-
ارسال ها
110 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
14
نوع محتوا
پروفایل ها
تالارهای گفتگو
فروشگاه
وبلاگها
تقویم
Articles
دانلودها
گالری
تمامی موارد ارسال شده توسط donya
-
پارت پنجاه ناراحت دستش را دراز کرد، سیم را از ضبط ماشین کند و در جیبش گذاشت. از جیب دیگرش هندزفریاش را بیرون کشید و به امپیتریاش وصل کرد. حواسم به ماشین مایکل بود که به سمت راست پیچید. من هم ترمز زدم و با پیچ وارد خیابان شدم. ناگهان رولزرویس پشت سرم کمی دورتر ایستاد. داشتیم تعقیب میشدیم. چرا زودتر نفهمیده بودم؟! با دست به آیلا اشاره کردم. - کمربندت رو ببند. آیلا با کنجکاوی هندزفریها را از گوشهایش بیرون کشید و گفت: - مایکل رفت! چرا دنبالش نمیری؟ - آیلا، زود باش، کمربندتو ببند. با ترس و ناراحتی کمربند را بست. از آینه دوباره نگاه کردم؛ رولزرویس داشت نزدیکتر میشد. شیشهی سمت آیلا را بالا دادم و گفتم: - محکم بشین. پایم را روی پدال گاز کوبیدم. رولزرویس هم با شتاب پشت سرم راه افتاد. از مسیر دیگری به سمت پل بروکلین پیچیدم. ترافیک سنگین بود، اما من با سرعت زیاد بین ماشینها مانور میدادم تا رد گم کنم. - آروم برو، میترسم. ترسش عصبیام میکرد. اضطراب از درون میجوشید، اما چارهای نداشتم. هی عقب را نگاه میکردم، اما تعقیبگر دستبردار نبود. دستهام روی فرمان مشت شده بودند. تنگی نفس گرفته بودم. صدای آیلا تمام تمرکزم را پاشوند. - گفتم آروم برو! چشمهام را به جاده دوختم. حتی یک اشتباه کوچک میتوانست جان او را بگیرد. نزدیکی میدان وسط شهر بودیم. بهترین جا برای رد گم کردن. پایم را بیشتر روی گاز فشار دادم. آیلا کنار گوشم همچنان فریاد میزد، اما او نمیدانست. نمیفهمید برای نجات اوست. برای از دست ندادن چیزی که تازه پیدایش کرده بودم. اگر او را ما را تادجایی که میرفتیم، تعقیب میکرد خارج شدن از این کشور تقریبا غیر ممکن بود. ماشینهای لوکس اطراف میدان میچرخیدند. مهمانی خیابانی بهنظر میرسید. هفتهشت ماشین با هم کورس گذاشته بودند. از شیشهی ماشینها بیرون آمده بودند، نوشیدنیهایی به دست و هورا میکشیدند. سمتشان رفتم و طوری وانمود کردم که عضوی از جمعشان هستم. آیلا شروع به گریه کرد هقهق میزد. قلبم مچاله میشد، اما چارهای نبود. - آیلا، آروم باش. هقزنان فریاد زد: - مامانمو میخوام، کجا داری منو میبری؟! حواسم به ماشینها پرت شده بود. پسر جوانی از شیشهی سمت شاگرد یکی از ماشینها بیرون آمد و بطریاش را به سمتم گرفت. - یکی دیگه هم اضافه شد! آیلا با اضطراب گفت: - داری چیکار میکنی؟ نباید نزدیکشون بشی. لبخندی زدم و با آنها دور میدان چرخیدم. آیلا کمربندش را باز کرد: - میخوام پیاده شم، بزن کنار! دستش را روی دستگیره گذاشت. درها را قفل کردم و با صدایی عصبی غریدم: - فقط یکم بهم زمان بده. لطفاً کمربندتو ببند. سکوت کرد. بعد آرام کمربند را بست. رولزرویس همچنان در تعقیبمان بود. شاید خیال کرده بود منم یکی از اون بچهپولدارهای ولگردم. ماشین فراری سبز رنگی کنارم آمد. پسر موفرفری شیشه را زد پایین. - خب خانوم، قراره مهارتاشو نشون بده؟ نمیدونم چرا ولی حس کردم تنها راهمه. به آیلا نگاه کردم و بعد به پسر. چارهای نداشتم. سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم. آیلا از پنجره رو برگرداند. به پسر خیره شدم و گفتم: - میتونی کمکم کنی؟ با نگاه به رولزرویس اشاره کردم، پسر خندید: - حل شده، خوشگله. خودش را داخل کشید و گاز داد. لحظهای بعد هردو پشت خط شروع ایستاده بودیم. از نگاه آیلا میشد فهمید که ترس در جانش رخنه کرده. محکم به کمربند چسبیده بود، رو به جلو گفتم: - نترس. الان تموم میشه. سرش را چرخاند. نرسیده رنجانده بودمش. شاید باران حق داشت که نگذارد او با من بیاید. - یک، دو، سه، شروع! با صدای سوت، مثل تیر از زمین جدا شدیم. تا ده ثانیه نگذشته بود که سرعتمان به صد و پنجاه رسیده بود. در آینه نگاه کردم، رولزرویس همچنان دنبالم بود، ولی با فاصله. بریدهی جاده را از دور دیدم. برای موفرفری بوق زدم. از شیشه دیدم که سرش را تکان داد. عرق از شقیقههایم میچکید. چشمهایم از تمرکز میسوخت. احساس تب داشتم. آیلا چشمانش را بسته بود، بیصدا، بدون گریه و این سکوت ترسناکتر بود. به بریده رسیدیم، با موفرفری سری برای هم تکان دادیم. ترمز ناگهانی زدم، فرمان را به سمت راست چرخاندم و بعد تا ته به چپ. با سرعت از بریده عبور کردم. رولزرویس سرعت گرفت ولی به بریده که رسید موفرفری ماشینش را جلوی او انداخت. مجبور شد بایستد. سرعتم را بیشتر کردم و به میدان برگشتم. جمعیت دست زد و هورا کشید. خیال میکردند من برندهی کورسم. به سرعت پیچیدم و به سمت پل بروکلین رفتم. آیلا هنوز چشمانش را بسته بود. - تموم شد، میتونی بازشون کنی. سرعتم را کم کرده بودم. ترسیده چشمانش را باز کرد، به اطراف نگاهی انداخت و بعد بیصدا از پنجره به بیرون خیره شد. از خودم متنفر بودم. لعنت بهت آیما. همهی چیزای خوب رو خودت خراب میکنی. به پل بروکلین رسیدم، اما خبری از مایکل و باران نبود. دور و بر را نگاه کردم. کجا ممکن بود باشند؟ چیزی به ذهنم نمیرسید. آیلا با صدایی سرد بدون نگاه کردن به من گفت: - مامان یه رمز برامون گذاشته بود. اگه اون رو بزنی اینجا باشن، پیداشون میشه. متعجب گفتم: - خب، رمز چیه؟ - بار اول یه تقه، بار دوم سهتا، بار سوم یهبار، بار چهارم دوتا. سری تکان دادم. بوق زدم، یک بار، مکث، سه بار، مکث، یک بار، مکث، دو بار. چند لحظه گذشت. از شیب پاییندست مایکل بالا آمد و با دست اشاره کرد دنبالش برم. سرازیری به زیر پل ختم میشد. زیر پل، چیزی شبیه به مخفیگاه بود. ترمز زدم. آیلا بدون معطلی پیاده شد و به سمت باران دوید. او را در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد. هقهق میزد و زیر لب تکرار میکرد: - خیلی ترسیدم مامان، خیلی ترسیدم، سرعتش خیلی زیاد بود.
-
پارت چهلونه -ولی هنوز... میخواستم بگویم که قراره تا رفتن به نروژ کجا میمونیم که باران حرفم را نیمهتمام گذاشت و خودش ادامه داد: - تو راه بهش فکر میکنیم. همه بلند شدیم. دستم را به سمت باران دراز کردم و با خودراضیترین حالت گفتم: - سوئیچ ماشینم، لطفاً. سرد نگاهم کرد، سری به نشانهی تأسف تکان داد و سوئیچ را توی دستم گذاشت. - خیلی ممنون. به سرعت به سمت ماشین عزیزم دویدم. قفل ماشین را زدم و پشت فرمان نشستم اما نکتهای به ذهنم رسید. پیاده شدم، از پشت صندلی پلاک جعلی جلو و پشت را برداشتم و به سمت چراغ جلویی رفتم. پلاک قبلی را کندم و پلاک جدیدی را که از قبل آماده کرده بودم، چسباندم. پلاک پشتی را هم عوض کردم و بعد به آن سه نفر که با دهان باز نگاهم میکردند خیره شدم. دستانم را روی سقف ماشین گذاشتم، چانهام را روی ساعدم قرار دادم و گفتم: - خب، باید برای همهچی آماده باشم. چانهام را از روی ساعدم برداشتم و متفکرانه گفتم: - ماشین من دو نفرهست. مایکل لبخندی زد و گفت: - ما خودمون ماشین داریم. سری تکان دادم و گفتم: - کسی هست بخواد با من بیاد؟ در واقع این را رو به آیلا گفته بودم. دوست داشتم کنارم باشد و انگار او هم میخواست. رو به باران چرخید، دستانش را در هم قفل کرد و به شکل التماسآمیزی جلویش گرفت و گفت: - مامان، لطفاً! باران بدون توجه به او، خیلی سریع و قاطعانه جواب داد: - نه. فکر کنم از طرز رانندگیام ترسیده بود. خب حق داشت، ولی من هرگز جان خواهری را که تازه یافته بودم به خطر نمیانداختم. - فکر کنم رسیدن. آیلا از دامن باران آویزان شده و التماس میکرد. - بچه بدو بشین که رفتم! روی صندلی نشستم و در را بستم، منتظر نگاهشان میکردم. در نهایت آیلا به سمت ماشین دوید و خودش را روی صندلی شاگرد انداخت. باران نزدیک شد و قبل از بسته شدن در، آن را گرفت و نگران گفت: - خواهش میکنم آروم برو. - به روی چشم. نگران نگاهی دیگر انداخت. نیشخند زدم که گفت: - مرکز شهر منتظرمون باش. سری تکان دادم، در را بست و به راه افتادم. از میان جنگل میگذشتم و گاهی او را دید میزدم که کنجکاو به اطراف نگاه میکرد. - دنبال چی میگردی؟ - میخوام از این ماشین سردربیارم. لبخندی دنداننما زدم و گفتم: - خب، ماشینه دیگه! فضاپیما که نیست! - مامانم گفت ماشینت اسم داره. اسمش چیه؟ به سمتش چرخیدم، شیشهی سمت ایلا را پایین دادم و گفتم: - درسته، هنوز با مروارید سیاهم آشنا نشدی. این، مروارید سیاه عزیزمه. دستش را از پنجره بیرون برد و در جریان هوا، آن را میچرخاند. - پس مروارید سیاهه، بهش میاد. از آینهی بغل هوندا سفیدرنگی را دیدم که حدس زدم مایکل و باران هستند. به خاطر نگرانی باران و وجود آیلا در ماشین با سرعت بسیار کمی رانندگی میکردم. - آره، یه احمقی فکر میکرد، میتونه از چنگم درش بیاره. - کدوم پسری اینو بهت گفته؟ اخمهایم در هم رفت و متعجب نگاهش کردم. - حالا از کجا فهمیدی طرف پسره؟ خندید، به دستی که بیرون از پنجره میچرخاند نگاه کرد و گفت: - خب معلومه! کسی که همچین ماشینی رو دوست داره، یا ملکهی تاریکیه یا پسر. ابرویم را بالا انداختم. لقبم رو میدونست، جالبه. نکتهی دیگری در مورد او، خیلی باهوشه. سری تکان دادم و دوباره نگاهم را به روبهرو دوختم. دیگر داشتیم به شهر نزدیک میشدیم. دستش را به سمت ضبط دراز کرد و در صفحهی لمسی تمام دکمهها را زد، اما جز صدای خشخش چیزی پخش نشد. - تو به آهنگ گوش نمیدی؟ - آهنگ؟ نه. از جیب هودیاش که روی آن پافر کوتاهی پوشیده بود، یک پخشکنندهی موسیقی لمسی بیرون آورد. هندزفری را از آن جدا کرد، از جیبش یک سیم بیرون کشید و یک سرش را به دستگاه و سر دیگرش را به ماشین وصل کرد. بعد، آهنگی پخش شد: Rolling in the Deep. به سمتش چرخیدم و گفتم: - ادل. - میشناسی؟ اینطور که نباید بگی گوش نمیدی! نیشخندی زدم و گفتم: - تو فکر کن تنها خوانندهایه که میشناسم. آهنگ ادل تنها چیزی بود که در آن لحظه میخواستم رویش تمرکز کنم، اما صدای ایلا تمرکزم را گرفت. مجبور شدم به صدای دلنشین آیلا گوش بدهم و نکتهی دیگر علاوه بر زیبایی و باهوشی صدایش هم بهشتی بود. قطعاً حنجرهاش را فرشتهها بوسیده بودند. صدای ادل را فراموش کرده بودم. داشتم به آیلا و صدای ظریفش گوش میدادم که با ادل همخوانی میکرد: The scars of your love remind me of us زخمهای عشق تو منو یاد خودمون میندازه They keep me thinking that we almost had it all منو به فکر میندازه که ما تقریباً همه چی رو داشتیم The scars of your love, they leave me breathless زخمهای عشقت منو نفسگیر میکنن I can't help feeling نمیتونم جلو احساساتمو بگیرم جوری به حس رفته بود که انگار روی صحنه است و برای میلیونها نفر آواز میخونه. دلم میخواست بگیرمش و محکم بوسش کنم. همون دستی که بیرون پنجره بود با ریتم آهنگ تکون میخورد با پاهاش هم ضرب گرفته بودن. We could have had it all ما میتونستیم همه چی رو داشته باشیم Rolling in the deep اما به اعماق افتادیم You had my heart inside of your hands تو قلب منو توی دستات داشتی And you played it to the beat و باهاش بازی کردی، انگار ریتم یه آهنگه نمیدونم چی بود، شاید حس خواهری، شاید هم چیزی توی خون بود که باعث میشد کنارش احساس راحتی کنم. میتونستم اون رو به عنوان خواهرم بپذیرم. من میتوانستم تمامم را برای او ویران کنم و از اول بسازمش. سرم با ریتم صدایش همراه شده بود و ناخودآگاه باهاش حرکت میکرد. به خیابونهای اصلی رسیده بودم. با دقت اطراف رو زیر نظر داشتم و با احتیاط رانندگی میکردم. خیابون خلوت بود و چند ماشین بیشتر توش دیده نمیشد. ماشین مایکل درست پشت سرم حرکت میکرد. با سرعت کمی پیش میرفتیم. مایکل از کنارم سبقت گرفت و جلو افتاد. از آینهی بغل یک رولزرویس طوسی رنگ رو دیدم که چند ماشین عقبتر از ما حرکت میکرد. رو به آیلا گفتم: - آهنگ رو خاموش کن، نمیتونم تمرکز کنم.
