مدیر کل Nasim.M ارسال شده در دِسامبر 5 2024 مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 5 2024 نام رمان: حجرة تنهایی نام نویسنده: نسیم معرفی«Nasim.M» ژانر: تراژدی، عاشقانه خلاصه: دل میبازد و دل میدهد. تعشق سر راهش قرار میگیرد. پا به انهزام میگذارد؛ اما هر بار بر روی پاهایش میایستد. پسری عاشق و مغلوب، دل میبرد و پا به رفتن میگذارد. اما او... دختریست مستغرق در اوهام ماضی و مأیوس از دنیای آتی! در روزهای انزوایش، به یاد میآورد که چه چیز گرانبهایی از دست داده، عائله را، عاشقی را و خود را! اما... با واصل شدن وجه جدیدی در زندگیاش یاد میگیرد که... مقدمه: میکوبد بر در این قلب مفتون! مرا بازیچه میداند. تلاش بر شکستن قلب من میکند! مگر میگذارم وداد شود تنفر؟ مگر میگذارم به هدفش برسد؟! من همان عاشق حقیقی هستم، تعشق در تمام وجود من است. دیگر نمیگذارم همه را از من بگیرد و مرا در حجرتی انزوا ترک کند! برای نظر دادن درمورد رمان، بر روی لینک زیر کلیک کنید. صفحهی معرفی و نقد رمان حجرة تنهایی«کلیک کنید» 7 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 14 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 14 #پارت پنجاه... - خشایار؟! اینبار خشایار نگاهش را دوخت؛ انگار دلش میخواست ورونیکا شروع کند، اما نمیدانست چه چیزی در انتظارش است. صدای قلب ورونیکا در گوشش میپیچید و چشمهایش برق میزدند. - چرا اون روز که دیدی افتادم و حالم بد بود، تصمیم گرفتی کمکم کنی؟! خشایار نفس عمیقی کشید و آرام شد، مثل کسی که منتظر حرفی باشد گوش داد، بعد لبخندی زد و آرام گفت: - خب، هر کسی جای من بود کمک میکرد. منم نمیتونستم همینجوری رد شم. معلومه که باید کمک میکردم. ورونیکا سکوت کرد و کمی بعد، آرام زیر لب جوری که فقط خودش بشنود گفت: - انگار که خدا تورو آورده سر راهم. - چی؟! در همان لحظه در باز شد و غذاها روی میز چیده شدند؛ چه غذاهایی! رنگها، بوها، شکلها! دل آدم میخواست فقط بخورد. ورونیکا با دیدن آنها اشتهایش باز شد و خشایار با لبخندی آرام گفت: - راحت باش تنهاییم. نوش جونت. ورونیکا تشکری کرد و هر دو شروع به غذا خوردن کردند. جو رستوران آرام و شیرین بود؛ بدون صدای مزاحم، بدون فشار، فقط آرامش و سکوتی لطیف که ورونیکا را به آن لحظه پیوند میداد. اتفاق چند ساعت پیش انگار دیگر وجود نداشت و ورونیکا با ذوق و لذت لقمهها را میخورد. در دلش زمزمه کرد: (کاش تمام روزهایم اینگونه بودند، کاش زمان میایستاد همین جا.) هر از گاهی خشایار به او نگاه میکرد و ورونیکا احساس میکرد قلبش بدون اجازهاش به دست او افتاده است؛ دختری که خیلی زود دل میبازد؛ اما هنوز حرفی نزده بود، هنوز چیزی نگفته بود و او فقط حسش را تجربه میکرد. بعد از غذا، سوار ماشین شدند و از پارکینگ خارج شدند. نم نم باران روی شیشه میریخت و فضای ماشین گرمی خاصی داشت. خشایار دستش رادراز کرد و آهنگی را پخش کرد. با شروع آهنگ، او ضرب میگرفت و لبخندی از ته دل روی لب ورونیکا نشست. خشایار با صدای خودش و حرکات بدنش، آهنگ را زندگی میبخشید. میخواست ورونیکا را شاد کند، میخواست درونش پر از لبخند شود. ورونیکا حس میکرد شادیاش برای خشایار مهمتر از هر چیز دیگری است. - تو چشای تو یه حسیه انگار که من و میکشه هر دفعه، هر بار. با تو این ماجرا هی میشه تکرار و دیوونهم میکنه. خشایار دست راستش را بلند کرد و با انگشت اشارهاش حرکتی چرخشی روی سرش داد، انگار آهنگ را با زبان بدن ادامه میدهد. - من و دیوونهم میکنه. به سمت ورونیکا برگشت، انگشتش را به سمت چشمهایش گرفت و گفت: - تو توی چشمات یه حالتی داری که دلمو به زانو در میاری. نگاهت میزنه ضربهی کاری و دیوونهم میکنه. و دوباره سرش را تکان داد و ادامه داد: - من و دیوونهم میکنه. خنده از لبهای ورونیکا کنار نمیرفت. صدای آهنگ بلند بود و خشایار با شور و هیجان میخواند. ورونیکا میان خندههایش، کلمهی (دیوونه) را با لذت و شیطنت تکرار میکرد. ماشین و باران، موسیقی و خندهها، همه با هم ترکیبی از شادی و دیوانگی ساخته بودند. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 14 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 14 #پارت پنجاه و یک... وقتی رسیدند، ورونیکا با خندهای که از عمق قلبش بیرون میآمد گفت: - وای از دستت خشایار! امشب دیوونه شدی! در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. - معلومه که در کنار تو باید دیوونه هم شد! لبخند ورونیکا کمکم از بین رفت، سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: - خب من میرم دیگه. ممنون. خشایار که تازه متوجه حرفی که زد شد، سرش را پایین انداخت و با نرمی گفت: - کاری نکردم، خوشحال شدم. ورونیکا نگاهی به باران و خیابان کرد و با حس عمیق درونش زمزمه کرد: (چقدر دل آدم میخواد کسی اینقدر بیمنت شادی بده.) با یاد آخرین حرف خشایار لبخندی زد و وارد اتاق شد. دلش آرام گرفته بود، دلش از امنیت پر شده بود و شاد بود. چه گفته بود خشایار؟(در کنار تو باید دیووانه شد!) این جمله، مثل تپش ناگهانی قلبی که مدتها خوابیده باشد، قلبش را به لرزه انداخت. باورش نمیشد که باز هم دل داده باشد، دلش را به کسی که هنوز حرف عشق را نزده بود سپرده باشد! *** از روی صندلی بلند شد، کیفش را برداشت. شیفت صبح به پایان رسیده بود، دکتر چند دقیقه پیش رفته بود و پرستارها نیم ساعتی بود که مطب را ترک کرده بودند. از نگهبان خداحافظی کرد و از مطب خارج شد. همان لحظه صدای گوشیاش که در کیف بود، به گوشش رسید. کیفش را باز کرد و گوشی را برداشت. یک پیام تازه از خشایار بود. - یه ماشین کنار در مطب هست، سوار شو برسونت، امروز نتونستم بیام کارم توی استودیو بیشتر طول میکشه. ابروهای ورونیکا بالا رفت. چرا خشایار فکر میکرد وظیفهاش مراقبت از اوست؟! او گیج شده بود، اما لبخندی روی صورتش نشست؛ این کارهای خشایار دلش را میربود. - نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم، مرسی خشایار! حواست به کارت باشه، تا کی میخوای مواظب من باشی؟ اما در دلش زمزمه کرد: (میشه همیشه حواست به من باشه؟) چشمش به پراید سفید افتاد، لبخندی زد و به سویش رفت. در را باز کرد و همانموقع یک پیام دیگر آمد. - همیشه! میخوام همیشه مواظب تو باشم! ورونیکا از شادی و ذوق بغض کرد، احساس کرد قلبش دارد ترک میخورد و دوباره پر میشود. سوار شد و ماشین به حرکت درآمد. غم دیروز را خشایار از دلش زدوده بود، اما هنوز ترس از آینده در گوشهای آرام و لرزان مینشست؛ میترسید دوباره بشکند. وارد اتاق شد، هنوز سایهی غمهای گذشته را میدید، اما رنگشان کمرنگ شده بود. دلش از شادی و حضور خشایار پر بود. - کاش همیشه همینقدر خوب بمونی با من، خشایار! اتاق باز هم یاد مهدیار را میآورد، اما سرش را چند بار تکان داد و با خود گفت: - بسه، میخوام از اول شروع کنم، دیگه بسه غم! از غم خسته شدم. تصمیم گرفت ماکارانی درست کند. یک قابلمهی کوچک برداشت، تا نصف آب ریخت و روی گاز پیکنیک که چند روز پیش خود خشایار سوخت و موادش را آماده کرده بود گذاشت. با روشن شدن پیکنیک، صدای گوشیاش دوباره آمد. گوشی را برداشت و پیام را خواند: - راستی، امشب میخوام یه جای قشنگ ببرمت، یه جایی که دوست داری! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 14 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 14 #پارت پنجاه و دو... ناخواسته لبخند زد. نمیدانست از چی لبخندش آمده؛ فقط هر بار حرف از خشایار میآمد خود را میدید، خنده روی لبانش نشسته است. نمیدانست آیا از عشق است، از بیکسی، یا از محبت بیحد خشایار. بعد از غذا خوردن کمی استراحت کرد و آماده رفتن به سرکار شد. به خودش در آینه نگاه کرد، لبخندی زد و با همان استرس دلنشین به سوی در رفت؛ امیدوار بود باز هم خشایار منتظرش باشد تا او را به کارش برساند. در را باز کرد، اما ماشین همان صبح کنار در مطب بود. لبخندش محو شد و آرام به سوی ماشین رفت. سوار که شد، سلامی کوتاه گفت و سکوت کرد. دلش میخواست خشایار کنار او باشد، اما همین که میدانست حواسش هنوز به او هست، دلش آرام میگرفت. ساعت از یازده شب گذشته بود. ورونیکا آمادهی رفتن شده بود، اما نگاهش هنوز به در بود، منتظر خشایار. گفته بود میخواهد جایی ببردش، اما خبری از او نبود. زمان میگذشت، سکوت مطب کش میآمد و دلش آرام آرام دلواپس میشد. نمیتوانست بیشتر منتظر بماند. درست وقتی کیفش را برداشت تا برود، دکتر از اتاق بیرون آمد. - خسته نباشید. لبخندی زد و گفت: - شما هم همینطور. اما لبخند ورونیکا مصنوعی بود، نگاهش مدام به تلفنش بود. خشایار کجاست؟ دلش داشت میلرزید از دلهرهی ندیدنش در تمام روز. در همین لحظه صدای زنگ گوشی در سکوت مطب پیچید. با دیدن نام خشایار لبخندی عمیق روی لبش نشست، انگار تمام خستگی روز یکباره فرو ریخت. - الو؟ صدای شاد و مطمئن خشایار در گوشش پیچید؛ گرم، پر از آرامش. همان لحظه دل ورونیکا لرزید، انگار صدای او دلهرهاش را شست و با خودش آرامش آورد. - بیا بیرون منتظرتم. لبش را بین دندان گرفت، دلی پر از هیجان، گامی آرام و لرزان به سوی در برداشت. خشایار آنجا بود. با کت و شلوار مشکی، تکیه داده به ماشینش. با دیدنش لبخند زد. - خسته نباشی. ورونیکا خندید، لبخند از چهرهاش کنار نمیرفت. - توام خسته نباشی. خشایار در را باز کرد و با حالتی جنتلمنوار گفت: - بفرما خانم. ورونیکا خندهاش را پنهان نکرد، دلش لرزید از این همه احترام و ظرافت. این رفتارها، این نگاهها، همهاش بوی عشق میدادند. او عاشق جنتلمن بودن خشایار شده بود. خشایار پشت فرمان نشست. - میخوام بریم خونه، خونهی خودم. ببینم شکلش یادت مونده؟ فقط یه بار اومدی، همون موقع که حالت خوب نبود. ورونیکا سرش را تکان داد و لبخندی زد. - چرا یادمه خونهی قشنگی داری؛ ولی چرا میخوای ببریم خونت؟ خشایار نگاهی کوتاه به او انداخت و گفت: - میریم، میفهمی. ورونیکا باشهای آرام گفت و سکوت کرد. ماشین وارد حیاط شد. چه حیاط بزرگی، درختهای خشکِ زمستانی در سکوت شب ایستاده بودند، مثل خاطراتی فراموش شده. هر دو پیاده شدند و به سمت در رفتند. ورونیکا با لبخندی کودکانه گفت: - وای، انگار اولین باره اینجا میام. خانم عزیزی کجاست؟ خشایار با دیدن ذوقش خندید. - چند روزی رفته خونهی خواهرش. بیا، یه چیزی میخوام نشونت بدم. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 14 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 14 #پارت پنجاه و سه... به سمت پلهها رفت و ورونیکا هم پشت سرش. کمی ترس در دلش دوید، اما نه از خشایار، از خودش، از حسی که داشت عمیقتر میشد. با او احساس امنیت میکرد، گرچه هنوز ته دلش میلرزید. شاید چون هیچوقت عادت نداشت با پسری تنها در خانهای باشد. اما مگر خشایار برایش غریبه بود؟ نه، دیگر نه. او برای ورونیکا، بیشتر از یک دوست بود. پلهها را یکییکی بالا رفتند. خانه در سکوت فرو رفته بود و بوی چوب و خاطره در هوا پیچیده بود. سه در چوبی کنار هم ردیف بودند و از زیر یکیشان نوری زرد، ملایم و گرم بیرون میزد. خشایار قدمبهقدم جلو رفت، دستش را روی دستگیرهی در سوم گذاشت و بازش کرد. بوی خاص کابل، فلز و چرم در فضا پیچید. اتاق بزرگتر از آن بود که ورونیکا تصور میکرد؛ دیوارها پوشیده از فومهای مشکی، در گوشهای میکروفون و هدفون ایستاده بودند، منتظر صدایی برای جان گرفتن. خشایار لبخند زد، چشمانش برق زدند. - خوش اومدی به پناهگاه من. ورونیکا با دیدن استودیو دهانش نیمهباز ماند و نگاهش میان نور و تاریکی اتاق گم شد. اشک در چشمانش میلرزید، او چه میدید؟! رؤیای کودکیاش را همان آرزویی که سالها پیش زیرِ لحاف و با صدای آرام زمزمهاش کرده بود؛ که یک روز در چنین جایی قدم میگذارد. حالا آن رؤیا پیش رویش بود. باورش نمیشد، از ذوق زیاد قطرهای اشک از گوشهی چشمش لغزید و روی گونهاش نشست. - وای خشایار، چه جای قشنگی! بهترین جاییه که امشب من و آوردی. خشایار از ذوق او خندید، خندهای از ته دل. - یادته اولین باری که فهمیدی خوانندم، چی گفتی؟ ورونیکا با لبهایی لرزان از شوق گفت: - گفتم خوش به حالت، آرزوی من و زندگی کردی. هر دو خندیدند، خندهای از دلِ دوتا آدم که درد را میشناختند. خشایار گفت: - منم خواستم سهمی از اون آرزو رو بهت نشون بدم. - پس چرا اینهمه مدت من و نیوردی اینجا؟! خشایار با لبخند آرامی او را تا صندلی راهنمایی کرد. خودش روبه رویش نشست، گیتاری را که کنار میز تکیه داده بود برداشت و گفت: - به خاطر یه همچین شبی. انگشتهایش روی تارها لغزیدند و صدای ساز، مثل نسیمی نرم فضا را پر کرد. با همان لبخند همیشگی و صدای آرامش شروع کرد به خواندن: - با همون نگاهِ اول، دلم و چه ساده باختم. ورونیکا دستش را بیاختیار روی دهانش گذاشت. نفسش سنگین شده بود، بغض در گلویش میسوخت. چه صدایی، چه حسِ عجیبی! صدا، مستی بود و درد و آرامش با هم. - همهی ترانههام و، واسه داشتنِ تو ساختم. نتها بالا رفتند و اشکهایش، آرام، سرازیر شدند. دلش میلرزید، نکند خشایار دارد حرف دل او را میخواند؟! آن کلمات، آن ترانهها، همه همان حرفهایی بودند که ورونیکا هیچوقت جرئت نکرده بود بگوید. - نکنه تنهام بذاری، من و با یه دنیا احساس. به من یقین بده عشقم، بی تو دل خونهی غمهاست. اشکهایش دیگر بند نمیآمد. نه از غم، از شوق، از آرامش، از حس زنده بودن. میخواست بگوید من تو را دوست دارم خشایار، اما صدا در گلویش شکست. ترسِ قدیمی هنوز گوشهی دلش پنهان بود. میان خنده و گریه، اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و باز نگاهش را به چشمان عاشق خشایار دوخت. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 14 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 14 #پارت پنجاه و چهار... او عشق را از همان نگاه خواند و در لحظهای کوتاه، احساس کرد خدا صدایش را شنیده. خشایار هنوز میخواند، چشمانش برق داشت: - روز و شب از تو میخونم، قدر عشقت و میدونم. تمومه آرزوهامـی، عشق تو آرومِ جونم. نتها که فرو نشستند، سکوتی شیرین میانشان نشست. خشایار گیتار را کنار گذاشت، جلو آمد و با نگاهی پرمهر گفت: - این اشکها واسه چیه؟ دیگه نبینم گریه کنیا! همین جمله کافی بود، قلب ورونیکا از جایش کَنده شد، دیوانهتر از همیشه تپید. میخواست زمان همانجا بایستد، در میان نگاه او، میان صدای او، میان عشقی که بالاخره آمده بود تا زخمِ سالها را مرهم کند. اشکهایش را پاک کرد که خشایار با صدایی آرام گفت: - ورونیکا من... - ادامه نده! صدایش پر از بغض بود، خشایار با تعجب به او نگاه کرد، حتی شروع نکرده بود! - حداقل گوش کن که چی میخوام بگم. ورونیکا ایستاد، آمادهی رفتن بود و برای لحظاتی دلش از سنگ شد. - میدونم چی میخوای بگی، خشایار من... بغض باعث شد ادامه ندهد، بعد از قورت دادن بغضش ادامه داد: - خشایار، میترسم! خشایار روبه رویش ایستاد و با اخمی نرم گفت: - از چی میترسی؟ از من؟ از احساسی که هر دومون گرفتارش شدیم؟ فکر کردی نمیدونم؟ من میدونم توام دوسم داری، از نگاههات فهمیدم. چقدر میخوای قایمش کنی؟ من نمیخوام زخمیت کنم ورونیکا. فقط میخوام نذاری این ترس لعنتی جای من رو بگیره! هر اتفاقی که در گذشتت افتاده، فراموشش کن. من فرق دارم، من پشتت هستم، همیشه هستم. حرفهای خشایار دل ورونیکا را نرم کردند، اما او کم نیاورد. در دلش میگفت باید بگویم عاشقش هستم و از اول شروع کنم، اما عقلش نمیخواست کم بیاورد. - من میرم خونه. خشایار خودش را به در اتاق رساند و قفل کرد. - چیکار میکنی؟! - از من میترسی؟ یا میترسی وسط راه ولت کنم؟ اشکهایش دوباره راهشان را پیدا کردند. چه دل پر دردی داشت و چه احساسی! - از دومی! کنار تو احساس امنیت دارم اما، اما فقط از آینده میترسم. خشایار نزدیکتر شد و با آرامش گفت: - نترس. همه چیز رو درست میکنم بهت قول میدم. نمیذارم شبی با گریه بخوابی. روزهات رو پر از خنده و شادی میکنم. ورونیکا میان گریههایش خندید؛ خندهای از ذوق و آرامش. - به من وقت بده، باید فکر کنم. خشایار برگشت و قفل در را باز کرد. - همین که گفتی درموردش فکر میکنی، کلی امید بهم میده. منتظر جوابتم ورونیکا. نذار به خاطر یه اشتباه در گذشته همدیگه رو از دست بدیم. به در اشاره کرد و گفت: - بریم، میرسونمت. در تمام مسیر خانه، سکوت شیرینی بینشان بود. ماشین که ایستاد، خشایار به سمت پشت خم شد و کیسهای به دست ورونیکا داد. - چی هست؟ خشایار یک آه کشید و با لبخندی پنهان گفت: - میخوای بدون غذا بخوابی؟! قلبش ریخت، حتی خودش هم یادش نبود که ساعت یک شب شده و هنوز هیچ نخورده بود. خشایار چقدر عاشق شده بود! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 14 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 14 #پارت پنجاه و پنج... - مرسی. با بغضی پنهان، خداحافظی کرد و به سوی اتاقش رفت. تمام شب ذهنش پر بود از خشایار، از آن امنیت، از آن محبت بیحد و حصر. گاهی از ترس آینده اشک میریخت و گاهی از ذوق و شادی که او در قلبش ایجاد کرده بود. چقدر خوش شانس بود که چنین مردی در زندگیاش بود؛ کسی که با وجود همهی سختیها، آرامش و عشق واقعی به او میبخشید، کسی که همیشه حواسش به او بود، و حالا در همان لحظه روبه رویش نشسته بود و با صدای گرم و عاشقانهاش، قلب ورونیکا را پر از شادی کرده بود. *** دو روز گذشت. در این دو روز خشایار را ندید، اما دلش میدانست که حواس او هست، حتی اگر خودش را پنهان کرده باشد. صبح روز قبل، وقتی از خانه بیرون آمد، همان رانندهای دم در ایستاده بود که روز پیش آوردهاش. تا آخر شب هم او رساندش، بیآنکه خبری از خشایار شود. ورونیکا همین که وارد اتاق شد، صدای پیام تلفنش بلند شد. پیام از خشایار بود. - تموم روز حواسم بهت بود، فکر نکن فراموشت کردم. غذات رو بخور، خوب استراحت کن و خوابت شیرین باشه. با خواندن همان چند خط، لبخند کوچکی روی لبش نشست. چقدر ساده میشود دل یک آدم را آرام کرد. فکر میکرد فراموشش کرده، فکر میکرد بعد از جواب رد، روی واقعیش را نشان میدهد، اما با دیدن آن پیام، تمام فکرهایش فرو ریخت و دلتنگیاش چند برابر شد. امروز هم مثل دیروز گذشت. باز همان راننده، باز همان مسیر، باز همان سکوت. ورونیکا سرش را به شیشه تکیه داده بود و در سکوت جاده را تماشا میکرد، اما ذهنش؟ همهاش پر از خشایار بود. دو روز بود ندیدهاش و دلش برای آن نگاه، برای صدای آرامشبخشش، لک زده بود. پوفی کشید و گوشی کوچکش را نگاه کرد، شاید پیامی آمده باشد، اما هیچ! وقتی رسید و وارد خانه شد، هنوز لباسهایش را درنیاورده بود که صدای پیام دوباره بلند شد. با عجله گوشی را برداشت، چنان هیجانزده که هرکس میدید، گمان میکرد دیوانه است! اسم خشایار که روی صفحه آمد، لبخندی از ته دل بر لبش نشست. - خوشحالم روزت خوب گذشته و سالم برگشتی خونه، غذات رو بخور و استراحت کن. شبت بخیر. پیامش ساده بود اما دل او را لرزاند. لب زد: - کاش الان پیشم بودی. در سرش غوغا بود. بفرستد؟ نفرستد؟ ریسک کند یا باز سکوت؟ اما دیگر طاقت نداشت. چقدر باید از احساسی که از هر جهت خودش را نشان میداد فرار میکرد؟ انگشتانش لرزیدند، پیام را نوشت. - خوبی خشایار؟ مدتی فقط به همان چند کلمه خیره ماند، بین ارسال و حذف مردد بود، اما ناگهان انگشتش لرزید و پیام رفت. همان لحظه زیر لب گفت: - وای خاک تو سرت ورونیکا! طولی نکشید که پاسخ آمد، آنقدر سریع که انگار خشایار در صفحهی پیامهای او نشسته بود. - چه عجب گفتی حالم رو بپرسی؟ من خوبم ولی امیدوارم تو خیلی خوب باشی. سرش را به دیوار تکیه داد. دلش برایش یک ذره شده بود، برای خندهاش، برای همان لحن شوخ و گرمش. چند دقیقه نگذشت که گوشی دوباره لرزید. - فکرات رو کردی که تصمیم گرفتی پیام بدی؟! نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 14 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 14 #پارت پنجاه و شش... قلبش شروع کرد به تند زدن، آنقدر که صداش در گوشش پیچید. انگشتانش عرق کرده بودند. بغض در گلویش جمع شد، اما تصمیمش را گرفت. - آره. همانموقع گوشیاش زنگ خورد. از جا پرید، دستهایش میلرزید. دکمهی سبز را زد و با تپش قلب گوش داد. - الو، ورونیکا؟ نفسش را با صدا بیرون داد. - بله؟! صدای خشایار حالش را به هم ریخت، آرام اما نافذ، مثل نسیمی درون وجودش پیچید. - جوابت چیه؟ فکرات رو کردی، حالا دیگه بگو. مکث کرد، چند لحظه طول کشید تا کلمات از میان لرزش لبهایش بیرون بیاید: - تو که من رو دیوونه کردی. ورونیکا لب پایینش را گاز گرفت. باید میگفت، باید یک بار برای همیشه میگفت. - باشه خشایار! چند ثانیه سکوت بود. - خشایار؟! ناگهان صدای خنده و ذوق او از پشت گوشی آمد. - جون خشایار؟ گفتی باشه؟ یعنی قبول؟! ورونیکا بیاختیار لبخندی زد. - همین الان میام پیشت! - چی؟ نصف شب کجا؟! - میخوام بیام حرف بزنیم. سکوت کرد. دستانش میلرزید، اما دلش غوغا بود. میخواست ببیندش، حتی برای چند دقیقه. - سکوت علامت رضایته دیگه، من تو راهم. صدای بوق کوتاه تلفن در اتاق پیچید و بعد سکوت. فقط مانده بود ورونیکا و قلبی که بیوقفه میتپید. با عجله بلند شد. موهای پریشانش را پشت گوش زد، سراغ لباسهایش رفت. میان لباسهای رنگورورفته، مانتوی صورتی کمرنگی را بیرون کشید، همان که تا بالای زانو میرسید و از بس شسته شده بود رنگش رفته بود. نگاهی پر از حسرت به آن انداخت و زیر لب زمزمه کرد: - همینم خوبه دیگه. شال خاکیرنگش را از گوشهی تخت برداشت و با انگشتانش چروکهایش را صاف کرد. دلش لرزید، حس میکرد دوباره قرار است او را ببیند. روی طاقچه، شیشهی کوچک عطری بود که دو هفته پیش خریده بود؛ عطری ارزان، اما برایش باارزشتر از هر چیز دیگر. هر بار که بویش در هوا میپیچید، انگار بوی آرامش روزهای فراموششده را میداد، روزهایی که هنوز ترسی در دلش خانه نکرده بود. چند قطره از آن را روی گردنش زد و چشمهایش را برای لحظهای بست تا حسش را تمامقد نفس بکشد. در آینه نگاه کرد؛ چهرهاش مثل همیشه نبود. درونش طوفانی بود اما لبخند ظریفی روی لب داشت، شبیه لبخند کسی که میخواهد خودش را قانع کند. موهایش را جمع کرد و شال را روی سر انداخت، دستهایش هنوز بیقرار میلرزیدند. زیر لب گفت: - قرار نیست اتفاق بدی بیفته، فقط میاد حرف بزنه. اما دلش میدانست، هیچ چیز بعد از این شب، مثل قبل نخواهد ماند. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 14 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 14 #پارت پنجاه و هفت... ورونیکا پیش از رفتن به سرکار، زرشکپلو درست کرده بود، اما حالا که برگشته بود، تنها یک ساعت گذشته بود و هنوز لقمهای در دهان نگذاشته بود. دلش پر بود از هیجان و اضطراب، تصمیم گرفت بعد از رفتن خشایار چیزی بخورد. بیست دقیقه بعد، صدای در خانه بلند شد. قلبش به تپش افتاد، بیاختیار به سمت در دوید و آرام بازش کرد و وقتی خشایار را دید، نفسش در سینه حبس شد؛ نمیدانست چگونه سلام کند، چگونه نگاهش را پنهان کند. - خوبی ورونیکا؟ در نگاهش ذوقی آشنا میدرخشید، نوری که انگار برای خودش ساخته بود. ورونیکا به داخل اشاره کرد: - بیا تو. خشایار کفشهایش را کنار در درآورد و کمی خم شد تا آنها را در جاکفشی بگذارد. - چیزی خوردی ورونیکا؟ - خودت چی؟ شانه بالا انداخت. - یه چیزی خوردم حالا. ورونیکا لبخند کمجانی زد، لبهایش هنوز با خجالت لرزان بودند. - پس شام بذارم؟ قدم برنداشته بود که خشایار گفت: - طولش نمیدم، زود میرم. - چرا؟! کلمهای بیاختیار از دهانش پرید و قلبش تند تند میزد. خشایار با شیطنت نگاهش کرد. - میخوای امشب اینجا بمونم؟ ورونیکا بهتندی سرش را تکان داد. - نه نه! منظورم این نبود. بیا بشین. خشایار نشست و ورونیکا چای تازهدم را در استکان ریخت و روبه رویش گذاشت. - دستت درد نکنه. نمیدانست کارش درست بود یا نه، چای ساعت یک شب؟ اما دیگر انجامش داده بود. استرس همه چیز را در هم کرده بود. کمی از چای نوشید و با چشمهایی که برق آرامش و اضطراب را با هم داشتند گفت: - خب، پس قبول کردی بالاخره؟ ورونیکا به چشمانش خیره شد، جایی که احساس و صبر با هم میرقصیدند. - هنوز نمیدونم تو به چی فکر میکنی. - یعنی چی؟ نگاهش را دزدید. - اگه فقط واسه گذروندن وقتته که… - ساکت! بهتزده نگاهش کرد. - من اگه جدی نبودم، بهت نمیگفتم. ورونیکا اخم کرد و اشک در چشمهایش لرزید. - ولی تو که میدونی، من حتی خانوادم کنارم نیست! خشایار نفس عمیقی کشید و سرش را به دیوار تکیه داد. - بت گفته بودم گریه نکن. بعدشم، فکر میکنی به این چیزا فکر نکردم؟ مگه نگفتم کاری میکنم همه روزات با شادی بگذره و غم یادت بره؟ به سویش خم شد، نگاهش گرم و مطمئن بود. ورونیکا کمی عقب رفت. - تو فقط قبول کن، بقیهاش با من. دلش نرم شد، همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد. زندگیاش را به دستان خشایار سپرد، با آرامشی که ترس آینده در دلش میلرزاند. خشایار نگاهی به ساعت گوشیاش انداخت. - دیره، باید برم. ورونیکا سرش را پایین انداخت، نه برای نگهداشتنش، فقط از دلتنگی زودرس. خشایار لبخند کجی زد. - چشمات خستهست، بخواب. قول میدم فردا دوباره ببینمت. بلند شد، استکانش را جمع کرد و قبل از رفتن، چند لحظه به او خیره ماند. - ورونیکا؟ - جانم؟ - نترس، من تا آخرش هستم. لبخند کمرنگی گوشهی لب ورونیکا نشست. صدای بسته شدن در، آرامش را در خانه پخش کرد. همه جا بوی چای و اطمینان میداد. روی زمین نشست، به پیامهایش خیره شد و زیر لب زمزمه کرد: - کاش زودتر پیدات کرده بودم، خشایار. چراغ را خاموش کرد، اما خواب به چشمش نیامد. ذهنش پر بود از صدای خشایار، از لحن آرامش، از وعدهی (تا آخرش هستم). دلش میخواست باور کند که شاید واقعاً بعد از آن همه تنهایی، کسی مانده باشد. *** چند روز گذشت؛ رابطهی خشایار و ورونیکا صمیمیتر شده بود. او همیشه مراقبش بود، حتی وقتی کنارش نبود، از دور حواسش به او بود. خشایار هر روز بهانهای برای لبخند ورونیکا پیدا میکرد و موفق هم بود؛ لبخند از لبهایش نمیرفت. آن روز، شیفت صبح بود. خشایار هنگام رساندنش گفته بود بعد از کار جایی میخواهد ببردش و حالا، زمانش رسیده بود. مثل همیشه با کتوشلوار مرتبش کنار ماشین ایستاده بود. وقتی ورونیکا را دید، لبخند زد و درِ ماشین را برایش باز کرد: - خسته نباشی، بفرما. ورونیکا هم با لبخند پاسخ داد: - سلامت باشی. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 14 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 14 #پارت پنجاه و هشت... ورونیکا با گامهایی آهسته و لرزان وارد ماشین شد و روی صندلی نشست. دستانش را روی زانوهایش گذاشت و بیصدا به اطراف نگاه کرد؛ اما ذهنش، تمام و کمال، درگیر خشایار بود؛ حتی برای یک لحظه هم تصویرش از خاطرههایش بیرون نمیرفت. خشایار پشت فرمان نشست، نگاهی کوتاه اما پر از آرامش و اطمینان به او انداخت و گفت: - آمادهای؟ ورونیکا لبخندی زد و سرش را به آرامی تکان داد. قلبش تند میزد؛ ذوق، اضطراب و حسی ناشناخته در رگهایش میجوشید، حسی که نمیتوانست نامش را بگذارد. هوا سرد و نمنم بارانی بود. بوی خاک خیس در خیابان پیچیده بود و برگهای زرد و قهوهای روی آسفالت میدرخشیدند. آسمان سنگین و خاکستری بود، گویی لحظهای دیگر دلش باز میشود و برف نرم و سفیدش را میباراند. باد آرامی شیشه را نوازش میکرد. ورونیکا نگاهش را از پشت پنجره به بیرون دوخت. پس از مدتی، ماشین جلوی یک آپارتمان مرتب و آرام توقف کرد. صدای موتور خاموش شد. خشایار روبه او کرد، در را باز کرد و با لبخندی گرم گفت: - از این به بعد، اینجا خونهی توئه. ورونیکا لحظهای خشک شد. نگاهش میان ساختمان و چهرهی خشایار سرگردان شد. - برای من؟ صدایش آرام، لرزان و پر از ناباوری بود. خشایار لبخندی زد، شانهای بالا انداخت و با آرامشی که دلش را گرم میکرد گفت: - همه چی آمادهست. وسایل، لباسهات، حتی گوشیت. میخوام بدونی از این به بعد راحتی. امنی. ورونیکا لبهایش را فشرد، نفس عمیقی کشید و اشک کوچکی از گوشهی چشمش روی گونهاش لغزید. حس میکرد تمام خستگیِ روزهای گذشته، تمام سنگینی لحظهها، در این لحظه از دوشش برداشته میشود. - مرسی، مرسی که هستی خشایار. خشایار نزدیکتر آمد، لبخندش گرم و اطمینانبخش بود. - این تازه شروعشه. برو داخل، اینجا دیگه خونهی توئه. هر گوشهشو با خیال راحت کشف کن. ورونیکا با قدمهایی لرزان اما پر از اعتماد به سمت در رفت، در حالی که ته دلش میدانست این لحظه، آغاز فصلی تازه در زندگیاش است، فصلی پر از آرامش، امنیت و احساس. ورونیکا اولین قدم را داخل خانه گذاشت و نفسش را بیاختیار حبس کرد. فضای گرم و آرامشبخش خانه، با بوی ملایم چوب و عطری تازه که در هوا پیچیده بود، او را در خود فرو برد. دیوارها رنگی روشن و ملایم داشتند، کفپوش چوبی برق میزد و نور چراغهای سقف روی سطحش بازی میکرد؛ نور و سایهها با هم رقصی آرام داشتند. پردههای نازک کنار پنجره با نسیمی آرام حرکت میکردند و سایهای لطیف روی زمین میانداختند؛ گویی خانه نفس میکشید و با او زندگی میکرد. خشایار با لبخندی آرام در آستانهی در ایستاد و گفت: - اینجا همه چی آمادهست، راحت باش ورونیکا. ورونیکا قدمهایش را آهسته برداشت و هر گامش با حس احتیاط و شوق همراه بود. نگاهی به آشپزخانه انداخت؛ همه چیز مرتب و تمیز بود، وسایل ساده اما کاربردی روی میز چیده شده بودند، انگار کسی از قبل با دقت فکر همه چیز را کرده بود. گوشهی اتاق نشیمن، مبل کوچکی با بالشی نرم قرار داشت و روی میز مقابلش گلدانی با گلهای تازه؛ همانقدر ساده، همانقدر زنده و امیدوار کننده. لبخند آرامی روی لبهایش نشست. برای لحظهای چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، بوی خانه را در ریههایش حس کرد؛ بوی امنیت، بوی شروع دوباره، بوی آرامشی که مدتها انتظارش را میکشید. خشایار جلوتر آمد و با لحنی نرم گفت: - هر چیزی که لازم داشته باشی هست، حتی لباس و کیف هم برات آماده کردم. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 14 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 14 #پارت پنجاه و نه... ورونیکا کمی سرخ شد، نگاهش را پایین انداخت و با لبخندی خجالتی گفت: - مرسی، واقعاً مرسی خشایار. خانه ساکت بود، اما این سکوت از جنس تنهایی نبود. او احساس میکرد بعد از مدتها، جایی پیدا کرده که در آن محفوظ است، جایی که کسی هست که واقعاً مراقبش باشد و به او اهمیت بدهد؛ جایی که میتواند آرام بگیرد، بدون ترس و اضطراب. از ته دل از خشایار تشکر میکرد و در دل، خدا را شکر میگفت که بالاخره زندگیاش رنگ بهتری گرفته است. اما میان تمام این روشنی، جای خالی خانوادهاش هنوز مثل سایهای آرام بر دلش سنگینی میکرد؛ زخمی خاموش که هیچ لبخندی مرهمش نمیشد. او کسی را جز خشایار نداشت و در دل، هزار بار آرزو کرد کاش فقط یکبار دیگر میتوانست در آغوش خانوادهاش آرام بگیرد، بویشان را حس کند و صدایشان را بشنود. خشایار تمام خانه را به او نشان داد و بعد، با هم غذا خوردند. ورونیکا از خستگی زیاد، روی مبل چرت زد. خشایار در سکوت بالای سرش نشست؛ نگاهش میکرد، با دقت، با حسی شبیه ترس از گمکردن رؤیا. دلش نمیخواست حتی پلک بزند، مبادا لحظهای از چهرهی آرام او جا بماند. سکوت خانه با نفسهای منظم ورونیکا پر شده بود و هر دمش، برای خشایار مثل نت لطیفی از آرامش بود. عصر که شد، ورونیکا برای رفتن به سرکار آماده شد. خشایار عصرانه را روی میز گذاشت. - یهکم پیش ناهار خوردیم. خشایار لبخند زد و گفت: - بخور، تا نصف شب سرکاری. حداقل اونجا یه چیزی بخور. ورونیکا لبخند آرامی زد و همراه با خشایار عصرانه را میل کرد. خشایار مانند همیشه او را تا محل کار رساند. درست وقتی رسیدند، برف شروع به باریدن کرد. ورونیکا با دیدن دانههای سفید، ذوقزده شد. سرش را بالا گرفت و چرخید. برف را دوست داشت، به خاطر سادگیاش، به خاطر سفیدیاش. برف حالش را خوب میکرد؛ مثل نوازشی از آسمان که میگفت: (همهچیز هنوز میتونه قشنگ باشه.) خشایار به ماشین تکیه داده بود و با لبخند به تماشایش ایستاده بود. خندهی ورونیکا مثل برف روی دلش مینشست، نرم و آرام، مثل آرامشِ بعد از سالها آشوب. ورونیکا برگشت و نگاهش کرد. همان لحظه، دانهای از برف روی مژههایش نشست. خشایار دستش را بالا آورد و با لبخندی آرام، آن را کنار زد. ورونیکا سرخ شد، لبخند زد و با خجالت سرش را پایین انداخت. آن شب، برای اولینبار، هر دو مطمئن بودند چیزی در دلشان شکل گرفته که دیگر قابل انکار نیست. *** یک سال گذشت. سالی پر از عشق، دلتنگی و لبخندهایی که هر روز واقعیتر و عمیقتر میشدند. احساسی که میان ورونیکا و خشایار جریان داشت، حالا از همیشه زندهتر بود. از همان روزی که ورونیکا قبولش کرد، خشایار دنبال خانوادهاش گشت؛ خانوادهای که زمانی از او دل کنده بودند. با صبر و پشتکار، تلاش کرد تا بخشششان را به دست آورد و تا بتواند ورونیکا را برای همیشه کنار خود نگه دارد. در این یک سال، خشایار عاشقتر و مراقبتر شده بود. تصمیمش برای آینده حالا جدیتر از همیشه بود. چند روز قبل، برای سفر کاری رفته بود و ورونیکا در آن دو روز مثل دیوانهها بیقرار بود. دلش میخواست خشایار بیستوچهار ساعت روبه رویش باشد؛ نبودنش نفسش را بند میآورد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 14 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 14 #پارت شصت... او هنوز همان کار را داشت، هنوز همان دختر آرام و سختکوش بود که در دل سرمای زمستان، تنها دلگرمیاش نگاه گرم خشایار بود. شیفت صبح بود. هنوز چند ساعت از آغاز کارش نگذشته بود که حال یکی از بیماران بد شد و غش کرد. اضطراب، دلشوره و صدای همهمهی اطراف مثل موجی به جانش افتاده بود. دستی به شقیقهاش کشید و سعی کرد نفسش را آرام کند. همان لحظه، حس کرد کسی نزدیکش آمده است. سرش را بالا گرفت. - مشکلتون؟ سر بلند کرد و با دیدن مهدیار که روبه رویش ایستاده بود نفس در سینهاش حبس شد، چند ثانیه طول کشید تا مغزش بفهمد واقعاً اوست. همان مهدیاری که روزی زندگیاش را آتش زده بود، حالا درست مقابلش ایستاده بود. او بیهیچ سلامی، بیهیچ مکثی، برگهای روی میز گذاشت و با صدایی خشک و سنگین گفت: ـ به من زنگ بزن، باید حرف بزنیم. ورونیکا حتی نتوانست جواب بدهد. فقط نگاهش کرد. مهدیار برگشت و رفت، انگار عجله داشت، انگار چیزی، شاید گذشتهای تاریک تعقیبش میکرد. دستش هنوز روی میز مانده بود، لرزان. نگاهش به برگه افتاد؛ انگار نوشتهها روی آن جان داشتند. چطور ممکن بود بعد از یک سال و چند ماه، درست حالا سر و کلهاش پیدا شود؟ صدای بیماری از آنطرف اتاق آمد: - خانم، با شما هستم! ورونیکا از جا پرید. - بله، بله، بفرمایید. باقی ساعات شیفت مثل رؤیایی سنگین و پر مِه گذشت. ذهنش پر از تصویر مهدیار بود؛ لاغر، رنگپریده، انگار سایهای از خودش مانده بود. در ذهنش فقط یک سؤال میچرخید: (پس چی شد که حالا برگشتی؟) وقتی از مطب بیرون آمد، هوا روبه تاریکی میرفت. سرمای شب گونههایش را سوزاند. با دیدن خشایار که کنار ماشین ایستاده بود، همهی اضطرابش برای لحظهای رنگ باخت. - امروز خیلی طولش دادی، نه؟ لبخند زد، اما پیش از آنکه بتواند جواب بدهد، صدایی آشنا از پشت سرش آمد. - ورونیکا؟! چرخید و مهدیار را دید! خشایار هم او را دید. لحظهای سکوت، لحظهای که انگار هوا نفس کشیدن را فراموش کرد. ورونیکا یک قدم عقب رفت. قلبش میکوبید. نمیدانست از کدامشان بیشتر بترسد، از نگاه سنگین مهدیار یا از واکنش آرامِ پر از خشم خشایار. خشایار میانشان ایستاد. لحنش آرام بود، اما ته صدایش آتش داشت: - شما کی هستین؟ ورونیکا سریع گفت: - بریم خشایار، الان توضیح میدم. اما خشایار نگاهش را برنداشت. - نه، تا ندونم این آقا کیه، نمیرم. چی میخوای؟ مهدیار کتش را صاف کرد. نگاهی مغرور، اما تهخالی از درماندگی در چشمانش موج زد. - تو کی هستی که کنار ورونیکایی؟ خشایار اخمهایش را درهم کشید. هنوز ماسک روی صورتش بود و چهرهاش بهدرستی دیده نمیشد. لبخند تلخی زد، بعد پوزخند کوتاهی گوشهی لبش نشست. ورونیکا زیر لب گفت: - خشایار لطفاً. اما دیر شده بود. خشایار بهیکباره جلو رفت، یقهی مهدیار را گرفت و غرید: - تو غلط میکنی اسم ورونیکا رو بیاری رو زبونت! یه بار دیگه تکرار کن ببینم! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 16 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 16 #پارت شصت و یک... چشمهایش از خشم میدرخشید، صدایش آرام اما پر از تهدید بود. بعد مهدیار را به عقب هل داد، برگشت سمت ماشین و در را باز کرد. - دیگه نبینم این اطراف پیدات بشه. ورونیکا فقط ایستاده بود، بیصدا، در خودش فرو رفته. صدای قلبش بلندتر از باد سرد بود. حتی برنگشت نگاهش کند، فقط در دل تکرار کرد:(مهدیار حقته، حالا اومدی که چی؟) خشایار با عصبانیتی پنهان در چهره، پایش را محکم روی پدال فشرد. ماشین با صدای خشکی به حرکت درآمد. نور کمرمق ظهر زمستانی از لابهلای شیشه جلو، روی صورت هر دوشان میلغزید. با اخمی درهم به ورونیکا نگاه کرد و صدایش در فضای ساکت ماشین شکست: ـ اون چی میخواست؟! کیه؟! اسمت رو از کجا میدونه؟! ورونیکا نفسش را جمع کرد، صدای قلبش تندتر شده بود. دستهایش را روی هم گذاشت و آرام لب زد: - مهدیاره، همون پسرهاست! خشایار با چهرهای پر از تعجب، نگاهی تند به او انداخت. - چی؟! همونی که قبلاً باهاش اینجا اومدی پس؟! ورونیکا سرش را پایین انداخت، شانههایش اندکی لرزید. سکوت کوتاهی میانشان افتاد؛ سکوتی که خودش جواب همه چیز بود. خشایار زیر لب گفت: - اگه میدونستم خودشه، همونجا میکشتمش. چی بهت میگفت؟ از کی میبینیش؟ ورونیکا با بهت به او نگاه کرد. مگر نه اینکه همیشه میگفت بهش اعتماد دارد؟ چرا حالا آن آتش در نگاهش شعله میکشید؟ - منظورت چیه خشایار؟ من حتی اگه میدیدمش، حتماً بهت میگفتم. صدای خشایار کمی بالا رفت، آمیخته با خشم و نگرانی: - آها، پس یعنی بعد اون مدت تازه خودش رو بهت نشون داده؟! ورونیکا همه چیز را گفت؛ از صبح، از آن لحظهای که مهدیار شمارهاش را داده بود، اما کاغذ روی میز جا مانده و با خودش نبرده بود. - راستش نمیدونم چی میخواد یا چرا برگشته. حقیقتش اینه که دیگه گذشته برام مهم نیست. نگاهش را به خشایار دوخت و لبخند محوی زد. - چون اون اتفاقا افتادن که تورو پیدا کنم. خشایار لحظهای در سکوت نگاهش کرد، انگار خشمش در میان مهی از احساس فرو میرفت. لبخند آرامی زد: - همه یه گذشتهای دارن، ولی من از خدا ممنونم که تو رو به من داد. به آپارتمان رسیدند. ورونیکا پیاده شد و چند ثانیه به پنجرهی خانهاش خیره ماند. یک سال بود که در این خانه زندگی میکرد؛ از همان زمان حُجرة تنهاییهایش را قفل کرد. دیگر به سراغش نرفت، مگر چه داشت؟ جز غم و اشکهای بیپایان؟ - پس تو میری؟ خشایار سرش را تکان داد. ـ آره، یه کار مهم دارم باید انجامش بدم، میبینمت. ورونیکا باشهای گفت، با لبخندی کمرمق خداحافظی کرد و آرام به سوی خانهاش رفت. ذهنش هنوز درگیر نامی بود که بعد از مدتها دوباره شنیده بود؛ مهدیار! او چه میخواست؟ چرا برگشته بود؟ مگر نه اینکه خودش رهایش کرده بود، در شهری غریب، با دلی خسته و بیپناه؟ پس حالا چه میخواست از او که هنوز جای زخمهای گذشتهاش تازه بود؟ عصر، هنگام آماده شدن برای رفتن به کار بود که تلفنش زنگ خورد. صدای خشایار در گوشی پیچید، گرم و صمیمی: - امروز سرکار نمیری، با مهرزیار صحبت کردم. آماده شو بریم شام بیرون. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 16 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 16 #پارت شصت و دو... ورونیکا خسته بود، اما از شنیدن صدایش برق کوچکی در نگاهش دوید. لبخند زد، به آینه نگاه کرد و تصمیم گرفت امشب متفاوت باشد؛ زیباتر از همیشه. دیگر خبری از لباسهای قدیمی نبود. کمدش پر از لباسهای تازه بود و هر مانتو را بیش از دو بار نمیپوشید. امشب مانتوی بلند یاسیرنگش را انتخاب کرد؛ پارچهاش نرم بود و چینهای لطیفش هنگام حرکت مثل موجی آرام روی زمین میلغزید. شلوار مشکی ساده، بوتهای سفید کوتاه، آرایش ملایم و عطری گرانقیمت که با هر حرکت، هوا را پر از طراوت میکرد. نگاهش در آینه روی چشمان سبزش قفل شد. لبخند زد، موهایش را کمی رها کرد تا بر شانههایش بیفتند. امشب میخواست در نگاه خشایار بدرخشد. صدای گوشی دوباره بلند شد. روی صفحه، نام (عشقم) با نور ملایمی چشمک میزد. لبخندی زد و گفت: - جانم، اومدم! کیفش را برداشت، کفشهایش را پوشید و با شتاب از خانه بیرون زد. هوای تهران ابری و سرد بود؛ بوی باران در فضا پیچیده بود. سوار ماشین شد، و وقتی نگاهش به خشایار افتاد، لبخندش عمیقتر شد. - به چه کردی آقای خشایار! او خندید و گفت: - من یا تو؟! خندهشان در مسیر میپیچید. خشایار آهنگی شاد پخش کرد و خیابانها پر از صدای خنده و شوخیشان شد. به رستورانی رسیدند که روزی خاطرهای از گذشته در آن مانده بود؛ همانجایی که نخستینبار با ماهان دیده بودش. حالا اما، آنجا شده بود پاتوق عشقشان. غذاها یکییکی آمدند. خشایار سرش در گوشی بود و ورونیکا خسته از انتظار، دستش را زیر چانه گذاشته بود. در دلش گفت: (آخه برای چی منو آوردی اینجا اگه قراره سرت توی گوشیت باشه؟) خشایار ناگهان گفت: - الان برمیگردم. ورونیکا پوفی کشید و تکیه داد. لحظاتی بعد غذا رسید و سپس خشایار برگشت. میز پر از رنگ و عطر بود، اما در میان همهی بشقابها، یکی با درِ کوچک نقرهای رویش، بیشتر جلب توجه میکرد. - این چیه؟ دستش را جلو برد، در را برداشت و با دیدن انگشتر طلایی درون آن، دستش لرزید. نور طلایی حلقه، در چشمانش انعکاس یافت و اشک بیاختیار در نگاهش نشست. - وای خشایار، یعنی چی آخه؟ خشایار لبخند زد، برخاست، زانو زد و حلقه را میان انگشتانش گرفت. - خانم ورونیکا، قبول میکنی با من ازدواج کنی؟ اشکهای ورونیکا سرازیر شدند، اما اینبار از شادی. صدایش لرزید، پر از شوقی زنده: - معلومه، معلومه که قبول میکنم! خندهشان در فضای رستوران پیچید، مثل نوایی دلنشین در زمستانی سرد. بعد از شام، تصمیم گرفتند قدمی بزنند. آسمان ابریتر شده بود و بوی باران نزدیکتر. خشایار چتری از صندوق عقب برداشت و هر دو آرام قدم زدند. خیابان خلوت بود، سکوت و نور چراغهای زرد، تصویرشان را روی سنگفرشها میکشید. ورونیکا دستش را میان دست خشایار گذاشته بود و با نگاهی غرق در شادی، به حلقهی تازه در انگشتش خیره بود. لبخند بر لب داشت، اما ناگهان آهی از دلش برخاست: - پس پدر و مادرم چی؟ چطور میتونیم! خشایار با اطمینان گفت: - بهش فکر نکن، حلش... اما هنوز جملهاش تمام نشده بود که صدایی ناگهانی، سنگین و آشنا از پشت سر آمد: - ورونیکا! هر دو برگشتند. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 16 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 16 #پارت شصت و سه... مهدیار آنجا ایستاده بود؛ با چهرهای درهم، اخمی عمیق بر پیشانی و نگاهی که بین خشم و اندوه در نوسان بود. خشایار تا او را دید، دندانهایش را روی هم فشار داد و یک قدم جلو رفت تا به سمتش برود، اما ورونیکا سریع میانشان ایستاد. - نه خشایار! خواهش میکنم نه! او نگران خشایار بود، نه مهدیار. نمیخواست حتی کوچکترین آسیبی به مردی برسد که حالا تمام دنیایش شده بود. - فقط بذار ببینیم چی میخواد بگه، خواهش میکنم. خشایار چتری را که در دست داشت محکمتر گرفت؛ انگار میخواست از شدت خشم لهاش کند؛ اما سکوت کرد فقط به خاطر ورونیکا. ورونیکا برگشت و به مهدیار خیره شد. صدایش لرزید اما محکم بود. ـ چرا باز اومدی؟ بعدِ این همه مدت چی میخوای؟ مهدیار با چهرهای خسته و چشمانی سرخ از زیر آسمان گرفته جلو آمد. - من هیچوقت ولت نکردم ورونیکا، من مجبور شدم. اخمهای ورونیکا در هم رفت. خشایار از گوشه چشم نگاهشان میکرد، چنگش روی دستهی چتر کمی شل شد. - یعنی چی مجبور شدی؟ همان لحظه، باران شروع به باریدن کرد. دانههای درشتش روی موهای ورونیکا نشست. خشایار بیدرنگ چتر را باز کرد و بالای سر هر دو گرفت، اما مهدیار زیر باران ماند، بیحرکت، بیپلک. - بابام مریض بود حالش روز به روز بدتر میشد. هیچکس نبود کمکم کنه، دخترخالم تنها کسی بود که میتونست پول عملش رو بده. صدایش شکست. - گفت فقط یه راه داره، گفت باید باهاش ازدواج کنم چون کسیرو نداشت و شوهرش رو چند سالیه از دست داده. من راهی نداشتم ورونیکا، اگه قبول نمیکردم بابام میمُرد. باران شدت گرفت. آب از موهایش چکه میکرد و با هر واژهاش قطرهای اشک هم از چشمانش میافتاد. ورونیکا نفسش بند آمد، اشکهایش بیصدا سرازیر شدند. مهدیار با صدایی گرفته ادامه داد: ـ پنج ماهه اون تصادف کرده و مرده. من آزاد شدم. رفتم سراغت، اما پیدات نکردم. هیچجا نبودی تا اینکه ماهان گفت شاید هنوز تو مطب کار میکنی. دنیا در چند ثانیه برای ورونیکا چرخید. همین؟ همین باعث شده بود تمام رؤیاهایش فرو بریزد؟ قدم آرامی جلو گذاشت. خشایار خواست دنبالش برود که او به آرامی گفت: - نیا خشایار. خشایار سکوت کرد؛ سکوتی سنگین، پر از ترسِ از دست دادن. فقط نگاهش کرد، با قلبی که از اضطراب میلرزید. ورونیکا روبه روی مهدیار ایستاد. هر دو خیس از باران، هر دو اسیر گذشتهای که هنوز بوی درد میداد. مهدیار با صدایی شکسته گفت: - من رو ببخش ورونیکا. ورونیکا لبهایش را روی هم فشرد. - چجوری ببخشمت؟ تو رفتی و پشت سرت رو هم نگاه نکردی. گذاشتی یه دختر تنها، بیپول، بیخونه، تو یه شهر غریب بمونه، حتی نپرسیدی زندهام یا مُردم! مهدیار نفسنفس زد. - نه، نه. اون تهدیدم کرده بود، نمیفهمی ورونیکا، منم گیر کرده بودم. ورونیکا با صدایی گرفته گفت: - حالا چی میخوای؟ - برگرد پیشم از اول شروع کنیم، هر کاری لازمه میکنم، فقط بیا. اشک در چشمان ورونیکا حلقه زد، اما نه از دلتنگی؛ از درکِ پوچیِ تمام گذشتهشان. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 16 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 16 #پارت شصت و چهار... - من برنمیگردم مهدیار، تموم شد. یادته اون روزی که جلوی همه با اون زن راه میرفتی و حتی نگام نکردی؟ اون روز مُردی برام. حالا نوبت توئه که بری. باران بیامان میبارید. خشایار هنوز همانجا ایستاده بود، چتر در دست و نگاهش میان آن دو میچرخید. اما ورونیکا دیگر حتی به عقب نگاه نکرد. فقط رفت، در حالیکه صدای باران و تپش قلبش با هم یکی شده بود. مهدیار سرش را بالا گرفت و به چشمان ورونیکا دوخت. میدید نگاهش دیگر به کسی جز خشایار نمینگرد و خودش کمکم در پسِ این نگاه محو شده بود. - من مجبور بودم! ورونیکا سرش را محکم تکان داد، چشمانش پر از عصبانیت و درد شد. - نه، نگو مجبور بودم! لعنتی، یه شب من وسط یه کوچه تو اون محله بودم، کلی عوضی دورم ریخته بودن. کی کمک کرد؟! من فکر میکردم تو باشی، اما نه ماهان اومده بود! خودشه که حواسش به من بود، اما تو چی؟ تو حواست به زنت بود! مهدیار نفسش را عمیق کشید. - ماهان؟! - آره، ماهان! حالا دیگه همه چیز تموم شده مهدیار. به انتخاب من احترام بذار. حتماً یه حکمتی بوده که این اتفاق افتاد. مطمئن باش بهتر از من رو پیدا میکنی! لازم نیست ناراحت باشی، برو و به زندگیت ادامه بده. ورونیکا ایستاد و به سوی خشایار برگشت، نگاهش کمی سرد شده بود، لباسهایش خیس از باران. وقتی زیر چتر رسید، نگاه خشایار به مهدیار بود. ورونیکا سرش را کمی برگرداند، مهدیار دقیقاً پشتش ایستاده بود. - تو حتماً بهتر از من مراقبشی، پس مواظبش باش. به هر دو نگاه کرد و با صدایی غمگین و آرام گفت: - خوشبخت بشین. سرش را پایین انداخت و راهش را گرفت. خشایار به ورونیکا نگاه کرد، آرام شده بود. - بریم، سرما نخوری. به سمت ماشین رفتند. در طول راه هیچ حرفی رد و بدل نشد. ورونیکا سرش به شیشه چسبیده بود و قطرههای باران را دنبال میکرد؛ نفسش آرام بود و قلبش سبک. وقتی به خانه رسیدند، ورونیکا مشغول عوض کردن لباسهای خیسش بود. خشایار با صدای شاد و گرمش گفت: - یه خبر خوب برات دارم! همون بیرون میخواستم بگم، اما نشد. ورونیکا لباسهایش را که عوض کرد، از اتاق بیرون آمد و کنار خشایار نشست. - بگو، میشنوم! خشایار لبخند زد و گفت: - خانوادت رو پیدا کردم و باهاشون حرف زدم. ورونیکا شکه شد، دهانش از تعجب باز مانده بود. - یعن… ی پ… درم؟ خشایار سرش را تکان داد و با لبخند ادامه داد: - اونا تصمیم گرفتن ببخشنت و فردا هم پرواز داریم. ورونیکا مثل بچهها بالا و پایین پرید. خندههایش پر از شادی و هیجان بود، هیچ پایانی نداشت. قلبش سبک شده بود و بای اولین بار بعد از مدتها، حس واقعی خوشبختی را تجربه میکرد. - چطور شد خشایار؟! چطور پیداشون کردی، چطور باهاشون حرف زدی؟ تو حتی به من نگفته بودی که دنبالشونی! ناگهان انگار چیزی یادش آمد و با چشمانی که برق ذوق داشت گفت: - وای خدایا، پس به خاطر همینه امشب ازم خواستگاری کردی؟! خشایار از شنیدن هیجان ورونیکا، لبخندی زد که دلش را گرم کرد. خیلی وقته دنبالشونم، از همون اول. دیدی گفتم درست میشه؟! حالا هم پاشو آماده شو، صبح ساعت دوازده پروازمونه. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 16 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 16 #پارت شصت و پنج... ورونیکا با شور و ذوق به سمت اتاق دوید، اما یکدفعه برگشت و با نگرانی گفت: - پس کارم چی؟! خشایار گوشیاش را در دست گرفت و با نگاهی آرام و مطمئن گفت: همه چی رو حل کردم، نگران چی هستی؟ ورونیکا خندید و با هیجان به سوی اتاقش رفت. چمدان کوچک صورتیرنگش را آورد و لباسهایش را جا داد. از شادی و هیجان نمیدانست چه چیزی همراه ببرد و با قلبی پر از شور، دور خود میچرخید. فردا منتظر بود تا دوباره پیش پدر و مادرش پرواز کند، دلش سرشار از امید و شوق بود. هنگام جمع کردن لباسها، خشایار آرام بالای سرش آمد: - عزیزم، فردا ساعت ده همینجام، طولش نمیدیا. ورونیکا لبخندی زد و زیر لب گفت: - باشه. شب را از ذوق و هیجان نتوانست بخوابد؛ افکارش پر بود از پرسشها که فردا چطور جلوشون میروم؟ چه خواهند گفت؟ تنها به لحظه پرواز فکر میکرد و قلبش از شادی میتپید. کارهایشان را کامل انجام دادند و سوار هواپیما شدند. ورونیکا تا به حال سوار هواپیما نشده بود، استرسش زیاد بود و نفسهایش تند میزد. - آروم باش، ترسی نداره که! محکم به خشایار چسبیده بود و با صدای لرزان پرسید: - اگه بیفتیم چی؟! خشایار خندید و گفت: - نترس، من پیشتم. ورونیکا میان ترسش، لبخندی نشست. - مرسی که هستی. صدای آرام مهماندار از بلندگو پخش شد: - مسافران محترم، لطفاً کمربندهای ایمنی خود را ببندید، پشتی صندلیها را در حالت عمود قرار دهید و تلفنهای همراه خود را خاموش کنید. هواپیما تا دقایقی دیگر آماده برخاستن است. ورونیکا به صندلی چسبیده بود، انگار هر لحظه ممکن بود از جا بلند شود. نفسهایش کوتاه شده بود. - خشایار مطمئنی نمیفتیم؟ خشایار خندید و با آرامش گفت: - نه عزیز دلم، تازه هنوز از زمین جدا نشدیم! چند ثانیه بعد، صدای موتور هواپیما بلند شد، بدنه لرزید و صندلیها کمی تکان خوردند. ورونیکا یکدفعه جیغ کوتاهی کشید و دستهایش را روی سینه گذاشت. - وای وای وای خشایار، داریم میفتیم؟! خشایار لبخندش گرفت اما سعی کرد جدی بماند: - نه خانمِ من، تازه داریم بلند میشیم! ورونیکا چشمهایش را بست، صورتش رنگپریده شد و با اضطراب گفت: - من دیگه عمراً سوار شم خشایار. خشایار دستش را گرفت، نرم و محکم: - آروم باش فقط چند لحظهست، بعدش عادت میکنی. ورونیکا نفسش را حبس کرد، حس کرد صندلی کمی بالا رفت، دلش پایین ریخت و چشمهاش را محکم بست. - وای خدای من، بلند شدیم؟! خشایار با خنده گفت: - آره خانم خلبان! الان داری پرواز میکنی. هواپیما بالاخره از لرزش افتاد، صدای موتور نرمتر شد و حس سنگینی از روی بدنشان برداشته شد. مهماندار با لبخند آرام از کنارشان گذشت و گفت: - پرواز به ارتفاع کروز رسیده، میتونید کمربندها رو باز کنید. ورونیکا هنوز صندلی را محکم گرفته بود، نفسهایش بریده بریده بود و چشمانش برق میزد؛ برق ترس و هیجان با هم. خشایار دستش را آرام روی دست او گذاشت. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 16 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 16 #پارت شصت و شش... - تموم شد، دیگه توی آسمونیم. ورونیکا آهی کشید و کمکم چشمهایش را باز کرد. از پنجره بیرون را نگاه کرد، ابرها مثل تودههای پنبهای نرم زیرشان بودند، خورشید از لایشان میدرخشید و نور طلاییاش روی صورتش پخش شد. نفس عمیقی کشید. - وای خشایار، انگار دنیا کوچیک شده. همهچی از این بالا قشنگتره. خشایار لبخند زد: - میدونی چیه ورونیکا؟ زندگی هم همینه، وقتی بالا بری، وقتی از ترس رد میشی، تازه زیباییهاش رو میبینی. ورونیکا لبخندی زد، هنوز اشک گوشهی چشمش بود، اما لبخندش از ته دل بود. - فکر کنم دارم عاشق آسمون میشم. خشایار آرام خندید و گفت: - نه، خانم دلآسمونی، آسمون عاشق تو شده. ورونیکا تکیه داد، سرش را به شانهی خشایار گذاشت و نگاهش هنوز از پنجره جدا نمیشد. حس میکرد دلش همان پایین مانده، اما قلبش پرواز کرده بود. بعد از یک ساعت، هواپیما با صدای بلندی روی باند فرودگاه نشست. ورونیکا با دستهای لرزان، محکم به دسته صندلی چسبید. قلبش مثل دیوانهای میزد و دانههای عرق روی پیشانیاش جمع شده بودند. - خشایار، داریم میفتیم؟! صدایش ترکیبی بود از ترس و هیجان. خشایار با لبخندی آرام، دستش را گرفت و گفت: - نه عزیزم، همه چی تحت کنترله. چند دقیقه بعد، هواپیما کامل ایستاد و درها باز شدند. ورونیکا نفس عمیقی کشید و با دستش موهای خیس از عرق و اضطراب را کنار زد. چمدانهایشان را برداشتند و از فرودگاه خارج شدند. بیرون، هوای تازه و خنک، صورتش را نوازش داد و به جای صدای موتور، صدای مردم و چرخهای چمدانها به گوش رسید. خشایار از قبل ماشین کرایه کرده بود و وقتی سوار شدند، ورونیکا آرام گرفت، اما نفسهایش هنوز کوتاه بود. در مسیر به سمت خانهی پدرش، ورونیکا کنار خشایار نشست، سرش را به شیشه چسباند و به خیابانها نگاه کرد. سکوتی کوتاه فضا را پر کرده بود، سکوتی که هم آرامش داشت و هم کمی اضطراب. بعد از چند دقیقه، ورونیکا با صدایی نرم گفت: - خشایار، میخوام قبل از رسیدن یه چیزی بگم. خشایار دستش را گرفت و با نگاهی مهربان جواب داد: - هر چی میخوای بگو، گوش میدم. ورونیکا کمی مکث کرد، بعد با چشمهای کمی نمناک ادامه داد: - ممنونم که هستی، که کنارمی، که بهم زندگی دوباره دادی. بدون تو، هیچ چیز من معنی نداره. خشایار لبخند زد و آرام سرش را روی شانهی او گذاشت. مسیر ادامه داشت، اما حالا هر دو میدانستند که با هم، همه چیز را تاب میآورند. ورونیکا قلبش از ذوق تند میزد و لبهایش با یک لبخند آرام خودشان را مهیا کردند. خشایار با نگاهی پر از عشق و شادی گفت: - میخوام تا برسیم، جلوی همه ازت خواستگاری کنم، تا برای همیشه مال خودم بشی. ورونیکا سرش را بلند کرد و با برق شادی در چشمانش گفت: - چقدر عالی، منم آرزومه خیلی زود زنت شم. بعدش همیشه کنار هم میمونیم. خشایار سرش را تکان داد و با لبخندی گرم ادامه داد: - میخوام یه عروسی خیلی بزرگ بگیریم، میخوام فقط تورو خوشحال کنم. تو فقط بخند! تا آخر عمر، نمیذارم حتی ذرهای غم توی دلت بمونه. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 16 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 16 #پارت شصت و هفت... ورونیکا لبخندی زد و نفس عمیقی کشید. دست در دست هم، روی صندلی ماشین، چشمهایشان پر از شور و امید به آینده بود؛ درست لحظهای که هیچ چیز جز همدیگر برایشان اهمیت نداشت. به نزدیکی خانه رسیده بودند که ناگهان موتور ماشین صدایی ناهنجار داد. راننده اخم کرد، پایش را از روی پدال برداشت و گفت: - فقط یه لحظه، ببینم چی شده. ماشین درست کنار چهارراه ایستاد. هوا گرفته و سرد بود، نسیم خنکی میان شاخههای لخت درختان میپیچید. ورونیکا با دلی مضطرب، سرش را به شیشهی بخارگرفته تکیه داد. قطرههای بخار، مثل مه روی دلش نشسته بودند. در همان لحظه، چیزی آنسوی خیابان دید، مردی میانسال، با پالتوی قهوهای، موهایی جوگندمی و چشمانی که خستگی و غم سالها را با خود داشتند. نگاهش لرزید. قلبش برای لحظهای از تپش ایستاد. با صدایی بریده و لرزان گفت: - اون، اون بابامه! خشایار سر برگرداند تا ببیند چه میگوید، اما ورونیکا دیگر طاقت نداشت. در را باز کرد و از ماشین بیرون پرید. - صبر کن، ورونیکا! خشایار هم به سرعت پیاده شد و صدایش را بلند کرد، اما فریادش در هیاهوی خیابان گم شد. ورونیکا میدوید. اشکهایش روی گونههای سردش میغلتیدند، نفسنفس میزد، لبهایش از بغض میلرزیدند. پدرش برگشت، نگاهش به چشمان دخترش افتاد، همان نگاهی که سالها در خاطرش مانده بود، نگاهِ کودکیاش، نگاهِ پر از عشق. پدر چند قدم جلو رفت، لبخند تلخی روی لبهایش نشست؛ اما دنیا فقط چند ثانیه مهلتشان داد. صدای بوق ممتدی فضا را شکافت. لاستیکهایی که روی آسفالت کشیده شدند، فریادِ راننده، جیغِ مردم و بعد، برخورد. سنگین. بیرحم. بدن ظریف ورونیکا میان هوا چرخید و چند متر آنطرفتر بر زمین افتاد. برای لحظهای همهچیز ایستاد، حتی باد. خشایار دوید، با پاهایی که زیرش میلرزیدند. خودش را روی زمین پرت کرد، بالای سر ورونیکا. موهایش روی صورت رنگپریدهاش پخش شده بودند. خون، آرام از کنار پیشانیاش جاری میشد. خشایار با دستان لرزان صورتش را گرفت و هراسان گفت: - ورونیکا صدای من رو میشنوی؟ خواهش میکنم، نفس بکش. چشمهای ورونیکا نیمهباز شدند. نفسهایش کوتاه، بریده، بیرمق. لبانش بیصدا تکان خوردند. - خش... خشایار... صدایش شبیه زمزمهای شد که میان باد گم میشد. خشایار خم شد، اشکهایش روی گونهی خونین او چکیدند. - نه نرو، نرو لعنتی، بیمن نرو. پدرش خودش را رسانده بود. زانو زد، دستانش میلرزیدند. - دخترم ورونیکا! خشایار عقب رفت، دنیا دور سرش میچرخید. پدر، پیکر خونآلود دخترش را در آغوش گرفت و با صدایی ازهمپاشیده فریاد زد: - چرا؟! حالا که بخشیدمت حالا که دلم نرم شده بود چرا اینطوری شد؟! جمعیت دورشان جمع شده بود؛ بعضی زیر لب دعا میکردند، بعضی بیصدا اشک میریختند. از دور، صدای آژیر آمبولانس بالا گرفت. خشایار با دستانی که هنوز از خون ورونیکا خیس بود، نگاهش را به آسمان خاکستری دوخت و آرام، با صدایی که میلرزید گفت: نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 16 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 16 #پارت شصت و هشت... - خدایا، اون رو ازم نگیر، خواهش میکنم. آمبولانس رسید. پرستارها با عجله او را روی برانکارد گذاشتند. خشایار به دنبالش دوید، میان ازدحام و اشک، صدایش شکست. پشت سرش، پدر هنوز زانو زده بود. در میان خاک و باد و اشک، بیصدا تکرار میکرد: - دخترم برگرد. فقط یه بار دیگه صدام کن. *** خشایار و پدر ورونیکا روی صندلیهای سرد و فلزی اورژانس نشسته بودند. هوای بیمارستان سنگین بود، بوی الکل و اضطراب در فضا پیچیده بود و تنها صدای گاهبهگاه دستگاههای پزشکی و قدمهای پرستارها شنیده میشد. خشایار دستهایش را به هم فشار میداد، سرش پایین بود و اشک بیوقفه از چشمانش میریخت. پدر ورونیکا بیحرکت مانده بود، فقط لبهایش بیصدا تکان میخوردند انگار زیر لب دعا میخواند. چند دقیقه بعد درِ شیشهای باز شد. مادر ورونیکا با دو پسرش وارد شد. نفسنفس میزد، شالش نیمهافتاده بود و نگاهش در میان جمع دنبال نشانهای از دخترش میگشت. وقتی خشایار و شوهرش را دید، جلو دوید، صدایش شکست و با التماس گفت: - دخترم کجاست؟! ورونیکا کو؟ چشمهایش سرخ و پر از وحشت بود. دستهایش میلرزید، به سمت شوهرش رفت و یقهاش را گرفت: - چرا ساکتی؟ بگو سالمه، بگو، بگو صدمه ندیده! پدر ورونیکا با صدایی گرفته گفت: - دارن تلاش میکنن، هنوز امید هست. ولی صدایش خودش را هم قانع نمیکرد. مادر گریهاش شدت گرفت. برادرها ساکت و رنگپریده کنار دیوار ایستاده بودند، فقط اشک میریختند و به زمین خیره شده بودند. لحظهها کند گذشت. صدای قدمهای پرستار نزدیک شد. همه به در دوختند. پرستار زن، ماسک را پایین آورد، نگاهش لرزید. چند ثانیه سکوت کرد، بعد آرام گفت: - متأسفم، تمام تلاشمون رو کردیم، اما… صدایش در بغض شکست. مادر ورونیکا با چشمان گشاد و صدایی خفه گفت: - چی گفتی؟ چی داری میگی؟ نه نه! امکان نداره! بعد ناگهان فریاد کشید، زانو زد، دستانش را روی سرش گذاشت و با جیغی جانسوز گفت: - ورونیکا! دخترم! بگو یه چیزی! من اینجام مامانت اینجاست! پرستار عقب رفت، برادرها دویدند تا مادر را بگیرند، اما او خودش را از دستشان کشید و دوباره فریاد زد: - چرا من رو نبردی؟ چرا من رو جا گذاشتی دخترم؟! پدر ورونیکا روی صندلی خم شد، صورتش را میان دستانش پنهان کرد و صدای گریهی خفهاش در سکوت اورژانس پیچید. خشایار دیگر نمیتوانست بایستد، زانوهایش لرزیدند، خودش را کنار دیوار رها کرد و با صدای بریده گفت: - من باعث شدم، اگه نگهش میداشتم، اگه فقط یه لحظه بیشتر صبر میکردم! اشکهایش بر کف سرد بیمارستان چکید. تنها صدای نفسهای بریدهی مادر و هقهق خفهی پدر در فضا مانده بود. دنیای همهشان با رفتن ورونیکا فرو ریخته بود. پرستار با چهرهای جدی کنار در ایستاد و گفت: - فقط کسانی که خیلی نزدیک هستن میتونن وارد شن و از دور یه نگاه بندازن. ناگهان همه با شتاب به سمت در دویدند. خشایار با پاهای لرزان و سنگینش ایستاد، قلبش میکوبید، انگار تپشهایش آخرین امید را فریاد میزدند. به سمت در رفت، میخواست خودش را به او برساند. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 16 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 16 #پارت شصت و نه... پرستار جلو آمد و پرسید: - شما کی هستید؟ خشایار با چشمانی پر از اشک، صدایی شکسته و بغضدار گفت: - نامزدش. پرستار لحظهای سکوت کرد، بعد آرام اما قاطع گفت: - متأسفم، فقط خانوادهی درجهیک میتونن وارد شن. خشایار ناگهان فریاد زد، بغضش ترکید و اشکهایش بیامان روی گونهاش دویدند. - نرو! فقط بذار یه لحظه، فقط یه لحظه ببینمش. با دستان لرزانش در را هل میداد، میخواست خودش را به ورونیکا برساند، به آخرین لبخندش، به آخرین نفسهاش. میخواست فقط یک بوسه بر پیشانیاش بزند، بوسهای که حالا طعم وداع داشت، اما او دیگر رفته بود. او دیگر وجود نداشت. چند نفر از حراست با صدای فریادش نزدیک شدند، بازوانش را گرفتند تا او را بیرون ببرند. خشایار در حالی که خودش را میان آن دستها میکشید، با صدایی گرفته فریاد زد: - نه! توروخدا نه! اون تازه داشت میخندید، اون تازه داشت زندگی از دست رفتش رو پس میگرفت! گلویش گرفت از فریاد، از گریه، از دردی که تا مغزش تیر میکشید، اما ادامه داد: - نذارید برم، توروخدا، همینجا میمونم فقط نگاش میکنم، نمیرم داخل، قول میدم. چشمانش خیس، صدایش لرزان و التماسش جانسوز بود. آنقدر گفت و گفت تا بالاخره یکی از پرستارها با نگاهی دلسوزانه اشاره کرد اجازه بدهند. دستهایش را رها کردند. او به آرامی جلو رفت، پیشانیاش را چسباند به شیشهی سرد درِ اورژانس. ورونیکا آرام آنسوی شیشه خوابیده بود. دیگر نه صدایی از او میآمد، نه نفسی، نه حتی تکانی از پلکهایش. سکوتی مطلق میانشان افتاده بود، سکوتی به سنگینی مرگ. صدای گریهی خانواده در سالن میپیچید، اما خشایار دیگر ساکت شده بود. فقط نگاه میکرد، بیهیچ صدا، بیهیچ حرکتی و اشکهایش بیوقفه روی شیشه میلغزیدند. با صدایی آرام و شکسته گفت: - قرار بود تا آخرش باهم باشیم. چانهاش لرزید، اشک در صدایش پیچید: - تو که یه کم پیش تو بغلم داشتی میخندیدی! نفسش گرفت، و در میان آن همه سکوت، تنها صدای گریهی او بود که بیصدا میسوخت. - قرار بود بزرگترین عروسی رو بگیریم. اشکهایش بیوقفه سرازیر بودند. دستش را بالا آورد، اما شیشه بینشان دیوار شد. فاصلهای به اندازهی یک نفس؛ اما دستنیافتنی. در آن سوی شیشه، عشقش در سکوت خوابیده بود. در اینسو، مردی که تمامش را برای او گذاشته بود، خرد شد. مادر هنوز ناله میکرد: - دخترم، چرا من رو تنها گذاشتی؟ صدایش میان صدای گریهها و زمزمهی دستگاهها گم میشد. و خشایار همانجا ماند، میان نور سردِ بیمارستان، با چشمانی که دیگر اشک نداشتند، و قلبی که در سکوت، آهسته شکست. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
مدیر کل Nasim.M ارسال شده در نُوامبر 16 نویسنده مدیر کل اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 16 #پارت هفتاد... *** پنج ماه گذشت، پنج ماهی که با اشک و آه و ناله گذشت؛ آهی از عمق جان، از ته گلو! در این پنج ماه، خشایار در سکوتِ خانهای که هنوز بوی ورونیکا را میداد، روز را شب و شب را صبح میکرد. خانوادهاش از دیدن حال و روزش خسته و نگران بودند. او نه بیرون میرفت، نه کاری میکرد، نه حتی لبخند میزد، فقط مینشست و در میان سایههای خاطره، برای خودش آواز میخواند. رژی از روی میز برداشت، بازش کرد و خیره شد به رنگ سرخش. - چه رنگ قشنگی، تو روی لبای ورونیکا مینشستی. در آینه نگاهی به خودش انداخت؛ چهرهای خسته، موهایی ژولیده، ریشی بلند و لباسی که معلوم نبود آخرین بار کی عوضش کرده. اهمیتی نداد. رژ را گذاشت، اما دستش به عطر ورونیکا خورد، همان عطری که دیوانهاش کرده بود. در شیشه را باز کرد، کمی از آن را در هوا پخش کرد و با چشمان بسته نفس کشید. - ورونیکا، چه عطری داشتی. چشم باز کرد و به اتاق نگریست. اتاقی که دیگر صاحبش نبود، اتاقی پر از غم و خاطره. خانه هم غم داشت، نفسش هم غم داشت. هر گوشهاش بوی ورونیکا را میداد. به سمت کمد رفت و درش را باز کرد. بغضش ترکید. زانو زد روبه روی لباسها، سرش را میانشان پنهان کرد. با دستان لرزان، لباسها را در آغوش گرفت. - بوی تنت رو میدن. یکی از لباسها را برداشت، محکم به بینیاش چسباند و عمیق نفس کشید. بعد، آرام روی تخت دراز کشید، لباس را بغل گرفت و چشمانش را بست. قطرهای اشک از گوشهی چشمش لغزید. در همان لحظه صدایی آشنا از پشت سرش آمد: - هنوز داری گریه میکنی؟ مگه قول ندادی محکم بمونی؟ به سرعت برگشت. ورونیکا بود؛ بالای سرش، با همان لبخند همیشگی، همان چشمان آرام. لبهای خشایار لرزید. نگاهش کرد، اما چیزی نگفت. فقط لباس را محکمتر در آغوش گرفت و با صدایی گرفته گفت: - میخواستم برات گل بیارم؛ ولی دیدم خونهمون بیگل نیست، بوش هنوز اینجاست. لبخند زد، اما ورونیکا دیگر نبود. فقط جای خالیاش مانده بود و بوی عطری که هنوز در هوا نفس میکشید. *** گاهی زندگی بیرحم است؛ همهچیزهایی که دوست داری، همهی امیدهایی که با دل و جان ساختی، یکباره از تو گرفته میشوند. و تو میمانی و سکوتی سنگین و قلبی که باور نمیکند. بغضهایت را فرو میخوری، اشکهایت را پشت لبخندت پنهان میکنی، اما هرگز فراموش نمیکنی، هرگز. گاهی دیر میفهمی، دیر میفهمی که باید کنار خانوادهات میبودی، باید دستشان را میگرفتی، باید میگفتی چقدر دوستشان داری. گاهی زندگی تو را میبرد و تو غافل میمانی، و وقتی برمیگردی، فقط سکوت و حسرت است که باقی میماند. نگذار پشیمانی جای خنده و مهربانی را بگیرد. عزیزانت را امروز ببین، صدایشان را بشنو، دستانشان را لمس کن، پیش از آنکه دیر شود. همانطور که خشایار آموخت، گاهی بزرگترین عشق، نگه داشتنِ یادِ یک عزیز است، حتی اگر دنیا، به او فرصتِ ماندن نداده باشد. "پایان" 1404/8/19 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.