رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

الهه پورعلی

کاربر خاص✨
  • ارسال ها

    257
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    6

الهه پورعلی آخرین بار در روز مِی 14 برنده شده

الهه پورعلی یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

10 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان پروفایل

963 بازدید پروفایل

دستاوردهای الهه پورعلی

Community Regular

Community Regular (8/14)

  • Well Followed نادر
  • One Month Later
  • Very Popular نادر
  • Week One Done
  • Dedicated

نشان های اخیر

221

امتیاز

  1. نویسنده‌ی محترم رمان‌هاب «منیم گوزل سئوگیلیم و نوای قلبم»
    با توجه به عدم پارت‌گذاری در روزهای گذشته، در صورتی که تا پایان این هفته پارت جدیدی منتشر نشود، رمان‌عای شما به بخش رمان‌های متروکه منتقل خواهند شد.

  2. سلام گل برای رمانت درخواست رصد بده 

  3. قشنگم رمانت خیلی خوبه

    اسمت آشناست اهل کجایی

    1. zahraa

      zahraa

      ممنون عزیزم خوشحالم که دوست داشتی

       استان همدان شهرستان ملایر

    2. الهه پورعلی

      الهه پورعلی✨

      خوشبختم

      موفق باشی

    3. zahraa

      zahraa

      ممنون عزیزم همچنین

  4.  

     سلام به شما نودهشتی عزیز 🌷
     به علت ایجاد تغییراتی که در یک سری از قوانین انجمن به وجود آمده شما می‌تونید برای درخواست جلد، رصد و ویراستاری داستان‌های کوتاهتون اقدام کنید تا داستان شما در پیج و کانال نودهشتیا منتشر شوند.

