-
ارسال ها
110 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
14
نوع محتوا
پروفایل ها
تالارهای گفتگو
فروشگاه
وبلاگها
تقویم
Articles
دانلودها
گالری
تمامی موارد ارسال شده توسط donya
-
پارت ششم – کفنزاده اتاق بازجویی تاریک بود. تنها نور از بالای سر میتابید؛ نوری سرد و سفید که فقط روی میز فلزی میافتاد. نشسته بودم، بدون ترس، بدون خشم، فقط در انتظار. صدای چرخیدن کلید توی فضا پیچید. در باز شد. دکتر وارد شد. چشمهایش گود افتاده بود، صدایش خسته و کشیده. - تو رو با اون مأمور میفرستن، نه؟ پلک هم نزدم. ادامه داد: - خیلی وقته ندیدمش. نمیدونم هنوز همونه یا بدتر شده. سرم رو کمی کج کردم: - کیو میگی؟ لبخند زد. تلخ، سنگین، مثل کشیدن چاقو روی استخوان. - ما بهش میگیم کفنزاده. هوا یخ زد. سکوت، مثل دودی سرد و چسبناک بینمون پیچید. - وقتی وارد عمل میشه، صدا نمیاد. نفس نمیکشه. نگاه نمیکنه. فقط هست، یه حضور سرد. یه سفیدی مطلق، بیلک. مثل مردهای که از قبر برگشته باشه، فقط برای اینکه کار ناتمومشو تموم کنه. چشمهای دکتر لرزید. - اون روز جوونتر از اون بود که بتونه درست اسلحه دست بگیره. تازه از شعبهی شمالی منتقل شده بود. ساکت بود، نه اون ساکتهایی که خجالتیان. نه. انگار فقط منتظر بود. برای چی؟ هیچکس نمیدونست. یک قدم به سمتم برداشت. دستهاش رو توی جیب روپوشش فرو کرد. - اولین مأموریتش یه عملیات تمیز بود. فقط باید اطلاعات میآورد، نه آدم میکشت. ولی وقتی برگشت با خودش سه جنازه آورده بود. خودش حتی یه لکه خون هم نداشت. فقط چشمهاش عوض شده بودن. یه جوری شده بود که انگار وسط درگیری، مردهها خودشون راهو براش باز کرده بودن. اخمهام درهم رفته بود. از سر تا پا گوش شده بودم برای شنیدن افسانهی این مرد مرده. - هیچکس نفهمید چی شد. فقط فهمیدیم جنازهها رو با دستهای خودش کفن کرده بود پیچیدهشده در پارچههای نظامی. نه مثل یه قاتل. مثل یه غسّال برگشته بود. یه غسّال از دل تاریکی. خندهی کوتاه و بیروحش توی اتاق پیچید: - از اون شب، دیگه هیچکس اسم کوچیکشو صدا نکرد. همه، همهجا، بهش گفتن کفنزاده. سکوت. - و بدتر از اون؟ خودش هم هیچ اعتراضی نکرد. انگار واقعاً از گور برگشته بود یا شاید اون سهتا رو از اون دنیا با خودش آورده بود. ناگهان خم شد. صداش به گوشم خورد، درست کنار گوش: - وقتی دیدیش ندو. فرار نکن. فقط دعا کن تو رو انتخاب نکنه. چون کفنزاده فقط برای یک نفر میاد و وقتی میاد، یعنی مرگت امضا شدهست. چشمهام بهتزده جایی میان دو کاشی روی زمین گیر کرده بود. این مرد، این پسر، چطور ممکن بود با این همه خونسردی آدم بکشه؟ چطور میشد انقدر سرد بود و هنوز نفس کشید؟ دکتر در حالی که به سمت در میرفت، گفت: - اینا رو گفتم چون گفتی بهش نیاز نداری. باید بدونی اونم به تو نیاز نداره. در بسته شد و من هنوز نشسته بودم. در بهت و بیرون اومدن ازش چند دقیقه زمان میخواست.
