواست غر بزند که به پسر عموی شوهرش بی‌محلی کردم. کاش می‌توانستم تصمیم جدی درمورد کوروش بگیرم دلم نمی‌خواست بیشتر از این اذیتش کنم.... .... بعد از گذشت چند روز، از دانشگاه همراه امیر و بهار خارج شدم هنوز چند قدم نرفته بودیم که نامزد سهراب پیش روی‌مان سبز شد و با لبخند گفت_ سلام امیدوارم مزاحمتون نشده باشم. انقد تعجب کردیم که یادمان رفت سلام کنیم ولی انگار برایش اهمیت نداشت گفت_ خب آقای محترم با مهتا صحبت کردی؟ کجاست؟ می‌خوام ببینمش. امیر به خودش آمد و گفت_ چرا انقد این دختر براتون مهمه؟ اصلا از کجا می‌شناسیش؟. یک دختری جلو اومد و گفت_ آقا این حرفا رو بذار برای بعد الان فقط جواب بده ما خیلی وقت نداریم. خواستم حرف بزنم که امیر گفت_ متاسفم تا ندونم چرا پیگیر این دختری، نمی‌تونم جواب تو بدم.
    1 امتیاز
  38. #پارت پانزده... امیر و چند پسر که از دوستان کوروش و یک دختر که خواهرش بود آمدند خواهر مهربانی داشت حسابی با تعریف‌هایش هندوانه زیر بغلم گذاشت، فقط امیدوار بودم که کوروش راجع به من حرفی نزده باشد. ده دقیقه از زمانی که با کوروش قرار داشتیم گذشته بود ولی هنوز او نیامده بود، در عوض سهراب، لیانا و یک خانم سن بالا آمدنو و جای قبلی نشستن بهار از دیدنش ناراحت شد ولی مهم نبود چون سهراب کس دیگری را می‌خواست. ده دقیقه‌ای که گذشت امیر به کوروش زنگ زد که گفت تصادف کرده و منتظر افسر است ولی تا نیم ساعت دیگر خودش را می‌رساند. بخاطر تصادف کردنش ناراحت بودم ولی از اینکه حالش خوب بود خوشحال بودم. لیانا نزدیک آمد و گفت_ ببخشید شما همون همکلاسی‌های نامردِ سهراب همتی نیستین؟. من، بهار و امیر به هم نگاه کردیم که بهار گفت_ بله خودمونیم، کاری داری؟. لیانا که انگار خوشش می‌آمد بهار را حرص دهد با لبخند گفت_ با شما نه. خطاب به امیر گفت_ من لیانام، همون‌طور که فهمیدین نزدیک ترین کس به سهرابم، هنوزم نمی‌خوای برام کاری کنی؟ من ازت خواهش کردم. همان موقع خانمی که همراش بود دست لیانا را کشید و گفت_ دختر اینجا چیکار می‌کنی؟ یه لحظه ازت غافل شدما، بیا بریم. لیانا دستش را کشید و گفت_ عزیزخانم یه لحظه وایستا کار دارم. پس عزیزخانم این بود زیبا بود ولی خب پیر شده بود و صورتش چروک داشت. عزیز خانم گفت_ دخترِ من، قربونت برم، بیا بریم، الان باز آقا بیاد و ببینه نیستی ناراحت میشه هااا. دخترک گفت_ عزیزخانم فقط ده دقیقه بذار حرفم و بزنم. عزیز خانم با ترس به اطراف نگاه می‌کرد لیانا سمت امیر برگشت و برگه‌ای را سمتش گرفت و گفت_ این شماره منه، اگه نامزد عزیزت ناراحت نمیشه زمانی که سهراب دانشگاه بود بهم زنگ بزن چندتا سؤال فقط ازت دارم. بهار اخم‌هایش را در هم کشید، ولی قبل از اینکه حرفی بزند لیانا به همراه آن خانم رفت. بهار ناراحت گفت_ دختره‌ی پرو خجالت نمی‌کشه که شماره میده اونم وقتی که من اینجام. امیر گفت_ ناراحتی نداره که عزیزم گفت چند تا سوال داره با شماره خودت زنگ میزنم که بعدا مزاحم نشه خوبه؟. _ می‌خوای بهش زنگ بزنی؟. _ دلم براش سوخت، ماه پیش هم خيلی التماس کرد و اینکه کنجکاو شدم که بدونم چیکار داره. بهار جوابش و نداد همان موقع کوروش آمد بعد خوردن کیک و غذا و دادن کادو ها، به خانه برگشتیم .... .... بهار با امیر قهر بود که چرا از نامزد سهراب شماره گرفته ولی من هم مثل امیر کنجکاو بودم که بدانم چه کار دارد کلی با بهار حرف زدیم تا قبول کرد امیر با گوشی بهار زنگ زد گوشی را روی بلندگو گذاشت از ان طرف خط دختری با صدای نازش گفت_ بله بفرمایید. امیر گفت_ سلام خانم من همکلاس سهراب همتی هستم دیشب شمارتون و بهم دادین که زنگ بزنم. دخترک چند ثانیه‌ای سکوت کرد و بعد به کسی که آن‌طرف خط بود گفت_ نمی‌دونم یه آقایی پشت خطه که میگه از همکلاسی‌های آقاست و دیشب بهش شماره دادم. کس دیگری گوشی را گرفت و گفت_ بفرمایین. امیر گفت_ شما دیشب تو رستوران بودین؟. دخترک پشت خط گفت_ ترانه اگه بفهمم با کسی درمورد این تلفن صحبت کردی من می‌دونم و تو، فهمیدی؟.
    1 امتیاز
  39. #پارت چهارده... یک ماه از آن شبی که نامزد سهراب را دیدم گذشته بود تو این مدت چند دفعه با کوروش، امیر و بهار بیرون رفته بودم خیلی پسر خوبی بود خیلی مهربون بود دقیقا برعکس سهراب. داخل کلاس نشسته بودم و کتابی که تازه خریده بودم را ورق می‌زدم بهار همراه امیر برای خوش گذرانی رفته بودند. سهراب جای مخصوصش نشسته بود، با اینکه سعی می‌کردم توجه نکنم ولی نمیشد خیلی تو چشم بود گوشی‌اش زنگ خورد اولین بار بود که کسی به او زنگ میزد طوری که من حتی فکر نکرده بودم که او هم گوشی دارد جواب داد_ باز چی می‌خوای؟ اصلا مهربونی کردن بلد نبود دلم می‌خواست بدانم با نامزدش چگونه صحبت می‌کند با ناراحتی گفت_ تو غلط می‌کنی. _........... _ لیانا بیام خونه ببینم دست از پا خطا کردی من می‌دونم و تو. بلافاصله قطع کرد از رفتارش میشد فهمید که ناراحت است ، می‌خواستم بدانم لیانا کیست؟ شاید همان نامزدش بود. چند دقیقه بعد دوباره گوشی‌اش زنگ خورد با توپ پر جواب داد_ بهت گفتم نه دیگه چرا..... انگار کسی که پشت خط بود صحبت کرد، چون حرفش را خورد و با آرامش گفت_ عزیز خانم شمایی؟. _.......... _ نه، فکر کردم لیاناست. _ خیر. _........... _ خیر. _ .......... _ من اجازه نمیدم هر ننه قمری بیاد خونه‌ام، همین که اجازه دادم تولد بگیره باید از من تشکر کنه. _ ......... _ خیر عزیزخانم، گفتم فقط من، شما و لیانا، حالا خیلی که اصرار کرد می‌تونه یکی از دوستاش و بیاره ولی عواقبش و هم درنظر بگیره. دوباره قطع کرد احتمالا مادربزرگش بود که آنقدر خوب و با احترام با او صحبت می‌کرد این طولانی ترین مکالمه‌ای بود که از سهراب با یه فرد زنده شنیده بودم خوشبحالِ مادربزرگش که آنقدر بهش اهمیت می‌داد. بعد از کلاس جلو دانشگاه، منتظر تاکسی بودم که سهراب را دیدم سوار یک ماشين شاسی شد و حرکت کرد واقعا پسر مرموزی بود نمی‌دانم چرا باز برایم مهم شد سوار تاکسی شدم و دنبالش رفتم بعد از گذراندن مسیر طولانی جلوی یک ویلا ایستاد و یک پیرمرد در را باز کرد و قبل از اینکه وارد شود نامزدش جلوی ماشين ایستاد، سهراب سرش را از شیشه بیرون برد و چیزی گفت که دخترک خندید و گفت_ نخیر آقای محترم امشب تولد منه و شما باید اجازه بدی دوستای من بیان. بعد صدایش را بچگانه کرد و گفت_ واگرنه باهات گهر می‌کنما. سهراب از ماشين پیاده شد و روبرویش ایستاد حالا صدایش را می‌شنیدم که گفت_ زبونت خیلی دراز شده هاااا، نکنه می‌خوای از اینکه اجازه دادم تولد بگیری پشیمون شم. نامزد‌ سریع گفت_ غلط کردم،چشم هرچی شما بگی آقا، فقط من و شما با یدونه از دوستام خوبه؟. سهراب زد تو سر دخترک و گفت_ دیوونه، بریم تو. بعد از کنارش گذشت و داخل رفت، دخترک بهش احترام نظامی گذاشت و بلند گفت_ بله قربان هرچی شما بگی. پشت سرش رفت و ماشین را با در باز همان جا رها کرد بلافاصله پیرمردی که در و باز کرده بود ماشین را داخل برد، خانه‌ی خیلی بزرگی بود برایم جالب بود که بدانم متعلق به کدام است؟ سهراب؟ یا لیانا؟. .... بهار مهمانم بود با ذوق و شوق برایم از امیر می‌گفت برایش خیلی خوشحال بودم آنها واقعا عاشق هم بودند و در آخر گفت _‌فردا تولد کوروشه و ما می‌خوایم بریم تو همون رستورانی که اولین بار رفتیم براش جشن بگیریم و تو هم باید بیای. بازم شک کرده بودم بین سهراب و کوروش ولی یاد نامزدش افتادم، دعوتش را که نه، اجبارش را قبول کردم بعد از گرفتن کادو و آماده شدن با تاکسی به سوی رستوران حرکت کردیم، همان جای قبلی که خالی بود نشستیم.
