رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

f.m

مدیر رصد
  • ارسال ها

    108
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    3

تمامی موارد ارسال شده توسط f.m

  1. f.m

    درخواست رصد رمان

    پایان رصد ۷ یکی لباس خواب به تن🔞 یکم بیشتر اشاره کن ۱۳ جاشوا 🔞دستش را جلو آورد و دست زر را گرفت🔞 ۲۰ 🔞الکل مصرف کردی🔞 ۳۰ 🔞جاشوا دستش را روی دست زر گذاشت 🔞و از او خواست آرام باشد و گفت: ن🔞می‌خوای برقصی؟🔞 🔞- شاید یه رقص کوتاه بد نباشه رقصش نرم و طبیعی بود مردی که سعی کرد با او هم‌صحبت شود حالا در تلاش بودکه در کنار او برقصد، اما چشم جاشوا هم‌چنان به او دوخته شده بود نه برای تمجید، برای🔞 چیزی شبیه 🔞نزدیک‌تر شد آن‌قدر که بوی تند نوشیدنی‌اش حس می‌شد.🔞 - یعنی فکر می‌کنی من دارم نقش بازی می‌کنم ج🔞اشوا لحظه‌ای به چشمان زر خیره ماند، به صورت زر نزدیک شد طوری که کاملا نفسش گونه‌های زر را نوازش می‌کرد، نگاهش مستقیما در چشمان او گره خورد با دستش گونه‌ی زر را نوازش کرد و چانه‌اش را گرفت، زر با ضربان قلبی که محکم‌تر از همیشه می‌کوبید و ترسی که به جانش افتاده بود ب🔞ه چشم‌های او خیره ماند، نمی‌دانست چه چیزی در حال رخ دادن است. جاشوا با حالتی کنایه‌آمیز گفت: (۳۵) ۳۶ کلاب 🔞 🔞شده بود و پاهای برهنه‌ی زر را قلقلک می‌داد، حدود بیست دقیقه از🔞 تماس‌های منم نداد، 🔞مست🔞 بود فکر نمی‌کنم 🔞در اون حد نوشیدنی خورده باشه ولی رفتارش عجیب بود.🔞 🔞جاشوا مثل تکه‌ای گوشت خون‌آلود در آغوش زر رها شد. زخم‌‌های صورتش، چهره‌ی آرامش را🔞 🔞دست‌های خونی‌اش را دور صورت جاشوا گرفت دستان سرد جاش را می‌فشرد دست زر را گرفت و ادامه داد🔞. - اون از دست نمیره، نمی‌ذارم(۳۷ ۵۳ بیرون🔞 هرزه‌ی🔞 عوضی
  2. f.m

    لطفاً تا پایان رصد پارت نذار 

  3. f.m

    درخواست رصد رمان

    شروع رصد: ۱۷ مهر پایان: ۲۶ مهر
  4. سلام دوست عزیز لطفاً رمانت به چهل پارت رسید درخواست رصد بده دوم لطفاً برای هر پارت شماره قرار بده 

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. f.m

      f.m

      تاپیک رصد رو چک کنید پیدا میشه 

    3. f.m

      f.m

      تاپیک رصد 

    4. Ali.j81

      Ali.j81

      ممنونم 

      حتما انجامش میدم 

  5. f.m

    سلام عزیزم لطفاً درخواست رصد بده واسه رمانت 

  6. f.m

    درخواست رصد رمان

    پایان رصد برای آغوش فرهاد داشتم پارت ۱۲ @yeganeh07
  7. f.m

    درخواست رصد رمان

    شروع رصد : بیست شش شهریور پایان رصد : دو مهر
  8. سلام عزیز رمانت به چهل پارت رسید درخواست رصد بده 