-
پارت چهلوهشت وارد کلبه شدیم. ایلا و مایکل روی کاناپه نشسته بودند. با دیدنم، مایکل برخاست. مردی با قد متوسط، موهای کمپشت که چند تارش سفید شده بود. چروکهایی روی پیشانیاش نشسته بود و چشمانی عسلی داشت. به سمتم آمد و در یک قدمیام ایستاد. همچنان سرم پایین بود. احساس اضافی بودن میکردم. مایکل دستانش را روی شانههایم گذاشت. سرم را بلند کردم و به چشمانش نگاه کردم. خیلی سریع مرا به سمت خودش کشید و دستانش را دورم حلقه کرد. چشمانم گرد شد. دستانم از دو طرف آویزان مانده بودند. از کارش تعجب کرده بودم. - باورم نمیشه زندهای، خیلی خوشحالم دوباره میبینمت دختر. اخمهایم درهم رفت. هنوز نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی افتاده، پس سکوت کردم. ایلا را دیدم که روی کاناپه نشسته و خیره نگاهم میکرد. مایکل دوباره شانههایم را گرفت و از خودش دور کرد. مستقیم در چشمانم نگاه کرد. برق اشک در چشمانش دیده میشد، اما من همچنان متعجب نگاهش میکردم. خانهای جدید، آدمهایی جدید شاید هم زندگیای جدید، اگر از موج عظیم افکارم میتوانستم زنده بیرون بیایم. مایکل دستم را گرفت و به سمت کاناپهی شرابی رنگی که چند لحظه پیش خودش روی آن نشسته بود، هدایتم کرد. نشستم. باران که در قاب در ایستاده بود رو به مایکل گفت: - شاید بهتر باشه یهکم تنهاشون بذاریم. مایکل تأیید کرد و به سمت در رفت. هر دو از کلبه خارج شدند و در را پشت سرشان بستند. در موقعیتی قرار گرفته بودم که نمیدانستم باید چه کاری انجام بدهم. از روبهرو شدن با یه بچه فراری بودم. اطراف را نگاه کردم. کلبهای کوچک و قدیمی بود. جز همان کاناپهای که ما رویش نشسته بودیم، چیز زیادی در آن نبود. روبهرویم گاز و شیر آبی قدیمی بود که نشان میداد آشپزخانه است. به صورتش نگاه کردم. او به روبهرو خیره شده بود. حالا که دقیقتر نگاه میکردم رنگ نگاهش مثل من بود، تیره و سرد. در چشمانش با دقت میشد هالهای از ماه را دید. پوزخندی زدم. دهانم برای حرف زدن باز شد که زودتر از من گفت: - تو الان خواهرمی؟ آب دهانم را قورت دادم، ابروهایم بالا رفت. - ان... انگار آره. من هم مثل او، خیره به روبهرو شدم و دستانم را در هم قفل کردم. دهانم را باد کردم و نفسی آسوده بیرون دادم. - مامان همیشه ازت تعریف میکرد. به سمتش چرخیدم. همچنان خیره به روبهرو بود حرفی نداشتم. غمگین نگاهش کردم. - میدونی، همیشه دوست داشتم پیشم باشی. سعی کردم لبخندی ساختگی روی لبانم بیاورم اما موفق نشدم. صدایم را از جایی در وجودم پیدا کردم و گفتم: - اَل... الان که اینجام. به سمتم چرخید. با چانهای لرزان و چشمانی که نیش اشک در آن دیده میشد با صدایی لرزان گفت: - من هیچوقت تصورم از خواهرم، یه قاتل نبود. خیره در چشمانش ماندم. چونهام لرزید، چشمانم پر شد. خشک شده بودم. حرفی برای گفتن نداشتم. حق داشت قاتلی را به عنوان خواهرش نپذیرد. حق داشت کسی را که به سمتش اسلحه گرفته بود خواهر نداند. سرم را پایین انداختم. در برابر یک دختر نیموجبی شرمنده شدم. در چشمانم اشک جمع شد. قطرهای روی کاناپه افتاد. خیلی سریع باقی اشکهایی که راهشان را پیدا کرده بودند پس زدم و با صدایی لرزان آنقدر آهسته که فقط خودم میشنیدم، گفتم: - اما تو گفتی اگه خوب بشم، میتونی مامانت رو با من شریک بشی. سرم را بلند کردم و به چشمانش نگاه کردم. چهرهاش تار شده بود، اما او هم مثل من اشک میریخت. - الان، نمیخوام. دوباره اشکم ریخت و سر به زیر انداختم. با زخم کنار ناخنم بازی میکردم. - من هم اگه جای تو بودم، نمیخواستم. ناگهان دستش را روی ساعدم کوبید سوزش گرفت. چشمانم را سمت صورتش چرخاندم. - قول میدی خوب باشی؟ سرم را تندتند به نشانهی تأیید تکان دادم. نمیخواستم از من بترسد. از منی که هیچکدام از اینها انتخاب خودم نبود. - اگه قول بدی... صدایش آهستهتر شد. سرش را پایین انداخت. - فکر کنم بتونم بهت بگم خواهر. اشکهایم میچکید. اما این بار دستم برای پاک کردنشان نمیرفت. اجازه دادم مسیرشان را بروند، سد راهشان نشدم. - آیلا... سرش را بلند کرد. نگاهم کرد. - بهت قول میدم اون کسی که ازش میترسی نباشم. من، من همین الانش هم چیزی که میخوام نیستم. به پاهایم خیره شدم. - من هیچوقت کسی نبودم که انتخاب خودم باشه. اما فقط به خاطر تو بچه تغییر میکنم. ضربهای به شانهام زد و با گریه گفت: - بهم نگو بچه! نگاهش کردم. خندهام گرفت. لبانم کش آمد خیلی ارام به سمتش خم شدم. دستانم را دورش با تردید حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هر دو در آغوش هم گریه میکردیم. من او را یافته بودم و همین برایم کافی بود. دوست داشتم جهان همین حالا خلاصه شود. همینجا در آغوش خواهر ویران شود. با گریهای که هر لحظه شدت میگرفت، نالیدم: - بخوای نخوای، بچهای! در حالی که هق میزد، تهدید کرد. - یه بار دیگه بگی بچه، میزنمتا! خندهام گرفته بود. انگار قرار بود من زیادی عاشق این بچه بشم. قرار بود عاشق کسی به نام خواهر بشم. در باز شد و قامت باران در چارچوب ظاهر شد. با لبخندی زیبا گفت: - نه انگار همهچیز خوبه. لبخند بزرگی زدم. از آیلا جدا شدم و اشکهایم را پاک کردم. باران کنارمان روی کاناپه نشست و پشت سرش مایکل رو به رویمان ایستاد. باران دستانش را روی شانههایم انداخت و گفت: - فکر کنم بغلهای زیادی بهت بدهکارم! باز هم آن لبخند زیبا و مخصوص خودش را زد و بغلم کرد. نرم و آرامشبخش بود. بوی عطرش شبیه هیچ عطری نبود که پیش از آن استشمام کرده باشم. انگار بوی بهشت بود، شاید هم بوی مادر. ازم جدا شد. مایکل دستانش را قفل کرده، رو به جلو خم شده به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود. - یه مشکلی هست. نگاهم کرد و گفت: - الاناست که پیدامون کنن. در میان آیلا و باران بودم. آیلا به من نزدیک شد. میترسید. برای همین دستم را از پشت روی تکیهگاه کاناپه طوری که با او تماسی نداشته باشم، اما او احساس راحتی کند گذاشتم تا بیشتر نزدیک شود. - خب، باید بریم. باران متفکر گفت: - ولی الان کجا میتونیم بریم؟ - من یه خونهی امن دیگه دارم. باران با هیجان به سمتم برگشت. - عالیه! کجاست؟ - فکر کنم یه کم زمان ببره بهش برسیم. آیلا با تعجب پرسید: - یعنی چی؟ - یعنی خونهی امنم اینجا نیست، بچه. اخمهای آیلا درهم رفت. این اخم فقط برای بچه خطاب کردنش بود. مایکل گفت: - کجاست؟ پوزخندی زدم و گفتم: - تو شهری که همیشه شبه. همه با تعجب نگاهم کردند. آیلا گفت: - مگه کشوری هم هست که همیشه شب باشه؟ بینیاش را با انگشت اشارهام لمس کردم و گفتم: - هیچ کشوری همیشه شب نیست، ولی این کشور تو زمستونها بیشتر وقتها شبه. مایکل با نیشخندی پیروزمند گفت: - لباسهای سنگین بپوشید، چون قراره بریم نروژ! لبخندی زدم و گفتم: - اما قبلش باید یه جایی برای گم و گور شدن پیدا کنیم. باران از جایش برخاست و گفت: - خب، چرا نشستیم؟ پاشید بریم!
-
پارت چهلوهفت میان تخت و دیوار نشسته بودم، دستانم را روی چشمانم گذاشته و با غریزهای عجیب برای بیرون کشیدن چشمانم مقاومت میکردم. چندین روز گذشته بود، و در این چند روز فقط آب خورده بودم. همیشه کنار لیوان آب یک تکه نان هم میگذاشتند، اما دستنخورده میماند. اشتهایم کور شده بود. دیگر درکی از اطراف نداشتم. هر از گاهی توهم میزدم؛ سارا یا سونیا را کنارم میدیدم، با آنها صحبت میکردم و بعد تازه میفهمیدم که واقعی نیستند و تمام مدت با خودم حرف میزدهام. گاهی باران را میدیدم که گوشهی اتاق با نگرانی نگاهم میکرد. آیلا را میدیدم که با چشمان براقش لبخند میزد. رایان را میدیدم که با تمسخر نگاهم میکرد و وقتی میخواستم به سمتش حمله کنم، میفهمیدم که دیوانه شدهام. دکتر داشت موفق میشد. شک نداشتم؛ چند روز دیگر خودم را میکشتم. نور سفید، دوباره پلکهایم را میسوزاند. انگار این اتاق قسم خورده بود روانم را، مثل یخزدگی آرام، از درون تکهتکه کند. صدای خندهی دکتر سایکو هنوز در گوشهایم میپیچید. درکی نداشتم، فقط میدانستم دارم از مرز انسان بودن خارج میشوم. ناگهان صدای تقتق ریزی از گوشهی سقف آمد. سقف سفید ترک برداشته بود. قطرهای از دریچهی کوچک چکید. سیستم امنیتی با بینظمی سوسو میزد و صدای هشدار عجیبی پخش میشد. شاید یک هک بود، حرفهای. فقط کسی میتوانست این را انجام دهد که به سیستم مرکزی دسترسی داشته باشد. لحظهای گیج و مبهوت، سر بلند کردم. از سقف، یک ربات پرندهی کوچک پایین افتاد و پیامی را روی صفحهاش نشان داد: - من اینجام. حرکت نکن. مامانت. چشمانم بازتر شد. قلبم به تپش افتاد. هنوز باورم نمیشد که او اینجاست. لحظهای بعد، انفجار کوچکی در دیوارهی پشتی اتاق ایجاد شد. به سختی از جا بلند شدم. دود و آتش به اتاق پاشیده بود. دو سایه وارد اتاق شدند. یکیشان را شناختم. واقعاً باران بود. اما مردی که کنارش بود، غریبه بود. - زودتر بجنب. فقط شصت ثانیه فرصت داریم. من همچنان مبهوت، خیرهشان بودم که باران به سمتم دوید، دستم را گرفت و از تونل تنگ و تاریکی که ایجاد کرده بودند، گذشتیم. صدای تیراندازی به گوش میرسید. خروجی تونل به وسط درگیریها ختم میشد؛ محافظهای مسلح و سیستمهای لیزری در انتظارمان بودند. مرد کناریام با صدایی خشدار گفت: - سیستمها با من. لپتاپی را از کولهاش بیرون کشید. باران سری تکان داد و بازویم را گرفت. من هنوز گیج و منگ بودم. تازه فهمیده بودم که هوا تاریک است. بعد از آنهمه روشنایی، تاریکی چشمانم را نوازش میداد. قدرت حرکت نداشتم. میدانستم باید کمکشان کنم، اما ذهنم هیچ دستوری نمیداد. فقط نگاهشان میکردم. کمی زمان میخواستم... آنجا آسیب دیده بودم. نه فقط من، سارا و سونیا هم. در حالی که از تونل خارج میشدیم، باران رو به مرد نقابدار کرد و گفت: - میتونی بیای؟ او با خونسردی سری تکان داد: - از پس خودم برمیام. - روت حساب میکنم. از تونل خارج شدیم. باران در حالی که با یک دست اسلحه را گرفته و به سمت محافظها شلیک میکرد، با دست دیگر مرا پشت سرش میکشید. در راهرویی که به پارکینگ امنیتی ختم میشد، پناه گرفتیم. باران با دو دست شانههایم را گرفت و خیره به چشمانم نالید: - خوبی؟ خیلی نگرانت بودم. جوابی ندادم. چیزی نداشتم بگویم. فقط منگ نگاهش میکردم. قلبم پاسخ میداد، اما مغزم هنوز دستور نمیداد. صدای شلیکها نزدیکتر میشد. لیزرها هنوز فعال بودند و راه خروج را بسته بودند. باید کاری میکردم. باران نمیتوانست بهتنهایی از پسشان بربیاید. خیلی آرام، ناگهانی، اسلحه را از دستش گرفتم. نمیدانستم میتوانم شلیک کنم یا نه، اما از هیچ بهتر بود. باران کلت دیگری از پشت کمرش درآورد. صدای شلیکها کمتر شده بود، اما صدای پا نزدیکتر میآمد. یکی از محافظها آرام وارد راهرو شد که بدون مکث، به سرش شلیک کردم. پشت سرش، بقیه وارد شدند. لیزرها هنوز فعال بودند؛ میفهمیدم هک سخت است، اما باید عجله میکرد. من و باران بیوقفه، بیجهت فقط شلیک میکردیم. چشمانم دوتا میدیدند. سرم سنگین و پوک شده بود. ناگهان دیدم لیزرها غیرفعال شدهاند. با یک دست شانهی باران را لمس کردم و به پشت اشاره کردم. همچنان در حال شلیک قدمبهقدم عقب رفتیم. به در پارکینگ رسیدیم. با سرعت آن را باز کردم، باران را هل دادم و پشت سرش وارد شدم. در را بستم. گلولهها به در ضدگلوله برخورد میکردند. در آنجا، یک بوگاتی مشکی میدرخشید. مثل روحی در تاریکی. مروارید سیاهی که انگار با دیدنم لبخند زد. خودم را داخل ماشین انداختم. نفسهایم سنگین بودند اما چشمانم بازتر شده بودند. حالا این من بودم که باید زنده میماندم. باران پشت فرمان نشست. ماشین با صدایی الکترونیکی روشن شد: - دروازه خروج اضطراری فعال شد. فقط ۱۲ ثانیه تا بستهشدن. بوگاتیام غرید و سرعت گرفت. دروازهی فلزی باز شد. گلولهها به بدنهی ضد گلولهاش میخوردند، اما هیچچیز، هیچچیز نمیتوانست جلوی این فرار را بگیرد. در آخرین لحظه، با یک چرخش حرفهای از دروازه عبور کردیم؛ فقط یک ثانیه مانده بود. ماشین ساعت چهار صبح را نشان میداد. خیابانها خلوت بودند و باران یا بهتر بگویم، مادر با سرعت در خیابانها میراند. ماسکش را از صورت برداشت، به سمتم چرخید و با چشمانی که برق میزدند، لبخند مهربانی زد: - حالت خوبه؟ سری تکان دادم. اما ذهنم پر از سؤال بود. چطور توانسته بود به تنهایی مرا نجات دهد؟ آنهم از جایی که پر از نگهبان و دوربین بود؟ الان کجا بودند؟ - تو. به سمتم چرخید. - چطور تونستی منو نجات بدی؟ خیره به روبهرو گفت: - همونطور که دیدی. بلندتر گفتم: - ولی چرا انقدر راحت؟ چرا هیچ نگهبانی نبود؟ تو، تو کی هستی؟ - اوه اوه عزیزم، به من شک نکن. من همونیم که تا الان میشناختی. با فشار خون بالا غریدم: - اگه اینقدر مهم بودم، پس اینهمه مدت کجا بودی؟ چند بار بگم دیر کردی؟ چشمانش غمگین نگاهم کردند. فهمیدم حرف اشتباهی زدم. هرچه بود، او مادر بود. حتماً دلیلی داشت. قطعاً. - فکر کنم زیادی تند رفتم. نگاهم را دزدیدم، به پنجره خیره شدم. دستش را پس کشید و ماشین به راه افتاد. بقیهی مسیر در سکوتی آزاردهنده گذشت. معذب بودم. شرمنده. از حرفی که زده بودم. از دلی که شکسته بودم. از نگاه مادرانهای که با چند کلمه از خودم رانده بودم. جلوی کلبهای کوچک در دل جنگل ترمز گرفت. بدون حرف پیاده شد. من هم پشت سرش. از دوتا پله بالا رفتیم. در کلبه را باز کرد و دوباره با همان نگاه مادرانه گفت: - به خانواده خوش اومدی، آیما. با این حرف، دوباره شرمنده شدم. سرم را پایین انداختم. دستش را روی کمرم گذاشت و آرام به داخل هدایتم کرد.
-
پارت چهلوشش با تنگی نفس از خواب پریدم. با سرعت روی تخت نشستم و نفسنفس میزدم. کابوس دیده بودم، یا شاید تکهای از خاطراتم را به یاد آورده بودم. پریشان بودم. به موهایم چنگ زدم و آنها را به سمت بالا کشیدم. دوباره چشمانم تار شد. این روزها زیادی گریه میکردم. این خلاف طبیعت من بود. گریه کردن هرگز در کتاب من نوشته نشده بود. تمام مدت، تنفرم از باران، از مادر بیجا بود. او فکر کرده بود من هم در کنار پدر رفتهام و برای آیلا تلاش کرده بود. من مادر را یافته بودم اما قدرش را ندانسته بودم. پس اگر حالا زجر میکشیدم، حقم بود. چهرهی پدر را به یاد نداشتم. اما هرچه بود، پدر بود. جانش را داد و دم نزد. پدری که برایم غریبه بود. ولی من عاشقش شده بودم. پس راست گفته بودند؛ پدر، اولین عشق یک دختر است. پدر ببخش که دیر به یادت افتادم. گریهام شدت گرفته بود. تبدیل به ناله شده بود. صداهای ذهنم خاموش شده بودند و اجازه میدادند عزاداری کنم. عزای پدری که دوازده سال پیش از دست داده بودم. عزای مادری که پیدا نکرده، از دست داده بودم. عزای پارهی تنی که دیر به وجودش پی برده بودم. باید همان موقع که گفت نامش آیلاست، بغلش میکردم. باید محکم در آغوشش میگرفتم. سیر بغلش میکردم. اما حالا دیر شده بود. همهشان از من دور بودند. شاید فراموشم کرده بودند. همانطور که من، زمانی فراموششان کرده بودم. صورتم از اشک خیس بود. آنقدر گریه کرده بودم که چشمهایم خشک شده بودند. غم رفته بود و جایش را دلتنگی و خشم گرفته بود. تهی، به دیوار روبهرو خیره شده بودم. دیگر نور چشمانم را نمیزد. خیره به دیوار، از شدت درد نیشخند زدم. گوشهی لبهایم بالا رفت. لبخندی بزرگ روی لبهایم جا خوش کرد. رفتهرفته لبخندم به قهقههای دردناک تبدیل شد. قهقهه میزدم، اما از دلتنگیام کاسته نمیشد. برعکس، بیشتر هم میشد. آنقدر قهقهه زدم که دلم درد گرفت. شکمم را گرفته بودم و هنوز میخندیدم. هرکس مرا در آن حالت میدید، بیدرنگ به دیوانگیام پی میبرد. قهقههام، به نالهای دردناک تبدیل شد. و ناله، به فریاد. فریاد میزدم و فریادم در اتاق اکو میشد. فریادهایم هم میلرزیدند، درست مثل بدنم. به موهایم چنگ زدم و دستهای از آنها را کشیدم. موهایم میان مشتهایم آویزان بودند.فریاد میزدم و مشتهایم را به تخت میکوبیدم.
-
پارت چهلپنج چند روز بود آنجا بودم، شاید حتی یک ساعت هم نشده بود. نتوانسته بودم بخوابم. صداها نمیگذاشتند. دیگر چشمانم را نمیبستم، خیره به دیوار اتاق بودم. حتی پلک هم نمیزدم. دهانم باز مانده بود و بزاق دهانم روی تخت ریخته بود. فهمیده بودم صداها توی ذهنم هستند و واقعی نیستند. تپش قلبم هر ثانیه روی هزار بود. گاهی وقتا نفس کشیدن یادم میرفت و با یه هینی بلند نفس میگرفتم. - چند بار بهت بگم خفه شو؟ - آره با توام! انگشت اشارهم رو به دیوار گرفتم صداها توی ذهنم پخش میشد و درکی از هیچکدام نداشتم، انگار که مغزم مال خودمنبود. گفتم: - فقط چند ثانیه خفه شو، بذار چشمامو ببندم. داری دیوونهم میکنی. - فقط نادیدهم بگیر. من که آدم نیستم، درسته؟ یه حیوونم. - نه، نه، خفه شو! قهقههی بلندی زدم. - خفه شو! دوباره قهقهه زدم، ولی این بار تبدیل به گریه شد. لب پایینم اومد جلو و اشک توی چشمهام حلقه زد. اشکم از روی استخون بینیم رد شد و رفت توی چشم دیگهم. - فقط چند ثانیه میخوام بخوابم. - آره آره، فقط چند ثانیه. با خوشحالی چشمهام رو بستم. صداها قطع شده بودن. اونقدر بیخواب بودم که یادم نمیاومد آخرینبار کی خواب درست و حسابی داشتم. با قطع شدن صداها، خیلی زود رفتم تو بیخبری. *** تو خواب مدام تکون میخوردم. با وحشت چشمهام رو باز کردم. مردی سعی داشت بیدارم کنه. - بیدار شدی؟ پاشو باید بریم. پاشو! دستم رو گرفت و به سمت در رفت. جالب بود که دیگه توی اتاق سفید نبودم. چه اتفاقی داشت میافتاد؟ چهرهی مرد آشنا بود، ولی همزمان غریبه. در رو باز کرد، از لای در به بیرون نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی اون دور و بر نیست، از اتاق زد بیرون. منم پشت سرش کشیده میشدم. داشت به سمت آسانسور میرفت. به آسانسور که رسیدیم، یه مرد دیگه و باران توی آسانسور منتظر ما بودن. وارد شدیم. باران خم شد و بغلم کرد. - اوه عزیزم. با دوتا دستش صورتم رو قاب گرفت و نگران گفت: - خوبی؟ همه چی درست میشه، نترس. ولی من نگران نبودم. من با نهایت استیصال فقط نگاهشون میکردم. مردی که منو آورده بود گفت: - باران، پاشو، خودتو جمع کن، باید بریم. باران اشکهاشو کنار زد و بلند شد. گفت: - علی، من میترسم. این حرفو رو به مردی زد که همراه من وارد آسانسور شده بود. - وقتی من اینجام، چرا میترسی، عزیزم؟ اینجا چهخبر بود؟ چرا اون مرد به باران میگفت عزیزم؟ رو به مردی که هنوز یه کلمه حرف نزده بود، چرخیدم. با مهربونی دستش رو روی موهام کشید و با لبخند ساختگی گفت: - نترس آیما، ما اینجاییم. با کنجکاوی نگاش کردم. چشم چرخوندم و توی دیوارای استیلی آسانسور خودم رو دیدم. یه بچهی حدود نه، ده ساله. اینجا چهخبر بود؟ آسانسور ایستاد. علی دستم رو گرفت و به سمت بیرون دوید. هر چند لحظه یه بار برمیگشت عقب تا مطمئن شه باران و اون مرد پشت سرمونن. جلوی در ورودی ایستاد ولی درهای الکترونیکی باز نشدن. یه صندلی با در برخورد کرد و شیشهها شکست. ترسیده بودم. چند قدم عقب رفتم و به پشت سرم نگاه کردم. مردی که پشت ما بود در رو شکسته بود. باران دستم رو گرفت و بغلم کرد. با امیدی توی صداش گفت: - ششش، چیزی نیست، نترس. دستهام رو دورش حلقه کردم. یهدفعه آژیرهای ساختمون به صدا دراومدن. نور قرمزی همهجا رو روشن کرد. علی منو از بغل باران گرفت و دوباره بلندم کرد. از رو شونهش بیرونو دیدم. چندتا مأمور سیاهپوش آماده بودن. علی فریاد زد: - پشتبوم! و به سمت آسانسور دوید. باران و اون مرد پشت سرمون بودن. به آسانسور رسیدیم. علی دکمهی پشتبوم رو زد. من ترسیده بودم و محکمتر بهش چسبیدم. - نترس عزیزم، بابا اینجاست. نترس. بابا؟ اون پدرم بود. توی آغوشش حس امنیت داشتم. میتونستم خودم رو راحت رها کنم. آسانسور لرزید و ایستاد. در باز شد. علی داد زد: - از پلهها باید بریم! پلهها رو دوتا یکی میرفت. بالاخره رسیدیم به پشتبوم. در رو باز کرد و وارد شدیم. مردی که کنار باران بود به لبهی پشتبوم دوید. باران فریاد زد: - مایکل، چیکار میکنی؟ مایکل طنابی سیاه رو نشون داد و گفت: - برای همچین روزی آمادهاش کردم. طناب از ساختمون ما تا ساختمونی وسط شهر کشیده شده بود. انگار سیم برق بود. علی با هیجان گفت: - ایول، آفرین! و رفت سمت در ورودی پشتبوم. مایکل که باران رو آمادهی پایین رفتن از طناب میکرد، فریاد زد: - داری چیکار میکنی؟ - دارن میرسن. باید وقت بخریم! منو زمین گذاشت، یه میله برداشت، یه سرشو گذاشت لای دستگیرهی در، سر دیگهشو روی زمین گذاشت و محکم لگد زد که فیکس شه. صدای مشت و ضربههای شدید مأمورا پشت در میاومد. علی دوباره بغلم کرد و به سمت باران و مایکل دوید. از رو شونهش دیدم میله داره میافته. خواستم چیزی بگم ولی دیر شده بود. میله افتاد، در باز شد و چند مأمور همزمان از فاصله شلیک کردن. تیر خورد به شونهها و کمر علی. خون به صورتم پاشید. صدای جیغ باران بلند شد. به صورت علی نگاه کردم. هنوز بغلم کرده بود. توی چشماش اشک جمع شده بود. به سمتم برگشت، دستم رو گرفت و بوسید. با زانو افتاد زمین، ولی هنوز ولم نکرده بود. - نترس بابایی، نترس. انگار چیزی نمیفهمیدم. فقط صدای التماسهای باران به مایکل رو میشنیدم. علی سرم رو به سینهش چسبوند و با صدای لرزون گفت: - پا میشم... از اینجا میریم، باشه؟ چونهم میلرزید. اشک از چشمش چکید و خورد به صورتم. - فقط یه کم میخوابم... بعدش با هم میریم. سرم رو آروم تکون دادم. چشماش سفید شد. با صورت خورد زمین و من زیر اون حجم بزرگ امنیت گیر افتادم. صدای فریاد باران و مایکل میاومد. - باران، باید بریم! - چطور انتظار داری برم؟! سرم رو به سمتشون چرخوندم. مایکل تلاش میکرد باران رو کنترل کنه. - باران، اونا دیگه نمیتونن برگردن، ولی بچهتو میتونیم نجات بدیم. باران کمی آروم شد، مردد به سمت طناب رفت. مأمورا به لبهی بام رسیدن، ولی اونا رفته بودن. شلیک شروع شد. به دستهام نگاه کردم؛ غرق خون بودن.
-
پارت چهلوچهار چند ساعت بعد- شاید چند روز. همانجا روی زمین نشسته بودم و زانوهایم را محکم بغل کرده بودم، آنقدر که پوست کنار ناخنم را به دندان گرفته بودم و زخم شده بود. مدتی بود نخوابیده بودم؛ تشنه و گرسنه بودم و از ساعت و روز هیچ خبری نداشتم. نمیدانستم صدای سارا و سونیا در ذهنم حک شده یا هنوز هم پخش میشد. دستانم را روی گوشهایم گذاشته بودم تا شاید صداها را مهار کنم، اما بیفایده بود. مغزم درد میکرد و سرم سبک بود. احساس خفگی داشتم. در این چند ساعت گذشته حتی یک لحظه هم چشمانم را باز نکرده بودم. میترسیدم کنترل خودم را از دست بدهم. مدام میلرزیدم و عرق میریختم. زمان را کاملاً فراموش کرده بودم و ترسم این بود که شاید خودم را هم فراموش کنم. چند وقت بود آنجا بودم؟ نمیدانم، شاید بیخوابی به سرم زده بود، شاید اگر میخوابیدم، همه چیز درست میشد، شاید صداها قطع میشدند. شاید همهی اینها کابوسی بیش نبود. چشمانم را آرام باز کردم و با حجم عظیمی از نور مواجه شدم. دستم را جلوی چشمانم گذاشتم و وقتی چشمانم به نور عادت کرد، اطراف را دیدم. لیوان آب را کنار در روی زمین دیدم. چشمانم از تعجب گرد شده بود. به سختی از زمین بلند شدم، انگار بدنم به زمین چسبیده بود. صدای ترق و تروق استخوانهایم آزاردهنده بود. خودم را به لیوان آب رساندم و با یک نفس آن را سر کشیدم؛ انگار جان تازهای گرفته بودم. خودم را روی تخت انداختم، به امید خواب، به امید اینکه اگر بخوابم، صداها خاموش شوند، روشنایی خاموش شود و من خاموش شوم.
-
پارت چهلوسه فلشبک – سه سال پیش ماموریت هکر مرده صدای قدمهایم روی فلز سرد سالن میپیچید. سکوتی سنگین فضا را بلعیده بود. نفسها حبس، نگاهها خشک، و فقط صدای تق، تق پاشنههای بوتهای مشکیام بود که مثل ناقوس مرگ نزدیکیاش را خبر میداد. چشمانم، همان تیلههای تیره و یخزده، اطراف اتاق را کاویدند. خنثی، خالی. در چهرهام نه پیروزی بود نه ترس؛ انگار اصلاً آدم نبودهام. فرمانده از جایگاه بالا پایین آمد و با صدای خشدارش گفت: - مأموریت؟ بیآنکه حتی پلک بزنم، جواب دادم: - مأموریت انجام شد. هدف نابود شد. همهی اطلاعات بازیابی شد. فرمانده مکث کوتاهی کرد و پرسید: - باقی تیم؟ مارکوس؟ سلین؟ رایدر؟ لحظهای طولانی گذشت. آرام سرم را کمی کج کردم، اما نه از احترام، بلکه از خستگی. - دیگه نیازی بهشون نبود. صدای نفسها در سالن تیزتر شد. یکی از افسران پزشکی جلو آمد و زیر لب زمزمه کرد: - خدای من همشون مردن؟ حتی نگاهی به سمتش نکردم. فقط جواب دادم: - خودشونو فدا کردن، من زنده موندم. اطلاعات مهمتر بود. لبخندی نیشدار زدم: - شاید من، مهمتر بودم. فرمانده چانهاش را آرام لمس کرد. سکوت همچنان برقرار بود، تا اینکه یکی از تازهواردها، خیره به چهرهی خونآلودم، زیر لب گفت، اما آنقدری بلند که همه بشنوند: - اون، مثل سایهست. سکوتی برقرار شد. لحظهای بعد، کسی دیگر با لحنی سنگینتر گفت: - اون، ملکهی تاریکیست. چیزی در نگاه فرمانده لرزید. لبخندی محو زد. تلخ و خسته. - از امروز این، اسمش خواهد بود. بذار همه بدونن، سایههای شب فرمانروایی پیدا کردن. حتی خمی به ابرو نیاوردم.به سمت در خروجی قدم برداشتم و تنها چیزی که گفتم، این بود: - اسما مهم نیستن. *** زمان حال اینگونه بود که نام ملکهی تاریکی را گرفته بودم، انگار ان موقع قویتر از الان بودم. خونسردتر و کشندهتر، اما الان در حال فروپاشی بودم، حس میکردم به پایانم زیادی نزدیکم. - هرگز بهت چیزی نمیگم، حتی اگه دیوونهم کنی. صدایی نیامد. جوابی نداد. سرم را بین دستهایم گرفتم و روی زمین سُر خوردم. زانوهایم را بغل کردم و چشمانم را بستم. باید تمرکز میکردم. نباید به فروپاشی نزدیک میشدم. نباید علائم نشون میدادم. لحظهای بعد، دوباره صدای سونیا در اتاق پخش شد. نه. نه. در این اتاق لعنتی، مجبور بودم تحملشون کنم. - نه، ولشون کنین! منو بکشین ولی اونارو ول کنین! نالههای خفهی سونیا تبدیل به گریه و فریاد شد. بدنم داغ میکرد، سرم مثل بادکنک هلیومی بالا میرفت. تپش قلب، تنگی نفس. شک داشتم بتونم بیشتر از یک ساعت دیگه دوام بیارم. گریههای سونیا قطع شد، و صدای سارا اومد که کمک میخواست. فریادهاش از گوش تا قلبم رو سوراخ میکرد. قلبم رو هزار تکه میکرد. من که اینهمه روی بیتفاوتیم نسبت به این دو خواهر کار کرده بودم. من، که حاضـر بـودم جونمو بدم برای اونا. آخ رایان. آخ که با فریاد و عذاب میکشمت! صدای سارا و سونیا قطع نمیشد. پشت سر هم پخش میشد. در این اتاق لعنتی، شب نمیشد. میترسیدم چشمانم را باز کنم، میترسیدم نور ببینم، میترسیدم کور بشم، یا کر بشم. من در حال مرگ بودم. روحم داشت میمرد و او که نامش باران و مادر بود. دور از من شاید منتظرم، شاید در شروع زندگیای دیگر. بیخبر از اینکه من اینجا، دارم روحم رو از دست میدم. دستانم میلرزید، و عرق میکرد. عرق سرد از بدنم میچکید. تب داشتم، اما از سرما میلرزیدم. دوست داشتم کر بشم. فقط برای اینکه نالهها و فریادهای سارا و سونیا رو نشنوم.