    1 امتیاز
  40. #پارت سیزده... امیر گفت_ بله همکلاسی‌مون هستن، چطور؟. دخترک با ذوق گفت_ میشه ازتون خواهش کنم یه لطفی به من بکنین؟. امیر گفت_ بفرمایین امرتون. _ میشه شماره‌تون رو داشته باشم بعدا بهتون میگم. بهار که تا اون موقع فقط نگاه می‌کرد گفت_ می‌تونی شماره منو داشته باشی اگه کاری داری به من بگو. دخترک گفت_ یکم سوال داشتم درموردش و یک خواهش کوچولو. بهار با حسادت گفت_ اون آقا نامزد منه... دخترک حرفش را قطع کرد و گفت _ نخوردم نامزد تو که،فقط خواستم برام کاری بکنه. رو به کوروش گفت_ انگار این آقا معذوریت دارن شما می‌تونین انجام بدین؟. کوروش گفت_ من همکلاسی‌شون نیستم متاسفم. دخترِ زیبا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت_ واقعا که،چرا فکر کردم چهارتا غریبه می‌تونن کمکم کنن. گوشی اش زنگ خورد با حرص جواب داد و گفت_ او... مَ.... دَم. بی حرف رفت باز برگشت و رو به بهار گفت _ درضمن من نامزد به اون خوشگلی دارم چرا فکر کردی می‌خوام مخ این بی‌ریخت و بزنم. نیشخندی زد و رفت امیر با ناراحتی گفت_ من بی‌ریختم؟. بهار گفت_ نه قربونت خیلی هم خوشگلی دختره از حسادتش گفت. از اینکه سهراب نامزد دارد خیلی ناراحت شدم این وسط امیر دائم ناز می‌آورد و بهار دلداری‌اش می‌داد حالم از حرف‌هایشان بهم می‌خورد چون تاحالا با هیچکس این‌طور حرف نزده بودم.... ......
    1 امتیاز
  41. #پارت دوازده... حق با بهار بود باید به کوروش فرصت می‌دادم تا خودش را ثابت کند نگاهش کردم که آرام با امیر حرف میزد و امیر می‌خندید، پسر با ادب و بامزه‌ای بود بهار که متوجه نگاه من به کوروش شد گفت _ آقا کوروش چی داری دم گوش نامزد من میگی که اینجور می‌خنده، برای ماهم بگو خب. شروع کردم به ساندویچ خوردن. کوروش گفت_ چیز مهمی نیست زن داداش، داشتم خاطرات بچگیمون و تعریف می‌کردم. بهار باز گفت_ چقد عالی، امیر تاحالا چیزی برای من تعریف نکرده شما بگین. سر چرخاندم و باز به مردم نگاه کردم شوکه شدم، در بین تمام آدم‌های روی زمین باید از شانس مزخرف من، این پسرک مغرور را باز ببینم،سهراب روی چند تا تخت دورتر نشسته بود، باورم نمیشد که او گفته باشد ما حالش را بهم می‌زنیم ولی آخه چرا؟. چیزی به پهلوم برخورد کرد به بهار نگاه کردم که با اخم نگاهم می‌کرد با سرش به پسرا اشاره کرد، با تعجب به آنها نگاه کردم که هر دو در سکوت نگاه می‌کردند، دوباره به سهراب چشم دوختم که تکیه داده بود به پشتی تخت و به روبرو خیره شده بود شروع کردم به مقایسه کردن، سهراب قیافه معمولی داشت کوروش هم همینطور، جفتشان خوش تیپ بودند، کوروش مهربون بود ولی سهراب نه، کوروش خون گرم بود ولی سهراب نه، کوروش از خیلی نظرها از سهراب بهتر بود باید فرصت می‌دادم به خودم، به کوروش که قلبم را تسخیر کند می‌دانستم اگر کوروش کمی دیگر مهربانی کند سهراب کامل از چشمم خواهد افتاد. کمی که گذشت غذا را آوردند دلم می‌خواست دو لپی غذا بخورم ولی دوست نداشتم بخاطر گشنگی جلوی کوروش آبروریزی کنم. آرام غذا می‌خوردم و حواسم به کوروش بود که در سکوت و سر به زیر داشت غذا می‌خورد شاید متوجه علاقه‌ی من به سهراب شده بود و ناراحت بود شاید هم موقع غذا خوردن این‌طور میشد. امیر تو گوشش چیزی گفت که سرش را برداشت و نگاهم کرد دلم از نگاهش لرزید، وادار به لبخند زدن شدم که با لبخند جوابم را داد احساس بهتری داشتم این‌طور خیلی بهتر بود. صدای خنده‌ی دختری توجه‌ام را جلب کرد یک دختر حدودا چهارده یا پانزده ساله، روی تخت سهراب نشسته بود و قهقهه میزد و سهراب هم در کمال تعجب با خنده همراهیش می‌کرد، باورم نمی‌شد که سهراب فرد مورد علاقه‌اش را پیدا کرده باشد. دل من که مهم نبود، خودم را کشتم که به چشمش بیایم حالا می‌فهمم چرا می‌گفت حالش را بهم می‌زنیم. این وسط بهار که وضعیت را دید می‌خواست من و کوروش را به هم نزدیک کند دائم از خاطرات‌مان می‌گفت و از کوروش تعریف می‌کرد، کوروش هم فقط لبخند میزد دلم برای لبخندش ضعف می‌رفت ولی نمی‌خواستم قبول کنم که از او خوشم آمده بعد از تموم شدن غذا، بچه‌ها چای و قلیون گرفتند و منم مخالفت نکردم، دلم می‌خواست بیشتر با کوروش وقت بگذرانم. همان موقع سهراب و دخترک همراهش به قصد خروج مجبور بودند از کنار ما رد شوند سهراب با دیدن من ایستاد و به بقیه بچه ها نگاه کرد و اخم را چاشنی صورتش کرد دخترک چند قدم رفته را بازگشت و با عشوه گفت_ چیشده قربونت برم، چرا انقدر اخم کردی؟. سهراب از ما گذشت و گفت_ بریم. دختر از جاش تکون نخورد و گفت_ پسره‌ی بد اخلاق، این همه آدم نمی‌دونم چرا باید گیر تو بی‌افتم. دخترک خیلی خوشگل بود صورت گرد و سفیدی داشت جوش‌های قرمز روی لپش هم از زیبایی‌اش کم نکرده بود. باورم نمیشد که توانسته باشد قلب سهراب را تسخیر کند. نزدیک آمد و گفت_ شما این آقایی که الان رفت و میشناسین؟.