  9. کاش جایی پیدا میشد آدما رو ندید خودت بودی خودت بدون هیچ تکنولوژی
  10. f.m

    درخواست رصد رمان

    این فقط خوب بود غیر مستقیم اشاره کردی مستقیم بود چی میشد 🤣🤣 پارت چهار کارهای کثافت‌بارش🔞. - پارت هشت 🔞ناگهان اون یکی از پشت بغلم لگدی به بین پاهاش زدم. ناله‌کرد و خم شد.🔞 یقه‌شو گرفتم، به دیوار کوبیدمش. پارت نه .که د🔞ستش رو روی دستم گذاشت و 🔞گفت: - می‌دونی اونجا چی منتظرته؟ بری، زنده برنمی‌گردی. - خب نقش تو چیه آقای باهوش؟ د🔞ستم رو از زیر دستش کشیدم و دو قدم عقب رفتم🔞. پارت ۱۳ 🔞می‌مونی؟ من بغلت نمی‌کنم!🔞 اخمام رفت تو هم. با حرص گفتم: - کی🔞 از تو خواست بغلم کنی؟ همین‌جا بمونم بمیرم بهتره.🔞 در ماشین رو باز کرد و هم‌زمان با پیاده شدن ۱۳ د🔞ستش رو گرفتم. با نگرانی پرسیدم: - صورتم چی؟ جاش می‌مونه؟ می‌دونی که از زخم صورت متنفرم. 🔞آروم دستش رو از دستم بیرون کشید و با لبخندی مهربون گفت:🔞 🔞چاکش تا بالای رون پام بود. دکلته‌ش به شکل هفت، و آستین بلند که از شونه تا کمرم رو به شکل وی روی شونه‌هاش ریخته بود. خط چشم آبی و رژ صورتی کم‌رنگش اون معصومیتش رو بیشتر می‌کرد. سونیا یه لباس بلند، چاک‌دار و بدون آستین پوشیده بود، به رنگ چشماش. پارت بیست شش ( لختی لباس)🔞 🔞دستم را گرفت، خیره‌ی صورتم ش🔞د و گفت: - همچین شبی نباید تنها باشی. بیست هفت ۲۸ د🔞ستش را به سمتم دراز کرد. 🔞لحظه‌ای مکث کردم، مردد در گرفتن دستش بود🔞م. اما بالاخره دستم🔞 را جلو بردم.🔞 دستم را گرفت و بوسه‌ای کوتاه🔞 🔞دستم را به سمتش گرفتم🔞 و با لبخند مصنوعی‌ای که معلوم بود فیکه، گفتم: د🔞ستش را که به سمتم دراز کرده ب🔞ود، گرفتم 🔞او هم دستم را گرفت. بدون لحظه‌ای مکث موزیک ملایمی پخش شد. جمعی از مهمان‌ها به وسط پیست رفتند و با ریتم آهنگ حرکت می‌کردند. 🔞دکتر دستش را به سمت میا گرفت و گفت: -🔞 ما هم برقصیم؟🔞 م🔞یا با لبخند خجالت‌زده‌ای دست دکتر را گرفت:🔞 - چرا که نه. 🔞و باهم به سمت پیست رفتند. من همچنان خیره‌ی جمعیت بودم. رئیس کنارم ایستاد و در حالی که دستش را به سویم دراز می‌کرد با تردید دستش را گرفتم. به سمت پیست رفتیم. دستش را دور کمرم گذاشت و با دست دیگر، دستم را گرفت. انگار با شدت دستم را بالا و پایین می‌کرد، خودش را مدام می‌چرخاند و حتی جلوتر از ریتم آهنگ حرکت می‌کرد. دستم در هوا درد گرفته بود. دنباله‌ی لباسم هم مدام دور پاهایم می‌پیچید. ناگهان مرا چرخاند و روی یک دستش فرود آورد.🔞) تغییر در جملات کلمات رقص و ... همه ممنوعه هستن ) ۲۹ سپس به سمت میزها رفت. رایان مقابلم ایستاد🔞. بی‌اجازه، هر دو دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به سمت خود کشید، طوری که با سینه‌ی سفتش برخورد کرد🔞م. - انگار وقتشه رقصتو شروع کنی؟🔞 ب🔞رای حفظ فاصله بینمان دست‌هایم را روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشتم و به عقب هلش دادم،🔞 ولی حتی تکان نخورد. با خشمی فروخورده زیر لب غریدم: 🔞- این رقص از اون چیزایی نیست که بخوام با یکی مثل تو شریکش بشم.