-
ارسال ها
34 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
6
نوع محتوا
پروفایل ها
تالارهای گفتگو
فروشگاه
وبلاگها
تقویم
Articles
دانلودها
گالری
تمامی موارد ارسال شده توسط Saya
-
پارت ۲۵ قبل از آن که بتواند خودش را عقب بکشد، دستش را سپر سرش کرد و زیر تکههای آجر و گچ ساختمان، به دام افتاد. - نیکا! درد شدید پایش، قدرت تکلم را برای چند ثانیه از او سلب کرد. به سختی خودش را از زیر آوار تکان داد و به محض این که متوجه شد نمیتواند پایش را تکان بدهد، صدا زد: - پام گیر کرده، بیا کمکم کن. لاورنتی در چهارچوب درب قرار گرفت و با اضطراب، به دیوارهای نامتعادل ساختمان نگاه کرد. - لاورنتی! با توام. پسر، نگاهی به آوار فرو ریخته روی جسم او انداخت و سپس، به پوشهی درون دستش خیره شد. - هی ایوانوف، پلیسها رسیدن! باید بریم. این صدای یکی از آخرین بازماندههای پرسنل حفاظت از سفارت بود که به گوشش رسید. به زودی تمام ساختمان فرو میریخت و اگر هر دو زیر آوار به دام میافتادند، تمام عملیات با شکست مواجه میشد و هیچکدام زنده نمیماندند. اگر اسناد محرمانه به دست پلیس هند میافتاد، هیچکس نمیتوانست از خشم رئیس جمهور در امان بماند و این، به مراتب بدتر از مرگ حین انجام وظیفه بود. پس از چندین ثانیه که برای دومینیکا مانند قرنها گذشت، بالاخره لاورنتی سرش را بلند کرد و به آرامی لب زد: - متأسفم. و قبل از آن که فرصت جواب دادن به دومینیکا بدهد، از ساختمان بیرون رفت و در مقابل چشمان مبهوت او، دور شد. *** - دومینیکا؟ دومینیکا؟ این صدای اولگا بود که مدام دستش را جلوی صورت او تکان میداد و در آخر توانست او را از خاطرات، بیرون بکشد. به قدری در آن دنیا غرق شده بود که به یاد نمیآورد چه مدتی است که پشت میز نشسته و اولگا، سفارش صبحانهشان را تحویل گرفته است. اولگا با دیدن نگاه خیرهی دومینیکا، به صندلیاش تکیه داد و همزمان با ریختن شکر در فنجان قهوهاش، گفت: - حواست کجاست؟ واقعاً چه توجیهی برایش وجود داشت که بدون حضور در ساختمان آتش گرفتهی کنگره، سوزش پوست صورتش را به خوبی احساس کند؟ حال که در یکی از کافههای نسبتاً گرانقیمت مسکو نشسته بود، میتوانست به راحتی قسم بخورد که هیچگاه خبری از آتش نخواهد بود. سرش را پایین انداخت و کارد کنار بشقابش را برداشت. برشی به پنیر صبحانهاش زد و گفت: - مهم نیست. - تو فقط به زور انبردست حرف میزنی! دومینیکا خندید و پنیر را با دست و دلبازی روی نان مالید. - فکر نمیکنی شاید تو خیلی پر حرف باشی؟ اولگا، پشت چشمی نازک کرد و جرعهای از قهوهاش را نوشید. - تو یه عوضی تمام عیاری! دو مرتبه خندید و سرش را تکان داد. - نمیدونستم اینقدر تحت تأثیرم قرار گرفتی. اولگا گاز کوچکی به پنکیک روی چنگالش زد و جواب داد: - در اون حد هم نیست. شانههایش را بالا انداخت و ادامه داد: - آدمهایی مثل تو رو توی این کار زیاد دیدم. بیشترشون فقط ادا در میآوردن. - چطور شد که اومدی توی این کار؟ - دلت میخواست یکی همین سوال رو ازت بپرسه؟! دومینیکا، تای ابرویش را بالا انداخت و سکوت کرد. روحیهی اولگا به خوبی برایش قابل تشخیص نبود. دختر جوان، گاهی به شدت پرحرفی میکرد و گاهی درمورد مسائل کوچک، گارد میگرفت. این رفتارهایش، تا حدودی دومینیکا را یاد شی میانداخت. ناخودآگاه از یادآوری او، اخمهایش درهم رفته و دست از بشقابش کشید. او باید تاکنون به قاهره رسیده باشد؛ آن هم با یک بدرقهی افتضاح! - کلید اتاقت رو تحویل گرفتی؟ به چهرهی اولگا که درحال جویدن پنکیکش بود و به اطرافشان نگاه میکرد، زل زد و جواب داد: - فکر نکنم نیازی به اتاق باشه. اولگا، چشمانش را با تعجب چرخاند و پرسید: - به همین زودی میخوای برگردی؟ - خیلی موندگار نیستم. اولگا چشمانش را ریز کرد و با لحن متفکرانهای گفت: - دورهی آموزشی حداقل سه هفته طول میکشه. شانههایش را بالا انداخت و با خنده ادامه داد: - البته اگه آلفا باشی. من که به بتا راضی شدم. لعنت بهش! افسر آموزشی رو میگم. پسرهی... . دومینیکا فنجان قهوه را بالا آورد و قبل از آن که تمام محتویاتش را بنوشد، گفت: - موضوع اینه که من توی دورههای آموزشی نیستم. اولگا ضربهی آرامی روی میز زد و گفت: - آهان! یه آدم خوششانس! دومینیکا پوزخندزنان، خودش را سرگرم هم زدن فنجان قهوهاش کرد و زیر لب گفت: - قطعاً همین طوره. اولگا از جایش بلند شد و همراه با برداشتن کیف دستیاش از روی میز، گفت: - ظاهراً خیلی سریع کارت رو شروع میکنی. به تبعیت از اولگا، قهوهی نیمخوردهاش را رها کرد و از جا بلند شد. اولگا چند اسکناس سبز رنگ پنج روبلی از کیفش بیرون کشید و روی میز گذاشت. - گمون میکنم همینطور باشه. حساب بعدی با من. اولگا چشمکی به او زد و همراه با یکدیگر، از کافهی نسبتاً تاریک خیابان بیست و چهارم، بیرون آمدند. - دوست داری اولین مأموریتت رو کجا بگذرونی؟ - نمیدونم اما شنیدم باهاما سواحل خوبی برای آفتاب گرفتن داره. اولگا خندید و گفت: - امیدوارم وقت این کار رو داشته باشی. دومینیکا دستش را داخل جیب کتش فرو برد و لب زد: - به شرط این که ساحلی در کار باشه.
-
گالری رمان کاراکال | Saya کاربر انجمن نودهشتیا
Saya پاسخی برای Saya ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
نام: لاورنتی پتروویچ ایوانوف تولد: ۶ سپتامبر ۱۹۸۳ ( ۳۷ سال ) ملیت: روسی-انگلیسی شغل: افسر ارشد آموزش نیروهای مسلح سازمان امنیت فدرال روسیه تایپ شخصیتی: INTP ( متفکر ) خصوصیات ظاهری: رنگ مو - طلایی، رنگ چشم - عسلی، رنگ پوست - سفید توضیحات: او در لنینگراد اتحاد جماهیر شوروی (سنت پترزبورگ امروزی) به دنیا آمد. پدرش رهبر ارکستر و مادرش معلم آواز بود که کمی قبل از تولدش، از بریتانیا فرار کرده بودند. خانوادهی او در زمان جنگ جهانی دوم و پیمان ورشو دارای احساسات کمونیستی بود و پدر وی نیز چندین بار به همین دلیل بازداشت شد. پس از فروپاشی دولت شوروی در ۱۹۹۱ میلادی و مرگ پدرش در همان سال، همراه با عموی خود به مسکو رفت و در آکادمی علوم نظامی روسیه به تحصیل پرداخت. در هجده سالگی با نمرات عالی فارغالتحصیل و سپس به عنوان رابط بینالمللی وزارت دفاع به هند اعزام شد. در حادثهی بمبگذاری سفارت روسیه، موفق به شناسایی عاملان ترور و نجات سفیر وقت روسیه شد و پس از آن، عنوان افسر ارشد آموزش نیروهای مسلح سازمان افاسبی را دریافت نمود. -
گالری رمان کاراکال | Saya کاربر انجمن نودهشتیا
Saya پاسخی برای Saya ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
نام: اولگا سرگیِونا ولودین تولد: ۱۹ فوریه ۱۹۸۷ ( ۳۳ سال ) ملیت: روسی شغل: هکر امنیتی سازمان افاسبی تایپ شخصیتی: ESTJ ( مدیر ) خصوصیات ظاهری: رنگ مو - قهوهای، رنگ چشم - آبی، رنگ پوست - سفید توضیحات: پدر وی دیپلمات روسیه در سفارت نایروبی، پایتخت کنیا بود. در پنج سالگی، همراه با خانوادهاش به مسکو نقل مکان کرد و در سال ۲۰۱۱ در رشتهی مهندسی کامپیوتر از دانشگاه فنی باومان مسکو فارغالتحصیل شد. پس از آن، در فراخوان ارتش ثبتنام نمود. اگرچه ابتدا در بخشهای سطح پایین فعالیت داشت اما تحصیلات آکادمیک راه وی را برای رسیدن به مدارج بالای شغلی باز کرد. او تا به حال در پنج ماموریت موفق سایبری علیه دولت آمریکا با استفاده از کدکهای ابداعی خود، دخیل بوده و عنوان نخبه را از ژنرال ارشد سازمان امنیت فدرال دریافت کرده است. -
پارت ۲۴ *** (ساختمان قدیمی کنگره، کلکته هند، ۲۰۱۸) - کس دیگهای هم مونده؟ دومینیکا، دستانش را روی زانو گذاشت و سرفهی دردناکی از گلویش رها شد. غبار و تودههای دود آتش، تا عمق استخوانش رسوخ و نفس کشیدن را سخت کرده بودند. با این حال، از پشت حلقهی اشک جمع شده در چشمانش، به چهرهی سیاه شده از خاکستر لاورنتی خیره شد و گفت: - نمیدونم، طبقات بالا کاملاً از بین رفتن. لاورنتی، زیر بغل مردی که از اعضای سفارت بود را گرفت و جواب داد: - باید سریعتر از اینجا بریم. - اسناد... اسناد جا مونده. چشمان لاورنتی با شنیدن این حرف، درشت شد و همزمان با صدای انفجاری که از طبقات بالای ساختمان به گوش رسید، فریاد زد: - از چی حرف میزنی؟ کدوم اسناد؟ عضو سفارت که کراوات پاره شدهاش را جلوی دهانش گرفته بود، گفت: - اسناد سرّی سفارت. - چرا اونها رو همراه خودت نیاوردی؟ - موقعی که بمب منفجر شد، من توی دفترم نبودم. لاورنتی و دومینیکا، همزمان نگاهی به او انداخته و سپس، به یکدیگر خیره شدند. - تو اعضا رو از ساختمون دور کن نیکا؛ من میرم دنبال اسناد. - باید از اینجا بریم. همه کشته شدن. تا چند دقیقهی دیگه همه چیز پودر میشه و میره روی هوا؛ دست کسی به اون پاره کاغذها و این جسدها نمی... . عضو سفارت با کجخلقی میان حرفش پرید و گفت: - موفقیت مأموریت ما توی هند وابسته به اون پاره کاغذهاست. باید حتماً به دست رئیس جمهور برسن. اگه پلیس هند متوجه بشه... . سرفه، توان ادامه دادن جملهاش را از او گرفت. لاورنتی دستی به گوشهی لبش کشید و خون جاری از آن را پاک کرد. - دفترت کجاست؟ - طبقهی دوم... به اسم آناستاس مالنکوف. لاورنتی دستش را بالا آورد، اسلحهاش را تکان داد و رو به دومینیکا گفت: - تکون بخور دختر. وقت نداریم. دومینیکا مچ دست او را گرفت و مانع از حرکتش شد. - نه، نمیدونیم چند نفر از اونها ممکنه هنوز اون بیرون باشن. باید از سفیر محافظت کنیم و تو بهتر میدونی چطور باید انجامش بدی. من میرم. لاورنتی سرش را تکان داد و لب زد: - سریع انجامش بده. دومینیکا کمرش را صاف کرد و بیدرنگ، راه پلههای نیمه فروریختهی وسط سالن را در پیش گرفت. دود غلیظ حاصل از آتش طبقات بالاتر، تمام سالن را پر کرده بود و نور شعلههای گداختهی آن از بالای پلهها، چشم را میزد. دستش را روی نردههای نصفه و نیمه گذاشت و به سرعت از پلهها بالا رفت. هر چه از طبقهی همکف دور میشد، گرمای آتش را بیشتر احساس میکرد. همزمان با رسیدن به طبقهی دوم، شعلههای آتشی که از انتهای راهرو در حال پیشروی بودند، جان تازه گرفته و زبانه کشیدند. دومینیکا، از بین شیشه خردههایی که کف زمین را پوشانده بود، عبور کرد و وارد راهرو شد. چشمان سرخشدهاش را مالید و با عجله بین اتاقهایی که در راهرو قرار داشتند، به دنبال نام عضو سفارت گشت. یک انفجار دیگر از طبقهی نهم، لرزه به جان ساختمان انداخت و دومینیکا روی زمین سقوط کرد. فریاد لاورنتی که نامش را صدا میزد، از طبقهی پایین به گوشش رسید. بدون توجه به زخم زانوی برهنهاش که حاصل فرو رفتن شیشه در بدنش بود، از جا برخاست و جلوتر رفت. بالاخره از میان اتاقهای انتهایی راهرو که کمکم گرفتار شعلههای آتش میشدند، اتاقی را که نام آناستاس مالنکوف بر سر درش حک شده بود، یافت و واردش شد. فضای اتاق کمی به هم ریخته و فرو رفته در دودههای آتش بود. به طرف میز کار وسط اتاق رفت و برگههای روی آن را به دنبال پوشهی سفید رنگ، کنار زد. در نهایت، پس از کمی جستوجو، پوشه را از درون کشوی پایین میز پیدا کرد و با عجله، نگاهی به محتویاتش انداخت. در آن اوضاع، همه چیز سر جایش به نظر میآمد. با صدای شکستن لولای درب بر اثر رخنهی آتش به داخل اتاق، سرش را بلند کرد. به سرعت، میز کار را دور زده و از میان شعلههای کمجان کف اتاق، عبور کرد و وارد راهرو شد. التهاب پوست صورتش بر اثر گرما، کلافهاش کرده بود. به مقصد پلهها، شروع به دویدن کرد و پس از چند ثانیهی کوتاه، در حالی که پاهایش از شدت قرار گرفتن در معرض آتش سوخته و آسیب دیده بودند، به طبقهی پایین رسید. لاورنتی در نزدیکی درب خروجی ایستاده بود. با دیدن او، دستش را به طرفش دراز کرد و گفت: - هوف خدایا! بالاخره اومدی. دومینیکا، نفسزنان خودش را به او رساند و پوشه را به طرفش گرفت. - حالا دهن مردک بسته میشه. لاورنتی سرش را تکان داد، با اشاره به درب خروجی، شروع به حرکت کرد و دومینیکا لنگزنان پشت سر او به راه افتاد اما قبل از آن که بتواند از درب خروجی عبور کند، با صدای انفجار مهیبی که این بار نزدیکتر از قبل به نظر میرسید، دیوارهای ساختمان به لرزه درآمد و سقف بالای سرش، در چشم بر هم زدنی فرو ریخت.