    1 امتیاز
  42. #پارت یازده... دست‌هایم را گرفت و گفت_ از صبح که فهمیده تلفن تو جواب نمیدی مثل اسپند رو آتیشه، لطفا یکم توجه کن گناه داره پسر مردم. قبل از اینکه حرف بزنم گفت_ تو چرا انقد داغی؟ باید بریم دکتر. دستم را کشید و پیش بقیه رفتیم گفت_ آقا کوروش میشه ازتون خواهش کنم ما رو ببرین دکتر؟ مهتا خیلی تب داره. کوروش بلند شد و گفت_ بله حتما. گفتم+ من خوبم، دکتر نمیام. ولی بهار به حرفم توجه نمی‌کرد و به اجبار درمانگاه رفتیم و بعد از معاینه و زدن آمپول و دارو گرفتن، سوار ماشین شدیم امیر گفت_ خب خداروشکر حال مهتا خانم هم خوبه، نظرتون چیه بریم شام بخوریم؟. بهار ذوق زده گفت_ خیلی پیشنهاد خوبی دادی من موافقم، نظرت چیه مهتا؟. + منو ببرین خونه بعد هرجا خواستین برین. بهار_ گند نزن دیگه میریم شام می‌خوریم و بعد می‌بریمت خونه، برو آقا کوروش بخوایم به مهتا گوش کنیم از گشنگی می‌میریم. کوروش حرکت کرد و به من اجازه‌ی مخالفت کردن را نداد. وارد رستوران شدیم کلی تخت، میز و صندلی داخل حیاط سرسبز گذاشته بودند با دیدن گل‌های رز و درختچه‌های قشنگ روحم غرق خوشی شد حالم بهتر شده بود با بهار روی یک تخت نشستیم و مردها برای سفارش دادن غذا رفتند گفتم+ بهار تو کیفت شکلات یا خوراکی دیگه‌‌ای نداری؟ دارم ضعف می‌کنم. _ نه ندارم، یکم تحمل کن الان غذا میارن. پاهایم را در بغلم جمع کردم و سعی کردم به اطراف نگاه کنم تا حواسم از گشنگی‌ام پرت شود یاد سهراب افتادم گفتم+ راستی دیروز امیر به سهراب چی گفت؟. _ هیچی. هیچی؟! همین، تمام؟ گفتم+ یعنی چی که هیچی، میگم چی گفت. بهار به پسرها اشاره کرد کرد و گفت_ مهتا، جونِ من یکم به کوروش توجه کن ببین چه پسر خوبیه. نگاهش کردم که با امیر می‌خندید و می‌آمدند دل ضعفه داشتم و با دیدن لبخند کوروش بدتر شدم گفتم+ بگو بهار، می‌خوام بدونم چیشده؟. _ خیلی خب، امیر بهش گفته که چرا انقد باهات بد رفتاری می‌کنه و اهمیت نمیده، اون عوضی هم گفته مهتا به من ربطی نداره که بخوام بهش اهمیت بدم در آخر هم گفته ازم فاصله بگیرین حالم و بهم می‌زنین. باورم نمی‌شد که سهراب گفته باشد ما حالش را بهم می‌زنیم دلم گرفت و چشم‌هایم اشکی شد مردها نشستند و بعد سفره، نان و سبزی را آوردند. بهار ساندویچی سمتم گرفت و گفت_ بخور تا بیشتر از این ضعف نکردی. وقتی چشم‌های اشکی را دید یواش گفت_ مهتا! لطفا. ساندویچ را از دستش گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم، دیگر آن پسره‌ی مغرور از چشمم افتاده بود.
    1 امتیاز
  43. نام رمان : این قصه خاص نیست! نام نویسنده: مهشید رضایی ژانر : عاشقانه/درام خلاصه : ریحانه بعد از تحصیلش تو فرانسه برگشت ایران...اما چرا زندگی تو فرانسه رو انتخاب نکرد و برگشت؟اینجا چه کسی منتظرشه و قراره چی بشه؟ مقدمه : در خوابم...غرق در سکوت در جوار باغچه اش نشسته بود. سیب سرخش را گاز می زد و به نعنا های باغچه خیره شده بود. چرا به جلب توجه های احمقانه ام توجه نمی کرد؟ باید بلند شود دیوانه ای نثارم کند یا با مشت به بازویم بزند تا من هم بخندم و هرجا می رود دنبالش بروم. اما سرد و ساکت دور افتاده از سرزمین سبک سری و بازیگوشی فقط نشسته بود. @sarahp ساعات پارت گذاری : ۵:۳۰ صبح هر روز
    1 امتیاز
  44. #پارت نه... ولی نگران بودم به دنبالشان رفتم جای دوری نبودند زیر سایه‌بان نشسته بودن امیر داشت حرف میزد و سهراب در سکوت به بازی گربه‌ها نگاه می‌کرد. نمی‌دانستم چی می‌شود، خواستم نزدیک بروم ولی بهار اجازه نداد و گفت_ دخالت نکن بذار امیر باهاش حرف بزنه مطمئنم همچی درست میشه. گفتم+ اگه همچی بدتر شد چی؟. _ هیچی بعدش راجع به کوروش صحبت می‌کنیم. نیشخندی زدم و گفتم+ از عمد هم که شده شما همه چیز و خراب می‌کنین تا حرف اون پسره‌ی لعنتی رو پیش بکشین. _ مهتا چرا فکر می‌کنی ما دشمنت هستیم؟ من بخاطر خودت میگم این پسره بدرد تو نمی‌خوره. به او اهمیت ندادم و به خانه رفتم، الان تنها چیزی که نیاز داشتم آرامش بود تو راه فقط دعا می‌کردم که کوروش لعنتی را نبینم. هوا گرفته بود همانند دل من، وسط خیابان بودم که باران شروع به باریدن کرد ولی مثل بقیه فرار نکردم با آرامش قدم می‌زدم و اجازه دادم تمام لباس‌هایم خیس شوند هنوز تا خونه خیلی راه بود احساس سرما می‌کردم طوری که داشتم می‌لرزیدم، پاهایم یخ کرده بود و حال فرار کردن نداشتم یه ماشين کنارم نگهداشت و گفت_ خانم بیا سوار شو من می‌رسونمت. نگاه کردم خود لعنتیش بود دلم نمی‌خواست با او صحبت کنم ولی از طرفی هم یخ زده بودم. بی توجه به کوروش به راهم ادامه دادم دیگر صدایش را نشنیدم مردک عوضی خب کمی اصرار می‌کردی. همان موقع حس کردم کسی کنارم ایستاد نگاه کردم کوروش بود که یه چتر روی سرم گرفته بود خیلی حرکتش جنتلمنانه بود گفت_ هوا سرده هنوز تا خونه‌تون خیلی راه مونده اجازه بدین من برسونمتون. با تعجب گفتم+ شما از کجا می‌دونین که خیلی راه مونده تا خونه‌ام؟. لبخندی زد و گفت_ گفتم که خیلی وقته دنبالتونم و از هر چی که به شما مربوطه خبر دارم. باورم نمیشد که یه پسر انقد وقیح باشد ولی از این کارش بدم نیامد. گفتم+ شما مگه کار و زندگی ندارین که راه افتادین دنبال من، ببینم دیگه از چی خبر دارین؟. با آرامش گفت_ اینجا خیلی سرده بیاین تو ماشین بشینین هم می‌رسونمتون هم با هم حرف می‌زنیم. نمی‌دانم چرا به حرفش گوش دادم ولی کاش تو همون سرما می‌مردم و سوار ماشینش نمی‌شدم. با لباس‌های خیس تو ماشین نشستم، گرم بود حالم بهتر شد گفت_ من خيلی گشنمه موافقین بریم باهم ناهار بخوریم؟. من هم گشنه‌ام بود ولی ترجیح می‌دادم خانه‌ی خودم بروم و آنجا غذا بخورم گفتم+ می‌خوام برم خونه، میشه بگین دیگه چی راجع به من می‌دونین؟. گفت_ خب اينکه چه اتفاقی برای خانواده‌تون افتاده، خواهرتون کجاست، چرا اومدین اینجا و الان چیکار می‌کنین. نیشخندی زدم و گفتم+ خوبه اطلاعات‌تون هم تکمیله. خندید و گفت_ راستش بیشترشو مدیون امیر و بهار خانمم. باید حدس می‌زدم همه چیز زیر سر بهار لعنتی باشد، ولی چرا اینکار را می‌کرد را نمی‌دانستم. با ناراحتی گفتم+ منو می‌رسونی خونه‌ام یا پیاده شم؟. کوروش حرکت کرد ولی من خجالت کشیدم که این طور با او حرف زدم او به من ابراز علاقه کرد و من مثل راننده تاکسی‌ها با او حرف زدم، مهم نبود من سهراب را می‌خواستم. تو مسیر حواسم به کوروش بود که با آرامش رانندگی میکرد گشنه‌ام شد از اینکه دعوتش را قبول نکردم پشیمان شدم، احساساتم را نمی‌توانستم درک کنم من به کس دیگری علاقه‌مند بودم ولی بدم نمی‌آمد که با کوروش وقت بگذرانم از خودم خجالت می‌کشیدم