🔞 د🔞ستانش هنوز قفل دور کمرم بودند و بی‌فایده برای باز کردنشان تقلا می‌کردم. در حالی که خیره‌ی جمعیت اطراف بود، گفت🔞: - عجیب نیست که هنوز نمی‌فهمی کی و چرا باید نزدیکت باشه. اشاره‌اش به زمان‌بندی‌اش بود، یعنی درست لحظه‌ای که من کلافه و درمانده شده بودم، خودش را رسانده بود. - نجات دادی درست،🔞 اما قرار نبود تاوانش چرخیدن توی آغوشت باشه.🔞 هنوز نگاهم نمی‌کرد. همچنان چشمش به اطراف بود. 🔞روی سینه‌اش شدم. با لحنی حق‌به‌جانب گفتم دستانم هنوز روی سینه‌اش قفل بود. شقیقه‌هایم تیر کشید. ادامه داد: دستانش را دور کمرم بیشتر کرد و مرا به خودش کشید. به شکمش چسبیدم. با آرنج‌هایم به نشانه‌ی اعتراض به سینه‌اش فشار آوردم، اما فایده‌ای نداشت. صورتش را نزدیک گوشم کرد. نفس‌های گرمش لاله‌ی گوشم را قلقلک می‌داد. . بینی‌اش با گونه‌ام برخورد کرد. به چشمانش نگاه کردم.🔞( ممنوعه هست همه) - حکم نزدیکه، ملکه و من کسی‌ام که می‌نویستش. لحظه‌ای در چشمانم خیره ماند. سپس عقب رفت. 🔞دستانش را از دور کمرم باز کرد. قصد رفتن داشت. اما من هنوز حرفم را نزده بودم. روی پنجه‌ی پا بلند شدم، دستانم را دور گردنش حلقه کردم و مثل خودش، آرام در گوشش گفتم:🔞 پارت سی ب🔞ند دستانم را از دور گردنش آزاد کردم، دنباله‌ی لباسم را گرفتم و بی‌آنکه به عقب نگاه کنم از کنارش رد شدم. از🔞 🔞چانه ام را با خشونت گرفت با خونسردی چانه ام را 🔞 ۳۷ پارت ۴۵ 🔞دستم رو گرفت و به سمت در رفت🔞. جالب بود که دیگه توی اتاق سفید نبودم. چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ چهره‌ی 🔞علی دستم رو گرفت و به سمت علی منو از بغل باران گرفت و دوباره بلندم کرد. از رو شونه‌ش بیرونو دیدم. چندتا مأمور سیاه‌پوش آماده بودن. علی🔞 ۴۸ 🔞بلند کردم و به چشمانش نگاه کردم. خیلی سریع مرا به سمت خودش کشید و دستانش را دورم حلقه کرد. چشمانم گرد شد. دستانم از دو طرف آویزان مانده بودند. از کارش تعجب کرده مایکل دستم را گرفت و به سمت کاناپه‌ی شرابی رنگی که چند لحظه پیش🔞 ۶۲ 🔞دستانش را دورم پیچاند و با حرکتی سریع، مرا به پهلو روی زمین خواباند. خودش هم رویم افتاد. بهت‌زده، خیره به چشمان سرد و سیاهش شدم. قلبم همانند گنجشکی ناآرام در دلم می‌رقصید، شاید از نزدیکی زیاد بود. 🔞 تیر دیگری از کنار گوشم رد شده بود. او ۶۵ زانویم ضربه‌ای به بین پاهایش🔞 🔞🔞🔞🔞 تمام این قسمت های بالا ممنوعه بودن تغییر بده همه رو و جایگزین کن🔞🔞 در اخر چک میشه مچ مرد رو گرفتم و این‌بار با صدای آروم گفتم: شدن، بازوی مرد رو گرفتم (۷۴) کاملاً هوشیار می‌ماندم. او سری تکان هنوزم وقتی مست می‌کنم (۷۶) صدای بلند صدایش زدم. به سمتم برگشت. با قدم‌های بلند به او رسیدم و بغلش کردم. حس کردم پارت (۷۷) . عقب رفتم، ولی نگذاشت. 🔞بازویم را با قدرت گرفت و دست دیگرش را دور کمرم حلقه کرد. اسیر شده بودم؛ در حصار قدرتش. اما من برای همین لحظه‌ها ساخته شده بودم. برای همین درگیری‌ها، همین بازی‌های قدرت. با زانو به زیر شکمش کوبیدم. نفسش برید و خم شد. به سمت در دویدم. هنوز درد داشت، اما انگار برایش مهم نبود که بهم رسید، حتی زودتر از من. باز هم سریع‌تر از من. دستم را که روی دستگیره‌ی درِ باز شده بود، گرفت و به دیوار چسباند، با دست دیگرش در را بست و قفل کرد، من را میان خودش و دیوار زندانی کرد. نیشخندم آرام روی صورتم نشست. نمی‌دانست قفل کردن در هدفم بود، نه باز کردنش. اگر در قفل می‌شد راه او هم بسته می‌شد و تنها راه باقی‌مانده اتاق بود.