رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان حجرة تنهایی | Nasim.M کاربر انجمن نودهشتیا


Nasim.M
پیام توسط FAR_AX افزوده شد,

سطح رمان: A

پست های پیشنهاد شده

  • مدیر کل

 نام رمان: حجرة تنهایی
نام نویسنده:  نسیم معرفی«Nasim.M»
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه:
دل می‌بازد و دل می‌دهد. تعشق سر راهش قرار می‌گیرد. پا به انهزام می‌گذارد؛ اما هر بار بر روی پاهایش می‌ایستد. پسری عاشق و مغلوب، دل می‌برد و پا به رفتن می‌گذارد.
اما او... دختری‌ست مستغرق در اوهام ماضی و مأیوس از دنیای آتی! در روزهای انزوایش، به یاد می‌آورد که چه‌ چیز گران‌بهایی از دست داده، عائله را، عاشقی را و خود را! 
اما... با واصل شدن وجه جدیدی در زندگی‌اش یاد می‌گیرد که...


مقدمه:
می‌کوبد بر در این قلب مفتون!
مرا بازیچه می‌داند. تلاش بر شکستن قلب من می‌کند!
مگر می‌گذارم وداد شود تنفر؟ مگر می‌گذارم به هدفش برسد؟!
من همان عاشق حقیقی هستم، تعشق در تمام وجود من است.
دیگر نمی‌گذارم همه را از من بگیرد و مرا در حجرتی انزوا ترک کند!

 

برای نظر دادن درمورد رمان، بر روی لینک زیر کلیک کنید. 

صفحه‌ی معرفی و نقد رمان حجرة تنهایی«کلیک کنید» 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • تعداد پاسخ 70
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • مدیر کل

#پارت یک

برای آخرین بار در تاریکی خانه چرخید. نگاهی گذرا اما سنگین بر هر گوشه انداخت؛ تاریکی دیدش را ربوده بود و سنگینی نفسش، قدم‌ها را لرزان‌تر می‌کرد. با زحمت خود را به اتاق روبه‌ رو رساند، دستگیره را به آهستگی فشرد و وارد شد.
پدر و مادر در خوابی آرام فرو رفته بودند. بغضی تلخ گلوگیرش بود و چشمانش بارانی. نمی‌خواست چنین کند، اما عشق، چشم‌هایش را کور کرده بود. سرش گیج می‌رفت، دلش می‌لرزید، با این‌ حال مصمم بود. اختیارش رفتن بود و نماندن؛ اختیارش بریدن بود و نماندن در قفسی که برایش ساخته بودند.
مقصر خودش نبود! مقصر خانواده‌ای بود که هرگز به فکر دخترشان نیفتادند؛ خانواده‌ای که زندگی را برایش سخت و تنگ کرده بودند. دختر خسته می‌شود، دلش عشق می‌خواهد، زندگی می‌خواهد!
نگاهی بر چهره‌ی خفته‌ی مادر و پدرش انداخت و زیر لب با صدایی لرزان و غم‌آلود نجوا کرد:
- شرمنده، دیگه وقت رفتنه.
چشمان خیسش را بست، پلک‌های خسته‌اش را فشرد و اشکی ساکت بر گونه‌اش لغزید. آرام عقب رفت و بی‌صدا از اتاق خارج شد. نامه‌ای را که از پیش نوشته بود، بر روی میز سالن نهاد.
پاهای لرزانش او را به سمت در ورودی کشاند. در را آهسته گشود و بیرون رفت. لحظه‌ای سرش را بالا گرفت و خانه را از بیرون نگاه کرد؛ همان خانه‌ای که اکنون باید پشت سر می‌گذاشت. احساسی ناخوشایند، ترکیبی از ترس و دلهره، در جانش ریشه دواند. رفتن از خانه‌ی پدر، ترسناک‌ترین تصمیمی بود که گرفته بود.
اکنون دیگر کسی جز اویی که به دنبالش می‌رفت، در کنارش نخواهد بود. باور داشت که اگر برود، شاید آرامشی در جای دیگر بیابد. قدم‌های لرزانش را به عقب کشاند. با هر قدمی که عقب می‌رفت، اشک‌هایش بیشتر فرو می‌ریخت؛ گویی هر قدم، بخشی از قلبش را همان‌جا می‌گذاشت و از آن دل می‌کند. لرزش پاها شدت گرفت و قلب زخم‌ خورده‌اش سخت‌تر به سینه می‌کوبید.
به در خروجی حیاط رسید. با ترس دست به آن برد و گشود. پایش را به بیرون نهاد، اما در را نبست؛ شاید بخواهد بازگردد، شاید پشیمان شود از راهی که نباید قدم در آن می‌گذاشت.
صدایی از پشت سرش برخاست، صدایی که در گوش جانش پیچید و لرزه بر دلش انداخت؛ همان صدایی که هر روز بیشتر عاشقش کرده بود، صدایی که او را به بی‌خیالی خانواده کشانده بود:
- آماده‌ای؟!
برگشت، با چشمان اشک‌بار نگاهش کرد و همان‌جا دل باخت.
***
چشمانش را باز کرد. نفسش تند شده بود. چه خوابی دیده بود! حتی بالش از اشک‌هایش خیس شده بود. خواب یک سال پیش، همان شب لعنتی! زخمی دوباره بر جانش نشاند. دست‌هایش را بر دهان فشرد تا صدای گریه‌اش بلند نشود، اما بی‌فایده بود. حسرت آن شب هنوز هم بر دلش مانده بود؛ شبی که می‌توانست تصمیمش را عوض کند، شبی که می‌توانست نه بگوید.
اما دیگر کار از کار گذشته بود. اکنون تنهای تنها مانده بود؛ نه مادری که کنارش باشد وقتی تب کند، نه پدری که با شوخی‌هایش غصه‌هایش را سبک کند.
احساس پشیمانی و عذاب وجدان، همچون زنجیری سنگین گلویش را می‌فشرد. اشک‌های بی‌امانش بر گونه‌هایش می‌لغزیدند و توان بازایستادن نداشتند.
ساعت‌ها همان‌طور دراز کشیده بود، بی‌حرکت، غرق در گریه. وقتی به خود آمد، خورشید از پشت پرده سرک کشیده و آفتاب، اتاق را روشن کرده بود.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت دو... 

تلاش کرد برخیزد و دوباره به دنبال کار همیشگی‌اش برود. چهار زانو نشست، دستانش را بر زمین گذاشت تا بلند شود، اما تعادلش را از دست داد و بر زمین افتاد. سر را بر دست‌ها نهاد و با صدایی بغض‌آلود نالید:
- خدایا بسه! چرا تمومش نمی‌کنی؟!
صدایش می‌لرزید و بغض در گلویش می‌پیچید. بار دیگر کوشید روی پا بایستد؛ دستان لرزانش را محکم بر زمین فشرد و با تمام توان برخاست. سرش را چند بار تکان داد تا گیجی‌اش فروبنشید و بالاخره موفق شد.
به سمت آشپزخانه رفت، آشپزخانه؟! لبخندی تلخ بر لبانش نشست. چه آشپزخانه‌ای وقتی همه‌ی خانه‌اش تنها یک اتاق کوچک بود؟! اتاقی که بیشتر به قبری بی‌صاحب می‌مانست تا مأوایی برای زندگی.
آشپزخانه‌اش تنها ظرف‌شویی کوچکی بود و یک گاز پیک‌نیکی؛ همین برایش کافی بود تا کارهایش را سر و سامان دهد. شیر آب را گشود و صورتش را شست. به سوی تشک و پتوی کهنه‌اش برگشت، روسری‌اش را برداشت و با آن صورت خیسش را خشک کرد. چشمش بر لباس‌هایش افتاد؛ همان لباس‌هایی که دیشب به تن داشت. از فرط خستگی همان‌طور خوابیده بود. دوباره همان خواب بغضی تازه بر دلش نشاند. سرش را تکان داد تا افکارش را به گوشه‌ای دیگر براند.
روسری را بر سر گذاشت، گوشی نوکیای قدیمی‌اش را برداشت. گوشی‌ای که با هر بار لمسش، قلبش بیشتر می‌شکست. کسی نبود که با او تماس بگیرد، اما باز هم باید در دسترس می‌بود تا مشکلی پیش نیاید. هر بار یادش می‌افتاد چه کسی آن گوشی را برایش خریده، اشک در چشمانش حلقه می‌زد.
بی‌اعتنا به گذشته، از اتاق بیرون زد. ساعت، هفت صبح بود. سرمای شدیدی در هوا پیچیده بود. با آن‌که مهر به نیمه رسیده بود، اما تهران سرمای گزنده‌ای داشت. دستانش را در جیب‌های مانتوی نازک فرو برد و قدم برداشت.
از کنار خانه‌ها می‌گذشت؛ خانه‌ای که صاحبش صبح زود برای کار بیرون می‌رفت، خانه‌ای که کودکی شاد از آن بیرون می‌دوید تا به مدرسه برسد، و هزار خانه‌ی دیگر؛ اما او؟ او از حجره‌ای بیرون آمده بود که جز یاد درد و تنهایی چیزی برایش نداشت.
در مسیر، بارها مردمانی را دید که کارتن‌ خواب بودند؛ کسانی که نه خانه‌ای داشتند و نه پناهی. محله‌اش پر بود از معتادان، گداها و بی‌نوایان. همین بود که دلش را بیشتر می‌سوزاند. با خودش می‌گفت چی‌شد که کارم به این‌جا کشید؟ چرا باید در چنین محله‌ای زندگی کنم؟ تنها چیزی که نصیبش شده بود، بدبختی بود.
چند روزی می‌شد که تمام پولش خرج شده و غذایی برای خوردن نداشت. ساعت‌ها قدم زد. وارد هر بوتیکی که می‌شد، یا جوابشان منفی بود یا وعده‌ی تماس می‌دادند که هیچ‌گاه عملی نمی‌شد.
گرسنگی شکمش را می‌فشرد. از دیشب چیزی درست‌ و حسابی نخورده بود. به یک پاساژ رسید و بی‌درنگ وارد نخستین بوتیک شد.
- سلام، وقت‌تون بخیر.
پیرمردی سرش را بالا آورد. حدود شصت سال داشت؛ قدی کوتاه، موهایی سفید و چشمانی کوچک که همچون ستاره‌ای در شب می‌درخشیدند. اما پوست چروکیده‌ی صورتش پر از مهربانی بود.
- سلام دخترم، بفرمایید.
دست‌های یخ‌زده‌اش را به هم مالید. صدای برخورد دندان‌هایش لبخندی کوتاه روی لب پیرمرد نشاند. لباس گرم به تن نداشت؛ لباس‌هایش کهنه و نازک بودند.
چه کسی فکرش را می‌کرد که ورونیکا، همان دختری که روزی بهترین لباس‌ها را می‌خرید و همیشه شیک‌پوش بود، حالا چنین روزی ببیند؟! همان دختری که حتی حاضر نبود یک مانتو را بیشتر از دو سه بار بپوشد، امروز با مانتویی یک‌ ساله و رنگ‌ رو رفته، در سرمای مهر ماه قدم میزد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت سه...

پیرمرد بخاری برقی کوچک را کمی جلو کشید و با مهربانی گفت:
- بیا این‌جا دختر، هوا خیلی سرده.
ورونیکا زیر لب تشکری آرام کرد و دستان یخ‌زده‌اش را رو‌به‌ روی بخاری گرفت. با نخستین موج‌های گرما که بر انگشتانش نشست، لرزش تنش فروکش کرد و برای لحظه‌ای آرامشی غریب در وجودش دوید. به سوی پیرمرد برگشت و صدایش را لرزان اما امیدوار بلند کرد:
- عمو، من اومدم این‌جا چون دنبال کار می‌گردم. جایی رو نمی‌شناسید که همکار بخوان؟
پیرمرد با همان چهره‌ی پرچین و لبخند گرمش سری تکان داد:
- چرا دخترم؟ بوتیک کناری دنبال همکار می‌گرده.
روشنی امید در دل ورونیکا جرقه زد. تشکری صمیمی کرد و با قدم‌هایی که بوی امید می‌داد به سوی بوتیک کناری رفت.
هوای سرد صبح باعث شده بود درِ مغازه بسته باشد. دست بر آن گذاشت، در را گشود و با سلامی آرام وارد شد. مردی حدود سی‌ ساله پشت میز نشسته بود، غرق در صفحه‌ی لپ‌تاپ. با شنیدن صدای ورونیکا سر بلند کرد و نگاه کوتاهی به او انداخت:
- بفرمایید.
چشم‌های ورونیکا لحظه‌ای بر لباس‌های رنگارنگ و آویخته در ویترین لغزید؛ حسرتی تلخ در دلش نشست، مثل خنجری بی‌رحم. چقدر دلش یک دست لباس نو می‌خواست! اما زود به خودش آمد؛ این وقت، وقت رؤیا نبود. نگاهش را برید و با صدایی آرام پرسید:
- ببخشید، شما دنبال همکار هستید؟
مرد ابرو بالا انداخت و گفت:
- بله درسته. شما دنبال کارید؟
ورونیکا زیر لب بله گفت.
- خونتون نزدیکه یا دور؟
- همین نزدیکی‌ها.
مرد برگه‌ای از روی میز برداشت و ادامه داد:
- حقوقش پنج تومنه. یه شیفت کاره، بعضی روزا شاید صبحم بخوام بیایین. مشکلی ندارید؟
ورونیکا بی‌درنگ سر تکان داد. شرایط اهمیتی نداشت؛ همین که پذیرفته شود یعنی یک قدم تا نجات.
- خیلی خب، باهاتون تماس می‌گیرم.
تشکری کوتاه کرد و بیرون آمد. اما امیدش خیلی زود رنگ باخت؛ در همان پاساژ، هر دری که کوبید یا گفتند تماس می‌گیریم یا جوابشان منفی بود. ناامیدی چون سنگی سهمگین بر دوشش نشست.
در دلش زمزمه کرد:
- پس کی می‌تونم یه کار درست پیدا کنم؟ کی می‌تونم لقمه‌ای حلال به دست بیارم؟
آن روز، بیشتر از همیشه طعم تنهایی را چشید. ساعت‌ها گشت و گشت، اما هیچ دستی برای کمک به سویش دراز نشد.
شب‌هنگام، خسته و درمانده، سر بر بالش سرد و سنگینش گذاشت. اشک‌هایش در سکوت بر گونه‌ها لغزید و سقف را بی‌هدف می‌نگریست.
***
- همه چی تموم شد!
ورونیکا با ناباوری سر برگرداند. نگاهش در نگاه مهدیار قفل شد؛ کلماتی که شنید همچون خنجری بی‌هشدار بر قلبش نشست.
- چی میگی؟!
مهدیار، همان‌طور که کنار در ایستاده بود، نگاهش را از چشم‌های لرزان ورونیکا دزدید و با صدایی آرام اما سنگین گفت:
- همین که شنیدی!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 3 هفته بعد...
  • مدیر کل

#پارت چهار...