  5. ava756 ۲۱ پسند داستان کوتاه در انتظارش نویسنده الهه پورعلی پارت نورده ساعد اصلا نفهمیدم چه گفتم! از لحظه‌ای که فهمیده بودم سوده مرا می‌خواهد قلبم تپش‌دار شده و ضربان نبضم تند‌تر می‌زد. تجربه‌ی قشنگیست که بفهمی یک فرد بیشتر از جانش تو را می‌خواهد، یا تمام روزش را سپری می‌کند برای یک‌لحظه دیدنت! من هم با فهمیدن این موضوع انگار که قلبم بی‌تاب شده بود. سوده با لباسی خیس به سمت ساختمان دویدم، درختان تنومند و گل‌های شمعدانی خانوم‌جان را پشت سر گذاشته و پس از گذشتن از استخر داخل حیاط به ساختمان رسیده و وارد شدم. همه‌ی چشم‌ها به سویم برگشته و هر کس یک چیزی می‌گفت: - چرا خیسی سوده؟ - واسه چی توی بارون بیرون بودی؟ - سرما می‌خوری! - برو لباست‌رو عوض کن. آن روز چه زیبا گذشت خدایا! از سر شب نگاه‌های گاه‌و بی‌گاه ساعد و ناشی گری‌های من! کار دست خودم ندهم خوب است! از آن سفر به یاد ماندنی مدت‌هاست می‌گذرد و من در هیاهوی آن سفر دست و پا می‌زنم و انگار که هنوز درآن سفر سیر می‌کنم. باز شب شده و بی‌خوابی به سراغم آمده و مرا در خود غرق کرده است. صبح می‌شود شب و شب می‌شود صبح و دوباره شب. امروز چه روزی است، یک روز پر از امید و احساس، همه‌ی خانه تزیین شده و دو صندلی مجاور هم گذاشته شده است، یکی برای من و دیگری برای ساعدم. نگاهی به لباس خود می‌اندازم، سفید و براق دقیقا همچون عروس! در باز می‌شود و زیباترین و دلرباترین مرد دنیا وارد سالن می‌شود، کت و شلواری سرمه‌ای با پیراهنی سفید به تن دارد، همچون دامادی که آماده‌ی لحظه‌ی وصال است. لبخند عاشقانه‌ای به لب دارد من هم همین‌طور. او می‌خندد و من می‌خندم و هر دو در این لحظه‌ی ناب گم می‌شویم. صدای عاقد ما را به خود می‌آورد که درخواست می‌کند روی صندلی های جایگاه عروس و داماد بنشینیم و هردو با گفتن چشم همین کار را می‌کنیم. با نشستنمان عاقد شروع می‌کند... انگار وسط هوا و زمین معلقم! قلبم به تندی می‌زند و دلم به شدت طوفانیست از این‌همه هیجان از این‌همه شور و شوق! با گفتن بله مال او می‌شوم و حالا نوبت ساعدم هست که برای همیشه مال من شود. صدای مادر را می‌شنوم که اسمم را می‌گوید: - سوده! - سوده! - سوده! صدا پررنگ‌تر و پررنگ‌تر می‌شود تا این‌ که از خواب می‌پرم. با گنگیِ حال و نامفهومیِ زمان به این سمت برگشته و مادر را می‌بینم و به آن سمت برگشته و به دنبال ساعد هستم. ای دل غافل! همه خواب بود؟ عقد به آن شیرینی؟ خدای من! چه می‌شد این اتفاق شیرین واقعی می‌بود؛ مادر می‌پرسد: - دخترم چی شده که توی خواب می‌خندیدی؟ باز لبخند روی لبم مهمان می‌شود چون هنوز گیج خوابم! رو به مادر می‌گویم: - کاش بیدارم نمی‌کردی، یه خواب خوبی می‌دیدم. مادر با لبخند می‌گوید: - بلندشو! بلندشو که امشب مهمون داریم عموت‌ اینا قراره بیان، با بابات حرف زدن یه خبرایی هست امشب. با ناباوری نگاهش می‌کنم، این دیگر معلوم نیست خواب است یا بیداری! اگر بیداری باشد خوش به حال من. و اگر خواب باشد من تا روز وصال در انتظارش می‌مانم تا روزی که مال من شود. پایان
