مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 5 2024 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 5 2024 نام رمان: حجرة تنهایی نام نویسنده: نسیم معرفی«Nasim.M» ژانر: تراژدی، عاشقانه خلاصه: دل میبازد و دل میدهد. تعشق سر راهش قرار میگیرد. پا به انهزام میگذارد؛ اما هر بار بر روی پاهایش میایستد. پسری عاشق و مغلوب، دل میبرد و پا به رفتن میگذارد. اما او... دختریست مستغرق در اوهام ماضی و مأیوس از دنیای آتی! در روزهای انزوایش، به یاد میآورد که چه چیز گرانبهایی از دست داده، عائله را، عاشقی را و خود را! اما... با واصل شدن وجه جدیدی در زندگیاش یاد میگیرد که... مقدمه: میکوبد بر در این قلب مفتون! مرا بازیچه میداند. تلاش بر شکستن قلب من میکند! مگر میگذارم وداد شود تنفر؟ مگر میگذارم به هدفش برسد؟! من همان عاشق حقیقی هستم، تعشق در تمام وجود من است. دیگر نمیگذارم همه را از من بگیرد و مرا در حجرتی انزوا ترک کند! برای نظر دادن درمورد رمان، بر روی لینک زیر کلیک کنید. صفحهی معرفی و نقد رمان حجرة تنهایی«کلیک کنید» 7 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در فِوریه 25 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در فِوریه 25 #پارت بیست و پنج... صدای ماهان مثل پتکی محکم در فضای آشپزخانه پیچید: - چه خبره اینجا؟! قدمهایش سنگین و محکم بود، بهمحض رسیدن نگاه خشمگینش میان مادرش و ورونیکا جابهجا شد. نفسهایش تند بود، گویا هر لحظه آماده انفجار. - مامان، داری چیکار میکنی؟! دستهایش را در هوا تکان داد و با صدایی خشدار گفت: - برو سر پسر خودت داد بزن! این دختر چی باید میدونست؟! فقط گفت باشه، رفت دنبال اشتباهش! ورونیکا خودش را به دیوار آشپزخانه چسباند. قلبش به تندی میکوبید و پاهایش از ترس میلرزیدند. چشمهایش میان مادر و پسر این خانه جابهجا میدوید و نفسهای بریدهاش بهسختی از گلویش بالا میآمد. ماهان، آن مردی که همیشه سایهی سنگینش روی مهدیار بود، حالا با مشتهای گره کرده و نگاه خونآلود ایستاده بود. هنوز زخم حرفی که روزی به برادرش زده بود، تازه بود؛ همان روزی که مهدیار را از رفتن منع کرده بود و هشدار داده بود:(اگه ورونیکا رو بیاری، دیگه تو رو برادر نمیدونم.) اما مهدیار گوش نکرده بود، و حالا این دختر بیپناه میان آتش این خانه گیر افتاده بود. اشک در چشمهای ورونیکا حلقه زد. میخواست چیزی بگوید، فریاد بزند که او انتخاب خودش نبوده، که هیچوقت قصد جدایی از خانهی پدر را نداشته؛ اما صدایش در گلو شکست. تنها چیزی که از او مانده بود، بغضی خاموش و اشکهایی بیصدا بود. خانه برایش غریبتر از همیشه بود. دیوارها نه امنیت داشتند و نه گرما؛ فقط زندانی بودند که هر لحظه تنگتر میشد. *** ساعتها بعد، وقتی در اتاق باز شد، مهدیار با سینی بزرگی در دست وارد شد. بوی زرشکپلو و مرغ، فضا را پر کرد. ورونیکا که گوشهی اتاق مچاله شده بود، به محض دیدنش بلند شد. لبخند مهدیار مثل نوری در تاریکی بود؛ نوری که برای لحظهای توانست سایهی غم را کنار بزند. - سلام، خسته نباشی. سینی را زمین گذاشت و با نرمی گفت: - سلامت باشی، خوبی؟ ورونیکا لبخند کمرنگی زد. دلش نمیخواست دروغ بگوید، اما نمیتوانست حقیقت را هم بر زبان بیاورد. تنها سری به نشانهی بله تکان داد و روی فرش نشست. غذا همان چیزی بود که همیشه دوست داشت. با اولین لقمه زیر لب زمزمه کرد: - آخیش، از صبح هیچی نخورده بودم. مهدیار لیوان دوغ را جلوتر گذاشت و لحظهای سکوت کرد. بعد صدایش آرام، اما سنگین شد: - ورونیکا؟! - جانم؟ نگاهش را به زمین دوخت و با صدایی کوتاه گفت: - امروز من نبودم، چیزی شد؟ ورونیکا دستانش را محکم روی پاهایش فشار داد. هزاران حرف روی زبانش چرخید، اما هیچکدام از دهانش بیرون نیامد. سرش را بالا گرفت و با لبخندی غمگین گفت: - گفتم که چیزی نشد. مهدیار نگاه تیزش را به او دوخت. ابروهایش گره خوردند و اینبار صدایش بلند شد: - ورونیکا! گفتم بگو چیزی شده یا نه! از این به بعد هر چی بشه، همون لحظه باید بهم بگی. فهمیدی؟! صدای بلندش مثل تیری به قلب ورونیکا نشست. چشمهایش از ترس گرد شدند، اشک لرزان روی مژههایش لغزید. نمیفهمید چرا اینقدر عصبانی بود، مگر از چیزی خبر داشت؟ صدای لرزانش بالاخره شکست: - چشم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در مارچ 8 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 8 #پارت بیست و شش... ورونیکا نفس عمیقی کشید و همه چیز را برای مهدیار تعریف کرد. کلمهها روی زبانش میلرزیدند، اما بالاخره از دلش بیرون ریختند. با اینحال، هیچ تغییری در چهرهی مهدیار دیده نمیشد. تنها با آرامشی عجیب گفت: - ماهان همه چی رو بهم گفته بود. ورونیکا اخم کوچکی میان ابروانش نشاند و با دلخوری سرش را کج کرد. - پس چرا گیر دادی منم بگم؟! مهدیار به چشمهایش خیره شد، لبخند محوی روی لبانش نشست و با مهربانی زمزمه کرد: - چون میخوام از این به بعد هرچی شد، خودت بهم بگی. سکوتی سنگین میانشان افتاد. ورونیکا سرش را پایین انداخت، صدایش آرام و بغضآلود شد: - مهدیار، لطفاً به مادرت چیزی نگو. حق داره... کلام ورونیکا با صدای فریادی از پایین خانه شکست. هر دو از جا پریدند، نگاهشان پر از نگرانی شد. ورونیکا با ترسی پنهان به پایین نگاه انداخت، اما مهدیار بیدرنگ قدم برداشت و از پلهها پایین رفت. وقتی آخرین پله را پایین گذاشت، تصویر پدرش او را میخکوب کرد. مرد سالخوردهای روی مبل نشسته بود، سرش را میان دستانش گرفته، گویی زمین و زمان روی شانههایش فرود آمده است. مادرش کنارش ایستاده بود و لیوان آبی در دست داشت. ماهان هم روبه رو، روی مبل نشسته بود و به زمین خیره شده بود. مهدیار با صدایی لرزان پرسید: - چیزی شده؟ نگاه هر سه به سوی او چرخید. پدرش به سختی از جا برخاست، اخمهایش درهم گره خورد و صدایش همچون خنجری زخمزننده فضا را شکافت: - تو چیکار کردی؟! مهدیار سرش را پایین انداخت، زبانش برای لحظهای یاری نکرد. پدر، با انگشتی لرزان به سوی او اشاره کرد، کلماتش بوی خشم میداد: - چون پسرمونی، گفتی هر غلطی بکنی ما چیزی نمیگیم؟! فکر کردی سکوت ما برای توئه؟! نه! فقط به خاطر اون دختریه که تو رو باور کرده و دنبالت اومده. دستانش لرزیدند، بر جایش تاب نیاورد و دوباره بر مبل نشست. صدایش آرامتر شد، اما دردش عمیقتر: - هرچند، اگه اون دختر خوبی بود، هیچوقت خونهی پدرش رو ول نمیکرد. چهرهی مهدیار شعله کشید. صدایش برخلاف میلش بالا رفت: - بابا! مادرش که تا آن لحظه سکوت کرده بود، یکباره فریاد زد: - صدات رو روی پدرت بلند میکنی؟! اونم به خاطر یه دختر؟! ورونیکا که در سکوت پلهها را گرفته بود، دیگر نتوانست بایستد. اشکهای داغ از گونهاش سرازیر شدند. پاهای لرزانش را روی پلهها کشید و پایین آمد. دلش نمیخواست مهدیار را اینطور بین خشم پدر و مادرش ببیند. باید کاری میکرد، هرچند کوچک. خودش را کنار مهدیار رساند. نگاهش را به سوی پدر دوخت؛ مردی حدود شصت ساله، با موهایی سپید و کمپشت همچون برف، پوستی افتاده و چشمانی قهوهای که خستگی در عمقشان موج میزد. با صدایی که میلرزید گفت: - مهدیار کاری نکرده، من بودم که بهش گفتم میام. اشک در چشمانش حلقه زد، بغضی استخوانسوز گلویش را فشرد. ابروهایش را بالا داد و بریدهبریده ادامه داد: - من... دختر بدی نیستم. فقط... فقط میدونستم پـ... پدرم... من و نمیده بهـ... جملهاش ناتمام ماند. پدر مهدیار ناگهان دستش را بالا برد و فریاد زد: - کافیه! برخاست، اخمهایش درهم، نگاهش تیز و برنده. به ورونیکا خیره شد: - تقصیر تو نیست، بچهای! مقصر اونیه که باید جلوت رو میگرفت اما نگرفت. اونیه که باید عقلت رو برمیگردوند اما تشویقت کرد. فکر کردی میتونی فرار کنی و بعدش با هم ازدواج کنید؟! اونم بیاجازهی پدرت؟! ما حتی نمیتونیم راحت نفس بکشیم، فقط چون شما دوتا بیفکر بودین! ورونیکا درجا خشکش زد. قلبش مثل شیشه شکست. مهدیار نگاه سنگینی به او انداخت؛ نگاهی که بیکلام میگفت:(تو کار رو سختتر کردی.) بعد به سوی پدرش رفت، صورت پدرش را میان دستان خودش گرفت و با بغضی در صدا خواست بوسهای بر سرش بزند؛ اما پدرش با خشونت او را کنار زد. صدایش سرد و قاطع بود: - اگه نمیخوای همین الان بندازمت بیرون، بهتره از جلو چشمم دور شی. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در مارچ 17 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در مارچ 17 #پارت بیست و هفت... مهدیار هنوز لب باز نکرده بود که ناگهان پدرش دست بر سینه فشرد؛ چهرهاش در هم رفت و بیاختیار روی زمین نشست. لحظهای، هوا در سینهی همهشان حبس شد. ماهان و مهدیار شتابزده دستان پدر را گرفتند تا زمین نخورَد و مادرشان با جیغی که دیوارها را لرزاند، وحشت را در فضا پاشید. ورونیکا میخکوب مانده بود. دستهایش به دهان چسبیده و چشمهای ترش، صحنه را چون کابوسی واضح میدیدند. همه چیز در اطرافش خاموش بود؛ صداها خفه و گنگ، جز آن فریاد تیز که درست در گوشش ترکید: - با توام، دخترهی احمق! برو آب بیار! پاهایش خودشان او را به حرکت انداختند؛ بهسان پرندهای وحشتزده، دوید و به آشپزخانه خزید. اولین لیوان بلور که برق زد، با دست لرزان برداشت. آب از کلمن تا لبهی لیوان جاری شد، بخشی بر زمین ریخت؛ اما مجال مکث نبود. *** چشم که گشود، تاریکی بود و بس. نه دیوارها را میشناخت، نه بوی اتاق را. تنها گرمی تختی نرم زیر تنش بود. دستها را روی ملحفه فشرد و خواست نیمخیز شود، اما دردی همچون خنجری از شقیقه تا مغزش دوید و او را واداشت چشمانش را محکم ببندد. دری آهسته گشوده شد. نوری تیز، بیرحمانه به چشمهای عادت کردهاش به تاریکی هجوم آورد. با پلکهای نیمهسوخته، قامت کسی را در آستانهی در دید. - خوبی؟ صدای مردانه، غافلگیرش کرد. از جا پرید و پشتش به تاج تخت خورد. چشمهایش درشت شدند؛ وحشتی بینام، مثل موجی تند در وجودش کوبید. پسر، گامی عقب رفت. دستهایش را بالا برد؛ آرام، مثل کسی که میخواهد گنجشکی را آرام کند: - آروم باش، فقط حالت رو پرسیدم. ورونیکا نفسی تکهتکه کشید. انگشتان لرزانش موهای پریشان روی صورتش را کنار زد. نگاهش افتاد به دست راستش؛ آنژیوکت، مثل زخمی تحمیلشده، روی پوستش چسبیده بود. اخمهایش در هم دوید و دوباره چشم در نگاه ناشناس پسر دوخت. او آهسته نزدیک شد. - باور کن کاری باهات ندارم، فقط بذار این رو دربیارم. ناخواسته، دستش را جلو برد. پسر خم شد، با مهارتی آرام سوزن را بیرون کشید و پنبهای روی جای زخم گذاشت. لبخند کمرنگی بر لب آورد و گفت: - تموم شد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در جولای 7 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 7 #پارت بیست و هشت... ورونیکا در گردابی از شوک و ترس دست و پا میزد. انگار زمین زیر پایش لغزنده بود. نگاهش مدام میان دستهای خودش و چشمهای پسر ناشناس در رفت و برگشت بود؛ گویی هر پلکزدن، فاصلهای میان مرز امنیت و سقوط را طی میکرد. لبهای خشکی که رنگ و رمقشان را از دست داده بودند، لرزیدند. صدای خشدار و لرزانش شکسته از میان گلو بیرون خزید: - م... من کجام؟ پسر، همانطور که آرام ایستاده بود، با لبخندی کمرنگ پاسخ داد؛ لبخندی که بیشتر بوی دلگرمی داشت تا غریبی. - خونهی خودم. مکثی کرد، نگاهش بر چهرهی رنگ پریدهی ورونیکا قفل شد. - وقتی دیدمت خیلی نگران شدم. خداروشکر الان بهتر به نظر میای. ترس را در چشمهای او خوانده بود؛ پس نزدیک نشد، فاصلهاش را حفظ کرد، مثل کسی که میدانست قلب مقابلش زخمیست و کوچکترین حرکتی میتواند دردش را بیشتر کند. ورونیکا در دل میدانست حق دارد اینگونه بلرزد؛ چند بار تا امروز اعتماد کرده بود و هر بار قلبش، خنجری عمیقتر خورده بود؟ و حالا، در خانهای غریبه، چه تضمینی بود که دوباره به همان ورطه سقوط نکند؟ پسر ادامه داد، صدایش آرام و بیلرزش بود: - وقتی تورو توی اون حال دیدم، نمیتونستم بیخیال بشم. صدای او در ذهن ورونیکا میپیچید، ساده و مهربان بود؛ اما همین مهربانی برایش غریب مینمود. چون پیشتر باور کرده بود و نتیجهاش زخم بود. دوباره لبهای خشکیدهاش تکان خوردند: - شم... شما چرا کمک کردین؟ پسر نگاهش را کوتاه کرد و به سمت میزی در گوشه اتاق رفت. تنگ آبی برداشت، لیوانی پر کرد و به سمتش بازگشت. ورونیکا جا خورد، تنش سفت شد، اما حرفی نزد. تنها با همان نگاه ترسانش او را دنبال کرد. پسر لیوان را به سمتش گرفت. - چون یکی باید کمک میکرد، نه؟ ورونیکا با تردید لیوان را گرفت. جرعهای نوشید و همان لحظه، صدای غرغر شکمش در سکوت اتاق پیچید. گونههایش گلگون شد و سرش را پایین انداخت، اما پسر لبخند مهربانی زد. - غذا داره آماده میشه، تا چند دقیقه دیگه میاریم. این جمله مثل تیری به قلب مضطرب ورونیکا نشست. انگار بیشتر در چنگال غریبی گیر افتاده بود. سریع لیوان را کنار گذاشت و با شتاب از تخت پایین آمد. سرش گیج رفت، پاهایش سست شدند و بیاختیار دوباره بر لبهی تخت نشست. پسر فقط نگاهش میکرد، متعجب از این همه آشفتگی. ورونیکا سرش را بلند کرد، نگاه لرزانی به او انداخت و گفت: - دستتون درد نکنه، من دیگه باید برم. ابروهای پسر بالا پرید. صدایش محکمتر شد: - کجا بری؟ فکر کردی بذارم با این حال بیرون بری؟! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در جولای 10 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 10 #پارت بیست و نه... ورونیکا سرش را پایین انداخت. گونههایش از شرم داغ شده بود و کلماتی که روی زبانش میچرخیدند، پیش از آنکه بیرون بیایند، در گلویش شکستند. سکوت، تنها پاسخی بود که توانست بدهد. پس از رفتن پسر، در اتاق تنها ماند؛ به تاج تخت تکیه داد و در گردابی از افکار سیاه غرق شد. پرسشها مثل خنجر در ذهنش فرو میرفتند: چیشد به اینجا رسیدم؟ چرا اینطور تنها شدم؟! جواب را میدانست، تلختر از آن بود که بتواند دوباره به زبان بیاورد. اشتباهی کرده بود که دیگر راه بازگشتی نداشت. ده دقیقهای نگذشته بود که صدای آرام باز شدن در، رشتهی افکارش را برید. چشم به در دوخت؛ اما انگار در نگاهش قفل شده بود و جرأت نمیکرد به کسی اجازهی ورود بدهد. در نهایت لبهایش لرزید و آرام زمزمه کرد: - بفرمایید. در آرام گشوده شد. زنی مسن با قدمهایی آهسته وارد شد. سینیای در دست داشت و لبخندی مهربان بر لب. - خوبی دخترم؟! دخترم! همان کلمه کافی بود تا دل ورونیکا تکهتکه شود. قلبی که پیشتر شکسته بود، حالا به هزاران ذرهی ریزتر فرو پاشید. اشکها بیدعوت آمدند و چشمهایش را تار کردند. تلاش کرد بغض گلویش را فرو ببرد و خودش را جمعوجور نشان دهد، اما لرزش صدایش او را لو داد: - مـ... ممنون. اذیت شدین. زن سینی را روی تخت گذاشت و لبخندی پر از آرامش نثارش کرد. - این چه حرفیه دخترم؟! برعکس، خیلی هم خوشحالم که کمکت کنم. صدایش شبیه نسیمی ملایم بود که بر زخمهای عمیق میوزید؛ آرامبخش و مادرانه، اما همین هم یاد مادرش را زنده کرد، زخمی کهنه را دوباره خونین ساخت. لبخندی غمگین زد و با صدایی لرزان پرسید: - از کی اینجام؟ زن مقابلش ایستاد. نگاه پرمهرش مثل آغوشی نادیده، اطراف ورونیکا را گرفت. - امروز دومین روزته. نگران نباش، اینجا جات امنه عزیزم. سکوت، تنها سپری بود که ورونیکا داشت. هیچ کلمهای به لبش نمیآمد؛ فقط با لبخندی کوتاه، پاسخی داد. زن که بیرون رفت، چشمهایش روی سینی غذا نشست. بوی زرشک پلو مشامش را پر کرد؛ همان غذایی که همیشه عاشقش بود و حالا چهقدر دلش برایش تنگ شده بود! قاشقی برداشت، بسماللهی آرام زیر لب گفت و شروع به خوردن کرد. طعم غذا مثل خاطرهای فراموش شده به جانش نشست. چهقدر گذشته بود از آخرین باری که کسی برایش غذا پخته بود؟ چهقدر از آخرین باری که با اشتها لقمهای به دهان برده بود؟ هر لقمه، بغضی فرو خورده بود و هر جرعه نوشابه، غصهای شسته نشده. وقتی بشقاب خالی شد، احساس سنگینی بر تنش نشست. سینی را کنار تخت گذاشت، با خود گفت فقط چند دقیقه دراز میکشم اما چند دقیقه به خوابی عمیق بدل شد. *** وقتی چشمهایش را دوباره گشود، باز هم تاریکی بود که احاطهاش کرده بود. گیج و منگ، دستش را لمس کرد. هیچ سِرمی نبود، تنها رد کوچک زخمی باقی مانده بود. نفسش را آهسته بیرون داد؛ حالا مطمئن شد همه چیز واقعی بوده. یادش آمد، روی تخت دراز کشید و بیآنکه بفهمد، به خوابی سنگین فرو رفت. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در جولای 12 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 12 #پارت سی... ورونیکا آهسته پتو را کنار زد و از تخت برخاست. اتاق در تاریکی غرق بود و سایهها با هر تکانش روی دیوار جابهجا میشدند. هنوز گیجی خواب در رگهایش جریان داشت. پایش را روی زمین گذاشت، دستش را بر دیوار کشید و آرام به سوی در رفت. در میان تاریکی، با نوک انگشت دنبال کلید برق گشت. لحظهای بعد، با فشردن آن، نور ناگهانی اتاق را پر کرد و چشمانش ناخودآگاه بسته شدند. وقتی پلکهایش را گشود، رنگهای روشن و آرام اتاق در نگاهش نشستند. نگاهش روی دری که در انتهای اتاق بود ثابت ماند. دلی لرزان آرزو میکرد آنجا سرویس بهداشتی باشد. به سمتش قدم برداشت، دستگیره را گرفت و با تردیدی کوتاه آن را پایین کشید. در باز شد؛ مقابلش حمام و سرویس بهداشتی بزرگی بود. نفسش را با لبخندی کوتاه بیرون داد و زیر لب گفت: - تو خوابتم نمیتونستی تو همچین خونهای باشی ورونیکا. کمی بعد، صورتش را با آب سرد شست و بیدارتر شد. از حمام که بیرون آمد، چشمش به خانم مسن افتاد که سرش داخل کمد لباسها بود. ورونیکا لبخند محوی زد و آرام گفت: - ببخشید. زن برگشت، نگاه مهربانش مثل نسیمی به دل ورونیکا نشست. - خوب خوابیدی دخترم؟ ورونیکا سرش را پایین انداخت، کمی خجالتزده. - راستش خیلی خوب بود. اصلاً نفهمیدم چجوری خوابم برد. خیلی وقته اینقدر آروم نخوابیده بودم. لبخند زن پررنگتر شد. - خداروشکر. او بعد از مرتب کردن لباسها، کیسههایی را که روی زمین بود برداشت و روبه ورونیکا گفت: - یکم لباس برات خریدم. خشایار گفت بگیرم که راحت باشی. چشم ورونیکا به لباسهای کهنهی خودش افتاد، همانها که از خیابان به تن داشت. گونههایش سرخ شد و زیر لب گفت: - واقعاً ازتون ممنونم. من دیگه میخوام برم. کس دیگهای بود، فکر نکنم اینقدر موندنم رو تو خونهش تحمل میکرد. زن ابروهایش را بالا انداخت، با لحن محکم اما مهربان: - کجا بری دختر؟! الان هشت شبه. خشایار هم اجازه نمیده بری جایی. پیش از خروج، مکثی کرد و اضافه کرد: - کیفتم توی کمد گذاشتم عزیزم. پس از رفتنش، ورونیکا نگاهی عمیق به اتاق انداخت. اتاقی بزرگ با دیوارهای طوسی، سقفی سفید و کمد دیواری وسیع. تخت درست مقابل کمد بود و کف تیرهی اتاق با فرش سفید پوشانده شده بود. میز عسلی سفید کنار تخت، گلدانی سیاه را در آغوش گرفته بود که گلهای سپید در آن مثل لبخندی خاموش شکوفا شده بودند. نور ملایم لوستر خطی و مهتابی مدرن بالای تخت، فضایی دلنشین ساخته بود؛ چیزی شبیه رویای دوردستی که حالا در آن قدم میزد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در جولای 14 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 14 #پارت سی و یک چشمهایش با حسرت از اتاق جدا شد، انگار دلش را پشت آن دیوارهای طوسی گذاشته باشد. آرام به سمت کمد رفت. دستگیرهی سفید را گرفت و در را گشود. لحظهای ایستاد. نفسش در سینه حبس شد. لباسها با نظمی غریب ردیف شده بودند؛ مانتوهایی که بوی نو میدادند، شالها و روسریهایی با رنگهای آرام، کفشهایی که برقشان چشم را میزد. همه چیز انگار برای دختری دیگر آماده شده بود؛ دختری که او نبود. اما نگاهش، میان آن همه لباس، روی جعبهای مکعبی با آرم آبی سامسونگ قفل شد. چشمهایش از تعجب گرد شدند. زمان برایش ایستاد. با دستان لرزان جعبه را بیرون کشید و کنارش کاغذی دید. برگهای کوچک که جملههایش بلندتر از هر فریادی بر سرش آوار شدند: - نمیدونم کی هستی، چرا اونجوری وسط خیابون افتاده بودی، اما توی این دو روز فهمیدم یه چیز رو! تو هیچکس رو نداری، هیچ تکیهگاهی. از این به بعد اگه بذاری، من دوستتم. به من تکیه کن. طاقت دیدن تنهایی اینشکلی رو ندارم. نذار اشتباه برداشت کنی. این لباسا، این گوشی، برام مهم نیستن. میخواستم بدونی اینجایی، توی یه جای امن. اگه دلت خواست، اگه تونستی، بهم اعتماد کن، بیا و بگو چی گذشت بهت، چی به اینجا رسوندت. حتی اگه بخوای بری، فقط بگو کی بودی. من حق دارم بدونم این دو روز چه کسی توی خونهم نفس کشید. کلمات، تیغهای بیرحمی بودند که هم میبریدند و هم مرهم میگذاشتند. اشکهایش آرام، مثل قطرههای باران، روی کاغذ ریختند. برگه را بوسید یا شاید فقط نفسش روی آن نشست. بعد با شتاب اشکها را پاک کرد و همه چیز را به همانجا بازگرداند. کیفش را برداشت. روسریاش را روی موهای پریشانش کشید. به آینهی کوچک داخل کمد نگاه کرد، دختری را دید با چشمهایی خسته، با بغضی که انگار سالهاست میخواهد فریاد بکشد اما فقط ساکت ماند. دختری که حتی امنیت برایش غریبه بود. در را باز کرد. راهرویی باریک پیش رویش بود. سمت راست دری بسته، اما سمت چپ، سالنی بزرگ با نوری ملایم و خاموشیِ سنگین. با قدمهایی لرزان پیش رفت تا چشمش روی مبل افتاد. خشایار، سرش میان دستانش، پیشانیاش خمیده، انگار دنیا بر دوشش افتاده باشد، صدایش ناگهان سکوت را شکست: - کجا میری؟ خشایار سر بلند کرد. نگاهشان در هوا قفل شد، مثل دو موج که ناخواسته به هم میرسند. - اگه میخوای بری بهتره صبح بری. الان، توی این تاریکی، خوب نیست بری. ورونیکا به سختی لب گشود: - نمیخوام مزاحم باشم. راستش، راحت نیستم. خشایار بلند شد، آهی کوتاه کشید و به ورونیکا نزدیک شد. - حق میدم. منم توی خونهی کسی باشم راحت نیستم، ولی باور کن قصدم فقط کمک کردنه. ورونیکا سر بلند کرد و حالا او را درست روبه رویش دید، چهرهاش ترکیبی بود از وقار و آرامش. پوستش گندمی روشن، آفتابخورده اما یکدست، با خط ریشی مرتب که به دقت اصلاح شده بود. بینیاش خوشتراش و متناسب، لبهایش نه باریک نه برجسته، درست همانطور که باید باشد تا موقع حرف زدن، صدا و تصویرش در هماهنگی کامل باشند. اما چیزی که در نگاه اول همه چیز را به هم میریخت، چشمهایش بود؛ قهوهای روشن، نزدیک به رنگ عسلِ کهربایی. نگاهی گرم و صادق داشت، نه از آن نگاههایی که بخواهی از آن فرار کنی، بلکه از همانها که دعوتت میکرد چند لحظه بیشتر خیره بمانی. نوری در چشمهایش بود که انگار همزمان هم از خاطرهای دور آمده و هم در آرزویی ناگفته مانده بود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در جولای 14 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در جولای 14 #پارت سی و دو... ابروهای پر و مشکیاش، قاب جدیتری برای آن چشمها ساخته بود؛ اما در ژرفای نگاهش، همیشه چیزی نرم و بیصدا جریان داشت، شبیه به دلسوزی و مهر که آرام آرام بر دل مینشست. ورونیکا به سختی توانست نگاهش را بدزدد. صدایش، آرام و گرفته، به گوش رسید: - ممنونم، ولی من دیگه باید برم. صدای خشایار اندکی اوج گرفت، اما مهربانی لحنش را حفظ کرد، مثل کسی که بخواهد دل نازک کسی را نرنجاند: - گفتم که صبح! لحظهای مکث کرد و افزود: - برو بشین، چای میارم الان. قدمهایش به سمت همان راهرویی رفت که ورونیکا از آن بیرون آمده بود. ورونیکا با تردید، آهسته به سمت مبلهای وسط سالن قدم برداشت. خانه غرق آرامش بود؛ چشمنواز و منظم، با هارمونی رنگهای طوسی و سفید. دیوارهای سالن در پوششی از طوسی روشن، همچون مهی آرام، سکوت را عمیقتر میکردند. سقف سفید، درخشش لوستر خطی و مینیمال را بازمیتاباند و کفپوشهای طوسی تیره در کنار فرشی سفید، ترکیبی از تضاد دلنشین ساخته بودند. مبلهای راحتی با روکش مخمل طوسی، کنار پنجرهای بزرگ قرار داشتند؛ پردههای حریر سفید همانجا تاب میخوردند و نور چراغها را نرمتر میکردند. روی میز جلو مبلی سفید، گلدانی مشکی با گلهای سفید ایستاده بود؛ تضادی که نگاه را به خود میکشید و بیآنکه بخواهد، خاطرهای مبهم از خانهای قدیمی را زنده میکرد. در انتهای سالن، پلههایی با نردههای فلزی سفید و کف چوبی طوسی، راهی آرام به طبقهی بالا میگشودند. چراغ مهتابی مدرن بالای پلهها، نور ملایمی بر مسیر میریخت، انگار کسی بیصدا دعوتش میکرد به دنیایی دیگر از آرامش. همه چیز ساده بود، بیهیچ اغراق یا نمایش اضافی؛ فضایی که گویی انعکاسی از روح صاحب خانه بود. مردی آرام، عمیق، که شکوه را در بیتجملی و سکوت میجست. بر روی مبلی تکنفره نشست. نگاهش بیاختیار به گیتار روی مبل کنار دست خشایار افتاد. حسرتی قدیمی قلبش را فشرد؛ از کودکی آرزو داشت انگشتانش بر سیمهای گیتار بلغزند، اما هیچگاه اجازهاش را نیافته بود. خشایار برگشت و با همان آرامی گفت: - خب، خانم عزیزی هم تو آشپزخونهاس، داره استراحت میکنه. استکان چای را با نعلبکی روبه روی ورونیکا گذاشت و خودش نیز روبه رویش نشست. بخار گرم چای، سکوت میانشان را پر میکرد، اما نه آنقدر که خستگی فضا را پنهان کند. بالاخره خشایار لب گشود: - فضولی نمیکنم، ولی دوست دارم بدونم چی شده بود که اونجوری افتاده بودی؟ - من... کلمه در ذهن ورونیکا پیچید، اما در گلو شکست. نمیتوانست حقیقت را جاری کند. خشایار ادامه داد: راستش گوشیت رو نگاه کردم. گفتم حداقل به خانوادت زنگ بزنم. چشمان ورونیکا از تعجب درشت شد. خشایار بیاعتنا به نگاه او، آرام ادامه داد: - دو سهتا شماره بیشتر نبود. یه شماره هم بود که خیلی وقت پیش تماس داشتی. حتی تماسهای زیادی هم نداشتی. فقط میخوام بدونم به کمک نیاز داری یا نه؟ چه میتوانست بگوید؟ دلش میخواست تا مدتها سکوت کند، تا مدتی طولانی بخوابد و هرگز بیدار نشود. نفسی لرزان بیرون داد و دستانش را محکم در هم فشرد. - فقط، کمی حالم خوب نبود. اما درونش فریاد میکشید که من فرار کردهام! با مهدیار گریختهام و خانوادهام مرا طرد کردهاند! ترس مثل سایه در دلش خزید؛ اگر این را میگفت، آیا خشایار او را از این خانه بیرون میانداخت؟ یا نه؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در آگوست 10 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در آگوست 10 #پارت سی و سه... - اما انگار داستان یه چیز دیگهست! نمیتوانست فرار کند، او میخواست بداند که چه کسی است؟! ورونیکا در خانهی خشایار نشسته نمیتوانست بگوید که لطفا دخالت نکنید. سکوت کرد، تنها جواب خشایار، سکوت بود. - چاییت سرد شد. از افکارش بیرون آمد و آرام جرعهای از چایاش نوشید. دلش میخواست فریاد بزند، هوار بکشد و بگوید: - من شکستهام، مانند یک شیشهی شکسته که به هزار تکه پاشیده! هیچکس مرا نخواست! نه زندگی، نه خانواده، نه حتی عشق! دل زخمیام را با تمام امید در دستان مردی گذاشتم که هیچگاه نفهمید عشق یعنی چه. او رفت و من را در همان هزار تکه تنها گذاشت. ساعت تقریبا نه شب شده بود که خانم عزیزی صدایشان زد تا به سوی آشپزخانه بروند و شام میل کنند. ورونیکا راه را بلد نبود به دنبال خشایار قدم برداشت. آشپزخانه، نه آنقدر بزرگ که در دلش گم شوی و نه آنقدر کوچک که در رفتوآمد مزاحمت باشد؛ جایی بهاندازهی یک خانهگرمی. دیوارها با کاشیهای کرمرنگ پوشیده شدهاند و بوی غذا، مثل بخاری نامرئی، در هوا پیچیده. میز شام وسط فضا پهن شده، پر از بشقابها و دیسهایی که رنگ و عطرشان با هم رقابت میکنند؛ خورش سبزی تیره، برنج سفید داغ با تهدیگ طلایی، و سالادهایی که مثل لکههای رنگ در تابلو، سفره را زنده کردهاند و نور زرد چراغ بالای میز، مثل یک خورشید کوچک، همه چیز را نرم و صمیمی کرده است. خانم عزیزی برای هر دو غذا کشید که خشایار گفت: - چهقدر بگم که خودم بلدم غذا بکشم؟! ورونیکا لبخندی خجالتزده بر لبانش نشست و آرام گفت: - اذیت شدین، دستتون درد نکنه. خانم عزیزی در کنار خشایار بر روی صندلی پشت میز نشست و با لبخندی مهربان جواب ورونیکا را داد. - نوش جونت دخترم. *** آن شب، ورونیکا کمی از ته دلش خندید، با خانم عزیزی در جنگ بود برای کمک و همین باعث شد که یاد خانوادهاش بیفتد، خانوادهای که دیگر نیست. شبش را با بغض به اتمام رساند و صبح آمادهی رفتن شد. کیفش را بر دوشش قرار داد و از اتاق خارج شد، نمیخواست بدون خداحافظی برود پس به سوی آشپزخانه رفت. در را باز کرد و خانم عزیزی و خشایار را دید که در حال صبحونه خوردن بودند. - صبح بخیر دخترم. خشایار به سویش برگشت، ورونیکا به اجبار لبخندی زد. - راستش، من دارم میرم. خشایار همانطور که در حال خوردن چاییاش بود گفت: - بیا اول یه لقمه بخور بعدش من میرسونمت. ورونیکا خجالت زده و آرام وارد آشپزخانه شد؛ بوی نان تازه و چای دارچین مثل دستی گرم دورش پیچید. نور ملایم صبحگاهی از پنجره نیمهباز روی میز چوبی افتاده بود و بخار چای در هوا میرقصید. خانم عزیزی با لبخند گفت: - بیا عزیزم، بشین. خشایار هم در سکوت، لقمهای نان و پنیر را با کمی گردو میجوید. ورونیکا پشت میز نشست؛ جلویش سبدی از نان داغ، پنیر محلی، مربای بهار نارنج در ظرف کریستالی کوچک، عسل طلایی در شیشه شفاف، بشقابی از تخممرغ نیمرو که هنوز بخار داشت. بوی کرهی تازه با گرمای آشپزخانه در هم آمیخته بود، انگار همهچیز او را به ماندن دعوت میکرد. خانم عزیزی یک لیوان چای خوشرنگ روبه رویش گذاشت و گفت: - نوش جونت، راحت باش. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در اُکتُبر 24 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در اُکتُبر 24 #پارت سی و چهار... صدای قاشقِ خانم عزیزی که به آرامی به نعلبکی میخورد، میان سکوت صبحگاهی پخش میشد. گرمای چای هنوز روی میز موج میزد که ناگهان پرسید: - عزیزم، آشنا هم داری؟ سؤال ساده بود، اما برای ورونیکا سنگینتر از هر واژهای. انگشتانش لرزیدند، لیوان چای را روی میز گذاشت و آب دهانش را با تردید قورت داد. نگاهش را بالا آورد، به چشمان پرمهر خانم عزیزی خیره شد؛ اما ته دلش اضطرابی بینام میلرزید. - نه. کلمه کوتاه بود، اما مثل سنگی در سکوت فرو افتاد. خشایار بیدرنگ سرش را بالا گرفت، ابروهایش در هم رفت. - داری میگی تو تهران تنهایی؟! ورونیکا پاسخی نداد، تنها سرش را به علامت تأیید پایین آورد. چشمان هر دو، بیآنکه بخواهند، در او جستوجوی چیزی شدند؛ شاید نشانی از دروغ، یا شاید ردی از درد. اما تنها چیزی که دیدند، دختری بود با چهرهی آرام و دلی شکسته که به جای خانواده، سکوت را در آغوش گرفته بود. ساعتی بعد، در سکوتی سنگین، درون ماشین نشسته بودند. خیابانها پشت شیشه یکییکی میلغزیدند و از نظر محو میشدند. صدای آرام موتور با ریتم نفسهای کوتاه ورونیکا درهم میآمیخت. خشایار دستهایش را روی فرمان فشرد، گویی با تردید درگیر بود. دلش میخواست بداند چه بر سر این دختر آمده؛ اما ترسِ شکستن دوبارهی او، زبانش را بسته بود. تنها زمانی که خیابان خلوتتر شد صدایش را پایین آورد و گفت: - کمکی نمیخوای؟ ورونیکا از افکارش بیرون آمد، نگاهی نکرد، فقط گفت: - ممنونم. خشایار نیمنگاهی کرد، با ابروهای بالا رفته پرسید: - یعنی کار داری؟ بیکار نیستی؟ نمیخوای کسی کمکت کنه؟ - همینجا! خشایار به خود آمد، پایش را از روی پدال برداشت و ماشین آرام ایستاد. با نگاهی به اطراف گفت: - اینجا؟! - آره دستتون درد نکنه، همین محلهست، نزدیکم. اما هنوز جملهاش تمام نشده بود که خشایار دوباره دنده را جا زد و ماشین را آرام به داخل کوچه باریک برد. خیابان، خاکی و تنگ بود و دیوارهای قدیمی دو طرفش را گرفته بودند. پنجرههایی با پردههای پوسیده و درهایی با رنگهای فرسوده، بوی فقر و فراموشی میدادند. ورونیکا سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته گفت: - تا همینجاشم خیلی زحمت دادم، نمیدونم چطور تشکر کنم. خشایار لبخندی زد، نگاهی کوتاه به او انداخت و گفت: - خوشحالم تونستم کاری کنم، لازم نیست اینجوری فکر کنی. ماشین نزدیک در خانهای کوچک و رنگپریده ایستاد. دیوارها رطوبتزده و درِ فلزیاش از زنگار قهوهای پوشیده بود. خشایار با تردید اطراف را نگاه کرد. - کدوم خونته؟ ورونیکا به آرامی دستش را به سوی دستگیره دراز کرد، اما پیش از باز کردن، به اتاقی اشاره کرد و گفت: - اونجا. خشایار نگاهش را به همان سمت انداخت، و اخمی ناخواسته روی پیشانیاش نشست. - باز هم میگم، اگه کمکی لازم داری... اما هنوز جملهاش تمام نشده بود که ورونیکا در را باز کرد و پیاده شد. لحظهای در جا ایستاد. صدای بستهشدن در ماشین، مثل نقطهای بود در انتهای جملهای ناتمام. در ذهنش غوغایی برپا بود. آیا باید میگفت؟! آیا میتوانست از او کمک بخواهد؟ مردی که تا دیروز نمیشناخت، اما حالا تنها کسی بود که با دیدنش حس امنیت میکرد؟ نفس عمیقی کشید، پلکهایش را بست و با صدایی آرام گفت: - اگه واقعاً میخواید کمکم کنید. مکثی کرد، نفسش را آرام بیرون داد و لبهایش لرزید: - پس ممنون میشم، یه کار برام پیدا کنید. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در اُکتُبر 26 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در اُکتُبر 26 #پارت سی و پنج... لبان خشایار از هم جدا شد و لبخندی روشن بر چهرهاش نشست؛ لبخندی که انگار از ته دل خوشحال بود، نه از سر نمایش. در آن لبخند، شوری از انتظار بود، انتظاری برای نزدیک شدن، برای آشنایی، برای اینکه بداند قصهی این دختر شکستخورده در کدام ورق کتاب زندگی نوشته شده. با نوری گرم در نگاهش گفت: - به روی چشم. ورونیکا ممنونی از ته دل گفت و آرام به سوی اتاق تنهاییاش قدم برداشت. کلید را پیچاند و در که گشوده شد، عطر آشنایی چون نسیمی نرم از گوشهی خانه برخاست؛ عطری که ناگهان او را به گذشته برد، به روزهایی که بویِ بودنِ کسی، تنها پناهش بود. *** روزها یکییکی گذشتند و مهدیار بیشتر در کار غرق شد. ورونیکا ماند؛ ناخواسته، ناگزیر، زیر سایهی نگاههای سرزنشآمیز. حرفهای مادر مهدیار مثل خنجری بودند که هر صبح در جانش فرو میرفتند! طعنهها، نگاههای تردید، گاهی زبانی که با تیزی میگفت (تو بلد نیستی یه غذا درست کنی!) و گاهی صدایی که بیپروا میگفت (لیاقت پسر من خیلی بیشتر از توئه.) او همهچیز را میشست و جارو میکرد، دیوار به دیوار، قابلمه به قابلمه؛ اما حرفهای تلخ هیچگاه از گوشش دور نمیشدند. پدر مهدیار انگار او را نمیدید؛ چشمها را میبست و سکوت میکرد و مهدیار روزها با دل پری در دلِ فاصلهها غوطهور بود. ورونیکا روی تشک، پتو را تا چانه حلقه کرده بود؛ لرزشی از تب و از دلآشوبه در تنش بود. عرق سردی پیشانیش را تر کرده بود و نالههایی مانند مرغی زخمی از سینهاش برمیخواست. به خواب نزدیک بود اما خواب هم آرامش نمیبخشید؛ خاطرهها در سرش میچرخیدند و آتشِ پشیمانی در دلش شعله میکشید. صدای در که آمد، قلبش پر زد؛ لحظهای خیال کرد مادرش آمده تا او را نجات دهد؛ اما وقتی در باز شد و قامت مادری غریبه با چهرهای تند در آستانه قرار گرفت، وحشت چون موجی سرد تنش را فرا گرفت. مادر مهدیار، با نگاهی که هیچ رحمی در آن نبود فریاد زد: - تو که خوابیدی؟! پدر مادرت بهت یاد ندادن صبح زود پاشی تا کار خونه رو بکنی؟ اینم باید خودم بهت یاد بدم؟! زبان ورونیکا بند آمد. خواست بگوید حالم بده، اما صدایش خمیده و شکسته در گلو گم شد: - م... حالِم... بدِ ه... در حالی که ورونیکا هنوز بر تشک خودش را میفشرد، مادر مهدیار با جارویی در دست بر سرش فرود آمد. ضربهها پیدرپی و خشن بودند؛ نه برای درس دادن، که برای اِعمالِ خشمِ بیمنطق. ورونیکا درد فیزیکی را انگار حس نمیکرد؛ بیشتر از ضربهها دلش میشکست، شکستی که تکهتکهاش میکرد. اشکها از میان پتو سر خوردند و گونهاش را تر کردند، اما جارو همچنان بر تنش کوبیده میشد. زن بیرحم پتو را از روی او کنار زد، دستش را گرفت و ورونیکا را تا آستانهی در کشید و با خشم بیرون انداختش. جارو را به سمتش پرت کرد و با صدایی که هیچ اثری از مادرانه در آن نبود فریاد زد: - همین حالا تموم خونه رو جارو میکنی، بعد ظرفا رو میشوری. نذار چیزی جا بمونه. ورونیکا روی زمین افتاد؛ هوا مثل وزنهای سنگین روی سینهاش فشرده بود. کلمات مثل خنجر، در جانش نشستند (تو لیاقت نداری) هر ضربه، هر حرف، مهر تأییدی بود بر تنهائی او! اما برخاست؛ نه با غرور، نه با امید، بلکه با نوعی خستگی عمیق و مرموز که از رگهایش جاری بود. قدمهایش را برداشت؛ هر گامی که برمیداشت، آهنگِ سکوتِ خانه را همراه خود میبرد. در ذهنش یک خواسته کوچک میسوخت که شاید روزی، دستی مهربان، نرمی صدایی، یا نوری در راه باشد تا تکههای شکستهی دلش را دوباره سر جایش بگذارد؛ اما امروز باید جارو میکشید، ظرف میشست و خاموش میماند چون هنوز چیزی برای گفتن نداشت و شاید امنترین زبانِ او سکوت بود. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در اُکتُبر 26 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در اُکتُبر 26 #پارت سی و شش... پاهایش مانند شاخههای خشکِ لرزان در باد میلرزیدند. نفسهایش کوتاه و داغ بود، اما دلش نمیخواست باز هم بهانهای به دست آن زن بدهد. جارو را در دست گرفت و خانه را تمیز کرد، هر ضربهی جارو، تپشِ خستهی قلبش بود. وقتی تمام شد، دستهایش میلرزیدند، اما باز به آشپزخانه رفت، ظرفها را یکییکی شست، آب گرم روی پوستش میسوخت، انگار بهجای ظرف، زخمهایش را میشست. و درست همانجا، وقتی آخرین ظرف را گذاشت، همهچیز دور سرش چرخید. پلهها را بالا رفت، اما آخرین پله برایش حکمِ پرتگاه داشت؛ چشمهایش تار شدند و جهان دورش فروریخت. نور سفیدی در چشمهایش دوید. بازشان کرد، اما نور سوزاندشان. بوی الکل، صدای آرام دستگاهها. سرمی به دستش وصل بود و پتویی سبک رویش افتاده بود. دستهایش سرد بودند، اما دلش داغ. پرستاری با چهرهای مهربان نزدیک شد و گفت: - بهتری عزیزم؟ او بهتر نبود. او شکسته بود، نه از تب، از زندگی! قطرهی اشکی از گوشهی چشمش لغزید، اما قبل از آنکه بگوید، پرستار ادامه داد: - کبودیای دستت واسه چیه؟ اون پسری که آوردت این کار رو کرده باهات؟ ورونیکا با تعجب پلک زد، بغض راه گلویش را بست. - چی؟ نه، متوجه نمیشم. پرستار دستش را گرفت و کبودیها را نشانش داد. - میتونی شکایت کنی عزیزم، لازم نیست اذیت بشی. ورونیکا به لکههای بنفش روی پوستش خیره شد، لبهایش لرزید، اما آرام گفت: - نه، جایی خوردم، اشتباه فکر کردین. پرستار فقط گفت آهان، اما نگاهش پر از تردید بود. سوزن را بیرون کشید و گفت: - اگه بهتری، میتونی بری. وقتی از بخش بیرون آمد، مهدیار را دید که روی صندلی نشسته و با اضطراب به در خیره شده بود. تا او را دید، از جا پرید. - فدات شم من، بهتری؟ اشک در چشمان ورونیکا جمع شد، اما با تمام توان جلویش را گرفت. - بریم خونه، حال ندارم وایستم. به خانه که رسیدند، پدر و مادر مهدیار روی مبل نشسته بودند. مهدیار سلام کرد، اما جوابشان سکوت بود، سنگین و سرد، مثل دیواری بلند بینشان. ورونیکا به چشمان مهدیار نگاه کرد، خستهتر از آن بود که چیزی بگوید. - من حالم زیاد خوب نیست، میرم بخوابم. در اتاق، داروهایش را خورد و روی تشک دراز کشید. بدنش میسوخت، اما خستگیاش از تب نبود، از کارهای بیپایان و حرفهای خنجرمانند بود. خوابید، خوابی که بوی کابوس میداد. صبح روز بعد، با شنیدن صداهایی چشمهایش را آرام باز کرد. مهدیار با دیدن چشمهای بازش لبخندی زد. - ببینم امروز اجازه میدن زودتر برگردم پیش خانمم؟ ورونیکا لبخند محوی زد، خسته اما صادق: - حتی اگه اجازه ندن، مشکلی نیست منتظرتم. مهدیار بالای سرش نشست و گفت: - حالت بهتره؟ 