رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

sanazza84h

کاربر نودهشتیا
  • ارسال ها

    16
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2

تمامی موارد ارسال شده توسط sanazza84h

  1. پارت پانزدهم «نورا» با مامانم اومده بودیم برون خرید کنیم برای امشب که مهمونی بود رفتیم توی یه مغازه تا مامانم دید بلند شد کلی خوشاامد گویی کرد رفتم طرف لباسا نگاهشون میکردم رفتم طرفه پله‌ها تا رفتم بالا ماهان یه گوشه دیدم یه دختر بود صداش زد _ ماهان _ بله لیا خانوم رفت طرفش دختره لیا_ حوصله ندارم این زنه رو صدا کنم این زیپ برام ببند ماهان رفت طرفش الان واقعا میخوای زیپ و ببندی یک دفعه دختره چشمش به من خورد _ سلام نورا اومد طرفم بغلم کرد من فقط با بغض نگاه ماهان میکردم از بغلش اومدم بیرون گفتم _ شما _ ببخشید باید زودتر خودمو بهت معرفی میکردم من لیام هستم دختر داییت _ خوشبختم صدای مامانم از پشت سرم اومد _ لیا دخترم مامانم محکم بغلش کرد نگاه ماهان کردم سرش پایین بود نگاهم نمیکرد نگاه دختره کرد انگار بزور مامانمو بغل کرد لیا _ خب خب عمه جون فک نمیکردم اینجا ببینمتون من_ منم مامانم_ اومدیم با نورا لباس یه سری وسایل برای امشب بگیریم _ خوبه روبه ماهان _ ماهان میشه خانوم راد رو صدا کنی _ باشه از کنارم رد شد بودن یک کلمه یا حتی نگاه مامان_ سرگرد مرادی بادیگاردت شده _ اره عمه جون نمیدونم چرا عمه رو با لحن بدی میگفت یا من حساس شدم نمیدونم یه خانوم اومد که فک کنم راد باشه رفتم طرف یه لباس خیلس قشنگ بود برداشتم رفتم طرف اتاق پرو تا در بستم اروم اروم شروع به گریه کردن کردم اخه یعنی چی بستن زیپ لباس یه دختر دیگه اگه عاشقش بشه چی صدای در اومد خانوم راد_ عزیزم کمک نمیخوای _ نه فعلا نگاه اینه کردم اشکامو پاک کردم لباس پوشیدم زدم از اتاق بیرون مامانم هنوز توی پرو بود رفتم طرف اینه نگاه خودم میکردم لیا اومد طرفم خیلی دختر خوشگلی بود چشمای سبز موهای خرمایی از اندامش مشخص بود ورزش میکنه واقعا قشنگ بود لیا_ چقدر خوشگل شدی _ مرسی خانوم راد_ لیا خانوم لباستون مشکلی نداره _ نه همینو میبرم با اون اولی که پوشیدم دودلم نمیدونم کدوم ببرم _ باشه خانوم رفتن طرف اتاق پرو زنه حتی نگاهمم نکرد بگه من مشکلی با لباس دارم یا نه از پله‌ها پایین رفت رفتم طرف اتاق پرو که لباس در بیارم پشت سرمم یکی وارد اتاق شد از ایینه نگاه کردم ماهان بود در اتاق قفل کرد از پشت بغلم کرد سرشو نزدیک گوشم اورد _ خیلی خوشگل شدی برگشتم نگاهش کردم _ برو الان میبینه کسی اومد نزدیکم پیشونیمو بوسید _ دوست دارم کوچولو بعد از اتاق زد بیرون چشامو بستم اروم‌تر شدم نفس عمیقی کشیدم لباسمو عوض کرد زدم بیرون مامانم اومد طرفم _ خب دوسش داشتی _ لیا رفت _ اره _ نه میخوام عوضش کنم _ باشه نشست روی مبل _ مامان به اون خانومه میگی بیاد کمکم _ باشه رفت که صداش کنه وقتی اومد _ جانم _ یه لباس میخوام که خیلی خاص باشه و تکراری نباشه خانومه نگاه مامانم کرد مامانم گفت _ خانوم راد دخترم هرچی میخواد براش بیارید _ دخترتون _ بله نورا دخترمه _ باشه چشم ، الان یه لباس براتون میارم تازه از دبی سفارش دادم رفت رفتم نشستم کنار مامانم _ نورا _ جانم مامان _ خوبی _ خوبم چهطور _ سرگرد _ برام مهم نیست _ خوبه زنه اومد لباس بهم داد همراهم اومد تا کمکو کنه پوشیدم خیلی قشنگ شیک بود پوشیده بود ولی شیک زنه_ قول میدم با این لباس امشب کسی چشم ازت برنداره _ خوبه « ماهان » رسیدیم همون پسره که گفتم 23 سال صداش زدم اومد _ اسمت چیه _ امیرعلی لبخندی زدم گفتم _ خوبه با شنیدن اسمش انگار وقعا امیرعلی زندس روبه رومه چشمام و بستم _ خوبی داداش ماهان _ خوبم بیا وسایل ببر داخل من یکم هوا بخورم _ باشه و وسایل برداشت و رفت
  2. پارت چهاردهم وارده اداره شدم یکی از سربازا به سرعت اومد طرفم _ قربان قربان جناب سرهنگ گفتن برید اتاقشون _ باشه این باز چی از جونم میخواد رفتم طرف اتاق سرهنگ در زدم _ بیا در باز کردم _ سلام سرهنگ _ بیا سرگرد یه مرد و یه خانوم تو اتاقش بودن مرده برگشت حاج احمد بود رفتم طرف میز سرهنگ روبه روش ایستادم _ با من کاری داشتید جناب سرهنگ _ اره حاج احمد که میشناسید یکی از دوستان صمیمی من هستن _ بله میشناسم _ دنبال یه بادیگارد خوب میگرده منم تورو پیشنهاد دادم _ منو، من الان درگیر پرونده خانوم ملکی هستم، بچه‌های دیگه هستن _ من شمارو معرفی کردم پرونده خانوم ملکی هم میتونی درکنارش پیش ببری خانومه_ اگه مشکل دارن به کسی دیگه بگید سرهنگ_ نه دخترم این چه حرفیه سرگرد مشکلی نداره مگه نه سرگرد؟ _ بله من مشکلی ندارم بلند شدن از سرهنگ تشکر کردن و خداحافظی کردن احتمال خیلی زیاد سایه‌اس اومد روبه‌روم زل زد به چشمام _ خدانگهدار سرگرد _ خداحافظ رفت فک میکردم خیلی زرنگ‌تر از این حرفای بوی عطرت هنوز یادمه پس خودتی تا صدای بسته شدن در اومد رفتم روی صندلی نشستم _ قربان کی باید شروع کنم _ چیه مشتاقی _ نه بابا چه مشتاقی _ از فردا کارتو شروع میکنی اداره نمیخواد بیای پرونده خانوم ملکی هم میدم بچه ها پیگیری کنن فعلا دیگه خبری از سایه نیست تو برو اونجا پیش حاج احمد کارکن _ باشه _ قراره ماهی صد تومن بهت بده _ میلیون؟ _ اره دیگه _ سرهنگ شما از کجا حاج احمد میشناسی _ دوست دوران سربازیمه _ اهاا، خیلی پولدارن _ بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی _ من برم قربان کاری دیگه با من ندارید _ نه برو خونه اماده شو برای فردا _ چشم قربان خداحافظ _ خداحافظ از اتاق بیرون رفتم صدای زنگ گوشیم اومد از جیبم درش اوردم نگاه کردم نورا بود از اداره زدم بیرون جواب دادم _ سلام قشنگم نورا_ سلام خوبی _ خوبم گلم توچهطوری _ منم خوبم ، کجایی؟ _ اداره بودم الان دارم میرم پارکینگ برگردم خونه _ مراقب خودت باش _ چشم، نورا _ جانم _ حرفای دیشبم یادته که _ اره _ باید شروع کنیم _ الان _ اره دیگه _ هوفف _ قول میدم زود همه چیزو تموم کنم _ باشه _ من دیگه برم باشه مراقب خودت باش _ چشم سرگرد _ افرین فعلا _ فعلا رفتم طرف ماشین سوار شدم حرکت کردم. «نورا» قطع کردم از حموم زدم بیرون نگاه اتاق کردم کسی نبود از اتاق زدم بیرون رفتم طرف اتاق مامانم در زدم _ بیا رفتم داخل داشت اماده میشد بره بیرون _ نورا _ مامان جایی میخوای بری _ اره میخوام برم دیدن بابام _ خوبه سرمو انداختم پایین _ چیزی شده نورا _ نه، فقط دلم می‌خواست بیام پیشت از روی تخت بلند شد اومد طرفم بغلم کرد سرمو بوسید _ نورا من تور خیلی دوست دارم خیلی _ منم تورو خیلی دوس دارم _ چی شده بهم بگو _ ماهان _ خب _ باهام خیلی سرد شده _ عزیزم من که بهت گفتم اون فقط دنبال این بود پرونده رو حل کنه یه سری کاراش که همش پیگیر تو بود دلیل نمیشه دوست داره عزیزم تو هنوز خیلی جونی _ حس خیلی بدی دارم انگار غرورم له شده _ اصلا اینجوری فک نکن اون لیاقت تورو نداره تو خیلی از اون سرتری از همه لحاظ سرمو اروم تکون دادم _ الانم خودتو جمع کن شب اومدم بیشتر حرف میزنیم _ باشه باهم از اتاق زدیم بیرون گونمو بوسید _ فعلا _فعلا رفت از چیزی که فک میکردم راحت تره رفتم طرف اتاقم در بستم یه فیلم دانلود کردم شروع کردم به نگاه کردن «ماهان » به سقف اتاق زل زدم فک میکردم نگاه ساعت کردم 1شب بود انقدر فکرم درگیر بود خوابم نمیبرد پوشیمو برداشتم نورا پیام داد نگاه کردم _ ماهان مامانم باورش شد بابا بزرگمم میخواد توی مهمونی فردا شبش باشم. _ باشه گلم مراقب باش پیامارو از روی گوشیت پاک کن کسی نبینه _ چشم _ افرین، نورا _ جانم _ فردا شب یا شبای دیگه هرچی دیدی ازم و باور نکنی باشه _ مثلا _ هرچیزی نمیخوام نارحت شی لطفا هرچی دیدی باور نکن _ باشه _ برو بخواب _ شب بخیر _ شب بخیر خانوم کوچولو گوشی گذاشتم کنار انقدر فک کردم که نفهمیدم خوابم برد. صبح که بیدار شدم سریع اماده شدم ساکمو سوئیچ برداشتم از خونه بیرون رفتم در قفل کردم رفتم طرف اسانسور در کابین باز شد، داخل رفتم دکمه اسانسور زدم به سرهنگ اعتماد نداشتم به خاطر همین باید با بابام (سرهنگ اوله) هماهنگ کنم بگم این یه ماموریت اسانسور ایستاد از کابین بیرون اومدم رفتم طرف ماشینم حرکت کردم سمت خونه حاج احمد. توی راه زنگ زدم بابام _ الو _ الو سلام بابا خوبی؟ _ به به چه عجب خندیدم _ کلی کار داشتم شرمنده _ خوبی کجایی _ خوبم بابا من یه چیزی میخوام بگم _ اونشب که از بیمارستان مرخص شدم _ خب _ قضیه خانوم ملکی گفتم _ من احتمالا قاتل اصلی پیدا کردم. دارم میرم ماموریت و به سرهنگ اعتماد نداشتم چون با قاتل دوستن انگاری _ خب حالا تو میخوای من مسئولیت ماموریتت قبول کنم _ اره میخوام به تو گزارشاتو بدم فقط به تو اعتماد دارم _ باشه منم با فرمانده هماهنگ میکنم _ باشه من قطع میکنم دیگه سلام به مامان برسون _ بیا بهش سر بزن _ چشم _ خدانگهدار مراقب باش _ خدانگهدار رسیدم یه نگهبان دم در بود اومد طرفم مدارکمو نشون دادم در باز کرد وارد شدم یه خونه خیلی بزرگ این همه پول ازکجا میارن از ماشین پیاده شدم یه نگهبان اومد طرفم _ سلام سرگرد مرادی _ سلام بهتره بگی ماهان _ بریم ماهان رئیس منتظرته رفتم داخل توی سالن نشسته بود وقتی منو دید _ بیا سرگرد بیا بشین رفتم طرفش نشستم روبه‌روش _ سرهنگ درمورد کارت باهات صحبت کرده _ بله یه سری چیزا رو گفته _ خوبه من قراره باارزش‌ترین داریمو بهت بدم که مراقبش باشی و امیدوارم اینکار بکنی _ بله وظیفه من محافظت کردنه ولی مگه شما نخواستین یه بادیگارد باشه تو خونه _ نه میخوام بادیگارد نوه‌ام باشی که باهاش دیروز اومدم همین کم داشتیم حالا من تشنه خونش این دخترم باید مراقبش باشم خار تو پاش نره قسم میخورم بعد این کار استئفا میدم _ متوجه شدم _ خوبه درمورد حقوق پریدم وسط حرفش _ بله اون صحبت شده _ خوبه صدای تق‌تق‌ پاشنه‌ها روپله‌ها که پایین می‌اومد توی کل سالن پخش شد انگار روی مغز من داشت راه میرفت چشمامو بستم تا صدای نحسش اومد _ سلام برگشتم نگاهش کردم بلند شدم _ سلام دستشو کشید طرفم دست دادم دستشو از توی دستم کشید بیرون رفت طرف بابا بزرگش نشست نشستم حاج احمد_ خب سرگرد از امروز کارت شروع میشه میتونی بری _ باشه، پس فعلا _ نازگل خانوم سرگرد ببرید اتاقشو نشونش بدید نازگل_ بفرمایید رفتم طرفش رفتیم طرف پله‌ها بالا رفتیم باز رفت طرف پله‌ها چند طبقس مگه _ چند طبقه‌اس اینجا _ 3 _ اسانسور داره _ اره ولی خراب شده بعدازظهر میان درست میکنن رسیدیم رفت طرف یکی از اتاقا در باز کرد همه چیز مشکی بود طبق سلیقه‌ام بود خوبه نازگل که داشت از اتاق خواست بره بیرون _ نازگل خانوم _ بله _ بقیه نگهبان‌ها هم توی همین طبقه‌ان _ نه ساختمون کناری از کارکناس _ اها مرسی _ خواهش من میرم _ فعلا رفت بیرون نشستم رو تخت اطرف نگاه میکردم صدای بیسیم اومد برگشتم یه بیسیم روی میز بود برداشتم _ ماهان _بگو _ لیا خانوم میخواد بره بیرون بیا _ باشه لیا یعنی چی پس سایه چی به خودم اومدم از اتاق بیرون رفتم رفتم توی حیاط یکی از نگهبانا که یه پسر شاید 23.24 ساله بود اومد طرفم _ داداش ماهان خانوم توی ماشین منتظرته _ باشه رفتم طرف ماشین نشستم صندلی عقب نشسته بود از ایینه عقب نگاه کردم داشت نگاهم میکرد. _ کجا برم _ برو حالا میگم حرکت کردم