  6. پارت هجده دریای بیکران روبه رویم است، چه پهناور و زیبا خود را به رخ می‌کشد و چه با صفا صدایش را به گوش می‌رساند. موج‌های بزرگش چه حرفه‌ای جلو آمده و روی پاهای بدون کفشم سر می‌خورند. از این‌همه عظمت غرق لذت شده‌ام، کاش ساعد هم می‌آمد و احساسم تکمیل می‌شد. کمی داخل آب قدم زدم و خود را به دریای بی‌کران و آب‌های روانش سپردم! نیم ساعتی که قدم زدم و آرامش گرفتم کم-کم به سمت ویلا بازگشته و به جمعی که تازه از خواب بیدار شده بودند پیوستم. در میان جمع دنبال ساعدم می‌گشتم که یافتمش، مردانه، خوش‌قامت و زیبارو مثل همیشه! همان‌طور که نگاهش می‌‌کردم او نیز برگشت و نگاه آبی و زیبایش را به چشم‌هایم دوخت. هر چه‌قدر سعی کردم نگاهم را بگیرم موفق نبودم و همان‌طور خیره‌اش ماندم. درعجبم که او نیز خیره‌ی من بود و نگاه نافذ و رویایی‌اش را از من نمی‌گرفت، باد هو-هو می‌کرد و آسمان با قدرت به صدا درآمده بود، باران نم-نم می‌بارید و من عاشقانه درحال دید زدن یار بودم، با لبخند نامحسوسی که روی لبانش نقش بست دلم تاب نیاورد و به سمتی دیگر برگشتم. خدا می‌داند در دلم چه غوغایی بود، تا به حال نگاه خیره و جذابش را روی خود ندیده بودم و این بار برایم خیلی خوشایند بود و تازگی خاصی داشت. در این سو باد شاخه‌های بیدمجنون را می‌تکاند و دانه‌های زلال باران رویشان خودنمایی می‌کردند، همان‌طور که پشت در بودم وارد خانه نشده و برگشتم، دلم می‌خواست داخل حیاط بزرگ، زیر این باران و رعدوبرقش، دستانم را باز کرده و رو به آسمان از خوشحالی داد بزنم. خدایا ببین به چه حال و روزی افتاده‌ام که حتی یک نگاه کوچک از سمت او مرا تا این حد خوشحال و راضی کرده است. بارش باران شدت گرفت و به شر-شر تبدیل شد و در این میان خوشحالی من بود و آرامشم... با صدای عشق آلود و گرفته‌ی اول صبحی ساعد به سمت در برگشتم که با لبخند گفت: - دختر سرما می‌خوری زیر بارون! بیا تو. وای که ساعدم به فکرم بود، دل در دلم نبود و خون در قلبم می‌جوشید. دوباره و این‌بار بلندتر گفت: - سوده؟ و قلبم از سوده گفتنش از حرکت ایستاد. کاش می‌دانست که چه‌قدر در این لحظه محتاج اویم. محتاج لحظه‌ای که به سمت من بدود و دست در دست هم زیر باران بچرخیم، چه چیزهایی از ذهنم عبور می‌کرد خدای من! با لبخند چند قدمی به سویش برداشته و تمام احساس خود را در صدا ریخته و گفتم: - تو هم بیا! زیر بارون خیلی خوش می‌گذره. و تازه فهمیدم چه گفتم. لبخندش پررنگ‌تر شد و دوباره چیزی گفت که قلبم آمد داخل دهانم: - دختر دیوونم نکن با اون موهای خیست! آهی از روی ناباوری کشیدم، این ساعد بود با آن لحن جذابش؟ چه گفت؟ این را گفت و به آرامی به داخل برگشت، یعنی امکان داشت او هم احساسی نسبت به من داشته باشد؟ که اگر امکان داشت من خوشبخت‌ترین دختر جهان می‌شدم! با خوشحالی شعری بر وصف حال این لحظه‌ام بر زبان آوردم. ببار باران ببار باران چه دل‌ شادم دلم‌ را من به یار دادم چو پروانه رها در باد من دل‌شاد و آزادم ... ببار باران تو بر رویم که امشب من از عشق گویم بباران قطره‌هایت را تو امشب روی هر مویم ... ببار باران تو زیبایی چو عشقی مثل رویایی برای هر یک از ماها تو بیش از یک دریایی شعر: الهه پورعلی
