-
ارسال ها
34 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
6
Saya آخرین بار در روز اُکتُبر 22 برنده شده
Saya یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
آخرین بازدید کنندگان پروفایل
بلوک آخرین بازدید کننده ها غیر فعال شده است و به دیگر کاربران نشان داده نمی شود.
دستاوردهای Saya
-
پارت ۲۵ قبل از آن که بتواند خودش را عقب بکشد، دستش را سپر سرش کرد و زیر تکههای آجر و گچ ساختمان، به دام افتاد. - نیکا! درد شدید پایش، قدرت تکلم را برای چند ثانیه از او سلب کرد. به سختی خودش را از زیر آوار تکان داد و به محض این که متوجه شد نمیتواند پایش را تکان بدهد، صدا زد: - پام گیر کرده، بیا کمکم کن. لاورنتی در چهارچوب درب قرار گرفت و با اضطراب، به دیوارهای نامتعادل ساختمان نگاه کرد. - لاورنتی! با توام. پسر، نگاهی به آوار فرو ریخته روی جسم او انداخت و سپس، به پوشهی درون دستش خیره شد. - هی ایوانوف، پلیسها رسیدن! باید بریم. این صدای یکی از آخرین بازماندههای پرسنل حفاظت از سفارت بود که به گوشش رسید. به زودی تمام ساختمان فرو میریخت و اگر هر دو زیر آوار به دام میافتادند، تمام عملیات با شکست مواجه میشد و هیچکدام زنده نمیماندند. اگر اسناد محرمانه به دست پلیس هند میافتاد، هیچکس نمیتوانست از خشم رئیس جمهور در امان بماند و این، به مراتب بدتر از مرگ حین انجام وظیفه بود. پس از چندین ثانیه که برای دومینیکا مانند قرنها گذشت، بالاخره لاورنتی سرش را بلند کرد و به آرامی لب زد: - متأسفم. و قبل از آن که فرصت جواب دادن به دومینیکا بدهد، از ساختمان بیرون رفت و در مقابل چشمان مبهوت او، دور شد. *** - دومینیکا؟ دومینیکا؟ این صدای اولگا بود که مدام دستش را جلوی صورت او تکان میداد و در آخر توانست او را از خاطرات، بیرون بکشد. به قدری در آن دنیا غرق شده بود که به یاد نمیآورد چه مدتی است که پشت میز نشسته و اولگا، سفارش صبحانهشان را تحویل گرفته است. اولگا با دیدن نگاه خیرهی دومینیکا، به صندلیاش تکیه داد و همزمان با ریختن شکر در فنجان قهوهاش، گفت: - حواست کجاست؟ واقعاً چه توجیهی برایش وجود داشت که بدون حضور در ساختمان آتش گرفتهی کنگره، سوزش پوست صورتش را به خوبی احساس کند؟ حال که در یکی از کافههای نسبتاً گرانقیمت مسکو نشسته بود، میتوانست به راحتی قسم بخورد که هیچگاه خبری از آتش نخواهد بود. سرش را پایین انداخت و کارد کنار بشقابش را برداشت. برشی به پنیر صبحانهاش زد و گفت: - مهم نیست. - تو فقط به زور انبردست حرف میزنی! دومینیکا خندید و پنیر را با دست و دلبازی روی نان مالید. - فکر نمیکنی شاید تو خیلی پر حرف باشی؟ اولگا، پشت چشمی نازک کرد و جرعهای از قهوهاش را نوشید. - تو یه عوضی تمام عیاری! دو مرتبه خندید و سرش را تکان داد. - نمیدونستم اینقدر تحت تأثیرم قرار گرفتی. اولگا گاز کوچکی به پنکیک روی چنگالش زد و جواب داد: - در اون حد هم نیست. شانههایش را بالا انداخت و ادامه داد: - آدمهایی مثل تو رو توی این کار زیاد دیدم. بیشترشون فقط ادا در میآوردن. - چطور شد که اومدی توی این کار؟ - دلت میخواست یکی همین سوال رو ازت بپرسه؟! دومینیکا، تای ابرویش را بالا انداخت و سکوت کرد. روحیهی اولگا به خوبی برایش قابل تشخیص نبود. دختر جوان، گاهی به شدت پرحرفی میکرد و گاهی درمورد مسائل کوچک، گارد میگرفت. این رفتارهایش، تا حدودی دومینیکا را یاد شی میانداخت. ناخودآگاه از یادآوری او، اخمهایش درهم رفته و دست از بشقابش کشید. او باید تاکنون به قاهره رسیده باشد؛ آن هم با یک بدرقهی افتضاح! - کلید اتاقت رو تحویل گرفتی؟ به چهرهی اولگا که درحال جویدن پنکیکش بود و به اطرافشان نگاه میکرد، زل زد و جواب داد: - فکر نکنم نیازی به اتاق باشه. اولگا، چشمانش را با تعجب چرخاند و پرسید: - به همین زودی میخوای برگردی؟ - خیلی موندگار نیستم. اولگا چشمانش را ریز کرد و با لحن متفکرانهای گفت: - دورهی آموزشی حداقل سه هفته طول میکشه. شانههایش را بالا انداخت و با خنده ادامه داد: - البته اگه آلفا باشی. من که به بتا راضی شدم. لعنت بهش! افسر آموزشی رو میگم. پسرهی... . دومینیکا فنجان قهوه را بالا آورد و قبل از آن که تمام محتویاتش را بنوشد، گفت: - موضوع اینه که من توی دورههای آموزشی نیستم. اولگا ضربهی آرامی روی میز زد و گفت: - آهان! یه آدم خوششانس! دومینیکا پوزخندزنان، خودش را سرگرم هم زدن فنجان قهوهاش کرد و زیر لب گفت: - قطعاً همین طوره. اولگا از جایش بلند شد و همراه با برداشتن کیف دستیاش از روی میز، گفت: - ظاهراً خیلی سریع کارت رو شروع میکنی. به تبعیت از اولگا، قهوهی نیمخوردهاش را رها کرد و از جا بلند شد. اولگا چند اسکناس سبز رنگ پنج روبلی از کیفش بیرون کشید و روی میز گذاشت. - گمون میکنم همینطور باشه. حساب بعدی با من. اولگا چشمکی به او زد و همراه با یکدیگر، از کافهی نسبتاً تاریک خیابان بیست و چهارم، بیرون آمدند. - دوست داری اولین مأموریتت رو کجا بگذرونی؟ - نمیدونم اما شنیدم باهاما سواحل خوبی برای آفتاب گرفتن داره. اولگا خندید و گفت: - امیدوارم وقت این کار رو داشته باشی. دومینیکا دستش را داخل جیب کتش فرو برد و لب زد: - به شرط این که ساحلی در کار باشه.
