رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

mahiii

کاربر نودهشتیا
  • ارسال ها

    13
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    1

mahiii آخرین بار در روز جولای 31 برنده شده

mahiii یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

2 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان پروفایل

348 بازدید پروفایل

دستاوردهای mahiii

Apprentice

Apprentice (3/14)

  • One Month Later
  • Week One Done
  • Collaborator نادر
  • Dedicated
  • First Post

نشان های اخیر

33

امتیاز

  1. #پارت یازدهم (نیسگار) خوشحال بودم. بالاخره ایلن مال من شده بود. هنوز هم باورم نمی‌شد. من فکر می‌کردم اون منو یادش نیست فکر نمی‌کردم روزی خودش بگه که منو می‌خواد. حالا، اون کنار من بود. ایلن خوشحال بود، و من؟ من توی اوج لذت بودم. بهش گفتم: – ایلن، یه جا باید برم. زود برمی‌گردم. – باشه عزیزم، مراقب خودت باش. دلم آشوب بود. باید زودتر می‌رفتم پیش لیلیت. باید می‌فهمیدم این طلسم تا کی اثر داره و آیا کسی رو به خطر نمی‌اندازه یا نه. نباید بگذارم ایلن متوجه بشه. نباید شک کنه. ظهر شده بود. خیابون خلوت بود. به کوچه‌ی بنس رسیدم. همون کوچه‌ی لعنتی. از روبه‌رو نگاهش کردم. نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. کوچه بنس مثل همیشه متروکه بود. خونه‌ها ترک‌خورده، پنجره‌ها شکسته، و بوی نم و خاک. یکی‌یکی خونه‌های خراب شده رو نگاه کردم. رسیدم به انتهای کوچه از خونه‌ی لیلیت خبری نبود. متعجب به رو برم نگاه کردم هیچ خونه سالمی وجود نداشت. در حال برگشتن بودم که سایه‌ای مقابلم ظاهر شد. ایستادم. سایه مردی روی زمین افتاده بود. سرم رو بالا آوردم. پیرمردی دیدم با لباسی پاره، چشمانی سرخ و پف‌کرده، صورتی کبود و وحشت‌زده، موهای سفید و ژولیده‌اش آغشته به خون بود، و خون از لابه‌لای موهایش به صورتش می‌چکید. ترسیده بودم. می‌خواستم فرار کنم، اما راهی نبود. پیرمرد گفت: ـ نترس فقط داشتم اینجا می‌خوابیدم. ـ اینجا؟ ولی مردم می‌گن این کوچه نفرین‌شده‌ست. با صدای خش‌دار پرسید: ـ تو اینجا دنبال چی می‌گردی؟ ـ دنبال یه خونه‌ی سال یه خونه‌ای که هنوز خراب نشده. پیرمرد خندید. خنده‌اش خشک و تلخ بود. ـ همه‌ی خونه‌های اینجا خراب شدن، دختر. ـ میشه یه سؤال بپرسم؟ ـ بپرس. ـ چرا می‌گن این کوچه نحسه؟ چرا همه خونه‌ها نابود شدن؟ پیرمرد نگاهی به دستم انداخت به همون نقطه روی مچ دستم جایی که لیلیت اون شب، با تیغ برید و طلسم رو جاری کرد. چشمانش گشاد شد. صدایش لرزید ـ تو چرا اومدی اینجا؟ ـ من، فقط... پیرمرد فریاد زد: ـ تو دنبال اون خونه‌ای! دنبال اون شیطانی! تو نباید می‌رفتی اونجا! تو نباید طلسم بنس رو می‌گرفتی! تو این بازی کثیف رو شروع کردی! من زبانم بند اومده بود. حتی نفس نمی‌کشیدم. او ادامه داد: ـ هنوز دیر نشده. باید بری. باید بری جایی که من می‌گم. تو خیابون هالک، پیش مردی به اسم.... اما ناگهان انگار چیزی درونش شکست. چشمانش خالی شد. دستش رو به زمین برد سنگی برداشت و بدون هیچ تردیدی، با تمام قدرت کوبید به سر خودش! صدای خرد شدن جمجمه‌اش مثل شلیک توی فضا پیچید. او روی زمین افتاد. ساکت و بی‌حرکت. من هنوز ایستاده بودم. بدنم می‌لرزید. نمی‌فهمیدم چی شد و بعد چشمم افتاد به بریدگی‌ای که روی مچ پیرمرد بود، دقیقاً همون‌جایی که من اون شب اون طلسم لعنتی رو گرفتم.