-
پارت ۲۳ لبخندزنان، برگه را تا زد و دوباره داخل جیبش قرار داد. نگاهی به راهروی نیمه خالی طبقه پنجم انداخت و سپس، به طرف آسانسور رفت. انگشتش را برای زدن دکمهی طبقهی همکف، بالا برد اما قبل از آن که موفق به لمس دکمه شود، با شنیدن صدای آشنایی از پشت سر، دستش در هوا خشک شد. - نیکا؟ بیشتر از هر چیزی با این صدا و نحوهی تلفظ اسمش به این شکل، آشنا بود. دستش را پایین انداخت و چشمانش را بست. آیا امروز نمیتوانست بدون هیچ بدشانسیای بگذرد؟ البته که نه. از همان لحظهای که پروازش به زمین نشست، میدانست که برنامهی امروزش چه خواهد بود. نفس عمیقی کشید و لبهای به هم فشردهاش را به داخل دهانش فرو برد. با حس لمس شانهاش، چشمانش را باز کرد، خود را عقب کشید و به طرف لاورنتی برگشت. پسر جوان در یونیفرم نظامیاش، مغرورتر از همیشه به نظر میرسید. موهای طلاییاش را مانند گذشته، تراشیده بود و صورت تازه اصلاحشدهاش، زیر نور لامپهای مهتابی راهرو، رنگ پریدهتر از حد معمول به نظر میرسید. چشمان عسلی رنگش را با همان برق همیشگی، روی اجزای صورت دومینیکا به گردش درآورد و لب زد: - پس بالاخره اومدی. هنوز هم دست از اداهایش برنداشته بود. تصور آن که لاورنتی فکر میکرد که میتواند او را مانند سابق با فنون زبان بدن که در اجرایشان استاد بود، تحت تأثیر قرار دهد، خندهدار و صدها بار مضحک بود. در برابر پسر، پوزخندی زد و لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت. - میخوای بگی که خیلی منتظرم بودی؟ لاورنتی، انگشتان کشیدهاش را زیر بینی نوک تیزش کشید. تلفیق بوی روغن نارگیلی که به موهایش زده و ادکلن تند ماندارینش، اصلاً به مزاج دومینیکا سازگار نبود. - البته که منتظر بودم. توی گزارشی که بعد از مأموریت کلکته نوشتم، ازت اسم... . به خوبی میدانست که این جملات، در واقع آغاز یک نطق مغرورانه و چه بسا طلبکارانه است که لاورنتی طبق عادت همیشگیاش، سعی در انجامش داشت. از این رو، دستهایش را روی سینه گره زد و مابین حرفهای او پرید. - به عنوان یه مرده اسم بردی؟ پیشانی لاورنتی به واسطهی گرهی کور ابروهایش، چروکیده شد و حالت نگاهش تغییر کرد. در واقع، این چهرهای بود که دومینیکا بیشتر میشناخت و از او دیده بود. - میدونستم که از پسش برمیای. - تو من رو ول کردی که بمیرم! - پس کی الآن جلوی من وایساده و سرزنشم میکنه؟ نفس عمیقی کشید و نگاهی به افسری که از کنارشان رد میشد، انداخت. صدایش را پایینتر آورد و ادامه داد: - تو خوب میدونستی که چقدر موفقیت اون مأموریت برای من و سازمان مهمه. دومینیکا رویش را برگرداند و خیره به انتهای راهرو، پوزخند تلخی زد. - آره خب، یه تلفات خیلی هم به صرفهست. - اگه خودت هم جای من بودی نتیجه فرقی نداشت، نیکا. چشمانش را بست و دندانهایش را روی هم سایید. واضح بود که این بحث سرانجامی نخواهد داشت؛ نه او میتوانست لحظات آوار شدن ساختمان سفارت را روی سرش از یاد ببرد و نه لاورنتی قادر به توجیه مسئله بود. چشمانش را باز کرد و به چهرهی درهم رفتهی لاورنتی، زل زد. - سر راهم سبز شدی تا این اراجیف رو بگی؟ انگشت اشارهاش را روی سینهی ستبر او گذاشت و با لحن آمیخته به تنفرش، ادامه داد: - اون مأموریت تموم شده، درست مثل داستان تو برای من. قدمی به عقب برداشت و به طرف آسانسوری که درب آن باز مانده بود، برگشت. - تو نمیتونی بدون شکستن چندتا تخم مرغ یه املت درست کنی! با شنیدن این حرف، در جایش ایستاد و گرهی مشتهایش را باز کرد. پسر، مغرورانه قدمی به جلو برداشت و ادامه داد: - فکر میکردم این قاعده رو یاد... . هنوز جملهاش را کامل نکرده بود که صدای خندهی دومینیکا، سکوت نسبی راهرو را شکاند. به طرف لاورنتی برگشت و با همان لبخند زهرآلودش، گفت: - من قبلاً ازت همه چیز رو یاد گرفتم. نگاهی به سر تا پای پسر انداخت و با طعنه ادامه داد: - خصوصاً عوضی بودن رو! قبل از آن که جوابی بشنود، بدون فوت وقت عقبگرد کرده و وارد آسانسور شد. خیره به چشمهای براق لاورنتی، دکمهی طبقه همکف را زد و تا قبل از بسته شدن درب، چشم از او برنداشت.
-
پارت ۲۲ نیم نگاهی به او انداخت و سرتاپایش را از نظر گذراند. لبان زمخت و کبودش را با زبان تر و شروع به خواندن پرونده کرد. - جاسوسی تحت عنوان منشی سفارت انگلستان در کُلکَته و ارائهی پنج پرونده از اسناد محرمانهی انگلیسی به نفع دولت. از عاملان خنثیسازی حملهی تروریستی در کلکته و نجات پانزده نفر از اعضای هیئت سفارت کشور. ژنرال، ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و با مکث کوتاهی، ادامه داد: - ترور شش نفر از اهداف سازمان و البته شناسایی و ترور ایگوور شووالوف، جاسوس مافیای سیسیل در شب یکشنبه، بیست و یکم ژانویه، یکاترینبورگ. بدون مطالعهی مابقی صفحات، پرونده را روی میز رها کرد و انگشتانش را به هم گره زد. خیره شدن به چهرهی آرام و جدی دختر، لبخند محوی روی لبهایش نشاند. همیشه از سر و کله زدن با افسران جوان و موفق، احساس رضایت میکرد. - خلاصهی گزارش؛ یه آدم درست، در یک مکان درست! - فقط طبق دستورات عمل کردم قربان. ژنرال سرش را تکان داد، دستی به شقیقهی سپید رنگش کشید و سرفهی کوتاهی کرد. - اینطوری خیلی راحتتر به توافق میرسیم. نیم نگاهی به صفحهی اول پروندهی زیر دستش انداخت، با دیدن مهر و امضای روی آن، نیشخندزنان تکیهاش را به صندلی داد و گفت: - پس تو از گنجشکهای میخائیل هستی. اون روی هر پروندهای مهر نمیزنه. دومینیکا، لبانش را به هم فشرد و سکوت کرد. هیچ وقت مشتاق نبود تا رابطهاش با زابکوف را به دیگران توضیح دهد و یا حتی دوباره به عنوان یک گنجشک شناخته شود. دلیل واضح انزجارش هم این بود که جاسوسهایی که به عنوان گنجشک فارغالتحصیل میشدند، در واقع آدمکشهایی هستند که کارشان سر بریدن با پنبه به جای ساطور است. اگر چه خیلی ضعیف و کوچک به نظر میرسند اما به محض این که طعمهشان را به تله انداختند، در هیبت یک کروکودیل، آروارههایشان را با قدرت روی آنها میبندند. با تمام اینها، دولت روسیه مأموران گنجشکش را قهرمان نمیداند. آنها جیمز باند و ناتاشا رومانوف نیستند که حکم یکی از با ارزشترین و کمیابترین ابزارهای دولت برای موفقیت علیه دشمن را داشته باشند. آنها سوپراستارهایی نیستند که سوار ماشینهای باکلاس و گرانقیمتشان شوند و در بهترین کازینوها و هتلهای دنیا خوش بگذرانند و حالا این وسط چندتایی هم تروریست دستگیر کنند. آنها گنجشک هستند، یکی از پُرتعدادترین و عادیترین پرندههای دنیا. آنها حکم گنجشکی را دارند که اشتباهی از پنجرهای باز، وارد یک آپارتمان میشود و به دست یک بچهی سه ساله میافتد. بچه عروسکهایش را رها میکند و جذب اسباببازی زندهی جدیدش میشود که بدون این که سینهاش را فشار دهد، صدا در میآورد و بدون این که باتریاش تمام شود، حرکت میکند. هنوز غروب نشده که گنجشک آنقدر در دست بچه دستمالی و فشار داده شده است که فقط میلرزد. حتی دیگر سرش هم روی بدنش سوار نیست. آخر شب گنجشک بیچاره که اشتباهی وارد این خانه شده بود، لای پوست هندوانه و باقیماندهی ناهار و پاکت ماست و چیپس، سر از سطل زباله در میآورد. به هیچ جای دنیا هم برنمیخورد. هیچکس نمیگوید که این گنجشک چرا کشته شده است. شاید اگر یک ببر و پلنگ کشته شده بود، چند روزی در تلویزیون دربارهاش حرف میزدند یا اگر پنگوئن بود، یک مستند کامل از او میساختند اما گنجشکها بدون این که کسی متوجهشان شوند، میمیرند. دومینیکا هرگز نمیخواست که به عنوان یک بازیچهی بیارزش در دست چندتا سیاستمدار بمیرد. با صدای ژنرال، نشخوارهای ذهنیاش را کنار گذاشت و به او خیره شد. - حواست کجاست؟ - عذر می... . ژنرال، خودکاری از روی میز برداشت و همزمان با یادداشت کردن جملات نامعلومی روی برگهی پیش رویش، در میان حرفش پرید. - اولین باره که به مسکو میای؟ - خیر قربان. سرش را تکان داد و پس از اتمام یادداشتش، برگه را به طرف دختر گرفت. - قرار نیست اقامتت خیلی هم طولانی بشه. دومینیکا قدمی به جلو برداشت، برگه را از او گرفت و بدون نگاه کردن به محتوایش، آن را داخل جیب کتش قرار داد. ژنرال، سرفهکنان پارچ آب روی میز را برداشت و لیوان بلورش را تا نیمه پر کرد. همزمان با سرفهی دیگری، دستش را بالا برد و گفت: - مرخصی. دومینیکا برای ادای احترام به مافوق جدیدش، دو مرتبه پایش را روی زمین کوبید و جهت خروج از اتاق، عقبگرد کرد. بدون توجه به سرفههای خشک و مکرر ژنرال، دستگیرهی درب را فشار داد و به سرعت از اتاق خارج شد. چند قدمی از آنجا دور شد و برگه را از داخل جیبش بیرون کشید. (تأیید و ارجاع مأمور شمارهی صد و هجده، دومینیکا دیمیترووا بوردیوژا، به بخش آمادگی عملیات سازمان امنیت فدرال. سرپرست: ژنرال گریگوری ایگورویچ مدودف، بیست و سوم ژانویه ۲۰۲۰)