اشک بی‌آنکه بخواهد در چشم‌هایش نشست. لحظه‌ای خیال کرد کابوسی گذراست؛ مگر می‌شود؟ مگر می‌شود از زبان کسی که جانش را بر سر عشقش نهاده بود، چنین حکم پایانی بشنود؟ لبخندی لرزان، بی‌اختیار بر لب‌هایش نشست، لبخندی میان ناباوری و انکار.
- دیوونه شدی نه؟ حتما بازم مادرت یه چیزی گفته که با این حال اومدی.
لیوانی برداشت، پر از آب کرد، و با همان لبخند همیشگی اما این‌بار لرزان، قدمی به سوی مهدیار برداشت.
- بیا آب بخور، معلومه امروز چرا دم در موندی؟
اما سکوت مهدیار، سنگین‌تر از هر پاسخی بود. نفس‌هایش به شماره افتاده، انگار با هر دم و بازدم راز هولناکی را در دل پنهان می‌کرد. ورونیکا با خود می‌گفت باز هم با مادرش جدال کرده، غافل از آن‌که حقیقت، خنجری عمیق‌تر در آستین دارد.
لحظه‌ای گذشت و مهدیار کلامی را بر زبان راند که بنیاد هستی ورونیکا را در هم شکست:
- امروز با دختر خالم عقد کردم.
قلبش شکست و هم‌زمان با آن، صدای خرد شدن لیوان بر زمین برخاست. همان دختری که همه‌ چیز را رها کرده بود تا در پناه عشقش بماند، حالا می‌دید عشق، پناهش را ویران می‌کند.
نمی‌دانست بخندد یا گریه کند. اشک‌هایش بی‌صدا جاری می‌شدند، اما خنده‌ای تلخ از سینه‌اش بیرون زد؛ خنده‌ای عصبی، شبیه قهقهه‌ی زنی که با سرنوشت خود به سخره می‌نشیند. در دلش غوغا بود! چه گناهی مرتکب شدم؟ آیا خطا آن بود که به دنبال تو آمدم؟
- چی گفتی؟!
مهدیار نگاهش را به چشم‌های او دوخت، این‌بار آرام‌تر اما همان‌قدر بی‌رحم:
- با دختر خالم عقد کردم.
ورونیکا میان اشک و خنده‌ای دیوانه‌وار فریاد زد:
- پس من چی؟!
و صدای مهدیار، سردتر از زمستان، بر جانش نشست:
- هیچی!
نفس در سینه‌اش حبس شد، واژه‌ها از زبانش گریخته بودند. جهان تاریک شد. تنها کوبیدن در بود که به دوردست‌ها می‌پیچید. پاهایش تاب نیاوردند، تنش بر شیشه‌های خرد فرو افتاد. هیچ دردی حس نکرد، هیچ ناله‌ای برنیامد. پلک‌هایش آرام بسته شدند، گویی پایان یک زندگی و آغاز سقوطی بی‌انتها!
***
با دستی لرزان اشک‌ها را پاک کرد. سرمایی جانکاه در جانش نشست. نه مادری بود تا پناهش دهد، نه پدری که آغوشش را بگشاید. چشم‌ها را بست و در دل گفت بگذار بخوابم، شاید خواب، کمی مهربان‌تر باشد.
***
یک هفته همچون سالی سنگین از سرش گذشت؛ هر روز کوچه‌ها را گز کرده بود، درِ بوتیک‌ها و مغازه‌ها را کوبیده بود، اما باز هم بخت به رویش لبخند نزده بود. همان آخرین بشقاب ماکارونی هم که مانده بود، به پایان رسید. قاشق آخر را با شتاب در دهان گذاشت و زیر لب، آهسته خدا را شکر گفت؛ شکر تلخیِ سفره‌ی خالی.
هنوز لقمه را پایین نداده بود که زنگ گوشی اتاق را پر کرد. با دل‌تپشی بی‌اختیار ظرف را همان‌جا رها کرد و به سوی گوشی دوید. شماره ناشناس بود. انگشتان لرزانش دکمه سبز را فشرد و گوشی را به گوش چسباند.
- سلام، خانم وحیدی هستید؟!
لبخندی آرام بر لبانش نشست؛ حسی عمیق در جانش می‌گفت این همان روزنه‌ای‌ست که خدا برایت گشوده، شاد باش، شاید پایان این همه اندوه همین‌جا باشد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت پنج...

- بله، بفرمایید؟
- شما برای کار پذیرفته شدید. لطف کنید امروز ساعت چهار بعد از ظهر تشریف بیارید تا صحبت کنیم.
ورونیکا گوشی را که قطع کرد، قلبش به رقص درآمد. شادی مثل موجی تازه در رگ‌هایش دوید و بی‌اختیار از جا برخاست، بالا و پایین پرید و خندید. در آن لحظه انگار همه‌ی جهان با او هم‌صدا شده بودند؛ هیچ اندوهی جایی در دلش نداشت و می‌خواست طعم خنده‌ای که از اعماق وجودش می‌جوشید را بچشد.
تا ساعت چهار زمان زیادی نمانده بود. رقص شادمانه‌اش را در اتاق سرد و دیوارهای سیمانی نیمه‌کاره رها کرد و با شتاب آماده شد. با تمام توانش دوید تا خود را به بوتیک برساند.
روی گوشی‌اش نگاه انداخت ساعت سه و پنجاه و هشت بود. آن دو دقیقه‌ی باقی‌مانده، برایش به درازای دو سال گذشتند.
اما یک ربع هم گذشت و خبری نشد. اضطراب مثل دستی سنگین بر سینه‌اش نشست. چشمش به بوتیک کناری افتاد، دل به سویش کشیده شد. پیرمرد مهربانی که هفته‌ی پیش دیده بود، هنوز همان‌جا بود؛ در حال کمک به دو مشتری، با لباسی بافت سورمه‌ای و شالی قرمز که گرما را به رخ زمستان می‌کشید.
ورونیکا لبخند کم‌رنگی زد و آرام سلام داد:
- سلام، خسته نباشید.
پیرمرد نگاهش را از مشتری‌ها گرفت، چشم‌های مهربانش برق زد و لبخندی بر لب آورد. دست‌هایش را از جیب بیرون آورد.
- سلام دخترم. حالت خوبه؟
استرس ورونیکا آرام گرفت، گرچه هنوز اندکی از نیامدنشان ناامید بود.
- خیلی ممنون، شما خوبین؟
- الحمدلله. بفرما کارت رو بگو.
مشتری‌ها تشکر کردند و رفتند. پیرمرد به صندلی‌اش برگشت و با دست اشاره کرد.
- بیا کنار بخاری بشین، هوا سرده.
ورونیکا نشست، تشکری کرد و با تردید پرسید:
- بوتیک کناری، اطلاع ندارین باز می‌کنن یا نه؟
پیرمرد لبخند ملایمی زد.
- چرا دخترم، باز می‌کنن حتما؛ فقط شاید یکم دیرتر بیان.
ربع ساعت دیگر هم صبر کرد. سپس از او تشکر کرد و بیرون آمد. نگاهش در میان مغازه‌ها می‌چرخید تا این‌که چشمش به بوتیک افتاد. باز شده بود! برق شادی در نگاهش دوید. با شتاب به سوی در رفت، بازش کرد و گفت:
- سلام.
همان مرد هفته‌ی پیش بود. از جا برخاست و جواب سلامش را داد. با دست صندلی‌ای را نشان داد.
- بفرمایید.
ورونیکا نشست. بوتیک بزرگ بود و طراحی دلنشینش نشان می‌داد که خوب می‌دانند چگونه مشتری را جذب کنند.
من بهادری هستم. اگه دوست داشتی می‌تونی به عنوان داداشت باربد صدام کنی.
ورونیکا نگاهش را از لباس‌ها گرفت، لبخندی زد و گفت:
- خیلی ممنون. خوشبختم.
باربد برگه‌ای از روی میز برداشت، همراه با خودکار به سمتش گرفت.
- این قرارداده. خوب بخون و پرش کن. اگه هم جایی سوالی داشتی یا مشکلی بود بگو.
ورونیکا سر تکان داد. با دقت مشغول خواندن شد، اما ناگهان نگاهش روی بندی ثابت ماند. سر بلند کرد، با تعجب گفت:
- یک سال؟!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت شش...

باربد مشغول کار بود که با شنیدن صدای ورونیکا سر بلند کرد.
- بله، هر سال اگه کارت خوب باشه تمدید میشه.
چشم‌های ورونیکا دوباره روی برگه لغزید. امضای آن قرارداد یعنی یک سال ماندن، یک سال تعهد، نمی‌دانست بماند یا نماند. شاید دو روز دیگر هیچ جایی برایش نماند، شاید خانواده‌اش در را به رویش ببندند! آن‌وقت این کار تنها پناهش می‌شد.
- مشکلی هست؟
سر بلند کرد. لب‌هایش بی‌اختیار نجوا کردند:
- خیر.
و خودش هم نفهمید چرا نه نگفت! فقط با خودش اندیشید اگر خانه‌ای برای بازگشت نبود، همین‌جا را برای دل شکسته‌ام خانه می‌کنم.
خودکار را برداشت و پای قرارداد را امضا کرد.
کارش در بوتیک آغاز شد.
- میشه ازتون خواهشی کنم؟
باربد نگاهش را بالا آورد.
- بله، بفرما خانم ورونیکا. گفتم هر مشکلی داشتی بگو.
پا به پا شد. کلمات روی زبانش سنگین بودند، اما بالاخره گفت:
- میشه حقوق این ماه رو از الان بهم بدین؟
بعد از مکثی طولانی باربد گفت:
- خب، دلیلش رو نمی‌پرسم، چون حتما مشکلی داری. این یه بار اشکالی نداره.
لبخندی بی‌رمق روی لبان ورونیکا نشست. در دل هزاران بار خدا را شکر کرد. آرام‌تر زمزمه کرد:
- یه خواهش دیگه، میشه پول رو نقد بدین؟
باربد برای لحظه‌ای ماتش برد. سکوت کرد، چیزی نگفت که مبادا زخمی تازه بر دلش بزند. فقط سری تکان داد.
روزها گذشت. هر غروب به بوتیک می‌رفت و تا نیمه‌شب می‌ماند. بازمی‌گشت به حجره‌ی سرد و تنها؛ اما حالا دیگر کاملاً تنها نبود. باربد برایش حکم رفیق داشت. صدای خنده‌هایشان تا ته پاساژ می‌پیچید. هر از گاهی هم سری به پیرمرد بوتیک کناری می‌زد و او را پدر صدا می‌کرد. انگار میان این آدم‌ها توانسته بود دل ترک‌خورده‌اش را کمی ترمیم کند.
یک شب، هنگام مرتب کردن لباس‌ها، باربد با عجله وارد شد. کشوی میز را باز کرد و در حالی‌ که دفتر را ورق می‌زد گفت:
- ورونیکا، من امشب از تهران میرم، فردا شب برمی‌گردم. صبح نامزدم میاد، توام بیا کمکش.
ورونیکا چیزی نپرسید. فقط سری تکان داد و به کارش ادامه داد.
صبح زود، خسته و سنگین چشم باز کرد. صدای زنگ تلفن مثل پتک روی سرش فرود آمد. خاموشش کرد و با بی‌حوصلگی از جا برخاست. آب یخ شیر را به صورتش پاشید تا کمی به خود بیاید. کتری را روی بخاری قرار داد. چای دم کرد، صبحانه‌ای مختصر خورد و به سمت بوتیک راه افتاد.
یک ماه گذشته بود. پنج تومنی که همان اول گرفته بود، مثل مشتی آب میان انگشتانش لغزیده و تمام شده بود. نه کافی بود برای ادامه، نه برای بازگشت به خانه. تنها دل‌خوشی‌اش این بود که سعی کرده بود چیزی از آن خرج نکند.
در بوتیک را که باز کرد، زنی را دید پشت میز نشسته. با احترام سلام داد.
- سلام، بفرمایید.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت هفت...