-
گالری رمان کاراکال | Saya کاربر انجمن نودهشتیا
Saya پاسخی برای Saya ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
نام: لاورنتی پتروویچ ایوانوف تولد: ۶ سپتامبر ۱۹۸۳ ( ۳۷ سال ) ملیت: روسی-انگلیسی شغل: افسر ارشد آموزش نیروهای مسلح سازمان امنیت فدرال روسیه تایپ شخصیتی: INTP ( متفکر ) خصوصیات ظاهری: رنگ مو - طلایی، رنگ چشم - عسلی، رنگ پوست - سفید توضیحات: او در لنینگراد اتحاد جماهیر شوروی (سنت پترزبورگ امروزی) به دنیا آمد. پدرش رهبر ارکستر و مادرش معلم آواز بود که کمی قبل از تولدش، از بریتانیا فرار کرده بودند. خانوادهی او در زمان جنگ جهانی دوم و پیمان ورشو دارای احساسات کمونیستی بود و پدر وی نیز چندین بار به همین دلیل بازداشت شد. پس از فروپاشی دولت شوروی در ۱۹۹۱ میلادی و مرگ پدرش در همان سال، همراه با عموی خود به مسکو رفت و در آکادمی علوم نظامی روسیه به تحصیل پرداخت. در هجده سالگی با نمرات عالی فارغالتحصیل و سپس به عنوان رابط بینالمللی وزارت دفاع به هند اعزام شد. در حادثهی بمبگذاری سفارت روسیه، موفق به شناسایی عاملان ترور و نجات سفیر وقت روسیه شد و پس از آن، عنوان افسر ارشد آموزش نیروهای مسلح سازمان افاسبی را دریافت نمود. -
گالری رمان کاراکال | Saya کاربر انجمن نودهشتیا
Saya پاسخی برای Saya ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
نام: اولگا سرگیِونا ولودین تولد: ۱۹ فوریه ۱۹۸۷ ( ۳۳ سال ) ملیت: روسی شغل: هکر امنیتی سازمان افاسبی تایپ شخصیتی: ESTJ ( مدیر ) خصوصیات ظاهری: رنگ مو - قهوهای، رنگ چشم - آبی، رنگ پوست - سفید توضیحات: پدر وی دیپلمات روسیه در سفارت نایروبی، پایتخت کنیا بود. در پنج سالگی، همراه با خانوادهاش به مسکو نقل مکان کرد و در سال ۲۰۱۱ در رشتهی مهندسی کامپیوتر از دانشگاه فنی باومان مسکو فارغالتحصیل شد. پس از آن، در فراخوان ارتش ثبتنام نمود. اگرچه ابتدا در بخشهای سطح پایین فعالیت داشت اما تحصیلات آکادمیک راه وی را برای رسیدن به مدارج بالای شغلی باز کرد. او تا به حال در پنج ماموریت موفق سایبری علیه دولت آمریکا با استفاده از کدکهای ابداعی خود، دخیل بوده و عنوان نخبه را از ژنرال ارشد سازمان امنیت فدرال دریافت کرده است. -
پارت ۲۴ *** (ساختمان قدیمی کنگره، کلکته هند، ۲۰۱۸) - کس دیگهای هم مونده؟ دومینیکا، دستانش را روی زانو گذاشت و سرفهی دردناکی از گلویش رها شد. غبار و تودههای دود آتش، تا عمق استخوانش رسوخ و نفس کشیدن را سخت کرده بودند. با این حال، از پشت حلقهی اشک جمع شده در چشمانش، به چهرهی سیاه شده از خاکستر لاورنتی خیره شد و گفت: - نمیدونم، طبقات بالا کاملاً از بین رفتن. لاورنتی، زیر بغل مردی که از اعضای سفارت بود را گرفت و جواب داد: - باید سریعتر از اینجا بریم. - اسناد... اسناد جا مونده. چشمان لاورنتی با شنیدن این حرف، درشت شد و همزمان با صدای انفجاری که از طبقات بالای ساختمان به گوش رسید، فریاد زد: - از چی حرف میزنی؟ کدوم اسناد؟ عضو سفارت که کراوات پاره شدهاش را جلوی دهانش گرفته بود، گفت: - اسناد سرّی سفارت. - چرا اونها رو همراه خودت نیاوردی؟ - موقعی که بمب منفجر شد، من توی دفترم نبودم. لاورنتی و دومینیکا، همزمان نگاهی به او انداخته و سپس، به یکدیگر خیره شدند. - تو اعضا رو از ساختمون دور کن نیکا؛ من میرم دنبال اسناد. - باید از اینجا بریم. همه کشته شدن. تا چند دقیقهی دیگه همه چیز پودر میشه و میره روی هوا؛ دست کسی به اون پاره کاغذها و این جسدها نمی... . عضو سفارت با کجخلقی میان حرفش پرید و گفت: - موفقیت مأموریت ما توی هند وابسته به اون پاره کاغذهاست. باید حتماً به دست رئیس جمهور برسن. اگه پلیس هند متوجه بشه... . سرفه، توان ادامه دادن جملهاش را از او گرفت. لاورنتی دستی به گوشهی لبش کشید و خون جاری از آن را پاک کرد. - دفترت کجاست؟ - طبقهی دوم... به اسم آناستاس مالنکوف. لاورنتی دستش را بالا آورد، اسلحهاش را تکان داد و رو به دومینیکا گفت: - تکون بخور دختر. وقت نداریم. دومینیکا مچ دست او را گرفت و مانع از حرکتش شد. - نه، نمیدونیم چند نفر از اونها ممکنه هنوز اون بیرون باشن. باید از سفیر محافظت کنیم و تو بهتر میدونی چطور باید انجامش بدی. من میرم. لاورنتی سرش را تکان داد و لب زد: - سریع انجامش بده. دومینیکا کمرش را صاف کرد و بیدرنگ، راه پلههای نیمه فروریختهی وسط سالن را در پیش گرفت. دود غلیظ حاصل از آتش طبقات بالاتر، تمام سالن را پر کرده بود و نور شعلههای گداختهی آن از بالای پلهها، چشم را میزد. دستش را روی نردههای نصفه و نیمه گذاشت و به سرعت از پلهها بالا رفت. هر چه از طبقهی همکف دور میشد، گرمای آتش را بیشتر احساس میکرد. همزمان با رسیدن به طبقهی دوم، شعلههای آتشی که از انتهای راهرو در حال پیشروی بودند، جان تازه گرفته و زبانه کشیدند. دومینیکا، از بین شیشه خردههایی که کف زمین را پوشانده بود، عبور کرد و وارد راهرو شد. چشمان سرخشدهاش را مالید و با عجله بین اتاقهایی که در راهرو قرار داشتند، به دنبال نام عضو سفارت گشت. یک انفجار دیگر از طبقهی نهم، لرزه به جان ساختمان انداخت و دومینیکا روی زمین سقوط کرد. فریاد لاورنتی که نامش را صدا میزد، از طبقهی پایین به گوشش رسید. بدون توجه به زخم زانوی برهنهاش که حاصل فرو رفتن شیشه در بدنش بود، از جا برخاست و جلوتر رفت. بالاخره از میان اتاقهای انتهایی راهرو که کمکم گرفتار شعلههای آتش میشدند، اتاقی را که نام آناستاس مالنکوف بر سر درش حک شده بود، یافت و واردش شد. فضای اتاق کمی به هم ریخته و فرو رفته در دودههای آتش بود. به طرف میز کار وسط اتاق رفت و برگههای روی آن را به دنبال پوشهی سفید رنگ، کنار زد. در نهایت، پس از کمی جستوجو، پوشه را از درون کشوی پایین میز پیدا کرد و با عجله، نگاهی به محتویاتش انداخت. در آن اوضاع، همه چیز سر جایش به نظر میآمد. با صدای شکستن لولای درب بر اثر رخنهی آتش به داخل اتاق، سرش را بلند کرد. به سرعت، میز کار را دور زده و از میان شعلههای کمجان کف اتاق، عبور کرد و وارد راهرو شد. التهاب پوست صورتش بر اثر گرما، کلافهاش کرده بود. به مقصد پلهها، شروع به دویدن کرد و پس از چند ثانیهی کوتاه، در حالی که پاهایش از شدت قرار گرفتن در معرض آتش سوخته و آسیب دیده بودند، به طبقهی پایین رسید. لاورنتی در نزدیکی درب خروجی ایستاده بود. با دیدن او، دستش را به طرفش دراز کرد و گفت: - هوف خدایا! بالاخره اومدی. دومینیکا، نفسزنان خودش را به او رساند و پوشه را به طرفش گرفت. - حالا دهن مردک بسته میشه. لاورنتی سرش را تکان داد، با اشاره به درب خروجی، شروع به حرکت کرد و دومینیکا لنگزنان پشت سر او به راه افتاد اما قبل از آن که بتواند از درب خروجی عبور کند، با صدای انفجار مهیبی که این بار نزدیکتر از قبل به نظر میرسید، دیوارهای ساختمان به لرزه درآمد و سقف بالای سرش، در چشم بر هم زدنی فرو ریخت.