  3. پارت سیزدهم یک ماهی بود که تو خونه زندانی شده بودم و همه چیز اروم شده بود کیمیا حالش بهتر از قبل بود. ماهان توی این یک ماه یک بار به دیدنم اومد اونم با دعوا، دیگه خسته شدم بلند شدم لباس پوشیدم از اتاق زدم بیرون از پله‌ها پایین رفتم همه تو سالن نشسته بودن مامانم منو دید _ کجا _ بیرون بلند شود اومد طرفم _ نورا برو لباساتو عوض کن بشین تو خونه کم منو حرص بده _ میرم بیرون تا خواستم برم محکم بازومو گرفت داد زد _ گفتم برو تو اتاقت حق نداری بری بیرون _ ولم کن با عصبانیت دستمو کشیدم _ من بچه نیستم بسه دیگه یک ماه اومدی فک کردی صاحب منی _ الان میفهمی صاحبتم یا نه _ حامد ( یکی از نگهبانا) اومد داخل _ بله خانوم _ نورا رو ببر تو اتاق در هم قفل کن کلید برام بیار _ چشم اومد طرفم کولم کردجیغ زدم _ ولم کن مرتیکه منو بزار پایین دستو پا زدم فایده نداشت باز جیغ زدم _ ولم کن ولم کن از پله‌ها بالا رفتیم برد طرف اتاقم گذاشت منو روی زمین رفت طرف در کلید برداشت در قفل کرد دویدم طرف در با مشت میزدم به در جیغ میزدم _ باز کنید این در باز کن مامان؟! با پام محکم به در زدم رفتم طرف کیفم گوشیمو در اوردم میدونم چیکارتون کنم زنگ زدم به ماهان _ الو _ سلام خوبی _سلام ماهان مامانم منو تو اتاق زندانی کرده نمیزاره برم بیرون _ یعنی چی _ در قفل کرده حالم خوب نیست دارم خفه میشم توروخدا یه کاری کن یک ماه حتی توی حیاط هم نرفتم لطفا _ باشه اروم باش نورا نمیتونی بری بیرون باید بمونی توی خونه _ یعنی چی _ لطفا اروم باشه یکم صبر کن من همه چیزو درست میکنم باشه _ تو بهشون گفتی که نزارن بیرون برم _ بخاطر خودته گوشی قطع کردم انداختم رو تخت روی زمین نشستم به تخت تکیه دادم ‌‌زانوهام بغل کردم اگه اون شب صابر مزاحمم نمیشد اگه من با چاقو نمیزدمش شاید هیچ کدوم از این اتفاقات پیش نمی‌اومد الان باید دانشگاه می‌بودم همه رویا هام خراب شده بود بازم زندونی شدم توی اتاق صورتم با دوتا دستم گرفتم گذاشتم روی زانوهام یه پیام اومد برام گوشیم و برداشتم ناشناس بود _ سلام دوردونه مامانش پیام دادم _ شما _ سایه‌ام _ نمیشناسم _ ولی من تو رو میشناسم خیلی خوب میشناسم _ چی میخوای _ باید از سرگرد فاصله بگیری همین این چی میگه دیگه ادامه داد _ اگه باز نزدیک هم بشید این دفعه تیرم خطا نمیره مستقیم توی سرت میزنم. گوشی خاموش کردم سایه یک دفعه یاد حرف مامانم افتادم نکنه این سایه همون سایه اس و نکنه این همونیه که منو انداخت توی این مخمصه اخه چرا چه مشکلی با من داره حاج احمد میشناستش سایه پیش اونه مامانم میشناستش پس قاتل اصلی میدونه کجاست. باید به ماهان بگم گوشیمو برداشتم زنگ زدم _ دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد افف لابد شارژش تموم شده لباسامو عوض کردم رو تخت دراز کشیدم باز زنگ زدم خاموش بود « ماهان» بعد از اینکه نورا گوشیو به روم قطع کرد بدجور عصبی شده بودم پرونده رو داشتم چک میکردم بلند شدم رفتم طرفه تخته عکس پدربزرگ نورا رو گذاشتم اول بعد به ترتیب عکسای دیگه رفتم عقب نگاه عکس حاج احمد کردم چرا دلیل این همه بد بودنش با نورا چیه چه مشکلی داره ربطه به باند سایه داره یا نه ؟ همینجوری که فکر میکردم صدای پیامک اومد رفتم طرف گوشیم و برداشتمش _ وقت دیداره سرگرد _ پس بالاخره میخوای خودت نشون بدی خوبه منتظرتم نشستم روی صندلی سرمو روی میز گذاشتم بعد از چند لحظه بلند شدم وسایلم و جمع کردم از اداره بیرون رفتم سوار ماشین شدم نگاه گوشیم کردم شارژش تموم شده بود خاموش شده بود پشت چراغ قرمز ایستاده بودم یک دفعه درای ماشین باز شد سه تا مرد نشست توی ماشین یکیشون روی صندلی جلو نشسته بود اسلحه رو گذاشت روی سرم _ راه بیافت _ باشه حرکت کردم _ کجا برم _ از شهر خارج شو وارد اتوبان شو رفتم طرف اتوبان وسط راه گفت _ بزن بغل ماشین نگه داشتم یکی از مردا پشاده شد در سمت منو باز کرد _ پیاده شو پیاده شدم شروع به گشتنم کرد اسلحه مدارک برداشت _ برو برو بشین عقب تا پشت کردم محکم یه ضربه به سرم زدن چشمام بسته شد چشمم که باز کردم چشمامو بسته بودن دست پاهام بسته شده بود تکون خوردم _ به به سرگرد بالاخره بیدار شدی صدای یه زن بود _ تو کی هستی صدای کفش های پاشنه بلندش توی فضا پخش شد کنارم ایستاد اومد کنار گوشم نفس به گوشم میخورد اروم زمزمه کرد _ سایه فاصله گرفت _ چی میخوای ؟دنبال انتقامی؟ _ راستش اره اولش دنبال انتقام بودم ولی من نمیخوام با تو دشمن باشم _ تو بعد از کشتن امیرعلی و تیر زدن به من دشمنم شدی _ امیرعلی، حیف شد خیلی جون بود ولی باید بین تو اون یکی انتخاب میکردم و امیر قربانی شد _ چرا منو انتخاب کردی _ چون ازت خوشم میاد دستشو کشید روی بازوم ادامه داد _ برای نورا زیادی خوبی تازشم هر لحظه ممکنه اونم قربانی بشه منو تو میمونیم _ تو یه مریض روانی خندید _ سرگرد به لطف من زنده‌ای باید ازم تشکر کنی _ وقتی گیرت بندازم انقدر عذابت میدم که هرروز ارزوی مرگ کنی _ دیگه تایم دیدارمون تموم شده داد زد _ بیاید ببریدش، خداحافظ سرگرد باز یه ضربه محکم به سرم زدن چشام بسته شد چشمو باز کردم توی ماشین بودم دست زدم به گردنم بدجور درد میکرد دختره روانی افف ماشین روشن کردم رفتم طرف خونه توی راه به حسام زنگ زدم که بیاد خونه وقتی رسیدم ماشین گذاشتم توی پارکینگ رفتم طرف اسانسور در اسانسور که باز شد نورا رو دیدم _ ماهان به سرعت اومد طرفم محکم بغلم کرد محکم توی بغلم گرفتمش سرمو بردم توی گودی گردنش نفس کشیدم از بغلم بیرون ااومد شروع کرد به گریه کردن _ چرا گوشیت خاموشه از ترس داشتم سکته میکردم فک کردم اتفاقی برات افتاده از صبح که زنگ زدم همش میگه خاموشه _ ببخشید من واقعا معذرت میخوام شارژم تموم شده بود اشکاش و پاک کردم _ حالا بگو ببینم چهطور اومدی اینجا با کی اومدی _ فرار کردم _ چیکار کردی _ وقتی جواب ندادی ترسیدم منم اسنپ گرفتم دو کوچه پایین تر از خونمون اومدم _ این وقت شب _ میخواستی گوشیتو جواب بدی داشتم سکته میکردم _ الان میخوای کارتو توجیح کنی سرشو انداخت پایین _ بیا بریم بالا زنگ بزنم به مامانت بگم پیش منی _ یعنی بمونم اینجا خندیدم _ خوب نیست نصف شب خونه یه پسر مجرد باشی خانوم کوچولو _ پس چرا خودت منو نمیبری _ یکم سرم گیج میره راه تا خونه شما هم زیاده میترسم تصادف کنیم دستمو گذاشتم پشت کمرش رفتیم بردم طرف اسانسور _ حالا بیا بریم فعلا در خونه رو باز کردم رفتیم داخل گوشیم در اوردم زدم به شارژ روشن که شد زنگ زدم بهرام که بیاد دنبال نورا نشستم روی مبل سرمو تکیه دادم درد گرفت نورا اومد طرفم _ ببینم گردنتو، هعی چرا اینقدر قرمز شده چی شده _ چیزیش نیست نشست کنارم _ کبود شده دستاشو گرفت بوسیدم _ چیزیم نیست سرمو روی شونه‌اش گذاشتم نورا_ غذا خوردی _ نه _ بزار تا بهرام نیومده برات درست کنم _ نمیخواد به احسان گفتم باخودش بیاره سرشو گذاشت روی سرم دستم و گرفت یک دفعه پرید از جاش _ من باید یه چیزی بهت بگم _ چی _ یک ماه پیش مامانم که داشت با عمو محمد حرف میزد گفت باید از هردوشون مراقبت کنم ولی بابام نمیزاره باسایه حرف بزنم سایه رو تومشتش گرفته _ سایه؟ _ اره، بعد امروز سایه بهم پیام داد گوشیشو در اورد نشونم داد پیاما رو خوندم نورا گفت _ ازم خواست ازت فاصله بگیرم رسما تهدیدم کرد _ مامانت تاحالا درمورد سایه چیزی نگفته _ نه اصلا _ نورا نباید به کسی این حرفا رو بزنی باشه حتی مامانت _ ماهان _ جانم _ مامانم هم ازم خواست که ازت دور بمونم ماهان مامانم از قاتل اصلی داره مراقبت میکنه میدونه کیه _ تو الان هیچکدوم از اینا رو به روی خودت نیار باشه هرچیزی شنیدی فقط به من خبر بده باشه _ باشه معما حل شد. _ نورا _ جانم _ بایدد بهم کمک کنی _ چه کمکی _ باید تا یه مدت به حرفای مامانت گوش بدی که بهت اعتماد کنه و از هم فاصله بگیریم باشه جوری رفتار کنیم که برای هم مهم نیستیم باشه منو دیدی نباید هیچ واکنشی نشون بدی باشه _ ولی رفتم نزدیکش دستاشو گرفتم _ ولی اما نداره باید بهم کمک کنی وگرنه نمیتونیم گیرشون بندازیم باشه _ باشه بغلش کردم و سرشو بوسیدم سرشو عقب برد زل زدم به چشماش نگاه لبش کردم قلبم انقدر تند میزد تا میخواستم ببوسمش صدای ایفون اومد _ برخرمگس لعنت نورا اروم خندید بلند شدم رفتم طرف ایفون بهرام بود دکمه رو زدم اومد داخل برگشتم طرف نورا پشت سرم ایستاد دستشو بلند کرد گردنم گرفت کشید طرف خودشو داغی لبشو روی لبم حس کردم ازم جدا شد _ خوشمزه بود _ یه بار تو منو بدون اجازه بوسیدی ایندفعه نوبت من بود خندیدم صدای در اومد رفتم طرف در، در و باز کردم بهرام اومد داخل _ سلام _ سلام نگاه نورا کرد _ بیا خانوم دردسر ساز بیا بریم _ مامان اینا فهمیدن نیستم _ نه نفهمیدن بیا بریم _ بریم _ خداحافظ نورا نگاه من کرد یه چشمک ریز زدم _ خداحافظ _ خداحافظ ، رسیدی خبرم کن حسام اومد داخل با نورا بهرام خداحافظی کرد درو بست رفتم طرف مبل دراز کشیدم سایه بالاخره پیدات کردم.
  4. پارت دوازدهم « ماهان» چشمام و باز کردم. حسام کنارم روی صندلی خوابیده بود بدجور تنشنم بود صداش کردم _ حسام _ هوم _ زهرمار بلند شو تشنمه یک‌دفعه بلند شد _ چی میخوای _ اب _ الان لیوان اب داد دستم خوردم کمرم درد میکرد جای بخیه هام میسوخت _ درد داری _ نه زیاد، ساعت چنده؟ _ 5صبحه _ دکتر نگفت کی مرخص میشم _ گفت فردا بعدازظهر _ خوبه یک هفته اینجام دارم دیوونه میشم. حسام _ بله _ نورا اصلا نیومد دیدنم _ من گفتم نیاد _ تو غلط کردی مرتیکه چرا اینو گفتی _ چون از وقتی این پرونده رو قبول کردی هر روز حالت بده الانم که رو تخت بیمارستان خواستم بلند شم یقشو بگیرم کمرم درد گرفت _ مرتیکه دستم بهت میرسه من یک هفتس دارم میگم خدایا چرا نیومده. _ سرهنگ هم گفت بهتره تو خونه بمونه _ افف _ فردا میبرمت اونجا _ باشه _ نیشتو ببند _ حسام تو دو روز من رو تخت بودم بدجور زبونت دراز شده‌ها خندید نشست کنارم رو تخت _ راستی تو مگه قرار نبود بری تهران _ کنسل شد نمیرم _ چرا _ نمیدونم فقط میدونم باید اینجا بمونم _ نکنه دلت پیش کسیه _ نع _ پس هست _ نه گفتم _ حسام، تو حتی میتونی مامانت گول بزنی ولی من نه میدونی که سرش‌و انداخت پایین _ هعی چی شده _ اشتباهه _ این تصمیم قرار نیست تو بگیری _ ماهان اشتباهه _ کیه _ اگه بگم بدجور عصبی میشی _ از نورا خوشت میاد _ نههه _ پس چی _ کیمیا _ چیی _ میدونم میدونم اشتباهه خیلی سعی کردم جلو احساسم و بگیرم ولی نشد. این یک هفته هم هرروز اومد اینجا افف بیخیال فک کن نگفتم سرشو انداخت پایین هیچی نمیدونستم بگم بعد چند دقیقه که گذشت _ حسام سرشو بلند کرد نگام کرد _ کیمیا میدونه _ نه حتی نگامم نمیکنه _ خب به نظرم یکم فاصله بگیر هنوز یک سال هم نشده که امیر مرده الانم خیلی دارم سعی میکنم نزنم تو دهنت ولی دختر جونیه بچس نوزده سالشه قرار نیست تا اخر عمر تنها باشه ولی الان نه _ میدونم _ خوبه _ من برم بوفه یه چیزی بخرم تو چیزی نمیخوای _ نه رفت افف چقدر دنیا عجیبه تا یک ماه پیش به فکر عروسی کیمیا امیرعلی بودیم الان هیچ امیرعلی رفت کاش من توی اون ماشین بودم امیر کیمیا باهم بودن حسام میرفت تهران موفق میشد. الان همه چیز قاطی شده. گوشیم و از روی میز برداشتم رفتم اینستا نورا انلاین بود گوشیم زنگ خورد خندیدم منتظر بود انلاین شم تصویری زنگ زده بود یکم جابه‌جا شدم موهامو مرتب کردم جواب دادم. نورا_ سلام خوبی _ سلام خوبم تو خوبی _ منم خوبم، درد نداری که _ نه ندارم دیگه _ هوف خداروشکر خیلی نگرانت بودم همش تقصیر من بود _ نورا تو مقصر نیستی خودم مقصر بودم توی این اوضاع بیرون رفتنت خطرناکه _ حسام اجازه نداد بیام دیدنت ای حسام پلشت _ خب نمیخواست بیشتر از این تو خطر باشی کار خوبی کرد. _ خوشحالم که حالت خوبه _ اولین بارم نیست که تیر میخورم، چرا تاالان بیدار بودی؟ _ نمیتونستم بخوابم _ چرا نکنه باز چیزی برات فرستادن _ نه _ پس چی _ یه چیزای هست که من خبر ندارم به من مربوطه ولی مامانم حرفی نمیزنه یه نفر هست _ مثلا چی؟ کی؟ _ سا تا می‌خواست ادامه بده صدای در زدن اومد بعد یکی وارد اتاقش شد صدای مامانش اومد _ نورا چرا این وقت صبح بیداری با کی حرف میزنی _ با سرگرد مرادی _ این وقت صبح _ اره _ صحبتتون تموم شد بیا توی اشپزخونه کارت دارم. سلام برسون بلابه دور هم بگو _ باشه رفت نورا برگشت نگاهم کرد _ من برم توم برو مامانت کارت داره _ باشه _ مراقب خودت باش فعلا _ ماهان، ام سرگرد میشه یه روز بیای ببینیم همو _ میام لبخندی زد گفت _ پس فعلا _ فعلا قطع کرد حسام اومد داخل صبحونه رو پرستارا اوردن خوردیم . بعد از اینکه مرخص شدم حسام گفت _ مامانت گفت ببرمت خونه اونا _نه تروخدا بریم خونه خودم _ گناه داره زن بیچاره خیلی نگرانه برو امشب اونجا بمون _ افف _ بریم - بریم حرکت کردیم توی راه خوابم برد از بس مسکن زدن همش میخوام بخوابم . «نورا» بعد از اینکه قطع کرد کلی ذوق کردم وقتی گفت میاد دیدنم از اتاق بیرون رفتم طرف اشپزخونه مامان دیدم که روی صندلی نشست بود اب میخورد _ مامان _ بیا بیا بشین کنارم نشستم _ چی شده _ به نظرت زیاد به این سرگرده نزدیک نشدی _ یعنی چی _ نورا ارتباطت با این سرگرده باید کم باشه دلیلی نداره بخوای اینقدر صمیمی باشین _ چه مشکلی داره _ 10 سال ازت بزرگ تره یعنی چی چه مشکلی داره _ من فقط زنگ زدم تشکر کنم _ ساعت 5 صبح نورا نمیتونی من گول بزنی درسته بزرگ نکردم تورو ولی میفهمم دروغ میگی ارتباط یا حسی چیزی همه اینا باید تموم شه _ قطع نمیکنم _ میکنی چون من میگم بلند شد که بره _ قطع نمیکنم رفت نمیتونم بهش فک نکنم
