رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

khakestar

کاربر فعال
  • ارسال ها

    35
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    5

khakestar آخرین بار در روز آوریل 6 برنده شده

khakestar یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

11 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان پروفایل

1,051 بازدید پروفایل

دستاوردهای khakestar

Enthusiast

Enthusiast (6/14)

  • Well Followed نادر
  • One Month Later
  • Week One Done
  • Dedicated
  • Collaborator نادر

نشان های اخیر

93

امتیاز

  1. خیلی بی معرفتی سحر💔

  2. درود وقت بخیر درخواست در اومدن رمانم از متروکه داشتم رمان بی‌انضباط
  3. قسمت شانزدهم: سایه‌های گذشته لارا به شدت درگیر افکارش بود؛ شب‌ها کمتر می‌توانست بخوابد، همیشه در ذهنش صدای آنتونیو، مارکو و پدر ناتنی‌اش می‌پیچید. هرچه بیشتر به گذشته نگاه می‌کرد، بیشتر می‌فهمید که همه چیز از ابتدا اشتباه بوده، اما حالا فرصتی نداشت که به گذشته فکر کند. او درگیر نقشه‌ای پیچیده بود که هر لحظه می‌توانست زندگی‌اش را تغییر دهد. صبح زود از خواب بیدار شد، در آیینه به خود نگاه کرد و به خاطر همه آنچه که گذشته بود، دلش سخت‌تر از قبل شده بود. او دیگر آن دختر ساده و معصومی که به راحتی می‌توانست به دیگران اعتماد کند، نبود. حالا باید به دنبال حقیقت می‌گشت، و این بار هیچ چیزی نمی‌توانست او را متوقف کند. آنتونیو به همراه مردانش در دفتر کارش نشسته بود، وقتی که لارا وارد شد، چهره‌اش سرد و بی‌احساس بود، اما در دلش طوفانی از احساسات می‌گذشت. در نگاه اول، هیچ چیزی در او تغییر نکرده بود، اما همه چیز به شدت در حال تغییر بود. آنتونیو با نگاه سنگینی به او نگاه کرد. «لارا، می‌دونم که به همه چی شک داری. اما باید بدونی که من هیچ وقت نمی‌خواستم تو رو در این وضعیت ببینم.» لارا نگاهش را از آنتونیو برداشت و به میز او چشم دوخت. «دیگه به حرف‌های تو اعتماد ندارم، آنتونیو.» آنتونیو نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد. «تو هنوز نمی‌فهمی که چرا این کارا رو کردم؟» لارا با نگاهی تیز گفت: «من نمی‌فهمم چرا، اما می‌دونم که تو و پدر ناتنیم هر دو به من خیانت کردید. حالا می‌خوام حقیقت رو بدونم. چرا مادر من باید کشته می‌شد؟» آنتونیو به شدت شگفت‌زده شد. هیچ چیز نمی‌توانست او را آماده کند برای شنیدن این سوال. او با کلافگی پاسخ داد: «لارا، تو نمی‌دونی...» «نه! تو نمی‌دونی، آنتونیو!» لارا با عصبانیت فریاد زد. «چطور ممکنه نمی‌دونم؟ همه چی از همون لحظه‌ای شروع شد که پدر ناتنیم به من دروغ گفت. از همون روز که فهمیدم مادر من کشته شده، فهمیدم که شما هیچ‌وقت به من راست نگفتید.» آنتونیو قدمی به جلو برداشت و در حالی که صدایش با کمی لرزش همراه بود، گفت: «نمی‌خواستم تو درگیر این بازی بشی. این همه بازی‌های کثیف، این همه خون... فقط به خاطر اینکه باید از این دنیای لعنتی فرار می‌کردم.» لارا با خشم گفت: «فرار؟ از چی فرار می‌کردی؟ از حقیقت؟» آنتونیو از شدت استرس دستش را روی پیشانی‌اش کشید. «حقیقت خیلی دردناکه، لارا. ما هیچ‌وقت انتخاب خوبی نداشتیم. پدر ناتنیت و من... هیچ‌چیزی که در این زندگی ساختیم، از روی انتخاب‌های درست نبود.» لارا با دقت به چهره آنتونیو نگاه کرد، چیزی در نگاه او بود که نشان می‌داد او حتی خودش هم از کارهایی که کرده پشیمان است. اما این برای لارا هیچ اهمیتی نداشت؛ او نمی‌توانست و نمی‌خواست که به کسی که باعث شد مادرش کشته شود، بخشش دهد. «من فقط یک چیز می‌خوام، آنتونیو. انتقام.» آنتونیو دستش را به پشتش زد. «آروم باش، لارا. این انتقام تو رو از چیزی که هستی، دور می‌کنه. تو نمی‌خوای در این دنیا به جایی برسی که هیچ راه برگشتی نباشه.» لارا با نگاهی ثابت به او گفت: «من از همه‌چیز گذشتم، از هر چیزی که بود. از دیگه هیچ‌چیز نمی‌ترسم؛ این بازی از این به بعد برای من مهم نیست،‌ من فقط می‌خوام که انتقام مادرمو بگیرم.» در همین لحظه، در باز شد و مارکو وارد اتاق شد. او نگاهش را به لارا دوخت و سپس به آرامی گفت: «لارا، به چیزی که می‌خوای رسیدی؟» لارا با صدای محکم و بی‌احساس جواب داد: «به زودی.» مارکو به سمت آنتونیو رفت و گفت: «تو می‌خوای همچنان لارا رو در این بازی نگه داری؟» آنتونیو پاسخ داد: «لارا دیگه درگیر این بازی نیست. اون تصمیم خودش رو گرفته.» مارکو کمی مکث کرد و سپس با آرامش گفت: «خوبه، چون بازی تازه برای لارا شروع شده.» لارا در حین خروج از دفتر آنتونیو، نفس عمیقی کشید؛ او دیگر هیچ‌چیز برای از دست دادن نداشت. به نظر می‌رسید که همه چیز در دنیای مافیا به بازی‌های مرگبار تبدیل شده بود،‌ حالا تنها چیزی که برایش باقی مانده بود، پایان دادن به این بازی بود. اما لارا می‌دانست که هر انتخابی که می‌کند، عواقب آن برای همیشه زندگی‌اش را تغییر خواهد داد. اما او آماده بود؛ آماده برای جنگی که از مدت‌ها پیش شروع شده بود و هیچ راهی برای برگشت نداشت.
  4. قسمت پانزدهم: بازی با سرنوشت لارا در حالی که قدم‌هایش را محکم بر می‌داشت، به خانه برگشت، دلش پر از هیجان و خشم بود. کاغذهایی که در دست داشت، همچنان در ذهنش پر از سوالات بی‌جواب بودند. حالا که حقیقت را در مورد مرگ مادرش فهمیده بود، نمی‌توانست بگذارد این حقیقت در سکوت دفن شود. او وارد خانه شد، اما هیچ‌کسی آنجا نبود، سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود؛ همانطور که وارد اتاقش می‌شد، نگاهش به آینه‌ای افتاد که همیشه در آن تصویر خود را می‌دید. اما امروز، برای اولین بار، در چهره‌اش هیچ چیزی جز تصمیم و عزم جزم دیده نمی‌شد. لبخندی تلخ زد و کاغذها را روی میز انداخت. به خود گفت: «دیگه نمی‌تونم به هیچ‌چیز اعتماد کنم. این دنیای لعنتی باید به من جواب بده.» در همین لحظه، صدای زنگ تلفن او را از فکرهایش بیرون کشید، گوشی را برداشت و شماره ناشناسی را دید، جواب داد. «سلام، لارا.» صدای آنتونیو از آن طرف خط بود. لارا بی‌هیچ احساس خاصی به گوشی فشار داد. لارا با صدای سرد و بی‌روح گفت: «چی می‌خوای؟» آنتونیو در حالی که صدایش کمی لرزید، ادامه داد: «من می‌دونم که از دست من عصبانی‌ای. ولی باید با هم حرف بزنیم. تو باید درک کنی که همه اینا برای من هم سخت بوده.» لارا با لحنی بی‌اعتنا گفت: «تو هیچ‌وقت من رو درک نکردی. هیچ‌وقت!» آنتونیو لحظه‌ای سکوت کرد. «مطمئنم که وقتی حقیقت رو بفهمی، همه‌چیز تغییر می‌کنه.» لارا نفس عمیقی کشید و گوشی را به دیوار کوبید. «این‌ چیزا دیگه هیچ تاثیری رو من ندارن.» اما بعد از چند لحظه، دوباره به گوشی نگاه کرد و شماره آنتونیو را دوباره لمس کرد، دلش می‌خواست او را بیشتر به چالش بکشد. باید بفهمید که چرا تمام این دروغ‌ها در طول این سال‌ها ادامه پیدا کرده بود. در همین حین، صدای در به گوش رسید؛ لارا به سرعت از جا برخاست و به سمت در رفت، وقتی در باز شد، مارکو با چهره‌ای جدی وارد اتاق شد. لارا بی‌مقدمه گفت: «چی می‌خوای؟» مارکو لحظه‌ای مکث کرد و سپس گفت: «لارا، نمی‌خواستم به تو دروغ بگم، اما مجبور شدم. من هیچ‌وقت نمی‌خواستم تو توی این دنیای کثیف وارد بشی.» لارا به آرامی چشمانش را تنگ کرد. «دنیای کثیف؟ حالا چی می‌خوای بگی؟» مارکو کمی جلوتر آمد و با صدای آرام گفت: «آنتونیو نمی‌خواد تو درگیر این بازی بشی. او می‌خواد تو از این بازی خارج بشی.» لارا با خشم نگاهش را به مارکو دوخت. «این بازی تمام شد، مارکو. هیچ‌چیز نمی‌تونه منو متوقف کنه.» مارکو با تردید گفت: «لارا، تو نمی‌دونی چی در انتظارته. این بازی عواقب بدی داره. هیچ‌کس نمی‌تونه ازش بیرون بیاد.» لارا به آرامی گفت: «من از هیچ‌چیزی نمی‌ترسم. این بازی باید تموم بشه، و من قراره پایانش رو بنویسم.» مارکو نفس عمیقی کشید. «اگر می‌خوای به این بازی ادامه بدی، باید آماده باشی برای بدترین‌ها.» لارا به گوشه‌ای نگاه کرد، جایی که کاغذها روی میز بودند. «من آماده‌ام. برای این که انتقام خودم رو بگیرم. و هیچ‌چیزی نمی‌تونه منو متوقف کنه.» مارکو با گام‌های آرام از اتاق بیرون رفت و در بسته شد، لارا دوباره به کاغذها نگاه کرد؛ حالا که پدر ناتنی‌اش را شناخت، باید تمام گام‌هایی که در مسیر انتقام برمی‌داشت، با دقت و هوشیاری می‌بود. اما چیزی در درونش بود که به او یادآوری می‌کرد که هیچ چیزی در این دنیا قابل پیش‌بینی نیست؛ بازی‌ای که واردش شده بود، نمی‌توانست پایان خوشی داشته باشد. دستش را بر روی کاغذها کشید و به دقت آنها را مرور کرد؛ این بازی برای لارا تبدیل به راهی پر از درد و خون شده بود، او باید تصمیم می‌گرفت که چطور این راه را طی کند. چند لحظه بعد، در حالی که هنوز در افکار خود غرق بود، پیامکی از آنتونیو دریافت کرد: «به زودی همدیگر رو خواهیم دید.» لارا بدون هیچ‌گونه واکنشی گوشی را کنار گذاشت، برای او دیگر هیچ چیزی جز انتقام معنی نداشت؛ بازی ادامه داشت و او به طور جدی تصمیم گرفته بود که برنده آن باشد.
  5. قسمت چهاردهم: در دنیای تاریکی لارا در دل شب، با قدم‌های مصمم به سمت مقصدی که در ذهن داشت حرکت می‌کرد. هیچ چیزی نمی‌توانست او را متوقف کند؛ حتی وقتی که مرد به او گفت باید با واقعیت روبه‌رو شود، در دلش تردیدی وجود نداشت. برای او، حقیقت چیزی نبود که با زمان و سکوت از آن بگذرد؛ بلکه باید به هر قیمتی که شده، آن را پیدا می‌کرد. مرد که همچنان ایستاده بود و به لارا نگاه می‌کرد، بالاخره حرف زد: «تو هنوز نمی‌دونی چه راهی رو داری انتخاب می‌کنی، نه؟ این راه، بازگشتی نخواهد داشت.» لارا با چشمان پر از عزم به او نگاه کرد. «برای من، حقیقت مهم‌تر از هر چیزی دیگه‌ای هست. باید بدونم مادرم چطور کشته شد. باید بدونم چه کسانی تو این دنیای لعنتی به من دروغ گفتن.» مرد چند لحظه سکوت کرد، سپس به آرامی گفت: «تو درست میگی. باید بدونی. اما باید بدونی که این‌جا همه چیز بازیه. یه بازی که اگه واردش بشی، دیگه نمی‌تونی ازش خارج بشی.» لارا با صدای محکم و بدون هیچ ترسی گفت: «من هیچ وقت نمی‌خواستم تو این بازی باشم. ولی حالا که توش گیر کردم، باید تا آخرش برم. حتی اگه تمام دنیای من رو هم بگیرن.» مرد یک لحظه به او نگاه کرد و سپس به سمت ماشین برگشت. «پس با من بیا. شاید این آخرین باری باشه که می‌تونی حقیقت رو ببینی.» لارا با گام‌های سریع دنبالش رفت و وارد ماشین شد، جاده‌ها از مقابل چشمانش می‌گذشتند و در دلش هیجان و اضطراب دست به دست می‌دادند. هر چه بیشتر پیش می‌رفت، بیشتر به این نتیجه می‌رسید که نمی‌تواند از این دنیای تاریک فرار کند. چند دقیقه بعد، ماشین به مکانی خلوت رسید. مرد در حالی که به لارا نگاه می‌کرد، گفت: «این‌جا جاییه که تمام جواب‌ها رو می‌تونی پیدا کنی. اما به یاد داشته باش، چیزی که می‌خوای رو با دست خودت به دست میاری.» لارا نگاهش را به اطراف انداخت، آن‌جا یک خانه قدیمی و فروریخته بود که به نظر می‌رسید سال‌هاست کسی به آن نپرداخته است؛ احساس کرد که چیزی در دل این خانه پنهان است که برای او هنوز آشکار نشده. مرد به سمت در خانه رفت و در را باز کرد. «ورود به اینجا یعنی ورود به گذشته‌ای که هیچ‌کس نمی‌خواست ازش حرف بزنه.» لارا به سرعت وارد خانه شد و احساس کرد که سنگینی فضا بیشتر از همیشه است، درختان خشک و درهم، و سایه‌هایی که از گوشه‌ها بیرون می‌آمدند، همه چیز را ترسناک‌تر می‌کردند. اما لارا دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسید. او فقط می‌خواست حقیقت را بداند. مرد در سکوت به راه خود ادامه داد و لارا هم دنبالش حرکت کرد، در دل خانه، بوی کهنگی و فراموشی پراکنده بود، اما لارا با هر قدمی که برداشت، بیشتر به پاسخ‌ها نزدیک می‌شد. سرانجام، آن‌ها به یک اتاق رسیدند. در آن اتاق، یک میز چوبی قدیمی قرار داشت که روی آن کاغذهایی پراکنده بود؛ مرد به آرامی یکی از آن‌ها را برداشت و به لارا داد. «این همون چیزی‌ هست که دنبالش بودی.» لارا کاغذ را در دست گرفت و با دقت خواند. این نوشته‌ها مدارکی بودند که حاکی از رابطه پدر ناتنی‌اش با مرگ مادرش بودند؛ هر کلمه، همچون ضربه‌ای به قلبش می‌زد، حالا همه‌چیز روشن شده بود. «پدر ناتنی‌ام...» لارا با صدای شکسته گفت. «اون مادر من رو کشته.» مرد به او نگاه کرد و گفت: «بله، پدر ناتنی‌ات. اون تنها کسی بود که حقیقت رو از همه پنهون می‌کرد. حالا باید تصمیم بگیری که می‌خوای چطور با این حقیقت روبه‌رو بشی.» لارا با چشمان پر از خشم و دلی که از درد لبریز بود، به مرد نگاه کرد. «من انتقام می‌گیرم. از همه‌ی کسایی که به من دروغ گفتن و به مادر من خیانت کردن.» مرد با بی‌تفاوتی گفت: «پس به این دنیا بیشتر وارد می‌شی. بازی تموم نمی‌شه.» لارا با صدای محکم و مصمم گفت: «بازی من تازه شروع شده. و هیچ چیزی نمی‌تونه جلوی من رو بگیره.» او برگشت و از اتاق بیرون رفت، در دلش هیجانی عجیب و غیرقابل توصیف داشت؛ حالا که حقیقت را کشف کرده بود، دیگر هیچ چیزی نمی‌توانست او را متوقف کند، و آماده بود برای هر جنگی که پیش رو داشت. لارا به ماشین برگشت و در دل شب، به سمت خانه خود حرکت کرد. تنها چیزی که در ذهنش بود، انتقام از پدر ناتنی‌اش و کسانی بود که او را به این نقطه رسانده بودند. برای لارا، هیچ چیز جز انتقام اهمیتی نداشت. و حالا، او با اطمینان به سمت آینده‌ای پر از خون و انتقام گام بر می‌داشت.
  6. نویسنده‌ی محترم رمان‌های «آسپیر و بی انضباط»
    با توجه به عدم پارت‌گذاری در روزهای گذشته، در صورتی که تا پایان این هفته پارت جدیدی منتشر نشود، رمان‌های شما به بخش رمان‌های متروکه منتقل خواهند شد.

