رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

Elvira_Eternal

کاربر نودهشتیا
  • ارسال ها

    31
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    5

تمامی موارد ارسال شده توسط Elvira_Eternal

  1. چپتر پنجم _ چند قدمی مرگ چشمانش به درختی افتاد که تنه‌اش نقره‌ای بود و برگ‌هایی داشت که در نور، به سبز زمردی و طلایی می‌درخشیدند. صدای آهسته‌ای از بالا می‌آمد، گویی صدای ساز بادی ملایمی در شاخه‌هایش پنهان شده باشد. الویرا از حرکت ایستاد. یک آن احساس کرد که نگاهش می‌کنند. آرام دور خود چرخید، اما چیزی جز درختان و گیاهان آن اطراف نبود. با این حال، قلبش کمی تندتر می‌زد. "نمی‌دونم کجا هستم، اما باید مسیرم رو پیدا کنم..." با این فکر، راهش را ادامه داد، ذهنش پر از سؤال بود، اما چشمانش باز و دقیق، به دنبال هر نشانه‌ای از اینکه چه چیزی انتظارش را می‌کشد. الویرا به آرامی قدم برمی‌داشت، هنوز درگیر تحلیل آنچه می‌دید بود که ناگهان... صدایی به گوشش رسید. نفس نفس زدن. اما نه از نوع انسانی. خشن‌تر، عمیق‌تر، مثل صدای حیوانی عظیم‌الجثه. سریع ایستاد. چشمانش گسترده شدند و گوش‌هایش تیز. صدا از پشت سر می‌آمد. آرام دور خودش چرخید، اما چیزی ندید... تا این‌که نور خورشید محو شد. سایه‌ای بزرگ، عظیم‌تر از یک انسان عادی، روی زمین افتاد. همه‌چیز ناگهان تاریک‌تر به نظر رسید، و الویرا حس کرد چیزی دارد از پشت، نگاهش می‌کند. نفس گرمی شانه‌اش را لمس کرد. گرمای مرطوب و سنگینی که لرزه بر اندامش انداخت. صدای خرخر و تنفس‌های زمختی که درست پشت گوشش می‌پیچیدند. او آهسته سرش را کمی به عقب چرخاند... اما هنوز نمی‌دید. قلبش کوبنده می‌تپید. قدم آهسته‌ای از پشتش شنیده شد... چیزی داشت خودش را نزدیک‌تر می‌کرد. الویرا از شنیدن صدای نفس‌های سنگین و حس کردن گرمای دم آن موجود، بی‌اراده یک قدم به جلو برداشت. با ترس و دلهره برگشت—و خودش را رو‌به‌رو با موجودی دید که هرگز در زندگی‌اش شبیهش را ندیده بود. جثه‌ای عظیم، پوشیده از موهایی تیره و زمخت، پوزه‌ای دراز و پهن شبیه خرس، و چشمانی همچون دو گوی سرخِ فروزان که مستقیم به او خیره شده بودند. صدای خرخر عمیق و مرموزش فضای جنگل را لرزاند. الویرا نفسش را حبس کرد. قلبش به طرز وحشیانه‌ای می‌کوبید. بدنش نمی‌لرزید، اما ذهنش به‌سرعت در حال تجزیه و تحلیل بود. باید فرار می‌کرد. باید راهی پیدا می‌کرد برای زنده ماندن. هیولا قدم‌به‌قدم به سمت الویرا آمد. او با احتیاط عقب می‌رفت، نگاهش را لحظه‌ای از چشمان درخشان و سرخ آن جانور وحشی برنمی‌داشت. ذهنش به سرعت می‌چرخید، دنبال راهی برای فرار بود، اما تنش از ترس سنگین شده بود. پایش ناخواسته روی شاخه‌ای خشک قرار گرفت و صدای شکستن آن مثل شلیک گلوله‌ای در سکوت جنگل پیچید. حیوان غرشی خفیف کرد، چشمانش تیزتر شد و ناگهان، با خشم پنجه‌ای غول‌آسا را به سوی الویرا پرتاب کرد. ضربه او را به پشت پرتاب کرد و با شدت به زمین انداخت. نفسش بند آمده بود. حالا تنها چیزی که میان او و مرگ فاصله ایجاد کرده بود، چند ثانیه بود. آن موجود بالای سرش ایستاد، عظمت بدنش مثل سایه‌ای تاریک همه‌جا را پوشانده بود. نفس‌های داغ و سنگین جانور روی شانه‌اش می‌خورد و صدای خرخر ترسناکش در گوشش