  5. پارت یازدهم رفتم توی اتاق _ میخوای بریم بیرون یکم بگردیم چشماش برق زد _ من و شما _ من تو بهرام کیمیا و یکی از دوستام حسام _ خوبه پرستار اومد داخل سرم در اورد رفتم طرفش کمکش کردم از تخت پایین بیاد _ خوبی _ خوبم باهم از اتاق بیرون رفتیم بهرام کیمیا منتظر بودن _ خب بریم کیمیا اومد طرف نورا منم گوشیم از جیبم در اوردم زنگ زدم حسام _ حسام _ سلام _ سلام بیکاری میای بریم بیرون _ اره ولی الان با سحر بیرونم _ خب بیاید باهم منم با نورا کیمیا بهرام داریم میریم بیرون - نورا، چه صمیمی _ چرت پرت نگو بیا _ لوکیشن بفرست _ اوکی قطع کردم بهرام_ کجا بریم _ نمیدونم، خانوما شما نظری ندارید نورا_ من تاحالا شهربازی نرفتم نمیشه اونجا بریم بدون اینکه نظر بقیه رو بپرسم _ بریم کیمیا_ من نمیتونم _ چرا _ اخرین بار با امیرعلی رفته بودم تا می‌خواستم یه چیزی بگم نورا_ ولی امیرعلی نمیخواد تو اینجور ناراحت باشی بیا من بدون تو نمیرم رو به کیمیا گفتم _ بیا با بغض نگام کرد _ بریم سوار ماشین شدیم لوکیشن فرستادم برا حسام حرکت کردیم از اینه نگاه عقب کردم کیمیا اروم اروم گریه میکرد نورا ارومش میکرد وقتی رسیدیم نورا _ ما بریم سرویس بهداشتی میایم باهم رفتن رو به بهرام _ تو میمونی اینجا تا حسام اینا بیان من برم باههاشون تنها نباشن _ حله پشت سر نورا اینا رفتم صدای پیام اومد نگاه کردم بازمم ناشناس _ بهبه یه بوی خاص میاد بوی عشق ایستادم باز پیامم اومد _ بدو بدو گمشون نکنی بدجور شلوغه زود سرمو بلند کردم دنبالشون گشتم از بین جمعیت رد میشدم دیدمشون _ هوفف دم در سرویس بهداشتی ایستادم تا بیان باز پیام _ معما دوس داری سرگرد چشمامو با عصبانیت بستم اگه گیرت بندازم بدجور نابودت میکنم - سکوت علامت رضایت پس معمای جدید میگم « در ساعت دوازده، در سایه‌های شب، یک گل قرمز درکنار درخت کهن به یاد یک پادشاهه خواهد ریخت .» بعد یه عکس فرستاد یه درخت خیلی بزرگ کنار چرخ‌فلک « سکوت صدا می‌زند، و ساعت نزدیک است» نگاه ساعت کردم 11:40 دقیقه بود نورا کیمیا اومدن بیرون _ دخترا باید بریم نورا_ چی شده _ بعد میگم فقط باید سریع بریم باشه یک دفعه یکی از پشت نورا رو صدا کرد _ نورا نورا برگشت _ عع مریم تا خواست بره طرفش بازوشو گرفتم _ باید بریم _ یه دقیقه بعد رفت طرفش _ کیمیا برو کنار بهرام اینا با ماشین احسان بردید بگو خیلی مراقب باشن باشه _ باشه _ سریع برو رفتم طرف نورا چشمم به درخت کنار چرخ فلک خورد یکی از بالا چرخ فلک اسلحه به دست بود دویدم طرف نورا داد زدم _ نورا گرفتمش توی بغلم افتادیم روی زمین بعدم صدای اسلحه همه جا پخش شده بود نفسم بند اومد بود درد خیلی بدی توی کل وجودم پخش شده بود صدای جیغ مردم صدای نورا _ ماهان؟! چشمام بسته شد. نورا همجا صدای جیغ میاومد یکی داد میزد زنگ بزنید امبولانس ماهان توی بغلم بود دستمو از کمرش بلند کردم نگاه کردم خونی بود به خودم اومدم بلند شدم سرشو روی قفسه سینم گذاشتم با صدای لرزون _ ماهان شروع کردم به گریه کردن جیغ زدن _ یکی زنگ بزنه به امبولانس نگاه ماهان کردم _ ماهان لطفا چشماتو باز کن ماهان لطفا ، تروخدا یکی زنگ بزنه به امبولانس لطفا بهرام حسام اومد همینطور که گریه میکردم _ بهرام بهرام تروخدا یه کاری بکن بهرام تروخدا حسام سریع اومد طرفمون نبضشو گرفت _ زندس زندس گوشیشو دراورد زنگ بزنه امبولانس که امبولانس رسید بلند کردن ماهان گذاشتن روی برانکارد بهرام اومد طرفمو بغلم کرد _ بهرام نمیمیره مگه نه همش تقصیر من بود _ چیزیش نمیشه اروم باشه باید از اینجا بریم باید بریم خونه _ ولی من باید پیش ماهان باشم یکدفعه داد زد - میری خونه فهمیدی؟! بازومو گرفت حسام با امبولانس رفت رسیدیم پیش ماشین‌ها بهرام رو به یه دختر که کنار کیمیا بود گفت _ سحر حرکت کن _ ولی ماهان _ سحر همه باید برگردین خونه معلوم نیست کی تو خطره یاالله زود سوار شدیم بهرام با سرعت رانندگی میکرد انقدر گریه کرده بودم به زور نفس میکشیدم کیمیا حرفی نمیزد یعنی حالش خوب میشه اگه چیزیش بشه چی اول سحر رسوند _ سحر _ بله _ مراقب باش _ باشه بعد از اینکه کیمیا رو رسوندیم خونه رفتیم طرف خونه خودمون من نمیتونم ماهان تنها بزارم پشت چراغ قرمز بودیم سریع از ماشین پیاده شدم دویدم بهرام پیاده شد داد زد _ نورا! یه تاکسی دیدم سریع سوار شدم _ اقا لطفا سریع حرکت کن _ کجا برم _ بیمارستانه..} حرکت کرد وقتی رسیدم یادم اومد که من اصلا پولی همراهم ندارم رو به اقا گفتم _ اقا من انقدر با عجله اومدم کیف پولم یادم رفته میشه _ برو دخترم از ظاهرت مشخصه یکی که خیلی دوسش داری اینجاس برو دخترم باصدای لرزون _ ممنونم پیاده شدم جلوی در بیمارستان حسام و دیدم _ حسام نگام کرد داشت گریه میکرد نکنه چیزیش شده پاهام توان نگهداشتن وزنم و نداشتن اومد طرفم _ تو اینجا چیکار میکنی _ خوبه؟ چیزی نگفت _ حسام، ماهان خوبه _ خوبه توی اتاق عمله نفس راحتی کشیدم _ نورا باید بری _ ولی _ برو بیشتر تو خطر میندازی ماهان و _ توم فک میکنی من مقصرم _ نه فقط میدونم بهتر بری صدای بهرام از پشت سرم اومد _ بیا نورا اشکام پشت سرهم سرازیر میشدن حسام رفت داخل بهرام اومد طرفم _ بیا برگشتم نگاه ورودی بیمارستان کردم _ نورا بریم باهم سوار ماشین شدیم رفتیم طرف خونه وقتی رسیدیم به سرعت از پله ها بالا رفتم رفتم تو اتاقم جلو اینه ایستادم سرتا پا لباسام خونی بود حتی دستم رفتم طرف حموم شیر اب باز کردم توی وان دراز کشیدم. چشمامو بستم گریه میکردم صبح با صدای داد بیدار شدم نگاه ساعت کردم ساعت 8 بود زود دنبال گوشیم گشتم نبود یادم اومد که پیش ماهانه به سرعت از تخت پایین اومد از اتاق بیرون رفتم _ بهرام _ بهرام رفتم توی اتاقش توی اتاقش نبود رفتم طرف پله‌ها از پله‌ها که پایین رفتم یه پیرمرد حدودا 70 ساله بود مامانم عمو محمد بهرام روبه روشون مرده تا منو دید _ ابروی منو بردی به خاطر این نگاه مامانم کردم سرشو پایین انداخت _ این دختر یه قاتله و واقعا باورم نمیشه باورم نمیشه به خاطر تو و دخترت برای بار دوم سرافکنده شدم اعصابمو خورد کرد داد زدم _ من قاتل نیستمم همشون برگشتن طرف من رفتم روبه روش _ من قاتل نیستم من هیچ کاری نکردم تو خودت مایه ننگی مامان_ نورا؟! رفتم نزدیک ترش _ من مقصر هیچیکدوم از اتفاقات نیستم توی که مقصری الان اومدی اینجا چی میگی _ عین باباتی یه دختر بی ادب و پرو _ اره عین بابامم حداقلش کاری که تو با دخترت کردی اون با من نکرد حداقل قلب داشت بچه کسی و بیست سال ازش دور نکرد. کسی و با بچش تهدید نکرد دستشو بلند کرد تا می‌خواست بزنه مامانم دستشو گرفت اومد جلوم ایستاد _ بسه بابا بسه _ ای کاش میمردی بهتر که داغ بچه رو بکشم تا بچه‌ای مثل تو داشته باشم و رفت از خونه بیرون رفت عمو محمد اومد مامانمو بغل کرد _ بیا بریم بالا رفتن بهرام اومد طرفم _ الحق که دختر صدفی _ ماهان خوبه خندید _ بعد این همه اتفاق پریدم وسط حرفش _ خوبه زنگ زدی _ اره حسام ساعت 6 بود گفت از اتاق عمل بیرون اومده گلوله جای بدی نخورده _ هوف خداروشکر وای خدایا شکرت با شونش زد به شونم _ هعی دختر نکنه عاشق شدیه نگاش کردم _ چرت پرت نگو چون مقصر بودم نگرانش بودم _ اره حتما که همینطوره _ برو بابا خندید رفتم طرف پله‌ها برگشتم _ کی میتونم برم بیرون _ فعلا نمیتونی سرگرد جونتو ببینی _ بهرام خفشو رفتم بالا صدای صحبت کردن مامانم با عمو میاومد رفتم نزدیک تر _ محمد من چیکار کنم چهطور ازشون مراقبت کنم _ یه راهی پیدا میکنیم _ بابام نمیزاره با سایه حرف بزنم توی مشتشه یک دفعه ساکت شدن سریع رفتم طرف اتاقمو در اروم بستم صدای بسته شدن در اتاق اونا هم اومد سایه کیه؟ مامان منظورش چی بود مراقبت کنه از کیا ؟ لطفا حمایت کنید
  6. پارت دهم « نورا » _ کیمیا میای خونه ما _ خونه شما؟پیش بابات _ نه خونه مامانم _ پیداش کردی _ تعریف میکنم حالا، میخوای بری خونه خودتون یا اگه نه بیا پیش خودم تا یکم اروم بشی _ نمیتونم با این قیافه برم خونه میتونم امشب بمونم پیشت _ چرا نشه، بهرام میریم خونه خودمون _ حله توی راه به اهنگ گوش میدادم خیلی وقت بود اهنگ گوش ندادم همینجور که گوش میدادم صورت ماهان که زیر چشمی نگاهم میکرد فکر میکرد لبخند اومد به لبم واقعا جذاب بود حتی توی بدترین حالتش آخرین دیدارمون داره سر میرسه آخرین پرواز تو وقت رفتنته میزنه یخ دست من میده قلبمو جر آخرین نامه تو ساکت که نبردی با خودت نیمه های شب منو عادتای بد میخوره خط یکی باورای من جلوی آینه این حالتای ترس منو خیابون با پرسه های شب دیدم یه چیزایی من به چشم که دلم هرچی سرش میاد حقشه دستمالت بودم بی حوصله چون رفتی و افتادم از چشت آخرین دیدارمون داره سر میرسه آخرین پرواز تو وقت رفتنته میزنه یخ دست من میده قلبمو جر آخرین نامه تو ساکت که نبردی با خودت رسیدیم هیچکس خونه نبود روبه بهرام _ مامانم کجا رفته خبر داری _ رفته پیش بابابزرگت _ چرا؟ _ نمیدونم، من میرم تو اتاقم کارم داشتی اونجام _ باشه، کیمیا بیا ما بریم تو اتاق گرسنه نیستی _ نه باهام رفتیم طبقه بالا بهرام رفت طرف اتاقش مام رفتیم طرف اتاقم در باز کردم _ چه اتاق خوشگلی _ مرسی _ همیشه از این رنگ خوشت میاومد _ اره در بستم _ لباساتو اگه خواستی عوض کن لباس راحتی بپوش _ باش لباسامون عوض کردیم دراز کشیدیم رو تخت _ نورا _ جانم _ به نظرت امیرعلی خیلی دردکشید نگاش کردم زل زده بود به سقف اشک از چشمش سرازیر شد بغلش کردم موهاشو ناز میکردم _ بخواب استراحت کن بعد از اینکه خوابید گوشیمو برداشتم پیام داشتم از یه شماره ناشناس باز کردم چند تا عکس بود از روی تخت بلند شدم عکسو باز کردم بادیدن عکس خشکم زد گوشی از دستم افتاد دستو پاهاام شروع به لرزیدن کردن شروع به گریه کردن کردم گوشی برداشتم از اتاق بیرون رفتم همینطور که پریه میکردم اروم اروم از پله‌ها پایین میرفتم عمو محمد دیدم تا دیدمش شروع کردم به بلند گریه کردن _ نورا بغلش کردم _ دخترم چی شده اروم باش نمیتونستم نفس بکشم چشمام تار میدید و دیگه هیچی همه جا تاریک شد هیچ صدای دیگه نبود و ای کاش همیشه اینطور باشه.. « ماهان » چشمام از بیخوابی میسوخت یکم ماساژشون دادم بدتر شد اففف هیچ ردی نبود اخرین جایی که سیگنال میداد همین اطراف اداره بود یا خونه خودم صدای پیام اومدن اومد زود گوشیمو برداشتم. کیمیا بود _ سلام ماهان خوبی _ سلام خوبم تو چهطوری _ خوبم، ماهان نورا براش یه سری عکس اومده حالش بد شد اوردیمش بیمارستان حالش خوب نیست که بیاریمش اداره میتونی خودت بیای _ لوکیشن بفرست بلند شدم سوئیچ برداشتم از اتاق زدم بیرون _ کریمی _ بله قربان _ به سرهنگ بگو من رفتم همون شماره ناشناس یه سری عکس فرستاده برا خانوم ملکی الان بیمارستانه به هاشمی بگو شماره رو میفرستم بررسی کنه _ چشم از اداره بیرون رفتم سوار ماشین شدم به سرعت حرکت کردم. وقتی رسیدم زنگ زدم کیمیا _ الو کیمیا _ سلام کجایی _ رسیدم _ بمون در ورودی تا بیام _ باشه قطع کردم منتظر بودم تا کیمیا بیاد تا دیدمش به طرفش رفتم _ کجاس _ بیا _ خوبه حالش _ اصلا حرف نمیزنه _ باز بهش شک وارد شده _ باز _ حالا بعد میگم وقتی رسیدیم مامان نورا یه مرده دیگه که ظاهرا بابای بهرامه و بهرام نشسته بودن کیمیا بازو گرفت نگاش کردم کیمیا_ ماهان _ بله _ من به یه دلیل زنگ زدم که تو بیای اونم به خاطر اینه نگاهاتون به هم دیدم ک کنم فقط تو میتونی ارومش کنی تا میخواستم حرف بزنم صدف_ سرگرد _ سلام شروع به گریه کردن کرد اون مرده میانساله بغلش کرد _ اروم باش نورا حالش خوب میشه روبه کیمیا _ میتونم برم توی اتاق _ اره برو رفتم طرف اتاق در زدم رفتم داخل نورا دراز کشیده بود به سقف زل زده بود سرم توی دستش در بستم رفتم طرفش _ سلام نگام کرد بغض کرده بود سعی کرد بلند شه بازوشو گرفتم کمکش کردم نشست سرشو پایین گرفته بود _ نورا سرشو بلند کرد نگاه چشماش کردم چشمای درشت قهوایی همینجور زل زده بودم به چشماش قلبم انقدر تند میزد که حس میکردم میخواد بپره بییرون نورا رو بغل کنه _ عکسارو دیدی روی تخت کنارش نشستم _ الان به اون فک نکن شروع کرد به گریه کردن _ هعی نورا نورا نگاه کن من سرشو با دوتا دستم گرفتم بلند کردم با شستم اشکاشو پاک کردم _ باید اروم باشی میدونم که داری اذیت میشی ولی قسم میخورم پیداش میکنم و همه این چیزا تموم میشه خیلی ناگهانی دوتا دستشو دور گردنم حلقه کرد بغلم کرد سرشو گذاشت روی شونم دستمو حلقه کردم دور کمرش محکم به طرف خودم کشوندم صدا نفس کشیدنش میشنیدم چشامو بستم نورا_ ممنونم _ بابت _ نمیدونم از بغلم بیرون اومد نگاهم کرد _ تشکرت برا اینکه اجازه دادم بغلم کنی؟ _ خودتم اونقدر بی‌‍میل نبودی خندیدم _ الان بهتری _ اره خوبم _ بایدم خوب باشی بادستم به خودم اشاره کردم اروم خندید اروم گفت _ پرو _ خب من برم دیگه با ترس استرس گفت _ اگه باز برام بفرستن چی _ نترس من الان گوشیت میبرم اداره باشه ولی فردا برات میارم باشه امشب سعی کن بخوابی باشه من همه چیز درست میکنم لبخندی زد گفت _ باشه یه دفعه یه فکری به سرم زد _ من الان میام _ باش از اتاق بیرون رفتم صدف_ خوبه _ اره بهتره یک استراحت کنه خوب میشه، گوشی نورا خانوم دست کیه بهرام_ دست منه بیا گرفتم گوشیش رمز داشت _ رمز میدونید کیمیا زود گفت _ 2200 زدم رفتم توی پیام ها عکسای صابر بودن که تیکه تیکه شده بود عوضیا گوشیمو از جیبم در اوردم زنگ زدم هاشمی _ الو هاشمی _ سلام سرگرد _ سلام سروان هاشمی برات یه شماره میفرستم یه بررسی کن گوشیو فردا میارم بررسی کنی _ باشه _ شماره یاداشت کن _ بگو _ 099012... چیزی پیدا کردی خبرم کن _ چشم قربان _ فعلا _ خدانگهدار قطع کردم رو به مامان نورا گفتم _ خانوم فرهادی اجازه هست من کیمیا و نورا خانوم ببرم بیرون یکم حالوهواش عوض شه همشون با تعجب نگام میکردن صدف_ نمیدونم راستش نورا.. تاخواست ادامه بده کیمیا گفت _ اینطور حالش بهتر میشه حواسش پرت میشه _ باشه من مشکلش ندارم ولی این وقت شب بهرام_ منم میرم البته اگه مشکلی نباشه نگاه بهرام کردم _ نه این چه حرفیه صدف_ خب پس برید مراقب باشید _ خوبه من برم به نورا خانوم بگم کیمیا_ منم دکتر صدا کنم کارای مرخصی انجام بده رفتم توی اتاق..