🔞( تغییر جملات و جایگزین) ( ۷۸) س🔞عی کردم دستم را که اثیر دستش بود خارج کنم🔞 ۷۸ پارت ۸۰ 🔞بازویم را می‌گیرد و به سمتی نامعلوم می‌کشد؛ با چیز سفتی برخورد می‌کنم. دستانش را دورم می‌پیچد و مرا میان خود و انفجار می‌گیرد. آژیرهای پلیس‌ها نزدیک‌تر شد. بی‌هیچ مکثی رایان دستم را گرفت و به سمتی کشید ایستاد. صورتم به شانه‌اش خورد و دست‌هایم دورش حلقه شد. تپش نامنظم قلبش را زیر دستانم حس کردم.🔞 🔞داشتم همه را در آغوش بکشم، 🔞اما احتمالاً (۸۳) 🔞زود فراموش کرده بودم آن شب نحس را که باهاش رقصیده بودم.🔞 شانس آورده بودم که اون شب رایان نجاتم 🔞آغوشت باشه. ناخواسته نیشخندی روی لب‌هایم نشست. من در آغوشش چرخیده🔞 بودم. الان که فکر می‌کنم، تاوان بدی هم نبود. کاش (۸۴) او🔞 دستانش را دورم انداخت و بیشتر به سمت خودش کشید و مرا به سینه‌اش چسباند. با پاهایش پاهایم را گرفت و زمینه‌ی حرکت کردنم را به صفر رساند. همان‌جا در آغوشش حل شدم. ناله‌هایم بی‌اختیار تبدیل به اشک شدند. لوک یک دستش را روی سرم گذاشت و بیشتر به خودش فشار داد. باران خودش را رساند و در آغوش لوک نوازشم کرد🔞 🔞را روی مچ دستش گذاشتم و گفتم: - اول به چشمام نگاه کن. بعد🔞 🔞از من گرفت. دستی زیر زانو و کمرش انداخت و بلندش کرد. سارا سعی کرد مخالفت کند اما لوک با پوزخند🔞 🔞در آغوشش، مثل پری سبک‌ وزنی بو🔞د که از سرما بی‌هوش شده. سر تکان دادم و به سمتش قدم(۸۹) 🔞نکنه همو بوسیدین این‌که بوسیدیش.🔞 نیشخندی زد و گفت (۹۱) 🔞با انگشتش چانه‌ام را لمس کرد و به دو طرف چرخاند.🔞 - تو خودت 🔞بلند شدم و از روی میز لیوانی برداشتم و به سمت پیست رقص قدم برداشتم. از این نقطه هم می‌توانستم او را ببینم، هم در صورت نیاز خودم را بهش برسانم. برای هماهنگ شدن با فضا، نصف لیوان را سر کشیدم. کم‌کم بدنم با ریتم آهنگ به حرکت درآمد. از میان جمعیت او را دیدم که بی‌هیچ احساسی نگاهش روی من قفل شده بود. در حالی که به بدنم موج می‌دادم یک قدم به او نزدیک شدم و مایع باقی‌ مانده‌ی لیوان را سر کشیدم. لیوان خالی به دست به سمتش می‌رفتم که ناگهان از دستم خارج شد. برگشتم و با مردی که روی بازوهایش خالکوبی‌های خشن داشت روبه‌ رو شدم. مردی ریش‌دار و گندمی. لیوان را به دست یکی دیگر داد، کمرم را گرفت و به سمت خودش کشید. چنگی به بازویش انداختم و سعی کردم خودم را دور کنم.🔞🔞🔞🔞 🔞خبر خوب؛ اون که باید دور کمرت 🔞باشه، منم، چه واسه نجات، چه واسه مرگ. ب🔞ا او برقصم؟ قبلاً رقصیده🔞 گذش۸ته و بوی الکل تنها چیزی بود🔞 که می‌دیدم، او با چشمان براقش بود(۹۲+ ۹۳ میان مست‌ها🔞 🔞باهام می‌رقصیدی، همین رو ازت خواستم. اخم‌هایم بیشتر در هم کشیده شد. این بمانم. خم شد، دست انداخت دور کمرم و با یک حرکت ساده مرا روی شانه‌اش انداخت و به طرف در حرکت🔞(۹۴) @donya
  11. f.m