    1 امتیاز
  45. #پارت هشت... _ منظورت کوروشه؟ دیدی چه پسر خوبیه؟ خیلی وقت بود می‌خواست باهات صحبت کنه من نمی‌ذاشتم تا هفته‌ی پیش که دیدم سهراب باهات بد رفتار کردم گفتم بیاد جلو، حالا مگه چی گفته که ناراحتی؟. + حالا می‌فهمم چرا هی از سهراب بد می‌گفتی، همه‌ی اینا نقشه بود که منو ازش دور کنی؟. با بغض گفتم+ تو که می‌دونستی من چقد دوستش دارم. بهار دستم را گرفت و گفت_ مهتا بهش یه فرصت بده تا خودش رو ثابت کنه اون خیلی پسر خوبیه، باور کن که سهراب اصلا هم سطح تو نیست و هیچ علاقه‌ای هم بهت نداره. از حرفش دلم شکست یعنی چی که سهراب من را دوست ندارد؟ پس عشق من به او چی میشد؟ اشک‌هایم جاری شد دست‌هایم را از دست بهار بيرون کشیدم و سریع اشک‌هایم را پاک کردم و برگشتم که بروم بهار کیفم را گرفت و وادارم کرد که حرف‌هایش را گوش کنم گفت_مهتا بیا قبول کن که سهراب آدم خوبی نیست، اصلا معلوم نیست چه افکاری تو ذهنش داره که همیشه آرومه. نگاهش کردم اصلا چه ربطی داشت، مگر هرکس که آرام بود افکار بد داشت؟ اصلا نمی‌توانستم درکش کنم البته که حق داشت باید هم از این حرف‌ها میزد آخه کوروش پسر عموی نامزدش بود دیگر، همین افکارم را گفتم و بهار در جواب فقط گفت_ من بخاطر خودت میگم. نیشخندی زدم و رفتم برای خودم چای گرفتم بهار و امیر هم آمدند ولی اهمیت ندادم و رفتم سر میزیی که سندش به نام سهراب بود نشستم، چند دقيقه بعد خودش آمد و چایش را گرفت وقتی من را دید در کمال تعجب روی میز دیگری نشست باورم نمیشد و نمی‌دانستم از کارش چه نتیجه‌ای بگیرم باز هم دلم گرفت نگاهم به بهار افتاد، با تاسف سر تکان داد، شاید واقعا حق با او بود شاید سهراب من را دوست نداشت واگرنه چه دلیلی داشت که بخواهد میزش را تغییر دهد. لعنت به من که فکر می‌کردم می‌توانم او را به زندگی عادی برگردانم چای‌ام را برداشتم و خواستم بخورم که آمد و روبرویم نشست، حالم بهتر شد دوباره به بهار نگاه کردم که با اخم به سهراب زل زده بود ، خیلی خوشحال بودم که بیشتر از این جلو بهار ضایع نشدم سهراب همان‌طور که پاچه‌ی شلوارش را می‌تکاند گفت_ متنفرم از اینکه تو مکان آشنا جای غریبه بشینم و بیشتر از این تنفر دارم که کس دیگه‌ای بخواد مزاحمم بشه. سرش را بالا آورد و نگاهم کرد چشمانش جذابیت خاصی داشت که آدم را وادار به هر کاری می‌کرد گفتم+ من نمی‌خوام مزاحمت بشم فقط می‌خوام کنارت باشم. یک نیشخند زد و سرش را پایین انداخت و گفت_ ولی من نمی‌خوام. به اندازه‌ی کافی دلم شکسته بود دیگر طاقت این‌که سهراب هم بخواهد دلم را بشکند نداشتم، با بغضی که سعی در مخفی کردنش داشتم گفتم+ چرا؟. نگاهم می‌کرد ولی حرف نمی‌زد دفترچه‌اش را درآورد و رویش چیزی نوشت و برگه را برعکس جلویم گذاشت و بلند شد و رفت. برگه را چرخاندم نوشته بود (ازم فاصله بگیر اگه زندگیت و دوست داری). عصبی شدم و برگه را مچاله کردم و پوست لبم را به دندان کشیدم، بهار جای سهراب نشست و برگه را از دستم گرفتم و خواند گفت_ لعنتی چجور به خودش اجازه‌ی چنین کاری و داده؟فکر میکنه که کیه؟. امیر هم آمد و گفت_ باید باهاش حرف بزنم ببینم مشکلش چیه که انقد لگد میزنه باید رامش کنم. بعد هم رفت امیر ورزشکار بود می‌ترسیدم که با سهراب یقه به یقه شوند، اصلا می‌خواست چی بگوید؟ به بهار گفتم+ می‌خواد، چیکار کنه؟ نکنه دعوا کنن؟. _ نگران نباش امیر می‌دونه چیکار کنه.
    1 امتیاز
  46. *بخش دوم* #پارت هفت... تو ساندویچی منتظر سفارشم بودم صندلی روبروم کشیده شد و یک نفر نشست. خیلی برایم عجیب بود که او کیست؟ اینجا چه می‌کند؟ حرفی نزدم فقط نگاه کردم گفت_ سلام خانم شریفی من کوروش فلاحم، پسر عموی امیر همکلاسیتون، ببخشید که بی اجازه نشستم فقط می‌خواستم باهاتون صحبت کنم. پسر خوبی به نظر می‌رسید، شبیه به امیر ولی کمی تپل‌تر بود. گفتم+ شما منو از کجا می‌شناسین؟. یه لبخند بامزه زد و گفت_ خب من شما رو چند وقت پیش، همراه امیر و بهار خانم توی پارک دیدم راستش ازتون خیلی خوشم اومد و تو این مدت دنبالتون بودم تا بتونم باهاتون صحبت کنم البته اگه اجازه بدین. منظورش را خوب نمی‌فهمیدم یعنی چی که از من خوشش آمده؟ پس چرا آن کسی که من ازش خوشم میاید ازم فرار می‌کند؟. سعی کردم بهش اهمیت ندهم و به بیرون نگاه کنم البته که خیلی خجالت کشیدم تاحالا تو این شرایط نبودم گفت_ مهتا خانم اجازه آشنایی بیشتر میدین؟. نمی‌دانستم چی بگویم ولی بدم نیامد فرصتی به او دهم شاید می‌توانستم با او جور شوم و قید ان سهراب لعنتی را بزنم ولی من می‌خواستم او را به زندگی برگردانم، تو دو راهی گیر کرده بودم نمی‌دانستم بروم سمت کوروش؟ یا سهراب؟. با خجالت نگاهش کردم و سرش را پایین انداخت نمی‌دانستم چه بگویم یا چیکار کنم دوباره نگاهم کرد و گفت_ من منتظر جوابتونم. کیفم را در بغل گرفتم و گفتم+ دلم نمی‌خواد تو راهی قدم بذارم که آخرش ندونم چی میشه. بلند شدم و بیرون رفتم صدایش را شنیدم که داشت دنبالم می‌آمد گفت_ مهتا خانم من قصد مزاحمت ندارم تنها هدفم از هم صحبتی با شما ازدواجه. حس می‌کردم صورتم سرخ شده بدنم داغ شد خیلی خجالت کشیدم روبروم وایستاد و سرش را پایین انداخت و گفت_ البته با اجازه‌ی شما. برگشتم سمت دانشگاه رفتم، برای این‌که دنبالم نیاید دویدم. نفسم بالا نمی‌آمد خسته شده بودم، حالا معنی حرف‌های بهار را می‌فهمیدم که چرا دائم می‌خواست مرا از سهراب دور کند،یا چرا مدام می‌خواست باهم بیرون بریم، فقط بخاطر این پسرک لعنتی بود. با عجله در کلاس را باز کردم استاد و همه بچه‌ها به من نگاه کردن از خستگی نفسم بالا نمی‌آمد که بخواهم حرفی بزنم، استاد محمدی ازم خواست بشینم نزدیک بهار جا نبود مجبور شدم ردیف اول بنشینم همان موقع بهار پیام داد_ ۰ته؟ سگ دنبالت کرده؟ اصلا کجا بودی؟. برگشتم و با اخم نگاهش کردم و پیام دادم+ بعدا به حسابت می‌رسم. دست بردار نبود دائم پیام می‌داد که چیشده؟ چرا عصبانی‌ام؟. ولی جواب ندادم سعی کردم بیخیالش باشم تا بعدا بتوانم با او حرف بزنم، نگاهم افتاد به سهراب که در آرامش به حرفای استاد گوش می‌کرد انگار از غم دنیا فارغ بود وقتی نگاهش کردم آرامش گرفتم من هرگز اجازه نمی‌دادم که کسی مثل کوروش بین من و سهراب قرار بگیرد. بعد از کلاس با عجله سمت بوفه رفتم، صدای بهار می‌آمد که هی صدایم میزد ایستادم و گفتم+ بله چی می‌خوای؟ چرا هی صدا میزنی؟. نفس نفس میزد گفت_ چته چرا گوش نمی‌کنی ، چه اتفاقی افتاده؟. + از من می‌پرسی؟ اون پسره کیه که جلو راهم سبز شد؟ تو از همه چی خبر داشتی نه؟.
