رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Shahrokh

    Shahrokh✨

    کاربر خاص✨


    • امتیاز

      759

    • ارسال ها

      392


  2. Nasim.M

    Nasim.M

    مدیر کل


    • امتیاز

      685

    • ارسال ها

      498


  3. zara

    zara

    کاربر عادی


    • امتیاز

      507

    • ارسال ها

      68


  4. Nihan

    Nihan✨

    کاربر خاص✨


    • امتیاز

      387

    • ارسال ها

      186


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز از زمان ۲۴/۱۱/۰۹ در همه بخش ها

  1. سلام به کاربر های عزیز نودهشتیا. لطفا پیش از اقدام به ایجاد تاپیک رمان، به طور کامل این متن را مطالعه کنید. قبل از اقدام به شروع رمان خود، در ذهن موضوع خود را آماده کنید. شرایط ذکر شده برای بهتر نگاشته شدن رمان شماست که طبق ترتیب به شکل زیر میباشد: اسم رمان خود را مرتبط به موضوع رمان انتخاب کنید. سعی کنید تا حد ممکن از اسم های کلیشه ای که شامل کلمه عشق میشود خودداری کنید چرا کنه عاشقانه بودن رمان در ژانر مشخص خواهد بود. موضوع خود را دسته بندی کنید. در یک صفحه ورد، در یک برگه کاغذ یا هرجایی که امکان یاداشت کردن دارید را انتخاب و موضوع خود را طبق روشی که می گویم گسترش دهید: تعداد صفحه ای که میخواهید بنویسید را در ذهن تخمین بزنید(یک رمان طبیعتا بالای 300 صفحه ورد خواهد بود) رمان خود را فصل بندی کنید. به عنوان مثال یک رمان پانصد صفحه ای شامل پنج فصل خواهد شد که هر فصل صد صفحه را شامل میشود. در فصل بندی لازم است اتفاقات اصلی رمان را تقسیم در فصل ها کنید. بر فرض مثال برخی از فصل های رمان تیر: فصل اول اسارت در سوریه، فصل دوم بازگشت به ایران، فصل سوم شروع ماموریت، فصل چهارم افشا شدن پرونده جاسوسی و... کافیست اتفاقات کلی رمان را در هر فصل مشخص کنید که بدانید مثلا در سه فصل رمان چه باید بنویسید! پس از مشخص کردن فصل ها حال باید پارت هایتان را مشخص کنید. هر فصل را در کنار خودش گسترش دهید و حال جزییات را اضافه کنید. بر فرض مثال اگر رمانتان سیصد صفحه باشد نیاز به نوشتن سیصد پارت یک صفحه ای(60 خط انجمن برای گوشی و 40خط سیستم) دارید. طبیعتا اگر نویسنده فعالی باشید نوشتن چهار یا پنج صفحه در روز به طور معمول برایتان ساده است. حال شاید فکر کنید نوشتن یک رمان پانصد صفحه ای که شامل 500 پارت میشود چقدر کار دشواری است! اینطور نیست، نگاه به رقم نکنید چرا که یک رمان 500 صفحه ای در نهایت شامل 150 هزار کلمه خواهد شد. نوشتن روزانه 2 هزار کلمه راحت تر از آن چیزیست که تصور میکنید و اگر برنامه مرتب انجمن را پیش روید رمان شما بین یک الی سه ماه به اتمام خواهد رسید. حرف از برنامه نوشتن شد؛ شما به عنوان یک رمان نویس لازم است یک مواقعی در روز را به نوشتن اختصاص دهید. اگر با خود فکر میکنید که در هفته یک صفحه خواهید نوشت یا ماهی یک بار بهتر است اصلا رمان نویسی را شروع نکنید چرا که وقفه میان رمان، کیفیت اثر را به شدت کاهش میدهد و به طور عامیانه رشته رمان از دستتان خارج خواهد شد. 3. پس از آنکه موضوع خود را گسترش و خط طرح(پیرنگ) رمان خود را نوشتید، حال باید ساعت پارت گذاری را انتخاب کنید. اگر میخواهید یک نویسنده موفق شوید یک ساعت را در طول روز به نوشتن اختصاص دهید. یک ساعتی که لازم نیست به طور پیوسته باشد و بر فرض مثال نیم ساعت از صبح و نیم ساعت از بعد از ظهر را برای نوشتن دو پارت از رمان خود بگذارید. 4. الزامیست در تاپیک رمان ساعت پارت گذاری را مشخص کنید! حداقل دو بار در روز باید رمان خود را پارت گذاری کنید و معمولا نویسندگان انجمن تا روزانه 10 پارت را میتوانند بنویسیند. اما اگر تازه کار هستید نیاز نیست در ابتدای کار به خودتان سخت بگیرید و کم کم از دو پارت، پارت ها رو افزایش دهید. 5. اگر نمیتوانید رمانی را تکمیل کنید به هیچ عنوان استارت آن را در انجمن نزنید. از شروع تا پایان رمان شما را برایتان مشخص کردم اما عوامل بسیار مهم دیگری نیز هست که رعایت آنها علاوه بر عمل به قوانین انجمن کیفیت قلم شما را افزایش میدهد. از نوشتن موضوعات کلیشه ای(تکراری) خود داری کنید. ایده های نو همیشه مورد استقال بهتری قرار خواهند گرفت. اگر در انتخاب ایده مشکل دارید از تیم منتقد و نظارت انجمن کمک بگیرید. موقع نوشتن رمان از یاد نبرید که اینجا اروپا نیست! رمان خود را طبق شئونات اسلامی پیش ببرید تا در ممنوعه نویسی دچار اختلال نشوید. به عنوان مثال گرفتن پارتی های باز با سرو مشروبات الکلی علاوه بر به دور بودن از فرهنگ ایرانی، طبق اسلام مصرف نوشیدنی های الکلی حرام و در نهایت نوشتن از موضوعات ضد اسلامی در انجمن ممنوع است. نثر ثابت برای رمان داشته باشید و یک مطالعه جزئی بر تالار آموزش نویسندگی بزنید. شاخه به شاخه نپرید... اگر فکر میکنید در نوشتن رمان جنایی استعداد دارید لازم نیست همزمان رمان طنز نیز بنویسید. سبک مخصوص خود را بسازید و رمان های خود را در یک راستا پیش ببرید. همیشه پیشرفت در یک موضوع بهتر از یاد گرفتن ده سبک خواهد بود. نخواهید به طور ناگهانی ده رمان بنویسید و به قولی یک شبه نبردبان را صد پله بالا روید! نویسندگی صبر بسیاری را میطلبد. پیشنهاد میکنم بیش از دو رمان را همزمان شروع به نوشتن نکنید! بهتر است ابتدا یک رمان را به سرانجام برسانید سپس سراغ بعدی بروید.(داشتن بیش از سه رمان در حال تایپ در انجمن ممنوع است و اگر یکی از آنها به متروکه رود تا تمام نشدن دو رمان دیگر اجازه ایجاد تاپیک جدید نخواهید داشت) اثر خود را نصفه نیمه رها نکنید. حتی اگر نشانی انجمن را گم کردید همیشه کانال تلگرامی یا گروه اطلاع رسانی واتساپ انجمن را داشته باشید تا ما را پیدا کنید. در حین تایپ از خدمات انجمن استفاده کنید(طراحی کاور، درخواست نقد، درخواست تیزر،پوسر رمان و...) به صورت رایگان در اختیار شماست. در نهایت کلام پایبند قوانین باشید تا در آینده ای نچندان دور به نویسنده ای مشهور تبدیل شوید. موفقیت شما آرزوی ماست. «تیم مدیریت نودهشتیا»
    14 امتیاز
  2. رده سنی: +۱۶ نویسنده: zara ژانر: معمایی, جنایی, عاشقانه. خلاصه: در دنیایی که هر قدمش پر از تله و خیانت است، زَر دختری با نژادی مختلط از دو فرهنگ متضاد ایرانی-آمریکایی با نگاه سرد و اراده‌ای فولادین وارد بازی شده که جانش و جان بسیاری دیگر را تحت شعاع قرار داده است. پرونده‌‌هایی از دل تاریک‌ترین بخش بشریت که همیشه خارج از دید بوده و همواره تحت پوشش سیاست و قدرت از چشم جهانیان دور نگه داشته شده است. پرونده‌‌هایی نظیر قاچاق انسان در جهت سو استفاده در موارد مختلف همچون سلاح‌‌های بیولوژیکی، آزمایش‌های مخوف که در تضاد با کرامت انسانی است. سیاست‌های کثیف و زیر پوستی، او را به قلب طوفانی می‌کشاند که هر لحظه ممکن است همه چیز را نابود کند؛ اما در پشت این چهره بی‌‌احساس، قلبی زخمی و پر از راز نهفته است زخمی که شاید تنها حقیقت بتواند درمانش کند. این داستان نبردی‌ست بی‌رحمانه بین نور و تاریکی، جایی که مرز بین دوست و دشمن، عدالت و فساد محو است. زر باید انتخاب کند بماند و بجنگد یا همه چیز را از دست بدهد. **خواندن این داستان به افراد زیر ۱۶ سال توصیه نمیشود**
    12 امتیاز
  3. پارت_1 هیچ‌کس توان پذیرفتن شرارت را ندارد؛ حتی اگر از عمق وجود خودش ریشه بگیرد به آن عمل می‌کند اما هرگز آن را به چشم گناه ندیده و آن را آخرین راه چاره‌اش می‌داند. آن‌گاه زمانی‌ است که شرورترین انسان‌ تبدیل به مظلوم‌ترین فرد از دیدگاه خودش می‌شود‌. (قربانی) فوریه ۲۰۳۰ ساعت ۲۲:۵۷- ایران(بندرعباس) هاله‌ی نورانیِ ماه در سفره‌ی تاریک آسمان نظرش را به خود جلب کرده بود. پس از روزها و ساعت‌ها برنامه ریزی و انتظار برای فرا رسیدن آن روز، حال استرسی که بر تنش رخت افکنده توان فکر کردن و تصمیم‌گیری عاقلانه را از او سلب می‌کرد. قرار بود همه چیز طبق میل و خواسته‌ی آنها پیش برود، نقشه‌ی آنها برای دستگیری بزرگترین دشمنشان کاملا بی‌نقص بود؛ اما ناگهان بلند شدن صدای زنگ گوشی‌اش دلیلی بر بیرون آمدن از افکاری شد که همچون سیل بر ذهن آشفته‌اش هجوم آورده بودند. با خیال به اینکه تماس از سوی افراد خودشان است، بی‌آنکه شماره‌ی ناشناسی را که صفحه‌ی نمایشگر به نمایش گذاشته بود بخواند، بی‌معطلی تماس را متصل کرد. - محموله توی یک ماشین سفید رنگه. قراره ساعت بیست و سه کشتی حرکت کنه، پس فقط سه دقیقه فرصت داری محموله رو برداری و خودت رو به کشتی برسونی! برای بیان سوالی لب باز کرد؛ اما چند صدای بوق ممتد گوشی که نشان از قطع شدن تماس می‌داد اجازه‌ی صحبت کردن را از او سلب کرده و او را در دنیایی از ابهام رها کرد. سر بالا آورد، به ورودی بندر و نوشته‌‌ای که بر سقف منحنی‌اش جای خوش کرده بود نگاهی انداخت و با کلافگی دست بر موهای خرمایی‌اش کشید. همه‌جای ایران احساس غربت می‌کرد؛ به گونه‌ای که حتی نمی‌توانست نوشته‌ی آن تابلوی قدیمی را بخواند، نمی‌دانست کجاست و حتی در مغزش هم خطور نمی‌کرد که خود را در چه دامی انداخته است؛ این قرار بود یک معامله‌ی رو در رو باشد اما اکنون در حال تبدیل شدن به پازلی بود که باید هر تکه‌اش را از گوشه‌ای جمع می‌کرد. نگاهی به پشت سر انداخت، هیچ خبری از لیام که جانشین رئیس گروهکشان است، نبود و دیگر افراد طبق نقشه‌ی از قبل برنامه‌ریزی شده‌شان نیز در گوشه‌ای کشیک می‌دادند، برق ناامیدی در چشم‌هایش موج زد. فرصت کم بود و حال که نمی‌توانست به دیگران اطلاعی بدهد باید خودش به تنهایی دست به کار میشد. با سرعت از ورودی گذشت، مستقیم به سمت ماشین‌هایی که در اسکله قرار داشتند دوید؛ او که تا آن لحظه گمان می‌کرد پیدا کردن ماشین سفید کار دشواری نخواهد بود با دیدن ماشین‌هایی که همه به رنگ نقره‌ای و خاکستری بودند در جا خشکش زد. نگاهی به ساعت نقره‌اش که بیست و دو و پنجاه و نُه دقیقه را به نمایش گذاشته بود انداخت. تقریباً به آخر اسکله رسیده بود، ماشین‌ها در حال حرکت به سوی کشتی بودند که نفس- نفس‌زنان بر روی دو زانو خم شد و برای آخرین‌بار سرش را در میان انبوه ماشین‌ها چرخاند. در کمال ناامیدی نگاهش بر روی پژو چهارصد و هفت سفید رنگ قدیمی ثابت ماند؛ ماشینی که دقیقا سمت راستش در کنار صخره‌های سنگ فرش شده‌ی دریا قرار داشت؛ چگونه تاکنون آن را ندیده بود؟! به قدم‌هایش سرعت بخشید و خودش را به نزدیکیِ ماشین رساند دستگیره‌اش را به سمت خود کشید؛ اما انگار این بازی قرار نبود به این سادگی‌ها تمام شود با کلافگی نگاهش را در تاریکی ها گرداند در آن همهمه صدای افتادن دسته کلید بر سطح زمین نظرش را به خود جلب کرد. نگاهش به سمت صدا‌ چرخید و در کمال ناباوری با دسته کلیدی که کمی آن طرف‌تر از او بر زمین آسفالت افتاده بود رو در رو شد. موشکافانه اطراف را از دید گذراند؛ چه کسی آن دسته کلید را آنجا انداخته بود؟ در این میان که اطراف را می‌نگریست و مردم را کنار میزد، خود را به دسته کلیدی که تا آن لحظه با عبور جمعیت بازیچه‌ی پای عابران شده بود رساند. با نگاه به آن دسته کلید گویی کلید بهشت را به او سپرده‌اند. بی‌معطلی درهای ماشین را باز کرد یک دست کت شلوار مشکی که بر روی صندلی راننده جای خوش کرده بود او را وادار کرد که پیش از گشتن در ماشین مقوای کوچکی را که روی لباس‌ها جای خوش کرده بود را برداشته و نوشته‌اش را زیر لب زمزمه کند. - فقط چند ثانیه فرصت داری لباس‌هات رو عوض کنی و با ماشین خودت رو به کشتی برسونی. با پیدایش چند فرضیه‌ی کوتاه در ذهنش نمی‌دانست که ابتدا باید در پی محموله باشد یا بدون فکر کردن به محموله‌ی نام برده شده، طبق گفته ی آن مقوا عمل کند؛ اما در نهایت با گمان اینکه محموله هنوز در ماشین قرار دارد و همراه با او به کشتی وارد خواهد شد، بی‌هدر رفتِ زمان سوار ماشین شد و لباس‌هایش را با دست کت شلوارِ مشکی درون ماشین تعویض کرد. در همین حین با به صدا درآمدن زنگ هشدار ساعت نقره‌ایِ برندی که به تازگی آن را به دستش بسته بود و نشان از تمام شدن وقتش می‌داد، به خودش آمده و سوییچ را در درگاهش چرخاند، صدای استارت پی در پی و روشن نشدن ماشین او را عصبی و بی‌تاب کرده بود، چند نفس عمیق کشیده و با آرام کردن اعصابش دوباره برای روشن کردن ماشین اقدام کرد. یک بار، دو بار، سه بار اما انگار تلاش‌هایش بی‌فایده بود. دست مشت شده‌اش را با حرص بر روی فرمان کوبید، نگاهش را در فضای تاریک ماشین که با هاله‌های کمرنگ نور کمی روشن گشته بود، به دنبال راه‌حلی چرخاند.
    12 امتیاز
  4. رمان تنهایی سپیدار به قلم: یگانه رضائی ژانر : عاشقانه، معمایی خلاصه : در خزانی من و تو و سپیدار های بلند، آن چه روز است؟ کجا؟ در کجا من در کنارت توانم آسود؟ تو که از بی­ مهری ایام، سودای جدایی داری؛ تو بگو زیبایی عشق به وصال است یا که هجر؟ شاید به انتظاری نامعلوم! شاید که بیایی شاید نه! شاید که بخت فرهاد است این، که تلخ ترین خاطره­‌اش شیرین است. شاید که تو مجنون باشی، یا که فرهادی یا که بیژن؛ کدام؟ تو همانی که دلم بند نفس‌هایش شد. خواه که در نقش زلیخا باشم یا که در نقش همای. من تو را با همه دلخوری‌ام دوست دارم! مقدمه: چون نهالی سست می­‌لرزد روحم از سرمای تنهایی می­‌خزد در ظلمت قلبم وحشت دنیای تنهایی دیگرم گرمی نمی­‌بخشی عشق، ای خورشید یخ بسته سینه‌ام صحرای نومیدی­‌ست خسته‌ام، از عشق هم خسته گالری شخصیت های رمان تنهایی سپیدار👇 ناظر: @Nasim.M
    11 امتیاز
  5. #پارت ده زر زمزمه‌ای کرد و‌ گفت: - یعنی می‌خوای بگی وانمود کنم خواب بودم یا توهم زدم؟ نوآ آهی کشید، به وضوح بین وفاداری و فشار درگیر بود. - نه. نمیگم خواب بودی فقط دارم میگم شاید اون چیزی که دیدی واقعیت نداشته باشه یا کسی نمی‌خواد که واقعیت داشته باشه. زر دوباره به مانیتور‌ها نگاه کرد ناگهان یک حس سرد در وجودش دوید؛ نه از اشتباه‌، از این‌که می‌دانست کسی حقیقت را پاک کرده است. نوآ برای چند لحظه سکوت کرد دست‌هایش را به میز تکیه داد و به پایین خیره شد، وقتی بالا را نگاه کرد صدایش دیگر آن لحن تند اولیه را نداشت. آرام اما خسته گفت: - زر، من می‌دونم که تو چیزایی دیدی و باور دارم که دلت می‌خواد کمک کنی اما گاهی وقت‌ها مجبوری عقب بکشی. زر هنوز به صفحه زل زده بود انگار اگر فقط چند ثانیه بیشتر نگاه می‌کرد ون از دل تصویر بیرون می‌زد. - من بیست ساله توی این کارم؛ می‌دونم وقتی یکی گیر می‌افته توی چیزی که نمی‌تونه ثابتش کنه چجوری بقیه شروع می‌کنن زیر لب پچ‌پچ کردن، یه جورایی میشی اون مامور وسواسی، اون دیونه‌ای که خیال بافی می‌کنه مخصوصا وقتی یه تازه کاری، یه زن و از خانواده‌ای که نصف این سیستم هنوز باهاش غریب‌ست. زر بی‌حرکت ماند و فقط نفسش سنگین‌تر شده بود. نوآ با لحنی آرام‌‌تر گفت: - این رو از روی بدخواهی نمیگم زر؛ دارم بهت هشدار میدم چون تو لیاقت داری کارت رو ادامه بدی لیاقت داری توی این سیستم بمونی ولی اگر بخوای این‌طوری ادامه بدی خودت رو می‌سوزونی. چیزی که نمی‌‌ذارن مدرکی علیهش جور بشه و ماشینی که هیچ‌جا نیست و عکسی که بیشتر سایه‌ست تا مدرک. لطفا ولش کن نذار تو رو بکشن پایین. زر لب باز کرد اما چیزی نگفت، فقط تصویر تار دختر مو صورتی در ذهنش چرخ می‌زد چشم‌های خیره شده‌ی آن‌ دختر، بی‌صدا و ملتمس. نوآ جلو رفت و دست‌هایش را روی شانه‌ی زر گذاشت و‌ گفت: - بیا از این بگذریم چندروز استراحت کن و سرت‌‌ رو از این پرونده بکش بیرون قول میدم اگر چیز جدیدی فهمیدم اولین کسی که بهش خبر میدم تویی. زر با چشمانی که آماده‌ی لبریز شدن بود گفت: - تو باورم نمی‌کنی نه؟ نوآ مکث کرد و بعد با صداقتی تلخ گفت: - من تو رو باور دارم ولی سازمان؛ اون‌ها فقط به چیزی باور دارن که توی گزارش باشه و فعلا هیچی نیست. باران ریز و پیوسته‌ای از شب گذشته شروع شده بود و حالا فقط جای قطرات روی پنجره مانده بود. صدای ماشین‌های عبوری در خیابان خیس مثل نفس‌های سنگین و بی‌حوصله در دل شب پخش میشد. زر با لباس راحتی و موهای جمع شده در اتاق نیمه تاریکش ایستاده بود فنجان قهوه نیمه سرد در دستش و چشم‌هایی که نه به نور بیرون، بلکه به توده‌ای از افکار درهم دوخته شده بود. او از محل کار مستقیما به خانه برگشته بود لبریز از خشم و بی‌اعتماد به همه، حتی به نوآ. صدای اعتراضات ذهنی‌اش از صدای باران بیشتر بود. - چرا هیچ کس حرفم رو جدی نمی‌گیره؟ چرا اثری از اون ون نیست؟ چرا ردش رو پاک کردن؟ عقربه‌های ساعت حوالی دو بامداد را نشان می‌دادند که دیگر طاقت نیاورد، پالتوی مشکی‌اش را پوشید، گوشی را در جیب گذاشت و بی‌صدا از پله‌ها پایین رفت. خیابان هنوز بیدار بود؛ نیویورک خواب ندارد. کوچه‌ی باریکی که آن شب ون خاکستری در آن توقف کرده بود حالا خالی‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. چراغ مهتابی سوسو زنی در انتهای کوچه آویزان بود. زر گوشه‌ای ایستاد. چند دقیقه، نیم ساعت و هیچ کس نیامد. ون هم نبود، تنها صدای تهویه‌ی یک واحد صنعتی بود که مثل تپش قلب در فضا می‌پیچید. @Nasim.M
    11 امتیاز