-
پارت ۲۱ به طرف آسانسور شیشهای که در مرکز سالن قرار داشت و محصور در گلدانهای بلورین نخل اریکا بود، قدم برداشت. در انتظار برای باز شدن درب آسانسور، نگاهی به اطرافش انداخت. بعضی از افسران، با عجله به مقاصد نامعلومی رفته و آشفتگی از چهرههایشان میبارید. برخی دیگر به صورت گروههای دو تا سه نفره در اتاقکهای هشتی اطراف سالن نشسته بودند و تعداد زیادی از اوراق را دستهبندی میکردند. همه به قدری سرگرم کار خود بودند که برخلاف پایگاه یکاترینبورگ، کسی فرصت صحبت کردن با دیگری را نداشت. لااقل میتوانست امیدوار باشد که برای مدتی، دیگر جوکهای بیمزهی آلفرد به گوشش نمیخورد یا بوی قهوهی بیش از حد دمکشیدهی آناستازیا، مشامش را آزار نمیدهد! - تو، بیشتر از اینجا تغییر کردی. با صدای نازکی که از پشت سرش بلند شد، سرش را چرخاند. صاحب صدا، چهرهی آشنایی از یک دختر جوان بود که مانند او، لباسهای سرخ به تن کرده و موهایش را آنقدر محکم بسته بود که گوشهی چشمان آبی رنگش، نازکتر از حالت عادی دیده میشد. - ببین کی اینجاست! اولگا با یک قدم بلند، دوش به دوش او ایستاد و دستش را دراز کرد. اجزای صورت او را با دقت از نظر گذراند و گفت: - این رنگ مو بهت میاد. ترسناکتر شدی. دومینیکا خندید و انگشتان ظریف و کشیدهی اولگا را در دستش فشرد. - شب میام بالای سرت! همزمان با باز شدن درب آسانسور، چشم از او برداشت و وارد اتاقک شیشهای شد. اولگا پشت سرش به راه افتاد و گفت: - وسوسه کنندهست. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: - صبحانه خوردی؟ دومینیکا دکمهی طبقهی پنجم را فشار داد و زیر لب گفت: - نه. اولگا، آستین یونیفرمش را کمی بالا زد و با نگاه به ساعت مچیاش، گفت: - یه کافهی بزرگ توی خیابون بیست و چهارم پیدا کردم؛ شرط میبندم از پنکیکهای لیمویی اونجا خوشت بیاد. دومینیکا زیر چشمی به او نگاه کرد و گفت: - ولخرج شدی. اولگا با چشمان گرد شدهاش، ضربهی آرامی به شانهی او زد و جواب داد: - این یه پیشنهاد سخاوتمندانه نبود. - پس میشه ردش کرد. - ساعت ده! دومینیکا جوابی نداد و اولگا با دیدن سکوت او، خودش را جمع و جور کرد و به روبهرو چشم دوخت. - باید زودتر از اینها پیدات میشد. - اونقدر هم دلتنگت نبودم. اولگا تکخندهای کرد و سرش را با تأسف تکان داد. - فقط سر و وضعت رو عوض کردی، نیک. - اما تو همچنان دیوونهای! با نمایان شدن عدد پنج و باز شدن درب، دومینیکا قدمی به جلو برداشت و قبل از بسته شدن مجدد درب آسانسور، ادامه داد: - و البته وراج. اولگا با شنیدن این حرف، لبخند عریضی روی صورت نشاند و با بیتفاوتی گفت: - ساعت ده، نیک. فراموشش نکن. دومینیکا سرش را تکان داد و بعد از بسته شدن درب آسانسور، چشمانش را حول اتاقهای متعددی که تا انتهای راهروی طبقه پنجم قرار داشتند، چرخاند. اولگا به طور ذاتی، خونگرم بود و از معاشرت با دیگران لذت میبرد. زمانی که از پایگاه یکاترینبورگ به مسکو منتقل شد، تمام افسران ستاد با این که در سکوت و آرامش نسبی به سر میبردند، تا هفتهها دلتنگش بودند؛ البته قبل از این که دوباره سر و کلهاش پیدا شود و به بهانهی مرور خاطرات، همهجا را زیر و رو کند! بعید میدانست که اگر پس از مدتها به یکاترینبورگ برگردد، مانند اولگا از او استقبال شود چراکه به اندازهی آن دختر پر سروصدا، محبوب نبود و جز مواقع ضروری به پایگاه نمیرفت؛ به طوری که بسیاری از افسران تازهوارد، حتی او را نمیشناختند. با دیدن درب اتاقی که در چند قدمیاش قرار داشت و عدد پانصد و یک روی آن حک شده بود، دستی به یونیفرمش کشید و پشت درب ایستاد. به نظر میرسید که این اتاق، اولین اتاقی است که در این طبقه مجهز شده و متعلق به مافوق جدید اوست. تقهای به درب زد و پس از شنیدن دستور اجازه، وارد اتاق شد. قبل از هرچیز، کاغذ دیواری زرد رنگ و عکسهای متعددی که روی دیوار سنجاق شده و او را یاد دفترکار کارآگاهان جنایی میانداختند، توجهش را جلب کرد. سپس، نگاهی به مرد میانسالی که در لباس فرم نظامی، پشت میز نشسته بود و درجههای رنگی روی سینهاش، خبر از جایگاه نسبتاً بالای او به عنوان یک ژنرال در ستاد را میدادند، انداخت. پا به زمین کوبید و سلام نظامی داد. - صبحتون بخیر قربان. مرد، سرش را تکان داد و بدون آن که چشم از روی پروندهای که در دست داشت بردارد، اشارهای به دومینیکا کرد و گفت: - آزاد. عینک روی چشمش را جابهجا کرد و ادامه داد: - دومینیکا بوردیوژا. خب... ببینم چی برام فرستادن!
-
پارت بیست (میدان لوبیانکا، مسکو، روسیه) ساعت هفت و سی و هشت دقیقهی صبح دوشنبه. تنها دو ساعت از نشستن پرواز از قبل تعیین شدهی دومینیکا در فرودگاه مسکو میگذشت و حالا، او روبهروی ساختمان مکعبی شکل سرویس امنیت فدرال ایستاده بود. این برج نسبتاً مرتفع با صدها پنجرهی کوچک که رو به یکی از معروفترین میدانهای مسکو باز میشدند، آخرین حد از رویاهای قدیمیاش بود؛ لیکن هر آدمیزادی پس از رسیدن به رویای کهنهی خود، در پی دیگری میافتد؛ او هم از این قاعده مستثنی نبود. هرچه بیشتر به نمای ساختمان و شلوغی خیابانها نگاه میکرد، بیشتر دلش برای اتاق زیر شیروانی و دنجش در یکاترینبورگ تنگ میشد؛ همان اتاق نامرتبی که یک مرغ، جوجههایش را در آن پیدا نمیکند! حتی شمار کارهایی را برخلاف میل باطنیاش انجام داده بود تا در چنین سازمان بد سابقهای رسماً استخدام شود، از دستش در رفته بود. به هرحال، هر کسی که در اینجا حضور داشته باشد، قطعاً سرش برای دردسر، درد میکند و او به این فضیلت اخلاقی، معروف بود. قبلاً هم به اینجا آمده بود اما احوالات آن روز اولی که پا در راهروهای پر رفت و آمد ستاد میگذاشت، زمین تا آسمان با حال امروزش فرق میکرد. حالا، علاقهی چندانی به ملاقات اتفاقی لاورنتی هم نداشت؛ در صورتی که آن روز اول، تمام فکر و حواسش معطوف حرفهای او بود که جای به جای ساختمان را نشانش میداد و عقیده داشت که دومینیکا لایق آن است که در اینجا به کشور خدمت کند. این یک وظیفهی از پیش تعیین شده برای هر شهروند روسیست که در حد توانش از آرمانهای ملی محافظت کند، وگرنه شی حقیقت را میگفت؛ او فقط یک جاسوس معمولی بود که تا چند سال دیگر بازنشسته میشد و زابکوف را به طور غیر قابل بازگشتی، از خودش ناامید میکرد. آن پیرمرد تمام زندگیاش را وقف موعظه و شرح ایدئولوژیهای سیاسی برای یک دختر یتیم نکرده بود که آخرش، در جشن بازنشستگی او شرکت کند و کیک بخورد! به طور قطع، زابکوف ترجیح میداد که در مراسم خاکسپاری او به عنوان سرباز مملکت حضور داشته باشد تا یک نشان افتخار دیگر به سینهاش سنجاق کند. نفس عمیقی کشید و به طرف درب ورودی ساختمان، قدم برداشت. یکی از مأموران نگهبان به محض رویت او، جلوتر آمد و گفت: - روز بخیر خانم. کارت شناسایی لطفاً. از داخل جیب کت اتو کشیدهاش، کارت کوچکی را بیرون آورد و بدون حرف، به طرف مأمور گرفت. مرد، کلهی طاسش را زیر کلاه نگهبانی مخفی کرده بود و صورت شیش تیغش زیر نور ملایم آفتاب، میدرخشید. نگاهی به کارت انداخت و سپس، به چهرهی بیتفاوت دومینیکا چشم دوخت. بیسیمی که در دست داشت را جلوی دهانش گرفت و آن موقع بود که چشمان دومینیکا، به دندانهای طلای مرد افتاد. به نظر میرسید که حتی پرسنل نگهبان اینجا هم حقوق خوبی میگرفتند. - دومینیکا بوردیوژا، افسر رده سوم پایگاه یکاترینبورگ. چند ثانیه بعد، صدای خشداری از آن طرف بیسیم، بلند شد. - تأیید هویت. مجوز ورود به اتاق پانصد و یک صادر شد. نگهبان سرش را تکان داد و رو به دومینیکا گفت: - کارتتون رو بعد از خروج تحویل بگیرید. از جلوی درب کنار رفت و دومینیکا بعد از تشکر کوتاهی، وارد راهروی ورودی ساختمان شد. در ابتدای ورودش، تابلوهای پرتره از ژنرالهای خوشخدمت سازمان که اغلبشان کشته شده بودند، توجهش را جلب کرد. تعداد تابلوها از آخرینباری که به یاد میآورد، دو برابر شده و تصاویر مردان و زنان سبزپوش درجهدار، تمام دیوارهای راهرو را در برگرفته بود. حتم داشت که این دیوار، یکی از رویاهای نهایی زابکوف بعد از مرگش است. ناخودآگاه پوزخندی زد و به راهش ادامه داد. راهرو با درب بزرگ سفید رنگی به پایان میرسید و پشت آن، سالن اصلی ستاد قرار داشت. طبق انتظارش، تعداد زیادی از پرسنل مشکیپوش ستاد، در سالن حضور داشته و نگاه هرکدام که به دومینیکا میافتاد، سرش را تکان میداد؛ گویا این راحتترین شیوهی خوشآمدگویی به همکاران ناشناس بود.