-
پارت ۲۳ لبخندزنان، برگه را تا زد و دوباره داخل جیبش قرار داد. نگاهی به راهروی نیمه خالی طبقه پنجم انداخت و سپس، به طرف آسانسور رفت. انگشتش را برای زدن دکمهی طبقهی همکف، بالا برد اما قبل از آن که موفق به لمس دکمه شود، با شنیدن صدای آشنایی از پشت سر، دستش در هوا خشک شد. - نیکا؟ بیشتر از هر چیزی با این صدا و نحوهی تلفظ اسمش به این شکل، آشنا بود. دستش را پایین انداخت و چشمانش را بست. آیا امروز نمیتوانست بدون هیچ بدشانسیای بگذرد؟ البته که نه. از همان لحظهای که پروازش به زمین نشست، میدانست که برنامهی امروزش چه خواهد بود. نفس عمیقی کشید و لبهای به هم فشردهاش را به داخل دهانش فرو برد. با حس لمس شانهاش، چشمانش را باز کرد، خود را عقب کشید و به طرف لاورنتی برگشت. پسر جوان در یونیفرم نظامیاش، مغرورتر از همیشه به نظر میرسید. موهای طلاییاش را مانند گذشته، تراشیده بود و صورت تازه اصلاحشدهاش، زیر نور لامپهای مهتابی راهرو، رنگ پریدهتر از حد معمول به نظر میرسید. چشمان عسلی رنگش را با همان برق همیشگی، روی اجزای صورت دومینیکا به گردش درآورد و لب زد: - پس بالاخره اومدی. هنوز هم دست از اداهایش برنداشته بود. تصور آن که لاورنتی فکر میکرد که میتواند او را مانند سابق با فنون زبان بدن که در اجرایشان استاد بود، تحت تأثیر قرار دهد، خندهدار و صدها بار مضحک بود. در برابر پسر، پوزخندی زد و لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت. - میخوای بگی که خیلی منتظرم بودی؟ لاورنتی، انگشتان کشیدهاش را زیر بینی نوک تیزش کشید. تلفیق بوی روغن نارگیلی که به موهایش زده و ادکلن تند ماندارینش، اصلاً به مزاج دومینیکا سازگار نبود. - البته که منتظر بودم. توی گزارشی که بعد از مأموریت کلکته نوشتم، ازت اسم... . به خوبی میدانست که این جملات، در واقع آغاز یک نطق مغرورانه و چه بسا طلبکارانه است که لاورنتی طبق عادت همیشگیاش، سعی در انجامش داشت. از این رو، دستهایش را روی سینه گره زد و مابین حرفهای او پرید. - به عنوان یه مرده اسم بردی؟ پیشانی لاورنتی به واسطهی گرهی کور ابروهایش، چروکیده شد و حالت نگاهش تغییر کرد. در واقع، این چهرهای بود که دومینیکا بیشتر میشناخت و از او دیده بود. - میدونستم که از پسش برمیای. - تو من رو ول کردی که بمیرم! - پس کی الآن جلوی من وایساده و سرزنشم میکنه؟ نفس عمیقی کشید و نگاهی به افسری که از کنارشان رد میشد، انداخت. صدایش را پایینتر آورد و ادامه داد: - تو خوب میدونستی که چقدر موفقیت اون مأموریت برای من و سازمان مهمه. دومینیکا رویش را برگرداند و خیره به انتهای راهرو، پوزخند تلخی زد. - آره خب، یه تلفات خیلی هم به صرفهست. - اگه خودت هم جای من بودی نتیجه فرقی نداشت، نیکا. چشمانش را بست و دندانهایش را روی هم سایید. واضح بود که این بحث سرانجامی نخواهد داشت؛ نه او میتوانست لحظات آوار شدن ساختمان سفارت را روی سرش از یاد ببرد و نه لاورنتی قادر به توجیه مسئله بود. چشمانش را باز کرد و به چهرهی درهم رفتهی لاورنتی، زل زد. - سر راهم سبز شدی تا این اراجیف رو بگی؟ انگشت اشارهاش را روی سینهی ستبر او گذاشت و با لحن آمیخته به تنفرش، ادامه داد: - اون مأموریت تموم شده، درست مثل داستان تو برای من. قدمی به عقب برداشت و به طرف آسانسوری که درب آن باز مانده بود، برگشت. - تو نمیتونی بدون شکستن چندتا تخم مرغ یه املت درست کنی! با شنیدن این حرف، در جایش ایستاد و گرهی مشتهایش را باز کرد. پسر، مغرورانه قدمی به جلو برداشت و ادامه داد: - فکر میکردم این قاعده رو یاد... . هنوز جملهاش را کامل نکرده بود که صدای خندهی دومینیکا، سکوت نسبی راهرو را شکاند. به طرف لاورنتی برگشت و با همان لبخند زهرآلودش، گفت: - من قبلاً ازت همه چیز رو یاد گرفتم. نگاهی به سر تا پای پسر انداخت و با طعنه ادامه داد: - خصوصاً عوضی بودن رو! قبل از آن که جوابی بشنود، بدون فوت وقت عقبگرد کرده و وارد آسانسور شد. خیره به چشمهای براق لاورنتی، دکمهی طبقه همکف را زد و تا قبل از بسته شدن درب، چشم از او برنداشت.
