رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان حجرة تنهایی | Nasim.M کاربر انجمن نودهشتیا


Nasim.M

پست های پیشنهاد شده

  • مدیر کل

 نام رمان: حجرة تنهایی
نام نویسنده:  نسیم معرفی«Nasim.M»
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه:
دل می‌بازد و دل می‌دهد. تعشق سر راهش قرار می‌گیرد. پا به انهزام میگذارد؛ اما هربار بر روی پاهایش می‌ایستد. پسری عاشق و مغلوب، دل می‌برد و پا به رفتن می‌گذارد.
اما او... دختری‌ست مستغرق در اوهام ماضی و مأیوس از دنیای آتی! در روزهای انزوایش، به یاد می‌آورد که چه‌چیز گران‌بهایی از دست داده، عائله را، عاشقی را و خود را! 
اما...  با واصل شدن وجه جدیدی در زندگی‌اش یاد می‌گیرد که...


مقدمه:
می‌کوبد بر در این قلب مفتون!
مرا بازیچه می‌داند. تلاش بر شکستن قلب من می‌کند!
مگر می‌گذارم وداد شود تنفر؟ مگر می‌گذارم به هدفش برسد؟!
من همان عاشق حقیقی هستم، تعشق در تمام وجود من است.
دیگر نمی‌گذارم همه را از من بگیرد و مرا در حجرتی انزوا ترک کند!

 

برای نظر دادن درمورد رمان، بر روی لینک زیر کلیک کنید. 

صفحه‌ی معرفی و نقد رمان حجرة تنهایی«کلیک کنید» 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت یک...

برای آخرین بار در تاریکی دور خود می‌چرخد و نگاهی به تمام خانه می‌اندازد، به سمت اتاقی که روبه رویش بود قدم می‌گذارد دستگیره را پایین می‌کشد و وارد اتاق پدر مادرش می‌شود. آرام خواب بودند، بغضی داشت در گلو و چشم‌هایش بارانی، نمی‌خواست این‌کار را بکند اما عشق چشم‌هایش را کور کرده بود. حالش بد بود و سرش گیج میرفت، اما با این حال باز هم مصمم بود، اختیارش بود رفتن و نماندن، اختیارش بود دور شود و تنها کسی که عاشقش بود را نگاه کند، مقصر خودش نیست! مقصر خانواده‌ایست که به فکر دخترش نیست، مقصر خانواده‌ای که همه چیز را برای دخترش سخت کرده بود، دختر خسته می‌شود و دلش عشق می‌خواهد، زندگی می‌خواهد!
نگاهش بر روی صورت مادر و پدرش می‌چرخد و زیرلب می‌گوید:
- شرمنده، دیگه وقت رفتنه.
چشم‌های پر از اشکش را بست و پلک‌های خسته‌اش را بر روی هم فشار داد، اشک بر روی گونه‌هایش سر خورد.
به عقب برگشت و آرام و بی‌صدا از اتاق بیرون رفت و نامه‌ای که از قبل آماده کرده بود را بر روی میزی که در سالن بود گذاشت.
در ورودی را آرام باز کرد و بیرون از خانه رفت، سرش را بالا گرفت و باز هم خانه را از بیرون تماشا کرد.
احساس ناخوشایندی داشت، ترس به تمامش نفوذ کرده بود، رفتن از خانه‌ی پدر ترسناک‌ترین اتفاقی بوده که می‌خواست انجام بدهد. او الان دیگر کسی را نخواهد داشت جز اونی که می‌خواست به دنبالش برود.
می‌دانست اگه برود موفق می‌شود که شاید جای دیگری آرام شود.
قدم‌هایی را به عقب کشاند با هر قدمی که به عقب میرفت اشک‌های بیشتری از چشم‌هایش جاری میشد.
با هر قدمی که به عقب میرفت انگار که داشت قلبش را همان‌جا می‌گذاشت و می‌رفت.
با هر قدمی که به عقب میرفت لرزش پاهایش بیشتر و بیشتر میشد.
به در خروجی حیاط میرسد، با ترس در را باز می‌کند و به بیرون از خانه قدم می‌گذارد، در را نمیبندد که شاید دلش خواست برگردد، که شاید پشیمان شود از این کاری که نباید انجامش دهد.
صدایی از پشت سرش می‌آید و در گوشش می‌پیچد، صدایی که باعث میشد قلبش بلرزد و روز به روز عاشق‌تر شود. صدایی که با عشقش باعث شد بیخیال خانواده‌اش شود و به دنبالش برود.
- آماده‌ای؟!
به سمتش برمی‌گردد و با چشم‌های اشکی‌اش نگاهش می‌کند و همان‌جا بود که دلش ریخت.