-
پارت نوزده دومینیکا، گوشی را در آغوش شِی انداخت و دو مرتبه، مشغول تعویض لباسهایش شد. - باهاش قرار میذاری؟ - معلومه که نه! شِی لبخند مرموزی زد و از جایش بلند شد. با چشمهای ریز شده، نزدیکتر آمد. به آرامی انگشتانش را روی پهلوی برهنه و زخمی دومینیکا کشید و طعنه زد: - گربهی خونگیت ناخنهای تیزی داره. دومینیکا، دست شِی را پس زد و از او فاصله گرفت. بعد از پوشیدن پیراهن جدیدش، چمدانش را باز کرد و در حین مرتب کردن لباسها، گفت: - همچنان از گربهها متنفرم، دوست من. شِی، دستش را به کمر زد و نگاهی به ناخنهای لاکزدهاش انداخت. - آره خب، تو از سگهای نژاد لاورنتی خوشت میاد! چمدان را با ضرب دست محکمی بست و با غیظ، لب زد: - میشه اینقدر اسم اون عوضی رو نیاری؟ - نچ نچ. دلم نمیخواد باور کنم هنوز هم برات مهمه. - برام مهم نیست. - داری میری مسکو. پسره همونجاست، میدونی که؟ البته که میدونی. برای همین همیشه دلت میخواست ترفیع بگیری و آخرش هم گرفتی. دومینیکا لبهای براقش را به هم فشرد و چمدانش را برداشت. - توی اون مغز پوکت چی میگذره؟! فقط احضار شدم تا مأموریت جدید بگیرم. - شاید هم یک مأموریت مشترک از آب در بیاد. - من تنها کار میکنم. - به هرحال که تو هم شدی یکی مثل اون؛ قاتل جایزه بگیر سازمان! دومینیکا، چمدان را جلوی درب آپارتمان رها کرد و صدای برخورد آن با زمین، با فریادش آمیخته شد. - چه مرگته تو؟! شِی، قدمی به سمت او برداشت و سینه به سینهاش ایستاد. - هفده ساله که داریم توی این سیستم کار میکنیم. فقط کافی بود چند سال دیگه صبر کنی تا هر دو بازنشسته بشیم. چرا خودت رو درگیر کارهایی میکنی که تو رو زودتر از بقیه به کشتن میده؟ - چه تضمینی داری که آخرش به عنوان جاسوس، اعدامت نکنن؟ شِی پوزخندی زد و سرش را با تأسف تکان داد. - درد تو، این نیست. تو فقط میخوای توی چشم زابکوف، بهترین باشی. قبل از آن که به دومینیکا اجازهی دادن پاسخی را بدهد، به طرف میز رفت، روزنامه را برداشت و آن را به سینهی او کوبید. - فقط میخوای ثابت کنی که از اون دوستپسر روانیت جلوتری. از زمانی که از کلکته برگشتی عوض که نه، عوضیتر شدی! چقدر دقیق کاراشون رو انجام دادی که حالا به مقر اصلی احضارت کردن؟ دومینیکا، چنگی به روزنامه زد و آن را مچاله کرد. گوش دادن به این حرفها، دیگر برایش قابل تحمل نبود. - بس کن، شِی. - چرا؟ چون حقیقت رو میگم؟ - به تو ربطی نداره که دارم چی کار میکنم پس خفه شو! با خارج شدن آخرین کلمه از دهانش، ابروهای نازک شِی بالا پرید و برای لحظاتی، سکوت تلخی بینشان حاکم شد. دومینیکا نفس عمیقی کشید و با کلافگی، موهایش را از روی صورتش کنار زد. - از کی تا حالا باید بهت جواب پس بدم؟ - فقط نگرانتم، نیک. - نیازی به نگرانی تو ندارم. این خونه بدون حضور تو آرامش بیشتری داشت. سوییچ و پاکت مدارکش را از روی کنسول برداشت و درحالی که به طرف درب آپارتمان میرفت، ادامه داد: - به عنوان یه جاسوس، زیاد از حد حرف میزنی. قاهره خوش بگذره، خانم باستانشناس! و بدون آن که نگاهی به شِی بیندازد، همراه با چمدانش از آپارتمان بیرون رفته و درب را محکم پشت سرش بست. شِی، ضربهای به پیشانیاش زد و به طرف تنها پنجرهی سالن، قدم برداشت. چه خداحافظی باشکوهی! به هرحال معلوم نبود که چه زمانی میتوانند دوباره یکدیگر را ملاقات کنند. پردهی حریر را کنار زد و نگاهی به دومینیکا انداخت. گوشهی لبهایش را به دندان گرفت و زمزمه کرد: - این خونه بدون حضور تو آرامش بیشتری داشت؟ دومینیکا بدون آن که زحمت سر بلند کردن و دیدن پنجره را به خودش بدهد، پشت رل نشست و چند دقیقهی بعد، دیگر اثری از وستای مشکی رنگش در کوچه نبود. شِی، آه عمیقی کشید و پرده را رها کرد. - اما تو که هیچوقت خونه نمیای! سرش را با تأسف تکان داد و روی کاناپه نشست. از همان بچگی، به لجبازیهای او عادت داشت. دومینیکا تنها دوستی بود که میتوانست نگرانش باشد. گرچه همیشه ناسازگار بود اما به او علاقه داشت و نمیتوانست انکارش کند؛ البته که نیک، همهچیز را پای احساسات بیهوده میگذاشت. او همیشه دنبال دردسر میگشت و آخر خودش را با همین کارهایش به کشتن میداد.
-
پارت هجده حوالی چهار عصر، بعد از صرف یک بشقاب خوراک صدف چینی که طعم آن در نظرش از گوشت خوک هم فاجعهبارتر بود، همراه با شِی به آپارتمان مشترکشان برگشته و روی کاناپهی نه چندان راحتی که روبهروی تلویزیون قرار داشت، صفحات روزنامهی صبح را ورق میزد. تصویر شووالوف در یکی از صفحات اصلی روزنامه نقش بسته بود و خبرنگاران، ماجرای اتفاق شب گذشته را با آب و تاب فیلمهای جیمز باند، مکتوب کرده و به چاپ رسانده بودند. یکاترینبورگ به قدر کفایت شاهد وقایع اینچنینی نبود چراکه اغلب سوژههای سرشناس و مورد علاقهی سازمان، مستقیما به مسکو میرفتند. از همین رو، اتفاقات مشابه دیشب در نگاه روزنامههای محلی، یک فرصت ایدهآل برای فروش و محبوبیت بیشتر در بین مردم بود. شِی همراه با فنجانهای قهوه، وارد اتاق نشیمن شد و بالای سر دومینیکا ایستاد. نگاه کوتاهی به صفحهی روزنامه انداخت و گفت: - باورم نمیشه که مردم هنوز دنبال اینجور داستانها باشن. دومینیکا، فنجان قهوهاش را از دست او گرفت و روزنامه را روی میز رها کرد. - اینجا شانگهای نیست که مردم فقط دربارهی تجارت و اقتصاد حرف بزنن، شِی. - اوه بس کن! تو حتی یکبار هم اونجا نبودی. از کجا میدونی چه حرفهایی رد و بدل میشه؟ - فقط میدونم که مقصد گرم و نرم تمام گفتوگوهای جمعی جهان، لای پ... . - نیکا! دومینیکا شانههایش را بالا انداخت و جرعهای از قهوهاش را نوشید. طولی نکشید که از طعم تلخ غالب آن، به سرفه افتاد و فنجان را روی میز کوبید. شِی، بعد از برداشتن روزنامهی آغشته شده به قطرات قهوه، با خونسردی گفت: - شکر نداشتیم. او به خوبی میدانست که همخانهاش، همانقدر از قهوهی تلخ نفرت دارد که خودش، از نوع شیرین آن؛ اما سهلانگاریهای ناخواستهاش، تمامی نداشت. در اصل فراموش کرده بود که به قهوه، شکر اضافه کند. دومینیکا بعد از آخرین سرفه، ناخنهای سوهان خوردهاش را در نزدیکترین بالشت کنارش فرو برد و آن را به طرف شِی پرتاب کرد. - لعنت بهت! شِی بدون دست کشیدن از خواندن روزنامه، ضربهی بالشت را مهار کرد و قهوهاش را یکنفس، سر کشید. بعد از چند ثانیهی کوتاه، فنجان و روزنامه را کنار گذاشت و در حالی که سنجاق موهایش را محکم میکرد، گفت: - سرقت مسلحانه؟ من اگر جای میخائیل بودم، این دزدها رو استخدام میکردم. - نظرت در مورد صندلی سردبیر دفتر روزنامه چیه؟ شاید دروغهای مدرنتری چاپ کنی و مردم، بیشتر از میخائیل تشویقت کنن. شِی، انگشت اشارهاش را به طرف دومینیکا گرفت و گفت: - و تو میشی خبرنگار بخش طنز روزنامه! دومینیکا اعتنایی به طعنهی تمسخرآمیز او نکرد، سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد و چشمانش را بست. هنوز پلکهایش به یکدیگر نرسیده بودند که شِی، بیمقدمه پرسید: - فکر میکنی کار لاورنتی باشه؟ بدون تغییر در حالتش، اخمهایش را درهم کشید و گفت: - چرا باید اینطور فکر کنی؟ - ترور وسط بزرگراه؟ اینجور خلاقیتهای ریسکدار برای یکاترینبورگ زیادیه. چشمانش را باز کرد، انگشتانش را روی دستهی کاناپه گذاشت و نیمچه آهنگی نواخت. بیحوصله، سرش را تکان داد و با چرخاندن تیلههای خاکستریاش در حدقه، جواب داد: - خلاقیتهای ریسکدار، هه! - قبلاً از شیوهی کارش تعریف میکردی. - قبلاً اینقدر احمق نبودی! - کار تو بوده؟ با دیدن سکوت دومینیکا، ابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد: - حتی نمیخواستی به من بگی. - تو تازه برگشتی. شِی، خندهی هیستریکی سر داد و دستهایش را بر روی سینه گره زد. - پس حالا شدی آدمکش رسمی سازمان. - بهتر از سالها در خفا زندگی کردن و جاسوسیه. - این قراره برای تو هیجانانگیزتر باشه؟ دومینیکا پوزخندزنان، نیمنگاهی به چهرهی جدی و درهم رفتهی او میاندازد. - کلکته به اندازهی کافی هیجانانگیز بود، شِی. - محض رضای خدا! اون ماجرا دیگه تموم شده. نگاه چپی به او انداخت و از جایش برخاست. به طرف چمدانی که گوشهی سالن قرار داشت، رفت و دکمههای پیراهنش را باز کرد. از نظر جاسوسی مثل شِی که بیشتر عمرش را نقش بازی کرده تا مقامات هدف را گول بزند و جلب اعتماد کند، اغلب مسائل فاقد اهمیت بودند و به راحتی از کنارشان عبور میکرد اما برای او، همهچیز فرق داشت. با این وجود، علاقهای به بحث و جدل بیهوده نداشت و از ادامه دادن موضوع، سر باز زد. - به نظر میاد که از رفتن به مصر خیلی خوشحالی. شِی خیره به اندام او، نیشخندی زد و دستش را زیر چانهی نوک تیزش گذاشت. - به من نمیاد که یه پژوهشگر باستانی باشم؟ سرش را تکان داد و همزمان با باز کردن موهای مشکی رنگش، لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت و جواب داد: - ما سحر و جادو بلد نیستیم، مراقب باش که دچار نفرین فرعون نشی! صدای قهقههی شِی، همزمان با بلند شدن زنگ گوشی دومینیکا، در سالن پیچید. پیراهنش را به گوشهای پرتاب کرد و تلفن را از روی کنسول برداشت. با دیدن اسم نیکولای، اخم ظریفی روی پیشانی نشاند. - کیه؟
-
پارت هفده نگاه گذرایی به دومینیکا انداخت و ادامه داد: - همهی ما میمیریم اما خودمون انتخاب میکنیم که چطور اتفاق بیفته. پدرت، خیانت رو انتخاب کرد و خودش و مادرت رو به کشتن داد. دومینیکا، توجهی به نفس حبس شده در سینهاش نکرد و با صدایی که از عمق چاه در میآمد، گفت: - هیچوقت نگفتی که میخواستی جلوش رو بگیری. زابکوف ابروهایش را بالا انداخت و دو مرتبه، پشت میزش نشست. - ما افراد زیادی رو در فروپاشی نظام سابق از دست دادیم اما تاریخ، از همهی قهرمانها به یک شکل یاد نمیکنه دختر؛ تو این رو خوب میدونی. نفس عمیقی کشید و انگشتان چاق و زمختش را بههم گره زد. - دیمیتری دوست من بود، حتی شاید از نوع بهترینش! ولی خیلی دیر شده بود؛ برای همین تو رو پیدا کردم و بهت زندگی جدیدی دادم. ازش درست استفاده کن، مثل یک وطنپرست. دومینیکا، سرش را تکان داد و قدمی به عقب برداشت. کلماتی که از لبهای ترکخوردهی زابکوف بیرون میآمدند، به هیچ وجه برایش خوشایند نبود اما از ابراز افکارش هم سر باز میزد و دیگر تمایلی به ادامهی این بحث نداشت. بزرگترین وحشت زندگی او، متهم شدن نامش به خیانت بود. نمیخواست مانند پدرش باشد؛ پدری که هرگز ندیده بود. گاهی به شدت از او متنفر میشد و او یا مادرش را مقصر تمام اتفاقات تلخی که در کودکی تجربه کرده بود، میدانست. گاهی زابکوف را پدر بهتری برای خود میدید، هرچند که همهی لطفهای او را تمام و کمال، به قیمت کل زندگیاش جبران کرده بود و قابل کتمان نیست که این زندگی، هیچوقت آنقدرها هم باب میلش نبوده است. با این که کسی جز او و زابکوف از این واقعیت مطلع نبود و همه، دومینیکا را به چشم یک میهنپرست حقیقی میدیدند اما باز هم هیچ چیز نمیتوانست هضم این حقیقت را آسانتر کند. همیشه بار داشتن یک تبار خیانتکار، بر شانههایش سنگینی میکرد. نفس عمیقی کشید و قوطی نوشیدنی دست نخورده را همراه با پرونده، روی میز گذاشت. چشمان پیرمرد، به لرزش نامحسوس انگشتان کشیدهی دختر افتاد. حدس میزد که نتواند مانند اغلب مواقع، خونسرد بماند. امیدوار بود که این بار، اتفاقات گذشته را قبول و سپس باور کند اما چشمهای سرد دخترک برعکس زبانش، حرفهای دیگری برای گفتن داشت. دومینیکا دستی به موهایش کشید و میخواست حرفی بزند که زابکوف، پیشدستی کرده و بیمقدمه گفت: - اونها میخوان که به مسکو بری، بدون فوت وقت. پاکتی مشابه با پاکتی که به شِی داده بودند را از کشو درآورد و روی میز، رهایش کرد. - پروازِ ساعت هشت. معطل نکن. - اما من... . ادامه دادن حرفش، بیفایده بود چراکه قبل از پایان جملهاش، زابکوف قاطعانه دستش را به نشانهی مرخصی، بالا آورد. دومینیکا، سرش را تکان داد و پاکت را از روی میز برداشت. زمانی که پای افسران بالارتبهی مسکو به زندگیاش باز میشد، میتوانست حدس بزند که باید مدتها از خانه دور بماند اما نمیدانست که چطور میشود که زابکوف، اینقدر ناگهانی مقدمات رفتنش را فراهم کند؛ شاید هم خود زابکوف مایل به ادامهی بیشتر این دیدارهای چند هفته یکبار نبود، درست مانند خودش. با چند قدم کوتاه، مقابل درب اتاق قرار گرفت و قبل از خارج شدن، نگاه کوتاهی به زابکوف که دوباره مشغول پیپ کشیدن بود، انداخت. هیچکدام اهمیت نمیدادند که شاید این دیدار کذایی، ملاقات آخرشان باشد، چراکه زندگی همهی آنها به دور از هرگونه عاطفه یا تعلق خاطری سپری میشد و فقط گاهی، حرفش را میزدند تا از یکدیگر، جا نمانند.