-
پارت پنجم کسی داخل اتاق نبود. به سمت کاناپههای روبه روی میز کار رئیس حرکت کردم. اتاقی ساده و دنج با رنگ قهوهای سوخته؛ میز کاری بزرگ وسط اتاق کاناپههای تیره و کمدهایی که دور تا دور دیوارها را گرفته بودند. با صدایی بلند گفتم: - رئیس؟ امری داشتین؟ پاسخی نیامد. عجب شانسی آورده بودم که امروز هم زنده بودم، ناگهان در اتاق باز شد. انتظار داشتم رئیس وارد شود، اما دکتر بود. همان قدمهای مطمئن همان نگاه مزاحم. به سمتم آمد و با پوزخندی گفت: - فکر کردی قِصِر در رفتی؟ نه عزیزم، متأسفم که ناامیدت کردم. به پشت میز رفت و روی صندلی چرمیاش نشست. - رئیس کجاست؟ چی میخواد؟ - عه عه! چه بیادب! خیلی وقته از مرزها رد شدی، میدونی؟ بزاق دهانم را به سختی قورت دادم. پس حدسم درست بود. وقت صدور حکم رسیده بود. - تو میترسی؟! نکنه اشتباه فکر میکردم؟ واقعاً ملکهی تاریکی ما از مرگ میترسه؟ نه، من نباید میترسیدم. با شنیدن این جمله سریع خودم را جمع و جور کردم. نگاهم را در چشمانش دوختم، سرد و بیاحساس. دکتر کمی روی میز خم شد، دستهایش را قفل کرد و با دقت به چشمهایم زل زد، انگار دنبال نشانهای از ترس میگشت. - رئیس... منتظر نگاهش میکردم. بالاخره گفت: - رئیس گفت بهت بگم وقت تمومه. ضربهی آخر. قلبم برای لحظهای لرزید. یعنی قرار بود بمیرم؟ این پایان خط بود؟ نه نبود. من هنوز زندگی نکرده بودم که بخوام بمیرم. گر چه همین الان میتونستم این سایکو رو بکُشم و فرار کنم. اما فعلاً میخواستم ببینم چی توی آستینش داره. - اون مرد رو یادته؟ اخم کردم. ابروهام گره خورد. - مرد زیاده. - همونی که سد راه تجارت ما شد، تا تجارت خودش رو ببره بالا. یادم اومد. - همونی که شایعه پخش کرده بود دربارهی شست و شوی مغزی. عجب احمقی بود. البته اونایی هم که باورش کرده بودن از خودش بدتر بودن. دکتر رو به پنجره کرد و با پوزخند گفت: - آره، همون. وقتش تمومه. چشمهام گرد شد. پس قضیه اون مردک بود، نه من. آهی از سر آسودگی کشیدم که گفت: - زیادی راحت نشو. امشب مأموریت داری. رئیس گفت بهت بگم آماده باشی. طرف امشب قراره از هتل فرار کنه، چون میدونه دنبالشیم. امشب باید گیرش بندازی. - انجام شده فرضش کن. به سمت در رفتم، دستم را روی دستگیره گذاشتم که دوباره صدایش بلند شد: - آیما، باید هرطور شده زنده بمونی. یادت باشه. لحظهای ایستادم. برگشتم، اما چیزی نگفتم. از اتاق بیرون رفتم، سوار آسانسور شدم. ابروهام هنوز گره خورده بود. همیشه همین بود. دکتر، با اون ذهن بیمارش شکنجهگر معروف هر بار که منو میفرستاد ماموریت میگفت باید زنده بمونی. چرا؟ برام مهم نبود. فقط یک بار، فقط یک بار باید بفهمم ته این بازی چیه. در آسانسور باز شد. بیرون آمدم. سارا! نه، صبر کن. این سارا نیست. سونیاست. قلِ سارا. تنها تفاوتشان موهای فِر سونیاست که حالا صاف شده. چشمانش سبز و جنگلیاند، بر خلاف چشمهای آبیِ تیرهی سارا. اگر تفاوت رنگ چشمانشان و حالت موها نبود، تشخیصشان غیرممکن بود. سلامی مهربان کرد. - از مأموریت جدیدت خبر داری؟ - همین الان دکتر گفت. دستم را گرفت و به سمت اتاقش برد. وارد شدیم. اتاقی کوچک به رنگ سبز روشن و سفید. تخت یک نفره کنار دیوار روبه روی آن میز کاری، کمد سفید و سبز و پنجرهای بزرگ با پردههای ضخیم سبز، مثل اتاق همهمان؛ فقط رنگها فرق داشتند. - چیکار داری میکنی؟ - گفتن اطلاعات مأموریتت رو بهت بگم. -خب، مثل آدم بگو دیگه. چرا جنایی بازی درمیاری؟ لبخند محوی زد و برگههایی به سمتم گرفت. - توی اینا عکس نگهباناش، آدرس هتل، شمارهی اتاقش و بقیهی اطلاعات هست. سر تکان دادم. همیشه به همهچی فکر میکرد. -خوبه. - راستی، شنیدم یه همدست داری. با حالت شوکه و کمی جیغ گونه گفتم: - چی؟ خودم از پسش برمیام! نیازی به کسی نیست، بهشون بگو. - نمیشه. گفتن تنهایی نمیتونی وارد اونجا شی. از پایگاه روسیه یکیو فرستادن. زمان هم نیست آشنا بشین، مستقیم وارد عملیات میشه. - به هر حال نیازی بهش نیست. تا اون بیاد، من کار رو تموم کردم. سریع از اتاق بیرون زدم. از راهرو صدای سونیا اومد. - حداقل میذاشتی اسمشو بگم! جوابی ندادم. لازم نبود. باید آماده میشدم. کلت برتای عزیزم منتظرم بود.