  7. پارت نهم « نورا » توی سالن دادگاه نشسته بودم تاصدام کنن نگاه اطرافم کردم سرگرد نبود چرا نیومده یعنی ازاد بشم قرار نیست دیگه ببینمش مامانم_ منتظر کسی هستی _ نه _ همش داری اطرافتو نگاه میکنی منتظر سرگردی _ فک میکردم میاد _ یکی از دوستاش دیروز جلو اداره ماشینش منفجر شد مرده برای همین درگیر کارای اونه _ اها _ متهم خانوم ملکی چشامو بستم نفس عمیقی کشید رفتیم داخل قاضی اومد وکیلا مدارک نشون دادن فیلم پخش کردن رانند تاکسی اومد شهادت داد قاضی بقیه باهم مشورت میکردن وکیل_ اقای قاضی درخواست ازادی مشروط داریم قاضی نگاه بقیه کرد باهم حرف زدن و گفت قاضی_ حکم دادگاه بلند شدیم نفسم بند اومد _ به دلیل نداشتن مدرک کافی برای اثبات متهم کردن خانوم ملکی و حتی اثبات بیگناهی ایشون درخواست ازادی مشروط پذیرفته میشه بلند شدن رفتن برگشتم نگاه مامانم کردم شروع کردم به گریه کردن نشستم مامانم اومد طرفم بغلم کرد _ تموم شد گلم تموم شد گریه نکن لطفا _ ازاد شدم _ اره بعد از کارا وسایلم از زندان گرفتم با بقیه خداحافظی کردم از زندان بیرون اومدم مامانم توی ماشین منتظرم بود رفتم طرف ماشین سوار شدم توی راه بودیم _ مامان _ جانم _ مراسم همکار سرگرد میدونی کیه _ اره فردا صبح _ میشه بریم _ باشه گلم میریم رسیدیم یه خونه خیلی بزرگ بود حیاطش شاید 30 تا ماشین میتونست بره وارد خونه شدیم یه دکوراسیون خیلی شیک سفید سبز بود واقعا قشنگ بود بهرام باباش از پله ها پایین اومدن بهرام بغلم کرد _ به خونت خوش اومدی _ ممنونم بابای بهرام_ به خونت خوش اومدی دخترم _ مرسی عمو محمد _ بهم بگو بابا محمد لبخند زدم گفتم _ چشم مامان_ بیا اتاقتو نشونت بدم از پله‌ها بالا رفتیم طبقه دوم چهارتا اتاق بود رفتیم طرفم یکی از اتاقا در باز کرد یه اتاق خیلی خوشگل با یه دکور یاسی خیلی خوشگل بود مامان_ دوسش داری نگاش کردم بغلش کردم _ عاشقش شدم خیلی قشنگه _ هرکدومو دوس نداشتی عوضش میکنم توی کمدت لباس روتختی تمیز هست بعد هرروز خواستی باهم میریم لباس بیشتر میخریم رفت طرف تخت یه نخت دونفره بود گوشی لبتاپ روی تخت بود _ اینم گوشی لبتاپ دیگه هرچیزی کم بود بگو بگیرم باشه _ مرسی _ من میرم توم یه دوش بگیر لباساتو عوض کن بیا _ باش رفت رفتم طرف میز ارایشیم کلی لوازم ارایشی بود همه چیز بود رفتم طرف کمد حوله لباسامو برداشتم رفتم طرف حموم « ماهان » حسام_ ماهان بیا یه چیزی بخور _ نمیخوام _ اینجور خودتو نابود میکنی نکن _ حسام همش تقصیر منه باید میفرستادمش خانه امن _ ماهان تقصیر تو نبود نگو اینجوری _حسام زنده زنده داداشمو سوخت حسام اومد طرفم بغلم کرد با دستش میزد به کمرم با بغض گفت _ جمع کن خودتو ماهان خجالت بکش باید قوی باشی باید اون عوضیا رو پیدا کنی نابودشون کنی _ میرم یه اب به صورتم بزنم _ برو رفتم طرف سرویس بهداشتی اب سرد به صورتم زدم نگاه اینه کردم _ بدترین مرگ نسیبشون میکنم خیلی بدتر رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد . . . . . . . . . با صدای حسام بلند شدم صبح شده بود _ ماهان بلند شو صبح شد باید بریم بهشت زهرا کمک کنیم بهشون بلند شو بلند شدم رفتم طرف حموم یه دوش گرفتم زدم بیرون اماده شدم _ حسام _ بله _ اماده ای _ اره بریم باهم از خونه زدیم بیرون رفتم طرف ماشین _ حسام تو رانندگی کن _ باشه سوار شدم ریموت درپارکینگ زد ماشین روشون کرد حرکت کردیم از پارکینگ که بیرون اومدیم کیمیا رو دیدم نابود شده بود زیر چشماش گود شده بود _ حسام وایسا _ این کیه _ دوس دختر امیر پیاده شدم رفتم طرفش با بغض نگام کرد سرمو انداختم پایین _ میشه باشما بیام یه قطر اشک از چشمم اومد نفس عمیقی کشیدم _ بیا بریم در ماشین براش باز کردم نشست در بستم سوار شدم _ بریم حرکت کردیم توی راه اروم اروم گریه میکرد صدای گریش بدجور عذابم میداد قرار بود یک ماه دیگه بره خواستگاری امیر قرار بود منم برم رسیدیم پیاده شدیم کیمیا یک دفعه حالش بد شد بازوشو گرفتم _ کیمیا _ خوبم خوبم _ بزار کمکت کنم دستشو گرفتم کمکش کردم رفتیم طرف جمعیت _ تو اینجا پیش حسام بمون من برم پیش خانواده‌اش _ باش رفتم طرف بابای امیرعلی _ اقای احمدی برگشت _ تسلیت میگم _ ممنونم پسرم مامانش خواهرش داغون شده بودن روبه اقای احمدی _ کمکی خواستید من همینجام سرتکون داد رفتم طرف یه فاتحه خوندم بلند شدم بلند شدم نورا رو دیدم پس ازاد شد رفتم طرف حسام اینا _ کیمیا خوبی سرتکون داد خیر شد بود به قبر نورا امد طرفم _ سرگرد _ سلام _ سلام تسلیت میگم _ ممنونم یک دفعه نورا کیمیا رو دید _ کیمیا کیمیا نورا رو دید شروع به گریه کردن کرد نورا بغل کرد _ نورا _ کیمیا _ نورا امیرعلی تنهام گذاشت نورا محکم بغلش کرد اینا از کجا همو میشناسن کیمیا غش کرد نورا_ کیمیا حسام نزدیک بود کیمیا رو بلند کرد _ حسام کیمیا رو ببر خونه منم بعد مراسم میام _ باشه نورا کیف کیمیا رو گرفت با حسام رفت منم بعد از نماز که مراسم تموم شد اسنپ گرفتم رفتم خونه رسیدم کرایه رو حساب کردم پیاده شدم در باز کردم سوار اسانسور شدم صدای پیام اومد گوشیمو نگاه کردم ناشناس _ تسلیت سرگرد اومیدوارم غم اخرت باشه با استیکر خنده روانی عوضی گوشیو خاموش کردم از اسانسور زدم بیرون رفتم طرف خونه در زدم حسام در باز کرد رفتم داخل کیمیا رو مبل خواب بود نورا هم کنارش نورا هم مونده اینجا _ سلام نورا بلند شد نگام کرد _ سلام رفتم طرفش _ خوبی _ خوبم شما چی خوبی _ خوبم نگاه کیمیا کردم _ خوبه حسام_ اره خوبه از گشنگی غش کرده بود دوروز هیچی نخورده بود منم یه سوپ درست کردم خورد خوابید _ خوبه روبه نورا _ از کجا کیمیا رو میشناسی _ از مدرسه دبیرستان باهم دوست بودیم _ اها، ازادیت هم مبارک لبخندی زد گفت _ مرسی به لطف شما بود نگاه کیمیا کرد گفت _ من کیمیا رو با خودم میبرم زنگ زدم بیان دنبالمون _ باشه میگفتی خودم میرسوندمتون _ نه ممنون گوشیش زنگ خورد برداشت _ جانم بهرام _. _ باشه الان میایم ناخودگاه بهم برخورد یعنی چی بهرام مگه من دستو پا نداشتم که برسونمشون کیمیا بلند شد تشکر کرد خداحافظی کرد نورا_ خدانگهدار _ باهااتون میام تا دم‌در باهاشون رفتم طرف اسانسور در اسانسور که بسته شد سنگینی نگاه نورا رو حس میکردم ناخودگاه لبخد زدم زود جمع کردم خجالت بکش مرد گنده نگاش کرد یه دختر ریز میزه باهم چشمتو چشم شدیم در اسانسور باز شد بیرون رفتن در حیاط باز کردم بهرام تو ماشین بود از توی ماشین دستشو بلند کرد سرتکون دادم رو به نورا _ مراقب باشید خداحافظ _ خداحافظ سوار شدن بهرام بوق زد دستمو بلند کردم گاز داد رفت منم برگشتم خونه.. پایان پارت نهم
  8. پارت هشتم روبه روی خونه ایستاده بودیم یه اقا که انگار سرایدار بود در باز کرد ماشین پارک کردم با حسام پیاده شدیم واقعا اوضاعشون از عالی فراتر بودیه ویلا خیلی مجلل مامان نورا ااومد استقبالمون _ بفرمایید سرگرد حسام_ سلام خاله صدف _ سلام صدف_ سلام خوش اومدین رفتیم داخل یه سالن خیلی بزرگ شیک الحق که دختر حاج احمده رفتم طرف مبل نشستم _ سرگرد چیز میخورید بگم براتون بیارن _ ممنون من زیاد مزاحم نمیشم یه سری سوالات دارم فقط باید برم _ نمیشه که من شام اماده کردم _ میدونم شرمنده ولی من باید برم _ خب پس بفرمایید بپرسید _ شما شغلتون چیه خندید _ انتظار سوالات دیگه داشتم، من و‌ کلا خانوادگی تاجر هستیم _ همین _ بله _ من زیاد کشش نمیدم رک حرفمو میزنم دخترتون توی خطره و اگه الان به من نگید که دشمنتون کیه که داره با دخترتون شما رو تهدید میکنن _ سرگرد فک کنم شما اشتبا برداشت کردین یا درست حرفمو نشنیدین گفتم ما خانوادگی یه سری شرکت های تجاری داریم همین دشمنای ما تو کار رقابت میکنن جابه جا شدم جلو رفتم گفتم _ ولی اینطور به نظر نمیاد ادامه دادم _سایه رو میشناسید حالت چهرش عوض شد یکم استرس گرفته بود اینو کاملا دیدم _ به نظر میاد که میشناسید _ اون گروه نابود شده بود _ اره ولی جانشین داشته و هرکسی که هست با شما مشکل داره _ من نمیدونم جانشینش کیه یک بار باها اون مافیاها قرارداد بستیم نزدیک بود برشکست بشیم همه قرارداد ها لغو شد نصف ثروتشون ازدست دادن برای همین ازمون کینه گرفتن ولی _ ولی _ ولی وقت برای انتقام نداشتن _ باید کمک کنید وگرنه قربانی دخترتونه دادگاه دو روز دیگس و هیچ چیز معلوم نیست ممکن ازاد بشه ممکنه توی تیمارستان بستری بشه _ باید چیکار کنم _ باید کمکم کنید مدرک بیشتری به دست بیارم یرای سلامت روانش هم مدارک کامل ولی احتمالات هنوز وجود دارن _ خیلی ترسیده هرکاری بگید انجام میدم بلند شدم _ خبرتون میکنم هرچیزی درمورد اون گروه خبردار شدین لطفا اطلاع بدید _ باشه _ خدانگهدار زمان حال نفس عمیقی کشیدم نگاه گوشی کردم پیام داشتم باز شماره ناشناس _ سرگرد 5دقیقه مونده تا جواب معما رو بفهمی پیام دادم _ من حوصله این بازی‌ها رو ندارم بیا رودرو حرف بزنیم _ موقعه دیدارمون نزدیکه توی اداره بودم امیرعلی نیومده بود بدجور استرس داشتم رفتم طرف اتاق سرهنگ در زدم _ بیا تا می‌خواستم وارد شم صدای انفجار اومد از بیرون خشکم زده بود امیرعلی به سرعت به طرف خروجی رفتم همه رفته بودن بیرون جمعیت کنار زدم ماشین امیرعلی بود با دستم موهامو کشیدم _ امیرعلی سرمو چرخوندم باز همون موتور تا متوجه شد من دیدمش گاز داد رفت روی زمین نشستم اتشنشانی اومد اتیش خاموش کرد ولی اتیشی که تو قلبم بود خاموش نشد جسد بیرون اوردن کاملا سوخته بود چشمام بستم نمیتونستم نفس بکشم همش تقصیر منه _ سرگرد خوبید جواب ندادم بلند شدم سرم گیج رفت _ بزارید کمکتون کنم داد زدم _ ولم کن خودم میرم سوار ماشین شدم به سرعت حرکت کردم بی هدف رانندگی میکردم کنار زدم شروع کردم با مشت به فرمون میکوبیدم داد زدم _ چرا؟! اون چرا من نبودم؟! نفس هام سنگین شده بودن انگار هوا هم باهام لج کرده بود انگار هیچ هوای نبود سرمو روی فرمون گذاشتم
  9. پارت هفتم _ سلام سرگرد _ بیا بشین رفتم طرفش روی صندلی روبه روش نشستم _ انتظار نداشتم شما رو ببینم _ راستش وقتی از مادرتون شنیدم که خیلی ترسیدی که بیای زندان گفتم حالا که یه خبر خوب دارم خودم بهت بگم _ چه خبری _ یه سری مدارک دستمه و اونارو اگه قاضی ببینه ممکنه حکم ازادی مشروط صادر کنه _ یعنی ازاد میشم _ اره بلند شدم از ذوق نمیدونستم چیکار کنم نفسم بند اومد بود شروع کردم به بالا پایین پریدن سرگرد بلند شد روبه روم ایستاد دلم می‌خواست بپرم بغلش کنم خدایا شکرت میدونستم منو نجات میدی افسر اومد داخل _ وقت ملاقات تموم سرگرد_ باشه و روبه من گفت _ مراقب خودت باش به کسی اعتماد نکن اینجا محیطش با بیرون فرق داره نمیخوام بترسونمت ولی بیشتر از قبل مراقب باش _ باشه _ پس فعلا یادت نره حرفام _ باش فعلا رفتم طرف افسر از اتاق بیرون رفتم برگشتم نگاه سرگرد کردم اولین بار توی عمرم قلبم با دیدن یه مرد اینقدر تند میزنه « ماهان » از زندان بیرون اومدم همینجور که به سمت ماشینم میرفتم باز یه موتور سر اون ور جاده دیدم که بهم زل زده بعد گاز داد رفت یاد حرفای مامان نورا افتادم « دو روز قبل » خواب بودم با صدای زنگ بلند شدم همینطور که چشمام بسته بود جواب دادم _ بله _ سلام جناب سرگرد مرادی انگار بد موقعه تماس گرفتم نگاه گوشی کردم مامان نورا بود زود بلند شدم _ نه اختیار دارید این چه حرفیه بفرمایید _ گفتید هم دیگه رو ببینیم امشب بیاید خونه ما اونجا صحبت کنیم شنیدم دوست حسامی اونم قرار بیاد _ من مزاحم نمیشم فقط یه سری سوال داشتم _ مراحمید این چه حرفیه تشریف بیارید _ باش پس با حسام میام _ باش منتظرم خدانگهدار _ خدانگهدار قطع کردم پیام داشتم نگاه کردم یه شماره ناشناس بهم پیام داد یه عکسه بازش کردم چشمام از جا کنده شد این که منم خواب بودم ازم عکس گرفت تو خونه خودم بلند شدم خونه رو گشتم پیام باز اومد _ خودتو اذیت نکن اونجا دیگه کسی نیست سرگرد نگاه پنجره کردم یه نفر با ماسک از ساختمون کناری نگاهم میکرد رفت زنگ زدم امیرعلی _ الو _ به چند تا از بچه اکیپ بگو بیان خونه من _ چرا _ اومدی توضیح میدم قطع کردم باز پیام _ منتظرم هرچی زودتر اشنا بشیم قهرمان پیام دادم _ بیصبرانه منتظرم بچه ها امدن گشتن هیچی پیدا نکردن شماره رو دادم بررسی کنن خاموش بود امیرعلی_ خیلی حرفه این _ دست کم گرفتم ولی از الان به بعد قرار نیست دست کم بگیرم _ ولی یه چیزی اینجا با عقل جور درنمیاد _ چی _ اینا دنبال انتقام نیستن _ پس چی _ اگه دنبال انتقام بودن به منم گیر میدادن یا اصلا اسیب میزنن ولی هیچ کدوم _ شاید یک نفر داره از این اسم سواستفاده میکنه _ احتمالا یکی از بچه ها _ قربان یک لحظه رفتم طرفش توی اتاقم روی اینه عکس نورا بود یه رنگ قرمز پاشید بود به عکس این یعنی چی بعد از اینکه بررسی تموم شد رفتن امیرعلی اومد طرفم نگاه عکس نورا کردم _ کی قرار با مامانش حرف بزنی _ امشب _ ماهان _ بله _ من یه چیزی فکرم درگیر کرده _ چی _ ممکنه سایه با مامان نورا مشکل داشته باشه _ منم این حدس میزنم پس یعنی ممکن مامان نورا توی کار خلافه باشه داره از طریق نورا بهش ضربه میزنه _ دقیقا گوشیم زنگ خورد جواب دادم حسام بود _ بله _ بیا در باز کن ایفون انگار خرابه _ باشه قطع کردم _ کی بود _ حسام _ من میرم باز میکنم _ باشه رفت بلند شدم عکس از روی اینه بر‌داشتم نگاهش میکردم _ خودت درگیر چه کاری کردی اخه باز پیام از یه شماره ناشناس دیگه _ یه معما بگم میخوام بهتر کمک کنم < دوعدد، دومکان، یک انتخاب. اگه حسابداری بلد باشی، میفهمی کدومشون زنده میمونه 89،57 اداره، زندان زمان: وقتی عقربه ها به هم نگاه میکنن. اگر اشتباه کنی، خون جاری میشه. سایه همیشه میبینه.