  6. #پارت سه زر بلند شد و دوباره سراغ میز رفت. لیوان قهوه‌ی آن زن را برداشت و نگاهی انداخت، با خودکار خودش زیر واژه‌ی کمک یک علامت سوال کوچک گذاشت. روی یخچال چند کاغذ بود. یکی از آن‌ها تاییدیه‌ی استخدام دائم پلیس بین الملل بود که با حروف درشت نوشته شده بود. اسم: زر گریسون، تابعیت: آمریکایی، نژاد: مختلط، ایرانی سفید پوست. در ذهنش گفت: - ولی نه اون‌ها، نه من، هنوز دقیق نمی‌دونیم کی هستم شاید این پرونده کمک کنه بفهمم. موبایلش روشن بود و پیام نوآ که نوشته بود فردا صبح ساعت هشت اتاق دویست و بیست و شش. زر گوشی را کنار گذاشت. پشتش را به صندلی کرد چشمانش را بست و منتظر فردا بود. باد صبحگاهی خنک و آلوده به بوی آسفالت خیس موهای مشکی و کوتاه زر را نوازش می‌کرد و نور طلایی آفتاب مستقیما به چشم‌های سبزش می‌تابید. خیابان‌های نیویورک همیشه بیدار بودند اما امروز برای او بیداری معنای دیگری داشت. او حس می‌کرد چیزی پشت نگاه آن زن مخفی شده است، چیزی قوی‌تر از یک حس بود که بشود آن را نادیده گرفت. وارد ساختمان شد، لابی مثل همیشه سرد و بی‌روح بود نگهبان با تکان دادن سر به او سلام کرد بی‌‌آن‌که چشم از مانیتورهای امنیتی بردارد. آسانسور طبقه دوم، راهرو و در آهنی اتاق دویست و بیست و شش. در نیمه باز بود، نوآ پشت میز نشسته بود فنجان قهوه‌اش هنوز بخار داشت، مانیتور بزرگ در مقابلش در حال بارگذاری فایل‌های نظارتی. نوآ بی‌آن‌که سر بلند کند گفت: - همیشه همین‌قدر خوش قولی؟ زر لبخند زد و وارد شد. - خوش قول نه، فقط دیشب خواب به چشمم نیومد. نوآ نیم نگاهی به او انداخت و جدی شد. - یعنی این‌قدر تاثیر گذار بوده؟ - نه، یعنی نمی‌دونم، فقط نمی‌تونستم بهش فکر نکنم. لیوان قهوه دیروز هنوز در دستش بود مثل سندی زنده. نوآ اشاره کرد به صندلی کنارش. - بشین، دوربین کافه رو از چهار زاویه مختلف گرفتم بیا ببینیم چه خبره. تصاویر پخش شد. نور آبی مانیتور روی صورت زر افتاده بود، او و نوآ شانه به شانه پشت میز امنیت نشسته بودند. دو پلیس، دو ذهن و یک کلمه. چیزی در دل زر تکان می‌خورد. صدای ضربان قلب خودش را می‌شنید و در اعماق پیکسل‌های مانیتور در جست‌و‌جوی چیزی بود که مطمئن بود درحال رخ دادن است. ویدیوها در حال پخش بودند. دوربین داخلی کافه تصویری آرام، بدون درگیری، بدون هیاهو. زن جوانی با پوششی ساده وارد شد چند لحظه مکث کرد و بعد از آن زر وارد کافه شد. زن لیوان قهوه‌اش را برداشت و چیزی گفت. مردی نزدیک شد و بی‌هیجان بدون خشونت دستی روی شانه زن گذاشت و جمله‌ای آرام رد و بدل شد، همراه هم از کافه خارج شدند و لیوان قهوه‌ای که جا مانده بود. نوآ روی لیوان زوم کرد. کلمه هنوز آن‌جا بود کج و لرزان اما باقی تصویر بی‌نقص و عادی به نظر می‌رسید. - از بیرون چیزی پیدا کردی؟ نوآ سری تکان داد. دوربین خیابان روبه‌ روی کافه، زن و مرد با گام‌هایی نرمال وارد میدان دید شدند و به سمت یک ون خاکستری رفتند که فقط نیمی از آن پیدا بود. در باز شد زن لحظه‌ای مردد ماند ولی سوار شد مرد هم پشت فرمان نشست پلاک خوانا نبود. نوآ نفس بلندی کشید. - نه دعوا نه فریاد نه زور فقط یک زوج که قهوه خریدن و رفتن. - ولی چرا باید قهوه رو جا بذاره؟ نوآ کمی به سمتش چرخید. - سوال خوبیه زر، شاید یه چیزی بین خودشون بوده یا یه عادت عجیب ولی ما نمی‌تونیم اون رو جدی بگیریم نمیشه صرفا به این لیوان استناد کنیم حتی اگر هم می‌تونستیم فکر نمی‌کنی وظیفه ما چیز دیگه‌ای باشه؟ سکوت سنگینی بین زر و نوآ را فرا گرفت زر هنوز به تصویر ثابت شده‌ی زن خیره مانده بود. @Nasim.M
    11 امتیاز
  7. #پارت دو تماس تصویری برقرار شد. تصویر چهره‌ی‌ خسته اما همیشه هوشیار نوآ روی صفحه ظاهر شد. پشت سرش نور کم رمق و سر‌و‌صدای اداره پلیس شنیده می‌شد. نوآ دست به سینه نشست. - خب بگو ببینم چی شده؟ امروز که شیفت نداشتی زودتر رفتی خونه. زر لیوان را‌‌جلوی دوربین ‌گرفت و‌ گفت: - توی کافه معمولی زنی ازم خواست قهوه‌ش رو حساب کنم و بعد یه مرد اومد و گفت که همسرش و اون رو برد، هیچی نبود تا وقتی که این رو دیدم. نوآ ابرو بالا انداخت و نگاهش روی کلمه ماند. - ببین زر. لحنش کمی آهسته‌تر شد. صدایش به وضوح سنجیده و با تجربه بود. - گاهی چیزایی می‌بینیم که فقط ظاهراً عجیب‌اند، نمی‌خوام بگم تو اشتباه می‌کنی ولی ازت می‌خوام به احتمال ساده‌ترش هم فکر کنی. مکث کرد و بعد ادامه داد. - ما پلیسیم ولی نمی‌تونیم هر بار که حسمون یه چیزی گفت وارد عمل بشیم باید توازن رو بین حس و منطق نگه داریم. زر فقط نگاهش کرد. ساکت و منتظر. نوآ لبخند محوی زد انگار خودش فهمید آن جمله کافی نیست، لحنش عوض شد این‌بار جدی‌تر. - اما اگر حس تو این‌قدر محکم که نمی‌تونی ازش بگذری می‌تونیم از واحد نظارت شهری بخوایم دوربین‌های اون کافه رو بررسی کنن. مسیر خروج اون دو نفر رو هم پیگیری می‌کنیم اگه دوربین دیگه‌ای گرفته باشه، بدون این‌که کسی خبردار بشه. زر نفس عمیقی کشید. احساس کرد یک دریچه باز شد، نه برای اطمینان بلکه برای شروع. - ممنون نوآ فقط می‌خوام بدونم اون زن ‌‌اگر واقعاً به کمک نیاز داشت. نوآ سر تکان داد. - فردا صبح بیا اداره خودم با واحد تماس می‌گیرم ولی تا اون موقع استراحت کن، ذهنت هم باید مثل بدنت تیز بمونه. زر گوشی را روی میز گذاشت. لیوان قهوه هنوز روبرویش بود، با نوشته‌ی کمک. درست زیر آن قطره‌ای از قهوه ریخته بود شاید تصادفی شاید هم نه. آپارتمان زر ساکت بود مثل همیشه دیوارها سفید، لخت و بی‌ادعا. چند کتاب پراکنده روی میز، قاب عکس کوچکی از زنی با لبخندی نه چندان پر‌رنگ، مادرش لیلا. زر کت خیسش را آویزان کرد و رفت سراغ چای، قهوه دیگر برای او تازگی نداشت حتی بویش هم تهوع آور شده بود. آب جوش آمد، لیوانش را‌‌‌‌ برداشت. نه طرحی نه رنگی فقط سفید و ساده. همان‌طور که چای را می‌ریخت ناخودآگاه چشمانش به تقویم روی دیوار افتاد. امروز سالروز مرگ پدرش بود. جان گریسون مردی که هیچ‌وقت با صدای بلند نمی‌خندید اما وقتی زر ده ساله بود به خاطر چسباندن عکس‌های دخترش به داشبورد ماشینش جریمه شده بود. پدر آمریکایی‌اش یک راننده تاکسی بود، خسته و همیشه درگیر قبض‌ها. مادر ایرانی‌اش لیلا معلم بود مهاجری که لهجه‌اش هیچ وقت از بین نرفت، حتی بعد از بیست سال زندگی در نیویورک. زر حاصل دو دنیای متفاوت بود دو فرهنگی که هیچ وقت یک‌دیگر را درک نکردند اما با وجود او با هم زندگی می‌کردند. لبه کاناپه نشست و چای را مزه کرد تلخ‌تر از همیشه بود شاید چون امروز همه چیز طعم شک داشت. در ذهنش صدای بچگی‌اش برگشت. - مامان چرا همه بهم میگن عجیب؟ - چون تو مال یه طرف نیستی عزیزم تو مال هر دو طرفی. اما در اداره پلیس این همیشه مزیت نبود. گاهی باعث می‌شد همکارها با تردید به او نگاه کنند. بعضی‌ها می‌گفتند او‌ قابل اعتماد نیست، دورگه‌ها نباید عضو این سیستم باشند و از این دست صحبت‌هایی که در طول عمرش زیاد شنیده بود اما نوآ فرق داشت. نوآ همیشه او را جوری که هست می‌دیدید، درست مثل یک مافوق واقعی نه فقط به خاطر وظیفه، یا صرفا حسی پدرانه، بلکه چون خودش هم متفاوت بود. مردی سیاه پوست در سیستمی که هنوز رنگ پوست را بی‌صدا قضاوت می‌کرد. @Nasim.M
    11 امتیاز
  8. #پارت یک هوا گرفته بود، نه باران می‌بارید و نه آفتاب بود. آسمان خاکستری مثل ذهن زَر در ساعت پنج عصر یک روز طولانی. او تازه دو ماه بود که در اداره پلیس بین الملل استخدام شده بود بیشتر کارهایش اداری بود؛ پرونده خوانی، رمز گذاری، بررسی ایمیل‌های رسمی. هنوز هیچ عملیات هیجان انگیزی در کارنامه‌اش نبود و حقیقت این بود که از این وضعیت هم ناراضی نبود. امنیت در سکوت برای آدم‌هایی مثل زر دلنشین‌تر از درگیری با اسلحه‌ای در مشت بود. کیف لپ‌تاپ را روی دوشش انداخت، گوشی‌اش را چک کرد هندزفری‌ها را گذاشت و از در پشتی اداره بیرون رفت. عادت همیشگی‌اش این بود که در راه برگشت از آن کافه‌ی کوچک قهوه بگیرد. یک کافه با شیشه‌هایی پر از بخار، صندلی‌های فلزی سرد و باریستاهایی همیشه ساکت. وقتی وارد شد بوی تلخ قهوه و شیر داغ پیچیده بود. موزیکی پخش میشد که زَر نمی‌شناخت. نور زرد و گرم فضا را مثل یک پتوی نازک پوشانده بود. در صف ایستاد، جلوتر از او فقط یک زن بود. لباس ساده‌ای پوشیده بود، شالی افتاده روی شانه، صورتی رنگ پریده و نگاهی که هر لحظه از در عقب به پشت سر می‌دوید. زَر متوجه شد، ولی همیشه سعی می‌کرد فکر نکند. - تو پلیس میشی وقتی واقعا نیاز باشه، نه فقط وقتی شک داری. این جمله‌ای بود که مربی آموزش‌های مقدماتی بار‌ها تکرار کرده بود. زن برگشت، به زَر نگاه کرد و لبخندی محو زد. دستش لرزید وقتی لیوان قهوه‌اش را گرفت و گفت: - ببخشید می‌تونین قهوه‌ام رو حساب کنین؟ کیفم رو جا گذاشتم فقط همین یه بار. زَر جا خورد. نه از خواهش زن، از حالت چشم‌هایش. ولی باز هم تردید کرد؛ پیش از آن‌که جوابی بدهد، صدای مردی از پشت آمد. - عزیزم! گفتم منتظر بمون من بیام. ببخشید خانم، همسرم یکم حواس پرتی داره. مرد لبخند زد، زن را از بازو گرفت و آرام به سمت در هدایت کرد. زن چیزی نگفت، اما نگاهش برای لحظه‌ای روی زَر ماند، نه التماس بود نه خواهش فقط یک مکث و بعد رفتند. زر هنوز در صف ایستاده بود، همه چیز خیلی عادی بود حتی شاید بی‌معنا، تا وقتی که باریستا گفت: - قهوه‌ی اون خانم رو حساب نمی‌کنین؟ زَر نفسش رو بیرون داد، جلو رفت، کارت کشید، قهوه‌ی خودش و او را حساب کرد همه چیز تمام شده بود. چند دقیقه بعد وقتی لیوان قهوه را از پیشخوان برداشت نگاهش به بدنه‌ی مقوایی آن افتاد. جایی که بخار قهوه کمی کاغذ را مرطوب کرده بود. با خطی لرزان و سریع، فقط یک واژه نوشته شده بود: - کمک. زر لیوان را پایین آورد و دوباره نگاه کرد. کلمه با خطی بد اما واضح. انگار صدای زن هنوز در گوشش می‌پیچید. - فقط همین یه بار. زر روبه روی ایستگاه مترو ایستاده بود. باران نم‌نم می‌بارید. لیوان مقوایی قهوه در دستش گرم بود اما واژه‌ی کمک که با خودکار آبی کم‌رنگی رویش نوشته شده بود سرمای خاصی در تنش انداخت. حس کرد زیادی فکر می‌کند شاید قبلا نوشته شده بود شاید آن زن نمی‌خواست واقعا چیزی بگوید شاید واقعا همسرش بود. به خانه رسید. آپارتمان کوچکش در برانکس. محله‌ای معمولی با ساختمان‌های آجری و همسایه‌هایی که زیاد در کار هم دخالت نمی‌کردند. داخل که شد کتش را در‌آورد، کفش‌هایش را پرت کرد گوشه‌ی اتاق و لیوان قهوه را روی میز گذاشت اما چشمش هنوز به آن کلمه بود. نشست و بهش خیره شد. نفسش را آهسته بیرون داد ذهنش می‌گفت شاید فقط یک شوخی ساده باشد شاید چیزی از قبل نوشته شده بود شاید هم خیال. قهوه دیگر دل‌چسب نبود. با دست دیگرش گوشی‌اش را بیرون کشید و پیام داد. - نوآ، مزاحمت نیستم؟ فقط یه چیز کوچیک ذهنم رو درگیر کرده. چند دقیقه بعد پیام برگشت. - تو هیچ‌وقت بی‌دلیل مزاحم من نمیشی حرف بزن، گوش میدم. @Nasim.M
    11 امتیاز
  9. مقدمه: هیچ‌کس نامشان را بر زبان نیاورد، زخم‌های کهنه‌ای را که وجعشان خاطرات ذهنی یخ‌زده شده‌اند. آنها که تنها لاجوردی‌ها را می‌بینند، قوه‌ی چشیدن طعم ترک‌های ریز استخوان را ندارند، در خیال خود تنها می‌گریزند، از پی انتقام جویانی که در گذشته‌ی مجهول خود شناور شده‌اند و از ظاهر بازتاب شده‌ی خود هراس دارند. ( لاجوردی: به معنای کبود است، اشاره به کبودی‌هایی که دلیل بر شکستگیِ استخوان دارد، نام رمان با هدف به تصویر کشیدن چهره‌هایی با باطن پنهان انتخاب شده است.)
    11 امتیاز
  10. اسم رمان: مغلوب از احساس نویسنده: سارا حسن‌پور ژانر: تراژدی، عاشقانه ساعت پارت گذاری: نامعلوم خلاصه: طرد شده در تنهایی، آوایی از جنس سکوت! در نخستین‌های زندگی نابه‌هنگام رها شده، قصد کرده با تلاطمی جریان زندگی‌اش را به سمت و سوقی بکشاند تا خواسته‌هایش را محقق سازد. می‌خواهد بشود آن‌چه دلش می‌طلبد؛ دل‌انگیز همانندِ شب مهتابی! بتابد بر دلی که امان لحظاتش را ربوده و بِلرزاند آن نگاه تیله‌ایی را! در شب تَنیده از ستاره‌هایِ مشعشع، که خود را به خورشید فردا بَذل خواهند داد. مقدمه: چشمانم را بسته‌ام، مانده‌ام پر از ترسِ تنهایی، خالی‌ام از پشت و پناه، غم‌ها مانده بر دلم هم‌چون یادگار، اما! اما عشق در دلِ من تابشی ملایم چون مهتاب!
    10 امتیاز
  11. #پارت دوازده زر گفت: - میشه فهمید کی فرستاده؟ یا از کجا؟ - خب هیچ آدرس مشخصی نداره ساختارش مبهم و رمزنگاری شده‌ست که نمی‌تونم ردش رو بگیرم انگار فرستنده می‌خواست فقط تو ببینیش و نه هیچ‌کس دیگه. زر دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و نفس عمیق کشید ذهنش به هزار سمت کشیده میشد. اگر کسی در همین لحظه این‌قدر روی حرکاتش تسلط داشت یعنی تا کجا نفوذ کرده بود؟ جاشوا پیام آخر را فرستاد. - زر، نمی‌خوام بی‌دلیل نگرانت کنم ولی این سطح از ردیابی و پاک‌سازی کار یه آدم معمولی نیست این یه بازی سطح بالاست، نمی‌خوام بلایی که سر من اومد سر تو هم بیارن پس مراقب باش. زر گوشی را پایین آورد، سکوت شب حالا مثل پتویی سنگین همه چیز را پوشانده بود اما ذهن زر بیش از هر زمان دیگری بیدار بود. ساعتی گذشته بود که صدای زنگ گوشی سکوت نیمه شب را شکست، زر سریع جواب داد. - جاش؟ صدای جاش جدی‌تر از همیشه بود، بیدار و هوشیار. - زر، راستش نتونستم بخوابم یکم بیشتر روش کار کردم این فقط یه ایمیل هشدار نبود این یه عملیات خیلی دقیق بود از نوعی که معمولا برای تهدید خبرنگار‌ها یا مامور‌هایی استفاده میشه که بیش از حد کنجکاون. زر اخم کرد و روی لبه‌ی تخت نشست. - من فقط یه عکس گرفتم. - که برای یه نفر زیادی بوده. جاشوا مکث کرد و صدایش پایین‌تر آمد. - ایمیل از یه دامنه‌ی پرتابی اومده و مسیر برگشتی نداره فقط تونستم یه سرور واسطه توی اسلو پیدا کنم که رد داده. کسی با مهارت خیلی بالا این‌کار رو کرده. شب به سختی برای زر سپری شد اما بالاخره گذشت. صبح بود و هوا هنوز بوی شب قبل را داشت، زر دست‌هایش را در جیب کاپشنش فرو برده بود، یقه را بالا کشیده و جلوی کافه‌ای کم تردد ایستاده بود. تابلوی زنگ زده‌‌ی وافل برشته‌ی لئو هنوز چراغ چشمک زن داشت، اما داخل بوی قهوه‌ی تازه و پنکیک‌های سوخته به مشام می‌رسید. در باز شد و صدای آشنایی با خنده‌ای آرام به استقبالش آمد. - تو هنوز هم مثل اون دختر دوازده ساله‌ای که همه چیز رو جدی می‌گرفت. زر چپ‌چپ نگاهش کرد اما نتوانست لبخندش را پنهان کند. - و تو هنوز هم مثل پسری که فکر می‌کرد هک کردن سایت مدرسه افتخار زیادی پررویی. جاشوا خندید و صندلی گوشه‌ی کافه را عقب کشید. موهای خرمایی بلندش را که با کشی ساده بسته بود مرتب کرد و روی صندلی نشست، چشمان آبی‌اش با کنجکاوی برق می‌زد. - خب مامور گریسون حالا بگو چرا باید ساعت هفت صبح توی بروکلین باشم و وانمو کنم عاشق پنکیکم؟ - چون یه نفر داره منو دنبال می‌کنه و تنها کسی که بهش اعتماد دارم تویی. برای چند لحظه نگاهشان در هم گره خورد، پشت آن شوخ طبعی همیشگی در جاشوا چیزی از جدیت پنهان شده بود چیزی که فقط زر می‌دید، کسی که جاشوا را از کلاس زبان مدرسه، از آن نیمکت‌های ترک خورده‌ی انتهایی، از روزی که معلمشان برای اولین‌بار گفت: -این دوتا زیادی حرف می‌زنن، جداشون کنید. می‌شناخت. او تنها کسی بود که دیده بود جاشوا چطور با دو انگشت و یک کابل لان سیستم نمره دهی مدرسه را برای تغییر نمره‌ی دوست صمیمی‌اش دستکاری کرد؛ یا بعد‌‌ها چطور وقتی در بخش آی‌تی پلیس فدرال(اف بی آی) مشغول شد با یک کلیک اشتباهی باعث شد پرونده‌ی یک باند قاچاق اسلحه در معرض خطر افشا قرار بگیرد و البته منجر به اخراجش شد ولی زر همیشه می‌دانست آن صرفا یک اشتباه اتفاقی نبود، جاشوا چیزی دید که نباید می‌دید و سکوت کرد همان‌طور که حالا زر داشت قدم به قدم در همان مسیر پا می‌گذاشت. - می‌دونی چیه زر؟ جاشوا گفت و فنجانش را برداشت. - من چیز زیادی برای از دست دادن ندارم اما تو یه مامور آینده داری اگر بخوای با من ادامه بدی باید بدونی ممکنه چی در انتظارت باشه. @Nasim.M
    10 امتیاز
  12. #پارت یازده با احتیاط به سمت در ساختمان رفت، جایی که آن دخترها خارج شده بودند. قفل بزرگی روی آن بود فلزی و پوسیده اما سرسخت. چند بار دسته را کشید و فشار داد اما در تکان نمی‌خورد. دستی به قفل کشید. سرش را نزدیک کرد تا شاید صدایی بشنود اما همان لحظه لرزش آرامی در جیبش حس کرد, گوشی‌اش را بیرون آورد، یک ایمیل ناشناس و بدون عنوان، فقط یک عکس. زر با انگشت لرزان آن را باز کرد نفس در سینه‌اش حبس شد. در تصویر خودش بود درست همین حالا در همین مکان. زاویه‌ی عکس از پشت سر بود گویی کسی همان لحظه او را زیر نظر داشت. قلبش محکم‌تر کوبید، نگاهش را از عکس برداشت و به پشت سر نگاه کرد، هیچ‌کس نبود حتی صدای شهر هم خاموش شده بود. دوباره لرزش، پیام دوم، دوباره یک عکس، زر در حال نگاه کردن به گوشی‌اش. کسی دقیقا همان لحظه عکس گرفته بود، انگار در چنگال نگاه کسی بود. زیر عکس یک جمله‌ی کوتاه و سرد نوشته شده بود. - کافی بود؟ زر نفسش را بریده بریده بیرون داد مثل کسی که در آب فرو رفته و تازه به سطح رسیده، چشم‌هایش با وحشت اطراف را کاویدند. صدای افتادن قطرات روی آهن زنگ زده بلندتر از صدای شلیک در گوشش پیچید. دیگر تردیدی نداشت کسی او را می‌دید، کسی همه چیز را می‌دانست و حالا بازی را شروع کرده بود. با قدم‌هایی تند بی‌آنکه پشت سرش را نگاه کند کوچه را ترک کرد. دستانش می‌لرزیدند و تا خانه حتی یک لحظه به خودش اجازه نداد نفس راحتی بکشد. با دست‌هایی سرد، کلید را در قفل چرخاند و وارد آپارتمان شد، چراغ را روشن نکرد فضای نیمه تاریک برایش امن‌تر بود، پالتو بر تن روی مبل نشست. گوشی را بالا آورد و دوباره به ایمیل نگاه کرد، عکسی که هنوز هم در ذهنش چنگ می‌انداخت. نفس عمیقی کشید و فهرست مخاطبین‌ را بالا پایین کرد تا به اسم جاشوا هِیس رسید، برنامه نویس و متخصص امنیت سایبری و تنها کسی که در چنین ساعتی ممکن بود بتواند کمکش کند البته اگر از خواب بیدار میشد. دکمه تماس را زد. سه بوق، چهار بوق سپس صدایی خمار و کلافه در گوشی پیچید. - اگر دنیا داره می‌سوزه هم بذار صبح خبرم کن، زر؟ جدی الان ساعت چنده؟ زر با صدایی لرزان اما قاطع پاسخ داد. - سه و بیست دقیقه، جاش باید یه چیزی رو الان چک کنی خیلی فوریه. - زر من خوابم خونه‌م تاریک و لپ‌تاپم سه متر اون طرف‌تره می‌دونی چقدر سخته بلند بشم؟ - خواهش می‌کنم بهت قول می‌دم ارزشش رو داره فقط می‌خوام یه ایمیل رو بررسی کنی، فکر کنم کسی من رو تحت نظر داره. جاشوا صدای نفسش را کشید، کمی سکوت کرد و بعد غرولند کنان گفت: - باشه باشه بفرستش اگر روح نباشه بررسیش می‌کنم. زر ایمیل را همراه با دو اسکرین شات از دو عکس داخلش برای جاشوا فوروارد کرد چند دقیقه‌ای خبری نشد. صدای ساعت دیواری که تیک‌تاک کنان روی مغز زر رژه می‌رفت و سایه‌ی مبهم پنجره روی دیوار. بالاخره بیست دقیقه بعد پیام اول رسید. - زر، عجیب‌تر از اون چیزی که فکر می‌کردم، یکم بهم زمان بده. زر با نگرانی گوشی را در دست فشرد اضطراب مثل مه در مغزش پخش شده بود. حدود چهل دقیقه از تماس گذشته بود که صفحه‌ی گوشی دوباره روشن شد. پیام متنی از جاشوا. - اگر هنوز بیداری باید بدونی این یه ایمیل معمولی نیست، من تونستم فقط برای چند ثانیه ردش رو بگیرم ولی یه چیز خاص؛ این ایمیل موقتی از یه سرور مخفی فرستاده شده که بعد از تحویل خودش رو پاک می‌کنه مثل یه کلید که فقط یه بار قفل رو می‌چرخونه و بعد تبخیر میشه. @Nasim.M
    10 امتیاز