    1. khakestar

      khakestar

      درود وقت بخیر لطفا رمان بی‌انضباط رو از متروکه دربیارید

    2. Nasim.M

      Nasim.M

      گلم توی تاپیک مربوط درخواست بده لطفا. 

  7. قسمت دوازدهم: سایه‌های گذشته لارا در کنار پنجره ایستاده بود، نگاهش به دنیای بیرون معطوف بود. شب فراموش‌ناشدنی‌اش با مارکو هنوز در ذهنش می‌چرخید. هر کلمه‌ای که از زبان او بیرون آمده بود، در ذهنش همان‌طور که زخم‌ها را می‌شکافت، به اعماق بیشتری فرو می‌رفت. اما چیزی در دلش پیچیده‌تر از همه این‌ها بود. چیزی که او نمی‌خواست باور کند. آن شب، آنتونیو بعد از رفتن مارکو وارد اتاق شد. چهره‌اش سنگین و جدی بود. به نظر می‌رسید که در ذهنش چیزی در حال گذر است. لارا بدون اینکه به او نگاه کند، پرسید: «چیزی هست که بخوای بگی؟» آنتونیو نزدیک‌تر شد و روی صندلی نشست. سکوت عمیقی بین‌شان حکم‌فرما شد. وقتی که بالاخره سکوت شکست، آنتونیو با صدای آرام گفت: «لارا، باید باهات حرف بزنم. یه چیزی هست که هنوز نمی‌دونی.» لارا به آرامی سرش را چرخاند و نگاهش به چشمان آنتونیو افتاد. چیزی در نگاهش، نوعی هشدار و پشیمانی، او را مجبور به گوش دادن کرد. «چی می‌خوای بگی؟» آنتونیو نفس عمیقی کشید و گفت: «همه چیز اونطور که فکر می‌کنی نیست. همه‌چیز در این خانواده پیچیده‌تر از اونی‌یه که می‌دونی.» لارا به آرامی قدمی به جلو برداشت و گفت: «تو هم دیگه نمی‌خوای ادامه بدی، آره؟ همه این مدت فقط داشتی بازی می‌کردی و نمی‌خواستی حقیقت رو بگی.» آنتونیو در حالی که چشمانش را پایین می‌انداخت، گفت: «حقیقت دردناکه، لارا. بیشتر از اون چیزی که تو فکر می‌کنی.» چشمان لارا برق زد. او احساس کرد که چیزی عجیب در جریان است. «حقیقت؟ چی هست؟» آنتونیو لحظه‌ای سکوت کرد، سپس گفت: «تو فکر می‌کنی که پدر ناتنی‌ات به تو خیانت کرده. ولی حقیقت اینه که اون خیلی چیزهای بیشتری رو از تو پنهون کرده.» لارا نمی‌توانست صحبت‌های او را هضم کند. «چیزی که میگی، یعنی چی؟» آنتونیو به سختی نفس کشید و سپس گفت: «پدر ناتنیت مسئول مرگ مادرته.» این جمله مانند یک پتک به قلب لارا کوبید. او برای چند لحظه به نظر بی‌حرکت ایستاد. ذهنش در یک پیچش شدید افتاده بود. «چی؟» آنتونیو ادامه داد: «اون نه تنها در کشته شدن مادرت دست داشت، بلکه در این مدت همواره تو رو از حقیقت دور نگه داشت.» لارا احساس کرد که زمین زیر پاهایش لرزید. مادرش... مادرش که همیشه در دلش یک قهرمان بود، حالا دیگر برایش معنی‌ای نداشت. آیا می‌شود کسی که خودش را پدرش می‌دانست، مسئول مرگ مادری باشد که تمام زندگی‌اش را به او داده بود؟ آنتونیو با لحنی آرام و دردناک ادامه داد: «اون تمام این سال‌ها از تو پنهان کرده که چطور مادرت درگیر بازی‌های خونین بود و چطور خودشو فدای چیزی کرد که هیچ‌وقت نمی‌خواستی ازش خبردار بشی.» چشمان لارا پر از اشک شد، اما او نمی‌خواست که این اشک‌ها بیرون بریزند. او نمی‌خواست به این حقیقت تلخ ایمان بیاورد. «چطور ممکنه؟» صدایش به شدت به لرزه افتاده بود. آنتونیو ادامه داد: «تو هیچ‌وقت ندیدی که مادرت درگیر دنیای مخفی و خطرناک خانواده‌ی پدرت بود. اون‌ها زندگی‌شون رو با کشتن و دروغ ساختند. مادرت هم بخشی از این بازی بود. اما پدر ناتنیت به‌شدت از حقیقت فرار کرد و تا جایی که توانست تو رو از این واقعیت دور نگه داشت.» لارا احساس می‌کرد که به زودی از پا در خواهد آمد. او نمی‌خواست این حقیقت را باور کند، اما چیزی در دلش فریاد می‌زد که همه‌چیز دروغ بوده است. «پس... پس چرا هیچ وقت به من نگفتی؟ چرا همیشه دروغ گفتی؟» آنتونیو از جایش بلند شد و به لارا نزدیک شد. «چون می‌خواستم ازت محافظت کنم، لارا. می‌خواستم تو هیچ‌وقت تو این دنیای کثیف نباشی. ولی الان نمی‌تونم بیشتر از این سکوت کنم.» لارا نفس عمیقی کشید. تمام این مدت، او در دنیایی زندگی می‌کرد که حقیقتی دیگر در آن نهفته بود. مادرش... مادرش که همیشه قهرمان بود، حالا تبدیل به کسی شده بود که در بازی‌های مرگبار و تاریک خانواده‌اش قربانی شده بود. او دستش را به روی صورتش کشید و با صدای بلند گفت: «نه! نمی‌خوام باور کنم. نمی‌خوام این حقیقت رو بپذیرم.» آنتونیو به آرامی از اتاق خارج شد، اما لارا همچنان در اتاق ایستاده بود، با قلبی شکسته و ذهنی پر از سوالات بی‌پاسخ. چه بر سر مادرش آمده بود؟ چرا او همیشه در دلش این حقیقت را پنهان کرده بود؟ چرا خانواده‌اش باید او را در این بازی‌های بی‌پایان گرفتار می‌کردند؟ لارا تصمیم گرفت که هر طور شده به دنبال حقیقت برود. او باید این پرده از راز را کنار می‌زد، حتی اگر خود را در دل جهنم می‌دید. روزهای آینده، پر از سوالاتی بود که او باید به آن‌ها جواب می‌داد، اما چیزی که او حالا بیشتر از هر چیزی می‌خواست، این بود که انتقام مادرش را بگیرد. و در این راه، هیچ چیزی نمی‌توانست او را متوقف کند.
  8. سحر🥹🥲..