    مشاعره با اسم دختر

    نورا
  12. f.m

    درخواست رصد رمان

    خوبه 🤣 نه گل تا پایان رصد صبر کن
  13. f.m

    درخواست رصد رمان

    شروع رصد : دو شهریور پایان رصد : ده شهریورماه
  14. f.m

    درخواست رصد رمان

    🤣🤣🤣 حالا ببینیم چی میشه ، ولی امیدوارم ممنوعه زیاد نداشته باشه تا نه من اذیت بشم نه شما البته غیر مستقیم اگر کامل مستقیم باشه اونم ممنوعه هست امیدوارم زیاد نبینم
  15. f.m

    سلام عزیزم لطفاً درخواست رصد اولیه رو بده ممنون 

  16. حرفش تمام نشده بود که به سمتش نزدیک‌تر شده، فاصله را کم کردم ( جاگزین بهتری بذار همینم ممنوعه هست
  17. پایان رصد 🔞از پشت مرا در آغوش گرفت. هه کوتاهی به زبانم جاری شد و وقتی دستانش به دور شانه‌ام قفل شد، چشمانم را با کلی احساسات طغیان گرفته بستم. صدای تنفس بالایش کنار گوشم بلند شد، من هم به نفس- نفس افتاده بودم. دروغ چرا دلم برای آغوشش، صدای تنفسش و این عطر وجودش تنگ شده بود.🔞 - من نمی‌تونم ازت بگذرم، مجازاتم کن و بعد واقعنی من رو ببخش که 🔞روم بشه چشم توی چشم بغلت کنم!🔞 اشک از پلک بسته‌ام روی گونه لغزید و هر دو د ۱۳۵ ر🔞وی سرم بوسه زد و آرامشم 🔞۱۳۶ م🔞یشد بغلت کنم!🔞 ه🔞نوز حرفش تمام نشده بود که او را به سمت خود کشاندم. دستانم که دور گردنش احاطه شد، او هم به دور شانه‌ام بازو پیچاند و اینبار نفسش را با آرامش خالی کرد، زیر گوشم پچ زد.🔞 - ا🔞گه بدون بغل گرفتنت می‌رفتم، نصفه روحم اینجا معلق می‌موند.🔞 امان از بعضی محبت‌ها که تا لحظه‌ی آخر برای انسان ناشناخته می‌ماند. دوست نداشتم رهایش کرده و این محبت عمیق بینمان را از دست بدهم. - ملودی! با بغض لب زدم: ۱۳۹ @Shahrokh
  18. f.m