  13. #پارت نُه زر اخم کرد و جلو آمد. - من توهم ندیدم قربان اون دختر من رو دید اگر فرار نکردم فقط برای این بود که موقعیت امنی برای ورود نداشتم. ما داریم وقت رو از دست میدیم. کویین نگاه اخطار آمیزی به زر انداخت. - مامور گریسون، شما فقط سه ماه که وارد سیستم شدید اون‌ هم نه به عنوان عضوی از فدرال، هنوز یاد نگرفتید که هیجان شخصی مجوز عمل نمیده؟ اگر از دستورات اداری خارج بشید حتی حمایت نوآ هم نمی‌تونه ازتون محافظت کنه. نوآ لب فشرد، مکثی کرد و قاطعانه گفت: - ما فقط درخواست بررسی دوربین‌های شهری و گزارش ترافیکی اطراف رو داریم اگرچیزی نبود پرونده بسته میشه و اگر چیزی بود شاید جون سه دختر جوون بهش بستگی داشته باشه. بعد از چند لحظه سکوت کوئین بالاخره گفت: - خیلی خب، اما به شرطی که از مسیر اداری خارج نشید، هر حرکتی خارج از این خط مستقیم میره کمیته‌ی نظارت. زر آهسته نفسش را بیرون داد. در راهرو وقتی از دفتر بیرون آمدند زر زیر لب گفت: - یعنی اگر خودم گروگان بودم بازم باید فرم پر می‌کردم تا بیان نجاتم بدن؟! نوآ پوزخندی بی‌صدا و تلخ زد. - اگر فرم به درستی پر نشده باشه شاید نه. ساعت شش و‌ سیزده دقیقه صبح بود. هوا هنوز خاکستری بود نه کاملا تاریک نه کاملا روشن. گوشی زر با لرزشی تیز و پیامی کوتاه بیدارش کرد. نوآ بود و چیزی که نوشته بود. - فورا بیا اداره، مهمه. هیچ سلام و هیچ توضیحی در کار نبود. سرد، کوتاه و خشک. زر با چشم‌های نیمه باز لحظه‌ای به صفحه خیره ماند. حس بدی در دلش موج می‌زد، نه از آن‌هایی که بشود نادیده گرفت از آن‌هایی که می‌دانی قرار است چیزی فرو بریزد. کمی گذشته بود، با موهایی نم‌دار وارد اداره شد. چراغ‌ها هنوز کامل روشن نشده بودند اما طبقه‌ی چهارم اتاق تحلیل تصویر، روشن‌تر از همیشه بنظر می‌رسید، در را بازکرد. نوآ دست به سینه ایستاده بود و صورتش سخت‌تر از همیشه. بدون لبخند و بدون نگاه گرم همیشگی. زر نفس‌نفس زنان گفت: - چیزی شده؟ نوآ چیزی نگفت و فقط مانیتور‌های پشت سرش را نشان داد. هفت تصویر مختلف از دوربین‌های خیابان‌ها. منطقه‌ی مورد نظر، ساعات مشخص. زر نزدیک شد. همه چیز همان‌طور بود که به یاد داشت اما فقط یک چیز نبود، ون خاکستری. هیچ ردی از آن ماشین نه در کوچه، نه در تقاطع‌ها و نه در خروجی. انگار اصلا وجود نداشت. - ما همه‌ی فیلم‌ها رو چک کردیم نه فقط دیشب بلکه ده شب گذشته، هیچی. هیچ ماشینی با اون مشخصات توی اون ساعت توی اون مسیر نبوده و نه هیچ تصویری از دخترها، نه صدایی و نه حرکتی، فقط یه خیابون خالی و شبِ ساکت. زر به مانیتور‌ها زل زد و چشم‌هایش نگران. - ولی من دیدم؛ عکس گرفتم. نوآ صدایش را کمی بالا برد و‌ گفت: - همون عکس تار؟ که هیچ پلاک یا چهره‌ای مشخص نیست؟ زر، با توجه به چیزی که الان دارم می‌بینم، این بازی داره از کنترل خارج میشه. من بهت اعتماد کردم اما الان؟ رئیس به ما فشار میاره که وقت اداره رو هدر دادیم. این فقط یه سایه‌ست فکر کن چیزی نبوده، فکر کن اشتباه کردی! @Nasim.M
    10 امتیاز
  14. #پارت هشت مرد برگشت و در عقب بسته شد. ون در سرمای مه‌آلود نیویورک از دیدگان زر فاصله گرفت. زر ماند با گوشی در دست, قلبی با ضربان‌هایی محکم و تصویری تار از دختری که به جای کمک سکوت را انتخاب کرده بود. تمام راه بازگشت به خانه را به آن سه دختر فکر می‌کرد هیچ حدس یا نظریه‌ای نداشت که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. شب سختی که نمی‌دانست تا صبح چگونه باید سر شود. صبح نیویورک روشن نبود، ابرها آسمان را بلعیده بودند و بادی سرد میان خیابان‌ها می‌دوید اما چیزی که زر را بیشتر آزار می‌داد نه هوا، بلکه سنگینی گوشی در جیبش بود. پله‌های اداره را بالا می‌رفت با هر قدم صدای ضربان قلبش در گوشش می‌پیچید. سلام‌های هم‌کاران را شنید اما با سر تکان دادن رد شد. نوآ پشت میز بود با دیدن زر ابرو بالا انداخت. - صبح‌ بخیر کارآگاه نگران. - وقت داری؟ باید یه چیزی ببینی. دفتر نوآ شیشه‌ای بود اما آن‌قدر بسته که وقتی در را بستند دنیا پشت شیشه محو شد. زر گوشی‌اش را بیرون آورد، پوشه‌ی تصاویر، عکس آخر تار و لرازن بود سه دختر نوجوان کنار ون خاکستری. دختری با موهای صورتی. نوآ تصویر را چند لحظه نگاه کرد و ساکت بود. گوشی را پایین آورد. - این رو دیشب گرفتی؟ زر سرتکان داد. - یک هفته بود که می‌رفتم اون اطراف دیشب اون ون اومد و سه تا دختر رو بردن. ببین اون دختر فهمید من اون‌جام ولی هیچی نگفت. نوآ نفس عمیقی کشید. - می‌دونم دلت می‌خواد بری تو دل ماجرا ولی عکس تار، بدون پلاک، بدون چهره‌ی واضح؟ این فقط یه تیکه‌ی پازل نه مدرک نه میشه باهاش حکم گرفت. زر جلو آمد، صدایش لرزید. - ولی اون دختر من رو دید اگر کاری نکنیم شاید... نوآ جدی شد. - زر، اگر بی‌حساب کاری کنیم نه تنها ازمون سلب مسئولیت می‌کنن، ممکن کل پرونده رو هم ببیندن پس باید قانونی پیش بریم. تو اون محل پای مهاجر‌ها وسطه کافیه یکی اعتراض کنه که ما بدون مدرک وارد شدیم و تمام. نوآ لحظه‌ای مکث کرد و بعد نرم‌تر ادامه داد. - بیا گزارش رو با هم می‌نویسیم درخواست رسمی بررسی دوربین‌های اطراف. از یه مامور هم می‌خوایم یه سر به اون کوچه بزنه با رئیس منطقه تماس می‌گیرم. قبول کن اگر قرار نجاتشون بدیم باید هوشمند باشیم و البته زنده. زر سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. ساعتی گذشته بود، دفتر سرهنگ ماتئو کویین مثل خودش بود خشک، صاف و بدون لبخند. ساعتی قدیمی، مدارک قاب شده و بوی قهوه‌ای که هیچ وقت نوشیده نمی‌شد. نوآ و زر روبروی میز استاده بودند. صفحه‌ی تبلت روبه روی سرهنگ بود. گزارش مقدماتی، عکس، موقعیت و تحلیل اولیه. کویین کاملا سرد و بی‌احساس گفت: - این تصویر تار از سه دختر بدون شناسایی، از فاصله‌ی دور، شب؟ مدرک اینه؟ نوآ آرام اما محکم پاسخ داد. - درسته مدرک کافی نیست اما علائم زیادی هست که ما رو مشکوک می‌کنه. گزارش محلی، الگوهای تردد غیرعادی و سابقه‌ی تخلف‌های گزارش شده در اون حوالی. می‌‌خوام مجوز بازرسی نرم رو بگیریم. سرهنگ تکیه زد، دست‌ها را قفل کرد و گفت: - این اداره داره زیر پرونده‌های بین‌المللی واقعی له میشه کارآگاه نه وقت داریم، نه منابع برای دنبال کردن هر توهمی که یه مامور کم تجربه دیده. @Nasim.M
    10 امتیاز
  15. #پارت هفت زر لبخند تلخی زد و گفت: - می‌دونم نگرانمی نوآ. نوآ لبخند کوتاهی زد و سرتکان داد. - بیشتر از چیزی که باید. در آسانسور باز شد. هر دو به سمت در خروجی رفتند. صدای خیابان، بوق‌ها و قدم‌های خسته‌ی شهر به استقبالشان آمد. زر بی‌آنکه برگردد گفت: - امشب فقط نگاه می‌کنم قول میدم. اما خودش هم نمی‌دانست که قرار است تماشا کردن کافی باشد یا نه. شب آرام نبود، حتی با این‌که خیابان در ظاهر ساکت و بی‌حرکت به نظر می‌رسید. نیویورک در این ساعات نقابی از خواب بر‌چهره داشت اما زر نمی‌دانست که پشت این سکوت همیشه چیزی در کمین است. زر با کلاه بافتنی خاکستری که تا بالای ابروهایش پایین کشیده بود پشت یک ماشین پارک شده ایستاده بود و نگاهش به آن ساختمان ظاهرا معمولی دوخته شده بود، همان ساختمان تمیز، آرام و بی‌صدا. همه چیز مثل قبل بود. ساکت، خیلی بیش از حد ساکت. دستش در جیب پالتوی چرمی‌اش بود و انگشتانش دور گوشی فشرده شده بودند. هرازگاهی صدای بی‌ربط رادیوی تاکسی‌ها یا عبور بی‌هدف چند رهگذر، سکوت فضا را می‌شکست. چشم به آن ساختمان معمولی دوخته بود. ساختمانی با نمایی تمیز و‌ بی‌نقص با پنجره‌هایی بی‌حرکت مثل چشم‌هایی که یادشان رفته پلک بزنند. شاید بیشتر از یک ساعت گذشته بود از آن لحظه که در کوچه‌ی خلوت ایستاد و تصمیم گرفت منتظر بماند. بی‌سروصدا، بی‌حرکت و فقط نظاره‌گر. اما حالا سرد‌تر شده بود. بوی خیس بتن با بوی کم‌رنگ زباله ترکیب شده بود و صدای خش‌خش کیسه‌ای که باد با خودش می‌کشید، از اعصابش بالا می‌رفت، باخودش فکر می‌کرد. - هیچی نیست، شاید داشتم خیال می‌بافتم. به ساعت مچی‌اش نگاهی انداخت، دو و چهل و‌ یک دقیقه نیمه شب. نفس عمیقی کشید. آماده‌ی تسلیم شدن بود که ناگهان تاریکی کوچه دگرگون شد، دو رشته نور ضعیف، نرم و لغزنده از ابتدای کوچه ظاهر شدند. زر پشت یک شورلت خاک گرفته و رها شده پناه گرفت زانوها جمع شده، پشت به بدنه‌ی ماشین، چشم در تاریکی. نور ضعیف کم‌کم محو شد. چراغ‌های خاک گرفته‌ی یک ون خاکستری. همان ون بی‌نشان، خاموش و آشنا. ون با آرامش در دل کوچه خزش کرد نه شتاب، نه صدایی اضافه، مثل یک سایه. در عقب ساختمان باز شد و صدای فلز پوسیده در شب طنین انداخت. دو مرد بیرون آمدند، با لباس‌هایی تیره و حرکاتی سنجیده داخل رفتند. زر لبانش را تر کرد نفسش حبس شده بود. لحظاتی بعد برگشتند. همراهشان سه دختر نوجوان. هر سه ساکت، گنگ و خاموش. یکی لباس خواب به تن داشت دیگری کتی که برای او بیش از حد بزرگ بود و سومی موهای صورتی کم‌رنگ، رنگی که زمان فرصت نکرده بود کامل پاک کند. آخرین نفر بود و پاهایش کُند‌تر از بقیه، سر کمی خم، اما درست پیش از سوار شدن سرش را بالا آورد. چشم در چشم زر.‌ در آن تاریکی، در آن فاصله نگاه‌ها تلاقی کردند. نه فریاد و نه اشاره، فقط سکوتی سنگین از فهمی مشترک. زر انگشتانش را به سختی به صفحه‌ی گوشی برد. دوربین را بالا آورد دست‌هایش می‌لرزید، نه فقط از روی ترس بلکه از سنگینی چیزی که ضبط می‌کرد. چند عکس. دختر مو صورتی فقط پلک زد نه دست بلند کرد و نه چیزی گفت، فقط سکوت کرد. او زر را دید و نادیده گرفت اما چشمانش لرزان بود و سکوتش بیش از حد بلند. زر، آرام سرش را تکان داد تشکری بی‌صدا و قولی نانوشته. دخترها یکی‌یکی سوار شدند. یکی از مردها ایستاد، چرخید و به تاریکی خیره ماند. زر بی‌حرکت ماند انگار خودش را در دیواره‌ی فلزی ماشین حل کرده باشد، نفسی حبس شده در سینه. - چیکار می‌کنی؟ بیا بریم. - هیچی فکر کردم یه چیزی دیدم. @Nasim.M
    10 امتیاز
  16. #پارت شش - به هرحال برای شفاف سازی میگم. اون لیست پنج سال پیش تنظیم شده، اطلاعاتش به روز نیست ضمن این‌که سیستم دوربین ساختمون قطع بوده و ما مدرکی نداریم خانم گریسون، این فقط حدس شماست. نوآ که کنار ایستاده بود دست به سینه گفت: - ما نمی‌خوایم عملیات مسلحانه انجام بدیم فقط یه حکم بازرسی دقیق، همین. اما مرد پشت میز لبخندی کج زد از همان لبخند‌های بی‌روح و طعنه آمیز اداری. - شما حق دارید نگران باشید ولی بخش حقوقی اجازه‌ی صدور حکم رو فعلا نمیده من نمی‌تونم بدون مدرک جدی‌تر دستور بدم وارد یک ملک خصوصی بشین. نه توی این وضعیت سیاسی، نه برای ساختمونی که ظاهرا همه چیزش مرتبه. چند لحظه اتاق را سکوتی گرفت. زر حس کرد خونش زیر پوستش می‌جوشد اما تنها چیزی که گفت این بود. - اگر الان جلوش رو نگیریم... مدیر آهی کشید، صندلی‌اش را عقب برد و حرف زر را قطع کرد. - تا مدرک قابل ارائه‌ای نداشته باشید این پرونده رو توی کشوی پایین نگه می‌دارم. جهت یادآوری خانم گریسون، لطفا در کارهایی که بهتون مربوط نیست دخالت نکنید. زر و نوآ بدون هیچ حرفی از دفتر بیرون رفتند. زر بی‌صدا در دلش گفت: - پس خودم پیداش می‌کنم. سکوت تا جلوی آسانسور ادامه داشت. نوآ کلید طبقه‌ی هم‌کف را زد و بازویش را به دیواره‌ی آسانسور تکیه داد. زر همان‌طور که دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو کرده بود به نقطه‌ای در دور دست خیره ماند. نوآ سکوت را شکست و گفت: - زر یه لحظه به من گوش بده. زر سر برگرداند، صدای نوآ لحن همیشگی را نداشت. دیگر خبری از شوخی‌های زیر لب یا لبخندهای پدرانه نبود جدی بود و کمی هم دل نگران. - می‌دونم عمیقا حس می‌کنی یه‌چیزی اون‌جا پنهان شده، منم همین حس رو دارم ولی نمی‌تونی تنهایی بری اون‌جا نه بدون حکم نه بدون پشتیبانی. این‌جا نیویورک زر، نه یه فیلم قدیمی دهه هشتادی. زر مکث کرد. -‌ اگر صبر کنیم تا سیستم اجازه بده ممکنه دیر بشه. تو هم دیدی اون قفسه‌ها خالی بودن مثل این‌که یکی روز قبل همه چی رو پاک کرده باشه که یعنی می‌دونستن ما قراره اون‌جا باشیم. نوآ سرش رو تکون داد. - ببین زر، قانون لعنتی و کُندِ ولی لازم. خود‌سر رفتن به یه ملک مسکونی اون هم به عنوان مامور پلیس برات دردسر جدی درست می‌کنه، اگر اشتباه کرده باشی چی؟ اگر چیزی اون‌جا نباشه؟ زر آهی کشید و گفت: - اگر حق با من باشه چی؟ نوآ نزدیک‌تر شد، صدایش پایین‌تر آمد. - اگر حق با تو باشه اون‌وقت من شخصا همه چیز رو تا بالاترین سطح فراهم می‌کنم ولی با مدرک زر. یه عکس، یه صدا، یه اسمی که تو لیست تحت تعقیب باشه. هرچی، اما نه با ورود غیرقانونی. زر برای لحظه‌ای فقط به دکمه‌های آسانسور نگاه کرد. - امشب فقط از دور نگاه می‌کنم. نه ورود، نه دخالت، فقط نظارت. نوآ لحظه‌ای مکث کرد. - من نمی‌خوام فردا تو رو توی جلسه‌ی بازخواست ببینم یا بدتر؛ توی گزارش حادثه. @Nasim.M
    10 امتیاز
  17. #پارت پنج ساختمان آجری کهنه‌ای در خیابان چهل و سه جنوبی کوئینز بود. چهار طبقه با فونت قهوه‌ای روشن Clay & Bean رنگ‌های پریده و تابلویی روی سردرش. ظاهرش معمولی‌تر از چیزی بود که انتظار می‌رفت. زر و نوآ با دستور بررسی رسمی از سوی واحد قاچاق پلیس فدرال وارد شدند. همراهشان مامور محلی ناظری بود که طبق روال، اجازه نامه‌ی محدود بازرسی را در اختیار داشت. نوآ گفت: - گزارش دهنده یه کارگر خدماتی مردی به اسم امیلیو رویز اهل مکزیک اقامت موقت داره و برای شرکت نظافتی منطقه کار می‌کنه. هیچ سابقه‌ی تخلفی نداره، حتی سرعت غیر مجاز. سه سال که ساکن نیویورک. زر نگاهش را به داخل ساختمان دوخت. فضا خالی بود. سکوت بیش از حد، راه پله‌های تمیز شده. نه فقط تمیز بلکه برق انداخته شده بود. بوی مواد ضدعفونی کننده به وضوح در هوا پخش بود آن هم در ساعتی که معمولا نظافت انجام نمی‌شد. مامور گفت: - کارگر گفته شب‌ها، معمولا بین ده تا نیمه شب، افراد غریبه‌ای وارد وخارج میشن. البته از در پشتی، هیچ‌کدوم از مستاجرها هم اون‌ها رو نمی‌شناسن. زر پرسید: - دوربین مدار بسته؟ مامور سری تکان داد و گفت: - متاسفانه سیستم دوربین اینجا پنج ماه پیش از کار افتاده و دوربین کافه‌ی‌ طبقه‌ی هم‌کف هم فقط فضای داخلی رو پوشش میده ما دوربین‌های اطراف رو چک کردیم و هیچ‌کدوم به قسمت پشتی ساختمون اشراف نداشتن. زر به نوآ نگاه کرد، نوآ زیر لب گفت: - خیلی تمیز. در زیر زمین با کلیدی که مدیر ساختمان در اختیار مامور قرار داده بود باز شد. پله‌ها به سمت راهروی باریکی می‌رفتند که با لامپ‌های مهتابی روشن شده بود. همه چیز در جای خودش بود. کف تمیز، دیوار‌ها بدون لکه، حتی قفسه‌های خالی که معلوم بود اخیرا از محتویات خالی شدند و هیچ نشانی از زندگی. نوآ آرام گفت: - معلومه کسی خواسته همه چیز خیلی مرتب باشه. این‌جا یا واقعا هیچی نیست یا دقیقا همون‌جایی که باید باشیم. زر لطفا بررسی رو شروع کن. زر دستکش‌های لاتکس را پوشید و به آرامی شروع به بازرسی کرد. درز دیوار‌ها، کانال تهویه، پشت جعبه‌ی فیوزها. در امتداد دیواری که روی آن لکه‌ای از نم باقی مانده بود رد کفش دیده میشد، رد تازه‌ای که انگار فراموش شده بود. زر نگاهش را به نوآ دوخت. - حس می‌کنم این‌جا یه لایه رویی باشه باید با حکم بازبینی کامل برگردیم. دفتر مدیر ناحیه‌ای عملیات ویژه در طبقه پنجم اداره‌ی پلیس فدرال نیویورک، پنجره‌ای بزرگ به سمت پل بروکلین داشت. ولی زر نگاهش به شیشه نبود؛ به پرونده‌ای بود که روبه روی مرد چاق کت و شلواری و عبوس پشت میز گذاشته شده بود. پرونده‌ای که برای او فقط یک گزارش ناتمام دیگر بود. مرد نگاهی به پوشه انداخت، ابرو بالا انداخت و گفت: - یه قهوه‌چی ناشناس، یه زن که شاید توهم زده، یه کارگر مهاجر که هیچ‌کس تاییدش نمی‌کنه، اینا دلایل خوبی برای ورود تمام عیار به یه ملک خصوصی نیستن مامور گریسون. زر سعی کرد لحنش آرام و حرفه‌ای بماند. - من گزارش کارگر ساده رو نمی‌گیرم قربان. اونجا بیش از حد تمیز، بوی شدید مواد شیمیایی غیر طبیعی هست و قفسه‌هایی که انگار چیزی ازشون تخلیه شده و از همه مهم تر؛ محل قبلا تو لیست مظنونین به قاچاق انسان ثبت شده بوده. مرد سرش را تکان داد و گفت: - خانم گریسون، من از شما سوالی دارم. وظیفه‌ی شما به‌عنوان نماینده‌ی اینترپل چیه؟ آیا شما مامور فدرال هستید؟ زر چیزی نگفت چون می‌دانست حق کاملا با اوست و جوابی برای گفتن ندارد. @Nasim.M
    10 امتیاز
  18. #پارت چهار زن درست قبل از سوار شدن سری به عقب برگردانده بود، نه به دوربین بلکه به چیزی در خیابان. انگار دنبال تایید بود؛ دنبال چشم دومی که بفهمد. این چیزی بود که در ذهن زر می‌گذشت. - کافه دوربین دیگه‌ای نداشت؟ تصویر از پشت بود نتونستم ببینم چه جوری اون رو نوشته. نوآ حرف زر را قطع کرد. - ببین من می‌فهمم حس می‌کنی چیز عجیبی اون‌جا بود، ولی الان با این داده‌ها نمی‌تونیم کاری بکنیم هنوز چیزی برای باز کردن پرونده نداریم حتی اگر هم داشتیم به واحد ما مربوط نمی‌شد زر. زر آهسته گفت: - می‌دونم. نوآ به صفحه نگاه کرد و گفت: - حالا این رو بذاریم کنار، تو تازه واردی این هم یه جور مهارت، ولی باید یاد بگیری کی دنبالش بری و کی ولش کنی. زر پوزخندی زد. - یعنی الان وقت ول کردن؟ - یعنی الان وقت صبر کردن. دو هفته گذشت. زر میان ده‌ها پرونده، بازجویی، جلسات خسته کننده و بوق‌های بی‌‌وقفه نیویورک سعی کرده بود همه چیز را در مورد آن زن از ذهنش بیرون کند. در دپارتمان پلیس فدرال نیویورک، زمان هیچ‌وقت برای ایستادن فرصت نمی‌یافت. پرونده‌ها یکی‌یکی روی میز زر آمدند و می‌رفتند. قاچاق کالا، گذرنامه‌های جعلی، تخلف‌های فرامرزی، بیشترشان خشک و بی‌جان و با فرمت‌های تکراری. صبح سه‌ شنبه ساعت نه و چهل و پنج دقیقه اداره پلیس فدرال، واحد جرایم سازمان یافته، بخش پیگیری گزارشات مشکوک به قاچاق انسان و غیره. زر مشغول بازبینی گزارش گمرکی از بندر نیوآرک بود که صدای نوآ از پشت سرش آمد. - یه گزارش نچسب داریم که افتاده گردن ما فکر کنم بهتره یه نگاهی بهش بندازی. او پوشه‌ای نیمه رسمی در دست داشت نشان پلیس روی سربرگ با مهر خاکستری اینترپل دی سی دی ویژن(DC Division). - از بخش مهاجرت ارسال شده، یه کارگر خدمات ساختمانی توی یکی از آپارتمان‌های قدیمی کوئینز سه بار ادعا کرده که طی چند هفته اخیر رفت و آمدهای عجیبی رو توی زیرزمین اون‌جا دیده، میگه شب‌ها آدم‌هایی وارد و خارج میشن که ساکن اون‌جا نیستند، نور چراغ‌ها گاهی روشن و گاهی خاموش و بوی مواد شوینده قوی میاد. سه بار با پلیس محلی تماس داشته ولی اون‌ها چیزی پیدا نکردن، چون این ساختمان قبلا تو لیست تحت نظر برای مشکوک بودن به قاچاق انسان ثبت شده بوده ارجاع دادن به ما. زر پوشه را گرفت و نگاهی انداخت و چیزی در دلش تکان خورد. - گفتی اسم ساختمون چیه؟ نوآ لحظه‌ای مکث کرد و بعد گفت: - کافه‌ی طبقه هم‌کف حتما واست آشناست clay&bean همونی که اون زن رو اون‌جا دیدی. زر بی‌درنگ سرش را بالا آورد چشمانش دو هفته سرکوب شده را در یک لحظه بازیابی کردند چیزی ته دلش می‌دانست این داستان تمام نشده است بلکه شاید شروع این ماجرا باشد. با چشمانی کنجکاو و منتظر به نوآ نگاه کرد. - نمی‌خوام بگم ممکن بهم ربط داشته باشن ولی می‌خوای یه سر بریم؟ زر صفحه‌ی گزارش را بست، نه برای بی‌اهمیتی، بلکه برای تمرکز بیشتر. نوآ گفت: - فقط صبر کن تا مدارک رو وارد سیستم کنم. اجازه‌ی ورود رو بگیر تا بتونیم دقیق‌تر بررسی کنیم. زر با قدم‌هایی مطمئن و کنجکاو برای فهمیدن و ربط دادن این دو موضوع از جایش بلند شد، نمی‌دانست چیزی که اکنون حس می‌کند ترس است یا هیجان اما هرچه که بود زر به آن حس خوبی نداشت. چیزی شبیه گیر افتادن در وسط اقیانوس آرام بر روی تخته‌ای شکسته به جا مانده از یک قایق چوبی، همین اندازه بلاتکلیف و سردرگم. @Nasim.M