    چطوری دخترر؟

    1. khakestar

      khakestar

      جانانننننن

      عشقمممم

      خوداا 

      خوبم تو چطوری بچه

    2. جانان بانو

      جانان بانو✨

      وای یادم رفته جواب بدم🗿🤦🏻‍♀️

      قربونت برم منننن

      منم خوبم🥹 

      ببخشید دیر جواب دادماا

    3. جانان بانو

      جانان بانو✨

      چخبرا دختر قشنگ؟ زندگی رو به راهه؟

  9. قسمت یازدهم: پیچیدگی‌های جدید لارا پشت میزش نشسته بود و از پنجره به خیابان نگاه می‌کرد. شب بود و دنیای بیرون از آن روشنایی و جنب‌وجوش پر از زندگی بود. اما در دل لارا چیزی جز تاریکی و سردی نبود. حس می‌کرد که به ته یک تونل تاریک رسیده و حالا تنها راهش این است که پیش برود، هرچند نمی‌دانست به کجا می‌رود. در همین لحظه، در اتاق به آرامی باز شد و آنتونیو وارد شد. از نگاهش می‌شد فهمید که چیزی روی ذهنش سنگینی می‌کند. لارا نگاهش نکرد و همچنان در فکر خود غرق بود. آنتونیو قدمی به جلو برداشت و گفت: «لارا... هنوز هم داری درگیر این فکر‌ها هستی؟» لارا سرش را به آرامی بلند کرد. «کدوم فکرها؟» آنتونیو برای بار چندمی بود که امشب به اتاق لارا می‌آمد؟ خودش هم نمی‌دانست،نفسی عمیقی کشید و ادامه داد: «همون‌هایی که همیشه ذهن تو رو مشغول می‌کنه. تو باید تصمیم بگیری. این وضعیت فقط به ضرر تو تموم میشه.» لارا به آرامی لبخند تلخی زد. «نمی‌تونم از اینجا بیرون برم. هیچ‌کسی نمی‌فهمه اینجا چه خبره. همه به ظاهر خوشحالن، ولی زیر این ظاهر، همه‌شون فریبکارن.» آنتونیو این دست و آن دست کرد و در آخر روی صندلی چوبی نشست. «الان داری همه رو با یه چوب می‌زنی. من نمی‌گم که بی‌عیب و نقص هستن، ولی تو خودت هم درگیر همین بازی‌ها شدی.» لارا نگاهش رو از پنجره برداشت و به آنتونیو نگاه کرد. «مگه نه اینکه خودت هم تو این بازی هستی؟ چرا من باید از کسی که با من بازی می‌کنه، کمک بخوام؟» آنتونیو با ناراحتی پاسخ داد: «من هم به نوعی تو این بازی هستم، ولی باور کن نمی‌خواستم اینجوری بشه. می‌خوام که این وضعیت تموم بشه، لارا.» لارا از جایش بلند شد و شروع به قدم زدن در اتاق کرد. «من دیگه نمی‌تونم عقب بزنم، آنتونیو. هرچقدر هم که بخوام از این بازی کنار بکشم، این بازی من رو کشیده. من باید انتقام بگیرم.» آنتونیو نگاهش رو به زمین انداخت و به آرامی گفت: «انتقام؟ از کی؟» لارا توقف کرد و رو به آنتونیو گفت: «از همه‌تون. از مارکو، از پدر ناتنیم، از تو... از همه‌تون.» آنتونیو با تعجب و ناراحتی پرسید: «از من؟ من که هیچ‌وقت بهت خیانت نکردم.» لارا با صدای سرد گفت: «تو که نه، اما تو هم در این بازی شریک بودی. تو هم با دیدن این همه ظلم، سکوت کردی.» آنتونیو نفس عمیقی کشید. «می‌دونم که درگیر این همه درد و غصه‌ای، لارا. من نمی‌خواستم تو اینطور بشی، ولی حالا دیگه نمی‌دونم چه کار باید بکنم.» لارا به طرف او برگشت. «هیچ‌کس نمی‌دونه که باید چی کار کنه. چون همه‌تون خودتونو پشت این بازی‌ها پنهون کردید.» در همین لحظه، صدای زنگ در به گوش رسید. لارا به سرعت به سمت در رفت و با دقت در را باز کرد. پشت در، مارکو ایستاده بود. نگاهش سرد و بی‌روح بود، اما لارا می‌دانست که در دلش جنگ بزرگی در حال درگرفتن است. مارکو با صدای آرام گفت: «لارا، می‌خواستم باهات صحبت کنم.» لارا بدون اینکه یک قدم به عقب برود، جواب داد: «در این مورد چه چیزی برای گفتن داری؟» مارکو قدمی به جلو برداشت. «ما باید واقعیت رو، رو کنیم، لارا. نمی‌خواستم که اینطور بشه. نمی‌خواستم که تو این مسیر بیفتی.» لارا با صدای بلند جواب داد: «تو نمی‌خواستی؟ پس چرا من رو تو این بازی کشوندی؟» مارکو ساکت شد، نمی‌دانست چه بگوید. لارا نگاهش رو از او گرفت و به آنتونیو اشاره کرد. «برو، مارکو. دیگه هیچ چیزی برای گفتن نیست.» آنتونیو که در سکوت ایستاده بود، حالا بلند شد و گفت: -لطفاً لارا، بذار این مسئله بین خودمون تموم بشه. اما لارا دیگر چیزی نمی‌خواست. او از اتاق بیرون رفت، دلی پر از عزم و احساساتی که دیگر کنترلش از دستش خارج شده بود. وقتی در اتاق رو بست، ایستاد و با خود گفت: «دیگه نمی‌تونم از این دنیای کثیف فرار کنم. باید انتقام بگیرم، باید تا آخرش پیش برم.» لحظه‌ای به خود گفت که شاید روزی این بازی تموم بشه، اما تا آن روز، هیچ چیز جلودار او نخواهد بود.
  10. khakestar