-
پارت ۲۲ نیم نگاهی به او انداخت و سرتاپایش را از نظر گذراند. لبان زمخت و کبودش را با زبان تر و شروع به خواندن پرونده کرد. - جاسوسی تحت عنوان منشی سفارت انگلستان در کُلکَته و ارائهی پنج پرونده از اسناد محرمانهی انگلیسی به نفع دولت. از عاملان خنثیسازی حملهی تروریستی در کلکته و نجات پانزده نفر از اعضای هیئت سفارت کشور. ژنرال، ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و با مکث کوتاهی، ادامه داد: - ترور شش نفر از اهداف سازمان و البته شناسایی و ترور ایگوور شووالوف، جاسوس مافیای سیسیل در شب یکشنبه، بیست و یکم ژانویه، یکاترینبورگ. بدون مطالعهی مابقی صفحات، پرونده را روی میز رها کرد و انگشتانش را به هم گره زد. خیره شدن به چهرهی آرام و جدی دختر، لبخند محوی روی لبهایش نشاند. همیشه از سر و کله زدن با افسران جوان و موفق، احساس رضایت میکرد. - خلاصهی گزارش؛ یه آدم درست، در یک مکان درست! - فقط طبق دستورات عمل کردم قربان. ژنرال سرش را تکان داد، دستی به شقیقهی سپید رنگش کشید و سرفهی کوتاهی کرد. - اینطوری خیلی راحتتر به توافق میرسیم. نیم نگاهی به صفحهی اول پروندهی زیر دستش انداخت، با دیدن مهر و امضای روی آن، نیشخندزنان تکیهاش را به صندلی داد و گفت: - پس تو از گنجشکهای میخائیل هستی. اون روی هر پروندهای مهر نمیزنه. دومینیکا، لبانش را به هم فشرد و سکوت کرد. هیچ وقت مشتاق نبود تا رابطهاش با زابکوف را به دیگران توضیح دهد و یا حتی دوباره به عنوان یک گنجشک شناخته شود. دلیل واضح انزجارش هم این بود که جاسوسهایی که به عنوان گنجشک فارغالتحصیل میشدند، در واقع آدمکشهایی هستند که کارشان سر بریدن با پنبه به جای ساطور است. اگر چه خیلی ضعیف و کوچک به نظر میرسند اما به محض این که طعمهشان را به تله انداختند، در هیبت یک کروکودیل، آروارههایشان را با قدرت روی آنها میبندند. با تمام اینها، دولت روسیه مأموران گنجشکش را قهرمان نمیداند. آنها جیمز باند و ناتاشا رومانوف نیستند که حکم یکی از با ارزشترین و کمیابترین ابزارهای دولت برای موفقیت علیه دشمن را داشته باشند. آنها سوپراستارهایی نیستند که سوار ماشینهای باکلاس و گرانقیمتشان شوند و در بهترین کازینوها و هتلهای دنیا خوش بگذرانند و حالا این وسط چندتایی هم تروریست دستگیر کنند. آنها گنجشک هستند، یکی از پُرتعدادترین و عادیترین پرندههای دنیا. آنها حکم گنجشکی را دارند که اشتباهی از پنجرهای باز، وارد یک آپارتمان میشود و به دست یک بچهی سه ساله میافتد. بچه عروسکهایش را رها میکند و جذب اسباببازی زندهی جدیدش میشود که بدون این که سینهاش را فشار دهد، صدا در میآورد و بدون این که باتریاش تمام شود، حرکت میکند. هنوز غروب نشده که گنجشک آنقدر در دست بچه دستمالی و فشار داده شده است که فقط میلرزد. حتی دیگر سرش هم روی بدنش سوار نیست. آخر شب گنجشک بیچاره که اشتباهی وارد این خانه شده بود، لای پوست هندوانه و باقیماندهی ناهار و پاکت ماست و چیپس، سر از سطل زباله در میآورد. به هیچ جای دنیا هم برنمیخورد. هیچکس نمیگوید که این گنجشک چرا کشته شده است. شاید اگر یک ببر و پلنگ کشته شده بود، چند روزی در تلویزیون دربارهاش حرف میزدند یا اگر پنگوئن بود، یک مستند کامل از او میساختند اما گنجشکها بدون این که کسی متوجهشان شوند، میمیرند. دومینیکا هرگز نمیخواست که به عنوان یک بازیچهی بیارزش در دست چندتا سیاستمدار بمیرد. با صدای ژنرال، نشخوارهای ذهنیاش را کنار گذاشت و به او خیره شد. - حواست کجاست؟ - عذر می... . ژنرال، خودکاری از روی میز برداشت و همزمان با یادداشت کردن جملات نامعلومی روی برگهی پیش رویش، در میان حرفش پرید. - اولین باره که به مسکو میای؟ - خیر قربان. سرش را تکان داد و پس از اتمام یادداشتش، برگه را به طرف دختر گرفت. - قرار نیست اقامتت خیلی هم طولانی بشه. دومینیکا قدمی به جلو برداشت، برگه را از او گرفت و بدون نگاه کردن به محتوایش، آن را داخل جیب کتش قرار داد. ژنرال، سرفهکنان پارچ آب روی میز را برداشت و لیوان بلورش را تا نیمه پر کرد. همزمان با سرفهی دیگری، دستش را بالا برد و گفت: - مرخصی. دومینیکا برای ادای احترام به مافوق جدیدش، دو مرتبه پایش را روی زمین کوبید و جهت خروج از اتاق، عقبگرد کرد. بدون توجه به سرفههای خشک و مکرر ژنرال، دستگیرهی درب را فشار داد و به سرعت از اتاق خارج شد. چند قدمی از آنجا دور شد و برگه را از داخل جیبش بیرون کشید. (تأیید و ارجاع مأمور شمارهی صد و هجده، دومینیکا دیمیترووا بوردیوژا، به بخش آمادگی عملیات سازمان امنیت فدرال. سرپرست: ژنرال گریگوری ایگورویچ مدودف، بیست و سوم ژانویه ۲۰۲۰)
-
پارت ۲۱ به طرف آسانسور شیشهای که در مرکز سالن قرار داشت و محصور در گلدانهای بلورین نخل اریکا بود، قدم برداشت. در انتظار برای باز شدن درب آسانسور، نگاهی به اطرافش انداخت. بعضی از افسران، با عجله به مقاصد نامعلومی رفته و آشفتگی از چهرههایشان میبارید. برخی دیگر به صورت گروههای دو تا سه نفره در اتاقکهای هشتی اطراف سالن نشسته بودند و تعداد زیادی از اوراق را دستهبندی میکردند. همه به قدری سرگرم کار خود بودند که برخلاف پایگاه یکاترینبورگ، کسی فرصت صحبت کردن با دیگری را نداشت. لااقل میتوانست امیدوار باشد که برای مدتی، دیگر جوکهای بیمزهی آلفرد به گوشش نمیخورد یا بوی قهوهی بیش از حد دمکشیدهی آناستازیا، مشامش را آزار نمیدهد! - تو، بیشتر از اینجا تغییر کردی. با صدای نازکی که از پشت سرش بلند شد، سرش را چرخاند. صاحب صدا، چهرهی آشنایی از یک دختر جوان بود که مانند او، لباسهای سرخ به تن کرده و موهایش را آنقدر محکم بسته بود که گوشهی چشمان آبی رنگش، نازکتر از حالت عادی دیده میشد. - ببین کی اینجاست! اولگا با یک قدم بلند، دوش به دوش او ایستاد و دستش را دراز کرد. اجزای صورت او را با دقت از نظر گذراند و گفت: - این رنگ مو بهت میاد. ترسناکتر شدی. دومینیکا خندید و انگشتان ظریف و کشیدهی اولگا را در دستش فشرد. - شب میام بالای سرت! همزمان با باز شدن درب آسانسور، چشم از او برداشت و وارد اتاقک شیشهای شد. اولگا پشت سرش به راه افتاد و گفت: - وسوسه کنندهست. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: - صبحانه خوردی؟ دومینیکا دکمهی طبقهی پنجم را فشار داد و زیر لب گفت: - نه. اولگا، آستین یونیفرمش را کمی بالا زد و با نگاه به ساعت مچیاش، گفت: - یه کافهی بزرگ توی خیابون بیست و چهارم پیدا کردم؛ شرط میبندم از پنکیکهای لیمویی اونجا خوشت بیاد. دومینیکا زیر چشمی به او نگاه کرد و گفت: - ولخرج شدی. اولگا با چشمان گرد شدهاش، ضربهی آرامی به شانهی او زد و جواب داد: - این یه پیشنهاد سخاوتمندانه نبود. - پس میشه ردش کرد. - ساعت ده! دومینیکا جوابی نداد و اولگا با دیدن سکوت او، خودش را جمع و جور کرد و به روبهرو چشم دوخت. - باید زودتر از اینها پیدات میشد. - اونقدر هم دلتنگت نبودم. اولگا تکخندهای کرد و سرش را با تأسف تکان داد. - فقط سر و وضعت رو عوض کردی، نیک. - اما تو همچنان دیوونهای! با نمایان شدن عدد پنج و باز شدن درب، دومینیکا قدمی به جلو برداشت و قبل از بسته شدن مجدد درب آسانسور، ادامه داد: - و البته وراج. اولگا با شنیدن این حرف، لبخند عریضی روی صورت نشاند و با بیتفاوتی گفت: - ساعت ده، نیک. فراموشش نکن. دومینیکا سرش را تکان داد و بعد از بسته شدن درب آسانسور، چشمانش را حول اتاقهای متعددی که تا انتهای راهروی طبقه پنجم قرار داشتند، چرخاند. اولگا به طور ذاتی، خونگرم بود و از معاشرت با دیگران لذت میبرد. زمانی که از پایگاه یکاترینبورگ به مسکو منتقل شد، تمام افسران ستاد با این که در سکوت و آرامش نسبی به سر میبردند، تا هفتهها دلتنگش بودند؛ البته قبل از این که دوباره سر و کلهاش پیدا شود و به بهانهی مرور خاطرات، همهجا را زیر و رو کند! بعید میدانست که اگر پس از مدتها به یکاترینبورگ برگردد، مانند اولگا از او استقبال شود چراکه به اندازهی آن دختر پر سروصدا، محبوب نبود و جز مواقع ضروری به پایگاه نمیرفت؛ به طوری که بسیاری از افسران تازهوارد، حتی او را نمیشناختند. با دیدن درب اتاقی که در چند قدمیاش قرار داشت و عدد پانصد و یک روی آن حک شده بود، دستی به یونیفرمش کشید و پشت درب ایستاد. به نظر میرسید که این اتاق، اولین اتاقی است که در این طبقه مجهز شده و متعلق به مافوق جدید اوست. تقهای به درب زد و پس از شنیدن دستور اجازه، وارد اتاق شد. قبل از هرچیز، کاغذ دیواری زرد رنگ و عکسهای متعددی که روی دیوار سنجاق شده و او را یاد دفترکار کارآگاهان جنایی میانداختند، توجهش را جلب کرد. سپس، نگاهی به مرد میانسالی که در لباس فرم نظامی، پشت میز نشسته بود و درجههای رنگی روی سینهاش، خبر از جایگاه نسبتاً بالای او به عنوان یک ژنرال در ستاد را میدادند، انداخت. پا به زمین کوبید و سلام نظامی داد. - صبحتون بخیر قربان. مرد، سرش را تکان داد و بدون آن که چشم از روی پروندهای که در دست داشت بردارد، اشارهای به دومینیکا کرد و گفت: - آزاد. عینک روی چشمش را جابهجا کرد و ادامه داد: - دومینیکا بوردیوژا. خب... ببینم چی برام فرستادن!
-
پارت بیست (میدان لوبیانکا، مسکو، روسیه) ساعت هفت و سی و هشت دقیقهی صبح دوشنبه. تنها دو ساعت از نشستن پرواز از قبل تعیین شدهی دومینیکا در فرودگاه مسکو میگذشت و حالا، او روبهروی ساختمان مکعبی شکل سرویس امنیت فدرال ایستاده بود. این برج نسبتاً مرتفع با صدها پنجرهی کوچک که رو به یکی از معروفترین میدانهای مسکو باز میشدند، آخرین حد از رویاهای قدیمیاش بود؛ لیکن هر آدمیزادی پس از رسیدن به رویای کهنهی خود، در پی دیگری میافتد؛ او هم از این قاعده مستثنی نبود. هرچه بیشتر به نمای ساختمان و شلوغی خیابانها نگاه میکرد، بیشتر دلش برای اتاق زیر شیروانی و دنجش در یکاترینبورگ تنگ میشد؛ همان اتاق نامرتبی که یک مرغ، جوجههایش را در آن پیدا نمیکند! حتی شمار کارهایی را برخلاف میل باطنیاش انجام داده بود تا در چنین سازمان بد سابقهای رسماً استخدام شود، از دستش در رفته بود. به هرحال، هر کسی که در اینجا حضور داشته باشد، قطعاً سرش برای دردسر، درد میکند و او به این فضیلت اخلاقی، معروف بود. قبلاً هم به اینجا آمده بود اما احوالات آن روز اولی که پا در راهروهای پر رفت و آمد ستاد میگذاشت، زمین تا آسمان با حال امروزش فرق میکرد. حالا، علاقهی چندانی به ملاقات اتفاقی لاورنتی هم نداشت؛ در صورتی که آن روز اول، تمام فکر و حواسش معطوف حرفهای او بود که جای به جای ساختمان را نشانش میداد و عقیده داشت که دومینیکا لایق آن است که در اینجا به کشور خدمت کند. این یک وظیفهی از پیش تعیین شده برای هر شهروند روسیست که در حد توانش از آرمانهای ملی محافظت کند، وگرنه شی حقیقت را میگفت؛ او فقط یک جاسوس معمولی بود که تا چند سال دیگر بازنشسته میشد و زابکوف را به طور غیر قابل بازگشتی، از خودش ناامید میکرد. آن پیرمرد تمام زندگیاش را وقف موعظه و شرح ایدئولوژیهای سیاسی برای یک دختر یتیم نکرده بود که آخرش، در جشن بازنشستگی او شرکت کند و کیک بخورد! به طور قطع، زابکوف ترجیح میداد که در مراسم خاکسپاری او به عنوان سرباز مملکت حضور داشته باشد تا یک نشان افتخار دیگر به سینهاش سنجاق کند. نفس عمیقی کشید و به طرف درب ورودی ساختمان، قدم برداشت. یکی از مأموران نگهبان به محض رویت او، جلوتر آمد و گفت: - روز بخیر خانم. کارت شناسایی لطفاً. از داخل جیب کت اتو کشیدهاش، کارت کوچکی را