ورونیکا با لبخندی آرام نزدیک رفت، کیفش را روی میز گذاشت و روی صندلی نشست.
- من ورونیکا وحیدی هستم. فکر کنم آقای باربد در مورد من بهتون گفته.
نگاه نازنین پر از اخم بود. لحظه‌ای سکوت کرد، بعد پوزخندی زد.
- آقای باربد؟! بهتره اسمش رو به زبون نیاری.
چند ثانیه بعد با لبخندی تصنعی ادامه داد:
- خانم وحیدی!
ورونیکا جا خورد از این تغییر ناگهانی. ولی خودش را به آن راه زد، لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- بله آقای بهادری! شما هم نازنین انصاری هستین، درسته؟
نازنین سریع برگشت، دوباره با اخم نگاهش کرد.
- بله، خانم انصاری!
دیگر چیزی نگفت. همان اول کار فهمید که با چه آدمی طرف است. ظاهر آراسته، کت قرمز و شلوار مشکی، شال افتاده روی شانه و موهای لخت بلوندی که روی صورتش می‌لغزید. ظاهری دل‌فریب داشت، اما پشت لایه‌های گریم غلیظ، سردی و تلخی چهره‌اش پیدا بود.
ورونیکا بی‌اختیار دلش لرزید. کاش جای او بودم، کاش مهدیار کنارم بود، نه باربد کنارش. کاش روزگار این‌قدر بی‌رحم نمی‌بود که حسرت را چون خاری در جانم بکارد.
- تا چه مدت این‌جایی؟
صدای نازنین رشته‌ی افکارش را برید. ورونیکا به چشمان سبز او خیره شد و گفت:
- توی قرارداد یه سال بود. فعلاً یک ماه گذشته.
نازنین موبایلش را برداشت و خونسردانه گفت:
- نیازی به یه سال نیست. تا آخر این ماه برو. بعد از این‌که حقوقت رو گرفتی.
کلماتش مثل تیشه‌ای سرد بر جان ورونیکا نشست. چرا؟ چه هراسی در دل این زن است که از منِ بی‌پناه چنین می‌ترسد؟ مگر چشمم به باربد جز احترام نگاه دیگری داشته؟ مگر لباسم کهنه و ساده فریادی نبود که بگوید برای رقابت نیامده‌ام؟
- من روزانه بهت پول میدم. آخر ماه هم حقوقت رو می‌گیری. یعنی دو برابر چیزی که تو یک ماه می‌گرفتی!
ورونیکا سر پایین انداخت، بغضی بی‌نام گلوگیر شد.
- ببخشید، میشه توضیح بدین؟ من واقعاً متوجه نمیشم.
نازنین جلو خم شد، لبخندی سرد روی لب‌های رنگ‌ پریده‌اش نشست.
- من نمی‌خوام یه دختر با شوهرم کار کنه. بیشتر بگم؟
حقیقت مثل سیلی بر صورت ورونیکا نشست. آن‌چه حدس زده بود حالا به یقین بدل شد.
- خب، آقای بهادری خودشون خواستن باهاشون کار کنم.
نازنین با خشم از جا برخاست و روبه‌ رویش ایستاد.
- من کاری به باربد ندارم. دارم میگم روزانه بت پول میدم، ولی تا آخر ماه یه بهونه جور کن و برو.
صدای باز شدن در بوتیک، هر دو را به سکوت واداشت. ورونیکا بی‌درنگ ایستاد و به استقبال مشتری‌ها رفت.
- سلام، خوش اومدین. بفرمایید.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت هشت...

دو خانم مشتری با لبخند سمت لباس‌ها رفتند. ورونیکا اما در جایی دیگر غرق بود؛ شاید این نشانه‌ای بود، شاید راهی باز می‌شد تا پول بیشتری به دست بیاورم و به خانه برگردم.
اما چه بگوید به نازنین؟ اگر باربد بفهمد، نکند او را هم خائن بخواند؟ مثل همان برچسب‌هایی که روزگار روی پیشانی‌اش چسبانده بود.
بعد از رفتن مشتری‌ها، با تردید نگاهش را به نازنین دوخت.
- من، به حرفاتون فکر می‌کنم.
ولی خودش خوب می‌دانست آخرش باید برود. بیش از یک سال بود که دیگر پدر و مادرش را ندیده بود. هیچ‌کس دنبالش نیامد. هیچ‌کس نخواست او را پیدا کند. وقتی فکر می‌کند که او را دور انداختند قلبش تیکه‌تیکه می‌شود. گویی او را مرده حساب می‌کردند.
با این حال دلش می‌خواست برگردد، التماس کند، شاید ببخشندش.
بعد از پایان کار، خداحافظی سردی با نازنین کرد و به سمت خانه‌اش رفت. در ماشین، پیشانی‌اش را به شیشه چسبانده بود. حرف‌های نازنین مثل خاری در ذهنش می‌چرخید.
- بفرمایید خانم.
با صدای راننده از فکر بیرون آمد. پول را داد و پیاده شد. محله تنگ و تاریک بود و ماشین دیگر نمی‌آمد. مثل هر شب مجبور شد پیاده برود.
- خدایا، فقط زود برسونم به خونه، این کوچه‌های تاریک بوی وحشت میدن. هر شب انگار سایه‌ها دندونای تیز دارن.
کیفش را محکم‌تر بغل گرفت، قدم‌ها را تندتر کرد. تنها نور، همان نور محو ماه بود. خودش را به دیوار چسبانده بود که ناگهان صدایی جوان، پشت سرش را لرزاند.
ایستاد. نفسی در سینه‌اش شکست. سر بالا گرفت، چند پسر ته کوچه بودند، مستقیم به سمت او می‌آمدند. خون در رگ‌هایش یخ زد. قدم‌ها را تندتر کرد، ولی زود دورش را گرفتند.
سه نفر بودند. موهای ژولیده، چشم‌هایی قرمز و کثیفی‌ای که از ظاهرشان می‌بارید.
- او دختر خوشگله! کجا داری میری؟
صدایش مثل خنجری در گوشش پیچید. ورونیکا اشک در چشم‌هایش جمع شد، صدایش لرزید:
- تـ… تورو خدا ولم کنید.
یکی که سیگار گوشه‌ی لبش آویزان بود جلو آمد. دود را بیخ صورتش فوت کرد و با لحن چندش‌آوری گفت:
- باشه، ولت می‌کنیم؛ ولی نه الان، بعدش! تازه پیدات کردیم خوشگله.
جمله‌اش تمام نشده بود که مشت سنگینی به صورتش خورد و بر زمین افتاد. ورونیکا خشکش زد. چشم‌های وحشت‌زده‌اش از آن پسر کنده شد و به سایه‌ای دوخته شد که در تاریکی پیدایش شده بود.
آن سایه به جانشان افتاده بود. صدای ناله و فریاد کوچه را پر کرد. ترس در دل ورونیکا با اشک قاطی شد.
صدای پسر غریبه در میان نفس‌نفس‌هایش، مثل ناجی در گوشش پیچید:
- از این‌جا برو، بدو!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت نه...

نمی‌دانست برود یا بماند؛ پاهایش در گِل تردید فرو رفته بودند. امّا شنیدن آن صدا! همان صدای آشنا که مثل لالاییِ سال‌های دور، لرزش دلش را آرام می‌کرد، انگار برای لحظه‌ای سایه‌ی ترس را از وجودش راند.
یکی از آن‌ها از پشت به او چنگ زد و کشیدش، اما پیش از آن‌که جیغی بزند، مشت محکم مرد ناشناس حواله‌ی صورتش شد و زمین‌گیرش کرد. صدای خشمگینش در کوچه پیچید:
- گفتم از این‌جا برو دیگه!
ورونیکا خشکش زد. قلبش مثل طبل در سینه‌اش کوبید. آن صدا! درست همان صدا بود! لب‌هایش لرزیدند و بی‌اختیار نامی از جانش رها شد:
- مهدیار؟!
قدم لرزانی برداشت، خواست خودش را به او برساند؛ اما فریاد دوباره‌اش مثل شلاق بر جانش نشست:
- وای به حالت اگه جلوتر بیای، فقط از این‌جا گمشو!
پاهایش سست شدند. تردید، مثل خنجری در قلبش نشست. نکند اشتباه می‌کنم؟ نکند فقط صدا شبیه اوست؟ اما این لرزش، این لحن آشناست!
اشک بی‌اجازه در چشم‌هایش حلقه زد. قدمی به عقب رفت و بعد بی‌هیچ درنگی دوید. کوچه تاریک و تنگ بود، هق‌هق گریه با صدای قدم‌های لرزانش در هم پیچیدند.
وقتی به خانه رسید، به در تکیه داد و روی زانوهایش نشست. بغضش ترکید. گریه‌اش تا دل شب کشیده شد. شبی که همانند تمام شب‌های پیش، قبرستان تنهایی‌اش شد.
روزها یکی پس از دیگری گذشتند. نازنین هر عصر، با لبخندهای تصنعی و جیب پر از اسکناس، به سراغشان می‌آمد. پول را پنهانی به ورونیکا می‌داد؛ اما ورونیکا می‌دانست پشت این بخشش‌ها چیزی جز شک و بدگمانی نیست. نازنین زنی نبود که بتواند چشم بر حضور او کنار باربد ببندد.
ورونیکا هنوز از یادآوری آن شب می‌لرزید. هر بار که تصویر تاریک کوچه به ذهنش بازمی‌گشت، اشک داغ بر گونه‌هایش سرازیر می‌شد. پشیمانی مثل خوره در جانش می‌افتاد که چرا گوش دادم و رفتم؟ چرا کنارش نماندم؟ امّا در همان آشوب، دلش با یک چیز آرام می‌گرفت؛ این‌که شاید مهدیار، شاید او هنوز به فکرش بود. ولی یک سؤال آزارش می‌داد، آیا سالم از آن کوچه بیرون آمده بود؟
انگار هر مصیبتی که پشت سر گذاشته بود، برایش کافی نبود؛ حالا باری سنگین‌تر هم بر شانه‌هایش نشسته بود. احساس خیانت! از خودش بیزار بود نه از دلِ پاکش که از اجبار به نقشی که هرگز نمی‌خواست.
یک روز، باربد از بوتیک بیرون رفت و نازنین و ورونیکا تنها ماندند. ورونیکا دلش می‌خواست دلش را سبک کند، بی‌آن‌که بداند مخاطبش همان کسی‌ست که زهر در رگ‌هایش می‌ریزد.
- من بهش حتی فکر هم نکردم اون‌موقع، پس قرار داد چی میشه؟!
نازنین با بی‌حوصلگی نگاهش کرد و اخمش عمیق‌تر شد.
- ببین، تو فقط برو. من همه چی رو حل می‌کنم. نیازی نیس به قرارداد فکر کنی.
ترس به جان ورونیکا چنگ انداخت. ذهنش پر از پرسش بود. اگر بروم چه؟ اگر برنگردم چه؟ چه چیزی در انتظارم است؟
به اواخر ماه که رسید، تصمیمش را گرفت. باید به باربد بگوید مرخصی می‌خواهد. دروغی آماده کرده بود تا راهش را باز کند. هنوز در فکر جمله‌هایش بود که صدای باربد او را به خود آورد.
- بیا!
چشمش به مشمای در دست او افتاد. حقوقش بود. دست لرزانش را دراز کرد و بسته را گرفت. نگاهش روی زمین ماند و تنها توانست لبخندی خجالت‌زده تحویل دهد.
- ممنون. من می‌تونم مرخصی بگیرم؟
نازنین گوش تیز کرده بود و رضایت مرموزی در نگاهش برق می‌زد.
باربد سرش را کمی خم کرد، ابرو بالا انداخت و گفت:
- چرا که نه، ولی چقدر؟
دل ورونیکا فرو ریخت. لحظه‌ای مکث کرد و با لکنت دروغی به زبان آورد:
- یه هفته.
باربد در همان حالت نشسته، ابروهایش را بالاتر برد و با لحن متعجب گفت:
- زیاده که!
ورونیکا خواست توضیح دهد، اما پیش از او نازنین میان حرفشان پرید:
- وای باربد!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت ده...