  2. #پارت دهم حدود گذشتن چن دقیقه نایرا جیغ کشید و بیدار شد لحظه‌ای طول کشید تا متوجه شود کجاست تند تند نفس می‌کشید نایرا خواب دیده بود. خواب زنی با موهایی ژولیده که تا پایین شانه اش میرسید، چشمانی مشکی که دور ان کمی قرمز بود صورتی کثیف و چرک الود لب هایی کوچک، بینی نسبتاً بزرگ و پوستی سبزه داشت او در خواب نایرا با صدایی گرفته گفته بود ـ به زودی توی درد سر بزرگی خواهید افتاد، شیطان ظهور میکند. و می‌خندید خنده او شیطانی بود. او بلند می‌خندید ماننده بچه ای که به بزرگترین ارزویش رسیده است. همه لامپ های رنگی کلیسا خاموش شده بود کلیسا تاریک و خیلی سرد بود، تنها چیزی که در آن تاریکی دیده می‌شد، سفیدی لباس عروسی بود؛ لباسی که حالا بیشتر شبیه کفن برای او بود تا نشانه‌ای از شادی و زندگی. بلند شد و سمت آینه ی پشت سرش خیره شد چشمانش قرمز شده بود لباس عروسش و موهایش بهم ریخته بود باورش نمیشد این دختری که در آینه میبیند خودش است.آرام نشست روی زمین. گیج و ترسیده بود. سرش را روی زانوهایش گذاشت و از ته دل گریه کرد. علت گریه کردنش کاملا واضح بود قطعا اگر من و شما جای نایرا بودیم هم گریه میکردیم. این اتفاق تا ابد و همیشه در ذهن نایرا می‌ماند فراموش نمیشود و درد این موضوع هم همیشه با نایرا خواهد بود. بعد از گذشتن چند دقیقه بلند شد تا به خانه برود و به خوابی عمیق برود خوابی که هیچ وقت از آن بیدار نشود. (ایلن) بالاخره با نیسگار ازدواج کردم بالاخره بهش رسیدم اونم خوشحال بود، نمی‌دونم چی شد دقیقاً، فقط یه حس قوی درونم گفت که این درسته. شاید کار عقل نبود، شاید کار دل بود. اون دختر از نایرا بهتره. شادتر، پرانرژیه. مدام می‌خنده و چشم‌هاش برق می‌زنن. من باهاش خوشبختم.باید نایرا رو فراموش کنم. باید به نیسگار فکر کنم، به آینده‌ای که قراره بسازیم. ازدواج با نایرا اشتباه محض بود. اشتباهی که خدا رو شکر، به موقع جلوش رو گرفتم. باید نایرا رو فراموش کنم باید جوری باشه که انگار از اول هم وجود نداشته. همیشه کسی هست که از بدبخت و غمگین کردن دیگری لبخند می‌زند و خوشحال می‌شود؛ چون دنیا گاهی یا بهتر است بگویم هیچ وقت ان طور که تو می‌خواهی پیش نمی‌رود و به سازت نمی رقصد. دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم همین است؛ دنیایی سرد و بی‌رحم که هرگز تغییری نخواهد کرد.
  3. #پارت نهم ـ عشق واقعی من نیسگاره. صدای ایلن میان سکوت کلیسا پیچید. نایرا، مات و مبهوت، به او نگاه کرد. ـ ای... ایلن؟ ایلن دستش را از دست نایرا کشید. بی‌هیچ تردیدی، به سمت نیسگار رفت، دستش را گرفت و با صدایی محکم گفت ـ از حالا، اونی که دوستش دارم نیسگاره نه کس دیگه. نایرا شوکه شده بود. زبانش بند آمده بود. هیچ‌کس انتظار چنین صحنه‌ای را نداشت. ناگهان یکی از حاضران فریاد زد: ـ یعنی چی؟ این دیگه چه وضعشه؟! اما ایلن توجهی به بقیه نداشت. دست در دست نیسگار، از کلیسا خارج شد. ناگهان یکی از میان جمعیت بلند شد چاقویی از جیبش در اورد و در قلب خود فرو مرد. همهمه‌ای میان جمعیت افتاد همه در حال فرار بودند جیغ می‌کشیدند کشیش فریاد زد ـ یا مسیح! کشیش سریع از کلیسا خارج شد در ان هنگام آمبولانسی امد و جنازه ان مرد را برد. نایرا گوشه‌ای از کلیسا نشست. لب‌هایش لرزید. اشک‌هایش بی‌صدا جاری شد هیچ احساسی نداشت بی احساس شده بود همه‌چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. ذهنش یاری درک این حجم از درد را نداشت. ایلن، مردی که قرار بود کنارش بماند، به این راحتی رهایش کرده بود. ناگهان همه‌چیز برایش معنا گرفت. آن حس بدی که شب قبل داشت. آن نگاه مشکوک از پنجره. همه‌اش درست بود او اشتباه نکرده بود. کلیسا خلوت بود همه‌چیز از یاد مردم پاک میشود، مردی که خودکشی کرد، نایرا، ایلن، نیسگار و حتی این کلیسا و در نهایت همه چیز فراموش خواهد شد. او تنها ماند. شکسته و خسته، روی سنگ‌فرش راهروی کلیسا نشست. لباس عروسی‌اش، که قرار بود نشانه‌ای از خوشبختی باشد، حالا چون کفنی بر تنش سنگینی می‌کرد. گیج و بی‌قرار بود. نمی‌دانست چه باید بکند. در ذهنش تنها یک خواسته پیچید کاش می‌شد همین‌جا، کف محراب کلیسا، دراز بکشم و بمیرم. در دوردست، انگار صدای خنده‌های ایلن را می‌شنید؛ خنده‌هایی که در کنار آن دختر ناشناس، با طعنه به قلب نایرا کوبیده می‌شد. او که بود؟ از کی وارد زندگی ایلن شده بود؟ چطور دل او را چنان ربوده بود که داماد، تازه عروسش را رها کند؟ افکار تیره در ذهن نایرا رژه می‌رفتند. یادش آمد از آن شب‌هایی که ایلن تا دیر وقت در دفترش می‌ماند، به بهانه‌ی کار نکند نکند از همان موقع با او بود؟ نکند بارها خیانت کرده بود؟ سرش تیر کشید. چشمانش تار شد. به‌آرامی، کف محراب کلیسا دراز کشید. اشک‌ها بر گونه‌اش خشکیدند و بعد دیگر چیزی نفهمید.
  4. #پارت هشتم گفتم: ـ ببین، نایرا.... اما نایرا وسط حرفم پرید ـ ایلن، من حس بدی نسبت به اون دختر دارم. حس می‌کنم فردا قراره یه اتفاق بد بیفته. سکوتی کوتاه بین ما افتاد. برای چند لحظه، هیچ‌کدام چیزی نگفتیم. بعد آهسته گفتم ـ نایرا تو تا ابد مال منی. نایرا با صدایی آرام و اندکی غمگین جواب داد ـ تا ابد؟ شاید من فردا بمیرم با نگرانی نگاهش کردم. ـ نایرا، دیگه از این حرف‌ها نزن، خواهش می‌کنم. (ساعت یازده صبح _ کلیسای بابتیست) ناقوس‌های کلیسا در سکوت شهر به صدا درآمده بودند. شاید روز خوبی برای ازدواج بود. صندلی‌های دو ردیف کلیسا پر از جمعیت شده بود و همه‌چیز مرتب به‌نظر می‌رسید؛ هیچ نشانه‌ای از فاجعه‌ای در راه دیده نمی‌شد. آیلن در جایگاه داماد ایستاده بود. نگاهی پر از اضطراب در چهره‌اش موج می‌زد. چیزی ذهنش را مشغول کرده بود، چهره‌ای آشنا را میان جمعیت دیده بود. آهنگ ورود عروس پخش شد. نایرا، با لباس سفید و چهره‌ای آرام، با قدم‌هایی آهسته از راهروی کلیسا گذشت و به آیلن رسید. لحظه‌ای که خواست دستش را در دست آیلن بگذارد، ایلن متوجه زخم‌هایی روی کف دستان نایرا شد. متعجب، به چشمانش نگاه کرد. نایرا هم سرش را بالا آورد تا با او چشم در چشم شود. هنوز هیچ‌چیزی نگفته بودند که کشیش، رو به جمعیت، صحبتش را آغاز کرد ـ اگر کسی اعتراضی به این ازدواج دارد، همین حالا اعلام کند. سکوتی مرگبار فضا را در بر گرفت. کشیش ادامه داد ـ خب، کسی اعتراضی ندارد. پس با اجازه‌ی شما، مراسم را آغاز می‌کنیم. و درست در همان لحظه، صدایی آشنا از میان جمعیت طنین انداخت ـ من اعتراض دارم! تمام سرها به‌سوی صدا چرخید. ـ من با ایلن ازدواج کردم.! همه با حیرت به دختر نگاه کردند آره، او نیسگار بود. و درست وقتی که نیسگار خواست جمله‌اش را ادامه دهد، نگاه‌ها ناگهان به سوی داماد برگشت.