-
پارت چهلودو با فریاد سارا از خواب پریدم. روی تخت نشستم و گیج به اطراف خیره شدم. سارا که اینجا نبود. پس صدایش از کجا میآمد؟ طول اتاق را طی کردم. سارا همچنان فریاد میزد و کمک میخواست. - کمک! با گریه ناله میکرد: - کمک کنین... کمک. چشمانم از حدقه بیرون زده بود. با ضربان قلبی تند و تنگی نفس، به اطراف خیره مانده بودم. کف دستانم از عرق خیس شده بود. مدام حرفش در ذهنم میپیچید: حیوون عوضی. صدای گریهی سارا. او طاقت شکنجه را نداشت، ضعیف بود. انگار در پر قو بزرگ شده بود. سکوت. بعد از چند لحظه، صدای نالهی کسی دیگر آمد. نالههایی که انگار در گلویش خفه میشد. با دقت گوش دادم تا بفهمم چه کسیست. آب دهانم را با ترس قورت دادم و گوشهایم را تیز کردم. میترسیدم. نکند سونیا باشد؟! نالههای خفهشده. آخهای بغضآلود. اشک در چشمانم حلقه زد. با تمام توان فریاد زدم: - عوضی! داری باهاشون چیکار میکنی؟! نالههای سونیا قطع شد. صدای دکتر به گوش رسید که آرام و خونسرد گفت: - خب باشه هرچی تو بگی. فقط بگو خونهی امنت کجاست. چانهام میلرزید. اشک روی گونهام چکید. - ولشون کن. - من شرطم رو گفتم. دستم را روی پیشانیام گذاشتم. آشوبزده و آشفته بودم. حاضـر بـودم بمیرم، اما آنها بهخاطر من آسیبی نبینند. - منو بگیر، منو شکنجه بده، فقط اونا رو ول کن. دکتر با خندهای بلند و پر از تمسخر گفت: - تو که داری شکنجه میشی. بیشتر از این باهات چیکار کنم؟ جز اینکه نزدیکتریناتو اذیت کنم؟ دیگه توان ایستادگی نداشتم. - منو بکش، ولی اونا رو ول کن، خواهش میکنم. - تو که میگفتی برات مهم نیستن! اشکها دیدم را تار کرده بودند. چه باید میکردم؟ اگر آدرس اشتباهی میدادم، شاید اونا رو میکشتن. اشکها بیصدا از صورتم میریختند. این روزا ضعیف شده بودم. دلم آغوش میخواست. دلم خندههای سارا، چشمغرههای سونیا. من. این روزا عجیب مرگ میخواستم. - خواهش میکنم. ولشون کن. - نه، تا وقتی که به خواستهم برسم. به شقیقههام چنگ زدم و با فریادی از ته وجودم نالیدم: - نه، نه، نمیتونم! اونـا، اونا خانوادمن. - پس خانوادهای که نمیشناسی رو به دوستات ترجیح میدی؟ با انگشت اشارهام تهدیدوار در هوا تکان دادم. قطرههای اشک از گونههام فرو میچکید. از میان دندانهای فشردهام غریدم: - اگه اتفاقی براشون بیفته، میکشمت. به بدترین شکلی که حتی تصورشم نمیتونی بکنی! - ملکهی تاریکی، تو الان جایی نیستی که بخوای تهدید کنی. نیشخند زدم. ریلکس روی تخت نشستم. پا روی پا انداختم و به نقطهای نامعلوم، خیره شدم.
-
پارت چهلویک چند ساعت بعد بیخوابی داشت دیوانهام میکرد. از نشستن طولانی، کمر و پاهایم به شدت درد میکرد. دستانم را حس نمیکردم؛ از زیر سطل میتوانستم کبودی و خونمردگی را در انگشتانم ببینم. دستهایم بنفش شده بودند. آرزو میکردم بیهوش شوم، اما قطرهها نمیگذاشتند. اصلاً مگر آب این کیسه تمام نمیشد؟ قطرهها روی سطل جمع میشدند و بعد روی سر و صورتم میلغزیدند. در باز نشده، صدای دکتر را شنیدم: - هنوزم نمیخوای بگی کجان؟ با بیحالی جواب دادم: - خودتون گفتین بکشمشون، الان چرا افتادین دنبالشون؟ دکتر نزدیکتر شد. نچنچی کرد و شروع به باز کردن دستهایم کرد. - بهشون گفته بودم اینقدر محکم نبندن، بیشعورا. نفس عمیقی کشیدم. طوری رفتار میکرد انگار هیچوقت شکنجهام نداده. وقتی مچم را آزاد کردم، انگشتانم با درد تیر کشیدند. با سختی دستم را بالا آوردم، سطل را از روی سرم برداشتم و پرت کردم روی زمین. زیر لب غر زدم: - تف به روحت. دکتر بالای سرم ایستاد، نیشخندی زد. نمیتوانستم تشخیص دهم خودش است یا سایکو. به چشمانش نگاه کردم. عادی به نظر میرسید. انگار سوالم را از ذهنم خوانده باشد، گفت: - سایکوام. رویم را برگرداندم. داشت پاهایم را باز میکرد. - فکر نمیکردم انقدر دووم بیاری. سگجونتر از چیزی هستی که فکرشو میکردم. مچهایم را به سختی ماساژ میدادم. دستهایم مثل چوب خشک شده بود. رنگ کف دستانم چیزی بین سورمهای و بنفش بود. سایکو ایستاد و گفت: - پاشو. پاهایم یاری نمیکرد. حالت تهوع داشتم. بیخوابی بر سرم چنگ انداخته بود. با نیشخندی خسته گفتم: - چطوره به همون سگات بگی بیان منو ببرن به همون گوری که میخوای؟ میدانستم مخالفت فقط وضعم را بدتر میکند. بهتنهایی در برابر آنها هیچ شانسی نداشتم، فعلاً چارهای جز همکاری نبود. ابروهایش را بالا انداخت. - حتماً. بعد با صدای بلندی نگهبانها را صدا زد. دو نفر آمدند، زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند. پاهایم روی زمین کشیده میشد. حتی توانایی بالا آوردن سرم را هم نداشتم، اما نور قرمز راهروها را میدیدم. حدس میزدم طبقهی آخر باشیم. نگهبانها مرا پشت سر سایکو وارد اتاقی سفید کردند و روی تختی فلزی پرتم کردند. با اشارهی سایکو، آنها بیرون رفتند. میدانست که توانایی حمله ندارم، حتی نشستن هم برایم سخت بود. نیمخیز شدم. سایکو را نگاه کردم. گفت: - میدونم از سفید چقدر متنفری، ولی همینه که هیجانانگیزش میکنه. اتاق سفید بود. سقف، دیوارها، حتی تخت. دیوارها طوری طراحی شده بودند که انگار در حال حرکتاند. هیچ وسیلهای نبود جز یک تخت فلزی و یک دستشویی در گوشه. با تردید پرسیدم: - طبقهی چهاردهم، طبقهی شکنجهست، درسته؟ ما الان اونجاییم؟ میخواستم مطمئن شوم. آن روز از در تهویه صدای ناله و نور قرمز دیده بودم. اگر اینجا اتاق شکنجه بود، پس ما سالها زیر صدای فریادهای آنها خوابیده بودیم، و این تنم را به لرز میانداخت. سایکو سرش را به نشانهی تأیید تکان داد: - واقعاً باهوشی. مثل مامان و بابات. قلبم تیر کشید. ادامه داد: - دیدی گفتم یه روز میبرمت این طبقه؟ من به قولم عمل کردم. با نفرت نگاهش میکردم. چندشم میشد از بودنش. نفسهای عمیق میکشیدم که کنترل خودم را از دست ندهم. - میدونی؟ موندن تو این اتاق خیلی اذیتت میکنه. ولی اگه حرف بزنی، نیازی به این کارا نیست. با پوزخند تمسخرآمیزی جواب دادم: تو خوابت ببینی. سایکو ابرو بالا انداخت. ژست متفکرانه گرفت: - شاید ولی تو که نمیخوای دوستاتو اذیت کنم، نه؟ منظورش سارا و سونیا بود؟ نه، نمیتونست، یا شاید میتونست؟ - فکر میکنی برام مهمه؟ - نیست؟ ساکت ماندم. چشم ازش برنمیداشتم. مهم بودن، خیلی هم. تنها کسانی بودن که نمیخواستم تو این جهنم لعنتی صدمه ببینن. با صدایی بیتفاوت گفتم: - تنها چیزی که الان بهش فکر نمیکنم همینه. سایکو به سمت در رفت: - میبینیم. چه باید میکردم؟ نمیتونستم اجازه بدم بهشون آسیب بزنه، اما اینجا هم کاری ازم ساخته نبود. تنها کاری که ازم برمیاومد، زنده موندن بود. روی تخت دراز کشیدم. حتی سقف هم در حال حرکت بود. رنگ سفید مثل سیلی به چشمانم میکوبید. سفید هیچوقت با من سازگار نبود؛ زیادی تمیز، زیادی بیرحم، زیادی روشن. چیزهای وحشتناکی در مورد این نوع شکنجه شنیده بودم. کسانی که تحت این شرایط بودن، خودشون رو کور میکردن. رکوردش هم سه روز بود. من نمیخواستم کور شم. نمیخواستم بمیرم. حداقل الان نه. چشمانم را بستم، ساعدم را روی چشمهایم گذاشتم که از نور دور باشم. فقط چند ساعت خواب، شاید کمکم میکرد. قبل از اینکه بازی جدید شروع شود.
-
درخواست طراحی جلد رمان نبض مرگ | donya کاربر انجمن نودهشتیا
donya پاسخی برای donya ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
بله عالیه ممنونن- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت چهل (چند ساعت بعد) چشمهایم بسته میشد. دیگر توان باز نگه داشتنشان را نداشتم. خاموش شدند و سرم لحظهای افتاد. در همان لحظه قطرهای به سطل خورد. با وحشت پریدم. چشمانم از حدقه بیرون زد. قلبم دیوانهوار میتپید. این وضعیت هر دو دقیقه یکبار تکرار میشد. هر بار وحشت و اضطراب را بههمراه داشت. سعی میکردم خودم را مشغول نگه دارم. بیدار بمانم. مثلاً هر دو دقیقه یک قطره میافتاد. در حالت عادی ضربان قلبم هفتادوچهار بار در دقیقه بود، ولی حالا صدوده بار در دقیقه میزد. تنفسم در حالت عادی پانزده بار در دقیقه بود حالا بیستوپنج بار. دیگر خسته شده بودم. نمیخواستم ادامه بدهم. چه میشد اگر میگفتم؟ اگر اعتراف میکردم؟ تف به روحت رایان، که نجاتم دادی. ضربهای به سطل و لرزش کل بدنم. امیدوارم این همه زجر بیهوده نباشد. چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد. میخواستم فریاد بزنم، اما این یعنی پذیرفتن شکست. میخواستم فرار کنم، اما حتی نمیتوانستم سرم را تکان بدهم. کف سرم میسوخت، زخم پهلویم آتش گرفته بود. این قطرهها روانم را هدف گرفته بودند و مرا وادار به اعتراف میکردند. اما نمیتوانستم. من نمیتوانستم. نه بعد از اینکه توانسته بودم آنها را فراری دهم. نمیتوانستم لوشان بدهم. به هر حال با همهی اشتباهاتشان حداقل او مادرم بود. شاید برای من نه، ولی آیلا نباید مثل من میشد. میخواستم اگر شرایط اینگونه نبود، گاهی به دیدنش بروم، شاید برایش عروسک هم میخریدم. ناخواسته، قطره اشکی از چشمم سر خورد. نتوانستم عقبش بزنم. بیصدا، قطرههای دیگر نیز راه خودشان را پیدا کردند. با هر قطره، لرزش جانم را میگرفت؛ و دلیلی میشد برای ریختن اشکهای بعدی. نفسم را حبس کردم تا شاید گریهام بند بیاید. نباید گریه میکردم. نباید اشکهایم را میدیدند. صورتم پف کرده بود، پلکهایم سنگین، بدنم خسته. به خواب نیاز داشتم، شاید خوابی ابدی. صدای باز شدن در را شنیدم. احتمالاً دکتر بود. نفسهایم را تند و عمیق میکشیدم تا کنترل روانم را حفظ کنم. صدای پایش نزدیک میشد. نیشخند زد. احتمالاً داشت به حالم میخندید؛ به اینکه ملکهی تاریکی به چنین وضعیتی افتاده. - واقعاً تویی؟ همون ملکهی تاریکی؟ دکتر نبود. صدای رایان بود. او اینجا چه میکرد؟ مگر کارش تمام نشده بود؟ با صدایی خشدار که ردِ گریه در آن موج میزد، غریدم: - تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه ماموریتت گرفتن من نبود؟ خب، تموم شد! برو به قبرستون خودت! صدایش را شنیدم: - نه تا وقتی که حرف بزنی. - پس فکر کنم قراره زیاد همدیگه رو ببینیم. باز نیشخند زد. او من را دستکم گرفته بود. من هم مامور اینجا بودم. هیچ فرقی با او نداشتم. - تو من رو خیلی دست کم گرفتی. - چیه؟ فکر میکنی با دووم آوردن زیر چندتا قطره آب، شاهکار خلق کردی؟ اینبار من نیشخند زدم. صدای خندهام در سطل اکو شد. - راست میگی. برای قانع کردن یه بچه، باید اول بپذیری. سکوت کرد. حدس میزدم اخمهایش در هم رفته باشد. صدایش آرام بود: - چرا قبول میکنی به خاطر دو تا غریبه زجر بکشی؟ اینبار طعنهای در کار نبود. واقعاً میخواست بداند. همانطور آرام و بیطعنه پاسخ دادم: - چون خانوادهم هستن. - ولی حتی نمیشناسیشون. سرم را به آرامی تکان دادم. - درسته. ولی به یاد نداشتن من، واقعیت رو تغییر نمیده. - تو درکی از خانواده نداری. چطور میتونی خودتو گول بزنی؟ - تا حالا یکی رو بغل کردی؟ نه بهتره بگم تا حالا مادرت رو بغل کردی؟ سعی داشت همچنان به من بفهماند که ارزش این شکنجه را ندارند. - داری به خاطر دو تا غریبه شکنجه میشی. چطوره جاشون رو بگی و خلاص شی؟قول میدم. بدون درد میکشمت. تکخندهای زدم. - نه، ما هنوز برای کشتن هم برنامه داریم! صدای پایش را شنیدم. به سمت در میرفت. باید بهش میگفتم. باید همه میفهمیدند که آن تراشه، قبلاً روی ما تست شده بود. پایگاهی که اینقدر بهش وفادار بودند، قبلاً از ما به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده کرده بود. - رایان؟ چند ثانیه مکث کردم. هیچ جوابی نیامد. حتی صدای نفس کشیدن. اما ادامه دادم، شاید هنوز آنجا بود. - نمیدونم هنوزم اینجایی یا نه، ولی اگه هستی، باید بدونی که اون تراشهای که قراره رونمایی بشه، قبلاً توی سر ما کاشته شده. چرا فکر میکنی هیچکدوممون کودکیمونو یادمون نمیاد؟ یه جای کار میلنگه، رایان. دوباره سکوت. شاید نبود. شاید بود. - مجبورم کردن به مادرم، به خواهرم اسلحه بکشم. خودم، با دستهای خودم، از روی دنیا حذفشون کنم. فکر میکنم این یه دلیل کافی باشه. صدای بسته شدن در را شنیدم. پس رفته بود. یا شاید هنوز هم آنجا بود. شاید نپذیرفته بود، اما مطمئن بودم که کنهای در وجودش انداخته بودم؛ کنهای که قرار بود آرامآرام از درون بخوردش. ما هیچکدام مقصر نبودیم. حتی رایان. شاید حتی دکتر. به هر حال، چیزی که بودیم، خارج از خواست خودمان بود. اتاق دوباره در سکوت فرو رفت. قطرهها مثل تیغ بر اعصاب نداشتهام خط میکشیدند. طاقتفرسا بود. سرم را بلند کردم و فریادی از ته وجودم کشیدم. دستهایم مشت شده، بدنم منقبض. قفسهی سینهام با سرعت بالا و پایین میشد. تحملش سخت بود. اما بهخاطر خانوادهای که به رایان از آنها گفته بودم، باید ادامه میدادم.