می‌پیچید. چشمان الویرا گشاد شده بود. ترس در مغزش چنگ انداخته بود. تنها چیزی که در ذهنش فریاد زد، یک کلمه بود: «لعنتی...» همچنان که روی زمین دراز کشیده بود، چشم‌هایش به حرکت افتادند و ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد: بخشی از گردن موجود، همانند حلقه ای نه چندان کلفت به دور گردنش، بدون خز بود. تنها پوستی خاک‌آلود و آسیب‌پذیر دیده می‌شد. با دستانی لرزان که تلاش می‌کردند تسلط خود را حفظ کنند، شروع به جست‌وجوی زمین زیر بدنش کرد. انگشتانش با چیزی سخت برخورد کردند—سنگی تقریباً به بزرگی مشت یک انسان. مغزش دوباره شروع به کار کرده بود. با تمام قدرت سنگ را برداشت و آن را محکم به نقطه‌ی بی‌مو روی گردن جانور کوبید. غُرش وحشتناک حیوان فضای جنگل را پر کرد. دست‌هایش را به آسمان برد و از درد به عقب خم شد. الویرا در دلش فریاد زد: «حالا!» بلافاصله از جا برخاست و با هر سرعتی که بدنش اجازه می‌داد، دوید. نفسش بریده‌بریده بود اما نمی‌ایستاد. پشت سرش، صدایی خشمگین بلند شد و هیولا با غرش دیگری، تعقیبش را آغاز کرد. الویرا در دل جنگل می‌دوید، بی‌وقفه، با نفس‌هایی که دیگر به سینه‌اش نمی‌رسیدند. صدای سنگین قدم‌های آن هیولا و غرش‌های تهدیدآمیزش هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. پاهایش دیگر حسی نداشتند. انگار فقط با اراده‌ای کور حرکت می‌کردند، اراده‌ای که فریاد می‌زد: «باید زنده بمونی!» او می‌دانست اگر لحظه‌ای بایستد، کار تمام است. آن پنجه‌ها، همان‌ها که پیش‌تر او را به زمین کوبیده بودند، با یک ضربه می‌توانستند استخوان‌هایش را خورد کنند... البته اگر پیش از آن در آن دهان پر از دندان‌های کشیده و خونی تکه‌تکه نمی‌شد. چشم‌هایش کم‌کم تار می‌شدند، اما نگاهش از مسیر مقابل منحرف نمی‌شد. درختان بیشتر و متراکم‌تر می‌شدند، و گذر از میانشان سخت‌تر. اما برای آن موجود عظیم‌الجثه، حتی محکم‌ترین تنه‌های چوبی هم مثل ساقه‌هایی بی‌اهمیت زیر پنجه‌های خشمش می‌شکستند. غرش‌های جانور با صدای قدم‌های او در هم آمیخته بود و پشت سرش، شکستن درختان یکی پس از دیگری به گوش می‌رسید. ناگهان مسیر پایان یافت. درختانی در هم تنیده، آنقدر فشرده و قطور که راهی برای عبور نمی‌گذاشتند. پاهای الویرا ایستادند. نفس‌زنان، به آن دیوار چوبی نگاه کرد، مشتش را گره کرد و با خشم به تنه‌ی درخت کوبید. زمزمه کرد: -لعنت بهت. صدای نزدیک‌شونده‌ی آن هیولا دوباره طنین انداخت. برگشت. راندارک از میان سایه‌ها بیرون آمد. موهای تنش سیخ شده، دندان‌هایش به‌هم فشرده، و چشمان سرخش از خشم می‌درخشیدند. الویرا قدمی عقب رفت، کمرش به درختان فشرده شد. هیچ‌جا برای فرار نبود. لحظه‌ای کوتاه، همه‌چیز متوقف شد. صدای قلبش در گوشش می‌کوبید. اینجا پایان راهش بود. در جهانی که حتی دلیل بودنش را نمی‌دانست، باید بی‌دفاع و تنها، کشته می‌شد. جانور غرش وحشیانه‌ای سر داد و با چالاکی برخلاف هیبتش، یورش برد. الویرا چشمانش را بست، مشت‌هایش را گره کرد، منتظر ماند... منتظر فرو رفتن دندان‌هایی که قرار بود بدنش را پاره کنند. اما چیزی در آخرین لحظه تغییر کرد. صدایی بلند و تیز، آمرانه در گوشش پیچید: -تکون بخور. و دستانی محکم، او را از جایش کندند و با قدرت به جلو پرتاب کردند.
