-
ارسال ها
13 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
1
پریزاد آخرین بار در روز آگوست 11 برنده شده
پریزاد یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
آخرین بازدید کنندگان پروفایل
بلوک آخرین بازدید کننده ها غیر فعال شده است و به دیگر کاربران نشان داده نمی شود.
دستاوردهای پریزاد
-
رمان روزهاینقرهای | پریزاد کاربر انجمن نودهشتیا
پریزاد پاسخی برای پریزاد ارسال کرد در موضوع : رمانهای متوقف شده تا ویرایش
پارت دوازده (مصاحبه، دفتر مرکزی مهرداد) نور نارنجی آفتاب از شیشههای قدی با زاویهای مایل روی کفپوش چوبی افتاده بود. سایهی بلند میز کنفرانس تا نیمهی اتاق کشیده میشد. بوی قهوهی مانده و کاغذِ خیسخورده از دستگاه کپی، با سکوت سنگین فضا آمیخته بود. ساعت بالای قفسهی اسناد، پنج را نشان میداد اما حس بعدازظهر بیشتر شبیه ظهر کُند و خستهای بود که گیر کرده باشد. صدای آرامِ باز شدن در، سکوت را شکست. دختری جوان با مانتوی اتوکشیدهی طوسی، مقنعهی مرتب، خطچشم پهن و رژ قرمز وارد شد. عطری تند و شیرین، شبیه ترکیب وانیل و گل سفید، با قدمهایش جلو آمد و در فضا نشست. کیف چرمیاش را با دو دست محکم مقابل شکمش گرفته بود، انگار سپر باشد. برق چشمهایش شوق را نشان میدادداما زیر آن برق، اضطرابی موج میزد که از هیجان پررنگتر بود. - سلام… برای مصاحبه اومدم. صدایش کمی لرز داشت، اما لبخندش را نگه داشت. - آگهیتون رو تو سایت دیدم. قبلاً تو یه شرکت تولیدی کار میکردم، ولی دانشجوی سال آخر هنر هم هستم. عاشق طراحیام. مانی که کنار مرام نشسته بود، نگاه کوتاهی به او انداخت و بعد آرام رو به دختر گفت: - تو رزومهتون نوشتید سابقهی کوتاهی تو یه گالری هنری داشتید، درسته؟ و الان هم همچنان دانشجو هستید؟ - بله، ترم آخرم. دو روز در هفته کلاس دارم. دفاعم نزدیکه. بقیهی هفته میتونم تماموقت بیام. جمله را سریع و محکم گفت، مثل کسی که این بخش را بارها تمرین کرده باشد. مرام هنوز سرش پایین بود، چشم به مانیتور. خودکار را بین انگشتانش میچرخاند و ضربهی ملایمی به ناخنهایش میزد؛ عادتی قدیمی که نشان میداد دارد فکر میکند، نه اینکه حواسش نباشد. چند ثانیه سکوت. صدای فن دستگاه تهویه انگار بلندتر شده بود. مرام بالاخره سرش را بلند کرد، مستقیم نگاهش کرد و با لحنی آرام اما قاطع گفت: - خانم یوسفی، متأسفانه شرایط شما با نیازهای این موقعیت شغلی همخوانی نداره. ما نیرویی میخوایم که بتونه کاملاً در روند کار باقی بمونه تماموقت با حضور ثابت. جمله محترمانه بود اما محکم. بعد کمی آرامتر رو به مانی گفت: -ایشون هم مناسب کار ما نیست. مانی پوشهی مصاحبه را جمع کرد و به سمت قفسه رفت. صدای خشخش کاغذها تنها صدایی بود که ماند. مرام لپتاپ را بست، از پشت میز بلند شد و به سمت اتاقش رفت. صدای دختر، کمی بلندتر و با حالتی بین خواهش و عجله، پشت سرش آمد: - درسته دانشجو هستم و سابقهم کمه، ولی آقای خسروشاهی، من واقعاً بلدم کار کنم. اینجا برای شغل دیگهای درخواست نداره؟ مرام در چهارچوب در مکث کرد. سرش را برگرداند. برای لحظهای کوتاه نگاه دختر شبیه مینا شد؛ امیدی که در حال خاموش شدن بود، اما هنوز تلاش میکرد. اینبار صدایش نرمتر شد: - خانم یوسفی، من درک میکنم واقعاً دلتون میخواد اینجا کار کنید و این ارزشمنده. اما پیشنهاد میکنم کمی بیشتر به خودتون فرصت بدید. فرمهای استخدام شرکتهای مختلف رو ببینید، دقت کنید چه مهارتهایی بیشتر تکرار میشه. روی همونا سرمایهگذاری کنید. اینطوری وقتی وارد جلسه میشید، شانستون خیلی بیشتره. لبخند کوچکی زد؛ نه آنقدر که امید بسازد و نه آنقدر که دلسرد کند. - مطمئنم اگه همین مسیر رو ادامه بدید، دفعهی بعد دیدارمون فرق میکنه. موفق باشید. دختر همانجا ماند، هنوز کیفش را محکم گرفته بود. عطری که با خودش آورده بود تا چند دقیقه بعد هم در اتاق میچرخید؛ مثل حضوری که نیمهکاره مانده باشد.- 14 پاسخ
-
- 3
-
-
- روزهاینقرهای
- عاشقانه
- (و 4 مورد دیگر)
-
رمان روزهاینقرهای | پریزاد کاربر انجمن نودهشتیا
پریزاد پاسخی برای پریزاد ارسال کرد در موضوع : رمانهای متوقف شده تا ویرایش
پارت یازده (پردیس اصلی KTH، استکهلم) باران ریز و پیوسته میبارید، از بالای سقفهای شیروانی و شاخههای برهنهی چنار میچکید و راه باریکی روی سنگفرش محوطه باز میکرد. ساختمان آجری KTH با آن پنجرههای بلند و قابدار، در مه صبحگاهی غرق بود. دانشجوها با کاپشنهای ضدآب و کلاههای پشمی دستهدسته از کلاسها بیرون میآمدند. مینا از کلاس Environmental Systems Analysis بیرون زد. کلاس سنگین بود؛ استاد با لهجهی سوئدی سریع و شمرده دربارهی مدلهای پایش کیفی آب توضیح میداد و روی تخته فرمولها را مینوشت، دانشجوها هم مدام سؤال میپرسیدند. مینا فقط سعی کرده بود همزمان بنویسد و بفهمد. کوله را جابهجا کرد و از پلههای سنگی پایین آمد. درست روبهروی کتابخانهی اصلی کافهی کوچک و محبوب دانشگاه بود (Fika Cafe). بوی قهوهی تازه و شیرینی دارچینی از در نیمهباز بیرون میزد. داخل که شد گرمای مطبوع با بخار قهوه مخلوط شد. دانشجوها در گوشهوکنار پشت میزهای چوبی قدیمی نشسته بودند؛ بعضی با لپتاپ، بعضی با کتابهای قطور، هرکدام درگیر مسئلههای زندگی خودشان. یک پنجرهی بزرگ، رو به محوطهی خیس دانشگاه باز میشد. مینا رفت کنار شیشه سفارش cappuccino داد و نشست، لپتاپ را باز نکرد. هنوز پیام نورا روی اسکایپ باز بود: امروز یه دختر سوئدی دیدم، خیلی یاد تو افتادم… لبخند کمرنگی زد و سعی کرد چند کلمه تایپ کند. مینوشت اما پاک میکرد؛ میترسید از لحن پیامش خودش را لو بدهد. در نهایت فقط یک قلب قرمز فرستاد. در همین لحظه، صدایی آرام از کنار میز آمد: - "Är du okej?" (حالت خوبه؟) مینا سر بلند کرد. دختری با پوست گندمی، موهای مشکی جمعشده زیر شال کرمرنگ، سینی قهوه به دست ایستاده بود. روی پلاک اسمش نوشته بود Aliya. مینا لبخند زد: - Yes… just tired. (آره… فقط خستهام.) علیا روی لبهی صندلی مقابل نشست، کمی خم شد: - میدونی، منم دو سال پیش دقیقاً مثل تو بودم. تازه از بغداد اومده بودم. فکر میکردم سوئد یعنی امنیت و پیشرفت ولی هیچکس نمیگه شبهاش چقدر سرده و چقدر میتونه تنها باشه. مینا آرام گفت: - بعضی روزا حس میکنم اصلاً اینجا وجود ندارم. علیا سر تکان داد: - من اولش هر شب به دخترخالم در کانادا پیام میدادم، برای اینکه یکی بدونه زندهام. دو تا از بچههای کلاس همون ترم های اول انصراف دادن؛ یکی چون هر شب دچار حملهی عصبی میشد، یکی چون نتونست اجارهی خوابگاه رو بده. مینا به بیرون نگاه کرد؛ قطرههای باران روی شیشه مثل نقشهای بیمعنا پخش شده بودند. - اینجا اگه خودت برای خودت نباشی انگار هیچکس نیست. منم با هرکسی که دوست شدم، بهخاطر شرایط دور شد. علیا لبخند محوی زد: - برای همین میگم، ما با همدیگه زنده میمونیم نه با کمک سیستم. بعد لیوان خالی مینا را برداشت: - دوباره برات بیارم؟ این یکی مهمون منه. اتحاد بغداد ــ تهران. مینا خندید: - قبوله. وقتی علیا رفت، مینا فهمید شاید نجات پیدا نکرده باشد اما حالا جایی داشت که وقتی دلش گرفت برود وشاید علیا همان کسی باشد که بتواند برایش دردِدل کند یا حتی فقط پیامی بفرستد، بدون نیاز به توضیح اضافه.- 14 پاسخ
-
- 3
-
-
- روزهاینقرهای
- عاشقانه
- (و 4 مورد دیگر)
-
رمان روزهاینقرهای | پریزاد کاربر انجمن نودهشتیا
پریزاد پاسخی برای پریزاد ارسال کرد در موضوع : رمانهای متوقف شده تا ویرایش
پارت ده (کلاس درس، دانشگاه تهران) هوا پاییزی بود؛ نه سرد و نه گرم ولی بوی خاک نمخورده از باران دیشب هنوز در هوا مانده بود. شاخههای چنار و توت مثل یک سقف بلند روی پیادهروی موزاییکی خم شده بودند و لکههای نور آفتاب از لابهلای برگها روی زمین میرقصیدند. از دور صدای همهمهی بچهها، خندهها و گاهی بوق موتور از خیابان روبهروی دانشکده میآمد. نورا با کولهی سورمهای و دفترچهی کلاس زیر بغل روبهروی تابلوی اعلانات ایستاده بود. اسم کلاس زیباییشناسی رسانه را پیدا کرد، اما هنوز بین تغییر ساعت و جابهجایی کلاسها شک داشت. مشغول ورقزدن برنامهاش بود که صدای آرام اما مطمئنی از پشت سرش آمد: - "Hej! Nora, right? You’re in Media Aesthetics, I think." (سلام! تو نورا هستی؟ فکر کنم توی کلاس زیباییشناسی رسانه با همیم.) نورا برگشت. دختری قدبلند، با موهای بلوند جمعشده و چشمهای آبی روشن روبهرویش ایستاده بود. روی شانهاش یک کولهی طوسی ساده بود و گوشهی دهانش لبخندی محتاطانه. - "Yes, that’s me." (آره، خودمم.) - "I’m Linnea. Professor Akbari said you help international students. Is that true?" (من لینئا هستم. استاد اکبری گفته تو به دانشجوهای بینالمللی کمک میکنی. درسته؟) نورا لبخند زد و سر تکان داد: - "Yeah, mostly with course selection and figuring out how this place works." (آره، بیشتر برای انتخاب درس و اینکه آدم با سیستم اینجا آشنا بشه.) لینئا با خندهای کوتاه، انگار دلش آرام گرفته باشد، گفت: - "Honestly, I’m a bit lost. The registration portal… it’s… different." (راستش، یکم گم شدم. سامانهی ثبتنامتون... عجیبه.) نورا خندید: - "Oh, you have no idea. Even we get lost sometimes. I can send you a checklist I made for new students." (تو نمیدونی! ما هم بعضی وقتها گیج میشیم. یه چکلیست برای بچههای جدید درست کردم، میتونم برات بفرستم.) - "That would be great. Can I have your number?" (عالی میشه. میتونم شمارتو بگیرم؟) نورا گوشیاش را درآورد: - "Sure, but send me your name right away so I don’t save you as 'Swedish girl from the hallway'." (باشه، ولی اسمتو زود بفرست که به اسم «دختر سوئدیِ راهرو» ذخیرهات نکنم!) لینئا با صدای بلند خندید؛ از همان خندههایی که یخ اولیهی آشنایی را میشکند. - "Deal. You know… I was nervous about coming here alone. But people seem… warmer than I expected." (قبوله. میدونی... از اینکه تنها بیام اینجا نگران بودم. ولی بهنظر مردم اینجا گرمتر از چیزیان که فکر میکردم.) نورا لبخند زد: - "Well, welcome to Tehran. First rule : if someone offers you tea, never say no." (خب، خوش اومدی به تهران. قانون اول: اگه کسی بهت چای تعارف کرد، هیچوقت نه نگو.) هر دو خندیدند. لینئا خداحافظی کرد و در راهرو قدم زد. نورا چند ثانیه همانجا ماند؛ نگاهش همراه دختر تازهوارد شد که در میان جمعیت محو میشد. صدای زبانهای مختلف از گوشهوکنار حیاط به گوش میرسید: عربی، انگلیسی، فرانسوی… دانشگاه تهران برایش مثل یک نقشهی زنده شده بود. ناگهان یاد مینا افتاد. گوشیاش را بیرون کشید و روی اسکایپ نوشت: امروز یه دختر سوئدی دیدم، کلی یاد تو افتادم. گفت استاد اکبری اسممو بهش داده برای کمک. نمیدونم چرا ولی یهجور خاصی شد دلم. خیلی دلم تنگ شد. چطوری دختر؟ امروزت چطور گذشت؟ گوشی را در جیب گذاشت و به سمت کلاس رفت، میان سایهروشن برگها و صدای خفهی خشخششان زیر قدمها.- 14 پاسخ