-
گالری رمان کاراکال | Saya کاربر انجمن نودهشتیا
Saya پاسخی برای Saya ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
نام: میخائیل واسیلیوویچ زابکوف تولد: ۴ نوامبر ۱۹۶۶ ( ۵۴ سال ) ملیت: روسی شغل: ژنرال ارشد سازمان امنیت فدرال در پایگاه یکاترینبورگ روسیه تایپ شخصیتی: ISTJ ( بازپرس ) خصوصیات ظاهری: رنگ مو - جوگندمی، رنگ چشم - مشکی، رنگ پوست - سفید توضیحات: او همزمان با دوران اوج قدرت دولت سوسیالیستی شوروی، در مینسک (بلاروس امروزی) از مادر و پدری دهقان متولد شد. تفکرات موافق با نظام تک حزبی کمونیست و استعدادهای نظامی او، از آغاز نوجوانی شکوفا شد. او در نهایت از دانشکده افسری لنینینگراد فارغ التحصیل شد و سپس به نیروهای مسلح دولت شوروی پیوست. پس از انحلال اتحاد جماهیر شوروی در ۱۹۹۱ میلادی، به پاس خدمات میهنپرستانهی وی، مدال لیاقت درجه دوم و عنوان ژنرال رسمی سازمان افاسبی (سیستم امنیت فدرال روسیه) به او اعطا شد. -
گالری رمان کاراکال | Saya کاربر انجمن نودهشتیا
Saya پاسخی برای Saya ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
نام: شِی ایگوریونا میشوتسین تولد: ۲۷ آگوست ۱۹۹۰ ( ۳۰ سال ) ملیت: چینی-روسی شغل: جاسوس دولت روسیه تایپ شخصیتی: ISFP ( هنرمند ) خصوصیات ظاهری: رنگ مو - شرابی، رنگ چشم - مشکی، رنگ پوست - سفید توضیحات: پدرش مربی فنون رزمی آکادمی آموزش افسران دولت شوروی بود که دو سال قبل از انحلال حکومت، با مادر چینیالاصل او که رقاص یک کلوپ شبانه بود، آشنا شد و چند ماه بعد، در یک سانحهی هوایی جانش را از دست داد. پس از تولد، مادرش که از پس مخارج نگهداری برنمیآمد، او را رها کرد و برای همیشه ناپدید شد. از آن پس، تحت حمایت سازمان فدرال دولت روسیه در یتیمخانهی خصوصی پرورش یافت و در پایان هجده سالگی، برای جاسوسی به پکن فرستاده شد. -
گالری رمان کاراکال | Saya کاربر انجمن نودهشتیا
Saya پاسخی برای Saya ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
نام: دومینیکا دیمیتریوا بوردیوژا تولد: ۱۳ دسامبر ۱۹۸۷ ( ۳۳ سال ) ملیت: روسی شغل: جاسوس سابق دولت روسیه، افسر اطلاعاتی سازمان امنیت ملی روسیه تایپ شخصیتی: ENTJ ( فرمانده ) خصوصیات ظاهری: رنگ مو - مشکی، رنگ چشم - خاکستری، رنگ پوست - سفید. توضیحات: طبق اطلاعات ابتدایی رمان، پدر او پس از متهم شدن به خیانت توسط دولت کمونیست شوروی، اعدام شد. تصور میشود که مادرش نیز در جریان آن حادثه به وسیلهی نیروهای آلمان شرقی، به قتل رسیده باشد. دومینیکا دوران کودکی خود را در یتیمخانهای تحت نظارت سازمان فدرال دولت روسیه گذرانده و در هجده سالگی آموزش نظامی خود را به پایان رساند. تا شروع خط داستانی ( سال ۲۰۲۰ ) به عنوان جاسوس تک جانبه با پوشش مترجم سفیر انگلستان در هند به دولت روسیه خدمت کرده است و پس از آن، عنوان افسر رده سوم سازمان امنیت ملی فدرال را به دست آورد. -
گالری رمان کاراکال | Saya کاربر انجمن نودهشتیا
Saya پاسخی برای Saya ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
شخصیتهای رمان مطابق با پارت های ارسال شده در تاپیک اصلی، معرفی خواهند شد... ×| بنابر ژانر انتخابی رمان، از ارائه جزئیات شخصیتی کارکتر که در طول رمان به آنها میپردازیم، معذوریم. ×| تمام بنرها بر اساس ورود شخصیت به خط سیر داستان، ارسال شده و تفکیک کارکتر بر اساس شخصیت اصلی و فرعی وجود نخواهد داشت. ×| در این تاپیک از معرفی شخصیتهایی که ایفای نقش کوتاهی دارند، صرف نظر شده است. ×| طراحی کاورهای این تاپیک توسط @Saya انجام شده است. 🔴🟡 -
گالری رمان کاراکال | Saya کاربر انجمن نودهشتیا
Saya پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در گالری شخصیت رمان
نام رمان: کاراکال نام نویسنده: Saya ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه خلاصه: جنگ سرد هرگز به پایان نرسید، نه حتی بعد از سقوط دیوار برلین یا دولت شوروی! طولی نخواهد کشید که جراحت توطئههای قدیمی سر باز کرده و در این بین، راز یک قتل خانوادگی برملا میشود. دومینیکا پس از بیست و هفت سال زندگی به عنوان یک افسر سرویس اطلاعاتی روسیه، در پی یافتن هویت اصلی خود، با مسبب مرگ خانوادهاش روبهرو خواهد شد. او چه کسی است؟ کلیک کنید -
پارت شانزده لادا لبخند محوی روی لبهای نازکش نشاند و گفت: - کریل هم شامل این افتخار میشه؟ با دیدن نگاه گنگ دومینیکا، سرش را چرخاند و دو مرتبه به راهش ادامه داد. - نمایش کوچیکت رو دیدم. دومینیکا شانههایش را بالا انداخت. - خب، سالن ورودی مثل انجمن اشباح بود. لادا خندید و دستش را روی دستگیرهی درب اتاقش گذاشت و گفت: - و تو هم از فرصت استفاده کردی. دومینیکا نیشخندی زد و پوشهی گزارشش را در آغوش گرفت. - شغلم همینه. لادا سرش را تکان داد و با اشاره به داخل اتاقش گفت: - قهوه؟ - همین حالا هم خیلی دیر کردم. - پس یه فنجون اضافی به نفعم شد. دومینیکا تک ابرویی بالا انداخت و گفت: - چه خوش شانس! - میبینمت، نیک. به تکان دادن سر اکتفا کرد و بدون حرف، راهی اتاقکار افسر مافوقش شد. نیم ساعت بعد، پس از توضیحات تکمیلی پروندهی مأموریت شب گذشته و جزئیات کارش، حال روبهروی اتاق دیگری ایستاده بود. بر روی درب چوبی و صیقلخوردهی اتاق، نام میخائیل زابکوف را حک کرده بودند. تقهی آرامی به درب زد و بعد از شنیدن صدای زمخت مرد، وارد شد. طبق عادت همیشه، برای یافتن استادش، نگاهی به میز محبوب زابکوف که نقشهی جهان را به آن چسبانده بود، انداخت و پیرمرد را همانجا در حال پیپ کشیدن، پیدا کرد. یونیفرم نظامی سبز رنگش و درجههایی که به سینهاش سنجاق شده بود، برای او به عنوان سرپرست این پایگاه، منبع غنی ابهت تلقی میشد. زابکوف، سرش را بلند کرد و با دیدن دومینیکا، ابروهای پرپشت و نامرتبش را درهم کشید. - دیر کردی، بوردیوژا. - باید شرح گزارش میدادم... . صدایش را پایینتر آورد و با تردید لب زد: - آقا. زابکوف، از جایش بلند شد و به طرف یخچال کوچک گوشهی اتاق رفت. بعد از برداشتن دو قوطی نوشیدنی، روبهروی دومینیکا ایستاد و یکی از آنها را به طرفش گرفت. - اون چینی، پیغامرسان خوبیه. دومینیکا، قوطی را گرفت و دستانش را پشت سرش، بههم گره زد. هنوز هم نمیدانست که چرا زابکوف، او را به اینجا خواسته است. چنین ملاقاتهایی به ندرت پیش میآمد. از آنجایی که عادت به مقدمهچینی نداشت، سوالش را با صدای بلندتری پرسید. پیرمرد قهقههای سر داد و جرعهای از نوشیدنیاش را مزه کرد. این دختر از همان کودکی، سرگرمکننده بود و البته، سرکش! - قبلاً بیشتر به خانواده علاقهمند بودی. پوزخند تلخ دومینیکا، از نگاهش دور نماند. سازمان با تمام مزایایی که داشت، اصلاً شبیه به خانه نبود که آدمهایش بخواهند حکم خانواده را داشته باشند. همهی آنها میدانستند که او هیچ علاقهای به حضور در این ساختمان ندارد، حتی آنهایی که سرزنشش میکردند! - هنوز هم هستم اما زمان اجازه نمیده که زیاد به دیدنت بیام. زابکوف نگاه معناداری به او انداخت و دستش را مشت کرد. - همهی این زمان رو کجا هدر میدی دختر؟ دومینیکا، نگاهش را از او برداشت و به نمای پنجرهی پشت سرش خیره شد. از همان اول هم میتوانست حدس بزند که برای یک بازجویی مثلاً دوستانه، به اینجا فراخوانده شده است. - مجازات اتلاف وقت، مرگه. خودت این رو به من یاد دادی. زابکوف قوطی نوشیدنی درون دستش را روی میز کوبید. - پس چرا تا به حال نمردی؟! در مقابل چشمان خالی از ترس و اضطراب دختر جوان، پروندهای را از کشو بیرون کشید و آن را روی میز انداخت. دومینیکا با یک نگاه کوتاه، میتوانست بفهمد که آن پرونده، در واقع پروندهی پدرش است که هفتههای قبلتر، آن را از بایگانی برداشته و قوانین را زیر پا گذاشته بود اما باز هم با خواندنش، چیزی عایدش نشده بود. تمام اطلاعات ثبت شده، تکراری بودند. او فقط پدری بود که نظام، به عنوان یک خائن میشناختش و البته، رابطهای بین او و دومینیکا نمیدید. سکوتش، پیرمرد را بیحوصلهتر از قبل میکرد؛ هرچند که بیشتر روزهای عمرش را اینگونه سپری کرده بود. انگشت اشارهاش را تهدیدگونه بالا گرفت و از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید: - بهت گفته بودم که دست از این موضوع برداری و زندگیت رو بکنی. میخوای همه بفهمن که چه کسی هستی؟ پیشانی دومینیکا، از شدت کور بودن گرهی اخمهایش، نبض میزد. پرونده را از روی میز برداشت و گفت: - فقط... . زابکوف، مشتش را روی میز کوبید و اجازهی کامل کردن جملهاش را نداد. - چرا پشیمونم میکنی از این که حقیقت رو بهت گفتم؟ پیرمرد از جایش بلند شد و رویش را به طرف پنجره برگرداند. دستش را درون جیب شلوارش فرو برد و با صدای آرامی لب زد: - بارها این داستان رو شنیدی اما هنوز هم دنبال حرف تازهای میگردی. تمام ماجرا همینه. دنبال چی هستی؟ - همیشه دلم میخواست بشناسمش. زابکوف پوزخندی زد و با تمسخر به او چشم دوخت. - یک خائن رو بشناسی؟ باشه، از کجا شروع کنم؟ ما با هم وارد ارتش سرخ شدیم. اون زمان فقط هجده سالم بود و دیمیتری... اوه! پدرت حتی بیشتر از من، مشتاق حضور در حزب بود اما خب، سرانجامش چی شد؟
-
پارت پانزده با قدمهای بلند، سنگفرشهای تراشخوردهی محوطه را طی کرد و پس از گذشتن از پرچمهای نشاندار سازمان که در نسیم صبحگاهی میرقصیدند، وارد ساختمان شد. به محض ورود، نظرش به خدمهی میان سالن که مشغول جابهجایی کارتنهای بزرگی بودند، جلب شد. ابروهایش را بالا انداخت، کنار پیشخوان تحویل مدارک، ایستاد و در حالی که اسلحهاش را روی سنگ صیقلخوردهی پیشخوان میگذاشت، گفت: - اثاثکشی داریم؟ کریل، با شنیدن صدای او سرش را بلند کرد و از جا برخاست. بدون حرف، اسلحه را از روی پیشخوان برداشت و به طرف یکی از قفسههای پشت سرش رفت. - میخوای کمک کنی؟ پس بذار کتت رو هم برات نگه دارم! دومینیکا خندید و آرنجهایش را به پیشخوان تکیه داد. کریل با پیشانی گره خورده، اسلحه را درون قفسه گذاشت و قفلش را چرخاند. به طرف دومینیکا برگشت و نگاهی به سر تا پایش انداخت. - دیشب رو نخوابیدی. دومینیکا لبهایش را به داخل دهان کشید و با چهرهی متفکری جواب داد: - مچم رو گرفتی. پسر، پوزخندی زد و در حالی که کشوی زیر دستش را باز میکرد، گفت: - تا کی باید ساعت ورود و خروجت رو دستکاری کنم؟ بالاخره یه روز هم خودت و هم من رو به دردسر میندازی، باربی! سرش را با تأسف تکان داد و کارت پرسنلی دومینیکا را از کشوی پیشخوان بیرون آورد. دختر جوان، دستش را برای گرفتن کارت دراز کرد و گفت: - یک بار دیگه بهم بگو باربی تا اون صورت خوشگلت رو نقاشی کنم! کریل، خودش را عقب کشید و همراه با لبخند موذیانهای جواب داد: - هر طور که تو بخوای، باربی! کارت را روی سنگ گذاشت و چشمکی به چهرهی غضبناک او زد. سپس، به طرف افسر جدیدالورودی که از درب اصلی عبور میکرد، قدم برداشت. هرچند که خط و نشانهایی که دومینیکا با چشمانش میکشید، از نگاهش دور نماند و لبخند مضحکش برجستهتر شد. - عوضی! دومینیکا تکیهاش را از پیشخوان گرفت و به طرف آن دو نفر رفت. بدون آن که نگاهی به افسر همکارش بیندازد، روبهروی کریل ایستاد و با دو انگشت، ضربهی نه چندان محکمی به بالای بینی پسر زد. بلافاصله، خون تازه از بینی کریل جاری شد و لبخند رضایتبخشی بر لبان ماتیک خوردهی دومینیکا نشست. - خدای من! داری چی کار میکنی؟ کریل، دستش را زیر بینیاش گرفت و بدون حرف، نگاه خصمانهاش را به او دوخت. دومینیکا دستمالی از جیب کتش بیرون آورد و در حالی که به طرف کریل میگرفت، رو به افسر همکارش گفت: - باید بلد باشی که به کجا بزنی. نگاهی به صورت خونآلود کریل انداخت و ادامه داد: - قرمز بهت میاد. قبل از گرفتن جواب از سوی آن دو نفر، عقبگرد کرد و از پلههای شیشهای وسط سالن، بالا رفت. راهروی طبقهی بالا، متشکل از چندین اتاق متعلق به پرسنل اداری بود که در انتها، به دفتر مدیریت زابکوف ختم میشد. با شنیدن صدای کوبیدن پاشنههای کفش بر پارکتهای براق کف راهرو، نیمنگاهی به پشت سرش انداخت. - صبح بخیر، لادا. لادا، مچ دستش را به آرامی چرخاند و با نگاه به ساعتش، جواب داد: - ظهر بخیر، نیک. دومینیکا با او هم قدم شد و هر دو به سمت انتهای راهرو حرکت کردند. لادا، با چهل و پنج سال سن، بسیار زیبا و باوقارتر از آن بود که فقط نقش یک منشی دفتر را بازی کند. او با موهای بلوند کوتاه و لبان همیشه سرخش، تجسمی از مرلین مونرو در پایگاه بود. - امروز خلوته، موضوع چیه؟ لادا بدون آن که نگاهش را از روبهرو بردارد، پوشهی کاغذی درون دستش را به طرفش گرفت و گفت: - و این هم نتیجهی شرکت نکردنت توی جلساته! دومینیکا نگاهی به محتوای پوشه انداخت و با دیدن گزارش چاپ شدهی خودش که نسخهی دستنویسش را برای لادا فرستاده بود، سرش را تکان داد. - دیدن اون صورتهای عبوستون وقتی سرزنشم میکنید، از تماشای راگبی هم سرگرمکنندهتره! - پس مسابقات راگبی رو هم دنبال میکنی. دومینیکا پوزخندی زد و چشمانش را در حدقه چرخاند. - برای کارهای مهمتر از این به دنیا اومدم. لادا از حرکت ایستاد و به طرفش برگشت. دستی به کراوات دومینیکا کشید و در حالی که اجزای صورتش را از نظر میگذراند، گفت: - کارهایی که برای افتخار میکنی. - کارهایی که برای افتخار میکنم!
-
پارت چهارده از طرف دیگر، زابکوف اهمیت دادن به چنین چیزهایی را بیهوده میدانست. بزرگ شدن در کنار چنین استاد و مافوق سختگیری، کابوس بزرگی برای اغلب افسران انتخابی از یتیمخانه بود که دومینیکا، در کارنامهی مأموریتهای خود، باید به داشتن آن میبالید. آن پیرمرد، او را متعهد به سازمان و تا ابد وفادار به کشور بار آورده بود؛ چه اهمیتی داشت که بتواند انجیل را از حفظ بخواند یا نه؟! با طلوع آفتاب، از هتل بیرون آمد و زمانی که عقربههای ساعت، عدد ده را نشان میدادند، روبهروی ساختمانی با نمای شیشهای که از آن به عنوان پایگاه اداری یکاترینبورگ یاد میکردند، از ماشین پیاده شد. دستی به یقهی شل شدهی یونیفرمش کشید، کراوات مشکی رنگش را محکم کرد و نگاهی به تصویر خودش در شیشهی دودی ماشین انداخت تا از مرتب بودن ظاهرش، مطمئن شود. - نیک، تو اینجایی؟ به طرف صدا برگشت. با دیدن شِی، ابروهایش بالا پرید و جواب داد: - فکر میکردم هنوز توی مرخصی باشی. دروغ بود. از تماسهای از دست رفتهی شب گذشته، میتوانست حدس بزند که او، به یکاترینبورگ برگشته است. شِی با چند قدم کوتاه، خودش را به دومینیکا رساند و در حالی که از پاکت کوچک درون دستش به عنوان بادبزن استفاده میکرد، گفت: - بد نبود اگه یه نگاه به گوشیت میانداختی. کلافگی و ضعف پس از ابتلا به سرماخوردگی، از صورت رنگپریده و چشمان بادامیاش میبارید. او یک دورگهی روس و چینی بود که هیچگاه تحمل سرمای ماه ژانویه را در یکاترینیورگ نداشت و از طرفی به راحتی بیمار میشد؛ دستکم با هجده سال زندگی در یک خانهی امن، دومینیکا به احوالات این دوست و همکار قدیمی، بسیار واقف بود. شِی، پاکت را به طرف دومینیکا گرفت. گیرهی موهای شرابیرنگ و کوتاهش را باز کرد و ماسکش را پایین کشید؛ برایش مهم نبود که هنوز هم در محوطهی پایگاه قرار دارد. دومینیکا پاکت را گرفت و نگاهی به داخلش انداخت. درون آن، یک بلیط یکطرفه به مقصد قاهره و یک شناسنامهی جدید، قرار داشت. اخمهایش را درهم کشید و پاکت را به شِی بازگرداند. - تو مطمئنی که کاملا خوب... . شِی پوزخندزنان، دستهایش را روی سینهاش گره زد. نیمنگاهی به ساختمان پشت سر دومینیکا انداخت و میان حرفش پرید: - البته که آره، اونها تشخیص آنفولانزا نداده بودن! هرچند که برای باقیموندهی مرخصیم، نقشههای خوبی داشتم. مثلا یک تور یک هفتهای به تایلند یا همچین چیزی. دومینیکا خندید و سرش را تکان داد. شوخطبعی شِی، شاید بارزترین خصوصیت اخلاقیاش بود که البته خودش، هرگز آن را قبول نداشت؛ بیشتر دلش میخواست که در چشم اطرافیان، یک زن خشن و بیرحم باشد. - بهتره که دهنت رو ببندی! وضعیت تو هم بهتر از من نیست. دومینیکا چشمان پرسشگرش را به او دوخت و منتظر ادامهی حرفهایش شد. - میخائیل، سراغت رو میگرفت. من که هیچ خوشم نمیاد دور و بر اون پیرمرد بپلکم ولی امروز جلوی راهم سبز شد. همین هم برای مزخرف بودن کل امروز، کافیه. شانههایش را بالا انداخت و با سر، اشارهای به ساختمان پایگاه کرد و ادامه داد: - برو دیگه؛ برای شام میای خونه؟ قبل از آن که لبهای دومینیکا برای جواب دادن به سوالش باز شود، خودش جواب داد: - البته که میای، اون بلیط لعنتی برای فرداست. نمیخوای که بیخداحافظی برم؛ دوباره؟! کلمهی (دوباره) را با غیظ، از میان دندانهای صدفیاش بیرون فرستاد. هر دو به خوبی میدانستند که دومینیکا، هیچوقت نتوانسته بود یاد بگیرد که برای آدمهای اطرافش، وقت بگذارد و لااقل آنها را تا گیت فرودگاه، بدرقه کند. - بهت زنگ میزنم. شِی، سرش را تکان داد، ضربهی آرامی به شانهی دومینیکا زد و در مقابل چشمان خاکستری و بیروح دومینیکا که خستگی را فریاد میزدند، از محوطهی پایگاه بیرون رفت.
-
پارت سیزده *** شقیقههایش از شدت درد، نبض میزد و دیگر تمایلی به ادامه دادن این خواب مصنوعی، نداشت. صدای نفسهای کشدار و عمیق کنار گوشش، برای چند ثانیه حس حسادت را در وجودش شعلهور ساخت. چند ساعت بود که به این صدا گوش میداد؟ از زمانی که یادش میآمد، منتظر رسیدن روزهای تعطیلی بود که هیچگاه در تقویم او وجود نداشتند؛ هرچند که پس از سالها دیدن کابوسهای بیسر و ته و سپس بیخوابی، عادتِ انتظار از او گرفته شده بود. نیمنگاهی به آسمان گرگومیش بیرون از پنجره انداخت و در جایش نیمخیز شد. دستش را روی کنسول کنار تخت کشید و با دیدن میز خالی، لعنتی زیر لب فرستاد. باید از لابهلای لباسهایی که کف اتاق را پوشانده بودند، تلفنش را پیدا میکرد. ملحفهی تخت را کنار زد و از جا بلند شد. چنگی به لباسهایش انداخت و پس از پیدا کردن گوشی، صفحهاش را روشن کرد. شش و پانزده دقیقهی صبح روز یکشنبه. میدانست که اولین برنامهی امروز چیست. باید به پایگاه رفته و گزارش جزئیات مأموریت دیشبش را به مافوقش میداد؛ به همین خاطر بود که اغلب یکشنبهها برای او، فرقی با روزهای دیگر هفته نداشتند. بیتوجه به پیغام تماسهای از دست رفتهی شِی، گوشی را روی کنسول گذاشت و به طرف حمام رفت. درد استخوانهایش به قدری بود که گویا به تازگی از رینگ بوکس برگشته است. در هر صورت، فعالیتهای اضافه بر سازمان دیشب، چنین عواقبی را هم داشت. طبق انتظارش، به محض رقصیدن قطرات آب روی پوستش، سرخوشی کوتاه مدتی در وجودش سرازیر شد. چشمانش را بست و دستهایش را لابهلای موهای خیسش فرو برد. درگیریهای چندماه اخیر آنقدر فراتر از پیشبینیاش بود که به ندرت زمانی برای استراحت باقی میماند. نتیجهاش این بود که باید از کوچکترین منابع لذت، حتی اگر محدود به دوش آب گرم باشد، نهایت استفاده را ببرد. بعد از چند دقیقهی کوتاه اما مسرتبخش، از حمام بیرون آمد و حولهی کوتاهی از رختآویز برداشت و دور خودش پیچید. مردک خوشخواب، با وجود تمام سر و صداهایی که دومینیکا به راه انداخته بود، هنوز از جایش تکان نخورده و دست از خواب نکشیده بود. دومینیکا، چشمانش را چرخاند و بالای سرش ایستاد. قبل از آن که لهجهی شرقیاش او را لو بدهد، موهای خرمایی رنگ و پوست سبزهاش اولین چیزهایی بودند که دومینیکا را یاد روزهای اقامتش در کُلکَته میانداخت. از روی زمین، لباسهای او را برداشت و در حالی که ملافه را از روی سرش میکشید، آنها را روی صورتش انداخت و غرید: - پاشو، مهمونی تموم شد! و بیتوجه به چهرهی وحشتزدهی پسر، از کشوی کنسول پاکت سیگاری برداشت و روی صندلی کنار پنجره نشست. پسر سرجایش نشست و در حالی که چشمان سرخ شدهاش را میمالید، با طعنه گفت: - دیشب خوشاخلاقتر بودی! پوزخندی زد و کام عمیقی از سیگارش گرفت. چند درصد از مردم آنقدر خوش شانس بودند تا او را در خلق و خوی آرام ببینند؟ این پسر، قطعا جزو همان درصد محدود میشد. پسر در حالی که لباسهایش را میپوشید، با کنجکاوی به دومینیکا خیره شد و پرسید: - کِی دوباره میتونم ببینمت؟ دومینیکا، سرش را عقب برد و دود غلیظ سیگار را در هوای اتاق، فوت کرد. - گفتی اسمت چیه؟ - هیتندرا. بعد از کمی مکث ادامه داد: - هزینه هتل رو پرداخت میکنم. دومینیکا سرش را تکان داد و بدون حرف دیگری، رویش را به سمت پنجره برگرداند. اغلب سوالهایی که از او میپرسیدند، برای همیشه بیجواب میماندند. چند دقیقهی بعد، صدای باز و بسته شدن درب، خبر از رفتن هیتندرا میداد. دومینیکا، به باقیماندهی سیگار درون دستش نگاهی انداخت و لب زد: - هیتندرا. این نامی بود که خانوادهاش برای او انتخاب کرده بودند؟ واقعا تلفظ دخترانهای داشت! او در جایگاهی که قرار داشت که میتوانست با هزاران اسم و هویت زندگی کند و میدانست که بسیاری از مردم، به این وضعیت او حسادت میکنند اما زندگی کردن در زیر سایهی سازمان، در حالی که خاطرات کودکیاش در هالهای از ابهام قرار داشت، دومینیکا را به اختلال تجزیهی هویت مبتلا کرده بود. شاید باید یک روز به کلیسا رفته، در حضور پدر روحانی به گناهانش اعتراف میکرد و بعد، مقابل صلیب مقدس زانو زده و خداوند را بابت این که نامش هیتندرا یا هرچیزی شبیه به آن نیست، ستایش میکرد! از افکار بچگانهای که به ذهنش میآمدند، خندهاش گرفت و برای چند ثانیهی کوتاه، صدای قهقههاش در اتاق پیچید. به یاد نمیآورد آخرین باری که در یک مراسم مذهبی حضور داشته است، چه زمانی بود و اصراری هم برای مذهبی نشان دادن خودش، نداشت. دومینیکا از تنوع و تضاد رفتار و افکارش با یکدیگر لذت میبرد و به منزلهی همین، در شغلش موفق بود اما گاهی حتی خودش هم نمیتوانست با ذهنش کنار بیاید و به قدری هم خوششانس نبود که بتواند با کسی دربارهی خلاء نهفته در افکارش حرف بزند.