  2. چپتر چهارم _ جنگل اولدرا او می‌افتاد… با سرعت، اما نه در یک فضای خالی، بلکه میان صداهایی مرموز، نوری محو، و حس گُنگی از چیزی که هنوز نمی‌دانست چیست. سقوطش انگار تمام نمی‌شد، اما ناگهان... سکوت. نرمش. و بوی خاک و گیاهان مرطوب. الویرا آهی کشید و به سختی چشمانش را باز کرد. ابتدا نورهایی مبهم دید—نه نور خورشید، بلکه رنگ‌هایی درخشان که میان شاخه‌ها می‌رقصیدند، انگار نسیم در حال بازی با تکه‌های نور بود. با زحمت نیم‌خیز شد و اطرافش را نگاهی انداخت... و نفسش در سینه حبس شد. درختانی غول‌پیکر، با تنه‌هایی پیچ‌خورده و برگ‌هایی به رنگ‌هایی غیرقابل باور در برابرش قد برافراشته بودند. برگ‌هایی به رنگ آبی کبود، ارغوانی پررنگ، نارنجی درخشان... بعضی از شاخه‌ها نور افشانی می‌کردند، انگار شیره‌ی درخت از جنس نور بود. گل‌هایی با شکوفه‌هایی درشت‌تر از سر انسان، با گلبرگ‌هایی شفاف، در اطرافش روئیده بودند. همه‌چیز، همزمان نفس‌گیر و ناآشنا بود. بوی غریبی در هوا پیچیده بود، چیزی بین بوی رز، خاک باران‌خورده و اندکی فلز. صدای جیرجیرهای غیرعادی از دور دست می‌آمد. انگار این جنگل زنده بود، و در حال تماشای او. الویرا چند لحظه بی‌حرکت ایستاد... بعد به آرامی از جا بلند شد، به یاد گردنبدش افتاد و اطرافش را با احتیاط نگاه کرد....اثری از روباه نقره ای نبود. دستش را روی تنه‌ی یک درخت آبی گذاشت، و در دلش فقط یک جمله تکرار می‌شد: «من... کجام؟» الویرا بازویش را محکم نیشگون گرفت. با پیچیدن درد در دستش، قیافه اش جمع شد. نه، خواب نبود، اما اینجا دقیقاً چه بود؟ «شاید شکاف باعث شده من به بخشی از جنگل بیام که از دید بقیه پنهان بوده.» این فکر کمی عجیب به نظر می‌رسید، اما منطقی‌ترین توجیهی بود که می‌توانست به ذهنش برسد. اما درست همان‌طور که می‌خواست بیشتر به این موضوع فکر کند، ناگهان ذهنش را یک سؤال دیگر پر کرد: «چرا شکاف در بالای سرم نبود؟» او نگاهش را به اطراف دوخت. درختان و بوته‌های عجیب که گویی در حال تماشای او بودند، در هیچ کجای آن فضا هیچ نشانه‌ای از شکاف نمی‌دید. یعنی او دقیقاً از کجا افتاده بود؟ چرا هیچ‌چیز منطقی به نظر نمی‌رسید؟ با این افکار گیج‌کننده، از جایش بلند شد و اطرافش را نگاه کرد. باید حقیقت را پیدا می‌کرد، چرا که احساس می‌کرد در وسط یک کابوس عجیب و غریب گرفتار شده است. درختان درختان درختان... هرکجا که نگاه می‌کرد، تنها درختان با برگ‌هایی به رنگ‌های غیرواقعی و متناقض با جهان خود را می‌دید. آهسته قدم برداشت و از درختی به درخت دیگر، از گیاهی به گیاه دیگر، به امید اینکه شاید نشانه‌ای از خروج پیدا کند. در همین لحظه، صدای ملایمی از دوردست به گوش رسید؛ صدای وزش نسیم که برگ‌ها را در هوا می‌رقصاند. اما... نه، چیزی دیگر بود. در میان آن نسیم، صدای ملایمی به گوشش رسید. انگار از دل آن جنگل زنده، صدای کلمات در حال آمدن به سمتش بود. با قلبی تپنده، گام‌هایش را