باربد با شنیدن صدای نازنین که نامش را با لحنی بلند و محکم صدا زد، نگران به سوی او برگشت.
- چی‌شده نازی؟!
نازنین لبخندی زد و چند قدم آرام به سویش برداشت.
- من‌که هستم، توام هستی. بذار یه هفته مرخصی بگیره، چه اشکالی داره؟! حتما کار مهمی داره. منم قول میدم صبح و بعد از ظهر همین‌جا باشم.
اطمینان کلمات نازنین آن‌قدر محکم بود که باربد دیگر مخالفتی نکرد. تنها با یک باشه کوتاه رضایت داد.
دل ورونیکا از شادی لرزید؛ همان روز بلیط بازگشت به شهرش را گرفت.
***
دو روز را در خانه گذراند. لباس‌هایش را یکی‌یکی تا کرد و در همان ساک کوچک قدیمی گذاشت؛ همان ساکی که روزی با آن پا به این شهر گذاشته بود. یخچال و بخاری را از برق کشید. چشمش در اتاق گشت، اتاقی که شاهد تنهایی‌ها، اشک‌ها و حتی اندک لبخندهایش بود. یاد مهدیار افتاد، روزی که با او پا به این‌جا گذاشت و روزی که جدا شدند. تمام خاطرات مثل فیلمی تلخ جلوی چشمانش رژه رفتند.
سرش را تکان داد و با ساک کوچک در دست از اتاق خارج شد. در آستانه‌ی در، لحظه‌ای ایستاد.
- خداحافظ حجره‌ی تنهایی من.
سپس چرخید و از محله‌ای که همیشه برایش پر از ترس بود، دور شد.
حرکت اتوبوس ساعت چهار بعد از ظهر بود. به‌ موقع رسید و پیش از سوار شدن کیک و ساندیسی گرفت تا در راه بخورد. اما در تمام مسیر پلک‌هایش آرام نمی‌گرفتند. هر بار که خواب بر او سنگینی می‌کرد، با تکان‌های اتوبوس بیدار می‌شد و افکارش از نو هجوم می‌آوردند.
چه چیزی در انتظارم است؟ آیا خانواده‌ام مرا خواهند بخشید؟ یا برای همیشه از زندگی‌شان خط خورده‌ام؟
بالاخره ساعت‌ها گذشت و سحرگاه، ساعت هفت صبح، به اهواز رسید. هوای شهر کودکی‌هایش بوی آشنایی می‌داد؛ با این‌حال غریبه بود. سوار تاکسی شد و به سمت خانه‌ی پدرش حرکت کرد. خیابان‌ها یکی‌یکی در برابر نگاهش می‌گذشتند، امّا هیچ‌ چیز شبیه گذشته نبود. همه‌ چیز بیگانه می‌نمود.
ورونیکا هیچ‌وقت نیاموخت روی پای خودش بایستد، اما حالا، بعد از تمام طوفان‌ها، بالاخره یاد گرفته بود. حتی اگر خانواده‌اش نخواهندش، دیگر می‌تواند بایستد.
ساعت هشت‌ونیم صبح، مقابل خانه ایستاد؛ همان خانه‌ای که یک سال و نیم پیش ترک کرده بود. نگاهش بر دیوارهای آشنا نشست و بغضی سنگین گلوگیرش شد. خاطره‌ی روز تلخ رفتنش دوباره جان گرفت و آینه‌ی تنفر را پیش چشمش گرفت.
قدمی برداشت؛ اما پاهایش سنگین بودند. هر قدم مثل باری تازه بر شانه‌هایش فرود می‌آمد. دست لرزانش را بالا برد تا زنگ در را بزند؛ اما پیش از آن‌که انگشتانش به کلید برسند، صدای آشنایی گوش‌هایش را پر کرد:
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟!
صدای برادرش! قلبش از جا کنده شد. به عقب پرید، نگاهش را به او دوخت. اشک در چشم‌هایش حلقه زد و بی‌اختیار لب‌هایش لرزیدند:
- داداش!
دلتنگی در نگاهش آشکار بود، امّا در قلبش زخمی کهنه تازه‌تر می‌شد. دیدن برادرش برایش هم مایه‌ی آرامش بود و هم هجوم درد. هر دو در سکوت به هم خیره شدند؛ در چشم‌های ورونیکا پشیمانی موج می‌زد و در چشم‌های برادرش اندوهی خاموش و زخمی عمیق.
در خانه ناگهان باز شد. ورونیکا برگشت و چشمش به قامت پدر افتاد. لحظه‌ای بغضش ترکید. اشک مثل سیلاب جاری شد.
آن پدر جوانِ یک سال و نیم پیش کجا بود؟ و این پدر شکسته و پیر امروز کجا؟!
دست‌هایش را بر صورت گذاشت و گریست، توان سخن گفتن نداشت؛ اما شادی دیدار دوام نیاورد. لحظه‌ای بعد دست خشن کسی شانه‌اش را گرفت و بی‌رحمانه او را به درون حیاط کشاند. زمین زیر پایش خالی شد و خودش را نقش زمین دید؛ اشک و درد در هم آمیختند.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...
  • مدیر کل

#پارت یازده...

آخی لرزان از لب‌هایش جدا شد و نگاهش روی پدر میخکوب ماند. نامش را فریاد زد، نامی که تمام کودکی‌اش با آن معنا گرفته بود؛ اما این‌بار لرزش و زاری در صدا موج می‌زد:
- بابا!
چرا باید این‌گونه در خانه‌ی خود کشانده شود؟ می‌دانست خطایش بزرگ بوده، می‌دانست دل‌ها را شکسته، اما مگر خدا هم نمی‌بخشد؟ پس چرا خانواده نه؟ چرا قلب پدری که روزی مامن امنش بود، اکنون جز سنگی سرد و بی‌رحم چیزی در خود نداشت؟
در نگاه پدرش فقط نفرت موج می‌زد؛ نگاهی یخ‌زده و بی‌حرکت، همانند خنجری که از دور در جانش فرو می‌رفت. می‌خواست جبران کند، می‌خواست التماس کند؛ اما خیلی دیر شده بود، دیرتر از آن‌که اشک‌ها بتوانند راهی باز کنند.
برادرش وارد شد، بی‌کلام، در را بست و ساک لباس‌های ورونیکا را از زمین برداشت. ناگهان با خشونتی کور، دست در موهای او فرو برد. فریادِ بی‌صدا در گلویش شکست، درد از تار موها گذشت، به جمجمه رسید و تا عمق قلبش دوید. صدای کشیده شدن موها در گوشش چون زوزه‌ای وحشی پیچید.
بر زمین کشانده شد؛ مانتوی مشکی و شلوارش به خاک آغشته، کفش‌هایش از پا گریخته و میان حیاط جا مانده بودند. دست‌های لرزانش بر بازوی برادر قفل شد، التماس می‌کرد، می‌گریست، اما نگاهش تنها بر پدر دوخته ماند؛ پدری که همچون مجسمه‌ای بی‌جان، تنها نظاره‌گر بود، بی‌هیچ تلاشی برای نجات دخترش.
فریادهای ورونیکا استخوان‌های مادر را شکست. او با دلی درهم و چشمانی خون‌بار به سمتشان دوید، اما توان ایستادن نداشت؛ بر زمین افتاد، با دستان لرزان موهای دختر را از چنگ پسر بزرگ می‌کشید، اما بی‌ثمر. اشک‌هایش چون سیلاب بر صورتش می‌غلتید.
ورونیکا که مادرش را آن‌گونه درمانده و خون‌دل‌ خورده دید، دردش چندین برابر شد. قلبش از گریه و وحشت به مرز انفجار رسیده بود. مادرش در هق‌هقی شکسته زمزمه کرد:
- واسه چی رفتی که حالا برگردی آخه مادر!
خانه پر شده بود از صدای گریه و فریاد، صدایی که دیوارها را می‌لرزاند. برادر کوچک‌تر به سمت مادر دوید تا او را دور کند، اما مادر با فریادی از دل آتش برخاست:
- پاشو ورونیکا! فرار کن، تو رو می‌کشن!
چشم‌های ورونیکا سیاهی می‌رفت، اما از ته جانش نیرویی جمع شد. با تلاشی بی‌امان از زیر دست برادر رها شد. دست ویکتور از شدت فشار موهای او کبود و سیاه شده بود. خودش را در آغوش مادر رها کرد، اما مادرش با صدایی لرزان و عاجز، همچنان التماس می‌کرد:
- میگم پاشو فرار کن!
با آخرین توان، پاهایش را به حرکت واداشت، به سوی در دوید؛ اما هنوز به آزادی نرسیده بود که ویکتور از پشت یقه‌اش را گرفت و به عقب کشاند.
- دستت بهش نخوره ویکتور!
اشک‌های مادر در آن لحظه همچون خنجری در قلب ورونیکا نشست. او به زور به درون اتاقی پرتاب شد؛ اتاقی سفید و خالی، سردتر از قبر. نه فرشی، نه تختی، نه حتی وسیله‌ای برای دلگرمی.
صدای کوبیدن‌های مادر بر در، فریادهایش، مانند پتکی بر روحش فرود می‌آمد. ورونیکا پیشانی خیس از اشک را بر در گذاشت و هق‌هق‌اش جان اتاق را پر کرد. گریه‌ای از عمق جان، از جایی میان زخم‌ها و پشیمانی‌ها. اما قفل در، سدّی بود در برابر هر امیدی.
پدر و برادر در گوشه ایستاده بودند؛ تماشاگر شکستن دختری که روزی جانشان بود. ویکتور با تردید به پدر نگاه کرد. صدایش لرزید، آمیخته با ترس.
- چیکار کنم بابا؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 3 هفته بعد...
  • مدیر کل

#پارت دوازده...

پدرش با نگاهی خالی و سنگی، چشم در چشم ورونیکا دوخت. کلماتی که از دهانش بیرون آمدند، بوی مرگ می‌دادند:
- همون‌قدر زجرش بده که تو این یه سال و نیم زجرمون داد.
ویکتور با قدم‌هایی مردد و لرزان پیش رفت. دستش را گرفت و به وسط اتاق کشاند. ورونیکا زخمی و لرزان، چشم‌هایش را به برادر دوخت؛ نگاهش پر از التماس، پر از شکستن. پشت در، صدای شکسته‌ی مادر، مثل دعایی نیمه‌جان التماس می‌کرد که رحم کنید!
تنها کاری که توانست بکند، بستن چشم‌ها بود و فرو بردن صدای لرزانش در دل.
وقتی برق کمربند در هوا را دید، رگ‌های تنش یخ بست. هستی‌اش به لرزه افتاد. صدای شکسته‌اش لرزید:
- می‌دونستم همچین چیزی در انتظارمه، هر کاری می‌خوای بکن.
کمی مکث کرد و آرام‌تر، با تلخی‌ای که مثل زهر می‌سوخت ادامه داد:
- تو کی با من خوب بودی که حالا باشی؟
ویکتور کمربند را در دست فشرد. صدا در گوشش می‌پیچید، صدای خواهری که با همه‌ی شکست‌ها هنوز التماس می‌کرد. غم در چشم‌هایش موج می‌زد، اما کلام پدر سنگین‌تر بود؛ صدایی سرد، مثل فرمانی بی‌رحمانه:
- منتظر چی هستی؟!
پدر دلش می‌خواست همان‌جا دختر را زنده به گور کند. همه چیز برایش فقط یک چیز بود، آبرو! آبرویی که در چشم همسایه‌ها شکسته بود؛ نمی‌فهمید مردم فقط هیاهویی پوچ‌اند.
اولین ضربه بر زانوی ورونیکا نشست. صدایش مثل طبل مرگ در اتاق پیچید.
- آخ!
ضربه‌ی بعدی بر بازویش فرود آمد. موهای رها بر شانه‌هایش به هوا پریدند. چشم‌ها را محکم بست؛ مژه‌های خیس از اشک لرزیدند. ناله‌هایش فضا را پر کرد. بدنش میان آتش درد می‌سوخت.
- ویکت...ور کاف...یه توروخدا!
دست‌هایش را بالا گرفت تا جلوی ضربه‌ها را بگیرد، اما کمربند بی‌رحم‌تر بود. کف دست‌هایش در هم شکستند، درد به تمام وجودش دوید. بعدی بر صورتش نشست، بر چشم چپ. دستش را بر چشم گذاشت، هراسان، پشیمان، درمانده.
ترس از برادری که هیچ‌وقت پناهش نبود و پشیمانی از بازگشت به خانه‌ای که جز زندان نبود.
پدرش با فریادی یخ‌زده گفت:
- آبروی ما رو بردی، انتظار داشتی برگردی، ما ببخشیمت؟ از این‌جا زنده بیرون نمیری!
دیگر حرفی نمانده بود. ورونیکا فقط التماس می‌کرد. ویکتور کمربند را بر سرش کوبید. دنیا دور سرش چرخید. دست‌هایش دو سوی صورت را گرفتند. نفسش بند آمد. چشمانش از شدت درد از حدقه بیرون جهیدند. همه‌ چیز تار شد. چشم‌ها را بست؛ راهی برای فرار از واقعیت نداشت.
***
مایع سردی روی صورتش نشست، لرزید و به خود آمد. چهارزانو نشست؛ بدنش می‌لرزید، ترس در همه‌ی وجودش رخنه کرده بود. نگاهش به اطراف دوید، ویکتور را دید.
- وقتشه، باید بری!
همه‌ چیز دوباره به یادش آمد. این‌جا خانه‌ی پدرش بود. یادش آمد چرا بر زمین افتاده. یادش آمد چه شد. همه‌ی بدبختی‌هایش مثل شبی بی‌پایان بر ذهنش سایه انداختند.
اشک‌هایش بی‌وقفه سرازیر شد. با هق‌هقی بریده، صدایش از اعماق شکستگی برخاست:
- داداش ت...ورو خ...دا کم...کم کن.
دلش مثل شیشه‌ای ترک‌ خورده بود؛ هر ضربه، هر نگاه، هر کلمه، بارانی از زهر بر رویاهایش ریخته بود.
زیر لب زمزمه کرد، زمزمه‌ای میان اشک و خون.
- خدا، کاش این زخم‌ها رو فقط تو ببینی. کاش دست‌هات من رو بگیرن و آرامم کنن.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت سیزده...