بیرون آورد و بدون حرف، به طرف مأمور گرفت. مرد، کلهی طاسش را زیر کلاه نگهبانی مخفی کرده بود و صورت شیش تیغش زیر نور ملایم آفتاب، میدرخشید. نگاهی به کارت انداخت و سپس، به چهرهی بیتفاوت دومینیکا چشم دوخت. بیسیمی که در دست داشت را جلوی دهانش گرفت و آن موقع بود که چشمان دومینیکا، به دندانهای طلای مرد افتاد. به نظر میرسید که حتی پرسنل نگهبان اینجا هم حقوق خوبی میگرفتند. - دومینیکا بوردیوژا، افسر رده سوم پایگاه یکاترینبورگ. چند ثانیه بعد، صدای خشداری از آن طرف بیسیم، بلند شد. - تأیید هویت. مجوز ورود به اتاق پانصد و یک صادر شد. نگهبان سرش را تکان داد و رو به دومینیکا گفت: - کارتتون رو بعد از خروج تحویل بگیرید. از جلوی درب کنار رفت و دومینیکا بعد از تشکر کوتاهی، وارد راهروی ورودی ساختمان شد. در ابتدای ورودش، تابلوهای پرتره از ژنرالهای خوشخدمت سازمان که اغلبشان کشته شده بودند، توجهش را جلب کرد. تعداد تابلوها از آخرینباری که به یاد میآورد، دو برابر شده و تصاویر مردان و زنان سبزپوش درجهدار، تمام دیوارهای راهرو را در برگرفته بود. حتم داشت که این دیوار، یکی از رویاهای نهایی زابکوف بعد از مرگش است. ناخودآگاه پوزخندی زد و به راهش ادامه داد. راهرو با درب بزرگ سفید رنگی به پایان میرسید و پشت آن، سالن اصلی ستاد قرار داشت. طبق انتظارش، تعداد زیادی از پرسنل مشکیپوش ستاد، در سالن حضور داشته و نگاه هرکدام که به دومینیکا میافتاد، سرش را تکان میداد؛ گویا این راحتترین شیوهی خوشآمدگویی به همکاران ناشناس بود.
-
پارت نوزده دومینیکا، گوشی را در آغوش شِی انداخت و دو مرتبه، مشغول تعویض لباسهایش شد. - باهاش قرار میذاری؟ - معلومه که نه! شِی لبخند مرموزی زد و از جایش بلند شد. با چشمهای ریز شده، نزدیکتر آمد. به آرامی انگشتانش را روی پهلوی برهنه و زخمی دومینیکا کشید و طعنه زد: - گربهی خونگیت ناخنهای تیزی داره. دومینیکا، دست شِی را پس زد و از او فاصله گرفت. بعد از پوشیدن پیراهن جدیدش، چمدانش را باز کرد و در حین مرتب کردن لباسها، گفت: - همچنان از گربهها متنفرم، دوست من. شِی، دستش را به کمر زد و نگاهی به ناخنهای لاکزدهاش انداخت. - آره خب، تو از سگهای نژاد لاورنتی خوشت میاد! چمدان را با ضرب دست محکمی بست و با غیظ، لب زد: - میشه اینقدر اسم اون عوضی رو نیاری؟ - نچ نچ. دلم نمیخواد باور کنم هنوز هم برات مهمه. - برام مهم نیست. - داری میری مسکو. پسره همونجاست، میدونی که؟ البته که میدونی. برای همین همیشه دلت میخواست ترفیع بگیری و آخرش هم گرفتی. دومینیکا لبهای براقش را به هم فشرد و چمدانش را برداشت. - توی اون مغز پوکت چی میگذره؟! فقط احضار شدم تا مأموریت جدید بگیرم. - شاید هم یک مأموریت مشترک از آب در بیاد. - من تنها کار میکنم. - به هرحال که تو هم شدی یکی مثل اون؛ قاتل جایزه بگیر سازمان! دومینیکا، چمدان را جلوی درب آپارتمان رها کرد و صدای برخورد آن با زمین، با فریادش آمیخته شد. - چه مرگته تو؟! شِی، قدمی به سمت او برداشت و سینه به سینهاش ایستاد. - هفده ساله که داریم توی این سیستم کار میکنیم. فقط کافی بود چند سال دیگه صبر کنی تا هر دو بازنشسته بشیم. چرا خودت رو درگیر کارهایی میکنی که تو رو زودتر از بقیه به کشتن میده؟ - چه تضمینی داری که آخرش به عنوان جاسوس، اعدامت نکنن؟ شِی پوزخندی زد و سرش را با تأسف تکان داد. - درد تو، این نیست. تو فقط میخوای توی چشم زابکوف، بهترین باشی. قبل از آن که به دومینیکا اجازهی دادن پاسخی را بدهد، به طرف میز رفت، روزنامه را برداشت و آن را به سینهی او کوبید. - فقط میخوای ثابت کنی که از اون دوستپسر روانیت جلوتری. از زمانی که از کلکته برگشتی عوض که نه، عوضیتر شدی! چقدر دقیق کاراشون رو انجام دادی که حالا به مقر اصلی احضارت کردن؟ دومینیکا، چنگی به روزنامه زد و آن را مچاله کرد. گوش دادن به این حرفها، دیگر برایش قابل تحمل نبود. - بس کن، شِی. - چرا؟ چون حقیقت رو میگم؟ - به تو ربطی نداره که دارم چی کار میکنم پس خفه شو! با خارج شدن آخرین کلمه از دهانش، ابروهای نازک شِی بالا پرید و برای لحظاتی، سکوت تلخی بینشان حاکم شد. دومینیکا نفس عمیقی کشید و با کلافگی، موهایش را از روی صورتش کنار زد. - از کی تا حالا باید بهت جواب پس بدم؟ - فقط نگرانتم، نیک. - نیازی به نگرانی تو ندارم. این خونه بدون حضور تو آرامش بیشتری داشت. سوییچ و پاکت مدارکش را از روی کنسول برداشت و درحالی که به طرف درب آپارتمان میرفت، ادامه داد: - به عنوان یه جاسوس، زیاد از حد حرف میزنی. قاهره خوش بگذره، خانم باستانشناس! و بدون آن که نگاهی به شِی بیندازد، همراه با چمدانش از آپارتمان بیرون رفته و درب را محکم پشت سرش بست. شِی، ضربهای به پیشانیاش زد و به طرف تنها پنجرهی سالن، قدم برداشت. چه خداحافظی باشکوهی! به هرحال معلوم نبود که چه زمانی میتوانند دوباره یکدیگر را ملاقات کنند. پردهی حریر را کنار زد و نگاهی به دومینیکا انداخت. گوشهی لبهایش را به دندان گرفت و زمزمه کرد: - این خونه بدون حضور تو آرامش بیشتری داشت؟ دومینیکا بدون آن که زحمت سر بلند کردن و دیدن پنجره را به خودش بدهد، پشت رل نشست و چند دقیقهی بعد، دیگر اثری از وستای مشکی رنگش در کوچه نبود. شِی، آه عمیقی کشید و پرده را رها کرد. - اما تو که هیچوقت خونه نمیای! سرش را با تأسف تکان داد و روی کاناپه نشست. از همان بچگی، به لجبازیهای او عادت داشت. دومینیکا تنها دوستی بود که میتوانست نگرانش باشد. گرچه همیشه ناسازگار بود اما به او علاقه داشت و نمیتوانست انکارش کند؛ البته که نیک، همهچیز را پای احساسات بیهوده میگذاشت. او همیشه دنبال دردسر میگشت و آخر خودش را با همین کارهایش به کشتن میداد.