-
- 2
-
-
- روزهاینقرهای
- عاشقانه
- (و 4 مورد دیگر)
-
رمان روزهاینقرهای | پریزاد کاربر انجمن نودهشتیا
پریزاد پاسخی برای پریزاد ارسال کرد در موضوع : رمانهای متوقف شده تا ویرایش
پارت نه (دفتر مرکزی شرکت رنگ مهرداد) هوا هنوز بوی باران دیشب را داشت. قطرههای آب، مثل شیشهی مات، روی پنجرهی بزرگ دفتر نشسته بودند و نور کدر صبح پاییزی را پخش میکردند. از خیابان صدای پاشنهی کفشها روی آسفالت نمزده و گاهی خشخش برگهای خیس، محو میآمد. بوی ملایم قهوهی تازهدم از گوشهی آشپزخانه میآمد و با بوی رنگ تازهی اتاق نمونهگیری قاطی شده بود. دفتر با دیوارهای سفید بافتدار، میزهای چوبی روشن و قفسههایی که پر بود از کاتالوگها و شیشههای نمونهرنگ، روشن اما آرام به نظر میرسید. مرام پشت میز بلند کنفرانس نشسته بود. کت سرمهایاش هنوز کمی بوی رطوبت میداد. دستش روی ماگ سیاه گرمی بود که بخار آرامی از آن بلند میشد. نگاهش لحظهای روی بخار ماگ ماند، بعد به سمت مانیتور برگشت؛ صفحهی گزارش تولید گرمدره باز بود. مانی روبهرویش روی صندلی لم داده بود و رزومهها را ورق میزد. روی مانیتور بزرگ سالن، هنوز آگهی استخدامی روز قبل باز بود. جملهها ساده اما طولانی؛ انگار که میخواستند همهچیز را در یک متن توضیح دهند. مانی، با نگاهی نصفهحوصله گفت: ـ به نظرت کسی این همه توضیح رو میخونه؟ یا فقط میرسن به حقوق و مزایا و همونجا تصمیم میگیرن تماس بگیرن؟ مرام، بدون اینکه از گزارش چشم بردارد، گفت: ـ حق دارن. وقتی جیب خالی باشهذچشم دنبال خط آخره. ولی ما دنبال کسی هستیم که بدونه اینجا فقط کارخانه تولید رنگ نیست. اینجا ما یه خانواده بزرگ داریم. مانی لبخندی کوتاه زد: ـ دیروزیه رو ندیدی. وایساده بود میگفت با فضای کارخانه ارتباط نمیگیرم! مرام، ابرو بالا انداخت و سرش را آرام بلند کرد: ـ مگه نخونده بود تو آگهی که نصف کار، پیگیری سفارش از کارخونهست؟ مانی خندید: ـ آره، ولی بعدش با اعتمادبهنفس گفت میخواد کارش در راستای زیبایی و رشد فردی باشه. مرام نیملبخندی زد اما زود محو شد. دستش دوباره روی ماگ رفت. جرعهای نوشید و بخار قهوه با سرمای اتاق قاطی شد. در همین لحظه، الماسی با چتر بسته و قطرات باران هنوز روی شانهی کت خاکستریاش وارد شد. بوی هوای تازهی بیرون را هم با خودش آورد. ـ سلام به جوونای سختگیر؛ هنوز دنبال منشیای میگردین که انگار قراره موشک هوا کنه؟ مانی که انگشتش را روی رزومهها میلغزاند، خندید: ـ آخه یکی هفته پیش بعد سه مرحله مصاحبه گفت راهم دوره، نمیصرفه. خونهش کرجه! مرام آهی کوتاه کشید. نگاهش برای لحظهای به قطرههای باران پشت شیشه افتاد. کمی اخم کرد و گفت: ـ بعضیا از اول فقط دنبال بهونهن، نه کار. الماسی لبخند زد و چترش را روی پایه کنار در گذاشت: ـ به هرحال این جدیتتون رو که میبینم، امیدوار میشم. جوونای الان کم پیدا میشن که تو این سن و سال اینقدر جدی کاری باشن. سکوت کوتاهی افتاد. صدای فن دستگاه تهویه در فضای مرطوب پیچید. مانی، یکی از رزومهها را جلو مرام گذاشت: ـ این یکی بد نیست، حداقل سابقهاش واقعی به نظر میاد. مرام نگاهی گذرا کرد، خودکار در دستش چرخید. ـ میبینیم؛ عجلهای نیست. مهم اینه کسی بیاد که کار بلد باشه. زنگ در دفتر، با صدای کوتاه و خفهای در هوای بارانی پیچید. مانی زیر لب گفت: ـ بالاخره مهمون بعدی رسید. مرام با دستی که هنوز کمی از سرمای بیرون یخ داشت، آستینش را مرتب کرد. نیمنگاهی به نمونهرنگ تراکوتایی روی دیوار انداخت؛ لعابی که بوی خاک قرمز بعد باران را یادآوری میکرد. آرام گفت: ـ خب... بزن بریم.- 14 پاسخ
-
- 2
-
-
- روزهاینقرهای
- عاشقانه
- (و 4 مورد دیگر)
-
رمان روزهاینقرهای | پریزاد کاربر انجمن نودهشتیا
پریزاد پاسخی برای پریزاد ارسال کرد در موضوع : رمانهای متوقف شده تا ویرایش
پارت هشت (نزدیک طلوع، خوابگاه دانشجویی مینا، سوئد) صدای بیجان آلارم از زیر بالش بلند شد. لرزش خفیفی روی تشک کوچک افتاد. مینا چشمهایش را باز نکرد؛ فقط دستش را با بیمیلی از زیر پتو بیرون آورد و صفحهی گوشی را لمس کرد تا صدا خاموش شود. اتاق هنوز در نیمهروشنایی مبهمِ قبل از طلوع غوطهور بود. نه شب کامل بود، نه روز. از پشت پنجرهی دوجداره، نور خاکستری و سردی که مخصوص صبحهای شمال اروپا بود، با بیحوصلگی روی میز تحریر افتاده بود. بیرون، شاخههای لخت درختان در باد ملایمی تکان میخوردند و صدای ریز وزش باد از میان قابهای پنجره رد میشد. هوا حتی با بخاری کوچک گوشهی اتاق هم گرمای کافی نداشت. بخاری بیشتر حس روانیِ گرم بودن میداد تا واقعی. مینا به آهستگی نشست. پتو را محکمتر دور شانههایش پیچید. نگاهش روی لیوان قهوهی دیشب افتاد که روی میز کنار لپتاپ مانده بود؛ قهوه، سرد و تلخ با لایهای نازک و روغنی روی سطحش. جرعهای خورد و بلافاصله اخم کرد. میز تحریرش شلوغ بود؛ چند برگهی چاپشده از مقالات، مداد رنگی، یک متر کوچک خیاطی و مدلی که برای کلاس طراحی داخلی باید تکمیلش میکرد و نیمهکاره مانده بود. نور کمجان پنجره خطوط ماژیک روی مدل را بیحال نشان میداد. لپتاپ هنوز همان صفحهی Word را باز داشت که شب قبل به آن خیره شده بود؛ یک خط ناقص و بعد خالی. از آشپزخانهی مشترک خوابگاه، صدای برخورد قاشق با لیوان و بوی ضعیف قهوهی تازهدم به اتاق رسید. صدایی که یادآور روزهای دانشگاه تهران نبود؛ آنجا همیشه صدای شلوغی، خنده و بحثهای بیپایان در هوا بود. اینجا حتی صدای یک لیوان هم انگار بین دیوارها گم میشد. مینا گوشیاش را برداشت. چت با مرام را باز کرد، صفحه سفید بود. چند ثانیه به کادر خالی تایپ خیره ماند. انگشتانش آرام شروع کردند به نوشتن: بعضی وقتها فقط دلم میخواد ازم بپرسی مینا خوبی؟ نه اون خوبیا که آدم از سر رفع تکلیف میگه آره. یه جوری بپرسی که حس کنم واقعاً میخوای بدونی. حتی اگه جوابم سکوت باشه. چشمهایش دوباره روی نوشته مکث کرد. انگار با هر کلمه، بغض گلو را بیشتر فشار میداد. نقطه گذاشت و بعد بیصدا همه را پاک کرد. گوشی را خاموش کرد و روی بالش انداخت. به سقف سفید و سادهی اتاق نگاه کرد. چند لکهی ریز و خطخوردگی روی گچ بود. صدای ضعیف کشیده شدن جاروبرقی از اتاق کناری آمد؛ یکی از هماتاقیها داشت قبل از کلاس اتاقش را تمیز میکرد. مینا حس کرد حتی این صدا هم از او دور است، مثل تمام آدمهای اینجا. دفترچهی کوچک سبزرنگی را که از خانه آورده بود از روی قفسه برداشت. قلم را در دست گرفت و نوشت: یادداشت امروز ـ تاریخ و ماه، حوالی پنج صبح: اینجا همهچیز سردتر از اونه که فکر میکردم. نه فقط هوا، حتی نگاهها و حتی جواب سلامها. توی آشپزخونهی مشترک آدمها کنار هم صبحونه میخورن، اما بهجای حرف زدن، توی گوشیهاشون غرق میشن. دلم برای صبحونهی مامانزری تنگ شده؛ نون بربری داغ، املت توی ماهیتابهی قدیمی و صدای رادیو باباسالار که اخبار نصفهنیمه پخش میکنه. اینجا قهوه هست اما هیچوقت مزهی قهوه قجری شمسیجون رو نداره. دلم برای نورا و اون کافهی همیشگیمون تنگ شده برای غیبتهای بیخطر و بحثهای جدی که به خنده ختم میشد. برای مرام که حتی وقتی ساکت کنارم بود، حضورش سنگینی و امنیت داشت. اینجا، حتی وقتی با آدمها میخندی انگار خندهت روی هوا میمونه و جایی نمیشینه. مینا دفتر را بست. پتو را محکمتر دور خود پیچید و نفسش را آرام بیرون داد. صدای باد دوباره به پنجره خورد. او میدانست امروز باید به کلاس برود، پروژهاش را تکمیل کند و شاید دوباره در آشپزخانهی مشترک با همان آدمهای ساکت روبهرو شود. اما همین حالا فقط دلش یک صبح واقعی در خانه میخواست؛ صبحی که از بوی نان و صدای آشنا شروع شود.- 14 پاسخ
-
- 2
-
-
- روزهاینقرهای
- عاشقانه
- (و 4 مورد دیگر)
-
رمان روزهاینقرهای | پریزاد کاربر انجمن نودهشتیا
پریزاد پاسخی برای پریزاد ارسال کرد در موضوع : رمانهای متوقف شده تا ویرایش
پارت هفت (شب قبل، خانهی مرام) باران شبانه هنوز بیوقفه به شیشهها میخورد و خیابان خیس زیر نور چراغهای سدیمی میدرخشید. مرام کلید را آرام در قفل چرخاند. صدای تقتق زبانهی در، درون سکوت خانه پیچید. بوی نمِ باران، همراه او وارد شد. کفشهای چرمیاش را بیحوصله درآورد و کت مشکیاش را روی صندلی رها کرد. چراغها را روشن نکرد؛ فقط کلید چراغ کوچک آشپزخانه را زد. نور کمرنگ و سرد لامپ آشپزخانه را نیمهجان روشن کرد، انگار که خودش هم با او بیانرژی شده باشد. کتری را پر آب کرد و گذاشت روی چایساز. دستش چند ثانیه روی دکمه مکث کرد بعد بالاخره فشارش داد. چشمش به قاب عکس روی دیوار افتاد؛ همان قاب قدیمی کنار دریا، مامان، بابا، و جمع خانواده. پلک نزد. فقط خیره ماند. همانطور که به اپن اشپزخانه تکیه دادهبود، بوی دریا، صدای موج، خنکی شن زیر پا… و خندهها، دوباره برگشتند. --- (فلشبک، آخرین سفر خانوادگی ،ویلای فرحآباد) آسمان غروب تابستان، در مرز صورتی و آبی محو میشد. بوی نمک و جلبک، با صدای آرام موجها در هم آمیخته بود. از حیاط ویلای ساحلی، صدای خندههای پیدرپی شنیده میشد. ناصر با شلوار لبهخیس کنار بچهها خم شده بود و با یک تکه چوب، شکل دیوار قلعهی شنی را صاف میکرد. مینا، با موهای خیس ودمپاییهای کوچک حولهی گلدار را مانند شنل به گردنش بسته بود و بی محابا قدم میزد، هیجانزده میخندید و هر بار که قلعه شکل میگرفت، با شیطنت گوشهای از آن را خراب میکرد. مرام و نورا دو طرف قلعه شنی نشسته بودند؛ یکی با جدیت از ساختوساز دفاع میکرد، دیگری ساکت و متمرکز تلاش میکرد ترکها را پر کند. ناصر با صدای بلند گفت: - خب بچهها! هر کی زودتر لیوانش رو پُر کنه و آب دریا رو بیاره، قلعهی خرچنگا زودتر آماده میشه. برنده هم... بستنی مهمون منه! مرام با لبخندی شیطنتآمیز و چشمهای براق گفت: - من اولم! همیشه بهترینو میسازم. نورا با لبهای فشرده، بدون جواب، قلعهای کوچکتر را کمی دورتر ساخت. مینا با لحن کودکانه و بینی سرخشده از آب و بازی گفت: - من... بازی... نمیکنم! فرزانه از پشت سر آمد، حوله را روی شانههای مینا مرتب کرد: - جوجوی من، تو هم یه خونه کوچولو درست کن، وگرنه خرچنگا بیسرپناه میمونن! مسی، با سینی چای داغ و بوی هل، از پلههای حیاط پایین آمد: - ناصر! بچه شدی؟ برو ببین آقا مهرداد کمکی نمیخواد؟ ناصر خندید: - من دارم نسل آینده رو سرگرم میکنم، خانم. مهرداد، با دوربین روی شانه، لحظهها را شکار میکرد. گفت: - نگران نباشین، کار زیادی نمونده... فقط این لحظهی طلایی رو ثبت کنم. مرام، آمادهای؟ شروع کن! مرام با حرکاتی سریع، دیوار قلعه را بالا برد. نورا، با دستان کوچک و شنی، هر چه ساخت، موج کوچک یا ضربهی دست خودش خرابش کرد. لبهایش لرزید: - قبول نیست! مرام خیلی بزرگتره... مینا هم با دیدن اشک نورا، بیدلیل زد زیر گریه. صدای گریههایشان در هم پیچید. مهرداد خندید: - اسمش رو بذاریم فاجعهی دریایی! همه خندیدند. فرزانه، مینا را مادرانه بغل کرد. مسی نورا را بوسید: - بابا ناصر شوخی کرد، برای همه بستنی میگیره. مهرداد دستش را روی شانهی مرام که با تعجب به دو دختر مقابلش نگاه میکرد گذاشت: - یاد بگیر پسرم، دخترا قهر میکنن، آشتی میکنن، اما باید یادت بمونه بلد باشی باهاشون بسازی. این روزها رو قاب کن، یه روز دلمون برای همین شلوغی تنگ میشه. ناصر با خنده گفت: - ای بابا، بذار لحظه رو زندگی کنیم! مهرداد دوربین را روی سهپایه گذاشت: - همهمون همیشه نمیمونیم... ولی این لحظهها، اگه بلد باشیم، میمونن. خب، یک، دو، سه... برای همیشه. صدای موج، بوی چای و شنِ گرم زیر پا، قاب را کامل کردند. --- (بازگشت به حال – شب، خانهی مرام) مرام هنوز به قاب عکس نگاه میکرد. زمزمه کرد: - برای همیشه... کتری جوش آمد، بخار داغ به سقف خورد. اما اتاق هنوز بوی چای نمیداد. --- (صبح، خانهی مرام) نور سرد صبح، از لای پردههای خاکستری، روی فرش افتاده بود. ساعت هفت نشده بود. مرام با همان لباس مشکی، لبهی تخت نشسته بود. دست کشید روی موهایش و در آینه نگاه کرد: صورتی بیحالت، چشمانی خسته، ته ریش نامرتب . چای تازه دم کرد، جرعهای خورد؛ بیمزه بود. کت و شلوار سورمهای پوشید، ساعت پدرش را بست. همان ساعت بند چرمی که مهرداد حتی لب ساحل هم از دستش درنمیآورد و همیشه میگفت: - وقت رو داشته باش، ولی وقتزده نباش. نگاهی آخر به قاب انداخت. آدمهای داخل آن دیگر مثل خاطره نبودند؛ شبیه رؤیایی بودند که نیمهکاره تمام شده بود. در را بست و به سمت دفتر رفت. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. اما زخم، درست سر وقت، باز شده بود. و پنجشنبه بعد از همهی مراسم و شلوغیها باید سرخاک میرفت؛ سالگرد عزیزانش، دوباره رسیده بود.- 14 پاسخ
-
- 2
-
-
- روزهاینقرهای
- عاشقانه
- (و 4 مورد دیگر)
-
رمان روزهاینقرهای | پریزاد کاربر انجمن نودهشتیا
پریزاد پاسخی برای پریزاد ارسال کرد در موضوع : رمانهای متوقف شده تا ویرایش
پارت شش (صبح، خانهی سالارخان) نور ملایم صبح از لابهلای پردههای ضخیم مخملی به داخل سالن بزرگ خانه میریخت. بوی چای تازهدم و نان بربری برشته در فضا پخش شده بود. شمسیخانم، کنار شومینه قدیمی، حولههای سفید و اتوخورده را با دقت تا میکرد و روی میز چوبی میچید. از سمت راهروی اتاقها، زری خانم با روسری نیمهبسته و چهرهای نگران پیدا شد. شمسی، مرام دیشب خونه نیومد؟ شمسی سر بلند نکرد، اما با آرامش گفت: نه خانم، از عصر که شما رو رسوند، رفت بیرون. دیگه ندیدمش زنگ هم نزد. فکر میکردم شما در جریانید. زری لبهایش را روی هم فشار داد و زیر لب غر زد: باز معلوم نیست این پسره کجاست! صدای خشدار سالارخان از عمق سالن آمد، جایی که کنار پنجره و با عصای چوبیاش نشسته بود: نیومده؟ تعجبی نداره. دیروز سالگرد فرزانه و مهرداد بود… نزدیک شرکتمون هم که پیداش نمیشه. پس کی قراره بفهمه این جایگاه از کجا اومده؟ کی قراره قدر بدونه؟ حرف آخر را با رگههایی از اعصبانیت گفت و نگاهش برای لحظهای در نقطهای دور ثابت ماند. با این پسر چطور باید حرف زد؟ با چه زبونی؟ اگه همین حالا قدرت رو دست نگیره، فردا همین دوتا پسر چغندر میان جای منو میگیرن. اسم خسروشاهی رو هم به باد میدن... حیف مهرداد! حیف… جوون بود، پرپر شد. شمسی بیصدا از سالن بیرون رفت. زری نزدیک آمد، دستش را روی پشتی مبل گذاشت. میدانست سالارخان از دیروز دلچرکین است، اما خوب میدانست دلش از دلتنگی پر است، نه فقط عصبانیت. سالارخان آهسته ادامه داد: نه فقط اون پسر… اون دختر هم. با اینکه نوههامونن، اما از بچههای خودم بیشتر دوستشون دارم. میخواستم کنارمون باشن… مگه من چقدر عمر میکنم؟ از بچگی مراقبشون بودیم، غنچههایی بودن که میخواستم شکوفاییشون رو ببینم. حالا دختره رفته اون سر دنیا درس بخونه، پسره هم بیخبر از من خودش شرکت زده! زری آرام نشست. سعی کرد لحنش نرم باشد: بورسیه به هر کسی نمیدن. مینا نمیخواست بره، اما مجبور شد. مهندسی محیطزیست رشتهایه که اینجا دانشگاه معتبر براش نیست. بچهم با اشک و دلتنگی رفت. سالارخان اخم کرد: خب اون از مینا… مرام چی؟ از پونزده سالگی رفته با اون دوستش کار کرده، حالا هم شرکت زده. مگه من براش کم گذاشتم که رفته کارگری؟ زری نگاهش را آرام برگرداند و با لحنی پر از خاطره گفت: مرام شبیه مهرداده. دوست داره روی پای خودش وایسه. یادته مهردادم بچه که بود، میرفت کارواش کار میکرد؟با پولش برام گوشواره طلا خرید. هر دو سکوت کردند. تنها صدای قلقل آرام قوری چای از آشپزخانه میآمد. زری جرعهای نوشید و گفت: بچه که بال و پر بگیره، وقتشه راه خودش رو بره. آدما هم همینطور… اگه درست بزرگ شده باشن، هم راه آسمون رو بلدن، هم راه خونه رو. ما کار خودمونو کردیم، حالا بذار زندگی خودشونو بسازن. سالارخان به عصایش تکیه داد، نگاهش در تار و پود فرش گره خورد: همیشه یه دلیلی هست برای رفتن… ولی برای موندن باید دلیل ساخت. حالا مینا رفته، اما هلدینگ بدون مرام چی میشه؟ زری جوابی نداد. سکوت مثل مه صبحگاهی بینشان ماند. فقط بوی چای و نان تازه، اندکی از سردی فضا کم میکرد.- 14 پاسخ
-
- 2
-
-
- روزهاینقرهای
- عاشقانه
- (و 4 مورد دیگر)
-
رمان روزهاینقرهای | پریزاد کاربر انجمن نودهشتیا
پریزاد پاسخی برای پریزاد ارسال کرد در موضوع : رمانهای متوقف شده تا ویرایش