صدای گریه‌هایش در خانه می‌پیچید؛ شاید لحظه‌ای دل برادرش را لرزاند، چون قبل از رفتن ایستاد، اما پاسخی نداشت.
ورونیکا با گریه از جا برخاست؛ پاهایش لرزان، بدنش پر از درد، نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد. پشت برادرش دوید، دستش را گرفت، زانو زد و با صدایی بریده که از اعماق درد می‌آمد نالید:
- توروخدا التماس...ت می‌کن...م کمکم کن. بذار بابام من رو ببخشه.
برادرش اخم کرد، برگشت. چشم در چشم‌های اشک‌آلود خواهرش انداخت و با خشمی یخ‌زده گفت:
- آبروی خانواده‌مون رو بردی! حالا اومدی می‌گی ببخشیم؟ می‌دونی به همه گفتیم گم شدی؟ گفتیم مُردی؟ خیلی وقته انداختیمت بیرون، خیلی وقته برامون مُردی؛ اما حالا!
با لگدی او را از خود راند. دستش رها شد و بر زمین افتاد. ادامه داد:
- حالا اومدی دوباره آبرومون رو جلوی همسایه‌ها ببری؟!
هق‌هقش شدت گرفت. صدایش شکست:
- نه، به خدا نه!
صدای پدر لرزه به جانش انداخت. با وجود ترس، بی‌پروا به سوی او دوید، به پایش افتاد، با تمام وجود التماس کرد:
- بابا، توروخدا بذار بمونم! زندونیم کن، من مُرده‌م، باشه! اصلاً به همه بگو مُرده‌م! فقط نذار برم. من خودم رو به هیچ‌کس نشون نمیدم فقط نذار برم.
کلماتش میان هق‌هق و سرفه شکست. گلوی خشک و سوخته‌اش تاب نداشت. از صبح نه آبی خورده بود و نه غذایی و حالا ساعت سه بعد از ظهر بود.
از بیرون اتاق، فریاد مادرش بلند شد؛ صدایش، ناله‌ای میان بغض و درد:
- بچه بود اشتباه کرد. جای این‌که بهش یاد بدین، دارین می‌کشینش؟!
پدر کنار کشید. نگاهش بر دختر دوخته شد که روی زمین افتاده بود و التماس می‌کرد. بی‌اعتنا به گریه‌های همسرش، کلماتش را چون خنجر پرتاب کرد:
- تو لیاقت نداری من پدرت باشم. همه‌ی عمرم تلاش کردم زندگیت خوب باشه. تو هیچ‌وقت قدر ندونستی. آخرشم بدون یه کلمه رفتی! کجا رفتی؟ با کی رفتی؟!
صدایش هر لحظه بلندتر، دست‌هایش از خشم می‌لرزیدند. نفس‌هایش سنگین بود. فریاد کشید:
- ما حتی نمی‌دونیم کجا بودی، با کی بودی، چه غلطی کردی! بعد از یک سال برگشتی می‌گی ببخشیمت؟! اون نامه لعنتی که گذاشتی رو میز وقتی نوشتی، حواست به ما بود؟!
گریه‌های ورونیکا و مادرش در خانه می‌پیچید. مادرش با فریادی بغض‌آلود شکست:
- چرا کردی این کارو؟ رفتنت ما رو داغون کرد.
ورونیکا هیچ پاسخی نداشت. فقط ببخشید را، شکسته و مکرر، مثل تسبیحی بی‌پایان، بر زبان می‌آورد.
پدر لحظه‌ای مکث کرد. سپس پشت کرد، قدم به سوی اتاقش برداشت. قبل از رفتن، آخرین جمله‌اش مثل ضربه‌ای مرگ‌بار فرود آمد:
- بندازینش بیرون. من دیگه دختری ندارم.
در همان لحظه برادرهایش از دو طرف بازویش را گرفتند و کشان‌کشان به سوی در بردند. ورونیکا میان اشک و هق‌هق ملتمسانه نگاهشان می‌کرد، اما کسی صدایش را نمی‌شنید.
فریادهای مادرش از پشت سر می‌آمد، دلش را می‌لرزاند؛ تنها آرزو داشت برگردد، مادرش را در آغوش بگیرد.
اما در باز شد. او را به بیرون پرتاب کردند. بر صورتش بر زمین افتاد. ساک کوچک و کفشش نیز پشت سرش پرت شدند.
با شتاب بلند شد، به سوی در برگشت. با تمام توان بر آن کوبید، در حالی که اشک و هق‌هق صدایش را شکست:

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت چهارده...

- التماستون کردم درو باز کنید! من خواهرِ شما نیستم مگه؟ مگه چندتا خواهر جز من دارید؟ چرا این‌قدر بی‌رحمید؟!
سرش روی زانوهایش سُرید و به زمین خورد. بغض گلویش را گرفت و دیگر نتوانست چیزی بگوید.
- خیلی، خیلی بی‌رحمید.
نگاه‌های همسایه‌ها روی ورونیکا سنگینی می‌کرد؛ بعضی با دلسوزی نگاهش می‌کردند و بعضی زیر لب زمزمه می‌کردند که ای کاش مرده بود و این‌قدر آبروی خانواده‌ش رو نمی‌برد.
ساعت‌ها همان‌جا نشست؛ پشت به در، چشم به اشک‌هایی که بی‌وقفه گونه‌هایش را خیس می‌کرد. گاهی سر بلند می‌کرد و به رهگذران زل می‌زد؛ همه با تعجب نگاهش می‌کردند. دوباره سرش را پایین انداخت و زیر لب، آن‌قدر آرام که تنها خودش می‌شنید، زمزمه کرد:
- حقته، همه‌ی این اتفاقا حقته.
صدای در باعث شد سرش را بلند کند. برادرش از خانه بیرون آمد. می‌خواست بی‌تفاوت رد شود، اما ورونیکا خودش را به او رساند.
- من الان کجا برم؟!
برادر، بدون این‌که نگاهش کند، ایستاد و گفت:
- تموم این مدت کجا بودی؟ همون‌جا برو!
دیگر فرصتی برای حرف‌زدن نداد و رفت. او برای خانواده‌اش مرده بود. حتی مادرش هم دیگر سراغش نیامد؛ شاید پدر اجازه نمی‌داد!
تا غروب همان‌جا ماند، به امید این‌که شاید در باز شود و ببخشندش، اما وقتی هیچ‌کس نیامد، به سختی از زمین بلند شد. چشمش به شلوار پاره‌اش افتاد؛ رد کشیده‌ شدن روی زمین، مثل داغی تازه روی جانش نشست. دستی روی اشک‌های خشکیده‌اش کشید، کفش‌هایش را پوشید، ساکش را برداشت و به‌سمت ترمینال قدم زد.
راه را پیاده رفت؛ دلش برای آغوش مادرش می‌سوخت، همان آغوشی که ساعتی پیش در آن پناه گرفته بود.
وقتی به ترمینال رسید، ساعت نه‌ و نیم شب بود. از خوش‌اقبالی توانست بلیت آخرین اتوبوس را بگیرد؛ حرکت ده‌ و نیم بود. گرسنه بود، اما اشتهایی نداشت. کیک و آبمیوه‌ای خرید، بیشتر برای این‌که چیزی در راه همراه داشته باشد.
اتوبوس راه افتاد. ورونیکا ساعت‌ها در صندلی غریبش نشست، بی‌خواب، با اشک‌هایی که گهگاه از چشم‌هایش می‌چکیدند. دستش را روی دهان می‌گذاشت تا صدای هق‌هقش کسی را بیدار نکند. کسی نبود که ببیند، کسی نبود که بفهمد.
صبح، تهران. شهر غریبه‌ها، پرهیاهو و بی‌رحم. با خودش عهد بست که باید خودش را پیدا کند، باید نانی برای خودش به دست بیاورد، باید از نو بسازد.
ساعت یازده صبح به حجره‌ی تنهایی‌اش رسید. کیک و آبمیوه هنوز دست‌ نخورده بودند. از شدت گرسنگی چشم‌هایش سیاهی می‌رفت. آن‌ها را روی میز گذاشت و همان‌طور که لباس عوض می‌کرد، شروع به خوردن کرد.
بعد جلوی آینه ایستاد؛ به صورت کبودش خیره شد. سوزشی در دلش پیچید. یاد روز قبل مثل تیغی از ذهنش گذشت. بغض کرد، اما به خودش گفت:
- گریه نکن، درست میشه.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت پونزده...

اشک‌ها بی‌امان روی گونه‌هایش لغزیدند. با دست لرزان پاکشان کرد، اما این پاک کردن، پاک کردنِ غم نبود؛ تنها یادآوری تلخیِ شکست بود. شکستِ دختری که دیگر جایی برای خودش نمی‌دید. بی‌خیال آراستگی شد، کیفش را برداشت و با قدم‌هایی لرزان، خودش را به اجبار به سوی کار کشاند.
پاساژ، سرد و خاموش به نظر می‌رسید؛ دیوارهایش انگار صدای سکوت را در خود حبس کرده بودند. ورونیکا، با آن چهره‌ی کبود و زخم‌ خورده، حتی جرئت نگاه کردن به دیگران را نداشت. سرش را پایین انداخته بود، مثل گناهکاری که در دل بی‌گناه است، اما چاره‌ای نبود؛ ناگزیر وارد بوتیک شد.
نازنین با دیدنش از جا برخاست. نگاهش شعله‌ی عصبانیت بود، اما وقتی چشم‌های بارانی ورونیکا را دید، شعله به آهی خاموش بدل شد. لبخندی تلخ جای خشم را گرفت.
- تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟!
صدایش میان خشم و دل‌سوزی لرزید. ترس و آرامش با هم در دل ورونیکا طوفان به پا کردند. با بغضی که گلویش را می‌فشرد گفت:
- جایی رو ندارم نازنین، یه کمی بهم وقت بده.
نازنین جلو آمد، دست‌های لرزان ورونیکا را گرفت. فشار دستانش پر از نگرانی بود.
- وای خدا! کی این بلا رو سرت آورده؟!
ورونیکا سرش را پایین انداخت، اما اشک‌ها زودتر از کلمات فریاد زدند. بغضش بوتیک را پر کرد. صدایش میان هق‌هق شکست:
- خانوادم من رو دیگه نمی‌خوان.
سرش را بالا گرفت؛ چشم‌هایش در نگاه پر از غم نازنین گره خورد. دست‌هایش را محکم‌تر فشرد. کلماتش تکه‌تکه، مثل نفس‌های نیمه‌جان بیرون می‌آمدند:
- توروخدا کمکم کن، نذار از این‌جا برم. من این‌جا فقط به خاطر کار میام کاری به شوهرت ندارم، فقط بهم وقت بده جایی پیدا کنم.
نازنین آهی کشید و نگاهش رنگی از مادرانه‌ترین آرامش گرفت.
- چی میگی دختر؟ من چیزی گفتم؟ بیا بشین.
صندلی را به او نشان داد. ورونیکا نشست، انگار اندکی از بار دوشش برداشته شده باشد. هنوز اشک‌هایش خشک نشده بود که در بوتیک باز شد. باربد وارد شد؛ با لبخندی که رنگی از تعجب داشت.
- عه به به! خانم ورونیکا برگشت؟!
ورونیکا سرخ شد و خجالت‌زده نگاهش کرد. باربد وقتی کبودی‌ها را دید، تعجب در صدایش موج زد:
- کی این بلا رو سرت آورده تو؟!
خاطره‌ها مثل خنجری در دلش فرو رفتند. خواست گریه‌اش را پنهان کند، اما زخم‌ها دوباره سر باز کردند. باربد قدمی جلو گذاشت، اما نگاه نافذ نازنین سد راهش شد؛ با نگاهی که می‌گفت سکوت کن.
باربد نفسش را بیرون داد و آرام گفت:
- خب، آروم باش. بیا برسونمت خونه استراحت کنی. لازم نیست چیزی بگی، حله؟
ورونیکا خسته‌تر از آن بود که مخالفت کند. روحش زخمی‌تر از آن بود که مقاومت نشان دهد. تنها نگاهش را به نازنین دوخت و با صدایی آهسته گفت:
- ببخشید که تنها می‌مونی.
اما لب‌های زخمی‌اش اجازه نمی‌داد کلمات بیشتر بگویند؛ اشک‌ها سخنگوی جانش بودند، اشک‌هایی که از عمق روح می‌جوشیدند.
نازنین دستی بر شانه‌اش کشید و گفت:
- برو عزیزم، استراحت کن بعد بیا.
ورونیکا خداحافظی کرد و همراه باربد از بوتیک بیرون رفت. سکوت، همدم مسیرشان شد؛ سکوتی که سنگین‌تر از هر پرسشی بود. باربد هزاران سؤال در دل داشت، اما ترس از شکستن دوباره‌ی دل ورونیکا، زبانش را بست.
پیش از پیاده شدن، باربد لب باز کرد:
- اگه چیزی لازم داشتی زنگ بزن. بهتره هر وقت کبودی‌ها رفتن دوباره بیای.
ورونیکا نتوانست به چشم‌هایش نگاه کند. نگاهش به محله افتاد؛ محله‌ای پر از خرابه و سایه‌های گذشته. در دلش هزار بار شکست را فریاد زد و تنهایی مثل باری سنگین بر شانه‌هایش افتاد. برای نخستین بار، فهمید شاید هیچ‌کس او را واقعاً نبیند. جز خودش.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت شانزده...