  5. #پارت هفتم یک لحظه نیسگار به وضعیت خودش فکر کرد؛ قطره‌ای اشک از گوشه چشمش چکید و بر زمین افتاد. شاید می‌توانست این‌گونه نباشد. ایلن سنگدلانه، بی‌آنکه به دختری که عاشقش بود فکر کند، از همه چیز عبور کرده بود. اگر کس دیگری بود، شاید بیخودی سه ماه صبر نمی‌کرد که ببیند آیا آن آدم بی‌معرفت بازمی‌گردد یا نه. این سادگیِ نیسگار بود؛ و حالا، باید فکر می‌کرد که چطور طلسم عشق را به خانه ایلن بیندازد. ناگهان صدای بوقی نیسگار را از فکر بیرون کشید. سرش را به طرف صدا چرخاند و تازه فهمید که وسط خیابان ایستاده. با عجله، پس از عذرخواهی، خودش را به خانه ایلن رساند. به پنجره‌ی باز اتاقی نگاه کرد که برقش خاموش بود. لبخند زد، یک قدم عقب رفت و پارچه‌ی طلسم را به داخل اتاق پرت کرد. بعد، سریع کلید خانه‌اش را بیرون آورد، قفل را باز کرد و وارد شد. پشت در نشست و گریه کرد با خودش فکر کرد سه روز دیگه، ایلن قراره ازدواج کنه. (زمان حال) نایرا گفت: ـ ایلن، فردا ساعت یازده صبح باید کلیسای بابتیست باشیم. ایلن جواب داد: ـ بابتیست؟ اون که خیلی از اینجا دوره. ـ توی یورو کلیسای دیگه‌ای پیدا نکردیم. خودمون گشتیم، یادت نیست؟ ـ به هرحال دوره... من برم بخوابم. ـ باشه، فردا صبح می‌بینمت. (آیلن) به سمت اتاق رفتم. پرده را کنار زدم تا از پنجره به بیرون نگاهی بیندازم. همان لحظه، کسی آشنا را دیدم. ولی اصلا یادم نمیاد او را کجا دیدم به اون خیره شده، او هم فهمید که دارم نگاهش می‌کنم؛ سرش را بالا آورد و نگاهم کرد... لبخند زد. آهان! این دختره نیسگار. وایی... این دختر اینجا چیکار میکنه.؟ یعنی منو شناخته؟ مگه چند ماه از اون موقع گذشته؟ پرده را انداختم و از اتاق بیرون زدم. باید همه چیز رو به نایرا می‌گفتم. آشپزخانه، حال، اتاق‌ها... همه‌جا رو گشتم، نبود. یادم افتاد تراس رو چک نکردم. به سمت تراس رفتم. نایرا آنجا ایستاده بود. و به خانه رو به رویی خیره شده بود.
  6. #پارت ششم لیلیت وارد اتاقی شد و با یک جعبه‌ی کوچک برگشت و نشست روی صندلی، در جعبه را باز کرد و یک تیغ و تکه‌ای کاغذ بیرون آورد. ـ دستتو بده به من. فقط یه کم از خونت لازمه. زیاد درد نداره. ـ نه من منصرف شدم. دستم را کشید و با حالت عصبانی گفت: ـ من مدت‌ها منتظرت بودم، و حالا که بالاخره اومدی، باید به حرفم گوش بدی. یعنی حاضر نیستی واسه عشقت، ایلن، که فقط سه روز دیگه می‌خواد ازدواج کنه، یه ذره زخمی بشی؟ چشمانش قرمز شده بود. نگاهش مثل آتیش بود. ـ منتظرم بودی؟ ـ آره، می‌دونستم که میای. حالا دستتو بده! دستم را با تردید به او دادم، کمی پایین‌تر از مچم را برید،لبخند میزد مانند بچه هایی که بعد از سال ها انتظار به آرزو خود رسیدند. خونم را روی کاغذ ریخت. بعد از جایش بلند شد و گفت: ـ دنبالم بیا. بلند شدم. او کلیدی روی دیوار فشرد و ناگهان دیوار به دو طرف باز شد. پشت آن، چیزی شبیه یک حیاط پنهان بود. وارد شدیم. دیوار پشت سرمان بسته شد. حیاط تاریک بود. لیلیت دکمه‌ای زد و نوری عجیب فضا را روشن کرد. انگار وارد دنیایی دیگر شده بودیم. لیلیت به سمت چپ حیاط رفت؛ جایی که گوشه‌ و کنار آن لکه‌های خون بود، بوی تند مرگ و فساد فضا را پر کرده بود. بوی انسان‌های مرده، تاریکی، و نوعی انرژی خبیث آنجا را به کابوسی تمام‌عیار تبدیل کرده بود. لیلیت نشست روی صندلی وسط حیاط. با پارچه‌ای و مقدار کمی خون داخل شیشه برگشت. زیر لب چیزی زمزمه کرد. قطره‌ای از خون را روی پارچه ریخت، سپس کاغذ آغشته به خون دست من را لوله کرد و درون پارچه گذاشت. تکه‌ای از لباس خودش را پاره کرد، پارچه را پیچید و به من داد. ـ اینو باید امشب بندازی داخل خونه‌ی ایلن. از پنجره، یا هر راه دیگه. فقط باید جایی باشه که پیداش کنن. فهمیدی؟ ـ چرا باید پیدا کنن؟ ـ تا طلسم فعال بشه. حالا برو! ـ باشه.
  7. #پارت پنجم نیسگار وارد کوچه شد، اصلاً به این فکر نکرد که ممکن است چه اتفاقی در آن کوچه برایش بیفتد. همه‌ی خانه‌ها خراب شده بودند، حتی یکی هم سالم نبود، در راه بازگشت، چشمش به خانه‌ای افتاد که انگار خلاف بقیه بود؛ نه تنها خراب نبود، بلکه هیچ اثری از پوسیدگی هم نداشت. وارد خانه شد. همه‌چیز تمیز و مرتب بود، انگار کسی هنوز در آن زندگی می‌کرد. وسط خانه، یک میز و دو صندلی چیده شده بود. نور خانه ملایم و عجیب بود. نیسگار بلند گفت: ـ سلام؟ کسی اینجا نیست؟ چند دقیقه گذشت تا زنی وارد خانه شد؛ زنی حدوداً پنجاه ساله با موهای ژولیده ی جوگندمی که تا پایین شانه اش ریخته بود. چشمانش مشکی، دور چشم‌ها قرمز، پوستش سبز و چرک آلود، بینی‌اش نسبتاً بزرگ و لب هایی کوچک و صورتی‌ سبزه داشت. نیسگار با تردید گفت ـ ببخشید خواب بودین؟ نباید می‌اومدم داخل. زن با صدایی گرفته و خش‌دار جواب داد ـ نیسگار والد. ـ شما اسم من رو... ـ من طلسم نویسم. علاوه بر اون، پیشگو هم هستم. از اسم و فامیل مردم این شهر خبر دارم، پس تعجب نکن. تو اومدی بیرون تا فکر کنی که ایلن نابر چطوری عاشقت بشه، نه؟...... نیسگار با وحشت حرفش را قطع کرد ـ نه نه! من باید برم. داشت از خانه بیرون می‌رفت که زن گفت ـ این آخرین فرصتته، نیسگار. کمی مکث کرد. بعد برگشت و پرسید ـ خطری نداره؟ ـ ابداً. فقط کافیه بشینی روی صندلی. نشست و گفت ـ اسمت چیه؟ ـ لیلیت. بدم میاد وسط کارم ازم سوال بپرسی، پس ساکت باش. ـ اسم طلسمت چیه؟ ـ بنس. ـ ولی بنس که اسم کوچه ست. به معنی تسخیر. لیلیت لبخند زد، اما نه لبخندی از سر محبت، لبخند او ترسناک‌ترین لبخندی بود که نیسگار تا به حال دیده بود. ـ آره، ولی به معنای اصلیش اشاره نکردی. معنای واقعیش اینه تسخیر قلب و روح. نیسگار به خانه نگاه کرد شمعی کنار میز بود ولی روشن نبود، سمت چپ میزی که وسط خانه بود ی کلید برق وجود داشت، سمت راست خانه دو در وجود داشت که نیسگار نمیدانست اونها اتاق هستند یا سرویس بهداشتی و یا آشپزخانه، نیسگار به سقف چوبی نگاه کرد و در چهار طرف سقف چهار لامپ وصل شده بود و خانه ی کوچک لیلیت را روشن کرده بود.
  8. #پارت چهار نایرا چند دقیقه‌ای خیره به عکس ماند. آیلن سریع روزنامه را از دستش گرفت تا ببیند او به چه چیزی نگاه می‌کرد. ـ آخه چرا باید همچین تصویری رو چاپ کنن نایرا، حالت خوبه؟ ـ آره، خوبم خب بریم به کارمون برسیم. نایرا به اتاق رفت تا لباسش را عوض کند. اما در ذهنش هزاران سؤال می‌چرخید! که چرا توی روزنامه نوشته بود قرار بود ازدواج کنند؟ یعنی مرده بودن؟ چرا هیچ چیز درباره‌ی آن دو نامزد نوشته نشده بود؟ چرا اثر انگشت روی چاقو با اثر انگشت آقای دنیرا یکی بود؟ چرا فامیلی پیترو شبیه اسم من بود؟ اصلا چرا میخواست زندگی دوتا نامزد رو نابود کنه؟ نایرا با صدا کردن آیلن از فکر کردن به این همه سوال درامد و به طرف آشپزخانه رفت و صندلی را عقب کشید و روی صندلی نشست و هردو در ارامش صبحانه را خوردند. قرار است چند روز به عقب برگردیم، روزی که همه‌چیز شروع شد از دید یک شخصیت دیگر؛ شخصیتی که ناخواسته عامل بدبختی در آینده خواهد بود. (دو روز قبل _ نیسگار) درست در خانه‌ی روبه‌ روی نایرا و آیلن، دختری به نام نیسگار زندگی می‌کرد، نیسگار موهایی تا شانه سیاه، چشمانی عسلی کشیده، لب هایی متوسط، صورتی گرد و سفید داشت. اولین بار، او آیلن را در خیابان ویا پروییبیتا دید؛ خیابانی که مردم شهر یورو آن را شوم و نحس می‌دانستند. دیدار اولشان با صحبت‌های کوتاه شروع شد اما به دیدارهای بیشتر ختم شد. هر دو تصمیم داشتند برای اولین بار به کوچه‌ی روبه‌روی همان خیابان بروند تا از راز آن‌جا سر دربیاورند. کوچه‌ای که نامش بِنس بود. اما آیلن، عشق واقعیش، نیسگار نبود. دختری به نام نایرا بود که قلب ایلن را تسخیر کرده بود. وقتی که ایلن این حقیقت را به نیسگار گفت، دخترک حس کرد دلش در سینه فرو ریخت. در آن لحظه، نیسگار آرزو کرد کاش هرگز یکدیگر را ندیده بودند. کاش به جای رفتن به خیابان ویا پروییبیتا، رفته بود بستنی فروشی و فقط یک بستنی خریده بود. اما عشق، مثل سقوط؛ بی‌اختیار است. حتی اگر طرف، بقال سر کوچه باشد و زن و بچه داشته باشد، دل راه خودش را می‌رود و نیسگار هم رفت. اولش سه ماه صبر کرد، شاید آیلن پشیمان شود و برگردد اما او هرگز برنگشت. نیسگار همه‌چیز را درباره‌ی آیلن می‌دانست؛ می‌دانست سه روز دیگر قرار است ازدواج کند. پس تصمیم گرفت قدمی بزند تا شاید راهی به ذهنش برسد. لباسش را پوشید و از خانه بیرون زد. همین‌طور که قدم می‌زد، نگاهش به خیابان ویا پروییبیتا و کوچه بنس افتاد؛ همان خیابان و کوچه ای که کسی جرئت نمی‌کرد اسمش را بیاورد، چه برسد به اینکه مستقیم به آن نگاه کند. تصمیم داشت به ان کوچه برود کوچه ای که مردم حتی اگر می‌خواستند از بغل ان رد بشوند چشم بند می‌زدند تا به ان کوچه نگاه نکنند نیسگار هم دلیل این کار مردم را نمی‌توانست و یک قدم به جلو برداشت و مردمی را دید که قبل از در شدن از بغل خیابان و کوچه بنس چشم بند میزدند.
  9. #پارت سه حدود گذشتن چند دقیقه نایرا در اتاقش را باز کرد و به طرف آشپز خانه رفت و آیلن را دید که در آشپزخانه بود و روغن را در ماهیتابه می‌ریخت تا صبحانه درست کند، نایرا گفت - ایلن من رفتار بدی داشتم، معذرت می‌خوام. - مهم نیست، منم نباید اون حرفا رو میزدم، اصلا ولش کن من دارم پنکیک درست میکنم، تو برو روزنامه رو بردار و بخون اگر چیزی پیدا کردی بلند بخون. و بعد، آیلن که انگار چیزی یادش آمده باشد، سریع گفت: - نایرا! من این پارچه رو پشت در اتاقت پیدا کردم. واسه تو است؟ نایرا نگاهی به پارچه‌ای انداخت که لوله شده بود و گفت: - نه بازش کن ببین توش چیه. - ولش کن. یه تیکه پارچه است. میندازمش این گوشه، بعداً میندازمش. چند دقیقه گذشت. نایرا که داشت ناامید می‌شد، ناگهان انگار چیزی به چشمش خورده باشد، با صدای بلند گفت: - آیلن! راجع‌به اون مرد پیدا کردم! اسمش رو هم نوشته! و بعد با صدای بلند خواند: - پیترو دِنیرا، نام مردی که توسط یک طلسم، طلسم شد. طبق بازرسی‌های پلیس، دیروز چیزی که پیدا کردند از این قرار بود: ما سعی کردیم اثر انگشت