پارت پنج (صبح، خانه نورا) بوی نان تازه و چای دارچینی مثل همیشه، اولین چیزی بود که به نورا خوشآمد میگفت. نور کمرنگ پاییزی از لابهلای پردههای کرمرنگ، روی میز صبحانه افتاده بود. از پنجره آشپزخانه منظرهی بیرون، برگهای زرد چنار حیاط با هر وزش باد کوتاه روی سنگفرش خیس میرقصیدند. نورا با موهای جمعشده و پیراهن راحتی، خمیازهکشان وارد آشپزخانه شد. باباناصر پشت میز ناهارخوری نشسته و غرق خواندن روزنامهی اقتصاد بود و مامانمسی با پیراهن بلند گلدارش، قاشق چایخوری را آرام در لیوان میچرخاند. ـ صبح بهخیر مامان… بابا. مامانمسی لبخندی زد: ـ صبح بخیر عزیزم، صبح بابا نان تازه گرفته. هنوز نورا لقمهای برنداشته بود که مامانمسی گفت: ـ از مینا خبری داری؟ دلم براش خیلی تنگ شده. نورا جواب داد: ـ دیشب باهاش حرف زدم. خوب بود، ولی خستهست… امتحانهای آخر ترمشه. باباناصر که روزنامه را کنار گذاشته بود، فرصت را برای تغییر بحث پیدا کرد: ـ خب دخترم، از دانشگاه چه خبر؟ پروژههاتون به کجا رسید؟ نورا با لبخند شیطنتآمیزی گفت: ـ راستش یه ماجرای بامزه پیش اومد. دیروز استاد گفت برای تمرین، یک فضای واقعی رو طراحی کنیم. ما هم رفتیم خونهی یکی از همکلاسیها. فقط… نمیدونستیم اونجا مادرش تازه دیوار پذیرایی رو رنگ کرده! باباناصر با لبخند پرسید: ـ خب بعد چی شد؟ ـ استاد تا وارد شد، گفت «این رنگ باید عوض بشه، با مبلها نمیخونه.» مامان دوستم یههو اخماش رفت تو هم، گفت «یعنی پولی که دادم پَره؟»… آخرش ما به جای تمرین طراحی، دو ساعت داشتیم قانعش میکردیم که رنگ فیلی بهتره از صورتی بادمجانی! مامانمسی خندید: ـ خب دخترم، این هم بخشی از کاره. همیشه باید با سلیقهی آدمها کنار بیای. باباناصر که هنوز خندهاش بند نیامده بود، گفت: ـ ببین، ماهم تو کار یاد گرفتیم مشتری همیشه حق داره … شما تو طراحی داخلی باید یاد بگیرید مشتری همیشه فکر میکنه حق داره ! نورا لقمهاش را برداشت و گفت: ـ بله، ولی آخرش ما حق داشتیم. رنگ رو عوض کرد و خودش هم گفت قشنگتر شده.- 14 پاسخ
-
- 2
-
-
- روزهاینقرهای
- عاشقانه
- (و 4 مورد دیگر)
-
رمان روزهاینقرهای | پریزاد کاربر انجمن نودهشتیا
پریزاد پاسخی برای پریزاد ارسال کرد در موضوع : رمانهای متوقف شده تا ویرایش
پارت چهار (خانهی نورا، همان شب) هوای داخل خانه گرم و نرم بود. بوی خورش فسنجان و برنج تازه دم، فضای سالن را پر کرده بود. نور آباژور پایهبلند گوشهی اتاق، روی میز ناهارخوری و صندلیهای چوبی با روکش مخمل زرشکی، سایهای طلایی انداخته بود. صدای آرام باران از پشت شیشههای بخارگرفتهی پنجرهی بزرگ سالن شنیده میشد. معصومه، کاسهی سالاد را وسط میز گذاشت و نگاهش را کوتاه به نورا انداخت: - بیا مامانی، غذا آمادهست. بابات هم الان میاد. نورا که تازه از اتاقش بیرون آمده بود، موهای مشکیاش را پشت گوش زد و آهسته گفت: - الان میام. ناصر وارد آشپزخانه شد، در حالی که صندلی میز ناهارخوری را عقب میکشید با لحنی آرام گفت: - امروز صبح اتفاقی سالارخان رو دیدم، داشت میگفت مرام امروز مهمون یه مراسم خیریهست، برای تجلیل از کمکهاش به مدرسههایی که ساختن. معصومه لحظهای ایستاد، انگار کلمات ناصر، رشتهی فکرش را برید. صدای آه کوتاهش در فضا پخش شد: - خدا خیرش بده... فرزانه و مهرداد اگر بودن، بهش افتخار میکردن. نورا به آرامی کنار مادر نشست. نگاهی به دستهای ظریف و کمی لرزان او انداخت و چیزی نگفت. میدانست این حرفها، هر بار که نام مرام فرزند دوست عزیزش که سالهاست از دسترفته میآید، مثل خراش تازهای روی دل مادرش مینشیند. ناصر سفرهی پارچهای را باز کرد و گفت: - امسال هفدهمین ساله، اما انگار دیروز بود. چقدر زمان زود میگذره مامانت هنوز مثل همون روزها، وقتی اسم فرزانه رو میشنوه، چشمهاش پر میشه. معصومه اشک حلقه زده در چشمانش را با سر انگشتانش پاک کرد، لبخندی کمرنگ زد: - فرزانه فقط دوست نبود... خواهر بود، حتی بیشتر. همهی جوونیمون باهم گذشت. سکوتی کوتاه افتاد. صدای باران پررنگتر به گوش میرسید. شام را در سکوتی آرام خوردند، فقط گاهی حرفهای کوتاه رد و بدل میشد. بعد از شام، نورا ظرفها را به آشپزخانه برد. همانطور که شیر آب را باز میکرد، گوشیاش لرزید. تماس تصویری از مینا بود. با لبخندی نصفه جواب داد: - سلام مینا جونم. تصویر مینا، با موهایی که روی شانه ریخته بود و پسزمینهی اتاقی سفید و ساده، روی صفحه افتاد. صدایش کمی خسته بود: - سلام نورا... دلتنگتم. نورا لبخندش را نگه داشت، ولی در صدای آرامش، نگرانی پیدا بود: - خوبی؟ چرا اینقدر بیحال حرف میزنی؟ مینا شانه بالا انداخت: - نمیدونم... اینجا همهچی آرومه، ولی انگار روحم خستهست. یه سال و نیم گذشته، ولی هنوز دلم اون جمعهای شلوغ تهران رو میخواد. دلم برای همه تنگ شده. نورا نشست لبهی مبل: - با مرام حرف زدی؟ مینا لحظهای مکث کرد: - نه خیلی طولانی ولی آره ، امروز مراسم خیریه بوده، توی سایت عکسها رو دیدم. پنج تا مدرسه ساختن امسال، خیلی دوست داشتم اونجا باشم. نورا با نگاهی نرم گفت: - پس چرا هنوز بهش نگفتی واقعا چی میخوای؟ مینا آه کشید: - میدونی نورا حتی این تماسهای تصویریام باعث نمیشه دلتنگی کم بشه. اینجا همهچی مرتب و امنه، ولی انگار از همه زندگیم دور شدم. برای چند ثانیه سکوت کردند. صدای آرام باران جای حرفها را پر کرد. مینا سری تکان داد نمیخواست جو دوستانه را خراب کند . نگاهش کمی غم داشت، اما لبخند زد تا دل نورا را خالی نکند. - میدونم باید بمونم و ادامه بدم... ولی خدا میدونه چقدر دلم میخواد همین فردا برگردم.- 14 پاسخ