    10 امتیاز
  19. #پارت یک برای آخرین بار در تاریکی خانه چرخید. نگاهی گذرا اما سنگین بر هر گوشه انداخت؛ تاریکی دیدش را ربوده بود و سنگینی نفسش، قدم‌ها را لرزان‌تر می‌کرد. با زحمت خود را به اتاق روبه‌ رو رساند، دستگیره را به آهستگی فشرد و وارد شد. پدر و مادر در خوابی آرام فرو رفته بودند. بغضی تلخ گلوگیرش بود و چشمانش بارانی. نمی‌خواست چنین کند، اما عشق، چشم‌هایش را کور کرده بود. سرش گیج می‌رفت، دلش می‌لرزید، با این‌ حال مصمم بود. اختیارش رفتن بود و نماندن؛ اختیارش بریدن بود و نماندن در قفسی که برایش ساخته بودند. مقصر خودش نبود! مقصر خانواده‌ای بود که هرگز به فکر دخترشان نیفتادند؛ خانواده‌ای که زندگی را برایش سخت و تنگ کرده بودند. دختر خسته می‌شود، دلش عشق می‌خواهد، زندگی می‌خواهد! نگاهی بر چهره‌ی خفته‌ی مادر و پدرش انداخت و زیر لب با صدایی لرزان و غم‌آلود نجوا کرد: - شرمنده، دیگه وقت رفتنه. چشمان خیسش را بست، پلک‌های خسته‌اش را فشرد و اشکی ساکت بر گونه‌اش لغزید. آرام عقب رفت و بی‌صدا از اتاق خارج شد. نامه‌ای را که از پیش نوشته بود، بر روی میز سالن نهاد. پاهای لرزانش او را به سمت در ورودی کشاند. در را آهسته گشود و بیرون رفت. لحظه‌ای سرش را بالا گرفت و خانه را از بیرون نگاه کرد؛ همان خانه‌ای که اکنون باید پشت سر می‌گذاشت. احساسی ناخوشایند، ترکیبی از ترس و دلهره، در جانش ریشه دواند. رفتن از خانه‌ی پدر، ترسناک‌ترین تصمیمی بود که گرفته بود. اکنون دیگر کسی جز اویی که به دنبالش می‌رفت، در کنارش نخواهد بود. باور داشت که اگر برود، شاید آرامشی در جای دیگر بیابد. قدم‌های لرزانش را به عقب کشاند. با هر قدمی که عقب می‌رفت، اشک‌هایش بیشتر فرو می‌ریخت؛ گویی هر قدم، بخشی از قلبش را همان‌جا می‌گذاشت و از آن دل می‌کند. لرزش پاها شدت گرفت و قلب زخم‌ خورده‌اش سخت‌تر به سینه می‌کوبید. به در خروجی حیاط رسید. با ترس دست به آن برد و گشود. پایش را به بیرون نهاد، اما در را نبست؛ شاید بخواهد بازگردد، شاید پشیمان شود از راهی که نباید قدم در آن می‌گذاشت. صدایی از پشت سرش برخاست، صدایی که در گوش جانش پیچید و لرزه بر دلش انداخت؛ همان صدایی که هر روز بیشتر عاشقش کرده بود، صدایی که او را به بی‌خیالی خانواده کشانده بود: - آماده‌ای؟! برگشت، با چشمان اشک‌بار نگاهش کرد و همان‌جا دل باخت. *** چشمانش را باز کرد. نفسش تند شده بود. چه خوابی دیده بود! حتی بالش از اشک‌هایش خیس شده بود. خواب یک سال پیش، همان شب لعنتی! زخمی دوباره بر جانش نشاند. دست‌هایش را بر دهان فشرد تا صدای گریه‌اش بلند نشود، اما بی‌فایده بود. حسرت آن شب هنوز هم بر دلش مانده بود؛ شبی که می‌توانست تصمیمش را عوض کند، شبی که می‌توانست نه بگوید. اما دیگر کار از کار گذشته بود. اکنون تنهای تنها مانده بود؛ نه مادری که کنارش باشد وقتی تب کند، نه پدری که با شوخی‌هایش غصه‌هایش را سبک کند. احساس پشیمانی و عذاب وجدان، همچون زنجیری سنگین گلویش را می‌فشرد. اشک‌های بی‌امانش بر گونه‌هایش می‌لغزیدند و توان بازایستادن نداشتند. ساعت‌ها همان‌طور دراز کشیده بود، بی‌حرکت، غرق در گریه. وقتی به خود آمد، خورشید از پشت پرده سرک کشیده و آفتاب، اتاق را روشن کرده بود.
    10 امتیاز
  20. نام رمان: حجرة تنهایی نام نویسنده: نسیم معرفی«Nasim.M» ژانر: تراژدی، عاشقانه خلاصه: دل می‌بازد و دل می‌دهد. تعشق سر راهش قرار می‌گیرد. پا به انهزام می‌گذارد؛ اما هر بار بر روی پاهایش می‌ایستد. پسری عاشق و مغلوب، دل می‌برد و پا به رفتن می‌گذارد. اما او... دختری‌ست مستغرق در اوهام ماضی و مأیوس از دنیای آتی! در روزهای انزوایش، به یاد می‌آورد که چه‌ چیز گران‌بهایی از دست داده، عائله را، عاشقی را و خود را! اما... با واصل شدن وجه جدیدی در زندگی‌اش یاد می‌گیرد که... مقدمه: می‌کوبد بر در این قلب مفتون! مرا بازیچه می‌داند. تلاش بر شکستن قلب من می‌کند! مگر می‌گذارم وداد شود تنفر؟ مگر می‌گذارم به هدفش برسد؟! من همان عاشق حقیقی هستم، تعشق در تمام وجود من است. دیگر نمی‌گذارم همه را از من بگیرد و مرا در حجرتی انزوا ترک کند! برای نظر دادن درمورد رمان، بر روی لینک زیر کلیک کنید. صفحه‌ی معرفی و نقد رمان حجرة تنهایی«کلیک کنید»
    9 امتیاز
  21. #پارت بیست و چهار اتصال این پروژه به شبکه قاچاق اعضا با هدف برداشتن اندام پس از مرگ سوژه، تطابق گروه‌های خونی با درخواست‌های ثبت شده در بازارهای بین المللی، استفاده از دیتا بیس پینک جهت طبقه‌بندی سوژه‌ها برای مقاصد پورنوگرافی زیر زمینی دسته بندی دال اسلیپ(عروسک خفته). زر احساس گیجی و سنگینی می‌کرد. نمی‌دانست خواب است یا واقعا بیدار؟ - کافیه! نوآ جلو آمد و لپ‌تاپ را بست. سکوتی بس سنگین برای دقایقی حکم فرما شده بود. جاشوا گفت: - این‌ها فراتر از اف‌بی‌آی و اینترپلن، ما با چیزی طرفیم که اگر فاش بشه یه جنگ دیپلماسی به پا می‌کنه. زر، دستش را به پیشانی فشار داد، لرز خفیفی در صدایش بود. - اون دختر نباید تنها باشه, نباید تبدیل به یه عدد دیگه توی گزارش بشه. نوآ گفت: - اگر بخوایم برسیم بهش باید از همون‌جایی شروع کنیم که اسم پروژه از اون‌جا اومده. حیفا واحد مدسک، بخش آزمایشات طبقه بندی شده. جاشوا با لحنی جدی گفت: - و تا قبل از این‌که اون رو منتقل کنن باید اطلاعات بیشتری پیدا کنیم، مثلا کی این رو تامین مالی می‌کنه؟ چرا مارکوس باید پاش توی این قضیه باشه؟ کی پشت پرده‌ست؟ من روی سرورها کار می‌کنم شاید بتونم لوکیشنش رو پیدا کنم. آپارتمان جاشوا، بامداد، نور کم و سکوتی سنگین. زر ایستاده بود، دستانش مشت شده، چشمانش از اشک پر اما لبریز نشده, نگاهش به نقطه‌ای روی زمین قفل مانده بود. نوآ با صدایی پایین سکوت خانه را شکست. - ما وارد یه قلمرو دیگه شدیم که رسما یه پروژه‌ی جنگی و اون دختر کلیدش. جاشوا سرش را به آرامی تکان داد و خیره به مانیتور گفت: - اگر درست فهمیده باشم اون رو آماده می‌کنن برای یه انتقال بزرگ، یه بخش از متن اشاره داشت به پنجره‌ی استقرار توی یک بازه‌ی چهل و هشت ساعته. پنجره‌ی استقرار یعنی بازه‌ی زمانی محدود و خاصی که در آن امکان اجرای ماموریت، اعزام نیرو یا استقرار تجهیزات وجود دارد، بدون جلب توجه یا با کم‌ترین ریسک امنیتی. زر سریع برگشت. - یعنی ممکن همین الان مشغول آماده سازی باشن. جاشوا تایید کرد. - اگر درست باشه انتقال نهایی ممکن از طریق یه مرکز درمانی پوششی انجام بشه باید ردشون رو بگیریم قبل از این‌که بره اسرائیل. نوآ مکثی کرد. - می‌تونم اسم پروژه رو توی پایگاه داده‌ی محدود وزارت دفاع جست‌وجو کنم شاید اسم رمز دیگه‌ای براش ثبت شده باشه. جاشوا هم‌زمان تایپ می‌کرد. - منم میرم سراغ ردگیری دیتا بیس فرعی که اون فایل‌ها ازش اومدن یکی از پوشه‌ها به یه سرور دیگه لینک داشت به اسم مایندوالت، شاید از اون‌جا اطلاعات دقیق‌تری درمورد مکانش گیر بیارم. زر با آرامش نگاهی به هر دو انداخت. - اگر قرار وارد یه بازی بشیم که طرف مقابلش دولت‌ها هستن باید تیمی عمل کنیم و در سکوت. - هیچ مقام رسمی نباید بفهمه، کسی نمی‌دونه کی توی این لیست‌ها شریک پس هر حرکتی حتی از طریق اینترپل ممکن قبل از رسیدن به نتیجه همه چیز رو نابود کنه. جاشوا گفت: - و اگر ما اشتباه کنیم اون دختر می‌میره و بدتر از اون شاید چیزی که توی بدنش جایی رها بشه که نباید. - پس با این حساب ما داریم جلوی یه فاجعه رو می‌گیریم. ساعت چهار و سی و شش دقیقه بامداد، خانه‌ی تاریک جاشوا مخلوط شده با نور مهتاب و چراغ‌های آسمان خراش‌های نیویورک که از پنجره به داخل می‌تابید. زر روی مبل دراز کشیده بود، چند دقیقه‌ای بود که پشت پلک‌هایش گرم شده بود. نوآ هم مشغول حل کردن جدول خاک خورده‌ای بود که روی میز قرار داشت. صدای فن لپ‌تاپ، نور کم و ذهن‌هایی آشفته. جاشوا ناگهان از جست‌و‌جوی بی‌وقفه‌اش دست کشید، انگشتانش مکث کردند و بدون این‌که سرش را بالا بیاورد گفت: - بچه‌ها میشه یه لحظه بیاید؟ زر که انگار گوش‌هایش منتظر بود از جا پرید و سریع‌تر از همیشه نزدیک شدند. یک پوشه‌ی خاکستری با عنوانی کوتاه و عجیب را نشان داد. - بایگانی میراث هفتصد و سی و یک. جاشوا کلیک کرد، چند فایل پی‌دی‌اف و تصویر قدیمی ظاهر شد. @Nasim.M @Nasim.M
    9 امتیاز
  22. #پارت بیست و دو یک ثانیه سکوت و بعد لبخند زد. - بازی تموم شد. زر در حال خروح بود دست در جیب و سرش پایین. چهره‌ای کاملا معمولی اما ضربانی تند‌تر از همیشه. در لابی نوآ هم بعد از زر از نگهبان جدا شد نفس عمیقی کشید هیچ کس چیزی نفهمید و چند دقیقه بعد هر سه‌شان در ماشین نشسته بودند، جاشوا فلش را بالا گرفت. نوآ در حالی که سری تکان داد گفت: - امیدوارم این ارزش اون همه اضطراب رو داشته باشه. جاشوا با جدیت به نوآ و زر نگاه کرد. - چیزایی که ممکن توی این فلش باشه احتمالا همونیه که دنبالش میگردیم. زر نفس عمیقی کشید. - بریم جاش. نور کم‌رنگ چراغ مطالعه تنها منبع روشنایی اتاق بود. لپ‌تاپ روی میز قرار داشت و فلش مشکی رنگی که حالا درگاه یو‌اس‌بی را اشغال کرده بود. جاشوا پشت میز نشسته بود، چشمانش خشک و متمرکز روی صفحه. زر و نوآ روی مبل نشسته بودند، هر دو بی‌کلام. نوآ سیگار برگی از جیب درآورد. بوی سیگار، سکوت و تاریکی جو سنگینی که بر فضای خانه حاکم بود. تنها صدایی که شنیده میشد صدای ضربه‌های ممتد انگشتان جاشوا روی صفحه کلید بود. تایپ می‌کرد، سپس کلید اینتِر را زد، فولدرهایی ظاهر شدند، برخی با اسامی عمومی و برخی با برچسب‌هایی مثل انتقال کیو یک داخلی، مشتریان تایید شده، شبکه‌ی جنوبی منطقه امن، ل.م آرشیو خصوصی. نوآ از جایش بلند شد و به سمت جاشوا رفت، کمی به جلو خم شد. - اون آخری رو بازکن ل.م. جاشوا بی‌حرف وارد شد. داخل فولدر فایلی بود به نام خاورمیانه-کدها. زر هم که کنجکاو شده بود به آن‌ها پیوست. فایل اکسل باز شد. ردیف‌هایی از اطلاعات ظاهر شد. ستون‌ها شامل شماره حساب رمزگذاری شده، کشور مقصد، تاریخ انتقال، مقدار، نام مستعار گیرنده، توضیح فعالیت بود. نوآ اخمی کرد و گفت: - برو پایین‌تر. در ردیف صد و بیست و هفت اطلاعات متفاوتی ظاهر شد. مقصد: اسرائیل، مبلغ: چهار و نیم میلیون دلار آمریکا، نام مستعار: باراک.م. یادداشت: واحدهای ویژه لجستیکی –انسانی-تضمین شده. انتقال از اتحادیه اروپا از طریق ترکیه به اسرائیل. زر خیلی آرام زیر لب گفت: - باراک.م؟ جاشوا سریع جست‌و‌جو را شروع کرد. صفحه‌ای از داده‌های رمزگذاری شده بالا آمد اما گوشه‌ای از آن یک سند پی‌دی‌اف ضمیمه شده بود، سربرگ رسمی یک شرکت ساخت و ساز اروپایی، با مهر امنیتی محرمانه. پایین صفحه نام حقیقی نماینده‌ی منطقه‌ای پروژه مارکوس وائل، مدیر عملیات اروپایی گروه لیرون. نوآ لب‌ها را فشرد. - همین یارو خودشه. زر کمی عقب رفت، چشمانش از خشم برق می‌زد. - مارکوس فقط مدیر نیست، یه واسطه‌ست. پول‌ها رو از اروپا به اسرائیل می‌فرسته، ولی موضوع چیه؟ این واحد انسانی یعنی چی؟ @Nasim.M
    9 امتیاز
  23. #پارت بیست و یک اونیل که به لکنت افتاده بود گفت: - خب.. راستش.. اون دوتا... - اون دوتا چی اونیل؟ - خب، جدیدا زیاد به هم ابراز علاقه می‌کنن و الانم که همه‌جا امن. نوآ سری تکان داد و نفسی عمیق کشید. - اگر قهوه‌ی اون دستگاه هنوز داغ من مهمونت می‌کنم. اونیل که هم حوصله‌اش سر رفته بود هم به دنبال راه‌ حلی برای منصرف کردن نوآ از گزارش امنیت بود با شوق نیم‌خیز شد. - اسپرسو قربان؟ نوا لبخند آرامی زد و اونیل را به سمت دستگاه قهوه کشاند. زر موهایش را جمع کرده و با لباسی ساده و تیره در گوشه‌ی آسانسور ایستاده بود، نگاهش به نوآ بود و سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. انگشتش روی دکمه‌ی طبقه‌ی هشتم ثابت مانده بود، در‌های آسانسور بسته شدند و حرکت آغاز شد. فلش مشکی باریکی که نور سبز کوچکش خاموش بود مثل تیکه سنگی در جیبش سنگینی می‌کرد. خیابان فرعی کنار ساختمان-هم‌زمان. ماشین جاشوا در سکوت پارک شده بود، چراغ‌های داخل خاموش. جاشوا با لپ‌تاپ کار می‌کرد نور آبی صفحه صورتش را روشن کرده بود، هدفون در گوشش و دست‌هایش با دقت میان پنجره‌های باز حرکت می‌کردند.‌ زیر لب گفت: - سیستم دوربین وارد مرحله‌ی بازپخش شد، راهروی شرقی و دفتر مارکوس فعلا کور شده. زر، فقط پنج دقیقه وقت داری. طبقه هشتم –راهروی دفتر مارکوس وائل. در آسانسور باز شد. زر آرام و با احتیاط از آن خارج شد. راهرو خلوت و دوربین انتهای راهرو در حال پخش تصویری از دیشب بود.‌ زر بدون مکث به سمت در رفت. کی کارت را روی سنسور کشید، دستکاری شده و جعلی اما دقیق. صدای بیپ کوتاهی آمد و در باز شد، اتاق تاریک بود بوی سیگار و عطری تلخ به مشام می‌رسید. چراغ قرمز کوچک مودم روی میز چشمک میزد، زر وارد شد و با طمعنینه در را بست. نگاهی به اطراف انداخت و خوشبختانه لپ‌تاپ وائل هنوز آن‌جا بود، صندلی را کشید. - جاش، رمز می‌خواد، سریع! صدای جاشوا از هدفون می‌آمد. - ده ثانیه بهم وقت بده. خب مارکوس عزیزم تو هنوزم از پسورد مادربزرگت استفاده می‌کنی؟ چند لحظه سکوت. - برو تو کارش زر، فلش فعال شده تا ده درصد اول هیچ کاری نکن بعد از اون ممکن سیستم پیغام بده. من پوشش میدم. زر نفس عمیق کشید. نوار پیشرفت روی صفحه ظاهر شد. هشت درصد، دوازده درصد، شانزده درصد. جاشوا در ماشین به سرعت انگشتانش به صفحه کلید برخورد و با نگرانی به صفحه نگاه می‌کرد. چشم‌های آبی‌اش هر کد را سریع دنبال می‌کرد. - دارن پینگ میزنن روی پورت مارکوس لعنت! مثل این‌که یکی متوجه شده درگاه فعال. داخلی – دفتر مارکوس ناگهان روی صفحه یک هشدار ظاهر شد. - دانلود غیر مجاز، آغاز گزارش. زر زیر لب گفت: - جاش؟ - دارم لوگ ها رو تغیر مسیر میدم فقط دست نزن به چیزی، هنوز داره کپی می‌کنه نوار رو ببین. چهل و دو درصد، پنجاه و نُه درصد، شصت و هشت درصد. صدای لمس سریع کیبورد در هدفون زر می‌پیچید. - سرور داره ما‌رو پس میزنه، فقط چند ثانیه. لابی ساختمان – هم‌زمان. نگهبان با لیوان قهوه روبه روی نوآ ایستاده بود. - همین اسپرسو حال آدم رو جا میاره قربان. نوآ لبخندی زد در حالی که نیم نگاهی به آسانسور داشت و زمان را در ذهنش می‌شمرد. داخلی – دفتر مارکوس. نوار پر شد. صد در صد انتقال فایل کامل شد. زر بلافاصله فلش را جدا کرد و لپ‌تاپ را بست، بلند شد و به سمت در رفت. جاشوا انگشتش را روی کلید اینتِر گذاشت و همه چیز از سیستم قطع شد. @Nasim.M
    9 امتیاز
  24. #پارت بیست جاشوا بدون این‌که چشم از مانیتور بردارد گفت: - و برای همین باید تصمیم بگیریم قراره این رو چی‌کار کنیم؟ بذاریم بقیه بفهمن یا بریم جلو؟ چون منم مطمئنم تعداد آدمای بیشتری مثل مارکوس دستشون توی این کثافت کاری. نوآ کمی به فکر فرو‌ رفت چند لحظه مکث کرد انگار چیزی ذهنش را درگیر کرده بود. - مارکوس الان توی نیویورک. جاشوا و زر به نوآ چشم دوختند، چیزی در نگاه نوآ می‌درخشید. زر خواست چیزی بگوید که نوآ ادامه داد. - مارکوس به عنوان نماینده‌ی ارتباطات ویژه‌ی ژنو و نیویورک هم فعالیت داره. جاشوا گفت: - پس برای حضورش توی نیویورک دلیل موجهی داره. زر که کمی گیچ شده بود فقط گوش می‌داد. - دلیلش هر چیزی که باشه عنوانش اون رو پوشش میده، هم‌زمان به هر دو دسترسی کامل داره. جاشوا با نیش خندی تلخ گفت: - حرکت هوشمندانه‌ای. امکان نداره کسی بهش شک کنه و علاوه بر همه‌ی این‌ها کلی اسم نمادین توی سرور هست که معلوم نیست کی پشتشون، پس همدست‌های بزرگ‌تری هم داره که همه چیز رو واسش آسون‌تر کنه. نوآ سیگاری روشن کرد و به جاشوا خیره شد. دودی بیرون داد، انگار ذهنش چیزی را قلقلک می‌داد. جاشوا به نوآ نگاه کرد. - خیلی وقت بود اون نگاه رو ندیدم ولی هنوز می‌دونم چه معنی داره. نوآ نیش خندی زد و گفت: - سه روز پیش اومده نیویورک. زر با تعجب پرسید: میشه به منم توضیح بدین چه خبره؟ جاشوا در حالی که لبخند میزد نگاهش را از نوآ گرفت و به زر چشمک زد. ساعت دوازده و سیزده دقیقه بامداد. نور سفید و سرد چراغ‌های سقف و صدای آرام تهویه در فضا می‌پیچید. نگهبان شب‌کار پشت میز امنیت، خسته و بی‌حوصله گوشی‌اش را چک می‌کرد. در همین لحظه نوآ وارد شد. بارانی تیره به تن داشت و گوشی در دست طوری که انگار درگیر مکالمه‌ای مهم است. با گام‌هایی آرام به سمت نگهبان رفت و همان‌طور که به مکالمه‌ی تلفنی ظاهری‌اش ادامه میداد دستی به نشانه‌ی آشنا بودن برای نگهبان بالا آورد. به میز امنیت که رسید نشان فدرال را به نگهبان نشان داد، نگهبان خودش را جمع و جور کرد. - شب بخیر قربان. چطور می‌تونم کمکتون کنم؟ نوآ با خونسردی و اعتماد به نفس گفت: - الکل مصرف کردی؟ نگهبان که هول شده بود. با صورتی قرمز و دست پاچه دنبال جوابی برای رهایی از دردسر احتمالی که پیش رویش بود می‌گشت. نوآ جدی‌تر شد و گفت: - اسمت چیه؟ نگهبان سرش را پایین انداخت و گفت: - جان، قربان...جان اونیل. نوآ که موقعیت را برای اجرای چیزی که در ذهنش می‌گذشت مناسب دیده بود ادامه داد. - ببین جان، تو این‌جایی که از اموال دولت محافظت کنی و این شامل افرادی که این‌جا کار می‌کنن هم میشه، مطمئنم با عواقب کاری که کردی آشنا هستی. جان اونیل سر به پایین و خجالت زده گفت: - معذرت می‌خوام قربان. دیگه تکرار نمیشه، خواهش می‌کنم. نوآ حرف جان را قطع کرد و گفت: - اومده بودم امنیت ناظر رو بررسی کنم فکر کنم باید تجدید نظر کرد. اونیل که ترسیده بود با صدایی لرزان گفت: - معذرت می‌خوام قربان. نوآ به اطراف نگاه کرد. - فکر نکنم تو تنها نگهبان این‌جا باشی درسته؟ اونیل که ترس سراسر وجودش را گرفته بود گفت: - خب، راستش قربان دو نفر دیگه هم هستن. نوآ نگاهی جدی به اونیل انداخت دست‌هایش را بهم گره زد و پرسید: - که این‌طور، و الان کجان دقیقا؟ گشت زنی؟ @Nasim.M
    9 امتیاز