  7. پارت هفده کیف را برداشته و روی دوشش انداخت و بعد از کمی قدم زدن به همراه سارا از من دور شدند، خوب بود که آقاجان باغ به این بزرگی داشت و قشنگ می‌شد در گوشه کنارش پنهان شد، به آرامی خود را از لابه‌لای درختان بیرون کشیده و به سمت عمارت قدم برداشتم، دستم را محکم لای کت گرفته بودم تا کتاب نیافتد. پس از وارد شدنم به تندی به اتاقی که به من و چند تن از پسرعموهایم اختصاص داشت رفتم و به سرعت روی تخت نشسته و دفتر را باز کردم. نمی‌دانم چرا انقدر مشتاق خواندن خاطرات سوده شده بودم اما دلم قیلی-ویلی می‌رفت برای خواندنشان. شانسی یکی از صفحه‌ها را باز کرده و اولین جمله را دیدم نوشته بود: (خاطره‌ی پنجم) با شوق مشغول خواندن شدم و با هرجمله خواندن لبخندم پررنگ‌تر شده و دلم پرهیجان‌تر می‌شد. چه خاطراتی نوشته بود، همه از خودش و من! با خواندنشان دلم برایش ضعف می‌رفت! درست است که عاشقش نبودم اما تنها دختری بود که تا این لحظه نظر مرا به خودش جلب کرده بود! شاید هم بودم و خبر نداشتم! دختری ساده، زیبا و خوش‌رو... البته سوده خیلی چیزهای مثبت دیگری را دارا بود که خیلی‌ها نداشتند. خاطره‌ی پنجم که تمام شد به خاطره‌ی شش رفته و بعد هفت و ... با خواندن هر خاطره، خاطره‌ی آن روزی را که نوشته بود برایم تداعی می‌شد، چرا از خیلی قبل‌ها متوجهش نشده بودم؟ تا وقت خواب تمام خاطره‌ها را خوانده و کتاب را داخل ساک کوچکم جاسازی کردم، باید نگه می‌داشتمش، حتی شده به یادگار. چه‌قدر سوده در ذهنم جذاب‌تر و دلرباتر شده بود! کم-کم سروکله‌ی افراد اتاق پیدا شد و همه پس از کلی خنده و شوخی به خواب رفتیم. نمی‌دانم چرا از کله‌ی سحر خواب از روانم پریده بود و نای بلند شدن نیز نداشتم، یاد سوده نیز یک لحظه رهایم نمی‌کرد، شاید تا قبل از خواندن آن دفتر حس و حالم نسبت به او فرق می‌کرد اما پس از خواندن، خیلی مورد توجهم قرار گرفته بود، طوری که برای دیدنش زمان می‌شمردم. (سوده) از اول صبح بیدار شده و خود را به آغوش نسیم سحرگاهی سپرده بودم، روی صندلی‌های بالکن نشسته و هوای زیبای بیرون را استشمام می‌کردم، باران هم نم-نمک درحال باریدن بود و با بوی زیبای خاکی که از داخل باغچه‌ها بلند می‌شد مرا از خود بی‌خود می‌کرد. افراد اتاق غرق در خواب بودند و اینک بهترین لحظه بود برای نوشتن دیروزم، از روی صندلی بلند شده و به داخل پناه بردم، زیپ کیف را باز کرده و پس از کمی گشتن دفتر خود را نیافتم! با خود اندیشیدم، نکند درخانه ماند؟ یا گمش کردم؟ نمی‌دانم! اگر گم شده باشد چه؟ اگر کسی برش داشته باشد چه؟ آن موقع حیثیتم بر باد می‌رود، گرچه بیش از دوست داشتن او چیزی در دفتر ندارم اما، حتی کسی از علاقه‌ام به او با خبر نیست. نفسی کشیده و به فکر فرو می‌روم، شاید دفتر در خانه جا مانده باشد، امیدوارم! باز وارد بالکن می‌شوم، بالکن طوری است که به حیاط زیبا و پر از گل خانوم جان نیز راه دارد، قدمی برداشته و از بالکن وارد حیاط می‌شوم، بوی نم خاک با بوی گل‌های شمعدانی درهم آمیخته و در خلاصه‌ی کلام دل را می‌برد. در دل خدا-خدا می‌کنم تا زود همه بیدار شوند تا من یار خویش‌را نظاره‌گر باشم! راه می‌افتم به دور از همهمه به دور از صداهای اهالی خانه، به دور از تمام فکر و خیال‌ها و به سمت دریا می‌روم، قدم‌هایم را بلند اما آهسته برمی‌دارم وبا صدای زیر پایم که دانه‌ای برگ به همراه شن ایجاد‌کننده‌ی این صداست، غرق لذت می‌شوم.
