donya ارسال شده در جولای 6 اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 6 (ویرایش شده) 📘 نبض مرگ | دنیـا ✍️ نویسنده: دنیا 📚 ژانر: علمیتخیلی، اکشن، عاشقانه، روانشناختی 🔞 سطح سنی: +۱۶ ⏰️ساعت پارتگذاری: نامعلوم 📝 معرفی: در دنیایی که گفتنِ یک اسم سختتر از صدور حکم کشتن است، بیدار شدن یعنی بازگشت به میدان. دستهایی که به جنایت خو گرفتهاند، حالا در جستوجوی چیزی ناشناختهاند، رهایی، شاید هم بخشش، اما بعضی زخمها درمان نمیخواهند، فقط عمق بیشتری میطلبند. در هیاهوی خیانت، دستورها و سکوت گلولهها هر فرار شکل تازهای از تعقیب است و قلبهایی که سالها با بوی باروت تپیدهاند، نمیدانند آیا هنوز حق دارند بتپند یا نه؟ در دنیایی فرو پاشیده، جایی میان مرگ و خاطره، دختری تلاش میکند خودش را از تاریکی نجات دهد. او باید با ذهنش، گذشتهاش و نیرویی که درونش زمزمه میکند روبهرو شود. در مسیری که هیچکس از انتهایش خبر ندارد، آیا زنده خواهد ماند؟ یا نبض مرگ بالاخره او را خاموش خواهد کرد؟ نبض مرگ گاهی تنها صداییست که میشنوی، صدای زنده ماندن. ناظر: @Nasim.M ویرایش شده در آگوست 8 توسط donya 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 20 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 20 پارت چهلوهشت وارد کلبه شدیم. ایلا و مایکل روی کاناپه نشسته بودند. با دیدنم، مایکل برخاست. مردی با قد متوسط، موهای کمپشت که چند تارش سفید شده بود. چروکهایی روی پیشانیاش نشسته بود و چشمانی عسلی داشت. به سمتم آمد و در یک قدمیام ایستاد. همچنان سرم پایین بود. احساس اضافی بودن میکردم. مایکل دستانش را روی شانههایم گذاشت. سرم را بلند کردم و به چشمانش نگاه کردم. خیلی سریع مرا به سمت خودش کشید و دستانش را دورم حلقه کرد. چشمانم گرد شد. دستانم از دو طرف آویزان مانده بودند. از کارش تعجب کرده بودم. - باورم نمیشه زندهای، خیلی خوشحالم دوباره میبینمت دختر. اخمهایم درهم رفت. هنوز نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی افتاده، پس سکوت کردم. ایلا را دیدم که روی کاناپه نشسته و خیره نگاهم میکرد. مایکل دوباره شانههایم را گرفت و از خودش دور کرد. مستقیم در چشمانم نگاه کرد. برق اشک در چشمانش دیده میشد، اما من همچنان متعجب نگاهش میکردم. خانهای جدید، آدمهایی جدید شاید هم زندگیای جدید، اگر از موج عظیم افکارم میتوانستم زنده بیرون بیایم. مایکل دستم را گرفت و به سمت کاناپهی شرابی رنگی که چند لحظه پیش خودش روی آن نشسته بود، هدایتم کرد. نشستم. باران که در قاب در ایستاده بود رو به مایکل گفت: - شاید بهتر باشه یهکم تنهاشون بذاریم. مایکل تأیید کرد و به سمت در رفت. هر دو از کلبه خارج شدند و در را پشت سرشان بستند. در موقعیتی قرار گرفته بودم که نمیدانستم باید چه کاری انجام بدهم. از روبهرو شدن با یه بچه فراری بودم. اطراف را نگاه کردم. کلبهای کوچک و قدیمی بود. جز همان کاناپهای که ما رویش نشسته بودیم، چیز زیادی در آن نبود. روبهرویم گاز و شیر آبی قدیمی بود که نشان میداد آشپزخانه است. به صورتش نگاه کردم. او به روبهرو خیره شده بود. حالا که دقیقتر نگاه میکردم رنگ نگاهش مثل من بود، تیره و سرد. در چشمانش با دقت میشد هالهای از ماه را دید. پوزخندی زدم. دهانم برای حرف زدن باز شد که زودتر از من گفت: - تو الان خواهرمی؟ آب دهانم را قورت دادم، ابروهایم بالا رفت. - ان... انگار آره. من هم مثل او، خیره به روبهرو شدم و دستانم را در هم قفل کردم. دهانم را باد کردم و نفسی آسوده بیرون دادم. - مامان همیشه ازت تعریف میکرد. به سمتش چرخیدم. همچنان خیره به روبهرو بود حرفی نداشتم. غمگین نگاهش کردم. - میدونی، همیشه دوست داشتم پیشم باشی. سعی کردم لبخندی ساختگی روی لبانم بیاورم اما موفق نشدم. صدایم را از جایی در وجودم پیدا کردم و گفتم: - اَل... الان که اینجام. به سمتم چرخید. با چانهای لرزان و چشمانی که نیش اشک در آن دیده میشد با صدایی لرزان گفت: - من هیچوقت تصورم از خواهرم، یه قاتل نبود. خیره در چشمانش ماندم. چونهام لرزید، چشمانم پر شد. خشک شده بودم. حرفی برای گفتن نداشتم. حق داشت قاتلی را به عنوان خواهرش نپذیرد. حق داشت کسی را که به سمتش اسلحه گرفته بود خواهر نداند. سرم را پایین انداختم. در برابر یک دختر نیموجبی شرمنده شدم. در چشمانم اشک جمع شد. قطرهای روی کاناپه افتاد. خیلی سریع باقی اشکهایی که راهشان را پیدا کرده بودند پس زدم و با صدایی لرزان آنقدر آهسته که فقط خودم میشنیدم، گفتم: - اما تو گفتی اگه خوب بشم، میتونی مامانت رو با من شریک بشی. سرم را بلند کردم و به چشمانش نگاه کردم. چهرهاش تار شده بود، اما او هم مثل من اشک میریخت. - الان، نمیخوام. دوباره اشکم ریخت و سر به زیر انداختم. با زخم کنار ناخنم بازی میکردم. - من هم اگه جای تو بودم، نمیخواستم. ناگهان دستش را روی ساعدم کوبید سوزش گرفت. چشمانم را سمت صورتش چرخاندم. - قول میدی خوب باشی؟ سرم را تندتند به نشانهی تأیید تکان دادم. نمیخواستم از من بترسد. از منی که هیچکدام از اینها انتخاب خودم نبود. - اگه قول بدی... صدایش آهستهتر شد. سرش را پایین انداخت. - فکر کنم بتونم بهت بگم خواهر. اشکهایم میچکید. اما این بار دستم برای پاک کردنشان نمیرفت. اجازه دادم مسیرشان را بروند، سد راهشان نشدم. - آیلا... سرش را بلند کرد. نگاهم کرد. - بهت قول میدم اون کسی که ازش میترسی نباشم. من، من همین الانش هم چیزی که میخوام نیستم. به پاهایم خیره شدم. - من هیچوقت کسی نبودم که انتخاب خودم باشه. اما فقط به خاطر تو بچه تغییر میکنم. ضربهای به شانهام زد و با گریه گفت: - بهم نگو بچه! نگاهش کردم. خندهام گرفت. لبانم کش آمد خیلی ارام به سمتش خم شدم. دستانم را دورش با تردید حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هر دو در آغوش هم گریه میکردیم. من او را یافته بودم و همین برایم کافی بود. دوست داشتم جهان همین حالا خلاصه شود. همینجا در آغوش خواهر ویران شود. با گریهای که هر لحظه شدت میگرفت، نالیدم: - بخوای نخوای، بچهای! در حالی که هق میزد، تهدید کرد. - یه بار دیگه بگی بچه، میزنمتا! خندهام گرفته بود. انگار قرار بود من زیادی عاشق این بچه بشم. قرار بود عاشق کسی به نام خواهر بشم. در باز شد و قامت باران در چارچوب ظاهر شد. با لبخندی زیبا گفت: - نه انگار همهچیز خوبه. لبخند بزرگی زدم. از آیلا جدا شدم و اشکهایم را پاک کردم. باران کنارمان روی کاناپه نشست و پشت سرش مایکل رو به رویمان ایستاد. باران دستانش را روی شانههایم انداخت و گفت: - فکر کنم بغلهای زیادی بهت بدهکارم! باز هم آن لبخند زیبا و مخصوص خودش را زد و بغلم کرد. نرم و آرامشبخش بود. بوی عطرش شبیه هیچ عطری نبود که پیش از آن استشمام کرده باشم. انگار بوی بهشت بود، شاید هم بوی مادر. ازم جدا شد. مایکل دستانش را قفل کرده، رو به جلو خم شده به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود. - یه مشکلی هست. نگاهم کرد و گفت: - الاناست که پیدامون کنن. در میان آیلا و باران بودم. آیلا به من نزدیک شد. میترسید. برای همین دستم را از پشت روی تکیهگاه کاناپه طوری که با او تماسی نداشته باشم، اما او احساس راحتی کند گذاشتم تا بیشتر نزدیک شود. - خب، باید بریم. باران متفکر گفت: - ولی الان کجا میتونیم بریم؟ - من یه خونهی امن دیگه دارم. باران با هیجان به سمتم برگشت. - عالیه! کجاست؟ - فکر کنم یه کم زمان ببره بهش برسیم. آیلا با تعجب پرسید: - یعنی چی؟ - یعنی خونهی امنم اینجا نیست، بچه. اخمهای آیلا درهم رفت. این اخم فقط برای بچه خطاب کردنش بود. مایکل گفت: - کجاست؟ پوزخندی زدم و گفتم: - تو شهری که همیشه شبه. همه با تعجب نگاهم کردند. آیلا گفت: - مگه کشوری هم هست که همیشه شب باشه؟ بینیاش را با انگشت اشارهام لمس کردم و گفتم: - هیچ کشوری همیشه شب نیست، ولی این کشور تو زمستونها بیشتر وقتها شبه. مایکل با نیشخندی پیروزمند گفت: - لباسهای سنگین بپوشید، چون قراره بریم نروژ! لبخندی زدم و گفتم: - اما قبلش باید یه جایی برای گم و گور شدن پیدا کنیم. باران از جایش برخاست و گفت: - خب، چرا نشستیم؟ پاشید بریم! 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 20 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 20 (ویرایش شده) پارت چهلونه -ولی هنوز... میخواستم بگویم که قراره تا رفتن به نروژ کجا میمونیم که باران حرفم را نیمهتمام گذاشت و خودش ادامه داد: - تو راه بهش فکر میکنیم. همه بلند شدیم. دستم را به سمت باران دراز کردم و با خودراضیترین حالت گفتم: - سوئیچ ماشینم، لطفاً. سرد نگاهم کرد، سری به نشانهی تأسف تکان داد و سوئیچ را توی دستم گذاشت. - خیلی ممنون. به سرعت به سمت ماشین عزیزم دویدم. قفل ماشین را زدم و پشت فرمان نشستم اما نکتهای به ذهنم رسید. پیاده شدم، از پشت صندلی پلاک جعلی جلو و پشت را برداشتم و به سمت چراغ جلویی رفتم. پلاک قبلی را کندم و پلاک جدیدی را که از قبل آماده کرده بودم، چسباندم. پلاک پشتی را هم عوض کردم و بعد به آن سه نفر که با دهان باز نگاهم میکردند خیره شدم. دستانم را روی سقف ماشین گذاشتم، چانهام را روی ساعدم قرار دادم و گفتم: - خب، باید برای همهچی آماده باشم. چانهام را از روی ساعدم برداشتم و متفکرانه گفتم: - ماشین من دو نفرهست. مایکل لبخندی زد و گفت: - ما خودمون ماشین داریم. سری تکان دادم و گفتم: - کسی هست بخواد با من بیاد؟ در واقع این را رو به آیلا گفته بودم. دوست داشتم کنارم باشد و انگار او هم میخواست. رو به باران چرخید، دستانش را در هم قفل کرد و به شکل التماسآمیزی جلویش گرفت و گفت: - مامان، لطفاً! باران بدون توجه به او، خیلی سریع و قاطعانه جواب داد: - نه. فکر کنم از طرز رانندگیام ترسیده بود. خب حق داشت، ولی من هرگز جان خواهری را که تازه یافته بودم به خطر نمیانداختم. - فکر کنم رسیدن. آیلا از دامن باران آویزان شده و التماس میکرد. - بچه بدو بشین که رفتم! روی صندلی نشستم و در را بستم، منتظر نگاهشان میکردم. در نهایت آیلا به سمت ماشین دوید و خودش را روی صندلی شاگرد انداخت. باران نزدیک شد و قبل از بسته شدن در، آن را گرفت و نگران گفت: - خواهش میکنم آروم برو. - به روی چشم. نگران نگاهی دیگر انداخت. نیشخند زدم که گفت: - مرکز شهر منتظرمون باش. سری تکان دادم، در را بست و به راه افتادم. از میان جنگل میگذشتم و گاهی او را دید میزدم که کنجکاو به اطراف نگاه میکرد. - دنبال چی میگردی؟ - میخوام از این ماشین سردربیارم. لبخندی دنداننما زدم و گفتم: - خب، ماشینه دیگه! فضاپیما که نیست! - مامانم گفت ماشینت اسم داره. اسمش چیه؟ به سمتش چرخیدم، شیشهی سمت ایلا را پایین دادم و گفتم: - درسته، هنوز با مروارید سیاهم آشنا نشدی. این، مروارید سیاه عزیزمه. دستش را از پنجره بیرون برد و در جریان هوا، آن را میچرخاند. - پس مروارید سیاهه، بهش میاد. از آینهی بغل هوندا سفیدرنگی را دیدم که حدس زدم مایکل و باران هستند. به خاطر نگرانی باران و وجود آیلا در ماشین با سرعت بسیار کمی رانندگی میکردم. - آره، یه احمقی فکر میکرد، میتونه از چنگم درش بیاره. - کدوم پسری اینو بهت گفته؟ اخمهایم در هم رفت و متعجب نگاهش کردم. - حالا از کجا فهمیدی طرف پسره؟ خندید، به دستی که بیرون از پنجره میچرخاند نگاه کرد و گفت: - خب معلومه! کسی که همچین ماشینی رو دوست داره، یا ملکهی تاریکیه یا پسر. ابرویم را بالا انداختم. لقبم رو میدونست، جالبه. نکتهی دیگری در مورد او، خیلی باهوشه. سری تکان دادم و دوباره نگاهم را به روبهرو دوختم. دیگر داشتیم به شهر نزدیک میشدیم. دستش را به سمت ضبط دراز کرد و در صفحهی لمسی تمام دکمهها را زد، اما جز صدای خشخش چیزی پخش نشد. - تو به آهنگ گوش نمیدی؟ - آهنگ؟ نه. از جیب هودیاش که روی آن پافر کوتاهی پوشیده بود، یک پخشکنندهی موسیقی لمسی بیرون آورد. هندزفری را از آن جدا کرد، از جیبش یک سیم بیرون کشید و یک سرش را به دستگاه و سر دیگرش را به ماشین وصل کرد. بعد، آهنگی پخش شد: Rolling in the Deep. به سمتش چرخیدم و گفتم: - ادل. - میشناسی؟ اینطور که نباید بگی گوش نمیدی! نیشخندی زدم و گفتم: - تو فکر کن تنها خوانندهایه که میشناسم. آهنگ ادل تنها چیزی بود که در آن لحظه میخواستم رویش تمرکز کنم، اما صدای ایلا تمرکزم را گرفت. مجبور شدم به صدای دلنشین آیلا گوش بدهم و نکتهی دیگر علاوه بر زیبایی و باهوشی صدایش هم بهشتی بود. قطعاً حنجرهاش را فرشتهها بوسیده بودند. صدای ادل را فراموش کرده بودم. داشتم به آیلا و صدای ظریفش گوش میدادم که با ادل همخوانی میکرد: The scars of your love remind me of us زخمهای عشق تو منو یاد خودمون میندازه They keep me thinking that we almost had it all منو به فکر میندازه که ما تقریباً همه چی رو داشتیم The scars of your love, they leave me breathless زخمهای عشقت منو نفسگیر میکنن I can't help feeling نمیتونم جلو احساساتمو بگیرم جوری به حس رفته بود که انگار روی صحنه است و برای میلیونها نفر آواز میخونه. دلم میخواست بگیرمش و محکم بوسش کنم. همون دستی که بیرون پنجره بود با ریتم آهنگ تکون میخورد با پاهاش هم ضرب گرفته بودن. We could have had it all ما میتونستیم همه چی رو داشته باشیم Rolling in the deep اما به اعماق افتادیم You had my heart inside of your hands تو قلب منو توی دستات داشتی And you played it to the beat و باهاش بازی کردی، انگار ریتم یه آهنگه نمیدونم چی بود، شاید حس خواهری، شاید هم چیزی توی خون بود که باعث میشد کنارش احساس راحتی کنم. میتونستم اون رو به عنوان خواهرم بپذیرم. من میتوانستم تمامم را برای او ویران کنم و از اول بسازمش. سرم با ریتم صدایش همراه شده بود و ناخودآگاه باهاش حرکت میکرد. به خیابونهای اصلی رسیده بودم. با دقت اطراف رو زیر نظر داشتم و با احتیاط رانندگی میکردم. خیابون خلوت بود و چند ماشین بیشتر توش دیده نمیشد. ماشین مایکل درست پشت سرم حرکت میکرد. با سرعت کمی پیش میرفتیم. مایکل از کنارم سبقت گرفت و جلو افتاد. از آینهی بغل یک رولزرویس طوسی رنگ رو دیدم که چند ماشین عقبتر از ما حرکت میکرد. رو به آیلا گفتم: - آهنگ رو خاموش کن، نمیتونم تمرکز کنم. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 20 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 20 (ویرایش شده) پارت پنجاه ناراحت دستش را دراز کرد، سیم را از ضبط ماشین کند و در جیبش گذاشت. از جیب دیگرش هندزفریاش را بیرون کشید و به امپیتریاش وصل کرد. حواسم به ماشین مایکل بود که به سمت راست پیچید. من هم ترمز زدم و با پیچ وارد خیابان شدم. ناگهان رولزرویس پشت سرم کمی دورتر ایستاد. داشتیم تعقیب میشدیم. چرا زودتر نفهمیده بودم؟! با دست به آیلا اشاره کردم. - کمربندت رو ببند. آیلا با کنجکاوی هندزفریها را از گوشهایش بیرون کشید و گفت: - مایکل رفت! چرا دنبالش نمیری؟ - آیلا، زود باش، کمربندتو ببند. با ترس و ناراحتی کمربند را بست. از آینه دوباره نگاه کردم؛ رولزرویس داشت نزدیکتر میشد. شیشهی سمت آیلا را بالا دادم و گفتم: - محکم بشین. پایم را روی پدال گاز کوبیدم. رولزرویس هم با شتاب پشت سرم راه افتاد. از مسیر دیگری به سمت پل بروکلین پیچیدم. ترافیک سنگین بود، اما من با سرعت زیاد بین ماشینها مانور میدادم تا رد گم کنم. - آروم برو، میترسم. ترسش عصبیام میکرد. اضطراب از درون میجوشید، اما چارهای نداشتم. هی عقب را نگاه میکردم، اما تعقیبگر دستبردار نبود. دستهام روی فرمان مشت شده بودند. تنگی نفس گرفته بودم. صدای آیلا تمام تمرکزم را پاشوند. - گفتم آروم برو! چشمهام را به جاده دوختم. حتی یک اشتباه کوچک میتوانست جان او را بگیرد. نزدیکی میدان وسط شهر بودیم. بهترین جا برای رد گم کردن. پایم را بیشتر روی گاز فشار دادم. آیلا کنار گوشم همچنان فریاد میزد، اما او نمیدانست. نمیفهمید برای نجات اوست. برای از دست ندادن چیزی که تازه پیدایش کرده بودم. اگر او را ما را تادجایی که میرفتیم، تعقیب میکرد خارج شدن از این کشور تقریبا غیر ممکن بود. ماشینهای لوکس اطراف میدان میچرخیدند. مهمانی خیابانی بهنظر میرسید. هفتهشت ماشین با هم کورس گذاشته بودند. از شیشهی ماشینها بیرون آمده بودند، نوشیدنیهایی به دست و هورا میکشیدند. سمتشان رفتم و طوری وانمود کردم که عضوی از جمعشان هستم. آیلا شروع به گریه کرد هقهق میزد. قلبم مچاله میشد، اما چارهای نبود. - آیلا، آروم باش. هقزنان فریاد زد: - مامانمو میخوام، کجا داری منو میبری؟! حواسم به ماشینها پرت شده بود. پسر جوانی از شیشهی سمت شاگرد یکی از ماشینها بیرون آمد و بطریاش را به سمتم گرفت. - یکی دیگه هم اضافه شد! آیلا با اضطراب گفت: - داری چیکار میکنی؟ نباید نزدیکشون بشی. لبخندی زدم و با آنها دور میدان چرخیدم. آیلا کمربندش را باز کرد: - میخوام پیاده شم، بزن کنار! دستش را روی دستگیره گذاشت. درها را قفل کردم و با صدایی عصبی غریدم: - فقط یکم بهم زمان بده. لطفاً کمربندتو ببند. سکوت کرد. بعد آرام کمربند را بست. رولزرویس همچنان در تعقیبمان بود. شاید خیال کرده بود منم یکی از اون بچهپولدارهای ولگردم. ماشین فراری سبز رنگی کنارم آمد. پسر موفرفری شیشه را زد پایین. - خب خانوم، قراره مهارتاشو نشون بده؟ نمیدونم چرا ولی حس کردم تنها راهمه. به آیلا نگاه کردم و بعد به پسر. چارهای نداشتم. سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم. آیلا از پنجره رو برگرداند. به پسر خیره شدم و گفتم: - میتونی کمکم کنی؟ با نگاه به رولزرویس اشاره کردم، پسر خندید: - حل شده، خوشگله. خودش را داخل کشید و گاز داد. لحظهای بعد هردو پشت خط شروع ایستاده بودیم. از نگاه آیلا میشد فهمید که ترس در جانش رخنه کرده. محکم به کمربند چسبیده بود، رو به جلو گفتم: - نترس. الان تموم میشه. سرش را چرخاند. نرسیده رنجانده بودمش. شاید باران حق داشت که نگذارد او با من بیاید. - یک، دو، سه، شروع! با صدای سوت، مثل تیر از زمین جدا شدیم. تا ده ثانیه نگذشته بود که سرعتمان به صد و پنجاه رسیده بود. در آینه نگاه کردم، رولزرویس همچنان دنبالم بود، ولی با فاصله. بریدهی جاده را از دور دیدم. برای موفرفری بوق زدم. از شیشه دیدم که سرش را تکان داد. عرق از شقیقههایم میچکید. چشمهایم از تمرکز میسوخت. احساس تب داشتم. آیلا چشمانش را بسته بود، بیصدا، بدون گریه و این سکوت ترسناکتر بود. به بریده رسیدیم، با موفرفری سری برای هم تکان دادیم. ترمز ناگهانی زدم، فرمان را به سمت راست چرخاندم و بعد تا ته به چپ. با سرعت از بریده عبور کردم. رولزرویس سرعت گرفت ولی به بریده که رسید موفرفری ماشینش را جلوی او انداخت. مجبور شد بایستد. سرعتم را بیشتر کردم و به میدان برگشتم. جمعیت دست زد و هورا کشید. خیال میکردند من برندهی کورسم. به سرعت پیچیدم و به سمت پل بروکلین رفتم. آیلا هنوز چشمانش را بسته بود. - تموم شد، میتونی بازشون کنی. سرعتم را کم کرده بودم. ترسیده چشمانش را باز کرد، به اطراف نگاهی انداخت و بعد بیصدا از پنجره به بیرون خیره شد. از خودم متنفر بودم. لعنت بهت آیما. همهی چیزای خوب رو خودت خراب میکنی. به پل بروکلین رسیدم، اما خبری از مایکل و باران نبود. دور و بر را نگاه کردم. کجا ممکن بود باشند؟ چیزی به ذهنم نمیرسید. آیلا با صدایی سرد بدون نگاه کردن به من گفت: - مامان یه رمز برامون گذاشته بود. اگه اون رو بزنی اینجا باشن، پیداشون میشه. متعجب گفتم: - خب، رمز چیه؟ - بار اول یه تقه، بار دوم سهتا، بار سوم یهبار، بار چهارم دوتا. سری تکان دادم. بوق زدم، یک بار، مکث، سه بار، مکث، یک بار، مکث، دو بار. چند لحظه گذشت. از شیب پاییندست مایکل بالا آمد و با دست اشاره کرد دنبالش برم. سرازیری به زیر پل ختم میشد. زیر پل، چیزی شبیه به مخفیگاه بود. ترمز زدم. آیلا بدون معطلی پیاده شد و به سمت باران دوید. او را در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد. هقهق میزد و زیر لب تکرار میکرد: - خیلی ترسیدم مامان، خیلی ترسیدم، سرعتش خیلی زیاد بود. ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 21 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 21 (ویرایش شده) پارت پنجاهویک باران با عصبانیت نگاهم کرد و ناگهان با صدایی بلند گفت: - ممکن بود بلایی سرش بیاد، میفهمی؟ نباید میذاشتم با تو بیاد! چشمانم گرد شد. من و آیلا خواهر بودیم، ولی مادرم حتی مرا فرزند خودش هم نمیدید. درد داشت، اینکه بعد از سالها پیدایش کنی و برایش فقط یک غریبه باشی. گفته بود ممکن بود بلایی سر آیلا بیاید، اما من چی؟ من هم آنجا بودم، من نجاتش داده بودم، من همهمان را از یک بدبختی بزرگ نجات داده بودم. ولی بهجای تشکر همان اندک حرمتی را هم که بینمان مانده بود، شکست. بغض به گلویم چنگ زد. سرپا ایستادن سخت شده بود. با صدایی لرزان و گرفته نیشخندی تلخ زدم و گفتم: - راست میگی، نباید با من میاومد. خطرناکه، من خودم از همه خطرناکترم. چشمانش گرد شد. انگار تازه فهمید چه گفته. انگار یادش افتاد من هم دخترش هستم. دختری که قرار نبود از هم جدا باشیم. قرار بود پارهی تنش باشم. چرخیدم و به سمت ماشین رفتم. قبل از سوار شدن خیره به زمین گفتم: - و اینکه خواهش میکنم که همتونو نجات دادم. سوار شدم و ماشین را روشن کردم. مایکل دواندوان به سمتم آمد و در را باز کرد، نگاه تلخم را به او دوختم که آرام گفت: - قراره به این آدرس بریم. کاغذ را از دستش گرفتم. نگاهی به آدرس انداختم و سری تکان دادم. در را بست، دنده عقب گرفتم. از آینه باران را دیدم که خیره نگاهم میکرد. از سرازیری بالا رفتم از پل رد شدم و مسیر بروکلین را پیش گرفتم. جلوی یک تعمیرگاه در پایینشهر ایستادم. هوا کمی روشن شده بود و اطراف را میدیدم. خانههای فرسوده، دیوارهای ترکخورده و بیخانمانهایی که در گوشهی خیابانها نشسته و با نگاهی بدگمان به ماشینم زل زده بودند. پیاده شدم. جلوی در تعمیرگاه چند ضربه زدم. لحظهای بعد مردی در را باز کرد فقط صورتش از لای در دیده میشد. گفت: - بفرمایید؟ کدی را که مایکل روی کاغذ نوشته بود، گفتم: - استادتون گفت مهرههایی که گفته بودم رو محکم کنید و از مهمونی که در نبود من قراره بیاد، خوب پذیرایی کنید. مرد بلافاصله در را باز کرد. از پشت سرش گفت: - بیا تو. وارد شدم و با دیدن بالاتنهی برهنهاش شوکه شدم. دستهایش را روی دو پهلو گذاشت و گفت: - ببخشید، خواب بودم. سر تکان دادم. مردی قدبلند، هیکلی ولی نه چندان درشت. صورت اصلاحشده، چشمان عسلی و موهایی آشفته که خواب بودنش را فاش میکرد. خیرهی زمین بودم که گفت: - تو باید آیما باشی، درسته؟ اخم کردم. - از کجا میدونی؟ - حالا بهت میگم. اول ماشینتو ببر تو تعمیرگاه پارک کن. همچین ماشینی اینوریا نمیاد. سری تکان دادم و از در بیرون رفتم، روی صندلی نشستم. چرا همه فقط وعدهی بعداً توضیح میدم میدادن؟ همین داشت مرا دیوانه میکرد. مرد کرکرهی تعمیرگاه را بالا زد. ماشین را داخل بردم، پیاده شدم. او کرکره را پایین کشید و به بالا اشاره کرد. از یک در کوچک وارد راهروی باریکی شدیم. راهرو پلههای زیادی داشت که به طبقهی بالا میرسید. دو پله جلوتر از من میرفت. ناگهان ایستاد و برگشت: - ببخشید، یادم رفت خودمو معرفی کنم. من لوکاسم. ولی میتونی لوک صدام کنی. سرم را بلند کردم. گردنم از زاویهی دید بالا درد گرفته بود. - تو انگار منو میشناسی. با خنده گفت: - درست گفتی. پسری بود همسنوسال من شاید دو یا سه سال بزرگتر. به راهش ادامه داد و من هم دنبالش رفتم. پلهی آخر را رد کردیم وارد راهروی کوچکی شدیم. در گوشهی راهرو را باز کرد و گفت: - بفرما تو. خانهای کوچک اما مرتب. کاناپههای شیری روبهروی پنجرهها و تلویزیونی بر دیوار. آنطرفتر آشپزخانهای کوچک. - به فقیرخونهی ما خوش اومدی. بشین، الان یه چیزی میارم، احتمالاً گشنهته. سر تکان دادم و روی یکی از کاناپهها نشستم. صدایش از پشت سرم آمد: - خب، از کجا شروع کنیم؟ تو بپرسی من جواب بدم یا... سریع پرسیدم: - کی هستی؟ پشت به او نشسته بودم. صدای پوزخندش آمد: - گفتم که، لوکاسم. - لوکاس کیه؟ در کنارم ایستاد و ساندویچی به سمتم گرفت. پیراهنی آستینکوتاه و گلدار به رنگ نارنجی و آبی بدون بستن دکمههایش روی شانههایش انداخته بود. ساندویچ را گرفتم، روبهرویم روی عسلی نشست و دستهایش را در هم قفل کرد. گرسنه بودم ولی اشتها نداشتم. بالاخره گازی زدم. با رسیدن لقمه به معدهام چشمهایم واضحتر دید. تازه فهمیدم تمام مدت سرگیجه داشتم و فشارم افتاده بود. - من پسر مایکلم. لقمه در گلویم گیر کرد. سرفهای کردم، چند ضربه به سینهام زدم. با صدایی گرفته نالیدم: - مایکل پسر هم داره؟ سری تکان داد. - آره. خودمم. دو سال از تو بزرگترم. تو فرانسه بودم، تازگیا برگشتم بروکلین. بابام فکر میکرد میتونم کمکت کنم. اخم کردم و به تکیهگاه کاناپه تکیه دادم. - چه کمکی؟ - مثلاً اینکه ردیابیت کنم. یا به مادرت کمک کنم فراریت بده. یا همین الان اینا رو بهت بگم. - کنار باران تو بودی؟ - درسته. با حرص توپیدم: - خب توضیح بده چطوری؟ چرا باید من هی بپرسم؟ - باشه باشه، آروم! با مادرت توی ساعات خاموشی وارد ساختمون شدیم. با کمک یکی از آشناها به اتاقت رفتیم درو منفجر کردیم، نجاتت دادیم. خلاصهش همینه. متعجب نگاهش میکردم. دروغ نمیگفت. چشمها و نفسهایش آرام و عادی بود. گازی از ساندویچ زدم. - پس مروارید چی؟ - آشنامون قبلش آمادهاش کرده بود. راستی، ماشین خوبیه. پوزخند زدم. - مرواریدم که معروف شده! خندید. - چیز مهمی نیست. چیزی که ماشینتو خاص کرده، عشقیه که بهش داری آیما. راست میگفت. شاید هیچچیز رو به اندازهی مروارید دوست نداشتم. - جاسوسی که تو پایگاه دارین کیه؟ مردد نگاهم کرد. - نمیدونم، بهت اعتماد ندارم. اخمهام در هم رفت. با عصبانیت غریدم: - یعنی چی؟ خودت کمک کردی فرار کنم! او هم اخم کرد. با لحنی جدی که تازه ازش دیدم، گفت: - آره، ولی اگه تو خیانت کنی همهمون نابود میشیم. - خفه شو! من خودم ازشون فرار کردم حالا برمیگردم اطلاعات بدم بهشون؟ شونه بالا انداخت، دست به سینه شد و با طعنه گفت: - همهچی ممکنه. به سمتش خم شدم. چشمانم درد میکرد. خیره شدم: - میگی یا همینجا بکشمت؟ - خب بابا، باشه باشه، میگم! به پشتی کاناپه تکیه دادم. حقبهجانب گفتم: - با این ظرفیتت تا من اطلاعات برسونم تو ما رو لو دادی رفت! سرد نگاهم کرد و با لحنی مسخره گفت: - چون بابام گفته بود اگه تهدیدم کردی، بهت بگم. دارم میگم! - چرا؟ نیشخندی زد و گفت: - احتمالا حدس میزد، تهدیدت رو عملی میکنی، براس همین. پوزخند زدم، اما دلم میلرزید، من واقعا اینقدر ترسناک بودم؟ از ساندویچ گازی زدم. - خب کیه؟ نیشخند شرورانهای زد. - حدس بزن. - من وقت بازی ندارم، بگو! سرش را تکان داد. - نه، حدس بزن! پوفی کشیدم. - از کجا بدونم آخه؟ میا هست؟ کی هست؟ نچی کرد. - بگو دیگه! لبخندش کشدارتر شد. آرام جلو آمد و در گوشم زمزمه کرد: - کسی که ازش متنفری. ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 21 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 21 (ویرایش شده) پارت پنجاهودو اخمهایم درهم رفت. چهرهای در ذهنم شکل گرفت و لحظهای سکوت بینمان ایجاد شد. برای تأیید تصورات ذهنیام خیرهی چشمانش شدم که گفت: - خودشه، دکتر سایکو. حدسم درست بود. او جاسوسشان بود. کسی که دل و رحمی نداشت، حتی مرا هم زندانی کرده و شکنجهی روحی داده بود. - اما اون، اون که شکنجهگر پایگاهه! حتی من رو هم شکنجه کرد. - اون برای یادآوری تو بود. متعجب گفتم: - چی؟ - ببین، همون تراشهای که ازش نمایش ساختن، قبلاً روی همهی افراد پایگاه تست شده. - یعنی ما موش آزمایشگاهی بودیم؟ سر تکان داد: - درسته. از اون برای ساختن سربازهایی مثل تو استفاده کردن، بیاحساس و مطیع. ولی خیلی موفق نبودن، چون همهتون توی دوران کودکی بودین و برای یه بچه دوست شدن با همسن و سالهاش سخت نیست. با انبوهی از سؤال در ذهنم گفتم: - اما... میان حرفم پرید. - مگه نمیخواستی توضیح بدم؟ خب، اجازه بده! و ادامه داد: - دکتر توی جشن اشاره کرد که با ایجاد اختلال میشه تراشه رو از کار انداخت. اون دقیقاً همین کارو با تو کرد. تو رو مجبور کرد به گذشتهت فکر کنی. تو کلاً چهار روز زندانی بودی، یه روز بیرون، سه روز توی اتاق سفید. چون تراشهها توی هیپوکامپ شما کاشته شده بودن، با ایجاد اختلال در اون ناحیه میشه اثرگذاریشون رو کاهش داد. الان که فکر میکردم، راست میگفت. دکتر اواخر تأکید داشت که زنده بمونم و همون کسی بود که باعث شد توی جشن به همهچیز پی ببرم. - پس دکتر از همون اول میدونست من بچهی بارانم؟ - از اول که نه. اگه میدونست، نمیذاشتیم اونجا بمونی. اما قبل از تو آره دکتر متوجه شد. اون موقع که والدین ما توی پایگاه کار میکردن، دکتر اونجا نبود. بعد از فرار با والدینمون آشنا شد و چون خودش هم از پایگاه ضربه خورده بود، دنبال انتقام بود. اینطوری وارد پایگاه شد. وقتی میا دربارهی تو باهاش حرف زد، فهمید بچهی بارانی. به مادرت خبر داد و جریان گیر افتادنش هم همین بود به خاطر تو خودش رو تحویل داد. یعنی باران برای من خودشو تسلیم کرده بود؟ او میدونست که من قراره نجاتشون بدم. برای همین با ایلا بود. او مرا سالها ندیده بود اما انگار هنوز باور داشت که نجاتشون میدم. اینقدر مرا میشناخت؟ اما نمیدونست که من هیچوقت بهخاطر خوشگذرونی جون خواهرمو به خطر نمیندازم، شاید اونقدرها هم منو نمیشناخت. نفسی عمیق کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: - سارا و سونیا رو میشناسی؟ چطورن؟ زیاد آسیب دیدن؟ بدون مکث جواب داد: - راستشو بخوای، دوستات اصلاً نمیدونستن اونجایی. اون صداهایی هم که توی اتاق سفید میشنیدی، صدای دست کاری شدهی خودشون بود. یعنی در نتیجه کاملاً سالمن. نمیدونم چرا اما تمام حرفهاش رو باور داشتم و با گفتن این یکی خیالم راحت شد. میخواستم دوباره سؤالی بپرسم که انگشت اشارهاش را روی لبهاش گذاشت و گفت: - ای بابا، چقدر سؤال میپرسی! فکم شکست! چند دقیقه صبر کن، اون زهرمارو کوفت کن، چشات باز شه بعد دوباره بپرس! راست میگفت. تازه وقت کرده بودم بشینم و بفهمم چقدر خستهم. زخم پهلوم یههو شروع به سوزش کرد. طی مدتی که توی اتاق سفید بودم. کوچکترین دردی حس نمیکردم. گازی به ساندویچ زدم و روی کاناپه گذاشتم. بلوزمو بالا زدم و با صحنهای دلخراش روبهرو شدم. زخمم عفونت کرده بود، ورم کرده و رنگش سبز شده بود. با دیدنش دلم میخواست هرچی خورده بودم بالا بیارم. لوکاس با دیدن زخمم یک چشمش را بست، اوخی کشید، رو برگردوند و از روی عسلی بلند شد. وارد اتاقی شد و چند لحظه بعد با یک جعبه برگشت. جلوی زانوهام روی زمین نشست، بلوزم را بالا زد و با دیدنش دوباره چشم چرخوند: - من چرا تا الان درد حس نمیکردم؟ - احتمالاً دکتر توی آبهایی که میخوردی مسکن حل میکرد. از توی جعبه چاقوی جراحیای برداشت. دستم رو جلو گرفتم و نالیدم: - هی، هی، چیکار میکنی؟ خیرهی چشمانم شد، دستانش را در هوا باز کرد و گفت: - میذاری کاری بکنم، نمیری یا نه؟ مردد نگاهش کردم، سرم را به پشتی تکیه دادم و خیرهی سقف شدم. چاقو را روی زخمم حس کردم. برای ناله نکردن دهانم را قفل کرده بودم. چشمانم بسته بود و صورتم از درد جمع شده بود. دستانم را مشت کرده بودم. وقتی چاقو را برداشت خواستم نفسی از آسودگی بکشم که مایعی روی زخمم پاشیده شد. دوباره میخکوب شدم، بدنم را منقبض کردم، پاهامو به زمین کوبیدم اما از دردش کاسته نمیشد. به چپ و راست میچرخیدم اما سوزشش داشت منو از پا درمیآورد. لوکاس دستش را روی شونهام گذاشت و گفت: - آروم باش، دارم ضدعفونی میکنه. چشمانم را باز کردم، نفس عمیقی کشیدم و با پوفی سنگین بیرون دادم. چشمانم از حدقه بیرون زده بود. با گذشت زمان کمکم از سوزشش کم شد. آرامتر شدم، با عصبانیت به لوکاس خیره شدم که حقبهجانب گفت: - با این زخم دو روز دیگه هم نمیتونستی سر پا باشی. باید ازم تشکر کنی. راست میگفت. باید ازش تشکر میکردم یکی برای نجات دادنم، یکی برای مروارید سیاه و یکی هم برای همین الان. باند را از توی جعبه برداشت و روی زخمم گذاشت که صدای در بلند شد: - میتونی ادامه بدی؟ الان میام. ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 21 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 21 (ویرایش شده) پارت پنجاهوسه سر تکان دادم و او بهسمت در رفت و وارد راهرو شد. میخواستم باند را دور کمرم ببندم، اما دستهایم حتی توان گرفتنش را هم نداشتند. بیخیالش شدم. دستهایم را در دو طرف بدنم رها کردم و روی کاناپه لم دادم. صدای پاهای زیادی از راهرو به گوش میرسید اما بیتوجه به آنها چشمهایم را بستم. نزدیک بود بیهوش شوم که صدای باران از جا پراندم. - وای آیما، این دیگه چیه؟ مستقیم به پهلویم خیره شده بود. خیلی سریع بلوزم را پایین کشیدم تا زخم را پنهان کنم. به سمتم دوید روی زانو نشست و با عجله خواست لباس را بالا بزند که جلویش را گرفتم. با ناراحتی در چشمانم خیره شد، چانهاش لرزید. - آیما. - من خوبم. دستش را پس زدم و به سختی از جا بلند شدم. لوک، مایکل و آیلا هم در سکوت ما را نگاه میکردند. از جلوی باران لنگان عبور کردم و رو به لوکاس گفتم: - حموم کجاست؟ در حالی که به دیوار تکیه داده بود به همان دری اشاره کرد که قبلاً جعبهی کمکهای اولیه را از آن آورده بود. زخمم را گرفتم و بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم به سمت در رفتم و آن را بستم. تمام لباسهایم را از تن کندم. بوی تعفن و لجن میدادم. موهایم گره خورده و در هم پیچیده بود، باز کردنشان ناممکن به نظر میرسید. جلو آینه ایستادم و به خودم خیره شدم. چشمهایم گود افتاده بود، لبهایم به رنگ پوستم درآمده بودند. صورتم، موهایم، وجودم، همهچیز آشفته بود. هیچ امیدی به باز شدن گرههای آن موهای پر از گره نداشتم. اعصابم خرد بود. فشار روانی زیادی روی دوشم سنگینی میکرد و دیگر توان کنترلش را نداشتم. با فکر ناگهانیای که به سرم زد، همهی کشوها و کمدهای جلوی آینه را زیر و رو کردم. قیچی بزرگ و فلزیای پیدا کردم. با نگاهی لرزان دستهای از موهایم گرفتم و قیچی را رویشان گذاشتم و موهایی را که تا روی شکمم میرسید جدا کردم. با صدای قیچی که خرچ خرچ موهایم را میبرید، قطرههای اشک بیصدا به سمتی نامعلوم سرازیر میشد. با هر تکه مویی که روی زمین میافتاد، اشکی هم از چشمم سرازیر میشد. در آینه دختر یازده سالهای را میدیدم که جلوی همان آینه نشسته بود تا کچلش کنند. آن موقع هم گریه میکردم التماس میکردم موهایم را نزنند. آن موقع هم موهایم بلند بود، همیشه در باد میرقصید اما رحم نکردند. آنها حتی این بخش کوچک از خودم را هم از من گرفتند. همانطور که زندگیام را گرفته بودند. کودکی را میدیدم که بعد از ساعتها گریه و ناله با سیلیای که خورده بود، ساکت شده بود. خرس کوچکش را محکم بغل کرده و به ماشینی که بر روی سرش حرکت میکرد، چشم داشت. با چانهای لرزان و چشمهایی اشکی جلوی آینه نشسته بود و تماشای کچل شدن خودش را میکرد. همانجا به خودم قول داده بودم که هیچوقت دوباره موهایم را نزنم که اجازه ندهم دوباره کسی چیزی را از من بگیرد. اما حالا خودم بودم که داشتم آن قول را زیر پا میگذاشتم. به لحظهی حال برگشتم دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم. بیصدا هق زدم. روی زمین سر خوردم، موهای بریدهشدهام را با اشک جمع کردم و داخل سطل انداختم. آخرین نگاه را در آینه به خودم انداختم. موهایم حالا فقط بهزور تا روی سینهام میرسید. از تصویرم در آینه دل کندم و زیر دوش آب ایستادم. آب را داغ کردم. هر قطره که به پوستم میخورد، جایش میسوخت اما با همان درد، یک حس رهایی هم همراه بود. با اشکهایی که در زیر آب گم میشدند، حمام کردم. زیر دوش را ترک کردم. وارد آن فضای کوچک جلوی آینه شدم. روی کشو حوله، لباس تمیز، باند و چسب گذاشته شده بود. بهسمتشان رفتم. حوله را دور تنم پیچیدم و دوباره در آینه به خودم نگاه کردم. بلند گفتم: - خودتو جمع کن دختر! تو اینهمه سال درد نکشیدی که الان جا بزنی، بشین و تماشا کن، ببین چطور قراره پیروز بشی! باند را برداشتم. با سختی دور کمرم پیچیدم و چسب زدم. لباسها را پوشیدم یقهاسکی سورمهای با شلوار جین آبی. آماده بودم. برای هر چیزی که قرار بود بیاد. چون من دیگر آن دختر یازده سالهای نبودم که بشینم و فقط از دست رفتهها را تماشا کنم. ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 22 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 22 (ویرایش شده) پارت پنجاهوچهار در را گشودم و خارج شدم. آیلا و لوکاس روی کاناپه نشسته بودند و مشغول صحبت بودند که لوکاس با دیدنم سوتی کشید و گفت: - نه انگار واقعاً خوشگل موشگلی! و انگار تازه موهایم را دیده باشد، چهرهاش متعجب شد. - ولی موهات کو؟ موهایم را کوتاه و نامرتب زده بودم اما حالا حس سبکی عجیبی داشتم. انگار تمام آن سنگینی که روی دوشم حس میکردم همان موها بودند. آرام گرفته بودم. شاید اشک ریختن آرامم کرده بود اما این روزها زیادی بارانی بودم. دم به دقیقه اشکهایم آمادهی باریدن بودند اما دیگر کافیست. ما داریم جنگی را شروع میکنیم که در آن هرکس اشک بریزد، آن اشک آخرینش خواهد بود. وارد بازیای شدم که شاید پایانش تاریک و غمانگیز باشد. پس نباید بارانی باشم. چشمهایم دیگر اجازهی باریدن ندارند. آیلا سیلیای به ران پای لوکاس زد و حرصی نگاهش کرد. او هم تعجب کرده بود اما چیزی نگفت، انگار با آن رانندگیام همان رشتهی نازک خواهری بینمان را پاره کرده بودم. انگار نه انگار چند دقیقهی قبل در آن کلبهی کهنه که بوی صندوق میداد، همدیگر را آغوش کشیده و اشک نریخته بودیم. بیتفاوت از کنارش عبور کردم، از پارچ پرِ آب روی کابینت لیوانی پر کردم و یکنفس سر کشیدم. مایکل و باران از دری کنار پنجرهها که حدس زدم به تراس راه داشت وارد پذیرایی شدند. مایکل صدایم زد. - آیما؟ برگشتم سمتشان. مایکل ادامه داد. - میدونم خستهای و به خواب نیاز داری، ولی باید قبلش حرف بزنیم تا هرچه زودتر راه بیفتیم. این مایکل برایم غریبهای بیش نبود. تازه با او آشنا شده بودم اما مردی فهمیده و قابل درک به نظر میرسید. با قدمهای بلند به سمتشان رفتم. باران با دیدن موهای کوتاهم ناله کرد: - خدای من آیما، موهات... جمله اش را ادامه نداد، من هم بیتوجه به او به چشمان مایکل خیره شدم: - خب، باید از کجا شروع کنیم؟ انگار که باید در رابطهمان تجدیدنظر میکردیم شاید همان دوری چندینساله بهتر از این نزدیکی غریبهوار بود. مایکل برگههایی را از روی عسلی برداشت: - باید پاسپورتهای جعلی داشته باشیم تا موقع عبور از فرودگاه نتونن ردیابیمون کنن. دست به سینه ایستادم و با تفکر گفتم: - از اینجا تا نروژ حدوداً هفت تا ده ساعت پرواز داریم. خونهی امن من توی لوفوتنه. هیچ پرواز مستقیمی از نیویورک به لوفوتن نیست پس باید اول توی اسلو فرود بیایم و بعد از اسلو به لوفوتن بریم که اونم حدود دو ساعت طول میکشه. تو این ده تا دوازده ساعت باید از دو تا فرودگاه عبور کنیم که حتی اگه چهرههامون رو هم تغییر بدیم، باز احتمال شناسایی وجود داره. لوکاس در حالی که به دستهی کاناپه تکیه میداد، گفت: - خب باید چیکار کنیم؟ - رد گم کنی. باران روی کاناپه نشست و رو به من گفت: - چطور باید این کارو بکنیم؟ - باید یکی با چهرههای مختلف، از کشورهای مختلف عبور کنه و از خودش رد بهجا بذاره. طوری که نتونن تشخیص بدن ما تو کدوم کشور مستقر شدیم. مایکل دست به سینه شد و گفت: - الان کی باید این کارو انجام بده؟ دهان باز کردم تا جواب بدهم اما حرف باران خشکم کرد. - من انجامش میدم. بههرحال دنبال منم هستن. این زن داشت چه میگفت؟ بعد از سالها که پیدایش کرده بودم حالا میخواست خودش را به خطر بیندازد؟ نه، نمیتونستم اجازه بدم. خیره، اما سرد، طوری که بفهمد ناراحتم، گفتم: - خطرناکه. خودم انجامش میدم. باران به سرعت از جایش برخاست و با صدایی محکم و قاطع گفت: - گفتم خودم انجامش میدم. تمومه. یک قدم به سمتش برداشتم و با همان لحن کوبنده جواب دادم: - منم گفتم خطرناکه. خودم میرم. او هم یک قدم جلو آمد. حالا تنها چیزی که بینمان فاصله انداخته بود، عسلی کوچکی بود که نمیگذاشت بیش از این نزدیک شویم. باران با صدایی نسبتاً بلند گفت: - برای همین نمیتونم بذارم تو بری! من هم با فریادی بلندتر گفتم: - اگه تو بری، میمیری! نمیخوام اون هم مثل من بزرگ بشه. با دست به آیلا اشاره کردم. همانطور گوشهی کاناپه نشسته بود و هندزفری در گوش داشت. امیدوار بودم نشنیده باشد. امیدوار بودم، مثل وقتی که در ماشین آواز میخواند فقط به آهنگ گوش داده باشد. ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 22 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 22 (ویرایش شده) پنجاهوپنج انگار که مایکل بخواهد، فضای گرفته شدهی میانمان را اصلاح کند با صدایی آرام گفت: - به نظر منم باید آیما بره. باران سکوت کرد. سکوتی مطلق، انگار هیچکس حتی نفس هم نمیکشید. باران خیره و دردناک نگاهم میکرد. دردی که آغشته به ترحم بود و من از این نگاه متنفر بودم. از این که کسی به من احساس ترحم داشته باشه، بیزار بودم. با همان ولوم صدای بالا فریاد زدم: - اینجوری نگاهم نکن! اینجوری نگاهم نکن! بار دوم جملهام را با تاکید بیشتری گفته بودم. باران سرش را چرخاند و نگاهش به آیلا افتاد. نگاهم بین آن دو در رفت و برگشت بود. او میخواست برایم مادری کند، مراقبم باشد اما من فکر میکنم همسن خودش هستم! دستی روی شانهام قرار گرفت. چرخیدم. لوکاس بود. - اگه قراره تو این کارو بکنی، باید چندتا عکس ازت بگیرم برای پاسپورتها لازمه. سر تکان دادم که مایکل گفت: - بعدش قراره چیکار کنیم؟ همه به سمتش برگشتیم. او متفکر، در حالی که یک دستش را روی سینه گذاشته بود و با انگشت اشارهی دست دیگرش ضربههای مکرری به لبش میزد به زمین خیره بود. باران پرسید: - منظورت چیه؟ مایکل همانطور خیره نگاهی به باران انداخت و گفت: - آیما رفت، رد گم کنی کرد، ما هم رفتیم نروژ. ولی بعدش چی؟ تا کی میتونیم اونجا بمونیم؟ اصلاً چقدر طول میکشه تا پیدامون کنن؟ لوکاس دست به جیب زد، نیشخندی زد و گفت: - درسته، مخصوصاً حالا که یه نفر در به در دنبال آیماست. آخ این رایان،چرا دست از سرم برنمیداشت؟ مثل کنه چسبیده بود، بیرحم و سمج. باران متعجب گفت: - کی؟ لوکاس با همان پوزخند ادامه داد: - آیما که بهتر میدونه، شاید بخواد به شما هم بگه. به نظر میرسید لوکاس از همهچیز خبر داشت. آرام گفتم: - چرا خودت نمیگی؟ انگار اطلاعاتت از من بیشتره. - من؟ نه بابا، من که چیزی نمیدونم! کلافه پوفی کشیدم، دست به سینه ایستادم، چشم چرخاندم و گفتم: - رایان، ملقب به کفنزاده. این روزا ماموریتش فقط یه چیزه گفته تا وقتی منو نگیره به خراب شدهی خودش برنمیگرده. مایکل انگار تازه متوجه شده باشد، گفت: - گفتی کی؟ کفنزاده؟ منظورت خطرناکترین قاتل دنیاست؟ سری تکان دادم، با بشکنی تایید کردم و گفتم: - خودشه. مایکل که انگار بحث برایش جذاب شده بود، ادامه داد: - اصلاً میدونی چرا بهش میگن کفنزاده؟ - آره، قبلاً دکترم برام توضیح داده. مایکل دهانش باز مانده بود. حرفی برای گفتن نداشت. من ادامه دادم: - تازه، گفته که حکممو هم خودش امضا میکنه. فکر کنم منظورش کشتنم بود. باران با بهت از جا پرید و فریاد زد: - چی؟! با خونسردی نگاهشان کردم و با لحنی تنظیمشده گفتم: - مشکلی نیست، از پسش برمیام. انگار همه نگرانم شده بودند. برای عوض کردن جو، ادامه دادم: - به هر حال الان این مهم نیست. باید نقشه بریزیم ببینیم چیکار باید بکنیم. لوکاس خودش را روی کاناپه انداخت و گفت: - ما وارد این بازی شدیم. الان وقتشه تصمیم بگیریم، پنهون بشیم، یا بجنگیم؟ باران با نگرانی گفت: - اما... میان حرفش پریدم و گفتم: - من میجنگم، چه با شما، چه بیشما. باید انتقام کودکیای که ازم گرفتن رو بگیرم. باید کاری کنم خون بالا بیارن، باید از چشمهاشون بهجای اشک خون جاری بشه. لوکاس بیشتر لم داد صدایش را نازک کرد و گفت: - اوه، چه ترسناک! با نگاهی سرد و تهدیدآمیز نگاهش کردم. سریع سر جایش نشست و با جدیت گفت: - واقعاً میگم، ترسناکی! چشم چرخاندم. مایکل روی کاناپه کنار باران نشست. با کف دستانش ضربهای به زانوهایش زد و گفت: - پس میجنگیم. خوبه. میتونیم تو نروژ نقشه بچینیم. الان لوکاس تو پاسپورتها رو آماده کن. آیما، تو هم یه کم بخواب. تو این مدت لوکاس ازمون عکس میگیره بعد که بیدار شدی، پاسپورت تو هم آمادهست. سر تکان دادم، چرخیدم و به آنها پشت کردم. میخواستم بروم سمت اتاق خواب اما یادم آمد راهش را نمیدانم. برگشتم. لوکاس بلافاصله گفت: - در کنارِی حمومه. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 22 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 22 (ویرایش شده) پارت پنجاهوشش سر تکان دادم و به سمت حمام رفتم. امیدوار بودم بتوانم بخوابم، در تاریکی فرو بروم غرق شوم. امیدوار بودم بعد از آن همه سفیدی و نور اتاقی رنگرو رفته و تاریک باشد. در کنارِ حمام را گشودم و وارد شدم. اتاقی به رنگ سیاه و قرمز، ترکیبی جسورانه بود. با اینکه ساده به نظر میرسید اما به شکلی پادشاهی جلوه میکرد. تختی دو نفره و بزرگ وسط سالن پردههای ضخیم سیاه و قرمز و کمدی بزرگ که سرتاسر دیوار را پوشانده بود. وارد شدم و در را پشت سرم بستم. خودم را روی تخت پرت کردم. برخورد به تشک نرم و گرمای ملحفهها و فضای تیرهی اتاق همهچیز برای خواب آماده بود. اما فکر رایان که ممکن بود هر لحظه پیدایش شود و کاری بکند، نمیگذاشت رشتهی افکارم خاموش شود. آخ رایان. با اینکه اینجا نیستی فکرت مثل خورهای به جانم افتاده است. باید کشتت. باید تو را هم به لیست کسانی اضافه کنم که باید از این دنیا حذف شوند. چشمانم را بستم و فکر کردم. کی بود که خوابم برد؟ نمیدانم. مهم هم نبود. مهم این بود که الان در خواب بودم. *** چشمانم را باز کردم. گرما داشت خفهام میکرد. اتاق گرم بود و من هرچه میتوانستم روتختی را تا سرم کشیده بودم. عرق کرده بودم، تب کل وجودم را احاطه کرده بود و بدنم سست شده بود. نیمخیز شدم و به پشتی تخت تکیه دادم. روتختی را کنار زدم تا کمی جا باز شود و حالم کمی بهتر شود. اصلاً چقدر خوابیده بودم؟ خوابی عمیق بود. حتماً هشت یا نه ساعت میشد که بدنم اینگونه سنگین شده بود. با پشت دست چشمانم را ماساژ دادم، چرخیدم پاهایم را روی زمین گذاشتم و بلند شدم. به سمت در قدم برداشتم که جلوی در بستهی اتاق سارا را دیدم. متعجب نگاهش کردم، او اینجا چه کار میکرد؟ شادمان به سمتم دوید و با خندههای بلند همیشگیاش گفت: - خوب خوابیدی؟ متعجب در حالی که داشتم خفه میشدم، گفتم: - تو اینجا چی کار میکنی؟ خندهای کرد روی تخت نشست و خیره به زمین گفت: - الان به نظرت این مهمه؟ - مهمترین مسئله همیناست! تو چطوری اینجا؟ اصلاً چطور پیدامون کردی؟ سونیا کجاست؟ جوابی نداد و همانطور خیره به من نیشخند زد. کنارش روی تخت نشستم، میخواستم دستش را بگیرم که صدای آیلا را شنیدم. - داری با کی حرف میزنی؟ آیلا در چارچوب در ایستاده بود و ترسیده نگاهم میکرد. برای درک موقعیت چند بار پلک زدم و به جایی که چند ثانیه پیش سارا نشسته بود نگاه کردم. کسی آنجا نبود. توهم زده بودم! آب دهانم را قورت دادم و سریع بلند شدم. به سمت آیلا رفتم و گفتم: - چیزی نیست، نترس، من... من. که ناگهان باران پشت سرش ظاهر شد و پرسید: - مشکلی هست؟ آیلا به سمت باران چرخید و گفت: - وقتی وارد اتاق شدم داشت با کسی حرف میزد. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 24 (ویرایش شده) پارت پنجاهوهفت باران چشمهایش را به من دوخت. در نگاهش جز نگرانی و ناراحتی چیزی نمیدیدم. من هم به چشمهایش نگاه کردم، اما نتوانستم حرفی بزنم. فقط خواستم بخواند. از چشمهایم بخواند که من هم درست مثل آیلا میترسم. از خودم میترسم. از شانههای آیلا گرفت و آرام گفت: - عزیزم چیزی نیست. بیا، برو، ببین لوک داره چی کار میکنه. آیلا سری تکان داد و از اتاق خارج شد و باران وارد اتاق شد. در را پشت سرش بست و به آن تکیه داد. چشمانش را بست و گفت: - میدونم میترسی. نگران نباش. چیزی نیست. تو که تا حالا سالم بودی و همهچیز رو بهخوبی به یاد میآوردی، فکر کردیم هیچ مشکلی نداری اما حالا انگار داری توهم میزنی. نفسش را مثل آهی طولانی بیرون داد. کاش نگاهم میکرد. کاش بهجای این همه حرف فقط بغلم میکرد و میگفت چیزی نیست اما شاید این هم تا ابد حسرتی باقی بماند. چشمانش را باز کرد، نگاهم کرد. - کی بود؟ به پاهایم خیره شدم و آهسته گفتم: - دوستم، سارا بود. سری تکان داد و از در فاصله گرفت. - چند مدتی احتمالاً این توهمها رو داشته باشی. باید بیشتر مراقب باشی. همچنان به پاهایم نگاه میکردم که در را باز کرد، نوری که از لای آن به اتاق نفوذ کرد، باعث شد سر بلند کنم. از اتاق بیرون رفت. به سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم. باران روی کاناپه کنار مایکل نشیت و مشغول بررسی مدارکی شدند. - لوکاس کجاست؟ انگار تنها کسی که هنوز میتوانستم، حرف بزنم، لوکاس بود. مایکل سر بلند کرد، عینک مطالعهاش را با دو انگشت مرتب کرد و گفت: - تو تعمیرگاهه، منتظرته تا پاسپورتهات رو آماده کنه. سر تکان دادم و به سمت راهروی باریک قدم برداشتم. پلههای تنگ را پایین رفتم و وارد تعمیرگاه شدم. نگاهم به بوگاتی شیرون سفیدی افتاد، اما بیتوجه به آن با نگاهی گذرا از کنارش گذشتم و با صدایی بلندی گفتم: - لوکاس؟ پردهی کهنهی گوشهی تعمیرگاه کنار رفت و قامت لوکاس در چارچوب ظاهر شد. - ترجیح میدم صدام کنی لوک. با بیحالی گفتم: - هرجور راحتی. به سمتش رفتم. با پوزخند به ماشین اشاره کردم و گفتم: - نگفته بودی تو هم مروارید سفید داری؟ نیشخند شیطنتآمیزی زد. اول به من، بعد به ماشین نگاه کرد و گفت: - کی گفت مال منه؟ با ترس آب دهانم را قورت دادم. چشمانم گرد شد. فکری مثل پتک به سرم کوبیده شد و تمام تنم مور مور شد. - مروارید سیاهم کو؟ دوباره نیشخند زد. آرنجش را به دیوار تکیه داد و پشت دستش را جلوی صورتش گرفت تا خندهاش را پنهان کند. این بار با صدای بلندتری فریاد زدم: - مرواریدم کو؟ آیلا از پشت سر جواب داد: - جلوته خب! نه، نه، نگاهم لرزید. برگشتم و به رنگ سفید براق ماشین خیره شدم. دستم را روی دهانم گذاشتم. شوکه و عصبی قدمهایم را تند کردم و به سمت ماشین رفتم. - چرا؟ چرا این کارو با مروارید سیاهم کردی؟ تنها دار و ندارم. تنها چیزی که بیشتر از هرچیز به من میاومد رو ازم گرفته بود! - چرا؟! تنها چیزی که واقعاً برام باارزش بود رو ازم گرفتی هان؟! عصبی به سمتش هجوم بردم و یقهاش را گرفتم. قدش بلندتر از من بود، برای همین مجبور شدم روی نوک پا بایستم. غرشی از اعماق وجودم کشیدم: - چرا؟! مچ دستانم را گرفت و گفت: - ببین… وسط حرفش پریدم و عصبی خندیدم. - ولش کن، میخوام بکشمت. یقهاش را رها کردم، به گردنش چنگ انداختم و تا جایی که میتوانستم او را به دیوار پشت سرش فشار دادم. ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 24 (ویرایش شده) پارت پنجاهوهشت تقلا میکرد که ولش کنم. مچ دستانم را گرفته بود و فشار میداد، اما من قصد رها کردنش را نداشتم. آیلا با عجله به سمتم دوید یک دستم را گرفت و سعی کرد من را از او جدا کند. با صدایی لرزان، غریدم: - چرا عوضی؟ چرا؟ فشار دستانم را بیشتر و بیشتر میکردم. لوکاس به خسخس افتاده بود، چهرهاش کبود شده بود. برای نفس کشیدن تقلا میکرد و چشمانش داشت سیاهی میرفت. آیلا با گریه فریاد میزد که ولش کنم اما انگار خون جلوی چشمانم را گرفته بود. تا اینکه جملهای گفت که مرا خشکم زد. - مگه قول ندادی کسی که ازش میترسم نباشی؟ الان دارم ازت میترسم. خیلی زیاد. دستم شُل شد. راست میگفت. قول داده بودم. نگاهی به لوکاس انداختم به راحتی میتوانست واکنش نشان دهد اما انگار میخواست که خودم پا پس بکشم دستهایم را آرام از دور گردنش برداشتم، نگاهی به چشمان از حدقه بیرون زدهی لوک انداختم و کنار دیوار سر خوردم. تکیه دادم. لوکاس یک دستش را به میز کارش گرفته بود با دست دیگرش سینهاش را میفشرد و سرفه میکرد. با هر نفس خسخس سینهاش به گوش میرسید. وقتی کمی به نفس آمد، طوری نگاهم کرد که انگار میخواست سرم را از تنم جدا کند. اما من بیخیال نگاهش شدم و به زمین خیره ماندم. به تنها عشقی که در زندگیام داشتم به مروارید سیاهم فکر میکردم. لوکاس روبهرویم ایستاد و با عصبانیتی که سعی در مهارش داشت، میان دندانهای قفلشدهاش غرید: - چرا نمیذاری توضیح بدم؟ بدون حرف فقط نگاهش میکردم. - سفیدش کردم که شناسایی نشی. همین. نگاهم را به پاهایش دوختم. خشم درونم جایش را به غمی سنگین داده بود. با بغض گفتم: - شاید ولی اون دار و ندارم بود. تو گرفتیش ازم. صدایش را بلند کرد و فریاد زد: - هنوز همونه! فقط ظاهرش عوض شده! پوزخندی زدم. - ظاهرش همهچیزم بود. - ببین، بعد از اینکه همهچی تموم شد، برش میگردونم به رنگ اولش. فقط یه کم صبر کن. از جایم بلند شدم، یک قدم جلوتر ایستادم و با صدایی گرفته گفتم: - من صبر ندارم. برگشتم تا بروم که بازویم را گرفت. با عصبانیت نگاهش کردم که اینبار او با صدای بلندتری فریاد زد: - تو فقط بلدی که به رُخ بکشی. ولی یاد نگرفتی خودتو با شرایط وفق بدی! فشار دستش روی بازویم بیشتر شد. - یاد نگرفتی صبر کنی. یاد نگرفتی که زندگی همیشه همونجوری پیش نمیره که تو میخوای. یاد نگرفتی که باید بعضی چیزها رو تغییر بدی تا زنده بمونی. بعضی چیزها رو باید فدا کنی! اخمهایم تنگتر شده بود. حرفی نداشتم. راست میگفت. من همیشه هرچه را خواسته بودم، همان لحظه برای خودم فراهم کرده بودم. هرگز صبر نکرده بودم. هرگز چیزی را فدا نکرده بودم. این کلمات برایم تازه بودند. - تا الان نمیدونستی، ولی یاد بگیر. اگه میخوای باهاشون بجنگی، باید بالغتر از اینا باشی. با قلدری و زورگویی هیچوقت برنده نمیشی. اخمهایم باز شد. هیچ نگفتم که بازویم را با شدت رها کرد و با عصبانیت به سمت میز کارش رفت. غرید: - الان باید پاسپورتهات رو آماده کنیم. آیلا که تمام مدت روی صندلی چرخدار نشسته و بیتفاوت نگاهمان میکرد، از جا بلند شد و به سمت خروجی رفت. لوکاس در حالی که کشوهای میز را میگشت، گفت: - هیچی بهشون نگو، آیلا. آیلا سری تکان داد و از پلهها بالا رفت. چقدر شبیه مامانم شده بود این لحظه. ولی انگار دیگر نمیتوانست اعتماد کند. نگاهم به جای خالی آیلا مانده بود که لوکاس با دوربین به سمتم آمد. به دیوار سفیدی در آنسوی اتاق اشاره کرد. - اونجا بایست. بهسمت دیوار سفید رفتم و ایستادم. چشمش را پشت منظرهیاب دوربین گذاشت. چند ثانیه گذشت، بعد با لحنی تمسخرآمیز گفت: - یه کم بخندی قیافهت خراب نمیشه، نترس! انگار نه انگار چند دقیقهی پیش داشتم خفهاش میکردم. لبخندی مصنوعی زدم و او شاتر را فشار داد. عکسی گرفت. دوربین را پایین آورد، نگاهی به عکس انداخت و گفت: - خوبه. الان باید این قیافهی داغونت رو هم مرتب کنیم. با حرص پایم را به زمین کوبیدم. - هِعییی باز میخوای خفهت کنم؟ خندهی ریزی کرد و پشت میز نشست. لپتاپش را روشن کرد. به سمتش رفتم و با اینکه هنوز گلویم از خشم تیر میکشید، بیصدا روی میز کنار او نشستم. انگار خشم من هم مانند خودم خسته شده بود. - با فتوشاپ قراره چهرهم رو تغییر بدی؟ ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 24 (ویرایش شده) پارت پنجاهونه سری تکان داد. انگشتانش بهسرعت روی کیبورد لپتاپ حرکت میکردند، معلوم بود در کارش حرفهایست. به صفحهی لپتاپ خیره شدم. عکسم افتضاح بود. چشمانی پفکرده و گودافتاده، پوست بیرنگ، لبانی همرنگ پوست، موهایی پریشان و ناهماهنگ. فکر کنم بدترین عکسی بود که میشد از کسی گرفت. - خب، یکم سخته بخوام یه روح رو به آدم تبدیل کنم. ولی انگار باید انجامش بدم. حرصی نگاهش کردم. با لحنی خونسرد گفت: - اصلا به عکست نگاه کردی؟ دوباره به تصویر خودم نگاه کردم. راست میگفت، شبیه روح بودم. شروع به کار کرد. رنگ پوستم را اصلاح کرد، گودی چشمها و پفشان را گرفت. آرایشی ملایم به صورتم داد و موهای کوتاه و آشفتهام را بلوند کرد. چشمانم را آبی روشن کرد. تغییر کرده بودم. آنقدر که خودم را نمیشناختم. زن در تصویر زیبا بود اما غریبه. لوکاس همچنان خیره به لپتاپ گفت: - خب، این تمومه. حالا باید برای چند تا کشور پاسپورت تهیه کنم برات؟ به نیمرخش خیره شدم. - نمیدونم، هر چند تا که لازمه. سری تکان داد و عکس قبلیِ افتضاحم را دوباره باز کرد. اینبار موهایم را فر و به رنگ شرابی درآورد. چشمانم به او خیره ماندند، با دقت مشغول کار بود. نور لپتاپ روی صورتش افتاده بود و او را بور نشان میداد. اما بور نبود، قهوهای هم نه، چیزی بین این دو. چشمان عسلیاش در آن نور عجیب میدرخشیدند. زاویهی فکش میشد با آن هندوانه قاچ کرد. در کل مردی خوشقیافه، اما نه صرفاً جذاب، چیزی بیشتر. - دنبال چی میگردی؟ سریع نگاهم را از او گرفتم دوباره به صفحه خیره شدم. - برام جالبه. نیشخندی زد. - چی؟ چشمهایم در این عکس درشتتر شده بودند. پیرسینگ ابرو و بینی اثر خودش را گذاشته بود. همچنان خیره به تصویر گفتم: - چطوری میتونی همیشه حقیقت رو بگی؟ او نگاهش را از لپتاپ گرفت و به چشمهایم دوخت. - منظورت چیه؟ - از وقتی اومدم اینجا هر بار که حرف میزنی، حس میکنم آدم نیستم. لبخند ریزی زد، دوباره به صفحه برگشت. - چون من همیشه منطقیام و تو همیشه عصبی. عادیه که برات جالب باشه. اینبار من هم لبخند زدم. - شاید دوباره حق با تو باشه. - همونطور که گفتم باید بعضی چیزا رو یاد بگیری. گذشتن از رنگ ماشینت چیزی نبود، توی جنگ باید بیشتر از اینا بگذری. با انگشت اشارهام روی میز شکلهایی نامرئی میکشیدم. میخواستم چیزی بگویم شاید پاسخی در برابر منطقش پیدا کنم. - اما من… حرفم ناتمام ماند. دستش را آرام روی دستم گذاشت. خیره در چشمانم گفت: - تو نمیتونی همه رو نجات بدی، آیما. اگه میخوای پیروز بشی، باید به وقتش من رو هم فدا کنی. شاید... مکثی کرد. چشمانش برای لحظهای از من گریختند. دوباره نگاهم کرد. با تردید ادامه داد: - ... و شاید حتی مادرت و خواهرت هم. حرفی نزدم. فقط خیرهاش شدم. چشمانم، بیصدا حرف میزدند. سوزششان را حس میکردم. محکم بستمشان سرم را پایین انداختم. نباید گریه میکردم. قول داده بودم. چشمانم را گشودم. اول او را دیدم بعد صفحهی لپتاپ را. اینبار زنی با موهای بلند، هایلایت رنگارنگ و چشمانی لنگه به لنگه مقابلم بود. - به نظرت زیادی جلب توجه نمیکنه؟ - چی؟ از روی میز پایین آمدم، یک دستم را به پشت صندلی گرفتم، دست دیگرم به میز بند بود. کنارش ایستادم. - چشمان لنگهبهلنگه با موهای رنگیرنگی. به عکسم نگاه کرد، سری تکان داد. - ببین، اینبار تو راست گفتی. وقتی منطقی میشی، قابل تحملتری. لبانم کش آمدند. این مرد، واقعاً میتوانست آدم را آرام کند. رنگ چشمهایم را به قهوهای روشن تغییر داد. عکس را ذخیره کرد. بلند شدم. بهسمت بیرون حرکت کردم. کنار مروارید سیاهی که حالا سفید شده بود ایستادم. با صدای بلندی، طوری که بشنود، گفتم: - باید بعداً جبرانش کنی! صدای خندهاش آمد. - واقعاً اینقدر دوستش داری؟ - میگم همهچیزم بود. خودت گفتی عشق من خاصش کرده بود. دوباره خندید. - درسته، اینم گفتم. بعداً دوباره به رنگ قبلیش برش میگردونم. دستم را روی کاپوت سفید کشیدم. برق میزد. چندان هم بد نبود. میشد دوباره خیابانها را به آتش کشید. فقط مروارید سیاه نبود. دلم برایش تنگ میشد. بوی رنگ تازه هنوز مانده بود. کامل خشک نشده بود. آرام خم شدم روبهروی ماشین و زمزمه کردم: - تو همهجوره مروارید منی، چه سیاه، چه سفید. نیشخندی زدم و بلند شدم. اطراف را نگریستم. صدای پای لوکاس را از پشت سر شنیدم. برگشتم. لپتاپش را بغل زده بود، کنارم ایستاد. - باید برای پاسپورتها برم بیرون. در رو برای هیچکس باز نکن. وقتی برگشتم، رمز رو میزنم. سری تکان دادم. او بهسمت در خروجی رفت و از خانه خارج شد. بعد از او من هم مسیر پلهها را در پیش گرفتم. ویرایش شده در آگوست 9 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 25 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 25 (ویرایش شده) پارت شصت صدای مایکل را در پلههای آخر میشنیدم و با هر پله صدایش واضحتر میشد. - ...رئیس بزرگ رو پیدا کنیم. پلهی آخر را بالا رفتم و وارد سالن شدم. هر دو در آشپزخانه مشغول پختوپز بودند. پشتشان به من بود و حضورم را حس نمیکردند. باران گفت: - پیدا کردنش سخت خواهد بود. طرف مثل یک شبحه تا حالا هیچکس ندیدتش. مایکل در حالی که سیبزمینیای را پوست میگرفت گفت: - چطور ممکنه؟ به چارچوب دیوار تکیه دادم و به حرفهایشان گوش سپردم. باران از یخچال کوچک کنار آشپزخانه گوجه برداشت و گفت: - به نظرت آیما دیدتش؟ مایکل بلافاصله جواب داد: - دکتر ندیدتش از آیما چه انتظاری داری؟ تکیهام را از دیوار گرفتمبه طرفشان رفتم، یخچال را باز کردم، موزی برداشتم و گفتم: - هیچکس توی پایگاه هرگز جز وقتهایی که خودش نخواسته باشه، وارد طبقهی سیزدهم که متعلق به خودشِ نشده. پوست موز را جدا کردم و داخل ظرف پوست میوهها روی کابینت انداختم. ادامه دادم: - و هر موقع من رفتم، بهجای رئیس دکتر حضور داشت. هر دو متعجب به من خیره شدند. اخمهای مایکل درهم رفت: - یعنی چی که دکتر حضور داشت؟ گاز بزرگی از موز زدم و ابروهایم را به نشانهی نمیدونم بالا انداختم. مایکل و باران نگاهی به هم انداختند و دوباره به من خیره شدند. با دهان پر گفتم: - شما از این دکتر مطمئنید؟ یعنی چقدر احتمال داره خیانت کرده باشه؟ مایکل دستهایش را شست و با عجله به سمت کیفش که روی کاناپه بود دوید. همزمان گفت: - امکان نداره. اگه خیانت میکرد که بهمون کمک... شاید نقشه بود. شایدم نبود. بههرحال هیچوقت نتونسته بودم از شخصیت دکتر سر دربیارم. به زمین خیره شدم. حدسی که به ذهنم خطور کرده بود زیادی ترسناک بود: - دکتر دوشخصیتیه، درسته؟ خیرهی نگاهشان شدم. مایکل که روی کاناپه خم شده بود بلند شد و با استیصال نگاهم کرد. باران با تعجب گفت: - آره. ادامه دادم: - و شخصیتاش از همدیگه خبر دارن؟ مایکل گفت: - شخصیت اصلیش میدونه یه شخصیت دیگه داره، ولی میتونه کنترلش کنه. -به نظرتون چقدر احتمال داره شخصیت دومش همهچی رو لو داده باشه؟ اصلاً از وقتی از پایگاه فرار کردیم، از دکتر خبر دارین؟ هر دو با تعجب به هم خیره شدند. باران با نگرانی و دستپاچگی گفت: - اون میگفت وقتی شخصیتم عوض میشه، کارهایی که انجام میده رو یادم نمیاد. - و اینو فقط شخصیت اصلی گفته، درسته؟ مایکل، ترسیده خم شد، کیفش را برداشت، لپتاپش را بیرون کشید و روی کاناپه نشست. به سمتش رفتم و پشت کاناپه ایستادم. دستهایم را به لبهی پشتی تکیه دادم و گفتم: - اگه حدسم درست باشه، ممکنه الان دکتر توی خطر باشه. مایکل ایمیلهاش رو باز کرد. آخرین ایمیلی که دریافت کرده بود، چهارده ساعت پیش بود. ساعت لپتاپ دو بعدازظهر را نشان میداد، پس حدوداً ساعت پنج صبح ایمیل داده شده بود. ایمیل را باز کرد. خم شدم و خواندمش. اما ایمیل فقط عدد بود. به ترتیب: سیو یک، بیستو هشت، سیو یک، دوازده، یک، بیستو سه و ادامه داشت. چیزی نفهمیدم. بلند شدم و با اعتراض گفتم: - اینا چیان؟ هیچی معلوم نیست فقط عدده! ویرایش شده در آگوست 10 توسط donya 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 25 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 25 (ویرایش شده) پارت شصتویک باران کنارم قرار گرفت و گفت: - هر عدد یه حرف رو نشون میده. اینطوری ارتباط میگیرن که اگه لو رفت کسی نفهمه. کارِ باهوشانه و منطقیای بود. مایکل دفترچهی کوچکی از کیفش بیرون کشید. صفحهای رو باز کرد که زیر هر عدد حرف مربوط بهش نوشته شده بود. سریع به ایمیل و دفترچه نگاه میکرد و توی صفحهای دیگه حروفها رو کنار هم میذاشت. بالاخره تموم شد و با صدایی گرفته پیام دکتر رو از روی دفترچه خوند: -همه چیز را فهمیدند نمیدونم کی فهمیده اما میدونستن جاسوسم، متأسفم آیما نتو... پیام نصفه مونده بود. احتمالاً در عجله فقط تونسته بود همینقدر رو بنویسه. - از چی متأسفه؟ مایکل با پریشانی سرش رو توی دستهاش گرفت، انگار وزن تمام دنیا روی شونههاش افتاده بود. - احتمالاً برای شکنجهت. با صدای بلند اهانی گفتم و همون لحظه باران پشت سرم با نگرانی گفت: - الان باید چیکار کنیم؟ چه بلایی ممکنه سرش بیاد؟ من ادامه دادم: - یا بهتره بگیم، چه بلایی داره سرش میاد؟ با صدای در، از انها جدا شدم و سمت در دویدم. پشت در ایستادم تا مطمئن بشم لوکاسه. رمزی که آیلا گفته بود تکرار شد، یک تقه، مکث، سه تقه، مکث، یک تقه، مکث، دو تقه. در رو باز کردم. لوکاس با خنده پاکتی رو نشونم داد و گفت: - امیدوارم شکلات دوست داشته باشی! - الان وقتش نیست، لوکاس. - چند بار بگم لوک صدام کنی. سری تکون دادم. - انگار دکتر گیر افتاده. در لحظه، اخمهاش تو هم رفت. در حالیکه بالا میدوید گفت: - یعنی چی؟ وارد پذیرایی شدیم. - به بایات ایمیل فرستاده که همهچیزو فهمیدن. با جدیتی که تا اون لحظه ازش ندیده بودم به سمت کاناپه رفت و کنار مایکل ایستاد. - چی شده؟ مایکل فقط سری با تأسف تکون داد. باران بیصدا اشک میریخت. تنها کسی که به فکر نجات دکتر بود، من بودم. لوک روی زمین چمباتمه زد دستش رو روی میز عسلی گذاشت و با دست دیگهاش موهاش رو بههم ریخت. عصبی رو برگردوند. من که پشت کاناپه ایستاده بودم، یک قدم جلو رفتم و محکم گفتم: - چیه؟ همتون ماتم گرفتین. جملهای که گفتم سؤالی نبود، بیشتر یه اخطار بود. لوک با عصبانیت از جا بلند شد. از اون فاصله نگاهم کرد و از بین دندونهای به هم فشردهاش غرید: - چی میگی؟ میخوای چیکار کنیم؟ شاید تو دل ندا... بیتوجه به حرفهایی که داشت میزد. میون حرفش پریدم. - یعنی واقعاً میخواین عزا بگیرین؟ بازومو گرفت و فشار داد. - آیما، خفه شو! نمیخوام ناراحتت کنم. اون خیلی کمکمون کرده بود. دستش رو پس زدم. - خب، اگه اینقدر کمکتون کرده، پس باید دنبالش بریم، نه اینکه عزا بگیریم! چشماش تغییر کرد. از عصبانیت بهتزده شد. مایکل که اشک تو چشماش جمع شده بود با تعجب سر بلند کرد. - به نظرت میتونیم؟ شونه بالا انداختم. - شاید اگه به جای گریه و زاری، دوربینهای ساختمون رو چک کنیم، یه شانسی داشته باشیم. لوک بیدرنگ دوید سمت پلهها. حتماً دنبال لپتاپش بود. به باران نگاه کردم. اشکهاش رو با پشت دست پاک میکرد و فینفین میکرد. بالاخره جرأت کردم بپرسم. - آیلا رو ندیدم. در اصل میخواستم بپرسم کجاست؟ اما جرأت نکردم. با چشمای پفکرده بهم خیره شد و گفت: - تو اتاقه خوابیده. سری تکون دادم. نگاهم به لوکی افتاد که در حالیکه لپتاپش زیر بغلش بود، با عجله میدوید. کنار مایکل و باران نشست، لپتاپ رو روی پاهاش گذاشت. من هم پشت کاناپه ایستادم و خم شدم. لوک با سرعت لپتاپ رو روشن کرد و شروع به تایپ کرد. انگشتهاش تند و حرفهای روی کیبورد میرقصید. رگهای دستش بیرون زده بود. صحنهی عجیبی بود. با صدای مایکل به خودم اومدم. - خودشه، تو اتاق شکنجهست! لوک تصویر دوربین اون اتاق رو بزرگ کرد. دکتر روی صندلی فلزی نشسته بود. فقط نیمرخش پیدا بود. پاها و دستهاش بسته بود. یک چشمش ورم کرده بود. خونِ جمعشده در دهنش رو تف کرد و بیصدا میخندید. - صدا نداره. لوک از اون صفحه خارج شد و صفحهی دیگهای باز کرد: - شاید بتونم صدا رو بیارم اگه اتاق شنود داشته باشه. لحظاتی بعد دوباره برگشت به صفحهی قبل. اینبار صدا داشت. مردی با مشتهای پیدر پی به شکم و پهلوی دکتر ضربه میزد. دکتر هر از گاهی نالهای میکرد. مرد موهای دکتر رو کشید، سرش رو بالا آورد و فریاد زد: - برای کی کار میکنی؟ کی هستی؟ دکتر فقط لبخند میزد. اون بازی رو بلد بود، میدونست که خنده طرف مقابل رو دیوونهتر میکنه و سؤالاتش رو به خشونت تبدیل میکنه. باران بلند شد و با گریه به اتاق رفت. در رو بست. من هنوز به صفحهی لپتاپ خیره بودم. میا وارد اتاق شد. روبهروی دکتر ایستاد. نمیدونم چرا دلم ریخت. شاید چون سالها تو ذهنم مثل فرشتهای مقدس بود. مثل یه مادر، اما الان غریبهتر از هر کسی. نیشخند زد و گفت: - سالها کنارت کار کردم، ولی هرگز شک نکردم جاسوس باشی. دورش قدم میزد، پوزخندش پررنگتر شد. - اگه بگی برای کی و چرا اینجایی، شاید بتونم زنده نگهت دارم. دکتر همچنان خیره به زمین بود. جوابی نداد. میا خم شد، چونهی دکتر رو گرفت و آرام گفت: - فکر میکردم میتونیم زوج خوبی باشیم. لبخند زد، چونهاش رو رها کرد و به عقب رفت. به سرعت اسلحهای از یکی از مردها گرفت و رو به دکتر گرفت: - بگو! چرا اینجایی؟ دکتر کمی سرش رو کج کرد: - معلوم نیست؟ فکر میکردم باهوشتری. نیشخند زد. میا اخم کرد. نفسی عمیق کشید، اسلحه رو پس داد و دوباره جلو رفت. چیزی توی گوش دکتر گفت که ما نشنیدیم. مایکل و لوک بیصدا خیره بودند. دکتر سرش رو بالا آورد، به سقف نگاه کرد و باز قهقهه زد. در اتاق بیصدا باز شد. رایان وارد شد. تکیهاش رو به دیوار داد، دست به سینه شد و به دکتر خیره موند. میا برگشت و گفت: - برای چی میخندی؟ - به، تو. میا غرید: - چی من خندهداره؟ دکتر: - تو کی هستی که بخوای منو نجات بدی؟ میا برگشت. چهرهاش کامل شد و با دیدن رایان خشکش زد. رایان نگاهش رو بالا آورد و گفت: - خیانت بخشیدنی نیست. میا به تتهپته افتاد. رایان نزدیک دکتر شد: - حالا که همهچی تمومه، رئیسم میخواد باهاش حرف بزنه. - میبریش روسیه؟ - امروز. میا لحظه ای نگاهش بین رایان و دکتر رفت و برگشت و در نهایت از اتاق خارج شد. رایان هم پشت سرش رفت. نگاهم رو از صفحه گرفتم و گفتم: - همینه دیگه! تو راه میتونیم بگیریمش. مایکل متفکر گفت: - ولی نمیدونیم پرواز کی و کجاست. لوک بهم نگاه کرد: - چیکار باید بکنیم؟ پوزخندی زدم، به اون دو خیره شدم. بازی تازه داشت شروع میشد؛ حتی اگه پایانش بر علیه من تموم میشد. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 25 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 25 (ویرایش شده) وقتی دشمن نجاتت میده، آیا هنوز دشمن است؟ پارت شصتودو با فاصله از ساختمان پایگاه، در بوگاتی سفیدی که لوک رنگش کرده بود نشسته بودم و خیره به در ورودی ساختمان نگاه میکردم. نیم ساعت گذشته بود و حتی پرندهای هم پر نزده بود. ناگهان بنز جیکلاسی از کنارم گذشت و جلوی در ساختمان ایستاد. رایان در حالی که با یک دست بازوی دکتر را گرفته بود و با دست دیگر اسلحهاش را از ساختمان بیرون آمد و بهسوی ماشین قدم برداشت. درهای بنز باز شد. هر دو سوار شدند و حرکت کردند. من هم با فاصله پشت سرشان به راه افتادم و به لوک بیسیم زدم: - حرکت کردیم. صدای خِشدار آزاردهندهای شنیده شد، و بعد صدای جدی لوک. - حله، منتظرم. چشم از بنز جلویی برنمیداشتم. نمیخواستم تنها فرصتمان را از دست بدهیم. دلهرهای عجیب به جانم افتاده بود. رایان دلم را میآزرد. نمیدانم چرا، اما حسی ترسناک نسبت به او داشتم. ترسی که تا به حال در برابر هیچکس حس نکرده بودم. پشت چراغ قرمز ایستادم. سه ماشین بینمان فاصله افتاده بود. دوباره به لوک بیسیم زدم: - احتمالاً به سمت فرودگاه خصوصی میرن. دوباره صدای خش و بعد صدای جدیاش. - منتظریم، ملکهی یخی. نگران نباش. ملکهی یخی؟ اخمهایم درهم رفت. من اسم رمز خودم را دارم! چرا این لقبهای عجیب و غریب را میگفتند؟ ای بابا، جوابی ندادم و فقط خیره به بنز شدم. چراغ سبز شد و به راه افتادیم. فرودگاه خصوصی در جنوب شهر بود و خیلی هم به پایگاه نزدیک. کمکم نزدیک میشدیم که از روبه رو هوندای سفید رنگ مایکل را دیدم و نیشخندی زدم. نقشه داشت عملی میشد. من پشت ماشینِ بنز در حال حرکت بودم، لوک در ماشین مایکل قرار بود از روبهرو مسیر را ببندد. همهچیز درست به نظر میرسید، اما نه. امکان نداشت بدون محافظ حرکت کرده باشند. اخمهایم درهم رفت. قبل از رسیدن به لوک سریع بیسیم زدم: - مراقب باش، یه جای کار میلنگه. بدون محافظن. هوندا نزدیک شده بود. آنقدر که میتوانستم چهرهی لوک را واضح ببینم. برای هم سری تکان دادیم. لوک به سرعت ماشینش را جلوی بنز پیچاند، طوری که راه عبور نماند. من هم همان کار را برای پشت ماشین کردم. اسلحهام را برداشتم و با احتیاط پیاده شدم. حتی زحمت پیاده شدن هم به خودشان نداده بودند. لوک آن سمت ایستاده و خیره نگاهم میکرد. آرام دستم را روی دستگیره بنز گذاشتم، اما لحظهای مردد ماندم. از همانجا نگاه خیرهی رایان را حس میکردم. انگار نیشخندش از پشت شیشه به جانم میخندید. در را باز کردم و حدسم درست بود. با همان نیشخند عمیق نگاهم میکرد. دکتر با تأسف سری تکان داد، اما چسب روی دهانش مانع حرف زدنش بود. در لحظه اخمهایم باز شد. فریاد زدم: - تلهست! نفسم برلی لحظهای برید، چطور توانستیم به این تله بیوفتیم. معلوم بود اینقدر آسان نخواهد بود. با دستان خودمان، به دهان شیر رفته بودیم. در یک لحظه، محافظها اطرافمان را محاصره کردند. انگار مکان دقیق را هم میدانستند که اینگونه آماده بودند. رایان با همان نیشخند پیاده شد. قهقههای نمایشی زد و گفت: - واقعاً فکر کردی احمقم؟ پوزخندی زدم و گفتم: - نه، اتفاقاً میدونستم باهوشی. اخمهایش در هم رفت. به لوک نگاه کردم. سری برایم تکان داد. لبخندی به او زدم. رایان به محافظها گفت: - محاصرهشون کنید. محافظها اطرافمان را پر کردند. من و لوک، هر یک در طرفی گیر افتاده بودیم. به رایان گفتم: - فکر میکنی چند تا کفتار میتونن جلومو بگیرن؟ مشتهایش را گره کرد. آمادهی شلیک بود که ناگهان یکی از محافظها در کنارم به زمین افتاد. شلیک شده بود. باران و مایکل حتماً برنامهای داشتند! محافظها سرگردان شده بودند و یکی یکی به زمین میافتادند. همه سمت جایی که گلوله شلیک شده بود، تیر میزدند. نیشخندی زدم و از میانشان گذشتم. نمیخواستم تیر بزنم، نمیخواستم جان کسی را بگیرم. در آن شلوغی، به سمت بنز دویدم که ناگهان رایان بازویم را گرفت و کشید: - کجا با این عجله؟ - ولم کن! خندید. - نه بابا. ناگهان گلولهای از کنار سرش گذشت. احتمالاً میخواستند رایان را بزنند. او مرا سپر خودش کرد. میدانست که اگر من روبهرویش باشم، به سمتش شلیک نمیشود. - نمیخوای تمومش کنی؟ تا کی میخوای فرار کنی؟ تکخندهای کردم. - لازم باشه، تا ابد. نگران تیر نبودم. آنها تا زمانی که من سپر رایان بودم، شلیک نمیکردند. اما در دلم چیزهای دیگری براس نگران شدن داشتم. سر بلند کردم. لوک درگیر بود. باید کمکش میکردم. - واقعاً ارزشش رو داره؟ به خاطر یه هیچ، اینهمه ریسک مرگ رو به جون بخری؟ نیشخندی زدم. - بیشتر از جونم ارزش داره، چیزی که تو هیچوقت نمیتونی درکش کنی یا داشته باشی. محافظها هنوز محاصرهمان کرده بودند. احمقها یکییکی زمین میافتادند. احساس میکردم رایان پشت سرم برای کنترل خشمش نفس میکشد، محکم و سنگین. بس بود. اسلحهام هنوز در دستم بود. با ته دستهی کلت، ضربهای محکم به پهلویش زدم و خودم را بیرون کشیدم. دستش را روی پهلو گرفت و نگاه سردش را به چشمانم دوخت. در روشنایی روز، چشمانش مثل صدها کرم شبتاب در تاریکی شب میدرخشید. سرد و درخشان، عجیب بود. نگاهم را از او گرفتم و به سمت لوک دویدم. یکی از محافظها مچم را گرفت. پایم را بالا آوردم، به آرنجش کوبیدم و لگدی به سینهاش زدم. افتاد. نفسش بالا نمیآمد. چند محافظ مقابلم ایستادند. سرم را کج کردم و گفتم: - خیلی خب، انگار شروع شد. با مشت و لگد آنها را یکییکی از پا درآوردم. نمیخواستم بکشم، فقط بیهوششان میکردم. کلت را به سمت دیگری پرت کردم. به سمت رایان دویدم. او آمادهی حمله بود. پایم را روی بدنهی ماشین گذاشتم و مثل پرندهای در هوا پریدم و روی رایان فرود آمدم. مشتهایم را بیوقفه به صورتش میکوبیدم. محافظها آمدند و از کمرم گرفتند، سعی میکردند جدایم کنند. اما رایان او فقط دفاع میکرد. مشت نمیزد. جلوگیری نمیکرد فقط دفاع میکرد. نمیزد، شاید هم نمیتوانست. دستهایش را جلوی صورتش گرفته بود. همین بیشتر عصبیام میکرد. - بزن لعنتی! بزن! چرا نمیزنی؟! بزنـــــن! یکی از محافظها تیر خورد و افتاد. مشتهایم هنوز روی صورتش فرود میآمد که دستانش را دورم پیچاند و با حرکتی سریع، مرا به پهلو روی زمین خواباند. خودش هم رویم افتاد. بهتزده، خیره به چشمان سرد و سیاهش شدم. قلبم همانند گنجشکی ناآرام در دلم میرقصید، شاید از نزدیکی زیاد بود. تیر دیگری از کنار گوشم رد شده بود. او دوباره مرا نجات داده بود. اما او چرا اینکار را کرده بود. ما مگر دشمن نبودیم. دصمنها که همدیگر را نجات نمیدهد. میدهند؟ بلند شد. به طرف محافظی که شلیک کرده بود رفت و بدون لحظهای تردید ماشه را کشید. تیر سرِ محافظ را شکافت. چشمانم گرد شد. او به خاطر من، به محافظ خودش شلیک کرده بود؟ نیمخیز شدم. برای لحظهای فقط مکث کردم. این مرد داشت چه کار میکرد؟ از بهت بیرون آمدم. او فقط ایستاده بود و خیره نگاهم میکرد. بلند شدم و در میان نگاههای خیرهاش به سمت لوک دویدم. او را نکشتم. گفته بودم، تأکید کرده بودم نباید آسیب ببیند. او شکار من بود و حالا بیتفاوت از کنار شکارم میگذشتم. شکارچی، چطور میتواند کسی را بکشد که او را از مرگ نجاتش داده؟ پشت ماشین قرار گرفتم و تازه یادم آمد باید نفس بکشم. دل لرزیده بود. اما چرا؟ ترس؟ شوک؟ بهت؟ یا شاید. چیزی میان درد و نفرت. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 26 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 26 (ویرایش شده) پارت شصتوسه به خودم آمدم و محافظی را دیم که به سمتم میاید، اسلحه را به گردنش کوبیدم. به لوک اشارهای کردم و در سمت رانندهی بنز را برایش باز کردم. همچنان از اطراف بهسمتمان تیراندازی میشد. بهسرعت به سمت دیگر ماشین دویدم. نگاهی به اطراف انداختم، اما او دیگر رایان آنجا نبود. با صدای غرش ماشینم، سر چرخاندم و دیدمش؛ عزیز دلم، بوگاتی لعنتی، آنسوی خیابان ایستاده بود. نگاهی گذرا برایم انداخت، سپس گاز داد و رفت. خشم مثل آب سردی از سرم پایین ریخت. ابروهایم درهم رفت. اشتباه کردم باید یک گلوله حروم مغز خالیش میکردم. چرخیدم و با عجله کنار دکتر روی صندلی نشستم. لوک پشت فرمان پرید ماشین را روشن کرد. نگاهی به هوندای مایکل که راه را بسته بود انداخت و زیر لب گفت: - بره به درک. سپس با شدت به ماشین مایکل کوبید. آنقدر محکم که ماشین کنار رفت. لوک با سرعت گاز داد و از میان آن هیاهو گذشت. تیرها به بدنهی ماشین میخوردند. چرخیدم و نگاهی به دکتر انداختم، با نگاهی خیره و ابروهایی درهم به من نگاه میکرد. بزاق دهانم را قورت دادم و آرام گفتم: - خوبی؟ بیآنکه چیزی بگوید، سرش را برگرداند و به روبهرو خیره شد. دستش را با دستبند به میلهی کنار در بسته بودند. از آینه نگاه خیرهی لوک را روی خودم حس میکردم. ناگهان لبخند زد و گفت: - کارت خوب بود، ملکهی یخی. بستوجه به او نگاه مضطربم دوباره به سمت دکتر برگشت. نمیدانم چرا، اما عجیب دلشوره داشتم. نکند چیزی را دیده باشد که نباید. - باید دستت رو باز کنم. حتی نگاهم نکرد. یکی از چشمهایش ورم کرده بود، ابرویش شکافته، و لبش پاره شده بود. گیرهای از جیبم بیرون آوردم، دو سرش را از هم جدا کردم و در قفل دستبند فرو بردم. پس از مدتی با صدای تیکی دستبند باز شد. دکتر بیآنکه نگاهم کند، مچ دستش را گرفت و ماساژ داد. لوک سکوت ماشین را شکست. - خوبی؟ این را به دکتر گفت. دکتر سری تکان داد و از پنجره به بیرون خیره شد. نگاهم را از او گذراندم، اما روی کتفش ثابت ماند. رد خون بود. آرام دست بردم و کتفش را لمس کردم. با عصبانیت به سمتم چرخید. - چیکار میکنی؟ - کتفت خونیه. دوباره بیتفاوت رو برگرداند. مشکلش چه بود؟ نجاتش داده بودم، این بود تشکرش؟ تکیه دادم و مانند او از پنجره به بیرون نگاه کردم. باقی مسیر در سکوت گذشت. *** ماشین را در راه بروکلین رها کرده و بقیهی مسیر را با تاکسی رفتیم. لوک سعی داشت تاکسی بگیرد، اما هیچکدام نمیایستادند. خیره به پاهایم خطاب به دکتری که کنارم ایستاده بود گفتم: - چرا اینجوری میکنی؟ هنوز هم به پاهایم نگاه میکردم، اما سنگینی نگاهش را حس میکردم. - رابطهت با رایان چیه؟ بهتزده نگاهم را به چشمانش دوختم. نفسم در سینه حبس شد. - چییی؟ با فریادم لوک هم به سمتم چرخید. - چی شده؟ نگاه متعجبم را به لوک انداختم که با اخم نگاهم میکرد. دکتر دوباره گفت: - چرا نجاتت داد؟ در واقع این سوال من هم بود. چرا نجاتم داده بود؟ مگر نگفته بود استخوانهایم را میشکند؟ الان چرا؟ - نمیدونم. بازویم را گرفت. کلاه سویشرت را که لوک برای پوشاندن خودش بهش داده بود، عقب زد. چشمان ترسناک و آبیاش را به من دوخت و غرید: - اون چرا تو رو نکشتت؟ چرا نجاتت داد؟ چرااا؟ بازویم را با ضرب از دستش کشیدم و با عصبانیت غریدم: - من از کجا بدونم، هان؟ خودم هم منتظر مرگم بودم. از کجا بدونم چرا نمردم و ناراحتت کردم! خیره نگاهم میکرد. لوک به سمتمان آمد، بازویم را گرفت و گفت: - دارین چیکار میکنین؟ همه دارن نگاهتون میکنن. نگاهم را به چشمان عسلیاش دوختم. دکتر دست به سینه شد، کلاهش را تا پیشانی پایین کشید و گفت: - باید از آیما بپرسید چرا وقتی رایان فرصت داشت بکشتش این کار رو نکرد. حتی نجاتش داد. چشمان لوک گرد شد. خیره نگاهم کرد. صدای بوق تاکسیای از دور شنیده شد. هر سهمان به سمتش چرخیدیم. لوک گفت: - حرف میزنیم. بازویم را رها کرد و به سمت تاکسی رفت. به دکتر نگاه کردم که هنوز هم عصبی نگاهم میکرد. پایم را به زمین کوبیدم و فریاد زدم: - میفهمی میگم نمیدونم چرا نجاتم داد؟ حتی موقع مشت زدن، هیچ حرکتی نمیزد. فقط از خودش دفاع میکرد! دکتر شانههایش را بالا انداخت. - نمیدونم، شاید یه چیزی بینتون هست و دلش نیومده بزنتت. چشمانم از حدقه بیرون زد. نفسم بند آمد. بدنم سست شد. صدایم پایین آمد، آنقدر که خودم هم شک داشتم بشنود. - همچین چیزی نیست. اون... به خودم آمدم. سعی کردم محکم باشم: - اون یه احمقه که هیچچیز از احساس حالیش نیست! دکتر ابرویی بالا انداخت. - لابد تو در احساسات غرق میشی! و بدون اینکه منتظر جوابم باشد، به سمت لوک رفت. نفسم را عمیق بیرون داد، نفهمیدم این جمله درد داشت یا نه؟ اگر نداشت پس چرا دلم لرزید؟ به لوک نگاه کردم. با رانندهی تاکسی مشغول صحبت بود. به پاهایم خیره شدم. روی زمین اشکال نامتقارنی میکشیدم. لوک برگشت و گفت: - بشین. سوار شدم. دکتر کنارم نشست و لوک جلو در صندلی شاگرد. تا مقصد حتی نیمنگاهی هم با دکتر رد و بدل نکردیم. لوک پیش از رسیدن به تعمیرگاه خانه مانندش کرایه را حساب کرد و بقیه مسیر را پیاده رفتیم. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 26 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 26 (ویرایش شده) پارت شصتوچهار در راه، سکوت مطلق برقرار بود. چندی بعد جلوی در ایستادیم. لوک مشغول وارد کردن رمز بود که آیلا در را باز کرد و خودش را در آغوش لوک انداخت. - خیلی ترسیدم برنگردی. نیشخندی در سینهام نشست و قلبم را خراش داد. نه، این نیشخند عادی نبود، تلخ بود، دردناک و سوزنده. نگفت برنگردین، گفت برنگردی. یعنی هنوز هم من، وجودم برایش ثابت نشده بود؟ هنوز نپذیرفته بود؟ هنوز من خواهری که برایش حتی یک غریبه هم نبودم، هیچ بودم؟ بغض گلویَم را چنگ زد. از کنارشان با سرعت گذشتم و مسیر پلهها را پیش گرفتم. صدای لوک را شنیدم که نامم را صدا میزد، اما بیتوجه بالا میرفتم. ناگهان دکتر زخمی یادم آمد. ایستادم، برگشتم و جلویش قرار گرفتم. دستش را روی سینهاش گرفته و از درد چهرهاش در هم رفته بود. نگاهی متعجب بهم انداخت. بازویش را گرفتم و به سمت داخل هدایتش کردم. بغضم چنان بالا آمده بود که هر قورت دادنش گلویم را بیشتر میسوزاند. انگار بغضی لجوج بخواهد خفهات کند. در حالی که به دکتر کمک میکردم از پلهها بالا برود نگاهی به پشت سر انداختم، لوک روی زانو نشسته و دستهای آیلا را گرفته بود و با او حرف میزد. من؟ من که خواهرش بودم؟ من به او، که میتوانست اینگونه دستان آیلا را بگیرد و در چشمانش خیره شود، حسادت میکردم. اشکهایی که میخواستند بریزند سرکوب کردم. سرم را بالا گرفتم، سقف را نگاه میکردم و پلک میزدم تا شاید بندشان بیاورم. صدای نیشخند دکتر سکوت را شکست: - حسودی میکنی نه؟ چون لوک رو بیشتر از تو دوست داره. بازویش را رها کردم. - تو تازه اومدهای، چی میخوای از جونم؟ ایستاد. - من خیلی وقته اینجام، این تویی که تازهواردی. نفس عمیقی برای کنترل اعصابم کشیدم. آرامشت رو حفظ کن. خرخرشو نجو. کورش نکن. زبونش رو نبر. ابروهایم را بالا انداختم. - راست میگی. با سرعت از پلهها بالا رفتم. وارد پذیرایی شدم. باران نگاهی به من انداخت. - پس بقیه؟ بقیه؟ من مهم نبودم؟ زنده، مرده، زخمی هیچ اهمیتی نداشتم؟ - دکتر تو پلههاست. آیلا و لوک هم دم در خوشوبش میکنن. بیتفاوت از کنارشان گذشتم، وارد اتاق شدم و در را با شدت بستم. تکیهام را به در دادم. با خود فکر کردم که چطور هنوز زندهام؟ نه دوری، نه تاریکی تونلها، نه عقرب و عنکبوت نه حتی گلوله هیچکدام مرا نکشت. کاش یک بار، فقط یک بار مرا میکشتند، شاید درد تمام میشد. درد خوب بود. حداقل همیشه با تو میماند، حتی وقتی خانوادهات بعد از سالها پیدایت میکنند، هم همراهت نیستند، اما درد همیشه همراهت بود. روی زمین نشستم. چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. پشت پلکهایم کرمهای شبتابی میرقصیدند. چشمان رایان را دیدم؛ براق، سرد، خیره. چشمانم را با ناباوری باز کردم. نفسنفس میزدم. یعنی چی؟ تو بهش فکر میکردی؟ نه، فقط یه لحظه چشماش رو دیدی، همین! چون میدرخشیدن، وگرنه تو رو چه به رایان؟ درسته، ولی اون سه بار از مرگ نجاتت داده. چرا؟ چرا نمیذاری من بمیرم مرد؟ گفته بودی سه بار خطا کنم، استخونام رو میشکونی. ولی اگه سه بار نجاتم بدی چی؟ سریع بلند شدم. دوباره داشتم با خودم حرف میزدم. لعنتی، داشتم دیوونه میشدم. اتاق را چند بار قدم زدم، بعد سویشرت مشکی لوک را برداشتم، پوشیدم و از اتاق خارج شدم. آیلا گفت: - کجا؟ خشکم زد. نیشخند زدم به تو چه دختر! برو با لوک خوش باش. نگو میخوای نگرانم بشی چون خندهم میگیره. همه به سمتم برگشتند که ناگهان دکتر خندید. - حتما با معشوقهاش قرار داره! نفسی عمیق کشیدم. کاش نجاتت نداده بودم. کیسهی یخ را روی چشمش گذاشته و سرش را به پشتی تکیه داده بود. باران پرسید: - منظورت چیه؟ دکتر کیسه را برداشت و نیشخند زنان نگاهم کرد. - شاید خودش بخواد توضیح بده. - اگه اضافیام و میخواین بندازید گردن رایان، مشکلی نیست. خودم میرم نیازی به رایان نیست. لوک گفت: - تو جات پیش ماست. این خانوادهتِه. ولی باید بدونیم چی بین تو و رایانه. تا بتونیم کمکت کنیم. باران با تعجب نگاهم کرد. دهانش باز مانده بود. من اما فقط به خودم فکر میکردم. اگر امروز برنگردم، کسی حتی متوجه میشه؟ من به این خانواده تعلق ندارم. دکتر، که از همه کمتر بهش اعتماد داشتم، اینجا جایگاه داره. ولی من؟ من همیشه یه غریبه میمونم. باران گفت: - واسه همین گفتی رایان نباید آسیب ببینه؟ دکتر خندید: - احتمالاً آره. چشمانم را بستم. کاش اصلاً برنگشته بودم. - چرا باید معشوقهی من یه قاتل باشه؟ اونم کسی که احساس بلد نیست؟ گفتم بهش آسیب نزنید چون قول دادم خودم بکشمش! به هر حال خودم هم شاید این را نمیپذیرفتم، شاید یه دروغ برای قانع کردن خودم هم بود. دکتر با پوزخند گفت: - و چرا نکشتی؟ با فریادی پر از خشم گفتم: - چون نجاتم داد! چون بهش بدهکارم! چون به خاطر من، به محافظ خودش شلیک کرد! این دلایل کافیه یا بیشتر بگم؟ دکتر باز خندید. هیچکس حرفی نمیزد، فقط او بود که لال نمیشد. لعنت به من، لعنت به زندگی. دکتر آرام و جدی گفت: - دقیقاً، تازه رسیدی به اصل ماجرا. چرا نجاتت داد؟ چرااا؟ ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 26 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 26 (ویرایش شده) پارت شصتوپنج سرم را میان دستانم گذاشتم و با صدایی عصبی نالیدم: - نمیدونم، نمیدونم، فقط میدونم نجاتم داده، و این اولین بار نیست. لوک سکوت را شکست: - شاید دلش بند شده. نیشخندی زدم، به سمت پلهها چرخیدم و گفتم: - اون احمق بویی از احساس نبرده که بخواد به یکی مثل من دل ببنده. مطمئن باش نقشهای داره. همزمان شروع کردم به پایین رفتن از پلهها. در را باز کردم و خودم را به بیرون شوت کردم. هوای سرد بیرون صورتم را تسکین داد. تپش قلبم آرام گرفت و با نفسهای عمیق سعی کردم خودم را آرام کنم. چندی بعد کلاه سویشرت را روی سر کشیدم و مسیر ساختمان پایگاه را در پیش گرفتم. نزدیک ساختمان ایستاده بودم و ذهنم درگیر این بود که چطور باید با سارا یا سونیا ارتباط برقرار کنم. این دو خواهر چرا اصلاً از آن خرابشده بیرون نمیآمدند؟ چطور باید پیدایشان میکردم؟ ناگهان چشمم افتاد به نگهبانی که سرتاپا مشکیپوش سوار بر موتورش میشد. خب معلوم شد چطور قراره پیداشون کنم. شروع به دویدن کردم. هرچه میتوانستم از ساختمان دور شدم. صدای موتور را میشنیدم؛ نزدیکتر و نزدیکتر. در یک لحظه خودم را جلوی موتور انداختم. نگهبان ناچار شد میخکوب ترمز بگیرد. زیر آن ماسک بزرگ، نگاه سنگینش را حس میکردم. پیاده شد و ماسکش را کنار انداخت. حالا روبه روی پسر کم سن و سالی ایستاده بودم که برق پیروزی در چشمانش افتاده بود. - چی میخوای؟ نیشخند زدم: - لباساتو. پسر لبخند زد: - اوه، من تازه به سن قانونی رسیدم، بانو. ولی شما میتونین با تحویل دادن خودتون بهم کمک کنین وگرنه... میان حرفش پریدم. - وگرنه چی؟ فکر میکنی میتونی منو بگیری؟ با قدمهای کوتاه به سمتم آمد. در یک قدمیام ایستاد و دستبند را از جیبش بیرون آورد و به سمت دستهایم گرفت. یک مشت محکم به چونهاش زدم. از درد عصبی شد. اخ که بمیرم برات، عصبانی شدی؟ دستانم را گرفت و مشتی به شکمم کوبید. آخ، لعنت بهت. پهلوم هنوز خوب نشده بود، آشغال عوضی. با زانویم ضربهای به بین پاهایش زدم. از درد به خودش پیچید. خم شده بود، نیمه بیهوش. ضربهای به شقیقهاش زدم و نقش زمین شد. زیر بغلش را گرفتم و به کوچهی بنبست تاریکی کشیدمش. لباسهایش را از تنش درآوردم و پوشیدم. به او که با لباس زیر روی زمین خوابیده بود، نگاهی انداختم و پوزخند زدم: - آخ، پسرجون، اول بزرگ شو. به سمت موتور رفتم، ماسکی را که روی زمین افتاده بود برداشتم و روی صورتم گذاشتم. سوار شدم، گاز دادم و به سمت ساختمان رفتم. موتور را جلوی ساختمان پارک کردم و با قدمهای مردد وارد شدم. بیآنکه به کسی یا چیزی نگاهی بندازم مستقیم به سمت آشانسور رفتم. دلهره به جانم افتاده بود؛ اگر چیزی ازم میپرسیدن چی؟ لعنت بهت مرد. جلوی آسانسور ایستادم. درها باز شدند سوار شدم. فقط میرم، پیداشون میکنم، حرفامو میگم، برمیگردم. خیلی آسونه اصلا جای نگرانی نداره. پس دلهرهام برای هیچ است. در ها در حال بسته شدن بودند که دستی مانع شد؛ قامت چهارشانهی رایان وارد شد. چشمانم گرد شد، نفسم حبس شد. تو اینجا چیکار میکنی. بدون اینکه به سمتش برگردم فقط به روبهرو خیره بودم، مبادا که حرفی را بزند و چیزی را بگویم که نباد که مانند همیشه بدشانسی من جلوتر از خودم حرکت کرد. خیره به درها گفت: - کاری که بهت گفته بودم رو انجام دادی؟ او این پسر رو میشناخت. لعنت بهت مرد، لعنت! نباید حرف میزدم. دست پاچه سعی داشتم بدون اینکه حرفی بزنم، جوابش را بدهم. سرم را با تردید به نشانهی تأیید تکان دادم. با تعجب نگاهم کرد، ابرویی بالا انداخت و گفت: - کی؟ من که الان بهت گفتم. لعنتی طوری نگاهم میکرد انگار شناخته باشد. انگار میدانست. به مچ دستم اشاره کردم و عدد دو را نشان دادم. خدایا امیدوارم منظورم را فهمیده باشد. - چرا حرف نمیزنی؟ لالمونی گرفتی؟ ویرایش شده در آگوست 11 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 28 (ویرایش شده) پارت شصتوشش سعی میکردم لرزش دستانم را کنترل کنم. حدس میزدم صدای تپش قلبم به گوشش رسیده باشد. عرق از تیرهی کمرم راه گرفته بود. به گلویم اشاره کردم و دستانم را دورش حلقه زدم. - درد داری؟ سر تکان دادم. جالب بود که او با این پسر خوشرفتار بود. اصلاً چه کاری از این پسر خواسته بودند؟ او نگاهی به سرتا پایم انداخت، نیشخندی محو زد و رو چرخاند. داشت چه اتفاقی میافتاد، لعنتی؟ بالاخره در طبقهی ششم پیاده شد و من دکمهی طبقهی هشتم را زدم. احتمالاً میتوانستم یکی از سارا یا سونیا را آنجا پیدا کنم. در طبقهی هشتم آسانسور ایستاد. پیاده شدم و اطراف را نگاه کردم. به سمت سالن غذاخوری رفتم؛ درهایش باز بود. سرک کشیدم، اما هیچکدامشان آنجا نبودند. به سمت اتاقهایشان رفتم. درِ اتاق سونیا را تقریباً میشکستم، اما هیچ صدایی نمیآمد. ترسیده بودم. نکند دربارهی حالشان دروغ گفته بودند؟ نکند. به سمت اتاق سارا رفتم. در راه نگاه مشکوک چند نفر را دیدم. این طبقه که مخصوص نگهبانهای ویژه نبود طبیعی بود که مشکوک شوند. درِ اتاق سارا را کوبیدم. باز هم در باز نشد. کلافه همانجا ایستادم. باید چه میکردم؟ کجا میرفتم؟ کجا پیدایشان میکردم؟ لعنت به این زندگی، لعنت به لوکاسی که دروغ گفته بود! کلافه به سمت اتاق خودم رفتم. پیچ راهرو را رد کردم، در را باز یافتم و وارد شدم. سونیا سارا را در آغوش گرفته و گریه میکرد. کامل وارد اتاق شدم. نگاه هردویشان به سمتم چرخید. در را بستم و به چشمان گشاد شدهشان خیره شدم. خدای من، چقدر دلتنگ آن چشمان آشنا و سبز و آبیشان بودم. به سمتشان رفتم و ماسکم را برداشتم. با دیدن من طوری واکنش نشان دادند که نگران شدم چشمهایشان از حدقه بیرون زد. سارا رو به سونیا گفت: - فکر کنم دیوونه شدم، سونیا. سونیا تأیید کرد: - درسته، منم همینطور. به سمتشان رفتم. روی تخت نشسته بودند. جلوی پاهایشان زانو زدم. - دیوونه نیستید. گوش کنید، زیاد وقت ندارم. هردو یک لحظه به هم نگاه کردند و بعد نگاه گیجشان را به من دوختند. - اومدم بگم اگه میخواین، میتونید با من بیاید. اینجا امن نیست. اینجا اونجایی نیست که فکرشو میکردیم. اینجا دارن ازمون سوءاستفاده میکنن. سونیا پرید وسط حرفم: - تو دیوونه شدی؟ چی میگی؟ دستانش را گرفتم. - سونیا، میدونم گیج شدی، میدونم هیچی نمیفهمی، ولی بیشتر از این نمیتونم بگم. هر لحظه ممکنه لو برم. ناگهان سارا با بهت گفت: - هر چی باشه من بهت ایمان دارم. باهات میام. سونیا طوری به سمتش چرخید که فکر کردم گردنش رگبهرگ شد. - چی میگی تو؟ ما نمیتونیم. سارا پرید وسط حرفش. - میتونیم! اون تا حالا هیچ کاری رو بدون اطمینان نکرده. اگه میگه اشتباهه، پس اشتباهه. من بهش ایمان دارم، سونیا. چقدر دلتنگ محبتهای این دو خواهر بودم. چقدر دلتنگ خندههای از ته دل سارا. سونیا چرا نمیفهمی دلتنگتم دختر؟ - بههرحال اگه میخواین با ما بیاین ما فردا عصر پرواز داریم. صبح اگه بیاین به این آدرس، همهچیز رو میگم. فقط نباید کسی بفهمه. بهتون اعتماد دارم دخترا منو پشیمون نکنید. کاغذی که آدرس را رویش نوشته بودم به سمتشان گرفتم. نگاهی ملتمسانه به چشمانشان دوختم و بلند شدم. در چشمان سارا امید بود. اما در چشمان سونیا ناباوری. میدانم دختر سخت است. اما ما از همان اول، بهخاطر هیچ عذاب کشیدیم، بهخاطر یک هیچ. برگشتم و به سمت در رفتم. ماسک را روی صورتم گذاشتم و از اتاق بیرون زدم. به سمت آسانسور رفتم، وارد شدم و دکمهی طبقهی اول را زدم. آسانسور ایستاد، داشتم بیرون میرفتم که صدایی شنیدم: - هی تو! لرزی به جانم افتاد. موهای بدنم سیخ شد. تپش قلب گرفته بودم. حتماً در نهایت از اینهمه اضطراب فشارخون میگرفتم! به سمت صدا چرخیدم. مردی نزدیکم شد و گفت: - داری چیکار میکنی؟ لعنتی ایما، چرا صداشو هم ندزدیدی؟ به گلویم اشاره کردم. سری تکان داد و گفت: - بگو برای کی کار میکنی؟ تمام بدنم میلرزید. حتی میترسیدم صدای دندانهایم لویم بدهد. من این مرد را نمیشناختم. او که بود؟ یک قدم نزدیکتر آمد. حس کردم دنیا روی سرم خراب شد. انگار سرم را باز کرده و درونش را میکاویدند. دست برد تا ماسکم را بردارد. چشمانم را بستم. از آنچه قرار بود اتفاق بیفتد، وحشت داشتم. با صدای رایان چشم باز کردم. مچ مرد را گرفته بود. - برای من کار میکنه. او دوباره نجاتم داده بود. مگر میشد به این مرد گفت بد؟ من که فقط خوبیاش را دیده بودم. به من اشاره کرد و گفت: - کاری که بهت گفتم رو انجام بده. ادای احترام نظامی کردم و از ساختمان خارج شدم. نفس کشیدم و نگاهی به داخل ساختمان انداختم. اگه گیر میافتادم قطعا میمردم. صدای فریادهای مرد را میشنیدم که به رایان اعتراض میکرد. - اون مشکوک بود، رایان! چیکار کردی؟ حرکت کردم و از ان ساختمان لعنتی دور و دورتر شدم. صداهایش کمرنگ و کمرنگتر شد. سوار موتور شدم. گاز دادم. دست رایان را وقتی که مچ ان مرد را گرفته بود جلوی چشمانم دیدم. او واقعاً کمکم کرده بود. این مرد سفیدپوشِ خوب. نمیدانم چرا، اما دلم میخواست لبخند بزنم. اگر او نبود، چندبار تا حالا مرده بودم؟ چطور میتوانستند او را آدم بد داستان بدانند؟ شاید چون نمیشناختندش. البته من هم که نمیشناختمش. با موتور به همان سمتی رفتم که پسرک را بیهوش کرده بودم. وارد کوچه شدم. اما از او خبری نبود. - اویی پسر، کجایی؟ لباسات رو آوردم! لباسها را روی لباس خودم پوشیده بودم. پیراهن را در میآوردم که ناگهان چیزی به سمتم پرت شد. - وحشی! چرا میزنی؟ بگیر لباستو! در تاریکی کوچه چندان معلوم نبود، اما میدیدم که میلرزد. با ترس نزدیک شد. پیراهن را درآوردم و سمتش پرت کردم. - چرا میترسی؟ آدمخوار که نیستم. لباس را گرفت و به سرعت پوشید. دکمههایش را میبست. شلوار را در میآوردم که با ترس گفت: - چیکار کردی؟ اگه برم بکشنم چی؟ نیشخند زدم. - میتونی به کسی که برات کار میکنی بگی من بودم. - رئیسم تورو میکشه. با اعتماد به نفس گفتم: - اگه میخواست، تا حالا منو کشته بود. - به تو چه ربطی داره اصلاً؟ - خب، لابد یهچیزیش به من مربوطه. شلوار را پوشید. دستش را دراز کرد. سوئیچ موتور را بهش دادم. پسرک موفرفری جبران میکنم. من به کسی بدهکار نمیمونم. رفت سمت موتور. صبر کردم تا کمی دور شود و بعد از کوچه خارج شدم. مسیر تعمیرگاهِ خانه مانندِ لوک را پیش گرفتم. نمیدانم چند ساعت راه رفتم. فقط میدانستم پاهایم درد میکرد، هوا سرد بود و سرم خالی از انرژی، ولی هنوز توی مسیر بروکلین بودم. به پل رسیده بودم. در حال گذر از پل به همهچیز فکر میکردم. به چیزی به نام خانواده، باران، آیلا. آیا آنها غریبه نبودند؟ شاید بودند. تصمیمم را گرفته بودم. بعد از این ماجراها میرفتم. خانواده؟ منو چه به خانواده؟ نیشخند زدم. شاید اگر پدر بود فرق داشت، شاید دوباره بغلم میکرد. چقدر دلتنگِ پدری بودم که فقط یک خاطره ازش در ذهنم دارم. فقط یک آغوش و من دلتنگ آن آغوش. در مسیر، به همه فکر کرده بودم، حتی مایکل، لوک، سارا، سونیا، میا، رئیس بزرگ که هیچکس تا حالا ندیده بودش و رایان. عجیب بود، همین که به رایان فکر کردم، لبخند احمقانهای روی لبم نشست. قطعاً دیوونه شده بودم! داشتم چکار میکردم. این دیگر چه کار احمقانهای بود. به بروکلین رسیده بودم. هوای صلح گرگومیشی بود. خیابانها در سکوت میجنگیدند. باد شدیدی میوزید. ماشین سفیدی گوشهی خیابان دیدم. آخ ماشین عزیزم. مروارید سیاه من. تو رو هم ازم گرفتن. انگار من به از دست دادن محکومم. در کتاب زندگی من، بهدست آوردنی وجود نداشت. فقط از دست دادن، فقط درد، فقط تلخی، نزدیک صبح بود. با دیدن تعمیرگاه نیشخند زدم. دیدی گفتم؟ اگه تا صبح نیام کسی نبودنم رو حس نمیکنه. شاید مرده باشم. مهم بود؟ واقعاً مهم بود؟ به در رسیدم. رمز را زدم. بار اول باز نشد. خب معلوم بود، انتظار بیدار بودنشان را نداشتم که در را برایم باز کنند. دوباره زدم اینبار محکمتر. در بهشدت باز شد. لوک بازویم را گرفت، به داخل کشید و به دیوار کوبید. حس کردم مهرههایم شکست. اما با دیدن قیافهی وحشتزدهاش نالهام را خوردم. رو به صورتم غرید: - تا الان کجا بودی؟! نمیگی ما نگران میشیم؟ اینقدر برات هیچی نیستیم؟! ویرایش شده در آگوست 11 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 28 (ویرایش شده) پارت شصتوهفت من در بهت خیرهاش بودم. تازه یادشان افتاده بودم؟ - کار داشتم، الان رسیدم. بازوهایم را رها کرد و با عصبانیت دست در موهای روشن و عسلیاش کشید. - کارت چی بود، ها؟ چرا اینقدر مشکوک رفتار میکنی؟ تا الان کجا بودی؟ نمیگی اینا تا صبح چشمبهراه تو بودن؟ واقعاً نگرانم شده بودن؟ عذاب وجدان مثل ضربهای محکم بر شکمم کوبیده شد. دوست داشتم هر چه در معدهی خالیم بود را بالا بیاورم. با بهت نگاهش میکردم که فریاد زد: - چرا اینطوری میکنی، ها؟ اگه نمیخواستیمت همون اول نمیآوردیمت پیشمون! این همه ریسک نمیکردیم این همه دنبالت نبودیم! چرا داری سعی میکنی همهچیو خراب کنی؟ چراا؟! چرای آخر را با فریادی پر از خشم و صورتی کبودشده از عصبانیت به زبان آورد. شرم میکردم. عذاب وجدان مانند گلولهای در تنم فرو میرفت. شرمنده بودم در برابر همهشان. با تأسف سری برایم تکان داد. انگشت اشارهاش را به سمتم گرفت و از میان دندانهای قفلشدهاش غرید: - تو که فکر میکنی برای هیچکس مهم نیستی، بدون باران خودش رو تا الان مقصر میدونست. آیلا تا صبح کنار پنجره نشسته و چشمانتظارت بوده. تو این خرابشده کسی تا صبح چشم رو هم نذاشت. ولی تو راحت گذاشتی و رفتی کجا؟ معلوم نیست، هیچکس خبر نداره! نفسهای داغش روی صورت یخزدهام مینشست. اما خشک شده بودم. حرفی نداشتم بزنم. مثل همیشه حق با او بود و من دوباره گند زده بودم. سرم را پایین انداخته بودم و تا حد ممکن سعی میکردم با او چشم در چشم نشوم. در باز شد. فقط دیدم که از در خارج شد و آن را محکم پشت سرش کوبید. نرو مرد، نرو. منو با این عذاب وجدان تنها نذار. منِ شرمنده رو شرمندهتر نکن. با قدمهایی لرزان و سری پایین، پلهها را بالا رفتم. نمیدانستم چطور قرار است به رویشان نگاه کنم. روی پلهی آخر ایستادم. باران پشتبهمن روی کاناپه نشسته بود. آب دهانم را با صدا قورت دادم و به سمتشان رفتم. چطور میتوانستم با آنها چشم در چشم شوم؟ مقابلشان ایستادم. باران و دکتر روی کاناپهی روبه رو مایکل و آیلا روی کاناپهی کنارم نشسته بودند. آیلا یک دستش را زیر سرش گذاشته و روی دستهی کاناپه دراز کشیده بود و خوابیده بود. هیچکدام حتی نگاهی هم به من نکردند. چشمهای باران از گریه پف کرده و نوک بینیاش قرمز شده بود. با صدایی لرزان و ناپایدار گفتم: - م... متأسفم. کار داشتم. مایکل و باران فقط به زمین نگاه میکردند. اما دکتر نیشخندی زد و گفت: - تو نمیتونی یه خانواده داشته باشی، نه؟ مثل همیشه هر کاری خواستی کردی. اصلاً اینطوری بزرگ شدی. بهشون گفتم برمیگردی ولی گوش نکردن. بلند شد و به آشپزخانه رفت. من هنوز به پاهایم خیره بودم که باران با صدایی گرفته و یکدفعه گفت: - کجا بودی؟ حس کردم باید بگویم، پنهانکاری فایده نداشت: - سارا و سونیا رو دیدم بهشون پیشنهاد دادم با ما بیان. مایکل از جایش بلند شد، اخمهایش درهم گره خورد: - چیکار کردی؟ مگه کاروانسراعه که به همه راه بدیم؟ داریم یه کار مهم انجام میدیم. از کجا معلوم نرن چیزی لو بدن؟ با سری پایین، جواب دادم: - مطمئنم که چیزی نمیگن، ضمناً هر چقدر بیشتر باشیم بهتره. مایکل به سمت دکتر برگشت: - میشناسیشون؟ راست میگه؟ اعتمادشون هم دیگه نبود. گند زده بودم، مثل همیشه. چیزی که داشت درست میشد، خراب کرده بودم. دکتر از آشپزخانه با دهانی پر گفت: - آره، با سارا و سونیا صمیمی بود. نگاه متشکرم را به سمتش فرستادم. تازه متوجه شدم ورم چشمش خوابیده و ابرو و لبش بخیه خورده. مایکل نشست. من هم رو به باران گفتم: - من واقعاً معذرت میخوام. فکر نمیکردم نگرانم بشید. دکتر با دهان پر گفت: - راست میگه خب براش عادی نیست. تا حالا که کسی نگرانش نشده. مردک بدجنس. ناگهان باران بلند شد و مقابلم ایستاد. خیرهی چشمانش شدم. نگاهش درست مثل آیلا بود. گرد، آهویی و زیبا. با صدایی گرفته گفت: - دخترم. چشمانم گرد شد. دخترم؟ من دخترش بودم؟ من مادر داشتم؟ از شدت ذوق، دلم میخواست پروانههای توی شکمم را بکشم آزاردهنده بودند. آرام دستانم را به دست گرفت و گفت: - سعی میکنم درکت کنم. خیلی خوبه که میخوای به دوستات کمک کنی. ولی باید بهمون میگفتی. اگه بلایی سرت میاومد، چی؟ مادر، نگران من شده بود. جانم فدای تو، مادر فقط گریه نکن. حداقل برای منی که لیاقتش رو ندارم اشک نریز. - از این به بعد بیشتر مراقبم. متأسفم. اشکهای مزاحم. لعنت به اشکهای مزاحم. میخواستم بیشتر به چشمهایش نگاه کنم. - عزیزم، از این به بعد بهمون خبر بده. با بغضی که گلویَم را گرفته بود، سری تکان دادم. اما دلم میخواست صدایش کنم. - باشه مادر. از میان اشکها دیدم که چشمانش گرد شد. فشار دستش روی دستم بیشتر شد. به چشمانش خیره شدم. دستم را کشید و آغوشش را برایم باز کرد. به آغوشش پناه بردم. محکم بغلم کرده بود. انگار آخرین یا شاید اولین بار بود که من را در آغوش میگرفت. اشکهایم بیصدا سرازیر شده بودند. لعنت به این اشکها. قول داده بودم دیگر گریه نکنم، ولی نمیشد. مادر سرش را در گودی گردنم فرو برد و عمیق بویید: - متأسفم مادر. ببخشید، ببخشید که ولت کردم، ببخش که برای تو برنگشتم، ببخش که فکر کردم دیگه نیستی. با زانو روی زمین افتاد. من هم با او. لحظهای از آغوشش بیرون نیامدم. شانهام از اشکهایش خیس شده بود. ناله میکرد و خودش را سرزنش میکرد. نکن مادر. نکن. این دل شکسته را شکستهتر نکن، این دل شرمنده را شرمندهتر نکن. صورتش را با دستانم قاب گرفتم و با گریه گفتم: - نه، نه، تقصیر تو نیست. یه چیزایی یه موقعی شد. ولی الان دیگه مهم نیست، مگه نه؟ لبخندی کج از روی درد زدم و ادامه دادم: - تقصیر منه. اصلاً تقصیر سرنوشت احمقه. ولی تقصیر تو نیست، نه تقصیر همه هست، جز تو. و دوباره به آغوشش رفتم. گفته بودم آغوش مادر جای گرمیست، نرم، گرم، آرام. بوی موهایش، بوی تنش تا عمق جانم میرفت. بوی خاصی نداشت، اما بوی مادر میداد. بوی زندگی بوی آرامش. کمی آرام گرفتم. از روی شانهاش لوک را دیدم که با پوزخند دست به سینه نگاهم میکرد. کی آمده بود؟ لبخندی زدم و از آغوش مادر جدا شدم. دستش را روی گونهام گذاشت و گفت: - برو مادر، برو توی اتاق، یه کم بخواب. سری تکان دادم. به آیلا نگاه کردم که روی دستهی کاناپه خوابیده بود. به آرامی بلند شدم، اشکهایم را کنار زدم. روبهروی آیلا ایستادم، میخواستم بلندش کنم که لوک خودش را زودتر از من رساند و بلندش کرد. نگاخی بهم انداخت و به سمت اتاق رفت. پشت سرش وارد اتاق شدم. لوک آیلا را روی تخت دونفره گذاشت. - دیگه تکرارش نکن، آیما، هیچوقت. سرش را پایین انداخت و بدون نگاه از اتاق خارج شد. چقدر همه نگران شده بودن. پس انقدر هم هیچ نبودم، نه؟ کنار تخت روبهروی آیلا ایستادم، موهایش نرم و بلند بود. دلم میخواست نوازششان کنم. وسوسه شدم. و وسوسهام پیروز شد. دست بردم و آرام موهایش را نوازش کردم. لبخند تلخی زدم و خواستم دستم را کنار بکشم که ناگهان دستم را گرفت. چشمانم گرد شد. مگه خواب نبود؟ با چشمانی بسته گفت: - فکر کنم تخت به اندازهی کافی بزرگه. لبخند تلخی زدم، سر تکان دادم و در جواب به آرامی گفتم گفتم: - باشه. به سمت دیگر تخت رفتم. دراز کشیدم. هر دو به سقف خیره شدیم. - کراشتو روی سقف میبینی که اینطوری زل زدی؟! اخمهایم درهم رفت. - کراش دیگه چیه؟ سمتم چرخید و چشمان گردش را توی چشمانم دوخت: - ای بابا! کسی که دوستش داری، ولی اون نمیدونه. ابرو بالا انداختم: - نه، همچین کسی رو نمیبینم. با چشمانی گردتر گفت: - یعنی واقعاً یکی هست و نمیبینیش؟! دستپاچه گفتم: - اِاِاِاِ نه! یعنی کسی نیست! لبخند گشادی زد: - همونیه که میگن رایان؟ او بود؟ نه نبود، او که نمیشد، همه میشدن، ولی او نه! نیشخندی زدم: - نه، داشتم فکر میکردم چطوری با تو برم نروژ! اخمهایش درهم رفت: - مگه با ما نمیای؟ سمتش چرخیدم: - نه، من باید قبلش یه کارایی انجام بدم. - باز میخوای تا صبح بیدار بمونیم؟ لبخند زدم: - نه، اینبار همه خبر دارن. ولی ممکنه نه یه روز، شاید چند هفته طول بکشه. پس... به دستش نگاه کردم. دلم میخواست دستش را بگیرم. - پس تو باید نذاری مادرمون زیاد اذیت بشه. باشه؟ انگشت اشارهام را به دستش رساندم، لمسش کردم، نگاهی به انگشتم انداخت، اما پس نزد. پس آماده بود. به آرامی دستش را گرفتم. لبخندی زد. - باشه، ولی قول بده برگردی. - من این روزا زیاد نتونستم به قولایی که دادم عمل کنم، بچه. ولی سعی میکنم به قولایی که به تو دادم عمل کنم. پس نگران نباش، برمیگردم. قول میدم. نگاه نگرانش را به جانم انداخت. فهمیدم که چهقدر از زندگی دور بودم، از پارهی تنم خیلی دور بودم. - الان یه کم بخواب، تا بتونیم برسیم به پرواز. چشمانش با اتمام جملهام بسته شد. من هم همانطور که دستش را گرفته بودم، چشمانم را بستم. باید نیم ساعت میخوابیدم. فقط نیم ساعت تا خودم را جمع کنم. ویرایش شده در آگوست 11 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 29 (ویرایش شده) پارت شصتوهشت چشمانم را با ترس باز کردم و خیلی سریع روی تخت نشستم. دستم را روی گونهام گذاشتم. چقدر خوابیده بودم؟ دیر کرده بودم؟ به آیلا چشم دوختم هنوز خواب بود. از روی تخت بلند شدم و با قدمهای بلند به سمت در رفتم. در را گشودم و به سمت لوکی رفتم که روی کاناپه دراز کشیده و دست به سینه خوابیده بود. بالای سرش ایستادم و به مژههای روشنش خیره شدم. داشتم به صورتش نگاه میکردم که ناگهان چنان خروپفی سر داد که فکر کردم خرسی وارد خانه شده! چشمانم تا ابرو بالا رفت و لبخند نصفه نیمهای زدم. خم شدم و به ساعت مچیاش نگاه کردم. ساعت هشت و نیم صبح بود. هنوز وقت داشتم، قرارمان ساعت ده بود. به سمت آشپزخانه رفتم. از یخچال ساندویچهایی را که باران با نان تست آماده کرده بود، بیرون آوردم. روی کانتر نشستم و گاز بزرگی از ساندویچ زدم. چشمانم درد میکرد، حاصل بیخوابی بود. این روزها عجیب خوابم میبرد؛ البته اگر بهش بشه گفت خواب. نهایتش روزی سه ساعت. از همان اول هم خوابآلو نبودم. نخوابیدن خیلی آزارم نمیداد، اما انگار این هم دارد تغییر میکند. میخواستم بخوابم، اما یا فکر و خیال امانم نمیداد، یا کابوسها. وقتی ساندویچم تمام شد، از روی کانتر پایین آمدم و به سمت تعمیرگاه رفتم. احتمالاً باران و مایکل آنجا بودند. قبل از ورود، صدای باران را شنیدم: - به نظرت وضعشون بهتر میشه؟ - اونا خواهرن باران، خودشون بینشون درست میکنن. نگران نباش. پشت دیوار ایستادم و گوش سپردم. - چی کار کنم آخه؟ اگه مجبور بشم یکیشون رو انتخاب کنم چی؟ میدونی که راهی که میریم خطرناکه. اخمهایم درهم رفت. اگر واقعاً چنین اتفاقی میافتاد، کداممان را انتخاب میکرد؟ بیشک آیلا. وارد تعمیرگاه شدم و با صدای بلندی گفتم: - اگه همچین اتفاقی افتاد، باید آیلا رو انتخاب کنی. چشمان باران گرد شد اما مایکل نیشخند زد. مایکل میدانست که دارم چه میگویم. - چی میگی؟ دست به سینه ایستادم و فشار بدنم را روی یک پا انداختم: - همینی که گفتم. غیر از این انتخاب دیگهای نداری. - چرا ندارم؟ چرا اینو میگی؟ نمیتونم دیر پیدات کردم، زود از دست نمیدم خانم محترم. لبخند تلخی زدم: - اون هنوز بچهست. من میتونم از پس خودم بربیام، همیشه هم اومدم، ولی اون، اون نمیتونه. اون به تو نیاز داره. پس تو باید همیشه پیش اون باشی. برای همین اگه اتفاقی افتاد، اولویتت آیلا باشه. صدای سوت و دست زدن بلند شد. اخمهایم درهم رفت و به سمت در چرخیدم. قامت چارشونهی لوک را دیدم: - ایول! ایول! عجب خواهری نایس، نایس! اخمزنان نگاهش کردم، که خندهی مایکل را هم شنیدم. برگشتم و با بهت نگاهش کردم که سعی میکرد خندهاش را قورت بده. دلم ریخت. راست میگفت، تو را چه به خواهری؟ تو که دیروز پیدات شده، امروز داری خواهر بازی درمیاری؟ برگشتم و مستقیم بالا رفتم. تنهای محکم به لوک زدم، اما از جایش تکان هم نخورد. با این حال، از حالت صورتم فهمید گند زده و سریع دنبالم آمد، اسمم را صدا میزد. بیتوجه به او، پلهها را بالا رفتم. پشت سرم بود و با صدای بلند فریاد میزد. نگران بودمش آیلا را بیدار کند. جلوی در ناگهان چرخیدم و صورتم به سینهی سفتش خورد. - آروم وحشی! - من چیکار کردم خب؟ دوباره چرخیدم و وارد پذیرایی شدم. - چی میخوای که صدات رو انداختی بالا؟ الان بیدارش میکنی. یک قدم جلو آمد: - خب، منظوری نداشتم. اشتباه برداشت نکن، تو واقعاً... میان حرفش پریدم: - نه، تو راست میگی. مگه کی هستم؟ فقط یه غریبهی عادیام. فقط یادم رفته بود که غریبهم. یادم رفته بود هنوز نمیتونید، نمیتونیم بپذیریم که منم جزوی از این خانوادهم. کاملاً طبیعیه رفتارهای شما. درمانده و گیج شده بودم. حرفی برای گفتن نداشت. فعلاً برایشان کسی نبودم. میتوانستم ببینم، حس کنم. به سمت پنجرهی بزرگ رفتم و به هوای تیرهی روز که نوید باران میداد، خیره شدم. - و حتی رفتارهای من، من هم گاهی یادم میره که دیگه تنها نیستم و باید بعضی چیزها رو بگم، مثل همین دیشب! به سمتش چرخیدم. ایستاده در چارچوب در، با سر پایین و موهای آشفته که در هوا میرقصیدند. چنان بود که دلت میخواست دستت را میانشان ببری و بیشتر آشفتهشان کنی. - پس در نتیجه، درکتون میکنم. فقط، فقط... نفسم را آهمانند بیرون دادم. دست به پهلو شدم: - منم انسانم و احساساتی که سالها پیش در ذهن و قلبم خاک شده بودن، حالا دارن ریشه میزنن و رشدشون اصلاً خوشایند نیست. نزدیکتر شدم. در یک قدمیاش ایستادم و آرام گفتم: - پس تو هم درکم کن. نگاه عسلیاش را به چشمانم دوخت. چشمانش برق خاصی داشت. دوباره آن موهای آشفته، چقدر وسوسهانگیز بود لمسشان. لبانش تکان خورد، اما صدایی بیرون نیامد. فقط سرش را آرام تکان داد. لبخندی نیمهجان زدم و گفتم: - ساعت چنده؟ دست چپش را بالا آورد و نگاهی به ساعت انداخت: - نُه. به سمت کاناپه رفتم و دراز کشیدم: - خوبه. نیشخندی زدم: - دیدی منم میتونم منطقی باشم. سرش را با تردید بالا آورد و لبخندی زد: - انگار یه چیزایی یاد گرفتی. ویرایش شده در آگوست 11 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 29 (ویرایش شده) پارت شصتونه موضوع را مفصل برای لوک توضیح داده بودم، مبادا فکر کند ناراحتم کرده یا دلم را شکسته. اما اگر بخواهم صادق باشم، درست مثل شیشهای شکستم که سنگ بزرگی به آن برخورد کرده باشد. حالا ماندهام چطور باید این تکهتکههای شیشه را از زمین جمع کنم و دوباره بچسبانمشان. یادم رفته بود که من هم میتوانم بشکنم. مدت زیادی بود که چنین حسی را تجربه نکرده بودم. حس غریبی بود، تلخ و ناخوشایند. انگار نسبت به همه چیز حالت تهوع داشتم، مثل کسی که میخواهد تمام حرفهایی را که به خوردش دادهاند، بالا بیاورد. چشمانم را بستم و رو به لوک که مطمئن بودم هنوز همانجا ایستاده، گفتم: - ساعت ده با دخترا قرار دارم. میتونی همراهم بیای؟ صدای آرامش را شنیدم: - اگه بخوای، آره، میام. با چشمهای بسته سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم. صدای قدمهایش را شنیدم که نزدیک میشد، و بعد حس کردم کنارم روی کاناپه نشست. - کجا قراره ببینیشون؟ - آدرس یه کارخونهی متروکهی پلاستیکسازی تو بروکلینه. سالهاست فعالیت نداره. چشمانم را باز کردم و نشستم. به دستهای قفلشدهی لوک خیره شدم و پرسیدم: - چیزی شده؟ متعجب سرش را بالا آورد، چشمانش گرد شده بود: - هااا؟ - میگم چیزی شده؟ تکیهاش را به پشتی کاناپه داد و گفت: - نه، فقط مطمئنی نقشهای برای گرفتنت نیست؟ با اطمینان، دست به سینه شدم و گفتم: - ناممکنه. من بیشتر از چشمهام به این دو خواهر اعتماد دارم. محاله بازی دربیارن. بلند شد و در حالی که به سمت اتاق میرفت، گفت: - میبینیم. با خودم فکر میکردم چقدر احتمال داره که سارا برایم نقشه کشیده باشه؟ اگر فقط سونیا بود، شاید یک درصد شک میکردم. ولی سارا؟ نه، حتی همون یک درصد رو هم بهش نمیدم. سونیا منطقیتره، اگه اون کار براش منطقی بود، حتما انجامش میداد. اما سارا؟ سارا همیشه از قلبش پیروی میکنه و من مطمئنم که گوشهای از قلبش برای من جا هست. چند دقیقه بعد، لوک با لباسی در دست از اتاق بیرون آمد، سوییشرتی را سمتم پرت کرد و خودش وارد حمام شد. سوییشرت را پوشیدم و به سمت اتاق رفتم. در نیمهباز بود. نگاهی به آیلا انداختم که هنوز خواب بود. وقتی مطمئن شدم بیدار نیست آرام وارد شدم. بالای سرش ایستادم. موهای پریشانش روی بالش پخش شده بودند، دهانش باز و تنفسش سنگین بود. حدس زدم بینیاش گرفته. دست بردم و آرام موهایش را نوازش کردم نرم و لطیف بودند. لبخندی روی لبم نشست. خم شدم و در گوشش طوری که خودم هم نشنوم زمزمه کردم: - الان میرم ولی قول میدم برمیگردم. بیصدا از اتاق بیرون آمدم. لوک در پذیرایی منتظرم بود. با دیدنم گفت: - خب خب بریم؟ سری تکان دادم و راه خروج را در پیش گرفتیم. پلهها را پایین آمدیم و قبل از رفتن وارد تعمیرگاه شدیم. حالا دکتر هم پیش مایکل و مادرم بود. با ورود ما همه سرشان را به سمتمان چرخاندند. - خب ما میریم. مادرم لبخند زد و گفت: - مراقب باشین. دکتر نگاهی پرسشگرانه میان من لوک و باران انداخت: - کجا؟ متعجب گفتم: - دیشب گفتم دیگه. قرار دارم با سارا و سونیا. ابروهایش بالا رفت، سرفهای کرد و گفت: -اوه درسته بله. بعید بود فراموش کرده باشد. حتماً چیزی در ذهنم دوباره فیلم بازی میکرد. لوک گفت: - خب پس ما رفتیم. مایکل با چشمانی گرد گفت: - تو کجا؟ - باهاش میرم، یه وقت خرابکاری نکنه. چشمکی زد و با شیطنت لبخند زد. سری به نشانهی تأسف تکان دادم. بدون حرف اضافه خانه را ترک کردیم. *** به سمت خیابان اصلی راه افتادیم. کلاه سوییشرت را سرم انداختم و تا حد ممکن از دید پنهان شدم. در مسیر مرد بیخانمانی را دیدم که روی زمین دراز کشیده، کارتن کهنهای روی خودش کشیده بود. یا خوابیده بود یا از سرما یخ زده. رو به لوک کردم و گفتم: - ساعت؟ به ساعتش نگاهی انداخت: - نه و سی. سری تکان دادم. تا رسیدن به خیابان اصلی سکوت کردیم. کنار خیابان ایستاده بودیم و لوک تلاش میکرد تاکسی بگیرد، ولی خبری نبود. خیابانها شلوغ بودند. آه مروارید سیاه الان اگر بودی ما رو رسونده بودی. اونم تو سریعترین زمان ممکن. دلم برات تنگ شده. تنگ صدای جیغ لاستیکهات روی آسفالت رنگ سیاهت. تو رفیق راه بودی. هیچکس نبود تو بودی. حالا دوری. امیدوارم اون روح سفید، خوب ازت مراقبت کنه. با صدای لوک به خودم اومدم. تاکسیای گیر آورده بود. سوار شدیم و راه افتادیم. *** کارخونه دور از شهر بود و چهل دقیقه تا اونجا طول کشید. این تأخیر اضطرابم رو بیشتر میکرد. اگه رفته باشن چی؟ اگه دیر رسیده باشم؟ تمام مسیر از پنجره به بیرون خیره بودم. هیچکدوممون حرفی نمیزدیم. هر کلمهای میتونست ما رو لو بده. با یک کلمهی اضافی میتونستند ردیابیمان کنند. از کنار پارکی رد شدیم. دختربچهها در حال بازی بودند. یکیشون عروسک رو به زمین کوبید و فریاد زد. دخترک مقابلش گریهاش گرفت. تلخندی زدم. نگاهم رفت به دستهام.یادم افتاد آن روزی که برای اولین بار سارا رو روی رینگ دیدم. ____________ رقیبم تازهکار بود. با موهای قرمز و چشمهای آبی جلب توجه میکرد، اما ترسیده بود. در چشمانش التماس میدیدم. کمک میخواست. اما میتونستم؟ اگر امروز شکستش نمیدادم به تونل وحشت میفرستادنم. تونلی تاریک پر از عنکبوت و عقرب. هیچ نوری، هیچ راه فراری، او دوام میآورد؟ نه، نمیآورد. سوت شروع زده شد. با اولین ضربه افتاد. از خودش دفاع نمیکرد. فقط نگاه میکرد. چشمانش پر و خالی میشد. رویش نشستم، آرام دو ضربه زدم و در گوشش گفتم: - یه مشت محکم بزن، زود باش! تعجب کرده بود. میترسید اعتماد کنه. حق داشت. - زود باش! مشت زدم و فریاد زدم: - بزن دیگه! با تردید مشت زد. خودم رو انداختم زمین. نشست و گفت: - محکم زدم، ببخشید. چشم چرخاندم، این دختر احمقی بیش نبود. زمزمه کردم: - ناکاوتم کن. - چی؟ سیلی زدم: - چرا بازی درمیاری؟ دو تا سیلی بزن دیگه! که ناگهان سیلی ای به صورتم خورد. حقیقتا دستان سنگینی داشت، میدانستم که میخواهد آرام بزند اما نمیتوانست. مشتی دیگر به شکمم کوبید که تو خودم جمع شدم و چند سرفه کردم. نمایشی بیش نبود همه میدانستند بازی میکنم زیرا که یک تازهکار نمیتوانست مرا ناکار کند. اما شده به همین دلیل میرفتم آن تونل. مهم این بود این بچه به آنجا نرود و اولین شبش در اینجا را کنار عقرب های سیاه و زشت و خطرناک نگذراند. هر چند من هم بچه بودم اما امروز نجات او را به گردن گرفتم، فردا میتوانستم بدهیاش را صاف کنم. این هدیه ی ورود بود. آن شب را به تونل رفتم. عنکبوتها و عقربهای سیاه مدام روی بدنم حرکت میکرد و مورمورم میشد. هر از گاهی سوزش گزیدنشان را حس میکردم. اما مهم نبود. تنها چیزی که یادم بود، این بود که صبح از تونل به بیرون قدم گذاشتم و سیاهی مطلق. احتمالا هنگام بیهوشی از بدنم زهرهایشان را بیرون کشیده بودند که وقتی بیدار شدم بیهیچ کمک یا کاری مستقیم به سالن غذاخوری فرستادند که مثلا بهترین کارشان این بود که یک بچهی آسیب دیده را سیر کنند. لبخند از روی صورتم محو شد، سونیا هم با او وارد شده بود اما سونیا همان روز خودش برده بود، سارا از همان ابتدا به کمک نیاز داشت به یکی که حامی باشد. سارا ضعیف تر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم. فردای آن روز وقتی برای اولین بار هنگام غذا یکی کنارم نشست، سارا بود. حتی نگاهی نکرد روبهرویم نشست و گفت: - بابت دیروز ممنونم. اولین بار بود کسی ازم تشکر میکرد. جوابی نداشتم، به بشقابی که دو تیکه کوچک پنیر و دو عدد خیار و گوجه داشت، نگاه کردم. اصلا خوردنش چه فایده ای داشت بشقاب را جلو هل دادم. - روی دستت چی شده؟ هنوز صورتم را ندیده بود. - عنکبوت نیش زده. پشت دست راستم ورم کرده بود، هرچند زهر را از داخلش بیرون کشیده بودند، اما باز هم درد و اذیت و باد داشت. متعجب سرش را بلند کرد و صورتم را دید دهانش باز ماند و چنگال از دستش روی بشقاب افتاد. _ صورتت؟ نیشخندی زدم و گفتم: _دیشب تا صبح یکم با عقرب ها و عنکبوت های سیاه بازی کردم، همین. چشم چپ و چونه ام را نیش زده بودند، کل چشمم باد کرده بود و نصف دیدم منحل شده بود، طوری که او را تار میدیدم. - به خاطر من اینجوری شد متاسفم. سر تکان دادم. - درسته ولی دیگه تکرارش نمیکنم حواستو جمع کن. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 30 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 30 (ویرایش شده) پارت هفتاد بالاخره که ماشین توقف کرد، به خودم آمدم. بدون اینکه منتظر لوک بمانم، پیاده شدم و به سمت ورودی کارخانه دویدم. لوک پشت سرم بود. از لای در نیمهباز دیدم که آنجا بودند. نفسی از سر آسودگی بیرون دادم و میخواستم وارد شوم که لوک بازویم را کشید و آرام گفت: - مطمئنی؟ چون اگه این یه نقشه باشه و ما رو بگیرن، دیگه هیچ برنامهای نداریم برای فرار. مچش را گرفتم و دستش را آرام از بازویم کنار زدم و گفتم: - مطمئنم بهم اعتماد کن. نگاه مشکوک و اخمآلودش را توی چشمانم ریخت، ولی بدون حرفی سری تکان داد. وارد کارخانه شدیم. صدای کفشهایمان در سکوت محیط اکو میشد. همان لحظه، آنها به سمتمان چرخیدند. لوک را دیدم که با چشمانی گرد محوشان شده بود؛ احتمالاً انتظار چنین شباهت یا زیباییای را نداشت. به سمتشان رفتم. سارا با عجله به سویم آمد و محکم بغلم کرد. لبخند کمرنگی زدم و دستانم را دورش حلقه کردم. از روی شانهاش، سونیا را دیدم که با لبخند نگاهمان میکرد. - دیر کردی. سونیا این را گفت، در حالی که به سمتمان میآمد. به ما رسید و او هم به جمع بغل اضافه شد. هر سه محکم همدیگر را در آغوش گرفته بودیم. - متأسفم، شهر خیلی شلوغ بود. لوک با سرفهای عمدی گفت: - خب خانوما منم میتونم به شما ملحق شم؟ از هم جدا شدیم. سارا با ابروهای درهم نگاهی از بالا تا پایین لوک را از نظر گذراند. با چهرهای اخمآلود گفت: - این هرکول زرد رو از کجا پیدا کردی؟ هرکول زرد؟ خندهام گرفته بود. نگاهی به لوک انداختم؛ با اخمی متعجب به سارا نگاه میکرد، انگار داشت جملهاش را تحلیل میکرد. - نمیدونم این الان توهینه یا تعریف هرکول؟ خب اینکه قوی میبینیم خوبه. ولی زرد؟ فکر کنم خودتو تو آینه ندیدی پرتقال. ابرویم بالا پرید. پرتقال؟ فقط یک قدم با فروپاشی کامل سارا فاصله داشتیم. لبم را گاز گرفتم تا نخندم. به سونیا نگاه کردم، او هم داشت خندهاش را قورت میداد، ولی چندان موفق نبود. سارا کش و قوسی به ابروهایش داد، دستهایش را به کمر زد و گفت: - نشنیدم چی گفتی؟ دوباره بگو. بگو را با تمسخر و صدای بلندی کش داد. لوک هم همانطور دستبهکمر ایستاد و به سمت سارا خم شد. - گفتم فکر کنم تا حالا خودتو تو آینه ندیدی. لحظهای مکث کرد، بعد بیشتر خم شد و با تأکید ادامه داد: - پرتقال. چشمهای سارا تا پیشانیاش بالا رفت. نفس عمیقی کشید، لبخند عصبیای زد و سرش را به بالا و پایین تکان داد. - آها. و ناگهان از موهای لوک آویزان شد! لوک فریادی زد و سعی کرد او را از خودش جدا کند، اما فایدهای نداشت. سارا مثل کنه به موهایش چسبیده بود. - به من میگی پرتقال؟ الان یه پرتقال نشونت میدم! خندهای روی لبهایم نشست. آره، او هم بلد بود بهوقتِ لازم وحشی باشد. فقط کافی بود زیبایی یا خاصبودنش را مسخره کنی؛ آنوقت نشانت میداد دنیا گرد است یا چهارگوش. لوک هم انگار از اذیتکردنش خوشش آمده باشد که گفت: - این پرتقالو انگار از جنگلهای آمازون چیدن، پرتقال وحشیه! سونیا زد زیر خنده و لبهای من هم تا گوشهایم بالا رفتند. سارا همچنان آویزان از موهای لوک، و لوک که هر از گاهی نالهای میکرد و او را پرتقال وحشی صدا میزد. - ببین خواهرت هم پرتقاله ولی اون مثل تو وحشی نیست! و فریاد زد: - بیا پایین! کچل شدم! من و سونیا از خنده روی زمین ولو شدیم. سارا سر خورد و از شانههای لوک آویزان شد و گفت: - کچلت کنم، هرکولِ بیمو بشی! صبر کن! بلند شدم به سمتشان رفتم و کمر سارا را گرفتم: - بسه دیگه، یه کار جدی داریم. - نه ولم کن، اول باید کچلش کنم! سونیا با صدای بلندی گفت: - بسه بچه بازی! آیما راست میگه، کار داریم. هر دو لحظهای مکث کردند. سارا از روی شانههای لوک پایین آمد. نگاهی ادایی به او انداخت، سرش را چرخاند و کنار سونیا ایستاد. - دستتون درد نکنه واقعا فکر نمیکردم یه پرتقال بتونه اینقدر وحشی باشه. سارا با اخم برگشت، نگاهی آبی و خیره به لوک انداخت و چنان سرش را به طرف دیگر چرخاند که نگران پیچخوردن گردنش شدم. سیلی آرامی به بازوی لوک زدم و اخمهایم را نشانش دادم، که گفت: - باشه بابا! به سمت سارا و سونیا رفتم و گفتم: - خب، همونطور که بهتون گفتم، ما امروز از اینجا میریم. سارا سرش را پایین انداخته و با پایش روی زمین دایره میکشید، تا حد ممکن از نگاه مستقیم فرار میکرد. سونیا هم چهرهاش گرفته بود؛ انگار چیزی را پنهان کرده باشند. جملهام را ادامه ندادم و فقط پرسیدم: - اتفاقی افتاده؟ سونیا دستانم را گرفت، با نگاهی آتشین و صدایی گرفته نالید: - متأسفم آیما ولی چارهای نداشتیم. اخمهایم در هم رفت. نگاهم به سمت لوک کشیده شد؛ ناامیدی در چشمانش موج میزد. نه آنها نمیتوانستند. آنها آخرین کسانی بودند که میتونستم بهشون تکیه کنم. - منظورتو نمیفهمم. سونیا سرش را به نشانهی تأسف تکان داد و دستانش را پس کشید. با ناامیدی فریاد زدم: - چی؟ سونیا چی میگی؟ یک قدم بلند به سمت راست برداشتم و روبهروی سارا ایستادم. بازوهایش را گرفتم و تکانش دادم. - سارا، تو بگو چی شده؟ من میدونم، میدونم شما آخرین کسی هستید که میتونید وسط راه ولم کنید. اما سارا فقط یک قطره اشک ریخت و چیزی نگفت. دستانم را به موهایم کشیدم و فریاد زدم: - چی کار کردید؟ درهای کارخانه با صدایی جیر جیر باز شد. به سمت در چرخیدم و با دیدن او درست مقابلم. خون در رگهایم ایستاد. پاهایم شل شدند. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 30 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 30 (ویرایش شده) پارت هفتادویک *** لوک رمز در را زد و بعد از حدود دو دقیقه در باز شد و قامت ظریف آیلا در قاب در ظاهر شد. لبخندی به او زدم و داخل رفتیم. آیلا با صدایی آرام گفت: - فکر میکردیم برنمیگردین. خم شدم، دستی به موهایش کشیدم و گفتم: - بهت قول داده بودم که برگردم، بچه. - من بچه نیستم! خواست غر بزند که. - خواهر منم همیشه همینو میگفت، البته قبلاً. لبخند کمرنگی زدم. لوک در را بست. آیلا دوباره گفت: - مگه قرار نبود دوتا باشن؟ لوک پوزخند زد و گفت: - مگه گاو آوردن که جفت داشته باشه؟ واقعاً که بچهای! و سری به نشانهی تأسف تکان داد. سارا ناباور و چندش نگاهش میکرد که لوک کنار آیلا چمباتمه زد و با شیطنت گفت: - ببین، برات یه پرتقال آوردم، عقلش اندازهی توئه! آیلا زد زیر خنده و نگاهی به سارا انداخت و گفت: - در عوض، پرتقالِ زیباییه. سارا با دست به کمر سرش را بالا گرفت و گفت: - خداروشکر، یکی فهمید! نگاهی به لوک انداختم که محو تماشای سارا شده بود. واقعاً؟ تو این وضعیت تنها چیزی که کم داشتیم علاقهمند شدن لوک بود! لبخند نصفهای زدم و گفتم: - بریم بالا. آیلا با ذوق پلهها رو دوتا یکی بالا رفت و فریاد زد: - اومدنن! در حال بالا رفتن سارا رو به من گفت: - خواهرتو دوست داشتم، خیلی دوست داشتنیه. لوک از پشت سر زمزمه مانند گفت: - مثل توئه. سارا که جلوتر از من حرکت میکرد، ناگهان ایستاد، چرخید و متعجب به لوکی که صورتش دقیقاً مقابل سارا بود نگاه کرد. من که بینشون گیر کرده بودم، حس اضافی بودن داشتم. زانوهامو خم کردم تا راحتتر همو ببینن. اصلا چرا همچین کاری کردم! نمیدونم. - یعنی منم دوستداشتنیم؟ لوک جا خورد، شروع به تتهپته کرد و نگاهش همهجا میچرخید جز به صورت سارا. چه خوب میشد اگه حداقل توی این جهنم اونا یه بهشت کوچیک پیدا میکردن. ناچاری لوک را که دیدم، برای نجات لوک از اون موقعیت سرفهای کردم و گفتم: - فکر کنم باید بالا بریم. سارا به خود اومد و راه افتاد. من چشمکی به صورت سرخشدهی لوک زدم و دنبال سارا رفتم. سارا با هیجان شروع به احوالپرسی کرد. اول دکتر را در آغوش گرفت بعد خودش را به مادرم رساند و با صدای بلند گفت: - هه شما باید باران باشین، مادر آیما، نه؟ خیلی خیلی از دیدنتون خوشحالم! خیلی ممنونم که این دختر رو زاییدین! ابروهام تا پیشونیم بالا رفتن. مادرم هم با تعجب خیرهاش شده بود، ولی خیلی زود لبخند زد و دست سارا را گرفت: - ممنونم، منم خیلی خوشحالم که باهات آشنا میشم. صدای خندهی لوک توجهم رو جلب کرد؛ سعی میکرد بیصدا بخنده، اما موفق نبود. دستی به پیشونیم کشیدم، رفتم سمت مادر و سارا دستهاشون رو از هم جدا کردم و گفتم: - بهتر نیست یه دوش بگیری و کمی استراحت کنی؟ چند ساعت دیگه پرواز داریم. سری تکون داد و چند قدم رفت، اما برگشت و با حالت گیج پرسید: - از کدوم طرف؟ خودش هم از خنگیش خجالت کشیده بود. با انگشت به پشت سرم اشاره کردم و اون هم سر تکون داد و رفت. وقتی در رو بست دکتر که روی کاناپه نشسته بود، پرسید: - اون یکی کو؟ کنار مادرم روی کاناپه نشستم و گفتم: - اولاً اون یکی نیست اسم داره، سونیاست. دوماً مجبور بودم یکی رو انتخاب کنم. سارا رو انتخاب کردم. مادرم نگران نگاهم کرد و دستش را روی شانهام گذاشت. - اتفاقی افتاده؟ سری تکون دادم و گفتم: - مجبور شدم یکی رو انتخاب کنم. سونیا میتونست از پس خودش بربیاد ولی سارا بدون من یا سونیا نمیتونست اونجا دوام بیاره. تلفش میکردن. پس سارا الان اینجاست و سونیا برگشت پایگاه. مادرم با دست روی لبهاش گذاشت و با صدای گرفته گفت: - بچه گناه داشت. چرا اجازه دادین؟ لوک پیشقدم شد و گفت: - چارهای نبود. ضمناً میدونیم که حداقل جاش امنه. جملهشو اصلاح کردم. - یعنی امیدواریم. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
donya ارسال شده در جولای 31 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 31 (ویرایش شده) پارت هفتادودو موهای بلند و بلوندم را که حاصل کلاهگیس بود بالای سرم دماسبی بستم. لنزهای عسلیام را گذاشتم و با گریم تقریباً تمام زوایای صورتم را تغییر دادم. دامن کوتاه و تنگ مشکی را با بافت سفید پوشیدم. نگاهی آخر به خودم در آینه انداختم و به سمت تخت رفتم. بوتهای مشکی مخملیام را که تا بالای زانو میرسید پوشیدم. بلند شدم، پالتوی کرم رنگ را از روی تخت برداشتم و به سمت سالن رفتم. همه در سالن حضور داشتند، زمان وداع رسیده بود. به سمتشان رفتم که لوک با شیطنت سوتی زد و گفت: - چه خوشگلم هست این خانومه! ببخشید، اسمتون چیه؟ نیشخندی زدم و به سمت باران برگشتم. در دلم غمی نشسته بود؛ باری تازه روی شانههایم حس میکردم باری به نام زنده برگشتن. قبلاً مهم نبود که از ماموریتی زنده برگردم یا نه. اما حالا یکی چشم به راهم بود، یکی که آرزو داشت دوباره مرا ببیند. نگاه کردن به چشمانشان آزارم میداد. دلم میخواست هر چه زودتر اینجا را ترک کنم. چشمان اشکآلود آیلا همه چیز را سختتر میکرد. این دختر کی اینقدر دوستم داشت؟ با صدای بلندی که سعی میکردم لرزشش را پنهان کنم گفتم: - با هیچکس خداحافظی نمیکنم. الان فهمیدم که وداع رو دوست ندارم. به سمت آیلا که کنار مادرم ایستاده بود، رفتم. خم شدم نوک بینیاش را فشار دادم و گفتم: ـ قول میدم برگردم بچه. میدونی که همیشه به قولهایی که به تو میدم، عمل میکنم. پس نگران نباش. بلند شدم و در چشمان مادرم نگاه کردم. هر دو مثل هم اشک میریختند. چقدر شبیه هم بودند و من از این شباهت لذت میبردم. شاید اگر پدر هم بود چنین حسی داشت. پوزخندی زدم و گفتم: - باهات خداحافظی نمیکنم، گفتم که... لبخند تلخی زدم و نزدیکش شدم که دستانش را برای به آغوش کشیدنم باز کرد، اما دستم را بالا اوردم و به نشانهی ایست گرفتم. که با درکی فراوان سری تکان داد و سعی کرد لبخندی مهربانانه روی صورتش بنشاند. - میفهمم، عزیزم، میفهمم. اشکی که از چشمش چکید، تمام دیوارهایی که برای سالها نسبت به بیتفاوت بودن ساخته بودم را ویران کرد. نکن مادر، نکن. منِ درمانده را بیشتر از این، درمانده نکن. نگاهش مثل روزی برفی بود، وقتی از سرما بینیات یخ زده، به تخت پناه ببری پتو را تا سرت بکشی و از گرمایش لذت ببری. حتی شاید بیشتر طوری که نمیخواستی از آن دل بکنی. همانقدر نرم، همانقدر گرم. از چشمانش دل کندم و رو به ایلا گفتم: - مراقب باشی ها، تا برگردم. دیدم اشکهایش جاری شد. دست انداختم و موهایش را ارام نوازش کردم. دختری که تا دیروز طاقت دیدنم را هم نداشت، حالا برایم اشک میریخت. هر چه بود از اینکه دوستم دارد خوشحال بودم. - گفتم که برمیگردم. حالا گریه برای چیه؟ ببین، اصلاً نمیخوام آرایشی که ساعتها براش وقت گذاشتم، خراب بشه بچه! با مشتش چشمهایش را مالید و سر تکان داد. لبخند زدم و گفتم: - مراقب همشون باش، به هر حال تو از همه عاقلتری. و به سارا و لوک اشاره کردم. لبخند اشک آلودی زد و گفت: - باشه. بلند شدم، با مایکل دست دادم. - تو نروژ میبینمت دختر. سر تکان دادم و با دکتر دست دادم. - زنده بمون. نیشخند زدم. همان حرف همیشگیاش بود. قبل از هر مأموریتی این را میگفت. انگار برایش تبدیل به عادت شده بود؛ نه اینکه نمیتوانست خداحافظی کند. فقط نمیتوانست چیزی بیشتر بگوید. دستم را به سمت لوک گرفتم. او دستم را گرفت و بهسمت خودش کشید و دست دیگرش را آرام روی سرم گذاشت و لبخندی پر اعتماد زد. نگاهش گرم و مطمئن بود. انگار میتوانستم به او تکیه کنم؛ انگار هیچوقت پشتم را خالی نمیکرد. هر وقت پشت سرم را نگاه میکردم، او آنجا بود. آرام کنار گوشم گفت: - مراقب باش، اگه زنده برنگردی، خودم میکشمت! لبخند زدم و گفتم: - یه مرده رو نمیتونی بکشی. دستش را جدا کرد و دست به سینه جواب داد: - اول زندهات میکنم، بعد دوباره میکشمت. لبخندی دیگر زدم. - تا اون موقع فکرت به جاهای دیگه نره؟ و به سارا با چشمانم اشاره کردم که با صدا گلویش را صاف کرد و چند بار تصنعی سرفه کرد. خندیدم و به سارا رسیدم. حتی نگاهم نمیکرد. میدانستم بعد رفتنم یک دل سیر گریه میکند. سعی میکرد قوی جلوه کند و من هم نمیخواستم بازیاش را خراب کنم. - خب درسته گفتم خداحافظی نمیکنم، ولی اینجوری که پیش رفت انگار دارم میمیرم! در لحظه سرش را بلند کرد. از نگاهش فهمیدم که اگر میتوانست با نگاهش خفهام میکرد. لبخند زدم و ادامه دادم: - چیه خب؟ شمایین که دارین عزاداری میگیرین، من هنوز اینجام! با مشت آرامی به سینهام زد و گفت: - خیلی بدی، خیلی بد. آرام کنار گوشش گفتم: - بد بودن رو کنار میذارم، الان سعی میکنم خوب باشم. صورتش را در قاب نگاهم گرفتم. ـ مراقب باش و کمتر دردسر درست کن. لبخند تلخی زد و آرام سر تکان داد. به سمت چمدانی که برای سفرم آماده کرده بودند، رفتم. دستهاش را بیرون کشیدم انگشت اشارهام را به سمت سارا گرفتم: - و کمتر گریه کن! به سمت آیلا چرخاندم: - تو هم همینطور! نبینم یا نشنوم یه قطره اشک ریختی ها! به مادرم نگاه کردم. - مراقب خودت و آیلا باش. و در آخر، به لوک گفتم: - تو هم مراقب همشون. برای مایکل و دکتر دست تکان دادم و به سمت پلهها رفتم. هنگام پایین رفتن لوک چمدان را گرفت و تا پایین برایم آورد. جلوی در ورودی زمینش گذاشت با نگاهی مستقیم در چشمانم گفت: - مطمئنی نمیخوای تا فرودگاه همراهیت کنم؟ سر تکان دادم و گفتم: - نه، اینجوری راحتترم. سری تکان داد و سرش را پایین انداخت. همه ناراحت بودند. برایم سوال شده بود، این وابستگی و صمیمیت از کجا آمده بود؟ فقط چند روز گذشته بود، اما آنها انگار سالهاست که همراه من بودند. در را باز کردم با قدمهایی سنگین بالاخره توانستم بیرون بروم. نمیدانستم پشت سر گذاشتن اینقدر سخت است، نمیدانستم رفتن اینقدر درد دارد، نه فقط قلبم تمام بدنم درد میکرد، منشأش را نمیدانستم. من خودم را بینشان جا گذاشته بودم. فقط جسمم میرفت. باید وصیت میکردم اگر مُردم، مرا در چشمانشان دفن کنند آنگونه میتوانستم همیشه نگاهشان کنم. در چشمان مادر، شاید هم آیلا. چشمان من هم زیبا بود؟ شاید! ولی حدس میزدم شبیه پدرم باشد. ویرایش شده در آگوست 13 توسط donya 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.