-
پارت هجده حوالی چهار عصر، بعد از صرف یک بشقاب خوراک صدف چینی که طعم آن در نظرش از گوشت خوک هم فاجعهبارتر بود، همراه با شِی به آپارتمان مشترکشان برگشته و روی کاناپهی نه چندان راحتی که روبهروی تلویزیون قرار داشت، صفحات روزنامهی صبح را ورق میزد. تصویر شووالوف در یکی از صفحات اصلی روزنامه نقش بسته بود و خبرنگاران، ماجرای اتفاق شب گذشته را با آب و تاب فیلمهای جیمز باند، مکتوب کرده و به چاپ رسانده بودند. یکاترینبورگ به قدر کفایت شاهد وقایع اینچنینی نبود چراکه اغلب سوژههای سرشناس و مورد علاقهی سازمان، مستقیما به مسکو میرفتند. از همین رو، اتفاقات مشابه دیشب در نگاه روزنامههای محلی، یک فرصت ایدهآل برای فروش و محبوبیت بیشتر در بین مردم بود. شِی همراه با فنجانهای قهوه، وارد اتاق نشیمن شد و بالای سر دومینیکا ایستاد. نگاه کوتاهی به صفحهی روزنامه انداخت و گفت: - باورم نمیشه که مردم هنوز دنبال اینجور داستانها باشن. دومینیکا، فنجان قهوهاش را از دست او گرفت و روزنامه را روی میز رها کرد. - اینجا شانگهای نیست که مردم فقط دربارهی تجارت و اقتصاد حرف بزنن، شِی. - اوه بس کن! تو حتی یکبار هم اونجا نبودی. از کجا میدونی چه حرفهایی رد و بدل میشه؟ - فقط میدونم که مقصد گرم و نرم تمام گفتوگوهای جمعی جهان، لای پ... . - نیکا! دومینیکا شانههایش را بالا انداخت و جرعهای از قهوهاش را نوشید. طولی نکشید که از طعم تلخ غالب آن، به سرفه افتاد و فنجان را روی میز کوبید. شِی، بعد از برداشتن روزنامهی آغشته شده به قطرات قهوه، با خونسردی گفت: - شکر نداشتیم. او به خوبی میدانست که همخانهاش، همانقدر از قهوهی تلخ نفرت دارد که خودش، از نوع شیرین آن؛ اما سهلانگاریهای ناخواستهاش، تمامی نداشت. در اصل فراموش کرده بود که به قهوه، شکر اضافه کند. دومینیکا بعد از آخرین سرفه، ناخنهای سوهان خوردهاش را در نزدیکترین بالشت کنارش فرو برد و آن را به طرف شِی پرتاب کرد. - لعنت بهت! شِی بدون دست کشیدن از خواندن روزنامه، ضربهی بالشت را مهار کرد و قهوهاش را یکنفس، سر کشید. بعد از چند ثانیهی کوتاه، فنجان و روزنامه را کنار گذاشت و در حالی که سنجاق موهایش را محکم میکرد، گفت: - سرقت مسلحانه؟ من اگر جای میخائیل بودم، این دزدها رو استخدام میکردم. - نظرت در مورد صندلی سردبیر دفتر روزنامه چیه؟ شاید دروغهای مدرنتری چاپ کنی و مردم، بیشتر از میخائیل تشویقت کنن. شِی، انگشت اشارهاش را به طرف دومینیکا گرفت و گفت: - و تو میشی خبرنگار بخش طنز روزنامه! دومینیکا اعتنایی به طعنهی تمسخرآمیز او نکرد، سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد و چشمانش را بست. هنوز پلکهایش به یکدیگر نرسیده بودند که شِی، بیمقدمه پرسید: - فکر میکنی کار لاورنتی باشه؟ بدون تغییر در حالتش، اخمهایش را درهم کشید و گفت: - چرا باید اینطور فکر کنی؟ - ترور وسط بزرگراه؟ اینجور خلاقیتهای ریسکدار برای یکاترینبورگ زیادیه. چشمانش را باز کرد، انگشتانش را روی دستهی کاناپه گذاشت و نیمچه آهنگی نواخت. بیحوصله، سرش را تکان داد و با چرخاندن تیلههای خاکستریاش در حدقه، جواب داد: - خلاقیتهای ریسکدار، هه! - قبلاً از شیوهی کارش تعریف میکردی. - قبلاً اینقدر احمق نبودی! - کار تو بوده؟ با دیدن سکوت دومینیکا، ابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد: - حتی نمیخواستی به من بگی. - تو تازه برگشتی. شِی، خندهی هیستریکی سر داد و دستهایش را بر روی سینه گره زد. - پس حالا شدی آدمکش رسمی سازمان. - بهتر از سالها در خفا زندگی کردن و جاسوسیه. - این قراره برای تو هیجانانگیزتر باشه؟ دومینیکا پوزخندزنان، نیمنگاهی به چهرهی جدی و درهم رفتهی او میاندازد. - کلکته به اندازهی کافی هیجانانگیز بود، شِی. - محض رضای خدا! اون ماجرا دیگه تموم شده. نگاه چپی به او انداخت و از جایش برخاست. به طرف چمدانی که گوشهی سالن قرار داشت، رفت و دکمههای پیراهنش را باز کرد. از نظر جاسوسی مثل شِی که بیشتر عمرش را نقش بازی کرده تا مقامات هدف را گول بزند و جلب اعتماد کند، اغلب مسائل فاقد اهمیت بودند و به راحتی از کنارشان عبور میکرد اما برای او، همهچیز فرق داشت. با این وجود، علاقهای به بحث و جدل بیهوده نداشت و از ادامه دادن موضوع، سر باز زد. - به نظر میاد که از رفتن به مصر خیلی خوشحالی. شِی خیره به اندام او، نیشخندی زد و دستش را زیر چانهی نوک تیزش گذاشت. - به من نمیاد که یه پژوهشگر باستانی باشم؟ سرش را تکان داد و همزمان با باز کردن موهای مشکی رنگش، لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت و جواب داد: - ما سحر و جادو بلد نیستیم، مراقب باش که دچار نفرین فرعون نشی! صدای قهقههی شِی، همزمان با بلند شدن زنگ گوشی دومینیکا، در سالن پیچید. پیراهنش را به گوشهای پرتاب کرد و تلفن را از روی کنسول برداشت. با دیدن اسم نیکولای، اخم ظریفی روی پیشانی نشاند. - کیه؟
-