-
پارت سیونه با تردید نیمخیز شدم و روی تخت نشستم. - خب الان من میپرسم، تو جواب میدی. اوکیه؟ جوابی ندادم. حتی کوچکترین حرکتی هم نکردم. تهی و بیاحساس به چشمانش خیره شدم، فقط برای اینکه نشان دهم از او نمیترسم. - کجا رفتن؟ باز هم سکوت کردم. همچنان آرام، خیره در نگاهش بودم. - میگم کجا رفتن؟ باز هم بیحرکت و بیکلام. - سه بار نمیپرسم، جواب بده. شانههایم را به نشانهی نمیدانم بالا انداختم. - پس نمیدونی کجا هستن؟ - همونطور که میدونی، من قبل از اونا رفته بودم. سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. - ولی باید جاشون رو بدونی. کجا قرار گذاشتین؟ یا بهتره بگم اون خونهی امنی که آدرسش رو بهشون دادی، کجا بود؟ همهی مأمورای مهم برای خودشون خانهی امنی داشتن که هیچکس ازش خبر نداشت. فقط مأمورایی که احتمال خیانتشون صفر بود. آدرسی که به باران داده بودم، خانهی امن خودم بود. اون انقدر باهوش بود و توی این سالها از پایگاه فرار کرده بود که بفهمه کجا باید بره. خونهی امن من زیاد از پایگاه دور نبود؛ شاید حتی همون خانهی روبهروی پایگاه بود که تونلی به متروی زیرزمینی داشت. - من خانهی امن ندارم. - فکر میکنی باورت میکنم؟ دور تخت بهآرامی قدم میزد. مرا گیج میکرد. پس شروع شده بود. حالا سوال این بود: من توان مقاومت روانی داشتم یا نه؟ - خب نظر خودته. میتونی باور نکنی. همچنان راه میرفت. - ببین من نمیخوام بهت آسیب بزنم. - دیر گفتی. خندهای بلند کرد. دستهایش را پشتش قفل کرد و همانطور که دورم میچرخید ادامه دادم: - میدونی که برام مهم نیست. بعد، بدون اینکه نگاهم کند، به سمت در رفت و گفت: - میبینیم. باید فرار میکردم. بلند شدم، طول اتاق را پیمودم. نه پنجرهای، نه دریچهای. فقط یک سوراخ کوچک در دیوار، که احتمالاً راهی به خانهی موشها بود. در اتاق دوباره باز شد. این بار دکتر با چند نگهبان وارد شد. یکی از آنها صندلی آهنیای به دست داشت که وسط اتاق گذاشت و پشت دکتر ایستاد. - هر وقت خواستی حرف بزنی، صدام کن. به نگهبانها اشاره کرد. دو نفرشان به سمتم آمدند و بازوهایم را گرفتند. دستوپا میزدم و لگد میپروندم، ولی مرا به سمت صندلی میکشاندند. وقتی رسیدیم، پاهایم را روی صندلی گذاشتم، خودم را بالا کشیدم و در هوا چرخی زدم. دستانشان پیچ خورد، زمین خوردم. زخمم تیر کشید؛ احتمالاً تا چند دقیقهی دیگر بخیههایم پاره میشد. بلند شدند و دوباره حملهور شدند. چند ضربه به شکم یکی زدم و با پاشنهام ضربهای به سینهی دیگری زدم که نفسش بند آمد. مرد دیگر دستانم را گرفت و بلندم کرد. پاهایم از زمین جدا شد که به نفعم بود؛ با زانو ضربهای به شکمش زدم، او رو به جلو خم شد. دو نگهبان دیگر آمدند. قبل از اینکه برسند، خودم را روی زمین انداختم. سر خوردم و از بین پاهای یکی رد شدم. پایش را گرفتم و زمینش زدم. نفر بعدی قبل از اینکه بلند شوم، خودش را روی من انداخت و روی شکمم نشست. مشتهایم را پیدرپی به بدنش میکوبیدم، اما دستانم را گرفت و بالای سرم قفل کرد. نگهبانهای دیگر بلند شدند و مرا گرفتند. دست و پاهایم را محکم گرفتند و به زور روی صندلی نشاندند. دکتر روبهرویم ایستاد. مثل گاوی وحشی که آمادهی حمله باشد، با نفرت به او زل زدم. نگهبانی طنابی دور گردنم بست. خون به اندامم نمیرسید. بدنم سرد شده بود. - بعد چند ساعت میبینمت، امیدوارم منظرهات دیدنی باشه. دندانهایم را بههم میسابیدم. انگار به چیزی چندشآور نگاه کرده باشم. نگهبانها عقب رفتند، ولی دست و پاهایم را بهطرز بدی بسته بودند. جریان خون قطع شده بود و سردی در وجودم پخش میشد. دکتر نزدیک شد. از درون سطل فلزی که با خود آورده بود، کیسهای بیرون کشید و به یکی از نگهبانها داد. او کیسه را از میلهای بالای سرم آویزان کرد و با سوزن سوراخی در آن زد. قطرهای از آن روی صورتم افتاد. - این همون شکنجهی معروفه قطرهی آب. ولی برای تو یهکم شدیدتر. فاصلهاش را طی کرد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد. - خب ببینیم چقدر دووم میاری. و بعد، سطل را بالا آورد و روی سرم گذاشت. همه جا تاریک شد. شاید در ظاهر ساده میآمد، ولی ترسناک بود. صدای پاهایشان را شنیدم و بعد، بسته شدن در آهنی. همه جا تاریک بود. کمکم ترس بر وجودم غلبه میکرد. صدایی در سرم پیچید و سرم را لرزاند. قطرهای به سطل خورده بود. برای همین گردنم را بسته بودند؛ تا نتوانم سرم را تکان دهم. هر قطره هم صدا، هم تاریکی، هم بیخوابی، و هم ترس میآورد. چشمهایم را بستم و سعی کردم با نفسهای عمیق بر روانم مسلط شوم. قطرهای دیگر افتاد. هینی کشیدم. سرم لرزید. وضعیتم اسفناک بود. به این فکر میکردم که برای چه کسی یا چه چیزی به این حال افتادهام؟ واقعاً ارزشش را داشت؟ یا داشتم بیدلیل زجر میکشیدم؟ هر قطره چند ثانیه سطل را میلرزاند و از خودش صدایی در میآورد که مرا از خود بیخود میکرد.
-
پارت سیوهشت صدای کشتی را شنیدم. سرم را با لرز و آهستگی از روی زانوهایم بلند کردم و گوش به صدا سپردم. بالاخره رسیده بودند. من دنبال پناهگاهی برای باران بودم، اما خودم گرفتار تگرگ شده بودم. اَجَلم به سمتم میآمد و کاری از دستم ساخته نبود. به پشت سرم نگاه کردم. او هم خودش را بغل گرفته و میلرزید. با شنیدن صدای کشتی، بهسختی از جا بلند شد، تلوتلوخوران به سمتم آمد و بازویم را گرفت. به ناچار بلند شدم. پاهایم یاری نمیکردند. تأثیر قرصها از بدنم بیرون میرفت و حس میکردم دارم میمیرم. زخمم دردی کشنده در بدنم میپراکند. با زور چشمانم را باز نگه داشته بودم. رایان بازویم را رها کرد و خیره به کشتیای شد که لحظهبهلحظه نزدیکتر میشد. سرم گیج میرفت و دوباره حس بیهوشی میآمد سراغم. اما مقاومت میکردم، نمیخواستم تسلیم شوم. به کشتی چشم دوختم، اما آن را چهارتا دیدم. پلک زدم. دوباره پلک زدم. کشتیها بیشتر میشدند. چشمم سیاهی رفت. برای جلوگیری از افتادن، دستم را به بازوی رایان انداختم، اما پیش از آنکه او را بگیرم، با شدت نقش زمین شدم و همه چیز خاموش شد. صدای رایان را مبهم میشنیدم: - فقط دو دقیقه نمیتونی سر پا وایستی بعد برای من خط و نشون میکشی؟ سیلیهای پیاپی به گونههایم میزد، اما نای باز کردن چشمهایم را نداشتم. صدای زنی را شنیدم که احتمالاً باید میا باشد. - چیشده؟ صدای رایان هم دور و خشمگین بود: - بیهوش شد نمیبین... و دیگر هیچ نشنیدم. فقط فهمیدم که در هوا معلق شدهام. *** بوی رطوبت و درماندگی به مشامم خورد. چشمانم را بهآرامی باز کردم. در اتاقی تاریک و نمزده بودم. گوشهای از اتاق چراغی بیرمق سوسو میزد. روی تختی بیمارستانی دراز کشیده بودم. دستم را حرکت دادم، اما چیزی دور مچهایم حس کردم. سرم را بلند کردم و دیدم به نردههای تخت بسته شدهام. دورتادور سینه، شکم و پاهایم هم بسته بود و هیچ حرکتی نمیتوانستم بکنم. تقلا کردم. روی تخت به خودم کشوقوس میدادم، ولی بیفایده بود. در آهنی با شدت باز شد. دکتر با دست در جیب وارد شد. ابروهای درهمش، تهدیدآمیز بود. پس قرار بود شکنجه شوم. آن هم شکنجهای روحی. دردناک. - بیدار شدی؟ لبخندی چندشآور بر لب داشت. چشمان آبی روشنش، برخلاف لبخندش، سرد و تهدیدگر بودند. مطمئن بودم که قبلاً انها را ندیده بودم، نه به این شکل ترسناک. - پس میتونیم کارمون رو شروع کنیم. شروع به باز کردن بندهای دستم کرد. چه کاری قرار بود بکند؟ تا حالا فقط شنیده بودم که او روح انسان را هدف میگیرد، نه جسمش. شکنجههایش سفید بود. شکنجهای که ردی روی پوست نمیگذارد، اما روح را له میکند. مثل قطرهقطره آب مثل حبس در زندان سفید. - چیکار میخوای باهام بکنی؟ نیشخندی زد. سرد. ترسناک. چشمانش سفید زده بود. مستقیم توی چشمانم خیره شد و زمزمه کرد: - میبینیم. قلبم تندتر میزد. اضطراب مثل موریانه به جانم افتاده بود. باید خودم را کنترل میکردم. نباید نشانی از ضعف بروز میدادم. اگر میفهمید که ترسیدهام، برنده میشد. باید ذهنش را منحرف میکردم. - چند وقته بیهوشم؟ او مشغول باز کردن بند دور شکمم بود. - بیستوهشت ساعته. - زخمم درد میکنه. بهانه میآوردم. وقت میخریدم. نمیخواستم با شکنجههای معروفش روبهرو شوم. - درسته. وقتی فرصت داشتم، باید او را کور میکردم. باید همان شکنجههایی را که بر دیگران پیاده میکرد، روی خودش اعمال میکردم. اما حالا دیگر تنها نبود. موقعش که برسد، باید دو نفر را از هم بپاشم. یکی این مرد و یکی آن روح سفید لعنتی که باعث گرفتاریام شد. - بلند شو.