    مشاعره با اسم دختر

    یاسمین
  19. f.m

    مشاعره با اسم دختر

    آمین
  20. f.m

    مشاعره با اسم دختر

    رستا
  21. f.m

    درخواست رصد رمان

    سلام عزیزم لطفاً لینک رمان رو ارسال کن
  22. پارت پنجم باد به سرعت ب سر و صورتش برخورد می‌کرد و چشمانش را سوز می‌داد نزدیک زمستان بود و هوا به شدت سرد، نیم ساعتی میشد که در راه بودن و از شهر خارج شده و در حالی نزدیکی به مکانی متروکه بودن ، هر چه از شهر دور تر می‌شدن استرس او نیز افزایش می‌یافت از سرما زیادی که به علت وزش شدید باد بود بر خود لرزید. آرام شالش را بر روی لب و دماغ خود قرار داد و گاهی هم با بخار دهانش دستانش را گرم می‌کرد حال بقیه هم چندان بهتر از او نبود اما انگار که عادت به این سرما و سردی داشتن اعتراضی از موقعیت خود بر زبان نمی‌اوردن شاید هم باور داشتن که اعتراضی هم اگر با قلب‌ها و زبان های خسته‌شان کنند گوش شنوا و دلی دلسوز برای خود نمی‌یابند در همین افکار بود ک وانت با صداهای عجیب و غریبی ایستاد و همه با چشمانی منتظر و بی‌حوصله او را نگاه می‌کردن با تعجب به نگاه خیره‌شان خیره شد که صدای یکی از آنها بلند شد. - بزغاله ما پنج ساعت منتظریم توییم که بپری بد تو نشستی برای من استخاره میگیری؟ تازه فهمیده بود که نگاه خیره‌شان برای چه بود با خجالتی که از خود سراغ نداشت سرش را به عنوان تایید به آن پسرک هجده ساله مو بور و چشم مشکی با آن دهان گشاد و دماغ گوشتی تکان داد و ارام و البته با ترس پایین پرید که پای لاغر و ضعیفش پیچ خورد و بر روی آن زمین صفت و پر از خاک افتاد با صدای قهقهه یک عده با بهت سرش را بالا برد و به این همه دهان خندان نگاه کرد و ناخودآگاه او نیز آرام خندید و خوش حال بود که توانسته بود حتی برای یک ثانیه هم شده آنها را بخنداند به سختی در حالی که درد پایش کمی او را آزرده کرد بود بلند شد و مانتو مندرس و خاکی خود را تکانی داد. منتظر ماند که آن پسرک تیشرت قرمز با با آن شلوار کهنه‌ی گشاد مشکی و موهای اشفته و کوتاه هم از آن وانت پیاده شود تا او را همراهی کند آن پسرک بد از آنکه کودکان را پایین فرستاد خود بر زمین پرید و بلند شد و دستان خاکی خود را تکاند که صدای یکی از پسرها که همسن و سال آن تیشرت قرمز بود بلند شد. - هوی علی رضا این یارو حمال و از کجا گیر آوردی؟ پس اسم آن پسرک ک که او را به اینجا آورده بود علی رضا بود، علی به چهره پسرک همسن و سال خود عمیق نگریست و گفت: تو رو سننه؟ تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن شیفهم شد؟الانم راه بیوفت تا گذارشت و به رییس ندادم. فرید: بابا مگه چی گفتم ترش می‌کنی بیا - بیا خفم کن گاومیش چه مرگته عصبی؟ حالا ما یک چی ور زدیم اما خدای از حق نگذریم بد چیزیه‌ ها. از تعریفش چندشش شد و صورتش درهم شد و به سمت مخالف فرید چرخید. علی رضا بی‌حوصله در حالی که کلیدی را از دور گردنش بیرون می‌آورد گفت: پسر تو یه دقیقه لال شو ببین حرف نزدن هم چطوریه. بعد مرا صدا زد و گفت: میمون راه بیوفت، ببرمت پیش رییس. در این چند ساعتی ک آنها را شناخته بود انواع اقسام القاب را به او نسبت داده‌ بودن اما نمی‌توانست کاری هم از پیش ببرد زیرا اگر می‌خواست با آنها زندگی کند باید با همه مدارا کند تا دردسر برای خود خریداری نکند. به دنبال علی راه افتاد ک یک در بزرگ زنگ‌زده را ک به رنگ قرمز بود با کلید باز کرد بعد از باز کردن آن در کهنه او و دیگران هم وارد آن حیاط خیلی - خیلی بزرگ شدن ک داخل حیاط را سنگ ریزه‌های درشت و کوچک پوشانده بود که در هنگام راه رفتن صدای سنگ ریزه‌ها شنیده می‌شد. حیاط به شدت بزرگ و به شدت درهم و کثیف بود، در آن ماشین‌های کهنه‌ای قرار داشت ک کودکان به آن سمت دویدن و پسران از دختران جدا شده و در بستر مخصوص خود رفتن. او نیز به همراه علی رضا به سمت یک اتاق کوچک در نزدیکی یک حیاط پشتی راه افتاد.
×
×
  • ایجاد مورد جدید...