ورونیکا خجالت‌زده نگاهش کرد. لب‌هایش می‌خواستند کلمه‌ای را به دنیا بیاورند، اما باربد مجال نداد.
- حقوقتم واسه این ماه می‌رسه دستت، نگران نباش.
لبخند غمگینی، مثل شکوفه‌ای پژمرده بر لب‌های ورونیکا نشست. آرام، با چشمانی که پر از قدردانی اما خالی از امید بود گفت:
- همیشه درکم کردی، کنارم بودی. ازت ممنونم.
باربد لبخندی زد؛ ساده، دوستانه، بی‌آن‌که بفهمد این کلمات برای دختری مثل ورونیکا چه معنایی دارد.
- رفیقمی دیگه!
اما نگاهش زود گریخت، به اتاق کناری دوخته شد.
- این خونته؟!
سؤالش چون خنجری در دل ورونیکا نشست. گونه‌هایش سرخ شد، سرش را پایین انداخت و بریده‌بریده گفت:
- مـ...ن بهتره ب...رم ببخشید.
زیر لب تشکری کرد و به سوی خانه‌ی کوچک و تاریکش قدم گذاشت؛ خانه‌ای که هر آجرش بوی تنهایی می‌داد. نمی‌دانست چه بگوید؛ چگونه اعتراف کند که بله، این خرابه مأمنِ اوست؟ خجالت، گلوگاهش را بسته بود.
در را گشود و وارد شد. سرمای خانه، از سرمای کوچه هم تیزتر بود. دیوارها مثل سایه‌های بی‌رحم به او زل زده بودند. به سوی بخاری خاموش رفت و کنار آن نشست، گویی تنها پناهش همین آهن سرد است.
ساعت ده صبح بود، اما تنش هنوز بوی شب بیداری می‌داد. چشم‌هایش پر از خستگی، روحش پر از درد. لباس‌های بیرونش را عوض کرد و لباس راحتی به تن کشید. به سوی پتو و بالش رفت، همان بستر ساده‌ای که راز شب‌های گریه‌اش را در دل داشت.
در دل با خود زمزمه کرد:
- دیگه خانواده‌ام رهایم کردن. تنها چیزی که باید نگرانش باشم زندگی خودمه. من باید تلاش کنم. فقط خودم، فقط زندگی خودم.
***
یک هفته گذشت. ورم‌های صورتش آرام‌تر شده بودند. طاقت نداشت بیش از این در چهار دیواری زندانی بماند. با باربد صحبت کرد تا دوباره به کار بازگردد. سکون خانه، مثل زهری بود که جانش را آرام آرام می‌کُشت.
آن روز، پس از یک هفته، با لبخندی کم‌رنگ وارد پاساژ شد. لبخندی که بیشتر شبیه نقابی بر چهره بود تا شادی. چشمش به مرد بوتیک کناری افتاد. قدم برداشت و سلام کرد.
- سلام، حالتون خوبه؟!
مرد با دیدنش خندید، اما اخمی بر ابروهایش نشست:
- سلام، چه عجب اومدی این‌جا؟!
ورونیکا کیک و آبمیوه‌ای که در راه خریده بود روی میز گذاشت.
- یه مدت نبودم، الانم دیدمتون گفتم حالتون رو بپرسم.
مرد با مهربانی لبخند زد.
- دستت درد نکنه دخترم، خداروشکر خوبم. خودت چطوری؟!
ورونیکا سرش را تکان داد.
- خب، می‌گذره. من دیگه میرم، دیرم نشه.
با او خداحافظی کرد و به سمت بوتیک رفت. اما پیش از ورود، چشمش به نازنین و باربد افتاد. هر دو سرشان گرم لپ‌تاپ بود.
- سلام.
سرشان را بالا آوردند. ناگهان برق عصبانیت در چشم‌های نازنین درخشید. بی‌مقدمه از جایش برخاست، به سوی ورونیکا آمد و با خشمی آشکار دستش را گرفت. همان لحظه، کیک و آبمیوه‌ای که ورونیکا برایشان آورده بود، بر زمین افتاد.
- تو با چه رویی این‌جا اومدی؟!
چشم‌های نازنین مثل آتشی شعله‌ور بود و ورونیکا ترسید. لرز بر اندامش نشست. با دلواپسی پرسید:
- چی‌شده مگه؟!
نازنین دستش را محکم‌تر فشرد و او را به سمت در کشاند.
- بیا ببینم! از این‌جا برو! دیگه حق نداری پات رو این‌جا بذاری.
ورونیکا نفس‌زنان به عقب کشیده می‌شد. نگاهش ملتمسانه به سوی باربد دوخته شد و با صدایی بغض‌آلود گفت:
- توروخدا یه کاری کن.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت هفده...

زور ورونیکا به نازنین نمی‌رسید؛ هر کششی که می‌شد، تنی لرزان‌ترش را به مرز افتادن می‌رساند. در دلش ترس می‌پیچید، مثل ماری که حلقه‌حلقه دور قلبش می‌پیچد و نفسش را بند می‌آورد.
- صبر کن نازنین!
صدای باربد، چون ضربه‌ای ناگهانی، کشاکش میان‌شان را متوقف کرد. نازنین ابرویی بالا انداخت و با خشمی که در چشمانش برق می‌زد گفت:
- چی میگی تو؟! این لعنتی ما بهش اعتماد کردیم، حالا ببین! یه دزد رو آوردی کنارمون. باید همین الان بندازیمش بیرون!
واژه‌ها مانند خنجری در جان ورونیکا فرو می‌نشستند. دزد؟!
خیره ماند، گیج و مات، گویی زمین از زیر پایش کشیده شده بود. مگر می‌شد؟ او؟ دزد؟!
قلبش فریاد می‌زد، اما زبانش سنگین شده بود. نمی‌توانست از خود دفاع کند.
- ورونیکا، بیا این‌جا.
صدای باربد رشته‌ی افکارش را برید. قدم‌هایش سربی شده بودند، هر گام انگار برداشته می‌شد تا جانش در همان قدم جا بماند. به پشت میز رسید، بر صندلی نشست. چشم‌های لرزانش به صفحه‌ی لپ‌تاپ دوخته شد.
تصویری آغاز شد؛ دوربینی سرد و بی‌رحم، زنی را نشان می‌داد که لباس‌ها را می‌دزدد.
اشک‌های ورونیکا بی‌اجازه لغزیدند؛ هر ثانیه از فیلم، شکافی تازه بر روحش می‌زد.
آن دختر در تصویر، با مانتوی مشکی و روسری ساده، به او شبیه بود اما نه، خودش نبود! نمی‌توانست باشد. قلبش فریاد می‌زد که این من نیستم!
- این من نیستم!
صدایش شکست و با هق‌هق در گلو گم شد.
نازنین بی‌درنگ مچش را کشید، با خشمی که می‌سوخت در نگاهش.
- پس منم؟! هان؟! نگاه کن، خوب نگاه کن! کیه که پشت سرمون داره دزدی می‌کنه؟ فکر کردی ما کوریم؟ دوربین همه‌ چی رو ضبط کرده!
ورونیکا دست‌ها را بر صورتش گذاشت؛ صدای گریه‌اش در فضای بوتیک طنین انداخت. دنیایش فرو می‌ریخت.
باربد جلو آمد، در را باز کرد، کلامش سرد و تیزتر از تیغ:
- هر بار می‌دیدم چیزی کمه، حالا می‌فهمم. فکر نکردی بالاخره می‌فهمم؟! شک کرده بودم ولی آخرش گفتم ممکنه به همین دلیل فیلم‌ها رو نگاه کردم. شاید حق داری، چون دیدم تو چه خرابه‌ای زندگی می‌کنی. ولی دیگه تموم شد. برو، هر چی بردی واسه خودت. حقوق این ماهتم فراموش کن، با این همه دزدی.
پاهای ورونیکا سست شد. قلبش فشرده، چشمانش به باربد دوخته. مگر او نگفته بود رفیقمی؟! پس چرا حالا این‌چنین بی‌رحم؟!
صدایی لرزان از گلو برآمد:
- توروخدا بارب...د، من نیستم.
نازنین با کوبشی سخت بر میز فریاد زد:
- بس کن باربد! این دختر بهمون خیانت کرده. پولِ همه‌ چی رو باید پس بده. هیچ‌وقت دیگه هم حق نداره پاش رو این‌جا بذاره!
صدای نازنین مثل پتکی بود که بر سرش فرود می‌آمد. اما ورونیکا دیگر نشنید؛ درونش چیزی شکست، چیزی که شاید دیگر هیچ‌وقت التیام نیابد.
با گریه‌ای بی‌رمق، به سوی باربد قدم برداشت. مقابلش ایستاد، چشمانی خیس، صدایی ملتمس:
- باربد، نذار این زندگی ازم همه‌ چی رو بگیره. کمکم کن. من نبودم، قسم می‌خورم.
ولی در نگاه نازنین چیزی جز نفرت نبود و در سکوت باربد، جز بی‌اعتمادی.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 3 هفته بعد...
  • مدیر کل

#پارت هجده...

ورونیکا با دیدن نگاه نازنین، اخمی روی پیشانی‌اش نشست. نگاهش را برید و به باربد دوخت.
- کار خود نازنینه. اون خودش خواست من این‌جا نباشم، باورم کن.
نازنین، سرد و آرام، گوشه‌ای ایستاده بود؛ اما حرف ورونیکا مثل خنجری درون قلبش فرو رفت. چشم‌هایش از وحشت تا نهایت گشاد شدند. ناگهان، با شتابی پر از خشم به سمت او دوید، موهای ورونیکا را از پشت گرفت و به زمین کشید. ورونیکا با کمر بر زمین افتاد؛ صدای نفس‌هایش لرزان شد.
- حالا که نمی‌تونی جمعش کنی، می‌خوای ازدواج ما رو خراب کنی؟!
دست‌های نازنین بی‌رحمانه موهای او را می‌کشیدند؛ ورونیکا هم بی‌اختیار موهایش را گرفت و با صدایی گرفته گفت:
- من هیچ‌وقت نخواستم این کار رو بکنم.
اما در لابه‌لای خشونت، لرزش عجیبی در صدای نازنین پنهان بود؛ التماس خاموشی که فریاد می‌زد: (حرفی نزن!) دست‌هایش سست شدند و عقب کشید، اما ورونیکا هنوز رها نکرده بود. نازنین میان ناله‌ای که از درد می‌کشید، فریاد زد:
- ول کن موهام رو!
باربد با خشم لب‌هایش را به هم فشرد. نگاهش بین آن دو سرگردان بود؛ نمی‌دانست به که اعتماد کند. سکوت کرده بود، مانند تماشاگری در میانه‌ی آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شد.
- ولش کن نازنین، بذار بره گم شه. دیگه کاریش نداشته باش.
هر دو رها شدند. اما قطرات اشک ورونیکا دوباره سرازیر شد. نگاه پر از خواهش ویرانش را به باربد دوخت، شاید اندکی رحم در نگاه او پدیدار شود.
کنار در بوتیک ایستاده بودند. نازنین ناگهان دست ورونیکا را گرفت و بیرون کشید. ورونیکا از شدت ضعف، تاب ایستادن نداشت و در حال از دست دادن تعادلش بود.
غروب، آسمان ابری بود و پاساژ پر از آدم. صدای فریادهای نازنین مثل آژیر در فضای بوتیک می‌پیچید. ناگهان ورونیکا را به بیرون پرتاب کرد؛ تنش بر شکم و صورت کوبیده شد. مردم حیران نگاهش می‌کردند، بعضی گوشی‌ها بالا رفتند، فیلم می‌گرفتند؛ قضاوت‌هایشان تیزتر از هر زخم.
ورونیکا بر زمین گریست، هق‌هقش زخم فضا را پر کرده بود. خواست خود را بکشد تا برخیزد، سرش را بالا گرفت و ناگهان! چشم در چشمِ نگاهی طوسی افتاد. نگاهی که قلبش را تا مرز ایستادن لرزاند. اشک‌هایش بی‌صدا باریدند؛ آن نگاه برایش آشنا بود، آشناتر از نفس. مهدیار!
قلبش در سینه ریخت؛ اما در کنارش دستی بود، در دست زنی دیگر. بله، همان زنی که شنیده بود، همان زنی که حالا نام همسرش را بر دوش داشت.
نگاه ورونیکا پر از التماس بود، اشک‌هایش می‌گفتند به دادم برس! اما اخم‌های مهدیار دیواری بلند بودند. تنها حضورش، تنها نگاهش، جهان ورونیکا را بلعید. برایش دیگر کسی جز او وجود نداشت؛ حتی جمعیت، حتی شلوغی، همه محو شدند.
و با این حال، چشم‌های مهدیار هم سوسو می‌زدند، بوی بغض می‌دادند. چرا؟ چرا اشک در چشمان او می‌لرزید؟ مگر نه این‌که او، همان کسی بود که رهایش کرده بود، که در غربتش تنها گذاشته بود؟ حالا این لرزش در نگاهش چه معنایی داشت؟
ورونیکا با تردید و امید نگاهش کرد. مهدیار قدمی برداشت. دل ورونیکا لرزید، لب‌هایش بی‌اختیار خندیدند. چند قدم دیگر، اما چهارمین قدم، پتکی شد بر قلبش. مهدیار به او نرسید؛ از کنارش گذشت. مثل غریبه‌ای، مثل کسی که هیچ خاطره‌ای میانشان جا نگذاشته. دست زن کنارش را محکم‌تر فشرد و رد شد.
و آن‌جا، قلب ورونیکا شکست؛ شکستی که صدایش نه فقط در گوش او، که در دل همه‌ی جهان پیچید.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت نوزده... 