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در اُکتُبر 29 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در اُکتُبر 29 #پارت سی و هفت... ورونیکا نگاهش کرد و در چشمان مهدیار چیزی دید که مدتی بود فراموش کرده بود؛ اهمیت. کسی نگرانش بود و همین اندک گرما، سرمای دلش را ذوب میکرد. لبخند محوی زد و گفت: - آره بهترم، فقط یهکم سردرد دارم. داروهام رو بخورم زودتر خوب میشم. مهدیار نفس آسودهای کشید، لبخندش آرام گرفت گوشهی لبش را. - خداروشکر. پاشد، نگاهی آخر به او انداخت. - تا برگردم مواظب خودت باش. در را که بست، سکوت خانه مثل پتویی سنگین روی دل ورونیکا افتاد. چشمهایش گرم شدند و خواب بیصدا سراغش آمد. یکی دو ساعت نگذشته بود که صدای تیزی در گوشش پیچید. با ترس از خواب پرید و با دیدن مادر مهدیار، تمام بدنش منجمد شد. با اخمی عمیق و صدایی خشک گفت: - ساعت نه و نیمه، هنوز خوابی؟! ورونیکا صدایش گرفته بود، نگاهش ملایم اما خسته. - تب دارم بدنم درد میکنه، واقعاً نمیتونم کاری کنم. لطفاً درکم کن. اما مادر مهدیار، انگار گوشش از سنگ بود. دستهایش را به کمر زد، خم شد تا نزدیکتر به صورت ورونیکا برسد. - تو غلط کردی که حال نداری! فکر کردی اومدی اینجا فقط بخوری و بخوابی؟! فکر کردی من باید کارای خونه رو انجام بدم و تو خوش بگذرونی؟! خدا رو شکر کن هنوز ننداختیمت بیرون، دخترِ بیپدر و مادر! کلمات مثل چاقو در جان ورونیکا نشستند. دندانهایش را محکم به هم فشرد. چشمهایش از اشک برق میزدند، اما اینبار اشک سکوت نمیخواست، فریاد میخواست. برگشت، در نگاهش آتشی زبانه کشید. - تو فکر کردی کی هستی که اسم پدر و مادرم رو میاری رو زبونت؟! مادر مهدیار از جسارت او جا خورد، اما غرورش، از آن جنس نبود که کوتاه بیاید. دستش را بالا برد و سیلی محکمی روی صورت ورونیکا خواباند. صدای ضربه در اتاق پیچید و درست همان لحظه، در باز شد. مهدیار چشمهایش از خشم سرخ شده بود. به سرعت جلو دوید، بینشان ایستاد و فریاد زد: - من ورونیکا رو آوردم اینجا که دستت رو روش بلند کنی؟! ورونیکا سرش به سمت راست چرخیده بود، اشک روی گونهاش لغزید، دستش را روی دهانش گذاشت تا صدای هقهقش بالا نرود. مادر مهدیار، در حالی که لبش میلرزید از خشم گفت: - صداش رو روی من بلند کرد! مگه من بچهم؟! تو راضی میشی کسی صدای خودش رو روی من بلند کنه؟! مهدیار مبهوت مانده بود بین دو صدا، دو تصویری که یکی را ظالم میدید و دیگری را مظلوم. اما ورونیکا دیگر خسته بود دیگر نای سکوت نداشت. اشکهایش را پاک کرد، نگاهش را به چشمان مهدیار دوخت و فریاد زد، با صدایی که بوی شکستن میداد: - کسی که اینجا زجر کشید و صداش درنیومد منم! منی که تموم این مدت به خاطر تو دهنم رو بستم! آره، من! آستینش را بالا زد، کبودیها خودشان حرف میزدند، در کنار جای سوزنِ سرمی که هنوز تازه بود. - دیروز تب داشتم، داشتم میمُردم ولی مادرت با جارو اومد سراغم و من رو زد! تو بگو مهدیار، تو حرف بزن! من بهت گفتم؟! شکایت کردم؟! هر روز کار میکنم تو خونه، ظرفای تمیز رو بارها میشورم، فقط چون مادرت از من خوشش نمیاد و تا راضی شه مجبورم هرچی بگه رو انجام بدم! صدایش میلرزید، اما نگاهش استوار بود؛ این دیگر ورونیکای خاموش دیروز نبود، این زنی بود که از دل رنج برخاسته بود. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در اُکتُبر 31 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در اُکتُبر 31 #پارت سی و هشت... مهدیار سکوت کرده بود؛ سکوتی سنگین، مثل بغضی که در گلوی دنیا گیر کرده باشد. نگاهش روی ورونیکا ثابت ماند و هر واژهای که او بر زبان میآورد، مثل ضربهای تازه روی قلبش فرود میآمد. او از مادرش میگفت؟ از همان زنی که مهدیار تمام عمرش را کنار حرمتش نفس کشیده بود؟ نمیدانست درد کدامشان بزرگتر است؛ درد ورونیکا که با عشقش سوخته بود و سکوت کرده بود، یا درد خودش که تازه داشت چشم باز میکرد. قلبش شکست. اعتمادش ریخت زمین. با دستی لرزان، دستش را بالا آورد و ورونیکا با چشمهایی پر اشک و خفه از ترس و اندوه، ساکت شد. مهدیار قدمی به سمت مادرش برداشت، صدایش زخمی بود، مثل تیغی که روی حنجره کشیده میشود. - میگی دختر بدیه؟ همون دیروز که پرستار کبودیهاش رو دید میتونست شکایت کنه، اونوقت خودت چیکار میکردی؟ چجوری تونستی اینجوری بهش نگاه کنی؟! باید خوشحال میشدی همچین گلی رو آوردم خونهمون، حداقل مثل دخترت باهاش رفتار میکردی! اجازه نداد مادر حتی نفسی برای دفاع بکشد. برگشت سمت ورونیکا. - آماده شو، میریم. چشمهای ورونیکا برق کوتاهی زدند؛ برق امید. اما همان لحظه، سایهای از نگرانی روی صورتش نشست، کجا؟! مهدیار گوشی را از جیب بیرون کشید، شمارهای گرفت و با قدمهای محکم از اتاق بیرون رفت. مادرش با وحشت پشت سرش بود. - داری به خاطر یه دختر خانوادت رو ول میکنی میری؟! - نمیخواستی بد رفتاری کنی باهاش! صدایشان دور شد. ورونیکا با دستان لرزان لباسهایش را جمع کرد. سکوت خانه، شبیه صدای گریه خاموش بود. دو ساعت بعد مهدیار برگشت. - پاشو میریم. کمد را باز کرد. چند دست لباس برداشت و با لباسهای ورونیکا داخل ساک گذاشت و راه افتادند. خانه خالی بود از مردها. ماهان و پدرش بیخبر از فروپاشی خانهای که زیر سقفشان رخ داده بود. مادر مهدیار اما گم شده بود بین درد و خشم و التماس. مقابل در ایستاد، نفسبُریده، لرزان. با نگاهی آمیخته از نفرت و اندوه به ورونیکا زل زد، سپس چشمهای خیسش روی پسرش نشست. صدای مادر لرز داشت؛ همان لرزی که وقتی دل آدم از جا کنده میشود، در گلو گیر میکند. - من تورو بزرگ کردم، اونوقت تو به خاطر یه دختر که فقط چند ماهه میشناسی، داری من رو ول میکنی؟ کلماتش مثل شمشیر نبود؛ مثل گریهی یک کودک بود. مثل کسی که دنیاش را با دست خودش داده باشد و حالا تازه میفهمد. چشمهایش سرخ بود، صدایش ترکخورده؛ انگار سالها ته دلش چیزی جمع شده بود و حالا یکباره لبریز شده. - تو همه چی منی پسرم، تکیهگاهم، صدای خونهم. اشک از گوشه چشمش سر خورد و لبش لرزید. - مگه من چی کم گذاشتم؟ مگه چی کم گذاشتم که یه غریبه بشه همه چی تو؟ ورونیکا نفسش برید. انگار زمین زیر پایش خالی شد. غریبه؟ تنها واژهای بود که توانست شانههایش را خم کند. دلش برای زن شکست. برای خودش هم شکست. برای مهدیار؟ انگار قلبش میلرزید زیر وزن انتخابی که نمیخواست هیچوقت انجام دهد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 1 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 1 #پارت سی و نه... مهدیار نگاهش را دزدید، انگار بغضی در گلویش گیر کرده باشد اما نمیخواست کسی ببیند. چند ثانیه سکوتی تلخ میانشان افتاد، سنگینتر از فریاد. ورونیکا آرام گفت: - مهدیار، اگه بخوای میتونیم... اما قبل از تمام شدن جمله، نگاه مهدیار مثل دیواری روبه رویش ایستاد. سخت، آشفته، زخمی! نه از او، از مادرش، از دنیا. - برو کنار. مادرش تکان نخورد؛ انگار تمام وجودش با خاک آن خانه گره خورده بود. صدایش شکست اما هنوز میجنگید: - پسرم، نرو. تو فقط داری لج میکنی. من میتونم درستش کنم، هر چی تو بگی فقط نرو. مهدیار فریاد نزد؛ اما صدایش همانقدر خطرناک بود اگر فریاد میزد: - گفتم برو کنار! خانه بیجان شده بود، هوا کم بود. ورونیکا قلبش را میان دستانش حس میکرد. مهدیار دست مادر را گرفت و به کناری راند. نه از سر بیرحمی، از ناتوانی، از زخم، از خشم بیصدا که وقتی راهی برای نفس کشیدن نداشته باشد، به هر چیزی چنگ میزند. مادر روی زمین افتاد. صدای برخوردش ساده بود، اما قلب ورونیکا همان لحظه افتاد. میخواست جلو برود؛ اما صدای مهدیار ستون وجودش را شکست: - ورونیکا بیا. پایش عقب رفت، نمیدانست درد مادر را باید حس کند یا درد مهدیار را. نمیدانست این ترکها قرار است کجای روحش بنشینند. از در گذشت. خانه پشت سرشان نمیغرید، فقط آه میکشید. مادر با شکاف صدا گفت: - الهی خیر از زندگیت بره، دخترهی بیاصل و نصب! پسرم رو از آغوشم کندی، پسری که عمری سایهاش رو به عشقِ مادرش بلند نکرد، امروز دستش رو روی من بلند کرد! تو بودی که میون من و تپشِ قلبم دیوار کشیدی، خدا ازت نگذره که مادر رو از نفسِ خودش جدا کردی! صدایش ناله نبود، گریهی کسی بود که تمام عمرش را پای عشق اشتباه سوخته باشد. - پسرم رو بردی، پسرم! ورونیکا چشم بست. این جمله تا آخر عمر روی شانهاش میماند. در آستانهی در، اشکهای ورونیکا مثل خمیدهترین غروبها فرو ریختند. نه برای خودش؛ برای پسری که بین عشق و خون مانده بود و برای مادری که هم ظلم کرده بود، هم حالا قربانی عشق پسرش شده بود. خانه پشت سرشان آرام بسته شد و هیچکدام نمیدانستند آن صدا، صدای بسته شدن یک در بود یا یک دل؟! آنها خانهای را که روزی قرار بود سقفِ آرامش باشد، پشت سر گذاشتند و به اتاقی پناه بردند با دری پوسیده و دیواری که انگار هر لحظه ممکن بود فرو بریزد؛ اما همان گوشهی فرسودهی دنیا، برای ورونیکا حکمِ امنترین پناهگاه را داشت. اتاقی که نه تخت داشت، نه گرما؛ اما دلش هنوز امید به مهدیاری داشت که گفته بود میماند. مهدیار با دستهای خسته و جیبهای تهی، آن مکان را تهیه کرده بود؛ تمام آنچه در توانش بود، همان چهار دیوار کمجان بود. چند روز اول کنار ورونیکا ماند؛ مثل سپری که روبه روی دنیا بایستد؛ اما کمکم حضورش کمتر شد. هر بار که از خانهی مادرش برمیگشت، عصبانیتی خاموش در چشمانش موج میزد؛ گویی هنوز صدای مادرش در گوشش تکرار میشد: (اون دختر زندگیِ تو نیست، برگرد!) و او برگشته بود؛ اما نه به خانه، به تردید. روزها گذشت؛ بیخبر، سرد، طولانی. اتاق کمنور شده بود و ورونیکا بیشتر از همیشه میترسید. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 2 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 2 #پارت چهل... در نبود مهدیار، دیوارهای اتاق تنگتر میشدند، سایهها بزرگتر و دلش بیپناهتر. کسی نبود که دستش را بگیرد و بگوید: (اینجا امنی.) او در گوشهی اتاق کِز کرده بود، زانوانش را بغل گرفته و چشمهایش را به در دوخته بود؛ در انتظار کسی که قرار بود تمامِ جهانش باشد. دلش برای صدای قدمهای مهدیار، برای نگاه آسودهکنندهاش، حتی برای نفسهایش تنگ شده بود. هر ثانیه نبودنش، مثل باری روی قفسهی سینهاش سنگینی میکرد. در ناگهان باز شد. ترسی لرزناک در دلش دوید و همان لحظه از جا پرید؛ اما وقتی مهدیار را در آستانهی در دید، قلبش آرام گرفت و قدمهایش بیاختیار به سمتش دوید. - سلام، خسته نباشی. صدایش بیجان اما پر از دلتنگی بود. نگاهش روی چهرهی مهدیار لغزید و دلش فروریخت؛ چشمهایی گود افتاده، شانههایی افتاده، مردی که انگار نه خواب دیده و نه زندگی کرده بود. گویی دنیا بر دوشش سنگینی کرده باشد. - چی شده مهدیار؟ چرا این شکلی هستی؟! حرفش نه سرزنش بود، نه شکایت؛ فقط دردی بود که از قلبش ریخته بود گوشهی چشمش. لبهای مهدیار لرزید. لحظهای چشم بست، انگار دنبال شجاعت میگشت و بعد صدایش شکست؛ صدایی که تیزیاش مثل تیغ بر روح ورونیکا نشست: - همه چی تموم شد! دنیا ایستاد، نه! خرد شد. مثل شیشهای که با یک ضربه فرو بریزد و تمام امیدهای چسبیده به آن، با خاک قاطی شود. ورونیکا حس کرد زمین زیر پایش جمع شد، انگار یکباره تمام جهان با تمام وزنش افتاد روی قلب او. کلمات مهدیار هنوز در هوا میلرزیدند، مثل پتکی که هزاربار تکرار میشد:(همه چی تموم شد.) لحظهای پلک نزد. نه نفس کشید، نه فکر کرد؛ فقط ایستاد و نگاه کرد. انگار تمام رگهای بدنش یخ زده بود. - چی گفتی؟ صدایش نمیلرزید؛ خالی بود. مثل کسی که میان طوفان سنگ شده باشد. مهدیار نگاهش را دزدید، انگار حتی شجاعت دیدن خرابیای که ساخته بود را نداشت. - همین که شنیدی. چشمهای ورونیکا پر شد. نه از گریه، از سوختن. اشکی که جمع میشد، میسوخت و نمیریخت. قلبی که میتپید، اما هر ضربانش مثل ضربهی چاقو بود. - دیوونه شدی نه؟ حتما بازم مادرت یه چیزی گفته که با این حال اومدی. لبخند زد، اما این لبخند آخرین دست و پا زدن امید بود. مسخره و تلخ، مثل لبخند آدمی که وسط اعدام فکر میکند شاید طناب پاره شود. سمت یخچال رفت. دستش میلرزید، اما سعی کرد طبیعی باشد. - بیا آب بخور، معلومه امروز چرا دم در موندی؟! مهدیار هیچ نگفت و آن سکوت، بدتر از فحش بود، بدتر از سیلی، بدتر از مرگ. سکوتِ آدمی که دیگر نمیخواهد باشد. مهدیار لبش لرزید. سپس با صدایی که نه احساس داشت، نه انسانیت، فقط سرد، کوتاه و قاتلانه بود گفت: - امروز با دختر خالم عقد کردم. زمان ایستاد. لیوان از دست ورونیکا افتاد، صدای شکستن شیشه مثل شلیک گلوله بود. شیشهها پخش شدند، درست مثل تکهتکههای قلبش. نفسش برید. نه گریه بود، نه ناله، فقط یک سکوت مرده و بعد، خنده. خندهای که اصلاً شبیه خنده نبود. خندهی آدمی که دیگر مرز بین گریه و جنون را گم کرده. - چی گفتی؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 3 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 3 #پارت چهل و یک... مهدیار بیرحم به چشمهای اشکی ورونیکا نگاه کرد و باز هم تکرار کرد. - با دختر خالم عقد کردم. ورونیکا میان خندههای دیووانهوارش فریاد کشید. - پس من چی؟! صدایش شکست، دنیا شکست، نفسش برید. و او دیگر حتی نمیخواست جواب را بشنود، اما شنید: - هیچی. همانجا زانوهایش خم شد. قدرتی در تنش نمانده بود. چشمهایش تار شد، دنیا دورش چرخید، درد مثل موجی سیاه از سینهاش بالا زد. فروریخت، آرام، بیصدا، مثل یک شمعی که آخرین نفس را خاموش میکند. روی زمین افتاد، روی تکههای شیشه، میان بریدههای امید و خوندل و تنها صدایی که در اتاق ماند، صدای شکستن نفسهایش بود. و مهدیار؟ ایستاده بود. بیاحساس! مثل کسی که پشت سرش را نمیخواهد نگاه کند، چون میداند اگر برگردد، روحش را جا میگذارد. اما او نرفت، فقط خاموش ماند و آن سکوت، مرگِ آرامِ ورونیکا بود. *** نور تیز بالای سر سوزاندش. چشمهایش را نیمه باز کرد، سفیدیها تار بودند. صدای همهمه، قدمها، گریهی دورِ نوزادی، سرفهی پیری. همه چیز گنگ بود. مثل کسی که از دل یک کابوس پرت شده باشد وسط دنیایی که هنوز نیش میزند. چند لحظه طول کشید تا فهمید، بیمارستان است. نه هوا داشت، نه هوش کافی. فقط یک ترس سرد و جانکَن، همان که آدم را از درون میجَوَد و میگوید: ( تنهایی، تنهایی مطلق.) چیزی یادش آمد. جرقهای در ذهن و ناگهان همه چیز مثل سیلی آتشین برگشت. صدا، آن جمله و نگاه مهدیار. - هیچی! بغضش ترکید و گریه مثل خونی که از زخم باز شود، از چشمهایش جاری شد. پرستاری کنارش آمد، مضطرب، با اخم نرم و صدای مادرانه: - چی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟ نفس بکش، آروم باش. نفس؟ چطور میشود نفس کشید، وقتی قلب از کار افتاده؟ - من رو کی آورد؟ صدایش مثل نفس آخر اسیر در گلو بود. - یه پسر، میگفت دستت لیوان بوده، حالت یهو بد شد افتادی روش و غش کردی. عجله داشت. خیلی هول بود. ورونیکا به پاهایش نگاه کرد. باند پیچانده بودند، ولی درد زانوها؟ هیچ. درد اصلی جای دیگری بود، همانجایی که هیچ آمپولی نمیرسد. از تخت پایین آمد. جهان دور سرش چرخید اما ایستاد. باید میرفت، باید میفهمید. داشت خودش را جمع میکرد که پرستار پولی در دستش گذاشت. - اینم ماله اون پسره، گفت حتما بدم بهت. عجله داشت و چیزی همرات نیورده بود. دستش لرزید. اسکناسها تار شدند پشت اشک. پول! نه پیام، نه تماس، نه دیدن، فقط پول! انگار برایش یک غریبهٔ بیپناه بود، نه کسی که برایش جنگیده بود، گریه کرده بود، ترک کرده بود. از بیمارستان زد بیرون. پاهایش با هر قدم میسوخت اما نمیفهمید. جگرش میسوخت و بس. تاکسی گرفت و آدرس خانهی پدر مهدیار را داد. چشمهایش سُر میخوردند سمت شیشه بخار گرفته. خودش را میدید، شکسته، خالی، بیپناه. ترس از گلویش بالا میزد اما اشکها را قورت میداد. الان وقت گریه نبود. باید مَهربانی مهدیار را پیدا میکرد، نه این کابوس سرد را. جلو خانه پیاده شد. همان خانه و همان در. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 4 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 4 #پارت چهل و دو... همان جایی که اولین بار پا گذاشت و دنیا روی سرش خراب شد. دستش لرزید اما بر روی در زد. در باز شد، مردی غریبه و ناآشنا بیخبر از جهنم ورونیکا. - بفرمایید؟ - ببخشید، مهدیار اینجاست؟ مرد با تعجب، ابرو بالا داد. - نه خانم، ما سه روزه اینجاییم، صاحب قبلی خونه، این رو فروخته و رفته. فروخته و رفته! سه روزه؟ سه روز! در حالی که او سه روز در ترس و فکر و لرز مانده بود، مهدیارش داشت زندگی جدیدش را میساخت. دنیا بیهوا روی قلبش فرود آمد. پاهایش سست شد. اشکها مثل سیلی افتادند بیرون. مرد جلو آمد. - نیاز به کمک دارید؟ کمک؟ چه کمکی برای دلی که زیر تیغ مانده؟ ورونیکا حتی جواب نداد. فقط برگشت. آرام، آهسته، مثل آدمی که تازه از قبر برگشته. پاهایش میسوختند، اما چه اهمیتی دارد وقتی روحش زخمیتر بود؟ هر قدم مثل افتادن بود. افتادن در حقیقتی که میکُشت. او رفت، رفت و حتی نگشت. ورونیکا را کند، ریشهاش را برید و گذاشت وسط غربت بمیرد. *** سه هفته از روزی که ورونیکا از خشایار کمک خواسته بود گذشته بود. تنها یک روز بعد، همراه او به مطب یکی از پزشکان معروف رفته و همانجا مشغول به کار شده بود؛ منشی قبلی درست در آستانهی زایمان استعفا داده بود و شانس، برای یکبار هم که شده، با ورونیکا مهربان شده بود. این روزها، ورونیکا تغییر کرده بود؛ انگار زندگی بعد از مدتها دستی به سرش کشیده و کمی نور در دلش دمیده بود. خشایار تقریباً هر روز به مطب سر میزد یا شاید باید گفت، به او. ورونیکا نگاههایش را دیده بود؛ آن برق آرام، چیزی میان شیطنت و مراقبت، نگاهی که مدتها هیچ مردی به او نداده بود. و خودش؟ برای نخستینبار بعد از آن سقوطهای تلخ، احساس امنیت میکرد؛ امنیتی که پیدا کردنش معجزهای کوچک بود. در همین مدت فهمیده بود خشایار یک خوانندهی تازهکار اما به طرز غیرمنتظرهای موفق است؛ تنها یک سال از شروع مسیرش گذشته بود. سالها در شرکت پدرش کار کرده، موسیقی را کنار گذاشته بود؛ اما وقتی پدر بالاخره کنار کشید، خشایار پرواز کرده بود. او مرد آرامی بود، اما در چشمهایش زندگی میدرخشید؛ چیزی که ورونیکا مدتها بود فراموش کرده بود. ساعت از یازده گذشته بود. مطب در سکوت غرق شده و ورونیکا پشت میز، با پلکهایی سنگین نشسته بود. خمیازهای نیمهکاره روی لبش خشک شد؛ همان لحظه سایهای روی میز افتاد و با باز شدن چشمانش، خشایار با لبخندی آرام روبهرویش ایستاده بود. خمیازهی ناتمام با حالتی کودکانه در گلو شکست. خشایار خندید و گفت: - فکر کنم وقتشه بریم. ورونیکا با لکنتی آرام گفت: - بریم؟ کجا؟ چرا بریم و نرم؟ - چون من میگم. در همان لحظه دکتر از اتاق بیرون آمد، در را قفل کرد. خشایار به سمتش برگشت: - بهبه آقای دکتر، خسته نباشی. مهرزیار نزدیک شد، کت روی دستش و لبخندی خسته اما شیطنتآمیز روی لبش. ورونیکا بلند شد: - خسته نباشید. مطب خالی بود؛ آخر شب بود و پرستارها نیمساعتیست رفته بودند. مهرزیار گفت: - خشایار؟ عجیبه جدیداً هر روز اینجایی. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 4 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 4 #پارت چهل و سه... خشایار کمی جا خورد. - چی؟ من؟ خب همیشه که بهت سر میزدم مهرزیار، یادت که هست! مهرزیار خندید: - آها، پس برای من میومدی؟ خیلی خب! خشایار سرفهای کرد، انگار بخواهد خجالتش را قایم کند. - گفتم ورونیکا رو برسونم خونه، راه دوره تنها نره. ورونیکا آرام گفت: - مزاحم نیستم؟ خودم میرم. خشایار بدون تردید گفت: - گفتم میرسونمت. تموم شد. مهرزیار چشمکی زد. - خب، خوش بگذره بهتون، من رفتم. ورونیکا از خجالت نمیدانست کجا نگاه کند، اما لبهایش بعد از مدتها به لبخندی آرام نشست؛ لبخندی که دعا میکرد از ته دل باشد. در ماشین سکوتی سنگین نشسته بود. خفقانی آرام، مثل بغضی که راه گلو را میبندد. خشایار نگاه کوتاهی به او کرد و گفت: - ورونیکا؟ - بله؟ - یک ماهه میشناسیم همو. ولی تو هیچوقت نگفتی چی شد؟ چی تو رو به اینجا رسونده؟ چرا تنها زندگی میکنی؟ یعنی چی هیچکس رو نداری؟ ورونیکا نگاهَش را از پنجره گرفت. لحظهای سکوت. نفسش لرزید. او حق داشت بداند و شاید ورونیکا هم حق داشت بالاخره حرف بزند. - کسی رو دوست داشتم. خشایار ناگهان ترمز کرد. هر دو تکان خوردند. با ناباوری نگاهش کرد. - خب؟ ورونیکا پلک زد، بغضش پشت چشمهایش نشسته بود. - بچگی کردم، نمیدونستم. نمیفهمیدم کارم اشتباهه. بهش اعتماد کردم و... مکثی کرد و آرام ادامه داد. - فرار کردم. صدای خشایار بالا رفت، سنگین و پر از شوک: - فرار؟! و سکوت بعدش، همان سکوتی که ته دل آدم را میجود. سکوتی که ورونیکا را دوباره پرت کرد به همان شب، شبی که همه چیز از جا کنده شد. ورونیکا تلاش کرد نفسهایش را جمع کند و همه چیز را برای خشایار بازگو کند. گفت که به خانوادهاش برگشته بود، اما طرد شده بود، گفت که تنها مانده و قلبش پر از زخم بود. حرفهایش مثل باران سردی روی قلب خشایار نشست. او توانست ببیند خشایار کمی عصبی شده، چشمهایش رنگ خون گرفته بودند و رگ غیرتش بیرون زده بود، اما دلیلش چه بود؟ ـ میشه همینجا وایسی؟! خشایار لحظهای مکث کرد، بعد با صدایی آرام و گرفته گفت: - وایسم؟ چرا؟! ورونیکا سرش را به شیشه چسبانده بود و نگاهش در قطرههای آرامِ باران گم شده بود. - دلم میخواد تا خونه قدم بزنم. خشایار چیزی نگفت، فقط سرش را تکان داد و ماشین را در گوشهای خلوت پارک کرد. هر دو پیاده شدند و با قدمهایی آهسته در کوچهی تاریک پیش رفتند. - میتونی بری. خشایار سرش را به نشانهی مخالفت تکان داد و با صدایی آرام گفت: - و کی گفته من تو رو آخر شب تو خیابونها تنها میذارم؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 5 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 5 # پارت چهل و چهار... کلماتی که از دهان خشایار بیرون آمد، گرمای عجیبی در دل ورونیکا پخش کرد. او کنار کسی بود که حتی در تاریکترین شب رهایش نمیکرد. چه حس امنیت و آرامشی، چه لبخندی که از ته دل روی لبش نقش بست. نمنم باران روی شانهها و موهای ورونیکا مینشست و قلبش را آرام میکرد. او دستهایش را در جیبهای پالتو فرو برد، سعی کرد گرما بگیرد و با لبخندی لرزان گفت: - امیدوارم همیشه همینقدر سرد باشه. خشایار خندید، با صدایی کوتاه و نرم گفت: - چطور مگه؟! آنها در تاریکی قدم میزدند و هر قطره باران بر گونهی ورونیکا مثل نوازشی آرام بود. خشایار با نگاهش مراقبش بود و با صدای گرفته ادامه داد: - آخه جنوب حتی زمستونشم تابستونه. ورونیکا لبخند زد و خشایار با نگاهی گرم گفت: - پس بهخاطر همینه. قطرهای باران به چشم ورونیکا چکید و او چشمهایش را بست. خشایار این لحظه را دید و باز لبخند زد، لبخندی که پر از مهربانی و دلگرمی بود. وارد کوچه شدند. ورونیکا پرسید: - من نمیخواستم اذیت بشی، چرا تا خونه همراهم میای؟ خشایار به تاریکی نگاه کرد، آرام و محکم گفت: - اصلا دلم نمیخواد یه روز تنها از این کوچه رد شی تا برسی خونهت، نمیترسی؟ منم معلومه که نمیذارم تنها بیای، پس چه دوستیام؟! ورونیکا لبخند زد، مهربان و پر از امید. خشایار، مردی واقعی، در آن شب سرد و بارانی بود. صدای برخورد دندانهای ورونیکا به گوش خشایار رسید. لبخند تلخی زد و خندید، نه از سر تمسخر، بلکه خندهای پر از شیطنت و دلواپسی، خندهای که نشان میداد قلبش برای او میتپد. خشایار پالتویش را درآورد و روی شانههای ورونیکا انداخت. ورونیکا با تعجب نگاهش کرد. - چیکار میکنی خشایار؟ میخواست پالتو را پس بدهد، اما خشایار اجازه نداد و گفت: - من گرممه، راحت باش. ورونیکا کمی به خودش آمد و آرام زیر لب گفت: - ممنون. هوا سرد بود، باران نمنم میبارید، اما حضور خشایار، همانند شعلهای کوچک، قلب ورونیکا را گرم میکرد. دلش هنوز زخمی بود، اما همین قدمهای آرام کنار خشایار، امیدی تازه در او زنده کرد. به خانه که رسیدند، ورونیکا پالتوی خشایار را به سمتش گرفت؛ انگشتانش هنوز گرمای حضور او را داشتند. - ممنون خشایار و ممنون که نذاشتی تنها بیام. خشایار مثل همیشه، همان لبخند آرام و مطمئن را روی لب آورد؛ لبخندی که انگار خیال آدم را از تمام جهان راحت میکرد. - منم خوشحال شدم باهات اومدم. لازم نیست ازم تشکر کنی. ورونیکا نگاهش را پایین انداخت؛ گونههایش از خجالت و چیزی شبیه اضطراب گرم شده بودند. با صدایی آرام و کوتاه گفت: - شب بخیر. آرام وارد اتاق شد. خشایار مثل همیشه تا بسته شدن در منتظر ماند؛ مثل یک محافظ خاموش. بعد که مطمئن شد ورونیکا پشت در امن است، ماسکی روی صورت گذاشت و آرام به سمت ماشینش قدم برداشت، انگار همهی شادیها و خندههای چند لحظه قبل را در همان پیادهروی کوتاه، پشت سر گذاشته بود. ورونیکا درست همان لحظه که در بسته شد، بیاختیار تکیهاش را به آن داد. لبخند زد، خندید حتی. خندهای کوتاه و بیهوا از جنس ذوق، از جنس آرامشی که مدتها بیوقفه دنبالش میگشت. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 6 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 6 #پارت چهل و پنج... چشمهایش برق میزدند، مثل کسی که برای لحظهای کوتاه یادش رفته باشد دنیا چه اندازه بیرحم است. برای اولین بار بعد از خیلی وقت، وارد اتاق شد و غم همراهش نبود. برای اولین بار! اما شادیاش عمر زیادی نکرد. مثل همیشه، سایههای گذشته، انگار از دیوارها بالا آمدند و روی سینهاش نشستند. نفسش آرام شد، بعد سنگین و قلبش بیقرار. این حس یعنی چه؟ قلبش چرا کنار خشایار آنطور میتپید؟ چرا هر نگاه او مثل نسیمی گرم روی زخمهای قدیمیاش مینشست؟ نه! نه! نباید عاشق میشد. نه دوباره، نه بعد از آن سقوط، آن شکست، آن همه گریه و طرد شدن. دلش با صدایی لرزان میگفت: (من عاشق شدم، من دلم رفته) اما عقل؟ عقل همان دیوار بلند و سردی بود که زمزمه کرد: (نه. دوباره گُم نشو دوباره نسوز، دوباره اشتباه نکن.) ورونیکا پلک بست، لبخندش شکست. سکوت اتاق مثل همیشه او را در آغوش گرفت. و باز میان دو جبهه مانده بود؛ دلی که میخواست پرواز کند و عقلی که زنجیر میزد به بالهایش. او میترسید، میترسید دوباره بشکند، دوباره وسط راه رها شود و خیانت ببیند. میدانست خشایار چقدر مهربان است، اما مگر میتوانست بفهمد در دلش چه میگذرد؟ درست است که نگاههایش عجیب بود، برخوردهایش عجیب بود؛ اما شاید با همه همینطور بود! شاید اصلاً هیچ حس خاصی به ورونیکا نداشت! بله! حتماً همهاش توهم بود. فکرها مثل دندانی که بیرحمانه استخوان را میجَوَد، مغزش را میخوردند و همین باعث شد آن شب خواب درست و حسابی نداشته باشد. روز بعد، حدود ساعت ده شب، ورونیکا پشت میز نشسته بود و خشایار زودتر از همیشه آمده بود. ورونیکا کارش را انجام میداد، اما هر وقت خلوت میشد، نگاهش ناخودآگاه سمت خشایار میرفت. شب آرامی بود. مطب خلوت، چند مریض نشسته بودند و ورونیکا اسمها را صدا میزد. خشایار هم مشغول حرف زدن با پرستار جوانی بود؛ حالا دیگر همهی بچههای مطب را میشناخت و در شلوغی خفه و آرام مطب، تنها کاری که واقعاً انجام میداد، نگه داشتن ماسک روی بینی و دهانش بود تا ناشناخته بماند. - قاسمی؟ مرد با سرعت بلند شد و به سمت اتاق دکتر رفت. ورونیکا دستهایش را روی میز گذاشت و لحظهای در نگاه خشایار گیر کرد. صدای محیط محو شد، انگار گوشش از کار افتاده بود و فقط فکرش میدوید، تا اینکه خشایار برگشت سمتش. ورونیکا مچ خودش را در نگاه او گرفت و حس کرد لو رفته، درست همان لحظه صدای مردی رشته افکارش را پاره کرد. با عجله چشم گرفت، سرش را پایین انداخت و خودکار را برداشت. - مشکلتون چی هست؟ اینبار صدا واضحتر بود. - سرما خوردم. قلم مکث کرد. این صدا آشنا بود. خیلی آشنا. قلبش تقتق تق، انگار میخواست قفسهسینهاش را بشکافد. دستهایش یخ کرد، پیشانیاش عرق نشست. - اسمتون؟ - ماهان سهرابی. یخ زد. خودکار از دستش افتاد. ماهان؟ سهرابی؟ نگاهش را با شوک بالا گرفت و با دیدن ماهان، برادر مهدیار، چشمهایش پر شد و بلند شد. ماهان هم او را از همان اول شناخته بود و عجیب که حتی تعجب هم نکرده بود. - ماهان؟! - ورونیکا، اگه میدونستم اینجا کار میکنی... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 6 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 6 #پارت چهل و شش... - کافیه! مهدیار کو؟ کجا رفت؟ چرا رفت؟! بعد با شتاب یاد چیزی افتاد. - اصلاً، اصلاً خوبه؟ یه بار به خاطر من با چند نفر درگیر شد، بعدش دیگه ندیدمش. نفسش بریده شد. هیجان؟ ترس؟ نمیدانست صدایش بلند شده بود، کنترل نداشت. بیماران با دهان نیمهباز نگاه میکردند، پرستارها جمع شده بودند. خشایار هم با تعجب به صحنه خیره بود. ناگهان دید ورونیکا نفس کم آورد. سریع به سمتش رفت و دستش را پشت کمرش گذاشت. - ورونیکا آروم، بشین. بعد روبه ماهان با ابروهای درهم رفته گفت: - تو کی هستی؟ چی میخوای؟ خشایار کنار ایستاده بود و ماهان جوابی به او نداد. خشایار سکوتش مثل وزنهای سنگین وسط هوا معلق بود. صورتش بیحالت بود، اما رگ کنار گردنش تپش میزد و مشت نیمهگرهخوردهاش آرام میلرزید. فقط گفت: - با توام. حرف بزن. نه فریادی بود، نه عصبانیت در چشمهایش؛ فقط جدیتی خشک که تهش سایهی خطر میلرزید. ماهان چند لحظه نگاهش کرد، اما چیزی نگفت. نگاهش برگشت سمت ورونیکا؛ رنگپریده بود و نفسش کوتاه میآمد، مثل کسی که ناگهان زمین زیر پایش خالی شده باشد. - اون من بودم. ورونیکا پلک زد؛ انگار ذهنش دیر متوجه شد که کلمهها چه میگویند. - چی؟! ماهان آهی آرام کشید و نگاهش افتاد پایین، طوری که انگار خودش هم از شنیدن حقیقت حال خوبی نداشت. - اون شب، کسی که به خاطر تو درگیر شد مهدیار نبود، من بودم. نفس ورونیکا برید و لبش لرزید. - مهد…یار کجاست؟ چرا… - رفته، خیلی وقته. صدای ماهان آرام بود، نه سرد؛ فقط خسته. خستگی کسی که دیگر نمیخواهد امید اشتباهی بدهد. - بهش گفتم اشتباهه. گفتم احساس جای عقل نمیشه. ولی تو به حرف یه پسر اعتماد کردی، اونم به احساسش! یک مکث کوتاه کرد؛ واقعیتی که گفتنش درد داشت. - کسی مقصر نبود، ولی تصمیماتتون اشتباه بود. ورونیکا سرش پایین افتاد، نفسش سنگین شد. شونههایش لرزید؛ اما گریه نمیکرد، فقط داشت فرو میریخت. خشایار نگاهش بین آن دو میچرخید؛ توی چشمش صدا نبود، اما ترسی پنهان از دست دادن، چیزی شبیه حس مالکیت زخمی، موج میزد. فکش جمع شد و نفسش کوتاه شد، اما کنترل داشت. قدمی جلو برداشت و خیلی کوتاه، آرام اما قاطع گفت: - وقتِ این حرفا نیست. خم شد کمی سمت ورونیکا، انگار ناخودآگاه میخواست جمعش کند، از وسط همه چیز. - باید استراحت کنی، بلند شو. دستش کنار بدنش مشت شد و باز شد. داشت میجنگید که آرام بماند، اما نگاهش، نگاه کسی بود که در سکوت میگوید: (این کی بود؟ چرا من باید بترسم؟ از حرفهاش معلوم بود که نکنه، نکنه گذشتهی ورونیکا کمکم برگرده!) بعد به ماهان نگاه کرد؛ نه تهدید، نه داد، فقط اخطاری ساکت، نرم اما سنگین: - فکر نکن لازمه بیشتر اینجا بمونی. هوا بینشان مثل سیم کشیده بود؛ نه جنگ، نه آرامش، فقط آستانهی چیزی که اگر حرف دیگری گفته میشد، میتوانست بترکد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 7 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 7 #پارت چهل و هفت… همزمان نگاهش به یکی از پرستارها افتاد و با نگاهش اشاره کرد تا جای ورونیکا را بگیرد. با کمک خشایار، ورونیکا توانست روی پاهایش بایستد. از کنار ماهان رد شد اما برای لحظهای ایستاد. برگشت، قلبش شکست و دلش میخواست خودش را آرام کند، دلش میخواست این بغض را قورت دهد و با خود زمزمه کند که همه چیز درست میشود. آرام حرف زد، صدایش حتی به خودش هم نمیرسید، فقط خشایار و ماهان میشنیدند: - درسته من اشتباه کردم، ولی فکر میکردم مرده و پای حرفش میمونه، فقط میخوام بفهمم چرا؟! چرا بدون هیچ توضیحی اومد و گفت تمومه؟! ماهان سرش را روبه پایین انداخت. چیزی نگفت. گویی حرفی برای گفتن نداشت، یا شاید داشت اما نمیتوانست بر زبان بیاورد. سکوت او را که دید، برگشت و به همراه خشایار به حیاط رفتند. گوشهای از حیاط ایستادند؛ خشایار ساکت بود، اما چشمهایش پر از مهربانی بود، انگار میدانست ورونیکا نیاز دارد فکر کند، نیاز دارد سکوت کند، حتی اگر دورشان شلوغ باشد. - میخوای جای آروم ببرمت؟ ورونیکا از افکارش بیرون آمد و به خشایار نگریست. او، چرا همیشه اینقدر مهربان است؟ چرا همیشه کنار اوست؟ مگر چقدر همدیگر را میشناختند؟! چشمهایش آرام بودند، آرام و مطمئن، انگار میگفتند: (من کنار تو هستم تا مرهم باشم بر دردت) اما همانموقع، ترس دوباره هجوم آورد، ترسی که میگفت: (نکنه، نکنه گذشته برگرده، نکنه دوباره دل من بشکنه) - یه لحظه وایسا همینجا، الان میام. وارد مطب شد و بعد از ده دقیقه با کیف ورونیکا برگشت. - بریم. ورونیکا تعجب کرد. - کجا؟! کارم چی میشه؟! خشایار کیف را به سویش گرفت و گفت: - نگران چی هستی؟ با مهرزیار صحبت کردم، نگران نباش. در نگاهش، قدردانی موج میزد. خشایار متوجه شد و لبخند زد. - قابلی نداشت! هر دو به سوی ماشین بیامدابلیوی خشایار رفتند و سوار شدند. ماشین به حرکت درآمد و سکوتی نرم، آرا، و پر از انتظار بینشان بود. خشایار با لحن بامزهای گفت: - خب، بگو ببینم، دوست داری کجا ببرمت؟ ورونیکا با کمی ناراحتی گفت: - خب، خونه. چشمهایش را بست و آهی کشید. - ای بابا نشد که! خونه بی خونه. اما باز هم به خشایار نگاه کرد. نگاهش پر بود از پرسش و کمی شرم. ماسکش را پایین داده بود، دستش به سمت گوشی رفت و همزمان شمارهای گرفت: - سلام، وقت بخیر. - ... بله، یه اتاق خصوصی دو نفره میخوایم. ورونیکا با شنیدن (خصوصی دو نفره) ناخواسته به سوی خشایار برگشت؛ چشمانش گرد شده و پر از تعجب. خشایار گوشی را قطع کرد، نگاهش را گرفت و ناگهان خندید. ابروهای ورونیکا بالا رفت. - چرا اینجوری نگاه میکنی؟! با ترس آب دهانش را قورت داد و گفت: - خشایار لطفاً من رو یا ببر خونه، یا همینجا پیاده کن، خودم میرم. خشایار خنده را کنار گذاشت و با جدیت نگاهش کرد. - فقط میخوام شام بخوریم نترس، آروم باش. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 13 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 13 #پارت چهل و هشت... ورونیکا لحظهای نفسش را آرام کشید و گفت: - اتاق خصوصی چیه دیگه! خشایار با لبخندی ساده گفت: - خب من نمیتونم جاهای شلوغ برم، با ماسک چجوری میخوای غذا بخورم؟ ورونیکا از خجالت صورتش سرخ شد، سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. خشایار آهنگی را زد و فضا پر شد از آن لحن نرم، عاشقانه، دردآلود و نفسگیر: - اگه به من بود که دیدنتو ممنوع میکردم، فقط خودم نگات کنم. اگه به من بود که هر کاری میشد واسه تو میکردم، به جا خودم. اگه به من بود باز میومدم به دیدنت، بگو از کجا بیام اتفاقی ببینمت. بگو چی میشه، یهو اینجوری تو بد میشی، میام از راهی که فکر کنم تو هم رد میشی. بگو بگذره، چقدر بپره از سرم، هوات نمیدونی، به خدا لک زده این دلم برات. نمیدونی، نمیشه هیچوقت ازت دست کشید، اگه به من باشه که انقد میام خسته شی. ورونیکا سرش را به شیشه چسبانده بود، قطرهای باران روی شیشه خورد و نمنم باران شروع شد. آهنگ اشکش را جاری کرد، اما از دید خشایار دور نماند و او به سرعت اشک را پاک کرد. این کارا که چیزی نیس بدتر از اینم دیدم تو که هر سازی زدی منم باهاش رقصیدم. هر کاری که کردیم با دلخوری خندیدم هی بزن خراب کن و تاوانشو من میدم. نگو هیچوقت نمیشه باز دیدت بگو بینم مث من کی تو دلش رات میده. دل من تنگته هر وقت که بیای باز دیره انقده خاطره داریم بریم پات گیره. بگو بگذره چقدر بپره از سرم هوات نمیدونی به خدا لک زده این دلم برات. نمیدونی نمیشه هیچوقت ازت دست کشید اگه به من باشه که انقد میام خسته شی. بگو بگذره چقدر بپره از سرم هوات نمیدونی به خدا لک زده این دلم برات. نمیدونی نمیشه هیچوقت ازت دست کشید اگه به من باشه که انقد میام خسته شی. (علی یاسینی _ اگه به من بود) خشایار ماشین را در پارکینگ پارک کرد و هر دو پیاده شدند. از دور، ساختمان رستوران مثل قصری مدرن وسط تاریکی شب میدرخشید. ستونهای بلند سفید با نورهای خطی طلایی تزئین شده بود و شیشههای قدی تا سقف مثل آینه، تصویرشان را چندبار تکرار میکردند. قدمی که نزدیکتر شدند، بوی خوش نان تازه و استیک گریلشده در هوا پیچید؛ ملایم اما اشرافی. ورونیکا ناخودآگاه قدم آهسته کرد، اینجا مثل دنیای آدمهایی بود که همیشه از پشت صفحهها دیده بود؛ نه از نزدیک. درِ سنگین شیشهای با حسگر باز شد. نسیمی خنک و بوی وانیل ملایم به صورتش خورد. داخل، کف مرمر مشکی برق میزد، لوسترهای کریستالی از سقف آویزان بود مثل قطرههای نورانی باران. موسیقی پیانو آرام از جایی پخش میشد؛ ملودیای که دل آدم را نرم میکرد. پشت کانتر، خانمی با مانتو مشکی و مقنعه ابریشمی لبخند زد. - شب بخیر، رزرو دارید؟ خشایار کارتشناسیش را نشان داد و با همان اعتمادبهنفس همیشگی گفت: - بله، اتاق خصوصی رزرو کردم. زن با احترام سر تکان داد. - بفرمایید، همراهتون راهنماییتون میکنن. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 14 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 14 #پارت چهل و نه... ورونیکا از کنار چند میز رد شد؛ میزها سفید، بشقابها برقافتاده، شمعدانهای طلایی کوچک که شعلهشان آرام میرقصید. زوجها و خانوادههایی با لباسهای شیک. صدای خندهها آرام، کنترلشده. انگار اینجا حتی خندیدن هم قوانین خودش را داشت. احساس کرد لباس سادهاش زیادی معمولیست. دستش بیهوا روی دسته کیفش فشرده شد. خشایار آرام خم شد سمتش و با لحن اطمینانبخش گفت: - آروم باش. همینجایی که باید باشی. در اتاق خصوصی باز شد. نور گرم، میز چوبی گرد کوچک، دو صندلی نرم خاکستری و گلدانی کوچک سفید وسط میز. دکور ساده اما لوکس بود. کنار پنجره پردههای ضخیم مخملی بسته شده بود و یک پیشخدمت شیکپوش با دستکش سفید مقابلشان ایستاده بود. - خوش اومدین. نوشیدنی و پیشغذا چی میل دارید؟ خشایار بدون مکث گفت: - آب و سالاد مخصوص لطفاً. نگاهش به ورونیکا افتاد. - تو چی میخوای؟ ورونیکا منو را گرفت؛ صفحهها طلایی بود، اسم غذاها خارجی و سخت، چشمهایش بین نوشتهها دوید، اما هیچ نمیفهمید. - اممم، نمیدونم، تو انتخاب کن. خشایار لبخند زد. - باشه، پس استیک مدیوم و پاستا میگیریم. پیشخدمت خم شد، سر تعظیم داد و بیرون رفت. در آرام بسته شد و سکوت لطیفی اتاق را گرفت. ورونیکا نفسش را آهسته بیرون داد؛ انگار تازه فهمیده بود از وقتی وارد شده، نفسش حبس مانده بود. خشایار به او نگاه کرد، جدیتش جای خودش را به لطافت داده بود: - اینجا هرچی میخوای بگو، قرار نیست خجالت بکشی. مکث کرد، بعد با صدای آرام ادامه داد: - تو امنی اینجا، با من! قلب ورونیکا بیهوا فشرده شد. نه از عشق؛ از ترسی شیرین و آشنای عجیب، ترسی شبیه اعتماد. زیر لب با صدایی که بیشتر از آنکه شنیده شود حس میشد گفت: - ممنون. بعد سکوت کرد. دلش آشوب بود؛ تا حالا پا در چنین جایی نگذاشته بود و حالا هم روبه روی مردی نشسته بود که فقط یک ماه میشناختش. نمیخواست جلویش کم بیاید، نمیخواست ساده یا بیتجربه به نظر برسد، برای همین فقط با انگشتانش بازی میکرد و لبخند مصنوعی میزد. - ورونیکا؟ سرش را بالا گرفت. نگاهش به چشمان خشایار افتاد؛ همان چشمهایی که عجیب، انگار امنیت و اضطراب را با هم داشتند. خشایار نفسش را آهسته بیرون داد. - راستش، میخواستم یه چیزی بگ... در همان لحظه در باز شد و پیشخدمت وارد شد. دو لیوان آب کریستالی روی میز گذاشت و بیصدا رفت. خشایار لحظهای به نقطهای نامعلوم خیره ماند؛ انگار بین دل و عقلش جنگ بود. دستش را روی میز گذاشت اما نیمهراه پشیمان شد و عقب کشید. نگاهش گمشده بود؛ انگار جملهای روی زبانش گیر کرده باشد. ورونیکا حس کرد چیزی در دلش فریاد میکشد اما بیرون آرام نشسته بود. خشایار لبهایش را تر کرد. همهی آن حرفهایی که توی سینهاش میچرخید فقط شد یک جمله کوتاه و نامطمئن. - مهم نیست، بعداً میگم. ولی نگاهش فاش میکرد؛ او نمیترسید از اعتراف کردن، میترسید از دست دادن. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.