  8. پارت شانزده حین ورود به داخل به این فکر می‌کردم که کاش کیف را قایم نکرده بودم حال اگر دنبالش بگردند چه. اما کار از کار گذشته بود، وارد که شدم یکی-یکی با همه احوال‌پرسی کردم و در این میان نگاهم به سوده افتاد که گوشه‌ای نشسته و طبق معمول خیره‌ام بود؛ یک مدت بود که رفتارش متفاوت شده و نگاه‌های عجیب و غریبی داشت. طوری با آرامش نگاهم می‌کرد که دلم می‌خواست نگاهش را معنی کنم. سفره پهن شده بود و دستپخت خوشمزه و وسوسه‌انگیز خانوم جان و بوی غذایش کل ویلا را گرفته بود، در نزدیک‌ترین فاصله با او نشستم تا بتوانم کارها و رفتار هایش را زیر نظر بگیرم. حین خوردن شام همه‌ی افکارم درگیر آن طراحی چهره بود، چه حرفه‌ای هم کشیده شده بود، با اشتها مشغول خوردن شده و متوجه نگاه‌های گاه و بی‌گاه سوده بودم. این دختر چه ناشیانه نگاهش را سمتم سوق می‌داد. لبخند بر روی لبانم نشست، از این همه سادگی‌اش، از این همه مظلومیتش. همان‌طور که روبه‌رویم نشسته بود با بالا گرفتن سرم، نگاه خیره‌اش را دیدم که سریع چشم به زمین دوخت. یک لحظه حواسم به چهره‌اش پرت شد میان دخترهای فامیل و دخترعموها، سوده تنها کسی بود که شبیه من بود. رنگ چشمانش دقیقا هم‌رنگ چشمان من و حتی رنگ موهایش بور و طلایی بود. سعی کردم حواسم را به صحبت با بقیه پرت کنم و کم مشغول دید زدن شوم. شام که تمام شد سریع تر از همه از سر سفره بلند شده و از خانوم‌جان تشکر کرده و با کنجکاوی بسیار وارد حیاط شدم. دلم می‌خواست دوباره آن نقاشی را ببینم خیلی خوشم آمده بود. با اینکه تابستان بود اما هوای شمالی شب به سردی مایل بود، کتم را روی شانه انداخته و یک راست به سمت تخت حرکت کردم. قبل از نشستن رویش، اطراف را پاییدم تا کسی نباشد، وقتی از خالی بودن حیاط مطمئن شدم روی تخت نشسته و کیف را به زحمت بیرون کشیدم. برگه‌ی طراحی را دوباره برداشتم باز کرده و جزء به جزء نقاشی را از زیر نظر گذراندم. معلوم بود که با علاقه کشیده شده، در دل خود را تحسین کردم: - ایول ساعد که مورد توجه یک نفر هستی! با این حرف لبخندی روی لبانم نقش بست. به در ورودی خیره شدم، واقعا کار که می‌توانست باشد؟ چرا کشیده بود؟ چون برایش مهم بودم؟ خوشحال از این موضوح برگه را تا کرده و دوباره داخل کیف قرار دادم، و همان موقع توجهم به یک دفتر جلد طلایی زیبا جلب شد. از برداشتنش منصرف شدم، دیگر فضولی بس بود، اما دفتر بود دیگر بد نبود یک نگاه کوتاهی بیاندازم! باز مثل دزدها دور و اطراف را پاییدم، نه خدا را شکر کسی نبود، دفتر را برداشته، باز کرده و به صفحه‌ی اول خیره شدم! نوشته بود: (خاطراتمان) نمی‌دانم کار درستی بود یا نه! اما دفتر را زیر کت پنهان کرده و از جایم بلند شدم و همان موقع صدای دخترانه‌ای از پشت در شنیده شد، به سرعت زیپ کیف را بسته و سر جای اولش قرار دادم و خود را به پشت یکی از درختان تنومند کشیدم. سوده و سارا از عمارت خارج شده و با سر و صدای دخترانه‌ی خویش به سمت تخت آمده و رویش نشستند. سوده با صدای ضریف و زیبایش گفت: - ای‌بابا، کیفم اینجا مونده، اصلا حواس ندارم. با این حرف ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست، پس کیف برای سوده بود، درست حدس زده بودم!