> _ 24ساعت وقت داری این دیگه چه کوفتیه حسام امیر بالا اومدن زود چند تا برگه با سه تا خودکار گذاشتم روی میز حسام_ اینا چیه امیر نگام کرد _ سایه معما فرستاده یه نفر توخطره _ چه معمایی گوشی گرفت پیامو خوند _ این دیگه چه کوفتیه _ زود باید حلش کنیم فک کنید حسام_ حالا کدومتون رابطه بین اعداد بلدین امیر_ من که ریاضی بزور ده میشدم هردوشون برگشتن نگام کردن _ نگاه من نکنید منم اونقدر بلد نیستم امیرعلی_ پس میخوای چیکار کنی _ نمیدونم یک دفعه حسام پرید از جا گفت _ نازی مدیر بانک بوده _ نازی خودمونه _ اره _ خب پس بهش زنگ بزن بیاد کمکون کنه _ به نظرم خودت زنگ بزنی بهتره _ من زنگ نمیزنم امیر علی_ مجبوریم ماهان زنگ بزن بچه نشو افف گوشیمو برداشتم زنگ زدم دوتا بوق خورد جواب نداد زود خواستم قطع کنم جواب داد _ الو _ الو سلام _ سلام اقا ماهان _ خوب هستین نازی خانوم _ خوبم شما چهطورید _ منم خوبم _ امم نازی خانوم من یه کمکی ازتون میخوام _ چه کمکی _ یه معما هست درمورد رابطه بین اعداد _ خب _ میخوام ببینم چه مفهمومی داره _ اعداد بگو _ 57،89 _ خب توی حسابداری، اعداد پایین نشون میده اولویت کمتره این که چیزی نیست ادم خر گاز بگیره ولی اینجور ضایع نشه راست میگه بدبخت مهه چه ادمای ای خدا الان هرچی از دهنم در میاد میگم حسام که بزور خندشو کنترل میکرد سقف نگاه میکرد امیرعلی هم ریزریز میخندید _ خب مرسی من اصلا حواسم به این مورد نبود فک کردم معنی خاصی دارن _ نه معنی خاصی ندارن _ باشه پس خداحافظ مرسی قطع کردم خودم انداختم رو حسام شروع به زدنش کردم _ مردک تقصیر تو بود بدون اینکه فک کنیم یک درصد زنگ زدم _ خو به من چه _ مرتیکه خر امیر _ بیا بابا حالا انگار چی شده _ هیچی فقط به این نتیجه رسیدم اصلا چرا پلیس شدمه من که عقلمو دادم دست این _ عجب حسام_ حالا یکم خندیدیم بیخال _ خیلی بد ضایع شدم دوتاشون بلند شروع به خندیدن کردن خودمم خندم گرفت مثل این کلاس اولیا رفتم گفتم فرق بین 57،89 چیه اففف حسام_ سه کله پوک به خدا ماییم _ شک داشتی _ نه _ بیاید حالا خب داره میگه الان اولویت ما 89 یعنی پرخطر تو اون مکان عدد ها به ترتیب کوچیک بزرگان مکان‌ها هم ادارهه، زندان امیر_ خب یعنی 57 برای ادارس 89زندان _ اره حسام_ نورا رو میگه برگشتم نگاهش کردم نمدونم چرا این حرف که زد یهو استرس به جونم افتاد اففف امیر_ زمان که قرار اتفاق بیافته میگه وقتی عقربه‌ها نگاه هم میکنن _ استعارس امیر_ وات _ زهرمار میگم استعارس این جمله رشتم انسانی بود یه چی حالیمه درسته ریاضسم ضعیف بود ولی ادبیاتم همیشه 19 بود حسام_ ای خرخون _ ببند خب داره میگه اگه عقربه‌ی ساعت پایین، دقیقه بالا باشه میشه 6:00 اگه یا برعکس میشه 12:30 پس زمان این دوتاس نگاه ساعت کردم 24 ساعت دیگه چند میشه الان ساعت نگاه گوشیم کردم دقیقا ساعت 18:00پیام داد 24 ساعت اینده میشه 18:00پس بعدازظهر _ ساعت 6 بعدازظهر نورارو هدف گرفته امیر_ چیکار کنیم _ به سرهنگ زنگ میزنم مراقبت کنن ازش اگه اشتباه کنم چی اگه اداره هدفش بود چی توی اداره هدفش کیه یا منم یا امیرعلیه حسام_ چیه تو فکری _ اگه ااشتباه کرده باشیم چی باید حواسمون به تو و خودمم باشه امیر_ اداره منظورش منم احتمالا اگه به فکر انتقام باشه و ضربه زدن به تو ممکنه من باشم _ اره اففف امیر_ مراقبت میکنم تا ببینیم چی میشه _ میخوای بری خانه امن _ برو بابا اونا نمیتونن منو بکشن خیلی استرس داشتم اگه چیزیش بشه چی اگه نتونم جلوشونو بگیرم چی پایان پارت هفتم
  10. به نام خدا نام رمان: ماه پشت ابر|sanazza84hکاربر انجمن نودهشتیا نام نویسنده: ساناز زاد ژانر: عاشقانه، درام، جنایی-پلیسی خلاصه: نورا می‌خواست فرار کند، از خانه‌ای که بوی دود و تهدید می‌داد فرار کند از دست پدرش پدری که هیچ‌وقت برای او پدر نبود . اما در یک شب تاریک همه‌چیز تغییر کرد ،یک جسد و راز زندگی او را به دو نیم کرد: قبل از قتل، بعد از قتل. حالا باید پنهان شود. فرار کند از دست کسانی که دنبال حقیقت هستند . و نگذارد کسی بفهمد ماه پشت ابر چه دیده. ولی همیشه اون‌جوری که می‌خوای پیش نمیره و اما در این میانه این هرج‌ومرج،عشق متولد میشه و مرهم دردها ترس‌هایش می‌شود. مقدمه: همین که می‌آیی تنم خو می‌گیرد با عطرت لب‌هایت مُهر سکوت لب‌هایم می‌شوند و من افطار می‌کنم روزه‌ی نبودنت را با همین عاشقانههای ساده و ماهَ‌م عسل می شود! پارت ششم « ماهان » توی اتاقم بودم بدجور فکرم مشغول بود صدای در اومد بعدام امیرعلی اومد _ ماهان _ بله _ سرهنگ توی راهرو دیدم گفت بهت بگم 48 ساعت شد 35ساعت از عصبانیت با مشت زدم روی میز _ واقعا داره از قصد اینکار میکنه دیگه یعنی چی اخه _ هعی دیوونه نشو حالا _ دیوونه نشم این مرتیکه راننده معلوم نیست چقدر پول گرفته که حرف نمیزنه بردم فیلمو نشونش دادم دیگه یک کلمه هم حرف نمیزنه اینم از این طرف نشستم با انگشتم روی میز میزدم _ بیا بریم بیرون _ ندیدی گفت چی دقیق حساب کرده 35 ساعت مونده _ تو مگه نمیخواستی مامان نورا رو ببینی _ اره گفت فردا میاد _ بیا بریم بیرون حال‌ ‌و هوات عوض میشه _ افف _ بلند شو بلند شدم همراه امیرعلی رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم _ بریم رستوران حسام امیرعلی_ باشه پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم چشمام و بستم خوابم می‌اومد تا میخواستم بخوابم شیشه عقب ماشین شکست زود چشمام و باز کردم موتور سوار بود به سرعت حرکت کرد داد زدم _ برو برو دنبالش امیرعلی تا می‌خواست گاز بده چندتا بچه دست فروش جلو ماشین ایستادن _ برید کنار _ عمو اینو بخر _ تروخدا این دستمالو ازم بخر چراغ سبز شد حرکت کردیم یه گوشه ایستادیم پیاده شدم در عقب باز کردم یه سنگ زیر صندلی بود _ امیر یه دستمال بده گرفتم ، با دستمال سنگ برداشتم یه کاغذ دورش بود بازش کردم « بازی با اتیش، اخرش خاکستر می‌سازه. انتخاب با خودته جناب سرگرد مردای __سایه » _ چیه برگه رو ازم گرفت _ سایه؟ _ دارن تهدید میکنن _ باید بریم اداره هم این هم فیلم نشون سرهنگ بدیم _ بریم به سرعت حرکت کردیم توی راه بودیم گفتم _ امیرعلی یه چیزی اینجا مشکوکه _ چی _ چرا اینقدر زود شروع به تهدید کردن حتی یک قدم هم نزدیک نشدیم بهشون _ یعنی چی _ یعنی خودشون میخوان که ما بهشون نزدیک بشیم _ اخه چرا احمقا _ یا احمقا یا خیلی زرنگ ولی اخه چرا میخواد من نزدیک تر بشم اون اسم اخر سایه خیلی اشناس منو امیر علی همزمان گفتیم _ سایه با تعجب نگاه هم دیگه کردیم امیرعلی_ این سایه همون سایه معرفه _ اون که پروندش بسته شد همه یا چی اعدام شدن یا زندان حبس ابد کسی نمونده ازشون _ نمیدونم _ یعنی جانشین داشته _ اخه کسی نمونده بود _ اینطور که معلومه جانشین بیرونه کارا رو باز راه اندازی کرده رسیدیم وارد اداره شدیم امیرعلی_ تو برو تو اتاق سرهنگ منم فیلمو از اتاقت میارم _ باشه رفتم طرف اتاق سرهنگ در زدم _ بیا رفتم داخل _ سلام _ سلام سرگرد چی شده _ بانده سایه شروع به کار کردن _ یعنی چی نامه رو گذاشتم روی میز یه نگاه به من کرد بعدم نامه رو برداشت خوند _ یعنی چی حتی اگه باز کارشوون شروع شده باشه چرا باید اینو اعلام کنن زود _ نمیدونم ولی احتمالا میخواستن ما از این موضوع با خبر بشیم یعنی احتمالا هم نه قطعا می‌خواست بفهمیم ما صدای در اومد سرهنگ_ بیا امیرعلی اومد داخل _ سلام سرهنگ _ یه فیلم پیدا کردیم از گوشی راننده‌ای که خانوم ملکی از ترمینال برده محله _ چه فیلمی امیر علی گذاشت روی میز سرهنگ فیلم دید _ خانوم ملکی دقیقا ساعت 17:5دقیقه وارد محله شد راننده ساعت17:13دقیقه از محله بیرون اومد این فیلم چند دقیقه اس 5دقیقه است. ساعت 18:00به پلیس گزارش دادن یه شماره ای که به نام رضا صادقی که 4سال پیش مرده امیرعلی_ قربان رضا صادقی دقیقا توی همین محله و به همین روش کشته شده بود _ پس دختره رو انداختن توی تله _ دقیقا و درمورد کامیار هم خانوم ملکی راست گفت پیشش بوده اخره فیلم هم با یه ساک خودش مامانش از ساختمان اومدن بیرون با یه ساک بعدم ناپدید شدن _ به همه نیرو ها خبر بدید هرجا که هستن پیداشون کنن بیارن _ چشم قربان ما بریم دیگه تا داشتیم میرفتیم سرهنگ _ سرگرد مرادی _ بله قربان _ پرونده دست خودت میمونه سرمو تکون دادم _ موفق باشید _ ممنون _ تا از در خواستم بیرون برم _ دادگاه خانوم ملکی 3روز دیگس _ به این زودی _ بله در بستم امیرعلی_ بریم خونه _ بریم _ بالاخره اخرهفته رسید نورا درازکشیده بودم فکر میکردم هیچی نمیتونستم بخورم حالم اصلا خوب نبود یعنی کی قراره از اینجا ازاد بشم یکشنبه دادگاه داشتم کاش سرگرد یه چیزی پیدا کنه سرگرد دستم گذاشتم روی لبم ناخوداگاه لبخند زدم زود به خودم اومد سرمو تکون دادم افف این چی اخه بهش فک میکنم ولی خب اولین بوسه عمرم بود عع نورا اون بوس نبود یه تنفس مصنوعی بود ولی ای کاش اون موقعه بیهوش نمیشدم حسش میکردم خندیدم وقعا مرد جذابیه ولی اصلا دقت نکردم اسمش چیه صدای توی سرم _ معلومه همش محو صورتش بودی دیگه چششمت جای دیگه رو نمیدید _ خب من وقت نکردم برم روی لباسشو بخونم ببینم اسمش چیه _ بعدشم اون مرد ازت خیلی بزرگ تره _ اره ولی _ ده سال بزرگ تره _ ازکجا معلوم سی سالشه شاید کم تر باشه همیجور که با خودم حرف میزدم یکی از زنای که توی سلول ما بود گفت _ نورا دخترم بیا افسر اومده میگه ملاقاتی داری پریدم از جام _ واقعا کیه _ نمیدونم نگفت بلند شدم سروضعم درست کردم با فسر رفتیم طرف اتاق ملاقات لابد مامانمه رسیدیم تا افسر در اتاق باز کرد وارد شدم چهره ای دیدم که اصلا انتظار نداشتم ببینم _ سلام خانوم ملکی.. پایان پارت ششم لطفا حمایت کنید
  11. به نام خدا نام رمان: ماه پشت ابر|sanazza84hکاربر انجمن نودهشتیا نام نویسنده: ساناز زاد ژانر: عاشقانه، درام، جنایی-پلیسی خلاصه: نورا می‌خواست فرار کند، از خانه‌ای که بوی دود و تهدید می‌داد فرار کند از دست پدرش پدری که هیچ‌وقت برای او پدر نبود . اما در یک شب تاریک همه‌چیز تغییر کرد ،یک جسد و راز زندگی او را به دو نیم کرد: قبل از قتل، بعد از قتل. حالا باید پنهان شود. فرار کند از دست کسانی که دنبال حقیقت هستند . و نگذارد کسی بفهمد ماه پشت ابر چه دیده. ولی همیشه اون‌جوری که می‌خوای پیش نمیره و اما در این میانه این هرج‌ومرج،عشق متولد میشه و مرهم دردها ترس‌هایش می‌شود. مقدمه: همین که می‌آیی تنم خو می‌گیرد با عطرت لب‌هایت مُهر سکوت لب‌هایم می‌شوند و من افطار می‌کنم روزه‌ی نبودنت را با همین عاشقانههای ساده و ماهَ‌م عسل می شود! پارت پنجم « ماهان » هاشمی دیدم رفتم طرفش _ سلام می‌خواست از جا بلند شه دستم گذاشتم روی شونش _ بشین بشین _ میخام برام یه نفر و پیدا کنی _ کی _ یه راننده تاکسی که خانوم ملکی از ترمینال برده محله _ پیدا میکنم _ پیدا کردی بفرست بیارنش _ چشم امیرعلی اومد طرفم با خنده گفت _ بهبه قهرمان نهنه سوپرمن بهتره _ خفشو بیا بریم تو اتاقم _ چشم رفتیم تو اتاق دربستم _ تو کی از ماموریت برگشتی _ دیروز _ اها _ خبرا رو شنیدم _ بیخیال تروخدا باید این پرونده رو نگه دارم _ چرا اینقدر برات مهمه _ برام مهم نیست فقط دوس دارم کاریو که شروع میکنم خودم تموم کنم _ خب بگو چیکار کنم من نگاش کردم _ میخوام کامیار حیدری و مامانشو برام پیدا کنی _ حله، پس من برم _ باشه دوربین‌های محله رو برای بار صدم چک کردم هیچی نبود صدای در اومد _ بیا کریمی اومد داخل _ قربان راننده تاکسی رو اوردیم توی اتاق بازجویه _ خوبه بلند شدم رفتم سمت اتاق بازجویی در باز کردم به سرعت نشستم پرونده دستم محکم زدم به میز نشستم _ خب اقای شمس با ترس نگام کرد _ من اینجا برای چی اومدم _ چون من خواستم خب عکس نورا گذاشتم روبه روش _ میشناسیش _ بله دیروز من رسوندمش خونش _ خب کسی پیشش بود _ نه _ نه؟ _ من رسوندمش فقط بعدم رفتم _ ولی فاصله بین ورودت به محله و خروجت 8 دقیقه زمان برد _ خب تا دور زدم _ مردک خونه‌ای که رسوندیش دقیقا اول محله اس سه چهارتا خونه بعده بعد هشت دقیقه زمان برد دور زدنت _ خب گوشیم زنگ خورد داشتم با گوشیم صحبت میکردم _ ببینم گوشیت و _ جناب این وسیله شخصی منه _ بده گوشی رو، دیگه تکرار نمیکنم گوشیشو با استرس در اورد داد دستم _ رمزش _ 4458 بازش کردم رفتم تماسا رو چک کردم اون ساعت با کسی حرف نزده بود به روی خودم نیوردم گوشی رو گرفتم بلند شدم دادم دست کریمی _ برو ببین چیزی پیدا میکنی درو بستم ادامه دادم _ خب چیز مشکوکی ندیدی _ نه محکم با دستم زدم روی میز داد زدم _ برای بار اخر میپرسم چیز مشکوکی دیدی _ اون دختره رو رسوندم با یه پسر رفت ته محله دیگه ندیدم چی شد _ پس توی محله 8 دقیقه چیکار میکردی بهونه برام نیار درست حرفت و بزن حرف نزد واقعا دیگه داشت عصبیم میکرد دلم می‌خواست جوری بزنمش که دیگه نفس نکشه داد زدم _ اینو ببرید بازداشتگاه تا بعد _ اخه چرا من که کاری نکردم _ قربان برگشتم نگاه کریمی کردم _ یه فیلم مهم توی گوشیش پیدا کردیم به سرعت طرفش رفتم _ کجاست _ سرگرد بردن توی اتاقتون _ باشه به سرعت طرف اتاقم رفتم امیر علی روبه‌روی لبتاپ‌ام ایستاده بود _ چی پیدا کردین _ بیا نگاه کن رفتم طرفش نگاه کردم نورا رو کول کرده بود برد طرف خرابه‌ها برد داخل سه تا مرد اومدن بیرون ایستادن فروغ اومد بیرون با پسرش یه ساک هم دستشون بود یک دفعه فیلم قطع شد _ دختره رو انداختن توی تله _ این یه تله ساده نیست _ یعنی چی _ ندیدی بادیگاردارو _ یعنی میگی این ماجرا یه قتل ساده نیست _ دقیقا تو رد کامیارو نزدی _ اخرین جای که گوشیشون سیگنال میداد فرودگاه بود بعدم دیگه هیچ _ فرستادی برن فرودگاه بپرسن _ اره هنوز نیومدن _ به سروان سعادت بگو زنگ بزنه مامان نورا بگه بیاد اینجا _ باشه بلند شد رفت نورا توی چه مخمصه‌ای افتادی اخه تو دختر نورا وارد زندان شدم همه جا بی‌روح ترسناک بود وارد یه اتاق شدم لباسامو عوض کردم لباس زندان پوشیدم بعد همرا افسر رفتم نگاه در سلول ها کردم بعضیا نیمه باز بودند بعضی‌ها پر از صدا وقتی به سلولم رسیدم نگهبان گفت _ اینجاست و رفت وارد اتاق شدم ترسیده بودم همه جا ترسناک بود..