-
پارت سیوهفت با شدت و تنگی نفس چشمهایم را باز کردم. حجم زیادی از آب از دهانم بیرون ریخت. گلویم میسوخت و نفس کشیدن سخت بود. آبهای بیرونریخته، دوباره به دهانم برمیگشتند. دستی شانههایم را گرفت و مرا به پهلو خواباند. با هر بار نفس کشیدن، مقدار زیادی آب را بالا میآوردم. همهجا تار بود. هیچ درکی از اطرافم نداشتم. سینهام میسوخت و درد میکرد. دستم را روی آن گذاشتم و فشار دادم. نیمخیز شدم و با حرص نفس میکشیدم، انگار آخرین اکسیژن دنیا برای من مانده بود. هر دم و بازدم، عذابی تازه بود. پیشانیام میخواست منفجر شود، شقیقههایم نبض میزدند. نفس گرفتم. خودم را یافتم. تاری دیدم از بین رفت و دنیا دوباره شفاف شد. سرم را بلند کردم، و با دیدن رایان خشکم زد. خیس آب بود. موهایش به پیشانیاش چسبیده و قطرهقطره آب مسیر صورتش را پایین میآمد و به زمین میرسید. پیراهن سفید مجلسیاش به تنش چسبیده بود. دکمههایش را باز کرد و پیراهن را گوشهای انداخت. هوا هنوز تاریک بود و ما روی صخرهای میان دریا گم شده بودیم. دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم، اما صدایی بیرون نیامد. گلویم میسوخت. حرف زدن سخت شده بود. بالاخره با صدایی خشک و خشدار گفتم: - چرا نجاتم دادی؟ سکوت کرد. به اقیانوس روبهرویش خیره ماند. دوباره مصممتر پرسیدم: - گفتم چرا نجاتم دادی؟ دستهایش را در جیب شلوار خیسش فرو کرد و همچنان ریلکس به دریا چشم دوخت. - نه حرف میزنی، نه میشنوی، موندم اون چشمهات هنوز میبینن یا اونم خاموش کردی؟ چون اگه هنوز بینایی داری، بهتره خوب نگاه کنی... ممکنه آخرین بار باشه. آهسته به سمتم چرخید. دست به جیب با چشمانی خالی و تیرهتر از فضای بینمان از سر تا شکمم را برانداز کرد و گفت: - یه سوال، چطور هنوز زندهای؟ نگاهم به شکمم افتاد. یادم رفته بود چاقو خوردهام. واقعاً چرا نمرده بودم؟ حتی دردش یادم نبود؛ شاید چون خودم را هم فراموش کرده بودم. دستم را روی زخم فشردم. با صدای شکستن استخوانهایی که به فریاد درآمده بودند، بلند شدم. نفسزنان چند قدم برداشتم و مقابلش ایستادم. - بهخاطر من پریدی پایین؟ نیشخندش از آنها بود که آدم را تا مرز جنون میبرد. سرش پایین بود، سایهی تاریکی روی صورتش افتاده بود. - خیال کردی جونمو میذارم وسط برای نجات تو؟ نه اومدم چون رئیس خواسته هنوز زنده باشی. صدایش ناگهان سنگین و کشدار شد. بیآنکه سرش را بلند کند، نگاه برقدارش را به چشمم دوخت و آرام، ولی پرنیش گفت: - یه وقت رویا نبافی، کلاغ کوچولو خیلیهاتون پر زدین، ولی هیچکدومتون برنگشتین. پاسخی ندادم. فقط نگاهش کردم. نیشخند محوی گوشهی لبش نشست. - البته، درکت میکنم. دیدن من، اون بالا، اون پرش خب، سخته عاشق نشی. چشمانم تنگ شد. نفسم را با صدا بیرون دادم. - بذار روشنت کنم اگه یه سگ ولگرد رو هم ببینم، احتمال عاشق شدنم به اون بیشتر از توئه. اینبار نگاهم کرد. نه با خشم، با چیزی بین تهدید و لذت. قدمی جلو آمد. - نمیدونم چرا انقدر براشون مهم شدی ولی من یه اخلاق بد دارم. قول بدم، زمین و زمان هم بیفته، نمیشکنم. پس یه نصیحت، روی دم من پا نذار. چون اگه بذاری، دیگه با چیزی کمتر از استخونات راضی نمیشم. نفسهایش مثل شعلهی چراغنفتی روی صورتم میسوخت، و برای صورتی که از سرما یخ زده بود، حس خوشایندی داشت. - دم داری، ها؟ پس حدسم درست بود سگ شدی. یقهام را با خشونت گرفت. طوری که انگار گوشت و استخوان را یک جا خرد میکرد. از نزدیکترین فاصله ممکن غرید: - خطای اولت بود. دو بار دیگه فرصت داری. سومی سمفونی مرگته. صداش هم؟ ترکیدن بندبند استخونات زیر دستای من. خیرهاش ماندم. با خونسردی چانهام را از دستش بیرون کشیدم. - تهدید قشنگی بود، ولی یادت باشه، اونی که لهت میکنه، مروارید سیاه منه، نه تو. دست در جیب کرد. ابرویش بالا رفت. - مروارید سیاه؟ منظورت بوگاتی مشکیه؟ نمیدونی چه خوب زیر پای من میشینه. البته دیگه مال خودمه. انگشت اشارهام را مثل چاقو جلوی صورتش تکان دادم. - فقط یه خش روش بندازی سه برابرشو از رو پوستت میکنم. خندید. نه از ته دل با طعنه و سبکی. - وای خدای من یکی منو از این دختر نجات بده. بیاهمیت از کنارش گذشتم. باید راهی برای فرار میبود. چند قدم به لبهی صخره نزدیک شدم. - دست و پا نزن. دارن میان. اخمهایم درهم رفت. به طرفش چرخیدم. - کیا دارن میان؟ کیو صدا کردی؟ نگاهش جدی شد. - تو یه خیانتکار رو نجات دادی. الان یه نقشهی قشنگ دارن. تو محور این بازیای. و مطمئن باش، آخرش به قیمت استخونات تموم میشه. پس باران و آیلا موفق شده بودن. خیالم کمی آسوده شد. اما او راست میگفت. با این وضعیتم نمیتوانستم از چنگ این مرد فرار کنم. بهویژه روی یک تکه سنگ که دور تا دورش را آب گرفته بود. اقیانوس روبه رویم ترسناک بود. هوای تاریک، ترسناکترش کرده بود. انگار آمادهی بلعیدنم بود. میترسیدم. بدنم از نزدیکی به آب سوزنسوزن میشد. تازه متوجه شدم که از سرما یخ زدهام. دندانهایم بهشدت به هم میخوردند. همانجا روی صخره نشستم، زانوهایم را بغل کردم و به اقیانوس تیره خیره شدم. تا اگر بخواهد نزدیکم شود، فرار کنم. با خود فکر کردم. چطور توانسته بودم خودم را از پرتگاه پرت کنم؟ با چه دل و جرأتی؟ الان که فکر میکنم، محال است که دوباره چنین کاری ازم سر بزند. دوست داشتم تا آخر عمر، با هیچگونه آبی بهخصوص آنهایی که در حرکتاند روبهرو نشوم. پاهایم را بغل گرفته و سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم. شانههایم از شدت سرما میلرزیدند. دندانهایم از بس بر هم خورده بودند، درد گرفته بودند. بینیام را حس نمیکردم. دستهایم قفل شده بود. به نقطهای نامعلوم خیره مانده بودم. رو به انجماد بودم.
-
پارت سیوشش سری تکان داد و گفت: - واقعاً شانس آوردی. نمیدونم چرا، ولی زنده میخوانت. اگه تصمیم با من بود، الان مرده بودی. نیشخندی زدم و گفتم: - حتماً بیشتر از تو میارزم که زنده میخوانم. مثل گاوی وحشی که پارچهای قرمز دیده باشد، از دماغش نفس میکشید، پیدرپی و عمیق. - آخر راهه خودتو تحویل بده. ابروهایم را بالا انداختم و با تمسخر گفتم: - عه، واقعاً؟ برای فهمیدن این، چقدر فکر کردی؟ از موتورش پیاده شد، جیپیاس را فعال کرد و با صدایی بم و جدی گفت: - دیگه راه فراری نداری. مسخرهبازی در نیار. از فکری که در سرم جرقه زده بود، هراسان شدم. تمام تنم میلرزید. ذهنم تهی شده بود. ترس به جانم افتاده بود. کمرم تیر میکشید، سرم درد میکرد. بدنم را منقبض نگهداشته بودم، شاید برای محافظت از خودم در برابر خیالهای هولناکی که به ذهنم هجوم میآوردند. خیره به پرتگاه، با صدایی لرزان از اعماق افکارم گفتم: - نه هنوز یه راه مونده. به سمتم چرخید، نگاهم را دنبال کرد و به پرتگاه رسید. خندید و گفت: - احمق تو از آب میترسی. برای گفتن هر کلمه حجم زیادی از اکسیژن را به ریههایم میکشیدم، انگار بخواهم آن را ذخیره کنم. - درسته، ولی دلیل نمیشه شنا بلد نباشم. با سرعت به سمت پرتگاه گاز دادم. نفسنفس میزدم. زخمم تیر میکشید. مرگ حتمی بود. اما برای منی که غرق شدن را به زنده ماندن در آن جهنم دره ترجیح میداد، ارزشش را داشت. صدایش را از پشت شنیدم، فریاد زد: - داری چیکار میکنی؟! موتور را رها کردم. فشار و سرعت، گرمایی با خود آورده بودند که سوز داشت. انگار کسی بخواهد پوست تنم را بِکند، یا زمان ایستاده بود، یا همهچیز در ذهنم با حرکت آهسته پخش میشد. مدت زیادی در هوا معلق بودم، تا اینکه با شدت با آب برخورد کردم، و همین کافی بود تا بیهوش شوم. به عمق آب کشیده شدم. صورتم بر اثر ضربهی آب میسوخت. توانی برای شنا نداشتم. فقط پنج دقیقه خواب. همین کافی بود تا دوباره بتوانم ادامه بدهم. در ته دریا دراز کشیدم. پس قرار بود همینطور تمام شود؟ ترسم همین بود. من شنا بلد بودم، ولی بعد از دوازدهسالگی دیگر به آب نزدیک نشده بودم. آبهراسیام از همان زمان شروع شده بود. نه غرق شده بودم، نه کسی را در دریا از دست داده بودم. فقط نزدیک شدن به آب ترسی تاریک را درونم زنده میکرد. چشمهایم میدیدند، ولی همهچیز تار بود و آن تاریکی هم کمکم ناپدید شد. فقط سیاهی باقی مانده بود و من فکر کردم. آیا چیزی برای پخش شدن در آن هفت دقیقهی آخر دارم؟ چیزی که جلوی چشمم بیاید؟ اما جز سیاهی هیچ نمانده بود.
-
پارت سیوپنج به انتهای دیوار رسیدیم. کانال به دو سمت چپ و راست پیچ میخورد. درست روبهرویمان روی دیوار دستهای گردشکل بود. نزدیکتر رفتم. چند سانتیمتریِ باران در آن تاریکی و تنگی ایستادم. چهرهاش تار بود. عرقهای سرد مسیر پیشانی تا چانهام را طی میکردند. توان باز نگه داشتن چشمهایم را نداشتم. خون زیادی از دست داده بودم و همچنان در حال خونریزی بودم. باران دستش را روی شانهام گذاشت و پرسید: - حالت خوبه؟ سرم را بلند کردم. میلرزیدم و کولهپشتیام روی شانههایم سنگینتر از همیشه بود. خیرهی چشمانش شدم. نگرانی در چهرهاش شکل گرفت. - تو چت شده؟ آیلا با صدایی لرزان گفت: - م... ما.. مامان. هر دو به سمتش چرخیدیم. به پشت سرم خیره شده بود. سعی کردم از روی شانهام نگاه کنم. رد خون بود. خونم قطرهقطره ریخته بود، در جاهایی که کج و معوج جمع شده بودند. باران ترسیده، صورتم را قاب گرفت و با صدایی که سعی میکرد کنترلش کند، گفت: - آیما، کجات آسیب دیده!؟ حس میکردم چشمانم هر لحظه ممکن است از حدقه خارج شود. شکمم را برای کاهش خونریزی و درد، در حالت انقباض نگهداشته بودم. رد دستم را دنبال کرد و سویشرت را از روی پهلویم کنار زد. زخم عمیق را دید. دستهایش را روی دهانش گذاشت و خیرهی چشمانم شد. - آیما چرا نگفتی؟ چشمانش اشکی شد. این زن حرفهایترین بازیگری بود که در عمرم دیده بودم. تلخندی زدم. به سرعت دستهی گرد شکل روی دیوار را گرفت. دوبار به سمت چپ و یک بار به سمت راست چرخاند. کمی مکث. دوبار به راست و دوبار به چپ. دری مکعب شکل باز شد، فقط به اندازهی یک نفر جا داشت. دستش را روی کمرم گذاشت و گفت: - باید بری آیما. بیتوجه به او به سمت آیلا برگشتم و با هزاران بدبختی، چند کلمه را به سختی زبان آوردم. - برو... آیلا. آیلا مردد به من و مادرش نگاه میکرد. با صدای نسبتاً بلندی گفتم: - برو... دیگه منتظر چی هستی؟ باران بازویم را گرفت و گفت: - حق مخالفت نداری، باید اول تو بری. و به سمت محفظهی مکعبی شکل هدایتم کرد. - باید اول اون بره. - اون با من میاد. تو برو. در تاریکی تشخیص چشمانش سخت بود، اما برقشان را میدیدم. برق میزدند. به سمت محفظه رفتم و واردش شدم. - اون طناب رو میبینی؟ باید اون رو به سمت پایین بکشی تا حرکت کنه. بعد اینکه به پایین رسیدی، به من علامت بده تا صندوق رو بکشم بالا. سری تکان دادم. باران دست انداخت تا در را ببندد که دستم را جلویش گرفتم. کولهپشتیام را روی پاهایم گذاشتم. از درد نفسنفس میزدم. زیپ کوله را باز کردم و هفتتیر مشکیام را به سمتش گرفتم. آیلا با ترس به آن نگاه میکرد. - شاید لازمت باشه. بگیرش. هفتتیر را گرفت. سری تکان داد. - میتونی استفاده کنی؟ - دست کم گرفتیا. سری تکان دادم. او در را بست. طناب را گرفتم و به سمت پایین کشیدم. با هر بار فشار آوردن، جانم هم میرفت. دستهایم فلج شده بودند، انگار دیگر توان حرکت نداشتند. اما من مجبورشان میکردم ادامه دهند. نیمهی راه نتوانستم. بازوهایم از کار افتاده بودند. چند ثانیه مکث کردم، نفس عمیق کشیدم، و دوباره ادامه دادم. به چیزی سفت برخورد کردم. حدس زدم زمین باشد. به آرامی درِ محفظه را باز کردم. چند نفری اطراف ساختمان نگهبانی میدادند. احتمالاً بقیه در داخل دنبال ما بودند، برای همین بیرون تعدادشان کم بود. باید راهی برای فرار پیدا میکردم. با این وضعیت، توان درگیری نداشتم. از طرفی، باران و آیلا هنوز بالا بودند و ممکن بود پیدایشان کنند. دوباره به بیرون نگاه کردم. موتوری کنار خیابان پارک شده بود. همین است! راه فرارم! اما باید برمیگشتم. آن دو هنوز بالا بودند. عجیب بود که هیچکدام از آنها از این راه فرار خبر نداشتند. نشستم، دفترچهی کوچکم را از کوله بیرون آوردم و نوشتم: (اینجا نگهبان زیاد بود. برای اینکه حواسشون رو پرت کنم، پایین موندم. بعد دو ساعت بیاین این آدرس. سعی کنین از دید دوربینها دور بمونین. منظورم دوربینهای کل شهره.) آدرس را پشت کاغذ نوشتم، صفحه را کندم و روی زمین گذاشتم. صداخفهکن را از کوله بیرون آوردم، کلت برتام را مسلح کردم. دو تا مسکن قورت دادم، بدون آب. چند ثانیه سرم را به دیوار تکیه دادم تا اثر کند. کوله را انداختم پشتم. طناب را چند بار آرام کشیدم. در محفظه را باز کردم، بیرون خزیدم. خیلی ریلکس، بدون اینکه توجهی به اطرافم نشان بدهم، به سمت موتور رفتم. طوری رفتار میکردم که انگار اگر من آنها را نبینم، آنها هم مرا نمیبینند. دعا میکردم که سوئیچ روی موتور باشد. لنگلنگان میرفتم تا حرکتم مشکوک نباشد. ناگهان صدای یکی از نگهبانها را از پشتم شنیدم: - هی! تو؟ مکث کردم. مردد بودم بین چرخیدن یا فرار کردن. حدود دَه دوازده قدم با موتور فاصله داشتم. صدای کفشهایش را شنیدم. به سرعت، با ترکیبی از لنگیدن و دویدن، خودم را به موتور رساندم. پایم را بلند کردم و پریدم روی آن. سوئیچ بود. روشنش کردم. گاز دادم. صدایشان را از پشت میشنیدم که فریاد میزدند: - خودشه! بگیریدش! در این سرما، بدون لباس کافی و کلاه ایمنی، اگر زخمم نمیکشت، سرما مرا خواهد کشت. سوار بر دوکاتی پانیگالهی قرمز سرعت و آدرنالین. اگر زمان دیگری بود، شاید خاطرهای خوش میشد. اما در قصهی ما همیشه باید خون باشد. سهم ما از موتورسواری نه لذت بود نه خوشگذرانی؛ فقط فرار. از آینه نگاهی به پشت انداختم. سه ماشین دنبالم بودند. به روبهرو نگاه کردم. باد سرد چشمهایم را میسوزاند. موهایم به صورتم شلاق میزدند. چراغ قرمز پیش رویم بود. باید فاصله میگرفتم تا میان ماشینها پنهان شوم. بیشتر گاز دادم. از میان ماشینها لایی میکشیدم. لعنت به اینکه موتورسواری اینقدر جذابه. دوباره نگاه کردم. فاصلهمان خوب بود. میتوانستم گموگور شوم. پوزخندی زدم. سرعت را کم کردم و میان ماشینها حرکت کردم که یاماهای آبیرنگی درست کنارم، با جیغ ترمز ایستاد. طلق کلاهش را بالا داد. چشمهایش از لبخند پیروزی برق میزدند. رایان، باز هم او. ایشی گفتم. موتور را چرخاندم، وارد جاده خاکی شدم. تا ته گاز دادم. رایان هم پشت سرم میآمد. با سرعت دویست و خوردهای روی خاک. بدون هیچ ایمنی. اگر تصادف میکردم، حتی تکههایم را هم پیدا نمیکردند. پشتم را نگاه کردم. داشت نزدیکتر میشد. بیشتر گاز دادم. بیفایده بود. کنارم قرار گرفت. میخواست منحرفم کند. مهم نبود. من قول داده بودم. چند متر مانده به پرتگاه، ناگهان محکم ترمز کردم. لاستیک پشت از زمین جدا شد. در هوا چرخید و به زمین کوبیده شد. محکم به موتور چسبیدم تا نیفتم. خیره به پرتگاه مانده بودم. قرصها اثر کرده بودند. خونریزی قطع شده بود. یک پایم را روی زمین گذاشتم. رایان ایستاد، چرخید و در خلاف جهت ایستاد. کلاهش را درآورد، روی موتور گذاشت، دستی به موهایش کشید. - فقط خودتو اذیت میکنی، آخرش رو که میدونی. به سمتش چرخیدم و گفتم: - من نمیتونم از دستت خلاص بشم، نه؟
-
پارت سیوچهار سرم گیج میرفت، تعادلم بههم خورده بود. چند سیلی به صورتم زدم تا به حالت عادی برگردم. نگاهم به آیلا افتاد که با صدای بلندی گریه میکرد. کمی بهتر شده بود. از دور صدای جیغ لاستیکها روی آسفالت را میشنیدم؛ آنها میآمدند و ما کمتر از یک دقیقه وقت داشتیم. دستم را روی زخم پهلویم گذاشتم و به سمتشان رفتم. - باید بریم. هیچکدام به من توجهی نکردند. آیلا گریه میکرد و باران مشغول آرام کردنش بود. این بار با صدای بلندتری فریاد زدم: - باید بریم! باران به من چشمغرهای رفت و با نگاهی به آیلا منظورش را رساند؛ یعنی بچهاش گریه میکند و انگار گیر افتادنمان هیچ اهمیتی ندارد. با عصبانیت بازوی آیلا را گرفتم، بلندش کردم و فریاد زدم: - خفه شو بچه! اگه بگیرنمون، مثل اون میشیم. میبینیش؟! به جنازهی مرد روی زمین اشاره کردم. جملهی آخر را خیره به باران گفتم. قصدم ترساندن آیلا نبود، فقط میخواستم باران بفهمد که منِ کودک، مجبور به دیدن همچین صحنههایی بودم. دخترک را به سمت خودم برگرداندم، خیره در چشمان خیس و نافذش، با نگرانی گفتم: - ببین بچه، باید بریم. دارن میان. دستش را گرفتم و بیتوجه به زخمم به سمت ماشینم دویدم. در خیابان اصلی، ماشینهای پایگاه را دیدم. دست آیلا را رها کردم و به طرف ماشین رفتم. کولهپشتی بزرگی که روی صندلی شاگرد گذاشته بودم را برداشتم. برگشتم داخل و به سمت آسانسور دویدم. دکمهاش را زدم و منتظر ماندم. امکان نداشت با این وضعیت آن همه پله را بالا بروم. آسانسور رسید و سوار شدیم. بلاتکلیف بودم بین رفتن به طبقهی هشتم یا بام؛ کدام راه، مسیر بهتری برای فرار بود؟ باران دکمهی بام را زد. متعجب نگاهش کردم. بدون توجه، روبهرو را خیره نگاه میکرد. تمام تصوراتم از مادر در ذهنم فرو ریخت. پس آن مادر دلسوز کجاست؟ مادری که بچههایش را در آغوش بگیرد، نه اینکه بینشان فرق بگذارد. آسانسور در طبقهی آخر ایستاد. پیاده شدیم. قبل از رفتن، چند تیر به صفحهکلید آسانسور زدم تا از کار بیفتد. رو به باران گفتم: - نقشهای داری؟ به آسمان خیره شد و گفت: - من فکر کردم تو نقشهای داری. ابروهایم درهم رفت. عصبی غریدم: - وقتی نقشهای نداشتی، چرا دکمه رو زدی؟! نگاهم کرد و گفت: - چون تو تردید داشتی. همچنان خیره مانده بودم. ادامه داد: - باید تو همچین لحظههایی کمکت کنم. پوزخندی زدم و گفتم: - فکر کنم گفته بودم دیر کردی. آیلا با صدایی آرام گفت: - مامان، ماه رو نگاه کن. نگاهمان به ماه کشیده شد. سارا فقط یک جملهی راست در عمرش گفته بود، ماه، با همهی عظمتش، نقصهایی داره و من با همون نقصها عاشقشم. - باید راهی پیدا کنیم. آسانسور فقط چند دقیقه کندشون میکنه. باران شروع به گشتن در اطراف بام کرد. - آدمهای باهوش همیشه برای همچین موقعیتهایی، راه فرار تو محل زندگیشون درست میکنن. دنبالش رفتم. - و این راه فرار کجاست؟ به گوشهی بام اشاره کرد: - همینجاست. برگشتم تا مطمئن شوم آیلا پشتسرم است. دنبال باران رفتم و به دریچهی تهویهی هوا رسیدیم. باران سعی داشت درش را باز کند. کنارش زدم، دستهای خونآلودم را روی نردههایش گذاشتم و به سمت خودم کشیدمش. بعد از چند بار تلاش، بالاخره باز شد. به کنار انداختمش. پلههای پلکانیشکلی به سمت پایین دیده میشد. به باران خیره شدم. - مطمئنی؟ گفت: - کاملاً امنه. - اول تو. بعد آیلا. زود باشین. باران پاهایش را روی پلهها گذاشت و پایین رفت. آیلا مخالفت کرد. - تو چرا اول نمیری؟ موهای پریشانش را به هم ریختم. - برو بچه. هدایتش کردم به سمت دریچه. - زود باش، وقت تلف نکن. با سرعت به سمت دریچه رفت، پاهایش را روی پلهها گذاشت و پایین رفت. پشت سرش رفتم. درِ تهویه را بستم و از پلهها پایین رفتم. آخرین پله را رد کردم. به کف کانال رسیدم. باران و آیلا منتظرم بودند. باران آرام گفت، طوری که صدا در کانال اکو نشود. - از اینجا به بعد باید سینهخیز بریم. سر تکان دادم. به سمت چپ چهار دست و پا شروع به حرکت کردیم. مدت زیادی بود که در همین وضعیت بودیم. عضلاتم گرفته بود. زخمم میسوخت. مطمئن بودم رنگم پریده و عرق سرد روی پیشانیام نشسته. آرایش روی صورتم سنگینی میکرد. آیلا جلوی من حرکت میکرد. حرکاتش نشان میداد خسته شده. - مامان، دیگه نمیتونم. بهشان خیره مانده بودم. یا زخمیشدنم را نمیدیدند، یا برایشان به اندازهی یک تار موی آیلا هم ارزش نداشتم. اهمیتی نداشت، هر چه بود، من از اینجا میرفتم. البته بعد از نجات مروارید سیاهی که جا گذاشته بودم. باران به آیلا گفت: - تحمل کن عزیزم. تقریباً رسیدیم. حدس میزدم با تهویه از یک سمت ساختمان، به سمت دیگرش رسیده باشیم. یکی از درهای تهویه زیر پایم بود. خم شدم و نگاهی از در انداختم. طبقهی آخر بود. هرگز این طبقه را ندیده بودم. نور قرمز همهجا را گرفته بود. کسی آنجا نبود، اما صداهایی ضعیف، شبیه جیغهای خفه، به گوش میرسید. کنجکاویام را بیشتر کرد. با صدای آیلا به خودم آمدم. - نمیای؟ از روی شانهاش نگاهم میکرد. - میام. حرکت را ادامه دادیم. - تا کی میخوایم اینجوری بریم؟ هنوز تو طبقهی چهاردهمیم! باران همانطور که جلو میرفت، گفت: - تقریباً رسیدیم.
-
پارت سیوسه - خ... خب... بچه برو اونور، کار داریم. سرش را بلند کرد، یکقدم دورتر شد و نگاهم کرد. - میدونستم دوباره میای. لبخند مهربونی زد و ادامه داد: - امشب خیلی خوشگل شدی. آب دهانم را به سختی قورت دادم، دستش را گرفتم و از اتاق بیرونش بردم. در راهرو مادرش را دید. - ماماننن! دستم را رها کرد و به طرف مادرش دوید. خودش را در آغوشش انداخت و هر دو محکم همدیگر را بغل کردند. او مادر من هم بود. اما من هرگز نتوانستم او را اینطور در آغوش بگیرم. چانهام لرزید. سرم را به سمت راست چرخاندم. من هم خواهر و فرزند بودم، ولی انگار هیچوقت نبودم. - مامان، میشناسیش، نه؟ و به من اشاره کرد. باران صورت آیلا را قاب گرفت و گفت: - آره عزیزم، قراره نجاتمون بده. درسته، اینبار قرار بود نقش فرشتهی نجات را بازی کنم، نه فرشتهی مرگ. - کمتر از سه دقیقه داریم. بجنبین! به سمت پلههای اضطراری دویدم. پشت سرم بودن. به طبقهی اول که رسیدیم، ایستادم و به سمتشون چرخیدم. - قبلاً اینجا بودی، نه؟ راه خروجی اضطراری رو بلدی؟ سری به نشانهی تأیید تکان داد. - خوبه. جلوی در منتظرتونم. به سمت ماشین دویدم. از صندوق، ساک رو برداشتم و دوباره وارد ساختمان شدم. در یکی از اتاقها لباسهام رو با یک سویشرت و شلوار مشکی و کفش عوض کردم. به سمت ماشین برگشتم. قبل از نشستن روی صندلی، خم شدم و جیپیاس متصل به ماشین رو کندم و روی زمین انداختم. حداقل سرگرمشون میکرد. جالب بود که کسی در ساختمان نبود. یه جای کار میلنگید. روی صندلی نشستم و به سمت در خروجی اضطراری گاز دادم. روبهروی در ترمز گرفتم. همزمان در باز شد و همون مرد بور، پذیرشگر زندانیها، که اجازهی ملاقات نمیداد، در حالی که اسلحهای با صداخفهکن به شقیقهی باران گرفته بود و دست دیگرش دور بدنش بود، بیرون اومد و با صدای بلندی گفت: - دیدی گفتم قراره یه دردسرهایی درست کنی؟ لعنت بهش. سرم را به نشانهی تأسف تکان دادم. اسلحهام را از داشبورد برداشتم و پیاده شدم. - راست میگی. خودم هم فکر نمیکردم اینجوری بشه. نیشخندی زد و گفت: - یه حرکتی بکن تا سر این زن رو منفجر کنم. اسلحهام رو در هوا چرخوندم، بازیاش دادم: - فکر میکنی برام مهمه؟ چشمهای باران گرد شد و اون مرد لبخند موذیانهای زد: - که برات مهم نیست؟ پس چرا نجاتش دادی؟ بهآرامی چند قدم به سمتشون برداشتم و تکهتکه حرف زدم: - میدونی، خیلی وقت بود دنبال دردسر میگشتم. اخمهای مرد در هم رفت و لبخند چندشش خشک شد. - یه قدم دیگه برداری، این زن مردهست. فشار بازویش رو دور باران بیشتر کرد. - واقعاً؟ پس انجامش بده. در فاصلهی چند قدمیاش ایستادم. پشت سرشان آیلا را دیدم که ترسیده به اسلحه روی شقیقهی مادرش خیره شده و گریه میکرد. نه، این اجازه را نمیدادم که او هم مثل من یتیم و بیکس بزرگ شود. این تنها و آخرین قولی بود که به این خانواده میدادم. خیرهی چشمان مرد شدم. من از روبهرو شدن با چشمان باران میترسیدم، چون چشمانش فریاد میزدند، من مادرتم. اما دیگر مهم نبود. بعد از دوازده سال، دیگه مهم نبود. - فکر میکنی نمیتونم انجامش بدم؟ - اتفاقاً درسته. یه کفتار هیچوقت تنهایی شکار نمیکنه. نیشخندی زدم. خیلی آرام، طوری که حواسش پرت نشه، ضامن اسلحهام رو آزاد کردم و ادامه دادم: - تو فقط وقت میخری. سری به نشانهی تأیید تکون دادم: - تازه، موفق هم میشم. اسلحهام رو بالا گرفتم. بیشتر خم شد، پشت باران پنهان شد و اسلحهاش رو به سمتم نشونه گرفت. با لبخندی که هیچکس دلیلش رو نمیدونست، گفتم: - چند درصد احتمال میدی اسلحهات خالی باشه؟ نگران، سرش رو کمی از پشت باران بیرون آورد و اسلحه رو چک کرد. پایم را بالا بردم و ضربهای به دستش زدم. اسلحه به زمین افتاد. - باید زمینبازیت رو بشناسی، شغال زرد. باران بازوی مرد را از دور خودش آزاد کرد و به طرف آیلا دوید. و من خشکم زد. من نجاتش داده بودم، و او آیلا را در آغوش کشیده بود؟ ناگهان با درد شدیدی در پهلویم به خودم آمدم. دستم را روی پهلویم گذاشتم و به مردی که چاقو را در بدنم فرو کرده بود، نگاه کردم. از حواسپرتیام استفاده کرده بود. چاقو را بیرون کشید و دردی طاقتفرسا بدنم را گرفت. دهانم طعم گس خون گرفت. چشمهام تار شد. به تصویر مبهم آیلا در آغوش کسی به نام مادر خیره شدم. خون زیادی از دست میدادم. هنوز سر پا بودم. درد داشتم؟ بله. اما نه اندازهی رنجی که قلبم میکشید. نباید کم میآوردم. حداقل حالا نه. نه بهخاطر خودم؛ بهخاطر پدری که خودش و من رو برای این زن و دختر فدا کرده بود. همهچیز انگار در صحنهی آهسته در حال پخش بود. برای همین بالا آوردن اسلحه اینقدر طول کشید. اسلحه را بالا آوردم. مردی که چند قدم دور شده بود را نشانه گرفتم. دو تیر به شانههایش زدم. سرم گیج میرفت. تعادلم رو از دست میدادم. چند سیلی به خودم زدم تا برگردم. به آیلا خیره شدم که با صدای بلند گریه میکرد. صدای جیغ لاستیکها روی آسفالت از دور به گوش میرسید. آنها میآمدند. کمتر از یک دقیقه وقت داشتیم.