    درخواست تعیین سطح رمان

    درود وقت بخیر درخواست تایین سطح
  11. قسمت دهم: گام‌های‌ بی‌صدا شب همچنان بر تاریکی اتاق لارا سنگینی می‌کرد. اما این بار، تاریکی برای او چیزی متفاوت بود. هیچ‌چیز نمی‌توانست به اندازه تصمیمی که گرفته بود، ذهنش را مشغول کند. او باید یک قدم دیگر به جلو می‌رفت، اما این قدم، سرنوشت او را برای همیشه تغییر می‌داد. تصمیمش برای گرفتن انتقام از مارکو و پدر ناتنی‌اش، حالا به جایی رسیده بود که هیچ برگشتی وجود نداشت. آنتونیو هنوز هم در تلاش بود تا او را متقاعد کند که در این بازی باقی بماند، اما لارا دیگر به چیزی جز انتقام فکر نمی‌کرد. حتی از درخواست‌های او برای ازدواج، برای پیوندی که شاید می‌توانست به نجات او از این دنیای خونین کمک کند، بی‌اعتنا بود. لارا به آرامی از اتاق خارج شد، به سمت دفترش رفت. در ذهنش نقشه‌ای که مدت‌ها آن را طراحی کرده بود، حالا به مرحله اجرا می‌رسید. باید به مارکو و پدر ناتنی‌اش ضربه‌ای وارد می‌کرد که هیچ‌وقت فراموش نکنند. دیگر زمان بازی‌های بی‌پایان گذشته بود. در همان لحظه، صدای قدم‌های آنتونیو به گوش رسید. او به سمت لارا آمد، با چهره‌ای که نشان از نگرانی داشت. «لارا، می‌دونم داری به جایی می‌ری که دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی برگردی.» آنتونیو با صدای محزون گفت. لارا به او نگاه کرد، اما هیچ‌گونه احساسی در چشمانش نبود. «آنتونیو، من دیگه هیچ چیزی از گذشته نمی‌خوام. نه تو رو، نه اون دنیای لعنتی رو. من فقط یه هدف دارم و اون انتقام از همه‌چیزیه که از من گرفته شده.» آنتونیو لحظه‌ای مکث کرد. «تو نمی‌فهمی، لارا. اینطور که میری، همه چیز خراب می‌شه. نمی‌خوای به من گوش بدی؟» لارا به آرامی جواب داد: «تو فقط نمی‌خوای این رو بفهمی. من باید خودم تصمیم بگیرم. و این بار هیچ چیزی نمی‌تونه منو متوقف کنه.» او این را گفت و از کنار آنتونیو گذشت. دلش دیگر برای هیچ‌چیز نمی‌تپید جز انتقام. حالا همه چیز دست خودش بود. لارا تصمیم داشت که به هر قیمتی شده، دنیای خود را از نو بسازد. دنیای جدیدی که در آن، فقط قدرت و کنترل حرف اول را می‌زد. با قدم‌هایی محکم و سریع به سمت دفترش رفت. وقتی وارد شد، پشت میز نشست و گوشی‌اش را برداشت. دستش لرزید، نه از ترس، بلکه از هیجان و احساس قدرت. باید به مارکو و پدر ناتنی‌اش پیامی می‌فرستاد که تمام دنیای‌شان را متزلزل کند. پیام کوتاه اما به شدت قوی بود: «زمان تسویه حساب فرا رسیده. نمی‌خواید ببینید چی انتظارتون رو می‌کشه؟.» پیام را ارسال کرد و به ساعت دیواری نگاه کرد. نباید وقت را هدر می‌داد. هر لحظه‌ای که به تأخیر می‌انداخت، فرصتی برای دشمنانش بود. بعد از دقایقی، صدای زنگ تلفن به گوش رسید. او بی‌آنکه لحظه‌ای فکر کند، گوشی را برداشت. شماره‌ای ناشناس روی صفحه نمایان شد. می‌دانست که اوست. مارکو. «لارا، می‌دونم این کار درستی نیست.» صدای مارکو در آن طرف خط، کمی لرزان بود. «لطفاً با من حرف بزن.» لارا لبخندی سرد به چهره‌اش نشست. «چی می‌خوای بگی؟ دیگه هیچی برای گفتن نیست، مارکو. وقتی همه‌ی این‌ها رو به هم زدی، وقتی منو تنها گذاشتی، وقتی منو به این دنیای سیاه کشوندی، باید می‌دونستی که روزی همه چیز به تو بر می‌گرده.» مارکو از سخنان لارا که می‌توانست اندازه تنفرش را نیز گمان‌ کند اندکی مکث کرد و گفت: «من هیچ وقت نمی‌خواستم تو رو آزار بدم، لارا. من واقعاً عاشقت بودم.» لارا با صدای سردی پاسخ داد. «فقط آماده باش برای عواقب کارهایی که کردی.» بلافاصله پس از پایان مکالمه، لارا از پشت میز بلند شد و در کنار پنجره ایستاد. نگاهی به بیرون انداخت، جایی که آسمان شب در سکوت فرو رفته بود. در دل شب، هر چیزی ممکن به نظر می‌رسید. زمان انتقام فرا رسیده بود. لارا دیگر هیچ چیزی را برای خود نمی‌خواست، جز پیروزی نهایی در این بازی مرگبار. چیزی که نمی‌توانست متوقفش کند، حس قدرتی بود که از تصمیم‌هایش به دست می‌آورد. حالا که دست به کار شده بود، هیچ راهی برای بازگشت وجود نداشت. دنیای جدیدی برای او شروع می‌شد، جایی که او بازیگر اصلی آن بود. و در این بازی، هیچ‌کس نمی‌توانست به او آسیبی بزند.
  12. قسمت نهم: بازی خونین لارا به آرامی در اتاقش قدم می‌زد، دستانش مشت شده بودند و قلبش از خشم می‌تپید. شب‌ها برای او دیگر تنها زمان استراحت نبود؛ بلکه زمانی بود برای مرور برنامه‌های انتقامش. چیزی در درونش شکسته بود، چیزی که حتی خودش نمی‌توانست آن را توضیح دهد. خیانت شوهر سابقش به او، و دست داشتن پدر ناتنی‌اش در آن، چیزی بیشتر از یک ضربه به غرورش بود. این بار او تنها نبود که آسیب دیده بود؛ همه چیز برایش شخصی شده بود. حالا دیگر نمی‌توانست سکوت کند. باید آن‌ها را تنبیه می‌کرد، کسانی که با بازی‌هایشان زندگی‌اش را نابود کرده بودند. "تو این‌بار با من بازی نمی‌کنی، مارکو. نوبت منه" این جمله را بارها در ذهنش تکرار می‌کرد.