  12. به نام خدا نام رمان: ماه پشت ابر|sanazza84hکاربر انجمن نودهشتیا نام نویسنده: ساناز زاد ژانر: عاشقانه، درام، جنایی-پلیسی خلاصه: نورا می‌خواست فرار کند، از خانه‌ای که بوی دود و تهدید می‌داد فرار کند از دست پدرش پدری که هیچ‌وقت برای او پدر نبود . اما در یک شب تاریک همه‌چیز تغییر کرد ،یک جسد و راز زندگی او را به دو نیم کرد: قبل از قتل، بعد از قتل. حالا باید پنهان شود. فرار کند از دست کسانی که دنبال حقیقت هستند . و نگذارد کسی بفهمد ماه پشت ابر چه دیده. ولی همیشه اون‌جوری که می‌خوای پیش نمیره و اما در این میانه این هرج‌ومرج،عشق متولد میشه و مرهم دردها ترس‌هایش می‌شود. مقدمه: همین که می‌آیی تنم خو می‌گیرد با عطرت لب‌هایت مُهر سکوت لب‌هایم می‌شوند و من افطار می‌کنم روزه‌ی نبودنت را با همین عاشقانههای ساده و ماهَ‌م عسل می شود! پارت چهارم « ماهان » با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم اففف روی صندلی خوابم برد گردنم بدجور درد گرفته بود گوشیمو جواب دادم سرهنگ بود _ بله قربان _ سریع بیا اداره _ چیزی شده _ تازه میپرسی چیزی شده ماهان بیا اداره زود _ باشه میام _ زود وقطع کرد با دستم گردنمو ماساژ میدادم نگاه نورا کردم بیدار بود _ خوبی _ اره خوبم _ من باید برم بچه ها بیرونن بعد اینکه مرخص شدی میارنت اداره _ باشه _ من میرم _ سرگرد برگشتم _ میشه بیرون میرید مامانمم صدا کنید _ باشه _ فعلا _ فعلا از اتاق بیرون رفتم خانوم فرهادی تا دید از اتاق بیرون اومدم گفت: _ خوبه _ خوبه میخواد شما رو ببینه رفت داخل روبه سربازه _ مراقب باشید بعد از اینکه مرخص شد بیاریدش اداره هر اتفاقی هم افتاد به من خبر بدید _ چشم قربان « نورا » وارد اتاق شد هنوز عصبیی بودم ولی باید توضیح بده همه چیزو _ نورا دخترم _ به من نگو دخترم _ اینجوری رفتار نکن لطفا _ بگو تعریف کن چرا این همه سال نبودی _ من وقتی با بابات اشنا شدم یه دختر فراری از پدرش بودم باهم ازدواج کردیم بابام خبردار شد خیلی عصبی شد تنها بچش با یه ساقی ازدواج کرده بود منو از ارث محروم کرد اهمیت ندادم بابات ساقی بود ولی مصرف کننده نبود منم خیالم راحت بود دیووانه وار عاشقش بودم زود باردار شدم خدا تورو بهمون داد بعد از به دنیا اومدنت پدر بزرگت فهمید هر روز تلاش میکرد تورو ازم بگیره بابات تحت فشار گذاشت کاری کرد شروع کار خلاف دیگه انقدر که پول میداد برای مواد تموم حتی خونه ای که خریده بودیمم توی قمار باخت بعد اون طرف گفت بمونید تو خونه مام جایی نداشتیم بعد در خونه بروی بقیه رفیقای بابات باز شد هر شب توی اتاق میرفتم توم توی بغلم در قفل میکردم از ترس یه روز همون صاحب خونه اومد منو تو تنها بودیم گفت که از طرف بابامه و اگه نرم پیشش تو رو میفرسته امریکا پیش داییت قبول نکردم یه شب که خواب بودیم اومدن توی اتاق خوابمون حتی و تو توی بغل یکی از اون ادما باباتم که کنارم بود اصلا بمب میترکید بیدار نمیشد کلی گریه کردم التماس کردم قبول نکرد تورو با خودم ببرم _ چرا من فقط 2.3 سالم بود _ بابام ادم به شدت مذهبی بود همه جا اسمش می‌اومد میشناختن ازدواجم با بابات قبول نمیکرد به همه گفته بود من رفتم امریکا نمتونست بگه تک دختر حاج احمد یه دختر فراری بودبه یک شرط قبول کردم که یه ادم تعقیبت کنه بفهمه چی میخای یه روز برات لباس خریدن من انتخاب میکردم اونا برات میوردن بعد ازداواج کردم با یه مرد فوق العاده مهربون تصمیم گرفتیم تلاش کردیم تورو از بابات بگیرم به عنوان فرزندن خوانده شکایت کردم تا یه جایی هم خوب پیش رفت دیگه داشتیم قاضی رازی میکردیم بابات توانایی مراقبت از تورو نداره بابابزرگت فهمید همه چیز باز خراب شد شوهرم تهدید کرد که کارو زندگیشو نابود میکنه دیگه مجبور شدم باز از دور مراقبت باشم _ چرا فرار کردی شروع به گریه کردن کرد _ چون دختر بودم زیاد اجازه نمیداد برم بیرون با راننده میرفتم مدرسه برمیگشتم دانشگاه قبول شدم با یه دختر اشنا شدم یه روز اومد خونمون شب که همه خوابیدن در اتاق قفل کردیم از پنجره رفتیم بیرون رفتیم مهمونی های شبونه یه شب یکی اشنا ها منو تو مهمونی دید و به بابام گفت دیگه تو خونه زندانی شدم دیگه حتی دانشگاه هم اجازهه نداشتم برم دیگه یه شب از خونه زدم فرار کردم چند وقت خونه دوستم موندم بعدشم دیگه اشنا شدن با بابات باز اشکام سرازیر شد شروع به گریه کردن کردم بغل کردیم همو بهترین حس دنیا بود « ماهان » وارد اداره شدم همه یه جوری نگاه میکردن انگار روح دیدن با اخم خیلی شدید برگشتم نگاهشون کردم _ چیزی شده کاری دارید _ نه قربان _ پس یاالله برید سر کارتون _ چشم روبه رو اتاق سرهنگ ایستادم در زدم _ بیا رفتم داخل اجازه نداد حتی سلام کنم _ در ببند درو بستم شروع به دادو بیداد کردن _ اخه این چه کاری بود جلو بقیه تو اداره _ قربان دختره داشت خفه میشد _ بهونه نیار همه افراد اینجا دوره کمک های اولیه رو گذروندن به یه خانوم میگفتی _ هیچکدوم نزدیک نیومدن کلی داد زدم تا زنگ زدن امبولانس _ چون تو شک کار تو بودن _ افف _ اخه یعنی چی تنفس مصنوعی برای یه دختر جون _ داشتم جونشو نجات میدادم _ همه میگن نسبت به این دختر ضعف داری مثل مجرما باهاش رفتار نمیکنی _ چون هنوز مطمئن نیستم که که مجرمه بعدشم من ضعفی نسبت به کسی ندارم _ این پرونده رو میدم به سرگرد دهقان _ قربان _ تموم میتونی بری _ ولی این پرونده منه از همون اول _ الانم من میگم از این به بعد سرگرد دهقان ادامه میده _ اگه تا 48 ساعت مدرک مهمی پیدا نکردم بعد خودم پرونده رو میدم به سرگرد سکوت کرد نگام کرد با عصبانیت _ باشه بعد از 48 ساعت خودت پرونده رو میبری میدی دست سرگرد _ چشم _ میتونی بری از اتاق بیرون رفتم نورا از داشت از پله ها بالا می‌اومد با اخم رو به سروان سعادت گفتم _ متهم ببرید اتاق بازجویی نورا با تعجب نگام میکرد اصلا نگاهش نکردم وارد اتاق شدم پرونده رو باز کردم _ خب شروع کن و خیلی سرد نگاهش کردم ترس‌و توی چشماش دیدم با همون حالت باز گفتم _ خانوم ملکی _ بله _ تعریف کنید چی شد « روز قبل » نگاه ساعت کردم 3نیم بود رسیدم ترمینال چمدونم ساکم گرفتم رفتم داخل سالن بلیط‌ام گرفتم مرده گفت _ خانوم اتوبوس خراب شده ساعت 7 حرکت میکنه اففف الان من تا هفت اخه اینجا چیکار کنم رفتم روی نیمکت نشستم ساک پولارو محکم تو بغلم گرفتم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم خاله فروغ بود جواب دادم _ الو جانم خاله _ نورا دخترم کجایی _ ترمینال دارم میرم دانشگاه ثبت نام کنم با صدای لرزون _ دخترم میتونی بیای اینجا بعد خودم برات بلیط میگیرم که بری _ چیزی شده _ حالا تو بیا تعریف میکنم _ صدات میلرزه اخه _ بیا تعریف میکنم _ باشه میام ولی قبل از 7 برمیگردم _ باشه قطع کردم بلند شدم تاکسی گرفتم ادرس دادم وقتی رسیدم دلشوره داشتم نگاه ساعت کردم 5بود جلوی در خونه خاله فروغ پیاده شدم در زدم کسی در باز نکرد صدای کامیار از پشت سرم اومد با ترس برگشتم طرفش نگاش کردم رنگش همرنگ گچ شده بود با ترس استرس نگام میکرد نورا_ سلام _ سلام _ در زدم خاله باز نمیکنه _ اینجا نیست بیا میبرمت پیشش _ باشه باهم رفتیم دیگه ته محله خونه های متروکه بود گفتم _ کجا میریم خاله فروغ اینجا چیکار داره یک دفعه ضربه خیلی محکمی به سرم خورد و دیگه هیچی نفهمیدم « زمان حال » نورا مرادی _ خب دیگه چی چیز مشکوکی ندیدی _ فقط ترس کامیار صدای لرزون خاله فروغ _ دیگه _ دیگه چیزی یادم نمیاد _یعنی میخای بگی برات تله درست کردن _ منو بیهوش کردن من دیگه هچی یادم نیست چشمم باز کردم پلیسا بالای سرم بودن _ یعنی میگی با تو مشکل دارن و هچین قتلی رو انداختن کردن تو _ من کاری نکردم یک دفعه داد زد _سروان سعادت همون خانومه سعادت وارد شد ادامه داد _ متهم به زندان منتقل کنید تا دادگاه با ترس نگاش کردم دوتا خانوم اومد طرفم _ ولم کنید من کاری نکردم _ مشخص میشه خاانوم ملکی دلم می‌خواست با مشت بزدم توی صورتش مامانم توی سالن تا منو دید بلند شد _ کجا میبریدش _ انتقالش میدیم زندان _ باشه بزار یک دقیقه با دخترم حرف بزنم _ باش لطفا زود مامانم بغلم کرد _ اصلا نترس همه چیزو درست میکنم دوتا از بهترین وکیلا رو برات گرفتم همه چیزو درست میکنم _ میترسم _ اصلا نترس قوی باش ثابت میکنم بیگناهی باشه شروع کردم به گریه کردن _ من کاری نکردم صدای گریه ام توی کل اداره پخش شده بود _ بریم _ نورا گریه نکن مامان جون نجاتت میدم وهمه چیز خراب شد همه رویاهام همه ارزوهام همه تلاشام همه نابود شدن ..
  13. به نام خدا نام رمان: ماه پشت ابر|sanazza84hکاربر انجمن نودهشتیا نام نویسنده: ساناز زاد ژانر: عاشقانه، درام، جنایی-پلیسی خلاصه: نورا می‌خواست فرار کند، از خانه‌ای که بوی دود و تهدید می‌داد فرار کند از دست پدرش پدری که هیچ‌وقت برای او پدر نبود . اما در یک شب تاریک همه‌چیز تغییر کرد ،یک جسد و راز زندگی او را به دو نیم کرد: قبل از قتل، بعد از قتل. حالا باید پنهان شود. فرار کند از دست کسانی که دنبال حقیقت هستند . و نگذارد کسی بفهمد ماه پشت ابر چه دیده. ولی همیشه اون‌جوری که می‌خوای پیش نمیره و اما در این میانه این هرج‌ومرج،عشق متولد میشه و مرهم دردها ترس‌هایش می‌شود. مقدمه: همین که می‌آیی تنم خو می‌گیرد با عطرت لب‌هایت مُهر سکوت لب‌هایم می‌شوند و من افطار می‌کنم روزه‌ی نبودنت را با همین عاشقانههای ساده و ماهَ‌م عسل می شود! پارت سوم « نورا » هنوز توی شک بودم حتی دیگه اسم خودمم یادم نمی‌اومد اخه من اونجا چیکار داشتم چهطور رفتم اونجا کی صابر به اون شکل کشت حتی نمی‌تونستم گریه کنم فقط به یه گوشه زل زده بودم وقتی چشام و میبندم صابره میبینم شکمش کاملا باز بود. _ خانوم ملکی بلند شو برگشتم یکی از سربازا بود کنارش یه خانوم بود دستامو با دستبند باز بستن _ حرف نزدنت فقط باعث میشه کارت سخت تر بشه انگار لال شده بودم نمیتونستم حرف بزنم فقط نگاش کردم خانومه_ جناب سرگرد مرادی خودشون خواستن شخصا ازت بازجویی کنه روبه روی یه اتاق ایستادیم در زد یه اتاق بازجویی بود شبیه فیلما سرگرد هنوز نیومده بود دستبندمو باز کرد نشستم روی صندلی _ اب میخای سرمو تکون دادم _ کریمی برای خانوم ملکی یه بطری اب بیار _ چشم رفت _ میدونم تو شکی دکترا که سرتو چک کردن گردنت کبود شده بود معلومه کسی از پشت ضربه زده به گردنت دختر جون سعی کن حرف بزنی وگرنه به جای زندان جای ترسناک تری میفرستنت تو اندازه خواهر کوچکه خودمی خیلی هم شبیهشی تا خواست حرفشو ادامه بده سرگرد مرادی وارد اتاق شد بطری اب هم دستش _ سلام سروان سعادت میتونید شما برید _ چشم قربان سرگرد بطری اب طرفم گرفت سرمو بلند کردم نگاش کردم بطری گرفتم اب خوردم نفس عمیقی کشیدم انگار یه سنگ خیلی بزرگ روی قفسه سینم بود _ شروع کنیم؟ چشام پر از اشک شده بود تا چشامو بستم باز همون صحنه بازم بدن تیکه تیکه شده صابر سر‌‌یع چشامو باز کردم نفس نمیتونستم بکشم یک دفعه صابر روبه رو دیدم که گردنم فشار میداد که خفه کنه دستمو بردم طرف گردنم جیغ میزدم _ خانوم ملکی دیگه چشمام داشت تار میدید « ماهان » بلند شدم رفتم طرفش داد زدم _ کمک کنید دستاشو از دور گردنش باز کردم با دستم اروم میزدم توی صورتش سعادت دهقانی وارد شدن _ زنگ بزن امبولانس _ نورا نورا نگاه من کن نورا بزور نفس میکشید سرشو گذاشتم رو زمین داشت خفه میشد _ نورا نورا اروم باش فایده ای نداشت بیهوش شده بود شروع کردم به ماساژ قلبی سرم بردم طرف بینیش فایده نداشت باز شروع به ماساژ قلبی دادن کردم فایده نداشت بینیش با انگشتم بستم شروع کردم تنفس مصنوعی باز واکنش نشون نداد شروع به ماساژ قلبی بازم تنفس مصنوعی شروع کرد به سرفه کردن امبولانس رسید شروع به رسیدگی کردن با برانکارد بردنش بلند شدم همراهشون رفتم همه داشتن با تعجب نگام میکردن اهمیت ندادم سوار ماشین شدم همراه امبولانس رفتم بیمارستان «نورا» چشامو باز کردم بیمارستان بودم نگاه سرمم کردم توی دستم شروع کردم به گریه کردن پرستار اومد طرفم _ خوبی _ خوبی عزیزم یک دفعه یه خانوم با سرعت اومد داخل اتاق _ نورا مامان جان اومد طرفم بغلم کرد نمیدونستم کیه ولی بغلش بهم حس امنیت ارامش میداد وقتی اروم شدم از بغلش خودمو بیرون کشیدم _ شما لبخند زد _ مامانتم نورا دختر قشنگم منم حتی اون مردک اجازه نئائ عکسمو نشونت بدم تعجب کردم این یعنی چی یعنی بالاخره بعد این همه سال پیداش شده _ میدونم الان شکه شدیه الان فقط اروم باش _ این همه سال کجا بودی _ همه چیزو تعریف میکنم قول میدم _ من خیلی اذیت شدم میدونی چقدر اذیت شدم _ میدونم میدونم گلم ولی الان این موضوع مهم نیست اول باید تورو از وسط این مخمصه نجات بدم بعدش همه چیزو تعریف میکنم قول میدم _ نمیخام ببینمت برو بیرون این بلاهای که سرم اومد به خاطر این بود که تو نبودی _ نورا جیغ زدم _ گفتم برو بیرون سرگرد مرادی به سرعت وارد شد _ چی شده _ اینو از اینجا ببر بیرون نمیخام ببینمش مامان_ باش باش اروم باش _ خانم فرهادی میشه لطفا برید بیرون _ باشه میرم اروم شدی حرف میزنیم رفت بیرون نگاه سرگرد کردم _ خوبی چشام باز شروع به باریدن کردن ارم با بغض گفتم _ خوبم _ میخای بمونم تو اتاق؟ سرمو تکون دادم _ اره _ باشه نشست روی صندلی کنار تخت شروع کردم به گریه کردن گفتم _ من صابر نکشتم _ نمخاد درمورد این موضوع حرف بزنی فعلا استراحت کن _ همه میگن من کشتم دارم دیوونه میشم _ نورا گفتم که الان فقط استراحت کن بعدا صحبت میکنیم _ نمیتونم چشامو ببندم میبندم صابرو میبینم همینجور که گریه میکردم بلند شد دکمه قرمز بالا سرمو زد یکم بعد پرستار اومد داخل اتاق سرگرد_ خانوم پرستار یه چیزی بزنید یکم بخوابه _ باشه نمیدونم چی زد تو سرمم فقط حس کردم پلکام سنگین شده همه جا تاریک شد..