  25. #پارت نوزده سریع فلش را به لپ‌تاپ وصل کرد و دستور کپی داد. انتقال فایل به درایو چهار درصد. او هم‌چنان با موبایل روی بلندگو گفت: - دوستان عزیز، اگر چیزی شبیه دود دیدید، از لپ‌تاپ من، لطفا ازش فیلم بگیرین چون احتمالا دارم برای همیشه از شبکه جهانی حذف میشم. زر گفت: - جاش فقط کاملش کن. چهل‌ و‌ هشت درصد، شصت‌ و سه‌ درصد، هفتاد و هشت درصد. صدای فن لپ‌تاپ بالا رفت سیستم شروع به قفل شدن کرد و هشدارها یکی‌یکی روی صفحه ظاهر شدند. جاشوا نگاهش را روی درصدها دوخت. نود و شش، نود و نُه، صد. او نفس راحتی بیرون داد و فلش را بیرون کشید، هم‌زمان صفحه‌ی لپ‌تاپ سیاه شد. - خب حالا دیگه می‌تونیم بفهمیم این لیست مال کیه. فایل روی فلش کپی شده بود. جاشوا مانیتور را به دقت نگاه می‌کرد، روی صفحه فایلی باز بود که با موفقیت رمزگشایی شده بود و اسم فایل نسخه‌ی محدود مشتریان آلفا بود. لیستی بلند بالا از کد‌ها، پرداخت‌ها، تاریخ‌ها و اسامی. بعضی پنهان شده با حروف مخفف و بعضی بی‌پرده. جاشوا آرام زمزمه کرد و گفت: - باشه، ببینیم با کیا طرفیم. در حال بالا رفتن از لیست اسامی بود که نگاهش به یک اسم خشک ماند. م.وائل-نظارت داخلی شعبه ژنو. دستش از روی ماوس عقب رفت، ابروهایش بالا رفت و صورتش در لحظه از شوخی‌های همیشگی خالی شد، چند لحظه مات و مبهوت مانده بود. -این نمی‌تونه درست باشه! خانه‌ی جاشوا، عصر همان روز. صدای باز شدن در سکوت خانه را در هم شکست، زر و نوآ وارد شدند. نور زرد اتاق با صدای ضعیف تهویه ترکیب شده بود، بوی قهوه‌ی مانده در هوای خانه پیچیده بود. لپ‌تاپ جاشوا روبه رویش بود و خودش پشت میز نشسته بود؛ جدی‌تر از همیشه. زر متوجه چهره‌ی درهم جاشوا شد و در ذهنش جرقه‌ای زد و گفت: - چی‌شده؟ نوآ هم با اخم نزدیک شد. - صورتت میگه یه ‌چیزی پیدا کردی. جاشوا سرش را بالا آورد این بار خبری از شوخی نبود و فقط سکوت و اضطرابی آرام در چهره‌اش. - بشینید باید یه چیزی ببینین. فلش را به لپ‌تاپ زد و فایل را باز کرد. اسامی یکی‌یکی ظاهر شدند تا این‌که اسکرول کرد و انگشتش را روی یک سطر نگه داشت. م.وائل نظارت داخلی شعبه‌ی ژنو. نوآ چشمش را ریز کرد لحظه‌ای طول کشید تا بفهمد چرا این اسم اهمیت دارد. اما زر زودتر گفت: - مارکوس وائل؟ امکان نداره، اون یکی از ناظرای عالی رتبه‌ی داخلی کسی که به تمام شعبه‌ها دستور میده. جاشوا با لحنی سرد و جدی گفت: - همون کسی که خودش قراره ضد فساد باشه توی لیست مشتری هاست. مشتری قاچاق! نوا نفسش را بیرون داد و گفت: - اگر این درست باشه یعنی ما نه فقط با سیستم یا یه شبکه‌ی قاچاق بلکه با یکی از محافظای سیستم که خودش هم ستون اصلی طرفیم. زر آرام گفت: - اگر مارکوس به واحد مالی دستور میده پس همکاری نکردنشون منطقی. نوآ گفت: - اگر بخوایم منطقی‌تر بهش نگاه کنیم آدمای بزرگ‌تری توی این داستان هستن، این می‌تونه یه بلیط یه طرفه برای اون‌ها یا یه کلید نابودی برای ما باشه اگر بفهمن ما خبردار شدیم. @Nasim.M
    9 امتیاز
  26. #پارت هجده زر نفسش را حبس کرد. - خب میشه فهمید چی یا کی پشتشه؟ جاشوا با شوخ طبعی و جدیتی درهم گفت: - اگر به یه رستوران ایرانی دعوتم کنی شاید بتونم هویتشو هم پیداکنم، شاید حتی تاریخ تولد مادر بزرگشم واست گیر بیارم. نوآ به مکالمه پیوست. - شوخی نکن جاش. هر لحظه ممکن اونایی که پشت این شبکه‌اند بفهمن داریم چی‌کار می‌کنیم، اگر اون مرد توی کافه فقط برای انتقال مواد اون‌جا بوده پس داره برای یه‌ چیز خیلی بزرگ‌تر از خودش کار می‌کنه. جاشوا انگشتش را روی مانیتور گذاشت. - این آدرس مربوط به چندین تراکنش مشکوک، بعضی‌هاش مالزی و بعضی‌هاش هم ترکیه. نکته این‌جاست که زمان‌ها با ناپدید شدن چند دختر توی پرونده‌های ثبت نشده‌ی اینترپل و فدرال هم‌خوانی داره. زر گفت: - یعنی ما فقط نوک کوه یخ رو دیدیم. جاشوا سری تکان داد. - و هرچی پایین‌تر میریم ضخیم‌تر و تاریک‌تر میشه. نوآ چندلحظه سکوت کرد و بعد گفت: - ما به یه برنامه نیاز داریم، هم برای محافظت از ریکاردو هم برای این‌که بفهمیم کی پول رو گرفته و کیا درگیرن. زر تو با من میای تا بریم سراغ یکی از مامورای واحد مالی دیجیتال، جاش تو رو می‌خوام روی اون آدرس کار کنی سعی کن ببینی آخرین گیرنده‌ی پول کی بوده و اگر تونستی لوکیشن سرور رو ردگیری کن. جاشوا لبخند زد. - وقتشه دوباره به تاریکی خوش آمد بگیم. زر کتش را پوشید و نگاه سریعی به صفحه انداخت. صدایی در ذهنش گفت: - همه چیز از اون پیام ناشناس شروع شد، حالا دیگه باید بفهمم کی پشت اون دوربین بوده. ساختمان پلیس فدرال، راهروی طبقه‌ی چهارم. نور سفید مهتابی، کف سنگی و سکوتی که فقط با صدای پاشنه‌های پوتین‌های زر و قدم‌های سنگین نوآ شکسته میشد. حرف زیادی برای گفتن نبود، جلسه با مامور مالی دیجیتال نه تنها بی‌فایده بود بلکه پر از تناقض و طفره رفتن بود. زر در حالی که موبایلش را بیرون آورد گفت: - این مرد یه‌ چیزی رو پنهون می‌کرد توام حسش کردی؟ نوآ سری تکان داد. - داشت مسیر بحث رو عوض می‌کرد وقتی گفت چیزی ثبت نشده یعنی یا فقط خودش درگیره یا داره برای کسی وقت می‌خره و این‌جوری که به نظر می‌رسه داستان بزرگ‌تر از این حرفاست. زر آهی کشید. تماس برقرار شد و لحظه‌ای بعد صدای جاشوا درگوشی پیچید. - دفتر خدمات غیر‌ مجاز و نیمه قانونی جاشوا بفرمایید. زر بی‌حوصله گفت: - واحد مالی همکاری نکرد داشت یه چیزی رو خیلی واضح پنهان می‌کرد. نوآ به گوشی نزدیک شد و گفت: - مراقب باش جاش، حس من میگه اطلاعات به‌ درد بخوری توی اون سرور هست. صدای جاشوا لحظه‌ای ساکت شد و بعد ادامه داد. - خوشحال میشین اگر بدونین من دقیقا الان توی اون بخش به‌ درد بخور از اون سرورم و چیزای جالبی برای دیدن هست. انگشت‌های جاشوا با سرعتی برق‌آسا روی کیبورد می‌دویدند. صفحه‌ی مانیتور پر از کدهای رمزنگاری شده بود، فایل تازه‌ای با عنوانی غیر آشکار به نام لیست مشتریان خصوصی رؤیت شد. - بیا ببینیم کی این‌جاست. رمزگذاری سطح سه کاری نبود که کسی با ابزار ساده از پسش بر بیاید اما جاشوا ابزار ساده نداشت و محدودیت هم برای او معنی نداشت. در سمت چپ صفحه نوار بارگذاری آهسته اما ثابت بالا می‌رفت. رمزگشایی بیست و هفت درصد. جاشوا زیر لب گفت: - فقط تا قبل این‌که سیستم متوجه بشه این‌جا چخبره. هشدار نرم افزاری. اخطار روی صفحه پدیدار شد، فعالیت مشکوک شناسایی شد در حال فعالسازی هشدارهای شبکه. او چشم‌هایش را باریک کرد و دستی به ته ریشش کشید. - خب، مسابقه شروع شد. @Nasim.M
    9 امتیاز
  27. #پارت هفده ریکاردو نگاهی به در خروجی انداخت و با صدایی لرزان گفت: - اگر همکاری کنم اونا نمی‌فهمن؟ خانوادم آسیبی نمی‌بینن؟ نوآ بی‌درنگ گفت: - بهت قول میدم تا وقتی با ما صادق باشی ما هم کنارتیم و نمی‌ذاریم کسی که تصمیم درست رو گرفته قربانی بشه. صدای بخار دستگاه اسپرسو ساز مثل صدای نفس سنگین زمان درگوششان پیچید، ریکاردو نفس عمیق کشید. - یه شماره هست فقط با اون باهام تماس می‌گرفتن، من نتونستم پیداش کنم ولی شاید شما بتونین. زر نگاهی به جاشوا انداخت، جاشوا سرش را بالا آورد نفس عمیقی کشید، لبخندی زد و سرش را تکان داد. نوآ با دقت یادداشت‌های کوچکی در دفترش می‌نوشت، اما نگاهش هنوز روی ریکاردو بود که بعد از چند لحظه دفتر را بست و آهسته گفت: - تو هنوز بازداشت نشدی ریکاردو و تا وقتی که من بخوام بازداشت هم نمیشی، البته به این بستگی داره که چند درصد از حرفات راست باشن. ریکاردو با حیرت به او نگاه کرد. - یعنی من رو بازداشت نمی‌کنین؟ قسم می‌خورم هر چیزی که تا الان می‌دونستم گفتم. نوآ مستقیم در چشم‌هایش خیره شد و گفت: - فعلا نه. اگر تو رو همین حالا تحویل بدم کار میوفته دست افراد دیگه، آدمایی که نه تو رو می‌شناسن، نه اهمیتی واسشون داره که همکاری کردی یا نه که اون وقت ممکن فرصت حرف زدن هم نداشته باشی. نوآ تکیه زد و دست‌هایش را بهم قلاب کرد. - تو الان یه حلقه‌ی اتصال مهمی. اونی که بهت مواد میداده فقط یه دلال نیست و احتمال داره عضوی از یه زنجیره‌ی خیلی بزرگ‌تر باشه و برای این‌که ما بتونیم ازش بالا بریم به تو نیاز داریم، نه به عنوان مجرم بلکه به عنوان یه شاهد، در غیر این صورت دست‌گیر و محاکمه میشی و اگر خوش شانس باشی به مکزیک برگردونده میشی. زر که متوجه مقصود حرف‌های نوآ شده بود با تکان دادن سرش او را بی‌کلام تایید کرد. ریکاردو ترسیده و مردد بود، انگار هنوز نمی‌دانست اعتماد به آن‌ها کار درستی است یا خیر. - تو این مدت با ما می‌مونی و هر‌ چیزی به ذهنت رسید هر حرف، هر چهره، هر جزئیات ریزی، بهمون اطلاع میدی حتی اگر فکر می‌کنی مهم نیست. الآن هم خیلی عادی برمیگردی سر کارت بدون این‌که خطایی ازت سر بزنه. نوآ رو به زر کرد و گفت: - ما الان سر نخ داریم، یه شماره‌ی رمزنگاری شده، قبل از هر چیز باید بفهمیم اون شماره کجاست و کی پشتشه اگر بخوایم جلوتر بریم باید سریع و بی‌صدا باشیم کم‌ترین خطا می‌تونه باعث بشه همه چی محو بشه. جاشوا لبخندی زد. - دلم واسه این‌کارها تنگ شده بود. نوآ جدی‌تر شد و گفت: - ممکن بعضی‌ها بخوان هر کسی که نزدیک میشه رو برای همیشه ساکت کنن. سکوتی بین آن‌ها را فراگرفت، سه ذهن درگیر و جدی آماده‌ی قدم بعدی. ساعتی نگذشته بود که جاشوا پشت لپ‌تاپش نشست. روی میز، کنار پنجره اتاقش حالا مثل مقر عملیات شده بود. سیم کشی، مودمی کوچک و یک صفحه کلید مکانیکی. زر کنارش ایستاده بود و نگاهش روی صفحه‌ی پر از کد و پنجره‌های باز شده‌ی رمزنگاری شده خیره مانده بود. نوآ کنار پنجره با موبایل صحبت می‌کرد. جاشوا انگشتانش را سریع روی کیبورد می‌کوبید. - خب، این شماره‌ای که اون پسرک بهمون داده چیزی نیست که بتونی توی گوگل دنبالش بگردی‌ رمز داره، دوتا رمز داره در واقع از اونایی که فقط با کلید خصوصی باز میشن. زر پرسید: - یعنی می‌خوای بگی یه کیف پول رمزگذاری شده‌ست؟ جاشوا ابرو بالا انداخت. - دقیقا. ولی نه یه کیف پول معمولی، این یکی بخشی از یه سرور تاریک چیزی که فقط از طریق شبکه‌ی تُر قابل دسترسی، این یعنی یا با پرداخت‌هایی طرفیم که برای قاچاق انجام شده یا این آدرس رمزنگاری شده یک کلید دلیوری، یه جور بارنامه‌ی دیجیتال برای رد و بدل کردن اطلاعات یا حتی آدم‌ها. @Nasim.M
    9 امتیاز
  28. #پارت شانزده کافه همان‌قدر آرام به نظر می‌رسید که همیشه بود. بوی قهوه‌ی برشته و صدای آهسته‌ی دستگاه اسپرسو ساز و نور زرد کم‌رنگی که از لامپ‌ها می‌تابید. همه چیز همان بود جز نگاه زر که با دقت هر گوشه‌ای را می‌کاوید. جاشوا قاشقش را توی فنجان چرخاند با حالتی که انگار برای یک قرار دوستانه آمده است، با لبخند به سمت باریستای پشت بار خم شد و گفت: - هی رفیق، اسم خوش قهوه‌تری داری یا همون باریستا صدات کنم؟ مرد با کمی تردید لبخند زد و گفت: - ریکاردو. زر بلافاصله از گوشه‌ی چشم نگاهی به جاشوا انداخت. جاشوا با لبخند، سری به معنای تایید تکان داد و بی‌سروصدا گوشی‌اش را بیرون کشید. چند دقیقه نگذشته بود که جاشوا آهی کشید و گفت: - ریکاردو، ریکاردو، پس تو این‌قدرها هم قانونی نیستی که قهوه‌ت طعم قانون بده. نوآ که تا آن لحظه فقط قهوه‌اش را می‌نوشید حالا بی‌صدا بلند شد و با قدم‌هایی آرام جلو رفت و نشان طلایی اف‌بی‌آی را نشان داد. - ریکاردو باید چندتا سوال ازت بپرسم. مرد جا خورد و ابروهایش درهم گره خورد. - من فقط قهوه می‌ریزم نمیفهمم چی... زر آرام گفت: - همون مردی که دیروز اومد سراغت، می‌دونیم یه چیزی بهت داد و فقط می‌خوایم بدونیم چی بود. ریکاردو حالا عرق کرده بود، عقب رفت و نگاهی سریع به در پشتی انداخت، تصمیمی در چشمانش برق زد و یک قدم برداشت که فرار کند اما درست همان لحظه جاشوا از کنار پرید و با حرکت سریعی خود را جلوی در رساند و مرد را متوقف کرد. - ببین رفیق، فرار کردن تو فیلم‌ها خوب جواب میده این‌جا فقط دستگیر میشی و قهوه‌ت سرد میشه. نوآ جلو رفت و دست مرد را گرفت. زر بی‌صدا کنارشان ایستاد، منتظر پاسخی که شاید اصلا نمی‌خواست بشنود. در نهایت ریکاردو با صدایی لرزان و لکنت‌وار گفت: اون.. اون مواد میاورد..کوکائین.. از طریق بسته‌های قهوه‌ی فله، نمی‌دونم کی بود نمی‌دونم چرا اون قدر خون‌سرد بود من فقط بسته‌ها رو تحویل می‌گرفتم قسم می‌خورم فقط از روی کنجکاوی چندبار داخل بسته‌ها رو نگاه کردم. زر نگاهش را به نوآ دوخت. - یعنی ما دنبال یه قاچاقچی مواد بودیم نه یه آدم‌ربا؟ نوآ سری به طرفین تکان داد. - شاید هر دو. جاشوا آرام و زیر لب زمزمه کرد. - یه شطرنج باز خوب مهره‌هاش رو از هر گوشه‌ای می‌چینه. زر سکوت کرده بود، حس ناخوشایندی در دلش چنگ انداخته بود انگار فقط لایه‌ی اول داستان را برداشته بودند و چیزی تاریک‌تر در عمق، انتظارشان را می‌کشید. صدای ملایم موسیقی و گفت‌و‌گوهای آرام دیگر مشتریان پس‌زمینه‌ی مکالمه‌ای بود که بی‌هیاهو اما پر از معنا جریان داشت. ریکاردو همان باریستای مهاجر غیرقانونی با دستان لرزان روی صندلی روبه روی نوآ نشسته بود، نگاهش مدام از نوآ به زر و از زر به جاشوا می‌رفت. عرق از شقیقه‌اش سرازیر بود، انگار منتظر بود هر لحظه دست‌بند به مچش بخورد یا فریادی بلند فضا را پر کند، اما هیچ‌کدام نشد. نوآ با صدایی آرام و محکم گفت: - ریکاردو، ما نمی‌خوایم زندگی تو رو نابود کنیم، من می‌فهمم شرایط سخت بوده و کسی نمی‌تونه ادعا کنه همیشه انتخاب‌هاش ساده بودن. ریکاردو پلک زد، انگار انتظار چنین لحنی را نداشت. نوآ به جلو خم شد و ادامه داد. - اما الان باید یه انتخاب درست بکنی ما نمی‌خوایم بچه‌ت بدون پدر بزرگ بشه، به شرطی که باهامون همکاری کنی. ریکاردو نگاهش را پایین انداخت مکثی کرد و بعد با صدایی خفه گفت: - اون مرد فقط بعضی وقتا می‌اومد، بیشتر اوقات شب. باهام حرف نمی‌زد فقط یه بسته می‌داد و منم اون رو تحویل می‌گرفتم و به آدمای مختلف می‌دادم، البته خودشون می‌اومدن و ازم تحویل می‌گرفتن، هیچ کدومشون رو نمی‌شناسم قسم می‌خورم. نوآ سری تکان داد. - منم نمی‌خوام تو رو به خاطر چیزی که نمی‌دونستی مجازات کنم، اما به شرطی که از این لحظه همه‌ی اون چیزی که می‌دونی رو بهمون بگی بدون بازی، بدون دروغ. @Nasim.M
    9 امتیاز
  29. #پارت پانزده جاشوا کنار دستش نشست و با لحنی نرم گفت: - ببین راستش رو بخوای منم نمی‌تونم. اون ضربه‌ای که به سرت خورد کاملا تایید می‌کنه که اون‌ها یه چیزی واسه از دست دادن دارن، کسی نمی‌تونه یه آدم تصادفی رو هدف قرار بده. نوآ اخم کرد. - جاش، به نظرت بهتر نیست بقیش رو به اف‌بی‌آی بسپاریم؟ خودت که باهاشون آشنایی داری، دارید ماجرا رو ساده می‌بینید. جاشوا خمیازه‌ای کشید و گفت: - نه رفیق، ماجرا رو از زاویه‌ی سینماییش می‌بینم! پلیس بین المللی که به تنهایی دنبال حقیقت می‌گرده، رفیق هکری که با کم خوابی مزمن درگیر شده و یه رئیس گنده‌ی بد اخلاق که دل نگران. جاشوا با شیطنت ادامه داد. - فقط مونده موسیقی متن. زر با خنده‌ای کم‌رنگ و خسته گفت: - نمیشه بعضی وقتا سعی کنی یکم جدی باشی؟ جاشوا به عقب تکیه داد و گفت: - اگر شوخی نکنم مغزم می‌ترکه ولی بی‌شوخی یه‌ چیزی هنوز گُم، اون باریستا یه ‌چیزی از اون مرد گرفت، من دیدمش. نوآ دست به سینه ماند و آرام گفت: - باریستا‌ها معمولا چیز خاصی رو یادشون نمی‌مونه مخصوصا اگر بابت سکوتشون انعام بگیرن. زر گفت: - پس شاید باید دوباره قهوه بگیریم. جاشوا با لبخندی ریز گفت: - عالیه فقط یه نفر این‌جا حسابی به مشکل خورده. زر با تعحب به جاشوا نگاه کرد. - نمی‌دونستم که سازمان وارد فاز اجرایی شده. نوآ و زر به جاشوا نگاه می‌کردند چون نمی‌توانستند بفهمند جاشوا در مورد چه چیزی صحبت می‌کند. نوآ گیج بود و عصبی گفت: - چی داری میگی؟ - خب، زر اسلحه داره و وقتی دنبال اون یارو بود توی دستش بود، الان هم روی اون میز پشت سرت. نوآ به زر نگاه کرد و با عصبانیت گفت: - می‌دونی این کارت چقدر خطرناک بود زر؟! تو مامور فدرال نیستی تو فقط... جاشوا بین صحبت پرید و گفت: - نوآ آروم باش. ببین زر، وظیفه‌‌ی تو توی اون اداره چیز دیگه‌ای تو مجوز درگیری رو نداری و بهتر از هرکسی می‌دونی اونا چه بلایی سر من آوردن، تو و نوآ باهم فرق می‌کنید تو مامور اجرایی نیستی زر، تو عضو فدرال نیستی و منم نمیذارم که باشی. نوآ نفس عمیقی کشید و با عصبانیت گفت: - اون اسلحه رو دیگه باهات حمل نکن زر؛ لااقل تا وقتی که بتونم واست مجوز جور کنم. - خواهش می‌کنم دیگه این‌کار رو نکن اون هم توی مکان عمومی. اگر این موضوع به واشنگتن برسه اوضاع واست بد میشه. زر نگاهی میان آن دو انداخت و نفس عمیق کشید، حالا با این‌که سرش هنوز تیر می‌کشید حس کرد برای اولین بار چیزی در حال روشن شدن است حتی اگر بقیه هنوز دو به شک بودند او مطمئن بود چیزی پشت چهره‌ی آرام باریستا و نگاه خاکستری آن مرد پنهان شده است. با این‌که دفتر اصلی اینترپل در ایالات متحده در شهر واشنگتن دی سی قرار دارد، اما مامورانی مثل زر برای همکاری نزدیک‌تر با نهادهای امنیتی آمریکا به شهر‌های بزرگی مثل نیویورک اعزام می‌شوند، آن‌ها در قالب یک تبادل‌گر اطلاعات در تعامل مستقیم با اداره‌ی تحقیقات فدرال اف‌بی‌آی کار می‌کنند اما کارمند فدرال به‌ حساب نمی‌آیند. از آن‌جایی که اینترپل یک سازمان غیر مسلح است، در سایه‌ی همکاری با اف‌بی‌آی فاز عملیاتی و اجرایی صورت میگیرد. افسر هماهنگ کننده و تبادل اطلاعات، مجوز حمل سلاح یا درگیری ندارد مگر در شرایط خاص و مجوز دادگستری در غیر این صورت شامل تبعاتی خواهد شد. @Nasim.M
    9 امتیاز