سریع‌تر کرد و به سمت صدای ناآشنا حرکت کرد. شاید آن صدا می‌توانست راه‌حلی برای پیدا کردن معنای این دنیای غریب باشد. الویرا نفس عمیقی کشید و با احتیاط قدم برداشت. مسیرش را از میان چمن‌زارهای درخشان و بوته‌های نرم و پرزدار پیدا می‌کرد. هرچیزی که می‌دید، هم زیبا بود و هم عجیب. برگ‌هایی به بزرگی یک کف دست انسان از درختی آویزان بودند که به رنگ آبی درخشان می‌درخشیدند. بوته‌هایی که وقتی به آن‌ها نزدیک می‌شد، انگار خودشان کمی عقب می‌رفتند و بعد دوباره در جای خود آرام می‌گرفتند. یک گل بزرگ به رنگ صورتی کم‌رنگ با لکه‌های بنفش که تقریباً هم‌قد خودش بود، به‌آرامی باز و بسته می‌شد، انگار که نفس می‌کشید. الویرا جلوتر رفت تا آن را از نزدیک نگاه کند، ولی وقتی دستش را به سمت گل دراز کرد، به طرز ملایمی پیچ و تاب خورد و چرخید تا از دستش دور شود. -انگار همه‌چیز اینجا زنده‌ست زیر لب زمزمه کرد و ناخودآگاه دستش را روی گردنش کشید. حسی از غریبی و زیبایی با هم در او جریان داشت.
  3. چپتر سوم _ شکاف الویرا چند لحظه مبهوت جای خالی روباه ایستاد و به آن خیره ماند. سپس سرش را به سوی مسیری که روباه رفته بود چرخاند و مثل فنری از جا پرید. با قدم‌هایی تند، راه روباه را در پیش گرفت. از بین درختان گذشت و وارد تاریکی مطلق شد. نور کم‌رنگ ماه فضا را اندکی روشن می‌کرد، الویرا دور و برش را نگاه کرد و قدم‌هایش کند شد. صدای خش‌خش از پشت بوته‌ها آمد، او سریع به آن سمت چرخید. چیزی مثل یک گوله از پشت بوته‌ها جهید و دوباره به سمت درختان رفت. الویرا بی‌درنگ آن را دنبال کرد. صدای خش‌خش و شکستن شاخه‌ها زیر پایش سکوت را می‌شکست. هر چه بیشتر به دل درختان پیش می‌رفت، نور ماه کم‌رنگ‌تر می‌شد و دیدن مسیر دشوارتر. نفس‌نفس‌زنان و خسته، چند قدمی رفت و بعد ایستاد. به یک درخت تکیه داد و نفس عمیقی کشید. الویرا چند ثانیه ایستاد و نفسش را آرام کرد. چشم‌هایش هنوز در تاریکی اطراف می‌گشت که ناگهان همان روباه نقره‌ای را دید؛ خیلی آروم، فقط چند قدم آن‌طرف‌تر، ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد. روبه‌رویش چشم در چشم روباه، حس کرد قلبش تندتر می‌زند. روباه به آرامی برگشت و شروع کرد به دویدن. بدون لحظه‌ای درنگ، الویرا دنبالش دوید. چند لحظه بعد، روباه پشت بوته‌ای پرید و ناپدید شد. الویرا سریع خودش را به آن سمت رساند و پشت بوته‌ها را نگاه کرد، اما خبری از روباه نبود. به جای آن، چیزی عجیب و غیرعادی توجهش را جلب کرد؛ شکافی تاریک و باریک درست کنار درخت، پشت همان بوته‌ها، که انگار داشت محل ورود به دنیایی دیگر را پنهان می‌کرد. الویرا نفس عمیقی کشید، کنار شکاف نشست و کمی خم شد تا بتواند داخلش را بهتر ببیند. تاریکی مطلق بود، انگار یک چاه بی‌انتها جلویش بود. ذهنش پر از سؤال و افکار پراکنده شد. وقتی خواست بلند شود، ناگهان دستش لیز خورد و بدون هشدار، خودش را در حال سقوط در تاریکی یافت.