  9. پارت پانزده صدای نازک سارا مرا به خود می‌آورد که ندای شام می‌دهد و مرا از خلوت خویش بر کنده و به سمت ویلا می‌کشاند. می‌روم داخل و به آن جمع پرهیاهو پیوسته و با آنان یکی می‌شوم. می‌دانم که باید با دلتنگی امشب را صبح کنم . پس همین کار را می‌کنم و خود را برای دیدار آماده می‌سازم. ... (از این قسمت، داستان از زبان ساعد گفته می‌شود) ... مشغله کاری بسیاری دارم اما شرکت را به امان خدا ول کرده و به سمت شمال حرکت می‌کنم با این‌که آن‌ها را از رفتنم خبردار نکرده‌ام و فردا را روز رفتنم می‌دانند اما امروز حرکت می‌کنم و کارهای عقب افتاده را به روزی دیگر موکول می‌کنم. با باز کردن شیشه‌ی ماشین هوای لذیذ جاده به صورتم برخورد می‌کند و مرا سرزنده‌تر می‌سازد با این‌که شب شده و پدر از رانندگی در شب ممانعت می‌کند اما به تندی می‌رانم که خود را به شام برسانم. نمی‌دانی که بودن در این جمع خانوادگی چه قدر لذت بخش است، با بودن در میان‌شان خاطرات کودکی و نوجوانی برایم تداعی می‌شود مخصوصا آن باغ ویلا که بیشتر بچگی‌مان آن جا گذشته است. پس از ساعاتی به در بزرگ و آهنی رسیده و پس از پارک کردن ماشین به سمت در می‌روم و آیفون را به صدا درمی‌آورم. در باز می‌شود و وارد که می‌شوم دلم باز می‌شود از این‌همه گل در باغچه‌ی خانوم‌جان. عاشق گل‌های رنگی شده‌ام و گمان می‌کنم این اخلاق از خود خانوم‌جان به من رسیده باشد. گل‌های مختلف پرورش می‌دهم و عاشقانه با آن‌ها زندگی می‌کنم. قبل از رفتن به داخل کمی در این باغ پر خاطره قدم زده و به گل‌های شمعدانی مادربزرگ که نفسی تازه به این باغ می‌بخشند را تماشا می‌کنم و با خستگی راه، روی تخت نشسته و تکیه‌ام را به متکاهای بزرگ آقاجان می‌دهم. برای لحظه‌ای چشم می‌بندم و پس از باز کردن چشمانم نگاهم به کیف چرمی می‌افتد که با زیپی نسبتا باز روی تخت خودنمایی می‌کند. لابد کیف برای یکی از خانوم‌های داخل خانه است. تصمیم به برخواستن می‌کنم اما با دیدن گوشه‌ی ورقی که از داخل کیف با هو-هوی باد تکان می‌خورد دوباره روی تخت می‌نشینم. زیاد آدم کنجکاوی نیستم اما این بار با کنجکاوی دستم را دراز کرده و برگه را از داخل کیف بیرون می‌کشم و پس از باز کردنش با دیدن طرحی که روی کاغذ است نفسم بند می آید گویی این کاغذ آینه‌ای است که من خود را در آن مشاهده می‌کنم. این منم؟ خب معلوم است، اما کار- کار چه کسی است؟ کم-کم بهت و تعجب جایش را به یک لبخند از روی موفقیت می‌دهد و با صدای ضعیفی می‌گویم: - نکند کار تو باشد سوده؟ حرفم کامل از دهان خارج نشده که صدای مادر از دم در ورودی به گوش می‌رسد که بلند میگوید: - کجا موندی ساعد بیا شام یخ کرد. به تندی کاغذ را تا کرده و بلند می‌شوم اما قبل از راه افتادن بی‌فکر کیف را به پشت تخت انتقال می‌دهم و گلدان را می‌کشم جلوتر تا دیده نشود و بعد به سمت در می‌دوم.