دیگر ورونیکا دهانش بسته شده بود، نتوانست حرفی بزند؛ به سویشان برگشت، قدم زدنشان در کنار هم را تماشا کرد، رد شدنشان از کنارش را تماشا کرد و قلب تیکه تیکه شده‌اش را فهماند که او دیگر برای همیشه رفته بود. سکوت کرد و قلب شکسته‌اش را مخفی کرد، تیکه‌های قلب شیشه‌ایش را در سینه‌ی پر از غمش نشاند و غم‌هایش را به گوش هیچکس نرساند.
دست‌های لرزانش را بر روی گونه‌هایش کشاند تا اشک‌های خشک شده بر گونه‌هایش را پاک کند. هر کسی دورش بود یا به حالش می‌خندید یا فکر می‌کرد دیووانه است.
زنی کنارش قرار گرفت، دستش را بر روی شانه‌ی ورونیکا قرار داد. ورونیکا به سویش برگشت و چشم‌های عسلی خسته‌اش را دید، چشم‌هایی که دور تا دورشان پر از چروک بود. لبخندی به روی ورونیکا زد که باعث شد قلب درد کشیده‌اش کمی آرام شود. زن به پنجاه سال می‌خورد؛ اما هر کسی که آن را می‌دید فکر می‌کرد بالای صد سال سن داشت. دست ورونیکا را با دست دیگرش گرفت و با تمام توانی که داشت همراه خود بلند کرد.
- به خودت بیا دختر.
صدای لرزانش دل ورونیکا را آرام کرد، نمی‌دانست چرا؛ اما می‌دانست حضور آن زن در چنین لحظه‌ای لازم و واجب بود تا فقط به خودش بیاید و اشتباهش را جبران کند.
پیرزن نگاهش به سوی دیگری چرخید، بیشتر آدم‌ها نرفته بودند و سر جای خود منتظر یک داستان دیگر بودند تا فقط مسخره کنند و بخندند.- از این‌جا برید، چیو دارید نگاه می‌کنید.
اخم‌هایش را به آنان نشان داد، طولی نکشید که همه از آن‌جا رفتند. ورونیکا به سوی بوتیک برگشت، باربد سرش در لپ‌تاپ بود و نازنین ایستاده با پوزخندی به ورونیکا نگاه می‌کرد. او می‌دانست کار خود نازنین است و نمی‌توانست کاری کند.
- مراقب خودت باش، با این‌جور آدم‌ها در نیفت.
از افکارش بیرون آمد و به سوی پیرزن سمت راستش چرخید؛ اما نگاهش در نگاه پیرمرد بوتیک کناری قفل شد، طولی نکشید که باز هم بغضش شکست. پیرمرد در بوتیک را باز کرد و گفت:
- بیایید تو.
کسی در آن بوتیک نبود. آن سه وارد شدند و ورونیکا را بر روی صندلی نشاندند. پیرمرد لیوانی را پر از آب کرد و به سوی ورونیکا گرفت. با دست چپش اشک‌هایش را پاک کرد و در تلاش بود صدای هق هقش را تمام کند. با دست راستش لیوان را گرفت اما دست‌هایش می‌لرزیدند پس پیرزن دست‌های خودش را بر روی دست ورونیکا و لیوان قرار داد و کمکش کرد بخورد.
- مشکل چی بود؟!
سرش را بالا گرفت و به پیرمرد نگاهی کرد، لبخندی زد و گفت:
- من کاری نکردم؛ اما باربد نازنین رو باور کرد.
سرش را تکان داد و گفت:
- می‌خوای زنش رو باور نکنه؟
ورونیکا سرش را به هر دو سو تکانی داد و گفت:
- آخه یه فیلمایی نشونش داده که انگار خودمم ولی خودم نبودم! حتی صورتمم دیده نمیشد.
پیرزن دستش را بر روی موهای ورونیکا کشاند.
- برو خونه استراحت کن دخترم، ذهنت رو درگیر نکن.
بغض در گلویش شدیدتر شد و گفت:
- چجوری آخه؟ خیلی زوره بگن تو این‌کار رو کردی ولی می‌دونی که انجامش ندادی. حالا دیگه حتی اگه همه چی درست شه چجوری می‌تونم این‌جا بمونم.
آن را در آغوشش کشاند و گفت:
- اشکالی نداره، بالاخره درست میشه عزیزم، پاشو برو خونه استراحت کن.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت بیست... 

ورونیکا دیگر دهانی برای گفتن باز نکرد. چه داشت که بگوید؟ بگوید دستش خالی‌ست و دلش پر؟ بگوید کسی را ندارد تا پناهش باشد؟ بگوید تنهاست و بی‌سرپناه؟ نه، سکوت را انتخاب کرد. سکوتی که مثل سنگی بر سینه‌اش سنگینی می‌کرد. غم‌هایش را دیگر با هیچ‌کس قسمت نکرد و تنها خودش شد همدم تنهایی‌هایش.
از همان روز، پایش را از آن پاساژ برید. برای همیشه. تا نه چشمش به نازنین بیفتد و نه زخم حضور باربد، بیشتر بر دلش خراش بیندازد.
***
ماه‌ها گذشت، ماه‌هایی سخت، بی‌رحم، کشدار. تنها دارایی‌اش اسکناسی صد هزار تومانی بود. کاغذی که نمی‌دانست با آن چه کند، جز آنکه نانی بخرد و زنده بماند. زمستان تمام شد، بهار گذشت و حالا اواسط خرداد بود. هنوز نفس می‌کشید، هنوز زنده مانده بود؛ تنها به یمن قناعتی تلخ و اجبار به زنده‌ بودن.
در این ماه‌ها، کوچه به کوچه، خیابان به خیابان رفت تا کاری پیدا کند. اما هیچ‌جا دری برایش باز نشد. چهره‌اش، اسمش، حتی سایه‌اش آلوده شده بود. فیلم‌هایی که روز بیرون انداختنش گرفته بودند، دست به دست پخش شد و همه به چشم دزدی به او نگاه کردند که سزاوار هیچ اعتماد و کاری نیست.
می‌دانست، خوب می‌دانست که پشت همه‌ی این‌ها دستی‌ست، دستی ظریف اما زهرآلود نازنین.
یک‌بار، تنها یک روز بعد از آن حادثه، تلفنش زنگ خورد. صدای او بود. همان که ریشه‌ی همه‌ی دردها بود.
- من بهت گفتم برو، ولی نرفتی.
ورونیکا در گوشه‌ی اتاقش افتاده بود، زانوها را بغل گرفته، غمگین و شکسته. صدایش ترکید:
- من چرا باید می‌رفتم؟ مگه چیکار کرده بودم؟ تو می‌تونستی درست حلش کنی، ولی تو! تو با یه دروغ من رو جلوی باربد له کردی. از من دزد ساختی، خب که چی؟
پاسخش تنها خنده‌ای بود. خنده‌ای سرد، پر از قساوت.
- آره، آدمایی مثل تو رو فقط این‌جوری میشه از زندگی بیرون پرت کرد.
اشک ورونیکا مثل باران فرو ریخت. صدایش میان هق‌هق شکست:
- تو چقدر بی‌رحمی! حیفه، حیفه باربد کنار تو باشه. نازنین من حلالت نمی‌کنم.؛ چون کاری به کارت نداشتم و تو با من این کار رو کردی.
فریادش لرزید، واژه‌ها میان گریه بیرون می‌آمدند. اما نازنین، بی‌تفاوت‌تر از همیشه، گفت:
- مهم نیست. برام هیچ اهمیتی نداره.
و تماس را قطع کرد. تنها صدای بوق در گوش ورونیکا ماند. گوشی از دستش افتاد. بغضش ترکید. جیغ کشید. مشت‌هایش را بر سر و صورتش و در آخر بر زمین کوبید. صدای گریه‌اش در اتاق سرد پیچید.
- چرا خدایـ....ـا چرا؟!
صدایش مثل زوزه‌ای در فضای تاریک اتاق می‌پیچید. نفسش بند آمده بود. زمین را با دست‌های لرزان فشار می‌داد، سرش را بر بازوی نحیفش می‌گذاشت. لحظه‌ای حس کرد دیگر هوایی برای نفس کشیدن نیست. خفه شده بود. چند بار سعی کرد تا بالاخره توانست نفس بکشد. عقب کشید. مشت‌هایش را گره کرد و با تمام توان بر زانوهایش کوبید.
- حقته، حقته، حقته!
هر کسی او را در آن حال می‌دید، شاید ماه‌ها یا سال‌ها برایش اشک می‌ریخت. او نه هم‌صحبتی داشت، نه آغوشی که پناهش باشد. هیچ دستی نبود که کمر خمیده‌اش را نوازش کند. تنهایی مثل زهری در جانش دویده بود و آرام‌آرام عقلش را می‌بلعید.
او می‌خواست قوی باشد. می‌خواست با هر ضربه‌ای نشکند، با هر توهینی گریه نکند؛ اما نمی‌شد. قلبش از سنگ نبود. نازنین با او بازی کرده بود. بازی‌ای کثیف، بی‌رحمانه. بازی‌ای که همه‌چیزش را گرفت، حتی کارش را.
ماه‌ها گذشت تا بالاخره توانست اندکی روی پای خود بایستد، اما باز هم دلش چیزی می‌خواست که نداشت! کسی! هر کسی، مادری، پدری، برادری، حتی رفیقی ساده؛ اما تنهای تنها بود.
آن روز ظهر گذشته بود. آفتاب بی‌رحم، آسمان را آتش‌گون کرده بود. گرما بر صورت و تن نحیفش می‌تابید. قدم می‌زد؛ اما از نگاه آدم‌ها می‌ترسید. نگاه‌هایی که بر او می‌افتاد، مثل خنجری در جانش فرو می‌رفت. از همه وحشت داشت. از همه فرار می‌کرد حتی از خودش. آری، آن‌قدر تنها مانده بود که حالا از خودش هم می‌ترسید.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت بیست‌ و یک... 

چشم‌هایش تار شد. همه‌ چیز در نگاهش محو می‌شد و انگار جهان، در مه غلیظی فرو رفته بود. دست لرزانش را به دیوار کناری گرفت تا نیفتد؛ اما صدای شکمش، مثل طبل خالی در گوش‌هایش پیچید و بعد از آن دردی عمیق در شکم نحیفش پیچید. دستش را بر روی شکم فشرد. گرسنه بود. گرسنگی مثل ماری درونش می‌لولید. چیزی همراهش نبود و نمی‌توانست آخرین باقی‌مانده‌ی پولش را خرج کند و بی‌هیچ پناهی بماند.
خواست قدمی بردارد، اما نتوانست. ضعف مثل موجی سهمگین به جانش ریخت. پاهایش یاری نکردند و بدنش بر زمین افتاد. سیاهی همه‌ چیز را بلعید.
***
با صدایی که نمی‌دانست خواب است یا بیداری، پلک‌هایش نیمه‌جان گشود. تصویری که پیش رویش جان گرفت، چشم‌های طوسی مهدیار بود. همان چشم‌ها، همان لبخند. لبخندش لرزش دل ورونیکا را بیشتر کرد. خواست بخندد و تنها، لبخند محوی بر لب‌هایش نشست. دست‌هایش را به صورتش کشید و پلک‌های سنگینش را مالید.
- رسیدیم ورونیکا.
همراه مهدیار از ماشین پیاده شد. ساک لباس‌هایش در دستان او بود. نگاه ورونیکا بر در چوبی قدیمی افتاد که رو‌به‌ رویشان قد برافراشته بود. صدای قلبش در گوش‌هایش می‌پیچید، تند، بی‌قرار. ترسی در دلش رخنه کرده بود.
مهدیار دستش را بالا برد و بر در کوبید. صدای کوبشش در سکوت کوچه طنین انداخت.
ورونیکا دست‌هایش را به هم قفل کرد تا لرزششان کمتر شود. عرق سردی بر پیشانی‌اش نشسته بود. اخم‌هایش از اضطراب درهم رفته بودند.
- آروم باش.
تنها همین یک کلام از دهان مهدیار بیرون آمد؛ کوتاه، اما سنگین.
صدای قیژ قیژ لولای در، تن او را لرزاند. آب دهانش را سخت فرو داد. انگار هر لحظه ممکن بود دنیا بر سرش فرو بریزد.
در نیمه‌باز شد. پسری ظاهر شد. چشم‌هایش همانند چشم‌های مهدیار، طوسی‌رنگ و نافذ. موهای خرمایی‌اش را بالا زده بود و ته‌ریشی بر صورت داشت. جوانی بود هم‌سن ورونیکا، حدود نوزده ساله. قدش کوتاه‌تر از مهدیار بود و لباسی بر تن داشت؛ بلوز و شلواری قدیمی و چرک‌مرده، گویی سال‌هاست بر تنش مانده.
نگاهش بر ورونیکا نشست و با صدایی آرام گفت:
- حداقل به این دختره فکر کن.
بعد به سوی مهدیار چرخید و این بار محکم‌تر گفت:
- اگه به فکر خودت نیستی!
مهدیار اخمی عمیق کرد. با صدای گرفته و آرام، پر از جدیت پاسخ داد:
- از جلوی چشمام دور شو. دخالت نکن.
او را کنار زد. به ورونیکا نگریست و گفت:
- دنبالم بیا.
قدم در حیاط گذاشتند. حیاط کوچک بود؛ نه کاشی داشت، نه باغچه‌ای. تنها خاکی خشک و ساکت، که به هر سو می‌پراکند. سه چهار قدم بعد، به در خانه رسیدند. مهدیار آماده شد تا در را باز کند، اما ورونیکا در دل آماده‌ی چیزی دیگر بود، رویارویی با آینده‌ای ناشناخته!
در باز شد. ورونیکا اولین قدمش را به درون آن خانه گذاشت. بوی نم و کهنگی به مشامش رسید. هر سه وسط سالن ایستادند. نگاه ورونیکا در فضای خانه گشت؛ خانه‌ای قدیمی، فرسوده. دیوارهای نم‌دار، زرد و پوسیده.
مبل‌های کرم‌رنگ، رنگ و رو رفته، آن‌قدر فرسوده که هر لحظه ممکن بود زیر کسی خم شوند و بشکنند. پنجره‌ها پر از خاک بودند. پرده‌هایی که روزی سفید بودند، حالا زرد و کدر شده بودند. نه از تمیزی خبری بود و نه از تازگی.
خانه کوچک نبود؛ اما سادگی‌اش بر همه‌ چیز می‌چربید. فرشی قهوه‌ای بزرگ بر زمین پهن بود؛ اما آن‌قدر شسته شده که رنگش رفته بود. مثل پوسته‌ای که به زمین چسبیده باشد.
ورونیکا ایستاد، با قلبی پر از تردید و چشمانی که همه‌ چیز را به خاطر سپرد. خانه‌ای قدیمی و شروعی تازه؟ یا سقوطی دیگر؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت بیست و دو... 