-
پارت چهارم در میان خواب نامنظمم صدای در اتاق آمد. پشت سرش صدای قدمهایی که به سمت تختم آمدند و درست سمت راست و بالای سرم ایستاد. تمام حسگرهایم را فعال کردم. آمادهی هر واکنشی بودم.حس کردم دستی به سمت شانهام میرود. در یک حرکت سریع چشمهایم را باز کردم، با دست راستم دست چپش را که در حال نزدیک شدن بود گرفتم و با دست چپ گلویش را فشردم. با حرص گفت: - وحشی، تو آدم نمیشی! وقتی دیدم چه کسی است، دستم را آزاد کردم. با صدای جیغ مانندش گفت: - عجب قافیهای شد! - محض اطلاعت باید بگم اثری از قافیه نبود. روی تخت برگشتم و بدون توجه بهش دوباره افتادم روی بالش. باز هم صدایش آمد، این دختر چرا لال نمیشه اصلاً؟ - خب هر چی، مجبور نیستم همهچی رو بدونم که حتی ماه هم با اون عظمتش نقصهایی داره! بله، درسته. پررو هم هست. - چند بار باید بگم اینجوری وارد اتاقم نشو؟ وقتی صدایی ازش نیومد، چشمهام رو باز کردم. تو اتاق نبود. چرا متوجه رفتنش نشدم؟ نیمخیز شدم که یهو از زیر تخت بیرون پرید. دستهاش رو بالا گرفت، مثل چنگ شیر و داد زد: - بو! متعجب نگاهش میکردم. این دختر واقعاً احمق بود. فکر کرده بود از این کارش میترسم؟ - چرا نترسیدی؟ اه، بابا تو چرا هیچوقت نمیترسی؟ - شاید چون بیستوچهار سالمه و تو این سن چیزهای ترسناکتری رو تو زندگیم دیدم. سکوت کرد. این دختر عجیب مودی بود. در لحظه واکنشش تغییر میکرد. انگار نه انگار چند دقیقه پیش دیوانه بازی درآورده بود. حالا بغض کرده بود. چرا؟ فقط به خاطر اون جمله؟ اینکه گفتم چیزهای ترسناکی دیدم؟ خب کجای این جمله بغض داشت؟ هوا کمکم رو به روشنایی میرفت. چهرهاش را تشخیص دادم. خیره شدم. موهای نارنجی رنگش را باز روی شانههایش ریخته بود، چشمان آبی تیره و آهویی با مردمکهایی بزرگ که تمام سفیدی چشمش را بلعیده بود، لبهایی با حجم متوسط و کک و مکهایی روی صورتش. زیبایی خاصی داشت. آنقدر خاص که من به جملهی غرق شدن در اقیانوس چشمها ایمان آوردم. زیبایی معصومانهای داشت. دل کندن از آن چشمها سخت بود. - هی، خوردیم. بذار یه کم بمونه برای دوستپسر آیندم! نیشخند زدم. - هیچکس با این اخلاق گندت تحملت نمیکنه. با حرص پایش را به زمین کوبید. - هییی، اخلاقم کجاش گندهست؟ دختری بهتر از من روی کرهی زمین نیست! نیشخندم عمق گرفت. روی تختم نشستم. - ساعت چنده؟ - شش صبح! با حالتی تهدیدوار بهش خیره شدم. - سارا امیدوارم دلیل قانع کنندهای برای بیدار کردنم تو این ساعت داشته باشی. - رئیس منتظرته. چشمانم گرد شد. باز هم؟ سر صبح، باز چه از جانم میخواست؟ او فقط وقتی صدایم میزد که شرایط واقعاً اضطراری بود. جالب اینجا بود که هیچوقت صورتش را ندیده بودم. همیشه پشت دیوارهای شیشهای گم میشد؛ مبادا کسی جلوی راهش بایستد، مبادا کسی مرگش را بخواهد، مبادا چنگال عزرائیل به او نزدیک شود. غافل از اینکه ما همیشه جانمان را برایش کف دست گرفتهایم؛ برای کارهای نکبتبارش. - باشه، الان میام. سرش را تکان داد و رفت. سرم را بین دستهایم گرفتم. این آخری بود. اینبار دیگر جانم را میخواست. خطاهای زیادی کرده بودم؛ و اینبار دیگر نمیگذشت. یا بدترین شکنجهی تاریخ در انتظارم بود، یا مرگ. فقط چند روز پیش وقتی میخواستم یکی از افراد مهم پایگاه لندن را بکشم. اشتباهی، آدم دیگری را هدف گرفتم. انگار چی؟ انسانم دیگه. انسان برای اشتباه آفریده شده. مگر چه فرقی داشت؟ میکشتیمش، یکی دیگه جاش مینشست. برای رئیس، آدمها فقط مهره بودن. بعد از چند لحظه سکوت از جایم بلند شدم. سمت راست اتاق دری بود که به حمام و دستشویی ختم میشد. به سمتش رفتم، در را باز کردم. صورتم را شستم. حوصلهی دوش گرفتن نداشتم. تیشرت مشکی، سویشرت مشکی، شلوار جین مشکی، کفشهای مشکی و موهای تیرهام که تا کمر میرسید را با کانزاشی طرح عنکبوت بالای سرم جمع کردم. سر تا پا مثل همیشه سیاه. مثل عزادارها. ولی خب، من هم عزادار بودم، عزادار سرنوشتی تاریکتر از لباسهایی که به تن داشتم و چه سخت بود پذیرفتن این تاریکی که تمام وجودم را بلعیده بود. از اتاق خارج شدم و به سمت دفتر رئیس پا تند کردم. به آسانسور رسیدم. خوشبختانه درهایش باز بود. سریع داخل شدم و دکمهی طبقهی سیزده را فشردم. طبقهی سیزده کاملاً مخصوص رئیس بود. هیچکس اجازهی ورود نداشت، مگر با تأیید. درهای آسانسور باز شد. به سمت درهای شیشهای رفتم و مقابلشان ایستادم. صدای زن الکترونیکی هویت مرا تأیید کرد. درها باز شدند. به سمت اتاقش قدم برداشتم. جلوی اتاق، چند تقه به در زدم. دستگیره را پایین کشیدم و وارد شدم.
-
پارت سوم از اتاق خارج شدم و به سمت آسانسور رفتم. دکمهاش را زدم و منتظر ماندم. همان لحظه میا از کنارم عبور کرد. لبخند شیکی بهم زد. نمیدانم چرا، ولی از این زن خوشم میآمد. برخلاف دکتر، حداقل میخندید. دستیار دکتر بود. زنی میانسال که گاهی دلم واقعاً برایش میسوخت؛ چون مجبور بود با حیوانی مثل دکتر کار کند. آسانسور آمد. وارد شدم و دکمهی طبقهی ششم را فشار دادم. اتاق من طبقهی ششم بود. ما در یک ساختمان بزرگ زندگی میکردیم. البته زندگی که نه، بیشتر اسارت برای کار. برای آنها زنده بودیم. در این ساختمان هر خلافکاری که بخواهی پیدا میشد، هکر، جاسوس، تکتیرانداز، قاتل و خب، خودم هم یکی از آنها بودم. از آسانسور بیرون آمدم و به سمت اتاقم حرکت کردم. دوباره با دست چسب روی پیشانیام را لمس کردم. زخمش عمیق بود؟ هیچوقت دوست نداشتم روی صورتم رد زخمی باشد. روی بدن که عادی شده بود، ولی صورت؟ نه. به سمت راست پیچیدم. روبه روی اتاقم ایستادم. کارت اتاق را روی کارتخوان زدم و در باز شد. داخل شدم. کلافه بودم. منی که اینهمه مدت تبدیل به یک قاتل سریالی شده بودم، نتوانستم به یک زن و دختر شلیک کنم. نتوانستم ماشه را بکشم. چرا؟ آیا انسان شده بودم؟ یا نه، هنوز هم همان آدمکش بیرحم بودم؟ خودم را به تخت رساندم و با صورت روی بالش فرو رفتم. به این فکر میکردم که مجازتم قرار است چه باشد؟ شاید دوباره مجبورم کنند آن زن و دختر را بکشم. یا شاید مرگ خودم در انتظارم باشد، اما من دلم نمیخواست به آنها شلیک کنم. نمیتوانستم. این روزها وجودم پر و خالی میشد. افسردگی. احتمالاً دکتر هم فهمیده بود. دیگر نمیخواستم آدم بکشم. اینبار، اینبار دلم مرگ خودم را میخواست. چه میشد اگر همان امروز در همان اتاق، همانجا، با همان درد گلولهای به سرم شلیک میکردم و همهچیز را تمام؟ حداقل عذاب وجدانم تمام میشد. حداقل دیگر آن چشمها هر بار که چشمهایم را میبستم، جلوی چشمانم ظاهر نمیشدند. به خودم آمدم. تمام این مدت صورتم روی بالش بود و نفس نمیکشیدم. کبود شده بودم. بلند شدم. رسماً به نفسنفس افتاده بودم. مگر انسان نفس کشیدن را یادش میرود؟ آهان، یادم آمد. من که انسان نبودم. دوباره سرم را روی بالش گذاشتم. ساعد دست راستم را روی چشمهایم گرفتم. درد میکردند و نوری که از پنجره به اتاق میتابید، مانعی برای خوابم بود. همانطور که بودم، پلکهایم سنگین شد و خواب مرا با خودش برد.
-
پارت دوم با خستگی فراوان چشمهایم را باز کردم. به سختی نیمخیز شدم و نگاهی به اطراف انداختم. اتاقی سفید با جزئیات چوبی، پنجرهی بزرگی که پشت تورهای نازک پنهان شده بود، کنار پنجره کاناپهای سفید با کوسنهایی به رنگ سفید و کاراملی و دستگاههایی در کنار تخت که زنده بودنم را تأیید میکردند. هوا تاریک بود، احتمالاً ساعت از هشت گذشته بود. چشمهایم را دوباره بستم و منتظر دکتر شدم؛ چون تنها کسی که در این ساعت اینجا حضور داشت، او بود. دکتری مهربان و با ملاحظه با عینک و ریشهای پروفسوری. چشمهایی آبی روشن که کمی ترس در آن نهفته بود. میانسالی اصلاً به چهرهاش نمیآمد. انگار این چهرهی زیبا همهچیز را از واقعیت پنهان میکرد. نقابی از مهربانی بر چهره داشت اما پشت آن، چهرهای بود بیرحم؛ مردی که بویی از انسانیت نبرده بود. او دکتر بود، اما تفاوتی با بیماران سایکوپت نداشت. دو شخصیتی بود. در حالت عادی دکتر و شخصیت دومش سایکو، با استعدادهای خلاقانهای در شکنجه دادن انسانها. در باز شد. کسی وارد اتاق شد. میدانستم دکتر است. چشمهایم را باز نکردم. از صدای کفشهایش که به سمت تخت آمد و بالای سرم ایستاد، فهمیدم. نگاه خیرهاش را روی صورتم حس میکردم. - واقعاً فکر میکنی نمیتونم کسی که خوابه رو تشخیص بدم؟ انگار با شخصیت واقعیاش به استقبالم آمده بود. بدون باز کردن چشمهایم گفتم: - فکر میکنی خودمو زدم به خواب که نفهمی بیدارم؟ با صدای خشداری گفت: - خب، چرا ادای مردهها رو درمیاری؟ چشمهایم را باز کردم و مستقیم به روبه رو خیره شدم. - شاید میخوام خودم باور کنم که مردهام. با حالت ترسناکی به چشمهایش خیره شدم. او هم دستهایش را بیخیال در جیب روپوش پزشکیاش گذاشت و گفت: - چرا دیوونه شدی؟ در جایم نیمخیز شدم و تکیه دادم به پشتی تخت. - نمیدونم، خیلی یهویی اتفاق افتاد. به سمت کاناپهی کنار پنجره رفت. - درد از کدوم قسمت سرت شروع شد؟ روی کاناپه نشست. اخم کردم. - نمیدونم چطور اتفاق افتاد. فقط یادمه خیلی شدید بود. پیشانیام را با دستم خاروندم. دستم به چسب روی پیشانیام خورد. تازه یادم افتاد داشتم مثل دیوونهها سرم رو به دیوار میکوبیدم. اخم غلیظی کردم. - خب؟ کجا مونده بودم؟ آها، آره. - دردش از اعماق سرم شروع شد. انگار بمب توش منفجر شد. - چیزی باعث تحریک اعصابت شد؟ بیپروا و بدون خالیبندی مستقیم به چشمهای ترسناکش پشت آن عینک خیره شدم و گفتم: - آره، وقتی نگاه اون زن و فریادش رو شنیدم. وقتی داشتم به یه دختر بچه شلیک میکردم. اصلاً هر وقت یادم میاد چه کارهایی انجام دادم، نه فقط مغزم کل وجودم تحریک میشه. پوزخند پررویانهای زد. - جدیداً خیلی جسور شدی ها. من همچنان خیره به آن چشمایی که نمیخواستم ترسم را درونشان ببیند. نمیدونست که دارم از ترس میلرزم. ولی قانون اول این بازی اینه. اگه میترسی نشون نده، کسی نمیفهمه. پوزخندش عمیقتر شد. - اینجوری نگام نکن، دلم میخواد چشات رو دربیارم. من هم پوزخند زدم. - میدونستم چشمام زیبان، نیازی به درآوردن نیست! - چه اتفاقی برات افتاده؟ قبلاً که ازم میترسیدی. تو دختر خوبی هستی. نمیخوای شخصیت دومم بیدار شه، درسته؟ نگاهم را ازش گرفتم، به سرم توی دستم زل زدم. - شخصیت دومت به چپم، اصلاً هر دو شخصیتت به چپم. نگاهش تغییر کرد. تیرهتر شد. لبهایش را با زبان تر کرد، رو به جلو خم شد. آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشت، دستهایش را در هم قفل کرد. چینی به ابروهایش انداخت و از لای دندانهایش غرید: - زبونت انگار زیادی دراز شده. میخوام یه مقدارش رو ببرم، همهمون راحت شیم. به تهدیدش بیتوجهی کردم. - کی میتونم برم؟ در همان حالت گفت: - بهتره همین الان بری، چون دلم عجیب زبونت رو تو آزمایشگاهم میخواد. با نگاه خالی و خمارم به چشماش خیره شدم. با جرئت میتونم بگم تیرهترین نقطهی دنیا رو تو اون چشمای آبی دیدم. زل زدم تا بفهمه تهدیدش برام در حد نیش مورچهست. بعد چشم از اون تیلههای ترسناک گرفتم. به سرم نگاه کردم، کشیدمش بیرون. خون فواره زد. بیتوجه پایین اومدم از تخت و به سمت در حرکت کردم. صدایش از پشت سرم بلند شد، اما برنگشتم. - آیما! داری زیادی از حد خودت میگذری. اگه میخوای زنده بمونی، باید از دستورات پیروی کنی. به هیچکس مربوط نیست حالت چطوره، یا افسردهای یا نه. میدونی بابت امروز مجازات میشی؟ تو یه ماموری و باید مثل یه مامور وفادار رفتار کنی، نه مثل یه گانگستر! از حرفهاش خندم گرفت. چی گفت؟ مثل یه مامور وفادار؟ پوزخندم عمق گرفت. بدون اینکه بهش نگاه کنم، گفتم: - که مثل یه مامور وفادار باشم؟ هه، جالب بود!