  4. چپتر دوم _ روباه نقره‌ای الویرا با قدم‌هایی آرام از دوستانش جدا شد و راه خانه را در پیش گرفت. سوز سردی می‌وزید و او بیشتر سرش را در یقه‌ی کت خزدارش فرو ‌برد. ناگهان یاد گردنبند پاره‌شده‌اش افتاد. دستش را در جیب کوچک کیفش فرو برد و گردنبند را بیرون آورد. پلاک نقره‌ای قلب‌شکلی که با سنگ‌های آبی تزئین شده بود، به زنجیری ظریف متصل بود. الویرا دو طرف پلاک را گرفت و مثل کتابی کوچک آن را گشود. تصویری کوچک از چهار نفر نمایان شد: پدر و مادرش، برادرش و خودش، همگی با لبخند. به گفته‌ی مادرش، این گردنبند نسل به نسل در خانواده‌شان منتقل شده بود و حالا، هدیه‌ی تولد پانزده‌سالگی‌اش، به تعمیر نیاز داشت. الویرا گردنبند را بست و آن را در مشت فشرد. باید هرچه زودتر درستش می‌کرد—و دیگر هرگز آن را سرِ کار نمی‌انداخت. بعد از کمی پیاده‌روی، به پارک جنگلی رسید که همیشه از کنار آن می‌گذشت. هوا سرد بود، اما دلش می‌خواست کمی در بین درختان قدم بزند، پس مسیرش را کج کرد و وارد پارک شد. فضای پارک کمی تاریک بود. با این‌ حال، وقتی چند کودک و بزرگسال را در آن دید، به راهش ادامه داد. از کنار درختان بی‌برگ و بوته‌های خشک گذشت. کم‌کم همان نور ناچیز هم محو می‌شد، و چراغ‌های خیابان با آن روشنایی‌های ضعیف‌شان، غایب بودند. الویرا قدم‌هایش را با احتیاط برمی‌داشت که ناگهان چیزی به پایش برخورد کرد، تعادلش را به هم زد و محکم به زمین انداخت. گیج و مبهوت، نگاهش را بالا آورد. اطرافش را بررسی کرد و با ناباوری روباه کوچکی را دید—نقره‌ای‌رنگ، ایستاده در چند قدمی‌اش. حیرت‌زده، در همان حال به آن زل زد. روباه؟ آن هم در وسط شهر؟ باد ملایمی می‌وزید و موهای نقره‌ای آن موجود را به نرمی تکان می‌داد. بی‌شک زیباترین روباهی بود که الویرا در تمام عمرش دیده بود—انگار از دل یک کتاب جادویی بیرون پریده باشد. روباه هم خیره به او نگاه می‌کرد. چند ثانیه بعد، الویرا بالاخره حرکت کرد. -آخ... بدون اینکه نگاهش را از آن موجود عجیب بردارد، با قیافه جمع شده از درد روی زانوهایش نشست. روباه با تردید، یک قدم جلو گذاشت، سپس چند قدم کوتاه برداشت. بعد پوزه‌اش را به زمین نزدیک کرد، چیزی را به دهان گرفت و دوباره به او خیره شد. الویرا نگاهش را پایین انداخت—گردنبند خانوادگی‌اش، در دهان روباه، زیر نور ماه برق می‌زد. پیش از آن‌که فرصتی برای واکنش داشته باشد، روباه جهید و در میان درختان ناپدید شد. -گردنبندم؟
