رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

sodi

کاربر عادی
  • ارسال ها

    54
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    3

sodi آخرین بار در روز ژانویه 7 برنده شده

sodi یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

7 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان پروفایل

بلوک آخرین بازدید کننده ها غیر فعال شده است و به دیگر کاربران نشان داده نمی شود.

دستاوردهای sodi

Enthusiast

Enthusiast (6/14)

  • Very Popular نادر
  • One Month Later
  • Week One Done
  • Dedicated
  • Collaborator نادر

نشان های اخیر

108

امتیاز

  1. نویسنده‌ی محترم رمان «دختر بودن ممنوع»
    با توجه به عدم پارت‌گذاری در روزهای گذشته، در صورتی که تا پایان این هفته پارت جدیدی منتشر نشود، رمان شما به بخش رمان‌های متروکه منتقل خواهد شد.

  2. [URL=https://imgurl.ir/][IMG]https://imgurl.ir/uploads/k796199_d5ceb99ef0e2d89ef537cc70dffc7cca.jpg[/IMG][/URL]
  3. سلام 🍃🌸
    وقت بخیر
    عزیزم اصلاحیات رمان رو انجام دادید؟

    1. sodi

      sodi

      سلام نه 

      یکم‌ مریضم نتونستم اصلاح شون کنم

    2. sarahp

      sarahp♡

      موردی نیست عزیزم، انشالله بعد از سلامتی حالتون اصلاح رو انجام بدید.

  4. ببخشید بی زحمت میشه بگین چه جوری عکس ارسال کنم؟
  5. باشه گلم داستانه متوجه نشدم و اشتباه نوشتم.
  6. اسم داستان:چشمانم برای تو نویسنده : سودابه دلاوری @morganit
  7.   سلام به شما نودهشتی عزیز 🌷

     به علت ایجاد تغییراتی که در یک سری از قوانین انجمن به وجود آمده شما می‌توانید برای درخواست جلد، رصد و ویراستاری داستان‌های کوتاهتون اقدام کنید تا داستان شما در پیج و کانال نودهشتیا منتشر شوند.

    1. sodi

      sodi

      سلام خسته نباشید من الان دوتا داستان کوتاه نوشتم وبه اشتراک گذاشتم الان باید چه کاری انجام بدم

    2. FAR_AX

      FAR_AX✨

      سلام عزیزم میتونی برا داستان های کوتاهت درخواست جلد و رصد و ویراستاری بدی

      اون داستانت که فقط دو پارت هست اون منتشر نمیشه

      برا اون دو داستان دیگه هم باید تاپیک جدا توی تالار طراحی جلد و برای ویراستاری و رصد هم یه تاپیک بزنی

    3. sodi

      sodi

      باشه چشم

  8. سلام من بخاطر اسم فصل دوم رمانم به مشکل خوردم فصل دوم رمانم انجوری هست که دختر داستانم بخاطر مشکلاتی که بعدا درپارت ها بهتون توضیح میدم فرار کرده وبه ایران می آید بنظرتون الان اسم فصلم رو چی بذارم؟
  9. سلام شما ناظر رمان من هستید تا این چند پارتی که گذاشتم رو خوندید؟

    مشکلی نداشت؟

    1. nazi nima

      nazi nima✨

      خصوصی جواب میدم عزیزم

  10. پارت دو... چشمانی که عاشقانه دوستشان داشتم، آن چشم‌ها حال دلم را خوب می‌کرد. ولی وای از صاحب آن چشم‌ها، آن‌قدر مغرور و سرد بود که جرعت نمی‌کردم برایش از حرف دلم چیزی بگویم، ولی باز هم برایم شیرین بود، یعنی عشق به همین می‌گفتند؟ وای از چیزی که می‌ترسیدم سرم آمده بود. عاشق شده بودم، عاشق کسی که حتی اسمش را نمی‌دانستم! چقدر سخت بود. ولی برایم مهم نبود، خودم براش اسم انتخاب کرده بودم. اسمی که برایم خیلی شیرین بود، پسرک چشم عسلی. هر روز بعد مدرسه پشت پنجره منتظر آمدنش بودم. آهسته طوری که نفهمد نگاه‌اش می‌کردم و زندانی آن دو چشم می‌شدم. اسیر در نگاه کسی که زندان‌بانش ظالم بود وحتی نگاهم نمی‌کرد‌‌. ولی امان از روزهای که نمی‌دیدمش هیچ‌چیزی برایم لذت‌بخش نبود روز ها، ساعت‌ها، حتی ثانیه.ها دیر می‌گذشت. ساعت‌های که نمی‌دیدمش برایم عذاب‌آور بود. روزی با خوشحالی و لبخند ی که بعد دیدنش روی لبانم مهمان شده بود. ولی ترسی که در دلم داشتم نمی‌توانستم برایش احساس قلبی‌ام را بگویم. بگویم چقدر دوستش دارم، می‌ترسیدم بگویم و مرا پس بزند ‌. به سراغ پنجره‌ایی که مکانی برای دیدنش بود رفتم، نیامده بود. خنده روی لب هایم ماسید. ولی خودم را بازی دادم و گفتم شاید مریض است و نیامده است. بعد آن روز نیامدنش ماه ها طول کشید، او نیامد و من هنوز بعد ۷ سال منتظر آمدنش هستم. او چشم‌هایش را از من گرفت منی که به خاطر آن چشم‌ها زندگی می‌کردم‌‌. ولی هنوز که هنوز است پشت پنجره منتظرش هستم او نیامد و من هنوز که هنوز است چشم به راهه او هستم. همان‌گونه که پاییز تمام شد، او هم رفت، مثل برگی که درخت را ترک کرد، او هم مرا ترک کرد و من هنوز افسوس حرفی که سال‌ها در دلم ماند هستم. دوستت دارم😔 پایان #سودابه دلاوری
  11. (او) پارت ی در هوای پاییزی دیدمش، هوا حالت عاشقانه‌ایی به خود گرفته بود و قطرات باران به صورتم برخورد می‌کرد. دلیلش را نمی‌دانستم ولی از وقتی دیده بودمش قلبم تند- تند میزد، برای دیدنش روز شماری می‌کردم. روزهایم به کندی سپری میشد، و حال و روزم تعریفی نداشت. روبه روی خونه‌ی‌ ما یک مغازه لباس فروشی بود، برای اولین بار آن‌جا دیده بودمش. دیدمش و حالم مثل ذلیخایی شده بود که یوسف را گم کرده است. به هر بهانه‌ایی که دستم می‌آمد کنار پنجره می‌رفتم و از پنجره به آن چشم‌ها نگاه می‌کردم، به صورت خاصی برق میزد. مانند نسیم بهاری وارد زندگیم شده بود. لذت‌بخش بود ظهرها جلوی آن مغاره می‌آمد و با دوستش حرف می‌زد. آخ از لبخند شیرینش نگم که مثل تیری در قلبم فرو می‌رفت . بعد دیدنش خواب از چشمانم ربوده شده بود، هر چه بود تقصیر آن دو عسلی بود . آن دو چشم آدم را تا مرز دیوانگی می‌کشید. آن دو چشم برایم معمایی شده بود که برایشان جانم را می‌دادم، چشمانی که عاشقانه دوستشان داشتم.
×
×
  • ایجاد مورد جدید...