-
پارت اول ۱ دسامبر / ۱۶:۴۸ / نیویورک اسلحه به دست، سرد و تهی از هر نوع احساسی، به دیوار سفید رنگ اتاق زل زده بودم. منتظر دستور قطعی برای مرگ بودم. از دیوار دل کَندم و به زن میانسال و دختر بچهی حدوداً شانزده ساله چشم دوختم. زن مدام گریه میکرد اما دختر انگار خشک شده بود؛ درکی از اطرافش نداشت. سعی میکردم به چشمانشان نگاه نکنم، زیرا اگر به چشمهایشان نگاه میکردم نمیتوانستم جان بگیرم! و اگر جان نمیگرفتم، جان خودم گرفته میشد. به دختر نگاه کردم، موهای بلند خرماییاش تا کمرش میرسید. چشمهای درشت و پوست سفیدی داشت. دختری به این سن، اینقدر خوشگل؟ جالب بود. زن هم کم از او نداشت، زن زیبایی بود. موهایش به زور تا روی شانههایش میرسید. چشمهایی درشت که دورشان کمی چروکیده بود. پوستی سفیدتر از دیوارهای آن اتاق داشت. دست و پاهایشان بسته بود و روی دهانشان چسب زده بودند. چرا برای کشتن دو نفری که هیچ نمیتوانستند از خود دفاع کنند و علاوه بر این آنها را گرفته بودند، من آمده بودم؟ مگر این کار من بود؟ کار من پیچیدهتر از اینها بود. اصلاً چرا دستور مرگ یک دختر بچه را گرفته بودم؟ احمقانه بود. در باز شد. مأمور با تکان سر بهم فهماند که دستور صادر شده. اسلحه را به سمت دختر نشانه رفتم. او نمیتوانست مرگ مادرش را! یعنی فکر میکنم مادرش باشد را تحمل کند. برای همین اول از او شروع میکردم. دختر بیحس و سرد مانند خودم به چشمانم نگاه کرد. این دختر زیادی جسور بود که میتوانست به چشمان قاتلش بدون هیچ ترسی نگاه کند، البته نگاه که نه! بکاود. ضامن اسلحه را آزاد کردم که ناگهان زن جیغ خفه شدهای کشید. مدام فریاد میکشید، انگار میخواست چیزی را بازگو کند. اما تمامش در گلویش خفه میشد. با حرص اسلحه را به سمت زن گرفتم که با دیدن چشمان غرق اشک و قرمزش درد شدیدی را در اعماق مغزم حس کردم. انگار که درونش بمب منفجر شده باشد. به شقیقههایم چنگ زدم و به زور با لنگ زدن خودم را به دیوار رساندم. آیا یک تیر حروم کلهام کنم، دردش تموم میشه؟ پیشانیام را به دیوار چسباندم که انگار در سرم جرقهای زده باشند. پیشانیام را بلند کردم و به دیوار کوبیدم. گویی دردش تسکین شده باشد. دوباره بلند کردم و کوبیدم به دیوار. عین دیوانهها سرم را به دیوار میکوبیدم. اطرافم صداهای مبهمی بود. شاید صدای آن زنه باشد. نمیدانم. سرم را بلند کردم که دوباره به دیوار بکوبم، اما وسط پیشانی تا بینیام مایع غلیظی را حس کردم. ناگهان دو مأمور سر تا پا سیاه پوش، از بازوهایم گرفتند و من را از اتاق بیرون بردند. سرم گیج میرفت. درون مغزم بمب در حال انفجار بود. نتوانستم بر سیاهی پیروز شوم. موفق شد و من را فرا گرفت.
-
📘 نبض مرگ | دنیـا ✍️ نویسنده: دنیا 📚 ژانر: علمیتخیلی، اکشن، عاشقانه، روانشناختی 🔞 سطح سنی: +۱۶ ⏰️ساعت پارتگذاری: نامعلوم 📝 معرفی: در دنیایی که گفتنِ یک اسم سختتر از صدور حکم کشتن است، بیدار شدن یعنی بازگشت به میدان. دستهایی که به جنایت خو گرفتهاند، حالا در جستوجوی چیزی ناشناختهاند، رهایی، شاید هم بخشش، اما بعضی زخمها درمان نمیخواهند، فقط عمق بیشتری میطلبند. در هیاهوی خیانت، دستورها و سکوت گلولهها هر فرار شکل تازهای از تعقیب است و قلبهایی که سالها با بوی باروت تپیدهاند، نمیدانند آیا هنوز حق دارند بتپند یا نه؟ در دنیایی فرو پاشیده، جایی میان مرگ و خاطره، دختری تلاش میکند خودش را از تاریکی نجات دهد. او باید با ذهنش، گذشتهاش و نیرویی که درونش زمزمه میکند روبهرو شود. در مسیری که هیچکس از انتهایش خبر ندارد، آیا زنده خواهد ماند؟ یا نبض مرگ بالاخره او را خاموش خواهد کرد؟ نبض مرگ گاهی تنها صداییست که میشنوی، صدای زنده ماندن. ناظر: @Nasim.M