  5. چپتر اول _ پایان ساعات کاری سروصدای برهم خوردن کاغذها و کلیدهای کیبورد، همراه با گفت‌وگوی اعضای بخش، فضای شرکت را سنگین کرده بود. -خانم ارنل؟ سرش را از روی برگه‌ها بلند کرد و نگاهش روی مرد اتو کشیده و عینکی ثابت ماند: -می‌تونم کمکتون کنم؟ -در مورد پیشنهاد طرحی که امروز ارائه دادید. در حالی که نگاهش هنوز روی مرد متمرکز بود، از جا بلند شد: -مشکلی پیش اومده؟ مرد لبخندی زد و ملایم‌تر ادامه داد: -فقط می‌خواستم بگم فوق‌العاده بود. شما خیلی دقیق منافع مجموعه رو در نظر گرفتید و نقاط ضعف و قوت رو به‌خوبی بیان کردید. چشم‌هایش معذب به کناری چرخید: -ممنون از تعریفتون، ولی اون‌قدرا هم عالی نبود، چون در نهایت رد شد. -خب، خیلی از ایده‌های ارزشمند در ابتدا تأیید نمی‌شن. خیلی‌هاشون چندبار شکست خوردن تا بالاخره موفق شدن. نگاهش دوباره روی مرد مقابلش نشست؛ این‌بار ایان با لبخند، دستش را به سمت او دراز کرده بود: -ایان هالتون¹. مشتاقم اطلاعات بیشتری در مورد طرحتون با من به اشتراک بذارید. ایان هالتون... حالا شناختش. مدیر توسعه‌ی کسب‌و‌کاری که شرکت‌شون به‌تازگی با مجموعه آن‌ها قرارداد بسته بود. لبخندی به لب آورد و دست او را فشرد: -الویرا ارنل². از آشنایی باهاتون خوشبختم، جناب هالتون. ایان متقابل دستش را فشرد و کارتی از جیبش بیرون آورد، محترمانه به سمت او گرفت: -همچنین. همون‌طور که عرض کردم، مایلم بیشتر در مورد طرحتون بدونم. البته اگر موافق باشید. الویرا، کمی گیج، کارت را گرفت. کارت آبی‌رنگی با نام برجسته‌ی شرکت روی آن و شماره تماس و نام ایان هالتون در پشتش. با اینکه اعضای شرکت خودش، طرحش را رد کرده بودند؛ اما او... ایان هالتون می‌خواست بیشتر بداند. چرا؟ طرحی که رد شده بود، چطور برای او جالب به نظر رسیده بود؟ لب‌هایش را کمی روی هم فشرد: -راستش... -الویرا؟ به سمت صدا برگشت. دختری با فرم رسمی و دستمال‌گردن سرمه‌ای که دو سر آن روی کت مشکی‌اش افتاده بود، به سمت او می‌آمد. -من ترتیب بقیه کارها رو دادم، دیگه می‌تونیم بریم. نگاهش روی ایان ثابت شد. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که ایان دستش را به سمت او دراز کرد و احوالپرسی رد و بدل شد: -ایان هالتون هستم. -ابیگیل دوراسی³. خوشبختم. ایان لبخندی به ابیگیل زد و سپس رو به الویرا گفت: -امیدوارم بتونیم این بحث رو ادامه بدیم. من منتظر تماستون هستم. و با خداحافظی کوتاهی، از آن‌ها فاصله گرفت. الویرا به سمت میزش برگشت و برگه‌ها را مرتب کرد. -اون مدیر توسعه‌ی شرکت طرف قراردادمون نبود؟ در حالی که پوشه‌ها را جمع می‌کرد، پاسخ داد: -چرا، خودش بود. -چی می‌خواست؟ -ظاهراً از طرحم خوشش اومده. الویرا کیفش را برداشت و روی شانه‌اش انداخت. پوشه‌ی بایگانی را هم در دست گرفت و رو به ابیگیل گفت: -چند دقیقه منتظر بمون تا اینا رو تو قفسه بذارم. الان برمی‌گردم. منتظر جواب ابیگیل نماند و به سمت اتاق بایگانی قدم برداشت. وارد اتاق شد و به‌سمت قفسه‌ی مورد نظر رفت. طبقه‌ی دوم از پایین، جای پوشه‌یی بود که در دست داشت. الویرا روی زانو نشست و جا برای پوشه باز کرد. -چقدر شلوغه. همان‌طور که مشغول جا به‌جایی بود، زنجیر بلند گردنبندش به لبه‌ی قفسه گیر کرد. هم‌زمان پوشه‌ی سنگین گزارش‌ها از دستش سر خورد. تلاش کرد آن را بگیرد، اما با تکان ناگهانی، زنجیر پاره شد و گردنبند روی برگه‌های پخش‌شده افتاد. با حرص دستی به موهایش کشید: -لعنت بهش. خم شد و گردنبند را برداشت. -نباید سرکار می‌انداختمش. گردنبند را در کیفش گذاشت و مشغول جمع کردن افتضاحی شد که به بار آمده بود. بعد از جا دادن برگه‌ها در پوشه و گذاشتنش در طبقه‌ی مربوط، دستی به گردنش کشید. امیدوار بود مدیر بخش سراغ پوشه نرود، چون ترتیب گزارش‌ها به هم ریخته بود و او مجبور بود هفته‌ی بعد دوباره همه را مرتب کند. نگاهی به ساعتش انداخت. عقربه‌ی کوچک، ساعت ۸ شب را نشان می‌داد. الویرا می‌دانست همین حالا هم دیر شده. این اضافه‌کاری‌ها کم‌کم داشتند خسته‌کننده می‌شدند. امروز، دفاع از طرحش به‌اندازه کافی انرژی‌بر بود؛ حتی فرصت نکرده بود با لکس و ابیگیل در کافه‌تریا ناهار بخورد. با یادآوری اینکه ابیگیل بیرون منتظرش است، دستی به لباسش کشید و از اتاق بیرون رفت. هوای زمستانی، استخوان‌سوز بود. چراغ‌های خیابان کم‌رمق روشن شده بودند. الویرا شال‌گردنش را مرتب دور گردنش پیچید و دستی برای ابیگیل و لکس تکان داد: -آخر هفته‌ی خوبی داشته باشید، می‌بینمتون. لکس⁴ و ابیگیل لبخند زدند و متقابلاً دست تکان دادند. ابیگیل کمی صدایش را بالا برد: -تو هم همین‌طور. مراقب خودت باش. _____ 1. Ian Halton 2. Elvira Ernel 3. Abigail doracy 4. Lex
  6. نام رمان: الویرا ارنل(میان نور و خلا) نام نویسنده: حدیث اژدری ژانر: روان‌شناختی _ تخیلی _ عاشقانه خلاصه رمان: همه چیز برایش مثل دیگران بود، یا دست‌کم تا آن روز چنین می‌پنداشت. وقتی سرنوشت، بی‌هشدار، او را از خانه و خانواده به جهانی بیگانه پرتاب کرد. دنیایی آغشته به خون، سیاست و جادو؛ جهانی بی‌رحم و بی‌مرز. آنجا که احساس غریبه بودن، سایه‌به‌سایه‌اش بود... اما بیداری نیرویی درونش، تعادل جهان را برهم زد. حال باید انتخاب کند: سرنوشت را رام کند، یا با آن به سوی ناشناخته‌ها قدم بگذارد. مقدمه: مرز میان نور و خلا، نازک‌تر از تار مویی‌ست. نور پر تلألو و بی رحم است و خلأ تو را می‌بلعد. زیستن میان این دو، گویی ایستادن بر لبه‌ی زندگی‌ست. با کوچک‌ترین لغزش، در گذشته سقوط می‌کنی؛ اما جرئت رفتن به‌ سوی آینده را هم نداری. همچون گلی که در تاریکی شکفته و با نور می‌سوزد و محو می‌شود. اما شاید راه رسیدن به نور، گذر از تاریکی باشد. اکنون زمان انتخاب است. بایستی یا سقوط کنی؟ ناظر: @sarahp
×
×
  • ایجاد مورد جدید...