نگاهش را از دیوارهای زرد و فرسوده‌ی خانه گرفت و به مهدیار دوخت؛ پسری که بی‌صدا روی مبل نشسته بود و منتظر مادرش بود. قلب ورونیکا با هر ثانیه تندتر می‌زد. چه اهمیتی داشت که حالا در چنین خانه‌ای ایستاده بود؟ او بارها به مهدیار گفته بود که حتی اگر مجبور شوم در خیابان بخوابم، باز کنار تو می‌مانم. همین انتخاب بود که حالا پایش را به این خانه کشانده بود.
دقایق به کندی می‌گذشت. سکوتی سنگین بر فضا نشسته بود؛ سکوتی که هر لحظه بیشتر گلویشان را فشار می‌داد. ورونیکا جرأت تکان خوردن نداشت. دست‌هایش سرد شده بود و ناخودآگاه آن‌ها را به هم می‌فشرد تا لرزششان پنهان بماند. مهدیار هم، هرچند ظاهراً آرام نشسته بود، اما چشمانش پرده از دل آشوبش برمی‌داشتند.
بالاخره صدای بسته‌ شدن دری در طبقه‌ی بالا سکوت را شکست. ماهان روی پله‌ها ظاهر شد؛ نگاهش پر از نگرانی بود. مهدیار چند لحظه به ورونیکا خیره ماند و سپس به برادرش گفت:
- اومدی!
مهدیار از جایش بلند شد. ورونیکا نگاهش را که بر زمین دوخته بود، به سختی بالا کشید. در همان لحظه زنی از راه رسید؛ زنی تپل با صورتی گرد و خندان، گونه‌هایی سرخ و چشمانی که دقیقاً رنگ و شکل چشمان مهدیار بودند. لباسی سیاه بر تن داشت و روسری سرمه‌ای تیره‌ای سرش بود. اما خنده‌ی اولش زود جایش را به اخمی تلخ داد.
زن با نگاهی سنگین ورونیکا را برانداز کرد و گفت:
- همونه؟!
چشم‌هایش درشت‌تر شد. دستش را بالا برد، اما هیچ نگفت؛ انگار نمی‌خواست بی‌ملاحظه دهان باز کند. لحظه‌ای بعد سرش را پایین انداخت و با عصبانیت زمزمه کرد:
- این دختر رو بندازین بیرون! ما همین‌جوریشم نمی‌دونیم چطوری زندگی کنیم.
قلب ورونیکا در سینه‌اش مچاله شد. انگار تمام دنیا در یک لحظه علیه او فریاد کشید. ترس در چشمانش نشست که نکند مهدیار همان‌جا رهایش کند؟ نکند تنهایش بگذارد؟
زن قدمی برداشت که از سالن بیرون برود؛ اما مهدیار جلویش ایستاد. نگاهش جدی و صدایش پر از اصرار بود:
- مامان چی میگی؟ این دختری که میگی بندازمش بیرون، قبول کرده هر جور که زندگیم باشه کنارم بمونه، پیشم بمونه.
دست‌هایش را با تأکید تکان داد و ادامه داد:
- به خاطر من!
انگشت اشاره‌اش را به سوی خودش گرفت و محکم‌تر گفت:
- به خاطر من! خانوادش رو گذاشت کنار و اومد.
زن لبخندی تلخ و پر از تمسخر زد.
- پس خانوادش رو ول کرده و اومده؟ خب معلومه، دو روز دیگه یکی بهتر از تو پیدا کنه میره!
دیگر طاقت ورونیکا تمام شد. تا آن لحظه سکوت کرده بود، اما حالا اشک‌هایش بی‌اجازه سرازیر شدند. چند قدم جلو رفت، درست مقابل زن ایستاد. صدایش لرزان و بریده‌بریده بود:
- نه! من هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کنم.
نفسش به سختی بالا می‌آمد، انگار هر کلمه را باید از میان بغضی خفه بیرون بکشد. چشمان خیسش را به چشمان زن دوخت و ادامه داد:
- خود مهدیار می‌دونه چرا بیخیال خانوادم شدم. من اذیت شدم، خیلی؛ اما می‌دونم کنار مهدیار دیگه اذیت نمی‌شم. وگرنه هیچ‌وقت این‌کار رو نمی‌کردم.
لرزش دست‌هایش قطع نمی‌شد و پاهایش سست شده بودند. مهدیار میانشان قرار گرفت، قامت بلندش همچون دیواری میان مادر و ورونیکا. با جدیتی خیره‌کننده، چشم در چشم مادرش گفت:
- نه تو می‌تونی جلوم رو بگیری، نه پدرم. پس کاری نکنین منم از این خونه برم.
سکوتی سنگین حاکم شد. زن نگاهش را از پسرش دزدید، اما مهدیار چشم برنداشت. بعد، به ورونیکا برگشت؛ صدایش محکم بود، اما نرمی خاصی هم داشت:
- بریم ورونیکا.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت بیست و سه...

مهدیار نگاه کوتاهی به ورونیکا انداخت، ساک را از زمین برداشت و بی‌کلام به سوی پله‌های انتهای سالن رفت. ورونیکا با تردید دنبالش قدم برداشت. پاهایش سست شده بودند، انگار هر قدم، باری از ترس بر شانه‌هایش می‌گذاشت. می‌دانست این خانه برایش روزهای خوشی نخواهد داشت؛ اما در دلش جرقه‌ای آرام می‌گفت کنار مهدیار، هر سختی آسان‌تر می‌شود.
پله‌ها ترک خورده و لب‌پر بودند. دیوار کناری هم سرنوشت بهتری نداشت؛ خط‌هایی عمیق و قدیمی تنش را زخمی کرده بودند. هر دو قدم به قدم بالا رفتند و از کنار ماهان گذشتند. آخرین پله را پشت سر گذاشتند. اتاقی درست مقابل‌شان بود؛ اما مهدیار به سمت راست پیچید و وارد اتاق دوم در انتها شد. ورونیکا هم بی‌صدا داخل رفت. مهدیار در را آرام بست و ساک را روی زمین گذاشت.
اتاق ساده و بی‌روح بود؛ درست شبیه سالن. دیوارها رنگ زرد گرفته بودند، انگار غبار سال‌ها برشان نشسته باشد.
مهدیار بی‌مقدمه گفت:
- من میرم بیرون، کمی کار دارم.
دل ورونیکا فرو ریخت. سرش را پایین انداخت، صدایش آرام و لرزان بود:
- ساعت یازده صبح کجا کار داری آخه؟ همین الان رسیدیم.
نگاهش را بالا کشید. اخم‌هایش درهم بود و غمی محو در چشمانش موج می‌زد.
- مهدیار، لطفاً تنهام نذار. من خانوادت رو نمی‌شناسم، می‌ترسم.
لبخند آرامی بر لب مهدیار نشست؛ لبخندی که می‌خواست اطمینان ببخشد.
- بگیر بخواب، به ماهان هم میگم حواسش بهت باشه. نگران نباش، کسی حق نداره سمتت بیاد.
می‌دانست اصراری بی‌فایده است. نمی‌توانست هر بار به بهانه‌ی ترس او را کنارش نگه دارد. آهی کشید و کوتاه گفت:
- باشه، فقط مواظب خودت باش مهدیار.
مهدیار سری تکان داد، باشه‌ای گفت و از اتاق بیرون رفت. ورونیکا لحظه‌ای به در بسته خیره ماند، بعد قفل را چرخاند تا دلش اندکی آرام بگیرد.
نگاهش در اتاق چرخید. گوشه‌ی راست، میزتحریری کوچک و خالی بود. روبه‌ رو پنجره‌ای کهنه با شیشه‌های کدر. دیوارها زرد و خاک گرفته، درست مانند سالن. کمد دیواری آن‌سوی اتاق پر از خراش‌های عمیق، انگار بارها با وسیله‌ای تیز زخمی شده باشد. کمد را باز کرد، پتو و بالش کهنه‌ای بیرون کشید، آن‌ها را وسط اتاق انداخت. هنوز سرش روی بالش ننشسته بود که خستگی چون سیلی او را به خواب عمیقی برد.
اما آرامش چندان نپایید. صدای کوبیده‌ شدن شدید در، مثل تندر به جانش افتاد. با وحشت از جا پرید. لحظه‌ای طول کشید تا بفهمد چه خبر است، که ناگهان صدایی آشنا اما پر از خشم در گوش‌هایش کوبیده شد:
- این در رو باز می‌کنی یا بالا سرت بشکنمش؟!
صدای مادر مهدیار بود. قلب ورونیکا به تپشی هراسان افتاد. با دست‌هایی لرزان به سمت قفل رفت، آب دهانش را به سختی قورت داد و قفل را چرخاند.
در که باز شد، با چشمانی آتشین روبه‌ رو شد. لحظه‌ای آرزو کرد کاش می‌توانست راه آمده را برگردد، فقط برای آنکه نگاه آن چشم‌ها را نبیند. مادر مهدیار آرام و سنگین قدم برداشت و او به عقب عقب رفت.
زن نگاهی در اتاق انداخت. چشمش به پتو و بالش افتاد. لبخندی کج و پر از نفرت بر لبان خشکش نشست.
- پس این همه راه رو اومدی، فقط که راحت سرت رو بذاری بخوابی؟!
ورونیکا با اخمی درهم و بغضی سنگین، سرش را به علامت نه تکان داد.
زن دستش را به سوی پتو و بالش دراز کرد و تند ادامه داد:
- پس این چیه؟! اگه خواب نبودی، داشتی چیکار می‌کردی؟!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • مدیر کل

#پارت بیست و چهار... 

ورونیکا را به دیوار کوبید و او نماند که مقاومت کند. با صدایی لرزان گفت:
- درسته، تازه خوابیده بودم که شما اومدید.
مادر مهدیار ابرو بالا انداخت، سرش را معنی‌دار تکان داد و گفت:
- همین الان میری پایین؛ هرچی کار تو آشپزخونه هست رو انجام میدی.
درِ اتاق که بسته شد، ورونیکا نفسی کشید؛ نفسِ آسودگی‌ای که زود با سوزشِ ترس آمیخته شد. ساعت را نگاه کرد، دوازده و نیم ظهر. خواب از سرش پریده بود. بهتر بود هر چه می‌گویند انجام دهد تا لااقل کنار مهدیار بماند، این فکر را هزار بار در دل تکرار کرد؛ هرچه شده، نباید امروز حرفی بزند که فردا پشیمان شود.
خانه خلوت و ساکت بود. با قدم‌های نرم دنبال آشپزخانه گشت و آن را زیر پله‌ها یافت؛ ساده، با کابینت‌های آهنی و یخچال کوچکی که عمرش را کرده بود. در وسط آشپزخانه فرشی پهن بود. به سینک که رسید، ظرف‌ها نظرش را جلب کردند، ظرف‌هایی که انگار برایش حکم محک داشتند. نفسی عمیق کشید؛ شاید تمیز بودنش کافی نبود، اما شروع کرد به شستن، مبادا بهانه‌ای دست بدهند.
یک ساعت و نیم گذشت. دست‌هایش را خشک کرد و مشتش از شدت گرسنگی جمع شد. بوی غذا از دیگ خبر می‌داد که زمان خوردن است. آب دهانش را قورت داد و به اتاقش برگشت. گوشی را برداشت و شماره مهدیار را گرفت. بعد از چند بوق، صدای او از آن سوی خط رسید:
- جانم؟!
ورونیکا روی بالش تکیه زده بود و پتو را روی پاهایش انداخته بود. با شنیدن صدا لبخندی کم‌رنگ روی لب‌هایش نشست.
- خوبی؟ کجایی؟
مهدیار بعد از مکثی کوتاه گفت:
- خوبم عزیزم، تو خوبی؟ سرکار. کسی اذیتت کرد؟
ورونیکا کوتاه گفت:
- نه، کسی اذیتم نکرد. کی برمی‌گردی؟
- ساعت پنج و نیم خونم. تو تا گشنت شد حتما یه چیزی بخور.
- باشه.
گوشی را قطع کرد. از اتاق بیرون آمد با این‌که در دلش طوفانی بود؛ حس بدی داشت، و حسی که می‌گفت شاید اتفاقی در راه است. با عجله پله‌ها را پایین دوید تا جلوی آمدن بلا را بگیرد اما آشپزخانه را که دید، یخ زد. مادر مهدیار همان‌جا ایستاده بود و ظرف‌هایی را که خودش شسته بود، باز برانداز می‌کرد. نگاهش به ورونیکا افتاد و با خشمی سرد گفت:
- همشون کثیفن! بلد نیستی درست ظرف بشوری؟!
کلمات مثل پتک بر سرش فرود آمدند. ورونیکا خشک‌مستانده ماند؛ زبانش بند آمد. مگر از آن ظرف‌ها چیزی جز کف و آب برمی‌خاست؟ چرا هنوز کثیف بودند؟!
زن ادامه داد، صدایش تیز شد:
- هیچی بلد نیستی. اگه من نگران پسرم نبودم همین الان می‌نداختمت بیرون؛ ولی حیف که پسرم تورو این‌جا آورده.
تنش از سر تا پا لرزید؛ خواست فریاد بزند ولی نفسی نداشت. دلش می‌خواست بگوید:(من از خانه‌ی پدر فرار نکردم که بیان با این لهجه حرف بزنن با من!) به قدری زخم خورده که حتی این برخورد را تاب نیاورد. اما فقط سرش را پایین انداخت و گوش داد.
زن، با کنایه‌ای که در تهش آتش داشت، از امیدها و امکاناتش گفت:
- اون حتی نمیشه باهات ازدواج کنه؛ چه‌جوری قبول کرد بره دنبالت و تا این‌جا بیارتت؟! باور کن اگه می‌دونستم می‌خواد همچین اشتباهی بکنه، همون اول جلوش رو می‌گرفتم.
هر جمله مثل نمک بر زخمش نشست. ورونیکا در دلش التماس کرد که کاش می‌توانست حرف بزند، کاش می‌توانست بفهماند که چه گذشته؛ اما کدام زبان بود که این حجم از تلخی را بیان کند؟ او که از ته قلب می‌دانست چرا رفته بود، حالا باید تحمل کند که دیگری از بیرون قضاوت کند.
دست‌هایش را مشت کرد. نفسش سنگین شد. اما زبانی نداشت جز غم و شرم. در آن آشپزخانه‌ی کهنه، زیر نگاهِ مادرِ سخت‌گیر، ورونیکا بار دیگر فهمید که انتخابش بهایی دارد و این بهای سنگین، تازه شروع می‌شد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...