  30. #پارت چهارده کافه نیمه پر بود. صدای برخورد قاشق‌ها به فنجان و نجوا‌های پراکنده، پس زمینه‌ای بود برای گفت‌و‌گوی زر و جاشوا. هوای خنک صبحگاهی از پنجره‌های قدی به درون می‌خزید و بوی قهوه‌ی تازه دم. جاشوا با همان لبخند نصفه نیمه‌اش مشغول حرف زدن بود که ناگهان زر ساکت شد و نگاهش روی مردی افتاد که درِ ورودی کافه را باز کرده بود. مرد، با کت خاکستری ساده و صورتی اصلاح نشده مستقیم به سمت باریستا رفت و چیزی رد و بدل شد، شاید یک بسته یا شاید فقط یک کلمه. زر پلک نزد حس غریبی در دلش پیچید لحظه‌ای ذهنش خالی شد‌، برق خاطره‌ای گذرا در ذهنش جرقه زد. زمزمه‌وار گفت: - اون همون مردی که تو کافه ادعا کرد شوهر اون زن! جاشوا با تعجب به سمتی که زر نگاه می‌کرد چشم دوخت. - مطمئنی؟ زر آرام بدون پلک زدن سر تکان داد. - خیلی مطمئن. مرد در حال ترک کافه بود. زر به آرامی از صندلی بلند شد. لیوان قهوه هنوز نیمه پر بود. - باید بفهمم چی می‌خواد یه چیزی در موردش درست نیست. جاشوا هم از جا بلند شد. - وایسا زر، صبرکن. اما زر از در گذشته بود، جاشوا زیر لب غر زد و به دنبالش رفت. مرد به آرامی از خیابان عبور کرد ولی وقتی نگاه گذرایی به پشت سرش انداخت و زر را دید سرعت قدم‌هایش بیشتر شد، نگاهش از آن نگاه‌های بی‌حوصله‌ی شهری نبود، از آن نگاه‌هایی بود که همیشه دنبال راه فراراند. زر حس کرد دارد درست پیش می‌رود مثل بویی که در فضا می‌پیچد و گم نمی‌شود. مرد ناگهان شروع به دویدن کرد و زر هم سرعتش را بیشتر کرد. - ایست! ایست! اما مرد بی‌اهمیت به هشدار به سمت کوچه‌ای باریک پیچید و زر با فاصله‌ای چند قدمی به دنبالش رفت. صدای قدم‌های جاشوا هم پشت سرش می‌آمد ولی دورتر. کوچه بن بست بود، دیوارهای آجری مخروبه، پله‌های اضطراری فلزی زنگ زده، بوی نم و کپک و سکوت کش داری که انگار نفس می‌کشید. مرد ایستاده بود نفس‌هایش سنگین، سریع و متوالی بود، از لا‌به‌لای دندان‌های بهم فشرده‌اش صدای خس‌خس می‌آمد. زر دستش را روی اسلحه گذاشت اما هنوز بیرون نکشیده بود. - همین‌جا وایسا می‌خوام باهات حرف بزنم. مرد فقط نگاهش کرد، چشمانی خاکستری و بی‌حالت. زر قدمی جلو رفت و لحظه‌ای بعد دنیا تار شد. ضربه‌ای سرد و کوبنده از پشت سرش خورد نه آن‌قدر شدید که خون جاری کند اما کافی بود که تاریکی همه چیز را ببلعد، وقتی به هوش آمد نور چراغ سقفی چشم‌هایش را آزار داد، صدایی آشنا به گوشش خورد. - زر، زر؟ صدام رو می‌شنوی؟ چشم بازکرد صورت جاشوا تار بود و کم‌کم شکل گرفت، پشت سرش نوآ ایستاده بود؛ دست به سینه، ابرو در هم و عمیقا خسته و نگران. زر با صدایی گرفته نالید. - چی شده؟ نوآ قدمی جلو آمد صدایش خشک و جدی بود. - تو بهم قول داده بودی دیگه خود‌سرانه عمل نکنی و قول دادی بهم اعتماد کنی. زر روی مبل نشست، سردرد داشت دستش را به پیشانی کشید. - اون رو دیدم، توی کافه و نمی‌تونستم ازش بگذرم. جاشوا آهی کشید و گفت: - زر، وقتی رسیدم کف کوچه افتاده بودی کسی جز تو اون اطراف نبود اگر یه دقیقه دیر‌تر رسیده بودم شاید... نوآ حرفش را قطع کرد. - تو خوش شانس بودی ولی اگر یک‌بار دیگه همین کار رو بکنی نمی‌تونم جلوی سقوطت رو بگیرم. زر به هر دو نگاه کرد، هنوز گیج بود اما چیزی درونش شعله‌ور شده بود. نوآ به سختی خودش را کنترل می‌کرد صدایش آرام بود اما طوفانی پشت آن در جریان. - زر، باید بفهمی داری با آتیش بازی می‌کنی. نه مدرک داری، نه حمایت، ما نمی‌تونیم این پرونده رو فقط با حس تو جلو ببریم بزار فقط اِف‌بی‌آیِ لعنتی کارش رو پیش ببره. زر نگاهش را از نوآ گرفت و به جاشوا دوخت. - اون مرد یه کلید، دیدمش و نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم. @Nasim.M
    9 امتیاز
  31. #پارت سیزده زر به بیرون نگاه کرد نیویورک بیدار میشد، بوق‌ها، صدای بالا رفتن کرکره‌ها، قدم‌های شتاب زده. - اگر بخوام ادامه ندم نمی‌تونم شب بخوابم. جاشوا با لبخندی کم‌رنگ سر تکان داد کمی مکث کرد و گفت: - راستی نوآ رو در جریان گذاشتی؟ زر دست از فنجان کشید، مکثی سنگین بین حرف و تصمیم. - هنوز نه. - فکر نمی‌کنی وقتشه؟ زر آهی کشید. - نوآ بهم گفت که دیگه دنبال این ماجرا نرم؛ اون تنها کسی که تو اداره پشتمه و اگر بفهمه هنوز دارم ادامه میدم شاید اون هم تنهام بذاره. جاشوا شانه بالا انداخت. - شاید کمک کنه، اون تو رو می‌شناسه می‌دونه تو یه چیزی دیدی. زر سکوت کرد و فنجان قهوه را برداشت. از پنجره نور محو صبح روی شیشه و به چشمان سبز رنگش منعکس شده بود. - نمی‌دونم جاش؛ شاید باید هنوز یکم صبر کنم. فعلا فقط تویی که باید بدونی. جاشوا لبخند زد همان لبخند قدیمی. - پس باید این رو بدونی که من پشتتم حتی اگر به دردسر بزرگ‌تری بیوفتیم. جاشوا با دستمال کاغذی لبه‌ی فنجانش را پاک کرد و گفت: - پس بذار حدس بزنم، نصف شب داشتی با یه اسنک می‌جنگیدی، بعد یهو تصمیم گرفتی بری دنبال یه ون خیالی و بعدش یه ایمیل مرموز گرفتی که معلوم نیست از کجا اومده؟ زر بی‌حوصله نگاهش کرد. - نه راستش؛ داشتم با سیب زمینی سرخ شده می‌جنگیدم ولی بقیش درست بود. جاشوا خندید و دست‌هایش را روی میز گذاشت. - هنوزم با کله میری وسط هرچیزی که بوی دردسر میده. - جاش، سه تا دختر اون‌جا بودن که یکیشون من رو دید، چشم تو چشم شدیم فقط واسه یه ثانیه ولی می‌دونست که من اون‌جام و ساکت موند، اون لحظه همه چی واقعی شد. جاشوا نگاهش کرد، حالا آن برق شوخی در چشمان آبی‌اش کم‌رنگ‌تر شده بود. - می‌فهمم، بیشتر از چیزی که فکر کنی ولی یه چیزی هم من بگم. زر منتظر به جاشوا نگاه می‌کرد. - این‌که یه چیزی واقعی باشه لزوما معنیش این نیست که بقیه حاضرن قبولش کنن مخصوصا سیستم‌های امنیتی که همیشه دنبال مدرکین که مو لای درزش نره، نه حس ششم یا نگاه یه دختر غریبه. زر نفسش را بیرون داد و به پشتی صندلی تکیه داد. - نوآ دقیقا همین رو گفت. گفت من دارم خودم رو نابود می‌کنم، گفت اگر ادامه بدم یه روز می‌بینم همه بهم میگن دیوونه. جاشوا ابرو بالا انداخت. - خب دیوونه بودن خیلی هم بد نیست به شرطی که کنار یه نابغه‌ی خوشتیپ و بی‌کار مثل من باشی. زر خندید، واقعی و بی‌هوا. - هنوزم فکر می‌کنی جذابی؟ - نه مطمئنم چون سه تا خانم مسن میز کناری از لحظه‌ای که اومدم زل زدن بهم و دارن زمزمه می‌کنن یکیشونم قاشقش رو انداخت روی زمین. زر سرش را تکان داد اما لبخندش محو نشد. - جاش اون ایمیل، چیز جدیدی متوجه نشدی؟ جاشوا نفس بلندی کشید، جدی‌تر شد. - آره یعنی نه دقیقا. فرستاده شده از یه دامنه‌ی موقتی چیزی شبیه یه تونل ارتباطی که بعد از یه بار استفاده خودش رو پاک می‌کنه، هیچ رد قابل پیگیری نداره یعنی کسی که این رو فرستاده دقیقا می‌دونه داره چیکار می‌کنه. حرفه‌ای یا بهتره بگم به طرز ترسناکی حرفه‌ای. زر ساکت شد. - و این برای من چه معنی داره؟ جاشوا مکثی کرد و بعد با لحن ملایم‌تر ادامه داد. - یعنی این آدم علاوه بر این‌که می‌خواد دیده نشه می‌خواد تو بدونی داری رصد میشی، این یه تهدید زر، اما خیلی مودبانه، یه‌ جورایی مثل دعوت به بازی. زر به فنجان نگاه کرد. - فقط نمی‌خوام دیر بفهمم. نمی‌خوام مثل اون روز بشم وقتی فهمیدم پدرم مدت‌ها مریض بوده و هیچ‌کس بهم نگفته بود، نمی‌خوام یه روز برسم به یه لیست اسامی با یه اسم آشنا داخلش. جاشوا دستش را جلو آورد و دست زر را گرفت. - تو تنها نیستی، اگر قراره وارد این بازی بشیم منم کنارتم همون پسر دوازده ساله‌م فقط حالا لپ‌تاپم گرون‌تر شده. زر لبخند زد. - فقط نگو دوباره هک می‌کنی نمی‌خوام دردسر جدیدی واست پیش بیاد. جاشوا شانه بالا انداخت. - دردسر و اخراج شدن واسه آدمی که شغل داره. من دیگه فقط یه روح سرگردان توی کابل‌های اینترنتم. @Nasim.M
    9 امتیاز
  32. نام رمان: لاجوردی ۱ (تاوان) نویسنده: FAR_AX ژانر: جنایی، علمی_تخیلی هدف: نمایشی از ظلم بشر خلاصه: غرور چیزی ‌است که انسان را به تباهی می‌کشاند، همانند شخصی که گمان کرد می‌تواند ظلم را ریشه‌کن کند و در پی جنگ با شرارت بشریت به ناخواسته اسیر غروری شد که او را به آن باور رسانده بود که حق هیچ‌گاه به سوی ظلم کشیده نمی‌شود. لاجوردی روایت مردانی است که در نبرد با ستمگران دستانشان را ناخواسته به خون بی‌گناهان آلوده می‌کنند، اما آیا این قربانیِ بزرگ ارزشش را دارد؟! هشدار محتوایی! این رمان دارای صحنه‌های زننده و خشن بوده و به توصیف کامل جزئیات قتل‌ها‌ی ترسناک می‌پردازد. پس افراد مبتلا به بیماری‌های قلبی و رده سنیِ کمتر از ۱۶ سال از خواندن آن خودداری نمایند.
    9 امتیاز
  33. نام رمان: غریبه‌ای آشناتر از همه نویسنده: م.م.ر ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: اکنون مادری هستم با دو فرزند که نتیجه‌ی یک زندگی تحمیلی اما سراسر تجربه است. روزی دختری پُر شور و هیجان‌زده از عشق و زندگی بودم که برای به‌دست آوردن لذت زندگی با پسر راننده مینی‌بوس چشم‌ آبی کل ابیات فروغ را با جان و دل بوییدم و به‌خاطر سپردم؛ اما نشد آن‌چه که باید می‌شد و سرنوشت طور دیگری او را در مسیر زندگی‌ام قرار داد. مقدمه: سلام بر غریبه‌ای که آشناتر از همه شد. نمی‌دانم از کجا آغاز کنم، از ابتدای تولد یا از پایان آن؟! هم اینک که قلم در دست گرفته‌ام احساس می‌کنم چیزی برای نوشتن ندارم. کبوتر خیالم به آسمان‌ها پرواز نمود و از نقطه‌ی تمرکز فکری‌ام خارج شده، یاری‌ام نمی‌کند. یک روز غم‌انگیز خزان زده‌ی پائیزی که آسمان هم غبارآلود و غم‌بار است و مرا به گذشته‌های دور که در کنار دل‌گرفتگی و رنج حال سرزندگی و هیجان‌زدگی را نیز به یادم می‌آورد دعوت می‌کند.
    9 امتیاز
  34. پارت_2 در همین حین کمی به سمت داشبورد ماشین خم شد، اما همزمان با قرار گرفتن دستش بر روی دست‌گیره‌ی داشبورد صدای باز شدن درب ماشین توجهش را به خود جلب کرد. متعجب به عقب برگشت، در نور لامپ‌های زرد محیط بندر در ابتدا نگاهش با کت شلوار تر و تمیزی که به تن داشت گلاویز شد. مسیر کت و شلوارش را گرفته و به چشم‌های آبی‌ آشنایش برخورد کرد، نفسی عمیق از سر آسودگی کشیده و حال که خیالش کمی راحت گشته بود گفت: - لیام اینجا چیکار میکنی؟ تو که من رو ترسوندی! او که بی‌توجه به جسم‌ رنگ و رو پریده‌ی لیام که چون مرده‌ای متحرک او را تماشا می‌کرد، با دلخوشی و بدون ترس با رفیق قدیمی‌اش سخن می‌گفت به یک‌باره چشم‌هایش بر روی تیزیِ براق چاقویش قفلی زد. هر چه فکر می‌کرد نمی‌توانست نسبت به آن چاقو خوش‌بین باشد و ترس آشکارا درون دلش چنبره زده بود. نفسش را در سینه حبس کرد و لب‌هایش که به یک‌باره خشک و بی‌رمق گشته بود را گشود، اما با شنیدن صدای لرزان شخصی که زمانی از چشم‌هایش بیشتر به او اعتماد داشت، زبانش از سخن گفتن قاصر ماند. - لطفا من رو ببخش، من نمی‌خواستم این اتفاق بیوفته. این را گفت و قطره اشکی بی‌رحمانه از گوشه‌ی چشم بر گونه‌اش روان شد. حال او که نمی‌دانست چگونه خود را از خلأیی که در آن گرفتار شده نجات دهد، ناباورانه سرش را به طرفین تکان داد و بی‌توجه به چراهایی که در سرش رژه می‌رفتند، به سرعت چاقوی توجیبی‌اش را بیرون کشید؛ اما حرکتِ کُندش با ضربه‌ای که بر سرش فرود آمد، یکی شد و فرصت هرگونه حرکتی را از او گرفت و این‌گونه سرنوشت پایان این بازی کثیف را برایش رقم می‌زد. *** (زندانیِ اتاق قرمز) ساعت ۲۱:۵۳- امارات متحده‌ عربی (دُبی) پلک‌هایش می‌لرزیدند و دلش ضعف می‌رفت. با گیجی چشم‌های آبی‌اش را از هم گشود و با سقف قرمز رو در رویش مواجه شد، به اجبار سرش را از زمینِ سخت جدا کرده و در جایش نشست. سرش سنگینی می‌کرد و درد چیره بر آن چون بمب ساعتی بیش از هر چیزی آزارش می‌داد، کش و قوسی به بدن کرختش داد و با گیجی نگاهش را در اطراف گرداند؛ اما همین که متوجه جایگاهش شد گویی برق از سرش پرید. هر چه بیشتر اطراف را می‌نگریست جز قرمزی چیزی به چشمش نمی‌خورد، فضا خالی از هرگونه اشیاء بود؛ فقط یک اتاق قرمز همچون مکعبی تو خالیِ بدون درب، پنجره، لوستر یا هرچیز، که او را درون خود بلعیده است. با سرگیجه تلو- تلو خوران بر زمین لغزنده ایستاد، دست‌هایش را جلو برد و بعد از قورت دادن آب دهانش کور- کورانه در فضای خلوت قدم برداشت. کف دستانش را بر دیوار‌های لغزنده کشید گویی به دنبال جای درز یا برآمدگی کوچکی می‌گشت تا راه بیرون رفتن از آن خرابه‌‌ی کوچک را پیدا کند. از لمس کردن آن دیوار‌ها دیگر به سطوح آمده بود، پس با فریاد بلندی گفت: - من رو بیارین بیرون، کسی اینجا هست؟! صدایش آن‌قدر بلندتر از تُن صدای اصلی‌اش در فضا پیچید که مجبور شد گوش‌هایش را گرفته و از دردی که از صدای بلند در سرش می‌پیچید چشم‌هایش را ببندد. آن‌قدر صدای بلندش در فضا طنین‌انداز شد تا کمتر و کمتر شده و در آخر از بین رفت. با احتیاط دستانش را از گوش‌هایش فاصله داد و ترسیده چشم‌هایش را گشود. ناامید بر زمین نشست و زانوانش را در بغل گرفت. فکرش درگیر رهایی بود و از سویی به گذشته فکر می‌کرد؛ چه اتفاقی باعث شده بود تا هم‌اکنون در آن زندان خوفناک به سر ببرد؟ چندی در سکوت می‌گذشت که بالاخره اتفاقات آن اسکله در خاطرش رنگ گرفت. آنها که قصد داشتند در یکی از شیطانی‌ترین نقشه‌ی بهوران که قتل دسته جمعیِ مردم بی‌گناه بود او را به دام بی‌اندازند، حال طنابش به دور پای او پیچیده و خودش را صید دستان آن جلاد کرده بود. پشیمان از باختی که در بازی نصیبش شده، دست مشت شده‌اش را به دیوار کناری‌اش کوبید. سرش را بالا آورد و بی‌حوصله نگاهش را در اطراف چرخاند که چیزی نظرش را به خود جلب کرد. کنجکاو دستانش را بر روی دیوارها به حرکت درآورد برایش جالب بود که تمامیِ دیوارها از جنس شیشه بود.
    9 امتیاز
  35. نام: رجا در یأس نویسنده: Mahsa83(M.M) ژانر: درام، عاشقانه، اجتماعی خلاصه: گاهی گذشته‌ی آدم‌ها میتونه اون‌ها رو به مسیر دیگه‌ای بکشونه. عشق هرگز مطالبه نمی‌کنه، همیشه می‌بخشه، عشق همیشه رنج می‌کشه؛ اما هرگز آزرده خاطر نمیشه، عشق هرگز انتقام نمی‌گیره. مقدمه: کوه‌ها با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شوند و انسان با نخستین درد، و من با نگاه تو آغاز شده‌ام. آوای صدای تو نشان از زیبایی کار خداوند می‌دهد و من رقصان بر زیر چتر پر محبت تو می‌روم. به یاد داشته باش که اگر خورشید نباشد دنیا نیز از هم خواهد پاشید، بدان که تو همان خورشید من هستی. ناظر: @Nasim.M
    8 امتیاز
  36. #پارت_هفتم با دست راست کمی شقیقه­‌ام را فشردم. سردردم شروع شده بود و علاوه بر آن جای سیلی هم گزگز می­‌کرد. سرگرد با دیدن احوالاتم، جویای حالم شد ولی من حالم آنقدر بد بود که نتوانستم زبان بگشایم و با حرکت سر حالم را بیان کردم. - ما این‌جا اجازه نداریم بهتون مسکن بدیم. اگه فکر می­‌کنین لازمه تا پزشک خبر کنیم؟ - نه خوبم. یکم دیگه خوب می­‌شم. این را زبانی گفتم. حالم هم روحا و هم جسما، واقعا شرایط خوبی نداشت. شاید ده دقیقه‌ای در سکوت گذشت. چقدر مدیون این مرد بودم. در تمام این مدت فکر کنم خوابم برده‌ ­بود چون به هیچ چیز فکر نکرده ­‌بودم. سنگینی نگاهم را که حس کرد، سرش را از میان آن پرونده‌ها بیرون کشید و لبخندی محو زد. - حالتون بهتره انگار. خیلی رنگ پریده بودین. من هم لبخندی زدم. سردرد خفیفی هنوز در شقیقه‌ها و اطراف پیشانی‌­ام حس می­‌کردم اما به شدت قبل نبود. - خب از کجا بگم؟ - لحظه ورودتون به اتاق اقای محمدی. - آهان بله، اون لحظه تقه‌­ای به در اتاق زدم و بعد شنیدن بفرماییدی دستگیره رو به سمت پایین کشیدم. در کمال ناباوری شبنم رو یا همون خانم شوکتی رو هم وسط اتاق ایستاده دیدم. آقای محمدی هم برافروخته پشت میزش ایستاده و به سمت جلو دست‌هاشو تکیه­‌گاه خودش کرده بود. من که هنوزم نفهمیده بودم جریان از چه قراره و این همه ماجرای عجیب و غریب دیگه هم بهم شوک وارد کرده بود؛ همون‌جا توی چهارچوب در منتظر بودم. نه پای رفتن داشتم و نه برگشتن! آقای محمدی با عصبانیتی که توی صداش داشت و سعی می­‌کرد کنترلش کنه ولی موفق نبود، گفت: - بفرمایید تو خانم جمشیدی. منتظرین چرا؟ هیچ وقت اینقدر ترسناک ندیده‌ بودم‌شون. سفیدی ریش­شون با اون همه سرخی ناشی از عصبانیت صورت­ش کنار هم هیچ ربطی به متانت همیشگی که ازشون دیده‌ بودم، نداشت. منم ترسیده جلو رفتم و با یکم فاصله از شبنم میون دفتر ایستادم. یه آه عمیق کشید تا بلکه بتونه آروم‌تر بشه ولی اون همه عصبانیت هیچ­‌جوره فروکش نمی‌کرد. آقای محمدی شبنم رو با حرکت سر مرخص کرد و شبنم هم با یه با اجازه کوتاه از در خارج شد. با اینکه همیشه سعی می­‌کردم استرسی رو که دارم کنترل کنم اما اون لحظه انگار صدای قلبم با تیک تاک ساعت بزرگ سفید رنگ روی دیوار، مسابقه داشت. من سرم رو پایین انداخته بودم و به سرامیک های سفید کف نگاه می­‌کردم تا اینکه با صدای کنترل نشده آقای محمدی سرم رو با ترس بالا آوردم. - ما قرار داد چند جعبه داشتیم با آقای تاج؟ - پنج هزار با عصبانیت تکرار کرد : -پنج هزار؟ چه روزی؟ یه لحظه فکر کردم دارم اشتباه می­‌کنم، اما نه من حافظه­‌ی خیلی خوبی داشتم. - هفته­‌ی پیش، دوشنبه. بارگیری هم پنجشنبه انجام شد. خودتون قبل از اینکه ماشین‌و از پارکینگ ببرین بیرون راننده‌ها رو داخل محوطه پشت شرکت دیدین! - اما هیچ باری به جنوب نرسیده. اون حجم از عصبانیت آقای محمدی تبدیل به تعجب من شد. چطور هم‌چنین چیزی ممکن بود - نرسیده؟ مگه می‌شه؟ من از تموم راننده‌ها امضا گرفتم. @Nasim.M
    8 امتیاز
  37. نام رمان: دیده‌یِ سرخ‌فام نام نویسنده: سوگند غلامی ژانر: تخیلی، عاشقانه، جنایی 🖋️ خلاصه‌: دیده‌ی سرخ‌فام دعوت‌نامه‌ای بدون امضا! شهربازی‌ای که سال‌هاست هیچ خنده‌ای در آن نپیچیده. قطاری بی‌جهت که راه نمی‌رود اما می‌بلعد. پنج غریبه‌ی آشنا، با چمدانی از گذشته، بی‌آنکه بدانند چرا، سوار بر چیزی می‌شوند که نه قطار است نه زمان، نه واقعیت. و در دل مه، چشمی به تماشا نشسته است؛ سرخ، خاموش، اما همیشه بیدار. در جهانی که قانون‌ها نوشته نشده‌اند، راه نجات، کشفِ حقیقت نیست، باورِ نسیان است و گاه تنها راه برگشت، عبور از فراموشی‌ست. ✨ مقدمه: گاهی حقیقت، با نگاه کردن به گذشته روشن نمی‌شود بلکه در سرخیِ چشم‌هایی دفن شده که هنوز خیره مانده‌اند. قطاری بی‌نام، ریل‌هایی که به هیچ جا ختم نمی‌شوند و مسافرانی که نمی‌دانند مقصد پایان است یا آغاز. در جهان دیده‌ی سرخ‌فام، زمان نه خطی‌ست نه مهربان و خاطرات!؟ تنها گورهایی هستند که هنوز نفس می‌کشند... ناظر: @Nasim.M
    8 امتیاز