***

چشم‌هایش را باز می‌کند، چه خوابی دیده بوده است که الان حتی بالشتش خیس از اشک‌هایش شده است! خواب اتفاق یک سال پیش، دلش را به درد آورده است.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

# پارت دو...

دست‌هایش را بر روی دهانش می‌گذارد تا صدای گریه‌اش بالاتر نرود، موفق نشد! حسرت آن شب بر دلش مانده بود، آن شبی که می‌توانست از تصمیمش پشیمان شود! شبی که می‌توانست جوابش نه باشد.
دیگر کار از کار گذشته بود، دیگر تنهای تنها شده بود، دیگر نه مادری بود که کنارش باشد وقتی که تب کند، نه پدری وقتی که ناراحت است باهاش شوخی کند.
احساس پشیمانی و عذاب وجدان امانش را بریده بود، اشک‌هایش بر روی گونه‌هایش سرازیر میشد و نمی‌توانست جلوی خود را بگیرد.
ساعت‌ها در همان حالت مانده بود، دراز کشیده و اشک‌هایش بر روی گونه‌هایش سرازیر میشد، وقتی به خود آمد که دیگر آفتاب درآمده بود.
تلاش کرد بلند شود تا باز هم به دنبال کار همیشگی‌اش برود.
چهارزانو نشست، دستش را بر روی زمین قرار داد تا بلند شود اما تعادلش را از دست داد و بر روی زمین افتاد، سرش را بر روی دست‌هایش قرار داد و نالید:
- خدایا بسه!  چرا تمومش نمی‌کنی؟!
بغض در صدایش موج میزد. باز هم سعی کرد بر روی پاهایش بایستد و موفق شد، به سمت آشپزخانه‌ی کوچکی که داشت رفت، آشپزخانه؟! پوزخندی زد چه آشپزخانه‌ای وقتی که تنها یک اتاق کوچک داشت؟! اتاقی که شبیه قبری‌ست که کسی را نداشت؟ قبری‌ست که بی‌صاحب مانده بود؟!
آشپزخانه‌ای که داشت تنها یک ظرف‌شویی و گاز پیک‌نیکی بود که بتواند کارهایش را به اتمام برساند.
شیر آب را باز کرد و صورتش را آب زد، به سمت تشک و پتویش رفت روسریش را برداشت و باهاش صورتش را خشک کرد. لباس‌هایش را نگاه کرد، همان دیشبی هستن که از بس‌ خسته بود تا رسید به خواب عمیقی رفت، اما آن خواب! وای که باز هم یادش افتاد و بغض کرد.
سرش را تکانی داد تا فکرش را به جای دیگری بکشد، روسری را بر روی سرش قرار داد و گوشی نوکیای قدیمیش را برداشت، اما با برداشتنش قلبش بیشتر شکست، کسی را نداشت اما لازم بود دستش باشد تا مشکلی پیش نیاید، یادش که می‌افتد چه کسی این گوشی را برایش آورده بود گریه‌اش می‌گیرد.
بی‌اهمیت به گذشته از اتاق خارج شد، ساعت هفت صبح بود و سرمای شدیدی بود با این‌که اواسط مهر بود اما تهران هوا خیلی سرد شده بود.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت سه...

دست‌هایش را در جیب‌های مانتویش قرار داد و قدم برداشت. از کنار خانه‌ها می‌گذشت، خانه‌ای که صاحبش اول صبح از آن خارج می‌شود تا به کارش برسد، خانه‌ای که از آن بچه مدرسه‌ای خاج میشود تا به مدرسه‌اش برسد و هزارتا خانه‌ی دیگر! اما خودش، از آن حجرتی که فقط دردهایش را به یادش می‌آورد خارج شد تا به دنبال کار بگردد.
چند روز بوده است که هر چه پول داشت تمام شده بود و هر چه غذا داشت میل کرده بود.
ساعت‌ها قدم برداشت وارد هر بوتیکی که میشد یا می‌گفتن همکار لازم نداریم یا می‌گفتن تماس می‌گیریم؛ اما دیگر از آن‌ها خبری نمیشد.
دست بر روی شکمش کشید، گشنه‌اش شده بود و از دیشب چیز زیادی نخورده بود.
به یک پاساژی رسید، وارد اولین بوتیک شد.
- سلام وقتتون بخیر.
مرد به سویش برگشت، سنش حدود پنجاه سال می‌خورد.
- سلام دخترم، بفرمایید.
دست‌های یخ زده‌اش را به هم مالید، صدای برخورد دندان‌هایش به هم لبخندی را به چهره‌ی مرد نشاند.
بخاری برقی که در کنارش روشن نگه داشته بود را به سویش برگرداند و گفت:
- بیا این‌جا دختر، هوا خیلی سرده.
زیر لب تشکری کردو دست‌هایش را روبه بخاری گرفت. کمی که گرمش شد گفت:
- عمو من اومدم این‌جا به‌خاطر این‌که دنبال کار هستم، جایی رو نمی‌شناسید که دنبال یه همکار می‌گردن توی همین بوتیک‌ها؟
مرد سرش را تکان داد و با لبخندی گفت:
- چرا دخترم؟ بوتیک کناری دنبال همکار می‌گرده.
ورونیکا شاد شد از این‌که این حرف را شنید. از مرد تشکر کرد و به سوی بوتیک کناری رفت.
در بوتیک به دلیل سرما بسته بود، آن را باز کرد و با گفتن سلامی وارد شد. آقایی پشت میز نشسته بود که گفت:
- بفرمایید.
ورونیکا نگاهش بر روی لباس‌ها بود، در دلش حسرت خریدن یک لباس جدید مانده بود؛ اما یادش می‌افتد که الان زمان خریدن لباس نیست.
- ببخشید، شما دنبال همکار هستید؟!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...