مارکو، حالا در کنار پدر ناتنی‌اش به تماشا نشست و زندگی‌اش را تکه‌تکه کرد. او در دنیای تاریکی که ساخته بودند، فقط یک مهره بی‌ارزش بود. اما حالا او می‌خواست بازی را به نفع خود تمام کند. در همین لحظات، صدای درب به گوشش رسید. لارا به سرعت به سمت در برگشت و چشمانش برقی از خشم داشت. آنتونیو وارد شد، با همان نگاه سرد و سنگین همیشه‌گی‌اش. در نگاهش هنوز ردپای تلاش‌های بی‌پایان برای متقاعد کردن لارا به ازدواج با او وجود داشت. لارا با لحنی که از سر خشم به دست آمده بود، گفت. «چیزی برای گفتن داری، آنتونیو؟» آنتونیو لحظه‌ای درنگ کرد و سپس به آرامی گفت: «لارا، باید واقعیت رو ببینی. من نمی‌خوام تو رو مجبور به کاری کنم، اما نمی‌تونم بذارم تو این بازی‌های خطرناک ادامه بدی. تو هنوز هم باید با من ازدواج کنی تا از این دنیای لعنتی خلاص بشی.» لارا لبخندی سرد و قهقهه‌ای از سر خشم و تنفری که در وجودش داشت زد. «می‌خوای که من با تو ازدواج کنم؟ برای چی؟ چون فکر می‌کنی با این کار می‌تونی منو کنترل کنی؟» او قدمی به جلو برداشت، هر حرکتی که می‌کرد نشان از تصمیم نهایی و بی‌رحم بودنش داشت. «آنتونیو، تو خیلی دیر به فکر افتادی. این بازی دیگه برای من هیچ ارزشی نداره. و هیچ‌کس نمی‌تونه این مسیر رو از من بگیره.» آنتونیو چشمانش را از او گرفت. «چرا اینقدر درگیر انتقام شدی؟ این راه درستی نیست.» لارا با تمسخر پاسخ داد. « انتقام؟ این دیگه انتقام نیست، آنتونیو. این پایان کاره. باید بهشون نشون بدم که من چطور می‌تونم همه چیز رو از نو بسازم.» در همان لحظه، لارا به یاد مارکو و پدر ناتنی‌اش افتاد. باید نقشه‌ای کشیده می‌شد. این که همه‌چیز رو به هم بریزد و یک‌بار برای همیشه به آن‌ها ثابت کند که او دیگر آن زن ساده‌ای نیست که در گذشته تحت تاثیر دروغ‌ها و خیانت‌ها قرار گرفته بود. «مارکو و پدر ناتنی‌ام فکر می‌کنن که می‌تونن منو فریب بدن، ولی من آماده‌ام که این دروغ‌ها رو بشکنم.» لارا با صدای بلند و محکم گفت. «برای همیشه.» آنتونیو به لارا نزدیک‌تر شد و با لحن جدی‌تری ادامه داد: «لارا، اگر می‌خوای وارد این بازی بشی، باید همه چیز رو محاسبه کنی. اینجا دیگه جایی برای اشتباه نیست.» لارا در چشمان او نگاه کرد و گفت: «من دیگه نمی‌خوام اشتباهات گذشته رو تکرار کنم. برای همین هم از این لحظه به بعد خودم همه چیز رو کنترل می‌کنم.» آنتونیو در حالی که از اتاق خارج می‌شد، گفت: «پس باید مراقب باشی. هیچ‌کس نمی‌تونه تو این بازی بدون خطر پیروز بشه.» لارا تنها در اتاق باقی ماند، در حالی که شجاعت و عزم راسخ در چشمانش روشن شده بود. از همان لحظه، او دیگر هیچ چیزی نمی‌ترسید. باید برای خودش و برای کسانی که پشتش ایستاده بودند، این بازی را به اتمام می‌رساند. دستش را روی شیشه‌ی پنجره گذاشت. در دل شب، سکوتی که در بیرون حاکم بود، تنها به چشم‌های او و تصمیماتی که می‌خواست بگیرد، راهی می‌داد.
  13. پارت هشتم: بازی با آتش لارا روی صندلی کنار پنجره نشسته بود، چشمانش به بیرون خیره شده بود. نور ماه به آرامی از پشت پرده‌ها می‌تابید و سایه‌هایی طولانی روی دیوار می‌انداخت. در دل شب، فکرهایش درگیر تصمیمی بود که نمی‌توانست از آن فرار کند. صدای قدم‌های کسی که وارد اتاق شد، باعث شد سرش را برگرداند. مارکو ایستاده بود، با همان نگاه سرد و بی‌احساس. هیچ‌وقت نمی‌توانست احساساتش را نشان بدهد. همیشه از دور، تنها نظاره‌گر بود. اما حالا لارا می‌دانست که بازی‌های او تمام شده‌اند. لارا با لحنی تند پرسید «تو اینجا چی می‌خوای؟» هیچ‌چیز در صدایش جز سردی و نفرت پیدا نمی‌شد. مارکو دست‌هایش را در جیبش فرو برد و به آرامی به طرفش آمد. «می‌خواستم باهات حرف بزنم.» لارا به او نگاه کرد. «حرف؟ فکر می‌کنی من چیزی از تو می‌خوام؟» «نه، اما فکر می‌کنم باید چیزی رو روشن کنیم.» مارکو نشست و با نگاهی به چشمان لارا گفت: «من اشتباه کردم، لارا. نمی‌خواستم اینطور بشه.» لارا با صدای بلند و خشک گفت: «اشتباه کردی؟ اشتباه می‌کنی و الان می‌خوای بگی متاسفم؟ تو با زندگی من بازی کردی، مارکو. تو زندگی منو نابود کردی!» مارکو چند لحظه سکوت کرد و سپس با صدای آرامی ادامه داد: «می‌دونم، نمی‌خواستم اینطور بشه. هیچ‌وقت نمی‌خواستم تو رو اذیت کنم.» «پس چرا کردی؟» لارا بلند شد و روبه‌رویش ایستاد. «چرا منو به اینجا کشوندی؟ چرا من باید اینقدر عذاب بکشم؟» مارکو به سختی نفس کشید. «چون انتخاب‌های زیادی نداشتیم. چون تو هم مثل من تو این دنیای لعنتی گیر افتادی.» لارا لحظه‌ای مکث کرد، سپس با لحن تندی گفت: «اگه این دنیای لعنتی تو رو به اینجا کشوند، من خودم راه خودم رو میرم. هیچ‌وقت از این بازی بیرون نمیام، مارکو.» «نمی‌خوای هیچ‌چیز رو بفهمی، نه؟» مارکو نگاهی پر از ناامیدی به لارا انداخت. «فکر می‌کنی همه چیز اینجوری به پایان می‌رسه؟» «نه، اما می‌دونم باید چطور تمومش کنم.» لارا با خونسردی جواب داد و به سمت در رفت. «و تو دیگه تو این بازی جایی نداری.» مارکو به سرعت از جایش بلند شد. «این‌طور میگی؟ می‌خوای منو کنار بذاری؟» صدایش کمی بالا رفت. «آره، چون تو دیگه برای من هیچ ارزشی نداری.» لارا در حالی که در را باز می‌کرد، گفت: «و اگه فکر می‌کنی که می‌تونی به راحتی برگردی و دوباره همه چیز رو درست کنی، بهتره بیدار بشی.» در همان لحظه، صدای درب خانه به شدت باز شد و آنتونیو وارد اتاق شد. چشمانش بی‌حرکت و نگاهش پر از دقت بود. او این وضعیت را می‌دید، اما چیزی نمی‌گفت. تنها به آرامی به مارکو و لارا نگاه کرد. «چیزی می‌خواستی بگی، آنتونیو؟» لارا با لحن پرسش‌برانگیزی گفت. آنتونیو چند لحظه سکوت کرد، سپس گفت: «نه. ولی شاید وقتشه که هرکسی تو این بازی جایگاه خودش رو پیدا کنه.» لارا با نگاهی تیز و خشمگین به او نگاه کرد. «یعنی چی؟» آنتونیو یک قدم به جلو برداشت. «یعنی اینکه دیگه زمان حرف زدن تموم شده. وقتشه که هرکسی تصمیم بگیره که می‌خواد از این بازی چه چیزی به دست بیاره.» مارکو که همچنان کنار لارا ایستاده بود، گفت: «آنتونیو، این بازی نمی‌تونه ادامه پیدا کنه. ما نمی‌تونیم از این وضعیت بیرون بیایم.» آنتونیو به او لبخند زد. «همه چیز به زمانش بستگی داره. فقط باید درست بازی کنی.» لارا به آنتونیو نگاه کرد و به آرامی گفت: «بازی من همین حالا شروع شده. و هیچ‌کسی نمی‌تونه جلوش رو بگیره.» در لحظه‌ای دیگر، زمانی که آنتونیو و مارکو اتاق را ترک کردند، لارا همچنان در اتاق تنها ایستاده بود و با خود فکر می‌کرد. بازی‌ای که او وارد آن شده بود، دیگر هیچ بازگشتی نداشت. او به شدت از عواقب آن آگاه بود، اما چیزی در درونش، او را وادار به ادامه دادن می‌کرد. او دیگر هیچ ترسی نداشت. هیچ چیزی نمی‌توانست او را متوقف کند. فقط باید به دنبال انتقام می‌گشت. انتقامی که نه فقط برای خودش، بلکه برای تمام کسانی که در این دنیای تاریک فریب خورده بودند. زمان به سرعت می‌گذشت و لارا آماده می‌شد تا نقشه نهایی خود را در این بازی پیچیده پیاده کند.
  14. پارت هفتم: در دام عشق و انتقام لارا به آرامی به سمت مارکو حرکت می‌کرد. صدای قدم‌هایش در این سالن پر زرق و برق، گویی هیچ‌وقت قطع نمی‌شد. در هر گامی که به سوی او برمی‌داشت، در دلش تنش و آشفتگی بیشتری می‌افزود. هر چند در ظاهر محکم و قوی بود، در درونش احساسات متناقضی در حال غلیان بود. عشق و نفرت، انتقام و بخشش، در یک لحظه به هم می‌چسبیدند، و در یک لحظه دیگر جدا می‌شدند، همانطور که شجاعت و تردید به هم برخورد می‌کردند. مارکو در میان جمعیتی که در حال رقص و صحبت بودند، تنها ایستاده بود. چشمانش با لارا دیدار کرد، و درست همانطور که لارا پیش‌بینی کرده بود، او هیچ‌گونه واکنش قابل توجهی نشان نداد. فقط کمی به جلو خم شد و دست خود را به علامت استقبال بالا برد. گویی این دیدار برایش عادی‌ترین اتفاق بود، اما لارا می‌دانست که پشت این سکوت، حقیقتی پنهان است. «لارا، خوش آمدی.» صدای مارکو آرام و کمی سرد بود، انگار که او هنوز هم به نوعی از همان دنیا فاصله نگرفته بود که لارا خودش را در آن اسیر می‌دید. اما چیزی در لحنش بود که لارا را متوقف کرد. آیا او هنوز هم به او احساسات گذشته را دارد؟ یا این تنها یک نقشه بود که همه چیز را در ظاهر زیبا نشان دهد؟ لارا لبخند سردی زد. «چطور می‌تونم خوش آمدی بگم وقتی که می‌دونم تموم این سال‌ها به دروغ و خیانت گذشته و من ساده از چیزی خبر نداشتم؟» مارکو لحظه‌ای مکث کرد، چشمانش تیره و غمگین شد. «لارا، من هیچ‌وقت نمی‌خواستم تو رو از خودم دور کنم. من نمی‌خواستم که وارد این بازی بشی.» «اما تو من رو درست وسط بازی وارد کردی، مارکو.» لارا با صراحت جواب داد. «تو من رو به این دنیای کثیف کشوندی. حالا نمی‌دونم که چیزی از تو باقی مونده یا نه، اما حقیقت این هست که من دیگه هیچ وقت نمی‌تونم به کسی اعتماد کنم، اونم فقط و فقط به خاطر تو.» مارکو قدمی به جلو برداشت و دستش را به سوی لارا دراز کرد. «من اشتباه کردم، لارا. ولی نمی‌خواستم تو وارد این بازی بشی. همه چیز از دست من خارج شد. من…» لارا به سرعت از او فاصله گرفت و با صدای محکم گفت: «بس کن! همه‌ی این‌ها فقط دروغه. من دیگه نمی‌خواهم بشنوم. تو و همه‌ی ادم‌هایی که می‌شناختم به من خیانت کردید، باید بدونید که هیچ‌چیزی نمی‌تونه جلوی انتقام من رو بگیره.» چشمان مارکو از غم و نگرانی پر شد. «پس، تو از من انتقام می‌خوای بگیری آره؟» لارا در حالی که با نگاه نافذش به او خیره می‌شد، گفت: «نه. من از تو انتقام نمی‌گیرم، مارکو. من از خودم انتقام می‌گیرم. از خودم که تو این دنیای بی‌رحم، تو دام آدم‌هایی مثل شماها افتادم.» پاسخ لارا به آرامی در فضای پر از هیاهوی مهمانی پیچید. دیگر هیچ چیزی نمی‌توانست این لحظه را تغییر دهد. مارکو، که اکنون در مقابل او ایستاده بود، فقط می‌توانست سکوت کند. چیزی در نگاه او بود که نشان می‌داد هنوز هم نمی‌داند چه چیزی را از دست داده است. اما این دیگر مهم نبود. لارا به شدت مصمم بود که انتقام خود را از همه کسانی که او را به این نقطه رسانده بودند، بگیرد. همین که لارا از مارکو دور شد و از سالن بزرگ گذشت، دلش پر از احساسات متناقض شد. او هیچ‌وقت نمی‌توانست خود را درگیر این بازی‌های کثیف و دروغین کند، اما حالا همه چیز به او تحمیل شده بود. تمام زندگی‌اش در مسیر انتقام و خون‌آلودگی قرار گرفته بود. او در دلش می‌دانست که هیچ‌گاه از این دنیای مافیا رها نخواهد شد. آنتونیو، همانطور که انتظار می‌رفت، در گوشه‌ای دیگر از سالن ایستاده بود و به تماشای این درگیری‌های درونی لارا نشسته بود. او هیچ‌وقت به او فرصتی برای فرار از این دنیای تاریک نداده بود. حالا او خودش درگیر بازی‌ای بود که نمی‌توانست کنترلش کند. لحظه‌ای دیگر، تصمیم نهایی لارا به ذهنش رسید. او دیگر نمی‌توانست مانند گذشته زندگی کند. یا باید به این بازی پایان می‌داد و به آنچه که در دلش بود، وفادار می‌ماند، یا باید در این دنیای وحشی همچنان دست‌نوشته‌های دیگران را بازی می‌کرد. چند ساعت بعد، مهمانی به پایان رسید و همه چیز به سوی تاریکی و سکوت کشیده شد. لارا در اتاق خود ایستاده بود و به چهره خود در آینه نگاه می‌کرد. او دیگر نمی‌توانست خود را فریب دهد. هیچ‌چیز همانند گذشته نبود. او در دل خود به دنبال پاسخی برای تمام سوالاتی بود که به ذهنش خطور می‌کرد. مارکو، آنتونیو، فرناندو… هیچ‌کدام از این‌ها دیگر برای او معنای واقعی نداشتند. تنها چیزی که او می‌خواست این بود که در پایان این بازی، هیچ‌کدام از آن‌ها زنده نمانند. نه از آن‌ها، نه از دنیایی که هر روز در آن قدم می‌زد. وقتی درهای اتاق را بست، لارا دانست که روزهای سخت‌تری در پیش است. اما او آماده بود. آماده برای آخرین جنگ. جنگی که فقط یک پیروزی برای او به همراه خواهد داشت.