    1 امتیاز
  47. فصل اول: آغازی از انتها | پارت نهم اداره آگاهی _۲۰ مهر ۱۴۰۲ ساعت هفت و سی‌دقیقه‌ی صبح بود، هوا هنوز بوی خنکی و خامی سحر را در خود داشت. مهی نازک روی حیاط آگاهی نشسته بود و نور کم‌رنگ خورشید از شیشه‌های غبارگرفته‌ی راهروها عبور می‌کرد. صدای کفش‌هایشان روی موزاییک‌های خاکستری طنین می‌انداخت؛ صدایی منظم، اما پر از سنگینی. علیرضا همراه اردلان وارد ساختمان جلسه شد. اردلان پرونده‌ی سفیدرنگی در دست داشت که گوشه‌هایش از فشار انگشتانش خم شده بود. نمی‌خواست شروع شود، نمی‌خواست دوباره پا به جهنم بگذارد، اما مثل همیشه، مثل همان قانون نانوشته که او را مجبور کرده بود، مأمور بود و معذور. نور سفید و بی‌روح چراغ‌های سقفی، مستقیم بر میز بلند چوبی می‌تابید و فضای اتاق را سردتر از همیشه نشان می‌داد. پنج افسر دیگر، از واحدهای مختلف نشسته بودند؛ نگاه‌هایشان خسته و گاهی بی‌اعتنا بود ، اما در پس آن سکوت، نوعی تشویش پنهان جریان داشت. صدای ورق زدن پوشه‌ها درهم می‌پیچید و فضا را بیشتر به گورستانی از فکر و مسئولیت شبیه می‌کرد. سردار بهرامی پشت میز اصلی نشسته بود؛ مردی با موهای جو‌گندمی، نگاهی نافذ و صورتی که در خطوطش ردِ سال‌ها جنگ و فرماندهی جا مانده بود. وقتی نگاهش به اردلان و علیرضا افتاد، تنها سری تکان داد. احترام نظامی‌شان را پاسخ داد و با صدایی کوتاه و محکم گفت: - بشینید. اردلان در سکوت روی صندلی نشست. صدای کشیده شدن پایه‌ی فلزی صندلی روی سرامیک برای لحظه‌ای همه‌چیز را در ذهنش متوقف کرد. چهره‌اش آرام بود، اما پشت آن نگاه خونسرد، طوفانی پنهان در جریان بود. او از آن‌دسته آدم‌هایی بود که یاد گرفته‌اند حس‌هایشان را دفن کنند؛ حس‌هایی که هر از گاهی در یک نگاه یا مکث کوتاه از خاک بیرون می‌زنند. روی میز مقابل‌شان چند برگه و عکس پراکنده بود. نور چراغ روی سطح براق عکس‌ها می‌افتاد و انعکاس آن‌ها را چون تکه‌هایی از خاطره در چشمان اردلان پخش می‌کرد. نمی‌خواست دقیق‌تر نگاه کند، اما نگاهش، خودش را به عکس‌ها تحمیل می‌کرد. هنوز رد بوی خون در ذهنش زنده بود؛ بویی که در گذر سال‌ها با هیچ پرونده‌ی تازه‌ای از بین نرفته بود. بهرامی عینکش را بالا زد و گفت: - جلسه‌ی کوتاهیه اما مهم. طی دو روز اخیر، چند گزارش بین‌المللی به اینترپل رسیده. صدایش انعکاس سنگینی در اتاق داشت. مانیتور پشتش را روشن کرد. نور سفید صفحه بر چهره‌های جدی افسران افتاد. سپس چند تصویر روی مانیتور ظاهر شد؛ تصاویری که تار و خشن بودند. بهرامی ادامه داد: - ظاهراً در سه کشور مختلف از جمله کشور ما، عملیات مشابهی توسط یک گروه ناشناس انجام شده. امضاهاشون یکیه. علیرضا که با دقت به مانیتور خیره مانده بود، گفت: - باز یکی از اون باندهای اینترنتیه که فکر می‌کنه با یه امضای خاص می‌تونه معروف بشه؟ بهرامی نگاهش را از روی صفحه برداشت و به او دوخت، سپس عکس دیگری را روی مانیتور انداخت. - کاش فقط همون بود، سروان زمانی... این‌بار امضاها با خون نوشته شده. سکوتی سرد در سالن پخش شد. صدای نفس‌ها به‌سختی شنیده می‌شد. اردلان به عکس محوی خیره ماند که روی مانیتور نمایش داده می‌شد، دیواری خاکستری، با نوشته‌ای قرمز و واژه‌ای نیمه‌خوانا، «Bloody.» جلوی چشم‌هایش بود رنگ قرمز هنوز تازه به نظر می‌رسید؛ مثل خون دُلمه بسته‌ای که به جان دیوار افتاده باشد. احساس عجیبی در گلویش گره خورد. دردی که از جنس ترس نبود، بلکه چیزی نزدیک به خاطره بود. چیزی در او به گذشته چنگ می‌زد، به اشتباهی که هیچ‌گاه کاملاً فراموش نکرده بود. فکش منقبض شد. صدای سردار از پسِ سکوت، مثل تیشه‌ای روی فکرش نشست. یکی از افسرها پرسید: - باید چیکار کنیم، قربان؟ بهرامی بدون اینکه به او نگاه کند، گفت: -هنوز مدرک قطعی برای شروع عملیات نداریم، اما پلیس بین‌الملل از همه‌ی کشورهایی که ردی از این اصل دیدن خواسته واحدهای مخصوصشون رو آماده کنن. ما هم امشب وارد همکاری می‌شیم. افسر ابرویی بالا انداخت و گفت: -یعنی واحد ویژه‌ی مشترک؟ -دقیقاً. و مسئول هماهنگیش تو ایران... نگاه سردار مستقیم در چشمان اردلان نشست. لحظه‌ای که نامش را گفت، هوا در سینه‌‌ی اردلان حبس شد. سرگرد اردلان جاویدان. اردلان از صندلی بلند شد. شانه‌هایش صاف، اما ذهنش خمیده بود. درونش چیزی میان حس افتخار و خشم جریان داشت؛ مثل کسی که می‌داند این مأموریت، درواقع بازگشت به گناهی‌ست که از آن فرار کرده. علیرضا نیشخندی زد و گفت: - تبریک می‌گم، قهرمان. اردلان لبخندی نزد، فقط نفسش را بیرون داد و گفت: -دستور چیه، سردار؟ - فعلاً بررسی ارتباط بین گزارش‌ها. کم‌کم تیم اولیه‌ت رو تشکیل بده. بهرامی مستقیم به او نگاه کرد، نگاهش سخت‌تر شد و شمرده گفت: - من نمی‌خوام این‌بار، هیچ اشتباهی تکرار بشه. صدایش در ذهن اردلان ماند. «اشتباه» کلمه‌ای که مثل گلوله‌ای قدیمی همیشه در حافظه‌اش گیر کرده بود. او لحظه‌ای چشم بست و بعد با صدای محکمی گفت: -اشتباه تکرار نمی‌شه، اگر همون آدما تکرار نشن؛ قربان! بهرامی با چشمانی باریک نگاهش کرد. - شاید همون آدما تکرار بشن، می‌خوای بندازی گردن اونا؟ بعد از این همه تأکید و دویدن؟ اردلان ساکت ماند. سکوتش از جنس تسلیم نبود، از جنس اندیشیدن بود. نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم خیره ماند و فقط احترام نظامی‌اش را دوباره ادا کرد. در ذهنش صدایی گذشت: «بعضی اشتباهات نمی‌میرن، فقط چهره عوض می‌کنن.» «هیچی تقصیر تو نبود اردلان، فقط خونِش روی دستای تو موند.» جلسه با چند دستور جزئی ادامه یافت و پس از ده دقیقه تمام شد. وقتی از سالن بیرون آمدند، هوای راهروها هنوز بوی قهوه‌ی مانده و خستگی می‌داد. نور زرد مهتابی‌های سقف، سایه‌ی هر دوشان را تا دورترین دیوار کشانده بود. صدای قدم‌هایشان در فضای خالی پیچید. علیرضا با دست در جیبش، بی‌خیال و سبک گفت: - یه گروه ناشناس با امضای خونین... اسمش بامزه‌ست. اردلان به او نگاهی کوتاه کرد - بامزه تا زمانیه که پشت اون امضا، آدمی نمُرده باشه. علیرضا شانه بالا انداخت، بی‌خیال گفت: - تو زیادی همه‌چیز رو جدی می‌گیری. بذار ببینیم دقیقاً چی به چیه، بعد ذهنت رو برای نکات منفی به‌کار بنداز. اردلان ایستاد. صدای قدم‌هایش روی زمین متوقف شد. به سمت علیرضا چرخید، کمی نزدیک‌تر رفت و با صدایی آرام اما محکم غر زد: -یادت باشه، همیشه یه‌جایی، چیزی جدیه... فقط ما می‌فهمیم. ذهن منفی من تورو آماده می‌کنه با چیزهایی روبه‌رو بشی که تحملش خارجه. علیرضا لحظه‌ای به او خیره ماند، لبخند نصفه‌ای زد اما هیچ نگفت، حال و حوصله‌ی بحث با این مردی که حتی برای آب خوردنش هم فلسفه می‌چید نداشت. اردلان مسیرش را ادامه داد. پشت سرشان، در فلزی سالن با صدایی خفه بسته شد. در سکوتی که بینشان بود ، تنها صدای ذهن اردلان زنده بود. جمله‌ی سردار در ذهنش چرخ می‌خورد و گویی در هر تکرار، سنگین‌تر می‌شد. «هیچ اشتباهی نباید تکرار بشه.» اما او خوب می‌دانست، بعضی اشتباهات خودشان راه برگشت رو پیدا می‌کنن؛ مثل سایه‌ای که هرچقدر ازش دور شوی، وقتی تاریکی بیاید، دوباره کنارت می‌ایستد. قدم‌هایش در راهروی باریک ادامه یافت، در دلش احساسی بین آرامش و هراس موج می‌زد. چیزی در او هنوز به آینده امید داشت، اما گذشته مثل وزنه‌ای آویزان بر ذهنش سنگینی می‌کرد. برای اردلان، هر مأموریت تازه فقط شروعی دوباره نبود، گاهی باز شدن زخم کهنه‌ای بود که خیال بهبود نداشت. وقتی از ساختمان خارج شد، هوای سرد صبح روی صورتش نشست. دست در جیب برد و برای لحظه‌ای آسمان را نگاه کرد. ابرها درهم پیچیده بودند، درست مثل ذهنش. نفس عمیقی کشید و به آرامی زیرلب گفت: - اشتباه‌ها تموم نمی‌شن؛ چون آدما تموم نمی‌شن. و بعد، همان‌طور که نور کم‌رنگ صبح روی یونیفرمش می‌لغزید، در مسیر خاکستری خیابان قدم گذاشت.
    1 امتیاز
  48. فصل اول: آغازی از انتها | پارت‌ هشتم بیست دقیقه‌ای از رفتنِ اردلان گذشته بود؛ و هنوز حضورش مثل سایه‌ای سنگین در اتاق مانده بود. بوی عطر تلخ و سیگارش در هوا می‌چرخید و نور زرد چراغ‌ بالاسری، هاله‌ای گرم و خسته روی میز انداخته بود. سکوت، در فضا لانه کرده بود. سکوتی که انگار از دلِ ذهن علیرضا کش‌دار و سنگین بیرون آمده باشد. او روی صندلی چرخ‌دار پشت میز نشسته بود؛ آرنجش را روی سطح سرد میز تکیه داده و با انگشت اشاره، بی‌هدف ضرب گرفته بود. ریتم ضربانِ انگشت‌هایش همان تکرار قدم‌های اردلان بود؛ وقتی که در را پشت سرش بست. نگاهش به کاغذ روی میز دوخته شد، همان کاغذی که چند دقیقه پیش، اردلان با نگاهی جدی و صدایی آرام روی میز گذاشت و گفت: - وقتی از اتاق رفتم بیرون، می‌خونیش. بعدشم خودت رو جمع و جور می‌کنی؛ احساسات رو توی محیط کار نمی‌خوام ببینم، سروان. لبخندی زد؛ لبخندی کوتاه و محتاط، شبیه به کسی که نمی‌داند باید از تلخی واقعیت بخندد یا از خودش. سکوت اتاق در برابر صدای آن جمله‌ها‌ی نوشته شده سنگین‌تر شده بود. کاغذ، میان انگشت‌‌هایش لرزید و علیرضا به خطوط سیاه جوهر خیره شد. کمی مکث کرد، دستش را روی نوشته‌ها کشید و مشغول خواندن شد: «گاهی چیزهایی در زندگی آرام‌ آرام بدون آن‌که صدایی ایجاد کنند؛ از درون فرو می‌ریزند. تو سعی می‌کنی نجاتشان بدهی، با ترمیم، با صبر، با التماس. اما ویرانی بر خلاف انسان، اگر تصمیمش را بگیرد، دیگر از نو ساخته نمی‌شود. چیزهایی هستند که باید تمام شوند تا معنا پیدا کنند؛ مثل شمعی که با سوختن، خودش را به روشنایی می‌سپارد. درواقع نابودی همیشه با خود ویرانی نمی‌آورد؛ گاهی رهایی می‌آورد؛ مثل تطهیرِ شروعی تازه زیر خاکسترِ چیزی که روزی می‌درخشید. مانند ققنوسی که پس از مرگش، از خاکسترش دوباره متولد می‌شود و نویسنده در نهایت می‌فهمد، برخی چیزها را نباید درست کرد؛ باید اجازه داد با احترام بمیرند.» نگاهش را از کاغذ گرفت و به سقف دوخت؛ گویی می‌خواست بین ترک‌های رنگ‌پریده‌ی سقف، معنای حرف‌های اردلان را پیدا کند. نفسش را فوت‌ مانند بیرون داد، آن‌قدر آرام که فقط خودش شنید. نور چراغ، روی موهایش افتاده بود و چشم‌هایش در آن نیمه روشنایی، خسته‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند. ذهنش درگیر اردلان بود، اردلانی که واقعاً حکمِ یک نویسنده‌ی بی‌نام‌ و‌ نشان را دارد. جملاتش تلخ و در عین‌ حال شیرین‌اند. لب‌هایش را به هم فشرد. چیزی درونش از ترسِ نابودیِ احساسش فرو می‌ریخت؛ انگار روحش همزمان در دو مسیر می‌دوید، یکی به‌ سمت گذشته، یکی به‌ سمت خاموشی. با این‌ حال، سرش را پایین آورد و دوباره به نوشته‌ها چشم دوخت. «هیچ‌چیزی درست نمی‌شود وقتی در حال فروپاشی‌ست. آدم‌ها تا وقتی چیزی را از دست نداده‌اند، خیال می‌کنند می‌شود نجاتش داد؛ مثل یک رابطه، یک امید یا یک تکه گمشده از خودشان. نفسی کشید و لبخند تلخی زد؛ سپس ادامه‌ی جملات را با خود زمزمه کرد، طوری که صدایش در سکوت اتاق حل شد: «اما حقیقت این است که وقتی چیزی شروع به مُردن می‌کند، دیگر هیچ‌دستی به دادش نمی‌رسد. فقط تماشایش می‌کنی که چطور کم‌کم از رنگ می‌افتد، صداهایش خاموش می‌شوند، و جایی در درونت می‌فهمی آن‌چیز تمام شده؛ حتی اگر هنوز، با آن زندگی می‌کنی. ما