-
- 2
-
-
- روزهاینقرهای
- عاشقانه
- (و 4 مورد دیگر)
-
رمان روزهاینقرهای | پریزاد کاربر انجمن نودهشتیا
پریزاد پاسخی برای پریزاد ارسال کرد در موضوع : رمانهای متوقف شده تا ویرایش
پارت سه (فلشبک - شب چهلم مهرداد و فرزانه) بوی زعفران و گلاب، با غمی آرام، در فضای خانه پخش شده بود؛ عطری که میان دیوارهای قدیمی و خاطرهدار خانه جا گرفته بود. آشپزخانهی بزرگ و قدیمی، با کاشیهای فیروزهای و کابینتهای چوب گردویی تیره، روشناییاش را از چراغی سقفی میگرفت که نور زرد و ملایمش بر روی میز ناهارخوری چهارگوش وسط آشپزخانه میافتاد. روی میز، کاسههای بلور پر از خلال بادام، پسته و دارچین کنار هم چیده شده بودند و بخار قابلمهها با بوی شیرین و گرمشان، هوا را پر کرده بود. مامانزری با پیشبند سفید و دستان آردی، کنار گاز ایستاده بود و شعلهی آرام زیر قابلمهی بزرگ حلوا را تنظیم میکرد. معصومه، روسری مشکی را دورتا دور سرش پیچیده و گره زده و نگاهی خسته، با ملاقه شعلهزرد را هم میزد و شمسیخانم، آرام و با دقت، کاسهها را ردیف میکرد تا برای فردا آماده باشند. صدای برخورد ملاقه با دیوارهی قابلمهها و زمزمههای کوتاه زنانه مثل گریهای پنهان، در فضای آشپزخانه میپیچید. معصومه لحظهای به ساعت دیواری با قاب برنجی بالای در آشپزخانه نگاه کرد و بعد نورا را صدا زد. دخترک هفتساله، با پیراهن سورمهای رنگ و گیسوان بافته دوطرفهاش، آرام نزدیک شد. معصومه با صدایی مهربان اما خسته گفت: - مامانی، اینو ببر واسه خودت و بچهها. شام درست و حسابی نخوردین. کاسهای از شعلهزرد داغ، که رویش با دارچین و خلال بادام تزیین شده بود، را در دست نورا گذاشت. نورا با احتیاطی کودکانه، از راهروی باریک آشپزخانه خارج شد. راهرو با فرش دستبافت قرمز و دیوارهای کرمرنگ، به سالن پذیرایی میرسید. نورا از کنار باباناصر و سالارخان گذشت که روی مبلهای سبز مخملی نشسته بودند و با صدایی آرام، خاطرات مهرداد را مرور میکردند؛ بغضی مردانه میان کلماتشان گره خورده بود. پلههای سنگ مرمر سفید، که هال را از پذیرایی جدا میکردند، در نور کمجان چلچراغ میدرخشیدند. روی یکی از پلهها، مرام سیزدهساله و مینای پنجساله، بیصدا کنار هم نشسته بودند. هر سه کودک، ساکت و آرام، مثل سایههای کوچک در این خانهی بزرگ، به هم نگاه کردند. با دیدن کاسهی شعلهزرد، چشمهای مینا برق زد؛ لبخندی از ذوق زد و صاف نشست. نورا قاشق را در شعلهزرد فرو برد و آرام به دهان مینا گذاشت. مینا هیجانزده، لقمه را بلعید و انگار وسط یک مهمانی واقعی نشسته باشد، با شوق منتظر قاشق بعدی ماند. مرام اما با نگاهی خیره و چشمهای سرخ، تنها به کاسه نگاه کرد و چیزی نگفت. نورا لحظهای مکث کرد، بعد با جدیتی که فراتر از سنش بود، قاشق را به سوی مرام گرفت. دست کوچک نورا کمی لرزید ولی نگاهش ثابت بود. مرام سرش را به نشانهی نه تکان داد اما وقتی به چشمهای آرام و محکم نورا نگاه کرد، همانجا دلش لرزید قاشق را گرفت. همان لقمهی اول که در دهانش نشست، نفسش شکست. سرش را پایین انداخت تا دخترها اشکهایش را نبینند، اما قطرهها راه خودشان را پیدا کردند و آرام بر گونهاش لغزیدند. قاشق را از دست نورا گرفت و بیصدا ادامه داد؛ هر قاشق، اشکی دیگر. اشکهایی که انگار چهل روز در دلش گیر کرده بودند، حالا با طعم شیرین زعفران و گرمای یاد مهرداد و فرزانه، آرام و بیصدا ذوب میشدند.- 14 پاسخ
-
- 2
-
-
- روزهاینقرهای
- عاشقانه
- (و 4 مورد دیگر)
-
رمان روزهاینقرهای | پریزاد کاربر انجمن نودهشتیا
پریزاد پاسخی برای پریزاد ارسال کرد در موضوع : رمانهای متوقف شده تا ویرایش
پارت دو (تماس تصویری مرام با مینا، شب) باران آرام پشت شیشهی بلند دفتر میلغزید. مرام قهوه را کنار گذاشت و روی صفحهی لپتاپ، درخواست تماس تصویری مینا را پذیرفت. تصویر، اتاقی روشن در استکهلم را نشان داد؛ پشت پنجره، برف نرم و بیصدا میبارید. - سلام داداش! بالاخره جواب دادی. - سلام. اینوقت شب بیداری؟ - اینجا تازه عصره. از ظهر منتظر بودم ببینم امروز چطور گذشت. عکسهای مراسم رو تو سایت دیدم همهچی عالی بود. مرام بیآنکه لبخند پهنی بزند، فقط سری تکان داد. - خوب پیش رفت. کارهایی که باید، انجام شد. - قشنگ بود، چون تونستیم کاری کنیم که بابا و مامان همیشه آرزوش رو داشتن. - مدرسهها رو میگی؟ - آره. - امسال پنج تا مدرسهی کامل توی روستاهای سیستان و بلوچستان افتتاح کردیم. هر کدوم کتابخونه، آزمایشگاه، سالن چندمنظوره و سیستم گرمایش و سرمایش استاندارد داره. - جدی؟ پنج تا مدرسه با همهی این امکانات؟ - با کمک باباسالار و چند تا از قدیمیهای شرکت. ترجیح دادم تعداد کمتر باشه ولی کیفیت بالا باشه. مینا به او خیره شد؛ جملهبندیاش دقیق، بیوقفه و شبیه گزارش کاری بود. نه از هیجان همیشگی خبری بود و نه از شوخیهای سابق. - دلم میخواست اونجا باشم نه فقط برای مراسم، برای دیدن همه. مثلاً نورا شنیدم تهران داره ارشد طراحی داخلی میخونه. - آره، معماری رو که گرفت، ارشد رو شروع کرد. - خب منم دوست دارم ارشدم رو تهران بخونم. کنار شما، کنار دوستام اینجا همهچیز خوبه ولی حس غربت اذیتم میکنه. مرام لحظهای مکث کرد. صدایش آرام ولی محکم بود. - مینا همونجا بمون. دانشگاه و اساتیدی که داری، جای دیگه پیدا نمیکنی. برگردی، شاید دلت آروم بشه ولی آیندهات کوتاه میشه. این رو از من داشته باش. - ولی تو نمیدونی اینجا چهقدر سخته… - میدونم مینا جان همهجا سخته. فرقش اینه که اینجا بهت یاد نمیدن چطور با سختی بسازی ولی اونجا یاد میگیری. مینا با دقت به چهرهاش نگاه کرد. اخمش، نگاه مستقیمش، حتی مکثهای کوتاهش همه شبیه باباسالار شده بود. - مرام تو خیلی عوض شدی. حتی لحن حرف زدنت. - این اسمش عوض شدن نیست. این اسمش زندگیه. - زندگی؟ یا تکرار باباسالار بودن؟ مرام کمی جا خورد، اما واکنشش فقط یک نگاه کوتاه و سرد بود. - مهم اینه که کار درست انجام بشه. باقی مهم نیست. مینا ساکت شد. برف پشت سرش و باران پشت شیشهی دفتر، مثل دو فصل دور اما همزمان، سکوت میانشان را قاب گرفتند. او دلش میخواست برادرش کمی از مرامِ قدیم را برگرداند، اما فعلاً فقط با کسی روبهرو بود که تمام وجودش را به منطق و مسئولیت سپرده بود.- 14 پاسخ
-
- 2
-
-
- روزهاینقرهای
- عاشقانه
- (و 4 مورد دیگر)
-
رمان روزهاینقرهای | پریزاد کاربر انجمن نودهشتیا
پریزاد پاسخی برای پریزاد ارسال کرد در موضوع : رمانهای متوقف شده تا ویرایش
پارت یک (غروب، شرکت مهرداد) باران نرم، آرام و پیوسته روی شیشههای بلند دفتر میلغزید. صدای بارش با همهمهی دور شهر قاطی شده بود. نور کمرنگ غروب، از لای ابرها عبور میکرد و لکههای نارنجی و گرم روی میزهای چوبی میانداخت. مرام هنوز با کت و شلوار مشکی صبح، کنار پنجره ایستاده بود. دستهایش در جیب نگاهش به خیابان خیس و شلوغ. آبان همیشه برایش همینطور میگذشت سالگرد مهرداد و فرزانه، مراسم خیریه، ماه باز شدن زخمهای قدیمی. امروز صبح از طرف شرکت در یکی از مراسمها شرکت کرده بود. صدای در آمد. - مرام؟ میتونم بیام تو؟ مانی کت سرمهایاش هنوز از باران نمدار، وارد شد. پوشهای زیر بغل داشت و موهایش بیحوصله به عقب شانه شده بود. پوشه را روی میز گذاشت. - این قرارداد اصلاحشدهست، چند تا امضا لازم داره. مرام نگاهی کوتاه انداخت. - امروز حسابی دویدی، نه؟ بدون منشی شرکت نفس نمیکشه. مانی لبخند خستهای زد. - دقیقاً. برای همین دو روز این هفته رو گذاشتم برای مصاحبهها که هم کار شرکت پیش بره، هم تو بتونی کارای شخصیت رو جمعوجور کنی. بعد مکث کرد. -راستی صبح که مراسم بودی، مینا زنگ زده بود. چون برنداشتی مستقیم به شرکت زنگ زد، من جواب دادم. گفت اگه وقت کردی تماس بگیر. مرام لحظهای بیصدا ماند. نگاهش از پوشهها به پنجره برگشت. - ممنون، مانی میدونم این روزا فشار روی دوش تو هم کم نیست. ولی نمیتونیم به هرکسی اعتماد کنیم. شرکت جای غریبه نیست. مانی سری تکان داد. - میدونم. پس از فردا مصاحبهها شروع میشه. اگه تونستی خودت بیا. بینشون چند نفر جالبن. مرام لبخند محوی زد. - سعی میکنم. مانی رفت و در آرام بسته شد. مرام گوشیاش را برداشت، لیست تماسها را نگاه کرد. اسم نورا همانجا بود لمسش همیشه نیاز به مکث داشت. دیروز، وقتی مینا حرف میزد بین صحبت هایش اسم نورا را آورده بود. همین یک کلمه، کافی بود تا دلش برود به روزهای قدیمی(روزهایی که خانواده کامل بود و خانه، پر از خندهی بیدغدغه).- 14 پاسخ
-
- 3
-
-
- روزهاینقرهای
- عاشقانه
- (و 4 مورد دیگر)
-
پریزاد شروع به دنبال کردن رمان روزهاینقرهای | پریزاد کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
پریزاد شروع به دنبال کردن آموزش نویسندگی کرد
رمان روزهاینقرهای | پریزاد کاربر انجمن نودهشتیا
پریزاد پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در رمانهای متوقف شده تا ویرایش
خلاصه: تهران، شهری که حتی در سکوتش هم زمزمهای پنهان جریان دارد؛ زمزمهی قدمهایی که روی سنگفرشها میلغزند، نگاههایی که از لای پنجرهها رد میشوند، و نفسهایی که میان گذشته و حال، معلق ماندهاند. در این شهر، خانههایی هست که دیوارهایش نه از آجر و گچ، که از خاطره ساخته شدهاند. خانههایی که شبها، با چراغهای روشن، مثل فانوسهای کوچک، راه را به کسانی نشان میدهند که گم شدهاند. قصه از یکی از همین خانهها آغاز میشود؛ جایی که خاطرهها نه فراموش میشوند و نه بخشیده. آدمهایی در این خانه جمع شدهاند که میان سه راهی عشق، سنت و انتخاب، ناچارند یکی را برگزینند. اما هر انتخابی، بهایی دارد؛ و هر بازگشتی، زخمی تازه بر جا میگذارد. آیا میتوان اینبار راهی تازه ساخت، بیآنکه همهچیز دوباره ویران شود؟ یا گذشته، همانطور که همیشه کرده، راه آینده را خواهد بست؟ --- مقدمه: باد از لای شاخههای کاج گذشت و صدای خشخش برگها را به گوش شب رساند. باران نرم و ریز روی بام نشست و بوی خاک، با بوی چوب کهنهی دیوارها آمیخت. خانهای قدیمی در دل باغی خاموش، با چراغهای زرد کمرنگش هنوز بیدار بود. پنجرههای طاقی، مثل چشمهایی که خوابشان نبرده به سکوت بیرون خیره بودند. گاهی نسیمی، پردههای توری را به جنبشی آرام وادار میکرد و سایهی درختان روی دیوار میلغزید. در این خانه صداهایی مانده بود؛ خندههایی که سالها پیش در اتاقها پیچیده و حرفهایی که نیمهتمام ماندهاند. قولهایی که داده شد و شکسته شد، اشکهایی که پشت درهای بسته ریختند و نگاهی که هنوز در راهروها سرگردان است. خانه، همه را به یاد میآورد… حتی آنهایی را که سالهاست رفتهاند. شبی که این چراغهای قدیمی، دوباره شاهد دیداری خواهند بود که شاید، مسیر همهچیز را تغییر دهد…- 14 پاسخ
-
- 3
-
-
-
- روزهاینقرهای
- عاشقانه
- (و 4 مورد دیگر)
- ایجاد مورد جدید...