آن شخصی که چاقویی را در قلب آقای دِنیرا فرو کرده بود را شناسایی کنیم. اما با چیزی عجیب مواجه شدیم؛ اثر انگشت روی چاقو با اثر انگشت خود آقای دنیرا مطابقت دارد. در بیمارستان، تنها جایی که چاقویی به آن بزرگی دارد، آشپزخانه است. اما وضعیت جسمی آقای دنیرا آن‌قدر وخیم بود که نمی‌توانست حتی بلند شود، چه برسد به اینکه بخواهد تا آشپزخانه برود. دیروز ما آقای دنیرا را پشت در پیدا کردیم، یعنی وقتی چاقو را در قلب او یافتیم، جنازه‌اش درست پشت در اتاق بود. این یعنی او قبل از چاقو خوردن می‌خواسته فرار کند. در آن هنگام،شیشه پنجره‌ی روبه‌روی تخت آقای دنیرا شکسته بود؛ یعنی شخصی از طریق پنجره وارد شده، او را کشته و سپس فرار کرده است. با این حال، چون اثر انگشت چاقو با خود مقتول یکی است، نمی‌توانیم به‌طور قطعی بگوییم که آقای دنیرا به قتل رسیده است. (سه آوریل _ ساعت یازده صبح) پایین روزنامه، عکسی چاپ شده بود از آقای دنیرا، در حالی که چاقو در قلبش فرو رفته بود ایلن نگاهی به نایرا انداخت و گفت: - گفتی این مرد توی خونه بغلی زندگی میکرد؟ - اره، امروز که رفته بودم روزنامه بخرم از بقیه مردم شنیدم که میگن مردی که طلسم شده توی اولین خونه خیابان هالک بوده. - که اینطور، خیلی پیچیده است.
  10. #پارت دو ۲ آوریل – ساعت ۱۴:۲۶ نایرا با تعجب سرش را بالا کرد و گفت - دو نامزد؟ آیلن سری تکان داد. نایرا ادامه داد - اونا هم مثل ما می‌خواستن دو روز دیگه ازدواج کنن، ولی چرا نوشته بود قرار بود؟ آیلن شانه‌ای بالا انداخت و گفت - نمی‌دونم. نایرا که کمی عصبانی به نظر می‌رسید، گفت - اه آیلن! توی روزنامه ننوشته بود که مُردن، ولی چرا گفته قرار بود؟ آیلن گفت: - نایرا، کارآگاه شدی؟ - من باید بفهمم چرا از کلمه‌ی بود استفاده کردن باید به دفتر روزنامه تلگراف بزنم. آیلن با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت - وای نایرا! محض رضای خدا بس کن. شاید اشتباه چاپی بوده. به خاطر یه بود می‌خوای بهشون تلگراف بزنی؟ داری زیادی حساسیت نشون می‌دی. نایرا که انگار راضی شده باشد، زیر لب گفت: - باشه. (صبح روز بعد) نایرا با روزنامه‌ای در دست وارد خانه شد. سلام بلندی داد. آیلن هم جواب سلامش را داد و گفت - چیزی پیدا کردی؟ - هنوز نخوندم، ولی شاید اطلاعات دیگه ای توی روزنامه نوشته شده باشه. - راجع به کی؟ - آیلن! حواست کجاست؟ راجع‌ به اون مرد اسم اون مرد رو اصلاً ننوشته بودن. - بهتره ولش کنی نایرا این فقط یک اتفاق ساده است، دو رو دیگه قراره ازدواج کنیم. نایرا اخم کرد و گفت: - ایلن تو چطوری میتونی به این اتفاق بگی ساده، و فقط به فکر این ازدواج کوفتی باشی که دو روز دیگه است. - من سعی میکنم به جای اینکه روزنامه بخونم و ذهنم رو در گیر این مسئله کنم و دیگر مرگ کسی که نمیشناسم فکر کنم به فکر چیزای خوب باشم. - یادت باشه اول تو توی روزنامه این اتفاق رو خوندی بعدشم این مردی که طلسم شده توی اولین خونه خیابان هالک زندگی می‌کنه یعنی خونه بغلی ما. - نایرا اصلا واسم مهم نیست این مرد کیه و چیه و چطوری مرده فقط دلم میخواد ولش کنی و باهم زندگی کنیم. - ایلن تو واقعا ادم مزخرفی هستی. و نایرا روزنامه ای که دستش بود را محکم روی صورت ایلن کوبید و رفت داخل اتاقش.