  38. #پارت_پنجم کیفم رو بین شلوغی‌های میز جا دادم و به سالن رفتم. باید از یکی می­‌پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ کل زمین پر از برگه و کاغذ بود حتی میز خانم شوکتی هم مثل همیشه مرتب و منظم نبود. - با هم توی یه اتاق کار می­‌کردین؟ - بله. - چند وقت می­‌شناسین ایشون رو؟ - از وقتی توی اون شرکت کار می­‌کنم. تقریبا هشت ماه. از پشت پنجره کنار آمد و دوباره پشت میزش رفت و نشست. من هم خسته شده از بازی با انگشتان بلند و ظریف دخترانه‌ام که لاک کم‌رنگ صورتی رنگی هم زده بودم. پایم را روی پایم انداختم و گفتم : - هنوز نمی­‌خواین بگین به چه جرمی اینجام؟ هر چی بیشتر صبح تا حالا رو مرور می‌کنم بیشتر گیج می‌­شم. - خب شاید فقط صبح تا حالا رو نباید مرور کنین؛ به بیشتر از این‌ها نیازه. برای جلوگیری از اعتراض من، سریعا ادامه داد: - خواهش می‌کنم ادامه بدین. لحظه‌­ای به ستاره‌های روی شانه­‌اش بعد به پرونده‌های روی میز، بعد هم به دوباره به دستان عرق کرده­‌ی خودم نگاهی کردم و ادامه دادم. - همون لحظه سرایدار شرکت، بهرام رو دیدم با یه سینی توی دستش که خالی هم بود، جلو رفتم و با صدای تقریبا دادی گفتم: - این چه وضعیه؟ چرا اتاق من به‌ هم ریخته‌­ست؟ کی بدون اجازه... منتظر همه­‌ی سوالام نموند و با بی‌ادبی و یه پوزخند گوشه­‌ی لبش گفت: - من چه می‌دونم تو چی‌کار کردی که همه از صبح شاکین از دستت! فکر کردی زرنگی؟ به قیافت نمی‌­خورد از این کارا هم بلد باشی! بهرام که یه پسر بیست_بیست و یک ساله بود. بی‌ادبی‌اش رو نادیده گرفتم و رفتم سمت اتاق آقای محمدی تا خودم سر از این ماجرا دربیارم. تا اون روز هیچ‌کس تا حالا اون‌جوری باهام حرف نزده بود. در همان حین صدای خیلی خفیفی به گوشم خورد. شنوایی خودم را تحسین کردم و سربرگرداندم به سمت پنجره­‌ی اتاق، مامان و محمد بودند. از همان فاصله‌ی زیاد هم عصبانیت محمد که سر آن سرباز بیچاره دم در آوار شده­‌ بود، مشخص بود. بی‌توجه به مامان راه در ورودی ساختمان را در پیش گرفته‌ بود و قدم‌هایی بلند و محکم داشت. سرگرد که نگاهم را بیش از اندازه طولانی یافته‌ بود، از پشت میز بلند شد و جلوتر آمد تا خودش صحنه را نظاره کند. ثانیه ای از نگاه مشترک من و سرگرد به مامان که او هنوز به در ورودی نرسیده بود؛ نگذشته بود که صدای فریاد : (آقا صبر کن، کجا میری؟) بلند شد. بعد از آن هم در اتاق با ضرب باز شد و در با صدای بدی به دیوار برخورد کرد. من برگشتم و سرگرد نیز هم، قامت رعنای محمد و چهره­‌ی برافروخته‌ی او در چهارچوب در نمایان بود. سرباز ترسیده از پشت او ظاهر شد. - آقا من گفتم... سرگرد حرفش را قطع کرد و با حرکت دست او را مرخص کرد. ترسیده ایستادم و در دل باری قربان صدقه‌اش رفتم. گوشه‌ای از اخمش با طره‌ای از موهای بلند مشکی‌ رنگش پوشیده شده‌ بود. تیشرت مشکی‌ رنگش در کنار آن دوگوی مشکی‌ رنگ، به حتم برای عزای من بود. قبل از آن که نگاه ترسیده‌ام را از او بگیرم و یا اینکه سرگرد فرصتی کند چیزی بگوید. با یک قدم بلند به پیش آمد و ناگهان گونه‌­ام سوخت. @Nasim.M
    8 امتیاز
  39. #پارت_سوم در مسیر نه چندان دور اداره­‌ی آگاهی، فرصت کردم تا صبح امروز را برای چندمین‌ بار مرور کنم، مگر از میان این همه صافی این گره کور را می­‌گشودم. ­صبح با صدای آلارم گوشی­م بیدار شدم، برای سرکار رفتنم کوکش کرده‌ بودم. از اتاق که بیرون آمدم اولین چیزی که دیدم سفره پر از مخلفات مامانم بود که داشت با لبخند محبت­ آمیزش نگاهم می­‌کرد. با ذوق همیشگی‌­ام صدایم را بلند­تر کردم و گفتم : - به‌به لیلی خانم چه کردی! همان‌طور که هنوز لبخندش روی لبش بود، گفت: - صبحت به خیر عزیزم. در دستشویی روبه‌ روی در اتاق من بود، پس به سمتش رفتم و در همان حین موهای مادرم را از روی روسری گلدار قرمزرنگی بوسیدم و برای شستن دست و صورت­م در دست­شویی را گشودم. مثل همیشه با چند قربان صدقه و وصف چندین کار ریز و درشت و چند قرارداد اداری رنگ رنگارنگی که داشتم از خوردن صبحانه شانه خالی کردم، فقط یک چایی خوش ­‌رنگ را در استکانی کمر باریک و دور طلایی، همان‌جا ایستاده سرکشیدم و برای حاضر شدن روانه‌ی اتاق نسبتا کوچک خود شدم. در ابتدای وارد شدن پنجره‌ای بزرگ روبه‌ روی در اتاق خودنمایی می­‌کرد. در هنگامه­‌‌ی ظهر اگر پنجره باز می‌بود، پرده­‌ی سفید رنگ اتاق را که گل‌های کوچک صورتی‌ ­رنگی رویش وجود داشت، با وزیدن باد در اتاق روی آن صحنه­‌ی سفید می­‌رقصیدند. زیر آن هم تختی بود که اگر ظهرها وسایل‌هایم را رویش پهن نمی‌کردم، می­‌توانستم شب­‌ها رویش بخوابم. در مجاورت آن هم میز کوچک سفید رنگی با صندلی سفید خودنمایی می­‌کرد کنارش هم یک کمد نقره­‌ای جاخوش کرده‌بود. فرش نقره­‌ای_سفید رنگی هم تمام مساحت اتاق را پوشانده بود. دست از نگاه عمیق به همان چند تکه­‌ی محصور در اتاق کشیدم. مگر من دیرم نشده بود؟ به سمت در کمد رفتم به جز چهار یا پنج فرم رسمی که آنجا بود چند مانتوی سنگین ­‌رنگ دیگر هم داشتم، معمولا ترجیح می­‌دادم تیره بپوشم. آن هنگام هم فرم سورمه­‌ای‌ رنگی را که بلندی‌اش کمی بالاتر از زانو بود را پوشیدم و در همان حین که مقنعه سر می­‌کردم سعی می­‌کردم با ریختن وسایل مورد نیازم در کیف، کارم را تسریع کنم؛ اما لامصب مگر می­‌شد؟ مقنعه‌ام را مرتب کردم و بعد باز کردن اولین کشوی کمد لباس‌هایم به سختی ادکلن همیشگی‌ام را پیدا کردم؛ عطر گل یاس. بعد هم به سرعت از اتاق خارج شدم. نازنین سر سفره نشسته بود. با شنیدن صدای در اتاق، نازنین برگشت. - این خانم گل ­‌و ببین چه خوشتیپی شده! ندزدنت حالا! دستی به زیر مقنعه بردم و موهای جعد مشکی رنگم را که سرتاسر فرریز بود را کمی عقب زدم؛ متنفر بودم از برخوردشان به پوست گردن­م آن هم هنگامِ ظهر! همین روزها باید کوتاه‌شان می­‌کردم. - نترس هیچ­‌کس بی‌کار نیست من‌ و بدزده! - خاطرخواهات که کم نیستن. با نگاه تهدیدگر من و صدای اعتراض مامان. نازنین هم غرولندی کرد و دیگر هیچ حرفی نزد. من هم با عجله خداحافظی کردم و در پاسخ به صدای اعتراض‌­آمیز مامان که می­‌گفت : - چرا چیزی نپوشیدی؟ با صدای شبیه به دادی گفتم : پالتوم تو ماشینه. بعد هم مسیر در خانه تا در حیاط را دویدم و بعد ریموت ماشین را زدن، سوار ماشین شدم. - خانم بفرمایید پایین، رسیدیم. نگاهی به اطرافم انداختم، محوطه­‌ی آگاهی. در نزدیکی دیوارها درختانی را کاشته بودند. محوطه­‌ی تقریبا بزرگی بود. دستگیره در را به سمت خودم کشیدم و این‌گونه در باز شد. خیلی زود آن افسر زن کنارم جاخوش کرد و بعد هم­‌ سو و هم‌ قدم راه به سمت در ورودی بردیم.
    8 امتیاز
  40. #پارت_اول با صدای گریه پر التماس و سر و صدا­هایی دیگر به وحشت چشم باز کردم و بر جایم نشستم. دست به پیشانی بردم. به زودی سردردی وحشتناک به من حمله‌ور می‌شد، حتم داشتم. بین آن سر و صداها توانستم صدای لبالب از بغض مادر و التماس‌های نازنین را مابین چندین صدای ناآشنای دیگر تشخیص دهم. به سرعت از جا کنده شدم و مانتوی صبحم را که از خستگی روی میز پرتاب کرده ­‌بودم و شال مشکی رنگی را که آن نیز کنار مانتو افتاده‌ بود را چنگ زدم و با قدم‌هایی بلند به سمت در شتافتم. در اتاق را به شدت به سمت خودم کشیدم و با همان قدم‌ها به سمت در خانه رفتم. در همان حین سعی در به تن کردن مانتو و شال داشتم. در خانه باز بود پس زحمتی برای گشودن آن نکشیدم و به ناگاه در مقابل چشمان درشت شده از وحشت­م دستان سرخ شده از سرمای نازنین و چشمان سرخ شده­‌ی مامان که به سمتم چرخید، نقش بست. مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ صدم ثانیه­‌ای بعد نگاه شوکه شده­‌ام کمی آن طرف تر سرخورد و بر روی زنی چادری با مقنعه‌ای سبز رنگ ثابت ماند. طبق همیشه وقتی می‌ترسیدم افزون بر آن رنگ پریده و دستانی لرزان کمی لرز می­‌گرفتم، بماند که سوز برف هم حرمت خورشید را به جا نگذاشته بود. نگاهم باز سر خورد کمی راست‌تر، کمی بالاتر. مردی بلند قامت نیز در کنار زن نظاره­‌گر احوالم، اخم در هم کشیده‌ بود. با ترس و حیرت زمزمه کردم: - پلیس؟! سستی زانوانم را نادیده گرفتم و بدون نگاه به زمین، اولین کفش‌هایی که به پایم رسید پوشیدم، درست یادم نیست ولی احتمالا کفش های پدرم بود. تا در خانه فاصله‌ی زیادی نبود به اندازه چند متر، به اندازه پارک کردن دوتا ماشین. جلوتر رفتم مادر هنوز به من نگاه می‌کرد، بازهم گریه های بلند نازنین! به محض رسیدن بعد از دویدن همان چند قدم فاصله، مادر را به آغوش کشیدم، او ناتوانی از قانع کردن آن زن و مرد کلافه و بی‌طاقت شده بود بلافاصله اشک هایی را هم که نریخته ­‌بود، مهمان شانه­‌ام کرد. زمزمه­‌وار گفتم: - قربونت برم. چیزی نیست که! او که دلش از ازدحام بیرون خانه و آهسته سخن گفتن های این و آن در همان حین، گرفته بود؛ گفت: - مادر به فدات. چی می‌گن اینا؟ من که خودم هم نمی‌دانستم به چه گناهی محکومم!
    8 امتیاز
  41. #پارت سی‌ و‌‌ دو جاشوا بدون حرف دیگری بلافاصله مشغول راه اندازی سیستم شد. لپ‌تاپ را روی میز گذاشت و یکی از هاردهای سیاه رنگ را از کیف بیرون کشید. زر در حالی که پالتوی خیسش را آویزان می‌کرد گفت: - به نظر من اون حمله‌ی سایبری تصادفی نبود، فایل‌هایی که تو رمز گذاشته بودی، چطور دقیقا همون‌ها پاک شدن؟ جاشوا خیره به مانیتور گفت: - این یه نفوذ عادی نبود، دقیقا رفتن سراغ مسیر بک‌آپ یعنی یا کسی از داخل شبکه ما رو لو داده یا یه کلید خصوصی از یکی از سیستم‌های متصل درز کرده، حتی فایل‌هایی که آنلاین داشتم هم دیگه باز نمیشن اون اطلاعاتی که توی هارد ذخیره کردم به درد بخور هستن ولی بدون اون‌ها مجبورم همه چیز رو از اول پیش ببرم. نوآ که روی کاناپه قدیمی نشسته بود و اسلحه‌اش را تمیز می‌کرد آرام گفت: - پس ما داریم شکار میشیم. چند لحظه سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرد. جاشوا که حالا نگاهش کمی درهم و خاموش شده بود زمزمه کرد: - اطلاعات مربوط به مکان پینک گرل هم بین فایل‌هایی بود که پاک شده انگار هیچ‌وقت وجود نداشتن. زر نزدیک شد و گفت: - حتما یه نسخه‌ای از اون اطلاعات یه جایی هست، چیزی که یه بار روی سرور آپلود بشه هیچ‌وقت واقعا از بین نمیره فقط باید جای درستش رو پیدا کنیم. - اگر بخوام دوباره اون مسیرها رو بازسازی کنم باید از یه متخصص حافظه یا بازیابی عمیق استفاده کنم یه نفر که با معماری دیتا توی دارک‌نت آشنا باشه. نوآ پوز خندی زد و گفت: - یعنی یکی مثل خودت؟ - من به یه چیزی بیشتر از خودم نیاز دارم، شاید یکی از شاگردای قدیمیم. زر پرسید: - قابل اعتماد؟ - نه راستش، ولی باید بدونم کی داره فایل‌ها رو پاک می‌کنه و چرا؟ جاشوا کمی درنگ کرد چیزی در سیستم توجهش را جلب کرد اما سکوت کرد و با ابروهایی درهم به مانیتور نگاه می‌کرد و انگشتانش سریع‌تر از همیشه حرکت می‌کردند. زر گفت: - نوآ تو چقدر به لیا اعتماد داری؟ نوآ سکوتی سنگین کرد، انگار چیزی را در دلش سبک سنگین می‌کرد و برای گفتنش دو دل بود اما در نهایت لب باز کرد و گفت: - یه چیزی هست که مدت‌ها نمی‌خواستم بگم ولی الان شاید لازم بدونید، لیا فقط یه مامور مخفی نیست. جاشوا و زر با نگاهی منتظر به نوآ چشم دوختند. نوآ نفس عمیقی کشید و گفت: - لیا دختر خونده‌ی من، از نُه سالگی تحت سرپرستی من بود و توی همه چیز همراهش بودم اگر اون‌ها فهمیده باشن که با من در ارتباط شاید همون‌قدر در خطر باشه که ما هستیم و امکان نداره کار اون باشه، من مثل جونم بهش اعتماد دارم. زمان در حال سوختن بود صدای تق‌تق کیبورد جاشوا زیرمین را پر کرده بود. سیم‌های پراکنده، مانیتور روشن و تصویر محو شده‌ی کدهای درهم. نوآ کنار در ورودی ایستاده بود و از شکاف باریک به بیرون نگاه می‌کرد. زر روی صندلی چرمی قدیمی نشسته، دست‌هایش روی پیشانی بود و بی‌صدا نفس می‌کشید. جاشوا با لحنی دمق گفت: - نه، هیچی نیست هر چیزی که رمزگذاری کرده بودم کامل نابود شده ریشه‌اشون سوزونده شده انگار دقیقا می‌دونست دنبال چی هستیم. زر گفت: - پس دستمون خالی. جاشوا نفسی بیرون داد، به صفحه نمایش نگاه کرد و بعد از مکثی کوتاه انگشتش را روی یک آیکون کوچک گذاشت و گفت: - شاید نه، یه نفر هست که شاید بدونه چه خبر شده. نوآ به سمت جاشوا چرخید و گفت: - کی؟ جاشوا با اکراه گفت: - همون شاگرد قدیمیم، اسمش دیوین مور، ازم جلو زد ولی راه رو از دست داد الان یه معتاد به کد و تاریکی. توی محله صنعتی بروکلین زندگی می‌کنه اعتمادی به دنیا نداره ولی اگر کسی بتونه این کار رو بکنه اون دیوین. همان لحظه موبایل نوآ لرزید. تماس امن از طرف لیا، نوآ سریع جواب داد. @Nasim.M @Nasim.M
    8 امتیاز
  42. #پارت سی و یک جاشوا پلک زد و گفت: - با قطعیت نه، ممکن هنوز فرصت داشته باشیم. در همان لحظه صدای بوق کوتاهی از یکی از ابزار‌های کناری بلند شد. زر چرخید، جاشوا نگاهی به نمایش‌گر کوچک انداخت روی صفحه نوشته بود: تشخیص حرکت، راه پله طبقه پنج. نوآ آرام به سمت پنجره رفت و از لای پرده نگاهی انداخت اما از آن فاصله چیز خاصی دیده نمی‌شد. - اگر اون‌ها باشن، دنبال صدا نمی‌گردن دنبال تایید تصویرن. جاشوا دستش روی کیفش بود و با عجله وسایلش را جمع می‌کرد. - داده‌ها هنوز توی فلش، اگر چیزی قرار لو بره هنوز دیر نشده. نوآ با صدای پایین اما قاطعی گفت: - سه دقیقه دیگه این‌جا رو ترک می‌کنیم بی‌هیچ ردی، زر لطفا به جاشوا کمک کن. باران ریزی روی شیشه‌های چرک گرفته‌ی ساختمان آجری می‌کوبید، خیابان خلوت بود و مغازه‌های خوار و بار فروشی محلی بسته شده بودند و فقط نور نئونی قرمز رنگ یک رستوران چینی در انتهای کوچه می‌درخشید. زر با موهای خیس از باران در ورودی زیر زمین ایستاده بود، پشت سرش جاشوا لپ‌تاپ و یک کیف فلزی نه چندان بزرگ در دست داشت و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. نوآ در را با کلیدی قدیمی باز کرد. - بفرمایید، به خونه‌ی کودکی‌های نوآ خوش اومدین. پله‌های بتنی خیس و سرد به فضای زیر زمینی می‌رسیدند؛ جایی که برای مدت طولانی به انباری عتیقه‌جات تبدیل شده بود حالا با کمی سیم‌کشی تازه، سیستم تهویه ساده و یک میز بزرگ به مقر موقت آن‌ها بدل شد. نوآ نفسی بیرون داد و گفت: این‌جا مال مادربزرگم بود وقتی مرد هیچ‌کس جز من نمی‌دونست این زیر چی هست حتی پلیس هم آدرسش رو نداره. جاشوا به قوری فلزی که در ویترین گذاشته بود نگاهی انداخت و گفت: - مثل این‌که مادربزرگت عاشق عتیقه‌جات بوده. نوآ نفسی بیرون داد و گفت: - البته اون رو من خریدم. زر به جاشوا نگاهی کرد و لبخند زد. دیوارهای آجری، کتاب‌های قدیمی، یک دستگاه پخش نوار و چند عکس از بچگی نوآ با لباس مدرسه. زر با دقت به آن‌ها نگاه می‌کرد، با لبخندی در گوشه‌ی لب قاب عکس قدیمی نوآ را برداشت و به آن خیره شده بود، جاشوا کنارش آمد و به عکس نگاه کرد و گفت: - نوآست؟ - آره احتمالا، خیلی شبیه الانش. جاشوا لبخندی شیطنت‌آمیز زد و در حالی که زر چپ‌چپ به او نگاه می‌کرد قاب عکس را گرفت، رو به نوآ کرد و با نیش‌خندی که روی لب داشت سعی کرد چیزی بگوید که نوآ پیش دستی کرد و گفت: - قبل از این‌که بخوای دهن باز کنی به چرت‌و‌پرت گفتن بهتره بدونی اگر اون قاب عکس خراب بشه همین‌جا دفنت می‌کنم. زر خنده‌ای ریز کرد و به جاشوا نگاه کرد، جاشوا ابرو بالا انداخت و قاب عکس را سر جایش گذاشت. - اینم از این، ولی نمی‌خواستم چرت‌و‌پرت بگم فقط می‌خواستم درمورد لباس مدرسه‌ت نظر بدم. - دهنت رو ببند جاش. - می‌بندم ولی لباست... نوآ دوباره حرف جاشوا را قطع کرد و گفت: - خفه شو جاش. - باشه باشه، عصبی نشو. @Nasim.M @Nasim.M
    8 امتیاز
  43. #پارت سی خوری نگاهش را به دوربین دوخت چهره‌اش خسته و ترسیده بود. - شما نمی‌فهمید این قاچاق نیست این یه حرکت برای آینده‌ی تسلیحات انسانی که بعد از جنگ ایران و اسرائیل سخت گیری‌ها برای به نتیجه رسوندنش بیشتر شد، ایرانی‌های لعنتی... زر حرف خوری را قطع کرد و با تندی گفت: - هِی این‌جا هیچ‌کس وقیح‌تر از تو نیست. جاشوا دستش را روی دست زر گذاشت و از او خواست آرام باشد و گفت: - ادامه بده خوری. - اگر اون دختر بمیره یا فرار کنه ممکن چیزی پخش بشه که کنترلش از دست همه خارج بشه. لیا به آرامی گفت: - دیگه خیلی دیره برای پشیمونی کم‌تر از سی ساعت وقت داریم. خوری آهی کشید. - من فقط اطلاعات اولیه رو دارم ولی اگر قول بدین امنتیم رو تامین کنین می‌تونم اسم مهندس ژنتیکی که کد نویسی‌ها رو انجام داده بهتون بگم. لیا با چشمانی افروخته به خوری نگاه کرد و گفت: - تو موقعیتی نیستی که بخوای شرط بذاری. نوآ حرف لیا را قطع کرد و گفت: - خوری من امنیتت رو تضمین می‌کنم یکی رو می‌فرستم سراغت که به یه جای امن منتقلت کنه تا شرایط سفر واست محیا بشه. خوری نفسی عمیق کشید و بعد از لحظه‌ای سکوت فقط یک کلمه گفت. - ایلانا فاکس. نور آبی مانیتور شانه‌های خمیده‌ی جاشوا را روشن می‌کرد. پنجره باز بود و صدای خفیف شهر از پایین به گوش می‌رسید. زر کنار پنجره دست به سینه به دور دست خیره شده بود. نوآ بی‌صدا روی مبل نشسته بود و نوت‌هایی را در دفترچه‌اش ورق می‌زد. جاشوا ناگهان بی‌حرکت شد و گفت: - پیداش کردم. زر سمت جاشوا برگشت و گفت: - چی رو؟ جاشوا تصویری روی مانیتور به نمایش گذاشت، مردی میان‌سال با نگاهی بی‌حالت و محاسنی مرتب. - یعاذر گُلدمن که الان با اسم ایلانا کار می‌کنه، تغییر هویت داده ردش رو خیلی حرفه‌ای پاک کردن ولی یه اشتباه کوچیک تو بایگانی پزشکی این رو باقی گذاشته. نوآ از جاشوا پرسید: - موقعیت فعلی؟ جاشوا نقشه‌ای باز کرد، یک ملک شخصی در حاشیه‌ی فاماگوستای قبرس شمالی. - هیچ چیز ثبت رسمی نشده ولی رد انتقال پول به یه حساب ارزی توی اون منطقه گویای همه چیز، لعنتی وقتمون خیلی کم بهش نمی‌رسیم. چند لحظه سکوت و بعد صفحه‌‌ی مانیتور کمی لرزید، چهره‌ی جاشوا درهم تنیده شد. پنجره‌ی ترمینال باز شد و خط‌های بی‌ربط ظاهر شد، ناگهان هشداری روی صفحه پدیدار شد. دسترسی غیرمجاز شناسایی شد، ردیابی فعال در حال انجام است. چند لحظه سکوت مطلق، فقط صدای آرام فن لپ‌تاپ شنیده می‌شد. زر خودش را نزدیک‌تر کرد و پرسید: - چی‌ شده؟ جاشوا با نفس‌هایی سنگین و کمی ترسیده گفت: - ما رو دیدن! در واقع من رو دیدن، دارن به سیستمی که باهاش وارد شدم نفوذ می‌کنن. او سریع اتصال شبکه را قطع کرد، فلش کوچکی از لپ‌تاپ بیرون آورد و در جیب پیراهنش گذاشت، نفسش عمیق و نگاهی جدی. - من اتصال رو از سه مسیر انحرافی رد کرده بودم ولی الان کسی که اون طرفه فهمیده ما دنبال چی هستیم و شاید حتی بدونن از کجا متصل شدیم. نوآ بلند شد، لباسش را مرتب کرد و گفت: - پس مکانمون دیگه امن نیست. @Nasim.M @Nasim.M
    8 امتیاز