-
پارت دوازده اخمهایش را درهم کشید، گوشی موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد و به دیوار آجری پشت سرش تکیه داد. هر زمان که به آن یتیمخانه فکر میکرد، اخلاقش غیرقابل تحمل میشد؛ البته این فقط یکی از نظریههای احمقانهی شِی بود. رمز گوشی را باز کرد و نقشهی خیابانی که در آن قرار داشت، روی صفحهی گوشی نمایان شد. بعد از تایپ عددهای کد موردنظرش، ردیاب کوچکی را که چند دقیقهی قبل به یونیفرم بادیگارد عبوس چسبانده بود، فعال کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و با کلافگی نفسش را به بیرون فرستاد. - شیفت نگهبانیت شروع شده، نیک! پاکت سیگار را از جیبش بیرون کشید و یک نخ از آن را برداشت. فندک را مقابل صورتش روشن کرد، سیگارش را آتش زد و کام عمیقی گرفت. - حالا بهتر شد. با همان سیگار گوشهی لب، خم شد و از پشت اگزوز موتورش، نایلون مشکی رنگی را که جاسازی کرده بود، برداشت. یک گاوصندوق کوچک رازآلود! از نظر او، این یک مأموریت پیچیده نبود که ارزش ریسک کردن داشته باشد اما این شغل دوست داشتنی، بدون وجود هیجان معنا نداشت. مدت زیادی از زمان اولین مأموریتی که با عنوان تازهاش در سازمان انجام داده بود، نمیگذشت اما حتی جزئیاتش را دقیق به خاطر نمیآورد. شاید هم در حوالی سی و سه سالگی، هرچیزی که مربوط به دههی بیست سالگیاش بود، برایش دور و قدیمی به حساب میآمد. به یاد داشت که حتی در آن روزهای اول، رویایش این بود که به عنوان یک تک تیرانداز به نیروهای ارتش بپیوندد. حتی زمانی که نقش یک جاسوس خردهپا را داشت، زحمت بسیاری برای تقویت مهارت تیراندازیاش میکشید اما تمام این حرفها، مشتی خاطرهی فاقد اهمیت از گذشتهها بودند. حلقهی دود را از بین لبانش بیرون راند و قطعات اسلحه را از نایلون بیرون کشید. یک کلت برتای¹ سبک و خوش دست، برای ترورهای رو در رو مناسب بود. ایگوور شووالوف؛ شاید حتی نامش را هم درست تلفظ نمیکرد. مرد میانسالی که کمتر کسی او را در بین فدراسیون روس میشناخت اما در مورد گروههای مافیایی سیسیل، موضوع به طور کامل فرق میکرد. یک جاسوس خائن یا یک میهنپرست با تفکرات کمونیستی؟ به هرحال که دورهی آنها خیلی وقت است که تمام شده! در نظرش، ایگوور با آن چهرهی سرزنده و بشاشش، بیشتر شبیه به یک هنرپیشهی مکزیکی بود تا یک جاسوس روسی؛ لااقل موهای مجعد مشکی و چشمان میشی رنگش، یک تداخل ظاهری بین نژادی محسوب میشد. بعد از مجهز کردن اسلحه به صدا خفهکن، خشابش را چک کرد و آن را به پشت کمرش بست. با بلند شدن صدای زنگ تلفنش، نگاهی به صفحهاش انداخت و بعد از دیدن علامت سبز ردیاب، سیگار نیمسوختهاش را روی زمین انداخت. - برای رفتن به خونه خیلی زوده، آقای شووالوف. موهایش را زیر یقهی کت جای داد و بعد از گذاشتن کلاه کاسکت روی سرش، سوار موتورش شد. سی دقیقهی بعد، زیر نور پروژکتورهای بزرگراه یکاترینبورگ، لیموزین مشکی هدفش را زیر نظر گرفته بود و لبانش را به هم میفشرد. او که قصد سفر شبانه به یک شهر دیگر را نداشت؟ آن هم با یک لیموزین جلب توجهکننده و چند بادیگارد بداخلاق! پس از چند کیلومتر تعقیب نامحسوس، با نمایان شدن تابلوهای خروج از شهر، لعنتی زیر لب فرستاد، سرعتش را بیشتر کرد و در نزدیکی لیموزین قرار گرفت. نیمنگاهی به پنجرهی نیمه باز ماشین انداخت و نیشخندی زد. در واقع انتظار وقوع دردسرهای بیشتری را داشت اما به نظر میرسید که مأموریت امشب، به سادگی خوردن یک پودینگ شکلاتی، به اتمام میرسد و شووالوف برای ملاقات فرشته مرگ، لحظهشماری میکند. با نزدیک شدن به تابلوی خروجی بزرگراه، از سرعت لیموزین کاسته شد و دومینیکا به راحتی در کنار پنجرهی هدفش قرار گرفت. در کسری از ثانیه، اسلحه را بیرون کشید و پیشانی چروکیدهی شووالوف را که هوشیار به نظر نمیرسید و چرت میزد، نشانه گرفت و قبل از آن که اجازهی حرکت نامربوطی را به طعمهاش بدهد، ماشه را چکاند. بدون معطلی دستهی فرمان موتور را فشرد و قبل از آن که بادیگاردها به خودشان بجنبند، با سرعت زیادی از لیموزین فاصله گرفت. - هفت. دوازده. بیست و دو. تموم شد. ۱. سلاح کمری سازمانی ارتش آمریکا
-
پارت یازده همزمان با برداشتن کت چرمش از روی صندلی، پیک نوشیدنی نیکولای را با یک حرکت سریع از دستش ربود، باقیماندهی آن را یکنفس سر کشید و پیک خالی را روی میز کوبید. - میبینمت، بازنده. چشمک شرارتآمیزی نثار چهرهی متعجب پسر کرد و در مقابل نگاهِ کدر و آبی رنگش، از میز بیلیارد دور شد. پس از چند قدم فاصله، کنار میزِ مرد سیاهپوست، مکث کوتاهی کرد. در همین حین، از پشت سرش صدای نیکولای به گوش رسید. - بهت زنگ میزنم. روی پاشنهی پا چرخید و به طرف نیکولای برگشت. - برای لمس اون علامت سبز لعنتی، لحظهشماری میکنم! همزمان با بلند شدن خندهی نیکولای در جوابش، صندلی مرد کنارش به عقب کشیده شد و او، به آرامی از جایش برخاست. - هفت. دوازده. بیست و دو. تمومش کن. سیاهپوست بعد از خارج شدن اصوات زمزمه مانندی از دهانش، بدون توجه به دومینیکا از کنارش رد شد و در بین جمعیت رقصندهی میان سالن، جای گرفت. دومینیکا کتش را پوشید و بدون مکث، از کلوپ بیرون رفت. خیابان به نسبت ساعتهای قبل، خلوتتر بود اما در کنار لیموزین مشکی روبهروی کلوپ، چندین مرد بلند قامت و هیکلی ایستاده بودند و اطراف را تحت نظر داشتند. یکی از آنها به محض دیدن او، سد راهش شد. دومینیکا، لبخند مضحکی روی لبهایش نشاند. عدم ثبات تعادلش و لبخندهای دنداننمایی که یکسره از آنها استفاده میکرد، از او یک لکاتهی ثروتمند و خمار ساخته بود؛ البته که به خوبی میدانست که این کلوپ، جای چطور آدمهایی است. شاید باید خدا را شکر میکرد که بین او و نیکولای رابطهی بهخصوصی وجود ندارد و خودش هم اهمیتی به این مسائل پیش پا افتاده نمیدهد؛ وگرنه آن پسر اگر شب را در همین کلوپ بماند، بدون شک حرفهای زیادی برای پنهان کردن از پارتنرش خواهد داشت! بدون کمرنگ کردن لبخندش و همراه با سکسکهای تصنعی، کارت طلایی رنگی را از جیب کتش بیرون آورد. - هی هی پسر، آرومتر! من عضو باشگاهم. بادیگارد، کارت را از دستش کشید و نگاهی به آن انداخت. به واسطهی لحن کشدار و اطوار ناموزونش، حالا دیگر حواس تمام آن بادیگاردها را به خودش جلب کرده بود. موهای بلند مشکی رنگش را پشت گوش فرستاد و لبانش را به دندان گرفت. رو به پسر بلوندی که عقبتر ایستاده بود، چشمکی زد و بیصدا لب زد: - ازت خوشم میاد. - بزن به چاک! چشمانش را چرخاند و کارت عضویت کلوپ را از میان انگشتان زمخت مرد مقابلش، بیرون کشید. در دل باید ساعتها به این احمقها میخندید. آنها به ورود افراد اهمیت نمیدادند، بلکه فقط خروجشان را چک میکردند؛ یک حقهی قدیمی و مضحک دیگر، برای متحیر کردن بیچارههای ناهوشیاری که هرچیزی از دهانشان بیرون ریخته و فاش میشود! دو مرتبه به طرف بادیگارد بلوند برگشت، انگشتانش را روی لب گذاشت و بوسهای نامرئی در هوا فرستاد. - شب بخیر آقایون. بیآن که انتظار جواب خاصی را از طرف آنها داشته باشد، دستانش را در جیب کت فرو برد و همراه با تلوتلو خوردنهای نمایشی، راهی طرف دیگر خیابان شد. بعد از فاصله گرفتن از دوربینهای کلوپ، نگاه مختصری به اطرافش انداخت و داخل اولین کوچهی فرعی، پیچید. ساعت از نیمهی شب گذشته و چراغهای اکثر خانهها، خاموش بود. نیمنگاهی به پنجرهها انداخت و کنار موتور سی.بی.آر مشکی رنگش ایستاد. علاقهی چندانی به مأموریتهای یک شبه نشان نمیداد اما گاهی بدشانسی آورده و قرعه به نام او میافتاد. به هرحال، هیچکدام از افسران بالارتبهی سازمان، توجه خاصی به علایق مأمورهای زیر دست خود، نشان نمیدادند. وظیفهی اصلی مشخص بود؛ انگار که تمام کائنات از قبل، آن را برای بچههای یتیمخانهی چرنیشف مقدر کرده بودند.