  10. پارت چهارده لبخند نامحسوسی روی لبان کم‌جانش نقش بست و دلنشین گفت: - کمی بهترم، راستی شنیدم موقع تصادفم اونجا بودی. این را گفت و من خجالت‌زده‌تر شدم چرا که من به جای همراهی‌اش از حال رفته بودم. همین را به زبان آوردم که گفت: - ای بابا این چه حرفیه اشکال نداره سوده . قربان آن سوده گفتن‌هایت، دورت بگردم. چه دلچسب اسمم را به زبان می‌آورد. همه دور هم نشستیم و من تا آخر شب فقط او را دید می‌زدم و هر از گاهی با نگاه کوتاه او مواجه می‌شدم. تا اینکه عزم رفتن کردیم و به خانه بازگشتیم. ) ... صدای مادر را می‌شنوم که می‌گوید : - اهل خونه؟ حاضرید؟ صد البته که حاضرم برای رفتن به شمال و بودن چند روزه در کنار عشقم مگر می‌شود آماده نبود؟ به تندی دفتر خاطراتم را داخل کیفم قرار داده و از اتاق خارج می‌شوم. پس از گذاردن چمدان‌ها داخل ماشین هم قدم مادر و خواهر کوچکم سوار اتومبیل پدر شده و خانه را به مقصد شمال ترک می‌کنیم. از بدو خروج برگه‌ای در دست گرفته و همانند روزهای کودکی مشغول طراحی هستم. با این تفاوت که در عالم کودکانه درخت و گل و سبزه می‌کشیدم اما اینک تصمیم به کشیدن چهره دارم. در برگه‌ای دیگر چهره‌ی سُها را طراحی کرده‌ام و قصدم از طراحی الان، کشیدن چهره.ی دل‌انگیز و زیبای یار است. البته اگر تکان‌های ماشین امان دهد. مداد طراحی را روی کاغذ به حرکت در می‌آورم و تمام احساسم را روی کاغذ سفید می‌ریزم. اما خدایی چه عکسی شده، همان چیزی شده که انتظارش را داشتم. کم-کم احساس خستگی و خواب‌آلودگی می‌کنم تکان های ماشین و موسیقی ملایم پدر هم مرا همراهی می‌کنند و بعد از قایم کردن برگه در داخل کیفم به خواب می‌روم. آن قدر آسوده می‌خوابم که گذشتن از آن راه های سرسبز و زیبای شمالی و تماشای درختان زیبا و آن فضاهای دلفریب را از دست می‌دهم. و زمانی چشم باز می‌کنم که دیگر وارد باغ ویلایی آقاجان شده ماشین را پارک کرده و پدر و مادر مشغول بردن وسایل هستند. از فرط خواب آلودگی خمیازه‌ای کشیده و با ذوق از ماشین پیاده می‌شوم. خوشحال از بودن در این جمع بزرگ وارد ویلا شده و یکی-یکی با آقاجان و خانوم‌جان روبوسی کرده و منتظر می‌نشینم. رفته-رفته عموها و عمه‌ها می‌رسند و من هنوز بی‌تاب اویم. اما تازه می‌فهمم که به گفته‌ی سارا ساعد فردا می‌آید ، تمام انرژی که برای دیدنش داشتم تخلیه شده و سوده ای خالی از انرژی می‌ماند که به باغ پناه می‌برد. با دیدن این باغ خاطرات بودن با او را مرور می‌کنم و با قدم‌های آهسته به باغچه‌های مادربزرگ چشم می‌دوزم، به شمعدانی‌های رنگی که هر گل به زیبایی خودنمایی کرده و رنگ‌شان را به نمایش گذاشته‌اند چشم می‌دوزم. کمی که قدم می‌زنم تاریکی هوا حواسم را جمع می‌کند و با نشستن روی این تخت زیبا که حتی با نشستن بر روی این تخت هم یاد ساعد می افتم به آسمان خیره می‌شوم. آسمانی به تاریکی چشم بسته. آسمانی که ابر جلوی تمام روشنی‌هایش را گرفته و تاریکی‌ای بیش نمانده است. چه حیف که ستاره‌های دوست داشتنی من در پس این آسمان تاریک و پشت ابرهای تیره و تار گم شده‌اند. من تازه خود را برای صحبت با آن دو روشنای براق آماده کرده بودم. کیفم را که هنوز روی دوش دارم بر روی تخت گذاشته و به سمت آسمان دراز می‌کشم و هوهوی باد را تماشا می‌کنم که بسیار لذت بخش است
×
×
  • ایجاد مورد جدید...