  44. #پارت بیست و پنج اولین فایل، اسکن زرد رنگی از یک سند نظامی مربوط به ارتش سلطنتی ژاپن به زبان ژاپنی با مهر قرمز رنگ. ترجمه‌ی خودکار کنار آن ظاهر شد. پروتکل آزمایش ناقل انسانی سری آر بتا صفر دو. هاربین، مانچوری، هزار و نهصد‌ و‌چهل ‌و‌ دو. توسعه‌ی میزبان بیولوژیکی مقاوم برای انتشار کنترل شده‌ی پاتوژن‌های نوترکیب در محیط غیرنظامی. زر در حالی که با تعجب و دهانی باز نگاه می‌کرد گفت: - این واحد هفتصد و سی و یک؟ نه؟ جهنم روی زمین؟ نوآ چشمانش را تنگ کرد. - خدای من، داری میگی این پروژه‌ی فعلی الهام گرفته از جنایت‌های جنگی که همه‌ی دنیا محکومش کردن؟ جاشوا سری تکان داد و صفحه‌ی بعدی را باز کرد، تصاویر مردانی با روپوش آزمایشگاهی، کودکان بیمار روی تخت‌ها، و نمودار‌هایی پر از پروژه‌هایی مثل میزان رد بافت، قابلیت بقا، زنده ماندن در شرایط شوک سرمایی، آستانه تحمل و غیره. برنامه اپراتور سوژه کودک د- بیست و سه، وضعیت جهش پایدار، قابل دوام، پاتوژن خفته تحت تاثیر سرکوب عصبی شیمیایی. زر با چهره‌ای درهم گفت: - دارن تاریخ رو زنده می‌کنن یه دختر با ویژگی‌های مشابه. جاشوا گفت : - پس فکر کنم لازم این رو هم ببینین، یه گزارش از سرور مایندوالت، اسم فایل، گزارش پایش میزبان نوترکیب حامل پینک د- بیست و سه. نوآ زمزمه کرد و گفت: - نه فقط شبیه حتی کد آزمایشی هم همون فقط مکان و تکنولوژی‌ها تغییر کرده. جاشوا گفت: - بچه‌ای که این‌جا ازش حرف میزنن همون دختر مو صورتی. اسم رمز د- بیست و سه‌ست و تنها بازمانده‌ی آزمایشی که دوباره داره تکرار میشه در سکوت و با بودجه‌ی میلیاردی دولتی. زر از مانیتور فاصله گرفت، دست‌هایش در موهایش بود، حالا همه چیز منطقی‌تر به نظر می‌رسید. از آن زنی که در کافه بود تا نگاه آن سه دختر نوجوان که در تاریکی شب روحش را لمس کرده بودند. قطعات گمشده‌ی پازل کنار هم قرار می‌گرفتند و این چیزی نبود که زر انتظارش را داشته باشد، او که از پشت میز نشینی‌اش راضی بود وارد بخشی تاریکی شد که پیدا کردن راه خروج را برایش سخت‌تر می‌کرد، نشخوار‌های ذهنی‌اش رهایش نمی‌کردند احتمالات و افکار، مانند لشگری از جنس ابرهای تیره بر سرش می‌بارید. - پس اون دختر یه پروژه‌ست ادامه‌ی مستقیم کاری که باید برای همیشه دفن میشد. - و آدمایی که پشت این داستانن دنبال خلق سلاحین که قدمتش به جهنم مانچوری برمی‌گرده. جاشوا گفت: - و اگر دیر بجنبیم تاریخ دوباره خودش رو تکرار می‌کنه. زر گفت: - باورم نمیشه انقدر پیچیده باشه اون دخترایی که دیدم، اون زنی که ازم کمک خواست نمی‌تونم از فکرم بیرونش کنم حتما اونم بخشی از این پروژه بوده و الان دیگه نیست. توصیه نویسنده: واحد هفتصد و سی و یک ژاپن یک واحد مخفی ارتش امپراطوری ژاپن بود که در طول دهه هزار و نهصد و سی تا پایان جنگ جهانی دوم فعالیت می‌کرد. این واحد یکی از تکان دهنده‌ترین نمونه‌های جنایت جنگی در قرن بیستم است. فعالیت‌های آن‌ها شامل آزمایش‌های بیولوژیکی و شیمیایی روی انسان‌های زنده، اغلب اسیران چینی، کُره‌ای، روسی و حتی برخی غربی‌ها. نمونه‌هایی از این‌ جنایات در داستان نام برده شد. پس از پایان جنگ بسیاری از اعضای این واحد، از جمله دکتر شیرو ایشی، به جای محاکمه شدن به جرم جنایت جنگی، توسط دولت آمریکا محافظت شدند. در ازای دادن اطلاعات علمی حاصل از آزمایش‌ها به ایالات متحده، آن‌ها از پیگرد قانونی معاف شدند، لذا توصیه می‌شود تصاویر مربوط به این جنایت را نادیده بگیرید. @Nasim.M @Nasim.M
    8 امتیاز
  45. #پارت بیست و سه جاشوا صفحه را بالا کشید و رسید به یک اسم دیگر در پایین‌ترین ردیف. نام مستعار: آ.آ.ر. یادداشت انتقال: ایمن سازی امکانات میزبانی. مرجع: بیروت، استانبول، حیفا، کوالالامپور. نوآ گفت: - چهار نقطه یعنی چهار شبکه‌ی انتقال توی لبنان، ترکیه، اسرائیل و مالزی؟ جاشوا ساکت بود، سپس آرام گفت: - و ببین کی تایید نهایی زده. پایین سند یک امضا اسکن شده بود. تایید شده توسط معاون هماهنگ کننده طرح امنیت اروپا-خاورمیانه آرمان خالدی. زر با حیرت گفت: - آرمان خالدی؟ این یارو جزو هیئت مشورتی ایرواسکان بوده، مشاور ارشد چندتا نهاد اروپایی-اسرائیلی. حتی توی جلسات امنیت منطقه هم شرکت کرده. نوآ نفسی بیرون داد و سیگارش را در جا‌سیگاری فشرد. - ما دیگه با یه باند قاچاق طرف نیستیم، این یه قرارداد شبه دولتی با پول‌های دولتی که مسیرش عوض شده، استفاده از زن و بچه‌ها به عنوان واحد انسانی توی پروژه‌های آزمایشگاهی یا پوششی. جاشوا نیش خندی زد اما تلخ‌تر از همیشه. - فکر می‌کردم با یه هیولای ساده‌ی پولشویی طرفیم ولی این‌ها پشت کت و شلوارشون قایم شدن. زر با ابروهایی درهم گره خورده گفت: - ما با این اطلاعات هیچ‌کاری نمی‌تونیم بکنیم وقتی اون بالا همه آلودن. نوآ آرام گفت: - نمی‌تونیم مستقیم بریم جلو ولی شاید بشه مارکوس رو بازی داد، شاید بهتره فکر کنه ما چیزی نمی‌دونیم. جاشوا نگاهی به زر انداخت. - پس فایل رو دو جا رمزگذاری می‌کنم، یه نسخه برای استفاده و یه نسخه برای نجات جونمون وقتی که لازم شد پخش بشه. ساعاتی گذشته بود. جاشوا هنوز پشت میز نشسته بود، داغ از فشاری که درونش حبس شده بود. زر با فنجان قهوه‌ای که دیگر سرد شده بود کنار ایستاده و نگران بود. نوآ به دیوار تکیه داده بود، با بازوهایی درهم گره خورده و منتظر. جاشوا بی‌هوا گفت: - بچه‌ها‌، یه چیزی این‌جاست، پینک گرل؟ زر برگشت سمت صفحه. - کجا؟ جاشوا فولدری را باز کرد. سوژه‌ها، مورد ویژه، آرشیو، پینک گرل. داخل فولدر یک فایل پی‌دی‌اف رمزنگاری نشده بود و چند فایل ویدئویی کم کیفیت که به نظر آپلود شده از دوربین‌های آزمایشگاهی بود. جاشوا فایل اصلی را باز کرد. پرونده پینک گرل. اطلاعات سوژه: د- بیست و سه، صفر بیست و‌ چهار، جنسیت: مونث، سن تخمینی پانزده سال، ملیت: روسی. ثبت اولیه نوامبر بیست بیست و ‌چهار، مرکز حمل و نقل غیر قانونی کودکان مسیر مدیترانه‌ای. وضعیت زنده، واکنش شدید به محرک‌های زیستی، مورد آزمایشی برای پروژه‌ی آلفا نُه، اسرائیل. زر نفسش بند آمده بود. - پروژه‌ی چی؟ جاشوا اسکرول کرد. توضیحاتی پایین صفحه اضافه شده بود. پروژه‌ی آلفا نُه برنامه‌ای طبقه بندی شده با هدف توسعه یک سلاح بیولوژیکی انسانی برای استفاده در مناطق جنگی وابسته به وزارت دفاع اسرائیل. واکنش بدن نوجوانان به تغیرات ژنتیکی، تزریق ویروس‌های کنترل شده با قابلیت تاثیر بر سیستم عصبی دشمن. نُه مورد قبلی شکست خورد، هفت تن از بیماران پس از سه روز جان باختند. دو‌ مورد با واکنش‌های شدید روانی و خود‌زنی از بین رفتند. فقط یک مورد تا این لحظه زنده‌ست، پینک گرل. نوآ سری تکان داد. - این دیگه یه آزمایش نیست؛ یه شکنجه‌ست. زر به پایین صفحه اشاره کرد. - این‌ها چیه؟ جاشوا چند فایل تصویری و پیوست دیگر را باز کرد. آزمایش خون با تغیرات ژنتیکی غیر قابل برگشت، گراف‌هایی از افزایش دمای بدن بعد از تزریق ماده‌ی بیولوژیکی ناشناس، تست‌های رفتاری روی سوژه؛ انزوا، اختلال در خواب، بی‌حسی عاطفی. پیوست محرمانه تنها برای سطوح دسترسی ویژه و بالاتر. @Nasim.M
    8 امتیاز
  46. #پارت چهار... اشک بی‌آنکه بخواهد در چشم‌هایش نشست. لحظه‌ای خیال کرد کابوسی گذراست؛ مگر می‌شود؟ مگر می‌شود از زبان کسی که جانش را بر سر عشقش نهاده بود، چنین حکم پایانی بشنود؟ لبخندی لرزان، بی‌اختیار بر لب‌هایش نشست، لبخندی میان ناباوری و انکار. - دیوونه شدی نه؟ حتما بازم مادرت یه چیزی گفته که با این حال اومدی. لیوانی برداشت، پر از آب کرد، و با همان لبخند همیشگی اما این‌بار لرزان، قدمی به سوی مهدیار برداشت. - بیا آب بخور، معلومه امروز چرا دم در موندی؟ اما سکوت مهدیار، سنگین‌تر از هر پاسخی بود. نفس‌هایش به شماره افتاده، انگار با هر دم و بازدم راز هولناکی را در دل پنهان می‌کرد. ورونیکا با خود می‌گفت باز هم با مادرش جدال کرده، غافل از آن‌که حقیقت، خنجری عمیق‌تر در آستین دارد. لحظه‌ای گذشت و مهدیار کلامی را بر زبان راند که بنیاد هستی ورونیکا را در هم شکست: - امروز با دختر خالم عقد کردم. قلبش شکست و هم‌زمان با آن، صدای خرد شدن لیوان بر زمین برخاست. همان دختری که همه‌ چیز را رها کرده بود تا در پناه عشقش بماند، حالا می‌دید عشق، پناهش را ویران می‌کند. نمی‌دانست بخندد یا گریه کند. اشک‌هایش بی‌صدا جاری می‌شدند، اما خنده‌ای تلخ از سینه‌اش بیرون زد؛ خنده‌ای عصبی، شبیه قهقهه‌ی زنی که با سرنوشت خود به سخره می‌نشیند. در دلش غوغا بود! چه گناهی مرتکب شدم؟ آیا خطا آن بود که به دنبال تو آمدم؟ - چی گفتی؟! مهدیار نگاهش را به چشم‌های او دوخت، این‌بار آرام‌تر اما همان‌قدر بی‌رحم: - با دختر خالم عقد کردم. ورونیکا میان اشک و خنده‌ای دیوانه‌وار فریاد زد: - پس من چی؟! و صدای مهدیار، سردتر از زمستان، بر جانش نشست: - هیچی! نفس در سینه‌اش حبس شد، واژه‌ها از زبانش گریخته بودند. جهان تاریک شد. تنها کوبیدن در بود که به دوردست‌ها می‌پیچید. پاهایش تاب نیاوردند، تنش بر شیشه‌های خرد فرو افتاد. هیچ دردی حس نکرد، هیچ ناله‌ای برنیامد. پلک‌هایش آرام بسته شدند، گویی پایان یک زندگی و آغاز سقوطی بی‌انتها! *** با دستی لرزان اشک‌ها را پاک کرد. سرمایی جانکاه در جانش نشست. نه مادری بود تا پناهش دهد، نه پدری که آغوشش را بگشاید. چشم‌ها را بست و در دل گفت بگذار بخوابم، شاید خواب، کمی مهربان‌تر باشد. *** یک هفته همچون سالی سنگین از سرش گذشت؛ هر روز کوچه‌ها را گز کرده بود، درِ بوتیک‌ها و مغازه‌ها را کوبیده بود، اما باز هم بخت به رویش لبخند نزده بود. همان آخرین بشقاب ماکارونی هم که مانده بود، به پایان رسید. قاشق آخر را با شتاب در دهان گذاشت و زیر لب، آهسته خدا را شکر گفت؛ شکر تلخیِ سفره‌ی خالی. هنوز لقمه را پایین نداده بود که زنگ گوشی اتاق را پر کرد. با دل‌تپشی بی‌اختیار ظرف را همان‌جا رها کرد و به سوی گوشی دوید. شماره ناشناس بود. انگشتان لرزانش دکمه سبز را فشرد و گوشی را به گوش چسباند. - سلام، خانم وحیدی هستید؟! لبخندی آرام بر لبانش نشست؛ حسی عمیق در جانش می‌گفت این همان روزنه‌ای‌ست که خدا برایت گشوده، شاد باش، شاید پایان این همه اندوه همین‌جا باشد.
    8 امتیاز
  47. #پارت سه... پیرمرد بخاری برقی کوچک را کمی جلو کشید و با مهربانی گفت: - بیا این‌جا دختر، هوا خیلی سرده. ورونیکا زیر لب تشکری آرام کرد و دستان یخ‌زده‌اش را رو‌به‌ روی بخاری گرفت. با نخستین موج‌های گرما که بر انگشتانش نشست، لرزش تنش فروکش کرد و برای لحظه‌ای آرامشی غریب در وجودش دوید. به سوی پیرمرد برگشت و صدایش را لرزان اما امیدوار بلند کرد: - عمو، من اومدم این‌جا چون دنبال کار می‌گردم. جایی رو نمی‌شناسید که همکار بخوان؟ پیرمرد با همان چهره‌ی پرچین و لبخند گرمش سری تکان داد: - چرا دخترم؟ بوتیک کناری دنبال همکار می‌گرده. روشنی امید در دل ورونیکا جرقه زد. تشکری صمیمی کرد و با قدم‌هایی که بوی امید می‌داد به سوی بوتیک کناری رفت. هوای سرد صبح باعث شده بود درِ مغازه بسته باشد. دست بر آن گذاشت، در را گشود و با سلامی آرام وارد شد. مردی حدود سی‌ ساله پشت میز نشسته بود، غرق در صفحه‌ی لپ‌تاپ. با شنیدن صدای ورونیکا سر بلند کرد و نگاه کوتاهی به او انداخت: - بفرمایید. چشم‌های ورونیکا لحظه‌ای بر لباس‌های رنگارنگ و آویخته در ویترین لغزید؛ حسرتی تلخ در دلش نشست، مثل خنجری بی‌رحم. چقدر دلش یک دست لباس نو می‌خواست! اما زود به خودش آمد؛ این وقت، وقت رؤیا نبود. نگاهش را برید و با صدایی آرام پرسید: - ببخشید، شما دنبال همکار هستید؟ مرد ابرو بالا انداخت و گفت: - بله درسته. شما دنبال کارید؟ ورونیکا زیر لب بله گفت. - خونتون نزدیکه یا دور؟ - همین نزدیکی‌ها. مرد برگه‌ای از روی میز برداشت و ادامه داد: - حقوقش پنج تومنه. یه شیفت کاره، بعضی روزا شاید صبحم بخوام بیایین. مشکلی ندارید؟ ورونیکا بی‌درنگ سر تکان داد. شرایط اهمیتی نداشت؛ همین که پذیرفته شود یعنی یک قدم تا نجات. - خیلی خب، باهاتون تماس می‌گیرم. تشکری کوتاه کرد و بیرون آمد. اما امیدش خیلی زود رنگ باخت؛ در همان پاساژ، هر دری که کوبید یا گفتند تماس می‌گیریم یا جوابشان منفی بود. ناامیدی چون سنگی سهمگین بر دوشش نشست. در دلش زمزمه کرد: - پس کی می‌تونم یه کار درست پیدا کنم؟ کی می‌تونم لقمه‌ای حلال به دست بیارم؟ آن روز، بیشتر از همیشه طعم تنهایی را چشید. ساعت‌ها گشت و گشت، اما هیچ دستی برای کمک به سویش دراز نشد. شب‌هنگام، خسته و درمانده، سر بر بالش سرد و سنگینش گذاشت. اشک‌هایش در سکوت بر گونه‌ها لغزید و سقف را بی‌هدف می‌نگریست. *** - همه چی تموم شد! ورونیکا با ناباوری سر برگرداند. نگاهش در نگاه مهدیار قفل شد؛ کلماتی که شنید همچون خنجری بی‌هشدار بر قلبش نشست. - چی میگی؟! مهدیار، همان‌طور که کنار در ایستاده بود، نگاهش را از چشم‌های لرزان ورونیکا دزدید و با صدایی آرام اما سنگین گفت: - همین که شنیدی!
    8 امتیاز
  48. #پارت دو... تلاش کرد برخیزد و دوباره به دنبال کار همیشگی‌اش برود. چهار زانو نشست، دستانش را بر زمین گذاشت تا بلند شود، اما تعادلش را از دست داد و بر زمین افتاد. سر را بر دست‌ها نهاد و با صدایی بغض‌آلود نالید: - خدایا بسه! چرا تمومش نمی‌کنی؟! صدایش می‌لرزید و بغض در گلویش می‌پیچید. بار دیگر کوشید روی پا بایستد؛ دستان لرزانش را محکم بر زمین فشرد و با تمام توان برخاست. سرش را چند بار تکان داد تا گیجی‌اش فروبنشید و بالاخره موفق شد. به سمت آشپزخانه رفت، آشپزخانه؟! لبخندی تلخ بر لبانش نشست. چه آشپزخانه‌ای وقتی همه‌ی خانه‌اش تنها یک اتاق کوچک بود؟! اتاقی که بیشتر به قبری بی‌صاحب می‌مانست تا مأوایی برای زندگی. آشپزخانه‌اش تنها ظرف‌شویی کوچکی بود و یک گاز پیک‌نیکی؛ همین برایش کافی بود تا کارهایش را سر و سامان دهد. شیر آب را گشود و صورتش را شست. به سوی تشک و پتوی کهنه‌اش برگشت، روسری‌اش را برداشت و با آن صورت خیسش را خشک کرد. چشمش بر لباس‌هایش افتاد؛ همان لباس‌هایی که دیشب به تن داشت. از فرط خستگی همان‌طور خوابیده بود. دوباره همان خواب بغضی تازه بر دلش نشاند. سرش را تکان داد تا افکارش را به گوشه‌ای دیگر براند. روسری را بر سر گذاشت، گوشی نوکیای قدیمی‌اش را برداشت. گوشی‌ای که با هر بار لمسش، قلبش بیشتر می‌شکست. کسی نبود که با او تماس بگیرد، اما باز هم باید در دسترس می‌بود تا مشکلی پیش نیاید. هر بار یادش می‌افتاد چه کسی آن گوشی را برایش خریده، اشک در چشمانش حلقه می‌زد. بی‌اعتنا به گذشته، از اتاق بیرون زد. ساعت، هفت صبح بود. سرمای شدیدی در هوا پیچیده بود. با آن‌که مهر به نیمه رسیده بود، اما تهران سرمای گزنده‌ای داشت. دستانش را در جیب‌های مانتوی نازک فرو برد و قدم برداشت. از کنار خانه‌ها می‌گذشت؛ خانه‌ای که صاحبش صبح زود برای کار بیرون می‌رفت، خانه‌ای که کودکی شاد از آن بیرون می‌دوید تا به مدرسه برسد، و هزار خانه‌ی دیگر؛ اما او؟ او از حجره‌ای بیرون آمده بود که جز یاد درد و تنهایی چیزی برایش نداشت. در مسیر، بارها مردمانی را دید که کارتن‌ خواب بودند؛ کسانی که نه خانه‌ای داشتند و نه پناهی. محله‌اش پر بود از معتادان، گداها و بی‌نوایان. همین بود که دلش را بیشتر می‌سوزاند. با خودش می‌گفت چی‌شد که کارم به این‌جا کشید؟ چرا باید در چنین محله‌ای زندگی کنم؟ تنها چیزی که نصیبش شده بود، بدبختی بود. چند روزی می‌شد که تمام پولش خرج شده و غذایی برای خوردن نداشت. ساعت‌ها قدم زد. وارد هر بوتیکی که می‌شد، یا جوابشان منفی بود یا وعده‌ی تماس می‌دادند که هیچ‌گاه عملی نمی‌شد. گرسنگی شکمش را می‌فشرد. از دیشب چیزی درست‌ و حسابی نخورده بود. به یک پاساژ رسید و بی‌درنگ وارد نخستین بوتیک شد. - سلام، وقت‌تون بخیر. پیرمردی سرش را بالا آورد. حدود شصت سال داشت؛ قدی کوتاه، موهایی سفید و چشمانی کوچک که همچون ستاره‌ای در شب می‌درخشیدند. اما پوست چروکیده‌ی صورتش پر از مهربانی بود. - سلام دخترم، بفرمایید. دست‌های یخ‌زده‌اش را به هم مالید. صدای برخورد دندان‌هایش لبخندی کوتاه روی لب پیرمرد نشاند. لباس گرم به تن نداشت؛ لباس‌هایش کهنه و نازک بودند. چه کسی فکرش را می‌کرد که ورونیکا، همان دختری که روزی بهترین لباس‌ها را می‌خرید و همیشه شیک‌پوش بود، حالا چنین روزی ببیند؟! همان دختری که حتی حاضر نبود یک مانتو را بیشتر از دو سه بار بپوشد، امروز با مانتویی یک‌ ساله و رنگ‌ رو رفته، در سرمای مهر ماه قدم میزد.
    8 امتیاز
  49. پارت_ ۱ داخل آشپزخانه روی میز نهارخوری پر بود از لوبیا سبزهای پاک نشده. به تنهایی روی صندلی نشسته و مشغول خرد کردن لوبیاها بودم. الناز و امیر عاشق لوبیا پلو بودند و قصد داشتم برای نهار از همان لوبیا پلو‌های خوشمزه‌ای که ته‌چین سیب‌زمینی داشت، درست کنم. بچه‌ها عاشق دست‌پخت من و من عاشق آن‌ها بودم. دخترم بیست ساله و سال دوم دانشکده‌ی حقوق بود و پسرم امیر سال اول دبیرستان. یاد بیست سالگی خودم افتادم؛ سال پنجاه‌ و نه بود و اوایل انقلاب و شروع جنگ تحمیلی، چقدر دوره‌ی بیست سالگی من با دخترم فرق می‌کرد؛ من حتی از نعمت داشتن مادر و نگرانی‌ها و دغدغه‌های او بهرمند نبودم و مسئولیت خانه‌داری پدر و برادرم هم بر عهده‌ام بود، آن‌ هم از زمانی دورتر، تنها زمانی که هشت سال بیشتر نداشتم مادرم را از دست دادم. آن روز کذایی هیچ‌گاه از ذهنم خارج نشد؛ مهر ماه سال هزار‌ و‌ سیصد‌ و‌ چهل‌ و‌ هفت بود و اولین برادرزاده‌ام تنها سه روز بود که چشم به دنیا گشوده و چراغ خانه‌ی ما را مُنور ساخته بود. آن زمان برادر بزرگم و همسرش همراه با ما زندگی می‌کردند، اقوام و همسایگان برای دیدن نوزاد و عیادت مادرش به خانه‌ی‌ ما آمده و من و خواهرم معصومه از آن‌ها پذیرایی می‌کردیم. نزدیکی‌های غروب که به تازگی خانه از وجود مهمان‌ها خالی شده بود که مادر بساط خرد کردن کله قند را در ایوان پهن کرده، به بهانه‌ی خالی شدن قندان‌ها با آن دستگاه قند خردکنی قدیمیش که برای من هم‌چون آهنگی موزون طنین‌انداز میشد، شروع به خُرد‌ کردن کله‌قند کرد. چهره‌ی معصوم و مهربان مادرم با آن قد بلند و اندام نحیفش که برایم زیباترین تندیس الهی بود، هنوز در تصورم زنده و جاندار است. چقدر مادر و بودنش خوب و دید نیست، زیباترین احساسی که من به نآگاه و زود از دست دادم. پدرم که آن زمان پنجاه و پنج سال داشت؛ ولی هم‌چون تمامی دوران زندگی‌اش اخمو، خسته، ناراضی و گله‌مند از همه در اتاق خودش همان‌طور که به پشتی تکیه داده و پاهایش دراز بود، بعد از خوردن چای زیر لب غر- غر می‌کرد. نمی‌دانم چرا و چگونه اتفاق افتاد که مادر ناگهان تغییر رنگ چهره داده و مانند زنان باردار حالت تهوع پیدا کرد. سریع از پله‌های ایوان پایین دویده کنار باغچه بالا آورد و همان‌جا واژگون شد. مانند گل‌های بهاری که به خزان رسیده باشد، پژمرده شده خشکید. مادری که سال‌ها صبوری کرده، سختی‌های زندگی و فرزندان را به دوش کشیده و از همه مهم‌تر با پدر سرسخت، لجوج و ایرادگیر من زندگی کرده بود؛ حال زمانی که تنها چهل‌ و‌ پنج سال داشت، ناگهانی از دنیا رفت‌. شادیِ به دنیا آمدن اولین نوه در خانه‌ی ما به عزا تبدیل شد و من در اوج کودکی و نیاز به وجود مادر، سیاه‌ پوشِ رحلت او شدم. مادر رفت و به من در سن کودکی حس بزرگ شدن و مسئولیت مادر بودن را عطا کرد، پدرم دیگر ازدواج مجدد نکرد. نمی‌دانم به‌خاطر حضور ما بود یا به‌ خاطر اخلاق‌های گاه و بی‌گاهش؛ ولی هر چه بود به خوبی می‌دانست دیگر نمی‌تواند زنی مانند مادرم صبور و قانع پیدا کند. پدر حتی در زمان‌های جوانی‌اش چندان تن به کار نداده، در اولین فرصت دستمال به سر می‌بست و سردرد و بیماری را بهانه کرده، مهیای استراحت و دراز کشیدن میشد. گه‌گاه لحاف و تشک پدر جمع می‌شد و بیشتر اوقات در اتاقش روی زمین پهن بود. با آن متکاهای بزرگ روکش مخمل قرمز که همیشه برایم عجیب به نظر می‌رسید که باید تعدادش چهار تا پنج عدد میشد، تا او احساس رضایت از تکیه بر آن‌ها را پیدا می‌کرد.
    8 امتیاز
×
×
  • ایجاد مورد جدید...