معمولاً نابودی را با فریاد می‌شناسیم، اما بیشتر وقت‌ها در سکوت اتفاق می‌افتد. در همان لحظه‌ای که دیگر بحث نمی‌کنی، دیگر دلت نمی‌لرزد، یا وقتی که "مهم نیست" گفتن‌هایت واقعی می‌شوند. آن‌وقت است که همه‌چیز از درون فرو می‌ریزد، بی‌آنکه بیرونش خبری باشد. و شاید حق با زندگی‌ست. شاید بعضی چیزها برای درست‌ شدن ساخته نشده‌اند؛ فقط برای این‌که به ما یاد بدهند چیزی را نمی‌شود نگه داشت، وقتی وقت رفتنش رسیده است.» چشم‌هایش روی جمله‌ی آخر ماند. انگار هر کلمه، وزن داشت و روی سینه‌اش می‌نشست. با همان لبخند تلخ، کاغذ را تا کرد و داخل جیبِ یونیفرمش گذاشت. صدای خش‌خش کاغذ در سکوت اتاق، حکمِ پایان را داشت. بلند شد. نگاهش به پنجره افتاد؛ قطره‌های ریز باران روی شیشه می‌لغزیدند و نور چراغ خیابان در میانشان می‌شکست. تصویر خودش را میان خطوط باران دید، چهره‌ای خسته، با چشم‌هایی که سال‌هاست حرفی در آن مانده است. نفس عمیقی کشید و پنجره را باز کرد؛ بوی خاک باران‌خورده فضای اتاق را پر کرد و با خود کمی آرامش آورد. موهای کوتاه و مثل همیشه شلخته‌اش، با قطره‌های باران که روی شانه‌های یونیفرمش می‌نشست، جلوه‌ی تازه‌ای پیدا کرده بودند. چهره‌اش با اقتداری خاموش خسته‌تر از همیشه بود، گویی همه‌ی دردها و امیدهایش پشت همان چشم‌های همیشه خندان نهفته بود. لحظه‌ای ایستاد، دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد: -همیشه شروع دوباره، سخت‌ترین بخش ماجراست. پنجره را بست. هوای نمناک اتاق را نفس کشید و با قدم‌های آهسته به سمت در رفت. در را باز کرد، نور مهتابیِ راهرو روی صورتش افتاد و سایه‌ی قامتش روی دیوار کشیده شد. در راهرو‌ی نسبتاً تاریکِ آگاهی به‌ سمت در خروجی قدم برداشت؛ صدای کفش‌هایش روی کفِ سرد، در ذهنش پژواک داشت، مثل تکرار تصمیم‌هایی که هنوز نگرفته بود. با یادآوری چیزی، ایستاد. موبایلش را از جیب بیرون آورد. نور سفیدِ صفحه، چشم‌های خسته‌اش را روشن کرد. روی اسمِ اردلان مکثی کرد و با مکثی لبریز از حس دوگانه، نامش را به: «نویسنده‌ی گمشده» تغییر داد. سپس برایش نوشت: - از پند و اندرزِ شاعرانت مچکرم آقای جاویدان، صبح میام دنبالت تا باهم به جلسه بریم. چند ثانیه بعد، پیامش از طرف اردلان خوانده شد و تنها پاسخش، ری‌اکشن لایکی بود که روی پیام گذاشته بود. علیرضا آرام خندید و در ذهن گفت: - باز خوبه، در حالت عادی فقط سین میزد و چیزی نمی‌گفت. موبایل را خاموش کرد و از آگاهی خارج شد. هوای بیرون خنک بود و بوی خاک باران‌ خورده در هوا پخش شده بود. حتی متوجه‌ی احترام نظامیِ چند سرباز جوان هم نشده بود. ذهنش کمی آرام‌تر شده بود؛ گویی آن نوشته‌ها مثل مُسکن، به‌طور موقتی دردش را خوابانده بودند و حالا وقتش بود در این آشفته بازار قلب و ذهنش، تصمیمی درست برای رابطه‌ی شخصی‌اش بگیرد. باران ریزتر می‌بارید؛ قدم‌هایش میان نور زرد چراغ‌های خیابان محو شد و فقط سایه‌اش ماند، سایه‌ی مردی که نمی‌دانست در حال نجات‌دادنِ خودش است، یا از دست‌دادنِ آخرین بخش انسانی‌اش.
    1 امتیاز
  49. #پارت_اول هوای شهریور، مثل یک پتو سنگین روی ریه‌های آرزو افتاده بود. گرما نه فقط از سقف آپارتمان چهل‌متری‌شان، بلکه از صفحه‌ی مانیتور هم تابش داشت. ساعت یازده صبح بود و او برای دهمین بار در یک ساعت گذشته، کلیدواژه‌ی «استخدام منشی و دستیار اداری» را در سایت‌های کاریابی جست‌وجو می‌کرد. نتیجه همیشه همین بود: صدها آگهی با شرایط مسخره یا دستمزدهای ناچیز. یک فنجان چای سردشده کنار دستش بود. رطوبت زیر فنجان، دایره‌ای تیره روی کاغذهای زیر دستش انداخته بود که در واقع رزومه‌ی چندین بار بازنویسی‌شده‌ی خودش بود. دو سال بود که از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود؛ دو سالی که بیشترش به پاسخ دادن به «متأسفانه، شما را برای این سمت انتخاب نکردیم» گذشته بود. صدای پیامکی از گوشه‌ی مانیتور آمد. اعلان، او را به کانال تلگرامی «آگهی‌های خاص» هدایت کرد. این کانال محفلی برای کارهای پردرآمد اما عجیب و غریب بود که معمولاً هیچ‌وقت به مصاحبه ختم نمی‌شدند. آرزو با اکراه کلیک کرد. آگهی جدید بالای صفحه بود: عنوان: دستیار اجرایی بسیار خاص برای «شخصیت شناخته‌شده». شرایط: توانایی حفظ محرمانگی مطلق، ساعت کاری انعطاف‌پذیر (اغلب بعدازظهر و شب)، ظاهری آراسته و قابل ارائه. نیاز به سابقهٔ کار نیست. مزایا: حقوق ماهانه بالاتر از عرف بازار (ده برابر حقوق کارشناسی)، بیمهٔ کامل، پاداش‌های فصلی. آرزو از ته دل خندید. «ظاهری آراسته و قابل ارائه» در برابر «ده برابر حقوق کارشناسی». همیشه یک جای کار می‌لنگید. این آگهی‌ها معمولاً یا به کلاهبرداری ختم می‌شدند یا به یک رئیس عصبی و غیرعادی که فکر می‌کرد با پول می‌تواند شخصیت بخرد. با این حال، سرنوشت او را مجبور می‌کرد که به گزینه‌های ناامیدکننده هم فکر کند. او لینک را باز کرد. در توضیحات بیشتر، نامی به چشم نمی‌خورد، تنها یک آدرس ایمیل خصوصی و یک جملهٔ مرموز در انتهای متن: «فقط در صورتی اقدام کنید که به نظم و جاودانگی اعتقاد داشته باشید.» آرزو شانه‌هایش را بالا انداخت. او رزومه‌اش را ضمیمه کرد، یک نفس عمیق کشید و دکمهٔ ارسال را زد. مهم نیست چه کسی پشت این آگهی بود؛ او به یک حقوق خوب نیاز داشت. خیلی زود به یک حقوق خوب نیاز داشت. آرزو صفحهٔ مرورگر را بست. نفس عمیقی کشید و از سر جایش بلند شد. این بار فرق داشت. تمام آگهی‌های قبل را با حس انزجار فرستاده بود، اما این یکی... این یکی مثل یک بلیط لاتاری می‌ماند؛ یک شانس عجیب و دور از انتظار که شاید واقعاً مال او بود. ده برابر حقوق کارشناسی! یعنی خداحافظی با ته‌ماندهٔ چای سرد و وعده‌های غذایی مختصر. رفت سمت پنجرهٔ اتاق که از تمیزی فقط نامی داشت. پرده را کنار زد و به منظرهٔ خاکستری بیرون نگاه کرد. آفتاب بی‌رحم شهریور، آسفالت خیابان را آب کرده بود. «ظاهری آراسته و قابل ارائه»... خب، این حداقل جزئی از کار بود که می‌توانست از پسش بربیاید. او خوش‌قیافه بود، هرچند که دو سال بی‌کاری و استرس، تازگی پوستش را گرفته بود. تلفن را برداشت و شمارهٔ سارا، صمیمی‌ترین دوستش را گرفت. "الو، سارا؟ بالاخره یه چیزی پیدا کردم که محشر به نظر میاد!" صدایش هیجان پنهانی داشت که خودش هم از آن تعجب کرده بود. "آره، یه کار عجیب‌غریب برای یه 'شخصیت شناخته‌شده'. خیلی محرمانه است و یه حقوقی داره که باهاش می‌تونم توی بهترین محل خونه اجاره کنم! شوخی نمی‌کنم." سارا با تردید گفت: "عجیب‌غریب؟ آرزو، مطمئنی؟ یادته دفعهٔ قبل برای اون طراح لباس، آخرش چی شد؟" آرزو دستش را روی قلبش گذاشت. نه، این یکی فرق داشت. قلبش محکم می‌زد، اما نه از ترس، بلکه از امید. "این فرق داره، سارا. این یکی بوی پول می‌ده، نه بوی بدشانسی. یه جملهٔ آخر هم داشت: «فقط در صورتی اقدام کنید که به نظم و جاودانگی اعتقاد داشته باشید.» به نظرت چقدر خفنه؟ انگار یه رئیس باحال و آرتیستیکه که خیلی روی کارش وسواس داره." چند لحظه سکوت کرد، بعد با لحن قاطعی ادامه داد: "من این کار رو می‌گیرم. این آخرین تیر توی ترکش منه. باید بگیرمش." ایمیل را فرستاده بود و حالا تمام چیزی که برایش مانده بود، انتظار بود. انتظار برای اینکه یک نفر در آن سوی شهر، رزومه‌اش را باز کند و این شانس بزرگ را به زندگی‌اش پرتاب کند. او آن روز به معنای واقعی کلمه منتظر یک معجزه بود آرزو تلفن را قطع کرد و با صدایی که به نظر خودش زیادی بلند و سرخوشانه می‌آمد، مادرش را صدا زد: "مامان؟ من برم پایین یه چایی دیگه بریزم، برای تو هم بیارم؟" او در واقع می‌خواست به آشپزخانه برود و خبر را برساند. آشپزخانه کوچک ته راهرو بود و بوی قورمه‌سبزی که ساعت‌ها روی شعلهٔ کم جا افتاده بود، فضای آپارتمان را پر کرده بود. مادرش، فاطمه خانم، با پیش‌بند گلدار قدیمی‌اش کنار اجاق ایستاده بود و با دقت پیازداغ را هم می‌زد. هوای آشپزخانه داغ‌تر از هال بود و دانه‌های عرق روی شقیقه‌های مادر برق می‌زد. فاطمه خانم بدون اینکه نگاهش را از قابلمه بردارد، گفت: "دستت درد نکنه. ولی چایی نه، یه لیوان آب خنک بده دستم. باز مانیتور رو به چشم زدی؟" آرزو کنارش رفت و لیوان آب را داد. مادرش با یک نفس تقریباً نصف آن را سر کشید. "تو چایی که خوردی، نگران توام. این همه چسبیدی به اون سایت‌ها آخرش که چی؟" لحن مادر نه سرزنش، که خستگیِ محض بود. آرزو با هیجان، روی صندلی کوچک چوبی نشست و دست مادرش را گرفت: "مامان، یه آگهی دیدم. یه آگهی خیلی عجیب و غریب و خفن." سریع ماجرا را تعریف کرد: حقوق عالی، محرمانه بودن، دستیار یک آدم مهم. مادرش ملاقه را در قابلمه چرخاند و آهی کشید: "خفن و عجیب‌غریب برای ما فقط دردسره، آرزو. مگه تو دکتری؟ مهندسی؟ اینا دنبال چی ان؟ دستیار کی؟" "منم نمی‌دونم کی، ولی اصلاً مهم نیست. مهم اینه که ده برابر اون حقوقی که همیشه تو مصاحبه‌ها بهم می‌گفتن میدن! گفته سابقهٔ کار هم نمی‌خواد. مامان می‌فهمی؟ شاید بالاخره این بدشانسیِ ما تموم بشه. اگه زنگ بزنن، باید برم مصاحبه. اصلاً فکر کن، شاید تونستیم یه خونه بزرگتر بگیریم." آرزو با حرارت صحبت می‌کرد، اما مادرش فقط به قورمه‌سبزی زل زده بود. سکوت مادر همیشه طولانی و سنگین بود. مادر بالاخره ملاقه را روی لبهٔ قابلمه گذاشت و رو به آرزو چرخید. نگاهش یک دنیا تجربه و دلهره داشت. "این‌جور آگهی‌ها دو سر داره آرزو. یا کلاهبرداریه، یا یه کار پر از مشکل که هیچ‌کس عاقلانه قبولش نمی‌کنه. تو چرا این‌قدر می‌خوای به این 'ده برابر' فکر کنی؟" آرزو دلخور شد. دستش را از دست مادر بیرون کشید و گفت: "چون خسته‌ام مامان! چون خسته شدم از اینکه هر روز صبح باید با این فکر بیدار شم که اجارهٔ ماه بعد رو از کجا بیارم. تو که می‌دونی این دوسال چی بهم گذشته. این حداقل چیزیه که می‌تونم بهش امیدوار باشم." "امید؟" مادر صدایش را کمی بالا برد. "امیدت رو بذار توی یه کار شرافتمندانه و عادی. اینا که می‌گن 'جاودانگی' و 'محرمانگی مطلق'، یعنی یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌شونه. اگه کارشون قانونیه، چرا نمی‌گن برای کیه؟ چرا اسم شرکت رو نمی‌نویسن؟" "شاید چون یه آدم خیلی مشهوره و نمی‌خواد کسی بدونه دستیارش از کجا اومده." آرزو سعی کرد پاسخی منطقی پیدا کند، اما این توجیه خودش هم چندان قوی نبود. "به هر حال من رزومه‌ام رو فرستادم. نهایتِ اتفاق اینه که جواب ندن یا بگن نه. که بدتر از وضع الانم نیست." مادر آهی کشید که شبیه باد سردی بود که در اوج گرما می‌وزد. دوباره مشغول هم زدن خورش شد و زیر لب زمزمه کرد: "خدا خودش ختم به خیر کنه. از این چیزای بی‌سر و ته خوشم نمیاد. تو اونجا می‌ری با این امید که خونهٔ بزرگتر بگیری، اما من همش نگران اینم که یه بلایی سرت نیارن. اون کار پردرآمد اما عجیب و غریب حتماً یه بهایی داره که از حقوق ده برابری هم بیشتره." آرزو سکوت کرد. حس کرد سرما به پشت گردنش خزید. شاید مادرش حق داشت، اما برای یک جوان ناامید، گاهی اوقات کورسوی امید، حتی اگر خطرناک باشد، از زندگی در تاریکیِ فعلی جذاب‌تر است.
    1 امتیاز
  50. 1 امتیاز
×
×
  • ایجاد مورد جدید...