  14. به نام خدا نام رمان: ماه پشت ابر|sanazza84hکاربر انجمن نودهشتیا نام نویسنده: ساناز زاد ژانر: عاشقانه، درام، جنایی-پلیسی خلاصه: نورا می‌خواست فرار کند، از خانه‌ای که بوی دود و تهدید می‌داد فرار کند از دست پدرش پدری که هیچ‌وقت برای او پدر نبود . اما در یک شب تاریک همه‌چیز تغییر کرد ،یک جسد و راز زندگی او را به دو نیم کرد: قبل از قتل، بعد از قتل. حالا باید پنهان شود. فرار کند از دست کسانی که دنبال حقیقت هستند . و نگذارد کسی بفهمد ماه پشت ابر چه دیده. ولی همیشه اون‌جوری که می‌خوای پیش نمیره و اما در این میانه این هرج‌ومرج،عشق متولد میشه و مرهم دردها ترس‌هایش می‌شود. مقدمه: همین که می‌آیی تنم خو می‌گیرد با عطرت لب‌هایت مُهر سکوت لب‌هایم می‌شوند و من افطار می‌کنم روزه‌ی نبودنت را با همین عاشقانههای ساده و ماهَ‌م عسل می شود! پارت دوم « ماهان » دختره که از اتاق بیرون رفت برگشتم رو به سرهنگ _ به نظرت مشکوک نیست _ بس کن سرگرد این دختر کاری نکرده اصلا واقعا نگاهش نکردی این دختر بچس میفهمی 19 سالشه دستو پاهاش میلرزید حرف میزد نفسش بند می‌اومد از ترس. شوکه بهش وارد شده _ من هیچوقت گول مظلوم نمایی های این دخترو نمیخورم یه جای کار میلنگه بعد میایید میگید که راست گفتم _ باشه مدرک بیار منم همین حرف میزنم میگم سرگرد راست میگی. اخه پسر جون این دختر خودش گزارش داده _ شاید زیادی زرنگه _ ای بابا برو مدرکی پیدا کردی بیار _ بااجازتون من مرخص میشم سرشو تکون داد از اتاق زدم بیرون رفتم سمت پارکینگ سرم درحال منفجر شدن بود گوشیم زنگ خورد نگاه کردم اففف نازی بود جواب دادم _ بله _ ماهان سلام خوبی _ خوبم نازی خانوم شما چهطوری _ خوبم مامانت بهم گفت زنگ بزنم حالا که من اومدم توم بیای ببینیم همو _ به مامانم بگو ادارم امشب نمیتونم جایی برم باید بمونم خیلی کار دارم _ ولی _ نازی خانوم من قطع میکنم دارن صدام میکنن و قطع کردم سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه خودم. وقتی رسیدم یه پیتزا سفارش دادم نشستم رو مبل پرونده رو گرفتم تو دستم عکسا رو نگاه میکرد رسیدم به عکس نورا ملکی چشمای قهوایی درشت موهای خرمایی _ دختر خوشگلی هستی ولی من هنوز بهت شک دارم زیادی استرس داری این از ترسیدنت نیست صدای در اومد پیتزام و تحویل گرفتم ساعت نگاه کردم 5بود تا الان حرکت کرده همینجور که داشتم فک میکرد پیتزام و می‌خوردم صدای گوشیم اومد نگاه کردم حسام بود جواب دادم _ بله _ درباز کن _ چرا زنگ و نزدی _ ده بار زدم بلند شدم دکمه ایفون زدم درو باز گذاشتم. اومد داخل هنوز نرسیده چرت پرتاش شروع شد _ سلام بر تو استاد دروغگوها _ خفشو _ خدای حداقل دروغ میگی با من هماهنگ کن خاله، نازی که اومد گفت چیا گفتی کلمو کند گفت نکنه سرگرم یه دختره شده _ واقعا اینجور گفت _ اره تو بمیری _ خودت بمیری مردک دیگه چیا گفت _ تو که نازی نمیخای چرا قبول کردی بری خواستگاری اخه _ ندیدی چیکار میکرد مامانم: شیرم حلالت نمیکنم ،چرا قبول نمیکنی داره 30 سالت میشه و.. _ بیخیال نازی دختر خوبیه یکم سعی کن بشناسیش _حسام ببند برادر من _ چشم اومد عکسای روی میز برداشت _ پرونده جدید؟ _اوهوم همینجور نگاه میکرد رسید به عکس دختره _ بهبه ببین کی اینجاست این اینجا چیکار میکنه سرمو بلند کردم نگاه حسام کردم با تعجب _ چیه مثل جغد زل زدی بهم _ میشناسیش _ اره _ تو نورا ملکی و میشناسی؟ _ گفتم که اره _ ازکجا _ یه مدت توی کافه بهرام کار میکرد بعد همیشه میرفتم اونجا پیش بهرام میدیدمش دختره نازیه البته یه مدت هم نه یه 4،5سالی اونجا بود _باهاشم حرف زدی _ نه ولی میدونم که بین بهرام نورا یه چیزای بوده برا همین دیگه من طرفش نرفتم _ چه چیزای مثلا _ خب انگار تو رابطه بودن خیلی بهم نزدیک بودن _ چیز دیگه‌ام میدونی _ نه ولی میتونم شرط ببندم یه چیزی بینشون بوده چون حتی بهرام میبرد تا نزدیکی خونش میرسوندش یه روز اونجا بودم کافه رو میخواست ببنده گفت باید نورا رو برسونه _ جالبه میتونی زنگ بزنی بهرام از زیر زبونش حرف بکشی ببینی چیزی درمورد گذشته دختره میدونه یا نه خبری ازش داره یا نه چه میدونم هرچی که فک میکنی مهمه _ باشه الان زنگ میزنم _ باشه صبر کن خودکار برگه بیارم _ حله خودکار برگه رو اماده کردم نشستم کنار حسام حسام زنگ زد حسام _ الو بهرام_ الو سلام چهطوری حسام _ قربون داداش تو چهطوری چیکارا میکنی دیگه خبری ازت نیست بهرام _ فدات نه والا درگیر کارای کافه‌ام میخام یه شعبه دیگه بزنم درگیر اونم حسام با خنده گفت _ چیه نکنه دختره ازت خواسته یه کافه به نامش کنی بهرام _ کدوم دختره حسام _ دوست دخترت که گردنش نمیگیری بهرام _ به جون حسام نمیدونم کی و میگی حسام_ بابا تو دیگه چقدر گیجی نورا رو میگم بهرام _ داداش اون که دوست دخترم نبود حسام_ من خودم دیدم هر روز میبردی میرسوندیش بهرام _ اون که به خاطر یه سری مسائل حسام _ چی _ این دختره دختره زن بابامه چشمام از جا کنده شد نگاه حسام کردم اروم گفتم ادامه بده حسام با تعجب گفت _ چی میگی دختره خاله صدف بهرام _ اره مامان صدف ازم خواست پیش خودم نگهش دارم مراقبش باشم بعد یک دفعه دختره نیومد هرچی زنگ زدم جواب نداد خبری ازش نبود منم بیخیال شدم گفتم لابد دیگه نمیخاد کار کنه به مامان صدف هم گفتم قرار بود بره دیدنش _ خب بهرام خندید _ حالا تو چرا اینقدر کنجکاو دختره‌ای _ همینطور بابا داستانش اخه جالب بود حالا رفت دیدنش _ اره رفت ولی دختره اون موقعه خونه نبود باباهه خونه بود دیگه یه مقدار پول تویه ساک برای دختره برده بود داد دسته باباهه _ عجب _ حسام من باید قطع کنم دارن صدام میکنن بیا بهم سر بزن _ حتما داداش حتما میام برو موفق باشی _ خداحافظ _ خداحافظ _ چه داستانی بود برگام ریخت _ حسام یه دقیق خفشو دارم فک میکنم _ خو گمشو اونور پیتزا رو از رو میز برداشت شروع به خوردن کرد بلند شدم شروع کردم راه رفتن از این گوشه به اون گوشه این دختر خبر داره از این چیزا برای چی مامانه قایمکی اینکارارو میکنه _ ماهان _ ماهان با توم یک دفعه به خودم اومدم _ بله _ زهرمار چرا ده بار صدات میکنم جواب نمیدی _ دوبار بیشتر صدا نکردی _ تو این صدف خانوم میشناسی _ اره یکی دوبار رفتم دیدن بهرام دیدمش _ خب حرفی درمورد اینکه دختر داره فلان نزد _ نه ولی زنه بدجور گردن کلفته _ یعنی چی _ یعنی یکم زیادی جذابه شبیه این مافیاهاست _ چرت پرت نگو بابا چیز دیگه نمیدونی _ نه _ یه بار بدرد بخور چپ چپ نگام کرد _ تو نمیخای بری خونت حسام _ نه امشب اینجام البته تا 11 بعد میرم _ به سلامتی کدوم قبرستونی حالا میخای بری _ بچه ها گفتن بریم یه مهمونی چپ چپ نگاش کردم گفتم _ مهمونی اونم 11 شب _ ماهان به جون تو یه قطره الکل هم اونجا نیست دختر هم نیست _ جون خودتو قسم بخور مردک اخه تو بری مهمونی اونم یه همچین مهمونی ساده _ نه بابا ایندفعه فرق داره دیگه گزارش نده اینبار به نوشین حوصله بحث ندارم باشه اصلا خودت هم بیا یکم حال و هوات عوض شه _ حوصله ندارم _ بیا قول میدم حوصلت سر نره _ حسام خیلی عوضی مثل خر شرک هم نگام نکن تو دنبال شریک جرمی که خاله فهمید بگی منم اونجا بودم خندید _ پس چی عاشق چشم ابروت نیستم که قیافتو 24 ساعته ببینم _ گمشو _ حالا یه چی درست کن بخوریم برا شام _ تو سراشپزی تو بیا درست کن _ جون ماهان نمیتونم از صبح تو رستوران غذا درست کردم دیگه حوصله اشپزی ندارم _بیا دیگه لوس نشو منم خیلی وقت غذا درست حسابی نخوردم _ باهام میای مهمونی شب _ نمیدونم فعلا حالا تا یازده بلند شد رفت سمت اشپز خونه دراز کشیدم روی مبل گوشیمو از روی میز برداشتم توی گوشی میگشتم که صدای حسام اومد _ میگما من ماه دیگه باید برم تهران _ اونجا چرا _ میخام یه شعبه دیگه رستوران اونجا بزنم _ تو که گفتی میخای همین شهر های نزدیک بزنی _ خب گفتم یه مرده اومد رستوران از کله گنده های تهران _ خب _ اون ازم خواست برم شعبه دوم اونجا بزنم شریکی دخترش اشپز میخاد بشه گفت من سرمایه میدم نصف رستوران به اسم دخترم نصف دیگش به اسم من باشه با هم کار کنیم _ خب _ خب کوفت اگه باهاش شریک بشم کم کم میتونم توی شرکتش که مواد غذاییه شریک شم بعدم حتی میتونم شرکت خودمو بزنم _ خیلی خوبه موفق باشی _ ولی خب یه بدی داره که باید بلند شم برم اونجا یه چند سال _ اره _ تو انتقالی بگیر بیا باهم بریم _ خفشو بابا حوصله داری کلی دردسر برو بیا داره _ ولی از یه جهت میتونی فرار کنی از دست نازی مامانت _ هه نمیتونی وسوسم کنی _ من نمیدونم ولی اگه بزور رفتی سر سفره عقد نگی چراا _ مگه بچم _ من که نمیدونم ولی نقشه های بدی برات کشیدن نوشین هم عضو گروهشون شده بلند شدم رفتم توی اشپز خونه نشستم روی صندلی _ جدی میگی _ بخدا خاله بدجور گیرداده به ازدواجت میگه من نوه میخام عروس میخام میدونی که از وقتی جواب ازمایشات اومده بدجور ترسیده _ اففف اخه من از یک لحاظ میترسم باهاش بحث کنم حالش بدتر بشه از یه جا واقعا نازی نمتونم تحمل کنم _ بیا بریم اونجا باشی کمتر گیر میده _ حسام بعضی موقعه ها میخام با پشت دستم بزنم دهنت که دیگه نتونی چرت بگی من مامانم حالش خوب نیست هر لحظه ممکنه خدای نکرده حالش بد بشه _ دکتر گفت به موقعه فهمیدیم الانم شیمی درمانی میره خداروشکر اونقدر چیز ترسناک خطرناکی نیست _ بازم جابه جای حوصلشو ندارم _ حالا فکراتو بکن بهم خبر بده _ حله گوشیم زنگ خورد سرگرد دهقانی بود جواب دادم _ الو سلام سرگرد کلی دور ورش سروصدا بود به زور صداشو می‌اومد _ سلام سرگرد مرادی یه خبری شده _ چی شده _ جسد صابر سهرابی توی یکی از خرابه‌های همون محله پیدا کردیم به سرعت بلند شدم _ چـــی؟! _ فرستادیم اتوپسی _ جای چاقو بود روی بدنش _ بود ولی _ ولی چی _ یه جای چاقو نبود فقط کل بدنش تیکه پاره شده بود همه اعضا بدنش ریخته بود بیرون و تازهه بوده یعنی برای دیشب نبوده همین ساعتای 5و6 عصر بوده اخه یعنی چی _ یه چیز دیگه _ دیگه چی _ خانوم ملکی هم بیهوش کنار جسد بود با چاقو _ الان کجاس _ بهوش اومد بردیم بازداشتگاه _ خوبه من الان میام _ باشه خداحافظ _ خداحافظ
  15. به نام خدا نام رمان: ماه پشت ابر|sanazza84h کاربر انجمن نود هشتیا نام نویسنده: ساناز زاد ژانر: عاشقانه، درام، جنایی-پلیسی خلاصه: نورا می‌خواست فرار کند، از خانه‌ای که بوی دود و تهدید می‌داد فرار کند از دست پدرش پدری که هیچ‌وقت برای او پدر نبود . اما در یک شب تاریک همه‌چیز تغییر کرد ،یک جسد و راز زندگی او را به دو نیم کرد: قبل از قتل، بعد از قتل. حالا باید پنهان شود. فرار کند از دست کسانی که دنبال حقیقت هستند . و نگذارد کسی بفهمد ماه پشت ابر چه دیده. ولی همیشه اون‌جوری که می‌خوای پیش نمیره و اما در این میانه این هرج‌ومرج،عشق متولد میشه و مرهم دردها ترس‌هایش می‌شود. مقدمه: همین که می‌آیی تنم خو می‌گیرد با عطرت لب‌هایت مُهر سکوت لب‌هایم می‌شوند و من افطار می‌کنم روزه‌ی نبودنت را با همین عاشقانههای ساده و ماهَ‌م عسل می شود! پارت اول صدای بارون روی شیشه، مثل ضربه‌های پی‌درپی خاطره بود. همه چیز از اون شب شروع شد. شبی که ماه پشت ابر قایم شده بود و هیچکس نمی‌دونست اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاده. قرار کی حقیقت معلوم بشه قرار چی بشه. با سرعت به طرف گوشیم رفتم بالاخره نتایج اعلام شد وارد سایت شدم دست‌وپاهام میلرزید از استرس زیاد اگه قبول شده باشم از این جهنم خلاص میشم .صدای رعدوبرق اومد. اینترنتم خیلی ضعیف بود سایت هم همش خطا می‌داد بازشو دیگه لعنتی نوشته بود صبور باشید ولی من واقعا نمیتونم صبور باشم الان سرکله بابام پیدا میشه میبینه گوشیم رو افف یک دفعه سایت باز شد چشام سریع بستم از ترس نفس عمیقی کشیدم اروم باش نورا چشامو باز کردم « قبولی دانشگاه تهران رشته حقوق » سریع بلند شدم. نفسم بالا نمی‌اومد شروع به بالا پایین پریدن کردم باورم نمیشه دوباره نگاه صفحه گوشی کردم با خوشحالی باز بالا پایین پریدم نمی‌تونستم جیغ بزنم وگرنه میفهمید داشتم از خوشحالی خفه می‌شدم دهنمو با دستام گرفتم جیغ میزدم، بالاخره میتونم از اینجا برم یک دفعه صدای در اومد بالا پایین شدن دستگیره خشک زد پشت‌بند، صدای داد زدن بابام پیچید توی خونه. _ این در لعنتی هزار بار گفتم قفل نکن باز کن توله‌سگ زود گوشی‌رو توی کمد قایم کردم. درو باز کردم _ بله، چیه _ بله کوفت چه غلطی میکردی که در رو قفل کردی ها؟! _ هیچی به سمتم هجوم اورد شروع به گشتن لباس‌هام کرد _ بابا چیکار میکنی رفت عقب با اخم خیلی شدید تو چشام نگاه کرد _ اگه باز ببینم گوشی مخفی داری ایندفعه به راحتی ولت نمیکنم از اتاق بیرون رفت باز داد زد _ بچه‌ها محل میخان امشب بیان اینجا فرزاد هم قرار بیاد _ باز قرار برای چی بیان برگشت طرفم داد زد _ به مگه باید به تو حساب پس بدم گمشو تو اتاقت نمیخام ریختت ببینم رفت توی حیاط اففف حالم از همتون بهم میخوره اخه چرا من اینقدر بدبختم اون پاپتی معتاد چین اخه باز میان بوی سیگار کلی کوفت زهرمار تو خونه پخش میشه از خدا میخام همتون بمیرید. بسه حرص خوردن دفعه اولشون که نیست. این چندسال که حرص خوردم هیچ فایده‌ای نداشت بزار یک از خودم بگم: من نورام نوزده سالمه تک فرزندم وقتی بچه بودم مامانم از این خونه رفت و دیگه هیچ خبری ازش نبود. هیچ تصوری ازش ندارم بعضیا میگن با یه مرد دیگه فرار کرده بعضیا میگن مرده وتنها چیزی که برام سواله اگه زندس پس چرا منو با خودش نبرد چرا من اینجا تنها گذاشت هیچ نظری ندارم. با کلی بدبختی درس خوندم. و بالاخره نتیجه دیدم. قبولی دانشگاه برای من فقط فرار از این جهنمه از دوازده سالگی کار کردم دستمال میفروختم کفش مردمو تمیز میکردم بعضی وقتا پول میدادن یا بعضی وقتا لباس برام میخریدن بزرگتر که شدم یه کار توی رستوران پیدا کردم حدودا پنج سال اونجا کار کردم بعد بابام فهمید دیگه نتونستم برم یعنی زندونی شدم فقط میرفتم مدرسه برمیگشتم یه همسایه داریم اسمش فروغه من بهش میگم خاله فروغ تقریبا اون بزرگم کرد با پسرش میرفتم می‌اومدم یه روز پیشنهاد داد باهاش برم تو رابطه منم قبول نکردم دیگه باهام حرف نزد همیشه هم دنبال اذیت کردنم بود از عقده فراوانش همیشه هم وقتی خاله فروغ بهم محبت میکرد حسودی می‌کرد حتی اون بود که به بابام گفت صاحب کارم منو میرسوند خونه ولی واقعا هم پسر جذابی بود ولی خیلی با من اوکی بود همینجور که برا خودم فک میکردم صدای فرزاد از توی حیاط اومد زود به طرف در اتاق رفتم قفلش کردم بابا_ فرزاد چرا اینقدر رنگت پریده _ نمیدونم اصلا حالم خوب نیست _ بیایین بریم داخل دنبال هندزفریم گشتم گذاشتم توی گوشم صدا رو تا اخر زیاد کردم نمیخاستم صداشون بشنوم رفتم طرف پنجره هنوز بارون میزد اولین بارون سال بود دوساعتی میشد که اومده بودن دیگه داشتم خفه میشدم دلم می‌خواست برم بیرون بلند شدم رفتم طرف پنجره بازش کردم بارون تموم شده بود بوی خاک می‌اومد عاشق این بوام یه صدای شنیدم هندزفریم و در اوردم برگشتم طرف در فرزاد_ خانوم خوشگله در و باز میکنی _ گمشو فرزاد با صدای لرزون انگار سختش بود حرف بزنه قشنگ معلومه بود مسته که داره جون میده جوابش‌ و ندادم. _ خبرای خوب و بابات بهت گفته _ برو بمیر بابا چه خبری اخه _ اخخ هربار که صدات میشنوم بیشتر عاشقت میشم دیگه قرار صبح شب صدای قشنگت بشنوم _ چرت‌وپرت نگو _ عقد من تو هفته دیگه‌اس می‌دونستی خشکم زد اخه یعنی چی اینا کی این تصمیم گرفتن با عصبانیت داد زدم _ بلکه تو خوابت ببینی مرتیکه بی جون خندید تا می‌خواست حرف بزنه شروع کرد به سرفه کردن و بعدهم صدای افتادنش روی زمین چه مرگش چرا افتاده هیچ صدای از بیرون نمی‌اومد لابد باز خوابشون برده ولی فرزاد انگار حالش خوب نبود نکنه چیزیش شده. به من چه اصلا به جهنم بمیره راحت شم. واقعا همه پدرها اینقدر عوضین یا فقط پدر منه ..نورا تویه ادم بدبختی خیلی از دخترای همسن تو الان توی ناز نعمت بزرگ شدن هر روز با یک مدل لباس یک مدل کفش ماشین های خفن .