-
پارت ده *** ( یکاترینبورگ، روسیه، ۲۰۲۰ ) - شارون¹. به نظر میاد که امشب، شب تو نیست پسر! قالب گچ را برداشت و در حالی که سر چوب را به آن آغشته میکرد، میز بیلیارد را دور زد. قبل از اجرای نوبتش، نگاه کوتاهی به نیکولای انداخت و لبهای براقش را به لبخند شرورانهای باز کرد. گرهی ابروهای پرپشت پسر جوان، آنچنان کور بود که دومینیکا، گمان نمیکرد که اگر بتواند شارِ² شمارهی هشت را هم بزند، تغییری در احوالاتش ایجاد شود؛ به هرحال این دومین راندی بود که بازی را میباخت! روی میز خم شد و قبل از ضربه زدن به شار قرمز رنگ مقابلش، با حرکت آهستهی گردن، موهای مزاحم روی صورتش را کنار زد. زیر لب با متن ترانهی روسی محبوبش که اتفاقی از استیج بار³ در حال پخش بود، شروع به همخوانی کرد و در نهایت دقت، ضربه را زد. گوی قرمز رنگ، روی صفحهی سبز مخملی میز غلتید و چند ثانیه بعد، داخل حفره افتاد. چشمان خاکستری دومینیکا، برق زد و همراه با چوب درون دستش، روی پاشنهی پا چرخید. اینبار با صدای بلندتری متن ترانه را میخواند و دستهایش را به نشانهی پیروزی، در هوا تکان میداد. توجه میزهای اطراف به حرکاتش جلب شده بود اما اهمیتی نمیداد. او همیشه این نگاههای مزاحم را پیشبینی میکرد. گاهی آنهایی که مست بودند، میتوانستند قابل تحملتر از کسانی باشند که هوشیارترند؛ فرقش در طول مدت زمان خیره ماندن آنها به او بود! نیکولای، نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد و با چند قدم کوتاه، در جای قبلی دومینیکا ایستاد. - یه شام مجانی تا این حد هم شادی نداره، نیک. دومینیکا، به میز بیلیارد تکیه داد و دور از چشم نیکولای، پوزخند تلخی زد. مکانیسم ذهن این پسر برای شناختن او، بسیار ساده و شاید احمقانه بود. چه مدت از زمان اولین دیدارشان در کلوپ میگذشت؟ حتی این را هم درست به یاد نمیآورد. لیوان نوشیدنیاش را از لبهی میز برداشت و بدون تغییری در حالت خود، جواب داد: - در واقع، من از باختن تو به وجد میام. نیکولای، به قدری روی ضربهاش تمرکز کرده بود که گویا اصلا متوجهی حرف دومینیکا، نشد. او امیدوار بود که با دعوت دختر به یک دوئل دیگر، بتواند غرور خدشهدار شدهاش را ترمیم کند، البته به خوبی میدانست که دومینیکا همیشه یک بهانه برای به سخره گرفتن کارهایش پیدا میکند و عجیب بود که از همین اخلاقش هم خوشش میآمد. دومینیکا، نگاه خاکستریاش را از روی نیکولای برداشت و در بین میزهای روبهرویش چرخاند. با دیدن پسر جوان و سیاهپوستی که پشت یکی از انتهاییترین میزهای کلوپ نشسته و با جدیت به او خیره شده بود، لبخند مرموزی روی لبش نشاند. پسر، سرش را تکان داد و با حرکت نامحسوسی، به میزهای ویژهی طبقهی دوم اشاره کرد. دومینکا کمی سرش را بلند کرد و مردان شیکپوشی را که دور میز و کنار نردههای آب طلا نشسته بودند، از نظر گذراند. دو مرتبه به پسر نگاه کرد و آهسته، پلک زد. - همینه! با صدای نیکولای، چشم از روبهرو برداشت. به نظر میرسید که او اینبار، ضربهی خوبی را زده باشد. تکیهاش را از میز گرفت، آخرین جرعهی نوشیدنی تلخش را سر کشید و چوب را در دستش چرخاند. روی میز خم شد و با دیدن شارِ شمارهی هشت، ابرویی بالا انداخت. - پایهای بعدش یه دست پوکر بزنیم؟ دومینیکا، ضربهی آرامی به گوی زد و کمرش را صاف کرد. در حالی که به حرکت نرمِ گوی روی میز خیره بود، جواب داد: - امشب نه. شِی توی خونه تنهاست. - اوه، بیخیال دختر! تو داری خیلی سخت میگیری، اون که بچه نیست... . خندید و با شیطنت ادامه داد: - تو همیشه مزاحم خلوتش با ایگور میشی. دومینیکا با یادآوری ماجرای احمقانهی شب چهارشنبه که مسبب اصلیاش شِی بود، چشمانش را در حدقه چرخاند. ایگور، تنها یکی از سرگرمیهای موقت شِی به حساب میآمد که اتفاقا در آن شب، نقش بسیاری در شوکه کردن او و نیکولای که زودتر از موعد به آپارتمان اجارهای مشترکش با شِی رفته بودند، ایفا کرد. هرچند که این دومینیکا بود که به ندرت به آپارتمان میرفت و شِی اصلا انتظار حضورش را نداشت. به محض افتادن گوی درون حفرهی گوشهی میز، به طرف نیکولای چرخید. چوب را به آرامی روی سینهی ستبرش کوبید و با جدیت لب زد: - امشب نه. ۱. اصطلاحی در بیلیارد است برای زمانی که توپ سفید به یک شار برخورد کرده و شار مورد نظر به یک شار دیگر ضربه زده و داخل سوراخ میفتد. ۲. توپهای رنگی بیلیارد ۳. سکوی اجرای موسیقی زنده
-
پارت نه الئونور را روی زمین و دستش را روی دیوار سنگی و نمناک پل گذاشت. نفس عمیقی کشید و هوای مرطوب را با تمام وجود، بلعید. آب رودخانه تا روی ساق پاهایش بالا آمده و چکمههای مخملیاش را خیس کرده بود. زمان زیادی برای تعلل نداشت. نگاهش را به چشمهای نمدار دختر بچه دوخت و با دستانش، صورت کوچکش را قاب گرفت. - الئونور، گریه نکن عزیزم. باشه؟ دخترک لبهای صورتی رنگش را جمع کرد و با بغض جواب داد: - اونها کی هستن؟ - آدمهای بد. - اونها، پاپا رو کتک زدن؟ لرزش صدای دختربچه، بغض نشسته بر گلوی بیانکا را تشدید میکرد. او نمیتوانست با وجود الئونورا، سربازان را گمراه کند و ناچار بود که برای مدتی، خواهر کوچکش را ترک کند؛ البته امیدوار بود که این جدایی، برای مدت کوتاهی پابرجا باشد. لبخند نصفه نیمهای زد و گونهی الئونور را نوازش کرد. - نه عزیزم نه، هیچکس نمیتونه پاپا رو اذیت کنه اما ما باید از اونها دور بشیم. باشه؟ - پس رامون کجا رفت؟ اون با ما نمیاد؟ حتی خودش هم جواب این سوال را نمیدانست. او به یکباره کجا رفت و ناپدید شد؟ نفس عمیقی کشید، خواهرش را در آغوش گرفت و زمزمه کرد: - تو باید اینجا قایم بشی و نذاری هیچکس پیدات بکنه، متوجه شدی؟ الئونورا سرش را تکان داد و گفت: - بلدم، وقتی با فلیس بازی میکردیم، اون هیچوقت من رو پیدا نمیکرد. - نباید صدایی ازت در بیاد وگرنه میبازی و اگه ببازی، خبری از جایزه نیست، باشه؟ - تو هم با من قایم میشی؟ بیانکا گوشهی لبش را گزید، از دخترک جدا شد و موهای طلایی بههم ریختهاش را از روی صورتش کنار زد. - من جای دیگهای قایم میشم؛ ولی تو نباید بیای دنبالم، خب؟ وگرنه جفتمون میبازیم. الئونور پلکهایش را روی هم فشرد، دست کوچکش را بالا آورد و روی گونهی خیس بیانکا گذاشت. - چرا داری گریه میکنی؟ از اون آدمهای بد، میترسی؟ بیانکا، لجوجانه اشکهایش را پس زد و با خندهی غمآلودی، دست کوچک او را در دست گرفت و لب زد: - فکر کنم ترسیدم ولی تو خیلی شجاعی، مگه نه؟ ببین، دیگه گریه هم نمیکنی. - نترس. اگه باختی، من جایزه رو باهات تقسیم میکنم بیانکا. بیانکا سرش را تکان داد و بوسهای بر روی دست الئونورا زد. - برمیگردم پیشت. قبل از آن که زمان بیشتری از دست بدهد، از او روی گرفت و به سرعت، راهی که آمده بود را، برگشت. به محض این که روی پل قدم گذاشت، سربازان از پشت دیوارهای چوبی انبار گذشتند و با دیدن او، اولین گلوله را به طرفش شلیک کردند. پس از چند ثانیه، گویا رگبار گدازه بر روی سرش، شروع به باریدن کرده بود. در همان حین که نجات را در پنهان شدن بین درختان باغ روبهرویش میدید، آتش یکی از گلولهها در استخوان پایش شعلهور شد. درد، آنچنان جانش را خراش میداد که دنیا را در مقابل چشمانش، به تیرگی موهای آشفتهاش میدید. سقوط را در برابر خودش، حتمی میدانست اما محض خاطر الئونور هم که شده، باید آنها را از رودخانه، دور میکرد. مسیرش را از باغ جدا کرد و لنگانلنگان، راه جاده و ریل قطار را در پیش گرفت. لعنت به روزهای یکشنبه! تعداد دفعاتی که این جمله را در طول زندگیاش به کار برده است، از دستش در رفته بود. در گذشته، برای سختگیریهای مادرش و حالا، برای نبود مردمی که شاید حضورشان، نجاتش میداد. به هرحال هیچکدام از اهالی، دست از سر کلیسای دهکده برنمیداشتند تا حال، به فریاد دخترک بیچاره برسند؛ گویی صدای دعای آنها، بلندتر از شیونهای او بود تا به گوش خدا برسد. در همین حین، صدای سوت قطار در گوشهایش پیچید. به راه آهن رسیده بود؟ جوانهی امید در دلش، سر از خاک بیرون آورد. اگر به موقع از ریل رد میشد، دیگر نمیتوانستند به او برسند و نجات پیدا میکرد. بعد از همهی اینها، به سمت الئونور باز میگشت و با یکدیگر، به طرف مالاگا میرفتند، شاید هم بیتوریا. از مادرش شنیده بود که دایی کوچکترش، خاویر، پس از سالها کار در شرکت کشتیرانی، در آن شهر خانهای ویلایی و گرانقیمت خریده و با تازه عروسش، زندگی میکند. با همین افکار، آخرین نیروی خودش را معطوف پای زخمیاش کرد و به طرف ریل، دوید. به یاد نداشت که از رنگ مشکی خوشش بیاید اما غبار سیاهِ دودکش قطار، در آن لحظه زیباترین رنگِ زندگیاش بود. - نذارید رد بشه. نمیدانست صدای کدام یک از آن جلادها بود که در هوای متعفن آنسو معلق شد و به گوشهایش رسید. تنها چیزی که ذهنش را به تلاطم وا میداشت، گذشتن از ریل قطار بود. پایش را روی میلهی براق ریل گذاشت و میخواست قدم بعدیاش را همزمان با دومین سوت قطار، بردارد که ناگهان، عبور دردناک شئ تیزی را از پشت تا بیرون از قفسهی س*ی*نهاش، حس کرد. برای لحظهای کوتاه، تمام صداهای اطراف کمرنگ شده و تنها گردش خون در قلب سوراخ شدهاش را میشنید. چیزی مابین تیکتاک ساعت دیواری اتاقش زمانی که میخواست بخوابد، یا فرو رفتن سنگریزههایی که هنگام ماهیگیری، درون دریاچه میانداخت. همهچیز، در واحد ثانیه رخ داده بود. دیگر پاهایش، تحمل وزنش را نداشتند و بیانکای شانزده ساله، در اوج امیدواری خود، به روی سنگریزههای ریل فرود آمد. نفسهایش مانند تپش قلبش، به شماره افتاد و تصویر مات قطار که از نزدیکترین پیچ رد میشد، در مردمک خونمردهی چشمانش، نقش بست. اینجا دیگر آخر خط بود. آیا به قدری زمان داشت تا بتواند چند خاطرهی خوب را مرور کند؟ آیا رامون هم در ساعتی قبل، تشنهی داشتن چنین فرصتی بوده؟ مادر و پدرش چه؟ فلیس؟ او به تازگی نوهدار شده بود. به آرامی، سرش را چرخاند و قبل از آن که صورتش، آغوش زمخت ریل راهآهن را لمس کند، به سربازانی که نزدیکتر شده بودند، نگاه کرد. سرفهای دردناک سر داد و لبان خونآلودش را به لبخند تلخی، از هم گشود. موفق شده بود، هرگز دستشان به او نرسید! قبل از آن که روی زمین بیفتد، چشمانش را بست و لب زد: - یک... دو... . این آخرین صدای سوت قطار بود و سپس، تاریکی.