  15. پارت ششم: حلقه‌های سقوط مهمانی همچنان در حال برگزاری بود. سالن مجلل با نورهای پر زرق و برق پر شده بود و صدای خنده‌ها و گفتگوهای بی‌پایان اطراف، تنها به نظر می‌رسید که دنیای بیرونی را از واقعیات سخت و خونین پنهان کرده است. لارا در حالی که به دقت اطرافش را می‌نگریست، هرگز به این دنیای فریبنده تعلق نداشت. او اینجا نبود تا از لذت‌های دنیوی بهره‌برداری کند، بلکه هدفی بزرگتر داشت. در این میان، او به شدت به فکر انتقام بود. چشمانش هنوز از نگاه آنتونیو جدا نشده بود. او هیچ‌وقت از یاد نبرده بود که این مرد، همانطور که در کنار فرناندو ایستاده بود، زندگی‌اش را به ورطه نابودی کشاند. این مهمانی، به نوعی بازی شطرنجی بود که همه مهره‌هایش باید بر روی زمین می‌افتادند تا جایگاه جدیدی از قدرت به دست آید. اما لارا این بازی را با تمام احساسی که در دلش بود، کنترل می‌کرد. اکنون زمان آن رسیده بود که نیش خود را وارد کند. ناگهان فرناندو به سمتش آمد، با همان نگاه سرد و بی‌احساسش. او برخلاف همیشه هیچ کلمه‌ای از تهدید یا دستور بر زبان نیاورد. فقط در گوش لارا گفت: «آنتونیو هنوز به تو اعتماد نداره. باید مراقب باشی.» لارا چشمانش را تنگ کرد و با نگاهی غیرقابل فهم به فرناندو پاسخ داد: «من هیچ‌وقت چیزی از کسی نمی‌خوام. فقط به دست خودم باید همه چیز رو پایان بدم.» فرناندو لحظه‌ای سکوت کرد، سپس به آرامی از او دور شد. در دل لارا، این گفته‌ها همچون یک هشداری جدی بود. آنچه که او اکنون در میان آن قرار داشت، بیشتر از آن که یک بازی ساده باشد، یک معمای پیچیده بود. معمایی که تنها زمانی قابل حل بود که همه مهره‌ها در جای خود قرار می‌گرفتند. در همان لحظه، یکی از دستیاران آنتونیو نزدیک لارا شد و او را به سوی آنتونیو هدایت کرد. لارا که هیچ‌چیز از این ملاقات نمی‌ترسید، قدم‌های محکم و مطمئن خود را به سمت او برداشت. آنتونیو همانطور که در کنار میزی با نوشیدنی‌ای در دست ایستاده بود، به او نگاه کرد. «لارا، بیا به تو نشون بدم که تو این دنیای بی‌رحم، هیچ‌چیزی به سادگی به دست نمیاد.» صدای آنتونیو همچنان همان لحن تهدیدآمیز و آرام داشت. او به خوبی می‌دانست که لارا در حال دست و پنجه نرم کردن با هیجان‌ها و دردهای درونی است. لارا با نگاه نافذش به او خیره شد. «بازی‌های تو دیگه برای من اهمیتی نداره، آنتونیو. من چیزی بیشتر از این چیزی که فکر می‌کنی تو این دنیای تاریک دارم. این‌جا، این جایی هست که همه چیز قراره تموم بشه.» آنتونیو لبخندی سرد و بی‌احساس زد و به آرامی نوشیدنی خود را بالا آورد. «تو هنوز نمی‌دونی که تو چه دنیای خطرناکی قرار داری، لارا. اینجا جایی هست که هیچ‌چیز به سادگی حل نمیشه. اینجا جای کسایی هست که برای هر چیزی می‌جنگن. تو باید تصمیم بگیری که به کدوم سمت باطلاق بری.» لارا احساس کرد که در دلش چیزی متزلزل نمی‌شود. او در قلب خود می‌دانست که این فقط یک تهدید بی‌پایه است. هیچ‌چیزی نمی‌توانست او را از مسیرش بازدارد. این لحظه‌ای بود که باید تمام راه‌هایی را که تا به اینجا آمده بود، به یاد بیاورد. در همین لحظه، چشمش به مارکو افتاد. او در گوشه‌ای ایستاده بود، هنوز همانطور که در گذشته بود، در کنار دنیای پر از فساد و فریب. اما چیزی در نگاه مارکو بود که لارا را به فکر انداخت. آیا او هنوز هم به او وفادار است؟ آیا او چیزی از حقیقت می‌داند؟ آن لحظه‌ها که او و مارکو با هم به آینده‌ای روشن فکر می‌کردند، اکنون به چیزی بیش از یک آرزو تبدیل شده بود. مارکو، که در لحظه‌ای میان جمعیت ایستاده بود، بی‌حرکت و با نگاهی سرد به لارا نگاه می‌کرد. قلب لارا برای یک لحظه لرزید. او می‌دانست که چیزی در دل مارکو تغییر کرده است، اما هنوز نمی‌دانست که این تغییر از کجا نشأت می‌گیرد. او باید از این لحظه‌ها استفاده می‌کرد. باید در این بازی که دیگر هیچ چیزی به جز خون و نفرت در آن باقی نمانده بود، برنده می‌شد. او باید مهره‌ها را جابجا می‌کرد. لارا تصمیم گرفت به سمت مارکو برود. او به یاد داشت که روزی او را عشق زندگی‌اش می‌دانست، اما اکنون او تنها یک تهدید بود. تنها یک شخص که باید جوابگوی خیانت‌هایش می‌بود. در این میان، لارا با قدم‌هایی محکم و دل پر از انتقام به سمت مارکو پیش می‌رفت. چیزی در درونش می‌گفت که باید تمام این بازی را با خون به پایان برساند. اما در دلش این سوال به وجود آمد که آیا مارکو هنوز هم همان مردی است که روزی به او قول داده بود همیشه در کنار هم خواهند ماند؟ یا او نیز همانند دیگران در این دنیای بی‌رحم، هیچ وفایی به او نخواهد داشت؟ این بازی، دیگر هیچ بازنده‌ای نخواهد داشت. تنها کسی که برنده خواهد بود، کسی است که از دل این جنگ خونین بیرون بیاید.
×
×
  • ایجاد مورد جدید...