پارت هفده نگاه گذرایی به دومینیکا انداخت و ادامه داد: - همهی ما میمیریم اما خودمون انتخاب میکنیم که چطور اتفاق بیفته. پدرت، خیانت رو انتخاب کرد و خودش و مادرت رو به کشتن داد. دومینیکا، توجهی به نفس حبس شده در سینهاش نکرد و با صدایی که از عمق چاه در میآمد، گفت: - هیچوقت نگفتی که میخواستی جلوش رو بگیری. زابکوف ابروهایش را بالا انداخت و دو مرتبه، پشت میزش نشست. - ما افراد زیادی رو در فروپاشی نظام سابق از دست دادیم اما تاریخ، از همهی قهرمانها به یک شکل یاد نمیکنه دختر؛ تو این رو خوب میدونی. نفس عمیقی کشید و انگشتان چاق و زمختش را بههم گره زد. - دیمیتری دوست من بود، حتی شاید از نوع بهترینش! ولی خیلی دیر شده بود؛ برای همین تو رو پیدا کردم و بهت زندگی جدیدی دادم. ازش درست استفاده کن، مثل یک وطنپرست. دومینیکا، سرش را تکان داد و قدمی به عقب برداشت. کلماتی که از لبهای ترکخوردهی زابکوف بیرون میآمدند، به هیچ وجه برایش خوشایند نبود اما از ابراز افکارش هم سر باز میزد و دیگر تمایلی به ادامهی این بحث نداشت. بزرگترین وحشت زندگی او، متهم شدن نامش به خیانت بود. نمیخواست مانند پدرش باشد؛ پدری که هرگز ندیده بود. گاهی به شدت از او متنفر میشد و او یا مادرش را مقصر تمام اتفاقات تلخی که در کودکی تجربه کرده بود، میدانست. گاهی زابکوف را پدر بهتری برای خود میدید، هرچند که همهی لطفهای او را تمام و کمال، به قیمت کل زندگیاش جبران کرده بود و قابل کتمان نیست که این زندگی، هیچوقت آنقدرها هم باب میلش نبوده است. با این که کسی جز او و زابکوف از این واقعیت مطلع نبود و همه، دومینیکا را به چشم یک میهنپرست حقیقی میدیدند اما باز هم هیچ چیز نمیتوانست هضم این حقیقت را آسانتر کند. همیشه بار داشتن یک تبار خیانتکار، بر شانههایش سنگینی میکرد. نفس عمیقی کشید و قوطی نوشیدنی دست نخورده را همراه با پرونده، روی میز گذاشت. چشمان پیرمرد، به لرزش نامحسوس انگشتان کشیدهی دختر افتاد. حدس میزد که نتواند مانند اغلب مواقع، خونسرد بماند. امیدوار بود که این بار، اتفاقات گذشته را قبول و سپس باور کند اما چشمهای سرد دخترک برعکس زبانش، حرفهای دیگری برای گفتن داشت. دومینیکا دستی به موهایش کشید و میخواست حرفی بزند که زابکوف، پیشدستی کرده و بیمقدمه گفت: - اونها میخوان که به مسکو بری، بدون فوت وقت. پاکتی مشابه با پاکتی که به شِی داده بودند را از کشو درآورد و روی میز، رهایش کرد. - پروازِ ساعت هشت. معطل نکن. - اما من... . ادامه دادن حرفش، بیفایده بود چراکه قبل از پایان جملهاش، زابکوف قاطعانه دستش را به نشانهی مرخصی، بالا آورد. دومینیکا، سرش را تکان داد و پاکت را از روی میز برداشت. زمانی که پای افسران بالارتبهی مسکو به زندگیاش باز میشد، میتوانست حدس بزند که باید مدتها از خانه دور بماند اما نمیدانست که چطور میشود که زابکوف، اینقدر ناگهانی مقدمات رفتنش را فراهم کند؛ شاید هم خود زابکوف مایل به ادامهی بیشتر این دیدارهای چند هفته یکبار نبود، درست مانند خودش. با چند قدم کوتاه، مقابل درب اتاق قرار گرفت و قبل از خارج شدن، نگاه کوتاهی به زابکوف که دوباره مشغول پیپ کشیدن بود، انداخت. هیچکدام اهمیت نمیدادند که شاید این دیدار کذایی، ملاقات آخرشان باشد، چراکه زندگی همهی آنها به دور از هرگونه عاطفه یا تعلق خاطری سپری میشد و فقط گاهی، حرفش را میزدند تا از یکدیگر، جا نمانند.
-
گالری رمان کاراکال | Saya کاربر انجمن نودهشتیا
Saya پاسخی برای Saya ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
نام: میخائیل واسیلیوویچ زابکوف تولد: ۴ نوامبر ۱۹۶۶ ( ۵۴ سال ) ملیت: روسی شغل: ژنرال ارشد سازمان امنیت فدرال در پایگاه یکاترینبورگ روسیه تایپ شخصیتی: ISTJ ( بازپرس ) خصوصیات ظاهری: رنگ مو - جوگندمی، رنگ چشم - مشکی، رنگ پوست - سفید توضیحات: او همزمان با دوران اوج قدرت دولت سوسیالیستی شوروی، در مینسک (بلاروس امروزی) از مادر و پدری دهقان متولد شد. تفکرات موافق با نظام تک حزبی کمونیست و استعدادهای نظامی او، از آغاز نوجوانی شکوفا شد. او در نهایت از دانشکده افسری لنینینگراد فارغ التحصیل شد و سپس به نیروهای مسلح دولت شوروی پیوست. پس از انحلال اتحاد جماهیر شوروی در ۱۹۹۱ میلادی، به پاس خدمات میهنپرستانهی وی، مدال لیاقت درجه دوم و عنوان ژنرال رسمی سازمان افاسبی (سیستم امنیت فدرال روسیه) به او اعطا شد. -
گالری رمان کاراکال | Saya کاربر انجمن نودهشتیا
Saya پاسخی برای Saya ارسال کرد در موضوع : گالری شخصیت رمان
نام: شِی ایگوریونا میشوتسین تولد: ۲۷ آگوست ۱۹۹۰ ( ۳۰ سال ) ملیت: چینی-روسی شغل: جاسوس دولت روسیه تایپ شخصیتی: ISFP ( هنرمند ) خصوصیات ظاهری: رنگ مو - شرابی، رنگ چشم - مشکی، رنگ پوست - سفید توضیحات: پدرش مربی فنون رزمی آکادمی آموزش افسران دولت شوروی بود که دو سال قبل از انحلال حکومت، با مادر چینیالاصل او که رقاص یک کلوپ شبانه بود، آشنا شد و چند ماه بعد، در یک سانحهی هوایی جانش را از دست داد. پس از تولد، مادرش که از پس مخارج نگهداری برنمیآمد، او را رها کرد و برای همیشه ناپدید شد. از آن پس، تحت حمایت سازمان فدرال دولت روسیه در یتیمخانهی خصوصی پرورش یافت و در پایان هجده سالگی، برای جاسوسی به پکن فرستاده شد.