-
پارت سیودو دنبالهی لباسم را گرفتم و پلهها را بالا رفتم. مسیر ورود را با عجله پشت سر گذاشتم. بدون برداشتن کت، از ساختمان بیرون زدم. هوا سرد بود، و لباس ساتن بدنم را میسوزاند. به سمت پارکینگ دویدم. پیشکار پارکینگ با نگرانی دنبالم آمد. - خانم، لطفاً اجازه بدید من ماشین رو بیارم. بیتوجه به او به سمت مروارید سیاهم دویدم. در را باز کردم، پشت فرمان نشستم و ماشین را روشن کردم. با سرعت از پارکینگ بیرون زدم. تمام احساسات باهم درونم میجوشیدند؛ خشم، درد، غم، دلتنگی و حسی ناشناخته. اشکهایی که سالها در انتظار چنین لحظهای بودند، حالا بیوقفه میریختند و دیدم را تار میکردند. نمیدانم رسیدن چقدر طول کشید، اما گمانم کمتر از ده دقیقه بود. با عجله پیاده شدم و وارد ساختمان شدم. به سمت آسانسور دویدم و دکمهاش را زدم. پاشنهبلندهایم کُندم میکردند. از پا درشان آوردم و گوشهای انداختم. دیگر منتظر آسانسور نماندم؛ پلهها را دوتا یکی بالا رفتم و وارد طبقهی دوم شدم. راهروها خالی بودند. از پذیرش، کلیدها را برداشتم و به سمت اتاق باران دویدم. جلوی در ایستادم؛ امروز حتی نگهبان هم نبود. دستانم را روی زانو گذاشتم، نفسنفس میزدم. شمارهی اتاقش را نگاه کردم؛ هشت. کلید شمارهی هشت را یافتم و در قفل چرخاندم. در را باز کردم و وارد شدم. چهرهاش نیمخیز، از درون تاریکی، نگاهم میکرد. فقط سایهی صورتش پیداست. انگار منتظرم بود، چشمانم دوباره پر شد. نیش اشک، دیدم را تار کرد. چانهام میلرزید. دهانم را باز کردم اما صدایی بیرون نیامد. به سمت در برگشتم که صدایش نگاهم را متوقف کرد. - فهمیدی، نه؟ دیدی راست میگفتم. سرم را چرخاندم. صدایم را از اعماق گلو بیرون کشیدم: - یه چیز دیگه هم فهمیدم. کامل به سمتش چرخیدم. چند قدم جلو رفتم. چانهام هنوز هم میلرزید: - تو، تو ما... مادرمی؟ سفیدی چشمهایش در تاریکی نشان از گرد شدنشان داشت. سرش را پایین انداخت. قلبم فرو ریخت. او هم مرا نمیخواست؟ او هم فقط برای نجات خودش ازم استفاده کرده بود؟ اشکم بیصدا فرو ریخت. روی دو زانو افتادم. - تو آیما هستی؟ تو آیمای منی؟ صدایش لرزید. دستانش را روی دستانم گذاشت. سرم را بلند کردم. میگریست. اشکهایش بیوقفه میریختند. - حدسم درست بود. خودشی، عزیزک من، کجا بودی؟ مرا در آغوش گرفت. همان حس آشنا، من مادرم را یافته بودم. بعد از این همه سال، این همه نبودن، او را یافتم. اما. اشکهایش شانههایم را خیس میکرد. دستانش را پس زدم و عقب رفتم. لبخند زدم، لبخندی دردناک با چشمهای بارانی. - فکر میکنی حالا باور میکنم؟ قهقههای زدم. ناباور نگاهم میکرد. - چیه؟ بعد سالها برگشتی، فکر کردی بغلت میکنم و میگم دوستت دارم، مامان؟ دوباره خندیدم. اما اینبار، فریاد زدم: - دیر کردی! خیلی دیر کردی. قطرههای اشکش بیصدا میریخت. دستانش را لرزان به سمتم دراز کرد - آیما، من نمیخواستم. با نیشخند، حرفش را قطع کردم: - چی رو نمیخواستی؟ اینکه ما رو رو پشتبوم جا بذاری و با یه غریبه فرار کنی؟ قرار بود برگردی، نه؟ - آیما. شقیقههایم را چنگ زدم. فریاد زدم: - ولی برنگشتی! حالا برگشتی چون بهم نیاز داری، نه؟ اون مرد مرده؟ یا تَرکت کرده؟ اشکهایش بند آمده بود. فقط مبهوت نگاهم میکرد. آرام گفت: - آیما تو یادته؟ نیشخند زدم. پشت دستم را روی گونهام کشیدم. - پس واقعاً خیانت کردی. به سمتم آمد، دستانم را گرفت. سعی میکرد بغلم کند. - نه، آیما بهت دروغ گفتن. من مجبور شدم، به حرفهام گوش بده. او را پس زدم. از روی زمین بلند شدم. - این، اولین و آخرین لطفیه که برات انجام میدم. او نیز بلند شد. اشکهایش را پاک کرد. - منظورت چیه؟ کلید را از جیبم درآوردم. دستبندش را باز کردم. - فقط شش دقیقه وقت داریم. بجنب، باید دخترت رو نجات بدم. از اتاق بیرون زدم. صدای قدمهایش را شنیدم، با اطمینان بیشتری ادامه دادم. جلوی در اتاق دختر رسیدم. قفل را باز کردم. وارد شدم. چیزی سفت به شانهام خورد. پایین را نگاه کردم. دختر بچهای خودش را بهم چسباند. آیلا، خواهرم. او مرا بغل کرده بود. تقریبا همقد با من اما جثهاش آنقدر کوچک بود که میترسیدی با یک فشار بشکند. این دختر عجیب ظریف بود. دلم لرزید. دستهایم به سمتش رفتند تا بغلش کنم، اما نیمهراه ایستادند. اگر این حس، این نزدیکی، رهاشدنی نبود چه؟ اگر وقتی به مقصد رساندمشان، دیگر نتوانستم بروم چه؟
-
درخواست طراحی جلد رمان نبض مرگ | donya کاربر انجمن نودهشتیا
donya پاسخی برای donya ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
ممنونم- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد رمان نبض مرگ | donya کاربر انجمن نودهشتیا
donya پاسخی برای donya ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
بله نظر منم همینه- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت سیویک با صدای میا به زمان حال برگشتم. نگاهش میکنم؛ چیزی شبیه کارت حافظه را بین دو انگشت سبابه و اشارهاش گرفته و به جمعیت نشان میدهد. - این تراشه با یک جراحی خیلی سادهی بیست دقیقهای داخل مغز انسان قرار میگیره. این تراشه درمان بسیاری از بیماریهای لاعلاج جهانه. از جمله کاربردهای اون میتونم به... در طول سکو قدم برمیدارد و تراشه را بهوضوح جلوی چشم همه مخصوصاً خبرنگارها میگیرد. - ...جلوگیری از آلزایمر و پنیکهای عصبی آنی، درمان افسردگی و اضطراب طولانیمدت، و برخی از تومورهای مغزی و خیلی بیماریهای دیگه. اخمهایم درهم میروند. این چیزی نیست که انتظارش را داشتم. میا کاملاً برخلاف حرفهای باران حرف میزند. - الان از دکتر جذاب و کاربلدمون میخوایم که برای پاسخ به سوالات شما به جایگاه تشریف بیارن. میا کنار میرود و از پلهها پایین میآید، در میان جمعیت ناپدید میشود. دکتر با قدمهای مطمئن روی سکو میآید، پشت میکروفن میایستد و پس از تنظیم صدا، میگوید: - خب، به همهی میهمانان عزیز خوشآمد میگم. من اینجام تا به سوالهاتون پاسخ بدم. بفرمایید. به خبرنگاران خیره میشود. همهمهای به راه میافتد. همه با صدای بلند سوال میپرسند. - لطفاً یکییکی سوال بپرسید. همه ساکت میشوند. یکی از خبرنگاران، دوربین به دست، کمی جلوتر میآید: - هزینهی این تراشه چقدر خواهد بود؟ - فعلاً فقط رونماییاش انجام شده و قیمتی براش تصویب نشده. ولی این وسیلهی خاص و باارزش باید برای همه قابل تهیه باشه. برای همین تلاش میکنیم با مناسبترین قیمت وارد بازارش کنیم. همچین وسیلهای با اون همه کاربرد و قدرت، و بعد میخوان ارزون بدن؟ یا واقعاً نیت پاکی دارن، یا یه جای کار میلنگه. خبرنگار بعدی میپرسد: - این تراشه عوارضی هم داره. دکتر کف دستانش را روی جایگاه میگذارد، کمی به جلو خم میشود. - تا وقتی افراد خودشون نخوان، هیچ عوارضی نداره. خودشون نخوان؟ یعنی چی؟ اخمهایم بیشتر گره میخورد. انگار یکی از خبرنگارها ذهنم را خواند که گفت: - یعنی چی دکتر؟ مگه کسی کاری برای سلامتیش میکنه که بخواد عوارض داشته باشه؟ دکتر عینکش را صاف میکند و میگوید: - یعنی فردی که از تراشه استفاده کرده، میتونه با خواست خودش قسمتی از حافظهاش رو پاک کنه. ما میتونیم با مختل کردن چند دقیقهای عملکرد تراشه، اون بخش رو پاک کنیم. سوال بعدی لطفاً. سالن در سکوت مطلق فرو میرود. حتی صدای نفس کشیدن هم نمیآید. اخمهایم بیشتر درهم میرود. باران همهی اینها را گفته بود. اما نگفته بود این تراشه، با همهی فوایدش میتواند حافظه را پاک کند. - ببخشید، این پروژه رو چه کسی شروع کرده؟ چه کسانی در اون دخیل بودن؟ نگاه دقیقتری به دکتر میاندازم. - در این پروژه، بیش از صد نفر دخیل بودن. ما بیشتر از بیست ساله که روی این تراشه کار میکنیم. و تیر آخر. دلهرههایم بیدلیل نبودند. ترسهایم به حقیقت پیوسته بودند. ما همه بازیچه بودیم و بدتر از همه، من از کسی که بهجای مادرم گذاشته بودم، از میا، زخم خورده بودم. زخمی نه فیزیکی، روحی. در میان جمعیت، چشمم میا را پیدا میکند. چشمهایم میسوزند. پلک نزدهام، دیدم تار شده. دهانم قفل شده. صدای دکتر در سالن میپیچد، اما من فقط به او خیره ماندهام. باید واکنشش را وقتی پیروزیاش را جشن میگیرد ببینم. - ولی باید از همکاری تشکر ویژه کنیم که سالها پیش غیب شده بود و حالا برگشته و کمکهای زیادی کرده. همهمهای بلند میشود. یکی از خبرنگاران با صدای نسبتاً بلند میپرسد: - چرا غیب شده بود؟ دکتر با پوزخندی پیروزمند، مستقیماً به من نگاه میکند: - سالها پیش، با همسر و دخترش فرار کرد. همسرش مُرد. خیره به خبرنگارها ادامه میدهد. چشمهایم تا جایی که میشود باز شدهاند. نفس کشیدن سخت شده. قفسهی سینهام قفل شده. - الان، بعد سالها برگشته تا... صدای دکتر را مبهم میشنوم. انگار دارم با دنیایی که هستم قطع ارتباط انجام میدهم. - ...بهمون کمک کنه. همهچیز تار میشود. نورهای سالن محو میشوند و جای خود را به نور کمسوی اتاق کار میا میدهند. روی صندلی نشستهام. صدای میا در ذهنم تکرار میشود. - مامان و بابات همراه مایکل فرار کردن. تو محکم به بابات چسبیده بودی، و اونها با تمام توان میدویدن. نزدیک صبح بود. آژیرهای کل ساختمان به صدا درآمد. انگار فرار رو فهمیده بودن. چند مأمور جلوشون ایستادن. وقتی رسیدم، تو بغل بابات بودی، بابات روی زمین افتاده بود. مایکل و مادرت نبودن. فرار کرده بودن. دروغ بود. میا دروغ گفته بود. باران در دفترچهاش نوشته بود با شوهرش فرار کرده. من مادرم رو پیدا کرده بودم؟ مادری که ما را رها کرده بود و با یک غریبه رفته بود؟ و آن دختر، آیلا، خواهرم بود؟ آوار اصلی همین بود که بر سرم فروریخته بود. با دستی که سونیا روی شانهام میگذارد، به خودم میآیم. سرش را به طرفم خم میکند. نگران نگاهم میکند: - تو خوبی؟ در چشمان سبزش نگاه میکنم. بیهیچ کلمهای از جا بلند میشوم. لباس بلندم را جمع میکنم و به سمت پلهها میدوم.
-
ادامهی پارت سی ساعت ۳:۲۱ بعدازظهر، قبل از جشن کاغذهای کنده و مچالهشده را روی تخت نامرتب گذاشته بودم. دست به سینه طول اتاق را هر یک دقیقه سه بار طی میکردم. مردد، بین خواندن و دور انداختنشان. میخواستم میا را باور کنم و کاغذها را دور بیندازم، اما ته دلم جایی در گوشهایترین نقطه اصرار داشت که آنها را بخوانم. ایستادن در برابر این غریزه سخت بود. روبهروی تخت ایستادم. خیرهی کاغذهای روی تخت شدم. اگر حتی باورشان هم نمیکردم، ارزش خواندهشدن را داشتند؛ چند سطر بیشتر نبودند. کاغذها را برداشتم و سعی کردم شروع نوشتهها را پیدا کنم. جملهی اول هرکدام را خواندم، تا بالاخره یافتمش؛ جملهای که به نظر میرسید آغاز ماجرا باشد. - توضیح همهچیز از اول سخت است، پس فقط جایی را تعریف میکنم که راهنمایت باشد. من و شوهرم چند سال پیش در این سازمان شروع به فعالیت کردیم. آن موقع، از همهی کشورها، از هر نژادی، انسانهایی اینجا حاضر بودند تا برای انسانیت کاری مفید انجام دهند. کاری برای کاهش فشاری که مردم سراسر جهان تحمل میکردند. روی پروژهای کار میکردیم. پروژهای که قرار بود انسانیت را نجات دهد. اما بعد از حدود هشت سال، فهمیدیم که این پروژه، پروژهی مرگ انسانیت است. آنها میخواستند کنترل تمام افراد روی کرهی زمین را به دست بگیرند. ما روی تراشهای کار میکردیم که وقتی درون مغز انسان قرار میگرفت، با اثرگذاری بر هیپوکامپ، خاطرات را پاک میکرد. هیپوکامپ، قسمتی کوچک در بخش داخلی مغز است که وظیفهی ذخیرهسازی خاطرهها را دارد. با اخمهایی درهم به کاغذها خیره شدم. جرأت خواندن ادامهاش را نداشتم. اگر این زن راست میگفت، یعنی تمام زندگیمان ساختگی بود؟ یعنی ما را فقط بهعنوان پله استفاده کرده بودند تا به هدفشان برسند؟ و وقتی به آن هدف میرسیدند، یا ما را میکشتند یا مجبورمان میکردند تا آخر عمر برایشان کار کنیم؟ تمام جرأتم را در چشمانم جمع کردم و ادامه را خواندم: - وقتی این را فهمیدیم، سعی کردیم جلویش را بگیریم که شوهرم در بین آن هیاهو کشته شد. ورق تمام شد. دنبال ادامهاش گشتم، اما هرچه کاغذها را زیر و رو کردم، نبود. جیبهای سویشرتم را گشتم، نبود.اطراف تخت، کل اتاق، حتی حمام را گشتم، نبود. آن صفحه را جا گذاشته بودم. حالا چطور باید ادامهاش را میفهمیدم؟ دوباره روی تخت نشستم. یکی از کاغذها را برداشتم و سعی کردم ببینم میتوانم آن را به ادامهی ماجرا ربط بدهم یا نه. - جشنی که میخواهند برگزار کنند، برای ارائهی همان تراشه است. پروژه به اتمام رسیده و تراشه اختراع شده. اکنون میخواهند آن را راهی بازار کنند. بعد از فروشش و استفادهی مردم، میتوانند به تمام اطلاعات مغزشان دسترسی پیدا کنند و آنها را کنترل کنند. تراشه، اختیار انسانها را از آنها میگیرد و باعث میشود مطابق خواستهی کسی که در سلطهی اوست عمل کنند. تو میتونی... کاغذها دوباره به اتمام رسیدند. اما حالا مهمترین چیز این بود که باران دقیقاً گفتههای میا را نوشته بود؛ با این تفاوت که میا گفته بود پروژه کنسل شده، ولی باران میگفت به وقوع پیوسته! حالا باید به گفتههای کدام باور میکردم؟به میایی که کنارش بزرگ شده بودم و اعتماد داشتم؟ یا به زنی غریبه که در اتاقی سرد وارد زندگیام شده و فقط دو بار دیده بودمش؟ امشب... امشب میتوانستم حقیقت را بفهمم. امشب، همهچیز معلوم خواهد شد.
-
پارت سیام به سمتم چرخید. عصبی شده بود. طوری نگاهم میکرد انگار بخواهد خفهام کند. بند دستانم را از دور گردنش آزاد کردم، دنبالهی لباسم را گرفتم و بیآنکه به عقب نگاه کنم از کنارش رد شدم. از دور، سونیا را دیدم و به سمت میزی که با سارا پشتش ایستاده بودند، حرکت کردم. نیمهی راه، صدای میا را شنیدم که از میان جمعیت صدایم زد؛ اما بیتوجه به او مسیرم را ادامه دادم. صدای پاشنهی کفشهایم اعتماد به نفسم را صد برابر میکرد. کنار سونیا ایستادم. سارا کنجکاوانه میان من و سونیا جای گرفت و لبهایش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: - باید بگی چی بهت گفت خیلی کنجکاوم! چرخیدم. با هیجان و چشمانی گرد و منتظر نگاهم میکرد. به سونیا نگاه کردم؛ او هم کم از سارا نداشت. ناگهان صدای جیرجیر میکروفن در سالن پیچید و بعد، صدای میا که به میهمانان خوشآمد میگفت. رو به هر دوشان گفتم: - بعداً بهتون میگم. به سمت جایگاه سخنرانی چرخیدم. خبرنگارها در حال هجوم به داخل سالن بودند. دوربینها بالای سرشان بود و از همه فیلم میگرفتند. - خب میهمانان عزیز، با تشریفتون ما رو مشرف کردید. از تمام کسانی که حضور دارند یا ندارند متشکریم. امروز برای یک تغییر بزرگ اینجا جمع شدیم. برای تحولی که این وسیله در تاریخ بشریت ایجاد میکنه. اخمهایم در هم رفت. نوشتههای روی دفترچه همان چند صفحهای که از دفترچه کنده بودم، جلوی چشمانم نقش بست. تعداد نبضم بالا رفت. به نقطهای نامعلوم روی میز خیره شدم و ذهنم به چندین ساعت قبل، زمانی پیش از شروع جشن بازگشت.