  11. خوانندگان عزیز توجه کنید اگر عاشقید و از عشق یک‌طرفه رنج می‌برید، این رمان را نخوانید؛ چون ممکن است دست به کاری بزنید که خودتان پشیمان شوید! البته این یک شوخی ست، اما در ادامه‌ی داستان جدی باشید. #پارت یک نایرا و آیلن عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند؛ جوری که هیچ چیز نمی‌توانست آن‌ها را از هم جدا کند، حتی مسیح! نایرا بیست و سه ساله و آیلن بیست و چهار ساله بود. نایرا موهای قهوه‌ای روشن داشت که تا پایین کمرش می‌رسید، صورتی سفید، چشمانی سبز، لب‌های کوچک و صورتی بیضی‌شکل و بینی کوچکی داشت. آیلن چشمانی کمی کشیده، آبی، صورتی سفید و بیضی‌شکل داشت و بینی کوچک و موهایی طلایی. آن‌ها در ایتالیا، در شهری به نام یورو زندگی می‌کردند؛ شهری که هیچ‌کس تا به حال اسمش را نشنیده بود. اگر از مردم ایتالیا می پرسیدی شهری به نام یورو می‌شناسی؟! می‌گفتند خیالاتی شدی؟! خلاصه اینکه این دو عاشق زندگی خوبی داشتند. پس فکر نکنید که داستان با همین روال قرار است پیش برود. نایرا و آیلن دو ماه بود که نامزد بودند و دو روز دیگر قرار بود ازدواج کنند. نایرا گفت: - وای، اصلاً باورم نمی‌شود! آیلن در حالی که روزنامه می‌خواند گفت: - چی را باورت نمی‌شود؟ - اینکه بالاخره قرار است ازدواج کنیم. - باید باور کنی. بعد از گذشت چند دقیقه، آیلن گفت: - وای نایرا، ببین توی روزنامه چی نوشته! و آن را با صدای بلند خواند: - مردی که توسط یک طلسم، طلسم شد و خودکشی کرد. طبق بازرسی‌های ما، این مرد برای نابود کردن زندگی دو نامزد که دو روز دیگر قرار بود ازدواج کنند، طلسمی گرفت که منجر به نابود کردن زندگی خودش شد. او ابتدا مادر و خواهرش را به طرز فجیعی کشت و سپس خودش را از طبقه‌ی بیستم یک ساختمان بیست طبقه پایین انداخت. ما اطلاعات طلسم را از دوستانش دریافت کردیم. او پس از سقوط، پای راستش، پای چپش از زانو تا ساق، دستانش، قفسه سینه، گردن و سر، دندان و کمرش شکسته بود. علاوه بر این، چشم راستش از حدقه بیرون زده بود. طی عمل‌های بسیار سخت، او فقط یک ساعت زنده ماند و بعد چاقویی در قلبش پیدا کردند و جان سپرد. (قاتل او هنوز پیدا نشده است) ۲ آوریل ۱۸۷۲ ساعت ۱۴:۲۵
  12. نام رمان: خدای دروغین ساعت پارت گذاری: 14:29 بعد از ظهر/10:30 شب نویسنده: mahii ژانر: عاشقانه، تراژدی، علمی تخیلی، فانتزی خلاصه: تقدیر آن‌چیزی نیست که ما دوست داریم، و هیچ‌کدام از فردای یکدیگر خبر نداریم؛ حتی نمی‌دانیم تا یک دقیقه آینده چه اتفاقی خواهد افتاد. در شهری کوچک و گمشده به نام «یورو»، جایی که هیچ‌کس حتی باور نمی‌کند وجود دارد، نایرا و آیلن زندگی آرام و عاشقانه‌ای دارند؛ تا روزی که خبر مرگ مشکوک مردی در همان شهر، همه چیز را تغییر می‌دهد. مردم یورو حتی جرات نمی‌کنند درباره‌ی این خبر حرفی بزنند. نایرا با سؤال‌هایی بی‌پاسخ و رازهایی مرموز روبه‌رو می‌شود که به خانه‌ای سالم در کوچه‌ای به نام بنس و دختری به نام نیسگار، که درست روبه‌روی خانه‌شان زندگی می‌کند، پیوند خورده است.وقتی گذشته‌ی پنهان شهر و خیابان‌های ترسناک و نیسگار یکی‌یکی فاش می‌شوند، عشق و زندگی‌شان در معرض نابودی قرار می‌گیرد و بهتر است بگویم عشق و زندگی‌شان نابود میشود. پس اگر دوست دارید رمانی بخوانید که به خوبی و خوشی تمام میشود و در اخر می‌خندید از پایان خوش آن رمان این رمان را نخوانید. ناظر: @Nasim.M
×
×
  • ایجاد مورد جدید...