donya ارسال شده در جولای 6 اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 6 (ویرایش شده) 📘 نبض مرگ | دنیـا ✍️ نویسنده: دنیا 📚 ژانر: علمیتخیلی، اکشن، عاشقانه، روانشناختی 🔞 سطح سنی: +۱۶ ⏰️ساعت پارتگذاری: نامعلوم 📝 معرفی: در دنیایی که گفتنِ یک اسم سختتر از صدور حکم کشتن است، بیدار شدن یعنی بازگشت به میدان. دستهایی که به جنایت خو گرفتهاند، حالا در جستوجوی چیزی ناشناختهاند، رهایی، شاید هم بخشش، اما بعضی زخمها درمان نمیخواهند، فقط عمق بیشتری میطلبند. در هیاهوی خیانت، دستورها و سکوت گلولهها هر فرار شکل تازهای از تعقیب است و قلبهایی که سالها با بوی باروت تپیدهاند، نمیدانند آیا هنوز حق دارند بتپند یا نه؟ در دنیایی فرو پاشیده، جایی میان مرگ و خاطره، دختری تلاش میکند خودش را از تاریکی نجات دهد. او باید با ذهنش، گذشتهاش و نیرویی که درونش زمزمه میکند روبهرو شود. در مسیری که هیچکس از انتهایش خبر ندارد، آیا زنده خواهد ماند؟ یا نبض مرگ بالاخره او را خاموش خواهد کرد؟ نبض مرگ گاهی تنها صداییست که میشنوی، صدای زنده ماندن. ناظر: @Nasim.M ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 12 (ویرایش شده) پارت بیستوچهار دیگه نتونستم اون بغض لعنتی ترکید. اشکی بیصدا روی گونم چکید. بعدی هم دنبالش اومد و من با تمام وجود باور کرده بودم که این زن دروغ نمیگه. کاش دروغ بود. یادم نمیاومد. از خودم متنفر بودم. چرا هیچچیز یادم نمیاومد؟ کنارم، دو زانو روی زمین نشست. دستانم را گرفت. حدس زدن اینکه چشمانش پر اشک بود سخت نبود. صدایش میلرزید: - وقتی دیدم یکی از سربازا داره به سمتت میاد، دستتو گرفتم، بلندت کردم، اما تو با دستای کوچکت بازوی بابات رو بغل کردی و فریاد زدیبابا بیدار شو! دارن منو میبرن! بابا پاشو بریم پیش مامان! با اون جثهی کوچکت سعی داشتی بابات رو بلند کنی مدام گریه میکردی. سربازا با زور از بغلش جدا کردنت. من بغل گرفتمت. آیما تو چند هفته فقط گریه میکردی. با چشمان اشکی نگاهش کردم. نه، حقیقت نداشت. نه، امکان نداشت. اشکهایم را پاک کردم، اما دوباره گونههایم خیس شد. دوباره پاکشان کردم. باز برگشتند. دیگر کنترلش دست من نبود. انگار قلبم منطقی نمیفهمید. - بعد فهمیدیم اون پروژهای که داشتیم روش کار میکردیم، نه برای نجات انسانیت بود، نه هیچی. یه پروژهی شیطانی بود. اونا برای همین فرار کرده بودن. همه استعفا دادیم. اما استعفای هیچکس پذیرفته نشد. ما هم تصمیم گرفتیم پروژه رو تغییر بدیم. میا لحظهای مکث نمیکرد، در حالی که من براس هضم این همه واقعیت به زمان زیادی نیاز داشتم. - هیچکس دیگه روی اون پروژه کار نکرد. تا اینکه لغو شد و از بایگانی هم حذفش کردن. سرش پایین بود.او از من شرمنده بود. من از سرنوشتم و شاید سرنوشت هم از ما شرمنده بود. - میا... سرش را بالا آورد. چشمانش از اشک برق میزد. - من چرا هیچی یادم نمیاد؟ میا آرام دستم را نوازش کرد و گفت: - بعد از اون روزهای سخت، ده سالگیت بود که یه شب رفتی پشتبوم. پیدات کردم. تو راه برگشت، پاهات دیگه توان نداشت. از پلهها افتادی. از اون روز به بعد دیگه چیزی یادت نیومد. نمیخواستم دوباره بهت بگم. نمیخواستم اون درد و ترس برگرده. خیره شدم به دستانم. یه جای کار میلنگید، چرا که تنها کسی که فراموشی داشت، من نبودم. چشمانم میسوخت. پف کرده بود. رگها از کار افتاده بودند. بدنم سست شده بود. جُرئت نداشتم بپرسم. از جوابش میترسیدم. - بعد اینکه فرار کردن، دیگه خبری ازشون نشد؟ - تقریباً دو ماه بعد، پیداشون کردن. جایی که پنهان شده بودن متروکه بود. ریخته بود رو سرشون. دنیای من هم ریخت. دنیای من سالها بود که ویران شده بود. اما حالا فقط خاکسترش مونده بود. باید گوشهامو از این چیزا تمیز میکردم. باید دوباره از پلهها قل میخوردم تا حافظهم پاک بشه. کاش مادرم فقط همون مادری بود که توی تصوراتم ساخته بودم. بهسختی بلند شدم. میا هم ایستاد. روبهروم آمد و گفت: - آیما اینا رو گفتم که دیگه گول هیچکس رو نخوری. الان اونو به من بده. و به دفترچهای که توی جیب سویشرتم بود اشاره کرد. از کجا میدونست؟ مات مانده بودم. تردید داشتم. از یه طرف میدونستم دروغ نمیگه، از یه طرف حس میکردم نباید به اویی که همیشه کنارم بود، اعتماد کنم. دستم را آرام در جیبم بردم، دفترچهی مشکی را بیرون کشیدم و با تردید بهش دادم. دفترچه را روی میز گذاشت و گفت: - خوبه حالا برو یهکم استراحت کن. فقط روی مأموریتهات تمرکز کن. نمیتوانستم ان را له میا بدم. باید ان را میگرفتم. نمیدانستم چه کاری بکنم. یک قدم برداشتم که فشارم افتاد. روی صندلی افتادم. میا هول شد، به سمتم آمد. دستش را روی پیشانیام گذاشت. - چی شد؟ الان که خوب بودی. دستش را کنار زدم. با صدایی گرفته و ضعیف گفتم: - میشه، یه لیوان آب بهم بدی؟ ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 12 (ویرایش شده) پارت بیست و پنجم سری تکان داد و به پارچ آب خالی روی میز نگاه کرد و آشفته گفت: - الان برات میارم. و به سرعت از اتاق خارج شد. بدون لحظهاب معطلی بلند شدم، دفترچه را از روی میز برداشتم. بازش کردم و کاغذهایش را دستهدسته میکندم، تقریبا دفترچه از نصف پاره میشد، اما میتوانستم نوشتهها را بخوانم. چند صفحه کنده بودم که صدای قدمهایش را شنیدم. دفترچه را بستم و کاغذها را توی جیبم چپاندم. روی صندلی نشستم، که آب معدنی بهدست، وارد اتاق شد و بطری را سمتم گرفت. با یک ضرب سر کشیدم. با یک نفس کل را تمام کردم و بطری خالی را روی میز گذاشتم، منتظر هیچ جملهای از طرف میا نماندم، بلند شدم و به سمت در رفتم. لحظهی خروج دیدم که میخواهد حرف بزند، اما سریع از اتاق خارج شدم. راه اتاقم را در پیش گرفتم. وارد اتاق شدم. خسته بودم. چشمهایم باز نمیشدن. شدیداً به خواب نیاز داشتم. میخواستم کاغذها رو بخونم، ولی پلکهایم سنگین بودن. نمیخواستم هیچ حرفی را دیگر بشنوم. مدام ذهنم رو ازش دور میکردم. اما انگار فرار کردن از افکار ناممکن بود. روی تخت دراز کشیدم. چشمهامو بستم. فقط چند دقیقه باید تبشون بیاد پایین، بعد میخونمشون، اما دیگه نشد که چشمهایم باز شن. در خولب و بیداری معلق شدم، نه جرعت باز کردنشان را داشتم، نه جرعت خوابیدن. *** صبح روز جشن با صدای در که یک دقیقه هم قطع نمیشد، به اجبار پتو را از روی سرم کنار زدم و به سمت در رفتم. در را باز کردم. سارا و سونیا پشت در بودن. سونیا گفت: - اصلاً میدونی چهات شده؟ یه روزه از این اتاق کوفتی بیرون نیومدی، حالا هم در رو باز نمیکنی! بیخیالشون شدم. برگشتم، دوباره روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم. سارا با هیجان پتو را کنار زد و گفت: - امروز جشنه، پاشو! اما من تصمیمم را گرفته بودم، فراموش میکردم شاید بهتر بود، همه چیز را همهی حقیقتهایی که بر صورتم کوبیده بودند را فراموش کنم. پتو را دوباره روی سرم کشیدم و گفتم: - من نمیام، بهتون خوش بگذره. سارا گفت: - بدون تو که نمیشه! اگه تو و اون اخمهات نباشین، ما که نمیتونیم خوش بگذرونیم. سونیا با صدایی جدی که توش نگرانی مشخص بود، گفت: - چی شده؟ ما اونقدری همدیگه رو میشناختیم که از لحن حرف، حالوروزی طرفو بفهمیم. سرجام خشکم زد. دو روز بود به موهام شونه نزده بودم، گره خورده بودن. صورتم پف کرده بود. - چیزی نشده. - دروغ میگی. ولی چون میدونم هرچقدرم اصرار کنم نمیگی، نمیپرسم. اون منو خوب میشناخت، شاید بهتر از خودم. سارا گفت: - تو چند روزه همین سویشرت رو پوشیدی. بابا بوش خفهمون کرد، برو حموم. سویشرت رو گرفتم و به سمت بینیم بردم، ولی بویی حس نکردم. سارا از بازوم گرفت و بلندم کرد. - بابا امروز جشنه، یهکم به خودت برس. از پشت، منو به سمت حموم هل داد. نمیخواستم امشب در ان جشن حضور داشته باشم. نمیخواستم چیزی رو بفهمم که ازش میترسیدم، به سمت حموم پرتَم کرد، در رو محکم بست. دستگیره رو گرفتم، از پشت در با صدای بلند گفتم: - حموم میکنم، اما نمیام! و هر دو همزمان از بیرون اتاق گفتن: - خفه شو! شیر دوش رو باز کردم. جلوی آینه ایستاده بودم. روی صورتم دست کشیدم. زخمش خوب شده بود، فقط یه رد خیلی کوچیک مونده بود. این زخمها همشون یک یادگاری از یک قربانی بودن. من اگر میخواستم روزی همه چیز را فراموش کنم، این زخمها را باید چه میکردم؟ موهام رو حولهپیچ کرده بودم. روی تخت نشسته بودم که در باز شد. متعجب به سمت در نگاه کردم. سارا رگال لباسها رو به داخل هل داد و خودش رو کنارم روی تخت انداخت. - مُردم از دست لجبازیات. سرد نگاهش کردم. - باید دزدی رو کنار بذاری. روی تخت نیمخیز شد، چشماش گرد شده بودن. متعجب گفت: - نـدزدیدیم، رئیس برای همه فرستاده! منظورش لباسها بود، اما من در مورد دری حرف میزدم که همیشه بدون اینکه من بازش کنم واردص میشد. بیخیال توی چشماش زل زدم. فهمید چی میگم. خندید و گفت: - خب چیکار کنم؟ باید بیشتر مواظب کارت اتاقت باشی. بلند شدم، جلوی آینه ایستادم، حالت متفکر به خودم گرفتم و گفتم: - تو اتاق خودم مواظب دزدهای اطرافم باشم؟ بعد از مکث کوتاهی، جواب خودم رو دادم: - دیگه دور و برم نبینمت. روی تخت چهارزانو نشست و با صدای جیغجیغوش فریاد زد: - هی! پوزخند زدم. رفتم سمت لباسها. دستم رو روی پارچههای نرمشون کشیدم و گفتم: - گفتم که نمیام. - تو اشتباه کردی، باید بیای. برم؟ نرم؟ نمیدونستم باید چی کار کنم. من از روبهرو شدن با حقیقت میترسیدم. از به حقیقت پیوستن خیلی چیزا میترسیدم. باید روبهرو میشدم؟ اگه میشدم، بعدش چی؟ من توی اون تونلهای تاریکِ کودکیام گم شده بودم. نوری میدیدم، ولی از قدم گذاشتن سمتش میترسیدم. چون قدم بعدیام رو توی تاریکی نمیدیدم. اما نمیتونستم همینجا وایستم. تا کی؟ باید حرکت میکردم، حتی اگه تهش مرگ بود. - حالا بهش فکر میکنم. - فکر کردن لازم نیست، میای. کلی هم خوشگل میشی. پوزخند زدم. سرم رو از پشت رگال لباس بیرون آوردم، نگاهش کردم. ایستاده بود. برگشتم سمتش. - ممنونم، سارا. دوباره به لبلسها چشم دوختم سکوتش را که دیدم، دوباره بلند شدم. خشکش زده بود. چشماش گرد شده بودن، دهنش باز مونده بود. - خوبی؟ انگشت اشارهش رو سمتم گرفت. با صدای لرزون گفت: - تـ... تو... چی گفتی؟ از تشکر کردنم شوکه شده بود. پایین اومدم که یهو به سمت در دوید. با صدای بلند فریاد زد: - سونیا آیما دیوونه شدههه! صدای جیغهاش از راهرو هم میاومد: - حالش خوب نیست! نیشخندی زدم، این دختر خودِ دیوونهست. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 13 (ویرایش شده) پارت بیست و ششم چند دقیقه بعد در حال انتخاب لباس بودم که در با ضرب شدیدی باز شد و به دیوار خورد. صدای برخوردش بد و خشونتآمیز بود. سونیا و سارا با عجله وارد اتاق شدند. تمام مدت فقط با چشمان گرد و دهان نیمهباز، نگاهشون میکردم. سونیا بهسرعت سمت من اومد، دستش رو روی پیشونیم گذاشت و با نگرانی گفت: - خوبی؟ چت شده؟ تازه متوجه ماجرا شدم. دست سونیا رو پس زدم و از روی شونهش، سرد و بیتفاوت، به سارا که کنار در ایستاده بود زل زدم. سونیا برگشت سمت سارا، اخماش تو هم بود. - باز منو سر کار گذاشتی؟! سارا که دنبال راه فرار بود، با لکنت گفت: - نـ...نه! ایـ... اینبار جدی میگم! سونیا با حرص دستهاش رو روی پهلوهاش گذاشت و چند قدم بهش نزدیک شد، بعد با غُر بلندی گفت: - چی رو جدی میگی؟ سالمه دیگه! سارا با ترس گفت: - ولی ازم تشکر کرد! به نظرت این طبیعیه؟ سونیا برگشت سمت من. متعجب، ناباور، انگار او هم قبولش نداشت. - جدی میگه؟ آروم سر تکون دادم. سونیا به سمت سارا رفت، دستش رو روی شونهش گذاشت، چند ضربهای هم با نیت همدردی زد و با غم مصنوعی گفت: - نگران نباش، درستش میکنیم. اگه ذهنم انقدر آشفته نبود، شاید میخندیدم. اما توی اون لحظه، حتی خندیدن هم ازم برنمیومد. سونیا و سارا شونه به شونه از اتاق بیرون رفتن. روی تخت نشستم، دستهام رو روی صورتم گذاشتم. من از چیزهایی که باید باهاشون روبهرو میشدم، وحشت داشتم. من غرق شده بودم و هیچ تلاشی برای نجات نمیکردم. من تسلیم موجهای سنگین کابوسهای شبانهم شده بودم. من اون کابوسها رو پذیرفته بودم. و حالا پا گذاشتن به بیرون از مرزها، بیرون از خط قرمزهای ذهنم، داشت خفهم میکرد. ساعت ۷:۳۸ شب قبل از جشن مقابل آینه ایستاده بودم. خیره به چشمایی که از همیشه خمارتر بودن. خط چشم تیز و کشیده، برق پشت پلکهام، اون گیرایی لعنتی. موهامو بالا بسته بودم، سفت، محکم. برای اولینبار جلوی موهامو چتریِ پردهای زده بودم. بر خلاف تصوراتم، به صورت لاغر و استخوانیام میآمد. لباسی بلند، از جنس ساتن، به رنگ مشکی با چاکی بلند. یقهای به شکل هفت و آستین بلند که با هر حرکتش پارچه نرم و روان بر اطرافش میرقصید. کفشهای پاشنه بلند دهسانتی تکبندم رو پوشیدم. رژ قرمز تیرهم رو آروم و دقیق روی لبم کشیدم. رنگ قرمز روی مشکی یه جذابیت کشنده داشت. کت چرمیم رو برداشتم، سوئیچ ماشین محبوبم رو گرفتم و از اتاق زدم بیرون. به سمت آسانسور رفتم. جلوش، سارا و سونیا شیک و آماده ایستاده بودن. سارا یه پیراهن بنددار کوتاه و پفدار به رنگ چشمهاش پوشیده بود. موهاش رو فر کرده و روی شونههاش ریخته بود. خط چشم آبی و رژ صورتی کمرنگش ان معصومیتش رو بیشتر میکرد. سونیا لباسی بلند با چاک کوتاهی از پشت پوشیده بود، به رنگ چشمانش که حس وقار و ظرافتش را دو چندان میکرد. خط چشم کوتاه و رژ قهوهای تیرهش، صورتش رو جدیتر از همیشه کرده بود. موهای نارنجیش برخلاف همیشه صاف بودن، زیر نور میدرخشیدن. صدای پاشنهی کفشهام نگاهشون رو سمت من کشوند. کنارشون ایستادم. سونیا با شیطنت گفت: - امشب عجب غوغایی به پا میکنی! نیشخند زدم. به سارا نگاه کردم. توی همون لحظه، صورتش رو چرخوند و دست به سینه شد. - چی شده؟ با حرص، دستهاش رو باز کرد و گفت: - چرا اینقدر خوشگل کردی؟! - خودت گفتی خوشگل کنم. - اینهمه؟! - نگران نباش، من هنوزم وحشیام. هردو خندیدن. معلوم بود فقط داشتن مزه میپروندن. - حتی نمیتونی به گرد پامم برسی. پوزخند زدم. وارد آسانسور شدم. سونیا دکمهی پارکینگ رو زد. - شماها با هم میرین؟ سونیا گفت: - آره، تو با مروارید میای؟ سر تکون دادم. آسانسور ایستاد. اونا به سمت بیامو ایکسدو سفید سارا رفتن. و اما من به سمت انتهای پارکینگ رفتم و جلوی مروارید ایستادم.تنها چیزی که الان حال منو خوب میکرد، رانندگی بود. سوئیچ رو درآوردم. قفل ماشین رو باز کردم. به سمت صندلی راننده رفتم. دستم رو گذاشتم روی سقف ماشین. چند ثانیه فقط بهش زل زدم. - سلام، مروارید سیاه من. ویرایش شده در سِپتامبر 2 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 13 (ویرایش شده) پارت بیست و هفتم پوزخندی زدم و روی صندلی نشستم. مروارید سیاهم را روشن کردم. روی فرمانش طرح لوگوی بوگاتی چشم میزد؛ بوگاتی شیرون مشکیِ جذابم که حتی نگاهش هم گیرا بود. سارا و سونیا رفته بودند. گاز دادم و قبل از بسته شدن درها از پارکینگ خارج شدم. پایم را روی گاز گذاشتم و تا آخر فشار دادم. با سرعت دویست کیلومتر در ساعت در خیابانهای نیویورک از میان ماشینها لایی میکشیدم. از دور ثانیهشمار چراغ قرمز را دیدم که روی ده ثانیه بود. نیشخندی زدم و پایم را بیشتر روی گاز فشار دادم و به سرعت از چراغ قرمز گذشتم. بیاموای که در حال عبور از چهارراه بود، با ترمز شدید توقف کرد. لحظهی آخر از کنار هم رد شدیم. شاید چراغ قرمز شده بود، شاید هم نه، نمیدانم. مسیر نیم ساعته رو پانزده دقیقه طول کشید تا به ویلای جشن برسم. از داخل ماشین به ورودی ویلا خیره شدم. کلاسیک و شیک بود. در مسیر ورودی چندین پله به سمت درهای اصلی بود که روی آنها فرش قرمزی پهن کرده بودند. از پلهها تا سرتاسر ورودی، مجسمههایی از فرشتههای در حال پرواز و فرشتههایی که ترازوی عدالت در دست داشتند، چیده شده بود. دورتادور ورودی خبرنگارها ایستاده بودند و از هر کسی که وارد جشن میشد عکس میگرفتند. فلشهای دوربینهایشان حتی درون ماشین هم آزاردهنده بود. از مروارید سیاه پیاده شدم. خاموشش نکردم. دنبالهی لباسم را به دست گرفتم، ماشین را دور زدم و سوییچ را به سمت پیشکارِ پارکینگ پرت کردم. برخلاف بقیه جلوی فلشها ژست نگرفتم و مستقیم از پلهها بالا رفتم. بعد از تأیید دعوتنامه، وارد مهمانی شدم. قبل از ورود یکی از خدمتکارها کتم را گرفت و در کمد کنار ورودی گذاشت. داخل ویلا، همان پلههایی که بالا آمده بودیم، به طبقهی پایین ختم میشد. فضایی شیک و باکلاس که در بدو ورود لوستری به اندازهی کل سالن توجه را جلب میکرد. سالنی بزرگ با چندین میز گرد ایستاده و جایگاه سخنرانیای که پشت آن، یک تیوی بزرگ با لوگوی کهکشانیشکل پایگاه که ستارهها درونش در حال چرخش بودند، خودنمایی میکرد. خدمتکارهایی با لباسهای یکسان به رنگ سفید و مشکی، در میان جمعیت در حال سرو نوشیدنی بودند. از پلهها پایین رفتم. در میان جمعیت، دکتر و میا را کنار مردی دیدم که ایستاده بودند. به سمت یکی از میزهای خالیِ گوشهی سالن رفتم و پشتش ایستادم. سارا و سونیا هنوز نرسیده بودند. از روی سینیای که خدمتکار مقابلم گرفته بود، نوشیدنی قرمزرنگی برداشتم و جرعهای نوشیدم. توجهم به سارا و سونیا جلب شد که تازه وارد جشن میشدند. سارا متعجب در حالی که اخم کرده بود گفت: ــ مگه تو بعد ما از پارکینگ خارج نشدی؟ چطوری زودتر از ما رسیدی؟ نیشخندی زدم که سونیا گفت: - با ملکهی سریع و خشن آشنات میکنم! تو هنوز نشناختیش؟ سارا خندهای کرد و گفت: - راست میگی! یادم رفته بود با عزرائیل قرارداد داره. هر دو خندیدند. به سمت مردی که کنار میا ایستاده بود نگاه چرخاندم؛ مردی با قد متوسط حدوداً پنجاه ساله با کتوشلوار خاکی خوشدوخت. حسابی خوشخنده بود و مدام لبخند میزد. سونیا را صدا زدم و در حالی که خیرهی آن مرد بودم، پرسیدم: - اونو میشناسی؟ به سونیا برگشتم؛ خیرهاش بود. شانههایش را بالا انداخت و جدی گفت: - نه، نمیشناسم. از نوشیدنیام جرعهای دیگر خوردم که سارا در حالی که چشمهایش برق میزد و صدایش نازک شده بود، گفت: - دخترا کسی که قراره باهاش برقصم رو پیدا کردم! نگاهش را دنبال کردم و به دو مردی که از پلهها پایین میآمدند چشم دوختم. با توجه بیشتر کفنزاده رو شناختم. پر از تمسخر گفتم: - با کفنزاده؟ سری بهعلامت تأیید تکان داد. کتوشلوار مشکی به تن داشت. مردی که پشت سرش حرکت میکرد، ناشناس، بور و جوانتر بود. شاید کمتر از بیست سال. کتوشلوار سورمهای پوشیده بود. سونیا رو به سارا گفت: - کفنزاده اینجا خواهان زیادی داره، به تو نمیرسه. سارا اداش را درآورد و حرصدرآر گفت: - من از همه خوشگلترم! - بیخیال، زادهی کفنه دیگه بزرگش نکنین! سارا بیخیال برگشت و مشغول بحث با سونیا شد که قراره با چه کسی برقصه. من اما حتی لحظهای هم چشم از آن دو برنمیداشتم. تمام حرکاتشان را تحلیل میکردم؛ طرز راهرفتنشان، حالت نگاهشان. کفنزاده دست در جیبش داشت؛ انگار که اعتماد به جای خون در رگهایش میدوید. به خودش میبالید. از پلهها پایین آمدند و به سمت همان مرد خاکیپوش رفتند. کفنزاده هنگام دستدادن، دکمهی کتاش را به نشانهی احترام بست. نمیخندید؛ همیشه همان نیشخندِ ترسناک و رو اعصاب را روی لب داشت، که نیمی از دندانهای مرواریدیشکلش را نشان میداد. مدتی گذشته بود. سونیا در حال چرخزدن در سالن و سارا در حال تلاش برای جلب توجه کفنزاده بود؛ مدام از کنار میزش رد میشد و لبخندهای زیبا و خواستنی به او میزد. اما او انگار نه انگار. اصلاً نگاهش هم نمیکرد. تنها، پشت میز ایستاده و خیرهی لیوان در دستم بودم که حضور کسی را کنار خودم حس کردم. چشم چرخاندم. میا را دیدم که گفت: - چرا تنها اینجایی؟ - مشکلی ندارم، میدونی که همیشه خواستار تنهاییام. دستم را گرفت، خیرهی صورتم شد و گفت: - همچین شبی نباید تنها باشی. به راه افتاد و دستم را کشید. بیاختیار دنبالش شدم. - میخوام با یکی آشنات کنم. ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 13 (ویرایش شده) پارت بیست و هشتم به سمت میزشان رفت. دور میز آن مرد خاکیپوش، دکتر، کفنزاده و آن پسر جوان ایستاده بودند. کنار مرد ایستاد و رو به او گفت: - میخواستم با یکی آشناتون کنم. مرد نگاهی گذرا به من انداخت، سپس خیرهی میا شد. لبخندی زد. میا به من اشاره کرد و گفت: - این آیماست، ملکهی تاریکی ما. مرد قهقههای زد که اصلاً نفهمیدم برای چه بود، بعد به سمتم چرخید و گفت: - پس تویی ملکهی تاریکی معروف! دستش را به سمتم دراز کرد. لحظهای مکث کردم، مردد در گرفتن دستش بودم. اما بالاخره دستم را جلو بردم. دستم را گرفت و بوسهای کوتاه روی آن زد. - خوشبخت شدم. میا دستش را به سمت مرد گرفت و گفت: - ایشون رئیس بزرگ هستن توی روسیه. پس این همون رئیس پایگاه روسیه بود که همه دورش پروانه شده بودن. - مفتخرم که باهاتون آشنا میشم، رئیس. خندهای کرد؛ کاملاً مشخص بود از این جمله خوشش آمده. مردی بود که دوست داشت همیشه احترامش حفظ بشه. به کفنزاده اشاره کرد و گفت: - با رایان آشنا شدی دیگه؟ پس اسمش رایان بود. بالاخره فهمیدم. همون اسمی که کسی نمیدونست و خودش هم علاقهای به گفتنش نداشت. دستم را به نشانهی آشنایی سمتش گرفتم و با لبخند مصنوعیای که معلوم بود فیکه، گفتم: - خوشبختم آقای رایان. به دستم کمی فشار داد که اخمی کردم. بدون لحظهای مکث و با همون لبخند مصنوعی خودش گفت: - همچنین، خانم آیما. لحظهای خیرهی چشمان هم شدیم. انگار آمادهی حمله بودیم. از چشمانمان نفرت میبارید. خطی نازک بین ما بود، باریکتر از مرز دریدن. علت این حس مشخص نبود؛ دلیلی هم نداشت. فقط، فقط یه حس درونی بود. دستم را پس کشیدم که رئیس به پسر بور کنارش اشاره کرد، پسری قد بلند، بور، با چشمان آبی، انگار از فشنشوهای روسیه فرار کرده بود و گفت: - این هم فیلیپه. دستش را که برای احترام به سمتم دراز کرده بود، گرفتم و کمی به بالا و پایین تکان دادم. نگاهم روی حلقهی نقرهای در انگشت شستش قفل شد. - خوشوقتم، بانو. - همچنین، آقا. موزیک ملایمی پخش شد. جمعی از مهمانها به وسط پیست رفتند و با ریتم آهنگ حرکت میکردند. دکتر رو به میا چرخید و گفت: - همراهیم میکنی؟ میا با لبخند خجالتزدهای گفت: - چرا که نه. و با هم به سمت وسط سالن حرکت کردند. من همچنان خیرهی جمعیت بودم. رئیس کنارم قرار گرفت و گفت: - این افتخار رو به من میدید، بانو؟ واقعاً برای این کارها اینجا نبودم، اما با تردید سرم را تکان دادم. به سمت پیست رفتیم. رئیس روبه رویم قرار گرفت، انقدر با شدت دستم را بالا و پایین میکرد، خودش را مدام میچرخاند و حتی جلوتر از ریتم آهنگ حرکت میکرد. دستم در هوا درد گرفته بود. دنبالهی لباسم هم مدام دور پاهایم میپیچید. ناگهان پاشنهی کفشم به چیزی گیر کرد و کم مانده بود که نقش زمین شوم. این دیگر قطرهای بود که از لیوان پر میچکید. انگار که یک کودک را وسط پیست بگذاری، رقصیدن باهاش ازاردهنده بود. ایستادم. دنبالهی لباسم را که دور پاهایم پیچیده شده بود، باز کردم و خواستم به سمت میزها برگردم که دستی مقابلم قرار گرفت. رایان، سرش را به سمت رئیس خم کرد و گفت: - من هم میتونم این افتخار رو داشته باشم؟ ویرایش شده در سِپتامبر 2 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 13 (ویرایش شده) پارت بیستونهم اخمهایم در هم رفت. رئیس خندید، دستش را روی شانهی رایان گذاشت و چند ضربهی آرام زد: - بله، بفرما. سپس به سمت میزها رفت. رایان مقابلم ایستاد. بیاجازه، هر دو دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به سمت خود کشید، طوری که با سینهی سفتش برخورد کردم. - انگار وقتشه رقصتو شروع کنی؟ برای حفظ فاصله بینمان دستهایم را روی قفسهی سینهاش گذاشتم و به عقب هلش دادم، ولی حتی تکان نخورد. با خشمی فروخورده زیر لب غریدم: - این رقص از اون چیزایی نیست که بخوام با یکی مثل تو شریکش بشم. دستانش هنوز قفل دور کمرم بودند و بیفایده برای باز کردنشان تقلا میکردم. در حالی که خیرهی جمعیت اطراف بود، گفت: - عجیب نیست که هنوز نمیفهمی کی و چرا باید نزدیکت باشه. اشارهاش به زمانبندیاش بود، یعنی درست لحظهای که من کلافه و درمانده شده بودم، خودش را رسانده بود. - نجات دادی درست، اما قرار نبود تاوانش چرخیدن توی آغوشت باشه. هنوز نگاهم نمیکرد. همچنان چشمش به اطراف بود. - نجاتت ندادم فقط نذاشتم اون مرد زمینت بزنه. فرقشو میفهمی؟ ابروهایم درهم رفت. خیره نگاهش میکردم. باید میپذیرفتم که در این کت و شلوار مشکی بیاندازه جذاب بود. موهای تیرهاش را به سمت بالا و کج حالت داده بود. ابروهای پرپشت و مژههایی بلندتر از مژههای خودم داشت. چارشانه و قدبلند بود. حتی با این پاشنههای بلند، تا چانهاش میرسیدم. گرهی ابروهایم آرام باز شد. دستانم مردد روی سینهاش نشست و با او همریتم شدم. آرام در حالی که نگاهم نرم شده بود گفت: - شاید اگه با نگاهت حرف نمیزدی، حرفات بیشتر اثر میکرد. نیشخند ترسناکی زد. اینبار نگاهش را به من دوخت. چشمانش برق عجیبی داشت. در آن نور کمِ وسط پیست، میدرخشیدند. - چشمهات حرف میزنن، وقتی دهنت ساکته. برق نگاهش را نادیده گرفتم و خیرهی دستانم شدم. با لحنی حقبهجانب گفتم: - لباس سفید برای چی بود؟ - کنجکاوی خطرناکه میدونی؟ دوباره به اطراف خیره شد. به نیمرخش نگاه کردم. کمی سرم را کج کردم که نگاهم کند: - خطر؟ فقط وقتی نمیفهمی با چی طرفی. خیلی آرام، طوری که اگر حرکت لبهایش را نمیدیدم متوجه نمیشدم، گفت: - لباس کارمه کنجکاو خانم. با تعجب، چشمانم گرد شد. - موقع مرگ کسی سفید نمیپوشه. مرگ عزاداریه، نه عروسی. مات مانده بودم. او موقع انجام مأموریتش سفید میپوشید؟ هنگام گرفتن جان کسی؟ مرگ که غم دارد. مرگ که سیاهی میخواهد، این سفید دیگر چه بود؟ خیرهی چشمانم شد. طوری نگاهش میکردم انگار آمادهی دریدن بودم. لبخندی تلخ و بیپشیمانی زد و گفت: - چون سرخی خون رو زیبا نشون میده. چشمانم را بستم. برای ندریدنش. برای خفه نکردنش. برای سوراخ نکردن سینهاش. چشم بستم تا او را نبینم، تا هضمش کنم. میخکوب زمین شدم. دستانم هنوز روی سینهاش قفل بود. شقیقههایم تیر کشید. ادامه داد: - ببین من دنبال تئاتر مرگ نیستم، دنبال جزئیاتم. - یه روز همین سفیدی کفنت میشه، مطمئن باش. چشمهایم را آرام باز کردم. برای کنترل خشمم، نفسهای عمیق میکشیدم. ناگهان خیرهی چشمانم شد و بدون مکث، گفت: - اون شب چرا به دیدنش رفتی؟ همون زنی که میخواستی بکشی. همهچیز را در یک نفس گفت. من هنوز حرف قبلیاش را هضم نکرده بودم. او آن شب مرا دیده بود؟ پس در سالن نمیچرخید. دنبال من میکرد. اگر او میدانست، یعنی همه میدانستند. یعنی میا هم میدانست. پس همهچیز نقشه بود. باران حقیقت را میگفت. چون این همه اتفاق پشتسرهم در یک هفته؟ غیرممکن بود. به چشمانش خیره شدم. بیهیچ ترسی، خمار و سنگین. چه جوابی میدادم وقتی همهچیز را میدانستند؟ - میخواستم حرفاشو بشنوم. ابروهایش را بالا انداخت و نزدیک صورتم شد، طوری که نفسهای داغش پوست صورتم را میسوزاند. - و چی گفت؟ - گفت از دخترش بیخبره. ازم خواست پیداش کنم. فقط میخواستم زمان بخرم. به نیمساعت زمان نیاز داشتم، فقط نیمساعت. - و رفتی سراغش. درست بعدش. مکث کرد. - تو سریع نیستی حسابشدهای. خیرهی اطراف شد. با زبانش از داخل به لپش فشار آورد و برجستهاش کرد. با لحنی حسابشده و محوم گفتم: - همیشه زمانبندی مهمتر از حرکته. هر دو سر جایمان میخکوب شده بودیم. او فشار دستانش را دور کمرم بیشتر کرد و مرا به خودش کشید. به شکمش چسبیدم. با آرنجهایم به نشانهی اعتراض به سینهاش فشار آوردم، اما فایدهای نداشت. صورتش را نزدیک گوشم کرد. نفسهای گرمش لالهی گوشم را قلقلک میداد. - تو زیادی جلب توجه میکنی، انگار سرنوشت داره بازی خاصی برات آماده میکنه. - شاید، اما مطمئن باش کسی که قراره خط آخر رو بکشه خودمم. به سمت صورتم چرخید. بینیاش با گونهام برخورد کرد. به چشمانش نگاه کردم. - حکم نزدیکه، ملکه و من کسیام که مینویستش. لحظهای در چشمانم خیره ماند. سپس عقب رفت. دستانش را از دور کمرم باز کرد. قصد رفتن داشت. اما من هنوز حرفم را نزده بودم. روی پنجهی پا بلند شدم، دستانم را دور گردنش حلقه کردم و مثل خودش، آرام در گوشش گفتم: - پس من هم قول میدم همون روز، برای تو سفید بپوشم. ویرایش شده در سِپتامبر 2 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 13 پارت سیام به سمتم چرخید. عصبی شده بود. طوری نگاهم میکرد انگار بخواهد خفهام کند. بند دستانم را از دور گردنش آزاد کردم، دنبالهی لباسم را گرفتم و بیآنکه به عقب نگاه کنم از کنارش رد شدم. از دور، سونیا را دیدم و به سمت میزی که با سارا پشتش ایستاده بودند، حرکت کردم. نیمهی راه، صدای میا را شنیدم که از میان جمعیت صدایم زد؛ اما بیتوجه به او مسیرم را ادامه دادم. صدای پاشنهی کفشهایم اعتماد به نفسم را صد برابر میکرد. کنار سونیا ایستادم. سارا کنجکاوانه میان من و سونیا جای گرفت و لبهایش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: - باید بگی چی بهت گفت خیلی کنجکاوم! چرخیدم. با هیجان و چشمانی گرد و منتظر نگاهم میکرد. به سونیا نگاه کردم؛ او هم کم از سارا نداشت. ناگهان صدای جیرجیر میکروفن در سالن پیچید و بعد، صدای میا که به میهمانان خوشآمد میگفت. رو به هر دوشان گفتم: - بعداً بهتون میگم. به سمت جایگاه سخنرانی چرخیدم. خبرنگارها در حال هجوم به داخل سالن بودند. دوربینها بالای سرشان بود و از همه فیلم میگرفتند. - خب میهمانان عزیز، با تشریفتون ما رو مشرف کردید. از تمام کسانی که حضور دارند یا ندارند متشکریم. امروز برای یک تغییر بزرگ اینجا جمع شدیم. برای تحولی که این وسیله در تاریخ بشریت ایجاد میکنه. اخمهایم در هم رفت. نوشتههای روی دفترچه همان چند صفحهای که از دفترچه کنده بودم، جلوی چشمانم نقش بست. تعداد نبضم بالا رفت. به نقطهای نامعلوم روی میز خیره شدم و ذهنم به چندین ساعت قبل، زمانی پیش از شروع جشن بازگشت. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 13 (ویرایش شده) ادامهی پارت سی ساعت ۳:۲۱ بعدازظهر، قبل از جشن کاغذهای کنده و مچالهشده را روی تخت نامرتب گذاشته بودم. دست به سینه طول اتاق را هر یک دقیقه سه بار طی میکردم. مردد، بین خواندن و دور انداختنشان. میخواستم میا را باور کنم و کاغذها را دور بیندازم، اما ته دلم جایی در گوشهایترین نقطه اصرار داشت که آنها را بخوانم. ایستادن در برابر این غریزه سخت بود. روبهروی تخت ایستادم. خیرهی کاغذهای روی تخت شدم. اگر حتی باورشان هم نمیکردم، ارزش خواندهشدن را داشتند؛ چند سطر بیشتر نبودند. کاغذها را برداشتم و سعی کردم شروع نوشتهها را پیدا کنم. جملهی اول هرکدام را خواندم، تا بالاخره یافتمش؛ جملهای که به نظر میرسید آغاز ماجرا باشد. - توضیح همهچیز از اول سخت است، پس فقط جایی را تعریف میکنم که راهنمایت باشد. من و شوهرم چند سال پیش در این سازمان شروع به فعالیت کردیم. آن موقع، از همهی کشورها، از هر نژادی، انسانهایی اینجا حاضر بودند تا برای انسانیت کاری مفید انجام دهند. کاری برای کاهش فشاری که مردم سراسر جهان تحمل میکردند. روی پروژهای کار میکردیم. پروژهای که قرار بود انسانیت را نجات دهد. اما بعد از حدود هشت سال، فهمیدیم که این پروژه، پروژهی مرگ انسانیت است. آنها میخواستند کنترل تمام افراد روی کرهی زمین را به دست بگیرند. ما روی تراشهای کار میکردیم که وقتی درون مغز انسان قرار میگرفت، با اثرگذاری بر هیپوکامپ، خاطرات را پاک میکرد. هیپوکامپ، قسمتی کوچک در بخش داخلی مغز است که وظیفهی ذخیرهسازی خاطرهها را دارد. با اخمهایی درهم به کاغذها خیره شدم. جرأت خواندن ادامهاش را نداشتم. اگر این زن راست میگفت، یعنی تمام زندگیمان ساختگی بود؟ یعنی ما را فقط بهعنوان پله استفاده کرده بودند تا به هدفشان برسند؟ و وقتی به آن هدف میرسیدند، یا ما را میکشتند یا مجبورمان میکردند تا آخر عمر برایشان کار کنیم؟ تمام جرأتم را در چشمانم جمع کردم و ادامه را خواندم: - وقتی این را فهمیدیم، سعی کردیم جلویش را بگیریم که شوهرم در بین آن هیاهو کشته شد. ورق تمام شد. دنبال ادامهاش گشتم، اما هرچه کاغذها را زیر و رو کردم، نبود. جیبهای سویشرتم را گشتم، نبود.اطراف تخت، کل اتاق، حتی حمام را گشتم، نبود. آن صفحه را جا گذاشته بودم. حالا چطور باید ادامهاش را میفهمیدم؟ دوباره روی تخت نشستم. یکی از کاغذها را برداشتم و سعی کردم ببینم میتوانم آن را به ادامهی ماجرا ربط بدهم یا نه. - جشنی که میخواهند برگزار کنند، برای ارائهی همان تراشه است. پروژه به اتمام رسیده و تراشه اختراع شده. اکنون میخواهند آن را راهی بازار کنند. بعد از فروشش و استفادهی مردم، میتوانند به تمام اطلاعات مغزشان دسترسی پیدا کنند و آنها را کنترل کنند. تراشه، اختیار انسانها را از آنها میگیرد و باعث میشود مطابق خواستهی کسی که در سلطهی اوست عمل کنند. تو میتونی... کاغذها دوباره به اتمام رسیدند. اما حالا مهمترین چیز این بود که باران دقیقاً گفتههای میا را نوشته بود؛ با این تفاوت که میا گفته بود پروژه کنسل شده، ولی باران میگفت به وقوع پیوسته! حالا باید به گفتههای کدام باور میکردم؟به میایی که کنارش بزرگ شده بودم و اعتماد داشتم؟ یا به زنی غریبه که در اتاقی سرد وارد زندگیام شده و فقط دو بار دیده بودمش؟ امشب... امشب میتوانستم حقیقت را بفهمم. امشب، همهچیز معلوم خواهد شد. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 13 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 13 (ویرایش شده) پارت سیویک با صدای میا به زمان حال برگشتم. نگاهش میکنم؛ چیزی شبیه کارت حافظه را بین دو انگشت سبابه و اشارهاش گرفته و به جمعیت نشان میدهد. - این تراشه با یک جراحی خیلی سادهی بیست دقیقهای داخل مغز انسان قرار میگیره. این تراشه درمان بسیاری از بیماریهای لاعلاج جهانه. از جمله کاربردهای اون میتونم به... در طول سکو قدم برمیدارد و تراشه را بهوضوح جلوی چشم همه مخصوصاً خبرنگارها میگیرد. - ...جلوگیری از آلزایمر و پنیکهای عصبی آنی، درمان افسردگی و اضطراب طولانیمدت، و برخی از تومورهای مغزی و خیلی بیماریهای دیگه. اخمهایم درهم میروند. این چیزی نیست که انتظارش را داشتم. میا کاملاً برخلاف حرفهای باران حرف میزند. - الان از دکتر جذاب و کاربلدمون میخوایم که برای پاسخ به سوالات شما به جایگاه تشریف بیارن. میا کنار میرود و از پلهها پایین میآید، در میان جمعیت ناپدید میشود. دکتر با قدمهای مطمئن روی سکو میآید، پشت میکروفن میایستد و پس از تنظیم صدا، میگوید: - خب، به همهی میهمانان عزیز خوشآمد میگم. من اینجام تا به سوالهاتون پاسخ بدم. بفرمایید. به خبرنگاران خیره میشود. همهمهای به راه میافتد. همه با صدای بلند سوال میپرسند. - لطفاً یکییکی سوال بپرسید. همه ساکت میشوند. یکی از خبرنگاران، دوربین به دست، کمی جلوتر میآید: - هزینهی این تراشه چقدر خواهد بود؟ - فعلاً فقط رونماییاش انجام شده و قیمتی براش تصویب نشده. ولی این وسیلهی خاص و باارزش باید برای همه قابل تهیه باشه. برای همین تلاش میکنیم با مناسبترین قیمت وارد بازارش کنیم. همچین وسیلهای با اون همه کاربرد و قدرت، و بعد میخوان ارزون بدن؟ یا واقعاً نیت پاکی دارن، یا یه جای کار میلنگه. خبرنگار بعدی میپرسد: - این تراشه عوارضی هم داره. دکتر کف دستانش را روی جایگاه میگذارد، کمی به جلو خم میشود. - تا وقتی افراد خودشون نخوان، هیچ عوارضی نداره. خودشون نخوان؟ یعنی چی؟ اخمهایم بیشتر گره میخورد. انگار یکی از خبرنگارها ذهنم را خواند که گفت: - یعنی چی دکتر؟ مگه کسی کاری برای سلامتیش میکنه که بخواد عوارض داشته باشه؟ دکتر عینکش را صاف میکند و میگوید: - یعنی فردی که از تراشه استفاده کرده، میتونه با خواست خودش قسمتی از حافظهاش رو پاک کنه. ما میتونیم با مختل کردن چند دقیقهای عملکرد تراشه، اون بخش رو پاک کنیم. سوال بعدی لطفاً. سالن در سکوت مطلق فرو میرود. حتی صدای نفس کشیدن هم نمیآید. اخمهایم بیشتر درهم میرود. باران همهی اینها را گفته بود. اما نگفته بود این تراشه، با همهی فوایدش میتواند حافظه را پاک کند. - ببخشید، این پروژه رو چه کسی شروع کرده؟ چه کسانی در اون دخیل بودن؟ نگاه دقیقتری به دکتر میاندازم. - در این پروژه، بیش از صد نفر دخیل بودن. ما بیشتر از بیست ساله که روی این تراشه کار میکنیم. و تیر آخر. دلهرههایم بیدلیل نبودند. ترسهایم به حقیقت پیوسته بودند. ما همه بازیچه بودیم و بدتر از همه، من از کسی که بهجای مادرم گذاشته بودم، از میا، زخم خورده بودم. زخمی نه فیزیکی، روحی. در میان جمعیت، چشمم میا را پیدا میکند. چشمهایم میسوزند. پلک نزدهام، دیدم تار شده. دهانم قفل شده. صدای دکتر در سالن میپیچد، اما من فقط به او خیره ماندهام. باید واکنشش را وقتی پیروزیاش را جشن میگیرد ببینم. - ولی باید از همکاری تشکر ویژه کنیم که سالها پیش غیب شده بود و حالا برگشته و کمکهای زیادی کرده. همهمهای بلند میشود. یکی از خبرنگاران با صدای نسبتاً بلند میپرسد: - چرا غیب شده بود؟ دکتر با پوزخندی پیروزمند، مستقیماً به من نگاه میکند: - سالها پیش، با همسر و دخترش فرار کرد. همسرش مُرد. خیره به خبرنگارها ادامه میدهد. چشمهایم تا جایی که میشود باز شدهاند. نفس کشیدن سخت شده. قفسهی سینهام قفل شده. - الان، بعد سالها برگشته تا... صدای دکتر را مبهم میشنوم. انگار دارم با دنیایی که هستم قطع ارتباط انجام میدهم. - ...بهمون کمک کنه. همهچیز تار میشود. نورهای سالن محو میشوند و جای خود را به نور کمسوی اتاق کار میا میدهند. روی صندلی نشستهام. صدای میا در ذهنم تکرار میشود. - مامان و بابات همراه مایکل فرار کردن. تو محکم به بابات چسبیده بودی، و اونها با تمام توان میدویدن. نزدیک صبح بود. آژیرهای کل ساختمان به صدا درآمد. انگار فرار رو فهمیده بودن. چند مأمور جلوشون ایستادن. وقتی رسیدم، تو بغل بابات بودی، بابات روی زمین افتاده بود. مایکل و مادرت نبودن. فرار کرده بودن. دروغ بود. میا دروغ گفته بود. باران در دفترچهاش نوشته بود با شوهرش فرار کرده. من مادرم رو پیدا کرده بودم؟ مادری که ما را رها کرده بود و با یک غریبه رفته بود؟ و آن دختر، آیلا، خواهرم بود؟ آوار اصلی همین بود که بر سرم فروریخته بود. با دستی که سونیا روی شانهام میگذارد، به خودم میآیم. سرش را به طرفم خم میکند. نگران نگاهم میکند: - تو خوبی؟ در چشمان سبزش نگاه میکنم. بیهیچ کلمهای از جا بلند میشوم. لباس بلندم را جمع میکنم و به سمت پلهها میدوم. ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 14 (ویرایش شده) پارت سیودو دنبالهی لباسم را گرفتم و پلهها را بالا رفتم. مسیر ورود را با عجله پشت سر گذاشتم. بدون برداشتن کت، از ساختمان بیرون زدم. هوا سرد بود، و لباس ساتن بدنم را میسوزاند. به سمت پارکینگ دویدم. پیشکار پارکینگ با نگرانی دنبالم آمد. - خانم، لطفاً اجازه بدید من ماشین رو بیارم. بیتوجه به او به سمت مروارید سیاهم دویدم. در را باز کردم، پشت فرمان نشستم و ماشین را روشن کردم. با سرعت از پارکینگ بیرون زدم. تمام احساسات باهم درونم میجوشیدند؛ خشم، درد، غم، دلتنگی و حسی ناشناخته. اشکهایی که سالها در انتظار چنین لحظهای بودند، حالا بیوقفه میریختند و دیدم را تار میکردند. نمیدانم رسیدن چقدر طول کشید، اما گمانم کمتر از ده دقیقه بود. با عجله پیاده شدم و وارد ساختمان شدم. به سمت آسانسور دویدم و دکمهاش را زدم. پاشنهبلندهایم کُندم میکردند. از پا درشان آوردم و گوشهای انداختم. دیگر منتظر آسانسور نماندم؛ پلهها را دوتا یکی بالا رفتم و وارد طبقهی دوم شدم. راهروها خالی بودند. از پذیرش، کلیدها را برداشتم و به سمت اتاق باران دویدم. جلوی در ایستادم؛ امروز حتی نگهبان هم نبود. دستانم را روی زانو گذاشتم، نفسنفس میزدم. شمارهی اتاقش را نگاه کردم؛ هشت. کلید شمارهی هشت را یافتم و در قفل چرخاندم. در را باز کردم و وارد شدم. چهرهاش نیمخیز، از درون تاریکی، نگاهم میکرد. فقط سایهی صورتش پیداست. انگار منتظرم بود، چشمانم دوباره پر شد. نیش اشک، دیدم را تار کرد. چانهام میلرزید. دهانم را باز کردم اما صدایی بیرون نیامد. به سمت در برگشتم که صدایش نگاهم را متوقف کرد. - فهمیدی، نه؟ دیدی راست میگفتم. سرم را چرخاندم. صدایم را از اعماق گلو بیرون کشیدم: - یه چیز دیگه هم فهمیدم. کامل به سمتش چرخیدم. چند قدم جلو رفتم. چانهام هنوز هم میلرزید: - تو، تو ما... مادرمی؟ سفیدی چشمهایش در تاریکی نشان از گرد شدنشان داشت. سرش را پایین انداخت. قلبم فرو ریخت. او هم مرا نمیخواست؟ او هم فقط برای نجات خودش ازم استفاده کرده بود؟ اشکم بیصدا فرو ریخت. روی دو زانو افتادم. - تو آیما هستی؟ تو آیمای منی؟ صدایش لرزید. دستانش را روی دستانم گذاشت. سرم را بلند کردم. میگریست. اشکهایش بیوقفه میریختند. - حدسم درست بود. خودشی، عزیزک من، کجا بودی؟ مرا در آغوش گرفت. همان حس آشنا، من مادرم را یافته بودم. بعد از این همه سال، این همه نبودن، او را یافتم. اما. اشکهایش شانههایم را خیس میکرد. دستانش را پس زدم و عقب رفتم. لبخند زدم، لبخندی دردناک با چشمهای بارانی. - فکر میکنی حالا باور میکنم؟ قهقههای زدم. ناباور نگاهم میکرد. - چیه؟ بعد سالها برگشتی، فکر کردی بغلت میکنم و میگم دوستت دارم، مامان؟ دوباره خندیدم. اما اینبار، فریاد زدم: - دیر کردی! خیلی دیر کردی. قطرههای اشکش بیصدا میریخت. دستانش را لرزان به سمتم دراز کرد - آیما، من نمیخواستم. با نیشخند، حرفش را قطع کردم: - چی رو نمیخواستی؟ اینکه ما رو رو پشتبوم جا بذاری و با یه غریبه فرار کنی؟ قرار بود برگردی، نه؟ - آیما. شقیقههایم را چنگ زدم. فریاد زدم: - ولی برنگشتی! حالا برگشتی چون بهم نیاز داری، نه؟ اون مرد مرده؟ یا تَرکت کرده؟ اشکهایش بند آمده بود. فقط مبهوت نگاهم میکرد. آرام گفت: - آیما تو یادته؟ نیشخند زدم. پشت دستم را روی گونهام کشیدم. - پس واقعاً خیانت کردی. به سمتم آمد، دستانم را گرفت. سعی میکرد بغلم کند. - نه، آیما بهت دروغ گفتن. من مجبور شدم، به حرفهام گوش بده. او را پس زدم. از روی زمین بلند شدم. - این، اولین و آخرین لطفیه که برات انجام میدم. او نیز بلند شد. اشکهایش را پاک کرد. - منظورت چیه؟ کلید را از جیبم درآوردم. دستبندش را باز کردم. - فقط شش دقیقه وقت داریم. بجنب، باید دخترت رو نجات بدم. از اتاق بیرون زدم. صدای قدمهایش را شنیدم، با اطمینان بیشتری ادامه دادم. جلوی در اتاق دختر رسیدم. قفل را باز کردم. وارد شدم. چیزی سفت به شانهام خورد. پایین را نگاه کردم. دختر بچهای خودش را بهم چسباند. آیلا، خواهرم. او مرا بغل کرده بود. تقریبا همقد با من اما جثهاش آنقدر کوچک بود که میترسیدی با یک فشار بشکند. این دختر عجیب ظریف بود. دلم لرزید. دستهایم به سمتش رفتند تا بغلش کنم، اما نیمهراه ایستادند. اگر این حس، این نزدیکی، رهاشدنی نبود چه؟ اگر وقتی به مقصد رساندمشان، دیگر نتوانستم بروم چه؟ ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 14 (ویرایش شده) پارت سیوسه - خ... خب... بچه برو اونور، کار داریم. سرش را بلند کرد، یکقدم دورتر شد و نگاهم کرد. - میدونستم دوباره میای. لبخند مهربونی زد و ادامه داد: - امشب خیلی خوشگل شدی. آب دهانم را به سختی قورت دادم، دستش را گرفتم و از اتاق بیرونش بردم. در راهرو مادرش را دید. - ماماننن! دستم را رها کرد و به طرف مادرش دوید. خودش را در آغوشش انداخت و هر دو محکم همدیگر را بغل کردند. او مادر من هم بود. اما من هرگز نتوانستم او را اینطور در آغوش بگیرم. چانهام لرزید. سرم را به سمت راست چرخاندم. من هم خواهر و فرزند بودم، ولی انگار هیچوقت نبودم. - مامان، میشناسیش، نه؟ و به من اشاره کرد. باران صورت آیلا را قاب گرفت و گفت: - آره عزیزم، قراره نجاتمون بده. درسته، اینبار قرار بود نقش فرشتهی نجات را بازی کنم، نه فرشتهی مرگ. - کمتر از سه دقیقه داریم. بجنبین! به سمت پلههای اضطراری دویدم. پشت سرم بودن. به طبقهی اول که رسیدیم، ایستادم و به سمتشون چرخیدم. - قبلاً اینجا بودی، نه؟ راه خروجی اضطراری رو بلدی؟ سری به نشانهی تأیید تکان داد. - خوبه. جلوی در منتظرتونم. به سمت ماشین دویدم. از صندوق، ساک رو برداشتم و دوباره وارد ساختمان شدم. در یکی از اتاقها لباسهام رو با یک سویشرت و شلوار مشکی و کفش عوض کردم. به سمت ماشین برگشتم. قبل از نشستن روی صندلی، خم شدم و جیپیاس متصل به ماشین رو کندم و روی زمین انداختم. حداقل سرگرمشون میکرد. جالب بود که کسی در ساختمان نبود. یه جای کار میلنگید. روی صندلی نشستم و به سمت در خروجی اضطراری گاز دادم. روبهروی در ترمز گرفتم. همزمان در باز شد و همون مرد بور، پذیرشگر زندانیها، که اجازهی ملاقات نمیداد، در حالی که اسلحهای با صداخفهکن به شقیقهی باران گرفته بود و دست دیگرش دور بدنش بود، بیرون اومد و با صدای بلندی گفت: - دیدی گفتم قراره یه دردسرهایی درست کنی؟ لعنت بهش. سرم را به نشانهی تأسف تکان دادم. اسلحهام را از داشبورد برداشتم و پیاده شدم. - راست میگی. خودم هم فکر نمیکردم اینجوری بشه. نیشخندی زد و گفت: - یه حرکتی بکن تا سر این زن رو منفجر کنم. اسلحهام رو در هوا چرخوندم، بازیاش دادم: - فکر میکنی برام مهمه؟ چشمهای باران گرد شد و اون مرد لبخند موذیانهای زد: - که برات مهم نیست؟ پس چرا نجاتش دادی؟ بهآرامی چند قدم به سمتشون برداشتم و تکهتکه حرف زدم: - میدونی، خیلی وقت بود دنبال دردسر میگشتم. اخمهای مرد در هم رفت و لبخند چندشش خشک شد. - یه قدم دیگه برداری، این زن مردهست. فشار بازویش رو دور باران بیشتر کرد. - واقعاً؟ پس انجامش بده. در فاصلهی چند قدمیاش ایستادم. پشت سرشان آیلا را دیدم که ترسیده به اسلحه روی شقیقهی مادرش خیره شده و گریه میکرد. نه، این اجازه را نمیدادم که او هم مثل من یتیم و بیکس بزرگ شود. این تنها و آخرین قولی بود که به این خانواده میدادم. خیرهی چشمان مرد شدم. من از روبهرو شدن با چشمان باران میترسیدم، چون چشمانش فریاد میزدند، من مادرتم. اما دیگر مهم نبود. بعد از دوازده سال، دیگه مهم نبود. - فکر میکنی نمیتونم انجامش بدم؟ - اتفاقاً درسته. یه کفتار هیچوقت تنهایی شکار نمیکنه. نیشخندی زدم. خیلی آرام، طوری که حواسش پرت نشه، ضامن اسلحهام رو آزاد کردم و ادامه دادم: - تو فقط وقت میخری. سری به نشانهی تأیید تکون دادم: - تازه، موفق هم میشم. اسلحهام رو بالا گرفتم. بیشتر خم شد، پشت باران پنهان شد و اسلحهاش رو به سمتم نشونه گرفت. با لبخندی که هیچکس دلیلش رو نمیدونست، گفتم: - چند درصد احتمال میدی اسلحهات خالی باشه؟ نگران، سرش رو کمی از پشت باران بیرون آورد و اسلحه رو چک کرد. پایم را بالا بردم و ضربهای به دستش زدم. اسلحه به زمین افتاد. - باید زمینبازیت رو بشناسی، شغال زرد. باران بازوی مرد را از دور خودش آزاد کرد و به طرف آیلا دوید. و من خشکم زد. من نجاتش داده بودم، و او آیلا را در آغوش کشیده بود؟ ناگهان با درد شدیدی در پهلویم به خودم آمدم. دستم را روی پهلویم گذاشتم و به مردی که چاقو را در بدنم فرو کرده بود، نگاه کردم. از حواسپرتیام استفاده کرده بود. چاقو را بیرون کشید و دردی طاقتفرسا بدنم را گرفت. دهانم طعم گس خون گرفت. چشمهام تار شد. به تصویر مبهم آیلا در آغوش کسی به نام مادر خیره شدم. خون زیادی از دست میدادم. هنوز سر پا بودم. درد داشتم؟ بله. اما نه اندازهی رنجی که قلبم میکشید. نباید کم میآوردم. حداقل حالا نه. نه بهخاطر خودم؛ بهخاطر پدری که خودش و من رو برای این زن و دختر فدا کرده بود. همهچیز انگار در صحنهی آهسته در حال پخش بود. برای همین بالا آوردن اسلحه اینقدر طول کشید. اسلحه را بالا آوردم. مردی که چند قدم دور شده بود را نشانه گرفتم. دو تیر به شانههایش زدم. سرم گیج میرفت. تعادلم رو از دست میدادم. چند سیلی به خودم زدم تا برگردم. به آیلا خیره شدم که با صدای بلند گریه میکرد. صدای جیغ لاستیکها روی آسفالت از دور به گوش میرسید. آنها میآمدند. کمتر از یک دقیقه وقت داشتیم. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 14 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 14 (ویرایش شده) پارت سیوچهار سرم گیج میرفت، تعادلم بههم خورده بود. چند سیلی به صورتم زدم تا به حالت عادی برگردم. نگاهم به آیلا افتاد که با صدای بلندی گریه میکرد. کمی بهتر شده بود. از دور صدای جیغ لاستیکها روی آسفالت را میشنیدم؛ آنها میآمدند و ما کمتر از یک دقیقه وقت داشتیم. دستم را روی زخم پهلویم گذاشتم و به سمتشان رفتم. - باید بریم. هیچکدام به من توجهی نکردند. آیلا گریه میکرد و باران مشغول آرام کردنش بود. این بار با صدای بلندتری فریاد زدم: - باید بریم! باران به من چشمغرهای رفت و با نگاهی به آیلا منظورش را رساند؛ یعنی بچهاش گریه میکند و انگار گیر افتادنمان هیچ اهمیتی ندارد. با عصبانیت بازوی آیلا را گرفتم، بلندش کردم و فریاد زدم: - خفه شو بچه! اگه بگیرنمون، مثل اون میشیم. میبینیش؟! به جنازهی مرد روی زمین اشاره کردم. جملهی آخر را خیره به باران گفتم. قصدم ترساندن آیلا نبود، فقط میخواستم باران بفهمد که منِ کودک، مجبور به دیدن همچین صحنههایی بودم. دخترک را به سمت خودم برگرداندم، خیره در چشمان خیس و نافذش، با نگرانی گفتم: - ببین بچه، باید بریم. دارن میان. دستش را گرفتم و بیتوجه به زخمم به سمت ماشینم دویدم. در خیابان اصلی، ماشینهای پایگاه را دیدم. دست آیلا را رها کردم و به طرف ماشین رفتم. کولهپشتی بزرگی که روی صندلی شاگرد گذاشته بودم را برداشتم. برگشتم داخل و به سمت آسانسور دویدم. دکمهاش را زدم و منتظر ماندم. امکان نداشت با این وضعیت آن همه پله را بالا بروم. آسانسور رسید و سوار شدیم. بلاتکلیف بودم بین رفتن به طبقهی هشتم یا بام؛ کدام راه، مسیر بهتری برای فرار بود؟ باران دکمهی بام را زد. متعجب نگاهش کردم. بدون توجه، روبهرو را خیره نگاه میکرد. تمام تصوراتم از مادر در ذهنم فرو ریخت. پس آن مادر دلسوز کجاست؟ مادری که بچههایش را در آغوش بگیرد، نه اینکه بینشان فرق بگذارد. آسانسور در طبقهی آخر ایستاد. پیاده شدیم. قبل از رفتن، چند تیر به صفحهکلید آسانسور زدم تا از کار بیفتد. رو به باران گفتم: - نقشهای داری؟ به آسمان خیره شد و گفت: - من فکر کردم تو نقشهای داری. ابروهایم درهم رفت. عصبی غریدم: - وقتی نقشهای نداشتی، چرا دکمه رو زدی؟! نگاهم کرد و گفت: - چون تو تردید داشتی. همچنان خیره مانده بودم. ادامه داد: - باید تو همچین لحظههایی کمکت کنم. پوزخندی زدم و گفتم: - فکر کنم گفته بودم دیر کردی. آیلا با صدایی آرام گفت: - مامان، ماه رو نگاه کن. نگاهمان به ماه کشیده شد. سارا فقط یک جملهی راست در عمرش گفته بود، ماه، با همهی عظمتش، نقصهایی داره و من با همون نقصها عاشقشم. - باید راهی پیدا کنیم. آسانسور فقط چند دقیقه کندشون میکنه. باران شروع به گشتن در اطراف بام کرد. - آدمهای باهوش همیشه برای همچین موقعیتهایی، راه فرار تو محل زندگیشون درست میکنن. دنبالش رفتم. - و این راه فرار کجاست؟ به گوشهی بام اشاره کرد: - همینجاست. برگشتم تا مطمئن شوم آیلا پشتسرم است. دنبال باران رفتم و به دریچهی تهویهی هوا رسیدیم. باران سعی داشت درش را باز کند. کنارش زدم، دستهای خونآلودم را روی نردههایش گذاشتم و به سمت خودم کشیدمش. بعد از چند بار تلاش، بالاخره باز شد. به کنار انداختمش. پلههای پلکانیشکلی به سمت پایین دیده میشد. به باران خیره شدم. - مطمئنی؟ گفت: - کاملاً امنه. - اول تو. بعد آیلا. زود باشین. باران پاهایش را روی پلهها گذاشت و پایین رفت. آیلا مخالفت کرد. - تو چرا اول نمیری؟ موهای پریشانش را به هم ریختم. - برو بچه. هدایتش کردم به سمت دریچه. - زود باش، وقت تلف نکن. با سرعت به سمت دریچه رفت، پاهایش را روی پلهها گذاشت و پایین رفت. پشت سرش رفتم. درِ تهویه را بستم و از پلهها پایین رفتم. آخرین پله را رد کردم. به کف کانال رسیدم. باران و آیلا منتظرم بودند. باران آرام گفت، طوری که صدا در کانال اکو نشود. - از اینجا به بعد باید سینهخیز بریم. سر تکان دادم. به سمت چپ چهار دست و پا شروع به حرکت کردیم. مدت زیادی بود که در همین وضعیت بودیم. عضلاتم گرفته بود. زخمم میسوخت. مطمئن بودم رنگم پریده و عرق سرد روی پیشانیام نشسته. آرایش روی صورتم سنگینی میکرد. آیلا جلوی من حرکت میکرد. حرکاتش نشان میداد خسته شده. - مامان، دیگه نمیتونم. بهشان خیره مانده بودم. یا زخمیشدنم را نمیدیدند، یا برایشان به اندازهی یک تار موی آیلا هم ارزش نداشتم. اهمیتی نداشت، هر چه بود، من از اینجا میرفتم. البته بعد از نجات مروارید سیاهی که جا گذاشته بودم. باران به آیلا گفت: - تحمل کن عزیزم. تقریباً رسیدیم. حدس میزدم با تهویه از یک سمت ساختمان، به سمت دیگرش رسیده باشیم. یکی از درهای تهویه زیر پایم بود. خم شدم و نگاهی از در انداختم. طبقهی آخر بود. هرگز این طبقه را ندیده بودم. نور قرمز همهجا را گرفته بود. کسی آنجا نبود، اما صداهایی ضعیف، شبیه جیغهای خفه، به گوش میرسید. کنجکاویام را بیشتر کرد. با صدای آیلا به خودم آمدم. - نمیای؟ از روی شانهاش نگاهم میکرد. - میام. حرکت را ادامه دادیم. - تا کی میخوایم اینجوری بریم؟ هنوز تو طبقهی چهاردهمیم! باران همانطور که جلو میرفت، گفت: - تقریباً رسیدیم. ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 15 (ویرایش شده) پارت سیوپنج به انتهای دیوار رسیدیم. کانال به دو سمت چپ و راست پیچ میخورد. درست روبهرویمان روی دیوار دستهای گردشکل بود. نزدیکتر رفتم. چند سانتیمتریِ باران در آن تاریکی و تنگی ایستادم. چهرهاش تار بود. عرقهای سرد مسیر پیشانی تا چانهام را طی میکردند. توان باز نگه داشتن چشمهایم را نداشتم. خون زیادی از دست داده بودم و همچنان در حال خونریزی بودم. باران دستش را روی شانهام گذاشت و پرسید: - حالت خوبه؟ سرم را بلند کردم. میلرزیدم و کولهپشتیام روی شانههایم سنگینتر از همیشه بود. خیرهی چشمانش شدم. نگرانی در چهرهاش شکل گرفت. - تو چت شده؟ آیلا با صدایی لرزان گفت: - م... ما.. مامان. هر دو به سمتش چرخیدیم. به پشت سرم خیره شده بود. سعی کردم از روی شانهام نگاه کنم. رد خون بود. خونم قطرهقطره ریخته بود، در جاهایی که کج و معوج جمع شده بودند. باران ترسیده، صورتم را قاب گرفت و با صدایی که سعی میکرد کنترلش کند، گفت: - آیما، کجات آسیب دیده!؟ حس میکردم چشمانم هر لحظه ممکن است از حدقه خارج شود. شکمم را برای کاهش خونریزی و درد، در حالت انقباض نگهداشته بودم. رد دستم را دنبال کرد و سویشرت را از روی پهلویم کنار زد. زخم عمیق را دید. دستهایش را روی دهانش گذاشت و خیرهی چشمانم شد. - آیما چرا نگفتی؟ چشمانش اشکی شد. این زن حرفهایترین بازیگری بود که در عمرم دیده بودم. تلخندی زدم. به سرعت دستهی گرد شکل روی دیوار را گرفت. دوبار به سمت چپ و یک بار به سمت راست چرخاند. کمی مکث. دوبار به راست و دوبار به چپ. دری مکعب شکل باز شد، فقط به اندازهی یک نفر جا داشت. دستش را روی کمرم گذاشت و گفت: - باید بری آیما. بیتوجه به او به سمت آیلا برگشتم و با هزاران بدبختی، چند کلمه را به سختی زبان آوردم. - برو... آیلا. آیلا مردد به من و مادرش نگاه میکرد. با صدای نسبتاً بلندی گفتم: - برو... دیگه منتظر چی هستی؟ باران بازویم را گرفت و گفت: - حق مخالفت نداری، باید اول تو بری. و به سمت محفظهی مکعبی شکل هدایتم کرد. - باید اول اون بره. - اون با من میاد. تو برو. در تاریکی تشخیص چشمانش سخت بود، اما برقشان را میدیدم. برق میزدند. به سمت محفظه رفتم و واردش شدم. - اون طناب رو میبینی؟ باید اون رو به سمت پایین بکشی تا حرکت کنه. بعد اینکه به پایین رسیدی، به من علامت بده تا صندوق رو بکشم بالا. سری تکان دادم. باران دست انداخت تا در را ببندد که دستم را جلویش گرفتم. کولهپشتیام را روی پاهایم گذاشتم. از درد نفسنفس میزدم. زیپ کوله را باز کردم و هفتتیر مشکیام را به سمتش گرفتم. آیلا با ترس به آن نگاه میکرد. - شاید لازمت باشه. بگیرش. هفتتیر را گرفت. سری تکان داد. - میتونی استفاده کنی؟ - دست کم گرفتیا. سری تکان دادم. او در را بست. طناب را گرفتم و به سمت پایین کشیدم. با هر بار فشار آوردن، جانم هم میرفت. دستهایم فلج شده بودند، انگار دیگر توان حرکت نداشتند. اما من مجبورشان میکردم ادامه دهند. نیمهی راه نتوانستم. بازوهایم از کار افتاده بودند. چند ثانیه مکث کردم، نفس عمیق کشیدم، و دوباره ادامه دادم. به چیزی سفت برخورد کردم. حدس زدم زمین باشد. به آرامی درِ محفظه را باز کردم. چند نفری اطراف ساختمان نگهبانی میدادند. احتمالاً بقیه در داخل دنبال ما بودند، برای همین بیرون تعدادشان کم بود. باید راهی برای فرار پیدا میکردم. با این وضعیت، توان درگیری نداشتم. از طرفی، باران و آیلا هنوز بالا بودند و ممکن بود پیدایشان کنند. دوباره به بیرون نگاه کردم. موتوری کنار خیابان پارک شده بود. همین است! راه فرارم! اما باید برمیگشتم. آن دو هنوز بالا بودند. عجیب بود که هیچکدام از آنها از این راه فرار خبر نداشتند. نشستم، دفترچهی کوچکم را از کوله بیرون آوردم و نوشتم: (اینجا نگهبان زیاد بود. برای اینکه حواسشون رو پرت کنم، پایین موندم. بعد دو ساعت بیاین این آدرس. سعی کنین از دید دوربینها دور بمونین. منظورم دوربینهای کل شهره.) آدرس را پشت کاغذ نوشتم، صفحه را کندم و روی زمین گذاشتم. صداخفهکن را از کوله بیرون آوردم، کلت برتام را مسلح کردم. دو تا مسکن قورت دادم، بدون آب. چند ثانیه سرم را به دیوار تکیه دادم تا اثر کند. کوله را انداختم پشتم. طناب را چند بار آرام کشیدم. در محفظه را باز کردم، بیرون خزیدم. خیلی ریلکس، بدون اینکه توجهی به اطرافم نشان بدهم، به سمت موتور رفتم. طوری رفتار میکردم که انگار اگر من آنها را نبینم، آنها هم مرا نمیبینند. دعا میکردم که سوئیچ روی موتور باشد. لنگلنگان میرفتم تا حرکتم مشکوک نباشد. ناگهان صدای یکی از نگهبانها را از پشتم شنیدم: - هی! تو؟ مکث کردم. مردد بودم بین چرخیدن یا فرار کردن. حدود دَه دوازده قدم با موتور فاصله داشتم. صدای کفشهایش را شنیدم. به سرعت، با ترکیبی از لنگیدن و دویدن، خودم را به موتور رساندم. پایم را بلند کردم و پریدم روی آن. سوئیچ بود. روشنش کردم. گاز دادم. صدایشان را از پشت میشنیدم که فریاد میزدند: - خودشه! بگیریدش! در این سرما، بدون لباس کافی و کلاه ایمنی، اگر زخمم نمیکشت، سرما مرا خواهد کشت. سوار بر دوکاتی پانیگالهی قرمز سرعت و آدرنالین. اگر زمان دیگری بود، شاید خاطرهای خوش میشد. اما در قصهی ما همیشه باید خون باشد. سهم ما از موتورسواری نه لذت بود نه خوشگذرانی؛ فقط فرار. از آینه نگاهی به پشت انداختم. سه ماشین دنبالم بودند. به روبهرو نگاه کردم. باد سرد چشمهایم را میسوزاند. موهایم به صورتم شلاق میزدند. چراغ قرمز پیش رویم بود. باید فاصله میگرفتم تا میان ماشینها پنهان شوم. بیشتر گاز دادم. از میان ماشینها لایی میکشیدم. لعنت به اینکه موتورسواری اینقدر جذابه. دوباره نگاه کردم. فاصلهمان خوب بود. میتوانستم گموگور شوم. پوزخندی زدم. سرعت را کم کردم و میان ماشینها حرکت کردم که یاماهای آبیرنگی درست کنارم، با جیغ ترمز ایستاد. طلق کلاهش را بالا داد. چشمهایش از لبخند پیروزی برق میزدند. رایان، باز هم او. ایشی گفتم. موتور را چرخاندم، وارد جاده خاکی شدم. تا ته گاز دادم. رایان هم پشت سرم میآمد. با سرعت دویست و خوردهای روی خاک. بدون هیچ ایمنی. اگر تصادف میکردم، حتی تکههایم را هم پیدا نمیکردند. پشتم را نگاه کردم. داشت نزدیکتر میشد. بیشتر گاز دادم. بیفایده بود. کنارم قرار گرفت. میخواست منحرفم کند. مهم نبود. من قول داده بودم. چند متر مانده به پرتگاه، ناگهان محکم ترمز کردم. لاستیک پشت از زمین جدا شد. در هوا چرخید و به زمین کوبیده شد. محکم به موتور چسبیدم تا نیفتم. خیره به پرتگاه مانده بودم. قرصها اثر کرده بودند. خونریزی قطع شده بود. یک پایم را روی زمین گذاشتم. رایان ایستاد، چرخید و در خلاف جهت ایستاد. کلاهش را درآورد، روی موتور گذاشت، دستی به موهایش کشید. - فقط خودتو اذیت میکنی، آخرش رو که میدونی. به سمتش چرخیدم و گفتم: - من نمیتونم از دستت خلاص بشم، نه؟ ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 15 (ویرایش شده) پارت سیوشش سری تکان داد و گفت: - واقعاً شانس آوردی. نمیدونم چرا، ولی زنده میخوانت. اگه تصمیم با من بود، الان مرده بودی. نیشخندی زدم و گفتم: - حتماً بیشتر از تو میارزم که زنده میخوانم. مثل گاوی وحشی که پارچهای قرمز دیده باشد، از دماغش نفس میکشید، پیدرپی و عمیق. - آخر راهه خودتو تحویل بده. ابروهایم را بالا انداختم و با تمسخر گفتم: - عه، واقعاً؟ برای فهمیدن این، چقدر فکر کردی؟ از موتورش پیاده شد، جیپیاس را فعال کرد و با صدایی بم و جدی گفت: - دیگه راه فراری نداری. مسخرهبازی در نیار. از فکری که در سرم جرقه زده بود، هراسان شدم. تمام تنم میلرزید. ذهنم تهی شده بود. ترس به جانم افتاده بود. کمرم تیر میکشید، سرم درد میکرد. بدنم را منقبض نگهداشته بودم، شاید برای محافظت از خودم در برابر خیالهای هولناکی که به ذهنم هجوم میآوردند. خیره به پرتگاه، با صدایی لرزان از اعماق افکارم گفتم: - نه هنوز یه راه مونده. به سمتم چرخید، نگاهم را دنبال کرد و به پرتگاه رسید. خندید و گفت: - احمق تو از آب میترسی. برای گفتن هر کلمه حجم زیادی از اکسیژن را به ریههایم میکشیدم، انگار بخواهم آن را ذخیره کنم. - درسته، ولی دلیل نمیشه شنا بلد نباشم. با سرعت به سمت پرتگاه گاز دادم. نفسنفس میزدم. زخمم تیر میکشید. مرگ حتمی بود. اما برای منی که غرق شدن را به زنده ماندن در آن جهنم دره ترجیح میداد، ارزشش را داشت. صدایش را از پشت شنیدم، فریاد زد: - داری چیکار میکنی؟! موتور را رها کردم. فشار و سرعت، گرمایی با خود آورده بودند که سوز داشت. انگار کسی بخواهد پوست تنم را بِکند، یا زمان ایستاده بود، یا همهچیز در ذهنم با حرکت آهسته پخش میشد. مدت زیادی در هوا معلق بودم، تا اینکه با شدت با آب برخورد کردم، و همین کافی بود تا بیهوش شوم. به عمق آب کشیده شدم. صورتم بر اثر ضربهی آب میسوخت. توانی برای شنا نداشتم. فقط پنج دقیقه خواب. همین کافی بود تا دوباره بتوانم ادامه بدهم. در ته دریا دراز کشیدم. پس قرار بود همینطور تمام شود؟ ترسم همین بود. من شنا بلد بودم، ولی بعد از دوازدهسالگی دیگر به آب نزدیک نشده بودم. آبهراسیام از همان زمان شروع شده بود. نه غرق شده بودم، نه کسی را در دریا از دست داده بودم. فقط نزدیک شدن به آب ترسی تاریک را درونم زنده میکرد. چشمهایم میدیدند، ولی همهچیز تار بود و آن تاریکی هم کمکم ناپدید شد. فقط سیاهی باقی مانده بود و من فکر کردم. آیا چیزی برای پخش شدن در آن هفت دقیقهی آخر دارم؟ چیزی که جلوی چشمم بیاید؟ اما جز سیاهی هیچ نمانده بود. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 15 (ویرایش شده) پارت سیوهفت با شدت و تنگی نفس چشمهایم را باز کردم. حجم زیادی از آب از دهانم بیرون ریخت. گلویم میسوخت و نفس کشیدن سخت بود. آبهای بیرونریخته، دوباره به دهانم برمیگشتند. دستی شانههایم را گرفت و مرا به پهلو خواباند. با هر بار نفس کشیدن، مقدار زیادی آب را بالا میآوردم. همهجا تار بود. هیچ درکی از اطرافم نداشتم. سینهام میسوخت و درد میکرد. دستم را روی آن گذاشتم و فشار دادم. نیمخیز شدم و با حرص نفس میکشیدم، انگار آخرین اکسیژن دنیا برای من مانده بود. هر دم و بازدم، عذابی تازه بود. پیشانیام میخواست منفجر شود، شقیقههایم نبض میزدند. نفس گرفتم. خودم را یافتم. تاری دیدم از بین رفت و دنیا دوباره شفاف شد. سرم را بلند کردم، و با دیدن رایان خشکم زد. خیس آب بود. موهایش به پیشانیاش چسبیده و قطرهقطره آب مسیر صورتش را پایین میآمد و به زمین میرسید. پیراهن سفید مجلسیاش به تنش چسبیده بود. دکمههایش را باز کرد و پیراهن را گوشهای انداخت. هوا هنوز تاریک بود و ما روی صخرهای میان دریا گم شده بودیم. دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم، اما صدایی بیرون نیامد. گلویم میسوخت. حرف زدن سخت شده بود. بالاخره با صدایی خشک و خشدار گفتم: - چرا نجاتم دادی؟ سکوت کرد. به اقیانوس روبهرویش خیره ماند. دوباره مصممتر پرسیدم: - گفتم چرا نجاتم دادی؟ دستهایش را در جیب شلوار خیسش فرو کرد و همچنان ریلکس به دریا چشم دوخت. - نه حرف میزنی، نه میشنوی، موندم اون چشمهات هنوز میبینن یا اونم خاموش کردی؟ چون اگه هنوز بینایی داری، بهتره خوب نگاه کنی... ممکنه آخرین بار باشه. آهسته به سمتم چرخید. دست به جیب با چشمانی خالی و تیرهتر از فضای بینمان از سر تا شکمم را برانداز کرد و گفت: - یه سوال، چطور هنوز زندهای؟ نگاهم به شکمم افتاد. یادم رفته بود چاقو خوردهام. واقعاً چرا نمرده بودم؟ حتی دردش یادم نبود؛ شاید چون خودم را هم فراموش کرده بودم. دستم را روی زخم فشردم. با صدای شکستن استخوانهایی که به فریاد درآمده بودند، بلند شدم. نفسزنان چند قدم برداشتم و مقابلش ایستادم. - بهخاطر من پریدی پایین؟ نیشخندش از آنها بود که آدم را تا مرز جنون میبرد. سرش پایین بود، سایهی تاریکی روی صورتش افتاده بود. - خیال کردی جونمو میذارم وسط برای نجات تو؟ نه اومدم چون رئیس خواسته هنوز زنده باشی. صدایش ناگهان سنگین و کشدار شد. بیآنکه سرش را بلند کند، نگاه برقدارش را به چشمم دوخت و آرام، ولی پرنیش گفت: - یه وقت رویا نبافی، کلاغ کوچولو خیلیهاتون پر زدین، ولی هیچکدومتون برنگشتین. پاسخی ندادم. فقط نگاهش کردم. نیشخند محوی گوشهی لبش نشست. - البته، درکت میکنم. دیدن من، اون بالا، اون پرش خب، سخته عاشق نشی. چشمانم تنگ شد. نفسم را با صدا بیرون دادم. - بذار روشنت کنم اگه یه سگ ولگرد رو هم ببینم، احتمال عاشق شدنم به اون بیشتر از توئه. اینبار نگاهم کرد. نه با خشم، با چیزی بین تهدید و لذت. قدمی جلو آمد. - نمیدونم چرا انقدر براشون مهم شدی ولی من یه اخلاق بد دارم. قول بدم، زمین و زمان هم بیفته، نمیشکنم. پس یه نصیحت، روی دم من پا نذار. چون اگه بذاری، دیگه با چیزی کمتر از استخونات راضی نمیشم. نفسهایش مثل شعلهی چراغنفتی روی صورتم میسوخت، و برای صورتی که از سرما یخ زده بود، حس خوشایندی داشت. - دم داری، ها؟ پس حدسم درست بود سگ شدی. یقهام را با خشونت گرفت. طوری که انگار گوشت و استخوان را یک جا خرد میکرد. از نزدیکترین فاصله ممکن غرید: - خطای اولت بود. دو بار دیگه فرصت داری. سومی سمفونی مرگته. صداش هم؟ ترکیدن بندبند استخونات زیر دستای من. خیرهاش ماندم. با خونسردی چانهام را از دستش بیرون کشیدم. - تهدید قشنگی بود، ولی یادت باشه، اونی که لهت میکنه، مروارید سیاه منه، نه تو. دست در جیب کرد. ابرویش بالا رفت. - مروارید سیاه؟ منظورت بوگاتی مشکیه؟ نمیدونی چه خوب زیر پای من میشینه. البته دیگه مال خودمه. انگشت اشارهام را مثل چاقو جلوی صورتش تکان دادم. - فقط یه خش روش بندازی سه برابرشو از رو پوستت میکنم. خندید. نه از ته دل با طعنه و سبکی. - وای خدای من یکی منو از این دختر نجات بده. بیاهمیت از کنارش گذشتم. باید راهی برای فرار میبود. چند قدم به لبهی صخره نزدیک شدم. - دست و پا نزن. دارن میان. اخمهایم درهم رفت. به طرفش چرخیدم. - کیا دارن میان؟ کیو صدا کردی؟ نگاهش جدی شد. - تو یه خیانتکار رو نجات دادی. الان یه نقشهی قشنگ دارن. تو محور این بازیای. و مطمئن باش، آخرش به قیمت استخونات تموم میشه. پس باران و آیلا موفق شده بودن. خیالم کمی آسوده شد. اما او راست میگفت. با این وضعیتم نمیتوانستم از چنگ این مرد فرار کنم. بهویژه روی یک تکه سنگ که دور تا دورش را آب گرفته بود. اقیانوس روبه رویم ترسناک بود. هوای تاریک، ترسناکترش کرده بود. انگار آمادهی بلعیدنم بود. میترسیدم. بدنم از نزدیکی به آب سوزنسوزن میشد. تازه متوجه شدم که از سرما یخ زدهام. دندانهایم بهشدت به هم میخوردند. همانجا روی صخره نشستم، زانوهایم را بغل کردم و به اقیانوس تیره خیره شدم. تا اگر بخواهد نزدیکم شود، فرار کنم. با خود فکر کردم. چطور توانسته بودم خودم را از پرتگاه پرت کنم؟ با چه دل و جرأتی؟ الان که فکر میکنم، محال است که دوباره چنین کاری ازم سر بزند. دوست داشتم تا آخر عمر، با هیچگونه آبی بهخصوص آنهایی که در حرکتاند روبهرو نشوم. پاهایم را بغل گرفته و سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم. شانههایم از شدت سرما میلرزیدند. دندانهایم از بس بر هم خورده بودند، درد گرفته بودند. بینیام را حس نمیکردم. دستهایم قفل شده بود. به نقطهای نامعلوم خیره مانده بودم. رو به انجماد بودم. ویرایش شده در سِپتامبر 2 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 15 (ویرایش شده) پارت سیوهشت صدای کشتی را شنیدم. سرم را با لرز و آهستگی از روی زانوهایم بلند کردم و گوش به صدا سپردم. بالاخره رسیده بودند. من دنبال پناهگاهی برای باران بودم، اما خودم گرفتار تگرگ شده بودم. اَجَلم به سمتم میآمد و کاری از دستم ساخته نبود. به پشت سرم نگاه کردم. او هم خودش را بغل گرفته و میلرزید. با شنیدن صدای کشتی، بهسختی از جا بلند شد، تلوتلوخوران به سمتم آمد و بازویم را گرفت. به ناچار بلند شدم. پاهایم یاری نمیکردند. تأثیر قرصها از بدنم بیرون میرفت و حس میکردم دارم میمیرم. زخمم دردی کشنده در بدنم میپراکند. با زور چشمانم را باز نگه داشته بودم. رایان بازویم را رها کرد و خیره به کشتیای شد که لحظهبهلحظه نزدیکتر میشد. سرم گیج میرفت و دوباره حس بیهوشی میآمد سراغم. اما مقاومت میکردم، نمیخواستم تسلیم شوم. به کشتی چشم دوختم، اما آن را چهارتا دیدم. پلک زدم. دوباره پلک زدم. کشتیها بیشتر میشدند. چشمم سیاهی رفت. برای جلوگیری از افتادن، دستم را به بازوی رایان انداختم، اما پیش از آنکه او را بگیرم، با شدت نقش زمین شدم و همه چیز خاموش شد. صدای رایان را مبهم میشنیدم: - فقط دو دقیقه نمیتونی سر پا وایستی بعد برای من خط و نشون میکشی؟ سیلیهای پیاپی به گونههایم میزد، اما نای باز کردن چشمهایم را نداشتم. صدای زنی را شنیدم که احتمالاً باید میا باشد. - چیشده؟ صدای رایان هم دور و خشمگین بود: - بیهوش شد نمیبین... و دیگر هیچ نشنیدم. فقط فهمیدم که در هوا معلق شدهام. *** بوی رطوبت و درماندگی به مشامم خورد. چشمانم را بهآرامی باز کردم. در اتاقی تاریک و نمزده بودم. گوشهای از اتاق چراغی بیرمق سوسو میزد. روی تختی بیمارستانی دراز کشیده بودم. دستم را حرکت دادم، اما چیزی دور مچهایم حس کردم. سرم را بلند کردم و دیدم به نردههای تخت بسته شدهام. دورتادور سینه، شکم و پاهایم هم بسته بود و هیچ حرکتی نمیتوانستم بکنم. تقلا کردم. روی تخت به خودم کشوقوس میدادم، ولی بیفایده بود. در آهنی با شدت باز شد. دکتر با دست در جیب وارد شد. ابروهای درهمش، تهدیدآمیز بود. پس قرار بود شکنجه شوم. آن هم شکنجهای روحی. دردناک. - بیدار شدی؟ لبخندی چندشآور بر لب داشت. چشمان آبی روشنش، برخلاف لبخندش، سرد و تهدیدگر بودند. مطمئن بودم که قبلاً انها را ندیده بودم، نه به این شکل ترسناک. - پس میتونیم کارمون رو شروع کنیم. شروع به باز کردن بندهای دستم کرد. چه کاری قرار بود بکند؟ تا حالا فقط شنیده بودم که او روح انسان را هدف میگیرد، نه جسمش. شکنجههایش سفید بود. شکنجهای که ردی روی پوست نمیگذارد، اما روح را له میکند. مثل قطرهقطره آب مثل حبس در زندان سفید. - چیکار میخوای باهام بکنی؟ نیشخندی زد. سرد. ترسناک. چشمانش سفید زده بود. مستقیم توی چشمانم خیره شد و زمزمه کرد: - میبینیم. قلبم تندتر میزد. اضطراب مثل موریانه به جانم افتاده بود. باید خودم را کنترل میکردم. نباید نشانی از ضعف بروز میدادم. اگر میفهمید که ترسیدهام، برنده میشد. باید ذهنش را منحرف میکردم. - چند وقته بیهوشم؟ او مشغول باز کردن بند دور شکمم بود. - بیستوهشت ساعته. - زخمم درد میکنه. بهانه میآوردم. وقت میخریدم. نمیخواستم با شکنجههای معروفش روبهرو شوم. - درسته. وقتی فرصت داشتم، باید او را کور میکردم. باید همان شکنجههایی را که بر دیگران پیاده میکرد، روی خودش اعمال میکردم. اما حالا دیگر تنها نبود. موقعش که برسد، باید دو نفر را از هم بپاشم. یکی این مرد و یکی آن روح سفید لعنتی که باعث گرفتاریام شد. - بلند شو. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 15 (ویرایش شده) پارت سیونه با تردید نیمخیز شدم و روی تخت نشستم. - خب الان من میپرسم، تو جواب میدی. اوکیه؟ جوابی ندادم. حتی کوچکترین حرکتی هم نکردم. تهی و بیاحساس به چشمانش خیره شدم، فقط برای اینکه نشان دهم از او نمیترسم. - کجا رفتن؟ باز هم سکوت کردم. همچنان آرام، خیره در نگاهش بودم. - میگم کجا رفتن؟ باز هم بیحرکت و بیکلام. - سه بار نمیپرسم، جواب بده. شانههایم را به نشانهی نمیدانم بالا انداختم. - پس نمیدونی کجا هستن؟ - همونطور که میدونی، من قبل از اونا رفته بودم. سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. - ولی باید جاشون رو بدونی. کجا قرار گذاشتین؟ یا بهتره بگم اون خونهی امنی که آدرسش رو بهشون دادی، کجا بود؟ همهی مأمورای مهم برای خودشون خانهی امنی داشتن که هیچکس ازش خبر نداشت. فقط مأمورایی که احتمال خیانتشون صفر بود. آدرسی که به باران داده بودم، خانهی امن خودم بود. اون انقدر باهوش بود و توی این سالها از پایگاه فرار کرده بود که بفهمه کجا باید بره. خونهی امن من زیاد از پایگاه دور نبود؛ شاید حتی همون خانهی روبهروی پایگاه بود که تونلی به متروی زیرزمینی داشت. - من خانهی امن ندارم. - فکر میکنی باورت میکنم؟ دور تخت بهآرامی قدم میزد. مرا گیج میکرد. پس شروع شده بود. حالا سوال این بود: من توان مقاومت روانی داشتم یا نه؟ - خب نظر خودته. میتونی باور نکنی. همچنان راه میرفت. - ببین من نمیخوام بهت آسیب بزنم. - دیر گفتی. خندهای بلند کرد. دستهایش را پشتش قفل کرد و همانطور که دورم میچرخید ادامه دادم: - میدونی که برام مهم نیست. بعد، بدون اینکه نگاهم کند، به سمت در رفت و گفت: - میبینیم. باید فرار میکردم. بلند شدم، طول اتاق را پیمودم. نه پنجرهای، نه دریچهای. فقط یک سوراخ کوچک در دیوار، که احتمالاً راهی به خانهی موشها بود. در اتاق دوباره باز شد. این بار دکتر با چند نگهبان وارد شد. یکی از آنها صندلی آهنیای به دست داشت که وسط اتاق گذاشت و پشت دکتر ایستاد. - هر وقت خواستی حرف بزنی، صدام کن. به نگهبانها اشاره کرد. دو نفرشان به سمتم آمدند و بازوهایم را گرفتند. دستوپا میزدم و لگد میپروندم، ولی مرا به سمت صندلی میکشاندند. وقتی رسیدیم، پاهایم را روی صندلی گذاشتم، خودم را بالا کشیدم و در هوا چرخی زدم. دستانشان پیچ خورد، زمین خوردم. زخمم تیر کشید؛ احتمالاً تا چند دقیقهی دیگر بخیههایم پاره میشد. بلند شدند و دوباره حملهور شدند. چند ضربه به شکم یکی زدم و با پاشنهام ضربهای به سینهی دیگری زدم که نفسش بند آمد. مرد دیگر دستانم را گرفت و بلندم کرد. پاهایم از زمین جدا شد که به نفعم بود؛ با زانو ضربهای به شکمش زدم، او رو به جلو خم شد. دو نگهبان دیگر آمدند. قبل از اینکه برسند، خودم را روی زمین انداختم. سر خوردم و از بین پاهای یکی رد شدم. پایش را گرفتم و زمینش زدم. نفر بعدی قبل از اینکه بلند شوم، خودش را روی من انداخت و روی شکمم نشست. مشتهایم را پیدرپی به بدنش میکوبیدم، اما دستانم را گرفت و بالای سرم قفل کرد. نگهبانهای دیگر بلند شدند و مرا گرفتند. دست و پاهایم را محکم گرفتند و به زور روی صندلی نشاندند. دکتر روبهرویم ایستاد. مثل گاوی وحشی که آمادهی حمله باشد، با نفرت به او زل زدم. نگهبانی طنابی دور گردنم بست. خون به اندامم نمیرسید. بدنم سرد شده بود. - بعد چند ساعت میبینمت، امیدوارم منظرهات دیدنی باشه. دندانهایم را بههم میسابیدم. انگار به چیزی چندشآور نگاه کرده باشم. نگهبانها عقب رفتند، ولی دست و پاهایم را بهطرز بدی بسته بودند. جریان خون قطع شده بود و سردی در وجودم پخش میشد. دکتر نزدیک شد. از درون سطل فلزی که با خود آورده بود، کیسهای بیرون کشید و به یکی از نگهبانها داد. او کیسه را از میلهای بالای سرم آویزان کرد و با سوزن سوراخی در آن زد. قطرهای از آن روی صورتم افتاد. - این همون شکنجهی معروفه قطرهی آب. ولی برای تو یهکم شدیدتر. فاصلهاش را طی کرد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد. - خب ببینیم چقدر دووم میاری. و بعد، سطل را بالا آورد و روی سرم گذاشت. همه جا تاریک شد. شاید در ظاهر ساده میآمد، ولی ترسناک بود. صدای پاهایشان را شنیدم و بعد، بسته شدن در آهنی. همه جا تاریک بود. کمکم ترس بر وجودم غلبه میکرد. صدایی در سرم پیچید و سرم را لرزاند. قطرهای به سطل خورده بود. برای همین گردنم را بسته بودند؛ تا نتوانم سرم را تکان دهم. هر قطره هم صدا، هم تاریکی، هم بیخوابی، و هم ترس میآورد. چشمهایم را بستم و سعی کردم با نفسهای عمیق بر روانم مسلط شوم. قطرهای دیگر افتاد. هینی کشیدم. سرم لرزید. وضعیتم اسفناک بود. به این فکر میکردم که برای چه کسی یا چه چیزی به این حال افتادهام؟ واقعاً ارزشش را داشت؟ یا داشتم بیدلیل زجر میکشیدم؟ هر قطره چند ثانیه سطل را میلرزاند و از خودش صدایی در میآورد که مرا از خود بیخود میکرد. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 15 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 15 (ویرایش شده) پارت چهل (چند ساعت بعد) چشمهایم بسته میشد. دیگر توان باز نگه داشتنشان را نداشتم. خاموش شدند و سرم لحظهای افتاد. در همان لحظه قطرهای به سطل خورد. با وحشت پریدم. چشمانم از حدقه بیرون زد. قلبم دیوانهوار میتپید. این وضعیت هر دو دقیقه یکبار تکرار میشد. هر بار وحشت و اضطراب را بههمراه داشت. سعی میکردم خودم را مشغول نگه دارم. بیدار بمانم. مثلاً هر دو دقیقه یک قطره میافتاد. در حالت عادی ضربان قلبم هفتادوچهار بار در دقیقه بود، ولی حالا صدوده بار در دقیقه میزد. تنفسم در حالت عادی پانزده بار در دقیقه بود حالا بیستوپنج بار. دیگر خسته شده بودم. نمیخواستم ادامه بدهم. چه میشد اگر میگفتم؟ اگر اعتراف میکردم؟ تف به روحت رایان، که نجاتم دادی. ضربهای به سطل و لرزش کل بدنم. امیدوارم این همه زجر بیهوده نباشد. چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد. میخواستم فریاد بزنم، اما این یعنی پذیرفتن شکست. میخواستم فرار کنم، اما حتی نمیتوانستم سرم را تکان بدهم. کف سرم میسوخت، زخم پهلویم آتش گرفته بود. این قطرهها روانم را هدف گرفته بودند و مرا وادار به اعتراف میکردند. اما نمیتوانستم. من نمیتوانستم. نه بعد از اینکه توانسته بودم آنها را فراری دهم. نمیتوانستم لوشان بدهم. به هر حال با همهی اشتباهاتشان حداقل او مادرم بود. شاید برای من نه، ولی آیلا نباید مثل من میشد. میخواستم اگر شرایط اینگونه نبود، گاهی به دیدنش بروم، شاید برایش عروسک هم میخریدم. ناخواسته، قطره اشکی از چشمم سر خورد. نتوانستم عقبش بزنم. بیصدا، قطرههای دیگر نیز راه خودشان را پیدا کردند. با هر قطره، لرزش جانم را میگرفت؛ و دلیلی میشد برای ریختن اشکهای بعدی. نفسم را حبس کردم تا شاید گریهام بند بیاید. نباید گریه میکردم. نباید اشکهایم را میدیدند. صورتم پف کرده بود، پلکهایم سنگین، بدنم خسته. به خواب نیاز داشتم، شاید خوابی ابدی. صدای باز شدن در را شنیدم. احتمالاً دکتر بود. نفسهایم را تند و عمیق میکشیدم تا کنترل روانم را حفظ کنم. صدای پایش نزدیک میشد. نیشخند زد. احتمالاً داشت به حالم میخندید؛ به اینکه ملکهی تاریکی به چنین وضعیتی افتاده. - واقعاً تویی؟ همون ملکهی تاریکی؟ دکتر نبود. صدای رایان بود. او اینجا چه میکرد؟ مگر کارش تمام نشده بود؟ با صدایی خشدار که ردِ گریه در آن موج میزد، غریدم: - تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه ماموریتت گرفتن من نبود؟ خب، تموم شد! برو به قبرستون خودت! صدایش را شنیدم: - نه تا وقتی که حرف بزنی. - پس فکر کنم قراره زیاد همدیگه رو ببینیم. باز نیشخند زد. او من را دستکم گرفته بود. من هم مامور اینجا بودم. هیچ فرقی با او نداشتم. - تو من رو خیلی دست کم گرفتی. - چیه؟ فکر میکنی با دووم آوردن زیر چندتا قطره آب، شاهکار خلق کردی؟ اینبار من نیشخند زدم. صدای خندهام در سطل اکو شد. - راست میگی. برای قانع کردن یه بچه، باید اول بپذیری. سکوت کرد. حدس میزدم اخمهایش در هم رفته باشد. صدایش آرام بود: - چرا قبول میکنی به خاطر دو تا غریبه زجر بکشی؟ اینبار طعنهای در کار نبود. واقعاً میخواست بداند. همانطور آرام و بیطعنه پاسخ دادم: - چون خانوادهم هستن. - ولی حتی نمیشناسیشون. سرم را به آرامی تکان دادم. - درسته. ولی به یاد نداشتن من، واقعیت رو تغییر نمیده. - تو درکی از خانواده نداری. چطور میتونی خودتو گول بزنی؟ - تا حالا یکی رو بغل کردی؟ نه بهتره بگم تا حالا مادرت رو بغل کردی؟ سعی داشت همچنان به من بفهماند که ارزش این شکنجه را ندارند. - داری به خاطر دو تا غریبه شکنجه میشی. چطوره جاشون رو بگی و خلاص شی؟قول میدم. بدون درد میکشمت. تکخندهای زدم. - نه، ما هنوز برای کشتن هم برنامه داریم! صدای پایش را شنیدم. به سمت در میرفت. باید بهش میگفتم. باید همه میفهمیدند که آن تراشه، قبلاً روی ما تست شده بود. پایگاهی که اینقدر بهش وفادار بودند، قبلاً از ما به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده کرده بود. - رایان؟ چند ثانیه مکث کردم. هیچ جوابی نیامد. حتی صدای نفس کشیدن. اما ادامه دادم، شاید هنوز آنجا بود. - نمیدونم هنوزم اینجایی یا نه، ولی اگه هستی، باید بدونی که اون تراشهای که قراره رونمایی بشه، قبلاً توی سر ما کاشته شده. چرا فکر میکنی هیچکدوممون کودکیمونو یادمون نمیاد؟ یه جای کار میلنگه، رایان. دوباره سکوت. شاید نبود. شاید بود. - مجبورم کردن به مادرم، به خواهرم اسلحه بکشم. خودم، با دستهای خودم، از روی دنیا حذفشون کنم. فکر میکنم این یه دلیل کافی باشه. صدای بسته شدن در را شنیدم. پس رفته بود. یا شاید هنوز هم آنجا بود. شاید نپذیرفته بود، اما مطمئن بودم که کنهای در وجودش انداخته بودم؛ کنهای که قرار بود آرامآرام از درون بخوردش. ما هیچکدام مقصر نبودیم. حتی رایان. شاید حتی دکتر. به هر حال، چیزی که بودیم، خارج از خواست خودمان بود. اتاق دوباره در سکوت فرو رفت. قطرهها مثل تیغ بر اعصاب نداشتهام خط میکشیدند. طاقتفرسا بود. سرم را بلند کردم و فریادی از ته وجودم کشیدم. دستهایم مشت شده، بدنم منقبض. قفسهی سینهام با سرعت بالا و پایین میشد. تحملش سخت بود. اما بهخاطر خانوادهای که به رایان از آنها گفته بودم، باید ادامه میدادم. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 17 (ویرایش شده) پارت چهلویک چند ساعت بعد بیخوابی داشت دیوانهام میکرد. از نشستن طولانی، کمر و پاهایم به شدت درد میکرد. دستانم را حس نمیکردم؛ از زیر سطل میتوانستم کبودی و خونمردگی را در انگشتانم ببینم. دستهایم بنفش شده بودند. آرزو میکردم بیهوش شوم، اما قطرهها نمیگذاشتند. اصلاً مگر آب این کیسه تمام نمیشد؟ قطرهها روی سطل جمع میشدند و بعد روی سر و صورتم میلغزیدند. در باز نشده، صدای دکتر را شنیدم: - هنوزم نمیخوای بگی کجان؟ با بیحالی جواب دادم: - خودتون گفتین بکشمشون، الان چرا افتادین دنبالشون؟ دکتر نزدیکتر شد. نچنچی کرد و شروع به باز کردن دستهایم کرد. - بهشون گفته بودم اینقدر محکم نبندن، بیشعورا. نفس عمیقی کشیدم. طوری رفتار میکرد انگار هیچوقت شکنجهام نداده. وقتی مچم را آزاد کردم، انگشتانم با درد تیر کشیدند. با سختی دستم را بالا آوردم، سطل را از روی سرم برداشتم و پرت کردم روی زمین. زیر لب غر زدم: - تف به روحت. دکتر بالای سرم ایستاد، نیشخندی زد. نمیتوانستم تشخیص دهم خودش است یا سایکو. به چشمانش نگاه کردم. عادی به نظر میرسید. انگار سوالم را از ذهنم خوانده باشد، گفت: - سایکوام. رویم را برگرداندم. داشت پاهایم را باز میکرد. - فکر نمیکردم انقدر دووم بیاری. سگجونتر از چیزی هستی که فکرشو میکردم. مچهایم را به سختی ماساژ میدادم. دستهایم مثل چوب خشک شده بود. رنگ کف دستانم چیزی بین سورمهای و بنفش بود. سایکو ایستاد و گفت: - پاشو. پاهایم یاری نمیکرد. حالت تهوع داشتم. بیخوابی بر سرم چنگ انداخته بود. با نیشخندی خسته گفتم: - چطوره به همون سگات بگی بیان منو ببرن به همون گوری که میخوای؟ میدانستم مخالفت فقط وضعم را بدتر میکند. بهتنهایی در برابر آنها هیچ شانسی نداشتم، فعلاً چارهای جز همکاری نبود. ابروهایش را بالا انداخت. - حتماً. بعد با صدای بلندی نگهبانها را صدا زد. دو نفر آمدند، زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند. پاهایم روی زمین کشیده میشد. حتی توانایی بالا آوردن سرم را هم نداشتم، اما نور قرمز راهروها را میدیدم. حدس میزدم طبقهی آخر باشیم. نگهبانها مرا پشت سر سایکو وارد اتاقی سفید کردند و روی تختی فلزی پرتم کردند. با اشارهی سایکو، آنها بیرون رفتند. میدانست که توانایی حمله ندارم، حتی نشستن هم برایم سخت بود. نیمخیز شدم. سایکو را نگاه کردم. گفت: - میدونم از سفید چقدر متنفری، ولی همینه که هیجانانگیزش میکنه. اتاق سفید بود. سقف، دیوارها، حتی تخت. دیوارها طوری طراحی شده بودند که انگار در حال حرکتاند. هیچ وسیلهای نبود جز یک تخت فلزی و یک دستشویی در گوشه. با تردید پرسیدم: - طبقهی چهاردهم، طبقهی شکنجهست، درسته؟ ما الان اونجاییم؟ میخواستم مطمئن شوم. آن روز از در تهویه صدای ناله و نور قرمز دیده بودم. اگر اینجا اتاق شکنجه بود، پس ما سالها زیر صدای فریادهای آنها خوابیده بودیم، و این تنم را به لرز میانداخت. سایکو سرش را به نشانهی تأیید تکان داد: - واقعاً باهوشی. مثل مامان و بابات. قلبم تیر کشید. ادامه داد: - دیدی گفتم یه روز میبرمت این طبقه؟ من به قولم عمل کردم. با نفرت نگاهش میکردم. چندشم میشد از بودنش. نفسهای عمیق میکشیدم که کنترل خودم را از دست ندهم. - میدونی؟ موندن تو این اتاق خیلی اذیتت میکنه. ولی اگه حرف بزنی، نیازی به این کارا نیست. با پوزخند تمسخرآمیزی جواب دادم: تو خوابت ببینی. سایکو ابرو بالا انداخت. ژست متفکرانه گرفت: - شاید ولی تو که نمیخوای دوستاتو اذیت کنم، نه؟ منظورش سارا و سونیا بود؟ نه، نمیتونست، یا شاید میتونست؟ - فکر میکنی برام مهمه؟ - نیست؟ ساکت ماندم. چشم ازش برنمیداشتم. مهم بودن، خیلی هم. تنها کسانی بودن که نمیخواستم تو این جهنم لعنتی صدمه ببینن. با صدایی بیتفاوت گفتم: - تنها چیزی که الان بهش فکر نمیکنم همینه. سایکو به سمت در رفت: - میبینیم. چه باید میکردم؟ نمیتونستم اجازه بدم بهشون آسیب بزنه، اما اینجا هم کاری ازم ساخته نبود. تنها کاری که ازم برمیاومد، زنده موندن بود. روی تخت دراز کشیدم. حتی سقف هم در حال حرکت بود. رنگ سفید مثل سیلی به چشمانم میکوبید. سفید هیچوقت با من سازگار نبود؛ زیادی تمیز، زیادی بیرحم، زیادی روشن. چیزهای وحشتناکی در مورد این نوع شکنجه شنیده بودم. کسانی که تحت این شرایط بودن، خودشون رو کور میکردن. رکوردش هم سه روز بود. من نمیخواستم کور شم. نمیخواستم بمیرم. حداقل الان نه. چشمانم را بستم، ساعدم را روی چشمهایم گذاشتم که از نور دور باشم. فقط چند ساعت خواب، شاید کمکم میکرد. قبل از اینکه بازی جدید شروع شود. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 17 (ویرایش شده) پارت چهلودو با فریاد سارا از خواب پریدم. روی تخت نشستم و گیج به اطراف خیره شدم. سارا که اینجا نبود. پس صدایش از کجا میآمد؟ طول اتاق را طی کردم. سارا همچنان فریاد میزد و کمک میخواست. - کمک! با گریه ناله میکرد: - کمک کنین... کمک. چشمانم از حدقه بیرون زده بود. با ضربان قلبی تند و تنگی نفس، به اطراف خیره مانده بودم. کف دستانم از عرق خیس شده بود. مدام حرفش در ذهنم میپیچید: حیوون عوضی. صدای گریهی سارا. او طاقت شکنجه را نداشت، ضعیف بود. انگار در پر قو بزرگ شده بود. سکوت. بعد از چند لحظه، صدای نالهی کسی دیگر آمد. نالههایی که انگار در گلویش خفه میشد. با دقت گوش دادم تا بفهمم چه کسیست. آب دهانم را با ترس قورت دادم و گوشهایم را تیز کردم. میترسیدم. نکند سونیا باشد؟! نالههای خفهشده. آخهای بغضآلود. اشک در چشمانم حلقه زد. با تمام توان فریاد زدم: - عوضی! داری باهاشون چیکار میکنی؟! نالههای سونیا قطع شد. صدای دکتر به گوش رسید که آرام و خونسرد گفت: - خب باشه هرچی تو بگی. فقط بگو خونهی امنت کجاست. چانهام میلرزید. اشک روی گونهام چکید. - ولشون کن. - من شرطم رو گفتم. دستم را روی پیشانیام گذاشتم. آشوبزده و آشفته بودم. حاضـر بـودم بمیرم، اما آنها بهخاطر من آسیبی نبینند. - منو بگیر، منو شکنجه بده، فقط اونا رو ول کن. دکتر با خندهای بلند و پر از تمسخر گفت: - تو که داری شکنجه میشی. بیشتر از این باهات چیکار کنم؟ جز اینکه نزدیکتریناتو اذیت کنم؟ دیگه توان ایستادگی نداشتم. - منو بکش، ولی اونا رو ول کن، خواهش میکنم. - تو که میگفتی برات مهم نیستن! اشکها دیدم را تار کرده بودند. چه باید میکردم؟ اگر آدرس اشتباهی میدادم، شاید اونا رو میکشتن. اشکها بیصدا از صورتم میریختند. این روزا ضعیف شده بودم. دلم آغوش میخواست. دلم خندههای سارا، چشمغرههای سونیا. من. این روزا عجیب مرگ میخواستم. - خواهش میکنم. ولشون کن. - نه، تا وقتی که به خواستهم برسم. به شقیقههام چنگ زدم و با فریادی از ته وجودم نالیدم: - نه، نه، نمیتونم! اونـا، اونا خانوادمن. - پس خانوادهای که نمیشناسی رو به دوستات ترجیح میدی؟ با انگشت اشارهام تهدیدوار در هوا تکان دادم. قطرههای اشک از گونههام فرو میچکید. از میان دندانهای فشردهام غریدم: - اگه اتفاقی براشون بیفته، میکشمت. به بدترین شکلی که حتی تصورشم نمیتونی بکنی! - ملکهی تاریکی، تو الان جایی نیستی که بخوای تهدید کنی. نیشخند زدم. ریلکس روی تخت نشستم. پا روی پا انداختم و به نقطهای نامعلوم، خیره شدم. ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 17 (ویرایش شده) پارت چهلوسه فلشبک – سه سال پیش ماموریت هکر مرده صدای قدمهایم روی فلز سرد سالن میپیچید. سکوتی سنگین فضا را بلعیده بود. نفسها حبس، نگاهها خشک، و فقط صدای تق، تق پاشنههای بوتهای مشکیام بود که مثل ناقوس مرگ نزدیکیاش را خبر میداد. چشمانم، همان تیلههای تیره و یخزده، اطراف اتاق را کاویدند. خنثی، خالی. در چهرهام نه پیروزی بود نه ترس؛ انگار اصلاً آدم نبودهام. فرمانده از جایگاه بالا پایین آمد و با صدای خشدارش گفت: - مأموریت؟ بیآنکه حتی پلک بزنم، جواب دادم: - مأموریت انجام شد. هدف نابود شد. همهی اطلاعات بازیابی شد. فرمانده مکث کوتاهی کرد و پرسید: - باقی تیم؟ مارکوس؟ سلین؟ رایدر؟ لحظهای طولانی گذشت. آرام سرم را کمی کج کردم، اما نه از احترام، بلکه از خستگی. - دیگه نیازی بهشون نبود. صدای نفسها در سالن تیزتر شد. یکی از افسران پزشکی جلو آمد و زیر لب زمزمه کرد: - خدای من همشون مردن؟ حتی نگاهی به سمتش نکردم. فقط جواب دادم: - خودشونو فدا کردن، من زنده موندم. اطلاعات مهمتر بود. لبخندی نیشدار زدم: - شاید من، مهمتر بودم. فرمانده چانهاش را آرام لمس کرد. سکوت همچنان برقرار بود، تا اینکه یکی از تازهواردها، خیره به چهرهی خونآلودم، زیر لب گفت، اما آنقدری بلند که همه بشنوند: - اون، مثل سایهست. سکوتی برقرار شد. لحظهای بعد، کسی دیگر با لحنی سنگینتر گفت: - اون، ملکهی تاریکیست. چیزی در نگاه فرمانده لرزید. لبخندی محو زد. تلخ و خسته. - از امروز این، اسمش خواهد بود. بذار همه بدونن، سایههای شب فرمانروایی پیدا کردن. حتی خمی به ابرو نیاوردم.به سمت در خروجی قدم برداشتم و تنها چیزی که گفتم، این بود: - اسما مهم نیستن. *** زمان حال اینگونه بود که نام ملکهی تاریکی را گرفته بودم، انگار ان موقع قویتر از الان بودم. خونسردتر و کشندهتر، اما الان در حال فروپاشی بودم، حس میکردم به پایانم زیادی نزدیکم. - هرگز بهت چیزی نمیگم، حتی اگه دیوونهم کنی. صدایی نیامد. جوابی نداد. سرم را بین دستهایم گرفتم و روی زمین سُر خوردم. زانوهایم را بغل کردم و چشمانم را بستم. باید تمرکز میکردم. نباید به فروپاشی نزدیک میشدم. نباید علائم نشون میدادم. لحظهای بعد، دوباره صدای سونیا در اتاق پخش شد. نه. نه. در این اتاق لعنتی، مجبور بودم تحملشون کنم. - نه، ولشون کنین! منو بکشین ولی اونارو ول کنین! نالههای خفهی سونیا تبدیل به گریه و فریاد شد. بدنم داغ میکرد، سرم مثل بادکنک هلیومی بالا میرفت. تپش قلب، تنگی نفس. شک داشتم بتونم بیشتر از یک ساعت دیگه دوام بیارم. گریههای سونیا قطع شد، و صدای سارا اومد که کمک میخواست. فریادهاش از گوش تا قلبم رو سوراخ میکرد. قلبم رو هزار تکه میکرد. من که اینهمه روی بیتفاوتیم نسبت به این دو خواهر کار کرده بودم. من، که حاضـر بـودم جونمو بدم برای اونا. آخ رایان. آخ که با فریاد و عذاب میکشمت! صدای سارا و سونیا قطع نمیشد. پشت سر هم پخش میشد. در این اتاق لعنتی، شب نمیشد. میترسیدم چشمانم را باز کنم، میترسیدم نور ببینم، میترسیدم کور بشم، یا کر بشم. من در حال مرگ بودم. روحم داشت میمرد و او که نامش باران و مادر بود. دور از من شاید منتظرم، شاید در شروع زندگیای دیگر. بیخبر از اینکه من اینجا، دارم روحم رو از دست میدم. دستانم میلرزید، و عرق میکرد. عرق سرد از بدنم میچکید. تب داشتم، اما از سرما میلرزیدم. دوست داشتم کر بشم. فقط برای اینکه نالهها و فریادهای سارا و سونیا رو نشنوم. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 18 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 18 (ویرایش شده) پارت چهلوچهار چند ساعت بعد- شاید چند روز. همانجا روی زمین نشسته بودم و زانوهایم را محکم بغل کرده بودم، آنقدر که پوست کنار ناخنم را به دندان گرفته بودم و زخم شده بود. مدتی بود نخوابیده بودم؛ تشنه و گرسنه بودم و از ساعت و روز هیچ خبری نداشتم. نمیدانستم صدای سارا و سونیا در ذهنم حک شده یا هنوز هم پخش میشد. دستانم را روی گوشهایم گذاشته بودم تا شاید صداها را مهار کنم، اما بیفایده بود. مغزم درد میکرد و سرم سبک بود. احساس خفگی داشتم. در این چند ساعت گذشته حتی یک لحظه هم چشمانم را باز نکرده بودم. میترسیدم کنترل خودم را از دست بدهم. مدام میلرزیدم و عرق میریختم. زمان را کاملاً فراموش کرده بودم و ترسم این بود که شاید خودم را هم فراموش کنم. چند وقت بود آنجا بودم؟ نمیدانم، شاید بیخوابی به سرم زده بود، شاید اگر میخوابیدم، همه چیز درست میشد، شاید صداها قطع میشدند. شاید همهی اینها کابوسی بیش نبود. چشمانم را آرام باز کردم و با حجم عظیمی از نور مواجه شدم. دستم را جلوی چشمانم گذاشتم و وقتی چشمانم به نور عادت کرد، اطراف را دیدم. لیوان آب را کنار در روی زمین دیدم. چشمانم از تعجب گرد شده بود. به سختی از زمین بلند شدم، انگار بدنم به زمین چسبیده بود. صدای ترق و تروق استخوانهایم آزاردهنده بود. خودم را به لیوان آب رساندم و با یک نفس آن را سر کشیدم؛ انگار جان تازهای گرفته بودم. خودم را روی تخت انداختم، به امید خواب، به امید اینکه اگر بخوابم، صداها خاموش شوند، روشنایی خاموش شود و من خاموش شوم. ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 19 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 19 (ویرایش شده) پارت چهلپنج چند روز بود آنجا بودم، شاید حتی یک ساعت هم نشده بود. نتوانسته بودم بخوابم. صداها نمیگذاشتند. دیگر چشمانم را نمیبستم، خیره به دیوار اتاق بودم. حتی پلک هم نمیزدم. دهانم باز مانده بود و بزاق دهانم روی تخت ریخته بود. فهمیده بودم صداها توی ذهنم هستند و واقعی نیستند. تپش قلبم هر ثانیه روی هزار بود. گاهی وقتا نفس کشیدن یادم میرفت و با یه هینی بلند نفس میگرفتم. - چند بار بهت بگم خفه شو؟ - آره با توام! انگشت اشارهم رو به دیوار گرفتم صداها توی ذهنم پخش میشد و درکی از هیچکدام نداشتم، انگار که مغزم مال خودمنبود. گفتم: - فقط چند ثانیه خفه شو، بذار چشمامو ببندم. داری دیوونهم میکنی. - فقط نادیدهم بگیر. من که آدم نیستم، درسته؟ یه حیوونم. - نه، نه، خفه شو! قهقههی بلندی زدم. - خفه شو! دوباره قهقهه زدم، ولی این بار تبدیل به گریه شد. لب پایینم اومد جلو و اشک توی چشمهام حلقه زد. اشکم از روی استخون بینیم رد شد و رفت توی چشم دیگهم. - فقط چند ثانیه میخوام بخوابم. - آره آره، فقط چند ثانیه. با خوشحالی چشمهام رو بستم. صداها قطع شده بودن. اونقدر بیخواب بودم که یادم نمیاومد آخرینبار کی خواب درست و حسابی داشتم. با قطع شدن صداها، خیلی زود رفتم تو بیخبری. *** تو خواب مدام تکون میخوردم. با وحشت چشمهام رو باز کردم. مردی سعی داشت بیدارم کنه. - بیدار شدی؟ پاشو باید بریم. پاشو! دستم رو گرفت و به سمت در رفت. جالب بود که دیگه توی اتاق سفید نبودم. چه اتفاقی داشت میافتاد؟ چهرهی مرد آشنا بود، ولی همزمان غریبه. در رو باز کرد، از لای در به بیرون نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی اون دور و بر نیست، از اتاق زد بیرون. منم پشت سرش کشیده میشدم. داشت به سمت آسانسور میرفت. به آسانسور که رسیدیم، یه مرد دیگه و باران توی آسانسور منتظر ما بودن. وارد شدیم. باران خم شد و بغلم کرد. - اوه عزیزم. با دوتا دستش صورتم رو قاب گرفت و نگران گفت: - خوبی؟ همه چی درست میشه، نترس. ولی من نگران نبودم. من با نهایت استیصال فقط نگاهشون میکردم. مردی که منو آورده بود گفت: - باران، پاشو، خودتو جمع کن، باید بریم. باران اشکهاشو کنار زد و بلند شد. گفت: - علی، من میترسم. این حرفو رو به مردی زد که همراه من وارد آسانسور شده بود. - وقتی من اینجام، چرا میترسی، عزیزم؟ اینجا چهخبر بود؟ چرا اون مرد به باران میگفت عزیزم؟ رو به مردی که هنوز یه کلمه حرف نزده بود، چرخیدم. با مهربونی دستش رو روی موهام کشید و با لبخند ساختگی گفت: - نترس آیما، ما اینجاییم. با کنجکاوی نگاش کردم. چشم چرخوندم و توی دیوارای استیلی آسانسور خودم رو دیدم. یه بچهی حدود نه، ده ساله. اینجا چهخبر بود؟ آسانسور ایستاد. علی دستم رو گرفت و به سمت بیرون دوید. هر چند لحظه یه بار برمیگشت عقب تا مطمئن شه باران و اون مرد پشت سرمونن. جلوی در ورودی ایستاد ولی درهای الکترونیکی باز نشدن. یه صندلی با در برخورد کرد و شیشهها شکست. ترسیده بودم. چند قدم عقب رفتم و به پشت سرم نگاه کردم. مردی که پشت ما بود در رو شکسته بود. باران دستم رو گرفت و بغلم کرد. با امیدی توی صداش گفت: - ششش، چیزی نیست، نترس. دستهام رو دورش حلقه کردم. یهدفعه آژیرهای ساختمون به صدا دراومدن. نور قرمزی همهجا رو روشن کرد. علی منو از بغل باران گرفت و دوباره بلندم کرد. از رو شونهش بیرونو دیدم. چندتا مأمور سیاهپوش آماده بودن. علی فریاد زد: - پشتبوم! و به سمت آسانسور دوید. باران و اون مرد پشت سرمون بودن. به آسانسور رسیدیم. علی دکمهی پشتبوم رو زد. من ترسیده بودم و محکمتر بهش چسبیدم. - نترس عزیزم، بابا اینجاست. نترس. بابا؟ اون پدرم بود. توی آغوشش حس امنیت داشتم. میتونستم خودم رو راحت رها کنم. آسانسور لرزید و ایستاد. در باز شد. علی داد زد: - از پلهها باید بریم! پلهها رو دوتا یکی میرفت. بالاخره رسیدیم به پشتبوم. در رو باز کرد و وارد شدیم. مردی که کنار باران بود به لبهی پشتبوم دوید. باران فریاد زد: - مایکل، چیکار میکنی؟ مایکل طنابی سیاه رو نشون داد و گفت: - برای همچین روزی آمادهاش کردم. طناب از ساختمون ما تا ساختمونی وسط شهر کشیده شده بود. انگار سیم برق بود. علی با هیجان گفت: - ایول، آفرین! و رفت سمت در ورودی پشتبوم. مایکل که باران رو آمادهی پایین رفتن از طناب میکرد، فریاد زد: - داری چیکار میکنی؟ - دارن میرسن. باید وقت بخریم! منو زمین گذاشت، یه میله برداشت، یه سرشو گذاشت لای دستگیرهی در، سر دیگهشو روی زمین گذاشت و محکم لگد زد که فیکس شه. صدای مشت و ضربههای شدید مأمورا پشت در میاومد. علی دوباره بغلم کرد و به سمت باران و مایکل دوید. از رو شونهش دیدم میله داره میافته. خواستم چیزی بگم ولی دیر شده بود. میله افتاد، در باز شد و چند مأمور همزمان از فاصله شلیک کردن. تیر خورد به شونهها و کمر علی. خون به صورتم پاشید. صدای جیغ باران بلند شد. به صورت علی نگاه کردم. هنوز بغلم کرده بود. توی چشماش اشک جمع شده بود. به سمتم برگشت، دستم رو گرفت و بوسید. با زانو افتاد زمین، ولی هنوز ولم نکرده بود. - نترس بابایی، نترس. انگار چیزی نمیفهمیدم. فقط صدای التماسهای باران به مایکل رو میشنیدم. علی سرم رو به سینهش چسبوند و با صدای لرزون گفت: - پا میشم... از اینجا میریم، باشه؟ چونهم میلرزید. اشک از چشمش چکید و خورد به صورتم. - فقط یه کم میخوابم... بعدش با هم میریم. سرم رو آروم تکون دادم. چشماش سفید شد. با صورت خورد زمین و من زیر اون حجم بزرگ امنیت گیر افتادم. صدای فریاد باران و مایکل میاومد. - باران، باید بریم! - چطور انتظار داری برم؟! سرم رو به سمتشون چرخوندم. مایکل تلاش میکرد باران رو کنترل کنه. - باران، اونا دیگه نمیتونن برگردن، ولی بچهتو میتونیم نجات بدیم. باران کمی آروم شد، مردد به سمت طناب رفت. مأمورا به لبهی بام رسیدن، ولی اونا رفته بودن. شلیک شروع شد. به دستهام نگاه کردم؛ غرق خون بودن. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 19 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 19 (ویرایش شده) پارت چهلوشش با تنگی نفس از خواب پریدم. با سرعت روی تخت نشستم و نفسنفس میزدم. کابوس دیده بودم، یا شاید تکهای از خاطراتم را به یاد آورده بودم. پریشان بودم. به موهایم چنگ زدم و آنها را به سمت بالا کشیدم. دوباره چشمانم تار شد. این روزها زیادی گریه میکردم. این خلاف طبیعت من بود. گریه کردن هرگز در کتاب من نوشته نشده بود. تمام مدت، تنفرم از باران، از مادر بیجا بود. او فکر کرده بود من هم در کنار پدر رفتهام و برای آیلا تلاش کرده بود. من مادر را یافته بودم اما قدرش را ندانسته بودم. پس اگر حالا زجر میکشیدم، حقم بود. چهرهی پدر را به یاد نداشتم. اما هرچه بود، پدر بود. جانش را داد و دم نزد. پدری که برایم غریبه بود. ولی من عاشقش شده بودم. پس راست گفته بودند؛ پدر، اولین عشق یک دختر است. پدر ببخش که دیر به یادت افتادم. گریهام شدت گرفته بود. تبدیل به ناله شده بود. صداهای ذهنم خاموش شده بودند و اجازه میدادند عزاداری کنم. عزای پدری که دوازده سال پیش از دست داده بودم. عزای مادری که پیدا نکرده، از دست داده بودم. عزای پارهی تنی که دیر به وجودش پی برده بودم. باید همان موقع که گفت نامش آیلاست، بغلش میکردم. باید محکم در آغوشش میگرفتم. سیر بغلش میکردم. اما حالا دیر شده بود. همهشان از من دور بودند. شاید فراموشم کرده بودند. همانطور که من، زمانی فراموششان کرده بودم. صورتم از اشک خیس بود. آنقدر گریه کرده بودم که چشمهایم خشک شده بودند. غم رفته بود و جایش را دلتنگی و خشم گرفته بود. تهی، به دیوار روبهرو خیره شده بودم. دیگر نور چشمانم را نمیزد. خیره به دیوار، از شدت درد نیشخند زدم. گوشهی لبهایم بالا رفت. لبخندی بزرگ روی لبهایم جا خوش کرد. رفتهرفته لبخندم به قهقههای دردناک تبدیل شد. قهقهه میزدم، اما از دلتنگیام کاسته نمیشد. برعکس، بیشتر هم میشد. آنقدر قهقهه زدم که دلم درد گرفت. شکمم را گرفته بودم و هنوز میخندیدم. هرکس مرا در آن حالت میدید، بیدرنگ به دیوانگیام پی میبرد. قهقههام، به نالهای دردناک تبدیل شد. و ناله، به فریاد. فریاد میزدم و فریادم در اتاق اکو میشد. فریادهایم هم میلرزیدند، درست مثل بدنم. به موهایم چنگ زدم و دستهای از آنها را کشیدم. موهایم میان مشتهایم آویزان بودند.فریاد میزدم و مشتهایم را به تخت میکوبیدم. ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 19 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 19 (ویرایش شده) پارت چهلوهفت میان تخت و دیوار نشسته بودم، دستانم را روی چشمانم گذاشته و با غریزهای عجیب برای بیرون کشیدن چشمانم مقاومت میکردم. چندین روز گذشته بود، و در این چند روز فقط آب خورده بودم. همیشه کنار لیوان آب یک تکه نان هم میگذاشتند، اما دستنخورده میماند. اشتهایم کور شده بود. دیگر درکی از اطراف نداشتم. هر از گاهی توهم میزدم؛ سارا یا سونیا را کنارم میدیدم، با آنها صحبت میکردم و بعد تازه میفهمیدم که واقعی نیستند و تمام مدت با خودم حرف میزدهام. گاهی باران را میدیدم که گوشهی اتاق با نگرانی نگاهم میکرد. آیلا را میدیدم که با چشمان براقش لبخند میزد. رایان را میدیدم که با تمسخر نگاهم میکرد و وقتی میخواستم به سمتش حمله کنم، میفهمیدم که دیوانه شدهام. دکتر داشت موفق میشد. شک نداشتم؛ چند روز دیگر خودم را میکشتم. نور سفید، دوباره پلکهایم را میسوزاند. انگار این اتاق قسم خورده بود روانم را، مثل یخزدگی آرام، از درون تکهتکه کند. صدای خندهی دکتر سایکو هنوز در گوشهایم میپیچید. درکی نداشتم، فقط میدانستم دارم از مرز انسان بودن خارج میشوم. ناگهان صدای تقتق ریزی از گوشهی سقف آمد. سقف سفید ترک برداشته بود. قطرهای از دریچهی کوچک چکید. سیستم امنیتی با بینظمی سوسو میزد و صدای هشدار عجیبی پخش میشد. شاید یک هک بود، حرفهای. فقط کسی میتوانست این را انجام دهد که به سیستم مرکزی دسترسی داشته باشد. لحظهای گیج و مبهوت، سر بلند کردم. از سقف، یک ربات پرندهی کوچک پایین افتاد و پیامی را روی صفحهاش نشان داد: - من اینجام. حرکت نکن. مامانت. چشمانم بازتر شد. قلبم به تپش افتاد. هنوز باورم نمیشد که او اینجاست. لحظهای بعد، انفجار کوچکی در دیوارهی پشتی اتاق ایجاد شد. به سختی از جا بلند شدم. دود و آتش به اتاق پاشیده بود. دو سایه وارد اتاق شدند. یکیشان را شناختم. واقعاً باران بود. اما مردی که کنارش بود، غریبه بود. - زودتر بجنب. فقط شصت ثانیه فرصت داریم. من همچنان مبهوت، خیرهشان بودم که باران به سمتم دوید، دستم را گرفت و از تونل تنگ و تاریکی که ایجاد کرده بودند، گذشتیم. صدای تیراندازی به گوش میرسید. خروجی تونل به وسط درگیریها ختم میشد؛ محافظهای مسلح و سیستمهای لیزری در انتظارمان بودند. مرد کناریام با صدایی خشدار گفت: - سیستمها با من. لپتاپی را از کولهاش بیرون کشید. باران سری تکان داد و بازویم را گرفت. من هنوز گیج و منگ بودم. تازه فهمیده بودم که هوا تاریک است. بعد از آنهمه روشنایی، تاریکی چشمانم را نوازش میداد. قدرت حرکت نداشتم. میدانستم باید کمکشان کنم، اما ذهنم هیچ دستوری نمیداد. فقط نگاهشان میکردم. کمی زمان میخواستم... آنجا آسیب دیده بودم. نه فقط من، سارا و سونیا هم. در حالی که از تونل خارج میشدیم، باران رو به مرد نقابدار کرد و گفت: - میتونی بیای؟ او با خونسردی سری تکان داد: - از پس خودم برمیام. - روت حساب میکنم. از تونل خارج شدیم. باران در حالی که با یک دست اسلحه را گرفته و به سمت محافظها شلیک میکرد، با دست دیگر مرا پشت سرش میکشید. در راهرویی که به پارکینگ امنیتی ختم میشد، پناه گرفتیم. باران با دو دست شانههایم را گرفت و خیره به چشمانم نالید: - خوبی؟ خیلی نگرانت بودم. جوابی ندادم. چیزی نداشتم بگویم. فقط منگ نگاهش میکردم. قلبم پاسخ میداد، اما مغزم هنوز دستور نمیداد. صدای شلیکها نزدیکتر میشد. لیزرها هنوز فعال بودند و راه خروج را بسته بودند. باید کاری میکردم. باران نمیتوانست بهتنهایی از پسشان بربیاید. خیلی آرام، ناگهانی، اسلحه را از دستش گرفتم. نمیدانستم میتوانم شلیک کنم یا نه، اما از هیچ بهتر بود. باران کلت دیگری از پشت کمرش درآورد. صدای شلیکها کمتر شده بود، اما صدای پا نزدیکتر میآمد. یکی از محافظها آرام وارد راهرو شد که بدون مکث، به سرش شلیک کردم. پشت سرش، بقیه وارد شدند. لیزرها هنوز فعال بودند؛ میفهمیدم هک سخت است، اما باید عجله میکرد. من و باران بیوقفه، بیجهت فقط شلیک میکردیم. چشمانم دوتا میدیدند. سرم سنگین و پوک شده بود. ناگهان دیدم لیزرها غیرفعال شدهاند. با یک دست شانهی باران را لمس کردم و به پشت اشاره کردم. همچنان در حال شلیک قدمبهقدم عقب رفتیم. به در پارکینگ رسیدیم. با سرعت آن را باز کردم، باران را هل دادم و پشت سرش وارد شدم. در را بستم. گلولهها به در ضدگلوله برخورد میکردند. در آنجا، یک بوگاتی مشکی میدرخشید. مثل روحی در تاریکی. مروارید سیاهی که انگار با دیدنم لبخند زد. خودم را داخل ماشین انداختم. نفسهایم سنگین بودند اما چشمانم بازتر شده بودند. حالا این من بودم که باید زنده میماندم. باران پشت فرمان نشست. ماشین با صدایی الکترونیکی روشن شد: - دروازه خروج اضطراری فعال شد. فقط ۱۲ ثانیه تا بستهشدن. بوگاتیام غرید و سرعت گرفت. دروازهی فلزی باز شد. گلولهها به بدنهی ضد گلولهاش میخوردند، اما هیچچیز، هیچچیز نمیتوانست جلوی این فرار را بگیرد. در آخرین لحظه، با یک چرخش حرفهای از دروازه عبور کردیم؛ فقط یک ثانیه مانده بود. ماشین ساعت چهار صبح را نشان میداد. خیابانها خلوت بودند و باران یا بهتر بگویم، مادر با سرعت در خیابانها میراند. ماسکش را از صورت برداشت، به سمتم چرخید و با چشمانی که برق میزدند، لبخند مهربانی زد: - حالت خوبه؟ سری تکان دادم. اما ذهنم پر از سؤال بود. چطور توانسته بود به تنهایی مرا نجات دهد؟ آنهم از جایی که پر از نگهبان و دوربین بود؟ الان کجا بودند؟ - تو. به سمتم چرخید. - چطور تونستی منو نجات بدی؟ خیره به روبهرو گفت: - همونطور که دیدی. بلندتر گفتم: - ولی چرا انقدر راحت؟ چرا هیچ نگهبانی نبود؟ تو، تو کی هستی؟ - اوه اوه عزیزم، به من شک نکن. من همونیم که تا الان میشناختی. با فشار خون بالا غریدم: - اگه اینقدر مهم بودم، پس اینهمه مدت کجا بودی؟ چند بار بگم دیر کردی؟ چشمانش غمگین نگاهم کردند. فهمیدم حرف اشتباهی زدم. هرچه بود، او مادر بود. حتماً دلیلی داشت. قطعاً. - فکر کنم زیادی تند رفتم. نگاهم را دزدیدم، به پنجره خیره شدم. دستش را پس کشید و ماشین به راه افتاد. بقیهی مسیر در سکوتی آزاردهنده گذشت. معذب بودم. شرمنده. از حرفی که زده بودم. از دلی که شکسته بودم. از نگاه مادرانهای که با چند کلمه از خودم رانده بودم. جلوی کلبهای کوچک در دل جنگل ترمز گرفت. بدون حرف پیاده شد. من هم پشت سرش. از دوتا پله بالا رفتیم. در کلبه را باز کرد و دوباره با همان نگاه مادرانه گفت: - به خانواده خوش اومدی، آیما. با این حرف، دوباره شرمنده شدم. سرم را پایین انداختم. دستش را روی کمرم گذاشت و آرام به داخل هدایتم کرد. ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.