یعنی واقعا اینقدر عوضیه چرا اخه من دخترشم تنها بچشم چرا اینقدر از من بدش میاد یک دفعه یه فکری به سرم زد زودتر برم دانشگاه شاید توی خوابگاه راهم دادن چرا همین الان جمع نکنم وسایل برم زودتر خلاص کنم خودم ازاینجا زود رفتم طرف گوشی توی سایت ترمینال رفتم همه بلیط‌ها برای فردا بعدازظهر بود امشب هیچ بلیط‌ی نبود چمدونم از بالای کمد پایین اوردم یه سری لباس که ترو تمیز بودن گذاشتم یه سری طلا های که خریده بودم با هزارتا بدبختی کار و یه مقدارم از طلاهای مامانمم که داشت زیر تخت نگهداری کرده بود قایم کرده بود خاله فروغ بهم داد گفت روزی که داشت وسایل مامانم از تو اتاق جمع می‌کرد دید اونارم برداشتم کامل توی چمدون گذاشتم همه‌رو جمع کردم اماده شدم رفتم طرف در، در به ارومی باز کردم فرزاد سرشو تکیه به در بود تا درو باز کردم افتاد جیغ ارمی زدم. انگار مرده بود تکون نمی‌خورد نگاش کردم لب‌هاش کبود شده بود یه چیز سفید از دهنش بیرون می اومد تا می‌خواستم نبضشو بگیرم ببینم زندس مردس چیه یک دفعه یه صدای شنیدم زود رفتم تو اتاق در باز کردم قلبم تند تند میزد اگه گیر بیافتم بدبخت میشم یه چند دقیقه بعد به ارومی درو باز کردم نگاه کردم همه خواب بودن چمدونم بردم بیرون فرزاد هم هنوز توی همون حالت بود ولش کن به من چه باید زود چمدون توی زیر زمین قایم کنم چمدون به سرعت بلند کردم ازاتاق نشیمن که داشتم رد می‌شدم یکی از اون پاپتیا هنوز بیدار بود نگاه کردم صابر بود. ولی تو این دنیا نبود اروم اروم به سمت حیاط رفتم چمدونم توی زیرزمین بردم قایم کردم یه پارچه بود اونم گذاشتم که معلوم نباشه گوشیمو در اوردم همین طور که پله‌های زیرزمین بالا میرفتم بلیط اتوبوس گرفتم برای فردا ساعت 4 یک دفعه خوردم به یه چیزی سرمو بلند کردم و. . . . . . . . . . . . . صابر دیدم اروم اروم نفس می‌کشید اروم گفتم نورا_ داداش صابر تو نخوابیدی صابر یه لبخند کج زد سر تا پامو انالیز کرد گفت _ هیچ وقت دقت نکرده بودم چقدر اندام خوبی داری چقدر زیبای حیف تو نیست بری زیر دست فرزاد اخه ویک دفع گردنمو با دوتا دستش گرفت داشتم خفه میشدم سرفه کردم جیغ زدم نورا_ ولم کن مرتیکه دارم خفه میشم محکم تر گردنم گرفت از پله های زیرزمین میکشوند پایین دستشو از دور گردنم برداشت و منو پرت کرد یه گوشه اومد نزدیکم عقب عقب میرفتم داد میزدم نورا_ نزدیک نیاا مرتیکه پشت بندش جیغ میزدم _ فرزاد، بــابــا باز جیغ زدم _ کامــیـار؟! نشست روبه روم تا می‌خواست به طرفم هجوم بیاره منم با سرعت با پاهام محکم زدم به سینش افتاد سریع بلند شدم که فرار کنم از پشت موهام و گرفت یه سیلی بهم زد افتادم. _ کجا فک کردی من همینطور تورو میدم دست فرزاد اومد طرفم جیغ زدم چشمم به چاقوی توی جیبش افتاد _ اروم بگیر که به هردومون خوش بگذره شروع به گریه کردن کردم خدایا نجاتم بده لطفا تا خم شد چاقو رو از جیبش در اوردم به سرعت فرو کردم توی پهلوش صدای داد زدنش انقدر زیاد بود که گوشم سوت کشید به عقب هولش دادم تا میخاستم بلند شم با یه دستش مچ پامو گرفت منم با با اون یکی پام محکم زدم توی صورتش نفس نفس میزدم دستو پاهام میلرزید با ترس نگاش میکردم همه جا خون بود تکون نمیخورد با پاهای لرزون رفتم طرفش کنارش نشستم با دستای لرزون نبضشو گرفتم نمیزدیا من اشتباه میکنم ولی نمیزد نفسم بند اومده بود، دستم و بردم کنار دماغش ببینم نفس میکشه یا نه وقتی گرمای نفسشو حس نکردم به سرعت رفتم عقب نه من من کشتمش مرده نگاه دورو ورم کردم هیچکس نبود اشکام بند نمی‌اومد الان چیکار کنم اخه.. _ نورا باید اروم باشی اون میخواست بهت تجاوز کنه دفاع از خود بوده اره اگه به پلیس بگم میفهمن که راست میگم صدای درونم_ اکه پلیس بفهمه باید بری زندان به جرم قتل _ عمدی نبود من نمیخاستم بمیره _ ولی بازم زندانی میشی و مجرمی شروع کردم به گریه کردن اخه این چه مصیبتیه خدایا لطفا کمکم کن بگو چیکار کنم نشستم روی زمین بلند بلند گریه میکردم خدایا من الان چیکار کنم. یک ساعتی بود اونجا نشسته بود بلند شدم چمدونم باز کردم پیراهنم که پاره شده بود عوض کردم برگشتم نگاهش کردم. اگه فرار کنم همه میفهمن کار من بوده باید یه کاری بکنم اجازه نمیدم کل ایندم به باد بره باید اثر انگشتم پاک کنم پیراهنم از روی زمین بلند کردم رفتم طرف صابر چاقورو بلند کردم از روی زمین دور پیراهنم قایم کردم. دستگیره در زیر زمین و پاک کردم از پله ها بالا رفتم .نگاه اسمون کرد ماه پشت ابر قایم شده بود هوا هنوز ابری بود یه قطره بارون به صورتم خورد _ بهم کمک کن لطفا نفس عمیقی کشیدم رفتم داخل اروم همه خواب بودن فرزاد هنوز توی همون حالت بود. چاقوی دستمو نگاه کردم یک دفعه یه فکر به سرم زد واقعا نامردی بود ولی اینجوری میتونم خلاص شم. اون تجربه زندان رفتن و داره بار اولش که نیست اروم چاقو رو با پیراهنم گرفتم خون روشو با پیراهن فرزاد پاک کردم چاقو رو گذاشتم توی دستش هنوز بی جون افتاده بود. رفتم داخل اتاق پیراهنم که پاره شده نگاه کردم به سرعت رفتم طرف کمدم قیچیو در اوردم ریز ریز کردم پیراهنو گذاشتم توی سبد در اتاق باز کردم فرزاد نگاه کردم اروم نشستم دستمو بردم کنار دماغش چرا نفس نمی کشید؟ نکنه سنکوپ کرده باشه دستام یخ کرده بودن. یعنی الان مرده. نگاه بابام کردم هنوز خواب بودن کامیار چرا نیستش. به سرعت رفتم طرف دستشوی خورده پارچه هارو انداختم با افتابه کلی اب ریختم به سرعت رفتم طرف اتاقم نکنه کامیار دیدهه باشه نه شایدم ندیده باشه وقتی داشتم میرفتم توی زیر زمین بازم کامیار نبودش باید به پلیس زنگ بزنم انقدر گریه کرده بودم که نفسم بالا نمی اومد دیگه دستو پاهام جون نداشت زنگ زدم نمیتونستم نفس بکشم جواب داد _ پلیس 110 بفرمایید با صدای بلند شروع به گریه کردن کردم. انگار منتظر یه تلنگر بودم برای گریه کردن. _ خانوم خوبید با صدای لرزون نورا_ میشه لطفا کمکم کنید یکی اینجا مرده _خانوم اروم باشید. چی شده _ توی خونه یکی مرده یه چاقوی خونی هم دستشه _ ادرس لطفا ادرسو بگو بگو دقیقا کدوم شهری نورا_ همدان بلوار بهارستان خیابان.. _ نگران نباشید من نیروها رو میفرستم نورا_میشه قطع نکنید من واقعا میترسم نمیدونم باید چیکار کنم _ باشه تا نیروها بیان من قطع نمیکنم شما تنهایی؟ نورا_نه بابام دوستاش خوابن انگار بیهوش شدنه هرچی صداشون میکنم بلند نمیشن _ باشه نگران نباش نیروها نزدیکن مکث کرد _ رسیدن.. صدای در اومد قطع نکردم به سرعت به طرف در رفتم در حیاط باز کردم پلیسا اومدن داخل _ خانوم شما گزارش دادید نورا _ بله خودم بود چند تا سرباز رفته بودن داخل خونه یکی از پلیسا که رفته بود داخل داد زد _ قربان میشه لطفا بیاید داخل _ دخترم تو بمون اینجا داخل نیا نورا_ باشه.. نگاه صفحه گوشیم کردم ساعت 12 شب بود صدای داد زدن پلیسا می‌اومد. یه سرباز بابام بقیه رفیقاشو با دستبند از خونه اورد بیرون حتی نمی‌تونست درست راه بره صدای امبولانس اومد جسد فرزاد توی یه کیسه مشکی بود با امبولانس بردن همه مردم محله جمع شدن بزور نفس میکشیدم اگه بفهمن کار من بوده چی خدایا کمک کن لطفا خودت میدونی چقدر منتظر امروز بودم خدایا لطفا کمکم کن یه سرباز داد زد _جناب سرگرد خبری از کسی که چاقو خورده نیست _ زیر زمین و چک کن نمی‌تونستم سرپا بمونم چشام تار میدید یکی بازوم گرفت نگاه کردم خاله فروغ بود. بغلم کرد گفت _ اروم باش دخترم میگذره سرباز _ جناب سرگرد زیرزمین پر از خونه ولی کسی پایین نیست _ الان میام یعنی چی کسی نیست پس صابر کجاست سرم گیج رفت دیگه پاهام تحمل وزنم نداشت افتادم چشام بسته شد.. چشام باز کردم گلوم خشک شده بود دورورم نگاه کردم یه سرم بهم وصل بود خاله فروغ کنارم بود تا دید چشام و باز کردم اومد طرفم _ فدات شم من الهی خوبی همه چیز یادم اومد.صابر خون مردن فرزاد توی یک شب دوتا جسد شروع کردم به گریه کردن بغلم کرد انگار باعث شده بود بخوام راحت تر گریه کنم _ خدا اون بابات لعنت کنه ببین به چه حالی افتادی یاد اون حرف سرباز افتادم کسی نیست یعنی صابر نمرده گذاشته رفته نمیدونم خوشحال بشم یا ناراحت یا حتی بترسم صابر حتما میاد سراغم. اگه بیاد زندم نمیزاره همینجور که داشتم توی بغل خاله فروغ گریه میکردم در زدن یه پرستار اومد داخل اشکام و پاک کردم پرستار_ سلام خوبی بهتری؟ بابغض _ اره خوبم _ پلیس امد اظهاراتت بگیره میتونی صحبت کنی دکترت گفته توی شوکی و شاید نتونی ولی خیلی اسرار دارن میتونی حرف بزنی؟ یه نفس عمیق کشیدم گفتم نورا_ اره _ پس من بگم بیان داخل نورا_ باشه رفت روی تخت نشستم اشکامو پاک کردم صدای در اومد یه مرد اومد داخل حدودا سی‌سالش بود وخیلی جذاب چشمابرو مشکی اهههه الان وقت این حرفاست اخه _ سلام سرگرد مرادی هستم از بخش جرایم ویژه میخواستم یه سری سوالات ازتون بپرسم خانوم ملکی اگه حالتون خوبه؟ خصوصی حرف بزنیم. نگاه خاله فروغ کردم سر تکون دادم که خیالش راحت بشه رفت بیرون اومد نزدیک تر روی صندلی نشست دست پام شروع کرد به لرزیدن افف نورا اروم باش اون صابر اشغال زندس تو مجرم نیستی دیگه اروم باش باصدای لرزون _ سلام _ میتونی حرف بزنی دیگه اره؟ _ اره _ خب تعریف کن چی شد صدای بحثی چیزی نشنیدی _ من کل شب تو اتاقم بودم و وقتی دیدم صدای نمیاد درو باز کردم فرزاد دیدم _پس یعنی صدای جرو بحثی نشنیدی _ نه _ ولی متهم پشت در اتاق تو بود با چاقوی که صابر سهرابی زده _ اومد داد و بیداد کرد انگار پدرم قول ازدواج منو فرزاد داده بوده بعد یک دفعه صداش قطع شدو صدای افتادنش اومد _ با صابر چه مشکلی داشت باهم دشمنی چیزی داشتن _ صابر معتاد بود هرشب خونه ما بود یکی چپ نگاش میکرد دعوا میکرد اصلا ادم ارومی نبود _ یعنی میگی ربطی به ازدواج تو فرزاد نداشت _ نه فک نکنم. _ صابر فرزاد چه رابطه ای باهم دارن فقط هم محله‌ای بودن _ صابر از فرزاد مواد میخرید. باهم شریک بودن همین و میدونم فقط نفسم بالا نمی اومد لرزش دستام بیشتر شده بود نگاش کردم داشت یه چیزای رو می‌نوشت یکدفعه سرشو بلند کرد نگام کرد زل زده بود به چشام چشمای مشکی ولی سرد هیچ مهربونی توی چشماش نبود - اهوم. از همسایه ها که سوال پرسیدم رابطه خوبی با فرزاد نداشتی و حتی با صابر حتی بابات _ خب فرزاد یه ادم مریض معتاد بود و من ازش می‌ترسیدم و نمی‌خواستم باهاش ازدواج کنم و اذیتم میکرد، صابر هم همین طور اونم ادم خشنی بود و میترسیدم ازش ادمی نبود بخوام باهاش دعوا کنم یا هرچیز دیگه پدرمم .. _ پدرت چی _ اون هیچ وقت سعی نکرد با من خوب باشه هیچ وقت و این حس متقابل بود نگاهش انگار نرم شده بود دیگه سرد نبود ولی بازم اخم داشت بلند شد _ مرسی خانوم ملکی که همکاری کردید پدرتونم فعلا بازداشته و شاید بفرستنش کمپ ترک اعتیاد _ برام مهم نیست _ یه سوال دیگه هم داشتم خانوم ملکی _ بفرمایید _ چمدونتون بسته بودید تقریبا هیچی توی کمد تون نبود و پر از طلا بود مدارکتون جای می‌خواستی بری نفسم بند اومد اشک جلوی دیدم گرفته بود اشکام سرازیر شد . اشکم پاک کردم با صدای که انگار از ته چاه میاد گفتم: _ دانشگاه تهران قبول شده بودم اون جواهرات همه رو خودم خرید بودم فاکتور هم دارم برای روزی که قرار برم دانشگاه یه سریاشونم برای مامانم بوده _ پس یعنی داشتی اماده میشدی که بری _ بله _ ولی پدرت خبر نداشت _ اون حتی نمیدونه من چندسالمه یا چهطور درس خوندم چقدر کار کردم کجا کار کردم _ یعنی داشتی فرار میکردی؟ عصبی شدم با عصبانیت گفتم: _ من واقعا دیگه نمیتونم حرف بزنم ولی فراری در کار نبود داشتم میرفتم دانشگاه _ باشه نمیخام تهت فشار قرارت بدم ولی باید باهم بیای اداره بدبخت شدم با ترس گفتم: _ برای چی _ یک سری برگه هارو امضا کنی همین نفس راحتی کشیدم _ باشه، فقط من ساعت 4بلیط اتوبوس دارم میشه قبلش وسایلم از خونه بردارم _ باشه پس بیرون منتظرتونم _ مرسی از اتاق رفت بیرون بخیر گذشت خدایا شکرت ممنونم واقعا باورم نمیشه من اینکارا رو کردم ولی خب صابر زندس فرزاد هم خودش مرد من بیگناهم مجبور بودم افففف پرستار اومد سرمم در اورد خودم جمع جور کردم رفتم بیرون یه سرباز بود سرگرده نبود نگاه دور ور کرد نبودش سربازه _ سرگرد گفتن من شمارو هرجا خواستید ببرم بعد ببرمتون اداره افف حالا خودش میموند میمرد، الان واقعا بحث اینه نورا _ باشه پس بریم با خاله فروغ اون سربازه رفتیم خاله فروغ رسوندیم خونش کلی اسرار کرد بیاد باهام ولی گفتم نیازی نیست و رفت توی راه دیدم کامیار داره به سرعت میره طرف خونشون سربازه_ چیزی شده؟ _ نه رسیدیم دوتا سرباز دم در بودن سربازی که رسوندم_ سرگرد دستور داد بیارم خانوم ملکی رو تا وسایلشو برداره سرباز دومی _ ما سرهنگ گفته کسی و راه ندیم سرباز که رسوندم _ رادمهر جناب سرگرد مرادی دستور داده برو کنار یک دفعه رنگش پرید با ترس گفت _ باشه باشه برید داخل هم تعجب کردم هم خندم گرفت این سرگرد مرادی هیولایی برا خودش رفتم داخل اتاقم چمدونم برداشتم هرچیزی که جاموندو برداشتم رفتم تو اتاق بابام حتما پولی داره این ورا کل لباساشو گشتم هیچی نبود زیر تخت و نگاه کردم هیچی نبود افف حداقل یک بار یکبار توی زندگیم بدرد میخوردی تا داشتم میرفتم سمت در زیر پام یه صدای اومد انگار خالی بود نشستم کفپوش برداشتم یه ساکه دیدم متوسط اونجا برداشتمش صدای سربازه از پشت در امد _ خانوم ملکی دیر شد _ الان میام در ساکو باز کردم پراز پول بود همش 100 تومنی 200 تومنی بود چشام گرد شد این همه پول اینجا چیکار میکنه عوضی پس لابد زمینی که بابا بزرگ به ارث گذاشته بود فروخته وگرنه این همه پول و میخواد از کجا بیاره بعد تو یخچال فقط اب هست. در ساکو بستم گذاشتم رو چمدون از اتاق زدم بیرون سرباز _ بزار کمکتون کنم چمدونمو دادم دستش ساک و گرفتم نورا_ مرسی رفتیم سمت حیاط از خونه زدیم بیرون برگشتم برا اخرین بار نگاه خونه کردم خداحافظ جهنم بچگیام دیگه امیدوارم خلاص بشم هیچ وقت مجبور نشم برگردم سوار ماشین شدیم رفتیم وارد اداره شدم مستقیم رفتیم اتاق سرهنگ _سلام یه پیرمرد پنجاه ساله بود سرهنگ سرشو بلند کرد لبخند زد _ سلام بیا داخل دخترم رفتم داخل نگاه چمدونم ساکم کرد لبخند زد _از سرگرد شنیدم امروز قراره بری تهران دانشگاه _بله _ خب بیا این برگه هارو بخون امضا کن بعدشم برو به سلامت انشالله موفق بشی لبخند زدم همزمان اشکم سرازیر شد اولین بار بود یکی ازم تعریف میکرد واقعا حس قشنگیه کسی تشویقت کنه _ چی شده _ همیشه دلم میخواست پدرم همچین حرفای بزنه ولی برای اولین بار توی عمرم شما این حرفو زدید لبخند تلخی زد _ اون پدر لیاقت بچه خوب رو نداره واقعا متعجبم تو توی اون محله با همچین اوضاع بزرگ شدی و موفق شدیه و من واقعا افتخار میکنم یه خانوم اینقدر قوی اونم تو سن کم تو لبخند زدم _ مرسی برگه ها رو امضا کردم تا می‌خواستم خداحافظی کنم در زده شد برگشتم نگاه کردم سرگرد مرادی با اخمای خیلی شدید پاشو کوبید به زمین احترام گذاشت اومد داخل سرهنگ_ بیا سرگرد بیا حتی نگاهی به من نکرد مرتیکه بدم میاد ازش مغرور _جناب سرهنگ هیچ دوربینی نیست ولی معلومه مقتول با پاهای خودش رفته یا کسی کمکش کرده برگشت نگاه من کرد نفسم بند اومد سرهنگ_ الان اون فرزاد مرده و خبری از مقتول نیست کسی شکایتی هم نکرده و کسی چیزی ندیده پس بهتره این پرونده بسته شه _ ولی سرهنگ اگه مرده باشه مقتول چی اگه بردن جسدشو یه جا خاک کرده باشن چی _متهم مرده اثر انگشت فرزاد روی چاقو بوده و خونه صابر بوده چاقوی کوچیکی هم بوده احتمالا زخمی شده رفته نفس کشیدن یادم رفته بود اصلا نفس کشیدن چهطوره استرس داشتم _ از اطرافیان صابر پرسیدید کسی نمیدونه کجاس؟ _ هیچ کس از دیشب به بعد ازش خبر نداره نگاه ساعت کردم نزدیک 2 بود با صدای که از ته چاه می‌اومد گفتم _ جناب سرهنگ ببخشید من اگه دیگه کاری اینجا ندارم برم دیرم شده _ نه دخترم تو میتونی بری ولی اجازه خروج از کشور نداری و لطفا دردسترس باش _ چشم خدانگهدار نگاه سرگرد کردم شک تردید میتونستم از چشماش بخونم _ خداحافظ سرگرد سرگرد _ خداحافظ همینطور که از اتاق بیرون میرفتم گفت _ بالاخره همه چیز معلوم میشه چشامو بستم نفس عمیقی کشیدم از اتاق بیرون رفتم به سمت خروجی رفتم اسنپ گرفتم منتظر بود همین طور که دورو ورو نگاه میکردم انگار صابر دیدم باز برگشتم نگاه کردم کسی نبود. دست و پاهام شروع به لرزیدن کرد احتمالا توهم زدم اسنپ اومد سوار شدم.. (لطفا حمایت کنید) « پایان پارت اول»
  16. نام رمان: ماه پشت ابر نام نویسنده: ساناز زاد ژانر: عاشقانه، درام، جنایی-پلیسی خلاصه: نورا می‌خواست فرار کند، از خانه‌ای که بوی دود و تهدید می‌داد فرار کند از دست پدرش پدری که هیچ‌وقت برای او پدر نبود . اما در یک شب تاریک همه‌چیز تغییر کرد ،یک جسد و راز زندگی او را به دو نیم کرد: قبل از قتل، بعد از قتل. حالا باید پنهان شود. فرار کند از دست کسانی که دنبال حقیقت هستند . و نگذارد کسی بفهمد ماه پشت ابر چه دیده. ولی همیشه اون‌جوری که می‌خوای پیش نمیره و اما در این میانه این هرج‌ومرج،عشق متولد میشه و مرهم دردها ترس‌هایش می‌شود. مقدمه: همین که می‌آیی تنم خو می‌گیرد با عطرت لب‌هایت مُهر سکوت لب‌هایم می‌شوند و من افطار می‌کنم روزه‌ی نبودنت را با همین عاشقانههای ساده و ماهَ‌م عسل می شود! ناظر: @ELAHEH
×
×
  • ایجاد مورد جدید...